جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ مهر ۹, جمعه

شیاطین ساده - فصل هشتم



سارا پشت میز آشپزخونه نشسته بود و داشت به کابوس وحشتناک سازش فکر میکرد. یعنی چطور ممکن بود که سارا تمام این چیزها رو خیال کرده باشه؟ مگه میشد؟ اون دردها. اون ترسها! اما نمیدونست چرا فقط به گازهای گاه و بیگاه مرد که میرسید شل میشد. نمیتونست حس خوبی رو که درش جون میگرفت نادیده بگیره. برای خودش یه چایی دم کرد و بی اختیار یاد عطر چایی که تو اتاق سوزان خورده بود افتاد. و همون کافی بود که یاد آغوش گرم سازش بیوفته. یعنی سازش چند سالش بود؟ سنش به نظر سارا اونقدر بالا می اومد که با قدرت بدنی که سارا باهاش مواجه شده بود همخوانی نداشته باشه. حالا اگه یه پسر حوان و قوی بود یه چیزی اما… سازش بالای پنجاه سنش بود. این حتما فقط میتونست یه کابوس باشه. یه کابوس عجیب و در نهایت ناباوری خوشایند…

شنبه صبح سارا با روحیه ای بشاش بعد از خوردن صبحونه با سپیده راهی محل کارش شد. از امروز قرار بود اتاق کارش با سوزان خانوم یکی باشه و سوزان یک کلید مخصوص به سارا داده بود. سارا وقتی در اتاقشو باز کرد از دیدن بسته کادویی کوچیک روی میزش تعجب کرد. روی کادو نوشته شده بود یک هدیه کوچیک برای یه دوست تازه. از طرف سوزان.
سارا با اشتیاق کادو رو باز کرد. توش یه جا کلیدی قشنگ بود که سارا احتمال داد برای کلیدی که سوزان بهش داده باشه. سوزان به نظر زن مهربونی میومد و سارا با اینکه هنوز هم ته دلش چرکین بود که آیا تمام این اتفاقات واقعیته یا نه وقتی به سوزان فکر میکرد آرامش سر تا پاشو فرا میگرفت. مخصوصا… سارا تو افکار خودش غرق بود که با باز شدن در اتاقش نیم متر از جاش پرید. سازش بود. لعنتی! سازش بدون حرف رفت پشت میز کار سوزان نشست و مشغول بررسی یکی از کشوها شد.
-صبح به خیر آقای…
-صبح به خیر. ببخشید اصلا حواسم نیست. هر کاری میکنم سوزانو پیدا نمیکنم… قرار بود یه بسته برای من بذاره… به تو چیزی نگفت؟
-والله وقتی من اومدم تو اتاق فقط همین یه بسته روی میز من بود… فکر کنم مال من بود… اینه… ببینین…
-ای خدا! این سوزان دیوانه با این کاراش… توی بسته چی بود؟
-هیچی یه جا…
-جاسوییچی؟
-شما از کجا میدونی؟
-من گفته بودم برای یکی از دوستای تازمون بگیره. عجب آدمیه سوزان… نگو بازش کردی سارا!
-ببخشید به خدا! من فکر کردم مال منه…
سازش خیلی آروم اومد به سمت سارا. اونقدر نزدیک که سارا مجبور شد عقب بره و بخوره به دیوار. سازش بسته رو از تو دستای سارا کشید بیرون و گفت:
-هیچ وقت به حواس زن جماعت اعتماد نکردم… اینم دلیلش… حالا این یه کادوئه و نهایتش اینه که من میتونم دوباره بسته بندیش کنم… خدا میدونه دیگه چیا رو دور از چشم من گند میزنه توش و بهم نمیگه… من و سوزان هم همکاریم… اینجوری چطور خیالم راحت باشه که کارشو درست انجام داده یا نه؟
گرمای نفسهای مرد که عطر خوشایند نعنای شیرین داشت با اون صدای جادوئی و دوست داشتنی باعث میشد سارا نتونه تمرکز کنه. اما از طرفی هم اونقدر از سازش حساب میبرد که نخواد عصبانیش کنه. پس به سختی سعی کرد فقط جوابی داشته باشه.
-حق با شماس… درسته…
-حق همیشه با منه خانوم ساده… هر چند یه چیزی بهم میگه تو هم به سادگی اسم فامیلت نیستی… ببینم؟ میتونی یه مدت حواست به سوزان باشه؟ همینجوری میگم… اگه یه وقت چیزی رو یادش رفت یا همچین چیزی… میتونی خبرشو بهم بدی؟
-یعنی جاسوسی سوزان خانومو بکنم؟
-نه عزیز… فقط در همین حد که من بیشتر حواسم جمع بشه و نذارم به شرکت خدشه ای وارد بشه… شایدم اصلا به خودت گفتم درستش کردی… اونجوری دیگه سوزان هم ازمون دلخور نمیشه که زیر آبی رفتیم…
-زیر آبی؟
-منظورم اینه که در هر صورت سوزان خانوم یه خانوم متشخص و باکلاسه. بد میشه اگه سر یه اشتباه سهوی یه کلاه گشاد بره سرش و ضرر کنه. نه؟
-نمیدونم چی بگم…
-اصلا برای اینکه تو راحتتر باشی… تو به من خبرشو بده من خودم درستش میکنم… لازم هم نیس تو پات وسط کشیده بشه… هر چی باشه من و سوزان تنمون به تن هم خورده و یه چند دست لباس با هم پاره کردیم…
سارا نمیدونست چرا جملۀ آخر سازش رو دوست نداره… نه تن صدا رو و نه حالت بیانشو. یعنی سازش و سوزان با هم سکس دارن؟ سارا پر از یک حسادت لحظه ای شد. نمیدونست چرا. اما خیلی سریع خودشو جمع کرد. احساس میکرد با سازش نزدیک تر از این حرفهاست اما...
