جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب شیاطین ساده - فصل نهم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شیاطین ساده - فصل نهم. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ آذر ۱۴, یکشنبه

شیاطین ساده - فصل نهم


سوزان و سارا با هم وارد شرکت شدن. وحید خیلی سریع گزارش برگشتنشون رو با یه مسیج به سازش داد. سوزان به سمت اتاق کار سازش رفت و سارا به سمت اتاق کار خودش و سوزان. سازش با لبخند سوزان رو تحویل گرفت. سوزان هم لبخند مهربونی به سازش زد و گفت:
-الان منظورتو از حرف اونموقعت فهمیدم… دختره مثل عقرب از جایی که انتظار نداری میزنه…
-ایراد نداره… وقتی دم این بچه عقرب پرمدعا رو گرفتم و زهرشو به خودش تزریق کردم میفهمه… با من کاری نداری؟
-کجا میری؟
-با عقرب کوچولو یه قول و قرار داشتیم که اون قسمت خودشو انجام داد و دماغ منو مالید به خاک… وظیفمه کارشو براش جبران کنم…
-چیکار میخوای بکنی؟
-نگران نباش… کاری نمیکنم که نتونه خودشو جمع کنه… تو اتاق توئه دیگه نه؟
سازش به دنبال اشارۀ مثبت سر سوزان بدون حرف کتشو برداشت و از اتاق رفت بیرون. وقت ناهار بود و سازش هم خیلی گرسنه. البته نه برای ناهار. گرسنه بود برای شکستن سارا. میخواست سارا رو با حقیقت آشنا کنه. حقیقت احساس. میخواست مقاومت دخترک احمق رو در مقابل ترس و ملاحظات بشکنه و خوب میدونست چطور. تا حالا خیلیها رو شکسته بود. به عنوان یه بازجو تو ساواک خوی رزومۀ بدون شکستی داشت. هیچکس چه زن چه مرد از دستش در نرفته بودن. تازه اونها که دوره دیده بودن. این یه الف بچه که دیگه آب خوردن بود.  وقتی رسید به اتاق سوزان دید که در اتاق بازه و سارا وسط اتاق ایستاده و عصبی قدم میزنه.
-خانوم ساده؟ میتونید با من تشریف بیارید جائی؟
-کجا؟
-میخوام برای تشکر از شما ببرمتون برای ناهار… امیدوارم گرسنه باشین… من که بدجوری گرسنمه…
-پس آخه سوزان خانوم چی؟ کلی کار دار…
لحن آمرانۀ سازش حرف دختر رو قطع کرد:
-من و شما یه قرار داشتیم که ربطی به سوزان نداره… حالا که اینجاست بهتره  از پس کاراش بر بیاد...
سارا کوله پشتیشو برداشت و همراه مرد راهی شد. ماشین سازش جلوی شرکت پارک بود. سارا درو باز کرد که پشت بشینه.
-کی گفت من رانندۀ شخصی شمام… بفرمایین جلو… خانوم…
سارا نمیفهمید چرا این لحن رو دوست نداره. دلش نمیخواست الان اینجا باشه. اما چاره ای نداشت. باید سر از کار این مردک زرنگ در می آورد. نشست جلو کنار سازش. مرد بدون حرف ماشینو روشن کرد و راه افتاد. ترافیک زیادی بود و خیابونها شلوغ. حدود یک ساعت بعد سازش جلوی آپارتمان خودش نگه داشت بدون اینکه کوچکترین کلمه ای بینشون رد و بدل شده باشه.
-رسیدیم… پیاده شو...
