جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ شهریور ۹, سه‌شنبه

شیاطین ساده فصل دوم

شیاطین ساده فصل دوم :
سازش زیر دوش آب ایستاده بود و داشت دوش میگرفت و حاضر میشد بره پیش سوزان.سازش نه لازم نداشت نه حوصله که بخواد خودشو جلوی آینه چک کنه. هر پنجشنبه صبح میدونست که یه دوش کافیه. اما امروز فرق داشت.. البته اینو فقط خودش میدونست. عادت نداشت که جلوی بقیه کارکنان شرکت خودشو دست پاچه نشون بده.  صبح زود یه باربه دخترا سر زده بود که البته هرجفتشون بیهوش بودن. یه بارم بعد از ظهر رفته بود. که اینبار سپیده بیرون بود. سازش به موبایل سپیده زنگ زده بود و فهمیده بود که رفته خونهٔ دوستش تا با لپ تاپ جدیدش بازی کنن. چقدر کار با سپیده راحت بود. اما سارا انگار کله شق تر از این حرفهاست. وقتی سازش اومده بود تو, سارا دوباره بدقلقی کرده بود و با سازش  فیزیکی درگیر شده بود. سازش این جور مقاومتو خیلی دوست داشت. اینکه دختره با اینکه میدونست مرد ازش قویتره و سر تر, بازم دندون قروچه میکرد.وقتی سازش دیده بود که سارا داره حاضر میشه بره بیرون,  پرسیده بود کجا٬و سارا یه سیلی محکم زده بود تو گوشش که برق از سر سازش پرونده بود. شاید بیشتر به خاطر اینکه انتظار همچین حرکت جسورانه ای رو از طعمه اش نداشت.سازش سارا رو انداخته بود رو شونه اش و برده بودش تو اتاق.دست و پا ی سارا رو با چسب بسته بود و تو دهنشم پر پنبه کرده بود و روش هم یه چسپ محکم زده بود برای دختری که هیچ کس تو دنیا منتظرش نیست این همه چفت و بست خیلی زیاد بود. این رو سازش هم می دونست ولی ته دلش سارا رو طعمه معمولی و ساده نمیدید. می ترسید که یه روزی از دست این دختر رو دست بخوره .اونوقت تا ابد نمی تونست جلوی سوزان سر راست کنه. رو همین حساب برخوردش با سارا متفاوت بود
سازش هم بعد از همه اینکارا در اتاقو قفل کرده بود .سارا حالا مثل یه تیکه گوشت تو خونه خودش حبس شده بود. گول زدن سپیده که دیگه برای سازش مثل اب خوردن شده بود. با یه تلفن ساده جاش رو پیدا کرد و با وعده یه پیتزا و ماهواره کشوندش تو آپارتمان خودش. دخترک سر به هوا حتی در مورد سارا از سازش سوال هم نپرسید. انگار نه انگار که سارایی وجود داره و جاش رو باید به او اطلاع بده.
سازش خیال داشت بره پیش سوزان.دوش گرفتنش که تموم شد٬ یه حولهٔ سرهمی سفید تنش کرد و اومد تو هال. سپیده از پنجره داشت بیرونو نگاه میکرد.
-آبمیوه ات رو هنوز نخوردی سپیده خانوم؟
-وای! خونه ات خیلی قشنگه عمو...
-خوشت میاد؟
-خیلی! همهٔ شهر زیر پاته. خیلی دوست داشتم خونه ام همچین جایی بود.
-هر وقت دوس داشتی میتونی بیای اینجا دختر جون. بهت کلید میدم. خوب شد اومدی اینجا. دیگه نگرانت نیستم. سارا امشب خیلی سرش شلوغه. من هم قراره با هاش تو شرکت بمونم. اگه دیر اومدم تو بخواب فردا میرسونمت. به سارا هم گفتم. می دونه...
-عجیبه!
-چی عجیبه عزیزم؟
-خوب آخه سارا خیلی اجازه نمیده خونهٔ کسی بمونم...ولی مهم نیست
-من و اون با هم یه جا کار میکنیم و همکاریم. امکان نداره من بخوام کاری کنم که باعث سرشکستگی سارا جان بشه. از اون گذشته مملکت قانون داره دختر خوب.من خودم براش توضیح دادم که کسی اینجا نیست در نبود من و امن هم هست. ماهواره هم هست. حوصله ات قرار نیست سر بره...
-کجا رو میگیره؟
-همه جا رو... فقط یادت نره آبمیوه ات رو حتما بخور. باشه؟
اما سپیده طوری رفته بود تو بحر ماهواره که اگه پاشم قطع میکردن خبر دار نمیشد.سازش حاضر شد. درو پشت خودش قفل کرد و رفت.  همونطور که قول داده بود برای سپیده پیتزا گرفته بودو یه آبمیوه هم که از همون پودر خواب آورهمیشگی توش ریخته بود رو  هم براش گذاشته بود.کلک ساده و قدیمی بود برای بی مصرف کردن طعمه ها.عموما هم جواب میداد.البته این دفعه  زیاد فرقی نمیکرد کی سپیده ابمیوش رو بخوره.مهم این بود که بعد خوردنش مثل یه دختر خوب بیهوش میشد و بی آزار.


سازش  یه نیم ساعتی تو راه بود تا رسید به خونهٔ سوزان. سوزان انگار تازه از حموم در اومده بود. وقتی درو به روی سازش باز کرد با تعجب پرسید:
-زود اومدی چرا؟ دو ساعت دیگه منتظرت بودم...
-باید الان می اومدم...
-چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟
-امروز از دست اون توله سگ یه سیلی خوردم که جاش هنوزم میسوزه.
-از سارا؟
سوزان زد زیر خنده. سازش با حرص داشت نگاهش میکرد.
-چیز خنده داری گفتم؟
-میخوای برم بزنم رو دستش که تو خرس گنده رو اوخ کرده؟ کجا تو زد عزیزم؟ بده بوسش کنم خوب شه...
سازش خودش هم خنده اش گرفته بود.رفت و خودشو انداخت تو مبل راحتی سوزان. امروز سازش بود که دلش شر میخواست. رو به سوزان که هنوز میخندید با لبخند گفت:
-درد بی درمون و هر هر!
-خیله خوب! بذار برم یه گیلاس شراب بریزم برات. تا من بیام از جام بلند شو...
-حالا...
سوزان بدون اینکه حوله اش رو عوض کنه دو تا گیلاس نصفه شراب ریخت و برگشت پیش سازش.
-گفتم پاشو...
-این همه جا... خوب بشین...
-تو خودتم خوب میدونی که من دوست دارم اینجا بشینم.
-الان من اینو به کدوم تخمم حواله کنم؟ چپ یا راست؟
-میبینم که افتادن با ضعیف تر از خودت بازم هواییت کرده مسعود جان. یا بهتره بگم آقای سازش؟ دوباره دستت رو گذاشتی روی یه دختر بی کس و کار٬ فکر کردی خبریه؟ خودت هم خوب میدونی که بدون عنکبوت خبری از تار و تله هم نیست…
-این دختره فرق میکنه. چموشه. امروز اصلاً فکرشم نمیکردم بخواد بهم سیلی بزنه ولی زد. سوزان اینقدر تو متافور عنکبوت و گرگ حرف نزن. دارم بهت میگم این دختره کله شق تر از این حرفاست که بخوایم خودمونو دست بالا بگیریم…
-میترسی کوچولو؟ واسه اینه که از دستورات رییست تمام مدت سرپیچی میکنی. مگه قرار نبود مو به مو دستورات منو اجرا کنی؟ مگه نگفته بودم بهش تجاوز کنی؟ هیچی مثل تجاوز یه زن چموش رو خورد نمی کنه...
-تو تخم سگ فقط دستور میدی. نمیشد لعنتی... این چند وقته خیلی باهاش کل کل کردم... باید از متود های اخلاقی خودش برای گیر انداختنش استفاده میکردم...
-میدونی چیه پسر جون؟ من فکر کنم تو عاشق شدی واسه همینم دست و دلت به کار نمیره…
سازش پوزخندی زد و خیره شد به سوزان. سوزان چیز عجیبی تو چشمای سازش دید که اصلا خوشش نیومد و تا حدودی هم ترسید.
-که من عاشق شدم نه؟ برای من شما زنها فقط یه تیکه گوشتین که فقط باید به سیختون کشید. کدوم کبابی عاشق گوشتش شده که من بشم؟
-نه! خوشم اومد! مثل اینکه خیلی به خودت می نازی و فکر کردی پخی هستی!
