جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب سکوت بره ها (قسمت ششم). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سکوت بره ها (قسمت ششم). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ مهر ۱۵, پنجشنبه

سکوت بره ها (قسمت ششم)

نوشته : ایول

تنم دیگه تن نیست. یه تیکه درده! اون مورچه هایی که آتیش حمل میکردن زیر پوستم دوباره برگشته بودن. از اینکه پوست دارم از خودم متنفرم. از اینکه تن دارم از خودم بیزارم. فاطما و اونی که نفهمیدم کی بود منو آوردن تو اتاقم و فاطما داره مثلا عرقهامو با حولۀ خنک تمیز میکنه. میخوام سرش جیغ بکشم اما دلم نمیاد. با هر تماس حولۀ خیس که فاطما روی پوستم میذاشت تقریبا از حال میرفتم. مگه این بدن لاغر و نحیف چند هزار کیلومتره که این تمیز کاری تموم نمیشه؟ نا ندارم حتی ناله کنم... فاطما داشت گریه میکرد و آروم زمزمه:
-الهی قربونت برم من... آخه چرا اینجوری کرد؟ تو که تقصیری نداشتی تو قضیۀ مارال... همه چیز قبل اومدن تو اتفاق افتاده بود... اینو خود بیشرفشم میدونه... فقط میخواست ازت زهر چشم بگیره... خدا بلاشو بده!
-فاطما... حال ندارم... حوله اذیتم میکنه...
تازه میفهمیدم اینگا یا لالا یا بقیه چه حالی داشتن از تبعیضی که بین من و خودشون بود. الان حاضر بودم یه لشکر با سگک کمربندشون بیوفتن به جونم اما دیگه داغم نکنن... این چه آرامبخشیه که من اینجوری درد دارم؟ خدا لعنتت کنه! با چند تا سیلی نسبتا محکم که فاطما زد تو صورتم به خودم اومدم:
-پاشو گلم! سینان داره میاد... صدای پاشو دارم میشنوم... اگه بیاد ببینه خوابی بدتر میکنه... جون من چشماتو باز کن...
اعضای بدنم رو نمیتونستم از هم تشخیص بدم. همه چیز تبدیل شده بود به یه قلب گنده و میزد. تب کرده بودم. بیحال سعی کردم از بین اینهمه درد چشمامو پیدا کنم. نمیدونم چرا حس میکردم چشمام رفته پشت کله ام و سر جاش نیست... با صدای قدمهای سنگینی که داشتن نزدیکتر و نزدیکتر میشدن آخرین زورمو زدم و چشمامو باز نگه داشتم. صورتم به سمت در بود. اجلمو دیدم که با لباس فورم پلیس که پیراهن آبی کمرنگ بود و یه شلوار سرمه ای وارد شد. حتی تفنگش و دستبند رو هم دقیقا از همونجا که بقیه میبستن بسته بود. یعنی سینان پلیسه؟ اما هر چی که بود هیبتش منو میترسوند. با این لباس نمیدونم چرا خیلی بیرحمتر از قبل به نظرم میرسید. مچ دست فاطما رو گرفتم از ترسم. نمیخواستم دیگه با سینان تنها بمونم. با دیدن سینان بغض کردم.
-همینقدر خوبه... میتونی بری فاطما... قبل رفتنت! کسی مزاحمم نشه دیگه... فهمیدی؟
-حتی اگه اومیت بی باشن؟
-اومیت فعلا کار زیاد سرش ریخته...
بعد از رفتن فاطما, سینان درو پشتش قفل کرد و کلیدشو گذاشت روی میز آرایشم. چشمام باز بود و وحشتزده تمام حرکاتشو دنبال میکردم. خیلی دلم میخواست بخوابم اما میترسیدم. فعالیت مغزم اونقدر کند بود که میدیدم چیکار میکنه اما رجیسترش خیلی طول میکشید. اومد و کنار من که به شکم روی تخت افتاده بودم ایستاد. انگار اینطوری میخواست غالب بودنشو به رخ بکشه. نمیدونم.
-چطوری؟
یه آدمو داغ کنی چه جوری میتونه باشه؟ منم همونطوریم سینان... خدا لعنتت کنه حیوون... نگاهم مونده بود روی دستش که داشت دکمه های پیراهن آبی روشنشو باز میکرد. دستام با همون دستبندها زیر شکمم مونده بود و حس و حال تکون خوردن نداشتم. فقط همونطور که از گوشۀ چشم نگاهش میکردم اشکهام ریخت. حتی چونه ام نمیلرزید. اصلا احساسی نداشتم به جز درد. فقط نمیدونم چرا اشکام میریخت. با شصتش اشکامو پاک کرد و برد سمت دهنش و مزه مزه کرد.
-اشکهات هم مثل خودت شیرینه دختر... میترسی؟ نگران نباش عزیز دلم... تو دستای مطمئنی هستی... یه تجربه با من باعث میشه خودت از این به بعد به پام میوفتی تا برات انجامش بدم...
