جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب روزی که عاشق دخترم شدم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب روزی که عاشق دخترم شدم. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ مهر ۲۰, سه‌شنبه

روزی که عاشق دخترم شدم

    نوشته : ایول


    ای کاش زندگی های ایرانیمون هم مثل فیلمهامون بودن. توشون فقط عاشق میشدی و بعدش هم به وصال یار میرسیدی. خیره شده ام به تلویزیون و دارم فیلم آفریقای شهاب حسینی رو میبینم. شانسی یا بد شانسی, از یکی از دوستام گرفتم.فیلمو مثلاً برای المیرا گرفته بودم که فردا اگه اجازه بدن ببینه٬ یک کم بخنده. چیزی که خیلی وقته رو لبای دوست داشتنیش ندیدم. سی دی کپی بود٬ با اسم اشتباه که این رفیقمون اشتباهی به جای یه فیلم خنده دار بهم داده. فردا وقتی سی دی رو کردم تو کونش٬ بیحساب میشیم. حالم بده. شاید به بدی حال دختر توی فیلم. گیر یه مشت لاش خور افتاده٬ بدتر از من. تنها فرقش اینه که بدبختیش قراره یک ساعت و نیم باشه٬ مال من یک عمر. چه میدونم! شاید وقتی خدا داره فیلمِ زندگی ماها رو نگاه میکنه٬ براش بیشتر از یک ساعت و نیم نمیشه. تصمیم دارم یه تیکهٔ توپ بذارم تو فیلم خودم که سورپرایز بشه. دارم واسه ات. خدا جون تو فعلاً فیلمتو ببین...
    ما ایرانیها تو فیلم٬ ماشالله چقدر فهمیده و با فرهنگیم من خبر نداشتم. دقت نکرده بودم که اگه یه دختره با سه تا پسر توی یه خونه باشه٬ پسرا از حالت حشریشون در میان و در رابطه با سرنوشت دختره به بحث و گفتگو میپردازن! چقدر ما ایرانیها سرنوشت همدیگه برامون مهم بوده٬ من نمیدونستم. احتمالاً دو تا ایران داریم. یکی ورژن بهشت بَرین٬ یکی هم ورژن تخمیش که من توش به دنیا اومدم... جایی که همه چیز کپیه٬ با اسم اشتباه روی سی دی... واقعیت رو تازه وقتی میبینی که دخترت تو بیمارستانه با قلبی که به زور میزنه و تو نمیتونی براش کاری بکنی. دکتر مملکتی! دک و پزت و ادعات٬ کون خرو پاره میکنه...اونوقت نمیتونی برای پارهٔ تنت کاری بکنی... جایی که پول داری اما مردم انسانیت ندارن...بعدش هم گیریم انسانیت داشتن... از کی بخوام پیشقدم بشه تو امر خیر؟ مگه همه اش چند تا قلب داریم که یکیشم بخوایم اهدا کنیم؟ یکماه پیش یه نفر مرگ مغزی شده بود اما گروه خونیش به المیرا نمیخورد. خدایا! ای کاش میتونستم قلب خودمو بدم بهش اما گروه خونی منم بهش نمیخوره... دارم دیوانه میشم! الان هم مادرم به زور هر جفتمونو فرستاد خونه. پیرزن بدبخت! چند روز بود یه نفس هم من هم ترانه بیمارستان بودیم.
    صدای تلویزیون خیلی بلند نبود. نمیخواستم ترانه بیدار بشه. خسته اس. منم خسته ام. تنها فرقش اینه که اون میتونه با قرص بخوابه٬ من نه...
    آها! خوب خدا رو شکر! با اینکه جواد عزتی دختره رو با چاقو زد٬ اما شهاب حسینی خیلی مردونه و با غیرت٬ سریع رفت تا دختره رو نجات بده... نه انگار فیلم واقعاً کمدی بوده... خوشم اومد. زدم زیر خنده!این فیلم باید در رابطه با طنز٬ یه اُسکاری چیزی بگیره. نمیدونم چرا خنده ام بند نمیاد! اونقدر که وقتی موبایلم زنگ زد٬ با خنده جواب دادم:
    -جانم محسن جان؟
    -آقا من شرمنده شدم! این سی دی رو دیدم انگار بچه ها اسم عوضی روش نوشتن... میخندی؟! درست داده بودم فیلمو؟!
    -نه عزیز... اشتباه بود... خاک... تو... اون...
    -ایرج ؟ چته تو؟ چرا میخندی؟ حالت انگار خوب نیست... الان میام!
    خنده ام ناگهان قطع شد.
    -لازم نیست! دارم میرم جایی... قرار دارم...
    -بازم میری سراغ اون دختره؟ نکن این کارو با خودت و زندگیت٬ ایرج ! زندگیتو خراب نکن. ترانه چه گناهی کرده آخه؟ جُم نخور! دو دقیقهٔ دیگه اونجام...
    تا اومدم چیزی بگم٬ زنگ خونه رو زدن.
    -باز کن... منم... بیا بیرون!
    گوشی رو قطع کردم ودرو باز کردم.اگه محسن قضیهٔ دختره رو می دونه٬ پس حتماً تعقیبم کرده. از الان باید باید حواسمو بیشتر جمع کنم. بلاتکلیف چند لحظه ای ایستادم. نمیفهمیدم چی میخواد از جونم. وقتی که لازمشون داری٬ نیستن... وقتی لازمشون نداری٬ طوری میچپن تو کونت که نمیتونی درشون بیاری...پالتومو از جالباسی ور داشتم و شالم رو هم مثل طناب دار٬ پیچیدم دور حلقم و رفتم بیرون. درو قفل نکردم تا اگه بتونم محسن رو متقاعد کنم٬ بمونه پیش ترانه. هرچند ترانه راحت خوابیده. نمیخوام بیدارش کنم. بذار به جای هر دوتامون بخوابه. محسن زیپ کاپشنشو باز گذاشته بود و تو سرمای زمستون٬ انگار گرمش بود. نمیدونم چرا نفس نفس میزنه. شاید دویده.
    -ایرج ! پسر خوب! جون من بیا بریم یه کم راه بریم...
    -گفتم که قرار دارم... میتونی یه چند ساعت بری پیش ترانه تا برگردم؟
    -نه نمیرم! تو هم هیچ جا نمیری...میخوام باهات حرف بزنم...
    -الان حوصله اشو ندارم. بذار وقتی برگشتم...
    حرکت بعدی محسن چسبیدن یقه ام بود.
    -نمیذارم برینی تو زندگیت مادر جنده! گاییدی منو!
    -درست حرف بزن! مادر من حق مادری به گردنت داره کس کش!
    -تو هم که سمبل غیرت! مگه واسه ات مهمه؟ میدونی اگه بفهمه پسرش داره چیکار میکنه دیوانه میشه؟ نکن این کارا رو ایرج ! این تن بمیره! حداقل از المیرا خجالت بکش مرد!
    -من دیگه مردونگی توم مونده؟
    اشک تو چشماش جمع شده. شایدم واقعاً دلش میسوزه. اما نمیفهمم برای چی دلش میسوزه. خسته تر از اونی هستم که بخواد برام مهم باشه.یقه اشو گرفتم و محکم کوبیدمش به بنزم که تو حیاط پارک شده بود. ماشین بنزم! راستی تو این دنیا اصلاً چی مال ماست؟ به نظرم هیچی! احساس پوچی میکنم. بنز فلان قیمتی! خونهٔ بهمان قیمتی! عطر و ادکلن مارک دار٬ یا حتی زندگی! هیچکدوم در مقابل عشق ارزشی نداره. عشقی که مثل سم داره از تو میخورتم و نمیتونم کنترلش کنم! نگه داشتن این عشقو به خودم مدیونم... اما محسن نمیفهمه! هیچکس نمیفهمه! تا این عشق و درموندگیشو تجربه نکنی نمیفهمی! پس حرف زدن در باره اش هم فایده ای نداره. کجا رو اشتباه رفتیم که اینجوری شد؟ مدتها از آخرین سکسم با ترانه میگذره. احساسی بهش ندارم به جز شرمساری. در مقابلش احساس مردونگی نمیکنم که بخوام آلتمو واسه اش سیخ کنم. مردونگی به بر آورده کردن آرزوش بود که نتونستم. یه بزدل بی لیاقت!حالا دیگه مهم نیست. هر چی مردونگی تو وجودم مونده رو جمع میکنم و میریزم تو اخطارم به محسن:
    -من دارم میرم! اگه نمیری مراقب ترانه باشی سیکتیر! نذار...
    -نمیذارم بری...
    جمله اش با مشتی که ازم خورد٬ نا تموم موند و بیحال افتاد کنار ماشین. کاپشنشو گرفتم و انداختمش تو باغچه. سوار ماشین شدم و با عجله به سمت قرار رفتم. یه نیم ساعتی زودتر از دختره رسیده بودم. اوه! اوه! اسمش چی بود راستی؟ گند نزنم یه وقت؟اینقدر از این دخترا و پسرا تو زندگیم هست که دیگه حسابشون از دستم در رفته. خیلی طول نکشید که از دور پیداش شد. یه پالتوی مشکی قشنگ پوشیده و داره میاد سمت ماشینم. یه چراغ میدم که متوجه من بشه. انگار اون هم مثل من بیقراره. نتونسته طاقت بیاره و زودتر اومده سر قرار. ازش خیلی بزرگترم. حداقل ۲۰ و چند سال بینمون فاصلهٔ سنی هست. البته اگه سنش رو نکرده باشه تو پاچه ام. خودش میگه ۲۵ سالشه٬ اما میخوره که جوونتر باشه. تازه رفتم تو ۵۱ سالگی. هوا اونقدر تاریک نیست که نتونه توی ماشینو ببینه. با دیدن من خندید و اومد طرفم. یادم نیست چطوری باهاش آشنا شدم. مگه فرقی هم میکنه؟ مهم اینه که اینجاست.ای بابا! این اسمش چرا یادم نمیوفته؟ هول نشو! هول نشو! این همه سال ازش با تجربه تری. خوب نذار بفهمه دیگه!
