جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب ماهی دریاهای سیاه (۲). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب ماهی دریاهای سیاه (۲). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۷ مهر ۲۳, دوشنبه

ماهی دریاهای سیاه (۲)


**اطرافمو مه غلیظی فرا گرفته... یه مه سرد... از سرمای هوا حدس میزنم باید بیرون باشه... یه مه غلیظ توی یه جنگل تاریک با درختهای بلند که با شاخه های انبوه جلوی نور خورشید رو میگیرن... اینجا کجاس؟ با صدای آشنایی بر میگردم پشتم:
-تموم کردی پناه؟
پناه کیه؟ این اسم چرا اینقدر به نظرم آشنا میرسه؟ قبلا کجا شنیدمش؟ چهرۀ مرد هم محوه... نه صبر کن... محو نیس... فقط پوشیده اس از مه... اما... حس میکنم تو صورتش دو تا شعلۀ سبز به جای چشمهاش زبونه میکشه... قبلا کجا دیدمش؟ علیرغم اینکه نمیدونم راجع به چی حرف میزنه، حرفش به نظرم آشنا میرسه... میدونم حرفش معنی داره... اما چی؟ چی رو باید تموم میکردم؟ 
-اینجا کجاس آقا؟
-تمومش کردی؟
سرمو با عجز به پهلو خم میکنم... یه حس بدی تو بدنم، روی پوستم دیوونه ام میکنه... میخارم! چه حس بدیه! چه خارش بدی! این خارش حس میکنم مال اینجاس... اگه برم درست میشه... با عجز مینالم:
-میدونین چه طوری میشه از اینجا رفت؟ حالم بده...
-تمومش کنی میری پناه...
-چی رو تموم کنم؟!!!!!!!!! درست بگو... منظورت چیه؟!
-اشتباه کردی اومدی اینجا... اما فقط اگه تمومش کنی میری...
ناگهانی قدم بر میداره و میاد سمتم... بی اختیار عقب عقب میرم... میخورم به یه درخت... نه... اینجا یه اتاقه... با دیوارهای طوسی تیره... مسخ موندم... مرد میرسه بهم... دیگه نمیتونم عقب تر از این برم... نزدیکه اما هنوز هم واضح نمیتونم ببینم صورتشو، اما متوجه میشم دوتا دستاشو میچسبونه به دهنش... و وقتی از دهنش بر میداره میذاره دو طرف سرم به دیوار پشتم... انگار که صورتم با تارهای نامرئی به دیوار چسبیده باشه نمیتونم دیگه تکون بخورم... این حرکت رو مدام تکرار میکنه! احساس میکنم با تارهای عنکبوت به دیوار بیشتر و بیشتر میچسبم... میخوام جیغ بزنم! ترسناکه! این مرد یه عنکبوته! من یه حشره ام! اینهمه دست و پا؟! خیلی سفیدم خیلـ... یه شپش! نه! خدایا! نه!...**

با سفیدی بیش از حدی که از بدنم ساطع میشد و چشمامو میزد، وحشتزده چشمامو باز کردم. یه نگاه انداختم به ساعت دیواری که ۶ صبح رو نشون میداد... با سوزش دستم یه لحظه حواسمو جمع کردم. ساعدمو چنگ زده بودم و جاش خون اومده بود. نفس نفس زنان سر چرخوندم. شبنم یه کم اونورتر آروم و بی صدا خوابیده بود و لبخند روی لبش میگفت که برعکس من، داره یه خواب خوب میبینه... خوش به حالش... کلافه و عصبی از خوابم پتو رو کنار زدم و آروم بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونۀ کوچیک... یه آشپزخونۀ یک ونیم در سه متر.... با یه ردیف کابینت پایین که یه گاز دو شعلۀ کوچیک برقی، روش به برق زده بود... بالا هم یه ردیف کابینت دیگه که با وسایلی از قبل دو تا بشقاب و دو تا لیوان و دو تا دوتا از همه چیز توش مجهز شده بود... فنجون آبی خودمو برداشتم و توی یه قابلمۀ کوچیک هم، آب از شیر باز کردم و گذاشتم رو گاز بجوشه... آشپزخونۀ خیلی کوچیکی بود اما اولین