- تو چرا نمیفهمی من چی میگم؟ دارم بهت میگم ایندفعه فرق میکنه و باید سارا رو خوب بشناسیم تا خوب لهش کنیم.و آمادش کنیم واسه کار اصلی . این یکی همونیه که می خوایم.مسیٔله اینه که اگه طعمه بخواد چموش بازی دربیاره شکارچی رو تو دردسر میندازه. شاید تو ندیده باشی اما من تو ساواک از این موارد غیر قابل شکستن خیلی دیدم. یه بار یه زنو آورده بودن که ازش اعتراف بگیریم ولی آخرشم بدون اینکه چیزی ازش بیرون بکشیم٬ زیر شکنجه مرد.کار کردن با زنها خیلی سخت تر از مرداست. اگه الان یه مرد جای تو بود میفهمید چی میگم. حالا تو مثل یه کره خر فقط لگد میزنی... شاید بهتره عملی بهت نشون بدم که اگه کسی بخواد نافرمانی کنه٬ اوضاع حسابی به هم میریزه. مثل همین الان که من میخوام یه درس درست و حسابی بدم. درسی که بهت به عنوان یه مرد میدم نه همکار٬ خانوم خوشگله!
-هر جور میله مسعود... منم خیلی وقته میخوام یه درس درست و حسابی بهت بدم. سگ خور! میدونی چیه؟ امشب هر کی برد باید در رابطه با سارا به حرف اون یکی گوش کنه…
-هرجور که تو گوشت خوشمزه دلت بخواد! چشم! اما بدون که امشب فقط قدرتتو بهم نمیبازی. میخوام جیغتو زیرم بشنوم...
سوزان هر دو تا لیوانو یه دفعه پاشید تو صورت سازش و بعدشم با دو قورت ونیم باقی بهش زل زد.
-سوزان! خدا به دادت برسه فقط!
سازش بلند شد کتشو که از شراب لکه قرمز روش افتاده بود در آورد و پرت کرد رو قالیچهٔ گرون قیمتی که اونورتر بود . سوزان با عجله دوید تا کت رو برداره که مرد از پشت کمرشو گرفت و بلندش کرد. گردن سوزان رو از پشت بین شست و اشاره اش گرفت و محکم فشار داد. درد بدی تو گردن سوزان پیچیده بود که مغزشو به طرز عجیبی خسته میکرد.یه جور درد خواب آور.سازش از ضعف لحظه ای سوزان استفاده کرد و زن رو برگردوند سمت خودش و یه سیلی خیلی محکم زد به سوزان. خودش هم میدونست که صورت جزو خط قرمزه اما امشب حال عجیبی داشت. میخواست حرارت بازی رو یه درجه بالاتر ببره. برقی که تو چشمای سوزان افتاده بود یه لحظه سازش رو مردد کرد. اما خیلی دلش میخواست بدونه که زن تو چنته اش چی داره.
-چیه؟ چرا نمیخندی دیگه؟
-تو انگار خیلی پر رو شدی... آقا مسعود! اینکه از دستورات من تخطی میکنی و چیزی بهت نمیگم پر روت کرده. نه؟ دارم واسه ات…
سازش با تعجب دید که سوزان رفت تو اتاق خوابش و بعد هم با همون شلاقی که سازش باهاش سارا رو زده بود برگشت.
-مگه من صد دفعه بهت نگفتم نرو تو اون اتاق؟
سوزان با تمسخر گفت:
-الان از من ناراحتین آقای سازش؟ آخ آخ! یعنی الان قراره منو تنبیه کنین؟ وای! یعنی چیکار کنم من الان؟
و همون لحظه یه ضربهٔ خیلی محکم با شلاق زد به پهلوی سازش. سازش نگاهش پر از تهدید بود. انگار امشب هر دو تا بچه گرگ تصمیم گرفته بودن وارد دنیای بزرگسالی بشن. سازش درد ضربه هایی رو که از سوزان میخورد رو به جون خرید و خودشو رسوند بهش.
-بازی رو خشن دوست داری؟ وقتی زیرم به التماس افتادی بهت میگم.
سوزان با تعجب حس کرد که انگار سازش از حد معمول قویتره. شاید هم چون سازش رگ گردنشو درد آورده بود اینطوری فکر میکرد...سوزان رو کوبوند به دیوار و یقهٔ حوله اش رو باز کرد و تا کمرش پایین کشید. سوزان غافلگیر شده بود و دستاش تو حوله٬ گیر افتاده بود تو بغل قوی مرد. غرید.
-ولم کن... میگم ولم کن...
سازش خیال داشت یه بار برای همیشه یه درس درست و حسابی به این دوست قدیمی و خیره سر بده.ضربهٔ شلاق غرورشو جریحه دار کرده بود و خیال داشت غرور سوزان رو بشکنه.
-اگه ولت نکنم چی میشه مثلاً؟
-مسعود...
سازش کاملا خودشو برای هر حرکت ناگهانی و وحشیانه ای از طرف سوزان آماده کرده بود. برای همین هم وقتی سوزان خودشو پرت کرد جلو تا با کله اش به سازش ضربه بزنه٬ خودشو کنار کشید و با ساعد چپش طوری زد تو کمرسوزان که محکم خورد زمین.سازش همونطور که داشت آستینهاشو بالا میزد و سوزان رو زیر نظر گرفته بود گفت:
-واقعاً تاسف بر انگیزه سوزان جان...داری مثل یه زن با مسیٔله برخورد میکنی. هر کس دیگه ای جای من بود تا الان حسابی بهت تجاوز کرده بود. اینو یادت باشه که وقتی یه مرد برای شر خریدن میاد٬ آماده میاد... اما من همیشه بهت فورجه میدم...چون زنی... اما امشب واسه چیز دیگه ای اومدم. واسه همونم فورجه ای در کار نیست... باید بهت عملی نشون بدم. اونطوری حواستو بیشتر جمع میکنی برای دفعهٔ بعد. ها؟
-اگه مردی چیزی رو که میخوای٬ بگیر.
سوزان تهدید آمیز و سازش مصمم٬ داشتن همدیگه رو نگاه میکردن. سوزان حوله اش رو در آورد. زیرش فقط شورت و کرست داشت. سازش به بدن بی نقص و سفید سوزان و شکم شیش تیکه اش که بیشتر سکسی اش کرده بود تا قوی٬ نگاه میکرد.سوزان آروم زمزمه کرد:
- برنده هر کاری دلش خواست با بازنده میتونه بکنه...
-حتی اگه بخوام بکنمت؟
-ایرادی نداره...
-اونوقت تو چی میخوای؟
-منم میتونم بکنمت. نگران نباش پسر خوب...
سوزان احتمال میداد که مسعود بخواد زیاده روی بکنه. گرچه هنوز مطمین نبود حرفی که مسعود راجع به سکس زده شوخیه یا جدی. گذاشت قدم اول رو مرد برداره.سوزان یه بار از یه مرد رو دست خورده بود. اصلاً خیال نداشت از همون سوراخ دوبار گزیده بشه. برگشته بود به ۱۳ سالگیش. وقتی که معلم موسیقیش آقای نظری برای اولین بار گیرش انداخته بود.اونموقع ها مثل الان نبود. نه اینترنت بود نه کامپیوتر. دختر ۱۳ ساله ای مثل سوزان حتی نمیدونست با داداشش فرق داره یا نه. خیلی مد بود که خوانواده های ارتشی ها و پولدارها٬ بچه هاشونو کلاس پیانو ثبت نام کنن. پدر سوزان هم مستثنی نبود.و اونموقع ها آقای نظری اسم و رسمی برای خودش در کرده بود.سه شنبه شب ها٬ همیشه منزل آقای نظری کلاس داشت. مردی ۴۵ ساله و خوش تیپ و ترکیب. انگشتهای کشیده و دستای خوش فرم و سفید که وقتی رو کلید های پیانو میرقصیدن٬ اعجاز میکردن.تا اینکه یه شب بعد از کلاس که سوزان منتظر پدرش بود تا بیاد دنبالش٬ تلفن خونه بالاخره زنگ زده بود. مادر سوزان دستشو بریده بود و چون خون زیادی ازش رفته بود یه چند ساعتی باید تو بیمارستان می موندن. آقای نظری هم که یه جنتلمن تمام عیار بود٬ گفته بود که بدون نگرانی تا هر وقت کارشون طول بکشه٬ ایراد نداره.سوزان با نگرانی نشسته بود و داشت به مادرش فکر میکرد.که آقای نظری اومده بود و کنارش رو مبل نشسته بود. به بهانهٔ دلداری دادن شروع کرده بود به نوازش کمر سوزان. سوزان دوباره برگشت روبروی مسعود و با صدای بلند و حرص آلودی گفت:
-من دیگه بچه نیستم...
و با تمام قواش جواب حملهٔ مسعود رو با یه زانو تو شکمش داد.اما مسعود خیال عقب کشیدن نداشت. دستشو انداخت زیر رون سوزان و محکم کشید بالا طوریکه زن با کمرش خورد زمین و خودشو کاملا انداخت روی بدن ظریف سوزان. دستشو گذاشت رو گلوی سوزان و یه فشار محکم اما مراقب, گذاشت روی گلوی زن.نمیخواست خفه اش کنه. فقط هدفش ایجاد پانیک بود.خیره شده بود تو چشمای سوزان.
