جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب جنون سرخوش -قسمت دوم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب جنون سرخوش -قسمت دوم. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۶ خرداد ۱۷, چهارشنبه

جنون سر خوش - قسمت دوم



نویسنده : عقاب پیر

قسمت دوم.

مدتها بود که ندیده بودمش. ولی انگار همیشه باهام بود. تمام عکسهاش و با خودم آورده بودم و هر از چند گاهی تو خلوت بهشون نگاه می کردم. همونی بود که میدونستم میتونم باهاش باشم. از همون اولش هم از کلمه عشق و خوشبختی بدم میاومد. نمیفهمیدمشون. الانم نمیفهمم. اما همیشه تصویرش تو سرم بود. بی رو دروایستی باید بگم که صورتش و دوست داشتم . فرم بدنش. و از همه بهتر اون زبون گرم و نرمش. یه همیچین لعبتی باید هم کلی خاطر خواه رسمی و غیر رسمی داشته باشه. منم از اول از رقابت بدم میاومد. شایدم می دونستم بدردم نمیخوره. آخه مگه صورت و تن واسه زندگی مهمه؟ نه. ولی غریزه ام نزاشت فراموشش کنم. خود به خود یه راهی جلوی پاهام گذاشت. یه فکر بکر. به کلک ناب تا باهاش باشم و بهش نزدیک بشم بدون اینکه احساس خطر بکنه و از دستم در بره. یا منم برم تو لیست پیچوندن هاش.
تلفن و بر داشتم و به شماره مستقیمش زنگ زدم. همیشه واسه تلفن هام یه بهانه داشتم ولی اینبار فرق داشت. خودش تلفن و برداشت و مثل همیشه خیلی معمولی و گرم احوال پرسی کرد. وقت زیادی نداشتم.بحث رو کشوندم به پذیرش. اونم انگار بدش نمیاومد.
-چرا زود تر اقدام نمیکنی؟ داره دیر میشه ها
-چی کارکنم داداشی. میگه تافل صد و ده میخواد. نمیشه.بعدشم پول شهریش چی؟
-ببن تو اپلای کن درست میشه. بورس میگیریم برات
-با این دانشگاهی که من درس خوندم همون پذیرشم بدن خیلیه. فکر میکنم نمیشه
-تو اصلا به فکر اینده ات نیستی. اصلا. نکنه میخوای حاج علی بازم پیله کنه و خاستگار بفرسته دم خونتون؟
-وای تا میگی خاستگار دلم میخواد بیافتم رو زمین و قهقهه بزنم بس که سوژه ان اینا.
-بازم؟
-آره بابا. این تا من و شوهر نده ول کن نیست.هی به مامان می گم بگو نیان بازم میفرسته. منم اینجا دست به سرشون میکنم و میرن
-بیا!. بجنب!.
-ابجیت دم به تله نمیده. خیالت جمع.ادم از یه سوراخ دو بار گزیده نمیشه داداشی. ابجیت و دست کم نگیر
-راستی با حمید تماس گرفتی؟ اون استاد دانشگاهه با کلی لینک!
-راستش نه. خجالت میکشم.
-خجالت نداره .تو باید از الان یاد بگیری چطوری از ادمهای اطرافت استفاده بکنی. فکرم نکن این کار غیر اخلاقیه. اصلا. تو ضرری بهشون نمیرسونی. اونها هم چیزی از تو نمیخوان. همش حرفه.
-میدونم چی می گی ولی ؛یعنی می گی حمید بهم نظر نداره؟
-خوب بهتر! اگه داشته باشه که بهت بیشتر کمک میکنه. کارت راه میافته. تو هم که هیچ و قت اجازه نمیدی کاری صورت بگیره. پس بازی برد برده.
-تو دختر میشدی چه شیطونکی میشدی. حیف شد واقعا

تلفن و که زمین گذاشتم مبهوت خودم بودم. نمیدونم چرا اون حرفها رو بهش زدم. مگه بده ازدواج کنه ؟ مگه بده پیش پدر و مادرش بمونه. چرا ترغیبش کردم از زنانگی واسه پیش بردن کارها ش استفاده کنه. جواب هیچ کدومشون رو نمیدونم. شاید حالا که دست خودم بهش نمیرسه نمیخوام دست هیچ کس هم بهش برسه. ولی اعتراف میکنم دلیل کارم و خودمم نمیدونم.

