جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب سادیسم ایرانی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سادیسم ایرانی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ مهر ۲۱, چهارشنبه

سادیسم ایرانی

نوشته : ایول

بالاخره امروز هم از راه رسید. پنجشنبه. تنها روز هفته که قراره کشیده شدن یه دست محبت رو رو گونه ام حس کنم. دستی زمخت و مردونه که تا درد نده٬ محبت نمیده. منم فعلاً هم به پول نیاز دارم هم به یه دست محبت. پس باید این درد اولشم تحمل کنم. مخصوصاً حالا که ستاره و نوشین باهام قهرن. چون نذاشتم برن مدرسه. ساعتها بود که یه بند جلوی مونیتور نشسته بودم و کمرم داشت میشکست. البته اون چیزی که واقعاً داشت کمرم ۲۱ ساله ام رو میشکست٬ مسؤلیت ۳ تا خواهر کوچیکتر از خودم بود که مامان و بابا لطف کرده بودن و به وجود آورده بودن. بعدش هم پارسال تو تصادف فوت کردن. نمیدونم! اما یه خشم فروخورده طوری وجودمو پر کرده که اگه باز ببینمشون٬ یه سیلی حسابی مهمونشون میکنم. آخه پول نداشتین٬ پس انداختن ۴ تا بچه چی بود؟ بعد هم مردنتون چی بود؟ مگه تو اروپا زندگی میکردیم که زرت و زورت ماهارو پس انداختین خدا لعنتتون کنه؟ فکر کردین بعد از مردنتون جامعه قراره از ما مراقبت کنه؟ تو این جامعه که پر از دله دزد و بیشرفه؟ جامعه ای که ماها رو حوالهٔ تخم چپش کرده رفته. دست محبت سرمو بخوره! اگه بتونم فقط یه پول بخور و نمیر گیر بیارم و بتونم شب به شب یه چیزی به جز نون و پنیر برای اون بدبختها ببرم, کلاهمو میندازم هوا....مامان؟ بابا؟ میدونستین امسال حتی انقدر پول نداشتیم که بخوام نوشین و ستاره رو مدرسه ثبت نامشون کنم؟ میدونین وقتی بهشون گفتم باید تو خونه درس بخونن٬ منو زدن؟ شما که ماشالله غیرت میرت رو ماچ کردین و دِ بدو که رفتین.از وقتی که خاکشون کرده بودیم دیگه سرخاکشون نرفتم. باهاشون قهرم. اون دنیا هم نمیخوام ببینمشون...


تو این همه بدبختی فقط وجود سامان بهم آرامش میده. گاهی به دخترا سر میزنه و براشون هدیه میاره. اهل شیرازه و تو تهران دانشجوئه. رشتهٔ پزشکی دانشگاه سراسری. مغزه متحرکه. وقتی میره شیراز، برگشتنی برامون شیرینی و اینجور چیزا میاره. وقتی سامان میاد تو خونمون جشنه. میدونم دوستم داره اما اینم می دونم که پدر و مادرش مخالفن. راجع به من باهاشون حرف زد و اونها هم رک گفتن نه...خوب وضعشون خوبه خدارو شکر. باید با یکی مثل خودشون وصلت کنن. از قدیم میگن کبوتر با کبوتر, باز با باز. من هم که نه کبوترم نه باز نه بسته. من بدبخت حتی نتونستم بکارتمو برای خودم نگه دارم. بکارت مال از ما بهترونه٬ نه ما فقیر فقرای بی پدر مادر. اونایی که موقعیتِ مالیِ نگه داشتنشو دارن. مالِ من که خرجِ کفن و دفن پدر و مادرم شد...وقتهایی که سامان پیشمونه٬ پیش من میخوابه.تو اتاق مامان بابام. بقیه تو هال. اون شب تنها شبیه که خودمو مثل پرنسس ها تصور میکنم. اونموق دیگه اجازه دارم از یاد ببرم که آینده ای در انتظارم نیست. از یاد ببرم که سامان قراره یه روز دست یه دختر لایق خودشو بگیره و بره سر خونه زندگیش و من تنها بمونم با یه دل شکسته. تو اون شبها میشم یه دختر عاشق و امیدوار. اون وقتی که اجازه دارم احساس زندگی کنم.اونشبها فقط یه دخترم که سرشو میذاره رو بازوی دوست پسرش. سامان با همون دستش که زیر سرمه موهای بلندمو نوازش میکنه و ازم از روزم میپرسه. از کاری که خودش توسط یکی از استاداش برام پیدا کرده.
-عالیه. بهتر از این نمیشه...
میدونم اگه بیشتر از این ۵ کلمه بگم٬ قراره بغضم بترکه. سامان که راضی به نظر میرسه آروم لباشو میذاره رو لبام و منو میکشه تو بغلش. چشماش بسته اس و چکیدن قطرهٔ اشکم رو نمیبینه. با تمام احساسِ یه پسر ایرانی که نصفش شهوته و بقیه اش هم آزادی٬ داره منو میبوسه. اون به من دروغ میگه. من به اون دروغ میگم. چه اجتماع استواری...سکسمون پراز احساسه. زبونشو که مدل فیلمها فرو میکنه تو دهنم و خیلی ناشیانه با زبونم بازی میکنه, تنها نوع محبتیه که بهش دسترسی دارم. ناشیانه تر از اون هم من جوابشو میدم. ننه امون فرانسوی بود یا بابامون که فرنچ کیس میکنیم؟ همون لحظه هم چون احتمال قوی سینه هام قراره در برن٬ سامان خان محکم تو دستشون نگهشون داشته و میچلونتشون. وقتی لب گرفتنهای طولانی و سه ثانیه ای مون بالاخره تموم میشن٬ نوبت سینه هامه که از بس سامان چلونده درد میکنن.
-اوووف! جون! قربون این انارای آبلمبو برم... الان شیرشونو در میارم!
یکی نیست بگه آخه به زودی قراره بشی دکتر هنوز نمیدونی سینه تا وقتی زن نزاییده شیرش در نمیاد؟ همچین مک میزنه و گاز میگیره که میخوام جیغ بکشم. چون سینه خیلی دوست داره خیلی روشون وقت میذاره. یک دقیقه و یک ثانیه. به خیال خودش داره منو حشری میکنه.یه ماچ رو شکم و لنگام هواس!
-اووووف! ببینم این زیر چی قایم کردی!
همچین میپرسه که خودمم شک میکنم نکنه لای پام بمب اتمی چیزیه٬ خودم خبر ندارم.شرتشو در میاره و سکسمون کامل میشه. آلتشو فرو میکنه تو به قول خودش بهشتم و اصلاً فکر نمیکنه که بابا یه ماه پیش سکس کردیم. هر دفعه خون آبه میزنه بیرون و کلی درد دارم چون سامان خان عجله دارن مبادا اون بمب اتم لای پام منفجر بشه و سر ایشون بی کلاه بمونه. بابا! سامان! تو دکتر این مملکتی آخه! ببخشید دانشجوی ترم سومش که هستی. آخه پس فرق تو و من چیه؟همونطور که مسعود باهام مثل گوشت برخورد میکنه٬ برخورد سامان هم باهام همینه. فقط یکیشون منو میکنه و یکیشون حرصشو با چاقو و مته روم خالی میکنه...


شهریوره و شروع مدارس. نوشین و ستاره چند روزه باهام حرف نزدن. حرفهاشونو به نغمه میگن و اونم به من. نغمه ازم دو سال کوچیکتره اما بنده خدا تمام تلاشش رو میکنه که شاید یه کار پیدا کنه و کمک خرجم باشه. اما کو کار؟مگه من با لیسانس برنامه نویسی تونستم گهی بخورم که اون بخواد با دیپلم کار پیدا کنه؟ نوشین دوم راهنماییه و عاشق مدرسه رفتن. ستاره هم که قرار بود بره دبیرستان که نشد. نمیدونم چرا با من حرف نمیزنن. انگار من ریدم تو اوضاع مملکت. انگار من پدر و مادرشونو کشتم. انگار من اجازه نمیدم برن مدرسه.شاید هم حق دارن. تضادی که تو اجتماعه آدمها رو گیج میکنه. یکی تو مدرسه از سفر ترکیه حرف میزنه یکی هر شب نون و پنیر کوفتش میکنه. نمیدونم چرا امروز اینقدر عصبانیم. شاید چون پنجشنبه اس و من باید اضافه کاری وایسم. منشی یه دندون پزشکم که نمیدونم سادیسم داره یا مرض. هر پنجشنبه شب که زنش میره دوره با هم قرار داریم. البته نه برای سکس. برای اینکه جناب آقای سازش بتونن یه کم استرسشونو خالی کنن. وقتی پنجشنبه ها آخرین مریض میره٬ تازه نوبت من میشه. دیگه دارم عادت میکنم. چه میدونم؟ البته از حق نگذریم. از همون اولش باهام رک و راست حرفشو زد. گفت که هم یه منشی میخواد هم یه برده... از بس دنبال کار گشته بودم٬ بدون فکر قبول کردم. باکره نبودم که بخوام از پیشنهادش بترسم. البته من منظورشو بد متوجه شده بودم. من فکر میکردم سکس میخواد. نگو اون میخواست دهنمو سرویس کنه. پنجشنبه ها همیشه اون منو میرسونه خونه چون وقتی کارش باهام تموم میشه دیگه نا ندارم فکر کنم. چه برسه بخوام برم خونه...
