جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب سکوت بره ها (قسمت هشتم). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سکوت بره ها (قسمت هشتم). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ مهر ۲۶, دوشنبه

سکوت بره ها (قسمت هشتم)



نوشته : ایول
یادمه خیلی وقت پیش ایران که بودیم ملاقات یکی از خانومهای فامیل رفته بودیم که چون مرض قند داشت یه پاشو قطع کرده بودن. البته خیلی طول نکشید که بیچاره مرد. نمیدونم شاید چند ماه بعدش. جاشو انداخته بودن وسط هال. رو پاهاشم لحاف کشیده بودن که نبینیم... حالا خواست خودش بود یا تو گرمای تابستون سردش بود یا چی نمیدونم... اما اون چیزی که منو یاد خانومه میندازه حسیه که الان تو بغل دکتر دارم. یادمه مامانم از خانومه پرسید که حالش چطوره. منم داشتم گوش میکردم. خانومه میگفت از قطع شدن پام که هیچی نگم بهتره اما اون چیزی که واقعا اذیتم میکنه اینه که گاهی میخاره و نمیتونم بخارونمش... اون لحظه نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم. مگه میشه پایی که نیست بخاره؟ الان میبینم که میشده... منم همین الان یه جور خارش گرفتم تو روحم. دقیقا همونجا... اون جایی که خانواده ام باید میبود و دیگه نیست. بعد از چند ماه اینجا بودن فکر میکردم که به اینجا عادت کردم اما دیدن هالوک روانیم کرده بود. هر کاری باهام کرد مهم نبود. فقط ای کاش منو با خودش میبرد و بر میگردوند پیش خانواده ام... اما... یعنی قبولم میکنن دوباره؟ یعنی میبخشن منو؟ طوری حالم بد بود که دیگه به هیچ صراطی مستقیم نبودم. تازه میفهمم زن بدبخت چی میکشیده. نمیدونم این درد و خارشو چه جوری باید رفع و رجوعش کنم. چه جوری میشه روحو خاروند؟ اما حدس میزنم اگه همینطور ادامه بدم احتمال قوی یکی زحمتشو برام بکشه. دردی که دارم دیگه تو پام نیست. تو روحمه... دندونهامو به هم طوری فشار میدادم که پشت سرم درد گرفته بود. دکترمنو که تو هوا دست و پا میزدم و لگد مینداختم با خودش کشید تو مطبش. نفس نفس میزد انگار نیروی زیادی صرف من میکرد. صداش متعجب بود.
-آروم... ب...گیر! خدا بلاتو بده! چه مرگت... شد تو... یهویی؟
بعد هم دستشو از رو دهنم برداشت و منو مراقب گذاشت زمین اما ولم نکرد. دست راستش رفت تو جیبش. با دست چپش که روی دهنم بود محکم دماغمو گرفت. هر چی تقلا کردم که از تو بغلش در بیام نتونستم و بالاخره مجبور شدم دهنمو باز کنم. با دست راستش سریع یه چیزی مثل قرص گذاشت تو دهنم و با دست راستش دوباره محکم جلوی دهنمو گرفت. تو گوشم زمزمه کرد اگه هوا میخوای قورتش بده. هوا نمیخواستم. اصلا هیچی نمیخواستم. مگه زوره؟ نمیدونستم چی تو دهنمه اما کم کم مجبور شدم حرفشو گوش کنم. داشتم خفه میشدم تو بغلش.
-قورت دادی؟
با تکون سرم گفتم آره. اونوقت بود که خیلی سریع دماغ و دهنمو ول کرد. به سرفه افتاده بودم.
-ببینم دهنتو؟ خیله خوب... یه لیوان آب میخوای؟
همونطوری که با تعجب نگاهم میکرد و نفس نفس میزد. درو قفل کرد و کلیدو همراه دستاش گذاشت تو جیب روپوشش. رفت و یه لیوان آب برام آورد و گرفت طرفم اما ازش نگرفتم. مثل همیشه زل زد بهم. مثل یه بزرگتر باهام حرف میزد. مثل وقتهایی که مامان و بابا با فهیمه بحثشون میشد مخصوصا اون اوایل.