    وقتی نشست تو ماشین و لبخند قشنگشو تحویلم داد٬ آروم شدم:
    -سلام خانومی!
    -سلام آقا ایرج...
    -صد دفعه گفتم بهم نگو آقا ایرج. احساس پیری میکنم اینطوری! همون ایرج خوبه... بعدش هم من و شما که دیگه با هم این حرفها رو نداریم که کوچولو...
    -منم بهت گفتم بهم نگو کوچولو...
    با بدجنسی گفتم:
    -این به اون در...
    با صدای خنده اش که میپیچه تو سرم٬ مو به تنم سیخ میشه. صدای خنده اش٬ عجیب منو یاد المیرا میندازه. عین اون میخنده پدر سگ!اسم المیرا تو سرم زنگ میزنه. بعدش هم میره تو قلبم و با خون پمپاژ میشه تو کل وجودم! همهٔ وجودم میشه المیرا!
    -کوچولو؟ شام کجا بریم؟ چی هوس کردی؟
    -بازم گفتی کوچولو؟ امشب از دسر خبری نیست...
    -نه! نه! غلط کردم! تو بگو چی صدات کنم که اینهمه خوشگلی رو وصف کنه؟ اسم خودت کافی نیست!
    -راستش خودمم نمیدونم پانته آ٬ معنیش چیه... شما هر چی میخوای صدام کن.
    -عشقم خوبه؟
    با خجالت سرشو انداخت پایین و قرمز شد. دختر امروزی و خجالت؟ امشب چرا همه چیز بر عکسه؟ مرد ایرانی باغیرت میشه... جنده خجالت میکشه... من دارم فکر میکنم... نکنه الان آدم فضاییها هم حمله کنن؟ بعید نیست... منو از دسر میترسونی توله سگ؟ همچین خلع سلاحت کنم که مثل عسل٬ بهم دسر بدی! تو فقط صبر کن!
    -عشقم؟ بالاخره نگفتی چی میخوری...
    بعد از خوردن یه استیک تو یه رستوران گرون قیمت٬ نشستیم تو گرمای دلچسب ماشین. دست ظریفشو گرفتم تو دستام و در حالیکه نگامو دوخته بودم تو چشمای مشکیش٬ دستشو بوسیدم. از اینکه اینطوری تو دام زنونه اش افتاده ام٬ چشماش داره برق میزنه. تمام بدبختیمو میریزم تو صدام و مینالم:
    -پسر خوبی بودم پانته آ خانوم؟ شامم هم که تا تهش خوردم... هنوزم نمیخوای دسر منو بدی؟ میخوای دلمو بشکنی؟
    -قول میدی دیگه بهم نگی کوچولو؟
    -قول میدم...به جون عشقم...فقط تو عصبانی نباش...
    -پس بریم...
    یه موسیقی ملایم گذاشتم. نمیتونستم بذارم دختره عصبانی بمونه. حداقل تا وقتی کامل بشناسمش.کسی که دسر میخواد باید منت کش خوبی هم باشه. فعلاً که همه واسهٔ من و ترانه طاقچه بالا گذاشتن. ولی این یکی ارزششو داره...اونقدر تو خودم بودم که نفهمیدم کی رسیدیم به خونهٔ مجردیم.یه آپارتمان توی یه برج بالای شهر خریده بودم برای اینجور مواقع. برای آشنایی بیشتر.
    -بفرما خانوم خانوما! اینم یه جای دنج و مطمئن برای خوردن شما... ببخشید دسر!... بفرمایید در خدمت باشیم...
    -خیلی لوسم میکنی ها! ای شیطون!
    بالاخره به هر بدبختی بود کشیدمش بالا تو آپارتمانم. قبلاً اینجا نیومده بودیم. چیزی که میخواستم حالا فاصله اش با من کمتر از چند سانت بود. تو راهرو همون دم در ورودی آروم بغلش کردم. ازش بلندتر بودم برای همین هم مجبور شد رو پنجه هاش بلند بشه و سرشو بذاره رو شونه ام. تو گردنم یه نفس عمیق کشید و زمزمه کرد:
    -ایرج؟ عاشق بوی این ادکلنتم من... اسمش چیه؟
    -منو بگو که فکر میکردم تو عاشق من شدی... نگو خانوم خانوما عاشق عطرم شده...
    -نه به خدا! خیلی دوستت دارم ایرج...
    -اول دسر منو بده بهم اگه خوشمزه بود بهت میگم اسم ادکلنم چیه...شایدم اصلاً یه دونه برات خریدم... که همیشه به یادم باشی...
    وقتی پالتوشو در آورد٬ آروم لبامو گذاشتم رو لباش و کشیدمش تو بغلم. خیلی لازم نبود هرکول باشم تا بشه بالا تو بغلم نگهش دارم چون خودش پاهاشو دورم گره زده بود. همونطور که تو بغلم بود٬ آروم رفتم سمت کاناپه و نشستم. لباش نرم و دلچسب و خواستنی بود. زبونمو کردم تو دهنش. اونقدر با زبونش بازی کردم که یاد گرفت باید چیکار کنه. حلقهٔ بازوهامو دور کمر ظریفش تنگ تر کردم و لای پاشو فشار دادم رو آلتم... یه بلوز یقه اسکی قرمز تنش بود. دستامو از پشت و از زیر لباسش دادم تو و گذاشتم رو شونه هاش و اینبار محکمتر فشارش دادم رو آلتم و سرمو گذاشتم رو گردنش.
    -آخ ایرج؟ داری دیوونه ام میکنی...
    -دسر مگه حرف هم میزنه؟ وقتی خوردمت اونوقت میبینی کوچولو!
    انگار حالش بدتر از این حرفها بود که بخواد دلخور بشه. کشیدمش زیرم و همهٔ وزنمو انداختم رو تنش که از شهوت میلرزید.
    -میلرزی؟ نکنه سردته؟
    به جای جواب محکمتر بغلم کرد و فشار داد به خودش. به جای اون٬ من داشتم له میشدم. تو گردنش همراه بوسیدن زمزمه کردم:
    -مراعات حال منم بکن دختر خوب! اینجوری که رام میندازی٬ مجبور میشم بد بلایی سرت بیارم...
    -هر کاری میخوای باهام بکن...
    -هر کاری؟ پس بذار برم یه لیوان شیرموز از یخچال برات بیارم تا جون داشته باشی هر کاری میخوام باهات بکنم...همینجوری باش. خوب؟
    از روش بلند شدم . یه چند لحظه بالای سرش ایستادم تا غالب بودنم رو تو چشمای خمار از شهوتش ببینم .رفتم تو آشپزخونه. هادی٬ یکی از دوستام٬ پشت میز نشسته بود و داشت چایی میخورد. با دیدن من پرسید:
    -خیلی قراره طول بکشه؟
    -نه... شیرموزو بخوره خیلی طول نمیکشه٬ میخوابه... وسایلتو آوردی؟
    -آره زود باش فقط...
    تو همون لحظه موبایلم زنگ زد. از بیمارستان بود. خدایا نکنه؟ اگه برای المیرا اتفاقی افتاده باشه؟ تو اون چند لحظه که تلفنو جواب بدم٬ انواع راههای خودکشی از جلوی چشمم رد شد. خودمو آویزون کنم. خودمو پرت کنم جلوی ماشین. خودمو...
    -بله؟
    -مادر... ایرج! سریع خودتونو برسونین! یه مورد مرگ مغزی آوردن انگار.گروه خونیش میخوره به المیرا... فقط باید از خوانواده اش اجازه بگیری.... الان دکتر بهم گفت. یه دختر جوونه. خدا قسمت نکنه...فقط نمیشه با خوانواده اش حرف زد...من جرات نکردم باهاشون...
    -راست میگی؟ الان میام...
    خدایا! شکرت! بازم بزرگی خودت! میدونستم نمیذاری دستم به خون یه موجود بیگناه آلوده بشه. ممنونم خدا جون!
    با اینحال نمیتونستم ریسک کنم. باید از این دختره مطمئن میشدم.شیرموزو از یخچال برداشتم و رفتم تو هال پیش دختره.همونطوری دراز کش بود.
    -شرمنده پانته آ جان. انگار یکی از دوستام تصادف کرده...
    -آره شنیدم... ای بابا!
    -باشه یه بار دیگه. الان دیگه باید برم بیمارستان انگار حالش بده... تا یه جایی میرسونمت. بیا اینو بخور…
    دخترک بخت برگشته٬ بیخبر از همه جا لیوانو گرفت و شروع کرد به خوردن.همونطوری هم زل زده بود تو چشمام.داشتم از عشق و اعتماد یه دختر بیگناه استفاده میکردم.کاناپهٔ کوچیکی که نزدیک در و توی راهروی ورودی گذاشته بودم٬ در ظاهر دو تا کاربرد داشت و تقریباً به جز قسمت هال به هیچ جا دید نداشت.مخصوصاً قسمت آشپزخونه که پشت دیوارش هادی منتظر بود. نشستم کنار پانته آ ومثلاً مشغول پوشیدن کفشم شدم. میترسیدم.