-خوبه؟ نفس نمیتونی بکشی... برد با منه...فکر کردی می تونی از دستم در بری..ممکنه زبونت چرب تر از من باشه خانم سوزان ولی اینجا فقط زبون کار نمیکنه. زورم مهمه..بازو.قدرت.مردانگی...اگه میتونی زبونت رو در بیار..همونی که همه طعمه ها رو باهاش گول زدی….و حتی من و...درش بیار اگر میتونی...بجنب...دیدی ..دیدی نمی تونی...دیدی همش دست منه
زنگ صورت سوزان صورتی شده بود. اما همیشه چیزی داشت که کسی ازش خبر نداشت. یه طرفند. یه حیله.یه راه کار سوزان محکم با ساق پاش کوبید بین پاهاش٬سازش  نفسش بند اومد.و گلوی سوزان از دستش در اومد.
-میدونی مشکل شما مردا چیه؟ فکر میکنین خودتون اولین کسی هستین که دست کثیفتونو رسوندین به یه زن... غافل از اینکه بیشرف تر از خودتون هم بوده که یه دستی به سر و گوش زنه کشیده...یه زنِ مرد دیده٬ میدونه با چه هیولایی طرفه آقای سازش!
و با کله محکم کوبید تو پیشونی مرد.سازش بی حال افتاد روی سوزان.سوزان که دید مسعود بیحال شده٬ بدن قوی مرد رو از رو خودش کنار زد و خسته خودشو کشوند به سمت دیوار و تکیه داد. نفس نفس میزد تمام حرکات مرد رو زیر نظر داشت.سازش انگار قصد داشت خودشو برسونه به کتش که روی پارکت افتاده بود. سوزان به زحمت بلند شد و رفت بالای سر مسعود. تا بخواد بفهمه چی شده مرد یه چیزی از تو جیب کتش در آورد و کشید به مچ پای زن. سوزان با رد شدن شوک تیزر از تمام بدنش بی حال افتاد کنار مرد.
-عزیز دلم... اگه فکر میکنی ما هیولاها رو شناختی٬ سخت در اشتباهی! ما هیولاها هفت تا سر داریم که وقتی یکیشو قطع میکنی سه تا به جاش در میاد…
آخرین چیزی که سوزان حس کرد دهن مسعود بود که نوک سینه اشو کشید تو خودش...مسعود واقعاً دلش میخواست سوزانو طوری بکنه که زن نتونه تا عمر داره بشینه اما درد بدی لای پاش داشت.کمرش هم درد میکرد. سوزان بدجوری زده بودتش.نفس زنان افتاد زمین کنار سوزان تا نفسش سر جاش بیاد.خیلی خسته بود. حالا که سوزان بیهوش بود میتونست بذاره اشکی که از درد تو چشماش جمع شده بود بریزه.سعی کرد آلتشو بماله اما نفسش بند اومد.
-دارم برات سوزان. اشکتو در میارم…الان منم و تنت..حیف.حیف که درد دارم.آخ خ خ..بیشرف میدونستی کجا بزنی...حالیت میکنم.
سازش دوباره تیزر رو مالید به پهلوی سوزان و متوجه لرزش خفیف بدن زن شد.بلند شد. با اینکه خیلی درد داشت اما پاهای سوزان رو گرفت و با خودش رو زمین کشوند تا اتاق خواب سوزان.رد عرق روی پارکت برق میزد.سازش به سختی سوزانو انداخت روی تختش. کنار تخت یه کمد کوچیک بود.از رو کنجکاوی کشوی کمد رو بیرون کشید و چشمش افتاد به یه دیلدو.با اینکه خیلی دلش میخواست با آلت خودش سوزانو از بین ببره اما فعلاً امکانش نبود.شورت سوزانو از پاش در آورد. خیال نداشت زیر قولش به سوزان بزنه.میدونست یه گرگ اگه به گلش خیانت بکنه چه بلایی سرش میاد  پای چپ سوزانو داد بالا و در حالیکه پشت ساقشواز شدت شهوت  گاز میگرفت٬ دیلدو رو با خشونت تمام فرو کرد.و تا ته فشارش داد تو واژن زن .انگار کارش تمام شده بود تن بی دفاع سوزان رو ولش کرد.انگار با خودش حرف میزنه زمزمه کرد:
-دهنت سرویس سوزان که دهنمو گاییدی!حیف...حیف..آخخخ عجب دردی میکنه.
دلش بدجوری سکس میخواست. انگار قرعه امشب به اسم فرد دیگه ای افتاده بود.رفت و خودشو انداخت اونور رو تخت. نا نداشت. بازی رو برده بود اما به قیمت خیلی بالا.عرق از سر و صورتش میچکید. باید میرفت خونه. بعداً خدمت سوزان هم میرسید. امشب دیگه خیلی خسته شده بود.از روی میز تحریر یه کاغذ برداشت و با نوشتن این دفعه رو شانس آوردی. فعلا با این دیلدو سر کن تا خودم خدمتت برسم! کاغذ رو گذاشت رو سینهٔ سوزان .نگاهی به تن ولو شده سوزان با اون دیلدو توی واژنش کرد و  بعد از برداشتن کتش٬ به سمت خونه راه افتاد.اول فکر کرد یه سر به سارا بزنه ولی اصلاً توانایی تا اونجا رفتن رو نداشت. خودش هم تو این ترافیک. پس به سمت خونهٔ خودش راه افتاد.
وقتی که کلید انداخت و رفت تو٬ صدای سردار اورتاچ رفت رو اعصابش. سپیده جلوی تلویزیون بیهوش افتاده بود. اینو از لیوان آبمیوه فهمید.تلویزیونو خاموش کرد و همونجا کنار سپیده نشست. یه جورایی میتونست شباهتای ظاهری بین دوتا خواهر ببینه.دردش حالا کاملاً خوب شده بود و آلتش شق. دستشو گذاشت رو صورت سپیده و با شستش کشید رو لبای برجسته و خوشرنگش. دستشو فرو کرد تو موهای سپیده و خوابوندش همونجا روی مبل. دختر نالهٔ ضعیفی کرد. نباید سپیده میفهمید سازش باهاش چیکار میکنه هنوز یه ابزار بود برای تحت  فشار گذاشتن سارا.حالا حالاها باید تو خماری میموند و بازی میخورد.و غیر مستقیم سارا رو بازی میداد. .سازش بلند شد و از تو کابینت یه کش و سرنگ آورد.با کش بالای بازوی دختر رو بست و با پشت دستش محکم چند تا ضربه زد روی رگهاش.اما رگها بالا نمی اومدن. کش رو باز کرد وسرنگو گذاشت لای لباش.شلوار سپیده رو در آورد و سوزن سرنگو توی داخل رونش فرو کرد.آروم آروم مورفینو تزریق کرد. دلش یه سکس درست و حسابی میخواست. خود ارضایی مال آدمهای خود دار بود. و سازش امشب اصلا سر بردباری و فهم نداشت.خیلی گرسنه بود. آمپولو در آورد و گذاشت رو میز.
-چطوری سپیده؟ بیداری؟ من برگشتم ها! بذار ببینم تو به خوشمزگی خواهرت هستی یا نه…بالاخره منم دستمزد کارام رو باید گه گاهی بگیرم.الان خواهرت احتمالا خوابیده ...خوب بستمش نمی تونه جم بخوره..حسابی چرزوندمش..میدونی چیه ..هیچی بیشتر از چرزوندن آدمها بهم حال نمیده.بازی دادنشون..گیج کردنشون..شکارشون..آره شکار..شکار ر. دوست دارم..شغلم این بوده.اون قدیمها شکار چریکها و مخالفین سیاسی..الان شکار شماها..نه که فکر کنی چون خوشگلی یا زشتیااا. ..نه ..یه شکارچی نفس شکار کردن و دوست داره..تله گذاشتن..دام...دروغ..اوخ جونم….ببین بچه جون .زیبایی مال بچه قرطیاست..تو دنیای من فقط تله است که باید زیبا باشه..اره تله... البته تو هم تله ای..یادم رفته بود…...یه تله زیبا...نقص نداری دختر...ولی..ولی .. الان وقت این حرفها نیست...بد جوری حالم بده...بدجوری..سوزان ...سوزان….