آشپزخونۀ عمرمون بود و خیلی دوستش داشتم... فکر کنم اگه یه روز ثروتمندترین آدم دنیا بشم هم این آشپزخونه جاودانه باشه تو ذهنم... چه حس خوبی دارم اینجا... چسبیدم به دیوار و یه نگاه به پایین روی شکمم انداختم... خدا رو شکر فقط دو تا پا داشتم دو تا هم دست... بی اختیار خنده ام گرفت... ولی انصافا واقعا ریده بودم تو شلوارم ها! حالا دیگه تقریبا یک ماهی میشد که اینجا زندگی میکردیم... زندگیمون افتاده بود رو روال... من نون آور خونه بودم و شبنم هم امور مالی خونه رو گرفته بود دستش... راستش خودم حوصله اشو نداشتم سر همونم از خدام بود هر چی در میارم بدم به شبنم و اونم پس انداز کنه... منم تمام هم و غمم رو گذاشته بودم روی داستان و موضوع... تمام مدت مخم دنبال سوژه و موضوع بود... شده بودم مالخولیایی... فکر! داستان! موضوع! مینوشتم و مینوشتم و مینوشتم! این ماه تونسته بودم ۱۰ تا داستان تحویل بدم به آقای خسرو شاهی... که پنج تاشو فقط قبول کرده بود... برای هر داستان هم که میپسندید، دویست دلار میداد... با این حساب قرار بود ماهیانه حقوقم فرق کنه اما خیلی مهم نبود... مهم حقوق بود و از سرمونم زیاد وقتی کرایه خونه نمیدادیم... اما تا کی میتونستم داستان بنویسم؟ تا کی این مخه میکشه؟ با خودم رو درواسی نداشتم... تا هر وخ شده مینویسم... از اونجا به بعدش اگه نشد هم خدا خودفروشی رو ازم نگرفته... فقط در همین حد که بتونم یه مقدار کافی برای یه جای معقول پس انداز کنم، بقیه اشو دیگه هر چه پیش آید خوش آید... راستش تمیزی مزه اش بد رفته بود زیر دندونم... صاحب شورت شده بودیم... خودشم نه یه دونه... نفری ده تا! و سوتین! از بس احساس باکلاسی میکردیم تمام مبحثمون راجع به سوتین بود با شبنم... یادم نمیره! وقتی اولین بار که کاسۀ سوتین به پوستم خورد، گریه کردم! زندگی چقد لاکچری داشته خبر نداشتیم! دروغ نگم! شورت یه کم معذبم میکرد پوشیدنش اما به زور خودمو عادت دادم... شبنم هم همون بود... از فکر دوباره دیدن آ مختار یا برگشتن به اون محله یا باز گشنه خوابیدن، مو به تنم سیخ میشد... الان حتی برای صبحونه هم غذای گرم داشتیم... هر جفتمونم یه آبی رفته بود زیر پوستمون... خودفروشی که سهله! اگه حتی سم بریزم تو غذای جفتمونم، امکان نداره برگردم به اون شرایط! با هیشکی هم تعارف ندارم! با صدای قل قل آب از فکرای بد کشیدم بیرون... یه لیپتون گذاشتم تو فنجونم و روشو آب ریختم... فنجونو برداشتم و با خودم بردم تو اتاق... شبنم بی آرایش خوابیده بود... هنوزم لبخنده رو لبش بود... ای کاش میدونستم به چی فکر میکنه... عطر چایی رو گرفتم جلوی دماغم و نشستم رو مبل... عطر این خونه کجا و بوی گند اون آشغالدونی و خودمون کجا؟ الان از نگاه کردن به خودم سیر نمیشم حتی... اولین بار که جفتمونم آرایش کردیم و ریمل و خط چشم و ماتیک... از خوشگلی شبنم دهنم واموند که هیچ، تازه پنجاه تا هم شاخ رو سرم در آوردم! چشماش اونقده خوشگل بود که حد نداشت! حتی با اون خط چشم هول و نامتقارن و نابلد... هیکلش با بلوز و شلوار اونقدر خوشگل بود که آدم آب دهنش راه میوفتاد! گودی کمر خوشگلی داشت که حالا که یه چند کیلو وزنش بالا رفته بود خیلی بیشتر به چشم می اومد... تا حالا نمیدونستم شبنم اینقدر خوشگله...