-سارا خانوم؟ سارا خانوم!
با صدای مردونه و گرمش متوجه میشم که جلوی میزم ایستاده و داره نگاهم میکنه. چقدر صورتش تو نگاه اول بیگناه و دوستداشتنی به نظر میاد. بینی خوش فورم و لبایی که من عاشقشونم. چشماش خاکستری و سرده. بیروحه. تنها وقتایی که زنده میشن٬ وقتیه که من زیر دستشم. موهاش مشکیه و به نسبت سنش هنوز به جو گندمی نکشیده. یه ته ریش خیلی مرتب که هیچ وقت کوتاهتر یا بلندتر نمیشه.
-صداتون کردم انگار متوجه نشدین...
-ببخشید... میشه امروز از خیرش بگذرین؟ آخه... آخه... پریودم...
-آها! امروز از پریدگی رنگت حدس زدم یه چیزیت هس...
-پس میشه دیگه برم؟
-نه... اگه رفتی هم دیگه لازم نیست شنبه بیای...
با نگاهی که منتظر جوابمه دو تا آرنجهاشو میذاره روی میزم و بدون عجله خم میشه رو میز. نگاهش مثل یه پسر بچه اس که دلش بازی میخواد اما میخواد اسباب بازیش بهش التماس کنه تا این بازی انجام بشه. یعنی میتونم برم؟ جرأتشو دارم؟ یعنی میشه از همون نون و پنیر خالی هم گذشت؟ از اون امید نصفه نیمه به خالی نبودن شکم؟ اگه فقط خودم بودم شاید فقط یه شب خودکشی میکردم اما پس غیرتم کجا رفته؟ سه تا دختر بی پناهو تنها بذارم؟ اگه بخوام اونا رو هم بکشم هم که قتله. شاید بشه سر خدا رو در رابطه با خودکشی گول مالید. اما قتل رو نه. سه تا زندگیه. من حتی یه سوسکم نمیتونم بکشم. سه تا انسان رو چه جوری بکشم؟
-آقای سازش؟
-جونم؟ تصمیمت چیه؟
-پس فقط خیلی اذیتم نکن... دل و کمرم خیلی درد میکنه.
-من میرم حاضر بشم. ده دقیقهٔ دیگه منتظرتم.
و با زدن یه چند تا سیلی ملایم و دوستانه رو لپ چپم٬ منو تنها گذاشت و رفت تو اتاقی که قرار بود منو توش سلاخی کنه.درمونده زدم زیر گریه. توانایی تحمل درد رو امروز نداشتم. باید به نغمه زنگ میزدم و میگفتم که بدون من شام بخورن. نغمه از اضافه کاریهام شاکی بود. اما نمیدونست چیکار میکنم. گوشی رو برداشتم و به خونه زنگ زدم. صدای بوق اشغال یادم انداخت که قبض تلفونو پرداخت نکردم. خدا رو شکر که تو ایران همه چیز رو اصوله. یعنی اروپاییها باید بیان یاد بگیرن. مقررات مقرراته خوب. پول برقو ندی قطعش میکنن. پول گازو ندی قطعش میکنن. پول تلفن... با صدای سازش به خودم اومدم و مو به تنم سیخ شد.
-منتظرم! چه غلطی میکنی خانوم مشرقی؟
با سرعت دویدم به سمت اتاقش. نفسهام نا منظم بودن. نه به خاطر دویدن.بلکه به خاطر ترس.
-بشین!
بدون حرف نشستم رو صندلی مخصوص. سازش صندلی رو به حالت خوابیده در آورد و رفت به سمت یه کابینت.
-امروز سر دیر اومدنت مجبورم تنبیهت کنم... از آمپول بیحسی خبری نیست...
مگه هر دفعه بود که ایندفعه نیست؟دوباره اومد نشست رو صندلیش٬ کنارم.
-دهنتو باز کن... چرا زر زر میکنی؟ من که هنوز شروع نکردم!
همون لحظه تلفنش زنگ زد. یه زنگ خاص بود که تا حالا نشنیده بودم.
-جانم؟ چه عجب بابا! گفتم این شاهرخ رفت دیگه موندگار شد کانادا... اِ؟ که اینطور؟ شاید من بتونم یه کاری بکنم... یه ده دقیقه دیگه زنگ میزنم...
گوشی رو قطع کرد و چشماشو دوخت بهم.
-فردا شب آزادی؟
-خونه ام...
-یکی از دوستام بود. فردا شب یه مهمونی مردونه داریم که انگار زنی که پذیرامون بود زده زیرش. انگار بچه اش مریضه یا همچین چیزی. میخوای جاش بیای؟
-برای پذیرایی؟
-آره. مهمونیمون BDSM هستش. میتونی از پسش بر بیای؟
-مگه چه جوریه؟
وقتی تو موبایلش یه صحنه بهم نشون داد مو به تنم سیخ شد. این کار من نبود.
-نه... اصلاً حرفشم نزنین آقای سازش...
-پول خوبی توشه ها!
-پول؟!
یه فکری به سرم زده بود.
-اگه قبول کنم میتونین خواهرامو مدرسه ثبت نام کنین؟
-کلاس چندمن؟
-یکی دوم راهنماییه و یکی اول دبیرستان...
گوشیشو برداشت و زنگ زد به همون یارو که انگار اسمش شاهرخ بود.موضوع رو باهاش در جریان گذاشت و اون هم انگار قبول کرد.
-اگه فردا بخوای بیای اونجا دیگه الان لازمت ندارم... سریع جمع کن که منم برای فردا کلی کار دارم... پاشو…ده تا مرد هستیم. خوش میگذره...
-ده تا!
فکر کنم بدبختی و عجزمو تو صدام شنید چون گفت:
-به آیندهٔ خواهرات فکر کنی واسه ات راحت تر میشه...
-خیلی درد داره؟
-احتمال میدم. گرچه هنوز کاملا تصمیم نگرفتیم چیکار میکنیم. چون بار اولته بهشون میگم هواتو داشته باشن که بهت خوش بگذره...
وقتیتو ماشینش نشسته بودیم و داشت منو میرسوند خونه, از جیبش یه موبایل در آورد و گفت:
-دستت باشه. فردا صبح میام دنبالت که بریم خرید. خوب بخواب و استراحت کن که فردا همهٔ توانت رو لازم داری...
-به بچه ها چی بگم آخه؟
-بگو یه کار پیدا شده که خرج مدرسه اشونو میده...
دلم خیلی شور میزد. درسته با سامان سکس داشتیم ولی خوب همه اش یه نفر بود. اینا ده تان. من مگه جنده ام؟ اما بحث مدرسهٔ بچه ها در میون بود و من هم خبر مرگم نون آور خونه...وقتی جلوی در خونه پیاده ام کرد فقط گفت فردا ساعت ۱۲ میام دنبالت. غذا درست نکنین. کباب میگیرم براتون... و رفت.
کباب؟ از آخرین باری که کباب خورده بودم٬ بیشتر از یه سال میگذشت. کلید انداختم و رفتم تو. نغمه اومد استقبالم.
-ستاره! نوشین! خیالتون راحت! یه کار پیدا کردم که میتونیم مدرسه ثبت نامتون کنیم.
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که با پر شدن بغلم از خواهرای کوچولوم٬ رو تصمیم احمقانه و عجیبی که گرفته بودم مصمم تر شدم.تمام شب میشه گفت که نخوابیدم.بیرون هوا داشت روشن میشد و من حتی یه لحظه پلک رو هم نذاشته بودم. استرسم انقدر زیاد بود که خونریزیمو بیشتر کرده بود.چه دل گنده اس ماشالله! میگه شب خوب بخواب و استراحت کن. تمام شب از استرس٬ حالت تهوع داشتم. این دیگه چه گهی بود من خوردم؟ هرچی به صبح نزدیکتر میشدیم من بیشتر پشیمون میشدم..اما مجبور بودم برم. در مقابل این دو تا بچه احساس مسؤلیت میکردم. نه رو به دنیا اومدنشون کنترل دارن نه رو زندگیشون. ای کاش بهترینها رو میتونستم به پاشون بریزم امَا به جز این بدن چیزی تو چنته ندارم. حق حلالشون باشه. اگه با اینکارم خوشحال میشن٬ چرا دریغ کنم؟
مخصوصاً که صدای گریه و فین فینِ ستاره و نوشین برای اولین بار بعد از چند ماه قطع شده بود منو قانع میکرد که شاید تصمیم درستی گرفتم.. دیشب وقتی بهشون گفتم که یه کار جدید پیدا کردم که میتونن برن مدرسه٬ انگار ریاست جمهوری آمریکا رو بهشون داده بودن. حاضرم شرط ببندم وقتی به اوباما گفته بودن رییس جمهور شده٬ اندازهٔ این دو تا خوشحال نشده بود.دیشب جرأت نکردم بهشون مژدهٔ کبابِ احتمالیِ امروز رو بدم. خدا لعنتت کنه سازش. داشتم این کلمه رو فراموش میکردم. بازم یادم انداختی. خدا کنه اینقدر مرد باشی که زیرش نزنی. بلند شدم و تو جام نشستم. انگار قسمت نبود بخوابم. ای کاش ریاضی بلد نبودم که بدونم ۱۰ تا چندتاس. مثل بچه های کلاس اوّلی٬ دستامو گرفتم جلوی چشمام و با ناباوری شمردم. ۱۰ تا اینهمه اس. ده تا که همیشه خیلی کم بود! چرا یه دفعه اینقدر زیاد به نظرم میرسه؟ شاید چون یاد سامان افتادم. تو اون چند دقیقه سکس٬ پدرم درمیاد... شاید بهتره زنگ بزنم و بگم نمیام؟ آره! همین کا... نوشین انقدر قدّه که تا آخر عمر منو نمیبخشه... خواهرمو میشناسم... طاقت قهرشو ندارم. جهنم و سگ خور. یه شبه دیگه! مگه میخوان به صلابه بکشنم؟ کشیدن هم به درک, تا ابد نیست...دندون رو جگر میذارم. خدایا به امید خودت…هرچند فعلاً مسافرتی...
