جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب عشقبازی کاکتوسها (۲). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب عشقبازی کاکتوسها (۲). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۶ مهر ۲, یکشنبه

عشقبازی کاکتوسها (۲)


احمق! بچه! جنس این جور آدمها رو خوب میشناسم. اونهایی که دنبال تماشاچی میگردن. که متعجب کنن... که مهم باشن... غافل از اینکه تماشاچیشونو اشتباه انتخاب کردن. تماشاچی مثل ماهی می مونه. اگه طعمه اتو بد انتخاب کرده باشی میپره. یه ماهی سیر هم که مثل من هر چی براش بذاری به تخمش نیس. ایراد نداره. حق داره. بچه اس. نه بازی دیده نه بازیگر. کم کم که سنش بالاتر رفت اونم اینا رو میفهمه. لبخندی زدم و از روی کاناپه بلند شدم. شروع کردم به پوشیدن لباسام. خیرگی نگاهشو روی خودم حس میکردم. سنگین بود و غیر قابل تحمل و منتظر. اونقدر که به حرف اومدم. نمیخواستم فکر کنه منم مثل خودش خرم:
-منظورتو میفهمم... منم وقتی برادرم شهید شد همینجوری احساس گناه داشتم... با خودم فکر میکردم اگه منم همراهش رفته بودم میتونستم مراقبش باشم...
-تو همیشه همینقدر خنگی یا فقط مخصوص منه؟
در حالیکه کمر شلوارمو میبستم برگشتم سمتش و مکالمۀ کسالت بارمون رو ادامه دادم:
- منظورم اینه که این احساس که تو برادرتو کشتی خیلی طبیعیه... عذاب وجدان داشتن خیلی طب...
-کی از عذاب وجدان حرف زد آخه؟
-اینا فقط فکر و خیاله...
-با سرعت بین درختان توس نقره ای و کاج میدویدم. بارون که مانند پودری خنک روی صورت و لباسهای فاخر پشمیم مینشست باعث میشد کمی از گر گرفتگی صورتم کاسته بشه. کاسۀ برنزی سنگینی که کف دستام نگهداشته بودم و به سمت قربانگاه میبردم باعث خستگیم میشد. صدای برگهای زرد و پاییز زده زیر پام موسیقی دلپذیری بود که با گذشت سالیان مثل یک فرش پر سر و صدا خش خش میکردن. به خاطر خونی که درون کاسه مترصد کوچکترین بی دقتی بود تا ریخته بشه مجبور بودم خیلی مراقب باشم. نمیتونستم هدیۀ خداوندگار خورشید رو حروم کنم. خداوندگار خورشید مدتها بود که از دهکدۀ کوچک ما رو برگردونده و چهره پوشونده بود. با شنیدن صدای جادوگر که دعای مخصوص قربانی رو میخوند قدم تندتر کردم. مردم دهکده پشت به سمتی که من ازش می اومدم و رو به رودخانه ایستاده بودن. پدرم رو دیدم که تو لباسهای پشمی و فاخرش زیر درختی که طناب دار ازش آویزون بود ایستاده و سر طناب رو به دست گرفته. مردی که سرو صورتش با یک کیسه پوشیده شده بود با صورت پوشیده آویخته میشد تا خداوندگار خورشید نقاب از چهره برداره. قربانی بودن افتخاری بس بزرگ بود برای یک برده و ننگی بزرگتر برای دهکدۀ فقیر ما اما چارۀ دیگری نداشتیم برای همون هم مجبور شدیم یک گاو هم قربانی کنیم تا در حد لیاقت خداوندگار باشه. من با پدرم صحبت کرده بودم تا اجازۀ رقصیدن رو به من بده. رقص خورشید. رقصی که نمادی از زیبایی و دوران خورشید بود. به آسمان نگاه کردم. مثل همیشه پوشیده بود. ابرهای سیاه نشان از قهر خداوندگار خورشید داشتن. باید دل نازکش رو به دست می آوردیم...

-تو ای آفریدگار! تو ای خداوندگار روشنایی و باروری! بپذیر این قربانی بی ارزش را از بندگانت! رخ بنما! رخ بنما بر بندگان آستانت! امیدم چنان است که مورد پسند واقع شود این قربانی...

