جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب سکوت بره ها (قسمت دوم). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سکوت بره ها (قسمت دوم). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

سکوت بره ها (قسمت دوم)


نویسنده : ایول
با حس بدی از خواب بیدار شدم. حس بد حالت تهوع و سرگیجه. حتما مریض شده بودم. هر چی توی معده ام بود داشت بالا می اومد و همینکه خواستم جلوی دهنمو بگیرم با تعجب دیدم که نمیتونم. صدای کشیده شدن فلز به فلز می اومد. چند لحظه ای منگ بودم و نمیفهمیدم چرا اما تازه متوجه شدم که دستا و پاهام به بالا و پایین به یه تخت فلزی بسته شده و من کوچکترین حرکتی نمیتونم بکنم. یک مرد میانسال با روپوش سفید کنار تخت و بالای سر من ایستاده بود و داشت سرمی که به دست من وصل بود رو دستکاری میکرد. متوجه شدم که اینجا یک جای نا آشناست . یه چند لحظه نمیفهمیدم دور و برم چی میگذره چون همه چیز تار بود و مثل یک هذیون بی معنی به نظرم میرسید. اما ناگهان همه چیز با سرعت یادم اومد. با اینحال نمیتونستم باور کنم. این حتما فقط یک خواب بد بود. یک کابوس. اولین عکس العملم ناباوری بود. چند عامل بود که باعث میشد که نتونم باور کنم. اول اینکه هالوک یه پلیس بود. یه پلیس کارش مراقبت از جامعه اس. دوم اینکه مگه مملکت قانون نداره؟ چطور میشه همینجوری یکی رو بدزدی و آب از آب تکون نخوره؟ مگه شهر هرته؟ همه چیز اونقدر دور از واقعیت بود که نمیتونستم باور کنم این رویا نیست و واقعیته. داشتم دل و روده ام رو بالا می آوردم.
-حالت تهوع داری؟ ایراد نداره... طبیعیه...
-من... هوع... کجام؟ برای چی... هوع!
-دونستنش چه فرقی به حال تو داره؟ از من میشنوی بهتره استراحت کنی... یک کم دیگه هالوک پیداش میشه میتونی با خودش حرف بزنی... منم اینجا کاره ای نیستم دلتو به من خوش نکن... هالوک که اومد میام یه سر دیگه بهت میزنم... حالا سعی کنی یک کم بخوابی...
و منو با یک عالمه سوال تنها گذاشت. خسته تر و گیج تر از اون بودم که بخوام کار بیشتر از این صورت بدم یا هر چیز دیگه ای. سر و صدای زیادی تو اتاق می اومد و باعث میشد سر دردم بدتر بشه... فقط دلم میخواست بخوابم...
با نوازش ملایمی روی گونه ام چشمامو باز کردم. فکر میکردم مامانمه. اونم عادت داشت صبح به صبح دستهای یخشو بذاره رو صورتهامون. اما الان دستاش گرم... یه لحظه با دیدن هالوک تعجب کردم اما دوباره سریع همه چیز یادم اومد و وحشتزده خواستم خودمو بکشم کنار اما باز هم دست و پاهام بسته بود. حواسم یک کم بیشتر سر جاش اومده بود و الان میدیدم که چیزی تنم نیست.
-نترس عزیز من...دکتر میخواد سرمتو در بیاره... چیزی نیست... آروم باش عزیز دلم...
-هالوک بی؟ تو رو خدا...چیکار میکنی؟ بذار برم!
-کجا میخوای بری؟ میخوای منو تنها بذاری؟ شما به کارت برس آقای دکتر...
دکتر مشغول در آوردن سرم شد. درد و سوزش بدی داشت که باعث شد ناله کنم. هالوک با گفتن جووون! دستشو گذاشت روی صورتم و با شصتش ملایم داشت نوازشم میکرد که دکتر گفت:
-با من کاری نداری؟
-نه برو... فردا دوباره همین موقع میای دیگه؟
-آقا!!!! تورو خدا به یکی بگین من اینجام! آقا تو رو خدا! نرو! قول بده به مامان و بابام خبر میدی... آقا!!
دکتر فقط سر تکون داد. بعد از رفتنش هالوک شروع کرد به باز کردن دستها و پاهام. حواسم بود که کاری نکنم که یه وقت عصبانی بشه. ساکت و بی حرکت موندم تا ببینم چیکار میکنه.