------------
شش ماهی از اخرین مکالمه تلفنیم باهاش میگذره. تو این شش ماه تنها کانال ارتباطیم باهاش یا ایمیل بوده و یا چت. ازش عکس نخواستم. میدونم حسم و به خودش میدونه. یک سال قبل سربسته یه تیری تو تاریکی شلیک کردم. وقتی حرفم و شنید از خوشحالی صداش می لرزید ولی گفت نه. ما فامیلیم. ازدواج تو فامیلی خوبیت نداره. اگه خدایی نکرده به هم بخوره یه فامیل گیر می افته. مونده بودم برق چشمهاش رو باور کنم یا حرفش رو. اون موقع کمتر میشناختمش. ولی الان میدونم از همون موقع من و هم جزو شکارهاش حساب کرده ومنتظره هر چی بیشتر منت اش و بکشم و ضعف نشون بدم.تا مثل بقیه طناب دور گردنم و قطور تر بکنه. این مرض خود شیفتگی و حس قدرت رو خوب میفهمم. ولی هر گز نمیخوام بیشتر از این ضعف نشون بدم. اونقدر قوی هستم که بتونم یه علف بچه رو مدیریت بکنم . پس افتادم تو تغییر بازی. کمکش کردم. بدون نشون دادن ذره ای احساس. مشاورش شدم بدون اینکه هیچ غرضی از خودم نشون بدم. باهام بیشتر اشنا که شد فهمید مثل بقیه کاسه لیس نیستم و نمیتونه مثل اونها باهام برخورد بکنه. یه جورایی بهم اطمینان کرد. شاید میخواست تشنه ترم بکنه .ولی به هر حال پا به پام وارد بازی شد . براش شدم داداشی!

-بگو ببینم چه خبر؟ با حمید حرف زدی؟
-خبرها پیش شماست. این آقا حمید خیلی وارده ها. کلی کمکم کرد واقعا پسر پر جنمی هست.
-پذیرش و پر کردی؟
یه خنده ای کرد و گفت خیلی طولانی بود  حمید برام پر کرد. بعدش خودشم گفت میره می ندازه توی جعبه پست دانشگاه. تازه با یه استاد هم حرف زده ممکنه اون برام یه نامه بنویسه
-آفرین بهت افتخار میکنم. ببینم نزدیک شدن به عمو حسین و شروع کردی یا نه؟
خنده مضنوعی کرد و گفت : شیطونی نکن داداشی. عمو حسین که از خداشه برم پیشش. اون خونه بزرگ و سه نفر ادم.
-آره ولی خوب تو تنها نیستی رقیب داری.میثم هم داره به هر دری میزنه بیاد اونم بد رو عمو حسین حساب کرده. اگه اون کارش درست بشه جایی واسه تو نمی مونه.
-می دونم. میثم هم بره پشت سرش ایل خاله با علی و سارا و پریسا هم اروم اروم میان. ولی چی کار می تونم بکنم خوب.
-کلیدش دست خودمه با کمک خودت. پایه نقشه هستی؟
صداش و اروم کرد و ریز خندید: از دست تو داداشی جون. چی تو سرته
-خوب گوش کن. هیچ کس از ارتباط من و تو خبر نداره و این بهترین مزیت ماست. من رو عمو حسین نفوذ دارم .هفته ای سه چهار بار میبینمش این دومین مزیت ما.
یه ریز میخندید: خیلی بلایی..
-گوش کن. من رو مخ عمو کار میکنم. ذهنش و نسبت بهت اماده میکنم. زیر گوشش میخونم که تو لیاقت بیشتری داری و اونها بهتره ایران بمونن. از اون ور هم به میثم اطلاعات غلط میدم. تو هم باید نقش همون دختر مظلوم و ساده رو بازی کنی.
