جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب فواره های شرارت - قسمت دوم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب فواره های شرارت - قسمت دوم. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۶ خرداد ۲۴, چهارشنبه

فواره های شرارت - قسمت دوم




نویسنده : عقاب پیر

چند ساعتی از بازجویی اولیه راضیه گذشته بود . ساعت دو نیمه شب رو نشون میداد. سکوتی تلخ و بلاتکلیف مثل یه لایه موکت کلفت تمام سلول و بازداشتگاه رو گرفته بود. جمعیت سلول به نسبت چند ساعت قبل کمتر شده بود و راضیه میتونست پاهاش رو کمی دراز کنه. فکر ریحانه حتی یک لحظه هم از سرش دور نمیشد. راضیه پیش خودش فکر میکرد که احتمالا تا اون ساعت ریحانه باید به همه کلانتری ها و پزشکی قانونی ها سر کشیده باشه. توی این افکار بود که در سلول با صدای زوزه بلندی باز شد و  دو تا مامور بدون هیچ توضیحی مثل دفعه قبل راضیه رو روی زمین به سمتی نامعلوم کشوندند و در نهایت به داخل یک ون پرت کردند. بر خلاف دفعه اول؛ ون خالی خالی بود. چرا که به محض حرکت کردن راضیه مثل یه پر کاه به دیواره های اهنی ون برخورد میکرد و توان ثابت نگه داشتن خودش رو نداشت.تا اینکه بعد از چند دقیقه که حسابش از دست راضیه گذشته بود ون با ترمز محکمی از حرکت ایستاد و چند مامورراضیه زخمی رو از ون بیرون اوردند،  روی سرش رو با کیسه ای سیاه پوشوندند بعد با بیرحمی تمام  روی زمین به سمتی نا مشخص کشوندند.
خستگی شدید توان فکر کردن وتحلیل اتفاقات چند ساعت قبل رو ازراضیه گرفته بود.دلش میخواست میتونست چشمهاش رو ببنده و برای لحظه ای هم که شده به خواب بره اما با ورود به یک ساختمان ناشناس با صدای نعره " این از کدوم کلانتریه؟ "  یک مرد خواب از سرش پرید. دو ماموری که زیر بقل راضیه رو گرفته بودند با صدایی پر از ترس جواب دادند:
  • کلانتری کارگر جنوبی. ولی موردش نیاز به بررسی داره. اثر انگشت مطابقت داره با یه مورد.حاج صادق خودشون گفتن بیاریمش.
راضیه هیچی از حرفهای اون دو مامور نمیفهمید تا اونجایی که به یاد داشت هیچ اثر انگشتی ازش نگرفته بودند که حالا بخواد با کسی مطابقت بکنه. حس میکرد بدون هیچ دلیلی داره به ته جهنم میره پس سعی کرد با صدای ناله جلب توجه بکنه اما بعد از کمی ناله کردن لَگَد محکمی به پهلوش خورد. و از درد به خودش پیچید.
  • اروم بگیر. ببریدش آمادش کنید. بره بخش 003
بعد از صدای برخورد پوتین های دو مامور، ضربه محکم دیگه ای به پهلوی راضیه خورد.بلافاصله  اون دو مامور راضیه رو به سمت یک اتاق که کفپوش سیمانی داشت بردند.بدون در آوردن کیسه روی سرش؛ تمام لباسهاش رو با قیچی پاره کردند و در عوض یک لباس نازک به تنش پوشوندند و دوباره دستهاش رو از پشت با یه دست بند پلاستیکی جدید بستند.
  • می تونی راه بری یا نه؟
راضیه معنی حرف اونها رو نمیفهمید. بی معطلی سرش رو تکون داد و مامورین این حرف رو حمل بر جواب مثبت کردند. یکی از اونها با خشونت موهای سر راضیه رو گرفت و یکی دیگه بطری آبی به زور جلوی دهنش گرفت و به زور آب داخلش رو به داخل حلق راضیه ریخت.

-بخور..والا کلیه هات از کار می افتن می مونی رو دستمون.
برای چند لحظه حس خفگی شدیدی به راضیه دست داد و با تکونهای شدیدی که زیر دست دو مامور میخورد، آب کل لباسش رو خیس کرد اما اون دو مامور باز هم به تلاش خودشون برای خروندن آب به راضیه با شدت بیشتری ادامه دادند. بعد از تمام شدن اب داخل بطری اون دو مامور باز هم زیر بقل راضیه رو گرفتند و به اتاق دیگه ای بردند.