رفتم تو آشپزخونه و سماورو زدم به برق و چایی رو بار گذاشتم.داشتم پشت میز آشپزخونه چایی میخوردم که نوشین اومد و با موهای هَپَلی نشست جلوی روم. روزمو ساخت اصلاً لا مصب.خندیدم. واسه این دخترهٔ مو هپلی هر کاری از دستم بربیاد از دل و جون انجام میدم. به شوخی گفتم:
-صبح به خیر اجنه خانوم! اومدی منو بخوری؟
-سارا؟ دیروز جدی گفتی؟ اگه به خاطر حرف منه ببخشید... گه خوردم زدمت. نمیخواد بیشتر از این اضافه کاری کنی. من ستاره رو راضی میکنم٬ در عوض یه سال پایه امون قوی میشه…
-نه عزیزم. لازم نیست. شما فقط برین مدرسه عوضش در میاد.
-خسته میشی؟
-تا وقتی موهات اینطوری هپلیه نه!
-پس چرا دیشب نخوابیدی؟
-منو میپایی؟
-نه به خدا! فقط... فقط...
-نگران نباش خره. مشکل ماهیانه دارم کلافه ام...
لبخند بیگناه و خوشحالشو که دیدم٬ دلم گرم شد. بلند شدم و براش چایی ریختم.چقدر خر کردن بچه ها راحته! تا ظهر دل تو دلم نبود. فکر کنم ۷۵۰ بار دستشویی رفتم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. از بین اینهمه آدم٬ فقط سازش رو میشناختم. اگه بخوان همونطوری مثل پنجشنبه شبها شکنجه ام کنن چی؟ از فکرش هم عرق سرد مینشست رو تنم.هرجوری شده تا ظهر نقش بازی کردم.اما انگار هر سه تاشون فهمیده بودن که حالم با هر ماه اینموقع فرق میکنه. دقیق سر ساعت ۱۲ بود که با صدای موبایلی که سازش بهم داده بود، ریدم تو شلوارم.
-بله؟
-بیا دم در...
و قطع کرد. همینکه رفتم تو حیاط، بوی کباب مدهوشم کرد. خدا عمرش بده! نزد زیر قولش. درو که باز کردم دیدم خیلی شیک و مرتب ایستاده و دو تا کیسه دستشه.
-بفرمایین تو...
اومد توحیاط. با سازشِ خشنِ همیشگی زمین تا آسمون فرق میکرد. یه جور مهربونی تو صورتش و چشماش بود.
-تو نمیام... برای امشب هم گرفتم. هم برگه هم کوبیده.
-اینطوری که خیلی شرمنده میشیم...
-با تعارف نرین تو اعصابم بچه! بدو بده بهشون که باید بریم.
کبابارو بردم تو. از دیدن قیافه های بهتزدهٔ هر سه تاشون که به من و پلاستیک ها زل زده بودن٬ خنده ام گرفت.
-چیه بابا! میخواستم سورپرایزتون کنم. آقای سازش چون امروز و امشب سرش خیلی شلوغه و باید منو واسه اضافه کاری میبرد٬خواست از دلتون در بیاره... پس تا من بیام سیر و پر بخورین...
ستاره اولین کسی بود که بدو اومد سراغ کیسه ها. به نظر میرسید سازش نفری دو پورس گرفته. ۸ تا ظرف بود. فقط نغمه بود که انگار با دیدن کبابا هیپنوتیزم نشده بود.
-بازم اضافه کاری؟ لا اقل میخوردی میرفتی... اینجوری از گلوم پایین نمیره که!
-مال من تو ماشینه. تو راه میخورم... فقط شب دیر بر میگردم. مراقب بچه ها باش...
سریع لباسامو تنم کردم و رفتم تو حیاط.
-حاضری؟ گفتی دیر میای؟
-بله.
تو ماشینش که نشستیم بینمون فقط سکوت بود. نمیدونستم کجا میبرتم وازش خجالت میکشیدم. شاید چون میدونستم چی قراره بشه.از استرس کنترلی رو حرکاتم نداشتم. کف دستام عرق کرده بود.
-چه مرگته تو؟ مگه تا حالا ندادی؟ نرو رو اعصابم که خودتم میدونی اگه اون روی سگم بالا بیاد چیکارت میکنم..
از شنیدن حرفی که زد قرمز شدم و سرمو انداختم پایین. تو صداش یه جور بدجنسی به گوشم خورد.
-حالا بهتر شد. اول بریم آرایشگاه یه حالی به موهات بدیم.واپیلاسیون و...
-موهام؟
-بعدش هم لباس و غیره...
انگار با خودش حرف میزد. من اصلاً اینجا نبودم. بعد از یه مدت جلوی یه در بزرگ آهنی نگه داشت وبوق زد. یه خونه بود بالاهای شهر. در خیلی سریع باز شد و سازش ماشینو برد تو حیاطی که از قشنگی نظیرشو ندیده بودم. درختها رو که نمیدونم اسمشون چی بود٬ اونقدر قشنگ و میلیمتری و حساب شده کاشته بودن دو طرف یه سنگفرش که تا خود در عمارت یا ساختمون کشیده شده بود, که یه لحظه یادم رفت کی هستم و کجام. نمیدونم چرا فکر میکردم خارج رفتم.انگار یه تابلوی نقاشی بود که داوینچی کشیده باشه. محو حیاط شده بودم که سازش پشت گردنمو گرفت و با خودش کشید سمت ساختمون اصلی.نمای خود ساختمون از حیاطش هم قشنگتر بود.داخلش هم که دیگه از همه قشنگتر.
-زود باش! همهٔ روزو وقت نداریم بچه...
وقتی رفتیم داخل ساختمون٬ یه خانوم خیلی خوشگل و قد بلند به استقبالمون اومد و بعد از سلام واحوالپرسیشون, فهمیدم که آرایشگره اس. بغض کرده بودم و داشتم وسایل و تابلوهای قیمتی رو نگاه میکردم که سازش منو هل داد طرف پله هایی که انگار میرفت یه طبقه پایین تر. پایینِ پله ها یه آرایشگاه بزرگ و مجهز بود.دو تا خانوم از قبل تو سالن بودن که بعداً فهمیدم کارشون مانیکور پدیکور و اپیلاسیونه. سازش منو نشوند رو صندلی و همونطور که تو آینه داشت نگاهم میکرد انگشتاشو گذاشت زیر دو تا گوشام و گفت:
-تا اینجا کوتاه میکنی... دختر مدرسه ای اروپایی میخوایم. قهوه ای روشن با رگه های طلایی. لنز آبی بذاره.
با اعتراض گفتم:
-تو رو خدا... موهامو کوتاه نکنین!
سازش فقط با یه پس گردنی نسبتاً محکم جوابمو داد.
-وای به حالت اگه بخوای بد قلقی کنی. مثل آدم میشینی و میذاری کارشو بکنه.
-آخه...
از پشت تکیه داد به صندلی و سرشو گذاشت کنار گوشم و تو آینه زل زد تو چشمام.
-میفهمی یا بهت بفهمونم؟
از ترس آب دهنمو قورت دادم و دیگه چیزی نگفتم. سازش با گفتن دو ساعت دیگه با لباساش برمیگردم باید حاضر باشه٬ رفت.وقتی کارشون باهام تموم شد و خودمو تو آینه دیدم٬ خودمو نشناختم. رنگ موهام اینقدر طبیعی به چشم می اومد که اگه نمیدونستم میگفتم مادرزادی اینجوریه. موهام لخت شده بود و چتریهام تا روی چشمام بلند بود و با لنزهای آبی اینقدر بهم می اومد که باورم نمیشد. محو دخترک اروپایی تو آینه بودم که سازش اومد.
-خوبه!دقیقاً همونه که میخوایم... زود باش باید لباس پیدا کنیم واسه ات...از پله ها بالا رفتیم و از ساختمون به سمت ماشین سازش رفتیم. تو راه مانتو و روسریمو سرم کردم. بازم ماشین بود و سکوت سنگین. داشتم به دختری که تو آینه دیده بودم فکر میکردم. تعجب اون از دیدن من خیلی خنده دار بود. انگار باورش نمیشد که از اروپا کارش به ایران کشیده. دو تا غریبهٔ آشنا بودیم. با صدای سازش به خودم اومدم:
-مهمونی تو آپارتمان شاهرخه... داریم میریم اونجا. خودش نیست. لباساتو اونجا پرو میکنیم. بعدش هم تمرین میکنم باهات که یه کم به تِمپومون عادت کنی...