    -حالا چرا میلرزی؟ یعنی حالش اینقدر بده؟
    -از اونیکه فکر میکنی خیلی بدتره. اگه بمیره...
    -زبونتو گاز بگیر! توکل داشته باش... انگار خیلی دوستش داری؟
    -تا حالا این حسو به هیچ کس نداشتم حتی به تو... شرمنده که اینطوری شد خانومی. انقدر خواستنی هستی که خودمو فقط تا این کاناپه تونستم کنترل کنم.اما انگار قسمت نبود... پاشو لباساتو بپوش...
    هرچند خودمو مشغول کفشام کرده بودم اما صد در صد حواسم رو حرکات پانته آ بود.شیرموزو تموم کرد و لیوانشو گذاشت پایین کنار کاناپه.
    -آم... ای... رج؟ می... تونی...؟ پال...
    -پالتوتو میخوای؟
    بدون اینکه جواب بده٬ سرش خیلی سنگین افتاد رو پام.تکونش دادم و صداش کردم اما جوابی نداد.
    -هادی! خوابید! میتونی سریع ردیفش کنی و جوابشو بهم بدی؟
    -سعی امو میکنم. کی بود؟
    -مادرم بود. انگار یه کیس پیدا شده که گروه خونی المیرا رو داره...
    -پس این بدبختو دیگه واسه چی خوابوندیش؟
    -انگار جزو لیست اهداییها نیست…
    با کمک هادی٬ تن سنگین پانته آ رو بلند کردیم و بردیمش تو حموم که با پلاستیک کف و دیواره هاشو پوشونده بودم و خوابوندیمش توی وان.وقتی هادی مشغول شد٬ سریع رفتم سمت موبایلم. به موبایل ترانه زنگ زدم. با اینکه قرصهای خواب آوری که خورده بود خیلی قوی بودن٬ اما بازم بیدار شد بدبخت.وقتی نگران میخوابید٬ خوابش خیلی سبک بود و سریع بیدار میشد. ازش خواستم آژانس بگیره و بره بیمارستان و منتظر من بمونه.بعد از اینکه سفارشهای لازم رو به هادی کردم٬ راه افتادم. وقتی رسیدم بیمارستان, اولین کارم رفتن بالا سر دخترک مرگ مغزی بود. برای یه لحظه نمیدونستم چه احساسی داشته باشم. یه دختر رو تخت بیمارستان خوابیده بود که از بس صورتش ورم داشت نمیشد حدس زد چه قیافه ایه. اونطوری که دکترا دستگیرشون شده بود٬ انگار میخواستن به دختره تجاوز کنن چون تو دهن دختره یه تیکهٔ از آلت مردونه پیدا کرده بودن که انگار گاز گرفته بود و کنده بودش. یه تیکهٔ نسبتاً بزرگ که تو دهن دختر مونده بود و نشون میداد قضیه چیه. به این میگن غیرت! آروم خم شدم و پیشونی کبود و متورمشو بوسیدم. مرحبا به غیرتت دختر ایرانی که سزای اون بیشرفو گذاشتی کف دستش. هرچند قیمتی که پرداختی جونت بود.میدونستم کی اینطوری دختر بیچاره رو آش و لاش کرده. چون این ضربه های مداوم٬ نشونه از خشم و انتقام داشتن و باعث مرگ مغزی یه دختر بیگناه شده بودن.وقتی با دکترش حرف زدم و فهمیدم که حدسم درست بوده و دختره اسمش تو لیست اهدا کنندگان اجزا نیست. بدبخت مگه میدونست قراره گیر یه بیشرف حشری بی افته و بمیره؟ مخصوصاً تو این ایرانِ امن و امان که همه رو هم غیرت دارن و مراقب همدیگه هستن. رفتم سراغ خوانواده اش. مادرش نه گریه میکرد نه چیزی. فقط وسط راهرو ایستاده بود و نگاه میکرد. به کجا فقط خدا میدونه. تو صورتش فقط تعجب و ناباوری بود. پدر دختره هم مبهوت و گیج دو تا دستاشو گذاشته بود رو شقیقه هاش و داشت زمینو نگاه میکرد.. همسنهای خودم بود. آروم رفتم جلو:
    -تسلیت میگم جناب... خدا صب...
    -اوهوم…
    -حالتون خوبه آقا؟
    -حالم؟…
    احساس میکردم خودم بودم که قرار بوده به دختر بدبخت تجاوز کنم. دختری که در عنفوان جوانی آش و لاش و بدون روح روی تخت بیمارستان افتاده٬ چون یه حیوون نتونسته جلوی اون هوس حیوانی خودشو بگیره. یعنی فرق من با اون حیوون چیه؟ اون احتیاج به سکس داشت. من احتیاج به قلب.پاهام میلرزید. حالا دیگه نه دکتر بودم نه چیزی! فقط یه پدر عاجز بودم. مثل همونی که شقیقه هاش رو تو دستاش گرفته بود و هاج و واج مونده بود.چه جوری باید خواسته ام رو مطرح میکردم؟ با چه رویی؟ اما دختر خودم هم در خطر بود و خیلی وقت نداشت.
    -میدونم چه حالی دارید الان...
    -بهم زنگ زد و گفت که... چی گفت؟ اُف! یه چیزی گفت...گفت بابا بیا دنبالم... ماشینم... کلاس زبان بود؟... کلاس موسیقی بود؟ ای خدا! چرا کله ام خالیه؟ نمیفهمم اصلاً چی شده که؟
    -تسلیت میگم. ان شالله غم آخرتون...
    -تسلیت؟! شما؟ از دوستای دخترم هستید؟
    زل زد تو چشمام.
    -نخیر. بنده دکتر هستم تو این بیمارستان. راستش... راستش... باید باهاتون راجع به موضوع مهمی حرف بزنم. دختر شما... اینجا... بستریه...
    -نسترن! اسمش نسترنه...
    -دختر شما متاسفانه دیگه... انگار...
    -میگن حالش بده. راست میگن؟
    به نظر میرسید که کلاً اون تیکهٔ مرگ دخترشو نگرفته و آنالیز نکرده. معلوم بود چون انگار نمیفهمید برای چی تسلیت میگم. شاید هم اصلاً نمیشنید.
    -دخترتون دچار مرگ مغزی شده...
    با مشت محکمی که از مرد خوردم٬ سرم گیج رفت و خون دماغم باز شد. دستمو گرفتم به دیوار تا نیافتم. قبل از اینکه به خودم بیام٬ یقه ام رو چسبید و کوبید منو به دیوار.
    -حرف دهنتو بفهم مرتیکه!
    همونطور که یقه ام تو دستاش بود انگار انرژیش ته کشید. سرشو گذاشت رو دستاش. دستامو حلقه کردم دورش و گرفتمش تو بغلم. باید از شوک در می اومد.تو بازوهام داشت زجه میزد.حال خودم هم همچین بهتر از پدر نسترن نبود. پدر نسترن٬ آینهٔ تمام نمای خودم بود اگه برای المیرا اتفاقی می افتاد. مثل بچه ها زدم زیر گریه.دلم برای المیرا یک ذره شده بود. مرد بیچاره رو ولش کردم به حال خودش و رفتم به سمت اتاق دخترم. المیرا خواب بود. مادرم با دیدن من دو دستی زد تو صورتش.
    -خدا مرگم بده ایرج... چی شد؟
    -پدر دختره رو دیدم...
    -دعواتون شد؟
    -نه هنوز… المیرا هنوز به هوش نیومده؟
    -نه...
    -فهمیدی چی شده؟
    -نپرس...
    آروم رفتم به سمت تخت المیرا. چقدر این موجود دوستداشتنی, کوچیک و شکننده بود.اون صورت رنگ پریده اش چقدر مظلوم بود. میدیدم که دخترکم نا نداره. و به زور نفس میکشه.همون لحظه یه مسیج به موبایلم اومد. از هادی بود. فقط نوشته بود خودشه.ای خدا! مسخره کردی؟ هم این دختره نسترن٬ هم پانته آ؟ عمق فاجعه بزرگتر از اونی بود که بتونم تصمیم درست بگیرم. مسٔله فقط بودن یا نبودن یه قلب نبود. حتی اگه پیوند با موفقیت انجام میشد تازه باید منتظر میموندیم ببینیم که بدن المیرا قبولش میکنه یا نه؟ تازه اگه قبول هم میکرد احتمال سکتهٔ قلب جدید و هزار تا چیز دیگه بود. عفونت بعد از پیوند قلب٬ داروهایی که بعد از عمل٬ در دراز مدت سرطانزا میشن. شاید اگه اثرات جانبی عمل نبود٬ گناه کشتن پانته آ رو به جون میخریدم٬ اما... خدایا پناه بر خودت! مرگ نسترن خواست خودت بود نه من! منو میخوای امتحان کنی؟ دلهره داشتم اونقدر که میخواستم بالا بیارم. همون لحظه ترانه هم از راه رسید و یکراست اومد سراغ المیرا.
    -چی شد ایرج؟ حرف زدی؟ گفتن آره؟
    -هنوز نتونستم چیزی بگم...
    -پس آخه منتظر چی هستی تو حمال؟ منتظری المیرا که مُرد بری حرف بزنی؟ کجان؟ خودم میرم اصلاً!