سازش با گفتن این حرفها مکثی کرد و بعد لباسای خودشو اول در آورد و کاملا لخت شد. خوبی آپارتمانهای طبقه بالا این بود که کسی نمیدید توشو.در آوردن لباسای سپیده داشت عصبی اش میکرد. بی اختیار تی شرتشو پاره کرد.اما کرستشو با حوصله و راحت در آورد. حالا هر دو لخت بودن.همونطور که داشت با سپیده حرف میزد بلندش کرد و بردش تو اتاق خوابش و پرتش کرد رو تخت دونفره اش.حالا که دختر بیهوش بود دیگه لزومی برای عشق بازی نمیدید.هر کاری میکرد واسه دل و لذت خودش بود.خوردن سینه رو هیچ وقت برای لذت دادن به زنها انجام نداده بود. خودش بود که خوشش می اومد. حس مکیدنو دوست داشت. حس بازی با تیکه گوشت شق شده رو زیر زبونش. آروم و با لذت غیر قابل وصفی افتاد به جون سینه های سپیده. نمیتونست خشونت به خرج بده. فردا جاش رو بدن دختره همه چیزو لو میداد.پاهای دختر رو داد بالا و با خیسی آلت خودش خیسش کرد. آروم فرو کرد تو. هنوز یه کم درد داشت که باعث شد یاد سوزان بیافته. بی اختیار آلتشو محکم فرو کرد.سازش حالا دیگه اونقدر شکار احمقشو میشناخت که بدونه٬ فردا فقط کافیه بهش بگه پریود شده و دخترک مثل بز قانع بشه. شکار با شکار فرق داشت. اگه سارا بود حتماً سازش مراقبتر رفتار میکرد. …
سارا دقیقا تو همون حالتی بود که سازش بعد از ظهر ولش کرده بود. روی تختش و به شکم.گرسنه اش بود.از همه بدتر ترسی بود که از برگشتن سازش حس میکرد.نمیتونست جیغ بزنه و از کسی کمک بخواد.چشماشو بست و بی اختیار تصویر سازش رو تو سرش دید که چطور دیروز جلوی دهنشو گرفته بود و بلندش کرده بود.نمیدونست چرا.مرد انگار سعی داشت سارا رو به چالش بکشه. و سارا برای اولین بار تو زندگیش احساس جنگندگی میکرد.این تصویر حس عجیبی رو توش به وجود میاره.یه جور ترس آمیخته به احترام. مرد خیلی ازش قویتر بود. و بی رحم.نمیدونست چرا ولی این بی رحمی مرد غلغلکش میداد.احساس میکرد خشونت سازش چیزی رو توش بیدار میکنه که تا الان از وجودش بیخبر بوده.حس قدرت. تا الان فکر میکرد فقط یه دختر تلاشگره ولی حالا میدید که تاب سختی کشیدن رو تا شلاق خوردن هم داشته و نمیدونسته. حس میکرد سازش داره با سارای درونش آشناش میکنه.درد شلاقها رو پشتش خیلی زیاد بود. یاد ضربهٔ اولی که خورده بود افتاد. اون لحظه احساس کرده بود که نزدیکه از درد بمیره. اما با شجاعت تحمل کرده بود. البته چاره ای هم نداشت. مرد همهٔ کاراشو به زور پیش میبرد. فقط باید خیلی مراقب... یه دفعه یاد سپیده افتاد.یعنی سپیده هنوز نیومده بود؟ کجا میتونست باشه؟ شاید هم اومده و تو اتاقش داره با لپ تاپش بازی میکنه. نمیتونست حرکتی بکنه و چاره ای به جز صبر کردن نداشت…
سازش داشت با لذت از بدن بی دفاع دخترک کام میگرفت. واژن تنگ دخترک حسابی حالشو جا آورده بود. به جای اینکه فکرش پیش سکس باشه٬ داشت به سارا فکر میکرد. هیچ کس نمیدونست که سپیده باکره نیست. لازم هم نبود کسی بدونه. خود سپیده که اصلا نمیفهمید. سارا خانوم! اگه میدونستی دارم خواهرتو میگام حتماً بهم حمله میکردی. حتماً میخواستی منو بزنی... با اون مشتهای ظریفت! خوشم میاد که نمیخوای قبول کنی من ازت خیلی قویترم. هرچی کمتر قبول کنی همونقدر شکستنت دردناکتر میشه. فکر میکنی نمیتونستم همون شب بگیرم بهت تجاوز کنم؟ چرا عزیزم میتونستم. اما شلاقت زدم تا فکر کنی تحملت بالاست. تا خودتو قدرتمند حس کنی. اونوقته که وقتی میشکنمت دردش تا ابد ولت نکنه... آه!سازش سریع آلتشو بیرون کشید و آبشو ریخت رو شکم سپیده. اما در اصل با سارا سکس کرده بود.ولو شد رو تخت. حالا افکارش کاملا واضح و روشن بودن. از تیرگی چند دقیقه پیش خبری نبود. غریزهٔ مردونه اش رفته بود و به جاش غرایض انسانی و مغرورش برگشته بود. در رابطه با سوزان نگران نبود. میدونست که زن معنی اخطارشو خوب میفهمه. امشب به سوزان نشون داده بود که باید در هر حالتی انتظار هر چیزی رو داشته باشه و به قدرت و ذکاوت خودش نباله. کافی بود این اشتباهو در رابطه با سارا بکنه تا کار هردوشون تموم باشه.یه کم که حالش جا اومد بلند شد و از کشوی کنار تخت یه ژل بی حس کننده برداشت. یه کلینکس هم از جعبه اش در آورد و شکم دختر رو باهاش پاک کرد. پاهای دختر رو باز کرد و ژل رو خوب مالید به داخل واژنش. میدونست که زمان و ژل با هم قراره رد تمام اتفاقات امشبو از بین ببره.لباسای سپیده رو آورد و تنش کرد. تی شرتش رو که پاره بود انداخت. یه تی شرت دخترونه که از طعمه های قبلیش مونده بود تنش کرد. بغلش کرد و آورد همونجا روی مبل جلوی تلویزیون. اوضاع و احوال هال رو تا حدودی نا مرتب کرد و یه شیشه مشروب باز کرد و نصف بیشترشو خالی کرد تو ظرفشویی و بقیه اش رو گذاشت جلوی سپیده روی میز. فردا که بر میگشت میتونست سپیده رو به خاطر شیطنت و فضولیش بازخواست کنه. و در نهایت با بزرگواری بهش بگه که این موضوع بین خودشون می مونه... به بازی خوش اومدی سپیده جان!حالا باید میرفت پیش سارا. حالا که دیگه غریزهٔ مردونه اش مزاحم کارش و طرز تفکرش نبود.حالا دوباره همون شکارچی کارکشته و حاذق بود که میرفت برای ور رفتن با شکاری که حس مقابله توش بیدار شده بود…
سارا  خوابش برده بود وقتی سازش اومد تو. نصفه شب بود. اتاق سارا تاریک بود. سازش چراغو روشن کرد و رفت تو. با خودش یه صندلی آورده بود از هال. میخواست بین خودش و دختر یه فاصله داشته باشه. اونطوری هربار این فاصلهٔ ظاهری میشکست مقصر سارا بود. باید هوشیاری رو هم تو طعمه اش بیدار میکرد. مثل تربیت یه بچهٔ کوچیک که بهش میفهموندی کتکی که خورده به خاطر شیطنت خودش بوده.اونطوری سارا مجبور بود بیشتر حواسشو در رابطه با حرکات و حرفاش جمع کنه.سازش صندلی رو با فاصله از تخت سارا گذاشت و محکم سارا رو تکون داد. دخترک بیچاره با ترس بیدار شد طوری که مرد از اینطوری بیدار کردنش پشیمون شد.
-پاشو دختر خوب. آدم که مهمون داره نمیخوابه.
سازش چسب رو از جلوی دهن سارا کند و دختر همون لحظه پنبه ها رو تف کرد بیرون و خیره شد به مرد.
-میبینی وقتی وحشی بازی در میاری مجبور میشم باهات خشن رفتار کنم. میبینی رفتارم با سپیده زمین تا آسمون فرق میکنه؟ چون اون وحشی بازی در نمیاره... الان اجازه داری حرف بزنی به شرطی که زر مفت نباشه... تورو خدا آقای سازش بذار برم و از این کس شرا... اگه فهمیدی میتونی حرف بزنی.
-میشه لطفاً یه لیوان آب بهم بدین؟
-چرا که نه عزیز دلم؟ وقتی یکی اینقدر مودبانه ازم چیزی میخواد چرا بهش ندم؟
سازش رفت و خیلی زود با یه لیوان آب برگشت. سارا رو بلند کرد و کمکش کرد آبو بخوره. بعد هم صندلی رو چپه گذاشت و نشست و درحالیکه بازوهاش رو روی پشتی صندلی آویزون کرده بود خیره شد به سارا.
-گرسنه ای؟ اگه آره٬ برات از بیرون چلوکباب گرفتم. گشنه ای؟
-میشه بپرسم سپیده کجاست؟
-نگران نباش تو اتاقشه. داره بازی میکنه. انگار داشت با دوستاش چت میکرد.
-لطفاً فقط اونو اذیت نکنین...
-نگران نباش عزیز دلم. من فقط با دخترای فضول مثل تو٬ برخورد میکنم. گرسنه ای؟
-بله. لطفاً...