-اینجا کجاس؟
-آپارتمان منه… ایرادی داره؟
-نه… فقط... من فکر کردم بیرون قراره غذا بخورین…
-شما هر چی دادم دستت میخوری... یا شایدم چیز دیگه ای هوس کردی بخوری که من نمیدونم؟
سارا معنی حرف دوپهلوی مرد رو کاملا درک کرد. اما به روی خودش نیاورد. نباید خودشو از تک و تا مینداخت. باید به سازش میفهموند که ازش نمیترسه و کم نمیاره. شایدم خودش لازم داشت که اینو به خودش یادآوری کنه. سازش یه جوری بود. در عین حال که کاریزما داشت ترسناک هم بود. اما یه چیزی در رابطه با مرد سارا رو یاد فیلمهای ترسناک مینداخت. مثل اون خونه هایی که میدونی یا لدرفیس یا جیسن وورهی با آلت قتاله منتظرتن… اما وسوسه ای که تو رو میکشونه به دامشون بزرگتر از این حرفهاست که بتونی در مقابلش مقاومت کنی. اینجور مقاومت دیسیپلین لازم داشت که نقطه ضعف سارا بود. مخصوصا وقتی به سازش میرسید. باید به سازش نشون میداد که نمیترسه.
-مهمون گل صاحبخو…
-کم حرف بزن! من و تو کارمون خیلی وقته از تعارف گذشته…
سارا نمیفهمید چرا از لحن سازش ترسید. حالا دیگه اون جرات و جنگندگی جاشو داده بود به ترس و عدم اطمینان. باید فرار میکرد. پشیمون شده بود. با خودش فکر کرد حالا گیریم فهمیدی این مرتیکه چه ریگی به کفششه. اصلا گیریم همۀ اون اتفاقات خواب نبوده. واقعیت بوده. دستت به کجا بنده آخه سارا؟ با کدوم مدرک میخوای حرفتو ثابت کنی؟ سارا! فرار کن! اینجا خیابونه. شلوغ هم هست… این کارت چیزی جز دردسر نداره دخترۀ احمق! برو برو!  سارا یه لحظه بدون اینکه از خودش اراده ای داشته باشه کلمه ها رو بیرون ریخت:
-من بالا نمیام!
سازش یه نگاهی به اطراف کرد. اونقدر شلوغ بود که در صورت جیغ و داد دخترک دردسر براش درست بشه. باید اوضاع رو دستش میگرفت:
-چیزی شده؟
-من بالا نمیام… همینجا بگین حرفتونو…
-احمق جون! تو فکر میکنی من اگه میخواستم بلایی سر تو بیارم ورت میداشتم میاوردمت تو این لونۀ زنبور؟ یعنی اینقدر خری تو؟ خوبه تا خیلی دیر نشده فهمیدم با چه آدم خنگی طرفم… بعدا قرار بود برینی تو نقشه هام لابد… بفرمایین پس… کارم باهاتون تمومه… یه سلامت...
سارا متعجب بود. سازش از کدوم نقشه حرف میزد یعنی؟ اما نمیدونست… حس میکرد جرات نداره و دلش نمیخواد بفهمه. اما چیزی ته دلش قلقلکش میداد. سازش بدون کوچکترین تماس چشمی کلید انداخت و ورودی ساختمون رو باز کرد. همون لحظه مردی که به نظر دربون ساختمون بود ظاهر شد.
-سلام آقا… امروز زود تشریف آوردین…
-آقا وحدت… بی زحمت یه تاکسی برای خانوم بگیر…
-چشم آقا… به مقصده؟
-منزلشون… روزتون خوش خانوم ساده...
-خانوم پس یه چند لحظه صبر کنین برم تلفونو بیارم...
هر دو مرد در کسری از ثانیه غیبشون زد و در ورودی بسته شد. سارا که مات و مبهوت از حرکت سازش مونده بود داشت پیش خودش حساب میکرد. خوب راست میگه دیگه! اگه میخواست کاری بکنه که اینجا نمی آوردت… بعدشم؟ منظورش چی بود که تاکسی رو به مقصد منزل بگیره؟ یعنی دیگه قرار نیست بیام شرکت؟ حساب کتابم چی میشه اونوقت؟ یعنی چیکار کنم حالا؟ لعنتی! شمارۀ سوزانم ندارم که بهش زنگ بزنم… سارا سریع شمارۀ شرکت رو گرفت. از منشی خواست که به سوزان وصلش کنه اما در نهایت تعجبش منشی شرکت گفت که سوزان رفته خونه. ای بابا!