--------------------
شاید یک ساعتی از امدن راضیه به اتاق جدید که بسیار سرد تر از اتاقهای دیگه بود می گذشت. در تمام این مدت پنکه ای صدا دار درست در فاصله یک متری تن راضیه با سرعت زیاد مشغول کار بود. راضیه حس میکرد تمام تنش خشک شده. حس گشنگی و خواب و از همه بد تر ترس شدید و تمام نشدنی تمام وجودش رو گرفته بود. تا اینکه صدای باز شدن در و قدمهای چند نفر رو شنید. یکی از اون چند نفر پنکه رو خاموش کرد و یک صندلی کنار راضیه گذاشت.با صدای بم و محکم و مردونه ای خودش رو معرفی کرد :
  • من محمدی هستم بازجوی شما. بازی تموم شده. هرچقدر سریعتر اطلاعات لازم رو به ما بدی ما هم کمتر معطلت می کنیم. جرمتم کمتر میشه.
راضیه تمام انرژی خودش رو یک جا جمع کرد و گفت:
  • من کاری نکردم. چرا من و اوردید؟
  • خوب بسیار خوب. پس هنوزم حاشا می کنی نه؟ مثکه این پنکه حسابی سردت کرده .یه کم باید گرم بشی. شاید بعدش از خر شیطون پایین بیای.خیلی خوب بچه ها گرمش کنید!

اون مرد منتظر هیچ چی از جانب راضیه نشد. از روی صندلی بلند شد و صدای پاهاش از راضیه دور شد. اما ناگهان راضیه برخورد دو دست رو به روی پاهای خودش حس کرد. یک نفری که هیچ صدایی ازش در نمیاومد جورابهای پاره راضیه رو ازپاهاش دراورد و روی پاهاش کمی آب سرد ریخت. صدا پاهای اون مرد اولی دو باره به سمت راضیه می اومد.
  • خوب الان یه کم گرمت میکنیم.آماده ای؟
هنوز جمله مرد تموم نشده بود که راضیه صدای حرکت سریع چیزی شبیه کمربند رودر هواشنید و بلافاصله ضربه محکمی روی کف پاهاش حس کرد.ناخودآگاه جیغ بلندی کشید و شروع به تقلا کردن کرد.یکی از افراد حاضر در اتاق  در حالی که هر دو پای راضیه  رو با دستهاش نگه داشته بود روی اونها  نشست.. با فرود اومدن هر ضربه شلاق جیغ و فریادهای التماس راضیه به هوا میرفت. به تدریج جیغ و تقلا ها   تبدیل به ناله ها و گریه های ناامیدانه و خفه ای ازطرف  راضیه شد و در نهایت از شدت درد بیهوش شد.
--------------------
صدای چکه های آب که هر چند ثانیه از یک نقطه نا معلوم روی یه سطح صاف چکه می کرد در داخل سلول اکو میشد و مثل پُتک گوش رو آزار میداد. راضیه به تدریج و بدون اینکه از زمان و میزان بیهوش بودنش مطلع بشه چشمهاش رو باز کرد. با باز شدن چشمش درد شدیدی رو در شقیقه هاش حس میکرد. بر خلاف زمان بازجویی هر دو دستش باز بود و هیچ کیسه ای هم به روی سرش نبود. تکونی به خودش داد اما درد پا و کمربه قدری زیاد بود که ترجیح داد هیچ تکون دیگه ای به خودش نده.با بدبختی و درد شدید سعی کرد خودش رو کمی جا به جا بکنه وبه دیوار تکیه بده.رد دستبند پلاستکی که چند ساعت دستهاش رو از پشت به هم بسته بود روی مچ دست به رنگ بنفش در اومده بود.راضیه سعی کرد پاهاش رو دراز کنه اما بخاطر عرض  کم سلول نتونست. ناگهان نگاهش به پاهاش افتاد و از ترس جیغی کشید. با اینکه چیزی حس نمی کرد اما اون چه میدید رو نمیتونست باورکنه. هر دو پا که رنگشون به صورتی پر رنگ تغییر کرده بود و از گوشه و کنارش رد خون مشخص بود به اندازه یک هندوانه نیمه درشت باد کرده بودند. راضیه که حسابی وحشت کرده بود؛ تکونی به خودش داد و با مشت روی درب آهنی یک پارچه سلول کوبید. بعد از چند لحظه که از کوبیدن به در خسته شد باز هم صدای غالب داخل سلول صدای چکه های آبی بود که از یک نقطه دور دست نامعلوم به روی یک سطح صاف  می چکید.با کم شدن اثر داروی ارامبخش به تدریج درد پاهاش هر لحظه بیشتر میشد. دردی که توام با گِزگِز روی کف پاها  بود.با وجود همه این دردها، هر لحظه هم شدت صدای چکه های آب  هم بیشتر میشد راضیه عصبی شده بود و در یک آن شروع به عربده زدن کرد. وقتی خوب با فریادهای بی هدف که تنها شنونده اش خودش بود خسته و بی رمق کنج سلول قرار گرفت ناخود آگاه به یاد ریحانه افتاد. اومدن تصویر ریحانه تو سرش برای یه دل سیر گریه  کافی بود.چند دقیقه بعد از خستگی به خواب رفت.