-گرسنه ای؟... برات غذا هم آوردم... اونم چه خوشمزه! دست آشپزش درد نکنه!
این حرفش منو یاد بابام انداخت و باعث شد گریه ام بگیره. هق هق میکردم. دلم برای مامان و بابام تنگ شده بود. الان حتما بیچاره ها از ترسشون نصفه جون شده بودن. وقتی به این فکر میکردم که مامان اون چشمای قشنگشو دور اتاق دنبال من میگردونه دیوونه میشدم. یعنی الان کجان؟ چیکار میکنن؟ راجع به من چه فکری میکنن؟ نکنه فکر کنن من دیگه دوستشون ندارم؟ نکنه فکر کنن من فرار کردم؟ هالوک دستاشو انداخت زیر بغلهام و بلندم کرد. شروع کردم به زدنش. سر. صورت. تنش. هر جا که دستم میخورد میزدم. با حوصله مچ دستامو گرفت و کشید بالا و تو هوا دستامو نگه داشت. هیکلش از من خیلی بزرگتر بود و همه جوره زورش به من میچربید. گریه میکردم و التماس که منو برگردونه خونه. به خدا به دین به مذهب قسم حاضر بودم مامان و بابام منو بکشن. اون قدر که از هالوک میترسیدم از برگشتن و بدنامی نمیترسیدم. هر چی بود مامان و بابام بودن. مردن پیش اونا شرف داشت به زندگی با هالوک.
-آروم بگیر دختر...
-بیشرف! مگه وقتی من میگفتم نکن تو به حرفم گوش کردی؟ میخوام برم! ولم کن! مامان!!!! مامان!!!! بابا!!!!
-خودتم خیلی خوب میدونی که نمیتونم بذارم بری... برای برگشتنت دیره... تو دردسر می افتم...
-به هر چی میخوای قسم بخورم... نمیگم... به هیچکس نمیگم که اصلا تو رو دیدم... چی میشه؟ بذار برگردم پیش مامان و بابام... گناه دارن... الان از ترس سکته میکنن... از ترس میمیرن...
هالوک یه لحظه مستاصل شد. نمیدونم شاید دیدن گریۀ من براش سخت بود. شایدم از دستم خسته شده بود.
-گفتم که نمیشه... نگران نباش... نمیذارم بهت بد بگذره با من... اینجا هم میشه مثل خانواده ات... دوستای زیادی پیدا میکنی...
هر چی من میگم اون فقط حرف خودشو میزنه. از شدت گریه به سکسکه افتاده بودم و نمیتونستم درست نفس بگیرم. حالت تهوع شدیدم هم که مزید بر علت. از بس جیغ کشیده بودم گلوم گرفته بود و میسوخت.  شروع کردم لگد زدن بهش. هدفم داغون کردن اون تیکه گوشت لعنتی بود که منو به خاک سیاه نشونده بود. هالوک انگار خیلی سریع فهمید. جاخالی داد و سریع منو از پشت بغل کرد.
-ش ش!!! اینقدر سر و صدا نکن دختر! اگه بفهمن داری بدقلقی میکنی برات بد میشه...
اون لحظه فکر میکردم الان آخر دنیاست و از این بدتر دیگه چیزی نمیشه. اما اشتباه میکردم. اون لحظه ها اول همه چیز بود و بدتر از اون هم امکان داشته. خوشبختی وقتیه که نمیدونی و نمیبینی. بدبختی دیدن و چشیدن و لمس کردنه. اون وقتی که تازه میفهمی چقدر کوچیک و عاجزی...