چیزی نگفتم. چی داشتم بگم؟ نمیدونستم تمپو یعنی چی٬ ولی خوب اومده تو زبونمون. مثل بقیهٔ چیزا که اومده و ما نمیدونیم چی هستن و چه جوری باید ازشون استفاده کرد. تکنولوژی٬ پورن٬ کلمه های خارجی که کلاس بالامونو میرسونه... امثال من هم که فقط میشنویم و لذت میبریم از اینهمه پیشرفت که آقا جواد تو جوادیه٬ فرنچ کیس و داگی استایل رو بالاخره یاد گرفت.راستی چرا از آمریکا و اروپا٬ فقط داگی استایلشونو ور میداریم؟ چرا کمک دولت به فقرا رو نمیاریم ایران؟ چرا تحصیلات بدون کنکور و مجانیشونو نمیاریم؟ چرا بیمارستان مجانیشونو نمیاریم؟خوب شاید چون به سکس مرتبط نیست…
خونهٔ شاهرخ اونقدر شیک و قشنگ چیده شده بود که دلم ضعف رفت. چیدمان خونه شیری و قهوه ای سوخته بود که با سلیقهٔ خاصی چیده شده بود.
-لخت شو...زود باش...
-آخه...
سازش لباسا رو انداخت روی یه مبل و با یه برق خاص تو چشماش٬ خیره شد بهم.
-این آخرین دفعه اس که مثل آدم باهات حرف میزنم. سارا دیگه اینجا نیست. فقط تاتیانای روس مونده. واسهٔ روسها مهم نیست جلوی کی لخت میشن... حالا در آر اون وامونده ها رو.اگه من لختت کنم٬پوستتم باهاش میکنم…
تاتیانای روس شروع کرد به در آوردن لباساش جلوی مرد غریبه.روسری روسیش. مانتوی روسیش. بعد هم بلوز و شلوار روسیش. موند فقط شرت و کرستش که مِید این چاینا بود.
-اونارم دربیار... مثل گاو نگام نکن... امشب قراره همین کارا رو جلوی ۹ نفر دیگه انجام بدی. از الان بگم. شاهرخ به خوبی و مهربونی من نیست... کاری رو گفت و نکردی مادرتو میگاد... پس حواستو جمع کن... حالا در آر…
-پریودم... میترسم خونه کثیف بشه.
-اوکی. پس شرتتو نگه دار.
مونده بودم اگه سازش مهربون و ریٔوفه٬ پس ببین شاهرخ چیه. کرستمو در آوردم و سعی کردم خودمو بپوشونم.
-خوبه. اندامت عالیه! باشگاه میری؟
-آره باشگاه گشنگی و کلوپ شکنجهٔ آقای شازش...
-خوشم میاد زبونت درازه... دخترای زبون دراز کتک خورشونم ملسه...اینا رو امتحان کن! ببینم کدوم بیشتر بهت میاد؟
امتحان لباسا یه یک ساعتی طول کشید و بالاخره آقای سازش نظر مساعدشونو روی لباس فورم ژاپنی که خیلی بهم می اومد٬ اعلام کرد. حالا یه دختر اروپایی بودم که تو ژاپن مدرسه میرفت و قرار بود به مردای ایرانی بده.
-آقای سازش؟ ببخشید ولی... گشنمه. پریودم هستم. دارم غش میکنم. یه چیزی هس بخورم؟
-بذار بینم چیزی پیدا میکنم؟ بیا تو آشپزخونه...
آشپزخونه اونقدر مرتب بود که انگار هیچوقت توش غذا درست نکرده بودن. از تو یخچال یه مقدار نون و پنیردر آورد و گذاشت رو میز. خنده ام گرفته بود. خونهٔ خودمون نون و پنیر... اینجا هم نون و پنیر؟ یادم باشه وقتی اون ۹ نفر دیگه اومدن، ازشون بخوام به جماعت بگوزن تو این شانس من...همونطور که مشغول کوفت کردن بودم، به سازش گوش میکردم که داشت موضوع مهمونی رو بهم توضیح میداد:
-تاتیانا یه دختر روس و ثروتمنده که به دلیل کار پدرش به ژاپن مسافرت میکنه. اونجا مدرسه میره. یه شب از طریق طلبکارهای پدرش, با دو تا از دوستاش گروگان گرفته میشه و مورد تجاوزوحشیانه قرار میگیره...
-ها؟!دوتا دختر دیگه هم هست؟
با سیلی سازش که میگفت حرفمو دیگه هیچوقت قطع نکن، برق از چشام پرید...لقمهٔ تو گلومو با آبِ بغضم پایین دادم و خیره شدم بهش. کم کم دیگه داشتم میفهمیدم که امروز و امشب خفه بشم بهتره. حداقل اینطوری دیگه کمتر منو میزد.ماشالله چه دست سنگینی هم داره! یه لقمهٔ دیگه از نون و پنیر گذاشتم دهنم.هرچی میخورم جون نمیگیرم. نمیدونم چرا. سازش با شور و اشتیاق خاصی داره ادامهٔ سناریوشو واسه ام میگه. اما من گوش نمیدم. رفتم تو دنیای خودم. یه دنیا پر از عطر کباب کوبیده...کنارش عطر ریحون! گوجهٔ آبدار و داغ که یه کم از پوستشم سوخته باشه... ممممممم! ای کاش یه لقمه از اون کباب میخوردم قبل از اومدنم. بوش هنوزم تو دماغمه.
-وقتی تاتیانا به هوش میاد و میفهمه که دزدیدنش٬ سعی میکنه فرار کنه که بازم گیر می افته... اصولاً دختر بدقلق و زبون نفهمیه٬ برای همین هم مردا مجبور میشن بهش یه درس عبرت حسابی بدن... منع گفتاری نداری. دیالوگاتو خودت میتونی انتخاب کنی... سؤالی نداری؟
-چیزه دیگه ای هست بذارم رو این پنیره؟
سازش زد زیر خنده. مگه من چی گفتم؟ اینطوری که از ته دلش میخندید, قیافه اش خیلی مهربون میشد.سعی کردم از این مهربونی تو سرم یه عکس یادگاری بگیرم. برای وقتهایی که زیر دستش نشستم، لازم میشه...شایدم واسهٔ امشب...
-چقدر شکمویی تو بچه؟
شکمو؟! شایدم هستم.نا ندارم حتی دیگه ازش بترسم. حتی ترسیدن هم جون میخواد. سازش بلند شد و بعد از گشتن تو یخچال یه مقداری ماست و گردو و عسل در آورد. با دیدن عسل ضعف کردم. همه رو آورد و چید جلوم.
-بخور عزیزم... قهوه میخوای برات درست کنم؟ خودم که خیلی لازم دارم...
طعم عسل که نرم و گرم بود٬ دهنمو پر کرد.شیرینی عسل رو که ذره ذره تو تنم جون می ریخت، حس میکردم و چه لذت دلچسبی بود. با تکون دادنِ مواظبِ سرم بهش فهموندم آره. تا حالا قهوه نخورده بودم. من که قراره سکس دسته جمعی رو امتحان کنم، چرا پس قهوه رو امتحان نکنم؟ با عجله چند تا گردو گذاشتم دهنم. وای! مرسی خدا جون! سازش وقتی قهوه رو ریخت تو دستگاه قهوه ساز و گذاشت دم بشه٬ دوباره اومد نشست رو صندلی و خیره شد بهم.
-همچین میخوری آدمو به هوس میندازی! اگه امروز دختر خوبی باشی٬ برگشتنی برات هر چی دوست داشتی میگیرم. خوبه؟... چرا اینجوری نگام میکنی؟ راست میگم به جون تو…
با صدای چرخیدن کلید تو قفل٬ با ترس یه نگاه به در مینداختم یکی به سازش:
-تورو خدا فقط نذار اذییتم کنن...
-اگرم قرار باشه از کسی بترسی٬ از خودمه. خودِ خودمم. باشه؟
سازش دوباره بدجنس شده بود. در باز شد و یه مرد حدوداً همسنهای سازش اومد تو.مرد قد بلند و گندمگون بود و موهاش جو گندمی میزد. بر خلاف سازش٬ این٬ صورتشو سه تیغه کرده بود. با دیدن ما تعجب کرد اما برق نگاهش موقع دیدنم٬ منو ترسوند. برق چشمای یه گرگ که شکارشو دیده!
-شما به این زودی اومدین؟
دستش یه کیف سامسونت مشکی بود که گذاشت رو میز وسط هال و یه راست اومد سمت ما که تو آشپزخونهٔ اوپن نشسته بودیم.
-مسعود؟ چه قدر ظالمی تو بشر؟! یکی طلبت! این هلو رو چند وقته رو نمیکنی؟ سلام کوچولو! چه ملوسی تو؟آخ!
دستاشو از پشت گذاشته بود رو شونه هام که زیر دستاش میلرزید. شونه هام زیر سنگینی آخِ پر از شهوتی که مرد گفت٬ داشت خرد میشد.بوی عطر ملایمش پیچیده بود تو سرم…
-اومدی امشب شاهرختو دیوونه کنی کوچولو؟ اسمت چیه تو؟
-سا...سا...را...
پس گردنی محکمی که همون لحظه از شاهرخ خوردم حواسمو آورد سر جاش.
-تاتیانا!...تاتیانا!...
-اِ؟ چه اسم قشنگی! اهل کجایی تو؟
-روسیه.ژاپن اومدم به خاطر کار پدرم.اینجا مدرسه میرم...