    بدون اینکه منتظر من بشه٬ دست مادرمو کشید و با خودش برد:
    -مادر جون! نشونم میدی کجان؟
    ترانه رو سریع گرفتمش:
    -ترانه جان! صبر کن قربونت برم... میرم! بذار یه چند دقیقه آروم بشن بعد.بیچاره هااصلا نفهمیدن دخترش مُرده...
    -ایرج تو رو خدا! باهاشون حرف بزن! دیر میشه!
    -میرم الان. تو بشین. من میرم.
    تمام بار دنیا رو دوشم داشت سنگینی میکرد و نمیتونستم سریع راه برم. تب کرده بودم. گُر گرفته بودم. بازم خودمو رسوندم به خوانوادهٔ نسترن که تعدادشون حالا بیشتر هم شده بود. انگار از فامیلهاشون بودن. رفتم سر وقت پدر نسترن.داشت گریه میکرد. مادرش که انگار بیهوش شده باشه فقط نشسته بود روی نیمکت و چشماشو بسته بود. .انگار فامیلاشون بهشون فهمونده بودن چی شده.نه حوصله داشتم نه انرژی اما کاری بود که باید میکردم.آروم جلو رفتم و دستمو گذاشتم رو شونهٔ مرد...
    ..................................................................................................................
    دختر بیچاره دو تا دستاشو به عنوان التماس, چسبونده بود به هم و با چشمای پر از اشک فقط زل زده بود بهم.البته حق هم داشت. وان حموم و دیوارها روکه با پلاستیک پوشونده بودیم برای این لحظه, فضا رو حتی برای من هم ترسناک کرده بود. البته من از فضای اینجا نمیترسیدم. از مرگ هم نمیترسیدم. به عنوان یک جرّاح٬ باید قبول کنی که مرگ بخشی از واقعیته. مرگ یه جورایی میشه بخشی از کارت و بعد از مدتی هم بهش عادت میکنی و دیگه معنی خودشو از دست میده. اما اینجا و در این لحظه٬ از سقوطی میترسیدم که این مرگ بخصوص قرار بود برای من به ارمغان بیاره..پانته آ از ترس انگار حرف زدن یادش رفته باشه٬ داشت بیصدا نگام میکرد. اشکاش مثل چشمه میجوشید و تمام صورتش خیس و قرمز شده بود.باآرایشی که دیگه از شدت گریه پاک و ریملی که دیگه فقط یه شیار طولانی زیر چشمای درشتش بود٬ صورتش بیش از حد رقت بار شده بود. از پشت پردهٔ اشک میدیدمش اما صداشو نمیشنیدم. نمایشی که نیم ساعت پیش بازیگرش بودم٬ گوشامو پر کرده بود و داشت تو سرم زنگ میزد.صحنه ای که تو بیمارستان به استقبالم اومد٬ دهشتناکتر از اون بود که فکرشو میکردم. چرا؟ چون تازه اونموقع فهمیدم واقعیت لخت و عریان مرگ فرزند٬ چقدر... چقدر... هیچ اسمی برای توصیفش پیدا نمیکنم.مرگ فرزند؟ واژه ای که از بس سنگینه نمیتونم حتی بفهمش. همهٔ تلاشم برای اینه که نفهممش. الان فقط یه چیز میبینم و اونم پوست لخت پانته آ ست که بین من و قلبش فاصله انداخته. قلبی که برای دخترم میتپه. خیلی سریعتر از اونکه بتونه فرار کنه٬ رفتم سمتش و گرفتمش تو بغلم. میلرزید. اونقدر شدید که حتی منو هم میلرزوند.مثل روانیها دستاشو به دو طرف باز کردم وگوشمو گذاشتم رو سینه اش. قلبش مثل یه گنجشک کوچیک که گرفتار یه گربه شده باشه میزد. به همون سرعت. حق هم داشت. عزراییل با چاقوی جراحی بغلش کرده بود و قصد جونش رو داشت.
    -زود باش بخواب تو وان دختر جون... بیشتر از این اذیتم نکن... برو تو... برو قربونت برم... برو دیگه پدر سگ!
    -ایرج! آقا ایرج! تو رو خدا! تو رو جون زنت! تو رو جون بچه ات! بذار برم... تو رو...
    تو بغلم بلندش کردم و در حالیکه تو هوا لگد مینداخت٬ با خودم کشوندمش تو وان. با نشستن خودم٬ بدن لاغرش رو مجبور به خم شدن و نشستن کردم. حالا دیگه دستای لرزون پانته آ, تنها مانع بین من و قلبش بود:
    -پانته آ! به خدا قول میدم دردت نیاد... ببین؟ اصلاً به مرگ یه دونه دخترم...هیچ دردی نمیفهمی! قول میدم...! انگار بخوای بخوابی عزیز دلم! به همون راحتیه...از دردش میترسی؟ درد نداره به مرگ خودم...
    دستاشو از بینمون در آورد و شروع کرد به زدنم:
    -بیشرف! بذار برم... ایرج! به خواهر علیلم فکر کن آخه! بیشرف! بیشر... آخ!!!
    نمیتونستم بیشتر از این گوش کنم.یعنی این تیکه گوشت که دهن داشت و حرف میزد یه خواهر علیل داشت که یه جایی تو این تهران خراب شده منتظر برگشتنش بود؟ آخه چرا یکی پیدا نمیشه یه گلوله بکاره تو مغزم و منو از زیر بار مسؤلیت المیرا و اون خواهر علیل نجات بده؟ نذاشتم دیگه بقیهٔ حرفشو بزنه. آمپولو که هادی از قبل آماده کرده بود, تو پهلوی نحیفش فرو کردم و سریع تزریق کردم.نمیدونم از شدت درد بود یا چی که دستاشو دور گردنم حلقه کرده بود و محکم فشار میداد. شایدم از ترس بود. شاید هم با بغل کردنم میخواست ترحّم منو بیدار بکنه..فشار زیاد بازوهاش, داشت رفته رفته کمتر میشد. کم کم بازوهاش شل و آویزون افتاد دو طرف بازوهام که محکم گرفته بودنش تا نخوره زمین. تو چشماش که خیره مونده بود به چشمای خیس از اشکم٬ فقط سوال چطور تونستی رو میتونستم ببینم.آمپولو از پهلوش کشیدم بیرون و جاشو رو تن لطیفش ماساژ دادم. نا امیدی رو تو چشمای سیاهش به وضوح میدیدم. علیرغم حس و حال دیوانه وارم٬ جرات نداشتم تو چشماش نگاه کنم. آروم سرشو گرفتم تو بغلم و با نوازش کردنش٬ سعی کردم آرومش کنم. تمام محبت پدرونه ام به المیرای یکی یکدونه ام رو ریختم تو صدام و شروع کردم با پانته آ درد دل کردن. انگار بخوام با توضیح کارم٬ بار گناهمو کم کنم. لا به لای هق هق گریه هاش داشتم توضیح میدادم٬ هر چند خوب میدونستم گناهی که میخوام مرتکب بشم نابخشودنی تر از این حرفهاست:
    -ش ش ش! الان تموم میشه دختر کوچولوی نازم! میخوام واسه ات قصه بگم... قصهٔ یه پدر که دخترش مریض بود و براش دنبال دارو میگشت... به خدا قسم من حیوون نیستم. رفتم بیمارستان. خدا برای دخترم یه هدیه فرستاده بود خودشم به بدترین شکلی که فکرشو بکنی…
    نا امیدی تو صدای پانته آ موج میزد وقتی با خواب آلودگی ازم پرسید:
    -درد داره؟
    -نه عزیز دلم. خیالت راحت. دردی رو که زندگی کردن داره هیچ چیز دیگه ای نداره... خودم اینجام. نترس...
    محکم تر بغلش کردم و موهاشو بوسیدم. وقتی رفته بودم بیمارستان٬ تازه فهمیدم درد یعنی چی. درد یعنی که همه ازت انتظار داشته باشن و تو نتونی بر آورده اش کنی.اسم المیرای بیچاره در, لیست انتظار بیماران نیازمند در مرکز مدیریت پیوند و بیماری ها خاص وزارت بهداشت درمان و آموزش پزشکی ٬نفر اول بود.این لیست تنظیمش روزانه اس و در زمان اهدا, به مسایلی از قبیل سازگاری خونی و بافتی بیمار ، وخامت شرایط بالینی و طول مدت انتظار در لیست پیوند و فاصله مکانی شخص از واحد پیوند, بستگی داره. بیمارستان کار خودشو درست انجام داده بود. هر چند اجازه نیست که هویت فرد اهدا کننده و خوانواده اش رو بدونی٬ اما یکی از دوستام که تو همون بیمارستان دکتر بود و نسترنو دیده بود٬ به مادرم اطلاع داده بود.اما بهش گوشزد کرده بود که حق نداره با خوانوادهٔ متوفی ارتباط برقرار کنه. همه چیز باید مراحل قانونیشو طی میکرد. اون هم اولین نفر به من زنگ زد. شاید بتونم با خواهش و التماس و از طریق دوست و آشنا یه کاری پیش ببرم. بیچاره خبر نداشت که پسرش چه حیوون رذلیه…
    تو راه بیمارستان بودم٬ که از طرف بخش مربوطه بهم زنگ زدن و پیدا شدن یک بیمار مرگ مغزی رو بهم اعلام کردن. گفتن که دارن سعی میکنن خوانوادهٔ داغدار رو راضی کنن تا اعضای بدن دخترشونو اهدا کنه. میدونستم کارم غیر قانونیه و نباید با خوانوادهٔ متوفی ارتباط برقرار کنم و باید منتظر بمونم تا جوابمو از طریق سازمان مربوطه بگیرم. اما نتونستم. مدتها بود که من و ترانه و المیرا منتظر بودیم و داشتیم میجنگیدیم.برای المیرا حاضر بودم دست به قتل بزنم. زندان رفتن به دلیل تخطی از قوانین٬ پیشش هیچ چی نبود.به خاطر المیرا آدم دزدیده بودم که بکشم. دیگه یه تجسس کوچیک و بی ارزش جای خودشو داره.