از میون جمعیت رد شدم و به سمت جادوگر رفتم. جادوگر پیرترین آدمی بود که تو زندگیم دیده بودم. جادوگر میگفت چهل و پنج بهار رو پشت سر گذاشته. صورتش با ریش طلایی انبوهی پوشیده شده بود. چشمهای آبی و براقش زیرک و تیزبین بود. شبهایی که جمع میشدیم دور اتیش و جادوگر برامون از سفرهاش تعریف میکرد برق چشمانش به وضوح در تاریکی دیده میشد. با نام راگنار میشناختیمش هر چند به جز جادوگر چیز دیگه ای خطابش نمیکردیم... فکر و خیال اینه گوگولی... اگه میخواستم فکر و خیالمو برات تعریف کنم اینو میگفتم نه اونو...
نه خوشم اومد! چه ذهن خلاقی داره این دختره! جالب شد!
-همه اشو تو همین یه لحظه از خودت ساختی؟
-نه... تو تلویزیون دیدم... یه داکومنتار بود دربارۀ عصر های مختلف... اطلاعاتش از اونجا بود و بقیه اش کار خودمه...

نفهمیدم منظورش چیه. داشت بطری شرابو میبرد سمت دهنش سر بکشه. این چرا زبون نمیفهمه؟ با حرص شیشه رو ازش گرفتم.

-خیله خوب بابا... خسیس... بگیر بکنش تو کونت اصلا...
-هرچی میخوای فکر کن... پیش من حداقل حق نداری به خودت صدمه بزنی...
-گم شو بینیم با...
بلند شد و رفت تو اتاق خواب من. خیلی سریع هم برگشت. لباسهاشو پوشیده بود و دمغ به نظر میرسید.
-کجا میری؟
-تو کون خر... میخوای بیای؟
-پرستو... من اگه چیزی میگم فقط...
-خیله خوب بابا! خیرمو میخوای... گاییدیمون با این خیرخواهیت تو هم...
-تو چرا یه هو اینجوری شدی؟
-این دسته کلید واموندۀ منو ندیدی؟ هر جا دنبالش میگردم نیس...
-تو دستته...
یه نگاه به دسته کلیدی که تو دستش بود انداخت و ناگهان با دو تا مشتهاش کوبید تو پیشونیش.
-بیا... رسما دیوونه شدم رفت...
-واسه همینه میگم مش...

با نگاهی که بهم کرد بدون اینکه بخوام خفه شدم. نگاه ترسناکی بود. تا حالا همچین نگاهی ندیده بودم. سرد بود. غریب بود. تیز و زیرک بود. دنیا دیده بود. یا شایدم یه چیز خاص دیده که من ندیدم. پرقدرت بود. خطرناک بود... نمیدونم چرا بی اختیار نگاهش منو یاد داستانی که از خودش درآورده بود انداخت. نمیدونم چرا این داستان منو تا این حد ترسونده بود. منو یاد یه چیزی مینداخت اما چی نمیتونستم انگشت روش بذارم. فقط میدونم که موقع شنیدن داستان بدجوری ترسیدم.
-چرا مثل خری که به نعل بندش نگاه میکنه بهم نگاه میکنی؟
-بیخیال... برو پرستو... خواستم ببینمت خودم بهت زنگ میزنم...
یه نگاه به سر تا پام انداخت. نگاهی که اصلا دوست نداشتم. پوزخندشم بد و تحقیرآمیز بود. یعنی چی؟! این فکر میکنه کیه؟ تمام اینها فقط یه لحظه بود. من منوچهرم. کسی که مرگ مهرداد رو تحمل کرد و از پس خیلی چیزهای دیگه بر اومد. از پس این فینگیلی قرار نیست بر بیام؟ مصمم رفتم طرفش. موهای کوتاهشو از پشت گرفتم تو دستم و نگاهمو با عزم جزم انداخت تو نگاه پر از درد و خیره سرانه اش. تو بغلم از پشت خم مونده بود. میدیدم ازم نمیترسه. انگار منو میشناخت. نه نمیشناخت. اما انگار یه چیزی راجع به من میدونست که من نمیدونستم شایدم فقط اشتباه کردم. اما من هم بیدی نبودم که با این بادها بلرزم. من طوفان از سر گذرونده بودم. زیر لبی با تحکم غریدم. طوری که فقط خودش بشنوه:

-یه نصیحت کوچولو از من داشته باش خانوم کوچولو... سعی کن با من که هستی ادای آدمهای دیوونه رو درنیاری...خوب؟  نه بلدی اداشو در بیاری نه واقعا میدونی دیوونگی چیه... منم اگه دیوونه بازی در نمیارم به خاطر این نیس که نمیتونم... برای اینه که نمیخوام... تو تا حالا دیوونه ندیدی... پس سعی کن از این به بعد خیلی حواست به حرکات و رفتارت پیش من باشه... خوب؟ اگه فهمیدی اون کله اتو تکون بده...

نگاه خیره اش مصمم بود اما سرشو به معنی فهمیدم تکون داد. ولش کردم. شروع کرد به نوازش جایی از سرش که موهاشو کشیده بودم.
-راستی پرستو... یه بار دیگه هم به من گستاخی کردی نکردی...
نگاهش همون نگاه قبل بود. نگاه آدمی که دنبال شر میگرده اما چیزی هم نگفت.
-تو انگار نفهمیدی بهت چی گفتم پرستو! ها!!!!؟ بیام بهت بفهمونم؟
سرشو انداخت پایین. با قدمهای بلند عقب رفت و کوله پشتیشو که دم در بود برداشت و در رو پشت سرش محکم به هم کوبید و رفت. درسته آدم ملایم و خودداری بودم اما بعضیها رسما قرآن میگیرن دستشون که تو رو خدا ادب شدن لازم داریم... تحمل دارم اما مال منم حد و اندازه داره. تحملم چرا یه دفعه تموم شد؟ مدتها بود که خودمو از یاد برده بودم. اما انگار تازه داشت یادم می اومد که از بچه بازی خوشم نمیاد. جلوی آینه یه نگاه به سر تا پام انداختم. بی تفاوتم. دیدن خودم برام اونقدر عادیه که انگار از بدو تولدم همین شکلی بودم. چشم راستم با یه چشم بند یکوری مشکی بسته اس. با شلوار لی شباهتی به دزدهای دریایی ندارم. خنده دار نبود منوچهر جمع کن خودتو... چشم چپم مشکیه... گاهی یادم میره من کی ام... یعنی باید این دختره رو بندازمش بیرون از زندگیم؟ بیش از حد داره ادای آدم بزرگها رو در میاره... البته اگه بخوام واقع بین باشم منم فقط دارم ادای آدم بزرگها رو در می آرم. من تو اون سنی که نمیخوام گیر افتادم و بزرگتر نمیشم... لعنت به همه چی...

دست انداختم سمت پاکت سیگارم. وامونده خالی بود. یه پولیور پیدا کردم و بعدشم کاپشنمو تنم کردم و زدم بیرون. خیلی کلافه بودم. خیلی... لعنتی! یه چیزی مثل یه خوابی که شب قبل دیده باشی و یادت نیاد چیه اذیتم میکرد. فقط اون حس بد بعدش توم مونده بود. حالم بد بود. چم شده من؟ احساس میکردم اطرافم خیاله و واقعیت نداره... آدمهای دور و برم پودر و پراکنده میشدن. مثل دود سیگار پخش میشدن... یه چیزی غلط بود! اما چی؟ لذتی که موقع شنیدن کلمۀ قربانی حس کرده بودم وصف ناپذیر بود. این کلمۀ لعنتی تو سرم زنگ میزد. این قربانی را از ما بپذیر گفت؟ چه آرامش دلپذیری بود تو فضای داستانی که تعریف کرد. آرامشی که از سر خوشی نبود. آرامشی بود از سر عجز. وقتی که میدونی هیچ کاری از دستت بر نمیاد و مجبوری همه چیز رو قبول کنی... حس آرامش... آرامش از روی عجز و ناتوانی... تصویری از ذهن یه قربانی در عصره... یه نقب زدم به اطلاعات هنریم در زمینۀ تاریخ هنر... دوره های مختلف هنری رو چک کردم... مبحث قربانی باید قبل از میلاد مسیح بوده باشه... دورۀ وایکینگها هم نمیتونه باشه... قبلتره... تو اینترنت یه سرچ میزنم ببینم منظورش کدوم دوره اس...