سازش بلند شد و رفت و چند دقیقه بعد با یه بشقاب غذا برگشت. سارا معذب تکیه داده بود به دیوار و سعی داشت نذاره پشتش به جایی بخوره.
-خیلی هنوز درد داری؟
سارا قرمز شد.
-جونم! خجالت میکشی؟ اگه از همون اول٬ از تجاوز به خلوت من خجالت میکشیدی٬ لازم نبود اینطوری کونتو سرخ کنم که الان مجبور باشی از اومدن اسم کونت سرخ بشی خانوم ساده... حالا اون دهن خوشگلتو باز کن میخوام پرش کنم...
سازش از دیدن سرخ شدن مجدد صورت سارا زد زیر خنده و گفت:
-من نمیدونم تو چرا اینقدر افکارت منحرفه بچه. باید یه فکری برای این افکار منحرفت بکنم.منظورم غذاست نه چیز دیگه…
و با شیطنت لبخند زد. خودش غذا رو تو دهن سارا میذاشت و با حوصله میذاشت بخوره.
-بخورش عزیز دلم نوش جونت... همه اش مال خودته... بخور... الان آبم میاد اگه همینطوری بخوری...
سارا اینبار بهتزده سرخ شد و سرشو انداخت پایین. سازش در حالیکه داشت از تو از خنده میترکید بدون اینکه بخنده گفت:
-نچ نچ نچ! دختر به این منحرفی نوبره...تو انگار خیلی امشب حالت بده دختر خوب...حیف که شوهرت نیستم. اگه بودم الان یه حال درست و حسابی بهت میدادم... حالا بخورش...بخورش واسه م...غذاتو…بیچاره شوهرت احتمالا قراره خیلی براش حرف زدن سخت باشه وقتی جنابعالی همه چیزو اینطوری تو ذهنت کثیفش میکنی.
از اینکه اینطوری سارا رو معذب و قرمز میکرد قند تو دلش آب میشد.
-ای بابا! با تو هم اصلاً نمیشه حرف زد. هرچی میگم ربطش میدی به سکس. نمیدونستم سر و گوشت اینقدر میجنبه. چشمم روشن…
-دستتون درد نکنه آقای سازش...سیر شدم...
-آب میخوای؟
-بله...
-آخه باید حسابی بخوری... تا بتونم بهت آب بدم... باید هنوزم بخوری... کم خوردی...
سارا که نمیدونست چطوری خودشو از این بازی لعنتی سازش با کلمه ها بیرون بکشه٬ خودشو پرت کرد رو بالشش و صورتش توش قایم کرد.سازش بی صدا خندید.خوبه! در برابر حمله های من٬ خودتو قایم کن کوچولو.آروم دستشو گذاشت روی کمر سارا و شروع کرد به نوازشش. دستاش که از پشت بسته بودن یه حال خوبی به سازش میداد.
-راستی سارا جان. اصلاً یادم رفت بپرسم. دستشویی رفتی از صبح؟ منو باش. البته که نرفتی. دست و پاهات بسته بودن. چطور میتونستی بری؟ بذار دست و پاهاتو باز کنم بتونی دستشویی بری.
بیشتر منظورش این بود که بفهمه آیا سارا قراره سعی کنه فرار کنه یا نه.
-صبر کن یه چاقو بیارم.دست و پاهاتو وا کنم.
سازش با یه چاقو برگشت. چسبها رو برید و سارا رو آزاد کرد.سارا در حالیکه دستاش افتاده بود پایین بدون اینکه تکون بخوره٬ دراز کشید.سازش دستاشو برد زیر بقل های سارا و کشیدش بالا.
-پاشو دختر خوب. پاشو. بعد از اینکه بردمت دستشویی باید مفصل باهات حرف بزنم.میخوای بغلت کنم تا اونجا؟
-نه نه!تورو خدا! خودم میرم...
و زیر نگاههای سنگین مرد از اتاق خارج شد.سازش پشت سر سارا از اتاق رفت بیرون و تو هال نشست. دختر خوب نمیتونست راه بره.
-با خودم مسکن دارم. یه دونه میزنم تا دردت کمتر بشه.
-دیگه آمپول نمیخوام…
-واسه چی؟ دردت کمتر میشه که. نمیخوای؟
-ترجیح میدم دردو تحمل کنم. نمیخوام درسی رو که بهم دادین تا مدتها یادم بره.
-تو مثل اینکه زبونت دوباره دراز شد عزیزم!برو دستشویی بیا. تو انگار درسای منو بد متوجه میشی بچه. شاید بهتره زبون خودتو باهات حرف بزنم. وقتی برگشتی بی چون و چرا میای اتاقت. منتظرتم. فهمیدی؟
وقتی سارا برگشت سازش تو هال نبود. باید سپیده رو فراریش میداد. میترسید مرد بلایی سرش بیاره.چراغ اتاق سپیده روشن بود. سریع رفت تو اما سپیده رو ندید. یه دفعه سازش که پشت در بود٬ در اتاقو بست.
-مگه نشنیدی اونموقعی بهت چی گفتم توله سگ؟مگه نگفتم یه سر بری اتاق خودت؟تو مثل اینکه خیلی تنت میخاره!از شانس خوبت من میدونم چطوری باید بخارونمت که تا عمر داری خارش نگیری.
-سپیده کجاست؟
-فرستادمش بیرون تو حیاط. تا وقتی هم که نگفتم بر نمیگرده.آخه بر عکس تو اون زبون میفهمه.
سارا داد زد:
-سپیده! سپیده! برو کمک بیار...
که سازش جلوی دهنشو گرفت و محکم تو بغلش نگه داشت.
-ش ش ش ش! خیلی تو بد قلقی! میدونستی؟خیلی خیلی بد قلق…
سازش سارا رو برد به سمت تخت سپیده و با زانوش پشت زانوی سارا رو فشار داد و وقتی سارا رو خم کرد خودشو انداخت روی سارا, روی تخت.سارا زیر سازش تقلا میکرد که خودشو بیرون بکشه اما نمیتونست.سازش صورتشو چسبوند به صورت سارا و با لذتی که حتی سارا هم متوجه اش شد زمزمه کرد:
-میدونی من با دخترای بد چیکار میکنم؟ وقتی بیدار شدی نشونت میدم خانوم ساده... فعلاً بخواب...
سارا یه لحظه فرو رفتن یه سوزن رو تو پهلوش حس کرد و از شدت درد نالید ولی وقتی سازش شروع کرد به تزریق٬ تازه فهمید که درد یعنی چی و لحظاتی بعد بیهوش افتاد.
سازش بیهوش شدن سارا رو که فقط چند ده ثانیه طول کشید رو با ولع نظاره کرد. این چندمین بار بود که سارا رو در طول چند روز گدشته بیهوش میکرد. حس بی دفاع کردن ادمها براش خیلی لذت داشت رو همین حساب بیهوش کردن جایگاه خاصی تو رفتارش با طعمه هاش داشت. وقتی مطمعن شد که سارا بیهوش شده. بلندش کرد و به اتاق خودش برد. پنبه همراهش نبود رو همین حساب کشوی لباسهای زیر سارا رو گشت و یه شرت تمیز قرمز رنگ پیدا کرد.کمی به شورت خیره شد و اون رو بو کرد.
  • شرت قرمز رو دوست دارم. مخصوصا وقتی پات باشه. خیلی جلوه میده به واژن خانوما...سپیده جون هم سلیقه ایم عزیزم.
سازش شورت قرمز رو مچاله کرد و به زور تو دهن سارا فرو کردش از میز تحریر سپیده هم یه چسپ مقوایی پیدا کرد و دور دهن و گردن سارا پیچید. نیازی به دست و پا بستن نبود چون راه طولانی در پیش نبود. فقط قبل رفتن باید سارا رو کمی می پوشوند.برگشت تو اتاق سارا و از تو کمد یه دست لباس سارا رو برداشت و سارارو توی یه ملحفه پیچوند.
  • میبرمت تو لونه ام... اونجا باید درد بکشی...ناله کنی..این چغریت بره...نرم نرم بشی...مثل موم..نرمت میکنم….اره..تو زندگیم خیلی ها رو نرم کردم...تو که سهله...سوزان...نه..نمیشه..سوزان نرم نمیشه..اصلا ولش کن..فعلا باید کار تو رو یه سره کنم ..دخترک ابله.

سازش از خونه خارج شد و از صندوق عقب ماشین قراضه ای که همیشه برای جابجایی طعمه ها استفاده میکرد, یه جعبه برداشت. و دوباره وارد خونه شد. سارا رو که توی ملحفه پیچیده شده بود انداخت توی جعبه.سارا کاملا توی جعبه جا نمیشد. سازش مجبور شد مثل حالت جنینی سارا رو بچپونه توی جعبه. در جعبه رو هم بست و خیلی با اعتماد به نفس جعبه رو توی صندوق عقبش جا داد.