    وقتی بالاخره مادرم و ترانه از خر شیطون پیاده شدن و دوباره منو فرستادن که یه کاری از پیش ببرم٬ برای اینکه شجاعت کامل رو به دست بیارم٬ اول رفتم پیش نسترن. خیلی آروم خوابیده بود. آرامشو حتی میتونستم تو صورت ورم کرده اش ببینم. رفته بود جایی که دیگه نه بکارت معنایی داشت. نه میفهمید درد چیه. انگار اونجایی که رفته بود فقط آرامش محض باشه. میدونستم که کالبدش خالیه و دیگه نیست اما حالتش با یه مُردهٔ واقعی خیلی فرق داشت. نمیدونم چرا. اون بی تفاوتی محض که بهش عادت دارم٬ هنوز تو چهره اش نبود.فعلاً با دستگاه نفس میکشید.
    تمام اطلاعات پزشکی در مورد اینکه الان تو بدنش چه اتفاقی داره می افته رو از بر بودم. وقتی یکی دچارمرگ مغزی میشه ، خونرسانی به مغز متوقف میشه. اکسیژن رسانی به مغزکاملاً متوقف میشه.مغز تمام کارکرد خود را از دست میده و دچار تخریب غیر قابل برگشت میشه. هرچند بعد از مرگ مغزی اعضای دیگر از جمله قلب، کبد و کلیه ها هنوز دارای عملکرد هستند، بتدریج در طی چند روز آینده، از کار خواهند افتاد.ولی نمیشد گارانتی کرد که چقدر میشه قلبشو زنده نگه داشت. این از درونش. اما بیرونش یه جوریه! انگار یه کار نیمه تموم داشته باشه و به امید اتمامش هنوز بی تفاوت نیست…تو دانشگاه٬ مغزی بودم برای خودم. خرخون و تک! با بهترین نمرات فارغ التحصیل شده بودم. خدای جراحی مغز و اعصاب بودم. چیزی نبود که راجع به بدن انسان ندونم. با اینحال نمیدونم جواب این سوال چی میشه؟ چرا ما آدمها با هم همچین میکنیم؟ این دختره چرا باید تو این سن اینجا باشه و نباشه؟ آروم اسمشو صدا کردم:
    -نسترن خانوم؟ میدونم دیگه نیستی پیشمون... اگه هنوز نرفتی لطفاً به دل مامان و بابات بنداز که اجازه بدن قلبتو بدی به دخترم. الان میخوام برم پیششون. روم سیاه! میدونم خواسته ام زیادیه... دخترم همه اش ۱۷ سالشه... اون که گناهی نداره. تو هم که دیگه قلبتو لازم نداری. میدیش به المیرا؟ تورو خدا کمکم کن! نذار دستم به خون اون دختر بدبخت آلوده بشه... نذار حیوون بشم... دخترک با غیرتم؟ الان میخوام برم پیششون... تورو جون هر کس که دوست داری رومو زمین ننداز. خوب؟
    صورتشو بوسیدم ورفتم سراغ پدرش. به جای دخترش٬ انگار اون رفته بود تو مود بی تفاوتی. نشستم کنارش رو نیمکت. جرات نداشتم تو چشماش نگاه کنم. نگاهمو دوختم به زمین و دلو زدم به دریا.
    -بالاخره فهمیدین چی شده؟
    -هْمْ! مرگ مغزی میگن...
    -خدا صبرتون بده...
    -میده بده. نمیده نده...
    نه اون نای حرف زدن داشت٬ نه من.اما انگار سعی داشتیم نقاب آدم بودن و اجتماعی بودنمون رو حفظ کنیم. نقاب مودب بودن.
    -دختر منم اینجا بستریه. داره میمیره.
    -چشه؟
    -احتیاج به پیوند قلب داره...
    -خوب تا دیر نشده پیوند کنین براش...
    -به این راحتی نیست. به یه مورد... یه مورد مرگ مغزی لازم داریم...
    مرد اخطارگونه غرید و آرنجاشو گذاشت رو زانوهاش.
    نمیدونم بدون اون باید چیکار کنم...
    -چیکار میخوای بکنی بدبختِ بیچاره؟ همون کاری رو بکن که من میکنم... توکل کن... توکل کن به اون خدا! توکل کن به اونی که من بچه امو سپردم بهش. یه عمر گفتن نمازتو به موقع بخون... روزه به موقع بگیر... به مردم کمک کن! پاداشش این بود؟ جهنم؟ خودشم تو این دنیا؟ آخه من الان چه خاکی تو سر خودم کنم؟ نسترن زنگ زد گفت بابا ماشینم خراب شده... بهش گفتم تاکسی بگیر٬ تو جلسه ام... آخه الان من با چه رویی برم پیش نسترن؟ برم بگم که وقتی تو بهم زنگ زدی و لازمم داشتی٬ من داشتم برای رضای خدا به خوانوادهٔ یه بچهٔ سرطانی کمک مالی میکردم که پدر نداشت؟ برم بهش چی بگم آخه؟ ها؟ تو بگو که دکتری! تو بگو که کلاست بالاس آخه! من بیسوادم! نمیفهمم... برم بگم وقتی تو میترسیدی من کجا مشغول دادن بودم آخه؟ ها؟ مگه روم میشه الان دیگه تو صورتش نگاه کنم؟
    تن صداش یه دفعه بالا رفت و شروع کرد فحشهای رکیک دادن. بیمارستانو گذاشته بود رو سرش. فحشهایی به زمین و زمان میداد که تا حالا نشنیده بودم. به زور گرفتیمش اما مگه میشد آرومش کرد؟استغفرالله انگار میخواست خدا رو تیکه پاره کنه... یه لحظه به وجود همه چیز شک کردم. اگه واقعاً خدایی نباشه چی؟ اگه همه چیز فقط یه اتفاق احمقانه باشه چی؟احساس ترس وجودمو گرفت. انگار تازه داشتم میفهمیدم اگه المیرا بمیره کجا میره؟ اگه بهشت و جهنمی نباشه چی؟ پس چه طوری و کجا بعداً میتونم دخترکمو پیدا کنم؟ نباید میگذاشتم المیرا بمیره. اما به چه قیمتی؟ اگه خدایی نباشه پس دست به دامن کی بشم برای نجاتش؟
    مردای فامیل٬ مرد بیچاره رو در حالیکه داشت برای خدا خط و نشون میکشید٬ بردنش بیرون که مثلاً آرامش بیمارستان رو به هم نریزه. ولی کدوم آرامش؟ اینجا انگار نا آرامترین جای دنیاس. فکرم یک لحظه پیش پانته آ بود٬ یک لحظه پیش نسترن٬ یه لحظه پیش المیرا.رفتم پیش مادره که زنهای دیگه دوره اش کرده بودن. اون تنها کسی بود که گریه نمیکرد. با گفتن اینکه دکترم و قصد صحبت با مادر بیمار رو دارم٬ فرستادمشون اونطرفتر. دو زانو جلوی زن رنگ پریده نشستم که نگاهش خالی بود.
    -سلام خانوم... به خدا شرمنده ام... میدونم وقت مناسبی نیست اما حال دخترم خیلی بده...
    -اش...تباه ...گرف...تین... من... دکتر نیستم...
    -میدونم اما دخترتون احتمالاً بتونه کاری بکنه...
    -نسترن؟
    -بله...
    -چیکار؟
    -نسترن خانوم نمیتونه کاری بکنه... اما شما به عنوان مادرش میتونین...
    -حوصله ندارم. حرفتو بزن تموم کن...
    و متعاقبش بلند شد و با قدمهای متزلزل رفت سمت جایی که نسترن توش بستری بود. آروم دنبالش رفتم. انگار هنوز ندیده بودتش چون وقتی صورت دخترشو تو اون حال دید از حال رفت. طوریکه اگه نمیگرفتمش بد میخورد زمین. به سختی زیر بغلشو گرفته بودم. نشوندمش روی تنها صندلی که تو اتاق بود.یه چند لحظه که گذشت یه لبخند احمقانه و پر امید به من زد.
    -این دختر من نیست!
    -متوجه نمیشم...
    -دختر من این شکلی نیست. نسترنِ من خوشگله! چشماش عسلیه. پوستش اینقدر لطیف و سفیده که از نگاه کردن بهش سیر نمیشی... این سیاهه! کبوده... لبای نسترن ماشالله مثل گل سرخه. این لباش آبیه...