سرمو به علامت باشه تکون دادم. فقط میخواستم دست از سرم برداره و بره به درک.
-پاشو وایسا...
-نـمی ...تونم...
-میتونی... پاشو...کمکت میکنم...
دستشو انداخت و مچ پامو که سوخته بود کشید. با زانوهام اومدم رو زمین. پام راستم شده بود یه قلب گنده و یک ضرب میزد. زنجیرای دستبندمو گرفت تو دستش و محکم کشید طرف خودش. برای اینکه بیشتر از این فشار روی پام نذارم با سرعت رو پای چپم بلند شدم. اما تعادل نداشتم و افتادم که منو گرفت. منو لبۀ تختم نشوند. پامو بالا نگه داشته بودم. نمیدونم زانوم چرا جون توش نبود و میلرزید. نه تنها اون بلکه سر و گردنم هم میلرزید. سینان صورتمو چسبوند به شلوارش و آلتش که آروم آروم به لپم ضربه میزد و بزرگ میشد. همونطوری هم چونه امو کشید بالا.
-حال نداری قربونت برم؟ خیلی درد میکنه؟
بدون اینکه منتظر جواب من بشه خم شد و لبامو بوسید. خیلی عمیق و خیس. داشت دورتا دور و توی دهنمو لیس میزد و می مکید. با انگشتاش که پوست سرم رو نوازش میکرد حس میکردم مورچه های زیر پوستم عصبانی میشن و نیش میزنن. میخواستم جیغ بکشم اما حس نداشتم. وقتی سرمو ول کرد بیحال افتادم رو تخت و پاشنۀ پام خورد به لبۀ تخت. مثل جن زده ها بی اختیار پرت شدم بالا و سرم محکم کوبیده شد به آلتش.
-آآآآآآآآآآآآه! ممممممم! لازم داشتم... چه دردی! سر حالم آورد اصلا! حالا نوبت توئه...
تو چشمای سیاهش یه برق عجیب خونه کرده بود. برقی از جنون و دیوونگی و انگار سینان تازه سر حال اومد.
-میدونستم تو هم مثل من خشن دوست داری... فقط سعی کن همین روحیه رو تا آخرش همینجوری حفظ کنی... خوب؟
-گه خوردم سینان بی! خشن دوست ندارم... جون ندارم... رحم کن سینان بی... چی میشه؟ رحم کن...
یاد مارال افتادم که التماساش چقدر بی معنی و مسخره بود. مگه التماس یه بره برای گرگ گرسنه معنی داره که اینم بخواد حرفهای منو به تخمش حساب کنه؟ همونطور که داشتم التماس میکردم انگشتشو کرد تو دهنم و دهنمو باز کرد و یه نگاه کرد. اول نفهمیدم چرا اما وقتی با پشت دستش یه کشیدۀ محکم زد همونطرفی که دندونم افتاده بود فهمیدم چرا. نمیدونم چرا غش نکردم از درد. حتی بدنم هم دیگه دشمنم شده بود و داشت منو اذیت میکرد. فهمیدم التماس کارساز نیست. سعی کردم حداقل بشینم که حواسم جمع پام باشه. بیش از حد حساس شده بودم و طاقت هیچ چی نداشتم. دلم میخواست به حال خودم بذارتم تا با درد خودم بسوزم اما انگار اون خیالات دیگه ای تو سرش داشت. هر چی بیشتر مقاومت میکردم انگار بیشتر طول میکشید. خفه شو! ساکت باش! آروم بگیر فرشته! بذار کارش سریعتر تموم بشه... سینان زانو زد جلوی پام رو زمین و پشت گردنمو گرفت و کشید سمت خودش. محکم گلومو می مکید طوری که دردم میگرفت اما صدام در نیومد که بیشتر از این تحریکش نکنم. هر چند به حال من فرقی نداشت. سینان قرار بود کار خودشو بکنه. دهنشو برداشت و وقتی به گلوم نگاه کرد چشماش پر شد از رضایت و شهوت.
-ممم! خوبه! بهت میاد... کبودی و رنگ پوستت تلفیق قشنگی دارن با همدیگه... انگار زدنت...
کله امو محکم تو بغلش نگه داشته بود و جاهای مختلف گردنمو وحشیانه میمکید. گاهی هم نسبتا محکم گاز میگرفت و هر بار هم جاشونو نگاه میکرد. انگار اینطوری تحریک میشد دیوونه. من هم هر بار که صورت سینان می اومد طرفم یه جریان برق ازم رد میشد و موهای تنم سیخ.
-باورت میشه از اولین باری که تو امنیت دیدمت به این لحظه فکر میکردم؟ یه سناریوی خاص تو ذهنم جرقه زده بود. از فکر اینکه تو بی خبر و بیگناه به جرم کار نکرده توی اتاق بازجویی نشسته باشی و یکی از پلیسها دستاتو با دستبند ببنده و از چپ و راست سوال پیچت کنه... گاهی یه سیلی بزنه تو گوشت... فکر بازجویی شدنت دیوونه ام میکرد...
-آخه مگه من چیکار...