-هر جور شما بگین… شما کار فرمایین و منم…
-شمام چی؟
سارا چشماشو دوخت به چشمای سازش و خواست  چیزی بگه اما نتونست. فقط سرشو به علامت باشه تکون داد. سازش حس میکرد که سارا میترسه که بخواد بهش نزدیک بشه و در باغ سبز لازم داره. سازش دستشو گذاشت رو شونۀ سارا و شونه اشو محکم فشار داد. بیشتر دلش میخواست گردن سارا رو بشکنه اما باید خودشو کنترل میکرد. هنوز هم مزۀ ضربه ای که از سارا خورده بود دهنشو تلخ میکرد اما سازش اونقدر مرد خود داری بود که لذت یه انتقام طولانی رو با یک خشم لحظه ای عوض نکنه.
-تا سوزان پیداش بشه و بیاد اینجا هستم… شما هم مشغول کارت باش خانوم ساده…
-چشم…
سازش رفت و پشت میز کار سوزان نشست و مشغول گرفتن شمارۀ سوزان شد. سارا معذب از حس جدیدی که در رابطه با سازش حس میکرد مشغول کار شد. اما سنگینی نگاه مرد رو روی خودش حس میکرد.
-این لعنتی کجاس پس؟ چرا موبایلشو جواب نمیده؟
-آدرسشونو دارین؟
-آره دارم… یعنی میگی برم دنبالش؟ بذار به خونه زنگ بزنم… الو؟ سوزان؟ کجایی خبر مرگت؟ صدات چرا اونجوریه؟
انگار سازش سوزانو پیدا کرده بود. سارا با تعجب به سازش خیره شده بود که پشت تلفن داشت سرخ تر و سرخ تر میشد.
-یعنی چی زن حسابی؟
سازش داشت به خندۀ ملایم و مستانۀ سوزان گوش میکرد و حواسش کاملا به سارا و عکس العملهاش بود. باید جملاتی انتخاب میکرد که حسادت دختر رو حسابی قلقلک میده…
-سوزان! مثل بچه آدم میای سر کار یا بیام و همچین کونتو سرخ کنم که… به جهنم! مشکل من نیست که تو جنبۀ دو تا گیلاس شرابو نداری…
سارا با این حرف یاد لحظه ای افتاد که… با سرعت بلند شد و رفت دستشویی و پشتشو نگاه کرد. جایی که سازش با شلاق زده بود. حدسش درست بود! درسته جاش درد نمیکرد اما تو آینه رد خراشهای تیره رنگی روی باسنش توجهشو به خودش جلب کرد. اینا قبلا اینجا نبودن… پس سارا دیوونه نشده بود؟ همه چیز واقعیت بود! میخواست بره و به سازش بگه که قضیه رو میدونه… اما فکر بهتری به سرش زد…
برگشت همونجا توی اتاق و خیره به سازش نشست. سازش متوجه شد که حال سارا مثل چند دقیقه قبل نیست. نگاهش خیره و تیره بود و بدون ترس. شاید اشتباه میکرد اما مطمئن بود سارا یه چیزی فهمیده اما چی رو نمیدونست.
-منتظریم !
گوشی رو قطع کرد.
-چیزی شده خانوم ساده؟ میخوای منو بخوری انگار…
-اجازه دارم حرف بزنم یا هنوزم قدغنه؟
-منظورتون چیه؟
-یعنی شما نمیدونین؟ راستی؟ بینیتون چطوره؟ بهتره؟
سارا انگشتشو بد جایی گذاشته بود. اونقدر بد جایی که سازش احساس کرد دوباره صورتش کرخت شده ومنگه. حتی اینبار خویشتن داریش هم تحت تاثیر اون حس یه چند لحظه ای منگ شد و دیگه نتونست نقششو اونطور که باید و شاید بازی کنه.
-سوزان مست کرده تو چرت میگی؟
-وقتی از دستتون شکایت کردم میفهمین که کی مسته…
-شکایت؟ از کی؟ بعدشم گیریم اصلا حرف شما درست… به کی میخوای شکایت کنی؟
-به…
-ببین دختر جون؟ بذار خیالتو راحت کنم… بین من و شما نه اتفاقی افتاده و نه شما مدرکی داری برای اثبات حرفت…
-مدرک دارم…
سازش لب پایینشو گاز گرفت و با شیطنت به سارا چشمک زد:
-کجا هست حالا این مدرک؟ میشه ببینمش؟
سارا کوله پشتیشو برداشت و به قصد ترک اتاق دستشو گذاشت رو دستگیره اما قبل از اینکه بتونه بره بیرون سازش درو بست. بازوهای سارا رو گرفت تو پنجه های قویش و خیلی محکم به شکم چسبوندش به در و تو گوشش زمزمه کرد:
-خوب؟ نگفتی این مدرک کجاس؟
-ولم کن… میخوام برم…
-کجا به سلامتی؟
-پیش پلیس…
-سارا… من و شما یه خرده حساب کوچولو با هم داریم که باید فقط بین خودمون حلش کنیم… بهتر نیست پای بقیه مثل پلیس یا خدای نکرده زبونم لال سپیده رو وسط نکشیم؟ دقیق بهم بگو مشکلت با من چیه تا منم جوابتو بدم… بدون آبرو ریزی…
-تو منو با شلاق زدی… تو… تو…
-کجا این اتفاق افتاد؟
-تو اتاق پشت کتابخونه…
-ا؟ جالبه شد موضوع! بیا بریم نشونم بده ببینم این اتاقو!
سازش محکم سارا رو هول داد بیرون توی راهرو و با خودش به سمت اتاق کار خودش کشید.
-بفرمایین تو و نشونم بدین…
-ایناهاش!
سارا تمام کتابها رو کشید بیرون اما کتابخونه تکونی نخورد. با سرعت و تمام قدرت خود کتابخونه رو تکون داد و با تعجب متوجه شد که پشت این کتابخونه فقط دیواره. خدایا! نکنه واقعا همه اینها خواب بوده؟ آخه پس جای این زخمای نا محسوس روی پشتش از کجا اومده؟ با سرعت و نفس زنان برگشت به سمت سازش که دست به سینه به میزش تکیه داده بود برگشت.
-خوب؟ کجاس این اتاق جادوئی؟
سارا گیج و مبهوت سرشو خاروند.