به خودم که اومدم تو مدرسه پشت میز نشسته بودم و داشتم کار میکردم. برای دوشنبه باید برای بچه ها برنامه مینوشتم. یه کار کامپیوتری فوق العاده! با یه برنامۀ خیلی ساده مثل پینت شاپ پرو ۸ باید یکی از رویاهاشونو به تصویر میکشیدن. اما اول از همه باید میدیدم میشه یا نه. به چیزی که پرستو بهم گفته بود فکر کردم. گفت لباسهای فاخر پشمی؟ این لباسها مال عصر برنز میتونه باشه. یه چیزی بین عصر حجر و عصرآهن... عصری که برنز برای آلات و ادواتی مثل خنجر و شمشیر و لوازم زینتی استفاده میشد اما هنوز سنگ حرف زیادی برای گفتن داشت... حدسم درست بود. تو اینترنت تونستم پیداش کنم. باید برای بچه ها یه نسخه درست میکردم تا منظورمو متوجه بشن. کار سختی بود. با اینکه قبلا با بچه ها با پینت شاپ پرو کار کرده بودم اما پیاده کردن همچین ایده ای کمی سخت بود. از اینترنت کلی عکس دانلود کرده بودم که باید سر هم میچیدم و یه چیز جدید از توش در میآوردم. برای بچه ها یه قسمت دوم هم در نظر گرفته بودم. کار با سفال. که البته تا حدودی هم یه جور تحقیق انفرادی میتونست باشه. تو مدرسه کوره داشتیم و خودم میتونستم سفالهاشونو براشون بپزم. تصمیم داشتم برای قسمت دوم پروژه اشون هر کس از دورۀ باروک یه طرح در نظر بگیره و اونو مجسمه کنه. بستگی به خلاقیت طرف داشت. از همین الان میدونستم بهترین نمرۀ کلاس مال کیاس اما بازم شده بود سورپرایز بشم...

وقتی بالاخره کارم تموم شد تونسته بودم همون تصویری رو که مردم جلوی رودخونه ایستاده بودن و منتظر دخترک بودن رو به بهترین شکلی که میتونستم ترسیم کنم... عکس رو رنگی پرینت کردم و وقتی از کیفیتش مطمئن شدم به تعداد بچه ها ازش کپی گرفتم. تمام کاغذها رو روی میز کارم مرتب گذاشتم برای دوشنبه. یادم باشه با مسئول کامپیوترها هم هماهنگ کنم اما الان نمیشد. ساعتو که نگاه کردم دو نیمه شب بود و خیلی خسته بودم. چراغ اتاقی رو که با همکارا تقسیم میکردیم رو خاموش کردم. محیط مدرسه نیمه شبی خیلی فرق میکرد. آرامش حکمفرما بود. درها رو با دقت پشت سرم قفل کردم. هوا بارونی بود. گاهی یه صدای تردد ماشین از خیابون اصلی به گوشم میخورد. نمیدونم چرا یه لحظه خوف برم داشت. حس اینکه یکی داره منو نگاه میکنه. اما هر چی چشم گردوندم کسی رو ندیدم. حتما خیالاتی شدم. با لرزی که نفهمیدم از سرماست یا از اون حس غریب خیلی سریع محوطۀ ساکت و خلوت دبیرستان رو ترک کردم...

زیرم ناراحت بود. اونقدر ناراحت که میخواستم جابه جا بشم که یه چیز نوک تیز نزدیک بود بره تو چشمم. چشم که باز کردم سرمو کوبیده بودم به گوشۀ میز کنار تخت. خیلی دردم گرفت. دستم بود که خواب رفته بود زیرم. شانس آوردم. یه کم اونطرفتر میخورد خورده بود تو چشمم. خیلی خسته بودم. یه کم بیشتر که به خودم اومدم یادم افتاد که دیشب نزدیکهای چهار و پنج بود که رسیدم خونه. تا دیروقت تو مدرسه بودم. ها... بعد از رفتن پرستو بود که رفتم مدرسه. از ایده ای که تو سرم انداخته بود تونسته بودم یه پروژۀ انفرادی عالی برای شاگردهام درست کنم. حتی دیوونه ها هم گاهی به درد میخورن. حتی میتونم بگم گاهی دیوونه ها تنها چیزی هستن که خیلی به درد میخورن...