خندشو قطع کرد و گفت : هر چی داداشی جونم بگه. ولی گناه داره میثم. خوب اونم حق داره
-هیچ کس حق نداره یادت باشه برای رسیدن به اهدافت باید محکن باشی و بی رحم
-اره خوب درست میگی. ولی داداشی عمو حسیم اوکی باشه با ماریا زنش و پیتر پسرش چی کار میکنی؟
-عمو حسین کلید ساپرت تو هست منم هر سه تا شون و خوب میشناسم وقتی اومدی با زبون چرب و نرم خودت و اطلاعاتی که من بهت میدم همه چی نرم پیش میره اون با من
-خیلی شیطونی تو. من اصلا نمیشناختمت تو دیگه کی هستی بابا
-دست کمم گرفتیا..فقط یادت باشه از این رابطه هیچ کس نباید مطلع بشه
------------
چقدر پاییز این شهر دلگیره. مخصوصا وقتی که باد میاد و پیاده رو ها پر شده از برگهای خیس و شُل. باورم نمیشه تا چند دقیقه دیگه میاد. این همه بازی و کلک و داستان گرفت. اون الان اینجاست. تنها.
ولی من دیگه تنها نیستم. شاید اگر تنها بودم با هر کلکی که میشد خودم و تو دلش جا میکردم. شاید هیچ وقت ازدواج نیمکردیم ولی میتونستم نزدیکش بمونم. و شاید با یه حس متفاوت تری دستش و تو دستم بگیرم و کی میدونه شاید.یه بار دیگه میتونستم اون تن زیباش و ببینم..دوست ندارم اون روز یادم بیاد. جزو لکه های ننگ زندگیمه..بگذریم. اما هیچ کدوم از اینا نمیشه.  من الان یه زن خوب و از همه جهت مناسب دارم. در ثانی تو این شرایط اگه ضعف نشون بدم بزرگترین پیروزی براشه. تونسته من و حتی با وجود زنم شکار کنه.
-داداشی...باورت میشه؟
-چرا که نشه. زحمت های خودته. اراده خودته
-مرسی ولی اگه تو نبودی نمی شد. خودتم میدونی. مرسی که به یا دم بودی و همیشه حمایتم کردی. چیزایی که تو این مدت ازت یاد گرفتم یادم نمیره.
-نگو این حرفها رو..حالا چی یاد گرفتی؟
-اینکه رو پای خودم بیاستم و تلاش بکنم
زدم زیر خنده؛ از خنده ام خندش گرفت: همین؟
  • همین قابل گفتنه
  • شیطون. فقط یه توصیه بهت دارم. تا زمانی که بورست درست بشه به عمو حسین نیاز داری. هم عمو هم زنش هم پسرش باید تو مشتت باشن!.غیر مستقیم.. فهمیدی؟
  • نیومده هستن
پوزخندی بهش زدم و از پشت میز رستوران پاشدم. یه تکونی به بدنم دادم و بهش اشاره کردم که بریم.
  • پس نیومده نفوذ و شروع کردی..حالا این تو هستی که باید به من اطلاعات بدی شیطون
  • چشم داداشی. عمو که سر کاره و از خودم یه دختر درس خون تو سرش ساختم. ماریا رو هم با ظرف شستن و زبون ریختن خام کردم. پیتر هم یه نوجوان خوشگله دیگه
  • حواست باشه رابطه خاصی باهاش نگیری هم عمو هم ماریا خیلی حساسن روش
  • نگران نباش خودت گفتی غیر مستقیم. چند تا اتو ازش تو همین یکی دو ماه گرفتم. خودشم میدونه. ولی به روش نمی ارم. تازه دوست دخترش هم خیلی خرفته.تو مدرسه به اینا چی یاد میدن؟
  • چطور؟
  • چطور؟ بسکه ساده ان . الان من رنگ شرت پیتر رو هم میدونم. حتی میدونم کنار چیزش ماه گرفتگی داره .