-من چرا اینجوری شدم؟
-حالا مثل آدم برام تعریف میکنی مشکلت با من چیه؟
سارا در مونده نگاهی به سازش کرد و خواست بره بیرون که سازش آمرانه گفت:
-سارا؟ واقعیتشو بهم میگی اگه یه سوال بپرسم؟ تو منو دوست داری؟
سارا فقط قرمز شد.
-پس از من خوشت میاد… ببین؟ در کل وقتی یکی از یکی خوشش بیاد یه سری فکر و خیال در رابطه با اون آدم برای خودش میسازه. گاهی وقتا ذهن و خلاقیت بعضیها اونقدر بالاس که فکر میکنن خوابی که دیدن حقیقت داره… حالا تو چی دیدی فقط خدا میدونه… اما اگه دلت بخواد میتونم کمکت کنم…
-یعنی من همه این چیزا رو فقط تو خواب دیدم؟
-بهم میگی چی دیدی؟
-آخه… خجالت میکشم…
-چرا؟ خیله خوب… اینطوری جوابمو بده… تو خوابت با من مهربون بودی یا خشن؟
-نمیدونم… فکر کنم خشن… نه… شما بودی که… خیلی خبیث بودین تو خوابم...
-به به! هاردکور هم که هستی… پس دیدی فقط خوابه؟ من عشقبازی رو نرم و لطیف دوست دارم نه هاردکور… قرمز نشو… واقعیته… از الان گفتم که دلتو صابون نزنی که باهات خشن رفتار کنم… اونطوری هم مثل بره منو نگاه نکن… من یه مردم و شما هم خوشگلی… طبیعیه که به سکس با شما فکر کنم اما هیچوقت این افکار خشن نبوده… خوب شد تا اقدامی نکردم فهمیدم که من و شما اصلا خلق و خومون شبیه هم نیست… خانوم مازوخیست… حالا جمع کن این کتابخونه رو… بعدشم آدرس میدم بهت که بری و کمک کنی سوزان خانوم تشریفشونو بیارن سر کار… کارت تموم شد برگرد تو اتاق سوزان کارت دارم…
سارا مبهوت و متعجب مشغول جمع کردن کتابها شد و همزمان هم به حرفهای سازش فکر میکرد. یعنی واقعا همه این فکر و خیالات فقط به خاطر یه کشش جسمی بوده؟ باید ته و توی قضیه رو در میاورد.

سازش سریع زنگ زد به سوزان:
-قرار نبود زنگ بزنی…
-نقشه عوض شد… دارم دختره رو میفرستم پیش تو… پدر سگ خیلی زرنگه… نزدیک بود دستم رو بشه… یه کم مشروب بخور که وقتی میاد بفهمه مستی… یه چیزی هم بهش بگو که مشغولش کنی…
-خیله خوب...ببینم چیکار میکنم… خیلی بی دست و پا شدی ها مسعود…
-باید بیشتر رو خودم کار کنم… ممکنه این سارا خانوم گاهی از یه جاهاییم بزنه که حساسم مثل الان…
-مگه چی گفت؟
-بعدا حرف میزینیم… الانم پاشو صحنه سازی کن که دارم میفرستمش پیشت…
سازش گوشی رو گذاشت و عصبی شروع به جویدن لب بالاش کرد. سارا انگار به این راحتیها قصد نداشت دست از سرش برداره. باید یه جوری مغز دختره رو مشغول نگه میداشت. سارا یه بی حسی موضعی لازم داشت و سازش هم باید بی حسش میکرد. هنوز کارمندای دیگه نیومده بودن. تا اومدن اونها نیم ساعت وقت داشت. هر چند الان دلش میخواست سارا رو لت و پار کنه اما فعلا باید دندون روی جگر میذاشت. چند دقیقه بعد سارا با زدن تقه ای به در وارد شد.
-تموم شد خانوم ساده؟
-بله مرتب کردم…
-بیا اینم آدرسشه…
سارا برای گرفتن آدرسی که سازش در حال نوشتن بود نزدیک شد به میز.
-بیا اینجا برات دقیق تر توضیح بدم… کوچشون یک کم بد آدرسه… بیا اینورتر دیگه… نمیخوام بخورمت… اگه کسی هم نگران باشه منم که تو برام خواب دیدی خانوم مازوخیست…
سارا با خجالت و عصبی فقط برای اینکه به سازش ثابت کنه ازش نمیترسه رفت نزدیکتر. سازش ناگهانی مانتوی سارا رو کشید سمت خودش که باعث شد سارا تعادل خودشو از دست بده و بیوفته تو بغل سازش. مرد سریع سارا رو بغل کرد و گذاشت گرمای نفسهاش از روی مانتو کمر دخترک رو گرم کنه.
-چیزیت نشد که؟ ببخشید میخواستم بکشمت سمت خودم…
-ببخشید به خدا! اما خیلی محکم کشیدین مانتومو…
-شایدم ناخودآگاه دلت میخواست یه جوری بیای بغل من؟ ببینم میتونی یه امروزو خودتو کنترل کنی و به بنده تجاوز نکنی خانوم مازوخیست؟ بذار این قضیۀ سوزان مشخص بشه بعدش هر کاری دوست داری میتونی با من بکنی… قول مردونه… من هم به اون خوبیها که فکر میکنی نیستم دختر جون… دارم برات… فعلا اینم پیشدرامدش…
سازش لباشو گذاشت رو لبای سارا و شروع کرد به مکیدن. سارا سعی میکرد خودشو از تو بغل مرد دربیاره اما سازش محکم تر از این حرفها گرفته بودش و اجازۀ بیرون اومدن از چنگال قوی و مردونه اش رو به سارا نمیداد.سازش دست راستش رو به پشت سارا رسوند. برق از سر سارا پرید. دستهای زمخت و زبر سازش داعما بین زیر سوتین تا خط شورت سارا رژه میرفت. اونقدر خوب لبِ سارا رو میمکید که دختر برای لحظه ای حس کرد تمام بدنش سِر شده و توان تکون خوردن نداره. سازش هم که دقیقا نقطه ضعف سارا رو میدونست درست درهمون لحظه کارش رو متوقف کرد. با لحنی آمرانه به سارا گفت :
-واقعا به دخترهای این دوره و زمونه نمیشه اطمینان کرد. حالا اگر من زن داشتم چی؟ جواب اون و چی میدادم خانوم ساده؟… کارت که تموم شد اگه تونستی سوزانو مجاب کنی که بیاد سر کار انعامتم محفوظه…
سارا با تعجب و خجالت داشت سعی میکرد از بغل سازش در بیاد که سازش اینبار لب پایین سارا رو گاز گرفت طوری که لبش همون لحظه زخم شد و سوخت.