..........................
ساعت هشت و نیم بود که با صدای در ساختمون حواسم جمع شد. داشتیم با شبنم املت من درآوردیشو که با گوجه و قارچ و لوبیا و سیب زمینی و تخم مرغ درست کرده بود و انصافا هم خوشمزه بودو میخوردیم که با صدای در حواسمون جمع شد...
-پناه؟ دقت کردی هیچوخ تاخیر نداره؟
-همینه اینجوری موفقه دیگه...
آقای خسروشاهی امروز هم طبق معمول همیشه ساعت هشت و نیم کلید انداخت. هر چی منتظر شدیم از در اتاق ما بگذره، نگذشت... این یعنی اینکه با من کار داشت و قبل از اینکه در اتاقمونو بزنه، سریع پریدم و درو به روش باز کردم. مثل همیشه عطر عالیش بینیمو پر کرد. و بعد از اون هم فرصت کردم لباساشو از نظرم بگذرونم... یه شلوار پارچه ای مشکی... یه پیراهن سفید مردونه... و یه پالتوی تا روی زانو هم تنش... مث این هنرپیشه ها بود لاکردار! تو این دو سه روزی که ندیده بودمش یه ته ریش هم گذاشته بود که خیلی بهش می اومد...
-سلام آقای...
-پناه جان؟ میتونی یه چند دیقه بیای دفترم؟ کارت دارم...
-خیر باشه...
لبخند زد.
-چیزی نیس نترس... کارت دارم... زود بیا خوب؟
سر تکون دادم. اون رفت و منم که از قبل شلوار پام بود مانتومو از رو چوب رختی برداشتم و یه شال که سریع کشیدم سرم.
-شبی... برمیگردم زود...
-چیکارت داره یعنی؟
-نمیدونم... برم ببینم...
نگرانی رو تو چشمهای شبنم میدیدم. راستش هربار منو میخواست دفترش همین حسمون بود. نکنه این بار بار آخر باشه؟ نکنه عذرمونو بخواد؟ درو پشت سرم آروم بستم و رفتم... چون دفترش فقط یه دیوار شیشه ای داشت و از قسمت مغازه مشخص بود، باید پوشیده میرفتم که شئونات اسلامی رو رعایت کرده باشم... وقتی رفتم تو دفترش داشت با تلفن حرف میزد... یعنی بیشتر داشت گوش میداد... صدای پشت گوشی یه جورایی جیغ جیغی بود حدس زدم یه زن باشه... بهم اشاره کرد بشینم رو صندلی که رو به روی میزش بود. بعدشم نگاهشو دوخت به میزش و درحالیکه داشت به مکالمه گوش میکرد، با گوشۀ یه کاغذ مشغول بازی شد. گاهی هم به زبونی که نمیدونستم چیه، جواب میداد. آخ چه قدر این مرده چیز برای کشف کردن داره! چقدر قشنگ این زبونه رو حرف میزنه! از مضمون مکالمه چیزی سر در نیاوردم تا اینکه بالاخره قطع کرد.
-آقای خسروشاهی؟ این چه زبونی بود؟
-ترکی...
-چقد خوب حرف میزدی! کف کردم!
چشماش خندید. خیلی آدم باکلاسی بود خودش. حتی حرف زدنشم باکلاس بود! سر همونم خیلی میشد به حرف زدنم بخنده.
-نه بابا... اونقدرهام خوب نیس ترکیم... خوبی شما؟ مشکلی چیزی که ندارین؟
-نه... دستتون درد نکنه! همه چی عالیه!
-خوب خدارو شکر... غرض از مزاحمت...
-شما امر بفرمایین!
-یه سناریو لازم دارم برای امشب...
نفس راحتی کشیدم. اونقدر از راحت شدن خیالم خوشحال بودم که بی اختیار از دهنم پرید:
-شما جون بخوا...