-میتونی شمارۀ موبایل سوزان خانومو بدی بهم؟
-یه لحظه… آها پیداش کردم… یادداشت کنین…

سازش از پنجرۀ اتاق خوابش یه نگاه سریع و دزدکی انداخت بیرون. سارا هنوز هم همونجا ایستاده بود و انگار داشت با موبایلش حرف میزد. سازش پیش خودش فکر کرد مرگ یه بار شیون یه بار! شاید قسمت نیست این دو تا گوسفند کسخل از هم جدا بشن… شاید هردو تا خواهر فقط برای جندگی تو اروپا ساخته شدن. سازش رفت و تو هال روی مبل ولو شد. از هر طرف حساب میکرد برای خودش باختی وجود نداشت. از شکنجۀ روحی و جسمی دخترک لذت وافر برده بود. حالا هم میتونست هر وقت اراده کرد از تفاله های دو تا خواهر پول دربیاره… سپیده که رسما هیچ چی نمیفهمید… اندازۀ بز حالیش نبود. اما سارا چرا. ادعاش میشد. آدمهای پر مدعا که خودشونو خیلی باور دارن و به خودشون هم مینازن بدتر از همه میشکنن. فکرشو بکن سارا رو ببری و بندازیش یه جایی تو اروپای شرقی. کوزوو… آلبانی… بندازیش گیر یه مشت حیوون زبون نفهم… آخ که قیافه اش دیدنی میشه...  تازشم خیلیها هستن که از پس این کار بر میان… اما آیا بازم حوصلۀ از اول شروع کردن رو داشت؟ با یه دختر دیگه شاید؟

ضربۀ مراقبی به در آپارتمانش خورد و سازش رو از افکارش بیرون کشید. با تعجب رفت به سمت در و وقتی درو باز کرد با سارا مواجه شد.
-شما هنوز اینجایی؟
-راستش منظورتونو نفهمیدم… یعنی اخراجم کردین؟
سارا در همون حال نگاهی گذرا به داخل آپارتمان مرد انداخت. به نظرش اونقدرها هم داخل خونه ترسناک نبود. خیلی تمیز و مرتب بود و دیگه اینکه هر طبقه چهار واحد بود. و اگه مرد خیالاتی داشت میتونست سریع کمک بخواد. سازش بی تفاوت شونه بالا انداخت.
-حتی اگه من بخوام شما رو بیرون بندازم هم نظر سوزان شرطه. درسته من با شما مصاحبه کردم اما بدون مشورت سوزان کاری نمیکنم… حالا چیکار میکنی؟ تا شب دم در وایسیم؟
-میشه بیام داخل؟
-کم کم دارم از شما هم مثل سوزان نا امید میشم… نه سرتون معلومه نه تهتون… یه بار میگی نمیام یه بار میگی میام…
با اینحال سازش رفت کنار و گذاشت دخترک بیاد داخل. خدا پدرتو بیامرزه سوزان. ایدۀ مشروبهای مسموم یه فکری تو سرم انداخته… سازش به سمت یکی از کابینتها رفت و با یه بطری شراب قرمز برگشت و نشست روی مبل راحتی. به سارا هم که بلاتکلیف ایستاده بود اشارۀ کرد که بشینه:
-ناهار چی میخوری بگم بیارن؟
-من گرسنه نیستم… مرسی… فقط اگه بگین بهم که من اخراجم یا نه… زحمتو کم میکنم…
سارا داشت به حرکات ماهرانۀ مرد و باز شدن در بطری مشروب با دقت نگاه میکرد. وقتی سازش یه گیلاس برای خودش ریخت و شیشه رو یه نیم چرخ داد حدس سارا به یقین تبدیل شد. به نظر میرسید این مرد مشروب خور حرفه ای باشه.
-تعارف نمیکنم چون میدونم مشروب نمیخوری…
و بلافاصله گبلاس خودش رو سر کشید.