-در هر صورت مازوخیستا هم دل دارن دیگه نه؟ فقط به شرطی که بین خودمون بمونه…
سازش به سارا کمک کرد که بلند بشه و در حالیکه چشمک میزد گفت:
-فقط به شرطی که سوزانو بیاری سر کار میتونی به امشب امیدوار باشی… حالام برو…
بعد از رفتن سارا سازش دوباره به سوزان زنگ زد:
-الو سوزان؟ هر کاری کرد باهاش نمیای… فهمیدی؟


سارا بعد از اینکه از تاکسی پیاده شد یک نگاه به نمای ساختمون انداخت. شبیه چیزی بود که سازش براش توضیح داده بود.روی زنگ اسم سوزان نوشته شده بود. سوزان…
سارا زنگو زد و منتظر موند.
-ا؟ سارا جان؟ شمایی؟ بیا بالا…
سارا با سوزانی مواجه شد بر خلاف همیشه. موهای آشفته و یه روبدوشامبر روی زانو. صورت خسته و بدون اون آرایش ملایم همیشگی. کمی هم عصبی به نظر میرسید.
-شما اینجا چیکار میکنی؟
-آقای سازش منو فرستاده…
-خودش چرا نیومد؟
-نمیدونم خانوم…
-فرستاد تو رو که برینی تو اعصابم؟
-منظورتون چیه؟
-مگه نگفتم بهم نگو خانوم؟ هر وقت صد سالم شد میتونی صدام کنی خانوم… چی میخواست حالا مرتیکه؟
-گفتن یه عالمه کار داریم و یه کار مهمه که فقط شما میتونید انجامش بدید اما من نمیدونم چی…
-پس این مردک خودش اونجا چه غلطی میکنه؟ خبر مرگش مثلا شریکمه… شریک به این کون گشادی و بی جر بزگی نوبره… نمیدونم چرا همه چیز تخمیش نصیب من میشه آخه؟
سوزان گوشی رو بر داشت.
-بیا تو حالا… الو؟ مسعود؟ مگه من به شما نگفتم که دیشب سال پدرم بوده و همیشه این شب که میشه حالم خوب نیس؟ سارا رو برای چی فرستادی دنبال من؟...شما خیلی بیجا کردی… اگه عرضه نداری یه روز بدون من اونجا رو اداره کنی میتونی درشو تخته کنی و هری…
سارا نتونست بفهمه که سازش از پشت خط چی میگه اما به نظر سوزان رفته رفته عصبانی تر میشد.
-منو میترسونی؟ سیکتیر بینیم بابا!
و گوشی رو قطع کرد.
سارا هاج و واج مونده بود و نمیدونست چی بگه. سوزان شروع کرد به گریه و در همون حال هم برای خودش یه گیلاس شراب قرمز ریخت.
-بشین…
-چه کاری از دستم بر میاد سوزان جون؟
-فقط منو به حال خودم بذارین خواهشن… بذارین به درد خودم بمیرم…
-به خاطر پدرتون تسلیت میگم سوزان جون…
سوزان گیلاسو یه نفس سر کشید و متعاقبش گیلاسو پرت کرد سمت دیوار. با صدای شکستن گیلاس سارا به خودش اومد. انگار حال سوزان خیلی خرابتر از این حرفها بود. کوله پشتیشو گذاشت زمین و رفت سمت سوزان که تلو تلو میخورد. کمکش کرد بشینه.
-میخواین بخوابین؟
-خواب به خواب برم من ان شالله!!!! کمک میکنی برم حموم؟
-باشه…
سارا فقط مثل چوب زیر بغل به سوزان کمک میکرد بره به سمتی که میخواد. نیم ساعت بعد سوزان بعد از دوش کوتاهی که گرفت سر حالتر به نظر میرسید. اما مثل قبل عبوس و عصبی به نظر میرسید.
-حالا که اینجایی یه قهوه برام درست میکنی؟
-چشم خا… سوزان جون…
سارا همونطور که داشت تو آشپزخونه دنبال وسایل میگشت به این فکر میکرد که الان تکلیفش چیه؟ لبش زوق زوق میکرد.اگه سوزانو می آورد سر کار سازش چی فکر میکرد؟ یعنی اینکه دلش میخواسته… اما یادش افتاد که سازش و سوزان الان با هم دعواشون شده و دیگه مسولیت از گردن اون حد اقل باز شده. سارا خودشو با قهوه مشغول کرد تا شاید خود سوزان بهش بگه چی کار باید بکنه. سوزان کنار اوپن ایستاد. انگار دوباره یه گیلاس دستش گرفته بود و خیال داشت باز هم برای خودش مشروب بریزه.
-سارا جان. قهوه اتو که خوردی شما برگرد شرکت.
-شما نمیایین مگه؟ آخه آقای سازش گفتن…
-سارا! یه کاری نکن…
-ببخشید!
سارا سریع عقب نشینی کرد. اما نمیدونست چرا حس میکنه که پاش بیشتر از اون که به نظر میرسه تو این بازی کشیده شده. نمیدونست به خاطر اون خواب عجیبه؟ هر چند هنوز تصمیمشو در این زمینه قطعی نکرده بود. یه حسی بهش میگفت که یه چیزی این وسط با عقل جور در نمیاد. اما حتی فکرشم نمیکرد که دو تا گرگ از دو طرف نشونش کردن و لحظه به لحظه حصار تله رو تنگتر میکنن. سازش گفته بود که سوزان باید بیاد سر کار و اگه سارا موفق میشد میتونست اونقدر به سازش نزدیک بشه تا سر از کارش دربیاره و بفهمه واقعا چه اتفاقی افتاده. اونقدر باید نزدیک میشد تا بالاخره یه جایی یه سوتی از سازش بگیره. پس بهتره سازشو گیر بندازه. چه وقتی بهتر از الان که سوزان حواسش پرت مشکلات خودشه.
