جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب عشقبازی کاکتوسها(۱). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب عشقبازی کاکتوسها(۱). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۶ شهریور ۳۱, جمعه

عشقبازی کاکتوسها(۱)


-بزن... بزن روشن شی... بیخیال این دنیا و کُس کشهایِ توش... به قول ترکها شَرفه... اوووف! چقدر دلم واسه ترکیه تنگ شده! یادم باشه یه سفر برم...
خیلی مصنوعی به نظرم رسید. کی اینطوری حرف میزنه؟ یه بازیگر که کارش افتضاحه؟ روخونی از روی متنی که افتضاح تره! انگار مجبورش کرده بودن چیزی بگه... لَجم در اومد اما چیزی نگفتم. پرستو همیشه جمله هاش رو با فعل تک نفره به کار میبرد. آرزو به دلم موند که یه بار بگه بریم... یا سکس بکنیم... همیشه فقط خودش بود و خودش... من قراره برم... من اومدم سکس کنم...من من من... نه اینکه بگم برام مهم بود.نه!  فقط خیلی تعجب میکردم از اینکه یه آدم میتونه اینقدر عاشق خودش و خودمحور باشه. حالا هم اون بود و ده تا قُرصِ رنگ و وارنگ که دونه دونه کنار هم  چیده بودشون جلوی آینه. یه نمایش مسخره در مورد اینکه ببینه منه بیچاره باید قرص بخورم.  مثل اینکه داد بزنم و بگم :آه ای مردم! ببینید قرص مصرف کردن من رو! بشتابید! بشتابید! تا قرصها خورده نشده اند!
 از پشت بغلش کرده بودم و تو آینه نگاهش میکردم. پاکتی که قرصها رو از توش در آورد  برداشتم. روش به انگلیسی نوشته بود" با مشروبات الکلی مصرف نشود" درحالی که اونطرف گیلاس مشروب پرستو خانوم داشت بهم دهن کجی میکرد.

-تو که میدونی من قراره کار خودمو بکنم پس لطفا قیافۀ مادرمرده ها رو نگیر به خودت... مرد باش یه کم!
-من که چیزی نگفتم...
-همچین لات بازه که کتاب زیست من نبود...
-بی تربیت!
-چقده کَج خیالی تو؟ منظورم مث کتابه...
اما نیشِ بازش میگفت منظورش دقیقا چیه.
-اگر چیزی میگم به خاطر خودته...
-اولا فردا شنبه اس و قراره تا لنگ ظهر مثل خرس بخوابم... تازشم! دکتر میگه مهم نیست. خواب خوبه. میگه بدن هر کسی بسته به خودش با شوکی که بهش وارد میشه برخورد میکنه و ازش بیرون میاد. برای هر کس زمان ریکاوری فرق میکنه. اما وقتی شوک پشت شوک پشت شوک بهت وارد بشه و چاره ای براش نداری بذار ذره ذره بدنت به شوکها عادت کنه. اونقدر که بتونه رو پای خودش وایسته... دکترم میگه میگه اگه دوست داری قرص و مشروبو با هم بخوری ایراد نداره... میگه غصه نخور خوب میشی... البته بهش گفتم غصه نمیخورم... اینها جمله هایی هست که از اینهمه جلسه یادم مونده. ازم میپرسه و منم مجبورم تو حافظم نگه دارم... این زنیکه هم پیله ای هست به جان خودم...
-این کدوم دکتره که میگه قرص و مشروبو با هم بخور؟
-تو کلاه خودتو بچسب باد نبره لرد بیلیش...
-الکی یه چیزی رو اونجا ننوشته... حتما یه چیزی میدونستن که...
قرصها رو خورد و یه لیوان هم آب روش:
-حوصله امو سر نبر... کی کارش  رو اصولی انجام میده که من دومیش باشم؟ به سلامتیه کون همگیمون که لقه... تو هم یه کم شل کنی واسه ات بد نمیشه...