هر دو زدیم زیر خنده. داشت میشد اونی که ازش تو سرم تصور داشتم. اروم اروم نقابهاش رو برام کنار میزد و خودمونی تر از شیرین کاریهاش حرف میزد. انگار از همون روز اول همه این نیمه ها پنهانش رو میدیدم و حالا خودش بهم نشون میداد. یه دختر بی احساس و در عین حال با احساس که میدونه چه کاری رو کی انجام بده و با چه کسی! کاش مال من بودی!
------------
عمو حسین یه تاجر موفقه. سی سال قبل از ایران کند و اومد اینجا. وضعش خیلی خوبه. اونقدر پول داره که واقعا نیازی به کار کردن نداره. شاید به همین دلیله که دونه دونه پولش رو می کنه تو چشم همه. اگه تحمل بیاری و ده دقیقه باهاش یه جا بشینی عین ده دقیقه رو از خودش تعریف میکنه. و اخر سر پتک محکمی با گفتنه "خوب شما کار میکنی؟" تو سرت میزنه که یعنی پول داری یا نه؟ از وقتی اومدم خارج از کشور و خونه و زندگی و رفت آمدش رو دیدم متوجه شدم که آدم بسیار با نفوذی هست و خونش مجل رفت و آمد همه ادمهای معروف خارج از کشوره.  عمو حسین در حقیقت عموی ما نیست. به صورت نَسَبی دایی ماست. ولی چون همه ما تو خانواده پدری هم یه "حسین " داریم برای اینکه قاطی نشه عمو صداش می کنیم. این هم از معجزات خانواده ماست. عمو حسین یا در حقیقت دایی حسین برادر مادر من و مادر مونا و مادر میثم و برادرش محمد هست.  پس به عبارتی همه ما دختر خاله پسر خاله هستیم. عمو حسین یه چند سالی هست که با ماریا ازدواج کرده و با پسرش پیتر که از همسر اولش داره زندگی میکنن. ماریا یه زن بسیار مهربان و دل به نشاطیه. کلی از فرهنگ ایرانی خوشش میاد و به ماها احترام میزاره. قد کشیده و پوست سفیدش همیشه مایه مباهات عمو حسینه. ازسال قبل که مونا اومده ؛ رفت و آمد من هم به اونجا بیشتر از قبل شده. همون طور که مونا میگفت رابطه اش با همه خوبه. و همه یه جورایی دوستش دارن. اون هم هر روز جا افتاده تر میشه.و به طبعش پسرها و مردهای دیگه ای هم پشت سرش راه میافتن.ولی یه چند وقتیه که به من اطلاعات کمتری میده. باهام سرد تر شده. از چشمهاش میفهمم که هزار تا کار مرموز داره انجام میده ولی یک کلمه دربارشون با من حرف نمی زنه. نمی تونم بگم نگرانشم نه. ترس اصلی من اینه که حالا که خرش از پل گذشته اروم اروم بخواد من و هم از قطار پیاده بکنه.پس باید بیشتر روی رفتارش فکر بکنم. مخصوصا وقتی به این تابلویی یه قرار پرت برای فردا باهام گذاشته. دلم هم شور میزنه و هم هیجان دارم.   