-بخور که قرصو ببره پایین... اینجوری با کینه نگام میکنی که چی بشه؟ من که باهات راجع بهش حرف زده بودم... بیا... پانسمانتو عوض کنم...

یواش یواش داشت می اومد سمت من و منم لنگ لنگون عقب میرفتم. پامو رسما گذاشته بودم زمین و دیگه تصمیم نداشتم مراقب باشم یا بذارم بهم دست بزنه. هر تیری که تو پام میکشید انگار یه چیزی توم ارضا میشد. ازش متنفر بودم. نه فقط از اون. از همه چی...احساس میکردم گولم زده. اوندفعه که باهام حرف زده بود همه اش دروغ بوده. منو گول زده بود و احساس منو به بازی گرفته بود. منه خرو باش که فکر میکردم میفهمه دردم چیه. بدتر از همه اینکه فکر میکردم با آدم طرفم. اینم یه آشغاله مثل اونای دیگه.
-چی میخوای از جونم؟
-منظورت چیه چی میخوام از جونت؟ میخوام پانسمان پاتو عوض کنم... اصلا از طرز نگاه کردنت خوشم نمیاد دختر! حواست باشه! منم یه ظرفیتی دارم... داری حوصله امو سر میبری... بیا اینجا...
-نمیام... نمیخوام عوض کنی! میخوام پام بگنده بیوفته که دیگه به درد نخورم اینجا و بندازینم بیرون!
پوزخند زد.
-ای کاش به همین راحتی بود... از اینجا فقط یه نفر زنده بیرون رفت که اونم... خودت دیدی چی شد... بعدشم اینجا اگه به درد نخوری اصولا سینان یه استفاده ای برات پیدا میکنه... خلاقیتش در پیدا کردن کاربرد میشه گفت... بینظیره....

اینا رو همونطور که می اومد سمت من و منم عقب میرفتم بهم میگفت. یه دفعه ایستاد و طرز نگاهش عوض شد.
-ببینم؟ اصلا من با تو چرا دارم چونه میزنم؟ بیا اینجا بهت میگم!!!!
-جونت به جهنم با اون درد روحیت! سگ!!!!
خندید اما نه یه جور خوب. یه جور عصبی و کلافه بود که شاید قبلا منو میترسوند اما الان میخاریدم... خودشم بدجوری!
-چه مرگته تو الان؟ از اینکه دلم نیومد با دست خودم درد بهت بدم و اذیتت کنم؟ اینم جای تشکرته؟ کم از دست من درد کشیدی به نظرت؟ یا حتی با سینان...
-مثلا چی کار میخوای بکنی که من درد نکشم؟ همینجوریشم پام درد میکنه... میخوای آمپول بزنی؟ اونم که درد داره... خودشم تا چند ساعت... باز کن درو میخوام برم...
-میری... اما وقتی کارم باهات تموم شد...
دکتر یه نگاهی به ساعتش کرد و رفت پشت میزش نشست. اشاره کرد که بشینم رو صندلی که انتهای میزش قرار داشت اما اهمیت ندادم. و خیره خیره نگاهش کردم. دیدن هالوک مریضم کرده بود...
-هر جور میلته... فعلا تا قرصه اثر نکرده کاری باهات ندارم... اثر که کرد پانسمان پاتو عوض میکنم...
شش دونگ حواسم پیش دکتر بود که بیخیال تکیه داده بود به پشتی صندلیش و داشت نگاهم میکرد.
-چی بود دادی به خوردم آشغال؟
- این flunitrazepam ه... بیرون بهش روهیپنول میگن... هر چند اسمی که براش گذاشتن زیاد بهش نمیخوره چون من و تو که دیت نمیکنیم... میکنیم؟
چیز زیادی از حرفهاش نفهمیدم. به تخت آزمایش اشاره کرد.
-برو بشین...
-نمیشینم!!!! میخوام برم! کلیدو بده!
به نشونۀ بی علاقگی و کسالت چشماشو یه دور داد بالا و سرشو تکون داد.
-برو اگه میتونی... بلکه از سوراخ کلید رد شدی...