خندید:
-میدونم خیلی دیر گفتم اما یهویی شد... جون لازم ندارم داستان لازم دارم... میتونی؟
-رو جف چشام... تا کی حاضر کنم؟
یه نگاه به ساعتش انداخت و انگار داشت روی چیزای مختلفی فکر میکرد نگاهش مدام از این گوشه به اون گوشۀ چشمش میرفت:
-ایــــــــــــــــــــــــــــم.... حداکثر پنج! یه داستان ترسناک میخوام...
-داستان ترسناک؟!
هر چی کله امو گشتم هیچ چی به ذهنم نرسید. انگار اونم از نگاهم فهمید. دست کرد تو جیب داخل پالتوش و چند تا عکس کشید بیرون و پرتشون کرد روی میز سمت من. بلند شدم و رفتم و عکسها رو برداشتم...
-این لوکیشن جاییه که داستان توش اتفاق میوفته...
تو عکسها که از یه ساختمون سوخته و خاکستری سیاه گرفته شده بود چیز خاصی نبود که بخواد نظرمو جلب کنه یا حتی ایده ای بهم بده. عکسها رو با دقت پشت سر هم نگاه کردم. هر چی بیشتر نگاه میکردم کمتر چیزی به فکرم میرسید... در عوض بیشتر و بیشتر یاد خواب دیشبم میوفتادم. بی اختیار یه رعشه از تموم تنم رد شد. نمیدونم تحت تاثیر اون خواب بود که مخم اینجوری هنگ کرده بود یا چی؟ اما از خودم و خسروشاهی و عکسها رفته رفته بیشتر چندشم میشد. با نفرت عکسها رو انداختم رو میز. این خونه کجاش ترسناک بود آخه؟ تو از ترس واقعی چی میدونی احمق جون؟
-چی شد پناه جان؟ چرا دمق شدی؟
-دمق بودم...
-نظرت چیه؟ میتـ...
-این آخه ترسناکه؟! این برای کی ترسناکه؟ شما اصلا میدونی ترس چیه؟!
متعجب دیدم که آقای خسروشاهی دستاشو زد زیر بغلش و سرشو داد عقب. نمیدونم چرا تو نگاهش حس کردم منتظر بقیۀ حرفمه... با صداش به خودم اومدم:
-خب؟ منتظرم... ترس چیه پناه خانوم؟ بفرمایید که بنده هم روشن بشم...
یه لحظه از طرز حرف زدنم خجالت کشیدم. دلیلی نداشت بخوام باهاش اینجوری حرف بزنم. تا اینجا هیچ چی به جز کمک ازش ندیده بودم. خوب حق داشت بیچاره. از کجا میخواست بدونه ترس واقعی چیه؟
-ببخشید... معذرت میخوام...
-منتظرم...
نگاهش خیلی جدی بود. آب دهنمو قورت دادم و براش تعریف کردم از اول زندگیم. از خواب دیشبم. از ترسی که از کافی نبودنم داشتم... از اینکه خسروشاهی عذرمو بخواد و من کارم دوباره به اونجا بکشه... به... براش از صابخونه امون گفتم... از آ مختار که خواستگارم بود... از... بی اختیار با خشم اشک میریختم و تعریف میکردم... از این یه ماه آخر که مثل یه رویای غیر واقعی گذشته... بی تعارف و بی سانسور گفتم... اونم در حالیکه اخمهاش تو هم بود بدون کلمه ای حرف گوش کرد.
-امروز با خودم تصمیم گرفتم که اگه حتی شده سم بخورم و به خورد شبنمم بدم دیگه برنمیگردم اونجا!
لبخند محوی روی لبش نشسته بود و نگاهم میکرد. معلوم بود داره فکر میکنه و نگاهش گاهی از روی شکمم لیز میخورد و به دو طرف میرفت. ناگهان چشمهاش برق زد:
-میتونی منو ببری اونجا؟
-کجا؟
-همون خونه اتون... همون که تعریف کردی...
-نه... من حتی کلامم بیوفته اونورا نمیرم... گفته باشم! به شمام توصیه نمیکنم بری...
-اگه بهت مکان بدم بازسازیش چقدر طول میکشه؟
-اونجا رو نمیشه بازسازیش کرد... شیپیشاشو از کجا بیارم؟
-اوووووف! دختر کشتی منو! هر جور شده باید اونجا رو ببینم! صب کن...