هر چی میگفتم فایده نداشت. پرستو قرار بود کار خودشو پیش ببره. یه گیلاس شراب سفید ریختم برای خودم و دراز کشیدم رو کاناپه. نگاهش کردم. چی فکر میکردم و چی شد. تو این چهار پنج ماه چطوری تونستم اینقدر وابسته بشم؟ اونم من! نمیگم پُخی بودم اما از لحاظ احساسی مشکل داشتم. یعنی تا قبل از پرستو فکر میکردم مشکل دارم. اونقدر از پرستو بزرگتر بودم که جای پدرش باشم. از اولش هم میدونستم که فقط دارم میارمش تو زندگیم برای سکس. بهش اولتیماتوم داده بودم که از من انتظار عشق نداشته باشه. حالا خودِ کسخلم مثل سگ داشتم دنبالش له له میزدم. یادمه شبی که بهش گفتم فقط واسه سکس میخوامش از بس بی احساس گفت مشکلی نیست تعجب کردم. اما خیلی برام مهم نبود چه احساسی داره. مهم رسیدنِ من به سکس بود.

 پرستو رو تو یه مهمونی دیدم. اولش فکر کردم تو خوردن مشروب زیاده روی کرده و حتما جنده اس. الان میبینم حتما اون شب هم قرصهاشو با مشروب قاطی کرده بوده که اونطوری تلو تلو میخورد و از روی این روی اون می افتاد.
از این دخترها اینورا زیاده. از اینایی که حالا یا برای خاطر اینکه یه سگ براشون بخری یا چه میدونم برای کار اقامتشون میخوان ازت آویزون بشن میان طرفت. ماشالله رفتار پرستو اونشب طوری بود که فکر کردم از این جنده صلواتیاس اونقدر وضعش خرابه. بکنش و یه صلوات برای شادی ارواح رفتگان بفرست... اونشب یادمه یه لباس خیلی قشنگ مشکی پوشیده بود که سنگدوزیهای کمر به پایینش باعث میشد مثل پری دریایی تو اون تاریکی برق بزنه و تمام مدت چشمم بره دنبالش. من دنبال سکس بودم اینم که انگار بدجور میشنگید. چون فکر میکردم خرابه اولین جمله ای که تو اون تاریکی و شلوغی بهش گفتم این بود: در خدمت باشیم خانوم خوشگله... اونم نه گذاشت نه برداشت و یه کیرم دهنت گفت که پشمام ریخت. و متعاقبش گذاشت رفت. فحشش بهم برخورده بود و چون خیلی ناگهانی گفت و انتظار شنیدن همچین حرفی رو از یه زن نداشتم هل شدم و نتونستم جوابشو بدم و الان بعد پنج دقیقه ضایع بود برم باهاش گلاویز شم. فکر کردم از این شیمیلهاس. با خودم گفتم شانس آوردم خونه نبردمش میگرفت ترتیبمو میداد. اینکه تو مهمونی کیرشو اینقد راحت کرد تو دهنم ببین تو تنهایی چیکارم میکنه. خلاصه بدجوری تو پرم خورده بود.  یه سیگار لازم داشتم. رفتم تو بالکن و داشتم شیرین سیگار میکشیدم که یکی با انگشت زد رو شونه ام. برگشتم دیدم اینه باز. خداییش دروغ میشه اگه بگم نترسیده بودم. ازم سیگار خواست. با اینکه داشتم اما نمیخواستم بیشتر از این باهاش همکلام بشم و گفتم ندارم. همونطوری که رد دود سیگارو با چشماش دنبال میکرد چشماش پر شد. انتظار اینکه اشک تو چشماش جمع بشه رو هم نداشتم. اما داشت گریه میکرد. بی صدا. فقط اشکهاش گوله گوله میریخت. نمیدونم چرا اما پاکت سیگارو دراز کردم طرفش. برخلاف انتظارم دستمو پس زد و گفت از دروغگوها متنفرم و رفت. تا آخر مهمونی هم هر چی چشم گردوندم هیچ جا ندیدمش. چرا گریه کرد یعنی؟ نگاهش یه لحظه منو یاد خودم انداخت. روزی که خبر شهادت برادرمو برامون آوردن و مادرم غش کرد. انگار از اون روزها هزاران سال گذشته بود. برهه ای از زندگیم که اصلا دلم نمیخواد یادم بیوفته. حتی فکرشم انرژیمو خالی میکنه. هشت سال بود که با عراق تو جنگ بودیم. اونموقع من ۱۸ سالم بود و برادرم مهرداد بیست ساله. کله امون گرم بود و رگهای غیرتمونم ورم کرده. جون میدادیم واسه ناموس و مملکتمون مگه الکیه که یه مشت عرب سوسمارخور بیان و خاکمونو اشغال کنن؟ وقتی پای ناموس و حیثیت باشه از هیچکس نباید گذشت. متجاوز رو فقط باید با خاک یکسان کرد... پاک بودم و یادمه شب و روز نداشتم... داداشم مهرداد دو سال از من بزرگتر بود. خانوادۀ جمع و جوری بودیم. چهار نفر. پدرم کفش فروشی داشت و مادرم هم خانه دار بود. یادش که می افتم خیلی از تیکه های پازل رو میتونم کنار هم بچینم. یادمه خیلی تابستونها میرفتیم تو مغازۀ بابا تا کمک دستش باشیم. هر وقت بابا نبود مهرداد میرفت سروقت کفشهای زنونه و چون پاهای ظریفی داشت یه دونه از اون پاشنه بلندها رو پاش میکرد و مثل شتر مست راه میافتاد تو مغازه. هنوزم یادم می افته از خنده غش میکنم. اونموقع ها البته بچه سال بودیم. فکر کنم ۱۶ اینا. هنوزم قیافۀ مهرداد یادمه که با پاشنۀ ده سانتی انگار داشت از طبقۀ صدم به زمین نگاه میکرد. الان فکر میکنم نکنه همجنسگرا بوده؟ نکنه ترس از ارتفاع داشته؟ عجیبه که برادرتو تازه بعد از رفتنش میشناسی... یه شب نشسته بودیم که داداشم اومد و بمب انداخت تو خونه که رفته ثبت نام کرده واسه جبهه. واویلا به پا شد. بابام بلند شد. فکر میکردم مثل این فیلمها قراره پدرم بیاد و پیشونی مهردادو ببوسه و بگه برو پسرم خدا به همرات. آقا چشمت روز بد نبینه... کمرشو باز کرد و د بزن که زدی. من و مهرداد چهار شاخ مونده بودیم. بابام که کارش با مهرداد تموم شد به مامانم گفت فردا با قاچاقچی حرف میزنم شما برین... منم خونه مونه رو میفروشم بعدش میام پشت سرتون... اونموقع یادمه داشتم گردن میکشیدم که دست رو پدرم بلند کنم که... چقدر بچه بودیم اونموقع ها... همون شبونه مهردادم فرار کرد. و چند روز بعدشم خبر به قول معروف شهادتشو دادن بهمون. یادمه بابا در به در افتاده بود دنبال مهرداد که پیداش کنه. اونروز به عادت این چند روز دوباره صبح رفت. منم از وقتی رو مهرداد دست بلند کرده بود باهاش حرف نزده بودم. بعد از ظهر دیدیم یکی کلید انداخت و اومد تو. یه لحظه اونی رو که اومد تو نشناختم اما یهو دیدم بابامه. سرش یک دست سفید شده بود مثل برف... از بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد... یادمه قبل از اینکه همه چیز مطلق سیاه بشه مادرمو دیدم که تو نگاهش دقیقا همین نگاه این دختره بود. نگاه کسی که رودست خورده و از عزیزترین کس زندگیش...