رفتم و چسبیدم به در مطب و از حرصم شروع کردم به بالا و پایین کردن دستگیرۀ در. میخواستم با صداش اعصابشو خرد کنم تا بذاره برم. شده بودم عین بچه ها. انگار یکی منو از راه دور کنترل میکرد. با اینکه حتی کارام برای خودم هم معنی نمیداد بازم انجام میدادم. اونقدر با دستگیره ور رفتم که بالاخره صداش در اومد.
-خدا بلاتو بده دختر! ریدی تو اعصابم! تو روت خندیدم انگار؟
صدای پاشو شنیدم که نزدیک میشد. از پشت یه دونه زد پس کله ام و پشت لباسمو گرفت و با خودش کشید.
-بیا بتمرگ...اینجا... ببینم...
منو به زور نشوند روی صندلی. تو دستش یه چسب نواری بود که سریع پیچید دور مچ دستام… وقتی کارش تموم شد پای راستمو که باهاش ضرب گرفته بودم رو زمین گرفت. 
-روانی! چطور میتونی بزنیش زمین؟ درد نمیکنه؟ 
-نه! 
پاهامو با چسب نواری چسبوند به گوشۀ میزش. 
-حالا بهتر شد... میتونیم مثل آدم منتظر بشیم که قرص عمل کنه. 
دوباره یه نگاهی انداخت به ساعتش و تکیه داد به صندلیش. یه کم که گذشت سرم داشت واقعا گیج میرفت انگار. مثل اون وقتایی شده بودم که اومیت بهم مشروب زیاد میداد بخورم... انگار اصلا اومیت بود که داشت یه گیلاس شراب میداد دستم. چهره اشو تیره و تار میدیدم... نه... نمیخوام دیگه... بسمه دیگه مشروب... خیلی خسته بودم... نمیدونم کی خوابم برده بود...
....................................................................................................

وقتی بیدار شدم تو اتاقم بودم. انگار بعد از رفتن سینان خوابم برده بوده. هر چی که بود خوابیده بودم. پام زوق زوق میکرد و تو پاشنه اش دل میزد. ساعت دیواریم ۹ رو نشون میداد. نفهمیدم ۹ صبح بود یا ۹ شب؟ یادمه یه خواب عجیب دیدم... اما اصلا یادم نیست چی بود... خیلی گرسنه بودم. باید یه چیزی میخوردم. حالت تهوع داشتم. احساس وقتهایی رو دارم که دکتر... تازه اونموقع بود که همه چیز یادم افتاد! به پام که نگاه کردم پانسمانش عوض شده بود. تمام عصبانیتم... دلتنگیم... عشقم... نفرتم... یکباره برگشت تو وجودم. با مشت محکم میزدم تو سرم. کف دستام درد میگرفت. مشتهام هم همینطور. به هالوک حسودیم میشد که میتونه از نزدیک مامان و بابام و فهیمه و عادل رو ببینه... حس بدی بود این چیزی که داشت منو از تو میخورد. حس اینکه تمام تلاشمو نمیکنم. حس اینکه اینها همه اش تقصیر منه... اینو قبول داشتم... اما چیزی که داشت منو میکشت ندونستن چه جوریش بود... شاید اگه دقیقا میدونستم میتونستم مجازات خودمو هم مشخص کنم. یه لحظه به خودم اومدم و در نهایت تعجب متوجه شدم که دارم پانسمان پامو باز میکنم و با مشت میزنم روی پام. درد خوبی داشت. یه جور درد لذتبخش که یه چیزی رو التیام میداد. باید یه چیز تیز پیدا میکردم. با تمام سرعتی که میتونستم خودمو رسوندم دستشویی و مشغول گشتن شدم. نمیخواستم خودمو بکشم. مردن لیاقت میخواد. من هنوز کارم با خودم تموم نشده. میخوام تا آخر دنیا عذابت بدم فرشته... لعنتی... چرا هیچ چی اینجا نیست؟ خواستم بیام بیرون که تو چهار چوب در با سینان مواجه شدم که دست به سینه تو چهار چوب در دستشویی ایستاده بود. اما نه تنها نترسیدم بلکه خوشحال شدم. تازه معنی این جملۀ مامانو میفهمیدم: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید...