گوشیشو از رو میز برداشت و شمارۀ یکی رو گرفت:
-جلیل جان؟... قربانت تو خوبی؟... ببین یه مشکل دارم که فقط دست خودتو میبوسه... میتونی یه تک پا بری به این آدرسی که میگم؟...
گوشی رو گرفت طرفم.
-آدرسو بده بهش...
ناباورانه گوشی رو گرفتم دستم.... این خسروشاهی یعنی اینقدر خره؟! با اینحال آدرسو دادم به اونی که پشت خط بود و سریع گوشی رو گرفتم سمت خودش. نمیدونم مرد چی گفت اما خسروشاهی زد زیر خنده:
-جلیل و ترس؟ نمردیم و اینم دیدیم... اگه بتونی اونجا رو بخری که اصلا تهشی... نه بابا چه شوخی ای؟ جدی میگم!... چند ساعته... اگه بتونی تا قبل پنج بخریش درست و حسابی از خجالتت در میام... باشه... پس منتظرم... زود خبرشو بده...
وقتی گوشی رو قطع کرد اشاره کرد برم جلوتر. از جیبش دو تا صدی در آورد و گرفت طرفم. با تعجب نگاهش کردم و دستم نرفت پولو بگیرم:
-ولی من که... پول واسه چیه؟
-از اول که طی کرده بودیم با هم دویست تا برای هر داسـ...
-این داستان نبود... زنـ...
-حالا هر چی... حق با تو بود...  واقعا ترسناک بود... حتی منم نمیخوام به همچین چیزی بگم زندگی...
این برق تو نگاهش چی بود که اینجوری ازش ترسیدم؟ اصلا نمیخواستم بدونم چی تو سرش میگذره اما اونقدر خوش شانس نبودم که باهام به اشتراک نذاره:
-فکرشو بکن؟ این زندگی کار هر کسی نیس... نمیدونم چقدر قدرت لازم داره تا بشه تو این شرایط زندگی کرد... بشین پناه... یه فکری دارم...
نمیدونم چرا اصلا نمیخواستم فکرشو بدونم:
-تا حالا بازی کردی؟
-بازی چی؟
-منظورم هنرپیشگیه!
-هنرپیشگی؟! من؟! نه بابا...
-منظورم هنرپیشگی معمولی نیس پناه... حاضری همین سناریویی رو که میگی به عنوان خواهر این دختره بازی کنی؟
-شبنم؟
-نه بابا... دختری که امشب باهاش قرار داشتم ازم یه سکانس ترسناک خواسته بود... گویا خیلی شجاعه!... ازم خواسته بود به نهایت درجه ترسناک و واقعی باشه... کی بهتر از کسی که این زندگی رو تجربه کرده میتونه بهش القا کنه وخامت شرایطو...
-من نه مرسی! گفتم اگه کلاهم هم...
-از خجالتت در میام پناه...
-نه... اصلا حر...
-تا حالا ترکیه رفتی؟ با شبنم؟ ریزه یادته؟
-همونجا که؟... همونجا که واسه اش داستان راهزن نوشتم؟
سر تکون داد:
-هفتۀ دیگه دارم میرم اونجا... اون خانومه هم همونجاس... قرار داریم با هم برای همون سکانس... اگه همکاری کنی باهام در عوض یه سفر یک هفته ای با شبنم میری با من...
سفر ترکیه؟! یه هفته؟! سفر به اون بهشت؟ به دریای سیاه؟ میدونی شبنم چقدر خوشحال میشه؟ یعنی جرات دارم دوباره برگردم تو اون خراب شده؟!
-میتونم با شبنم حرف بزنم؟
-حرف بزن... ولی نهایتا یه ساعته جواب میخوام... اگه قبول نکردی هم موردی نیس البته... بازیگر دیگه داریم اما دلم میخواس کاملا بهش القا بشه... اما اگه قبول هم نکردی ارنجمنتمون مثل همین ماه سر جاشه...
-ارنـ... چی چی؟
-قرارمون...
آب دهنمو قورت دادم... آروم راه افتادم سمت اتاقمون با شبنم... یعنی میتونم؟
پشت سرم صداشو شنیدم که تقریبا داد زد:
-فقط یه ساعت دیگه اینجام! بدو دختر...
ادامه دارد...