با سیلی نسبتا محکمی که دوباره روی دندون افتاده ام زد نفسم بند اومد.
-اینجا فقط من سوال میپرسم. تو جواب میدی! فهمیدی؟ ببینم؟ هالوک چطوری دزدیدت؟
-دز...دید... نمیدونم...
-جزئیات خیلی مهمه... بگو ببینم؟ چه جوری دزدیدت؟ اون لحظه چه احساسی داشتی؟
-جونت به جهنم! کثافت! ولم کن...
-اوووف... تو جون نداری اینی... بذار ببینیم وقتی حالت خوب باشه چیکارا میتونی بکنی...
از جیب شلوارش یه شیشۀ کوچیک در آورد. درشو باز کرد و گرفت جلوی دماغم. اگه فکر میکردم بوی گوشت سوخته ام منفوره... پیش این بو... مثل عطر گل بوده... مغزم یه لحظه آتیش گرفت. حواسم پرت شد و پاشنۀ پامو گذاشتم زمین... مرگو جلوی چشمم دیدم! تو سرم جرقه میزد انگار. درسته به هوش بودم اما این انگار همه چیز و همه جا رو شفاف کرد جلوی چشمام. حالا دیگه کامل بیدار بودم و علاوه بر درد شدید احساس خطر میکردم. انگار تازه مغزم داشت رجیستر میکرد که این مرد خطرناکه! اوضاع خطرناکه... خطر! خطر! چی کار کنیم فرشته؟
-خوبه... نگاهت میگه که بیداری و حواست سر جاشه... نترس... نفس عمیق بکش با من... آها... همینطوری... خوبه... میخوام بگم گریه نکن اما اینطوری با اشک و صورت قرمز خوشگلتر میشی... یادم باشه که اشکتو زود به زود در بیارم... اونجوری به جفتمونم خوش میگذره... حالا برگردیم به اتاق بازجویی... راه بیوفت...
انگشتشو به سمت در گرفته بود. التماس کردم...
-آخه پام درد می...
-پس یه کاری نکن که دردشو برات بیشتر کنم... پاشو راه بیوفت سمت اتاق من... فکر میکنی برای چی گفتم بیارنت بالا؟
تازه میفهمیدم بیشرف برای چی گفته بود منو بیارن بالا. میخواسته با پایین بردنم عذابم بده. همونطور که از درد گریه میکردم به سختی بلند شدم و راه افتادم. تنها انگیزه ام این بود که کارشو سریعتر تموم کنه و دست از سرم بر داره... یه لنگه پا از دیوار گرفتم و راه افتادم. کلیدو برداشتم و درو وا کردم. اونم پشت سرم با فاصله می اومد. کوچکترین کمکی نمیکرد و بدون اینکه جرات کنم و برگردم سمتش داشتم لنگ لنگون و لی لی با کمک دیوار میرفتم. با اینحال سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم. کل ساختمون تو سکوت فرو رفته بود. فقط گریه های من بود و صدای قدمهای سنگین سینان... وقتی رسیدیم به پله ها گریه هام شدید تر شد. با التماس نگاهش کردم.
-نمیتونم پله ها رو برم پایین...
-اگه من ببرمت از اونطرف بیشتر اذیتت میکنم... انتخاب با توئه... یه پای سالم که داری نداری؟  لذت دیدن عذابتو تو پله ها ازم دریغ کنی... اونوقت باید اون یکی پاتم...
-نه نه!... میرم... میرم... خودم میرم... ما... مان...
دستام تو دستبند میلرزید. انگشتامو نمیتونستم کنترل کنم و حفاظ راه پله ها رو محکم نگه دارم.
-میشه تا پایینو سر بخورم؟
-دیگه چی؟ متقلبم که هستی... میدونستی من متقلبها رو فلک میکنم؟ کف پا...
هر چی نیرو داشتم جمع کردم و پله ها رو روی پای چپم دونه دونه پریدم پایین. اما اینطوری هم سکندری میخوردم. لعنتی! اینهمه پله بوده؟ از درد چشمام سیاهی میرفت اما اجباری رفتم. دکتر حق داشت. نمیدونم چرا این دردو حق خودم میدونستم و برای همین هم پای راستمو گذاشتم زمین. گذاشتم هر چی درد هست بپیچه تو سرم و پله ها رو لنگ لنگون رفتم پایین... حقته دخترۀ جنده! بکش فرشته! بکش که حقت فقط درده... کثافت جنده! دلم میخواست خودم خودمو با دندونام ریز ریز کنم. از شدت درد حرص عجیبی تو سرم پیچیده بود که نمیدونستم باهاش چیکار کنم. دندونامو با حرص به هم فشار میدادم و نفسهام سنگین و کوتاه و بریده بریده بود. پله ها تموم شده بود و من میخواستم بیشتر باشه.
-افرین... حالا وایسا... از اینجا به بعدشو میبرمت...
-خودم میرم...
-غلط میکنی...