روزها و ساعتها زود تر از اون که فکرشو میکردم معنی خودشونو از دست دادن و متوقف شدن. دهنم تمام مدت با چسب بسته بود. شاید نمیخواستن صدام بره بیرون. هرچند با صدای زیادی که تمام مدت تو اتاق میپیچید حتی خودم هم صدای جیغهای خودمو نمیشنیدم چه برسه به بقیه. اصلا کسی اون بیرون بود که صدای منو بشنوه؟ اشک چشمام یک لحظه خشک نمیشدن. کارم فقط گریه بود و زاری. دست و پاهام که بسته بودن با اینحال خودمو میکشیدم بالا و میکوبیدم به تخت. هالوک هر روز برام غذا می آورد اما نمیخوردم. چیزی که توجهمو جلب کرده بود این بود که غذای خونگی نبود. احتمالا از رستورانی یا ساندویچی چیزی می اومد  چون تو بشقاب نمیذاشتنش. این یعنی اینکه اینجا یا آشپزخونه نداشت یا اصلا خونه نبود. چون غذا نمیخوردم دکتر با سرم منو زنده نگه داشته بود. و برای اینکه سرم رو نکنم و بندازم دستها و پاهام بسته بودن. از اینکه لباس تنم نبود احساس یه حیوون رو داشتم. حالا چه حیوونی خدا میدونه... احتمالا برای این لخت نگهم میداشتن که نتونم فرار کنم حتی اگه موقعیتش گیرم بیاد. نمیدونستن که اگه موقعیتش دستم بیاد حاضرم تا خونه رو لخت رو زمین بخزم. از هالوک هیچ چیز نمیخواستم به جز اینکه بذاره برم. اون هم همه چیز به من میداد به جز همین یک مورد. گاهی که سر حوصله بود کمی مینشست پیشم و میخواست مثلا با من حرف بزنه که آخرش بین گریه ها و زجه های من حوصله اش سر میرفت و بعد از بردن ظرف غذای دست نخوردۀ  دیروز منو به حال خودم میذاشت. 

جایی که توش زندانی شده بودم یه اتاق خیلی بزرگ و آبی رنگ بود پر از لوله های آهنی و سر و صدا. تا حالا همچین اتاقی ندیده بودم. حالا صدای چی بود که میومد نمیدونم. یه پنجره هم که به نظرم خیلی کوچیک بود که بشه آدم ازش رد بشه رو به روی جایی که من توش بسته شده بودم. این چند روز اونقدر لاغر شده بودم که میتونستم از سوراخ سوزن هم رد بشم. صبح ها هالوک سراغم نمی اومد. و این احتمالا یعنی صبحها سر کارش بود یا همچین چیزی. دکتر هم فقط شبها بهم سر میزد تا سرم جدیدو بهم وصل کنه. تصمیم داشتم همینکه دست و پاهامو باز کردن یه جوری میله های جلوی پنجره رو از جاش در بیارم. اما رفته رفته نیروی منم تحلیل رفت. اوایل خیلی امیدوار بودم و به امید فرار کردن دل خوش. اما روزها و شبها که پشت سر همدیگه اومدن و رد شدن منم امیدمو بیشتر و بیشتر از دست دادم...
چند روزی گذشته بود. اونشب هالوک دوباره به عادت این چند روز با غذا اومد پیشم. چسب روی دهنمو باز کرد. از بس گریه کرده بودم چشمام باز نمیشد و صدام در نمی اومد.
-آخه چرا داری با خودت اینجوری میکنی دختر؟
-بذار برم... میخوام برم پیش مامانم... پیش فهیمه... پیش... عادل! پیش بابام...
-فکر نمیکنم اینطوری که میگی باشه دختر... اگه واقعا مامان و باباتو دوست داشتی این غذاهایی رو که الان چند روزه دست پخت باباته میخوردی... پس اینقدر التماس نکن... تو حتی اینقدر دوستشون نداری که بخوای دستپختشونو بخوری...
-اینا رو... بابام درست میکنه؟ تو... بابامو میبینی؟ بابام... الان ... سر کار میره؟
-به نظرت چارۀ دیگه ای هم داره؟ فقط تو نیستی خوشگلم... یه زن و دو تا بچۀ دیگه داره که مسئولیت اونها هم به گردنشه... اما حسودیت نشه... دنبال تو هم میگرده... تمام مدت اینجاس و میپرسه که ما تو رو پیدا کردیم یا نه...
-اینجا میاد؟! مگه اینجا کجاست؟
-موتورخونۀ امنیت... فکر میکنی برای چی تو رو آوردیم اینجا؟ هم سروصدات خفه میشه هم چون امنیته کسی حتی فکرشم نمیکنه که اینجا دنبالت بگرده...
