جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب فواره های شرارت- قسمت پنجم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب فواره های شرارت- قسمت پنجم. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۶ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

فواره های شرارت- قسمت پنجم



نوشته : عقاب پیر

حس مقاومت قوی ترو هشیار ترم کرده. انگار به یه حماقت ساختگی نیاز داشتم تا ته مونده انرژیم رو بکار بگیرم. نه امیدی برای زنده موندن دارم. نه دیگه میخوام که زنده بمونم. تمام هدفم اینه تا زودتر بمیرم. هر چه زودتر بهتر. تنها وسیله ای که میتونه من و هر چه سریعتر خلاص بکنه مقاومته. مقاومت در برابر این غول بی شاخ و دُم. باید قوی باشم. باید این روزهای آخر رو هم با حوصله تمام کنم.
از زمان بی خبرم ولی صدای پاهایی رو از پشت در میشنوم. انگار با شنیدن این صدا ها قلبم توی حلقم میاد. دست خودم نیست. موهای تنم سیخ شده. ضربانم اونقدر بالا رفته که سیاهی می بینم. دست خودم نیست. دست خودم نیست.

  • دارم میام تو. مقررات رعایت بشه.
شراره به سرعت از کنار در به دورترین گوشه سلول فرار می کنه و به سرعت کیسه سیاه رو روی سرش میندازه و دستش لای پاهاش میره و وانمود میکنه در حال مالوندن خودشه.
  • واقعی تر بمال. واقعی تر. میخوام لذت ببری. میفهمی؟
  • بله بله چشم.
  • بگوببینم یادت مونده چرا باید بمالی؟
  • بله بله. باید خاطره خوبی از این بازجویی تو سرم بمونه
  • نه . فقط این نبود.بیشتر فکر کن
  • بیشتر...نمیدونم..یادم..نیست..یادم نیست
  • خیلی بده. تو خیلی کم حافظه ای. همین دیروز بهت گفتم. یادت رفته؟
  • ببخشید ببخشید. یادم رفته
  • صبر کن ببینم. مگه من دیروز اینجا بودم؟
  • دیروز. نمیدونم...دیروز مگه نبود؟
  • خیلی خنگی. من کجا دیروز اینجا بودم. بگو ببینم من کی اینجا بودم؟
  • شما..شما..اینجا بودید.. میدونم. دیروز نبود؟ من...من نمیدونم...زمان از دستم رفته..رفته
  • نه نرفته. هنوزم فکر میکنی میتونی منو گول بزنی. اینم جزو نقشته. بشین روی صندلی.
  • چشم..چشم..
  • بشین و به مالیدن ادامه بده.
  • چشم
  • درضمن .من تنها نیستم. اون دوستی که تو رو خوب میشناسه هم اینجاست. نمیخوای ببینیش؟
  • من….نه .چرا..نه نمی خوام ببینمش.خلاف مقرراته..نه خلافه
  • خوب اره خلافه .یعنی فکر می کنی نمی ارزه ببینیش؟
  • نه ...نه درد داره...نمیدونم...نمی دونم..ول کن ..ولم کن..داری دیوانم میکنی
  • درسته.دیوانگی خوبه. حالا بشین. و بمال. تا من هم به بازجوییم ادامه بدم
بازجو صندلی چوبی رو داخل سلول آورد و شراره در حالی که وانمود به مالیدن میکرد روی اون نشست. تمام فکر مقاومت از سرش پریده بود. حس حقارتی مضاعف می کرد.
  • خوب ادامه میدیم. از کیومرث برامون گفتی. از شهروز کمی گفتی. از سحر نمی خوام بدونم. خوب. میرسیم به… به کی؟
  • به...نمی دونم...همه رو گفتم
  • نه نگفتی...می رسیم به….کی؟
اشکهای شراره از چشمهاش سرازیر شد. یکی از دستهاش رو برای پاک کردن اشکهاش از بین دوپاش بیرون اورد. و ناگهان نعره بازجو به هوا رفت
  • چه غلطی داری میکنی؟
با شنیدن صدای بازجو تمام تن شراره لرزش محکمی کرد و با حالتی تدافعی گفت:
  • من ..من هیچی...کاری نمی کنم...میخوام همه چی رو بگم…
  • چرا از دستت استفاده بی خود کردی. چرا؟ مگه خلاف مقررات نبود؟
  • من ...ببخشید..ببخشید..نفهمیدم..نفهمیدم…
  • چی رو ببخشم...باید درد بکشی.باید این توی سرت حک بشه. مقررات روباید رعایت کنی.