۱۳۹۵ شهریور ۷, یکشنبه

قدیسان خون آشام بخش اول

قدیسان خون آشام بخش اول :




دااااانگ؛ دااااانگ؛ دااااانگ. ناقوس کلیسا راس ساعت کارش رو شروع کرد و.با ساکت شدن ناقوس؛ صدای گروه کر از سالن دعا بلند شده . صدای گروه کر کلیسا همیشه برام لذت بخشه. مخصوصا وقتی که بالای دودکش قدیمی کلیسا نشستم و ماه گِرد و تابان مثل یه فانوس روشن، کل جنگل انبوه روبه روی کلیسا رو روشن کرده. در چنین شب مهتابی سایه سیاهِ  ساختمان کلیسا مثل یه شبح ترسناک بخشی از ابتدای جنگل رو پوشونده. .ولی؛ باید عجله کنم.دیدن این صحنه زیبا دیگه بسه.باید خودم رو سریع به اتاق اعتراف برسونم.  معمولا بلافاصله بعد از مراسم پدر روحانی به اتاق اعتراف میره تا گنهکاران در پیشگاه پدرروحانی به گناهشون اعتراف کنند. از این دودکش تا اتاق اعتراف مثل راه مخفی میمونه که از بهشت تا جهنم کشیده شده. پر پیچ و خم و اسرارآمیز. ولی  گوش کردن به اعترافات یک گنه کار که دیگه تحمل پنهان کردن گناهش رو نداره اونقدر لذت بخش هست که به سختی راه بیارزه. مخصوصا اینکه این امتیاز رو فقط من دارم . یک موش زیرک و چابک. فقط من هستم که میتونم به تمام اتاقهای کلیسا سرک بکشم. گاهی اوقات احساس هم سنخی عجیبی بین خودم و ارواح قدیسان میکنم. اونها هم مثل من حاملان اسرارانسانها بودند. چه فرقی میکنه؟ یک موش یا یک قدیس. اونچه اهمیت داره امتیاز همه جا بودنه و پی بردن به این همه اسرار ناگفته…..


باز هم یک زن زیبا. اینباریک زن موبلند با چشمانی سبز و قدِ کشیده. انگاراز ازل اتاق اعتراف رو برای زنان زیبا درست کردن  تا به کردۀ خودشون اعتراف بکنن و راحت بشن.  دیدن این تصاویر برای من موش که خونه اصلیم فاضلاب روستاست و به این زنهای زیبا هیچ طمعی ندارم بیشتر جنبه اموزشی داره. کی میدونه شاید روزی در این اتاقک اعتراف رازی بر ملا بشه و روح من رو هم هم سان روح سنت آگوستین قرار بده. اونوقت میتونم زندگی سایر موشها رو هم تغییر بدم و جاشون رو از فاضلاب به یک نقطه آبرودار تری ببرم.
زن زیبا در پشت اتاق اعتراف قرار گرفته.به جز پاهای سفید و زیباش چیزی معلوم نیست. پدر روحانی با ردای بلندش وارد اتاق میشه. و در حالی که چیزی به جز پاهای سفید دخترک رو نمی بینه کتاب انجیلش رو بدست گرفته و در انتظار اعترافه. از گریه های دخترک پیداست که گناه بدی مرتکب شده. هق هق دخترک به زجه تبدیل شده ظاهرا این دختر زیبا هم مشکل تمام دختران زیبایِ دیگه رو داره. عاشق شده و در یک ظهر گرم تابستانی به دور از نگاه موزی هم نوعانش بر روی علوفه های نرم و خوش بوی مزرعه پدر بزگ؛  تنش رو در اختیار عشقش گذاشته. دخترک حتی جریان معاشقه اش رو با پسر عاشق جز به جز تعریف میکنه تا بلکه پدر روحانی برای هر جزء این معاشقه  در پیشگاه خداوند براش طلب مغفرت بکنه. از بوسیدن و مکیدن لبها تا لمس و لیسیدن الت پسر عاشق و ناله های پر لذت هر دو. همه و همه رو برای پدر تعریف میکنه. کاملا روشنه که این تصاویر در ایمان پدر هیچ خللی وارد نمی کنه. پدر به طور جدی مشغول گوش دادن به اعترافات و نظاره کردن پاهای سفید دخترک هست. چهره پدر برای منِ موش شبیه یک قدیس جدی هست که در آنِ واحد مشغول مذاکره با خدا برای حل و فصل گناهان نوع بشره. ای کاش جماعت موش هم چنین پدر روحانی داشت.


بعد از تمام شدن اعترافات؛ پدر روحانی که هنوز حالت جدی خودش رو حفظ کرده از دخترک سوال حساسی  پرسید که با فریاد دخترک به پایان رسید. البته انصافا برای من موش هم جای سوال بود که آیا این معاشقه با فرو رفتن آلت پسر عاشق در واژن تنگ و مرطوب دخترک به کمال رسیده یا نه؟ که البته فریاد دخترک ؛ انکار قطعی این عمل شنیع بود.ظاهرا اون دو قصد چنین کاری داشتند ولی لطف خدا مانع اون دو شده و در لحظه آخر صدای عَر عَر خری که اطرافشون مشغول چریدن بوده پدر بزرگ رو به نزدیک اونها میکشونه و پسر عاشق به سرعت فرار میکنه. پدر روحانی که انگار بخشی از گناهان نوع بشر به یک باره از روی دوشش برداشته شده لبخندی به لب زد.و برای دخترک دعایی به زبانی عجیب خوند. منتظر بودم پدر گنهکار دیگری رو به حضور بپذیره .اما ظاهرا پدر روحانی حتی پس از دعا در روح رنجور اون دخترآثاری از گناه رو حس کرده والا سابقه نداشته که پدر یکی از گنهکاران رو به اتاق مخصوص خودش ببره. حتما رازی در میونه. اینجا به موش بودنم افتخار میکنم. باید به سرعت از طریق سوراخهای درونِ دیوار به اتاق مخصوص پدر برم شاید امشب همون شب موعود زندگی منه.

بالاخره سوراخ مناسبی برای مشاهده گفتگو های دخترک و پدر روحانی پیدا کردم. دخترک روبه روی منه .صورت زیباش رو کاملا میبینم. نور فانوسِ کنارش چشمان سبز دخترک رو جذاب تر کرده. پدر پشت به من مشغول پر کردن پیاله  دخترک از شراب قرمزه. بارها در راه رسیدن به دود کش از انبار شراب کلیسا عبور کردم . فکر میکنم پدربا نیت پاک خودش تمام اون شرابها رو درست کرده تا به گنهکاران بده و بار گناهانشون رو کم کنه. دخترک کمی از اون شراب رو نوشید. با نوشیدن جرعه دوم پدر به سمت ارگ کهنه گوشه اتاق رفت و شروع به نواختن یک آهنگ دعا گونه کرد. چنین مهارتی در رفع گناه فقط در تخصص پدر روحانیه. اونقدر فضای ارام و معنوی در اتاق حکم فرماست که پلکهای دخترک چند باری به روی هم اومدن. ولی نه. ای کاش میتونستم به دخترک کمک کنم تا نخوابه. حتما پدر راز مهمی رو میخواد با او در میون بزاره. نخواب..نه نخواب ..دخترک تعادل خودش رو از دست داد و ما بقی شراب داخل لیوان روی زمین ریخت. کف زمین اتاق پدر رنگ خون گرفته. بوی شراب اعلا رو حس میکنم. دخترک نخوابیده بلکه بیهوش شده. ولی چرا؟ فکر میکردم قراره رازی بین این دو نفر بیان بشه ولی چرا دخترک به این سرعت بیهوش شد. من یک موشم .اما به شدت کنجکاو شدم...نه ..امکان نداره. این افکار رو باید از سرم دور کنم.. پدر روحانی حتما برای امر مهم الهی که مربوط به بخشودگی گناهان دخترک هست شراب او رو به ماده خواب آور آغشته کرده. والا پدر روحانی و آزار به دیگری؟ پدر هنوز مشغول نواختن ارگ هست. ولی از لای جرز دیوار صدای پا میشنوم. درب اتاق پدر به ارامی باز شده. کسی که درب رو باز کرد صورت خودش رو به دقت پوشونده. پدر بی توجه به ورود اون فرد به نواختن ارگ ادامه میده. فرد وارد شده دستمال دور صورتش رو باز میکنه و موهای بلند و سفیدش رو به بیرون میریزه. میشناسمش. خیلی خوب هم میشناسمش .ولی خانوم ماریا اینجا در اتاق مخصوص پدر چه میکنه؟ گیج شدم. ماریا به سمت دختر میره و چند بار دخترک رو صدا میزنه .پدر همچنان مشغول نواختن ارگ هست. باز هم صدا پایی میشنوم. صدایی محکم تر از صدای پای ماریا. فرد قوی هیکلی وارد اتاق میشه. اینجا چه خبره؟ چرا پدر هیچ واکنشی نشون نمیده ؟ گیج شدم.در تمام عمر دو ساله خودم چنین چیزی ندیده بودم. با اشاره ماریا مرد قوی هیکل که هنوز صورتش رو پوشیده نگه داشته دخترک رو بغل میکنه. باید دنبالشون برم. ولی پدر هنوز هم مشغول نواختن ارگه. نمیتونم دخترک رو رها کنم. باید بدنبالشون برم. داخل سوراخ دیوار میشم. صدای پاها رو دنبال میکنم. اونها به سمت طبقه پایینی کلیسا در حرکتند. بعد از عبور از انبار شراب که چند متر زیر سطح زمین ساخته شده. ماریا و اون مرد به طبقه پایینتر میرن. تا به حال وارد سوراخهای دیوار این بخش از کلیسا نشدم. صدای وِز وِز لولای یک در رو میشنوم از درزِ دیوار نور مشعل ماریا رو میبینم. به هر سختی که بود خودم رو از سوراخهای دیوارهای سنگی به سمت اتاق میکشونم. حالا از گوشه سمت چپ شاهد اون سه نفرم. با اشاره ماریا .اون مرد دخترک رو چهار دست و پا روی زمین نگه داشت. دودست و دو پاش رو به سگکهای اهنی زنگ زده ای که روی زمین بود بست.بعد تن دخترک رو محکم به طناب ضخیم و درازی که از سقف به پایین امتداد داشت بست .دخترک در اون حال تلو تلو میخور. هنوز خبری از پدر نبود. مرد تنومند بدون گفتگویی اتاق رو ترک کرد. اونچه میدیدم رو باور نمیکردم. ماریا همسر خان روستای ماست زنی زیبا که علی رغم سنش پوست صورت جوان و تمیزی داره. هر هفته یکشنبه به همراه شوهرش به مراسم دعای پدر روحانی میان. در طول مدت عمرم هرگز رفتار بد و ناشایستی از او ندیدم. ولی امشب برای اونچه میبینم هیچ دلیلی ندارم.