برای خودم قهوه گذاشتم دم بکشه و تا اون تموم بشه رفتم یه دوش گرفتم. وقتی برگشتم یه قهوه تو یه فنجون گنده ریختم و با یه تیکه نون و شکلات که میخوردم رفتم تو فکر. انگار ۸ سال دفاع مقدس فقط زندگی مهردادو کم داشت. همینکه اونم جونشو داد هفته بعدش صلح برقرار شد. شاید همون بود که حالمو گرفت. اگه قبلن دفاع از خاک و ناموس بود حالا مسئلۀ انتقام بود. میخواستم انتقام مهردادو از اون عربهای کثافت سوسمارخور بگیرم اما جنگ به همون سرعتی که شروع شده بود تموم شد. مهرداد هم که رفت. پدر و مادرمم هر دوتاشون رفتن تو خودشون و من موندم تنها و بی کس. مادرم صبح تا شب اشک میریخت. یادمه اگه من یه نیمرویی چیزی درست میکردم و میخوردم که کرده بودم. اگرم نه که از مادرم آبی گرم نمیشد. اونقدر گریه کرد که سوی چشماش رفت. صداش در نمی اومد حرف بزنه. بعدشم که دپرشن شدید گرفت. پدرم هم روزۀ سکوت گرفته بود. نه آره میگفت. نه نه میگفت. هیچ چی. اونقدر موندم و موندم که احساس کردم دارم از درون میگندم. نه دوستی نه آشنایی نه اصلا حس و حالی. فک و فامیلها و خاله ها و داییها و عمو ها و عمه ها مراقب پدر و مادرم بودن و به قول معروف زنده نگهشون داشته بودن. من اما باید یه کاری میکردم. یه تغییر لازم بود. سه سال از مرگ مهرداد میگذشت که تصمیم گرفتم برم خارج. اصلا نمیدونم پدر و مادرم هنوز متوجه شدن من رفتم یا نه. بیست و یک ساله بودم که از ایران زدم بیرون. نه مقصد معینی داشتم نه چیزی. فقط زده بودم بیرون که یه کاری کرده باشم. با کمک عموم تونستم یه قاچاقچی پیدا کنم که مطوئن بود و خیلیها رو برده بود اونور... برای بچه سوسولهای همراهم خیلی سخت بودراه و پیاده روی. اما برای من سه سال زندگی تو برزخ کاری کرده بود که اگه همون لحظه میمردم هم به تخمم نبود...تو ترکیه هم قاچاقچیه منو برد تا ساکاریا...شهر بدی نبود. در هر صورت برام بی اهمیت بود.هر چه پیش آید خوش آید اومده بودم... اینکه بالاخره قبول شدم برای سوئد. واقعا برام مهم نبود کجا میرم. کسی رو هم تو کشور دیگه ای نداشتم که بخواد اسپانسرم بشه... پس سوئد اگه منو میخواست من سگ کی باشم که نخوامش؟ اما خوب. از لحظه ای که اسمم برای سوئد در اومد هم تا بخوام پرواز کنم خیلی طول کشید. البته تو این مدت بیکار نبودم. درسته از عموم پول گرفته بودم اما اون مال پیری و کوری بود.