-سیگار داری؟
-سیگار؟ من سیگاری نیستم... سر و وضعت چرا اینجوریه؟
براق شدم تو صورتش و با حرص زانومو کوبیدم به دیوار دستشویی.
-چرا اینجوری میکنی دختر؟ خل شدی؟ دکتر میگفت اذیتش کردی...
-من اذیتش کردم؟! 
تازه متوجه شلاق مشکی رنگ و کوتاه که از زیر بغلش بیرون زده بود شدم. با خندۀ بلند سینان به خودم اومدم.
-من که مازوخیستم تا حالا از دیدن این شلاق اینجوری چشمام برق نزده بود... اوه اوه... تو چی هستی دیگه؟ بیا بیرون...
-میدیش به من؟
-بیا بیرون... با هم راجع بهش حرف میزنیم...
مثل دفعۀ قبل ازش فاصله گرفتم و از کنارش رو شدم. انگار حدس میزد که میخوام عصبانیش کنم. هر دومون دقیق رفتار اون یکی رو زیر نظر گرفته بودیم. نه اینکه بگم چون میترسیدم رفتارشو زیر نظر داشتم. اتفاقا میخواستم ببینم کی عصبانی میشه و یه کاری میکنه. فکر خوردن ضربه های اون شلاق یه رعشۀ خوشایند انداخت تو بدنم. شاید حتی به جرات بگم نفهمیدم هیجان بود یا ارگاسم... با صدای سینان به خودم اومدم.
-خوب؟ فکر میکردم تو این مدت به قوانین اینجا آشنا شدی دیگه... قرارمون این بود که حرف گوش کنی...
-من با هیشکی قراری نذاشتم!
-میدونم تو قرار نذاشتی... منظورم ما یه سری قانون اینجا گذاشتیم که تو هم موظفی رعایت کنی... مثل خونه اتون...
ضربه اشو از بد جاییم زده بود. بی اختیار اشکام شروع کرد به ریختن و تمام نیروم ته کشید. نشستم لبۀ تخت. درد پام برگشته بود.
-سینان بی... بذار برم... میخوام برم پیش... حالا چیکار کنم؟ کجا برم؟
-دردت چیه؟
-هالوک کجاس؟
-من فکر میکردم ازش بدت میاد...دلت براش تنگ شده؟
با بدبختی خیره شدم تو چشماش.
-نه...
-من که از حرفهای تو هیچ چی نمیفهمم... اما دندون قروچه هات میگه حالت خوب نیست... نمیدونم چرا اینکارو میکنم... اما... بیا بگیرش...
شلاقو گرفت طرفم. با ناباوری نگاهش میکردم. دستم بی اختیار رفت و دستۀ شلاقو گرفتم دستم. یه برق عجیب تو چشمای سیاهش بود. دوباره دست به سینه ایستاده و خیره شده بود به من. نه! اینجوری خیلی آسونه! میخوام عذاب بکشم! زدن خودم دقیقا همون چیزیه که فرشته میخواد... خودم میدونم چطور ازش دریغش کنم... درد داشتن هم همینطور... تصمیم دارم از خودم دریغشون کنم... شلاقو پرت کردم طرفش.
-همین؟ من فکر کردم الان خودتو سیاه و کبود میکنی...