هالوک شروع کرد به غذا رو از تو پلاستیک در آوردن. با قاشق پلاستیکی یک کم برداشت و گرفت جلوی دهنم. اشکام سرازیر شد. اونقدر دلم برای بابا تنگ شده بود که دهنمو باز کردم و گذاشتم قاشق رو بذاره دهنم. دلم برای محبتهای بابام تنگ شده بود. حتی الان که تمام محبت بابام تو یه قاشق پلاستیکی جا میشد و از طریق هالوک در اختیارم قرار میگرفت بازم میتونستم عشقشو تو لقمه لقمه ای که میخوردم حس کنم... سعی میکردم با هر لقمه چشمامو ببندم و تو دلم فریاد بکشم بابا! من تو امنیت زندانیم... گوشش که نمیشنید اما شاید به دلش می افتاد...

حتی آدم دزدای بیشرف و بی وجدانی مثل هالوک هم عشق و محبت رو میشناسن و از اون به عنوان یه نقطه ضعف برای مهار قربانیشون استفاده میکنن. هر شب که هالوک با غذا می اومد و تو تاریک و روشن موتورخونه قاشق قاشق دهنم میذاشت من بعد از یک روزۀ اجباری فقط دنبال محبت و نزدیکتر حس کردن خودم به بابام بودم و هالوک هم به فکر بالا بردن قدرت بدنی من. عادت کرده بودم هر شب سر یک ساعت معین بیاد و غذا بیاره. تا اینکه اونشب سر ساعت مقرر نیومد. گرسنه و تشنه بودم. اونقدر موندم که خوابم برد. داشتم با فهیمه سر کنترل تلویزیون دعوا میکردم و بابام هم میگفت چه خبرتونه؟ الان حقتونه اینقدر قلقلکتون بدم که... نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با نوازش دستی بیدار شدم. وحشتزده به جای بابام و فهیمه با هالوک مواجه شدم.
-خواب میدیدی خوشگلم؟ پاشو گلم... پاشو میخوایم بریم... تو خواب میخندیدی...

تازه متوجه دکتر و مرد دیگه ای شدم. دکتر که گفته بود سرم لازم ندارم. پس باز برای چی اومده بود؟ هالوک و دکتر عقب ایستادن و مرد تازه وارد اومد و کنارم روی تخت نشست. رفتار مرد جدید با من مثل کسی بود که اومده یه اسب بخره. داشت بررسیم میکرد. خم شده بود روی من و داشت با شصتش پلکهامو پایین و بالا میکشید. بعدشم انگار نوبت دهن و دندونام بود چون چسب روی دهنمو برداشت. دستش که لای پام رفت... با اینکه پاهام به پایین تخت بسته بود اما سعی کردم بازم رونهامو به هم نزدیک کنم. اون داشت منو بررسی میکرد و منم اونو. شاید همسنهای هالوک بود. صورتش خشن نبود. موهاش که به سمت بالا شونه شده بود خیلی کم توش خاکستری داشت. ته ریش کوتاه و مرتب جوگندمیش فقط به صورتش ابهت میداد و نمیدونم چرا یه جور محبت و مهربونی تو صورتش و چشماش میدیدم. با اینکه لخت بودم اما نگاهش کوچکترین هیزی توش نداشت. وقتی دید که نمیخوام پاهامو باز کنم رو به هالوک و دکتر گفت:
-دختره؟
هالوک با اشارۀ سر بهش فهموند نه.
-من که گفته بودم دختر لازم دارم... اما انصافا خوشگله... شاید خوشگلیش به دختر نبودنش غالب بشه... ببینمت؟ زخم بستر نگرفته باشی... نه انگار... خیله خوب! بیاین بازش کنین... پولشو به حسابت میریزم اما کمتر میشه... قرارمون این نبود... ببینم؟ از اول بکارت نداشت یا وسط راه طوری شد؟
-وسط راه طوری شد...
از اینکه داشتن رو قیمت من چونه میزدن دلم بیشتر شکست. یاد روزی افتادم که پشت وانت داشتیم با فهیمه حرف میزدیم و پیش بینی میکردیم که آینده چی میشه. من میخواستم ازدواج کنم و دلم هم دو تا بچه میخواست... نمیدونستم قراره تبدیل بشم به یه اسب یا یه کالا که سر خشی که بهم افتاده روم چونه بزنن. مرد دوباره برگشت سمت من:
-شانس آوردی خوشگلی وگرنه من جنس دستخورده هیچوقت تو کتم نمیره... این چرا اینجوری منو نگاه میکنه؟ ترکی نمیفهمه؟ کجائیه؟
-چرا میفهمه... ایرانیه اما ترکی رو بد حرف نمیزنه. لهجه اش شیرینه...