    و بلند شد و رفت. ای خدا! این زنه نکنه دیوانه شده باشه؟ وقت زیادی نداشتم. وضع المیرا و نسترن به یک اندازه ناپایدار بود. عاجز شده بودم. مگه من چند نفرم آخه! تنهایی نمیتونستم.اما نمیتونستم از ترانه یا مادرم کمک بخوام. اگه نمیتونستن راضیشون کنن٬ و اتفاقی برای المیرا می افتاد٬ بعداً عذاب وجدان بدجوری گریبانشون رو میگرفت. حس اینکه شاید همهٔ تلاششونو نکردن. ایراد نداره. مسولیتش به عهدهٔ خودم. رفتم سر وقت پدره. بیرون تو تاریکی ایستاده بود. اینبار آروم و بیصدا. رفتم جلوتر.
    -یه دقیقه میای با من؟
    بلاتکلیف و دلخور نگاهم کرد.
    -چی میخوای؟
    -بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم...
    -بریم...
    بردمش تو اتاق المیرا. مادرم مثل یه نوار خسته داشت تو بگ گراند گریه میکرد. فرستادمش بیرون.
    -مادر شما میری بیرون یه لحظه؟میخوایم با آقای دکتر صحبت کنم راجع به المیرا.
    مادرم که خوانوادهٔ نسترنو نمیشناخت بدون کوچکترین حرفی رفت. پدر نسترن رفته بود بالا سر المیرا و داشت با دقت نگاهش میکرد:
    -این کیه؟
    -یه بندهٔ خدا...قلب لازم داره... حالش خیلی بده... تو رو خدا کمکم کنین... اسمتونم نمیدونم...
    -اسمم؟ بی غیرت... دیوث... احمق... هر کدومو دوست داری میتونی صدام کنی…
    -ببینید آقای محترم... دخترم حالش خیلی بده. اگه سریعتر به دادش نرسیم خدای نکرده... معلوم نیست چقدر وقت داره... به تمام مقدسات عالم قسم! اگه اجازه بدین قلب دخترتونو بدن به المیرا٬ میشه دختر خودتون... هر وقت خواستین بیاین ببینینش... هر وقت خواستین میفرستمش پیشتون... اصلاً اسمشو میذاریم نسترن... چطوره؟ ها؟ تو رو خدا بزرگواری کنین در حقم... منم یه پدرم مثل خودتون…
    و زدم زیر گریه. اینبار اون بود که اومد و دستشو گذاشت رو شونه ام و با سردی صداش٬ تمام تنمو لرزوند:
    -از من میشنوی بذار بمیره... بره... اینقدر براش تلاش میکنی که چی بشه؟ که یه حیوون ببره بلایی که سر دختر من آوردن ٬ سرش بیاره؟ بهش لطف کن بذار بره...
    -تورو خدا!
    -با اون به قول معروف خدا هم کار دارم حالا…
    و رفت. تو چشمای مرد٬ یه هیولای ترسناک و بی تفاوت رو دیدم. اونقدر ترسیدم که جرات نکردم برم دنبالش. شاید هم از اون چیزی که قرار بود تو چشمای خودم لونه کنه ترسیدم.بعد از رفتن اون٬ مادرم سریع اومد تو اتاق.
    -چی گفت؟
    سخت ترین تصمیم زندگیمو گرفتم و با لبخندی مصنوعی به مادرم گفتم:
    -خدا رو شکر... قبول کردن...
    -الهی شکرت! میدونستم دعاهامو بی جواب نمیذاری... برم ترانه رو پیدا کنم... رفته به مادرش اینا خبر بده...
    وقتی مادرم رفت. گوشیمو بر داشتم. دستام میلرزید وقتی به هادی یه مسج فرستادم که از مهمونمون پذیرایی کن تا برگردم.
    حالا هم یکی از یکی وحشتزده تر تو وان نشسته بودیم هر جفتمون.پانته آ تو بغلم حالا یک کم آرومتر شده بود و دیگه مثل قبل نمیلرزید. یه دستم دور شونه هاش بود و دست دیگه ام رو قلبش که حالا خیلی آرومتر میزد.
    -منو می ببخشی؟ نمیخواستم اینجوری بشه. قرار نبود اینجوری بشه. تو بهم اعتماد کردی اما من از اعتمادت سو استفاده کردم. آروم باش عزیز دلم. یه کم دیگه خوابت میبره و راحت میشی. به خدا قسم من دیگه نمیتونم…
    موبایلم دوباره زنگ زد. شمارهٔ نا آشنا بود. خواستم جواب ندم اما نشد. مثل یکی که تو باتلاق گیر افتاده باشه٬ به همه چیز چنگ می انداختم. جواب دادم:
    -بله؟
    -منو یادت میاد؟
    -نه... شما؟
    -پدر نسترنم...
    -امرتونو بفرمایید...
    -قلب نسترن رو میتونی برداری فقط به یک شرط!
    -هر چی باشه قبوله...
    -باید اون حیوونارو برام پیدا کنی.میتونی؟ این آدرسمه برات میفرستم. پیداشون کردی خبرم کن…
    و گوشی رو قطع کرد.حالا که پانته آ بالاخره بیهوش شده بود و بینهایت سنگین٬ موقع بیرون کشیدنش از وان٬ احساس پیری و ضعف جسمانی میکردم. به سختی و نفس زنان کشیدمش تا اتاق خواب و گذاشتمش روی تخت. یه چند لحظه خیس عرق نشستم کنار تخت تا نفسم بیاد سر جاش.بعدش هم رفتم سر وقت موبایل. لازم نبود شرلوک هولمز باشم تا بتونم اون حیوونا رو پیدا کنم. تیکه گوشتی که تو دهان نسترن باقی مونده بود٬ طوری آسیب به آلت زده بود که احتیاج به مراقبت پزشکی و یا احیاناً عمل داشته باشه.با تمام دوستان و همکارانی که یه جوری زیر دینم بودن٬ تماس گرفتم.مورد اونقدر خاص بود که پیدا شدنش خیلی زیاد طول نمیکشید. جراحت معمولی نبود روی اعضای معمولی بدن. اگه آلت تناسلیِ واموندهٔ اون مردک سر جاش توی شرتش نشسته بود, دچار آسیب نمیشد.نیم ساعت گذشت تا بالاخره دوباره موبایلم زنگ خورد. سریع جواب دادم. یکی از همکارام گفت که فقط یک مورد در شبانه روز گذشته با این مورد به بیمارستان... مراجعه کرده و بعد از دادن مشخصات ظاهری و اسم و فامیل طرف, سریع قطع کرد. سریع به موبایل پدر نسترن زنگ زدم. یه زنگ زده نزده, با صدای بغض آلود جواب داد:
    -چی شد؟
    -فکر کنم پیداش کردم. یه افشار نامی با این صدمات جسمی...
    صدای مرد بی احساس و بی ترحم٬ نذاشت بقیهٔ حرفمو ادامه بدم. سرمای صداش طنین مرگ بود:
    -قلب دخترم, مبارک دخترت باشه.من میرم برگه ها رو امضا کنم...
    و بی حرف دیگه ای قطع کرد.پانته آ با رنگ پریده و بی حس و حال افتاده بود رو تخت و آروم نفس میکشید. کارم رو باید یه طوری جبران میکردم. قبل از رفتن لباسای پانته آ رو گذاشتم پایین تو ماشین خودم که تا قبل از اومدنم نذاره بره.چیزی که ازش گرفته بودم آرامش و اعتمادش به اجتماع بود که باید تا حدودی بهش بر میگردوندم. تصمیم داشتم اگه راهی باشه تمام تلاشم رو برای خواهرش بکنم. حالا ازهر لحاظی که بتونم. تو حیاط بیمارستان, خیلی سریع پدر نسترن رو پیدا کردم. بی تفاوت و منگ داشت نگاهم میکرد. انگار جای دیگه ای باشه. میخواستم دستشو ببوسم اما دستشو کشید:
    -نمیدونم چه جوری باید ازتون تشکر کنم...
    -بابت چی؟
    -همینکه...
    -عمل دخترت که تموم شد یه زحمت مختصری برات دارم. البته اگه امکانشو داشته باشی. اگه نه که...
    -وقتی بهم زنگ زدی بهت که گفتم هر چی باشه قبوله. بهت مدیونتر از این حرفها هستم آقای...
    -افشار هستم...
    از تعجب چشمام چهار تا شد. افشار؟ بی اراده دهنم شروع کرد به بیرون ریختن کلمات:
    -اونی که... اون هم اسمش... یعنی. منظورم... آخه...افشار؟ مطمئنی؟
    -عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود...برو. برو به داد دخترت برس. منم باید به داد جامعه ام برسم. برو…منم برم اول یه دستی به سر و گوش اون حیوون بکشم بعدشم برم خونه... نسترن میاد نگران میشه نیستیم...
    تا آخرین لحظه ای که اون بیمارستان رو ترک کرد, نگاهم دنبالش بود. اما بعدش رفتم داخل. تا قبل از اومدن من کارهای مقدماتی انجام شده بود و نسترن و المیرا هر دوشون تو اتاق عمل بودن. ترانه و مادر و پدرش با مادر خودم جلوی در اتاق عمل به انتظار نشسته بودن. ترانه با دیدن من سریع بلند شد و اومد تو بغلم.
    -ممنونم ایرج. ممنونم. تا عمر دارم...
