جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت اول. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت اول. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۷ خرداد ۱۷, پنجشنبه

فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت اول


-یو! ساپ دود؟
-پیس مان!
پسرا به رسم سیاهپوستای آمریکایی شونه هاشونو به هم زدن. از سر و وضع و لباسهاشون معلوم بود بچه پولدارن. داشتم به تئاترشون که ادای سیاها رو در آوردن بود، نگاه میکردم. پسر تازه وارد، رسما شلوارش داشت از کونش می افتاد. نمیدونم به زور چی اون بالا مونده بود. خوب اینا که اینقدر همه چیو دقیق کپی میکنن، چرا زورشون به این لهجۀ تخمیشون نمیرسه؟ دومی که گویا دوستش بود، با لهجۀ جاماییکایی جوابشو داد و بی اختیار خنده ام گرفت... تو همون کافی شاپ همیشگی نشسته بودم. اما اینبار تنها و البته به تقاضای کسی. محیط رمانتیک و منحصر به فرد اینجا رو دوست داشتم. نور پایینی داشت. یه جوری میبردت تو خلسه. یه خلسۀ خوب. یکی از طعمه هام، پسر جوون و لاس وگاس رفته ای بود که میگفت محیط اینجا، مثل کازینوهای لاس وگاسه. جوری که یادت میرفت اون بیرون زندگی در جریانه و ایراد نداره اینجا چقدر میبازی. میگفت محیط کازینو جوریه که پولاتو تحت تاثیر هیپنوتیزم میریزی تو ماشینها یا روی میزهای بازی... اونقدر خیالت راحته که از سینی دخترهای نیمه لخت و سکسی، مشروب بر میداری و تیپسهای جنرس میدی. تو ترنس کاملی. اما همینکه از کازینو اومدی بیرون و نور آفتاب خورد تو کله ات، تازه میفهمی چه خاکی تو سرت شده. هزار دلاری که برای بازی گذاشته بودی ناگهان شده هفت هشت ده هزار دلار و همه اشو باختی و در نهایت شرمندگی باید دستتو جلوی ددی دراز کنی... ازش پرسیدم مگه شغلشون اونجا چیه که به قول خودت ده هزار تاشو میبازی؟ گفت باباش تو لاس وگاس هتل داره... میگفت اومدن مادربزرگشو که داره فوت میشه رو راهی دیار باقی کنن... متاسفانه گویا عمر خودش از مادر بزرگ محتضر، کوتاه تر بود... اومده بود دنبال ماریجوانای با کیفیت که... با استناد به حرف اون پسره میتونم بگم گویا صاحب اینجا میدونسته چه جوری اینجا رو نورپردازی کنه که مشتریهاش هیپنوتیزم شن... حتی من هم، اینجا تنها جایی بود که حس خاص و خوبی داشتم. هفتۀ پیش که کلیه ها رو به خانوم دکتر تحویل دادم، گفت یه مشتری جدید باهاش تماس گرفته و یه سری خواسته های مخصوص داره. وقتی ازش پرسیدم چی، گفت نمیدونه. اما منو به یارو معرفی کرده چون مو لای درز کارم نمیره و میشه روم حساب کرد. جالب بود برام که من اینقدر آدم مثبتی هستم و چقدر میشده روم حساب کرد. بی اختیار خنده ام گرفت. بنده کی باشم که رو حرف خانوم دکتر حرف بزنم؟ حتما یه چیزی میدونه که میگه میشه روم حساب کرد. پیشخدمت دوباره همون دختر اونروزی بود که امروز نوبت کارش بود. با منوی همیشگی اومد سمتم که سفارش بگیره.
-خیلی خوش اومدین... بفرمایین...
-منو نمیخوام... یه مارتینی لطفا...
-چشم...