تو ترکیه تو یه آرایشگاه کار میکردم و خرجمو از اونجا در می آوردم. اولش پادویی بود و جارو کردن موها و قاطی کردن رنگ و چه میدونم خرده کاری اینا. اما آرایشگری رو خیلی دوست داشتم. آرایشگره یه مردی بود به اسم ریضا. همون رضای خودمون. بهش ریضا آبی میگفتن همه. اونموقع ها نزدیکای پنجاه سال سنش بود. لامصب کارش حرف نداشت. معجزه میکرد. از صبح ساعت ۹ سرش شلوغ بود تا ساعت یازده شب. بعد از دو سه ماه که حواسم بهش بود یه بار رفتم و یه کلاه گیس از یه لوازم آرایشی خریدم و فرداش صبح زود اومدم تو آرایشگاه. کلاه گیسو گذاشتم رو یکی از اون کله ها و شروع کردم قیچی کردن. از همون لحظۀ اول که قیچی رو گرفتم دستم احساس کردم قیچی بخشی از بدنمه. اونقدر باهاش راحت بودم. موهای کلاه گیس بلند بودن. اولیشو برای دستگرمی از پایین موها شروع کردم و خیلی ساده موها رو مرتب کوتاه کردم. یه کمی که ترسم ریخت اومدم بالاتر و همینطور مدلها رو سخت تر میکردم. یه لحظه دیدم یکی شروع کرد برام دست زد. برگشتم دیدم ریضا آبیه. گفتم الان عصبانی میشه اما نه تنها نشد بلکه از اونروز پیشش مشغول کار شدم و حقوقم هم بالاتر رفت. البته فقط کوتاهیهای ساده رو میداد به من. اما کم کم با تمرینهای شبونه دستم اونقدر راه افتاد که کوتاهیهای سخت تر رو هم بهم بده... یک سال و نیم که پیشش بودم خیلی چیزها ازش یاد گرفتم که خیلی به دردم خورد و وقتی اومدم سوئد هم تونستم در کنار درسم کار هم بکنم. تصمیم داشتم معلم بشم. یه دو سالی طول کشید تا دبیرستان رو تموم کنم و بتونم تو رشتۀ تربیت معلمی قبول شم. تو اون پنج سالی که درسم قرار بود طول بکشه صبح ها دانشگاه بودم و بعد از ظهرها هم توی یه آرایشگاه یه صندلی کرایه کرده بودم که بعضی شبها و شنبه ها که درسم خیلی سنگین نبود میرفتم اونجا...

هم پول خوبی ازش در می آوردم هم سرگرم میشدم. سرم هم انصافا شلوغ بود و مشتریهای دائمی داشتم. سال سوم دانشگاه بودم و زندگیم دیگه رو روال عادیش افتاده بود. تا اینکه یه بار یه خانوم از اینهایی که معلوم بود مال میدل ایسته اومد تو. مشتری جدید بود. تا حالا ندیده بودمش. هر کدوم از آرایشگرها که سرش خلوت بود میگفت بعدی... هر کی نوبتش بود میرفت. نوبت این زنه شد اما وقتی خانوم آرایشگر گفت بعدی این خانومه گفت صبر میکنم برای کار اون آقا. که البته چیز غریبی هم نبود. هر کدوم از ما مشتریهای خودمونو داشتیم که میدونستیم چی میخوان و به قولی قلقشون دستمون اومده بود. خلاصه این خانومه اونقدر منتظر موند تا سر من خلوت شد. وقتی گفتم بعدی اون اومد و نشست. داشتم تو آینه نگاهش میکردم. حدودا سی ساله بود. یه قیافۀ معمولی داشت. چیز خاصی نبود که بتونی یادت نگهش داری. وقتی مدلی رو که خواسته بود براش زدم از کارم خیلی راضی بود. گفت تعریفمو از دوستش شنیده. چون تنها مرد آرایشگر اون سالن بودم پیدا کردنم خیلی براش مشکل نبوده. موقع حساب کردن انعام هم برام گذاشت. کوتاهی قیمت خودشو داشت. گاهی پیش می اومد که بهمون انعام هم بدن اما انعام اونم دو برابر قیمت اصلی؟ یه لحظه فکر کردم اشتباه کرده. خواستم بقیه اشو بهش پس بدم اما با یه لحن و لبخند خاصی گفت قابل نداره. از لهجه اش فهمیده بودم عربه. چه بهتر. من بیشتر در آوردم. کیه که از پول بیشتر بدش بیاد؟