---------------
وقت کمی دارم.تا قبل از رفتن باید این کار و هم تموم کنم. ماریا خیلی سخت گیره و نمیشه از دستش در رفت .اگر هم بشه در رفت خودم نمیخوام . ماریا همه چیز منه. همه آیندمه. هر چی بگه باید گوش کنم و انجام بدم. .پویا هم مثل همیشه عین یه سگ وفادار میمونه. گفت هر کاری و که خواستم انجام میده. پس میمونه مینو و آتوسا!که اونا رو هم حسابی چرب کردم.  این یه کار و تمام بکنم و بدهی ام و با حمید صاف بکنم همه چیز درست میشه. از خودم راضی ام. خیلی زیاد. نزاشتم دو تا اشتباه بشه سه تا. اون دو تا اشتباه هم تقصیر خودم نبود. یه جورایی زور پدر و مادرم بود. یه دختر بیست ساله مگه چقدر میفهمه؟ تنها "بله" زندگیم و تو بیست سالگی گفتم و بعد تا به همین امروز فقط همه رو پیچوندم. چقدر پدر و مادرم ساده بودن. آخه کی دخترش و با یه ماه آشنایی میده به اون پسر ! اونی که حتی توی سه هفته عرضه کردن هم نداشت. این همه مرد و پسر میخوان با من بخوابن و اونوقت منِ بیست ساله، سه هفته باهاش بودم و دست بهم نزد. این یعنی چی؟ برام مهم نیست یعنی چی. مهم اینه که کابوسی که می تونست یه عمر طول بکشه؛زیر سه هفته تمام شد. تازه همه مهریه ام رو هم ازش گرفتم. حقم بود. ولی هیچ وقت دوست ندارم دو  سه سال بعد این طلاق رو به خاطر بیارم. همش تحت نظر پدر و مادر بودن. همش زخم زبون این و اون رو خوردن. خستم کرده بود. خیلی خود دار بودم که دیوانه نشدم. البته اون طلاق یه خوبی داشت . اونم شکسته شدن شاخ پدر و مادرم بود. درسته کنترلم می کردن ولی دیگه از اون به بعد هیچ چیزی رو بهم تحمیل نکردند الا اومدن خاستگار که اونم این اواخر شل شده. البته پویا اگه نبود شاید مجبور میشدم به یکی از این خاستگارها جواب بدم. در حقیقت پویا نوردبان من شد. پسر خاله نازنینم.دلم میخواست بجای خاستگاری یه نفره غیر رسمی ازم رسما خاستگاری میکرد. می اومد مثل همه تو صف. منم مثل همه یه مدت و باهاش لاس میزدم و بعدش مینداختمش کنار اون چند تا دست چین شده تو اب نمک . ولی خوب، زد جاده خاکی. اون طور که مثل همیشه دلم می خواست جلوم زانو نزد. زرنگ بازی در اورد. مثلا خواست بگه خیلی زرنگه و مغرورو البته تیز...خیلی خوب ..باشه .منم تا تهش میام. اگه نمیشه یه دفعه غرورت و بگیرم ریز ریز میگیرمش. اون دختر ساکت و آروم تو سری خور که همتون به ره بهانه ای تحقیرش میکردید و هر غلطی خواستید باهاش کردید مرده. از همتون جلو میزنم و کاری میکنم به تیر غیب زمینگیر بشید.فعلا امروز حمید و تو ذهنم له می کنم. شاید هیچ وقت نفهمه ولی من که می دونم میخوام چی کار بکنم.


-الو پویا..چه خبر؟
-پروازش تاخیر نداره تا بیست دقیقه دیگه میرسه.
-میدونی که چیکار باید بکنی؟
-نمیدونم چرا دارم کمکت میکنم. امیدوارم زودتر تمام بشه و حمید هم هرگز نفهمه. میفهمی؟ هرگز نباید بفهمه
-نترس.کارم و بلدم.
-واقعا چرا مونا؟ اینهمه بهت کمک کرد. اصلا حمید نبود تو نمی تونستی بیای اینجا.
-اره راست میگی. ولی دورم زد.
-اشتباه می کنی .تو چرا همه چی رو بد می فهمی. حمید دورت نزد. اصلا به من بگو مگه تو اهل ازدواجی؟
-این که من اهل ازدواجم یا نه به خودم مربوطه ولی اینکه اون بعد اون همه سوسه اومدن سه هفته غیبش زد و بعد با اون دختر ایکبیری ازدواج کرد مساله منه!
-ببین مونا؛ من خودم شاهد بودم. بارها به هر بهانه ای خواست بهت نزدیک بشه. هر بار به یه بهانه ای پیچوندیش. فکر کردی نمیدید؟ والله من جای اون بودم همین قدر هم ادامه نمیدادم
- و ندادی!
-خوب؟ حالا چه ربطی داره. بهش راه ندادی. اونم رفت. مشکلیه؟
-نه اصلا. تو حتی پسر ها رو هم نمیشناسی. حتی نمی تونی تمناشون رو ببینی. دلم میخواست نمیرفت. بیشتر اصرار میکرد. بیشتر تشنش می کردم. می تونستیم از این شرایط جفتمون لذت ببریم. ولی اون برید. از صف رفت بیرون. اونم برای کی؟ برای دختره عین عنتر.