  • می کنم..می کنم...غلط  کردم. غلط کرد
بازجو دهانش رو به صورت لرزان شراره نزدیک کرد و با لحنی شیطنت آمیز گفت:
  • میخوام بدونم از شاهرخ چی داری برامون بگی؟
  • میگم..میگم..شاهرخ ..شاهرخ کثیف بود..خیلی..خیلی زیاد.کاش..ای کاش ..ای کاش نبود اصلا..شاهرخ…
  • دوستش داشتی؟
  • خیلی...خیلی
  • مگه تو هم می تونی کسی رو دوست داشته باشی. جنده!
شدت گریه های شراره بیشتر و بیشتر میشد. در حالی که هر دو دستش لای پاهاش بود سرش رو بالا گرفته بود و زیر کیسه سیاه بی صدا زجه میزد.
  • که دوستش داشتی...دوست داشتن چیه جنده؟ تور کردن یه کیر گنده؟ تو که اینهمه سوژه داشتی.فرق شهروز و شاهرخ چی بود؟ چند بار کردت؟
شراره توان پاسخ گویی نداشت. بازجو از جای خودش بلند شد از روی کیسه سیاه موهای شراره رو گرفت و به سمت زمین کشید. شراره با تمام وجود و از ترس بازجو دستهای بازش رو بین دو پا نگه داشته بود و در برابر رفتار بازجو هیچ مقاومتی نمیکرد. بازجو سر شراره رو بین دو پاش نگه داشت و گفت:
  • خوب دکتر شراره .برامون از ساک زدنهات بگو. از کیر شاهرخ. راستی بوی خوبی داشت؟ آبش و میخوردی یا نه؟ راستی…..راستی..این از همه مهمتره برام. و باید توی پروندت نوشته بشه..برو گوشه دیوار و این سوال و جواب بده...
هیچ صدایی جز زوزه گریه از شراره بیرون نمی اومد. سرش رو از بین پاهای بازجو رها کرد و عقب عقب به گوشه سلول رفت. بازجو چند لحظه مکثی کرد و گفت:
  • خوب به این سوال جواب بده. این سوال خیلی برام مهمه. تو زن زیبایی هستی. این و میدونم. ولی سوالی برام پیش اومده...اون دختر جنده تینا چی داشت که تو نداشتی؟ تو حتی شاهرخ و نتونستی ارضا کنی بیچاره
هق هق گریه ای که تا اون لحظه شراره سعی می کرد پنهان بکنه یه دفعه تبدیل یه زجه های بلندی شد.  دودستش رو از لای پاهاش بیرون اورد و دور سرش گرفت. انگاروجود بازجو روکاملا فراموش کرده بود.او حتی متوجه بیرون رفتن بازجو از سلول هم  نشد!

  • -------------------
چشمهام میسوزه. سرم درده. درد ماله اولشه.انگار یه چیزی توی مغزم خالی شده. اونقدر گریه کردم که دیگه اشکی واسه بیرون اومدن ندارم. بازم شکست خوردم. حتی نتونستم فکر مقاومت بکنم. مثل یه کِرم خاکی لهم کرد. تمام چیزهایی رو که مثل یه ابله فکر میکردم با مردن شهروز و شاهرخ زیر خاک کردم دوباره بیرون اومده. انگاری یه عمر پشت یه اتاقک شیشه ای هم فکر کردم و هم عمل. بزرگترین آرزوم اینه یه تیغ ساده یا حتی یه چاقوی میوه خوری می داشتم تا با درد تمومش می کردم.
  • شراره ..شراره. زنده ای؟
  • سلمان. زنده ام. ولی مُردم. فرقی هم مگه میکنه.تو هم شنیدی؟
  • من...اره شنیدم. با من دیگه کاری ندارن. حکمم اومده. منتظرم همین روزها ببرنم. من کارم تمومه
  • خوش به حالت. من حتی محاکمه هم نشدم. کاش جات بودم.