-خیله خوب... تا من میرم از ماشین براش لباس بیارم آماده اش کنین...
و خیلی سریع رفت. هالوک دستامو باز کرد و بعدش هم پاهامو. اما من حواسم پیش دکتر بود و آمپولی که داشت آماده میکرد. از بس به پشت روی تخت خوابیده بودم پوستم حساس شده بود و درد میکرد. انگار زیر پوستم مورچه راه میره... مورچه هایی که آتیش حمل میکردن. دکتر وقتی کارش تموم شد اومد سمت من و با کمک هالوک به زور منو به شکمم خوابوندن.
-کمک!!! نه!!! آقا هالوک!!! نه!!! نه!!! کمک!!!... آخ!!!!
اما تنها جوابی که گرفتم سوزنی بود که فرو رفت تو ماهیچۀ باسنم و درد تزریق. صدای دکتر مثل فحش خواهر و مادر تو سرم میپیچید:
-شل کن دختر جون... اینجوری خودت بیشتر درد میکشی... هر چقدر سفت کنی ماهیچه اتو همونقدر بیشتر طول میکشه زدنش...
تمام تنم شده بود یه تیکه اسپاسم عضلانی. چی چی رو شل کن؟ مگه دست خودم بود؟  اصلا اینجا چی دست من بود که این یکی باشه؟ وقتی کار تزریقش تموم شد انتظار داشتم مثل اون دفعه بیهوش بشم اما نشدم. اشکام میریخت روی بالش و به زانوهای هالوک خیره مونده بودم. کم کم حس بی تفاوتی تمام وجودمو گرفت. فکر کنم اثر دارو بود. بدنم از اون حالت اسپاسم داشت خارج میشد و من شل تر و شل تر میشدم. اما نمیدونم چرا بیهوش نمیشدم. تمام حواسم و احساساتم سر جاش بود. غم. خشم. دلتنگی. اما خیلی آرومتر شده بودم. نمیدونستم چی بهم زدن اما آخرین تلاشم رو هم میخواستم بکنم:
-هالوک؟
-چی میگی گلم؟
-به مامان و بابا و فهیمه و عادل میگی که خیلی دوستشون داشتم؟
هالوک اخماش رفت تو هم و صورتشو برگردوند. خیلی طول نکشید که مرد غریبه با لباس برگشت. هالوک بهم کمک کرد بلند شم و لباسارو که شامل یه شرت و بلوز و دامن میشد تنم کنم. با اینکه حواسم سر جاش بود نه تعادل درست و حسابی داشتم و نه سرعت عمل. گاهی وقتها بین خواب و بیداری یه چیزایی میدیدم و گاهی هم کاملا هوشیار بودم. حال عجیبی بود. نتونستم بفهمم اینجا واقعا همونطور که هالوک میگفت ساختمون امنیته یا نه. آخرین چیزایی که تقریبا یادمه این بود که رو صندلی عقب یه ماشین تیره رنگ نشوندنم و هالوک که خیلی مراقب درو بست. سرمو تکیه داده بودم به شیشه و به درختها و نور چراغها که با سرعت از جلوی چشمم میگذشت نگاه میکردم...
نمیدونم چقدر طول کشید اما با صدای بوق ماشین حواسمو جمع کردم. یه توقف کوتاه بود و ماشین کمی حرکت کرد و ایندفعه خاموش شد. متوجه شدم که به جز مرد غریبه یه نفر دیگه هم بوده که رانندگی میکرده. بعدش فهمیدم که خود دکتر بوده. اومده بوده که حواسش به من باشه که مبادا اتفاقی برام بیوفته. در ماشین باز شد و مرد غریبه منو کشید پائین.
-بیا ببینمت خانوم کوچولو! آهاااا... آفرین... نمیتونی وایسی؟ میتونی راه بری؟
-ممممممم...
-مگه چقدر آرامبخش زدی بهش؟ این چرا اینجوری میکنه؟
-نگران نباش... طبیعیه... الان میام کمکت...
...........................................................