از تو جیبش یه چشم بند در آورد و بست جلوی چشمام. بعد هم منو انداخت رو شونه اش و همونطور که آویزون بودم با خودش برد تو اتاقش. شنیدم که در اتاقو بست و منو برد احتمالا همونجا که قبلا آویزون کرده بود آویزون کرد. اما اینبار دیگه پنجه هام به زمین نمیرسید. و کتفهام داشت از جاش در میومد. صدای پاهاش که تو اتاق دور من قدم میزد مریضم میکرد. یه جور سادیسم و خشم توم بیدار شده بود که یه کاری بکنم که تا میتونه بهم درد بده. بلکه منم مثل مارال بمیرم. با صداش به خودم اومدم اما سرمو بلند نکردم. آب از سرم گذشته بود و... کتفهام هم درد میکردن. مچ دستهام هم همینطور.
-خوب... کجا مونده بودیم؟ پرسیدم هالوک چطوری دزدیت و تو هم گفتی نمیدونم... چطور همچین چیزی ممکنه؟
جواب ندادم. اومد جلوتر و رو به روم ایستاد. چونه امو گرفت و کشید بالا.
-مگه با تو نیستم؟
-برو بمیر... بیشرف!
-فعلا خودم برنامۀ مردن ندارم اما دلم میخواد تا حد مرگ تو رو اذیت کنم...
ای کاش میتونستم اثر حرفهامو تو صورتش ببینم اما سرخوشی که تو صداش بیداد میکرد میگفت که زیاد هم موفق نیستم. دلم میخواست روانیش کنم. اما با چشمای بسته نمیتونستم. اگه یه تف مینداختم تو صورتش مطمئنا عصبانی میشد. چشمامو که باز کرد متوجه شدم که تو اتاق دیگه ای هستیم. وسط اتاق از سقف آویزونم کرده بود. روی دیوارها قلابها و دستبندهایی بود که ببندنت به دیوار. خوف برم داشته بود. وسایل عجیب و غریب که نه تنها تا الان ندیده بودم بلکه حتی نمیتونستم بفهمم به چه دردی میخورن. اون قدر حواسم به وسایلها رفته بود که... ناگهان از پشت سرم صدای قدمهایی رو شنیدم و حواسم جمع شد. یکی پشت سرم بود.
-فکر نمیکردم منو به این زودی یادت بره... کوچولوی بی معرفت... 
در نهایت ناباوری صدای هالوک رو شناختم. اومد جلوی من. این دیگه اینجا چیکار میکنه؟ نکنه اتفاقی برای خانواده ام افتاده باشه؟
-گفتی یادت نیست چطوری هالوک دزدیدت؟ هالوک؟ خودت بهش میگی؟
-شایدم واقعا یادش نیست... آخه طفلکی اون شب خیلی ترسیده بود... باید میدیدی که چه جوری سعی داشت خودشو از زیرم بکشه بیرون... بعضی وقتها یادم می افته دلم میسوزه... اما شما گفته بودین که بکنمش... خوبی خوشگلم؟ دلم برات یه ذره شده بود...
هالوک لپمو ملایم کشید. اشکام بی صدا میریخت. حالا دیگه اونقدر تجربه ازش داشتم که بفهمم پشت صورت مهربونش یه حیوون وحشی خوابیده. با بدبختی نگاهمو انداختم به سینان که دست به سینه تکیه داده بود به دیوار و داشت جدی نگاهم میکرد. با چیزی که گفت شل شدم:
-به هالوک میگن یه کارمند نمونه چون به حرف رئیسش گوش میده... و مو به مو اجراش میکنه... اما از تو هم بلدم چطور یه کارمند نمونه بسازم... هالوک؟ تا من میام آماده اش کن... الان بر میگردم...
بعد از اینکه ما رو تنها گذاشت هالوک که معلوم بود به چم و خم این اتاق وارده رفت و یکی از کلیدها رو زد و متعاقب اون قلابی که من ازش آویزون بودم اومد پایین. پام که به زمین خورد نفسم بند اومد. اما با هر بدیختی که بود نشستم و پاشنۀ پامو طوری گرفتم که زمین نخوره.
-پات چی شده دختر خوب؟
-کس کش بیشرف!!!!!!
-اون دهنتو بخورم من آخه! فحش هم که میدی آدم خوشش میاد... اون زبونتو یه روز میخورم به خدا... باورت میشه دلم برات تنگ شده بود؟ از اینکه با مامانت و فهیمه دیگه نمیای برای امضا... هر دفعه دلم میگیره...
دلم لرزید.
-مامانم... فهیمه... بابا... عادل... به خدا... هیچوقت ازت نمیگذرم هالوک... یادت بمونه... نگفتی جنازۀ بچشونو میبینن...
-مامور بودم و معذور دختر جون... گناهش گردن هر کی که دستورشو داد... از من یکی بکش بیرون... من تقصیری ندارم... پات چی شده حالا؟
جوابشو ندادم. اومد طرفم و خواست از رو زمین برم داره که نذاشتم. نمیخواستم بهم دست بزنه. ازش بدم می اومد. چندشم میشد. دستام شاید تو دستبند بودن اما آرنجهام که دیگه آزاد بود. وقتی دید از جلو نمیتونه از پشت و وارونه منو گرفت بغلش و تو هوا برد و مراقب برم گردوند و روی صندلی نشوند. تازه متوجه شدم که پشت سرم یه میز بوده و سه تا صندلی. یکی طرف من دو تا هم رو به روش.