مارتینی؟! بابا کلاس! الان تو فرقت با اون جوجه ها چیه؟ وقتی دختره پشتش به من بود یه نگاهی به باسن خوش فرمش کردم. کوتاهی دامن فورمش چند سانت بالای زانو بود و پر و پاچۀ سفید و خوشگلش رو به نمایش میذاشت. کمر باریکش و همه چیزش بی نقص بود اما چشممو خیلی سریع گرفتم... حواسمو باید جمع میکردم. این کافی شاپ و هر چی که توش بود خط قرمز محسوب میشد. قبل از اینکه اینجا بیای، حسابی روشنت میکردن تا حواست باشه... مشتری جدیدم باهام قرار گذاشته بود. به گفتۀ خودش از مشتریهای دائم اینجا بود. یه جورایی وی آی پی... با صدای مردونه ای که پرسید آقای کیان؟ به خودم اومدم. بلند شدم. ظاهر مرد حدودای چند سالی از من بزرگتر بود. شاید ۴۵ اینا. موهای پر و کوتاه مشکی داشت که دو طرف شقیقه هاش کمی جوگندمی میزد. چشمهای مشکی داشت که وقتی لبخند میزد گوشه هاش چین و چروک می افتاد و جذابترش میکرد. صورت کشیده. ابروهای نسبتا نازک و سیاه صاف. گندمی بود. یه پیراهن مردونۀ مشکی پوشیده بود با یه جین آبی تیره که هیکل مردونه و ورزیدۀ قد بلندشو به زیبایی به نمایش میذاشت... در یک کلام میشد گفت مرد بسیار جذابیه. نه... بدون اینکه سعی خاصی کرده باشه، سکسی بود. مخصوصا که ته ریشش تیرگی دلچسب و چشم نوازی به صورتش داده بود. بینی خوش فرمی هم داشت. یه جورایی منو یاد یکی مینداخت که دقیقا نمیتونستم روش انگشت بذارم. باهاش دست دادم. از تمام حرکاتش اعتماد به نفس عجیبی میریخت. طوری که حس میکردم اونی که کارش پیش اون یکی گیره، منم نه اون. سعی کردم خودمو نبازم اما تحت تاثیر قرار گرفتنمو نتونستم کاریش کنم.
-کیان اسم کوچیکمه... شما آقای؟
-بهرام هستم... انتظار نداشتم اینقدر جوون باشی کیان جان...
اومد و نشست رو صندلی رو به روییم. داشت با دقت نگاهم میکرد. نگاهش سنگین بود و حرفش تا حدودی بهم اعتماد به نفس داد.
-تعریفتو خیلی از دکتر شنیدم کیان جان...
-ایشون لطف دارن به بنده... چه خدمتی از دستم بر میاد براتون؟
با اومدن دختره که مارتینی من رو آورد سکوت کردیم. بهرام هم یه لاته سفارش داد و دختره رو فرستادش پی کارش:
-بیرون از گرما داشتم هلاک میشدم و داشتم به یه چیز خنک فکر میکردم اما محیط اینجا فقط چیزای گرم میطلبه...
فهمیدم که نمیخواد فعلا حرف بزنه... برام فرقی نمیکرد. مردک منظرۀ جذاب و خوش آیندی بود که اگه یه هفته هم مثل مجسمه مینشست و چیزی نمیگفت هم بدم نمی اومد بشینم و فقط نگاهش کنم. حتی برای من که یه مرد بودم. قیافه اش یه جوری بود که حس میکردم، خدا رو شکر که به من چشم داده تا همچین موجودی رو ببینم و لذت ببرم... اونم فقط در حدی که حالم خوب بشه نه بیشتر. وقتی بالاخره لاتۀ بهرام هم جلوش قرار گرفت، با مارتینی من به سلامتی هم زدیم. یه قلوپ خوردم. مثل همیشه عالی بود.
-خوب؟ چی کمکی بر میاد از دست من آقا بهرام؟
-راستش دنبال مکان میگردم...
-مکان؟! فکر کنم اشتباهی شده... گویا خانوم دکتر انگار...
-نه عزیز... اشتباه نشده... دنبال مکان با موش آزمایشگاهی میگردم...
-موش آ؟! ... آها...
-پول هم موردی نیس... هزینه اش هر چی باشه قبوله... فقط...
-فقط چی؟
-مورد باید در سلامت کامل جسمی باشه... ردۀ سنی بین سی تا چهل... البته فقط این سری...
-مگه چند تا لازم دارین؟
-فعلا چون جا برای نگهداری ندارم فقط سه تا... اما اگه یه مکان امن باشه، هر چه بیشتر بهتر...