  • شاهرخ کیه شراره؟
  • شاهرخ؟ یه خری مثل بقیه. یکی مثل خودم. اصلا تو بگو آیینه خودم. آیینه اعمالم.
  • بگو برام .. ازش بگو
  • دوست شهروز بود. از کوچکی. تنها شاهد اون قتل لعنتی. از همون روز اول شهروز همه چی رو به شاهرخ میگفت. جفتشون عین هم بودن. دو تا موجود سادیسمی. همه اون کثافت کاری هاشون رو هم با هم انجام میدادن. اما شاهرخ یه چیزی داشت که نمیدونم چی بود. یه چیزی و تو دلم تکون داد.نقشه اولیم این بود که میونشون رو خراب کنم. یه گرگ که به گله میزنه اول جداشون میکنه. نقطه ضعفهای شاهرخ اونقدر زیاد بود که جدا کردن و به دعوا انداختنش با شهروز کار ساده ای باشه. ولی دلم نمی اومد. من شراره. دختری که از زمانی که خودش و پیدا کرد نمی فهمید عشق چیه. حالا وسط یه بازی بزرگ عاشق شده. گُه بگیره این شانس و …
  • و شاهرخ خیانت کرد اره؟
  • اره .خودم دونه براش پاشیدم. اونم نه نگفت.
  • ولی دوستت داشت نه؟
  • شاید. ولی من بیشتر میخواستم. یه عمر این حس تو من نبود. حالا که اومده بود میخواستم همش ماله خودم باشه! توقع زیادی نبود.
  • و اون این و نمی فهمید
  • نه نفهمید. از چشمم افتاد. کینه جای عشق رو پر کرد. می خواستم دیگه نباشه. نباید می موند. نمیتونستم قبول کنم با یه زن دیگه بخوابه. باید حذف میشد. و شد و شد….من شاهرخ و حذف کردم. با اون  دوستش ..همه رو. من همه رو حذف کردم حتی حاجی رو ..هر کسی رو که ردی از من تو تنش بود حذف کردم. ولی .ابله بودم. فکر کردم کار تموم شده. ولی ظاهرا نه. همه کارهام نقشه یکی دیگه بوده. و الان تحملش رو ندارم. یکی من و بکشه
  • شراره گوش کن. تو هیچی نمیدونی و ممکنه هیچ وقت هم ندونی. اما تو یه گرگ بودی. یه گرگ وا نمیده. درسته ممکنه سالم از اینجا بیرون نری ولی بازجوت رو بشکن. اونم الان از تنت یه ردی داره. نزار از تحقیرت لذت ببرده.

سلمان راست میگه. دفعه قبل اون غول بیابونی لهم کرد. مثل یه سوسک پاش و گذاشت رو سرم. اگرم نمی تونم مقاومت بکنم باید نزارم لذت ببره. اون از هر کس دیگه تو عمرم بیشتر تحقیرم کرده. نباید بزارم این آخرین کارهای قبل مرگم براش لذت بخش باشه.
  • -------------------
صدای ضربه های محکم روی در سلول شراره رو سراسیمه از خواب بیدار کرد. ناخودآگاه گوشه دیوار کز کرد؛ کیسه سیاه رو روی سرش کشید و دستهاش رو بین پاهاش قرار داد. صدای باز شدن در رو از زوزه های لولا می فهمید.
  • دستت کجاست؟
  • دستم؟ ...دستم لای پامه..مقررات رو رعایت میکنم….
  • مقررارت؟  چی میگی؟ من فقط ازت خواسته بودم روی سرت کیسه بکشی همین..دروغ گو کم حافظه است نه؟
  • خودتون گفتید..از اول..همیشه گفتید
  • یعنی من دروغ میگم؟
  • شما ؟ شما نه...ولی خودتون گفتید...شما..من..من میخوام مقررات رو رعایت کنم.
  • تو با کی حرف زدی؟ نکنه جای دیگه میری؟ نکنه آدم داری تو زندان...کجا بودی دیروز؟
  • من..من ندارم ..من هیچ کس و ندارم. با کسی حرف نزدم..به خدا حرف نزدم.دیروز..دیروز اینجا بودم.
  • تو دیروز اینجا بودی؟ توی پروندت نوشته دیروز برده بودنت بازجویی . توی یکی از خونه های امن.
