جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب شیاطین ساده فصل پنجم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شیاطین ساده فصل پنجم. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ شهریور ۱۹, جمعه

شیاطین ساده - فصل پنجم

سارا چشماش رو آروم باز کرد. اولین چیزی که دید یک لوستر بلوری بسیار زیبا بالای سرش بود. کمی تکون که خورد خنکای یک پتوی نرم و روش حس کرد و نرمی آرامش بخش یه بالش سفید رو زیر سرش . خبری از اون تخت شکنجه لعنتی نبود. دهنبندی روی دهنش نبود و می تونست کاملا خودش رو تکون بده. با اولین تکون سوزش رو توی واژنش حس کرد اما سوزشی کاملا قابل تحمل. سوزش دیگه ای هم توی دهنش حس میکرد که اونم قابل تحمل بود. در مجموع انگار وارد بهشت شده بود. با نهایت تعجب متوجه شد که از اینکه پنجره ای توی این اتاق نیست اصلاً تعجب نکرده. احساس میکرد اینکار از سازش بعید نیست. انگار داشت مردک رو تا یه حدودی میشناخت. نمیتونست بفهمه الان صبحه یا شب. از بس سازش بیهوشش کرده بود٬ دیگه ساعت بدن سارا درست کار نمیکرد. مدتها بود روی چنین تخت نرمی نخوابیده بود . همینطور دور و بر رو نگاه می کرد که یکهو سازش با یک سینی وارد اتاق شد. سارا با دیدن سازش از جا پرید و اخساس خطر کرد. بدون ایجاد کوچکترین صدایی به سازش خیره شد.
-سلام عزیزم خوب خوابیدی…قیافت که نشون می ده بله..آفرین معلومه این دروس تربیتی اثر کرده... سکوت گاهی بیشتر از خیلی از جملات حرف برای گفتن داره.قبول نداری؟
سارا نیم خیز شده بود تو جاش. از این مرد میترسید. دلش نمیخواست بازم پاش به اون زیرزمین کشیده بشه.میدونست که اینبار دیگه طاقت اون دردها رو نداره. دفعهٔ قبل همه چیز ناگهانی اتفاق افتاده بود. اما حالا سارا هم از وجود اون اتاق مطلع بود هم از اتفاقاتی که میتونست براش بیافته. باید سعی میکرد حتی المقدور خودشو از آسیب در امان نگه داره.
-دیشب چطور بود عزیزم؟ خیلی که تو درد آوردنت زیاده روی نکردم؟ اگه کردم ببخشید... صبر کن ببینم...
سازش انگار یه چیزی یادش افتاده سکوت کرد و گذاشت دخترک یه کم تو ترس و دودلی دست و پا بزنه. همونطوری هم شروع کرد براش لقمه گرفتن. خامه و مربای گل محمدی.
-بیا. بخورش عزیز دلم...بخور که وقتی میخوری دلم ضعف میره…
سارا اما بدون اینکه  چیزی بگه یا عکس العملی نشون بده سرشو انداخته بود پایین و خیره شده بود به لحاف. سازش لقمه رو مالید به لبای سارا. اما وقتی سارا دهنشو باز نکرد خودش لقمه رو خورد.
-هرجور میلته خانوم خوشگلم. اصولاً عجیب نیست که بعد از شب اول خانومها یه کم بد قلقی بکنن. اونوقته که آقایون میدونن چطوری دلشونو به دست بیارن. من و تو هم مستثنی نیستیم عزیز دلم...نگران نباش. مردت میدونه باهات چیکار کنه.از همون شیطونیهای دیشبمون خوبه؟ یا شایدم دلت چیزای جدید میخواد؟ من خیلی حواسم بهته کوچولو. نمیذارم کارامون تنوعش رو برات از دست بده...

سکوت سارا رفته بود رو اعصابش. واقعیت این بود که این جور سکوت هیچوقت خوب نبود. نمیتونست بفهمه تو کلهٔ طعمه اش چی میگذره. باید میذاشتی گاهی صداش در بیاد. یه لقمهٔ دیگه گرفت و کشید رو لبای خشک سارا. اینبار طوری داد زد سرش که خودش هم ترسید چه برسه به سارا. اما این داد یه علامت هم بود.
-بخورش میگم!