-کرایه تا چه حدی...
-گفتم که... پول اصلا مسئله نیست... میتونی همچین جایی رو پیدا کنی؟ بیشتر مد نظرت، جایی مثل لابراتوار باشه لطفا... و صد البته خارج شهر...
-اگه اونطوری که میگین پول مشکلی نیست... با یه کم تغییر و تحول تو ساختار ساختمون میتونم راحت براتون به لابراتوار تغییرش بدم...
-یه چیز دیگه هم... گاهی ممکنه به کمک شما احتیاج داشته باشم... دستیار داشتم اما... فعلا دست تنهام الان... میتونم همین اوایل رو کمک شما حساب کنم؟
نگاهش علاوه بر سیاهی سرد بود و تلاشی برای گول زدنم هم نمیکرد. یک نگاه روراست بود. تاب روراستی نگاهشو نداشتم برای همونم به اطرافم نگاهی انداختم و یه جرعۀ دیگه از مارتینیم خوردم.
-سکوت علامت رضاس... راستی...
-بله؟
-یه پرستار بچه لازم دارم... خانوم یک ماه دیگه وضع حمل میکنه... میتونی یه ماهه یکیو پیدا کنی؟
-پرستار بچه؟
ماشالله چقدر خرده فرمایشات داره حاجیمون! اما قبل از اینکه حرفشو بزنه موبایلش زنگ زد. وقتی شماره رو دید جواب داد:
-جانم ماهی خانوم؟... خوب؟... مث آدم حرفتو بزن... کامران؟! خوب؟... خوب؟... خوب؟... من که بهش گفته بودم... تو چیکار کردی اونوخ؟... که اینطور... باشه... الان راه میوفتم... جایی نری امشب... نمیخواد... خودم یه فکری براش میکنم...
خداحافظی نکرده گوشی رو قطع کرد.
-اگه تحصیلاتشم در این مورد باشه مثل... چه میدونم کودک یاری یا یه چیزی تو این مایه ها، که دیگه عالی میشه... راستی... بهتره شبانه روزی باشه... بقیه اشو خودم باهاش کنار میام...
-سعی امو میکنم...
-سعی اتو حسابی بکن... منم از خجالتت در میام...
و چشمک نسبتا دوستانه ای بهم زد...
-راستی!
باز چیه؟!
-امروز اگه بیکاری لازم دارم باهام تا جایی بیای... مورد نداره؟
-مورد نداره...
-قول میدم پشیمون نشی...
.............................
ویلا تو یه منطقۀ خوش آب و هوای جنگلی اطراف رشت بود. یه جای خلوت و دور افتاده... وقتی بهرام گفت تا یه جایی بیا، فکر نمیکردم منظورش تا رشت باشه. ماشالله چه دل خجسته ای داره این بهرام؟ اما چیزی نگفتم. کار خاصی نداشتم این هفته و هر چی بیشتر با هم حرف میزدیم بیشتر از مصاحبتش لذت میبردم. تمام راه تا رشت رو فقط خندیدیم با هم. تجربیات زیادی داشت و سفر هم زیاد میرفت گویا. اما جوری یه مسئلۀ دردناکو برات تعریف میکرد که از خنده میمردی! آخرین باری که اینطوری خندیده بودم و از ته دل، با غزل بود. بیست سال پیش. بعد از اون هیچوقت چیز خنده دار یا خوشایندی برام اتفاق نیوفتاده بود. تا دلت بخواد عصبانی بودم اما خوشحال یا... نمیدونم چه اسمی میشه روی اون حس گذاشت... احساس رضایت شاید؟ اما الان و تو این لحظه با بهرام راضی بودم. از چیشو نمیدونم... گاهی وقتها واقعا نمیدونستم این اشکی که از چشمام میاد از خنده اس یا ناراحتی؟ به خودم نمیتونستم دروغ بگم. تارهاش روعلیرغم نامرئی بودن حس میکردم که بیشتر و بیشتر دورم میپیچه و... برای رهایی تلاشی نمیکردم. زهری که توی جونم تزریق میکرد، لذت بخش تر از اونی بود که بخوام پسش بزنم... آها... احساس راحتی بود... یه راحتی عمیق...