برف می اومد... فهیمه داشت میخندید و گوله برف بزرگی رو که درست کرده بود پرت کرد طرفم... سردم شد و سریع چشمامو باز کردم. دکتر بود که داشت به صورتم آب خنک میپاشید. حواسم تا حدودی سر جاش اومده بود. به شکم روی یه تخت نرم افتاده بودم. سریع بلند شدم که باعث شد سرم گیج بره. تکیه دادم به دیوار اما پوست کمرم و باسنم اونقدر حساس شده بود که دوباره به شکم دراز کشیدم.
-میتونی بهم بگی حال عمومیت چطوریه؟
-نمیدونم...
-نمیدونم یعنی چی؟ حالت تهوعی... سرگیجه ای... دردی؟
-فقط میخوام برم پیش مامانم اینا...
-پس خوبی... خیله خوب... من دیگه میرم... از این به بعد دکترت منم... یک کم که بهتر شدی یه پرونده برات تشکیل میدم که سابقۀ پزشکیت دستم باشه... فعلا ازت خون گرفتم که ببینم مریضی چیزی مثل ایدز نداشته باشی... الانم برات گفتم غذا بیارن... اگه سرم نمیخوای بهتره تا تهش بخوری... وگرنه مجبور میشم به...
برام مهم نبود چی میگه. دیگه هیچ چی مهم نبود... مهم فقط یه چیز بود که دیگه نداشتمش... خانواده ام... بعد از رفتن دکتر همونجوری موندم روی تخت. حتی در اتاقم پشت سرش نبست و همینطوری باز گذاشت. علیرغم هوشیاری گیج تر از اون بودم که بخوام برم و ببینم بیرون این اتاق کجاست و چه خبره. خیلی طول نکشید که یه دختر خیلی قشنگ که موهای فرفری کوتاه داشت و یه دامن پشمی کوتاه هم پوشیده بود با یه سینی غذا اومد داخل و بدون اینکه حرفی بزنه فقط سینی رو گذاشت وسط اتاق و رفت. خیلی گرسنه بودم. نمیدونستم حالت تهوعم مال گرسنگیمه یا سردردم. آروم رفتم سمت سینی. یه بشقاب ماش قرمز رنگ بود و کنارشم یه تیکه کباب مرغ گذاشته بودن. یک کم ترشی و یک کم هم ماست و یه لیوان هم آب پرتقال طبیعی. یواش یواش مشغول خوردن شدم. اصلا مزۀ اون غذاهایی رو که هالوک برام می آورد نمیداد. شاید حتی هالوک بهم دروغ گفته بود و اون غذا ها رو از رستورانی که بابام توش کار میکرد نمیخرید. اما حداقل یه درصد احتمال اینکه دست بابا به اون مواد خورده بود هم کافی بود. اما اینو دیگه صد در صد مطمئن بودم بابا درست نکرده... اینو فقط میخوردم چون اینجوری بهم دستور داده بودن. تو فکر خودم بودم که مرد غریبه اومد تو اتاق. از کنار من رد شد و رفت و پشت من رو تخت نشست. برنگشتم.

-آفرین دختر خوب و حرف گوش کن... دوست داری؟ هالوک گفت ترکی بلدی؟
فقط سرمو تکون دادم. متعاقبش یه چیزی به ترکی گفت که نفهمیدم.
-نفهمیدم... چی گفتین آقا...
-خیله خوب... پس ترکیت در سطح معمولیه... از کجا یاد گرفتی؟
-تل...ویزیون...
-برمیگردی اینطرف؟ دوست دارم موقعی که غذا میخوری ببینمت...
بدون حرف اضافه برگشتم و رو به مرد نشستم. دو زانو نشسته بودم رو زمین که اگه اومد طرفم سریع بلند شم. هر چند نمیدونستم چقدر قراره کار ساز باشه.
-اینجا تو ترکیه کی رو داری؟
-هیشکی! یه عمو داشتم که مرد... من هیشکیو ندارم...
-خدایا! چقدر شیرینم حرف میزنه و دروغ میگه! نگران نباش... همه چیزو قبلا هالوک راجع به تو و خانواده ات بهم گفته... آمارتونو دارم خانوم کوچولو... بیا... بیا اینجا... آخه حیف این چشمای قشنگ نیست که اینقدر باهاشون گریه میکنی؟ بیا... بیا بشین اینجا کنارم...