  • دیروز؟ نه...دیروز اینجا بودم. اون بازجویی ماله خیلی وقته پیشه…
  • چرت نگو. اینجا درست نوشته. مغزت داره پوک میشه. حتی فرق دیروز و امروز رو نمیفهمی. جنده ابله.
  • نه..به خدا..دیروز شما اینجا بودی نه؟ بگو بودی؟
  • من؟ دیروز مرخصی بودم.
  • تو رو خدا..بگو به من ..به من بگو دیروز بازجویی شدم اره؟
  • دیروز بازجویی شدی ولی نه تو سلولت..
  • من همش اینجام..همش اینجام.
  • اینجا نوشته پریروز ملاقاتی داشتی..
  • ملاقاتی؟ من؟ نه به خدا نه .من ازا ول بازداشتم ملاقاتی نداشتم.
  • اینجا نوشته داشتی. چرت نگو..این عادت فریب دادن رو از سرت می پرونم جنده.
صدای هق هق گریه شراره دوباره بالا رفت. از ترس باز هم دستش رو به صورت نزدیک نکرد.
  • خوب. یه کم بریم جلوتر. کیومرث و گفتی ناقص البته. شهروز و هم گفتی. قبول.. شاهرخ هم که آدم حسابت نکرد و حتی نتونستی به لحاظ جنسی راضیش کنی. اونم مهم نیست بالاخره هر کسی یه توانی داره یا نداره. بگو ببینم. تا حالا کُس زن خوردی؟
  • من...من لز نیستم اقا.بخدا راست میگم.
  • مگه هر کسی از هست کُس لیس میزنه.میخوای بگی کس لیس نزدی؟
  • من نه...هرگز..هرگز.
  • پس چرا اینجا نوشته.از رو میخونم. "هیچی بوی کُس منیر سادات نمیشه. یه کُس کُپل.ولی خوش بو. موقع لیس زدن دوست داره کمش رو ماساژ بدی"..این مگه حرف تو نیست؟
  • این..این چیه؟...نه...نیست..
  • حاشا نکن جنده. اینها رو به کی گفتی؟ بگو..میخوام از زبون خودت بشنوم…
  • من...من به هیچ کس نگفتم. .هیچ کس..
  • پس قبول کردی حرف خودته…
  • نه..نیست ..نه ..نه .من هرگز ..من نمیدونم.
  • اینها رو احیانا به "حمید" نگفتی؟
  • من نمیشناسم حمید و …
  • حمید؟ نمیشناسی؟ ..داری عصبانیم میکنی جنده. حمید ! خوب فکر کن
  • نه ..بخدا آقا ..به پات می فتم ..من آدم کثیفی هستم ولی اینهایی که می گی رو نمیشناسم.
  • تو شیطونی. ..نه؟..بهتره حرف بزنی. والا داغت میکنم. همه حرفهایی که تا الان زدی مقدمه بوده. اصلش مونده. حمید ..از حمید بگو
  • حمید..نمیدونم.
  • حمید .همون کارگر گاراژ حاجی..بگو….بگو ..شاهرخ و ارضا نکردی رفتی سراغ یه کارگر..؟رابطت با منیرسادات و حمید و بگو…
  • من نمیشناسم اقا..بخدا.. من ...

شدت کشیده بازجو شراره رو نقش به زمین کرد.بازجو دستبندی از پشت به دستهای شراره زد. به جز صدای ناله و زجه های شراره هیچ صدایی به گوش نمی رسید. شراره بارها از بازجو تمنا کرد تا چیزی بگه. ولی هیچ صدایی از بازجو به گوش نمیرسید. دو دست شلوار از پای شراره بیرون کشید و بلافاصله زجه های التماس شراره برای توقف شلاق زدن به هوا رفت. چند دقیقه بعد بازجو شراره رو دست بسته در سلول تنها گذاشت.

چند ساعت بعد بدون هیچ مقدمه ای در سلول باز شد. شراره که از خستگی و درد به خواب رفته بود با باز شدن در به گوشه سلول پناه برد. کیسه سیاه هنوز روی سرش بودو هیچ چیز نمیدید.