یه چیزی ناراحتم کرده بود اما نمیدونم چی. خیلی چشم انداختم دنبالش که پیداش کنم اما نبود. از میزبان آمارشو گرفتم. دختره یکی از دوستای میزبان بود. اونطوری که آقای فتحی بهم گفت دختره که اسمشم پرستوئه یه برادر بزرگتر داشته که چند ماه پیش خودکشی کرده... امشب هم دختره رو با اصرار آورده بودنش اینجا که یه کم حال و هواش عوض شه... خنده ام گرفت... اینجور حال و هواها رو با مهمونی نمیشه عوض کرد. چون حالی نیست که بخوای عوضش بکنی یا نکنی... این دختره الان کلا تو کماس... از حس و حال اونموقع خودم میدونم. تازه وقتی خبر شهادت مهردادو دادن بهم یه چیزی تو کله ام زنگ زد. من فکر میکردم جبهه رفتن رشادته. نترسی و شجاعتمو میرسونه. البته الان خیلی یلدم نیس اونموقع ها چی تو کلۀ جوونم میگذشت. انگار دارم راجع به یه غریبه فکر میکنم. اما میدونم فکر شهادت رو نکرده بودم. اینکه شهادت یعنی دیگه ندیدن. دیگه لمس نکردن. دیگه نخندیدن. دیگه با هم بیرون نرفتن. دیگه تنها بودن... میگن پدر کوهه پشت آدم... مادر دریای محبته... اصولی که فکر کنی وقتی پدر و مادر اول میرن تحملش راحتتره. چون دردتو با برادرت که یارته تقسیم میکنی... وقتی برادرم رفت کمرم شکست. نه تنها کمرم شکست بلکه فهمیدم پدرم کوه نیست فقط یه انسانه. مادرم دریای محبت نیس و فقط اشکه. منو نمیدید... انگار منم با برادرم مرده بودم. تازه اونموقع بود که فهمیدم شهادت یعنی چی... بقیۀ خانواده ها رو نمیدونم اما ما از هم پاشیدیم... شاید چون ایمانمون اونقدر نبود...
کتمو تنم کردم. از حال و هوای مهمونی افتاده بودم. میخواستم برم خونه. عجیب بود. عجیب دلم هوای مهردادو کرده بود. حالا اینو چون داداشمه نمیگم اما واقعا از اون بچه های گل روزگار بود. شیطون! خنده رو! لامصب جوک بیمزه رو طوری برات با ادا اطوار تعریف میکرد که از خنده اشک تو چشمات جمع میشد گاهی. ایناش یادمه. اما صورتش دیگه نه. با اینکه عکسشم تو خونه دارم ها. هر روزم حداقل یه بارو به عکسش نگاه میکنم اما یادم نمیمونه. چقدر الان دلم میخواست... الان اگه بود میشد دور و بر ۵۰ اینا سالش یا یه همچین چیزی... هنوزم بعد از اینهمه سال یه خدابیامرز نتونستم بگم... ای کاش اینجوری نمیشد...
هوای بیرون سرد بود اما نه اونقدر که نشه تحمل کرد. یه لحظه صدای خش خش اومد از بوته های بی برگ اطراف. نگاه کردم دیدم انگار یکی اون گوشه نشسته رو زمین. رفتم دیدم همین پرستو خانومه به قول انگلیسیها هم وان تینگ لد تو ان آدر و... با صدای پرستو به خودم اومدم:
-منوچهر؟
-هیم؟
-به چی فکر میکنی؟
-به شب مهمونی...
-کدوم مهمونی؟ ما که تا حالا با هم جایی نرفتیم...
-بابا همونی که اولین بار دیدمت...
-زیارت قبول! میکنی منو یا نه بالاخره؟
-نچ...
-چرا؟ لرد بیلیش! تو رو خدا... به این جندۀ...
-خفه میشی پرستو یا نه؟ حوصله ام پرید...
-میرم به یکی دیگه میدم ها...
اینجوری که خودشو گه میکرد میخواستم لای دندونام بجوئمش به والله! مخصوصا وقتی بهم میگفت لرد بیلیش یا حتی بعضی وقتها انگشت کوچیکه صدام میکرد... میگفت شبیه اونم اما خودم اینطوری فکر نمیکردم. پرستو بدون اینکه بخواد منو خوب میشناسه. اگه بخواد به بهترین شکل میتونه بره رو اعصابم و برینه توش. تا حالا سعی نکرده خواستنی بشه یا خودشو برام لوس کنه. مثل زنهای دیگه صداشو ظریف کنه یا حتی عشوه بیاد. آرایش هم نمیکنه. خودش به صراحت گفت از بس اعتماد به نفسش پایینه دیگه اصلا واسه اش مهم نیست چه شکلی میگرده و یا مردم راجع بهش چی فکر میکنن. میگه اصلا گیریم مردم فکر کنن من گهچهرۀ عنتصویرم... کاری از دستم بر میاد؟ نه... پس منم همون چیزی که هستم میگردم...
