جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب سکوت بره ها (قسمت پنجم). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سکوت بره ها (قسمت پنجم). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ مهر ۱۱, یکشنبه

سکوت بره ها (قسمت پنجم)


نوشته : ایول

شناخت! دارم سعی میکنم خودمو بشناسم. خود جدیدمو. چیزی که فکر میکردم هستم با چیزی که الان بعد از گذشت چند ماه از خودم شناختم و باهاش آشنا شدم, زمین تا آسمون فرق میکنه. دلیل یکسری از کارامو نمیفهمم اما انجامشون میدم. فرشتۀ جدید منو میترسونه. خیلی هم میترسونه چون فکر میکنه اینجا دیگه آخر خطه و امیدی نداره و من هم نمیتونم کنترلش کنم. نمیدونم مامان و بابام چطور فرشته رو کنترل میکردن. شاید با عشق و محبتشون. اینجا تو این جنده خونه درسته قانون هست اما خیلی به حال خودت ول میشی. اینجا انگار مثل سریال walking dead آخرالزمان شده و تو موندی بین یه مشت زامبی. بکش تا زنده بمونیه بیشتر. یه دفعه در رابطه با خودت چیزهایی میفهمی که تا دیروز نمیدونستی. قابلیتهایی پیدا میکنی که تا دیروز نداشتی... غریزه چیز عجیبیه... مخصوصا وقتی بحث بقا میشه... روح و مغزت آرزوی مردن میکنه اما غریزه ات...
حالا دیگه تابستون شده هر چند زمستون هیچوقت از زندگیم نرفت... صبح زود بود. تو این یکماه آخر شروع کرده بودم به دویدن. سه دور دور دو تا عمارت و باغ میدویدم. ارتباط نداشتن با دنیای بیرون باعث میشد حس کنم دارم میگندم. برای همین هم می اومدم بیرون و میدویدم. بلکه خودمو یه جوری به دنیای بیرون و خانواده ام مرتبط بدونم. مخصوصا حالا که هوا خوب  بود و گرم. بعد از چند ماه اینجا بودن حالا دیگه یه سری چیزها رو یاد گرفته بودم و به قوانین سادۀ اینجا داشتم خو میگرفتم. اینجا مهمترین قانون اینه که تو جزو وسائل اینجایی پس زر نزن و بذار هر کس هر جا میخواد بذارتت. بقیه اش دیگه احترام به سلسله مراتبه. ما دخترا که رسما هیچ چی نیستیم به جز یه سوراخ برای تخلیۀ عقده ها و کمبودهای شخصی یک عده مرفه بی غم. اولین شخص مهم اینجا فاطماست. بالاتر از اون اومیته. تو این مدت هنوز نفهمیدم که آیا از اومیت بالاتر هم هست یا نه. صد در صد هست... فکر کنم... مطمئن نیستم. اما فعلا کس دیگه ای افتخار آشنایی نداده...
تو این مدت دو تا دوست پیدا کردم. یکی همون دختری که پشتش بخیه خورده بود به اسم اینگا. روسه و ده ساله که اینجاس. وقتی بخیه خورده بود من میرفتم و براش پماد میمالیدم. نمیتونم دقیقا بگم با هم دوستیم اما دشمن هم نیست باهام. اینجا معنی کلمات با اون بیرون فرق داره. اینجا دوست بودن یعنی اینکه با هم دشمن نیستیم. اینگا میتونم بگم بیشتر بی حوصله اس. چون دختر خیلی قشنگیه متقاضی زیاد داره و بنابر این زیاد آسیب میبینه و طبعا هم کمک زیاد لازم داره. برای همین هم حوصلۀ آویزون شدن یکی مثل منو از خودش نداره. بدون مورفین نمیشه باهاش حرف زد و خونت گردن خودته....
اون یکی دوستم یه دختر عربه به اسم لامیا که همه لالا صداش میکنن. لامیا ۲۶ سالشه و دو ساله اینجاس. دختر خیلی مهربونیه. اینم مورفینیه اما میگه از ترس اعتیاد جرات نداره تمام مدت از مورفین استفاده کنه. میگه مورفینو وقتی باید استفاده کرد که دیگه نمیشه تحمل کرد. از اینکه آسیب ببینه زیاد بدش نمیاد چون اونوقت دو سه روز از دکتر مرخصی میگیره که به قول خودش سه روز کپۀ مرگشو با خیال راحت بذاره. اون روزایی که مریضه میتونم برم اتاقش و با همدیگه از گذشته هامون حرف میزنیم. بیشتر حرفهامون به گریه میگذره. شاید چون جفتمون هم نسبتا تازه واردیم... و داغمون تازه... هر چند این داغ هیچوقت کهنه نمیشه...