شاهرخ با گفتن عالیه٬ دستاشو از رو شونه هام برداشت و گفت:
-خیلی خسته ام. از صبح بیمارستان بودم. تا یه دوش بگیرم, آماده اش کن…
سازش برای هر دوتامون قهوه ریخت. تلخی قهوه بعد از شیرینی عسل٬ بیدارم کرد.
-آقای سازش؟ این آقاهه... خیلی بده؟یعنی... خیلی اذیت میکنه موقع...؟ موقع...
-شاهرخ؟ والله من تا حالا بدی ازش ندیدم. اگرم بده٬ احتمالاً تو خلوت خودشه. مثل خلوت من و تو... اما میدونم بازی رو خیلی دوست داره. پس بازیمونو خراب نکنی...تا وقتی به حرفش گوش کنی کاملاً تو امنیتی.سیر شدی؟
-بله. ممنون.
-شروع بازیمون از همون وقتیه که شاهرخ برگرده. اما اولش باید چکت کنم ببینم فشارت چطوره. رنگت خیلی پریده اس٬ میترسم طوریت بشه. قرار بود که به هوش بیای... اما میترسم بهت دارو بدم٬ بیدار نشی. پس احتمالاً مجبوریم اِفِکتشو با مشروب ایجاد کنیم. بخور زودتر قهوه اتو تموم کن…
از مزهٔ قهوه زیاد خوشم نیومده بود٬ برای همین هم فنجونو نیمه پر٬ کنار زدم.
-پاشو بیا ببینم چطوریه وضعت.
پا شدم و باهاش رفتم تو یکی از اتاقها. تو اتاق یه کتابخونهٔ کوچیک قدی بود. سازش یکی از کتابها رو کشید بیرون و در کتابخونه باز شد. یه در مخفی بود. نزدیک بود از دیدن چیزی که داشت اتفاق می افتاد٬ از ترس سکته کنم. با باز شدن در یا همون کتابخونه سازش منو انداخت جلو. رفتم تو. خدایا! اینجا دیگه کجا بود؟ لابراتوار پزشکی؟ اتاق شکنجه؟ از در و دیوار وسایلی مثل شلاق و دستبند و زنجیر آویزون بودن. حاضر بودم نصف عمرمو بدم٬ فقط از اینجا برم. همینکه رفتم تو٬ یه دختر همسن و سالای خودم دیدم که با پارچه جلوی چشما و دهنشو بسته بودن. دست و پاهاش بسته بود و به پهلوش افتاده بود. یه پسر هم دقیقاً تو همین شرایط کنارش. هر جفتشونو گذاشته بودن تو یه قفس خیلی بزرگ. عقب عقب خواستم برم که خوردم به سازش. بازوهامو گرفت و به زور منو نشوند روی یه صندلی که گوشهٔ اتاق بود.
-بذار ببینم میشه تو هم بخوابی یا نه...
دستمو گذاشت رو میز بغل دستم و شروع کرد به گرفتن فشارم.
-غذات در کل چه طوریه؟ هفته ای چند بار گوشت و ماهی میخوری؟
-هیچی...
-چرا؟ باید بخو... یه بار دیگه اینطوری نگام کنی٬ میدم شاهرخ کیرشو فرو کنه تو جفت چشمات. توله سگ!
نگاهمو انداختم به زانوهام. سازش همونطوری هم داشت فشارمو میگرفت. دو باره و سه باره... انگار از نتیجه راضی نبود.
-فشارت پایینه...
-اینا حالشون خوبه؟ زنده ان؟
- فضولی موقوف...
خیلی ترسیده بودم. بازومو گرفت و منو از اون اتاق لعنتی که بیشتر شبیه شکنجه گاه بود برد بیرون. برگشتیم تو هال و نشست. من هم بلا تکلیف همونجوری مشغول تماشای خونه شدم. رو دیوار یه تابلوی قشنگ از یه گلدون پر گل بود که عاشق رنگاش شده بودم. تضاد این تابلو با اتاقی که چند ثانیه پیش توش بودم٬ خیلی فاحش بود.گل تو گلدون و دوتا انسان مثل حیوون تو قفس.با صدای شاهرخ به خودم اومدم:
-این که هنوز بیداره... مسعود؟
-فشارش خیلی پایینه... میترسم طاقت بیهوشی رو نداشته باشه.
شاهرخ اومد و منو نشوند رو مبل کنار خودش. سرمو گرفت تو بغلش و گفت:
-من در اصل خرافاتی نیستم. اما به نظر میرسه تو از همین اول کار اومدی نسازی... حالا این یکی رو میبخشم چون دست خودت نیست ولی یادت باشه اذییتم کنی٬ اذییتت میکنم...بذار از همین اولش بهت چند تا نکته رو گوشزد کنم. هر کاریو گفتم و همون لحظه انجام دادی که هیچ٬ انجام ندادی خودم برات انجام میدم. متودهای آموزشیم هم در کل٬ خلاف عرف جامعه اس. پس سعی کن مجبورم نکنی چیزی رو بهت یاد بدم. خوب؟...بشین ببینم باید باهات چیکار کنم...
شاهرخ بلند شد و رفت تو آشپزخونه. دیدم که از یکی از کابینتها یه شیشه مشروب در آورد.و با برداشتن یه گیلاس اومد و نشست روبروم. مشروبو باز کرد و ریخت تو گیلاس و گرفت طرفم.
-تا ته میخوری خوب؟ فکر کن شربت سینه میخوری... حلال و حرومشم چون تجویز دکتره٬ پای دکترته. حالا کوفت کن...
گیلاسو گرفتم. چاره ای نداشتم.راست میگفت. مزهٔ مزخرف شربت سینه میداد. یه قلوپ که خوردم، از تلخی پرید تو گلوم و افتادم به سرفه. نگاهم که افتاد تو چشمای شاهرخ، توشون پر از تهدید بود. خدا به خیر بگذرونه! جرات نکردم کاری رو که خواسته بود، نکنم. نمیدنستم منظورش از خلاف عرف جامعه چی بود، اما هرچی بود نمیخواستم امتحانش کنم. پس یه قلوپ دیگه خوردم. این وامونده چرا رفته رفته بدتر میشه مزه اش؟ چرا هر چی میخورم هِی بیشتر میشه؟ بعد از حدود ۵ قلوپ که خوردم، حس کردم یه گرمای عجیب از لپام شروع شد و با قلوپهای بعدی، این گرما تو بقیهٔ سرم پخش شد و شروع کرد زیر پوستم گِز گِز کردن.. بالاخره با هر بدبختی که بود گیلاسو تمومش کردم. شاهرخ که راضی به نظر میرسید به سازش گفت:
-شب کِی میری؟ بعد مهمونی؟
-فرشته ترکیه اس. مهم نیست کی برگردم. اما اینو باید برگردونم خونه...
-اینو؟ این امشب اینجا موندگاره.
با عجز گفتم:
-تورو خدا! دخترا نگران میشن.
-زنگ میزنی میگی کارت بیشتر طول کشید.
-نمیشه. تلفونو قطع کردن...
-نگران نباش از طریق سامان بهشون خبر میدم...
سرم هنوز اونقدر گرم نشده بود که نخوام بفهمم چی میگه. این سامانو از کجا میشناسه؟
-سامان؟! سامانِ من؟
شاهرخ زد زیر خنده. اونقدر که اشک از چشماش اومد.
-باحال بود!!!! دمت گرم! نه کوچولو! سامانِ منه اون! فکر میکنی از کجا خرج تحصیلشو میده شازده؟دانشگاه آزاد خرجش گرونه دختر جون...از کس کشی واسه ما, پول تحصیل خودش و خواهرشو میده...
این امکان نداشت! سامان منو دوست داشت! داشت سعی میکرد خوانواده اشو راضی کنه که بذارن باهام ازدواج کنه... احساس گناه یه دفعه گلومو چسبید. من داشتم به سامان خیانت میکردم. چرا به این فکر نکرده بودم تا حالا؟ نکنه سامانو واقعاً دوست ندارم؟ اما به خاطرتحصیل خواهرام حس کردم میشه از عشق گذشت. واسه همون بود که موقع تصمیم گیری به سامان فکر نکرده بودم. سامان منو نمی فروشه.
-این امکان نداره! دروغ میگی...
-جداً میگی؟ مگه خودت الان به خاطر خواهرات قرار نیست به غریبه ها بدی؟ سامان هم عین خودته. عزت خودشو میفروشه که خواهرش به منجلاب کشیده نشه... حالا هِی من به این مسعود بگم حس فداکاری تو جامعه هنوزم هس٬ این بگه نه.چی میگفتی امروز بهش؟ چرا هَپَلی صداش میکردی؟ گفتی تا وقتی موهاش هپلیه از اضافه کاری خسته نمیشی؟
یعنی این بیشرف از کی مارو تحت نظر داشته؟ یاد آشناییم با سامان افتادم. رفته بودم از دکّهٔ روزنامه فروشی یه روزنامه بخرم واسه آگهی کار. همون لحظه که دستمو بردم روزنامه رو بردارم٬ یه دست نشست رو دستم. نگاه که کردم دیدم یه آقایی که تو موبایلش داره حرف میزنه و پشتش به منه٬ اشتباهی انگار میخواسته روزنامه برداره که دستش خورده به دستم...چقدر بنده خدا معذرت خواست. از همون نگاه اول عاشقش شدم. چشماش یه برقی داشت که هر دختری رو میگرفت. تعارف کرد برسونتم... ای خدا! سارا! خااااک تو اون سر ابلهت کنم! اونموقع تازه پدر و مادرمو از دست داده بودم. خیلی تنها بودم و دپرس... کی فکرشو میکرد؟
-پس قرار نیست خواهرامو مدرسه ثبت نام کنین؟
-ای بابا! دیگه اونقدرم نامرد نیستیم عزیز دلم... مرده و قولش... یه گیلاس دیگه بخور...
