جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب پري. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب پري. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ مهر ۱۳, سه‌شنبه

پري

نوشته : کالیپسو
تو ترافیکم،ترافیک تموم نشدنی تهران!تو یکی از بدتریناش البته...ترافیک چمران،نرسیده به چراغ قرمز پارک 
وی.ترافیک باز نشدنی که موقع بارون حداقل دو ساعت توش گیر میکنی.سرمو تکیه دادم به شیشه ماشین که یه ذره خنک بشه،بخار روی شیشه اروم اب میشد و میریخت پایین.از صبح تب دارم.عجیب نیست،من همیشه تو دو تا فصل آخر سال مریضم.مریض و بداخلاق.وقتایی هم که مریض نیستم،این آلرژی لعنتی پدرمو در میاره.میتونم رکورد مریضیای دنیا رو بزنم،از هر کدوم یه ذره دارم...قلبی،تنفسی،روحی...تازگی فهمیدم که نمیتونم بچه دار شم.برام اهمیتی نداره البته،هیچوقت بچه دوست نداشتم.همه میگفتن هرچی سن آدم بره بالا حتمن علاقه پیدا میکنه به اینکه یکی از تخم و ترکه ی خودش پس بندازه ولی من هیچوقت نتونستم بیشتر از 5 دقیقه یکی ازین موجودات کوچولوی مزاحم رو تحمل کنم،مخصوصا وقتی با اون چشمهای بزرگشون بهت زل میزنن .این روزا با بالا رفتن سنم هم فقط تحملم کمتر شده،عصبانی ترم،راحتتر از کوره در میرم،زودتر لیوان روی میزم رو خورد میکنم.تو فکر اینم که با یکی ازین کارخونه های کریستال سازی قرارداد ببندم،حداقل کمتر ضرر میدم.هرچند،تو این ضرر های مالی این چند وقت این خرده خرجا که دیگه به حساب نمیاد.بازار کساد ساخت و ساز و رکود داره کمر همه رو میشکنه،مجبور شدم دو تا از بلوکای مجتمع جدید رو تو مرحله بتون ریزی مفت پیش فروش کنم بره که حداقل کار نخوابه.احتمالا مجبور میشم همین روزا خونه م رو هم واسه حقوق عقب افتاده کارگرا بفروشم.تقریبن دارم له میشم.چی فکر میکردیم و چی شد...موبایلم روی استندش داشت ویبره میرفت،نگاه نکردم ببینم کیه،بیشتر تو نخ دختر گل فروشی که داشت پشت چراغ گل میفروخت بودم...بالاخره رفت رو پیغام گیر،صدای فریبا پیچید تو ماشین:کسری،کجایی؟ساعت 10 شبه...نگرانتم،یه زنگ بهم بزن...بوق.یه بوق برای دختره زدم،توجهش بهم جلب شد و اومد سمت ماشین.شیشه رو دادم پایین و پرسیدم:گلهاتو چند میفروشی؟همه ش رو؟گفت:30 تومن ولی الان هوا خراب شده،میخوام زود برگردم...25 هم بدین راضی ام. گلها رو ازش گرفتم و از تو داشبرد ماشین یه تراول درآوردم و دادم بهش،گفتم:بقیه ش مال خودت و شیشه رو دادم بالا.چراغ سبز شد و بالاخره ماشینا راه افتادن.به جای پیچیدن دست چپ،مستقیم رفتم و انداختم تو مدرس.خونه نمیرم،اعصاب خونه رو ندارم،میخوام تنها باشم.رفتم سمت جردن،خونه ی مجردی چند تا از بچه ها که منم یه سهم کوچیک از اجاره ی ماهیانه ش رو میدم واسه اینجور مواقع.وقتایی که حوصله ی خودمم ندارم.میدونستم امروز کسی اونجا نیست،معمولا صبحا هماهنگ میکنن اگه بخوان برن.دم در که رسیدم،تو داشبرد ماشین دنبال ریموت پارکینگ و کلیدا گشتم.