-من از شما خواسته بودم سوزانو بیاری شرکت… تمام کار امروزت از نظر من انجام شده بود… برای همون گفتم منزل…  
-انگار سوزان خانوم بازم برگشتن خونه. الان زنگ زدم منشی گفت رفته خونه…
-تو قسمت خودتو درست انجام دادی… دیگه بقیه اش به من و سوزان مربوطه…
باید کمی سارا رو سر میدوند تا اگه اونطوری که سوزان گفته بود تمام مشروبها مسموم بوده باشن الان دیگه باید اثر… یپ!!! یه لحظه چشماش تار شد. مثل همون روز… اما همه چیز رو باید طبیعی جلوه میداد.
-ایراد نداره یه پیتزا سفارش بدم؟
سارا سر تکون داد.
سازش تلفونو برداشت و مشغول گرفتن شماره شد.حواسش کاملا جمع اثرات دارو بود و اینکه نباید بد زمین بخوره. رفت کنار مبل.
-سوزان با این کاراش خیلی کار میریزه سر من… اونقدر استرس دارم بعضی وقتها که… من چرا اینطوری شدم یه هو؟ سینه ام درد…
جلوی چشمای وحشتزدۀ سارا سازش بیهوش افتاد روی مبل. سارا خودشو رسوند به مرد و شروع کرد به تکون دادنش. اما مرد سنگین افتاده بود و جواب نمیداد. معلوم بود که به هوش نیست. چون وقتی سارا دو سه تا سیلی محکم زد تو صورت مرد که به حال بیاد هیچ اثری از هوشیاری در مرد نبود.
-آقای سازش؟ چی شده؟ چتون شد؟ قلبتونه؟ نمیر! خدایا! نمیر الان بر میگردم!
سارا اونقدر هول شده بود که همه چیز از یادش رفته بود. با سرعت دوید بیرون تا کمک بیاره. با سرعت پله ها رو پایین میدوید چون نمیدونست میتونه قلق آسانسور دستش بیاد یا نه… وقتی ده طبقه رو اومد پایین دیگه نه رنگ به چهره داشت نه نفس... دربون پایین نشسته بود و داشت با گوشیش ور میرفت.
-آقا… تو رو خدا… آقای سازش حالشون بد شد… زنگ بزنین آمبولانسی چیزی…
-چی شده خانوم؟
-نمیدونم… گفت سینه اش درد میکنه… الانم بیهوش شده...
مرد سریع به اورژانس زنگ زد و بعد از دادن آدرس از سارا خواست که بره بالا و مراقب سازش باشه تا خودش هم اینجا منتظر رسیدن گروه امداد بمونه و راهنمائیشون کنه…
………………………………………………………………………..
سارا تو راهروی بیمارستان ایستاده بود و کوله پشتیش رو گرفته بود بغلش. بلاتکلیف و نگران تکیه داده بود به دیوار. به سپیده گفته بود که ممکنه دیرتر بیاد خونه. یه نیم ساعتی میشد که بعد از گرفتن شمارۀ سوزان از منشی شرکت به سوزان خبر داده بود و براش رو انسرینگش پیغام گذاشته بود. اما نه فعلا از سوزان خبری بود نه از دکترها… از بس همه چیز سریع اتفاق افتاد وقت نکرده بود حتی فکر بکنه… حالا هم اینجا تو دریایی از افکار ضد و نقیض داشت دست و پا میزد… احساس میکرد داره غرق میشه… خسته بود و امواج هم بیرحم و تازه نفس.