گیلاسو که پر کرده بود٬ یه نفس سر کشیدم. به طعمش عادت کرده بودم دیگه. طعم تلخ نا مردی و بی شرفی میداد. سامانمو ازم گرفتن. سامانی که از اولشم مال من نبود. سامانی که آشفتگی بود و دروغ محض. بیخوابی دیشب و شراب گیجم کرده بود و بیحال روی مبل افتاده بودم. شاید هم خستگی زندگی کثافتم بود که توانمو تحلیل برده بود.صدای شاهرخ که میگفت بذار یه تست درایو بزنم ببینم به همون تنگی که سامان میگه هستی یا نه٬ تو گوشم زنگ زد. توانایی مقابله نداشتم.زیر بغلمو گرفت و از رو مبل بلندم کرد. حال نداشتم که بخوام راه برم. سرم گیج میرفت. منو کشید تا روی قسمتی که فرش نداشت و خوابوند رو سرامیکهای سفید و شیری.دامن یونیفورمم خیلی کوتاه بود و با برخورد پوستم با سرامیک سرد٬ تنم مور مور شد. سنگینی تنشو حس میکردم که روم افتاده بود و داشت لبامو میبوسید... چشمام افتاد به سازش که لم داده بود رو مبل و پاشو گذاشته بود رو زانوش٬ طوریکه کف کفششو میدیدم و داشت نگاهم میکرد. حرکات شاهرخ زمین تا آسمون با اون پسره سامان فرق داشت. به نظر کارکشته می اومد. حداقل برای من اینطوری به نظر میرسید.به نظر میرسید که فعلاً از خشونت خبری نیست. دستشو گذاشته بود زیر سرم و کج کرده بود و داشت زیر گردن و گوشمو میبوسید. اما خنجری که از پشت خورده بودم جایی برای شهوت نذاشته بود.
تو گوشم زمزمه کرد:
-پس تو از اون سردمزاجایی؟ امشب گرمت می کنم. شاهرخ شورتمو تا نصفه کشید رو زانوهام و پاهامو داد بالا. آلتشو که فرو کرد تو٬ حس کردم پاره شدم. چه فرقی میکرد جیغ بزنم یا نه. تو مملکت کَرها تا دلت میخواد داد بزن و جیغ بکش و دیگه چیزی نفهمیدم...وقتی چشمامو باز کردم, یه چند لحظه طول کشید تا یادم بیاد چی شده و من کجام. سقف برام نا آشنا بود و وقتی سرمو بر گردوندم٬ با دیدن شلاق روی دیوار٬ تازه همه چیز یادم افتاد.لنزها تو چشمام میسوخت و جابجا شدنشون باعث میشد تار ببینم. انگار نباید باهاشون می خوابیدم. تازه یادم افتاد آرایشگره اینو بهم گفته بود. تو همون اتاق ترسناک روی زمین افتاده بودم و دست و پاهام باز بود. اولین چیزی که نگاهم رفت دنبالش٬ اون دختر و پسر بیهوش بود که انگار فقط پارچه ها و طناباشون به جا مونده بود. یعنی کجا برده بودنشون؟ همه جا سکوت محض بود طوریکه صدای ضربان قلبمو میشنیدم که لحظه به لحظه بالاتر میرفت. تو این اتاق خیلی میترسیدم. مخصوصاً اون قفس بزرگ انگار روحمو میخورد.امااینبار یه تخت پزشکی هم به اتاق اضافه شده بود و اتاقو ترسناکتر میکرد.نمیدونم چرا می لرزیدم. از ترسِ این اتاق بود یا از ترسِ بلایی که قرار بود سرم بیاد٬ عضله هام حرکات تشنجی میکردن. بی حال بلند شدم و نشستم تو جام و سرمو گرفتم تو دستم. سرم گیج میرفت.نمیدونستم منظورشون از اینکه دست و پاهام بازه٬ چی بوده٬ اما یه چیزای گنگی از حرفهای سازش یادم می اومد که بهم گفته بود باید فرار کنم.حتما منظورشون این بوده که فرار کنم.از این فکر و اینکه نمیدونستم کجا کمین کردن٬ یه دفعه این اتاق مخوف, برام امن تر شد.از یه طرف دلم نمیخواست شروع بشه٬ از یه طرف هم دلم میخواست سریعتر کارشون تموم بشه که بتونم برگردم خونه. خونه ای که دیگه امن نبود. یعنی تو خونه میکروفون کار گذاشته بودن؟ کجای آشپزخونه؟ زیر میز؟ کجا؟ باید سریعتر میرفتم خونه و همه جا رو به هم میریختم. اما به نظر میرسید اول باید از این خراب شده تموم میشدم.سریع بلند شدم و از اتاق شکنجه دویدم بیرون. به در اتاق اصلی که رسیدم٬ سازش رو دیدم که دو تا دستاشو تکیه داده بود به قاب در و انگار منتظرم بود.
-کجا؟!تشریف داشتین هنوز...
عقب عقب رفتم که یکهو یکی از پشت بازوهامو گرفت و بغلم کرد. صدای شاهرخو سریع شناختم که گفت:
-حق با تو بود. انگار باید می بستیمش که نتونه فرار کنه...
سازش اومد تو و درو پشتش بست. شاهرخ همونطوری که منو گرفته بود٬ محکم فشارم میداد به دیوار. قدش ازم بلندتر بود واز پشت چسبید بهم. هر چی تقلا میکردم از تو بازوهاش بیرون بیام٬ انگار لعنتی تازه قویتر میشد.
-مسعود؟ به نظرت با یه دختر زبون نفهم و کله شق باید چیکار کرد؟
سازش اومد و دست به سینه کنارمون ایستاد و در حالیکه زل زده بود تو چشمام گفت:
-نمیدونم! شاید بهتره از خودش بپرسیم... تنت میخاره تو؟ من که گفته بودم همینکه پدرت حسابشو با ما تصویه کنه٬ آزادی که بری...تو مگه تنت میخاره که حرف گوش نمیکنی؟ می دونم چه جوری بخارونمت که تا عمر داری دیگه خارش نگیری...
نمیدونم چرا از نگاه سازش حس کردم که منتظره یه جوابی٬ چیزی٬ از طرف منه. فقط میخواستم سریعتر همه چیز تموم بشه٬ برای همین هم گفتم:
- لطفاً بذارین برم...
شاهرخ همونطوری که از پشت محکم بغلم کرده بود٬ پیشونیشو گذاشت رو کتفم و با صدای بلند خندید.
-وای خدا! مسعود! فقط باید قیافهٔ خودتو میدیدی بشر!
تو صورت سازش یه حالت تعجب و کسالت بود که باعث شده بود لباش یه کم از هم باز باشه و بِر و بِر منو نگاه کنه. انگار منتظر یه چیز بیشتر بوده باشه. منم داشتم با تعجب نگاهش میکرد و نمیفهمیدم شاهرخ چرا میخنده که سازش گفت:
-لطفاً بذارین برم و درد!... مگه داری از بقال سر کوچه ماست میخری٬ کره خر؟! از بس بی احساس گفتی٬ خوابم برد بچه...
شاهرخ که هنوزم داشت میخندید گفت:
-تقصیر خودته خوب مسعود جان. یه کارگردان خوب باید بدونه چطوری بازیگرو ببره تو نقشش...
-ببره تو نقش؟ الان ایشونو همچین فرو کنم تو نقشش که دیگه در نیاد از توش... بیا ببینمت تو رو توله سگ!
خم شد و پاهامو از زمین بلند کرد و همراه شاهرخ منو بردن تو همون اتاق لعنتی و به شکم خوابوندنم روی همون تخت. شاهرخ دو تا دستامو از دو طرف گرفته بود و طوری محکم نگهم داشته بود که نمیتونستم تکون بخورم. سازش همونطور که پاهامو باز کرده بود و داشت مچشونو با کمربندهای چرمیِ پایین تخت میبست٬ هن و هن کنان گفت:
-البته تقصیر خودتم نیست. من انگار از اول یه کم زیادی ملایمت به خرج دادم. حالا عملی بهت یاد میدم بازی رو خراب نکن یعنی چی! ببند ببینم اون دستشو تو ام! همینجوری منو نگاه نکن...
عصبانیت و تهدید صداش اونقدر واضح بود که نه تنها من٬ بلکه تک تک سلولهای بدنم هم شنیدنش. شاهرخ شروع کرد به بستن مچ دست راستم و سازش هم همزمان مچ چپمو میبست.
-تورو خدا آقای سازش! غلط کردم!
-حالا یه کم بهتر شد اما هنوزم خوب تو حس نیستی... شاهرخ جان؟ ببند اون درو عزیز. یه وقت صداش نره بیرون... یه احساساتی بریزم تو وجودت که حال کنی...