اما انصافا نبود. خوش هیکل بود. نه خیلی لاغر نه خیلی چاق. تازه به نسبت اون که از منم بیشتر غذا میخورد میشه گفت خیلی هم لاغره. صورتشم چیز زشتی توش نداشت که هیچ میتونم بگم هارمونی قشنگی هم داشت و همه چیزش به همدیگه می اومد. اون چشمای درشت مشکی هم که...
-چیه باز؟ همچین نگاه میکنی یکی ندونه فکر میکنه عاشق شدی...
نیم خیز شدم تو جام. اومد و نشست اونور کاناپه و گیلاسشو برداشت و مثل اینایی که متخصص مشروبن مشغول اظهار نظر شد.
-هیم! یه کم طعم آناناس داره... با عطر بهلیمو... یه تاچ هم زردچوبه... بهترین شراب امسال... محصول خودتونه می لرد؟
-شراب شناس کدوم خراب شده ای؟
-مال جندۀ خونۀ لرد بیلیش... اوامر؟
-صد دفعه بهت گفتم به من نگو... الله اکبر پرستو!
-اوه اوه! می لرد عصبانی که میشن خیلی ترسناک میشن... یعنی الان میخوان منو تنبیه کنن؟ می لرد به من رحم کنید!
نمیدونم چرا به جای مای لرد می لرد میگفت. از بس گفت یه بار مجبور شدم بشینم سریالو ببینم تا بفهمم این قضیه اش چیه. فکر کنم فهمیدم. مثلا داره با گرامر دهاتی حرف میزنه...
-ای کیرم دهنت!
-والله فعلا که وعده وعیدشو میدی... انشالله کی چشممون به جمال این کیر کذایی روشن میشه؟
داشت گیلاسو میبرد سمت دهنش که دستشو گرفتم و نذاشتم. نمیخواستم بذارم شرابو با قرصها قاطی کنه. کشیدمش روی خودم. گیلاس افتاد و شکست. میخواست نذاره اما گودی کمرش تو بازوهام گیر افتاده بود و نمیتونست خودشو ازم جدا کنه. اونقدر تقلا کرد تا بالاخره خسته ولو شد روم.
-حالا... یه ماچ بده به عمو بیلیش ببینم...
تو گوشم خیلی غلیظ زمزمه کرد بچه کیونی! ماشالله اصلا تو قید و بند سن و سالم نبود. هر چی از دهنش در می اومد پررو پررو میگفت. زنیکۀ بیست سالۀ وقیح! هر کی دیگه بود دهنشو جر میدادم اما این لعنتی... یه جای دیگه اشو باید جر بدم. موهاشو کمی محکم کشیدم که سرشو از رو شونه ام برداره. میخواستم لباشو ببوسم.
-دردم میگیره حمال... چرا اینجوری میکنی؟
-من که هنوز نکردمت که... تازه دردو اون موقع میفهمی...
تو چشماش تمسخری بود که تابشو نداشتم. میدونستم میخواد دوباره یه چیزی بارم کنه. بیشرف انگار عزمشو جزم کرده بود آدمو بچزونه. موهاشو که تو چنگم بود فشار دادم سمت صورتم. و لباشو محکم میمکیدم. اونقدر محکم که میخواستم پوستش بره. انگار دردش گرفته بود. ناله میکرد اما از روی شهوت نبود. با اینکه خودم هم دهنم از مکیدن خسته شده بود اما یه چند لحظه اضافه تر طولش دادم. عمدی بود. میخواستم یه کم خفه بشه. وقتی بالاخره ولش کردم از روم بلند شد و دستشو کشید رو لباش که از اون صورتی خوشرنگ حالا به قرمزی میزد و رنگ پریدگی صورتش که بیشتر به چشم می اومد.