خودم هم همین فکرو میکردم اما نتونسته بودم. عصبانی تر از این حرفها بودم. بیحال دراز کشیدم رو تخت و خیره شدم به سقف. دقیقا روی محوطۀ تخت آینۀ بزرگ سر تا سری بود. موجودی که میدیدم پیژامهٔ  صورتی تنش بود و خسته روی تخت بزرگ دونفره که روتختی سرخ داشت دراز کشیده بود و ساق پاهاش از تخت بیرون تو هوا آویزون. صورتی لباسش مثل زخمهای روی تن سینان بود اما رو تن تخت... انگار تازه میفهمیدم چرا اومیت خیلی به خودش نگاه میکنه... انگار داری فیلم میبینی... شاید برای همون میتونه طولانی مدت توی من بمونه و پدرمو دربیاره... حواس آدم پرت میشه...مخصوصا وقتی باورت نمیشه اتفاقی که داره می افته واقعیت داره. شاید بهتره منم از این به بعد از همین متود برای رفتن و غیب شدن استفاده کنم. رو گلوی دختر تو آینه آثار کمرنگ کبودی میبینم. پای چشمش رد یه زخمه که میخوام بگم بهش میاد. قیافه اش رو یه جوری جذاب میکنه. انگار گریه کرده. چشمهاش خیسه و دماغش قرمز. موها و شونه های یه مرد رو میبینم که کنار تختش حرکت میکنه و میاد کنار دختره میشینه رو تخت. اونم دراز میکشه. حالا میتونم صورت اونم ببینم. اونم خیره شده به دختر تو فیلم. انگار برای اولین باره که داره میبینتش. کمی بعد مرد دستاشو میذاره زیر سرش و زانوهاشو جمع میکنه رو تخت و خیره میشه به خودش. از نگاهش میفهمم. ابروهاش به هم نزدیک شده انگار که داره فکر میکنه. مرد تو فیلم میگه:
-به اومیت میگم آینه رو از تو اتاقت برداره فعلا... اتاقتم باید عوض کنم... نگاهتو تو آینه اصلا دوست ندارم... انگار اینجا نیستی...

نگاهمو مینندازم تو نگاه مرد تو فیلم و شونه بالا میندازم. حرفهاش برام مهم نیست. هیچ چی برام مهم نیست. در عوض به صورت مرد نگاه میکنم. خیلی از دختره درشت تره.
-سینان؟ به نظرت مرده چیکار میکنه؟
-منظورتو نمیفهمم...
-شغلش چیه؟
-اوایل تو رشتۀ پزشکی درس میخوند اما بعدش یه دفعه تصمیمش عوض شد و رفت پلیس شد...
-چرا؟
-چه میدونم؟ شاید کم آورد... شایدم با مردن دخترش و زنش با روحیات واقعی خودش یه دفعه آشنا شد...
مرد تو فیلم سرشو برگردوند سمت دختره. نگاهش یه جوری بود. اولین بار بود همچین نگاهی میدیدم. بعد هم از تو فیلم خیره شد به من. بازوشو گذاشت زیر سر دختره.
-به نظرت دخترش واقعا مرده؟ یا مثل مامان و بابای من یه جنازۀ الکی نشونش دادن؟
-دو تا جنازه... فکر میکنم زنش واقعا مرده هرچند دخترش رو دقیق نمیدونم که واقعا مرده یا نه... یادمه دخترشو خیلی دوست داشت... چون معلومه بعد از اون همه چی به هم ریخت براش... بعد اینهمه سال برای اولین بار دارم میبینمش...
-خوش به حال دختره... انگار مرده خیلی دوستش داشته... ای کاش یکی هم بود که منو دوست داشته باشه...
مرد از تو آینه لبخند محوی بهم زد و رفته رفته لبخندش پررنگتر شد.
-یکیش فاطماس که دوستت داره... میدونم که داره... خیلی وقته میبینمتون که... چطوری موهاتو شونه میکنه... چطوری ناز و نوازشت میکنه... اما عجیبه که برات خوشحال میشم و... مثل قبل دلم نمیاد بزنمش یا اذیتش کنم... شاید چون... گاهی فکر میکنم... به نظرم اینجا آوردنت اشتباه بود... باید از اول می آوردمت پیش خودم و بال و پرتو کلا میچیدم که... اما گفتم شاید محبت فاطما تو رو به اینجا گره بزنه... حالا میبینم که اشتباه کردم... از همون اول باید خودم میگرفتمت زیر پر و بال خودم و درست و حسابی از حال و هوای بیرون مینداختمت... بیا...
-زن و دختره برای چی مردن؟

اما انگار فیلم تموم شده بود. دوباره خودم شده بودم چون مرد تو آینه دختره رو با خودش برد. نمیدونم مرد تو آینه بود یا سینان که گفت:

-اینجا به هیچکس دل نبند... نه اینجا... نه هیچ جای دیگه تو زندگیت... دل بستن آخرش شکستن و تباهیه... مثل من که عاشق شدم و... زنم که بهم خیانت کرد... اما از بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد... نگران نباش... تو هم کم کم یادت میره...