سازش صندلی رو که چند ساعت پیش روش نشسته بودم آورد و گذاشت جلوم. نشست رو به روم و پاشو انداخت رو پاش و خیلی آروم و خونسرد گفت:
-مگه نمیخواستی اون روی سگمو بالا بیاری؟ ها؟ بفرما! حالا بگو ببینم...شما کی هستی؟
-تاتیانا؟
-اسم خودته...از من میپرسی؟ بزن...
یه صدای فیش به گوشم خورد و پوست باسنم آتیش گرفت. جیغ کشیدم و چشمام از درد یه لحظه سیاهی رفت. سریع تا جایی که گردنم اجازه میداد، برگشتم. شاهرخ داشت با یه شلاق کوتاه سیاه میزد.
-باهات حرف میزنم تو چشمام نگاه کن... گفتی اسمت چیه؟
-تاتیانا! به خدا اسمم همینه! غلط کردم! تورو خدا! هر چی بگین گوش میکنم!
-خوبه! میبینی شاهرخ؟ به جان خودم اصلاً احساسشو به این اسم حس کردم! اونموقعی اون جمله چی بود که گفتی؟ همونکه کارتو به اینجا کشوندو میگم... قبل از جواب دادن خوب فکر کن...
از ضربهٔ شلاق اسمم یادم رفته بود، چه برسه به اون جملهٔ لعنتی!
-تو رو خدا بذارین برم...
-بزن...
اگه فکر میکردم ضربهٔ قبلی درد داشت، اشتباه میکردم. این یکی نفسمو بند آورد. تا حالا اینطوری گریه نکرده بودم. حتی تو ختم پدر و مادرم. اشک از چشمام میجوشید.
-نه!!! بذارین برم!!!!
-ای جونم! حالا به این میگن جمله...به این میگن فن بیان...اما لطفا یادت رفت بگی. بزن...
-لطفاً!! لطفاً! لط...فاً...
با ضربهٔ بعدی دیگه سرمو بی حال گذاشتم رو تخت. سازش موهامو پشت سرم گرفت و سرمو بالا کشید.
-چی شد؟ مُردی؟ تا تاریخچهٔ جد و آبادتو بهم نگی حق نداری بمیری دختر جون... حالا بگو ببینم؟ کی هستی؟ واسهٔ چی اینجایی؟
-من تاتیانام... تا... چند وقت پیش تو... مسکو زندگی میکردم ...اما ...به خاطر... کار پدرم اومدیم... اینجا تو ژاپن... به خدا ...من فقط یه ...بچه مدرسه ای هستم... از... کارای پدرم خبر ندارم... اذییتم... نکنین... خواهش ...میکنم!
سازش یه لبخند شیطنت آمیز و پر از رضایت زد و سرمو ول کرد.
-حالا بهتر شد! همینو میخواستی؟ باید حتماً باهات فیزیکی میشدم تا زبون منو بفهمی؟ الان که دیگه با هم مشکل ارتباطی نداریم... داریم؟
-نه...فقط... تو رو خدا ۱۰ نفری نکنین... طاقتشو... ندارم...
-اِ؟ گفتم ده نفر؟ ببخشید منظورم دو نفر بود. حتماً اشتباهی گفتم...بازش کن شاهرخ... بریم که باهات خیلی کار دارم...
سازش از یه طرف و شاهرخ از یه طرف دستا و پاهامو باز کردن. پشتم از شدت درد بی حس شده بود. با صدای سازش که میگفت بلند شو دیگه٬ سعی کردم بلند شم اما نتونستم. سازش که اینو دید دستاشو انداخت زیر بغلهام و منو کشید تو بغلش و اونموقع بود که خودمو از رو تخت کشیدم پایین. نفسم بند اومده بود. همونطور که گریه میکردم٬ با دلخوری به سازش و شاهرخ نگاه کردم.عقب عقب رفتم و ازشون یه کم فاصله گرفتم.سازش با یه لبخند معنی دار٬ داشت نگاهم میکرد:
-میبینی کوچولو؟ چقدر این متود مؤثره؟ لا کردار همیشه جواب میده. رد خور نداره!
-شما دو تا... حیوونین...
-اووف! شاهرخ!قبلیه یادته؟ نرسیده از ترسش داشت ساک میزد. اصلاً باهاش حال نکردم... اما این!... یعنی من میمیرم واسهٔ دخترای زبون دراز. کتک خورشون ملسه! تو انگار خیلی کنف شدی گفتم فقط دو نفر میکننت. ها؟ خیلی دلتو صابون زده بودی واسه ده تا مرد؟... چشم عزیزم! مگه من مُردم؟ کونتو همچین سرخش کنم که فردا سر کار همه اش سر پا وایسی...
-من دیگه نمیام اونجا!
-اِ؟ خیلی بد شد که! پس من الان بدون منشی چیکار کنم؟ البته... نوشین بود یا ستاره که درسش تموم شده؟ آها! نغمه بود... شاهرخ یعنی فقط باید ببینیش... خام خام میشه خوردش...
-آره بابا! میدونم... بعضی شبا به یادش یه کف دستی هم میرم... تا ببینم قسمت چی میشه؟ مخصوصاً که اگه خدای نکرده بزرگترشون یهویی غیب بشه...
هر دوشون همونطور که به من نگاه میکردن داشتن با هم حرف میزدن. از این فکر٬ پشتم لرزید.
-آره بابا! قضا قدره دیگه. کاریشم نمیشه کرد. اینروزا هم که دیگه غوغا میکنه...
آروم نالیدم تورو خدا به اونا کار نداشته باشین. هر کاری بخواین براتون میکنم... فقط...
سازش با یه لحن مهربونتر گفت:
-تاتیانا؟ مهمونی رو شروع کنیم دیگه. ها؟
-بله...
-پس بیا اینجا دختر جون. به جفتمونم گفتی حیوون٬ میکنه به عبارتی هر نفر ۵ تا سیلی... با ۵ تا شلاق. بیا... بیا قربونت برم که خیلی دلم میخواد کردنتو شروع کنم. بیا! نمیای؟ من بیام پس؟
با قدمهایی که میلرزید رفتم طرفش. نرسیده٬ یه سیلی طوری بهم زد که احساس کردم مغزم سر جاش تکون خورد. بعدش هم دستشو از پشت انداخت و یونیفورمو تو تنم پاره کرد و بالاتنه اشو از تنم در آورد. سعی کردم تنمو جلوی چشمای هیزشون بپوشونم اما شاهرخ اومد پشت سرم و نذاشت. از پشت دستامو گرفت و نگه داشت.
-حالا صاف وایسا...
صاف شدن من همانا و ضربهٔ محکمی که سازش با پشت دستش زد رو نوک سینه ام همان. طوری جاش میسوخت که درد شلاقها اصلاً یادم رفت.
-آخ! نزن! هر چی بگی همونه به خدا!
-فعلاً که میگم این ۹ تا سیلی بعدی رو میخوام بزنم... حاضری؟
و سیلی بعدی رو زد رو اون یکی. بعدی ها رو با کفِ جفت دستاش طوری از بالا به پایین زد که حس کردم سینه هام کنده شدن. بعدیش بازم جفت بود و اینبار از پایین به بالا. بیشرف دستش چقدر سنگین بود؟ اینهمه زور از کجا می اومد یعنی؟انگار خدا میدونسته با چه کسخلایی طرفه که بدن ما ها رو اینجوری محکم آفریده. وقتی آخرین سیلی ها رو زد٬ دیگه تقریباً از حال رفته بودم. فقط چون شاهرخ نگهم داشته بود٬ سر پا بودم. شاهرخ با گفتن حالا نوبت منه٬ منو خم کرد به شکم رو تخت و وقتی دیدن دارم می افتم٬ سازش دستامو گرفت و روی تخت نگه داشت. برخورد سینه هام با سطح تخت٬ دردشونو خیلی بیشتر میکرد.
-الان دیگه تموم میشه دختر جون. دندون رو جیگر بذار. بزن دیگه تو هم! مُردم از شق درد...
-۵ تا بود؟
انگار چیزی رو که باهاش منو میزد با قبلی فرق داشت. نمیدونستم چی بود اما با ضربهٔ اولی که زد سطح بیشتریو روی پشتم سوزوند.سازش دو زانو رو به روم نشست روی زمین و خیره شد تو چشمام.
-الهی بمیرم واسه ات... ببین چه گریه ای هم میکنه... آخه اینجوری بی صدا گریه میکنی این جیگرم کباب میشه که...نمیخوای بلند گریه کنی؟ طاقتت زیاده؟ یا شایدم شاهرخ خیلی آروم میزنه؟شاهرخ جان؟ داداشِ من... یه دونه خوبشو بزن که صدای این تاتیانا رو بشنویم...
و بی انصاف زد. طوری که دیگه بقیه اش یادم نیست...
با تکونهای مداومی که بدنم میخورد٬ چشم باز کردم. سازش بود که کنارم به پهلو خوابیده بود و داشت خیلی ملایم توم تلنبه میزد. روی زمین سفت همون اتاق خوابیده بودیم.
-بیدار شد... شروع کن...
یه دفعه دستای شاهرخ که رو پشتم نشست جیغم رفت هوا. بی انصاف با یه فشار طوری آلتشو فرو کرد تو پشتم که نفسم بند اومد.
-ای جونم! این چه تنگه!