-سینان میخواد که ازت بازجویی کنم... هر سؤالی پرسید جوابشو بده... خوب؟ البته بازم خودت میدونی... چون سینان آبیمون یک کم مازوخیست تشریف داره... ممکنه باهات بدرفتاری کنه...
خود هالوک هم رفت و پشت میز نشست. با لذت خیره شده بود به من مخصوصا به گردنم که سینان کبود کرده بود. نگاهم به پام بود که تو هوا نگهش داشته بودم. اما کم کم زانوم اونقدر درد گرفت که مجبور شدم پنجه امو پایین بذارم. بغض کرده بودم اما نمیدونم به خاطر دیدن هالوک بود یا چی. با دیدن هالوک خودمو به مامان و فهیمه و عادل نزدیکتر حس میکردم. حس میکردم الان درو وا میکنن و مامانم یا بابام میان و میگن اشتباه شده. دختر ما رو اشتباه آوردین اینجا... اومدیم ببیریمش... در باز شد اما زهی خیال باطل. سینان بود که اومد تو و رفت پیش هالوک نشست. موهای پشت گردنم سیخ شده بود. منظور هالوک از مازوخیست چی بود یعنی؟ لحن آمرانۀ سینان حواسمو جمع کرد.
-میتونی شروع کنی...
-خوب... خانوم جوان... شما ادعا دارید که دزدیده شدید درسته؟
بغضم ترکید و با بدبختی زدم زیر گریه.
-تو رو خدا بذارین برم... هالوک بی... سینان بی... آخه من چه گناهی کردم که اذیتم میکنین؟ تو رو خدا...
سینان تو سکوت نگاه میکرد. فقط هالوک بود که با من حرف میزد:
-ببین فرشته جان... اتفاقا ما اینجاییم که ته و توی این قضیه رو در بیاریم... نمیشه که یه ادعایی بکنی و بعدم انتظار رسیدگی به شکایت نداشته باشی... مگر اینکه... نکنه دروغ میگی؟ میدونی ادعای دروغ زندان داره؟ پس حواستو جمع کن چی میگی...
با درموندگی به سینان نگاه کردم. چشمای سیاهش که دوخته شده بود به من و بدون کوچکترین احساسی نگاهم میکرد...
-دروغ نگفتم... دزدیدنم...
-کی؟
-خودت...
-من؟! من که اینجام... تو هم که اینجایی... پس چرت نگو...
سینان در حالیکه دستاشو گذاشته بود پشت سرش و لم داده بود. بلند شد و اومد کنار من تکیه داد به لبۀ میز و گفت:
-به نظرم یه چک کوچولو تو این مواقع حافظه رو خیلی قوی میکنه... هالوک؟ شاید این خانوم کوچولو هم یکی لازم داره...
هالوک یه چشمک زد به من:
-نه سینان بی... فکر نمیکنم... به نظر دختر خوبی میاد... قیافه اش شبیه دروغگوها نیست...
-اما شبیه روسپی هاست... یه دختر که جرات کنه جلوی دو تا مرد لخت بشینه... دختر سالمی به نظر نمیرسه... لباسات کو؟ هالوک؟ من میگم یه دونه بزنی خوب میشه... فکر کنم این از اون زرنگاس... لخت اومده که حواس مارو پرت کنه و حرفشو پیش ببره... میزنی یا خودم بزنم؟
-شما بشین خودم میزنم...
سینان برگشت و نشست سر جاش. ایندفعه هالوک بود که اومد و به جای اون نشست. بغض کرده بودم. پام درد میکرد و اینا هم بازیشون گرفته بود. دستامو گرفته بودم جلوم که تا جایی که ممکنه سینه هامو بپوشونم. پای راستمم همینطور. فقط صورتم بیرون بود. هالوک یه چند تا سیلی ملایم زد اما نمیدونم چرا دردم اومد. شاید چون از قبل درد داشتم. اشکام ریخت.
-هالوک؟ تو به این میگی سیلی؟ تو امنیت یارو امضای غلط بزنه از این محکم تر میخوره از دستت... تو و اومیت چرا به این که میرسه کسخل میشین؟
سینان قیافۀ هالوک رو نمیدید اما من میدیدم که اخمهاش رفت تو هم و معذب شد با اینحال خودشو نباخت.
-گفتم یه دستی به صورتش بکشم شاید حساب کار دستش اومد... دختر جون... به نفعته حرف بزنی... بگو تا اوضاع بیخ پیدا نکرده...
با بدبختی نگاهش کردم.
-به خدا همه جام درد میکنه... غلط کردم... بذارین برم... دروغ گفتم به خدا... دیگه نمیگم... فقط بذارین برم...