  • خوب. استراحت بسه. مقررات چی میگفت؟
شنیدن لفظ مقررات کافی بود تا ضربان قلب شراره رو بالا ببره. با اتفاق دفعه قبل اون حتی نمی تونست روی حافظه اش تکیه بکنه. بدون معطلی سعی کرد تا دستهاش رو بین پاهاش بره اما متوجه بسته بودنشون کرد.
  • بگید چی کار کنم. دستم بسته است.
  • نه تو حرف تو سرت نیمره. مقرارات رو هنوزم بلد نیستی. باید الان چی بگی؟
  • نمیدونم. نمیدونم خواهش میکنم. خواهش میکنم. ازتون تمانا میکنم بگید چی کار کنم.
  • من بازجو هستم و تومتهم . تو باید بگی. بگو؟
صدای هق هق ناشی از یاس شراره باز هم بالا رفت.
  • توروخدابگو. باید دستم بره لای پاهام نه؟
  • نه
  • رو سرم کیسه است..
  • خوب؟ که چی؟
  • جزو مقرراته نه؟
  • نه
  • من و بکش. میتونی.
  • نه. تازه اولشه. اول اولش.تو نه میدونی چطور مقررات رو بشکنی . نه می دونی چطور رعایتشون بکنی. تو یه کله پوکی ..جنده!راستی...راستی...مهمون من هنوز هم اینجاست. و دقعه بعد آخرین باریه که با خودم میارمش..گفتم که بدونی. شاید بخوای در اضای شکستن مقررات و تحمل درد بدونی شاهد این بازجویی کی بوده. و البته بعدش مقررات براش اجرا خواهد شد. خود دانی..
  • نه من مقررات و رعایت میکنم. هر چی شما بگید..
  • از بوی کُس منیر سادات بگو دوست دارم بدونم..
  • منیر..منیر یه زن ابله خرفتی بود. شوهر پولدار خرفت ترش کرده بود. منیر و لازم داشتم. منیر باید کاری و که میخواستم میکرد. انداختن حمید تو تنبون منیر ساده بود..اینطوری دهنش و حرفهاش و کنترل می کردم.
  • اینها حاشیه است..بوی کُسش چطور بود جنده! تو کثیف تر از اونی هستی که فکر میکردم. یه شیطان. یه عمر همه الت دستت بودن حالا آلت دستت میکنم. میدونم چطوری. جنده شیطان
ضربه کِشیده بازجو دوباره گریه رو به صورت شراره باز گردوند. چند لحظه بعد در سلول بسته شد. و باز هم تنها صدای سلول زجه های شراره بود.
  • -------------------
چرا نمی میرم. چرا تموم نمیشه. یعنی حتی استحقاق مرگ رو هم ندارم؟ این همه آدم تو دنیا میمیرن. نمیشه نوبت من بشه. نمیتونم. نمیتونم در مقابلش مقاومت کنم. اون همه چیزم و خورد کرد. اوایل از تحقیرهاش کمی حس لذت داشتم ولی الان همش درده. هیچ حسی نسبت به خودم ندارم. انگار فقط میخوام بگذره و تمام بشه.
  • شراره. .یه خبر
  • سلمان...بگو..بگو..من و هم میخوان اعدام کنن؟
  • نه ..امشب نوبت منه
  • راست میگی..امشب..خوش به حالت خوش به حالت
  • می ترسم..می ترسم
  • نترس مرگ بهتر از این سلوله.
  • میدونم. اما..اما میترسم.
  • میفهمم ..ای کاش جات بودم. نمیشه جات باشم…
  • چیزی که بهت گفتم و فراموش نکن. نزار ازت لذت ببره. اون بازجو با تمام وجودش داره ازت لذت میبره ..از له شدنت. از هق هقت. از تحقیرت..اخرین ذربه رو بزن...مقراراتی که تو توش نبودی رو به رسمیت نشناس
  • می لرزم وقتی وارد میشه...دست خودم نیست
  • به همون راهی رو که جلوی پات گذاشته عمل کن
  • کدوم؟
  • همراهش رو ببین
  • یعنی کیسه رو از سرم بردارم. ولی ..ولی گفت اون و می کشه. اگه ببینمش اون و میکشه. از شکنجش میترسم ..می ترسم سلمان
  • کسی که تا اینجا با یه بازجو اومده بمیره بهتر. یکی کمتر بهتر. ببینش. مقررات رو بشکن..