--------------------
صدای باز شدن درب یکپارچه آهنی سلول و لگد یکی از ماموران که به زور کیسه سیاهی رو به روی سر راضیه کشید و دستهاش رو از پشت بست؛ خواب رو به سرعت از سر راضیه پروند. درد سر و سوزش چشم بعلاوه درد شدید کف پا امان رو از راضیه بریده بود. دو مامور مثل دفعات قبل زیر دو بازوی راضیه رو گرفتند و به سمت اتاقی بردند. مثل دفعه قبل راضیه حضور چند نفر رو در اتاق حس میکرد. یکی از اونها با چرب زبونی شروع به حرف زدن کرد
  • می بخشید از اینکه اینهمه بهتون داره بد میگذره ولی شاید بشه سریعتر تمامش کرد البته اگر خودتون همکاری کنید. اسمتون؟
صدای نسبتا لطیف مرد برای راضیه حکم ناقوسهای گوشخراشی رو داشت که به اجبار باید اونها رو میشنوید. ولی راضیه انگار هیچ رمقی برای مقاومت نداشت. با تن صدایی ارام گفت:
  • راضیه. راضیه رازی.
مرد پوزخند چندش اوری کرد که صداش رو راضیه از زیر کیسه سیاه به خوبی شنید. اما در اون لحظه حاضر بود هر کاری بکنه تا اجازه کمی خواب به او داده بشه.
  • این اسم که اسم مستعارتونه.اسم اصلیتون رو خواستم. اونی که باهاش کار میکنید.
  • شراره. اسمم شراره است. از بچگیم راضیه صدام کردن.
  • می بینی چقدر خوبه رو راست باشی؟ خوب شغلت؟
  • روانکاوم.
  • خیلی هم خوب. خوب . خانوم شراره رازی روانکاو. بگو ببینم برای کجا کار میکنی؟
  • برای خودم. مطب دارم. این و به بازجو قبلی هم گفتم
  • اره میدونم. مثکه هنوزم می خوای گرمت کنیم. دوباره تکرار میکنم. برای کی کار میکنی؟ کجا سازماندهی میشید؟ اسم بگو
  • من روانکاوم.نمی فهمم چی میگید
راضیه گرمای یک دست رو به روی پای راستش حس کرد. از فکر اونچه ممکنه براش پیش بیاد عرق روی پیشونیش نشست. بی محاباو درحالی که ناخود اگاه اشک از چشمانش بیرون می اومد با التماس گفت :
  • آقا خواهش میکنم. خواهش میکنم.به خدا من کاره ای نیستم .دروغ نمیگم . من مطب دارم میتونید برید تحقیق کنید. من اصلا سیاسی نیستم. من کاره ای نیستم. من ...توووو...
حرف شراره در اثر فرو کردن یه تکه نمد بزرگ توی دهنش نیمه تمام موند. یکی از افراد حاضر اتاق محکم دو دست بسته اش رو از پشت گرفت و نفر دوم روی دو پاش نشست و نفر سوم شروع به شلاق زدن روی پاهای ورم کرده شراره کرد. نعره های درد ناک شراره حتی از زیر نمد هم به خوبی شنید ه میشد. تا اینکه باز هم بر اثر شدت درد شراره بیهوش شد.