………………………………………………………………………
سوزان تازه رسیده بود خونه که موبایلش زنگ خورد. شمارۀ ناشناس بود برای همین هم جواب نداد. یه روبدوشامبر قرمز حریر داشت که تنش کرد. از بعد از اتفاق توی حموم حس خاصی نسبت به سازش داشت که هر کاری میکرد نمیتونست نادیده اش بگیره. درسته که جلوی سازش ظاهرشو حفظ کرده بود اما به خودش نمیتونست دروغ بگه. از فکر اینکه سازش با رمز و راز بهش گفته بود که میخواد با سارا بره بیرون و احتمالا قرار بود کاری بکنه تا مرز دیوونگی پیش رفته بود. اما خودداری ذاتیش به دادش رسیده بود. ماهواره رو روشن کرد و یه گیلاس هم شراب ریخت برای خودش. امروز حتی اگه خود خدا هم می اومد نمیتونست سوزان رو از خونه بیاره بیرون پس مرزی برای نوشیدن نداشت. مشغول نوشیدن شد و به اینکه الان مسعود کجاست و چه غلطی میکنه فکر کرد. لازم داشت صدای خودشو بلند بشنوه. لازم داشت دردشو به یکی بگه و کی بهتر از خودش؟
-سوزان… جمع کن خودتو… تو که اینقدر بدبخت مرد نبودی… اما مسعود فرق میکنه… خدایا چیکار کنم؟ این مردک کی منو اینطوری سوار شد که من نفهمیدم؟ وقتشه همچین بزنمش زمین که…
سوزان نفس عمیقی کشید و رفت تلفونشو بیاره. وقتی تلفونشو دید چند تا میسد کال هم از سارا داشت. در ظاهر شمارۀ سارا رو نداشت اما شماره رو از تو اون فرم کذایی که سازش کرده بود تو پاچۀ دختره برداشته و تو موبایلش سیو کرده بود.  تعجب کرد. به این سرعت کار مسعود تموم شد؟ برای مشغول بودن زیر دست مسعود سارا بیش از حد وقت آزاد برای زنگ زدن داشته. نکنه چیزی شده باشه؟ زنگ زد.
-سارا؟
-سوزان خا… جون… چیزه من الان بیمارستانم…
-چیزی شده؟
-آقای سازش انگار سکته کردن…
-مسعود؟ سکته کرده؟! کجایین الان؟ چطور شد؟
-نمیدونم به خدا… رفتیم خونه اشون که… یه لیوان مشروب ریختن برای خودشون…
-مشروب؟ اون مشروبها که…
سوزان به فکر فرو رفت. گرگ درونش زیرک تر از این حرفها بود که تحت تاثیر ترس منجمد و دستپاچه بشه. سازش میدونست که سوزان تمام مشروبها رو مسموم کرده. پس چرا باید بخوره همچین چیزی رو؟ مگر اینکه… مسعود بیشرف… حتما یه چیزی تو اون کله اشه… حداقل این بود که سوزان نگران نبود. اما باید ظاهرسازی میکرد.
-مسعود که مشروب نمیخوره…
-انگار اعصابشون یه کم خورد بود… میگفتن که زیر استرسن… میشه بیاین اینجا؟… من نمیدونم چیکار باید بکنم…
-ای بابا… مسعود چرا پس به من چیزی نگفت؟ ما که با هم این حرفها رو نداریم… کدوم بیمارستانین الان؟
سارا بعد از دادن آدرس به سوزان رفت و نشست روی یه صندلی تو اتاق انتظار. یعنی سوزان نمیدونه که سازش مشروب میخوره؟ یعنی سازش به سوزان نگفته بوده که زیر استرسه؟ اونطوری که سارا قبلا فکر میکرد این دو تا با هم تعارف نداشتن. مگر اینکه… یعنی واقعا امکان داره سازش به من علاقه داشته باشه و کارایی که جلوی سوزان نمیکنه جلوی من انجام بده؟ یعنی من از سوزان محرم ترم بهش؟ سارا ته دلش احساس نگرانی میکرد. دلش نمیخواست برای سازش اتفاقی بیوفته اما نمیدونست چرا. مثل سگ از مرد میترسید. داشت خدا رو شکر میکرد که این اتفاق افتاد و الان باهاش زیر یه سقف تنها نیست اما از طرفی هم حس عجیبی داشت به مرد و خطری که تهدیدش میکرد. ای کاش سوزان اینجا بود. اون همیشه میدونه چطوری باید با همه چیز برخورد کنه…
………………………………………………….