    -من میرم تو اتاق عمل…
    نمیدونستم چه مرگمه. به جای اینکه خوشحال باشم داشتم به نسترن و اینکه الان چه احساسی داره٬ فکر میکردم. نکنه تنهاست؟ نکنه بترسه؟ میدونستم که این حرفها و طرز فکر چرت و پرته. اما انگار عالم و آگاه درونم رفته بود و جاشو داده بود به یک بیسواد احساساتی. شاید هم وقتی که پیش نسترن بودم٬ندیدن اون بی تفاوتی محضش٬ احساساتیم کرده بود. از اینکه نسترن خواهشمو اجابت کرده و من نتونم در این لحظهٔ حساس در کنارش باشم٬ احساس شرمندگی میکردم. دلم میخواست دستش تو دستم باشه و نذارم بترسه. دلم میخواست براش قصه بگم٬ لحظه ای که قرار بود برای همیشه بخوابه. تمام مدت عمل٬ پر از احساسات ضد و نقیض٬ دست نسترن رو توی دستم نگه داشته بودم. حالا که پدر و مادرش دیوانه شده بودن٬ فقط منو داشت. نمیخواستم تنهاش بذارم. مخصوصاً که دوستم گفت انگار پدر و مادر نسترن کلاً بخشیدنش به جامعهٔ پزشکی و قرار نیست تحویلش بگیرن.شاید دوستم فکر کرد که کسخل شدم وقتی ازش خواستم اجازه بده تا تو اتاق عمل باشم. دکترها و پرستارها با عجله دور و برمون در تلاش و تکاپو بودن اما برای من و نسترن زمان متوقف شده بود. زیاد نگران المیرا نبودم چون میدونستم تو دستای مطمینیه. تنها مشکلم نسترن بود که مادر و پدرش رفته بودن خونه و منتظر هر لحظه برگشتنش بودن.
    کار المیرا سریعتر از نسترن تموم شد و به بخش مراقبتهای ویژه فرستادنش.پیوند قلب جزیی ترین قسمت کار بود. بقیه اش دیگه فقط صبر بود و صبر.و انتظار. وقتی بالاخره کار نسترن هم تموم شد و تمام اعضای بدنش رو که دیگه لازم نداشت اهدا کرد, روشو با یه پارچهٔ سفید پوشوندن. پارچه رو فقط از روی صورتش کنار زدم تا حرمتی که بینمونه٬ نشکنم. و با زیباترین مخلوق دنیا رو برو شدم. تا به حال موجودی به این زیبایی تو تمام عمرم ندیده بودم. موجودی پاک و با غیرت و بخشنده... نسترنی که حالا چند تا نسترن شده بود. نسترنی که حالا در وجود بقیه زندگی رو تجربه میکرد.حالا دیگه آرامش محض و ابدی تو تمام صورتش به وضوح پیدا بود.حس میکردم دو تا دختر دارم. یکی مرده یکی زنده. نمیدونستم از نبودن نسترن ناراحت باشم یا از بودن المیرا خوشحال.
    دست مهربون و بدون پوستش رو تو دستام گرفتم و نوازش کردم:
    -نسترن؟ بابا؟ چه جوری باید ازت تشکر کنم؟ قبلش یه دنیا حرف داشتم اما الان نمیدونم حتی چی باید بهت بگم. ای کاش اون دنیا که میگن راست باشه.چون دلم میخواد بازم ببینمت و از لطفت... خوب الان چطوری بذارمت و برم؟ تو این چند ساعت انگار هزار ساله میشناسمت. انگار دختر خودمی. همونقدر قراره دلم برات تنگ بشه.ممنون از هدیه ای که به دخترم دادی. نمیذارم حتی یک لحظه قلب مهربونت ناراحت بشه یا به درد بیاد... ممنونم دختر مهربونم. یادت باشه بابا خیلی دوستت داره و همیشه به یادته...
    از نسترن نمیتونستم دل بکنم اما چاره ای نبود. رفتم سراغ المیرا. با اینکه بیهوش بود و رنگ پریده٬ اما رنگ لباش دیگه کبود نبود. احساس میکردم یه فرصت دوباره به المیرا داده شده. میدونستم از امتحانی که برام در نظر گرفته شده بوده٬ نه تنها سربلند بیرون نیومدم٬ بلکه اساسی گند زدم. پر از احساسات ضد ونقیض شده بودم. باید هر چه سریعتر میرفتم سراغ پانته آ. نگرانش بودم. به بهانهٔ صحبت با دکترِ المیرا و یک سری خرده کار٬ از خوانواده ام خداحافظی کردم و رفتم خونه. وقتی اومدم خونه٬ پانته آ انگار تازه به هوش اومده بود. هنوزم تحت تاثیر دارو کمی گیج بود. با دیدن من خودشو پیچید تو پتو و با نفرت نگاهم کرد. خجالت میکشیدم نگاهش کنم. نمیدونستم چی بگم اما چیزی که بهم گفت٬ کارم رو آسونتر کرد:
    -حرومزادهٔ بیشرف! روانی!!! از ترسوندن لذت میبری؟ ها؟ داشتم از ترس سکته میکردم دیوث!
    -ببخشید! نمیخواستم زیاده روی کنم…
    -خفه شو حیوونِ عوضی! لباسام کو؟ نمیخوام دیگه یه لحظه هم اینجا بمونم. نکنه اونارم سوزوندی؟ لخت باید برم خونه؟
    -جاشون امنه. گفتی خواهرت مریضه؟ چشه؟
    -فکر کردی میذارم تو حیوون نزدیکش بیای؟
    نشستم لبهٔ تخت. حالا که خودش حرف تو دهنم گذاشته بود٬ منم ادامه اش دادم. دختر بیچاره فکر کرده من روانی ام و با ترسوندنش ارضا شدم. در صورتی که واقعیت خیلی ترسناکتر از این حرفها بود. قصد نداشتم با گفتن حقیقت کاری که میخواستم بکنم بیشتر از این بترسونمش.
    -میدونم زیاده روی کردم. ببخشید! اگه بشه میخوام برات جبران کنم.خواهرت چشه؟ میتونم ببینمش؟ میرم لباساتو بیارم بعدش با هم میریم پیش خواهرت. خوب؟
    بر خلاف انتظارم پتو رو کنار زد و تلو تلو خوران اومد جلوم ایستاد و در حالیکه با تنفر نگاهم میکرد٬ یه سیلی محکم زد تو صورتم:
    -اگه به خواهرم دست بزنی... خودم میکشمت! فهمیدی بیشرف؟
    -فهمیدم... حالا بگو چشه…
    کمکش کردم لباساشو بپوشه. چون خودش گیج بود.صبح حدودای ۵ و ۶ بود. تو راه تا خونه حتی یک کلمه هم باهام حرف نزد.هنوزم اثر دارو روش بود و سرش گاهی می افتاد. انگار خوابش ببره. بعد دوباره از خواب با وحشت میپرید. خونه اشون تو یکی از محله های پایین شهر بود. داخل که رفتیم٬ از خالی بودن بیش از حد خونه دلم گرفت. تو هال فقط یه تخت قدیمی و دونفره بود که یه دختر حدوداً ۲۰ ساله روش خوابیده بود. نه فرشی. نه حتی گلیمی. فقط موزاییک خشک و خالی, که گوشه کنار بعضی جاهاش شکسته بود.چراغها خاموش بود. پانته آ بدون حرف با دست اشاره کرد به خواهرش و گفت:
    -خیلی درد داره. پول نداشتیم براش دارو بگیریم. الان سه ماهه که همینطوری افتاده و از درد نمیتونه تکون بخوره…
    -چراغو روشن کن ببینم چیکار میکنم.
    -اومدن قطع کردن…
    دیگه چیزی نگفتم.این کثافتو هر چی بیشتر هم میزنم٬ بوی گندش بیشتر در میاد. بعد از معاینهٔ خواهر پانته آ که اسمش پگاه بود٬ فهمیدم که احتمالاً مبتلا به تنگی کانال نخاع کمری حادّه و کارش فقط با عمل راه می افته.البته باید با عکس و آزمایش کاملاً مطمین میشدم. اگه امشب میتونستم ته و توی قضیه رو دربیارم شاید فردا یا نهایت پس فردا بتونم عملش کنم. عمل کردنِ پگاه کوچکترین کاری بود که میتونستم برای دو تا خواهر انجام بدم.از اینهمه تحمل یه دختر ۲۰ ساله در تعجب بودم:
    -سه ماه؟ نشونه های اول بیماریش چی بود؟این بدبخت با اینهمه درد و بدون دارو چطور زنده مونده سه ماه؟ این بیماری دردش غیر قابل تحمله مخصوصاً بدون دارو…
    -نشونه ای نداشت... سالم بود... سه ماه پیش صاحبخونه اومده بوده اسبابامونو بریزه بیرون. من نبودم. پگاه اومده بود جلوشو بگیره که دیوث با لگد گذاشته بود تو کمرش. رفتم شکایت کنم مردک حاشا کرد. تو ادارهٔ پلیس هم با وقاحت تمام گفتن که چون مدرک نداری کارت سخته...هرکاری از دستم بر می اومد کردم. اما شما مردا یکی از یکی بیشرفترین...


    پگاه با یه لبخند بی حال گفت:
    -نه. به خدا خوبم. پانته آ اغراق میکنه. من خوبم...