-هالوک... شما بشین عقب یاد بگیر بازجویی چه طوریه...
-آخه...
هالوک برگشت نشست سر جاش و دستاشو زد به سینه اش. قیافه اش بی تفاوت بود. سینان صندلیشو کشید با خودش آورد و روبروی من و برعکس نشست رو صندلی و آرنجاشو گذاشت رو پشتی صندلیش.
-بگو ببینم؟ پول زبون بستۀ من کو؟
-کدوم... پول؟!
-همونی که ازم ۶ ماه و سه هفته دزدیدی... ببینم؟ چطوری تونستی اومیت رو خرش کنی و قسر در بری؟ تو اون موندم...
تو جاش یه لحظه بلند شد و قبل از اینکه بفهمم یه مشت کوبید تو فرق سرم. از شدت ضربه پام محکم خورد زمین. مغزم سوت کشید! هالوک بلند شد.
-اوستا چیکار میکنی؟!
-کار تو رو... کاری که تو نکردی من مجبور شدم...
-خیله خوب! خودم میزنم! شما بشین اوستا...
-لازم نکرده... این روسپی فکر کرده اینجا خونۀ خاله اس که هر یه ماه یه بار با ناز و افاده یه دست کس بده و دو قورت و نیمشم باقی باشه... من اومیت نیستم کوچولو! من فقط یه معشوقه دارم اونم پوله... اگرم کسی کسی رو دزدیده باشه تویی که معشوق منو دزدیدی... پول من کجاس؟ ها؟
هنوز از ضربۀ قبلیش گیج بودم که بعدیشو با زانو زد تو صورتم و ولو شدم کف اتاق. پاشو گذاشت رو پای زخمیم. طوری جیغ کشیدم که صدام گرفت.
-مامان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-چی میگه؟
-همون آننۀ خودمونه... داره مامانشو صدا میکنه... بسش نیس اوستا؟ بد میزنیش خوب...
سینان زنجیر دستامو گرفت و بلندم کرد.منو برد و زیر همون قلاب وسط اتاق متوقف کرد. اینبار رو به هالوک. چونه امو محکم گرفت:
-به من نگاه کن دختر... فکر میکنی من نمیتونستم همون اولش بیام و ببینم مثل بقیه بعد از یه هفته کارتو شروع کردی یا نه؟ فکر میکنی حواسم بهت نبود؟ فکر میکنی تو رو از بین تمام پرونده ها انتخاب کردم که بعدش یادم بره؟ نه گلم... اتفاقا برای دیدنت لحظه شماری میکردم...
سینان رفت به سمت یکی از وسایل رو دیوار. همونطور که داشت وسایل مختلفو بررسی میکرد ادامه داد:
-گذاشتم چوب خطت بالا بره... درسته من و اومیت شریکیم اما اومیت ده درصد بیشتر از من سهم داره که باعث میشه زبونش یه کم دراز بشه... اونجوری هم اومیت نمیتونه سیصدهزار دلارو جور کنه . میاد تا حدودی زیر سلطۀ من... هم تو میای تو بخش خودم... تا بخوای از اینجا تموم بشی طوری معتادت میکنم به خودم که... بعدش خودت نخوای برگردی اونطرف پیش مشتریهای معمولیمون... یا حتی اومیت...
روی پای چپم ایستاده بودم و حالا که پای راستم بیحس بود پنجه اشو گذاشتم زمین. حرفهاشو یکی درمیون میشنیدم. زیاد نمیفهمیدم چی میگه. پام دیگه فقط پاشنه اش درد نمیکرد. تا زانوم بیحس شده بود و توی رونم زوق زوق میکرد. با نگاهم به هالوک التماس کردم نجاتم بده اما بی تفاوت تر از این حرفها نشسته بود و دست به سینه لم داده بود روی صندلی. سینان دو تا وسیله انتخاب کرد. یکی یه میله بلند فلزی بود که دوطرفش دو تا حلقه داشت. یکی هم یه چیزی شبیه چوب جادوی هری پاتر اما سفید. یادش به خیر! چقدر با فهیمه کتابهاشو میخوندیم. یادمه مامان میرفت تا کتابفروشی سر خیابون و وقتی بر میگشت همیشه یه ده بیست تایی رمان خریده بود. جیغ و داد من و فهیمه تمام مدت به پا بود که من میخوام اینو اول بخونم... اگه هری پاتر هم بود که دیگه... چه روزایی بود روزای ایران...
-خوشت میاد؟
چوب رو که فرو کرد لای پام یه جرقۀ دردناک و شوک طوری زد که از ترسم نیم متر پریدم هوا و به شدت خوردم زمین. انگار لذت میبرد دیوث. جاهای مختلف بدنمو با اون چوب لعنتی شوک میداد. جرقه اش یه سوزش لحظه ای داشت که تقریبا به چشم نمی اومد چون تمام بدنم درد بود. اما با صداش زهره ترک میشدم. چرق!!! چق!!! چترق!!!
-هالوک... بیا اینو ببند به پاهاش...