صدای تقه ای که به در خورد سارا رو از جاش پروند و فرار کرد و گوشهٔ اتاق مچاله شد. سازش همونطور که لقمه رو میخورد گفت:
-کیه؟
صدای یه مرد از پشت در موهای سارا رو سیخ کرد.
-مشکلی پیش اومده مسعود جان؟
-نه چیز خاصی نیست. راستی؟ اگه یه زن فردای شب عروسیش با شوهرش کج خلقی کنه٬ این یعنی چی؟
-تجربه بهم میگه یا شوهرش اذییتش کرده یا اینکه دلش پیش یکی دیگه اس…
سازش آروم از رو تخت بلند شد و اومد سمت سارا. دختر بیچاره اندازهٔ همون موش دیشبی شده بود. لخت و لرزون.نشست کنار سارا و تکیه اش رو داد به دیوار. سارا صورتشو تو زانوهاش قایم کرده بود.
-میدونی بچه؟ شاید هر کس دیگه ای بود اینقدر میزدمش تا خون بالا بیاره... اما تو هر کس نیستی. فرق داری... منم با بقیهٔ مردا فرق دارم. تربیت من اروپایی تر از توئه. من با مسایل راحت تر کنار میام. مثل همین الان که میخوام همون چیزی که دلت میخواد بهت بدم... بذار ببینم دل کوچولوت پیش کیه!
سازش دور کمرسارا رو گرفت و به زور با خودش برد روی تخت. تقلاهای سارا سرحالش آورده بود. اما وحشیانه تر از اون بود که سازش از پس کنترلش بر بیاد. سکوت قدرت بدنی رو بالا میبرد. سازش اینو خیلی خوب میدونست.
-هادی جان؟ هنوز هستی؟ کمک لازم دارم... حال خانومم خیلی خوب نیست...
در باز شد و سارا مردی رو دید حدوداً ۴۰ ساله که داشت به طرفشون می اومد. از اینکه پیش اون مرد لخته احساس حقارت میکرد. مرد گندمگون بود و صورتش صاف و سه تیغه. قد بلندی داشت و هیکل رو فرم.
-آقا! تو رو خدا! این منو دزدیده. دروغ میگه من زنش نیستم... کمکم کنین تو رو خدا! شکنجه ام میکنه…
رفتار مرد تازه وارد طوری بود که انگار سارا رو نمیبینه. طرف صحبتش سازش بود.
-چی شد یه دفعه؟
-نمیدونم یه دفعه اینطوری شد دکتر...میتونی کمکش کنی آروم بشه؟
-بذار ببینم چیکار میتونم بکنم...
سازش تمام وزنشو انداخت روی سارا و قابلیت حرکت بیشتر رو ازش گرفت.
-آقا! تو رو خدا کمکم کنین! این مرد داره گولتون میزنه...
-میبینی دکتر؟ حالش انگار خیلی بده. کمکم کن.
-میبینم سازش جان! دستشو بی حرکت نگه دار یه آرامبخش بهش بزنم.
دکتر کشویی که کنار تخت بود رو بیرون کشید. ازش یه سرنگ برداشت و پلاستیک دورش رو پاره کرد. سارا با دیدن سرنگ رنگش پرید. چشمش به سوزن بود و دکتر که داشت هوای آمپول رو میگرفت٬ اما گوشش به کلماتی که سازش داشت تو گوشش زمزمه میکرد.
-الان آقای دکتر خوبت میکنه کوچولو...مگه نه دکتر؟
-این حالشو حسابی خوب میکنه. نگران نباشین آقای سازش...
مرد خم شد رو بازوی سارا که سازش محکم نگه داشته بود و آمپولو تو رگی که از فشار دست سازش و تقلای سارا بیرون زده بود٬ فرو کرد.
-آآآآآآآ...خ!
-چی میزنی بهش دکتر؟
دکتر همونطور که دقیق حواسش به کارش بود گفت:
-این دیگه جزو اسرار بیمار و دکتره. شما که انتظار ندارید من کیس بیمارم رو با شما در میون بذارم؟
-البته که نه آقای دکتر... فقط یه سؤال خصوصی داشتم راجع به... خودتون که میدونین...
سارا متوجه شد که سازش داره با کله اش به پایین تنه اش اشاره میکنه و از خجالت سرخ شد. درد تزریق تو بازوش خیلی زیاد بود. همیشه وقتی سازش بهش آرامبخش میزد سریع بیهوش میشد اما نمیدونست چرا این آرامبخش بیهوشش نکرد. دکتر آمپولو در آورد و گفت:
-خوب سوالتون چیه؟
-میشه یه چک کنین ببینین دیشب زیاده روی کردم یا نه؟
-منظورتون سکس برای بار اوّله؟ میشه ببینم؟
-البته که میشه. بفرمایین.