صدای زنجیرهای دخترک از خواب بیدارم کرد. نمیدونم چقدر منتظر بودم ولی پدر در کنار سر دخترک نشسته. ماریا ساکت و ارام پشت دخترک به گفتگوی اون دو گوش میده. پدر سوال مهمش روباز هم برای دخترک تکرار کرد. که اینباردخترک انکار رابطه با پسر عاشق رو با نوعی تند خویی به پدر اعلام کرد.پدر خوشحال تر از دفعات قبل تشت بزرگی رو از گوشه اتاق برداشت و اون رو زیر دخترک گذاشت. بعد خواندن دعایی چاقویی از جیبش بیرون اورد و زخم کوچکی در گردن دخترک ایجاد کرد. صدای زجه های دخترک بیشتر از وقت اعتراف بود. احتمال میدم پدرقصد خیری داره و  خون دوران گنهکاری دختر رومیخواد از اون بگیره تا بلکه دخترک ارام تر به زندگی مومنانه خودش ادامه بده. لایه ای از خون کف تشت رو گرفته .صدای زجه های دخترک هر لحظه کم و کمتر میشه . احتمال میدم که اون دختر به ارامش بیشتری رسیده. با از حال رفتن دخترک پدر دستمالی رو به گردن او میبنده تا جلوی خونریزی دخترک رو بگیره. هنوز هم دلیل این کار پدر رو نمیدونم. ولی به ایمانش اعتقاد و اعتماد دارم. ماریا و پدر از اتاق خارح میشن . باید بدنبالشون برم. احتمال میدم به اتاق مخصوص پدر برن. به سرعت داخل سوراخ دیوار سنگی میشم و دنبال صدای پارو میگیرم. حدسم درست بود. اون دو وارد اتاق مخصوص پدر شدند. حتما باید راز مهمی رو با هم در میون بزارن. ماریا پشت میز نشست درست همون جایی که دخترک ساعتی قبل نشسته بود. پدر از کمد گوشه اتاق دستمالی بیرون اورد. صبر کن ببینم.وای عجب بویی. بوی بهشت میاد. خدای من. نکنه مثل مریم مقدس برای من هم از اسمان هدیه ای فرستادی. پدر از داخل دستمال تکه ای پنیر بیرون میاره و اون رو به سر یک شیء آهنی میزنه. خدای من. بوی این پنیر اعلا داره مستم میکنه . نگاه کن.پدر پنیر رو درست جلوی سوراخ رو به روییم گذاشته. مردان پرهیزگار همیشه به فکر همه هستند. حتی موشها! به سرعت به سوراخ مقابل میرم. اراده ام در برابر پنیر از دست رفته. به سرعت به سمت پنیر میرم که ناگهان در دمم احساس درد میکنم. توان تکون خوردن ندارم . پنیر..پنیر..پنیر اعلا. دستان گرم پدر رو بر روی پشتم احساس میکنم .همیشه ارزو داشتم اون دستان مومن که با چابکی روی ارگ کلیسا مینوازد به تن من بخوره. پدر من رو بلند میکنه و به لب میز میاره. از این فاصله چشمان پر نفوذ ماریا رو بهتر میبینم. این زن بینهایت زیباست. چشمانش مثل یک روباه قرمز روشن و اسرار امیزه. پدر چاقویی از روی کمد بر میداره . شاید تکه پنیر دیگه ای در انتظارمه. خدا شکرت...تغ . تغ…تغ

صدای تغ تغ بلندی از خواب بیدارم کرد. به سرعت به سمت  نور باریکی که از در اتاق انتهای راهرو میاد حرکت میکنم.. نور فانوس هنوز روشن بود. پدر و بانویی که نمیشناختمش پشت میز نشسته بودند. روشن بود که بر روی کف زمین چیزی ریخته شده. چون تمام کف زمین قرمز شده بود. بوی عجیبی توی اتاق می اومد تکه گوشتی سیاه که اطرافش چند قطره خون قرمز چکیده بود روی میز بین پدر و اون زن میانسال افتاده بود.احتمالا باز هم این موشهای موزی مزاحم دعای شب پدر و حواریونش شدن. البته نمیتونم این نکته رو انکار کنم که.تقوای پدر اونقدر معروفه که اصلا بعید نیست مثل مریم مقدس خداوند برای او تکه گوشتی بهشتی فرستاده باشه. اره دسته..خودشه. امشب چشمهای من به نور یک غذای بهشتی روشن شده. باید ته و توی این گوشت بهشتی رو در بیارم. پدر و زن اتاق خارج شدن. حدس زدن اینکه به کجا میرن سخت نبود. به سرعت به سمت مطبخ کلیسا رفتم. صحبت از غذا دادن به یک گنهکار باکره بود. حس هم نوع دوستی پدر من رو همیشه تحت تاثیر قرار میده. ای کاش ما گربه ها هم چنین پدر رروحانی میداشتیم.پدر به ارامی اون تکه گوشت بهشتی رو داخل یک قابلمه مسی پر از آب جوش گذاشت و کتاب مقدس رو در دست گرفت و شروع به دعا خوندن کرد. ماریا هم با ملاغه ای آهنین مشغول هم زدن محتویات اون قابلمه است. دیگه به خوبی بوی گوشت پخته رو از دور می فهمم. شاید خواست خدا بود که نیمه شب با صدایی از خواب بیدار شم و شاهد چنین صحنه ای باشم. من به پدر اطمینان دارم و میدونم هیچ کاری رو از روی هوا و هوس انجام نمیده. خوب؛ مثل اینکه گوشت آماده است. اما کی قراره افتخار خوردن چنین هدیه الهی رو داشته باشه. باید بفهمم. باید دنبال پدر برم. نرم نرمک بدنبالشون راه افتادم. اونها از پله های زیرزمین به پایین میرن.اینجارو هیچ وقت نرفته ام. همیشه فکر میکردم پدر روحانی اشباح خبیث رو در این مکان نگه میداره ولی میدونم با وجود پدر و اون زن پرهیزگار هیچ صدمه ای به من نمیرسه. به سرعت وارد اتاق میشم و در زیر صندلی چوبی پنهان میشم. وقتی خوب به اطراف نگاه میکنم. دختر جوانی رو میبینم . در حالی که دودستش توسط یک زنجیر دراز به سقف بسته شده سرش رو به پایین به حالت خضوع قرار گرفته. حس میزنم گناه بدی مرتکب شده باشه که عذابش چنین دردناکه. پدر از اون تکه گوشت بهشتی به دخترک میده . همیشه میدونستم که پدر شخصیت والایی داره و برای پاک کردن انسانها از گناه به هر کاری دست میزنه حتی تقسیم گوشت فرستاده شده از بهشت با یک گنهکار. بعد از خوراندن تکه ای از گوشت پدر روحانی تکه دگری از گوشت رو در دست گرفته. صدای زوزه لولای در که درست در کنار صندلی هست که من زیرش پنهان شدم شنیده میشه. مرد قوی هیکل نیمه عریان به سمت پدر میاد. و تکه گوشت رو میگیره و اون رو روی زمین میندازه. خدای من عجب بوی خوشی داره این تکه گوشت. نکنه ؛ نکنه این تکه گوشت روزی منه؟ .خدای من. امشب بهترین شب زندگی منه. با بیخوابی و هم پا شدن با پدر روحانی و حواریونش میتونم لذت خوردن یک گوشت بهشتی رو درک بکنم. به سرعت از زیر صندلی بیرون میام و به سمت گوشت میرم. به یک حرکت کل اون رو توی دهنم می برم و به یک باره می بلعم.اوووووف. عحب مزه ای.  احساس سنگینی میکنم. فکر میکنم بهتر باشه به گوشه ای برم و بقیه شب رو بخوابم. تا همینجا هم در راه خدا کلی جهاد کردم.چشمهام حتی توان لحظه ای صبر کردن رو هم نداره. باید برم. مرد قوی هیکل به سمتم خم شده. و با مهربانی من رو توی کیسه ای میندازه. خدا خیرش بده. شاید میخواد من رو به اتاق خوابم ببره. ولی؛ ولی چرا درِکیسه رو بست. دوست ندارم با تقلای بیجا یکی از حواریون پدر رو آزار بدم. حتما تمام کارهای این انسانهای با تقوی از سر خیر خواهی و مهربانیه. باید کمی صبر کنم.صدای برداشته شدنِ یک در میاد. نمیدونم کجام ولی فکر میکنم تا لحظاتی دیگه مرد قوی هیکل درِ کیسه رو باز میکنه و من میتونم به یک خواب عمیق برم.