هالوک اومد سمت من و کنار پام نشست.
-اوستا این پاش چی شده؟ از زیر پانسمانش خون میاد ها...
-چیزی نشده که نتونه تحمل کنه... بعدا خودم براش دوباره پانسمان میکنم... تو ببندش...
هالوک مچ پاهامو به نوبت گذاشت توی اون حلقه ها و محکمشون کرد. وسط میله هم یه قلاب مانند بود که احتمالا بشه آویزونش کرد. پاهام به صورت ۸ باز مونده بود. هالوک با گفتن حالا چیکار میکنی منتظر موند.
-اون پاشو بگیر از پاهاش میخوام آویزونش کنم...
هر کدوم یه ساق پامو گرفت و بردنم بالا و از اون قلاب آویزونم کردن. بین زمین و آسمون بر عکس مونده بودم. هر چی خون بود جمع شده بود تو سرم و داشتم احساس خفگی و ترکیدن میکردم. بر عکس دیدن هالوک که شروع کرده بود به لخت شدن باعث میشد سر گیجه بگیرم. اما سینان فقط زیپ شلوارشو باز کرد و آلتشو در آورد. دستام آویزون مونده بودن و نمیدونستم باهاشون چیکار کنم. سینان اونقدر قلابو بالا برد که سرم موند تو ارتفاع آلت هالوک.
-برای هالوک یه ساک بزن ببینم این چند وقته چقدر یاد گرفتی؟
هالوک آلتشو فرو کرد تو دهنم. مغزم از هجوم خون از کار افتاده بود و نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم. گیج میزدم. هالوک چسبید بهم و آلتشو تا ته فرو کرد تو حلقم و عقب جلو میکرد. از بالا هم سرشو گذاشته بود لای پام و محکم مک میزد. داشتم عوق میزدم و بالا می آوردم.
-بسه!... افتضاح بود! اصلا راضی نیستم... تو خوشت اومد هالوک؟
سینان اومد قلابو داد پایین تر. اومد و زیر بغلامو گرفت و سرمو آورد بالا. خون که از سرم رفت به جاهای دیگه تازه نفسم اومد بالا و تونستم نفس بگیرم. همونطوری که از پشت بغلم کرده بود تو گوشم زمزمه کرد:
-اذیت شدی؟  دردت میاد؟
تصمیم گرفته بودم به حرفش گوش کنم. برای همین هم سرمو به علامت مثبت تکون دادم. یواش منو داد پایین و دوباره خون هجوم آورد تو سرم. ایندفعه سرم سرد و کرخت شده بود. با نگاهم دنبالش میکردم که رفت و یه زنجیر دیگه رو که از سقف آویزون بود با یکی از اون دکمه ها داد پایین. ایندفعه قلاب دستامو هم بست به اون و طوری تنظیمم کرد که با کمر صاف تو هوا موندم و پاهام هم باز بود. پشتم به سمت زمین بود. حالا دهنم در سطح آلت سینان قرار داشت. آلتشو فرو کرد تو دهنم.
-آرومتر... اول با زبونت... این فاطما بهت چی یاد داده پس؟ یادم باشه یه سر باهاش...
سریع هر چی یاد گرفته بودم رو به کار گرفتم. اول با زبونم از بالا تا پایین براش لیس زدم و بعد هم در حالیکه از خودم صداهای پر از لذت ایجاد میکردم مشغول ساک زدن شدم براش. هیچ چی به جز محبت فاطما برام تو این دنیا نمونده بود. نمیتونستم از دستش بدم. با اینکه حالم بد بود اما سعی میکردم رضایتشو جلب کنم. همونطور که اشکام میریخت هر چی کلمات رکیک یادم داده بودن رو داشتم به کار میبردم. کلماتی که اومیت دوست داشت بشنوه.
-سینان بی... بکن منو... لطفا... منو... هالوک بی! کسمو بخور... حشریم... خیلی...
-چرا گریه میکنی پس؟
-حالم به هم خورد چشمام خیس شده آقا... گریه برای چی؟ مگه میشه با شما گریه کرد؟ شما فقط نعمتی...
چشمام تو چشمای سینان که بالای سرم ایستاده بود قفل شده بود اما میدیدم که با تمسخر داره نگاهم میکنه.
-مطمئنی؟ چند دقیقۀ پیش خیلی داشتی جیغ میزدی زیر دستم...
-غلط کردم... خواهش میکنم... لطفا هر کاری دوست دارین با من بکنین... باعث افتخارمه...
صدای هالوک رو شنیدم که میگفت:
-جونم دختر! چقدر شیرین حرف میزنی تو آخه؟ اینا رو کجا یاد گرفتی تو؟ اون دهنتو بخورم من!
مکهای محکم هالوک رو حس میکردم و همزمان هم با انگشتش با سوراخام بازی میکرد. اما جرات نداشتم نگاهمو از نگاه خیرۀ سینان بردارم. با این مرد احساس خطر میکردم. آب دهنمو قورت دادم و نگاهمو انداختم به آلتش. هر چه سریعتر این دو تا تخلیه میشدن همونقدر سریعتر میتونستم راحت شم.