تازه وقتی شروع کرد به کردن٬ فهمیدم که اون درد فرو رفتنش اصلاً درد نبوده. مخصوصاً که خوردن تنش به پوستم خیلی جای کتکی رو که خورده بودم می سوزوند.خواستم جیغ بکشم اما دستشو محکم گذاشت رو دهنم و سرمو از پشت چسبوند به سینه اش.سازش دستشو گذاشت رو گونه ام و با لذت گفت:
-ش ش ش ش! سعی کن لذت ببری...
از شدت درد٬ بی اختیار یه سیلی محکم با دست راستم که آزاد بود٬ زدم تو گوشش. تو چشماش یه چیزی برق زد. خیلی خونسرد تو گوشم زمزمه کرد:
-منو میزنی عزیزم؟ کار خیلی بدی کردی... من اگه زدمت٬ قبلش بهت آمادگی داده بودم. میدونستی قراره چی بشه.اما من اصلاً آمادگیشو نداشتم دختر بد...مثل لاله زدی...
انگار راست میگفت چون کوچیکتر شدن آلتشو توم احساس میکردم و چند لحظه بعد کلاً چشماش خالی از شهوت شده بود و پر از خباثت. انگار داشت فکر میکرد. شاهرخ بین آههای شهوت آلودی که میکشید٬ بهم گفت:
-چت شد تو یهویی؟! من فکر کردم آدم شدی... خیالت راحت! کارم که تموم شد دستتو میشکنم واسه ات...
-نه... لازم به شکستن دستش نیست... میدونم باهاش چیکار کنم... تو فعلاً حالتو بکن...
سازش از کنارم بلند شد و تکیه داد به دیوار و بدون اینکه حرفی بزنه خیره شد به یه جای نا معلوم. حالا که سازش بلند شده بود٬ شاهرخ منو خوابوند رو شکمم و همونطور داشت تلنبه میزد توم اما اینبار وحشیانه. همونطور هم با کف دستش سیلی میزد به جای ضربه های قبلی. زیرش دفن شده بودم و سرشو کنار گوشم گذاشته بود و داشت منو میکرد. انگار گناه نا بخشودنی ازم سر زده بود. جیغام تو کف دستش میپیچید و خنثی میشد. شاهرخ آلت کثیفشو از پشتم در آورد و اینبار از همون پشت فرو کرد تو واژنم و چند لحظه بیشتر طول نکشید که با آههای بلند٬ خودشو توم خالی کرد و بیحال افتاد روم.
سازش بلند شد و رفت و لباساشو تنش کرد. بعد هم از یکی از قفسه ها یه آمپول برداشت و بعد از اینکه پرش کرد٬ سرشو دوباره گذاشت روش و اومد نشست کنارم. چشمایی که تا دیروز خاکستری بیروح بودن٬ الان خاکستری بودن که زیرش پر از آتیش بود. با صدایی که هیچ احساسی توش نبود شروع به حرف زدن کرد و چیزی که شنیدم٬ تمام انرژیمو ازم گرفت چون فهمیدم دیگه بازی تموم شده:
-سارا؟ منو یاد آقا جونم انداختی. خدا از سر تقصیراتش نگذره که ازش نمیگذرم. می دونی؟ دکتر ارتش بود. خدای انضباط و دیسیپلین بود کفتار! همیشه این شعر تخمی٬ ورد زبونش بود. پسر کو ندارد نشان از پدر٬ تو بیگانه خوانش نخوانش پسر. چون ارتشی بود٬ عادت نداشت حرفش دو تا بشه...اونموقع ها یه پنج شیش سال بود که انقلاب شده بود. من بیست ساله ام بود. خیلی درس خون بودم. آقا جون امر فرموده بودن که بنده باید به تبعیت از شغل ایشون٬ وارد پزشکی بشم. کس کش انگار پدرم نبود. همه اش امر و نهی میکرد. پدرم میخواست که پزشک بشم٬ اما من یه پسر عاشق بودم با یه روحیهٔ لطیف. علاقه به شعر و شاعری داشتم و عاشق دختر همسایمون٬ لاله. بی انصاف خیلی ناز بود. چشمای خمار مشکی. پوستش مثل آینه صاف و سفید که میتونستی خودتو توش ببینی. یه جورایی شبیه چند ساعت پیشِ تو بود. اما تو انگشت کوچیکه اش هم نمیشی. اما بدبخت پدرش معتاد بود. این آقا جونِ ما هم که کس کش٬ مقرراتی! یه بار تو روش وایسادم و گفتم که نمیخوام پزشکی بخونم. آخه از مُرده و کالبدشکافی میترسیدم. میدونی چی گفت؟ گفت تو جرات داری کنکورِ امسالو بده و رشتهٔ پزشکی قبول نشو. اونوقت باهات کار دارم! منم گفتم عصبانیه٬ حالا یه چیزی میگه. زد و من کنکور و تو رشتهٔ ادبیات قبول شدم. خودشم رتبهٔ یک رقمی. همون شب آقا جون فقط یه کلام گفت برو لاله رو بیار اینجا٬ میخوام با جفتتونم حرف بزنم... منِ خر هم خوشحال رفتم دنبالش.وقتی برگشتیم دو تا از دوستای آقا جون هم اونجا بودن. از همکاراش. قبلاً دیده بودمشون. میدونی چی گفت سارا؟ گفت فقط جنده ها و کونی ها به آبروی خوانواده اشون اهمیت نمیدن... طولش ندم عزیزم. اونشب آقا جون و دوستاش ما رو بستن و بعدشم آقا جون رفت و ما رو با دو تا دوستاش تنها گذاشت. مسعود شد کونی و لاله شد جنده...تا اونجا که میخوردم زدنم بی پدرا! بعدشم جلوی چشمام رفتن سر وقت لاله... سارا؟ میدونی چه دردی داره که جلوی چشمات به دختری که دوستش داری تجاوز کنن؟ هنوزم ناله هاش تو گوشمه.زیر اون دو تا کیر خر٬ گیر افتاده بود طفل معصوم! منم که داغون... هی میگفت مسعود توروخدا نجاتم بده... اما من!غرورم شکسته بود. نه چیزی میدیدم نه چیزی میشنیدم... پدر بیشرفم منو با دو تا دوست جاکشش به گا داد. پسر کو ندارد نشان از پدر... اما الان دیگه آقا جون٬ حتماً داره به پسرش افتخار میکنه... کارشون که باهامون تموم شد همونجوری ولمون کردن و رفتن. مادرم هم که مسلمون دو آتیشه! تشریف برده بودن زیارت کربلا... شاید اگه اون ننه ام به جای خدا پیغمبر٬ به بچه اش میرسید٬ نه تو اینجا بودی نه من. کی میدونه؟ شاید من اگه با لاله عروسی کرده بودم٬ الان تو دختر خودم بودی... شایدم نه... این آقا جون دیوث ما٬ قرار بود یه جا خفتمون کنه. خونه نباشه٬ بیابون باشه... حالا هم دارم از طریق امثال تو براش خیرات میکنم... بعد اون اتفاق... لاله دیگه لاله نبود. چقدر بهش گفتم لاله به خدا تو از گل پاک تری... تو تقصیری نداری که... میگفت من دیگه باکره نیستم. من پاک نیستم. میگفتم بی انصاف تو واسهٔ من پاکی... پاکی به این چیزا نیست... بیا با هم بریم... مرهم درد هم بشیم... اما بیشرف تنها رفت. بدون من رفت... نامردی کرد و منو تنها گذاشت. اونقدری که از نداشتن بکارتش میترسید از کاری که با من کرد نمیترسید. شما زنها بد میزنین سارا... بدبختهای یه سوراخ... خاک تو اون سرت کنم لاله! بیشرف! لالۀ منم یه شب قرص خورد و واسه همیشه خوابید... اما من بیدار موندم. رفتم سروقت دندونپزشکی. دیگه نه از مرده میترسیدم نه چیزی.یادمه جلسهٔ اولی که رفته بودیم برای تشریح٬ همهٔ بچه ها غش کردن به جز من. یادته شاهرخ؟
شاهرخ تو گوشم نالید:
-آدم مگه میشه خواهرشو یادش بره پسر خوب؟
سازش همونطور که داشت هوای آمپولو میگرفت گفت:
-سارا! مسعودی که عاشق لاله بود رو با هزار جور قرص وآمپول خوابونده بودمش... بازم بیدارش کردی و انداختیش به جونم لا مصب! الان هم مسعود توم بیداره٬ هم سازش٬ هم لاله... این دوزش بالاست و سه تا شانس بهت میده. یا میکشتت که اونوقت چشم تو چشم لاله باز میکنی. اگه نکشتت وقتی چشم باز کردی و مسعود تحویلت بگیره٬ اونوقت میری پیش خواهرات... اگرم که سازش تحویلت بگیره یه بلیط یه سره واسه دوبی داری... حالا بخواب ببینیم شانس تو چیه؟ مال من که تخمی بود...
شاهرخ از روم بلند شد. نا نداشتم تکون بخورم. وقتی سازش آمپولو تزریق کرد تو دستم داشتم به این فکر میکردم که شانس من کدومه یعنی؟ جندگی تو دوبی؟آغوش خواهرام؟ یا سکوت با لاله؟ اما وقتی تحت تاثیر آمپول چشمام گرم شد فکر کردم مهم اینه که خدارو شکر٬ همه خوابیم حالا دیگه دلیلش مهم نیست...
پایان