دکمه ی ریموت رو زدم و در پارکینگ با قژقژ زیاد باز شد.خیلی به این خونه نمیرسن.اکثر ساکناش مستاجرن و معمولا نیستن.سر جای خودم پارک کردم و گل ها و موبایلمو برداشتم و پیاده شدم.سوار آسانسور شدم و دکمه ی طبقه ی 11 رو زدم و موزیک مسخره ی داخل آسانسور گوش دادم.چهارفصل ویوالدی...فصل بهار!به خودم تو آینه آسانسور نگاه نکردم،خیلی وقته پشت به آینه وایمیسم،یه جورایی دیگه علاقه ای به دیدن خودم ندارم.قبلنا خودمو خیلی دوست داشتم،الان دیگه ندارم...با صدای طبقه ی یازدهمی که تو آسانسور پیچید به خودم اومدم و پیاده شدم.چند تا کلید رو تست کردم تا درو باز کنم.خیلی وقته نیومدم،حافظه ی خوبی هم ندارم.در رو که باز کردم،یه سری قبض و نامه ی مدیر ساختمون افتاد زمین.یه نگاه سرسری بهشون کردم و با کلیدا گذاشتمشون روی اوپن آشپزخونه.رفتم تو دستشویی که یه آب به سر و صورتم بزنم.هنوز تب داشتم.از آشپزخونه صدای ویبره رفتن گوشیمو میشنیدم.بازم صدای فریبا:کسری،میشه بگی دقیقن کجایی؟بابا نگرانتم...بخدا نگرانتم،مهمی!بچه به درک اصن...کی بچه خواست آخه!تو خودت هنوز بچه ای که اینجوری قهر میکنی..اه!زنگ بزن بهم...بوق.فریبا زن خوبی بود.دوستم داره،میدونم.انقدر که حاضره از عشق داشتن بچه به خاطر من بگذره.احساس گناه میکنم،خیلی اذیت میشه ولی نمیتونم جلو خودمو بگیرم.انگار دارم انتقام گند هایی که تو زندگیم زدم از اون میگیرم.بیشتر اما،فکر میکنم شاید اینجوری خسته شه و بره سراغ کسی که لیاقت عشقشو داره.رفتم تو آشپزخونه و از تو قفسه مشروب ها یه بطری ویسکی برداشتم و تا نصف لیوانمو پر کردم و یه قلپ خوردم ازش.لیوانو گذاشتم رو کابینت و تو کابینت بالای سینک دنبال یه گلدون گشتم که گلهارو بذارم توش.گلدون رو زیر شیر آب پر کردم و پلاستیک دور گلها رو باز کردم ، با آرامش و دونه دونه گلها رو که حسابی هم خیس شده بودن توی گلدون چیدم.با گلدون گلها و لیوان مشروبم رفتم سمت تراس خونه.بچه ها اسم اینجا رو گذاشتن قلمرو کسری.یه تراس تقریبا 20 متری که توش همه چی دارم و میشه ازونجا تمام تهرانو ببینی و توش غرق بشی.هیچکدومشون سمت اینجا نمیان،کاری هم اینجا ندارن.چیزایی که بخوان همه ش توی خونه س.تخت خواب،مشروب و میز بیلیارد.در تراس رو باز کردم،گل ها رو گذاشتم روی میز،نشستم رو زمین و شومینه رو روشن کردم،حصیر لبه ی بالکن رو دادم بالا که شهر رو ببینم.نشستم روی کاناپه ی دونفره ای که مخصوص اینجا سفارش داده بودم و پشتیش خم میشد و میتونستم تکیه بدم عقب ،پاهامو بذارم روی میز و چشمامو ببندم.هنوز بارون میومد ولی نرم و آروم.این هوا یه چیزی کم داشت.از توی کشوی میز یه بسته سیگار دراوردم و یه سیگار روشن کردم.یه پک محکم دادم تو و ضبط روی میز رو روشن کردم،تو این ضبط فقط یه نوار کاست هست،که فقط یه آهنگ روش ضبط شده...یه پک دیگه زدم و گذاشتم صدای ضبط بپیچه توی سرم و مستم کنه با خاطرات...تو ای پری کجایی...پری،کجایی؟
-همینجام...