سارا که میدید هنوز بیهوش نشده سعی کرد نذاره مرد بهش دست بزنه اما با وزن سنگین سازش روی بالاتنه اش نمیتونست تکون زیادی بخوره.دکتر نشست پایین پای سارا و پاهاشو با قدرت زیادی از هم باز کرد. سارا نمیدید مرد چیکار میکنه اما دلش میخواست از خجالت بمیره. مخصوصاً که یه جورایی بوی شهوت از حرفهای مرد به دماغش میخورد.
-اوووف! چیکار کردی با این کوچولو٬ سازش عزیز؟ چطور دلت اومده اینطوری زخمیش کنی؟ مگه با سیخ کردیش؟ یادم باشه طرز درست استفاده از آلتهای تناسلی رو بهت یاد بدم پسر خوب...اینجور واژن ها رو باید باهاشون مهربون بود. اگه باهاشون نامهربون باشی باهات قهر میکنن...
سارا یه دفعه دهن مرد رو روی واژنش حس کرد. سازش نگاهش به سارا بود که قرمز شده بود. سارا در حالیکه سعی داشت صداش به گوش دکتر نرسه نجوا کرد:
-آقای سازش تو رو خدا انگار آقاهه داره...
سازش هم همونطور نجواگونه جوابشو میداد:
-چی شده؟
-داره...داره...میبوستم...
-کی؟ دکتر؟ اون که نیست دیگه اینجا. خیالاتی شدی حتماً...
-به خدا اون پایینه!دارم حسش میکنم... داره...
با مک محکمی که مرد به واژن سارا زد٬ سارا بیحال شد و دیگه هیچی نگفت.
-خیالاتی شدی. شاید از اثرات دارو باشه. اگه تا چند دقیقه دیگه بهتر نشدی میرم دکتر رو میارم…
اما سارا خوردن یه زبون رو به واژنش احساس میکرد. از شدت خجالت و احساس شهوت مجبور شد چشماشو به سقف بدوزه. نکنه واقعاً خیالاتی شده بود؟ نکنه بهش دارویی زده بودن که دیوانه اش کرده بود؟ تمام نکنه ها و شایدها با یه حس مکیده شدن قوی دیگه پودر شدن و از بین رفتن. این لعنتی چه حسی بود که افتاده بود به جونش؟ و یه دفعه احساس لحظه ای خاصی رو تجربه کردو بدون اینکه کنترلی روی حرکاتش داشته باشه آه بلندی کشید و بدنش بعد از یه انقباض شدید شل شد. سازش که دقیقاً میدونست چه خبره با دیدن این حرکت گفت:
-مثل اینکه آروم شدی. باید از دکتر بپرسم چی زده بهت که آروم شدنت اینقدر طول کشید. یه لحظه ترسوندی منو!
سازش سارا رو ول کرد و اینبار با محبت سرشو گرفت تو بغلش.سارا از اینکه تو بغل سازش بود کلافه شده بود. مخصوصاً بعد از ارگاسمی که تا حالا تجربه نکرده بود و نمیدونست چیه٬ میخواست مرد به حال خودش ولش کنه. اما سارا هنوز هم خیسی نوک یک زبون رو روی اطراف واژنش حس میکرد انگار اون مرد که حالا سارا باور کرده بود وجود نداره داشت دور واژنش رو تمیز می کرد. خط حرکت واژن اروم اروم به سمت کشاله رون سارا رفت و بدنش رو مور مور کرد. حس خستگی عمیقی سارا رو گرفته بود.دیگه حتی به صورت سازش نگاه هم نمی کرد. فقط دلش یه خواب می خواست و رهایی از دست سازش که مثل بختک روی تن سارا نشسته بود ونمیگذاشت تکون بخوره. توی همون گیر و دار به ذهن سارا چیزی رسید برای اولین بار بود که حس میکرد باید برای رهایی خودش کاری بکنه می دونست قدرت بدنی سازش رو نداره اما باید کاری میکرد. کاری که بتونه قدرت بدنی سازش رو خنثی کنه مثل  یه حیله یا دروغ شایدم بازی. اره باید می تونست سازش رو بازی بده. این افکار غیر ارادی توی تن خسته و زخم دیده سارا می لولید.ولی همشون به یک سد محکم برخورد می کرد. سد اخلاقی که سالها مادر بزرگ عزیز تر از جان برای سارا تعریف کرده بود.سارا بدون کوچکترین حرفی تمام سعی و تلاشش رو کرد تا از بغل سازش بیرون بیاد. میخواست با چشمای خودش ببینه که آیا خبری هست یا نه. به سازش اعتماد نداشت.سازش سارا رو ول کرد و ازش فاصله گرفت. برخلاف انتظار سارا کسی به جز خودش و سازش تو اتاق نبود.نمیدونست باید چه فکری بکنه؟ خسته و بیحال خودشو از تخت پایین کشید. حواسش تمام مدت به سازش بود که داشت بهش نگاه میکرد. خم شد و زیر تخت رو چک کرد حتی توی کمد رو. اما کسی نبود.