کاری رو که میخواست کردم. سرم پایین بود و اشکام میچکید.
-آقا؟ شما خودت بچه داری؟
-چطور مگه؟
-خوشت میاد یکی با بچۀ خودت این کارو بکنه؟ خوشت میاد یکی بچه اتو بدزده و...
با صدای بلند گریه میکردم. آخه اینا رو که من نباید بهش میگفتم. اینا چیزایی بود که خودش باید میدونست. مرد بلند شد و ایستاد. رفت در اتاقو بست. بعد هم کتشو در آورد و انداخت روی تخت. یک دفعه یقه امو گرفت تو دستاش و منو کشید بالا. سرم گیج میرفت. از ترس نفسم تو سینه حبس شده بود:
-ببین دختر جون! بذار خیالتو راحت کنم... ایندفعه فقط و فقط به خاطر اینکه به قوانین اینجا آشنا نیستی این حرفها رو با کیر تو کونت فرو نمیکنم... پس خوب گوش کن! هر چی تا اینجا میدونستی و میشناختی تموم شد! از الان به بعد فقط منم و من... امر امر منه... تو فقط میگی چشم! به نفعته بذاری پدر و مادرت خاکت کنن و تو هم زیر خاک بمونی... جنازتو دیروز تحویل گرفتن... امروز فردام خاکت میکنن...
-ج... نا...ولی من که...
-اگه نمیخوای پدر و مادرتو بندازن زندان یا دیپورت کنن و خواهر و برادرتم به سرنوشت خودت دچار بشن بفهم چی میگم... خوب؟ اگه میفهمی چی میگم کله اتو تکون بده!

ولم کرد و بعد هم با گفتن اصولا تا جواب آزمایشها نیومده با کسی سکس نمیکنم اما از وقتی که دیدمت آروم و قرار ندارم, شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش. من ماتم برده بود. چقدر راحت حرفشو میزنه؟ با نگاهش انگار ازم میپرسید منتظر چی هستی پس؟ دستم بالا نمی اومد که بخوام کاری بکنم. اینا واقعیت نداره! اما اولین سیلی رو که خوردم همه چیز رنگ واقعیت به خودش گرفت. انگار تازه داشتم از خواب بیدار میشدم. مغزم شروع کرد به آنالیز کردن. انگار تازه میفهمیدم چی شده یا چی قراره بشه.
-نه...
-نه؟! منظورت چیه؟
سرمو تکون دادم. زیر پیراهنش هیچ چیزی نپوشیده بود. هیکلش به نسبت سنش عضلانی بود و فقط کمی شکم داشت. تازه الان تو روشنایی که میدیدمش میفهمیدم چشماش روشنه. اینم مثل هالوک چشمای آبی داشت. از وقتی اومده بودیم ترکیه زن و مرد چشم روشن زیاد دیده بودم.
-لباستو چرا در نمیاری؟
-تو رو خدا! نمیخوام! درد داره!
-تا الان چند دفعه سکس داشتی؟
-به خدا فقط یه بار! همون دفعه که هالوک...
-که اینطور؟! چیکار کرد که راضی شدی بهش بدی؟
-هیچی... با زور...
-هر جور میلته...
مرد موهامو گرفت تو مشتش و سرمو کشید سمت خودش. تو گوشم زمزمه کرد:
-پس اگه یه طوری جرت دادم که دکترمون مجبور شد بخیه بزنه بهت تقصیر خودته...
تو صداش نه شوخی بود نه احساس. جمله اش خیلی بی تفاوت و خبری بود نمیدونم چرا. تو سرم انگار واقعا جر خوردم. تمام دردی که دفعۀ پیش با هالوک تجربه کرده بودم پیچیده بود تو تک تک سلولهای بدنم. با اینکه اصلا دلم سکس نمیخواست و میترسیدم شاید اگه باهاش راه می اومدم کمتر اذیتم میکرد.
-ببخشید!!!... هر چی شما بگی گوش میکنم... فقط...
موهامو ول کرد:
-فقط چی؟
-شما مثل هالوک اذیتم نکن... باشه؟ تو رو خدا...
چشماشو به علامت قبوله آروم بست و باز کرد. هر چی دلمو زیر و رو کردم سکس نمیخواستم. 