  • صبر کن.. صبر کن...صدا میاد.. داره میاد..داره میاد...من برم ...میشکونم ..مقاومت میکنم.
شراره به سرعت کیسه سیاه رو روی سرش کشید و منتظر باز شدن در شد.
  • سلام بر دکتر شراره.چه روز خوبیه نه؟..نمیدونی هوا بیرون چقدر خوبه. تو هم این دو روزی که اینجا بودی یه کم سخت بوده. ولی خوب..دو روزه دیگه
  • من..دو روز..
  • پس چی فکر کردی یه ماهه اینجایی؟
  • هر چی شما بگی...نه ولی...من خیلی وقته اینجام
  • رو حرفم داری حرف میزنی؟
  • من...نه...نمیزنم...ولی ..من دو روز بیشتره اینجام
  • چشمم روشن..خوب دیگه چی
  • لطفا...دستم وباز کنید…
  • خوب خیلی خوب. باشه. جزو مقرراته..بیا..بیا جلو باز کنم…
شراره به سمت در سلول حرکت کرد. اینبار کاملا حس میکرد به جز بازجو فرد دیگری هم در سلول حضور داره.بعد از باز شدن دستهاش. مچ دست رو مالوند و به ارومی به عقب رفت.
  • آفرین. مقررات رو رعایت کردی. این دوستم هم ازت تشکر میکنه. خوب کجا بودیم؟
شراره فکری به سرش زد. تمام انرژیش رو جمع کرد تا با ضربه زدن به بازجو کشته شدنش رو سرعت ببخشه. با صدای بلند گفت :
  • بوی کُس ننه شما.
بازجو چیزی نگفت. برای چند لحظه سکوت تلخی در سلول در جریان بود. شراره حس میکرد نیرو گرفته. از روی صندلی بلند شد. هر دو دستش رو به روی کیسه سیاه برد و به یکباره کیسه رو از سرش بیرون کشید. اونچه که میدید رو باور نمی کرد. انگار با یک سیم به برق وصل شده بود . تنش به رعشه افتاد. یک قدم به عقب رفت. و با نگاه مضطرب به بازجو خیره شد. بازجو که صورتش رو با صورتک سیاه پوشونده بود گفت:
  • نگران نباش. چیزیش نیست. کمی داروی بی حس کننده بهش زدیم. همه چیز رو هم می بینه . هم میفهمه و هم میشنوه. و همه چیز رو هم شنیده نگران نباش. دختر شجاعی هستی..خوشم اومد

چشمهای شراره سیاهی میرفت. توان ایستاد رو از دست داده بود. رد چشمهاش به  چشمهای خیره و مبهوت ریحانه میرسید که حتی توان بسته شدن هم نداشت.
  • خوب دکتر دیدیش؟ آوردیمش شاهد باشه. البته نه با سلام صلوات.کمی اولش مقاومت کرد ولی خوب.جایی که کشونده بودیمش ساکت و امن بود.میدونی. ما برای هر کاری اول شرایطش رو فراهم می کنیم.درست مثل کشوندنت توی اوج تظاهرات ها به میدون انقلاب. اینطوری با بقیه بازداشتی ها بُر می خوری و یهو غیب میشی. همونی که ما میخوایم. این خانوم هم علی رغم زرنگ بودنش به راحتی تو دام افتاد. زنانگی همیشه کاربرد نداره جنده!
بازجو لحنش رو تغییر داد وبا استهزا گفت:
  • ولی خوب.فارق از همه این حرفها. مرسی. کار مارو راحت کردی. تو شاهد رو سوزوندیش
بعد با صدای بلند به مخاطبی بیرون از سلول اشاره کرد و گفت :
  • بیا تو .تمام شد. دکتر شراره. میخوام هم دم این روزهاتون رو بهتون معرفی بکنم. میشناسینش خیلی خوب. خودش رو سلمان معرفی کرد ولی. خوب .یه کم فریب کاری برای شما لازم بود. بیا تو..
چشمهای مبهوت شراره هنوز حضور ریحانه رو هضم نکرده بود که چشمش به چهارچوب در افتاد و قیافه خنده رو و بشاش شاهرخ . جیغ بلندی کشید و از حال رفت.