-حالا باور میکنی که خیالاتی شدی؟ من که گفتم کسی اینجا نیست... حالا پاشو ببرمت حموم که خیالات از سرت بپره و بیدار شی.
سازش از تخت پایین اومد و پشت گردن سارا رو محکم گرفت و هولش داد طرف حموم.جای سوزنها زیر دست سازش درد میکرد و باعث میشد عضله هاش به طرز دردناکی منقبض بشه.سارا دیگه بیخیال لخت بودنش شده بود. نمیدونست چرا ولی ترسی که از سازش داشت٬ به خجالتش غلبه میکرد. سازش سارا رو به زور نشوند روی زمین گرم حموم. حس گرمای دلچسبی که پشت زخمیش رو گرم میکرد بی اختیار اشک به چشماش آورد.اما وقتی سازش با بی رحمی تمام آب سرد رو گرفت روش٬ اشکهاش خیلی سریع جاشونو به درد عضلانی که همهٔ وجودشو گرفته بود دادن.اما هیچ چی نگفت. منتظر موند تا سازش کارشو تموم کنه. سازش خیلی ریلکس آب رو بست و گفت:
-حالا چی؟ بهتری؟ اون کس شرا از تو کله ات رفت بیرون بالاخره؟ بازم حس میکنی یکی داره میکنتت؟
سارا فقط سرشو انداخته بود پایین.
-عزیزم! اگرم کسی بخواد بکنتت٬ خودمم... تو فقط مال منی…
سارا با شنیدن این حرف قرمز شد اما سعی کرد به روی خودش نیاره.داشت کم کم به سازش و حرفاش عادت میکرد. البته چاره ای هم نداشت. دلش نمیخواست بازم تو اون زیر زمین نمور بره. دلش شکنجه نمیخواست.همونطور که نشسته بود و میلرزید٬ سازش رو دید که رفت بیرون و با یه حوله برگشت.سازش سارا رو بلند کرد و بردش بیرون از حموم.
-خودتو خشک کن سرما نخوری…
سارا اما جرات هیچکاری رو نداشت و همونطور ایستاده بود.
-میخوای من خشکت کنم؟
مو به تن سارا سیخ شد اما خسته تر و بیحالتر از اون بود که بتونه خودشو خشک کنه.سازش با نهایت دقت و حوصله شروع کرد به خشک کردن تن سارا.سارا خوب میفهمید که سازش داره دستمالیش میکنه اما سکوت کرد.
-پاهاتو باز کن.
اما سارا بی حرکت ایستاده بود و برای همین  سازش با زور پاهای سارا رو از هم باز کرد که باعث شد سارا تعادلشو از دست بده و بخوره زمین. سارا نالهٔ ضعیفی کرد اما چیزی نگفت.سازش کاملا میدونست که الان وقت امتحان ساراست. رفت بالای سر سارا نشست و گفت:
-یعنی تو بالاخره یاد گرفتی که خفه خون بگیری؟ یعنی الان من هر کاری بخوام بکنم تو ساکت و بی صدا می مونی؟جالبه! حالا میبینیم...
سازش همونطوری که چشم تو چشم سارا بود بلند شد و رفت به سمت پاهای سارا و همونطور هم داشت زیپ شلوارش رو باز میکرد. خیلی ریلکس انگار که تمام وقت دنیا رو داشته باشه٬ داشت لباسهاشو در میاورد. بیشتر میخواست به سارا وقت دو دل شدن رو بده و به آلت خودش اجازهٔ شق شدن.سارا که اینو دید از جاش بلند شد و در حالیکه سعی میکرد خودشو با دستاش بپوشونه خیره شد تو چشمای مرد. تو چشمای سازش یه لبخند یا یه پوزخند داشت بهش چشمک میزد. انگار چشمای سازش داشتن ضعفشو به رخش میکشیدن.