-حتما باید این کار رو بکنی؟
-قطعا. تو هم کاری رو که باید بکنی بکن. من فقط یک ساعت میخوام.
-اوندو تا رفیقت چی؟ مطمعنن.
-نترس..اونقدر ازشون دارم که جیک نزنن.
-بهش صدمه نزن.باشه؟
-نگران نباش. کاریش ندارم. مثل همیشه است
-تو یه کثافتی. یه روانی مریض. نمی دونم چرا دارم کمکت میکنم. باید برم ..پرواز رسید. بهت پیام میدم.
-برو.یادت باشه. دست پروده خودتم.
------------
پویا کارش و خوب انجام داد.حمید الان حداقل دو ساعت با اینجا فاصله داره. مینو و آتوسا هم خبر دادن الان کنار اون دختره نشستن و دارن زمینه سازی می کنن. فکرش و بکن تا چند دقیقه دیگه سه تا زن غریبه؛ دو تا اتاق اون ور تر از دفترحمید با تن لخت زنش ور میرن. آخر سرش نه زنش میفهمه نه حمید و همه چیز هم گردن یه سرگیجه ساده می افته. عاشقتم مونا. سررشته همه چی تو دست خودته. همونطور که با تو همین کار رو کردن. اشتباه دوم تقصیر خودم بود. "بله" نگفتم. ولی اطمینان کردم. یه دختر طلاق گرفته که حالا به تور یه پسر زبون باز افتاده. حواسم بود ولی خوب. بی تجربه بودم. پویا هم اون شب بود. با دوستاش چند میز اونور تر نشسته بود و غذا میخورد. هنوزم نمیدونم نقشه بود یا تصادف. براش دست تکون دادم.دوستش نداشتم ولی بین همه پسر خاله دختر خاله ها تنها کسی بود که به حرفم گوش میداد و بهم توجه میکرد. درست مثل الان. شاید اگر اون خاستگار اولم بود الان این حال و نداشتم. ولی مهم نیست. مهم اینه که اون شب از دور بهش سلام کردم. و اون هم با تعجب جوابم و داد. و سرش به دوستاش مشغول بود. بعد غذاسوار ماشین یاسر شدم که من و برسونه. سرم درد میکرد. چشمهام میسوخت انگار ده ساعت پای مانیتور نشسته باشم. وقتی می بستمشون سرگیجه شروع میشد. دنیا دور سرم می چرخید. و قتی چشمهام رو باز میکردم دو باره در و سوزش سر و چشمم رو می گرفت. قدرت تکلم زیادی نداشتم. به یاسر گفتم سریع من و خونه برسونه. شاید اگر فقط اخرین "چشم" یاسر رو میشنیدم هرگز نمی فهمیدم همه اینها نقشه بوده. ولی اینطور نشد. چشمهام و که بستم صداش و شنیدم که به یکی میگفت "بیهوش شد".اگرم میخواستم استرس و ترس و سرگیجه نمیزاشت چیزی بگم. تایک ساعت بعد با چشم بسته بیدار بودم. یاسر و اون نفر دوم لختم کردن اول یاسر تمام تنم و بوسید بعد نفر دوم سرش و بین رونهای پام برد و شروع به مکیدن کسم کرد. در میان کار؛ لذت ترسناک و سرگیجه و خماری و دست اخر خواب.وقتی که چشمم و باز کردم توی بیمارستان بودم. پدر گفت مسمومیت غذایی بوده و شانس اوردم. به اونها هیچی نگفتم.. از تمام مردهای عالم بیزار شدم. وقتی توی خیابون از کنارشون رد میشدم در توهم خودم دستی از پشت جلوی دهنم رو میگفرت و توی یک ماشین می انداخت. بزرگترین ترسم این بود که مبادا یاسر و دوستش به من تجاوز کرده باشند و هزار بیماری گرفته باشم. چند هفته مثل یک کابوس گذشت و مادرم به خیال اینکه این افسردگی من بابت ضعف شدن بعد از بیماریمه من رو بست به غذا های مقوی. بعد یک ماه به یه بهانه دکتر زنان رفتم و فهمیدم هنوز باکره ام. انگار حس به دنیا امدن داشتم. دیگه مطمعن بودم که یاسر و دوستش به من تجاوز نکرده بودند ولی از اون به بعد این من بودم که به روش خودم به هر کسی که سر راهم بود تجاوز کردم.