نصفه شب بود که رسیده بودیم. تو باغ بزرگی که ویلا توش قرار داشت پر بود از درختهای میوه. عطر خیس بارون از زمین و درختها بلند شده بود. تازه بند اومده بود و زمین گلی بود. بهرام که از ماشین پیاده شد با اون بهرام توی ماشین ۱۸۰ درجه تفاوت داشت. خیلی جدی داد زد:
-آقا مرتضی؟! مرتضی!
خیلی طول نکشید که یه پیرمرد ریزنقش که بهش میخورد شصت و چند ساله باشه، از بین درختها ظاهر شد و اومد به سمت ما. محلی لباس پوشیده بود.
-آقا جان؟! خوش آمدین! شام میل دارین؟
-شام خوردیم تو راه... ماهی تو ویلاس دیگه؟
-نه آقا... خوابه... حالش خوب نبود... دلش درد میکرد...ماهرخ؟! ماهرخ! پاشو آقا کارت دارن...
خیلی طول نکشید که دختر جوونی اواسط بیست سالگی از همونجایی که پیرمرد از لای درختها ظاهر شده بود، پیداش شد. یه تی شرت گشاد و شلوار لی سفید پوشیده بود. موهاشم فر و مشکی تا روی باسنش ول داده بود. چهرۀ بانمکی هم داشت. دلشو گرفته بود.
-سلام آقا... خوش اومدین... خونه مرتبه...
نمیدونم چرا کلمات علیرغم احترامشون هر کدوم یکی یه خنجر نفرت بار توش بود. شایدم حالتی که به بهرام نگاه میکرد. طوری خصمانه بود که... حتما بینشون چیزی بود. اما برام مهم نبود. داشتم اطرافو نگاه میکردم. بهرام لبخند مهربونی زد:
-اونو که میدونم... تو چرا تو ویلا نیستی رو توش موندم... بیا کارت دارم...
-هر چی شما بفرمایین... آقا...
بهرام جلوتر از ما راه افتاد و سرعت قدمهاش نشون میداد عجله داره. من و ماهرخ یا همون ماهی هم دنبالش. متوجه شدم دختره با هر قدمی که بر میداره یه نالۀ خفیف هم میکنه. در ویلا قفل بود. داخلش هم شیک و تمیز و مرتب. اول از همه وارد یه سالن بزرگ شدیم که بیشتر حالت بار داشت. به سقف چراغهای مخصوص گرد و مخصوص رقص نور نصب شده بود. روی زمین هم سرامیک شده بود. شیری و خیلی تمیز. معلوم بود هر روز میشورنش. محوطۀ بار با پله های عریضی که یه دو طرف از هم جدا میشدن و از دو طرف پیچ میخوردن و امتداد پیدا میکردن، میخورد به طبقۀ دوم گویا. بهرام پشت گردن ماهی رو گرفت و کشید طرف خودش. دخترک با آه خفه ای سعی میکرد همقدم مرد بره. اما رفته رفته قدش خمیده تر میشد. پله ها رو بالا رفتیم. یه انحنا و طبقۀ دوم یه سالن بزرگ بود. رو به روم یه پنجرۀ سرتاسری بزرگ بود. سمت راست سالن یه حموم و دستشویی بزرگ و شیک بود. کنارش هم یه راهروی نسبتا عریض که دو طرفش در اتاق خوابهای باز رو میتونستم ببینم. اما در اتاق خواب اولی که بهش دید داشتم بسته بود. سمت چپم تو سالن هم یه در چوبی و منقش قهوه ای تیره بود که گویا درش قفل بود. بهرام دستۀ مبل رو داد بالا. در نهایت تعجبم، دستۀ پهن مبل بالا می اومد و باز میشد. بازش که کرد با یه نگاه سرسری دوباره بستش.