-اِ! چی شد؟ تا چند دقیقه پیش خیلی ادعات میشد که؟ حالا چرا خودتو میپوشونی؟ چیزی مونده که ندیده باشم؟
و همونطور آروم آروم داشت به سمت سارا میرفت. وقتی سارا خورد به تخت و مجبور شد وایسه٬ سازش هم کامل لخت شده بود. وقتی رسید به سارا٬پشت گردنش رو محکم گرفت و پیشونی سارا رو تکیه داد به شونهٔ راستش. لباشو گذاشت رو گردن سارا و شروع به بوسیدن کرد.آلت شق شدهٔ سازش که به شکم سارا میخورد٬ داشت طاقت سارا رو طاق میکرد و میترسوندش و بالاخره نتونست خودشو نگه داره:
-تورو خدا نکن!
-زبان سرخ٬ سر سبز میدهد بر باد... یعنی آدمی به زبون نفهمی تو نوبره... کوچولو!
سازش سارا رو چرخوند به طرف تخت و پشت گردنشو فشار داد و سارا رو خم کرد و با استفاده از سنگینی خودش٬ هردوشونو انداخت روی تخت. دستای سارا رو با یه دست گرفت و با دست راستش یه سیلی محکم زد به باسن سارا.
سازش تو گوش سارا زمزمه کرد:
-الان میخوام یه بار برای همیشه امتحانت کنم بچه... اگه تونستی این دردو تحمل کنی و صدات در نیاد معلومه که کنترل اون زبون درازتو داری. پشت این در همین الان پر از مرده. ۱۰ نفر. بهشون گفتم اگه جیغ بزنی و صدات از این اتاق بره بیرون٬ حق دارن بیان تا جا داری بکننت. حالا تصمیم گیری با خودته. خیالتم جمع باشه. کلفت ترینها رو برات دستچین کردم...
سارا وحشتزده سعی کرد خودشو از زیر سازش در بیاره. اما سازش قویتر از جثهٔ کوچیک و خستهٔ سارا بود. سارا آروم زمزمه کرد:
-چیکار میخوای بکنی؟
-نگران نباش. کار عجیبی نیست. میخوام از پشت بکنمت. اما خوب درد داره... بذار ببینم میتونی اینو مثل یه راز پیش خودت نگهداری یا اینکه مجبورم میکنی ۱۰ تا مرد رو بندازم به جونت؟قانون بازی هم خیلی ساده اس. حتی صدات نباید به گوش من برسه که اینقدر نزدیکتم...کوچیکترین صدایی جزاش همونه که گفتم. اما تقلای فیزیکی آزاده...آخ که این تقلا های تو دیوونه ام میکنه... بچه...۱.۲.۳…
با گفتن این حرف سازش با دست چپش جلوی دهن سارا رو گرفت و سرشو به سمت خودش کشید. کمر سارا بد جوری خم شده بود و درد میکرد. حرکت دست راست سازش رو با ترس دنبال میکرد. بد تر از همه بزرگی آلت سازش بود.سارا دستاشو برد عقب و بی اختیار با ناخونهاش پهلوهای سازش رو چنگ انداخت تا زخمی کنه. جوابی که از سازش گرفت یه گاز دردناک رو کتف راستش بود که نزدیک بود گوشتشو بکنه.
-سکس وحشیانه دوست داری سارا؟ میدم بهت…
سازش با شدت هر چه تمام تر٬ از پشت آلتشو فرو کرد.نفس سارا تو سینه اش حبس شد و سرش گیج رفت. جای خراشهای ناخونهای سارا رو پهلوهای سازش میسوخت و عصبیش میکرد. اما وقتی اشکهای سارا رو که رو انگشتهاش جاری بود حس کرد و جیغی نشنید٬ خیلی تعجب کرد و خوشحال شد. ترس از اون ده نفر سارا رو تبدیل کرده بود به همون چیزی که سازش میخواست. سکوت مطلق... سازش با بیرحمی تمام شروع کرد به کردن دختر. میخواست ببینه تحمل دخترک تا کجاست. دست راستشو گذاشت رو گلوی سارا و خیلی محکم فشار داد. باید میترسوندش. آدمها بهترین امتحانو موقع پانیک پس میدن. یا قبولیه یا گند میزنن.