-دردت اومد؟
-نه...
پاشد و پیراهن منو که از تو کمد کش رفته بود از تنش درآورد. بعد هم نوبت شلوارو شورت خودش بود. لخت بالای سرم ایستاده بود. لخت دیدنش هر چی خون تو مغزم بود کشید و برد تو شرتم. آروم دستمو فرو کردم لای رونهاش و با یه کم فشار بهش فهموندم بیاد سمتم. اومد. جرات نداشتم نگاهمو از نگاهش بگیرم. انگار برای اولین بار تو این چند ماه داشت منو میدید. دست راستم رو که لای روناش بود رو به حالت نوازش رسوندم به واژنش و با پهلوی انگشت اشاره و شصتم شروع کردم به مالیدن. خیلی کم خیس شده بود. نگاهم تو نگاهش گره خورده بود. حس کردم داره عقب میکشه برای همونم سریع دست چپم رو هم بردم پشت پاش تا نذارم.
-کجا؟
آروم خم شد روی من. فهمیدم میخواد سینه اشو براش بخورم. دست چپمو رسوندم به کمرش و کشیدمش پایین تر. حالا دیگه کاملا گیر افتاده بود. مجبور شد کنار سرم بشینه تا من بتونم با سینه هاش راحت باشم. سینه های ژله ای و نرمی که وقتی نوکاشون بین دندون و زبونم تا حدودی سفت میشد دیوونه میشدم. مکیدن سینه اشو دوست داشتم اما نه به اندازۀ صدای ناله های پرستو و دستش که از پشت موهامو ناز میکرد. یک لحظۀ ناب که بین پاکی نوزادی و شهوت مردونه گم میشدی و اسمش میشد عشق. ای کاش میدونستم تو کلۀ پرستو چی میگذره. چه حسی داره. لذت میبره؟ با لمس دستش که نشست رو آلتم پشت گردنم و زیر سرم مورمور شد. یه جور خوب. با سرعت برق عشق و عاشقی از کله ام پریده بود و فقط میخواستم بکنمش تا حسم تکمیل بشه. با یه دست کمر شلوارمو باز کرد و دست سردشو کرد تو شرتم. دستشو حلقه کرد و با پیشابم شروع کرد آروم آروم ماساژ دادن کیرم. داشتم از لذت دیوونه میشدم. خنکی دستش کیرمو سریعتر شق کرد. هر ماساژی که میداد حریص تر میشدم برای حرکت بعدیش. نوک سینه اشو گاز میگرفتم تا محکمتر کیرمو فشار بده. اما کم کم طاقتم طاق شد و ولش کردم. زیرپوشمو سریع از سرم کشیدم بیرون. گر گرفته بودم. بعد هم نوبت شلوار و شرتم بود. نشستم رو کاناپه و لم دادم. ساک زدنو دوست نداشت. منم التماس کردنو دوست نداشتم پس کشیدمش طرفم. اومد بالای کاناپه و دو طرف رونهام ایستاد. آروم آروم خودشو تنظیم کرد که وقتی میشینه دقیق بشینه رو آلتم. سر کیرم که خورد به واژنش فقط یه کم لازم بود با مالش از پیشآب خودم لای پاشو خیس کنم و آماده. اما نذاشت. همونطور خشک خشک نشست و با سنگینی خودش کیرم تا ته رفت تو واژنی که انگار آمادگی ورود نداشت و دیواره هاش داشت مقاومت میکرد. فشار بیش از حدی که به کیرم میاومد اونقدر لذت داشت که باعث میشد نتونم تمرکز کنم که پرستو درد داره یا نه. اخم و حالت صورتش میگفت درد زیادی رو داره تحمل میکنه اما خودش خواسته بود. نمیخواستم تو کارش فضولی کنم مبادا حالش گرفته بشه. گذشت زمان خیلی عجیبه وقتی حال منو داری. شاید به نظر بقیه فقط چهار پنج ثانیه گذشته باشه اما برای من انگار چهار پنج ساعت تلمبه زدم. اون لحظه ای که اونقدر تو اوجی که میخوای آبت بیاد اما دلت میخواد به خودت نشون بدی تا تهش هستی... هرچند مقاومت بی فایده ایه... اوج لذتم دست من نیست...