-سوزان جون؟
سوزان داشت مشروبشو میخورد و تو دنیای خودش بود.
-بله؟
-میتونم یه سوال بپرسم؟
-آره…
-شما خیلی وقته آقای سازشو میشناسین؟
-مسعود؟ چطور مگه؟
-راستش امروز یه چیزی میگفتن. میگفتن که به شما اعتماد ندارن. و اینکه من باید حواسم به شما باشه. یه چیزی تو مایه های جاسوسی…
سوزان تعجب کرد. اصلا انتظار نداشت که سارا این حرفو به زبون بیاره. با مسعود قرارشون این بود که مسعود این حرفو به سارا بگه و ازش اینو بخواد. اما فکرشم نمیکرد که سارا اینو بهش اطلاع بده. برای اولین بار نمیدونست چی باید بگه. با تعجب جواب داد:
-مسعود به تو گفت جاسوسی منو بکنی؟!
-بله…
-فکر نمیکنم…
-اگه قبول ندارین میتونین از خودشون بپرسین…
-یعنی مسعود منو که چندین ساله همو میشناسیم  فروخته؟
-نمیدونم اما این چیزی بود که به من گفت… اگه حرف منو قبول ندارین و فکر میکنین دروغ میگم… پس دلیلی ندارین که یه کارمند دروغگو رو پیش خودتون نگه دارین… با اجازتون…
-کجا میری؟
-خونه… دلیلی ندارم برگردم جایی که کسی حرفمو باور نمیکنه…
-من نگفتم باور نمیکنم… فقط… بذار یه زنگ به مسعود بزنم… الو مسعود؟ تو به سارا چی گفتی؟ میگه تو گفتی به من اعتماد نداری و ازش خواستی جاسوسیمو بکنه؟ تو همچین چیزی نگفتی پس؟
سوزان با دیدن سارا که کوله پشتیشو برداشت همونطور که با گوشی حرف میزد سریع بازوشو گرفت.
-کجا؟
سارا اونقدر بلند گفت که سازش هم بشنوه:
-مگه نگفت من دروغ میگم؟ پس کار کردن با همچین آدم عوضی و مزخرفی چیزی جز دردسر نداره… با اجازتون!
سازش آروم تو گوشی زمزمه کرد:
-سوزان فکر کنم یه سو تفاهم شده بین من و اون سارای عوضی… میشه بیای اینجا و این سوتفاهمو برطرف کنیم؟
سارا داشت از پله ها پایین میرفت که سوزان از پشت سر داد زد:
-یه روز نمیتونم استراحت داشته باشم انگار! صبر کن سارا! الان میام…
سارا لبخند رضایت بخشی زد و سوزان در حالیکه حاضر میشد داشت به بلایی که سر این گوسفند احمق و کله شق قرار بود بیاره فکر میکرد. این چند روزه از دو نفر رو دست خورده بود و هر دوشون هم رو راست به زانو درش آورده بودن. مسعود و سارا بیشتر از اونکه سوزان فکر میکرد شبیه همدیگه هستن. سوزان باید تاکتیکشو یه تغییری میداد تا بتونه این دو تا رو زیر سلطۀ خودش نگه داره.

سازش نفس عمیقی کشید و تکیه داد به صندلیش. لبخند قشنگی روی لباش نشست که رفته رفته تبدیل به خنده میشد. بدون اینکه براش مهم باشه کسی صداشو میشنوه یا نه به ترکی گفت:
-نه! خوشم اومد! انصافا فکرشم نمیکردم که اینقدر کارش درست باشه… خیلی دلت میخواد چوبم به تنت بخوره دخترۀ احمق؟ ایراد نداره! اصلا حالا که اینطور شد همینکه برگشتی خدمتت میرسم…

۱۳۹۵ مهر ۸, پنجشنبه

قدیسان خون آشام - بخش سوم



نوشته : عقاب پیر
نگران پدرم. الان درست یک هفته است که غیبش زده. نه در مراسم روز یکشنبه حاضر شده و نه هیچ کس خبری ازش داره. حتی مِثل همیشه هَویج خوشمزه من رو هم توی حیات خلوت کلیسا نگذاشته.نگران پدرم. میترسم شیاطین با کینه ای که نسبت به این مرد مُقدس دارند اون رو از پا در اورده باشند. اما نه. پدر قوی تر از این حرفهاست. دیروز از موش صحرایی شنیدم که چند روز پیش یک مردی رو در داخل جنگل دیده که رِدایی شبیه ردای پدر به تنش بوده و به سمت اون قبرستون اسرار آمیز در حرکته. مادرم بهم یاد داده که هیچ وقت حرف یه موش صحرا رو گوش ندم. ولی تنها چیزی که به ذهن خرگوشیَم رسید این بود که علارغم تاکید مادرم به سمت اون قبرستون برم تا شاید اثری از پدر پیدا کنم. خرگوشها دشمنان زیادی دارند. ولی خداوند هوش وسرعت عملی که به اونها داده اونقدر هست که گِلیم خودشون رو از اب بیرون بکشن. پس دو روزِ قبل به سمت قبرستون متروکه راه افتادم. اولش فکر میکردم گم شدم ولی وقتی به اندازه کافی داخل جَنگل رفتم؛ اونجایی که درختان بلوط به کاج های چند صد ساله تبدیل میشن چشمم به سنگ قبرهای متلاشی شده قبرستون افتاد. از همون اولش ترس ورم داشت. مورچه ها و موشهای حوالی قبرستون با دیدن من از دستم فرار می کردند.هیچ کدومشون حاضر به صحبت با من نشدند. تا اینکه وقتی برای استراحت کنار بِرکه کوچک نزدیک قبرستون نشسته بودم دستهای قوی یک موجود رو روی دمم حس کردم. تا به خودم جُنبیدم. صورت کَریه یه روباه رو دیدم که بهم خیره شده. باورم نمیشد که به این سادگی به دام افتاده باشم. ولی اتفاق عجیبی افتاد. روباه با مهربانی بهم خوش امد گفت! بهم گفت که مدتهاست هیچ موجودی باهاش صحبت نکرده و خیلی خوشحاله از دیدنم. بهم اطمینان داد که کاری باهام نداره. لحن صحبتش با اونچه مادرم در باره روباهها بهم میگفت فرق داشت. نمیدونم چرا ولی بهش گفتم برای چی اونجام. پوزخند لَج آوری بهم زد و ازم خواست دنبالش برم. از کنار بِرکه به سمت قبرستون راه افتادیم. در