--------------------
چند ساعت از دومین بازجویی شراره گذشته بود. با باز شدن چشمهاش تصویر گنگ و مبهم یک دیوار سیمانی که روش پر بود از کنده کاری های مختلف جلوش ظاهر شد. کمی خودش رو تکون داد و متوجه شد بر خلاف دفعه قبل هر دودستش از پشت بسته است. درد و سوزش شدید از طرف هر دو پا به شدت آزارش می داد. از درد چند فریاد بلند کشید و بعد ساکت شد. چشمهاش رو بست. اشک از چشمانش سرازیر شد و صدای " الو الو" ارام و خفه ای رو که از سمت کُنج سلول میاومد رو نشنیده گرفت. حتی نمیتونست اشک صورتش رو پاک کنه. گوله های اشک از چشمش به سمت گردن فرو می افتادند و از خودشون ردی به جا می گذاشتند که بعد از مدتی سفید و نمکین  و آزار دهنده میشد. شراره با سعی فراروان و تحمل درد شدید گردنش رو به سمت شونه اش کج کرد تا بلکه بتونه این رد های چسپناک نمکین رو پاک کنه. وقتی ساکت و ارام چشمهاش رو بسته بود باز هم صدای "الو الو ..صدای من و میشنوی" رو از گوشه ای شنید. دیوار سیمانی و در آهنی اونقدر قطور بودند که چنین صدایی رو از خودشون عبور ندن پس بی توجه به صدا اون رو به حساب توهم گذاشت. اما صدا یکریز به گوش میرسید. شراره با تعجب سعی کرد محل صدا رو تشخیص بده. صدا از شیار حدودا ده سانتی هوا از گوشه سلول میاومد. شراره با تعجب و با تحمل درد فراوان سرش رو به سمت شیار کج کرد و گفت :
  • کی اونجاست؟ صدای من و میشنوی؟
  • اره اره..بالاخره شنیدی. بالاخره شنیدی. خداروشکر
صدا صدای یک مرد بود که انگار از ته چاه میاومد. در اون شرایط شنیدن صدای یک انسانِ غیر بازجو ارامش عجیبی به شراره داد. با خوشحالی بیشتر به سمت شیار کج شد . مرد گفت :
  • تو کی هستی؟از کدوم گروهی ؟ از بچه های مجاهدینی ؟
  • چی میگی ؟ من این چرت و پرتها رو نمیشناسم. من کاری نکردم.اینجا کجاست من کاری نکردم من و اشتباه اوردن
  • اشتباهی اوردنت چرا چرت میگی. تو مثکه نمیدونی ما کجا هستیم. اخرین کسی که تو سلولت بود چند روز پیش اعدام شد.
شنیدن کلمه اعدام اونقدر سنگین بود تا شراره رو به حالت جنون برسونه. سرش رو از روی شیار برداشت.نفسش یکهو بالا نمی اومد. حس خفگی بهش دست داد و به سختی خودش رو به در رسوند بعد با زدن تن خودش به در آهنی فریاد می زد" در و باز کنید . من کاری نکردم ..اشتباه شده..من و اعدام نکنید ..". بعد از کلی تقلای جنون آمیز، خیسِ عرق در حالی که نفسش توی فضای بسته و خفه سلول بالا نمی اومد به گوشه ای که شیار کوچک قرار داشت رفت و شروع به گریه کردن کرد.باز هم صدای مرد از داخل شیار میاومد
  • نترس .نترس. خودت میگی کاری نکردی. لابد اشتباه شده.نترس فقط . بترسی خودت همینجا میمیری. بگو ببینم بازجوت کیه؟
شراره بی رمق صورتش رو به سمت شیار برد و با صدایی بی انرژی گفت:
  • نمیدونم. ندیدمش. هیچی نمیدونم. نمیدونم کجام. نمیدونم چرا اینجام. نمیدونم بیدارم یا خواب..
  • همه اولش همینن. راستی یادم رفت خودم و معرفی بکنم. من اسمم سلمان هست. اسمت چیه؟
  • چرا همه اینجا اول همین سوال و می پرسن؟ ولی باشه مهم نیست. تو هم بدون. اسم من شراره است. روانکاوم. تو خیابون انقلاب راه میرفتم که یهو نفهمیدم چی شد. انداختنم توی ون.