سوزان با دیدن حالتی که سارا نشسته بود و به زمین نگاه میکرد کاملا فهمید منظور سازش از خوردن مشروب مسموم چی بوده. حالت سارا حالتهای یه بچۀ مادرمردۀ بلاتکلیف رو براش تداعی میکرد. مسعود حرومزاده! خوب بلده آدمها رو پیش خودشون بشکنه و تصویری که از خودشون دارن رو به گند بکشه. منو اونجوری تو حموم… اینم اینجوری تو بیمارستان… زن قدمهاشو تندتر کرد. باید قبل از سارا با دکترها حرف میزد تا گند قضیه در نیاد.
-چی شد سارا جان؟ خبری نشد؟ دکترا چی گفتن؟
-هنوز چیزی نگفتن… آخه… من پول نداشتم… هر چی هم به شما زنگ زدم جواب...
سوزان نفس راحتی کشید.
-بیا اینم پول… شما برو تا این بدبخت نمرده… من هستم… عجب آدمهای بی انصافی پیدا میشن ها…
بعد از رفتن سارا با دسته چک سوزان سریع رفت تا مسعود رو پیدا کنه…
…………………………………………………

شب سارا تو جاش دراز کشیده بود. روز پر استرسی رو گذرونده بود امروز. اونطوری که دکترها به سوزان گفته بودن سازش یه حملۀ خفیف قلبی داشته و شانس آورده بودن که سارا اون لحظه پیش مسعود بوده وگرنه خدای نکرده ممکن بوده که بلایی سرش بیاد. سارا یه جورایی احساس قهرمان بودن میکرد پیش خودش. این یعنی سازش اونقدرها هم از خطر مصون و یا قوی نیست. سوزان به سارا گفته بود که مسعود از بچگی یه نارسایی کوچیک قلبی داشته و خیلی نباید زیر استرس و تحت فشار باشه. و اینم زنگ خطری بوده که حواسشونو بیشتر جمع کنن. امروز سوزان بارها از سارا قدردانی کرده بود و چندین و چند بار یه سارا گفته بود که از اینکه دوست گرمابه و گلستانش رو نجات داده و دوباره بهش برگردونده زیر دینشه...
پس اینطور. سارا میدونست که نارسایی قلبی باعث کم شدن قدرت بدنی آدمها میشه. حداقل این چیزی بود که شنیده بود. پس یعنی اینکه سازش سارا رو بخواد بندازه روی دوشش عملا نمیتونه چیزی به جز یه خواب بوده باشه… بعدشم! مگه میشه اون تجربیات چیزی به جز کابوس باشه؟ سارا دو تا دستاشو گذاشت رو صورتش و آه خسته ای کشید. بعد از فوت پدر بزرگ و مادربزرگش نتونسته بود کاملا به زندگی برگرده. این کابوسها حتما مال استرس و خستگی بیش از حد این اواخر بوده…
استرس درس نخوندنها و شیطنتهای سپیده و بی پولی و هزار چیز دیگه که سارا احساس میکرد از حد تحملش خارجه. احساس میکرد با یه دشمن نامرئی طرف شده و نمیتونه از پسش بر بیاد. چرا سپیده همکاری نمیکرد؟ مگه یه درس خوندن و دردسر درست نکردن چقدر سخت بود؟ از صبح تا شب چت… از صبح تا شب اینترنت… گاهی حس میکرد که سپیده از عمد این کارها رو میکنه تا زندگی سخت سارا رو براش طاقت فرسا تر کنه. سارایی که خودشم به یه دست محبت نیاز داشت و با اینحال باید جور شیطنتهای خواهر خیره سر و بد قلقش رو هم میکشید. این انصاف کجاست آخه؟ لازم داشت با یکی حرف بزنه. باید به سوزان زنگ میزد. موبایلشو برداشت و شمارۀ سوزان رو گرفت.
-الو سوزان جون؟
-به به! چطوری خانوم؟
-گوشیتون رو اسپیکره؟
-آره قربونت… دارم غذا میذارم که ببرم برای مسعود… فقط زود بگو دستم بنده… کاری داشتی؟
-فقط میخواستم یه خبری بگیرم… شما خوبین؟ از آقای سازش چه خبر؟ کی مرخص میشن؟
-خوبه خدا رو شکر… تو اتاق خوابه... الان خونه اس… به هوش که اومد جفت پاشو کرد تو یه کفش که میخواد بره خونه… نتونستیم بیمارستان نگهش داریم…
-مگه پیش شمان؟ یعنی… چیزه… میگم خطرناک نباشه که اومدن خونه؟
-نه… نگران نباش… آوردمش پیش خودم… یه چند روز مسافرت به ترکیه شاید براش بد نباشه… میخوام ببرمش ولایتشون بلکه آب و هواش تغییر کنه…
-یک ماه؟!