-میدونستم،چرا رخ نمینمایی پس؟
-اگه جنابعالی چشماتو باز کنی،میبینی منو!
چشمامو باز کردم،مثل همیشه کنارم نشسته بود.با همون موهای فر طلایی،لبای قرمز،پوست آیینه ای که حتی میتونستی رگهای آبی زیر پوستشو ببینی.دستمو گرفت و گفت:ولی قهرم باهات و روشو کرد اونور.
دستشو محکم گرفتم تو دستم و یه بوسه ی اروم زدم روش و گفتم:قهرتو باور کنم یا داغی دستتو؟
گفت:کدومو دوست داری؟سرشو برگردوند و زل زد تو چشمام،غرق شدم تو آبی چشماش،گفتم:دلم تنگ شده بود برات پری!گفت:تو دیر به دیر میای،من که همیشه اینجا منتظرتم.سیگارمو از دستم گرفت و محکم فشارش داد تو جا سیگاری و ادامه داد:انقدرم سیگار نکش.
گفتم:سیگار نکشم که باید از زندگی بکشم پری خانوم!موهاشو دادم پشت گوشش و یه بوس کوچولو گذاشتم روی لپش.سرخ شد،مثل همیشه...گفته بودم وقتی خجالت میکشی چقد خوشگل تری؟
یه لبخند تلخ زد:نه،وقت نشد که بگی...
لیوانمو از رو میز برداشتم و هرچی توش بود یه نفس دادم پایین.اخم کردم بهش و گفتم:مجبوری همیشه وقتی یادم میره که نیستی دوباره یادم بندازی؟اه..بدجنسی پری...میدونم همه ی این چیزا حقمه ولی اخه،انصافت کجاست لعنتی؟یه ساعتم نمیتونم احساس خوبی داشته باشم دیگه؟
چشمامو بستم و دستمو روشون فشار دادم،سردرد لعنتی.سرم اندازه یه کوه شده.میدونستم وقتی چشمامو باز کنم،دیگه کنارم نیست.پری...دلم تنگ شده برات،هم بازی دوران کودکی...روزی که برای اخرین بار خداحافظی کردیم رو خوب یادمه.بهت گفتم که میخوام ازدواج کنم.وضع زندگیمون بهم ریخته بود،مجبور بودم با کسی ازدواج کنم که بتونه ساپورتم کنه،تازه میخواستم به فریبا پیشنهاد ازدواج بدم،میدونستم قبول میکنه حتمن،عاشقم بود.من و تو هیچوقت با هم قول و قراری به جز حرفای بچگی نداشتیم.نمیدونستم واست جدیه،بیشتر برام مثل یه دوست خوب بودی،یه دوست صمیمی که میشه روش حساب کرد.یه دونه ازون چشمک های خوشگلت زدی و گفتی:حالا کی ببینیم اون خانومه خوشبخت رو؟جواب دادم که حالا به وقتش،چقدر هولی.میبینیش بالاخره،مطمعنم دوستای خوبی میشین واسه هم...یه آره گفتی و بعدش با عصبانیت سیگارمو گرفتی و انداختی زیر پات و ادامه دادی : انقدرم این کوفتی رو نکش...گفتم چشم.
وقتی بهم گفتن پری مُرده،صبح روز عروسیم بود.باورم نمیشد...دیشب با هم رقصیده بودیم،خندیده بودیم،میشه مگه؟پری خوشحال بود...چرا باید آخر شب تو حمام خون خودش پیدا بشه؟وقتی تو خاکسپاریش با زمزمه های اینکه بیچاره نتونست تحمل کنه و عشقش رو با کس دیگه ای ببینه تازه دوزاری کجم افتاد که داستان از چه قراره...احمق بودم...فکر میکردم همه آدما به خودخواهی منن و حاضرن بقیه رو واسه رسیدن به خواسته هاشون قربانی کنن،ولی خوب انتقامی ازم گرفتی...من گند زدم پری...خیلی هم گند زدم...کجایی؟