-میشه لطفا بخورمش؟ خیلی به نظرم خوشمزه میاد...
-به نظرم اونقدر دختر خوبی نبودی که لیاقت خوردن کیرمو داشته باشی... مخصوصا سر دزدیدن پولهام ازت دلخورم...
با گازی که یه لحظه هالوک از لای پام گرفت سرمو بلند کردم ببینم چه غلطی میکنه؟ وقتی دید حواسم بهشه خودشو فرو کرد بین میله و پاهای من. بند بند بدنم داشت از همدیگه باز میشد. اومیت چی چی زر میزد من سبکم و لاغرم؟ باید الان اینجا بود و میدید چطوری مچ دستا و پاهام دارن زیر وزنم قطع میشن. هالوک کف دستشو تف مالید و آلتشو فرو کرد توم. هیچ چی به جز درد و سوزش نفهمیدم اما یه آه بلند به نشونۀ لذت کشیدم.
-هالوک بی! خودشه! همینطوری! خوبه! عالییییییه!!! اووووه! همونجاس...
سینان اومد پهلوم ایستاد و ناگهان موهامو گرفت تو مشتش.
-ببینم؟ تو اینجا رو با لوکیشن فیلمهای الکی پورن و بی دی اس ام اشتباه گرفتی انگار؟ ها؟ کوچولو... اینجا همه چیز واقعیه... اگه درد داری میگی درد دارم... اگه لذت میبری میگی لذت میبرم... تا اونجایی که یادم میاد تو رو برای لذت بردن نیاورده بودمت اینجا... خودشم لذت دروغکی...
بالا تنه ام رو گرفت و منو کشید بالاتر و قلاب دستامو در آورد.
-هالوک؟ پاهاشو باز کن... میخوام جرش بدم...
هالوک که از قطع شدن کارش عصبی شده بود با حرص پوفی کرد و یه سیلی محکم زد رو باسنم. بعد از اینکه خودشو از لای پای من و میله بیرون کشید میله رو از قلاب در آورد. بر خلاف انتظارم هم دستامو باز کردن هم پاهامو. اما ایندفعه سینان مچ دست راستمو به مچ پای راستم و مچ دست چپمو هم به پای چپم بست. حالتی که توش بودم منو یاد سوسک مرده مینداخت که به پشتش افتاده باشه. سینان پایین پام ایستاده بود و طرز نگاهشو به لای پام دوست نداشتم. خیلی ترسناک بود.
-هالوک؟ یه دونه از اون دیلدو کلفتها رو میدی من؟
دو زانو نشست جلوی پام و منو کشید طرف خودش. پوست کمرم خراشیده شد اما... هالوک یه دیلدو گرفت سمت سینان.
-این خوبه؟
-نه... از کلفتترین سایزش چهار تا میخوام...
-چه خبره اوستا؟ میخوای پاره اش کنی مگه؟
-آره... حرفی داری؟
-گناه داره بابا... چیکار کرده مگه بدبخت؟ بیخیال شو جان من... هیچ چیش نمیمونه برای کردن دیگه...
وحشتزده چشم دوختم به هالوک که جدی داشت حرف میزد. سینان خودش بلند شد.
-هالوک آبی! تو رو خدا کمکم کن... میمیرم من...
سینان با لگد محکمی طوری کوبید تو پهلوم که رو زمین کشیده شدم.
-تو خفه! تو هم اگه نگران سوراخ تنگی برای کردن... کونش آکبنده... قصد دارم دوتایی براش افتتاح کنیم...
و رفت سمت دیلدو ها. چهارتا انتخاب کرد و برگشت سمت من. دو زانو نشست وسط پام. همونطوری که داشت با دیلدو میکشید رو واژنم ناگهان یه ضرب فروش کرد. چشمام سیاهی رفت. حتی نتونستم جیغ بکشم.
-نگران نباش خانوم کوچولو... از اینجا بچه میاد بیرون... اینکه چیزی نیست... این چهارتا با هم به بزرگی یه بچه نمیشه هنوز...
یکی نبود بهش بگه آخه بیشرف! هنوز که از اونجا بچه ای بیرون نیومده که اینطوری میکنی. اما نا نداشتم. حقی هم نداشتم. دومی رو که میخواست فرو کنه مجبور بود یک کم دیلدوی اولی رو بازی بده و بالا پایین کنه تا جا باز بشه. وقتی دید نمیشه با انگشتش یه کم جا باز کرد و زورکی دومی رو هم فشار داد تو. من فکر میکردم از درد سوختن چیزی بالاتر نیست اما الان میدیدم پیش درد پاره شدن واژن مثل قلقلک بوده. نمیتونستم نفس بکشم. با صدایی که دیگه در نمی اومد به هالوک التماس یا بیشتر جیر جیر میکردم.
-هالوک آبی... جون مادرت... نذار... کمک...

اما وقتی سومی رو فرو کرد دردی پیچید تو تنم که دیگه هیچی نفهمیدم...