پرستو با پیچ و تابی که به کمرش میداد داشت برای خودش حال میکرد. دستامو حلقه کردم دورش و یه کم کشیدمش بالا و ولش کردم. کمری رو که من باید میزدم در اصل داشت با نیروی جاذبه و وزن پرستو انجام میشد. به جز صدای آه و ناله امون صدای دیگه ای نبود تو اتاق. دور و بر سینه هاش رو از بس گاز گرفته بودم جای دندونهام مونده بود رو پوست لطیف و گندمیش. و دیدنش هم منو روانی میکرد.
-منوچهر! منووووچهر!!! بکن منو. همچین جرم بده از وسط نصف شم... مرد شدی واسه همین کارا دیگه...
جوابشو ندادم. چرت و پرتهاشم خواستنی بود. تو بهشت بودم. دستامو بردم زیر باسنش و کمی رو به بالا فشارش دادم دوباره و همینکه حس کردم کیرم کمی بیرون اومده ولش کردم. آخ جیگرم حال اومد اصلا. دوباره. دوباره. دوباره.
-پرستو بخواب...
-نمیخوام... همینجوری خوبه...
اما گوش نکردم. با زور فشارش دادم و به پشت خوابوندمش رو کاناپه. کیرمو که در اومده بود از واژنش رو دوباره به حالت نوازش کشیدم رو شیار واژنش تا کمی خیسش کنم. چون رو کاناپه بودیم جای فعالیت زیادی نبود و جراتم نداشتم ببرمش رو تخت. دفعۀ پیش این کارو کردم و مرغ از قفس پرید... پای چپشو گذاشتم رو شونۀ راستم و پای راستشم گذاشتم کنارم آویزون بمونه رو زمین. واژن تنگش تو این حالت تنگتر هم شده بود لامصب. آروم آروم شروع کردم حرکت رفت و برگشتیمو. دیگه نه پرستو برام مهم بود نه چیزی... حتی ناله های بلندشم برام مهم نبود. فقط داشتم کمر میزدم. میخواستم فقط به اوج برسم. و.... آه!!!! بیحال و سنگین افتادم روی پرستو. هر جفتمون نفس نفس میزدیم...
وقتی بالاخره خودمو جمع و جور کردم و فهمیدم دور و برم چی میگذره نگاهم با پرستو تلاقی کرد. تو نگاهش فقط درد بود و رنج و نگرانی. در اصل اگه بخوام صادق باشم من هیچ چی از پرستو نمیدونستم. مونده بودم میخوام بیشتر بشناسمش یا نه. یه تازه وارد بود. جرات دارم بخوام با گذشته اش آشنا بشم یا نه. اینچوری مجبور بودم به گذشتۀ خودم سفر کنم. همونی که نمیخواستم و تو گنجه قفل و کلیدش کرده بودم. فقط این وسط نمیخواستم خدای نکرده بلایی سر خودش بیاره. بدون اینکه بخوام سوالی رو پرسیدم که ای کاش هیچوقت نمیپرسیدم:
-پرستو؟
-ها؟
-تو که خدای نکرده نمیخوای خودکشی کنی؟
-نه... دکتر روانشناسی که هفته ای سه چهار بار پیشش میرم میگه از شوک اتفاقی که برام افتاده کانالهای احساسیمو بستم... بعدشم... میترسم بمیرم...
-تو که گفتی...
-ها... نه منظورم از مردن نمیترسم ... اما به خودم نمیتونم دروغ بگم... میترسم اون دنیا که میگن واقعیت باشه و... کدوم قاتلی میخواد چشم تو چشم مقتولش بندازه؟
تعجب کرده بودم.
-منظورتو متوجه نشدم...
-همه فکر میکنن داداشم خودکشی کرده اما... داداشمو من کشتم...

ادامه دارد...