کنار قبرستون در میونِ کاجهای بلند روباه یه ساختمون بهم نشون داد که بی شباهت به اِصطَبل پشت کلیسا نبود. از لای بوته ها به عقب ساختمون رفتیم. روباه ابتدا به سختی از یک سوراخی که معلوم بود با زحمت زیاد کنده رد شد. برای من عبور از اون سوراخ راحتتر بود. با اشاره روباه بسیار بی صدا به زیر شیروانی ساختمون رفتیم. مدتی در سکوت طی شد. تا اینکه از داخل سوراخِ کَف شیروانی دیدم که زنی زیبا وارد اتاق شد. با اشاره روباه بیشتر دقت کردم. پُشت زن یک مرد تنومند وارد  اتاق شد. با کِنار زدن فرش دریچه ای رو باز کرد. و یک مرد دست بسته لُخت رو از درون چاله بیرون اورد. و روی تخت پهن کرد. درستها و پاهای مرد رو به تخت بست و از اتاق خارج شد. بیشتر که دقت کردم خواستم فریاد بزنم.چشمانم سیاهی میرفت. تمام هفت آسمان به یکباره روی سَرم ریختند. پدر رو دیدم.پدر مظلوم. پدری که دست بسته و رنگ و رو رفته روی تخت بسته شده بود و ناله میکرد. ای کاش صحنه های بعد رو نمیدیدم. اشک از چشمانم سرازیر شد. زن که بیشباهت به شیطان نبود به روی پدر رفت به الت پدر چیزی بَست. ناله های پدر مانع انجام کارش نشد. ناله های پدر به اِلتماس بدل شده بود. بعد از کَمی مَکث زن الت پدر رو داخل دهانش کرد و با دستانش روی تن پدر کشید. اه و ناله پدر موی تَنم رو سیخ میکرد. روباه هم با ظاهری غمگین به این صحنه خیره شده بود. نمیدونم چی شد ولی به یکباره زن به روی پدر رفت و التش رو به درون خودِش فروکرد. ظاهرا لذتی از این کار نمیبرد. کی از تجاوز به یک مرد دست بسته لذت میبره؟
پس چرا اینکار رو میکرد؟ نمیفهمیدم. به یاد مناجات پولُس افتادم که میگفت : "پس خدا نیز ایشان را در شهوات دلشان به ناپاکی واگذاشت، تا در میان خودْ بدنهای خویش را بی‌حرمت سازند.آنان حقیقتِ خدا را با دروغ معاوضه کردند و مخلوق را به جای خالق پرستش و خدمت نمودند، خالقی که تا ابد او را سپاس باد. پس خدا نیز ایشان را در شهواتی شرم‌آور به حال خود واگذاشت. " دیگه نمیتونستم این صحنه ها رو ببینم. در همین حال نعره ای از پایین شنیدم و به سرعت باز هم از اون سوراخ به جنایتی که در حال اتفاق افتادن بود نگاه کردم. زن بدون هیچ احساسی از روی پدر بلند شد.و به کناری رفت. مردتنومند دوباره پدر رو به داخل چاله مخفی کف اتاق انداخت. تمام عِصمت پدر لکه دار شده بود. تمام مناجاتهای شبانه اش با این گناه مثل برف آب شده بود. نمیتونستم باور کنم. چرا پدر به اینجا اومده.به پیشنهاد روباه به کنار برکه برگشتیم. جایی که تونستم زَجه ها بزنم . به خودم اومدم دیدم در دامن روباه- این دشمن خونی ام- پناه بردم و گریه میکنم. روباه که به نظرم روباهی توبه کرده بود و با بقیه فرق میکرد دلداریم میداد. به گفته روباه این زن شیطان صفت بارها در این چند روز به همین نحو به پدر تجاوز کرده .روباه اصل ماجرا رو نمیدونست ولی پیشنهادی بهم داد. او مطمعن هست که این زن یک جادوگره و جادوگران با کمک گوی بُلورینشون می تونن از همه چیز مطلع بشن.و تنها راه نجات پدر غافل گیر کردن این جادوگره. پس بنا به پیشنهاد رو باه به کلیسا برگشتم و به مادر و پدر و برادرانم گفتم که پدر رو مشغول عبادت در کوهستان دیدم. هیچ وقت صحنه خوشحالی و شُکرگذاری مادر و پدرم رو فراموش نمیکنم وقتی به اونها این خبر رو دادم. بلافاصله روز بعد به سرعت خودم رو به قبرستون رسوندم. قرار شد با کمک روباه زمانی که زن جادوگر در منزل نیست به داخل بریم. من باید طنابهای دست پدر رو بِجوم و روباه هم باید با کمک دوستانش پدر رو از درون چاله بیرون بیاره.چند لجظه قبل دیدم که زن جادوگر از ساختمون بیرون رفت. پاورچین پاورچین وارد ساختمان شدم مثل اون زن. فرش رو کنار زدم.روباه با پوزه اش دریچه رو باز کرد. بوی نای عجیبی میاومد. با دیدن تن رَنجور پدر در داخل گودال به یاد عیسی مسیح مَصلوب افتادم. به داخل چاله پریدم. از بالا روباه رو میدیدم که به من علامت میده تا به سرعت طنابهای دست پدر رو باز کنم. اما ناگهان صدای فریاد روباه بلند شد و در دریچه بسته شد. همه جا تاریکه. چیزی نمیبینم. میترسم. به تمام گوشه های این چاله سر زدم ولی هیچ اثری از هیچ راه فراری ندیدم. فریاد روباه نشانه خوبی نبود. امیدوارم برای دوستم اتفاقی نیافتاده باشه. صدا میاد. باید خودم رو کنار پدر مخفی کنم. درب باز میشه نور به داخل چاله میپاشه. خودم رو در پشت سر پدر مخفی میکنم. شدت نور به قدری هست که درست نمیتونم ببینم. خدای من. چقدر این نور زیاده. نکنه..نکنه فرشته ها به کمکم اومدن. میدونستم..میدونستم جواب کار نیکم بی اجر نمیمونه.این نور نور طبیعی نیست. حتما جرییل به کمکم اومده. دستی گردنم رو گرفته . بدون اینکه صورتش رو ببینم. بلندم کرد. همه جا از شدت نور سیاهه..ااووووه.