-کلید کو ماهی؟
ماهرخ با دستهایی که به وضوح میلرزید رفت نزدیک سمت بهرام. دستشو کرد تو جیب عقب شلوارش و یه کلید داد به بهرام. از نگاه خشمگین چند دقیقه پیشش خبری نبود. اینبار فقط ترس بود و نگرانی. با لحنی که بهرام حرف میزد حتی من هم دلهره برم داشته بود. بهرام تی شرت زرد دخترک رو داد بالا و رد کبودی پر رنگی رو روی شکمش رو، حتی من هم دیدم که از بالای ناف امتداد پیدا کرده بود تا بالا اما دیگه تا کجاشو نفهمیدم. معلوم بود دردناکه. بهرام به نشانۀ انزجار لبهاشو به هم فشار داد:
-چرا نگفتی اینطوری زدتت؟ با چی زدت؟
-با... لگد...
-دیگه؟
دختره فقط سرشو به علامت آره تکون داد.
-که اینطور... پس تا من میام از ایشون پذیرایی کن... من یه کم دیگه بر میگردم کیان جان...
معذب سر تکون دادم. بهرام رفت تو راهرو و سریع غیب شد.
-چی میل دارین بیارم براتون آقا؟
-اذیت نکن خودتو ماهرخ خانوم... بشین... کی اینکارو کرده باهاتون؟
-مهم نیس... مطمئنین چیزی نمیخواین؟
به علامت نفی سر تکون دادم. نشست رو به روی من و همونطوری که پاهاش رو تو شکمش جمع کرده بود دراز کشید و خیره شد بهم. تو نگاهش میدیدم که شیش دنگ حواسش جمع منه.
...........................
یه نیم ساعتی تنها بودیم که برگشت. دستاش خونی بود گویا. بدون اینکه به ما نگاه کنه رفت دستشویی و شروع کرد به شستن دستاش. وقتی بالاخره کارش تموم شد برگشت پیش ما. یه حوله دستش بود که انداخت رو صورت ماهرخ. رفت طبقۀ پایین و با خودش یه کیسه یخ آورد بالا. حوله رو پیچید دور کیسه و دراز کرد سمت دختره.
-بذارش رو شکمت ماهی... نمیخواد بری پیش مرتضی اینا...
و کمی اونطرفتر نشست.
-خوب آقا کیان... برم سر اصل مطلب... ازت خوشم اومده... برای کی کار میکنی؟
-برای کسی کار نمیکنم... چطور؟
-میخوای برای من کار کنی؟ چقدر در میاری ماهانه؟
-پولش خیلی برام مهم نیس... بیشتر جهت لذتشه...
-جالب شد... روانی ای چیزی هستی؟ سایکوپت؟ اختلالی چیزی؟
-هیچکدومش... یه حساب تصفیه نشده اس... خیلی از جامعه گرفتم دارم جبران میکنم...
لبخند گرم و مهربونی زد.
-بیخود نیس ازت خوشم اومده... حرفتو رک و راست میزنی... اگه پولش برات مهم نیست و دلت بخواد میتونی برای من کار کنی... پنجاه پنجاه حساب میکنیم... علاوه بر اون پروتکشن هم تمام و کماله... نظرت چیه؟
-هنوز نمیدونم چه کاریه که دقیقا باید توش شریک بشم...
-دکتر داروسازم و برای یه شرکت داروسازی کار میکنم که اونم برای چندین جای مختلف کار میکنه... داروهای مختلف و اثراتشونو روی آدمها بررسی میکنیم... بیشتر نیست...
-قضیۀ اینجا چیه؟
-اول بگو هستی یا نه؟
از رفتارش با ماهرخ خوشم اومده بود. هر چی بود مثل من بود. نمیتونست از من کثیف تر باشه. در ضمن میتونستم از تحصیلاتش هم شاید تجربۀ جدیدی به دست بیارم. در هر صورت ازش خوشم میومد. بعد از سالها اولین بار به یکی اینقدر احساس نزدیکی میکردم.
-هستم...
-پس بیا نشونت بدم... ماهی؟ برو بخواب تو جات دختر...