    یه لحظه دیدم از شدت درد چشماش رفت بالا و فقط سفیدیش موند. دیگه منتظر نشدم. از پانته آ خواستم پتوی روی پگاه رو ببره و پهن کنه رو صندلی عقب ماشین. خودم هم با احتیاط پگاهو بغل کردم و دنبالش رفتم. طفلی فقط چهار تا پاره استخون بود و یه روکش. با المیرا که مقایسه اش کردم دیدم المیرا پیش این بیچاره پهلوونیه برای خودش.همون شبونه باید میخوابوندمش بیمارستان. میدونستم تو کارم بهترینم و میخواستم بهترین نتیجه رو از عمل بگیرم.بعدش هم باید یه فکری به حال وضع زندگیشون میکردم.این خونه که من دیدم بهش اعتباری نبود.یه دستی هم باید به سر و گوش صاحب خونه میکشیدم. درسته که نحوهٔ آشناییم با این دو تا خواهر خیلی رویایی نبود, اما الان که دردشونو میدونستم باید کمکشون میکردم.تو بیمارستان سریع تمام کارای آزمایش و عکس برداری پگاه رو ردیف کردم. پانته آ هرچند باهام حرف نمیزد٬ اما از اینکه به خواهرش کمک میکردم یه جور قدر شناسی تو چشماش داشت که منو شرمنده تر میکرد.بعدشم رفتم از بیرون براشون غذا گرفتم و گذاشتم به حال خودشون باشن. وقتی سرم خلوت شد, رفتم پیش ترانه که داشت از پشت شیشهٔ قرنطینه به المیرا نگاه میکرد. آروم دستمو گذاشتم دور شونه هاش و بدون اینکه چیزی بگم خیره شدم به المیرا. با ویبرهٔ موبایلم یه نگاه به شماره انداختم. انگار پدر نسترن بود.جواب دادم:
    -بله؟
    -میتونی یه تُک پا بیای به این آدرسی که میگم؟ یه کاری میخوام بکنم اما باید اولش تو رو ببینم...تا جراتشو پیدا کنم... احساس میکنم یه خواب بد دیدم... میای؟
    -آدرسو بفرست میام...
    چند ثانیه بعد آدرسو برام فرستاد و من هم نیم ساعت بعدش راه افتادم. یه آدرس بود طرفای ستارخان.وقتی رسیدم و زنگو زدم٬ بدون پرسشی در بروم باز شد. رفتم داخل. یه راهروی کاشی شده بود که انتهاش میخورد به یه در که نیمه باز بود. سرمو بردم داخل اما انگار خونه خالی بود. خواستم از پله های ته راهرو برم بالا و طبقهٔ دوم دیدم که پدر نسترن بالای پله ها ایستاده و داره نگاهم میکنه. با دیدن من ترسی که تو چشماش بود از بین رفت و با همون هیولایی که تو بیمارستان دیده بودم٬ مواجه شدم.یعنی میخواست چیکار کنه؟ با عجله رفتم بالا. با اینکه خیلی خسته بودم اما تقریبا پله ها رو دویدم. وقتی رفتم داخل یه خانوم چادری رو دیدم که افتاده بود رو زمین, وسط اتاق و چادرش خاکی و کثیف شده. اونطرفتر هم یه پسر جوان رو زمین افتاده بود. به نظر می اومد ساختمون مسکونی نیست. پسر جوان معلوم بود یه کتک اساسی خورده. خون از لب و لوچه اش جاری بود و زیر یکی از چشماش سیاه شده بود. احتمال میدادم اون پسر کی باشه اما این خانومه کی بود؟
    -آقای افشار؟ اینجا چه خبره؟ این خانوم کیه؟
    افشار یه تف نسبتاً گنده انداخت روی زن که داشت گریه میکرد و گفت:
    -جنده اس! آوردم همچین بکنمش که صدای سگ بده... زن داداش؟ بگو بهش بهم چی گفتی... د بگو دیگه جنده خانوم!
    زن چیزی نگفت و همون جور به هق هق گریه اش ادامه داد. افشار نشست رو زمین و شقیقه هاشو گرفت تو دستاش و ادامه داد:
    -زنیکه رو آورده بودمش که ببینه چه لذتی داره بچهٔ آدم جلوی چشمش آش و لاش بشه...میدونی برگشته چی میگه؟ واسه من عذر بدتر از گناه میاره بیشرف! میگه من به پسرم گفتم که یه جا نسترنو گیر بنداز و بی سیرتش کن که پدر و مادرش تو عمل انجام شده قرار بگیرن و با ازدواجتون موافقت کنن... فکرشو بکن! ۲۰ سال پیش که برادر گور به گور شده ام گورشو گم کرد و مرد٬ این جنده و پسر ۷ ساله اشو گرفتم زیر پر و بال خودم.مار تو آستین خودم پرورش میدادم. ها؟!! جنده! مگه بهت چشم هیزی کردم؟ دستتو بذار رو کتاب و بگو معذبت کردم. د بگو دیگه! پسرتو مثل پسر خودم دونستم. خرج تحصیلشو دادم. زیر پر و بال خودم گرفتمش. بردمش بازار و چم و خم کارو یادش دادم. ولی تو چی؟ دختر منو مثل دختر خودت دونستی؟ روش غیرت داشتی؟ گیرم مادرش نبودی... زن که بودی!چطور دلت اومد این حیوون روانی رو بفرستی سر وقت دسته گل من؟ چطور دلتون اومد نسترن منو بکشین بی شرفها؟ اگه تو که زنی درد تجاوز رو نفهمی٬ ما مردای لندهور میخوایم بفهمیم؟ ها؟ میدونی این نره خر کیه؟ این همون قصابیه که دخترمو سلاخی کرد برای دخترش... ازش خواستم بیاد اینجا تا داغ دلمو تازه کنه. گفتم بیاد تا کابوسم واقعیت بشه...مگه وقتی اومدین خواستگاری نگفتم نسترن میخواد برای ادامه تحصیل بره خارج؟من نسترنو طوری مرد و محکم بار آورده بودم که میدونستم تو خارج از پس خودش بر میاد. نمیدونستم خطر از خارجیها نیست از داخلیهاست و از نزدیکترین کس... مگه نگفتم بهت با این کیر خر حرف بزن و قانعش کن از خیر دخترم بگذره؟ عوضش تو چیکار کردی؟ یه عمل انجام شده ای نشونت بدم... اون سرش ناپیدا…
    افشار بلند شد و بالای سر زن داداشش ایستاد. در حالیکه کمربند شلوارشو باز میکرد رو به پسر جوان گفت:
    -نگاه کن! ببین! الان میخوام مادرتو جلوی چشمات بگام! نگاه کن یاد بگیر!
    نه تو شرایطی بودم که بخوام به افشار درس اخلاق بدم نه جایگاهش رو داشتم. خودم از امتحان زندگی رو سیاه بیرون اومدم. به این چی بگم؟ بهت زده به افشار نگاه میکردم که شلوارشو کشیده بود پایین و افتاده بود روی زن داداشش و داشت لباساشو به تنش جر میداد. زن داشت جیغ میکشید و از من کمک میخواست. صحنهٔ جلوی روم رو میدیدم اما نمیفهمیدمش. حس میکردم روح از تنم میره و بر میگرده. انگار برق منو میگرفت و ولم میکرد.
    -آقا داداش! گه خوردم! غلط کردم... تو رو به دینت! تو رو به ایمونت!
    -فقط گه خوردی؟ فقط غلط کردی؟ فکر میکنی نسترنم داشت همینجوری... در بیار ببینم اون کس و کونتو! میخوام با هم یکیشون کنم! مگه میخوام چیکارت کنم؟ از چی میترسی؟ ترس الان نیست. ترسو وقتی میفهمی که کیر پسرتو بریدم و کردم بهت زن داداش!دین و ایمون من نسترن بود که ازم گرفتیش! وا کن بینم اون لای پاتو!
    تن لخت زن رو میدیدم که زیر افشار داشت به شدت تکون میخورد. افشار طوری گازش میگرفت که جاش رو تنش زخم میشد و خون می اومد.
    -چیه؟ چرا آه و اوه نمیکنی؟ خجالت میکشی؟ بذار ببینم کونت چه طوریه؟
    افشار زن رو که دوباره وحشیانه به تقلا افتاده بود٬ بر گردوند و اینبار از پشت شروع به کردنش کرد. جلوی دهنشو محکم گرفته بود تا صداش بیرون نره.پسر جوان در حالیکه گریه میکرد٬ سعی میکرد خودشو باز کنه و به مادرش کمک کنه. اما انگار افشار سفت تر از اینها بسته بودش.
    -نگران نباش آقا میثم! مادرتو تنهایی قرار نیست بگام. امشب مهمونی ترتیب دادم برای جفتتون! دلم میخواد جفتتونم مثل جنده ها برام آه و ناله کنین... تو هم خفه جنده! امشب سرنوشت جفتتون به نسترن بستگی داره. اگه اون بگه ازتون بگذرم که هیچ. اگه نگه وای به حال جفتتون! دعا کنین که نسترن از گناهتون بگذره...
    دیگه نموندم اونجا و با عجله اومدم بیرون و رو پلهٔ اول نشستم. صدای جیغهای زن هنوزم تو گوشم بود و تصویر کبود و ورم کردهٔ نسترن جلوی چشمام که باعث میشد نتونم از زن دفاع کنم. حالا میفهمیدم قضیه چیه. اینکه ما آدمها اینقدر پست و بدبختیم٬ نه تقصیر خداست نه خواستش.خدا همیشه و در همه حال هست. این ماییم که هیچوقت نیستیم.وقتی از خونه بیرون میرفتم. تصمیم گرفته بودم که برای پانته آ و پگاه و المیرا باشم و به خاطرشون بجنگم.مهم نیست چرا نیستیم. یکی مثل نسترنه که چون مُرده نیست. یکی هم مثل ما...مهم نبودنمونه...
    پایان