-چطور مگه عزیزم؟
-منظورم یعنی...خانواده ای چیزی دارن اونجا؟ منظورم… پول هتل و اینا خیلی نمیشه؟
-آها… از اون نظر… یه لحظه گفتم نکنه این سارا خانوم از پس یکماه تنها کار کردن بر نمیاد…
-نه بابا… سوزان جون… کارمو بلدم… ببخشید که فضولی کردم… راستش شما مثل خواهر بزرگترمین… یکماه نمیگین دلمون براتون تنگ میشه؟
-ای جووونم! چقدر تو خوبی دختر؟ یعنی اینقدر من برای تو مهمم؟
-البته که مهمین سوزان جون… مزاحمتون نباشم… سر و صدا میشه… مزاحم استراحت ایشون نمیخوام بشم…
-پس یک ماه دیگه میبینمت گلم…
-خوش بگذره پس… خداحافظ… کی میرین راستی؟
-فردا…
-ا؟ اوکی پس...خداحافظ...
سوزان با سرخوشی لم داد به مبلش و به سازش که داشت برای خودش یه قاچ پیتزا میذاشت تو بشقابش نگاه میکرد. سازش که مکالمه رو تمام و کمال روی اسپیکر شنیده بود لبخند ملایمی روی لب داشت.
-سوزان؟ لا اقل به منم میگفتی که بار و بندیلمو ببندم… چه خبره اینطوری یهویی؟
و با لذت یه گاز گنده به پیتزا زد.
-بدم نمیاد یه یه هفته ای برم شمال ها… نظرت چیه مسعود؟
-نمیشه کار داریم…
-مرتیکه! میدونی امروز برای خر کردن اون دکتر کونی چقدر سولفیدم؟ چه استرسی کشیدم تا موضوع رو رفع و رجوع کنم؟ بعدشم… دفعۀ آخرت باشه اینطوری زرتی تصمیم میگیری و کار انجام میدی… دفعۀ دیگه به جای نادی خودم با دیگ کونت میذارم… نگی نگفتی…
سازش سرخوش خندید. حتی دیدن چهرۀ جدی و عصبانی سوزان هم نتونست جلوی خنده اش رو بگیره.
-با دیگ؟ مگه میشه؟
-تو یه بار دیگه بدون مشورت من از این کارا بکن ببین میشه یا نه… برای اون دخترۀ پررو هم دارم… حسادت صداشو شنیدی وقتی گفتم اینجا پیش منی؟
-فقط صدای حسادت اون نبود... حسادت تو رو دارم میشنوم... سوزان... اون بچه اس… بیخیالش… کم کم بزرگ میشه یاد میگیره… اما من و تو نه... حواستو جمع کن... بازیها و احساسات مسخرۀ زنونه و حسادت جایی تو پلان من نداره... اون از چیزی خبر نداره... اما تو چرا. تو میدونی درد من چیه. پس با در افتادن با یه بچه خودتو پیش من بی ارزش نکن. مخصوصا وقتی تصویر زنم میاد جلوی چشمم و کاری که باهاش کردن... یه زنگ بزن به وحید بگو این یک ماهو تا میتونه چوب لای چرخ سارا بذاره… منم به سپیده میسپارم حسابی خدمتش برسه…
-وحید چیکارباید بکنه؟

-یکی دو تا از اون قراردادهایی که خیلی واسۀ شرکت مهم نیست ریده بشه توش بد نمیشه… اینجوری دختره میره زیر بدهی و قرض و میاد زیر دینمون… الان زبونش درازه... زبونش که کوتاه شد اونوقته که باهاش کار دارم…