به سمت راهرو رفت. پشتش میرفتم. اولین در سمت چپ راهرو یه در همرنگ اتاقهای دیگه بود. کنار در یه سیستم قفل الکترونیکی بود که بهرام شش تا عددو خیلی سریع زد. وقتی باز شد گویا در یه آسانسور بود. راستش انتظارشو نداشتم. داخل آسانسور آهنی و مثل آسانسورهای دیگه ای بود که تا حالا دیده بودم. اما گویا برای رفتن به طبقۀ مورد نظر دکمۀ سبز رو باید با کلید مخصوص میزدی. گویا همون کلیدی بود که از ماهرخ گرفت. اول خودش رفت تو و بعد هم من.
-اگه میخوای بیای تو این آسانسور همیشه باید قبل از باز کردن در، رمزش رو بزنی... وگرنه به صورت خودکار یه گاز داخل اتاقک رو پر میکنه که باعث بیهوشی میشه...
-کی؟
-الان که گازی نمیاد چون رمزو زدم اما خودت میفهمی کی گاز پخش میشه... با نور...
به اندازۀ چهار طبقه رفتیم پایین. یه نور قرمز چند صدم ثانیه زد و متعاقبش در باز شد. اصلا انتظار صحنه ای رو که پیش روم بود رو نداشتم. یه محوطۀ بزرگ و روشن و تمیز مثل بیمارستان بود. حدود چهل تا تخت و روی تمام تخت ها پر بود از زنهای... حامله؟! رنگم پرید. یه دختر جوون حدودا سی ساله با روپوش سفید تو اتاق نشسته بود و داشت یه مجلۀ پزشکی میخوند. با دیدن ما بلند شد و اومد سمت ما.
-کامرانو آماده کردم بهرام جان...
-داروها چی؟
-همه اش تو اتاقه...
از بین تختها گذشتیم. دخترهای جوون از ۱۸ ساله تا اواخر بیست سالگی روی تختها خوابیده بودن. دمای اتاق نه سرد بود نه گرم. کاملا معتدل. برای همونم فقط یه لباس بیمارستان تنشون بود و به همگیشون هم یه سرم وصل. همگیشون از دم خواب یا شایدم بیهوش. دخترها یکی از یکی خوشگل تر بودن. و به نظر میرسید در مراحل مختلف بارداری. چه خبر بود اینجا؟! برای اولین بار هاج و واج مونده بودم. از میون تختها که رد شدیم، ته اتاق یه در دیگه بود که میخورد به یه اتاق دیگه. با صدای بهرام نیم متر پریدم:
-خانوم... یادتون نره بعد من اینجا رو استریلیزه کنین...
-خیالتون راحت آقا بهرام...
-برو تو کیان جان...
داخل اتاق یه تخت بود که مردی که حدس زدم همون کامران باشه روش دراز کشیده بود. بیدار بود. اما گلو، مچ دستهاش و مچ پاهاش به تخت بسته شده بودن. بهرام یه پیشبند بلند و سفید رو از جالباسی داخل اتاق برداشت. همونطور که داشت بندهای پیشبند رو پشتش میبست رفت سمت کامران. داخل اتاق تقریبا شبیه یه اتاق عمل بود. نور و تجهیزات مختلف و... با صدای بهرام که دستاشو گذاشته بود کنار تخت و با سر کج به کامران نگاه میکرد، به خودم اومدم:
-همیشه میدونستم بالاخره شر میشی برام... چطور دلت اومد ماهی رو اونطوری بزنی؟ اون هم وقتی بهت اکیدا تاکید کرده بودم حق نداری بیای اینجا... تو فقط یه وظیفه داشتی و اونم تشکیل پارتی و آوردن مهمون بود...
-غلط کردم... بهرام... یه اشتباه بود...
-اون که صد البته... اما بعضی اشتباها برگشت نداره... فقط باید جلو بری...
چند تا سرنگ با رنگهای مختلف روی میز کنار تخت بودن که بهرام یکیشو برداشت.
-بذار ببینیم این اشتباه تو رو کجا میبره...
نمیدونم چرا احساس کردم این یه اولتیماتوم بود به من. بهرام در سرنگ رو برداشت و در حالیکه هواشو میگرفت گفت:
-حواستو کامل جمع میکنی کامران جان... اگه نمیخوای بمیری دقیق بهم تاثیرات دارو رو میگی...
-نه... بهرام...
-شششش.... حواستو برای یه بار هم که شده بده به وظیفۀ خودت...
ادامه دارد...