  • پس تازه باز داشت شدی..خیلی عجیبه
  • اره همش عجیبه. همش. از اولش تا اخر
  • اخه تازه بازداشتی ها رو اینجا نمی ارن. اینجا میدونی اصلا کجاست؟
  • نه نمیدونم. هیچی نمیدونم
  • اینجا زنداد 303 هستش. یه زندان فوق امینتی .منم قبل از اومدن فقط اسمش و شنیده بودم .نمیدونم کجاست چون چشمهام بسته بود ولی اینجا مال جرایم امنیتیه. اونم نه اونهایی که فقط واسه اعتراف و پخش تلوزیونی میگیرن. جرایم واقعی امنیتی.
  • تو هم پس این کاره ای
  • من هوادار مجاهدین بودم. چند ماه قبل واسه یه عملیات ترور وارد ایران شدم ولی خوب. رفقا نارو زدن بهم. خیلی نمی مونم. منم اعدامی ام . تهش همینه. مهم هم نیست
  • ولی برای من مهمه من هیچ کس نیستم نه کاری کردم نه می دونم چرا اینجام نمیخوام بمیرم نمیخوام بمیرم.
  • می فهمم.ولی اولش باید اینجا دوام بیاری. می فهمی. اونها دارن تحت فشار قرارت میدن تا کم بیاری. حتی اگرم کاری نکرده باشی ولی چون پات به اینجا رسیده نمی گذرن ازت. اونقدر تحت فشار قرارت میدن تا هر چی بگن بگی باشه. قوی باش.
صدای تند باز شدن در از شیار شنیده شد. و بعد از اون صدای فریادهای اون سلمان که داد میزد " نزن نامرد ..نزن". صدا ها بعد از مدتی متوفق شد و موسیقی متن سلول به صدای چکه های آب که از نقطه ای نامشخص به روی سطح صافی می افتادند تغییر پیدا کرد.
--------------------
شراره رو اینبار نه روی زمین بلکه به روی صندلی آهنی سفتی بسته بودند. روی سرش مثل همیشه کیسه سیاهی کشیده شده بود و دستهاش محکم به دو دسته صندلی آهنی توسط چند دست بند چرمی بسته شده بود. اتاق به قدری سرد بود که آب از دماغ شراره اویزون شده بود. صدای خش خش چند کاغذ از رو به رو و گهگاهی صدای نعره های زجر آوری از دور دستها به گوش می رسید.
  • خوب خانوم شراره رازی روانکاو. نمیخوای حرف بزنی؟
  • من بیگناهم کاری نکردم.
  • خیلی خوب. بسیار عالی. پس من شروع می کنم تا بفهمی ما همش و میدونیم. فقط خودت باید با زبون خودت بگی و از همه مهتر بگی کی سازماندهیت کرده. خوب فقط بگم یه چیزی رو تا شاید دوزاریت بهتر بیافه. شما مدتهاست تحت نظری خانوم. سازماندهی تظاهرات امروز فقط یکی از جرم هاته. و ساده ترینش. اصلا فکر کن ما تو رو از خونتون گرفتیم. فراموش کن میدون انقلاب رو. باشه؟
شراره با شنیدن حرفهای مرد به شدت نگران شده بود. فقط خدا خدا می کرد تا اونچی رو که تو ذهنش میگذره اتفاق نیافته. حاضر بود به عضوت در یک گروه برا نداز اعتراف کنه ولی چیز هایی رو که حدس میزد نشنوه. با ترس و لرز زیر لب گفت
  • بفرمایید به گوشم
  • آفرین من از این لحن خوشم میاد همیشه مودب و متین باش . ما خیلی از شما میدونیم. و میخوایم بیشتر هم بدونیم. خوب برای شروع بهتره از یه اسم شروع کنیم. خیلی آروم و منطقی بگو این اسم رو میشناسی ؟  کیومرث ( *رجوع کنید به داستان تله)
با شنیدن اسم کیومرث رعشه به تن شراره افتاد. ضربان قلبش به شدت بالا رفت. کیسه روی سرش اجازه نفس کشیدن رو بهش نمیداد. بدون گفتن هیچ کلمه ای سرش رو به صورت دایره وار می چرخوند و فریاد میزد : نمی تونم نفس بکشم..نمی تونم نفس بکشم. دو نفر از افرادی که داخل اتاق حضور داشتند به سرعت دستهای شراره رو باز کردند و اون روبه بیرون اتاق بردند. یک نفر به سرعت یک سطل آب سرد به روی سر شراره خالی کرد. شراره به یکباره تمام دردهای پا و سرش رو فراموش کرده بود. حس فرد گوله خورده ای رو داشت که نمی دونست از کجا گلوله خورده. برای شراره بازی به نظر تمام شده می رسید.