-لباساتو در بیار پس... آ آ! آروم آروم... استریپتیز بلدی؟ نه؟ خیله خوب... اینجا دخترای کارکشته و ماهر زیاد داریم... زود رات میندازن... ایندفعه ایراد نداره... به خاطر گل روی ماهت همون سکس معمولی باشه اما دفعۀ دیگه عوضشو برام در میاری... خوب؟ حالا بیا اینجا...
رفتم و نشستم کنارش. من که نمیدونستم باید چیکار کنم پس خودمو سپردم به مردی که حتی اسمشم نمیدونستم. بیحال تر از این حرفها هم بودم که بخوام مقاومت کنم. مگه اوندفعه که گیج دارو نبودم از پس هالوک بر اومدم که الانم از پس... لباشو نرم گذاشت رو لبام. تا حالا کسی رو نبوسیده بودم و تازه الان میفهمیدم لب چقدر نرم و لطیفه. آروم زبونشو فرستاد تو دهنم و خیلی سریع در آورد. اینکارشو چند دفعه تکرار کرد. تا منم یاد گرفتم. یه دفعه منو کشید تو بغلش و خوابوند روی تخت و باعث شد از درد جیغ بکشم.
-چته؟
-درد میکنه...
-چیه؟! من که هنوز کاری نکردم...
-پوستم... پشتم... درد میکنه...
بلوزمو داد بالا و منوبه شکم خوابوند روی تخت.
-ببینم؟ ای بابا! صبر کن ببینم... پینار! پینار! به دکتر بگو یه دیقه کارش دارم بیاد...
خیلی طول نکشید که دکتر اومد.
-چیزی شده؟
-این چرا کمرش اینجوری شده؟
دکتر با یه نگاه اجمالی گفت:
-هالوک تمام مدت بسته بودش به تخت. اگه یه کم دیگه میموند زخم بستر میگرفت. الان هم شدیدا حساس شده. باید یک کم مدارا کنی باهاش تا بهتر بشه... یه مدت به پشت نخوابه درست میشه... فعلا هم یه مدت براش مسکن مینویسم... ببینم؟ قرص راحت تری یا آمپول؟
-قرص...میشه؟
-الان قرص ندارم... شب قبل خواب یه دونه مسکن بهت میزنم که دردت کمتر بشه... آقا اومیت؟ شما مطمئنی نمیخوای تا جواب آزمایشا نیومده صبر کنی؟
-تو به کارت برس آقای دکتر... به کار من کاری نداشته باش...
-پس هر وقت کارتون تموم شد بگو با مسکن بیام...
بعد از رفتن دکتر, اومیت آروم شلوار و شرتشو با هم در آورد. خجالت میکشیدم نگاه کنم.
-بیا اینجا... تا حالا ساک زدی؟
نمیفهمیدم منظورش چیه.
-ساک مثل کیف دستی؟
یه اخم کرد اما انگار هر کاری کرد نتونست خودشو کنترل کنه و بلند بلند زد زیر خنده. هاج و واج نگاهش میکردم. حتما چیز بدی نگفته بودم که عصبانی نبود. اما دلیل خنده اش رو هم نمیفهمیدم.
-چیز بدی گفتم؟
-اصلا به اندازۀ صد تا سکس شبمو ساختی دختر جون! هالوک راست میگفت شیرینه حرف زدنت...
بر خلاف تصور و انتظارم اومیت شورتشو برداشت و تنش کرد. بعد هم پیراهن و شلوارشو. اونقدر خندید که از چشماش اشک می اومد. با اینکه نمیفهمیدم چه چیز خنده داری گفتم اما خوشحال بودم که دست از سرم برداشته.
-از فردا باید رو اطلاعات سکسیتم یه خرده کار کنیم... الان دکترو میفرستم پیشت...

آخرین لحظه با محبت نگاهم کرد و در حالیکه میگفت کیف دستی و میخندید رفت.حالا دیگه تا اومدن دکتر میتونستم برای حال خراب پدر و مادرم و خودم یه دل سیر گریه کنم. یعنی منو چه جوری تحویلشون دادن؟ آدم مگه امکان داره نتونه بچه اشو شناسایی کنه؟ مگر اینکه جنازه طوری داغون باشه که اصلا نشه. خدایا! کمکشون کن! من چیکار کنم حالا؟چه بلایی قراره سرم بیاد؟