  • آفرین روباه مکار. باز هم کارت رو خوب انجام دادی. هیچ احدی نباید از این راز مطلع بشه . حالا باز هم برو و اگر هر جنبنده ای خواست از این راز مطلع بشه فریبش بده و شکارش کن. امشب هم بهت سوپ خرگوش میدم.

دو روز بعد حیفا طبق معمول از مرد تنومند خواست تا پدر رو به روی تخت بندازه اما اینباربر خلاف چهل روز قبل پدر رو به تخت نبست. پدر که در طول اون روزها با تکه های نون و سیب زمینی زنده مونده بود با چهره ای زرد و کثیف به حیفا خیره شده بود. در نگاهش نه نفرت بود و نه حس خاصی. بیشتر شبیه افرادی شده بود که زمان رو گم کردند و درکی از اتفاقات دور و برشون ندارن. اما حیفا بشاش تر از هر روز بود.
  • پدر مقدس ضِمانت لازم رو ازت گرفتم . ضمانتی که سایر پدران مقدس از دادنش اِبا کردند و کیفرش زنده به گور شدن بود. میدونی. یه پدر مقدس اگر در یک قبرستان یهودی زنده به گور بشه یعنی چی؟ ولی سرنوشت تو اینطور نخواهد بود.
حیفا دست به شکمش زد و با نگاهی پر از تمسخر به پدر خیره شد.
  • راستی پدر ! دینِ فرزندِ یک کِشیش مُقدس و یک زنِ یهودیِ جادوگر چی میشه؟ ..
بعد دستان تمیزش رو به صورت کثیف پدر کشید و ادامه داد :
  • نگران نباش هنوز هم سر قولم هستم. جادوی جاودانگی رو بهت خواهم گفت. و باید مو به مو اون رو اجرا کنی. در این فاصله هم فرزندمون به دنیا میاد و من به اونچه لازم داشتم میرسم.میدونی پدر! ما هر دو بدنبال جاودانگی هستیم. ولی فرمول مناسب برای هر کدوممون فرق میکنه.من به آبِ یک کشیش معصومِ باکره نیاز داشتم که تو اون رو به من دادی حالا من فرمول کاملی رو که باید اجراش بکنی رو بهت میگم .در ضمن نگران نباش همونطور که گفتم هیچ احدی ازاین اتفاق مطلع نمیشه.

عِصمتم به باد رفت. ایمانم به باد رفت. ذَره ذَره وجودم با شَهوت و گُناه مخلوط شد. پیش کی اعتراف کنم؟ خدایا میدونم که هر چه برای بندگانت مقدر کنی همون پیش میاد و کسی رو یارای فرار از اون نیست. اما چرا؟. من که نیت خیری داشتم. میخواستم با جاودانگی اونقدر به درگاهت دعا کنم که گناه اول آدم رو ببخشی. ولی چرا چنین راه ترسناکی رو جلوی پام گذاشتی؟ وقتی بار اول دست بسته در اختیار اون زن مکار جادوگر بودم. انگار تمام شهوت خوابیده درونم یکدفعه بیدار شد. چشمان خُمار اون زن با ابروهای مشکی و پهنش که مثل یک خَندق چشم افسونگرش رو در بر گرفته بود دیدم تمام تصاویر قدیسان از یادم رفت. مَنی که هر لجظه با یاد عیسی مسیح وُسوسه زندگی رو در خودم میکشتم یکدفعه بی دفاع ؛ بی ایمان؛ بی شک در مقابل کولاک شهوت دفن شدم. التم رو که به دهنش برد. سیلی در درونم بوجود اومد که همه سَد های تقوی و پرهیزگاری رو در درونم کَند و شُست. عِصمتم به باد رفت. ایمانم به باد رفت. ذره ذره وجودم با شهوت و گناه مخلوط شد. پیش کی اعتراف کنم؟ . چهل روز تنم در اختیار یک جادوگر بود تا مثل یک زمین کِشاورزی بدن و روحم رو شُخم بِزنه و تخمهای ناپاکِش رو در درونم بکاره تا وقت درو؛ مَست و بیپَروا هر اونچه کاشته درو کنه. وحالا فرزندی از من در شکم اون جادوگر هست. فرزندی از من ! فرزندِ زِنا. فرزندِ گناه. خدای من. رحم کن. فقط تنها دل خوشی ام فرمولی بود که برای جاودانگی به من گفت. ولی چه فایده؟. نکنه این هم مثل همه کارهای این جادوگر فریبی بیش نباشه؟ نمیدونم. عصمتم به باد رفته. ایمانم مُکدر شده. سدهای تقوا و پرهیزگاری که با سالها عبادت بر روی شهواتم زده بودم رو سیل از جا کنده. راهی ندارم جز اجرای حرفهای اون جادوگر. تنها دلخوشی ام دیدن صحنه های امیدبخش بود در عشاء ربانی دیشب. بعد از چهل روز به نیایش مشغول بودم. تنم رو که بوی تعفن آبِ مَنی گرفته بود با آب پاک شستم و به نماز ایستادم. هنوز هم میتونستم نور فرشتگان رو که بر عرش الهی می چرخیدند ببینم. تنها دلخوشی ام این هست که هنوز هم کورسویی از امید رو میبینم. باید مدتی رو به عبادت بپردازم. تا به خودم بیام. تا بتونم اون نقشه ها رو اجرا کنم.