از وقتی رسیده بودم استکهلم زندگی روی خوششو بهم نشون داده بود. دروغ چرا. انگار از همون خود ترکیه و با ریضا آبی شروع شد. گاهی بهش زنگ میزدم. ترکیم اونقدری بود که اموراتمو راه بندازم. راستش دلم خیلی هم برای ریضا آبی تنگ شده بود. اما گاهی اونقدر سرگرم زندگیم بودم که یادم میرفت روز کی تموم شده. شاید حال و هوای خوب سوئد و مردمش بود که کم کم یخ منم آب شد و هر چند خیلی کم اما کمی به زندگی برگشتم. مخصوصا با اومدن ملیندا تو زندگیم... فکر کردم شاید منم زندگی رو خیلی سخت گرفتم. بودن ملیندا باعث شد حالم بهتر بشه و با عشق و علاقۀ بیشتری زندگی رو ادامه بدم...یه دختر دورگۀ سوئدی انگلیسی. یا اون می اومد خونۀ من یا من میرفتم خونه اش. یکی از همکلاسیهام بود. دختر خوبی هم بود. هم بهم تو درسها کمک میکرد هم از تنهایی در می اومدم. حس خاصی بهش داشتم. مادرش انگلیسی بود و پدرش سوئدی. با اینکه ملیندا تنها زندگی میکرد اما با پدر و مادرش آشنا شده بودم. آدمهای خیلی خوبی بودن. سرگذشتمو تا حدودی میدونستن و خیلی بهم محبت میکردن. حتما تو تعطیلیهایی مثل چه میدونم سال نو یا عید پاک. خلاصه هر وقت ملیندا رو دعوت میکردن اصولا منم دعوت بودم مگر مورد خاصی بود که کار داشتم یا درس داشتم و نمیشد برم...
یه بار که نزدیکهای کریسمس بود دوباره این زنه اومد پیشم. اینبار دمغ. جواب سلامم رو هم نداد. گفتم شاید تو خونه یه مشکلی داره که حالش خوب نیس. یه دفعه وسط کار ازم پرسید:
-ببینم؟ بین تو و اون دختره چه خبره؟
اونقدر تعجب کردم که یه لحظه موندم اصلا.
-دوست دخترمه... چطور؟
-پس من چی؟
-چی شما چی؟ نمیفهمم...
-اینهمه وقته به من در باغ سبز نشون میدی...
-کدوم باغ کدوم در... اشتباه متوجه شدی... من با همه مشتریهام حرف میزنم و میگم میخندم...
از صورتش که بر افروخته بود و کارد میزدی خونش در نمی اومد فهمیدم خیلی ناراحت شده اما من مگه کف دستمو بو کرده بودم که این قراره از من خوشش بیاد. اونم یه زنی که از من بزرگتره... با اینکه میدونستم گناهی ندارم بازم از سوتفاهمی که پیش اومده بود عذرخواهی کردم. اینبار بر خلاف همیشه همون پول معمول بود و بدون انعام. خیلی بهش فکر نکردم. بعد از یکی دو روز هم موضوع کاملا یادم رفته بود. نزدیکهای کریسمس بود و بعد از امتحانها. تو خیابونهای استکهلم در به در دنبال یه حلقۀ قشنگ بودم که بالاخره حرف دلمو به ملیندا بزنم. هم استرس زیادی داشتم هم میترسیدم جوابش چیه. البته میدونستم اونم منو دوست داره. تا حالا چندین بار غیر مستقیم بهم گفته بود که اگه بخواد یه روز ازدواج کنه دلش میخواد شوهرش شبیه من باشه. امسال بر خلاف هر سال پدر و مادر ملیندا به خاطر فوت مادربزرگش رفته بودن انگلیس. ملیندا هم برای مراسم رفت اما سریع برگشت. چون تنها بود تصمیم گرفتیم امسال اون بیاد پیش من و کریسمس رو با هم بگذرونیم. دقیق یادمه. ۲۶ دسامبر بود. از صبح آپارتمانمو ترو تمیز و مرتب کرده بودم و یه غذایی هم که ملیندا دوست داشت براش درست کرده بودم. اونشب قصد داشتم ازش خواستگاری کنم. با ملیندا که صبح زود حرف زدم گفت شب باید به دیدن چند تا از دوستاش بره اما برای شام میاد پیش من و بقیۀ شب رو پیش خودم می مونه. منم تو دلم قند آب میشد. فکر حلقه ای که تو جیب کتم داشتم و قرار بود بدمش به ملیندا بودم و امیدوار بودم جوابش بهم مثبت باشه... شاید اونشب برای اولین بار میتونستیم مزۀ سکس رو هم بچشم... اونم با خواستنی ترین زن دنیا...