------------
-کلید و دزدیدی؟
-چی فکر کردی مونا جون. همه چی واسه مهمونی اماده است
-خوبه مینو در و ببند. آتوسا بیا کمک کن لختش کنیم. بجنب وقت نداریم
-در و می بندم تا بفهمه شاه کلید و ازش زدم کلید برگشته سر جاش
-چطور بود؟ بدقلقی نکرد که ؟
-اولش یه کم کرد. به زبون بیزبونی گفت مزاحمش نشیم . وقت نداره و شوهرش قراره بیاد دنبالش. ولی خوب ما تو تیممون مینو رو داریم. اره مینو؟
-چه کنیم دیگه . از هفده سالگی تور کردم و تور شدم. تو هم جای من بودی متخصص بر گردوندن بازی میشدی .
-پس راحت بود؟
-راحت که نه. کیس خیلی لوسیه. وقتی گفت شوهرش میاد دنبالش سریع به رهنم رسید از این در وارد شم. پرسیدم شوهرتون اینجا مگه درس میده ؟ اونم افتاد تو دام و گفت اره و خلاصه حرف به اسم شوهرش رسید. اینجا بود که قیافه اتوسا جالب بود
-آتوسا ؛ ور پرده چی کار کردی؟
-هیچی بابا .کلک همیشگی. گفتم عهه؟ دکتر حمید و کلی کسشر تحویلش دادم و دست آخر گفتم دکتر حمید که تو دانشگاهه؟ قیافش دیدنی بود وقتی این و شنید
-خوب؟
-هیچی دیگه خودش از ما خواست ببریمش پیش شوهر جونش.
-ما هم سر در ساختمون دپارتمان همون کلک همیشگی  زنبور و زدیم بهش.
-زنبور؟
-هیچی بابا اتوسا یه آخ بلند گفت که مثلا زنبور زدتش. تا اومدیم وارد ساختمون بشیم منم یه آخ محکم گفتم تا خم شد ببینه چی شده من از پشت سوزن بیهوش کننده رو کردم تو بازوش و سریع بیرون کشیدم.زبون بسته فکر کرد واقعا زنبوره.سریع اومدیم تو .
-توی اسانسور از حال رفت و اماده مهمونیه
-ای ول بابا. خوب .لخت لخت شد. حالا مثل دو تا دختر خوب .رو تون رو رو به دیوار بکنید تا کارم و بکنم بعدش ماله شما دو تا.
-یکی چی؟ تو کاریش نداری؟
-من کارم و همین الان انجام میدم. بقیش مال شما.کارتون تموم شد لباس تنش بکنید. نقشه رو که یادتونه؟
-اره بابا . میبریمش پایین و می گیم بیهوش شدی شاید ماله زنبوره!
-آفرین. حالا بجنبید روتون و اون ور بکنید

باورم نمیشه. تن لخت زن اون دکتر عوضی از خود راضی الان رو به رومه. دو تا دیوار اون ورتر دفترش. چه قدرتی بالاتر از این هست تو این دنیا؟ لای پاهاش رو باز میکنم و رو رونش دست میکشم. قیافش مالی نیست . درست مثل رونش. نه خوش تراشه نه اونقدر زیبا. دکتر حمید کردن تو پاچت! به یاد من جلق می زدی بهتر از این بود. خودت خواستی. دستم و کنم توی شیار کس. سرم و نزدیک کسش میکنم. این نزدیکترین حالت ممکنه. قیافه نه چندان معصومانش جلو چشممه. همین قدر کار بود. دکتر حمید دیگه چیزی ازت نمونده.
-خوب بچه ها کار من تمومه. نیم ساعت وقت دارید. من میرم.