گربه لعنتی. امشب کلی کار داریم و حالا این گربه هم میخواد مزاحم مابشه. بدستور پدر کردمش تویِ یک کیسه و توی چاه اب حیات خلوت کلیسا انداختمش. بابتِ امشب خانوم ماریا بهم قراره ده پوند پول بده.کار خاصی نیست فقط قراره یک دختر گنهکار رواز گناه پاک کنیم. از دوران کودکی که با مادرم به کلیسا میاومدم همیشه دوست داشتم بدونم پدران روحانی با جسمهای الوده به گناه چطور برخورد میکنن. امشب این توفیق رو داشتم. دختر گنهکار که گفته میشه مرتکب زنا شده باید با دعا های پدر پاک بشه. بعد از انداختن گربه به داخل چاه وارد اتاق شدم. هنوز دخترک به همون حالت به زنجیر بسته شده. پدر کمی از دستمال دور گردنش رو شل کرده و خون قطره قطره ازروی گردنش به داخل تشت میریزه. خانوم ماریا نزدیکم میشه و از من می پرسه که در کجا غسل تعمید شدم؟. بهش جواب میدم که در دوران کودکی در همین کلیسا غسل تعمید شدم. از من میخواد تا لخت بشم. کمی جا خوردم .نگاهم به نگاه پدر گره میخوره. پدر سری تکون میده. خیالم راحت میشه. این قطعا خواست پدرِ روحانیه و برای من لازم الاجراست. پدر در حالی که انجیل بدست داره نزدیکم میشه. و برام توضیح میده که شیاطین به سختی در درونِ تن دختر حلول کرده اند و تنها راه رهایی اون چشیدن دردِ تجاوز از جانب یک مسیحی معتقده.تجاوز به واژن دختر!. گیج شدم. تا اونجایی که می دونم. گناه رو با گناه نمیشه شست. ولی قصد دخالت در آمرزیده شدن این دختر بیگناه ندارم.پدر تاکید  میکنه که تجاوز صِرف کاری از پیش نمیبره. و باید اون دختر در من شهوت لازم رو ایجاد بکنه.پس قبل از تجاوز باید با ور رفتن با تنِ دختر شهوت رو در خودم ایجاد کنم.پدر و خانوم ماریا از اتاق خارج میشن. هیچ کس در اتاق نیست. به سمت دخترک میرم .همچنان بیهوش به زنجیر اویزونه. دست روی تن لطیفش میکشم. روی باسنش چنگ میزنم. هر لحظه احساس میکنم که چقدر خداوند به ما لطف داشته. و احساس میکنم چقدر به مسیحی بودنم افتخار میکنم. اگر نبود دستور الهیِ پدر هیچ وقت چنین لذتی نمیتونست نصیب من بشه. حالا با مجوز شرعی پدر میتونم هم در پاک کردن تنِ این دختر گنهکار شریک بشم و هم لذت بی حدی از تن زیباش ببرم. صورتم رو به باسنِ نرم و سفیدش مالیدم. با دست تمام سطحِ تَنش رو لمس کردم.از  سینه هایِ کوچکش تا شیار روی شونه اش وکَمرباریکش. احساس میکنم شَهوت فراوانی با این کار در من شکل گرفته. یک شهوت حلال. آلتم رو که به حالتِ نیمه بر افراشته شده به تن دخترک می مالم.و اون رو در شیار باسنش قرار میدم. گرمای تن دخترک آلتم رو به حداکثر اندازه ممکن میرسونه. نمیدونم ایا میتونم کارم رو شروع بکنم یا نه. یک بارِ دیگه حرفهای پدر رو مرور میکنم. به نظرم شهوت لازم در من که یک جوان معتقد مسیحی هستم به اندازه کافی ایجاد شده تا بتونم همونطور که پدر گفت گناهان این دختر بدبخت رو پاک کنم. انگشت اشاره ام رو با آب دهن مخلوط میکنم و اون رو به داخل شیار باسن دختر میزنم. سوراخ تنگ یک دختر جوان تنها با فشار باز میشه. پس التم رو روی سوراخ قرار میدم و با فشار فراوان اون رو داخل باسن دخترک میکنم. با فرو رفتم کامل آلتم احساس میکنم در بهشت هستم. شهوتم دو چندان شده.التم حتی در باسن دخترک هم متورم تر شده. به سختی اون رو تکون میدم. احساس میکنم شدت درد دخترک رو هم بیدار کرده. قطرات کوچک خون از گردن دخترک به داخل تشت میریزه. با تمام قدرت آلتم رو در باسن دخترک تکان میدم. انحنای کمر دختر به قدری مناسب هست که هیچ احساس نیازی به هیچ تکیه گاهی ندارم. سوراخ بعد از چندین بار عقب و جلو کردن باز تر شده. اما به یاد حرف پدر میافتم . ظاهرا به وظیفه درخواستی توجه لازم رو نکردم .پدر از من خواست به واژن دختر تجاوز بکنم و نه باسن. چقدر عمل به دستورات مردان خدا سخته . و برای عمل به اونها باید بسیار دقت کرد. التم رو از داخل باسن دخترک بیرون میارم. دخترک چهار دست و پا روی زمین بود. به سختی تنش رو به سمت خودم چرخواندم. دستهای دختر به دور هم پیچی خورده بود و همین باعث کبود شدن مچ دست شده بود اما چه باک همه اینها هزینه های پاک شدن و پاک زندگی کردنه. دستم رو بین پاهای دختر کردم. گرمای داخل اتاق باعث خیس شدن بین پای دختر شده بود. هر چه دستم به سمت واژن دخترک میرفت گرما هم بیشتر میشد. با دست دیگرم دو پای دختر رو از هم باز کردم. مخلوطی از بوی عرق وبوی  واژن دختر به مشامم خورد.واژن اونقدر خیس بود که نیازی به آب دهان نداشته باشه . الت سیخ شده ام رو بدون هیچ مقدمه ای داخل واژن دخترک کردم. اما؛ اما با کمال تعجب با فرو رفتن التم بداخل واژن دخترک چند قطره خون از واژن دخترک به بیرون ریخت. شک کردم. باز هم حرفهای ماریا و پدر رو مرور کردم. اگر این دختر مرتکب زنا شده پس قاعدتا باید بدون پرده باشه. پس این قطرات خون چیه؟. به سرعت به نادانی خودم لعنت فرستادم. حرف پدر برای من بیش از منطق سُست خودم حجت داره. از خداوند بابت این شک گُناه وار توبه کردم و این بار با فشار التم رو به داخل واژن دخترک فرو کردم. لذت بی حدی میبردم. چَنگ زدن به روی سینه های کوچکِ دخترک لذتم رو دو چندان میکرد.دوست داشتم گردن زیبا و نازکش رو بِمَکُم ولی دستمال و زخم روی گردن این اجازه رو به من نمیداد. به سرعت آلتم رو در داخل واژن دخترک بالا و پایین می بردم و به یکباره تمام شهوتم رو بداخل واژن دخترک خُوراندم. در دلم اطمینان داشتم که تمام اشباح پلید از وجود دخترک بیرون جهیده اند و دخترک به یک موجود پاک و بی گناه تبدیل شده.از خداوند بابت لطف بخشش گناهان تشکر کردم.