بیش از چهل روز هست که در روزه سکوتم. برای یک زن خانه دار که هر روز باید با کارگران مزرعه سر و کله بزنه روزه سکوت یعنی توقف دنیا. خوشحالم که قدیسی پرهیزگار توی این ده هست. دلم به دستوراتش خوشه. تجسم واقعی عیسی مسیح! با دستورات پدر بود که شوهر داعم الخمرم رو نجات دادم و به فرزندانم فهموندم راه درست چیه. ولی یک وسوسه رو در دلم نمیتونستم بکشم. واون هم وسوسه کمک و کار خیر بود. کار خیر هم بدون مال و منال ممکن نیست. شوهر ثروتمندی دارم اما چه فایده؟ بعد از مرگ او هیچی به من نمیرسه. تازه از کجا معلوم من زودتز از او نمیرم؟ این وسوسه رو همیشه با خودم داشتم تا اینکه یک روز بعد از مراسم عشاء ربانی پیش پدر رفتم. به او فهموندم اعترافی دارم. او هم مثل همیشه با نگاهی مهربانانه من رو به سمت اتاقک اعتراف برد . به او گفتم هر اونچه که باید می گفتم. از وسوسه جاودانگی ام. تا نیتش. پدر عملی رو انجام داد که تا به حال هیچ کشیشی انجام نداده. پرده اتاقک اعتراف رو کنار زد و خنده کنان من رو به اتاق شخصی خودش برد . دراونجا با لحنی جدی به من "ماریا" همسر فیلیپِ کشاورز گفت که وسوسه من امر مقدسیه و پدر برای اون راه حلی داره. همون روز رازش رو برام فاش کرد و به عیسی مسیح قسمم داد که اون رو با هیچ احدی در میون نزارم. کاری که تا همین الان انجامش دادم. پدر بر اثر عبادت زیاد به فرمول جاودانگی رسیده بود. ولی برای انجامش به کمک نیاز داشت. از همون ابتدا تاکید داشت که هدف همیشه وسیله رو توجیه میکنه. پس هر عملی با صلاحدید یک کشیش مُتقی که هوا نفسش رو کنترل کرده مجازه. دلم قرص شده بود. تمام مَکر زنانه ام رو بکار بستم تا ژولی دختر باکره یوحانای مِرده شور رو فریب بدم. در این راه مقدس هیچ عملی غیر اخلاقی نیست . مخصوصا پدر پرهیزگاری مثل مارتین دستورش رو داده باشه. ژولی ساده تر از اونی بود که فکر میکردم به راحتی به بهانه نظافت کلیسا در قبل از نماز به کلیسا اومد و طبق نقشه با شرابهای کهنه کلیسا بیهوشش کردیم. کار تجاوز رو جان؛ جوان ساده و تازه وارد به ده انجام داد. کمی بی تقوایی درش میدیدم برای اینکه کار رو به خوبی انجام بده کمی هم سکه بهش دادم البته قبل از انداختن جنازه اش به درون چاه کلیسا سکه رو که بیت المال بود از جیبش در اوردم و به درون صندوق اعانات کلیسا انداختم. دختر دوم؛ کاترین بود. یک دختر شانزه ساله معصوم و باکره. همونی که باید شهید این راه مقدس میشد. فریب دادنش سخت تر بود. به بهانه کار به مزرعه دعوتش کردم.و درست در اصطبل مزرعه با پسررعنای نجار ده اشناش کردم. امکان نداشت بوی یُِنجه و دو تا جوان شانزده ساله و بیست ساله افکار شیطانی توی سر اونها بوجود نیاره. همین بود که به دحترک الغا کردم در ذهنش با پسرک خوابیده. پس باید به این گناه که اسمش رو زِنای ذهنی گذاشته بودم در پیشگاه پدر اعتراف بکنه. اون وقت بود که کترین باهوش هم به دامم افتاد. و پسر نجار شَهد تنش رو کشیدو در نهایت خودش هم به قعر چاه رفت. ولی مدت طولانیه از پدر خبر ندارم. حتی نمیدونم چی شده .بعد از هفت روز روزه درست وقتی که قرار بود صبح به سراغش برم تا اخرین قدم رو برداریم در دَم دِمهای صبح با یک رِدای مندرس به در خونه ام اومد.و متنی رو بدستم داد. مشخص بود که هنوز روزه سکوتش رو حفظ کرده. به اراده اینچنین باید غبطه خورد!. در نامه نوشته شده بود که پدر در رویایی شبانه جربییل رو دیده که ضمن تایید اعمال پدر ؛ ازش خواسته بیشتر به مراقبه و عبادت بپردازه تا خون اون دخترهای باکره و متجاوزین به اونها پامال نشه. چهره نورانی پدر رو فراموش نمیکنم. با آرامش مثال زدنی به سمت کلیسا بازگشت. و از اون زمان هیچ خبری از او ندارم.
صدای ضربه های ممتد در به گوش میرسه. ماریا سراسیمه از بستر شوهر بیمارش به سمت در میاد. صدایی اشنا از پشت در میشنوه.
-ماریا...ماریا خونه ای؟
ماریا سراسیمه در رو باز میکنه.چهره لاغر پدر کلام رو در دهنش قفل میکنه. گونه های تو رفته و زیر چشمهای گو افتاده به همراه پیشانی چزوک خورده خبر از اتفاقات بیشماری در این چهل روز میدن.
  • خدای من ! پدر! چه بلایی سرتون اومده. بیاید تو
  • نمیتونم ماریا. کجا میشه حرف زد؟ هیچ کس .حتی موشها هم نباید صدامون رو بشنون
  • میدونم پدر.بریم داخل اصطبل.
ماریا و پدر مسیر کوتاه خونه تا اصطبل رو بدون رد و بدل کردن حرفی طی کردند. داخل اصطبل در کنار جای خالی اسب ماریا.پدر با تحکم رو به ماریا کرد و گفت
  • دوران سختی رو پشت سر گذاشتم. عبادت کمرم رو خم کرد. اما خوشحالم. باید این کار رو میکردم. چرا که در غیر این صورت خون اون دخترهای بیگناه به هدر میرفت. حالا خوب گوش کن چی بهت میگم!
(لطفا نظرات خودتون رو در باره داستان در زیر داستان و در قسمت نظرات بنویسید . برای نظر گذاری نیازی به داشتن حساب کاربری در بلاگر نیست)