برف شدیدی اونسال باریده بود. رفتم و خرید مریدها رو کردم و مشغول غذا درست کردن شدم. بالاخره شب شد و زنگو زدن. درو که باز کردم ملیندا رو دیدم که با اون لپهای سرخ شده از سرما چشمهای سبزش جلوۀ بیشتری پیدا کرده بودن. سریع دعوتش کردم تو.
-خوش اومدی...
-اوف!ممنون... خیلی سرده بیرون! رادیو میگفت بیست و سه درجه زیر صفره... باورت میشه؟
-چرا باورم نشه؟ به سوئد خوش اومدی!
براش یه قهوۀ گرم و تازه ریختم و گذاشتم جلوش. فنجون داغ قهوه رو بین دو تا دستاش گرفته بود و داشت میلرزید. الهی بمیرم من! چقدر شیرینه این دختر. موهای قهوه ای رنگش که تو سرما یخ زده بود حالا یخش آب شده بود و داشت قطره قطره میچکید. براش یه حوله آوردم و دادم دستش.
-بیا خشک کن موهاتو سرما نخوری یه وخ...صد دفعه بهت گفتم ملیندا یه کلاه بذار سرت سرما میخوری...
-چشم مامی جون!
خنده ام گرفت. راست میگفت. من مامانش نبودم. ملیندا عشقم بود. از مادر بیشتر دوستش داشتم. از روزش پرسیدم. اونم داشت تعریف میکرد که درمونو زدن. ملیندا با تعجب به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-منتظر کسی هستی منوچهر؟
با تعجب سر تکون دادم. رفتم سمت در. ملیندا هم پا شد و رفت دستشویی... از چشمی که نگاه کردم یه مرد نسبتا جوون پشت در ایستاده بود.
-کیه؟
-این فیات مال شماست؟
ای بابا! حتما یکی از همسایه ها بود که میخواست بره جایی. ماشین منم جلوی راهش بود. اصلا حسش نبود تو این سرما برم بیرون اما نمیشد زندگی بقیه رو هم سد کرد. کاپشنمو تنم کردم. سوییچ ماشینمم برداشتم و درو باز کردم. همون لحظه هم داشتم کلاهمو میذاشتم سرم که ناگهان در نهایت ناباوری لولۀ یه تپانچه صورتمو نشونه گرفت و با صدای پانگی که شنیدم خون تو بدنم یخ زد. اونقدر سریع همه چیز اتفاق افتاد که کاملا غافلگیر شدم و محکم خوردم زمین. زیر سرم داشت خیس میشد. یه جور خیسیه بد آب بود؟ چی بود؟ خیسی رو دوست نداشتم و سرم سنگین شده بود. وزنم انگار خیلی سنگین بود. انگار تو یه دریای گرم از نور و گرما فرو میرفتم. چه حس خوبی بود! گلوله تو صورتم شلیک شده بود. بی حس بودم. نه دردی حس میکردم نه چیزی. لحظۀ خوش آیند و گرمی بود. مثل همون لحظه که میخوای بخوابی و چشمات گرم میشه. لحظه ای که مامانت داره برات لالایی میگه... لحظۀ استراحتم بود انگار بالاخره. اما صدای پانگ بعدی رو هم شنیدم که انگار یه چیزی رو بهم یادآوری کرد. رون پام یه سوزش لحظه ای کرد. یکی دیگه... و یکی دیگه... پنج تا پانگ شنیدم... و بعدش صدای یه جیغ زنونه. اون لحظه بود که انگار از خواب بیدار شدم و یاد ملیندا افتادم. تازه به عمق فاجعه پی بردم. من قرار بود بمیرم. کابوسی که من تجربه کردم رو ملیندا هم باید تجربه میکرد؟ سعی کردم حواسمو جمع کنم. یه کاری بکنم. اما بی حرکت مونده بودم. اون لحظه بود که درد با تمام شدتش پیچید تو تنم. تمام تنم درد بود. اصلا نمیدونستم چی شده. گلوله ها به من خورده؟ پس چرا حسشون نمیکردم؟ همه جا تاریکی محض بود یا چشمام بسته بودن؟ چی شد؟ خواب دیدم؟ پس چرا اینهمه درد داشتم؟ چرا کاری از دستم بر نمی اومد. یادمه یک جیغ زنونه شنیدم... یک پانگ دیگه... متعاقبش یه چیز سنگین افتاد روم...
ادامه دارد...