-چیه؟ صدات چرا در نمیاد؟ نمیخوای بهم التماس کنی دیگه؟ تا حالا هیچ زنی تو این حالت نتونسته دوام بیاره...
سازش فشار پنجه اش رو رو گلوی سارا بیشتر کرد. چشمای سارا از شدت درد و بی هوایی داشت سیاهی میرفت. یه لحظه از موقعیت استفاده کرد و وقتی سازش دستاشو برداشت٬ بدون اینکه فکر کرده باشه٬ با پس کله اش محکم کوبید تو پیشونی سازش.
-آخ! تخم سگ!!!! خون دماغم کردی...
سازش از رو سارا بلند شد و در حالیکه ضربه گیجش کرده بود تلو تلو خوران خودشو رسوند به حموم. سارا تازه الان که دیگه آلت سازش تو پشتش نبود٬ میفهمید که چه دردی داره. نا نداشت ناله کنه.همونجوری به شکم افتاد رو تخت و سعی کرد نفس بگیره…
سازش تو آینه داشت به خودش نگاه میکرد. سر گیجه داشت و درد بدی که بین دماغ و پیشونیش داشت٬ این سرگیجه رو بدتر میکرد. دستاشو تکیه داده بود به روشویی و داشت سعی میکرد خون دماغش رو بند بیاره.اما خون بند نمی اومد. حوله رو گرفت تو صورتش و از حموم بیرون اومد.سارا همونطوری روی تخت افتاده بود و صداش در نمی اومد. سازش داد زد: دکتر! دکتر!و بی حال افتاد رو مبل.سارا صدای باز شدن در رو شنید و بعد هم صدای همون مردی که چند دقیقهٔ قبل تو اتاق بود به گوشش خورد که با خنده گفت:
-چی شده سازش؟ خوبه فقط همین یه دختره٬ اینطوری آش و لاش شدی. اگه دو تا بودن لابد...
-با اون خودم کار دارم. فعلا ببین این خونش بند نمیاد...
-بذار ببینم...اوه! اوه! اوه!شکسته... اگه تحمل داری میتونم برات جاش بندازم...
-اگه سر خود بذارمش چی؟ خود به خود خوب میشه؟
-آره ولی کج می مونه. اونوقت باید عملش کنی...
-جاش بنداز پس...
-میخوای یه کم ویسکی بدم بهت گرمت کنه؟ اونطوری دردش کمتر میشه...
-نه... با درد جاش بنداز چون میخوام خواهر کسی رو که این کارو کرده جلوی چشمش بگام...فقط قبلش...اون جنده رو بیهوشش کن…
سارا صدای قدمهای دکتر رو شنید که بهش نزدیک میشدن. دکتر دوباره به سمت همون کشو رفت. پشت به سارا روی تخت نشسته بود و سارا نمیدید که دکتر داره چیکار میکنه. وقتی دکتر برگشت تو دستش یه آمپول فلزی بود. سارا از بس تو گردنش و بازوش آمپول زده شده بود دیگه واسه اش مهم نبود.
-کجا بزنم؟
-الان میام کمکت... نمیخوام چموش بازی دربیاره...
سازش از رو مبل بلند شد و اومد سمت سارا و دکتر. با خشونت موهای سارا رو گرفت و سرشو کشید سمت خودش و نگه داشت.
-یه دستبند بده بهم...
-فکر نمیکنم لازم باشه...
-چرا...
دکتر از همون کشو یه دستبند به طرف سازش پرت کرد. اما سازش مثل آدمهای مست بود و تعادل نداشت. برای همین گفت:
-دستاشو میبندی؟
-بده ببندم...
وقتی دستای سارا رو پشتش بستن٬ دکتر سارا رو به پشت خوابوند و گفت:
-خوب؟ کجا بزنم؟
سازش نشست رو شکم سارا طوریکه پشتش به صورت سارا بود. سارا با ترس سعی کرد نذاره اما سازش زانوهای سارا رو محکم از هم باز کرد. انگشت سازش رو حس کرد که گذاشت لای واژنش و گفت:
-بزن اینجا...
سارا قبل از بیهوش شدن دردی رو تجربه کرد که نظیرشو ندیده بود...