با سرعت ثابت به دویدن ادامه دادم. نمیتونم بگم به اینجا عادت کردم. هیچکس به بدبختی عادت نمیکنه. فقط یاد گرفتم که باهاش کنار بیام. چارۀ دیگه ای هم مگه دارم؟ یاد گرفتم از دوستیهای کوچیک لذت ببرم و اون یک ساعتی که با فاطما مثل مادر و دختر میچسبیم به هم. دور اول تموم شد! با تمام توان میدوم. یه چند لحظه ایستادم که نفسم سرجاش بیاد. عرق کرده بودم... نمیدونم چرا امروز اینقدر خسته ام... احساس میکنم سرم گیج میره و چشمام سیاهی... خواستم ادامه بدم اما دیدم واقعا نمیتونم. پریود هم نبودم. پس چه مرگم شده؟ خسته برگشتم تو اتاقم. قرار بود برم پیش لامیا اما انگار نمیشد. اینبار منم که حوصله ندارم. اتاقهای ما پنجره توشون تعبیه نشده بود برای همین هم فقط با چراغ روشن میشد. نمیخواستم با بدن خیس عرق برم تو جام برای همین هم لباسامو در آوردم و گذاشتم رو صندلی. دلم میخواست برم حموم و تو وان دراز بکشم. اینموقع روز هیچکس باهامون کاری نداره. بازم خدا پدرشونو بیامرزه که از ظهر به بعد شکنجه رو شروع میکنن...
آب رو اون اندازه ای که دوست داشتم گرم کردم و وقتی وان پر شد رفتم و توش دراز کشیدم. این ساعتها که خیلی هم زیاده ساعتهای تفکره. ساعتهای آشنایی و شناخت. یه چیز عجیب قلقلکم میده. صحبت عجیب دکتر با من... این اواخر احساس میکنم خیلی دلم میخواد دکتر رو ببینم. مرد جالبی به نظر میرسه. چشمای خوشرنگ قهوه ای رنگی داره و صورت مردونه که همیشه سه تیغه اس. موهای کوتاه مشکی داره که دو طرف شقیقه اش سفید شده. نمیتونم بگم مرد جذابیه... من تیپ مورد علاقه ام بیشتر تو مایه های اومیته. اما چیزی که منو ناگهان جذب دکتر کرد اتفاقی بود که یکماه پیش افتاد. رفته بودم برای چکاپ. مثل همیشه اشکم دم مشکم بود. دکتر حالا بعد از چند ماه کمی مهربونتر باهام رفتار میکرد. شب قبلش اومیت تا صبح منو سرویس کرده بود و حس میکردم لای پام آتیش گرفته. اینو که بهش گفتم ازم خواست برم رو صندلی مخصوص بشینم و پاهامو از هم باز کنم تا ببینه چی شده. کاری رو که میخواست کردم. دستکشهاشو دستش کرد و مشغول معاینه شد.
-نچ نچ نچ! ببینم؟ اومیت موقع سکس چیز دیگه ای به جز آلتش هم اینجا فرو میکنه؟
-نه...
-از اون پماد همیشگی نزدین چرا پس؟
-تموم شده بود...
-بذار ببینم چیکار میتونم برات بکنم...
تو کشوها مشغول گشتن شد و خیلی طول نکشید که برگشت. پماد رو مالید روی انگشت وسطش و گفت:
-میخوای برات بزنم؟
-فکر نمیکنم خودم جرات کنم... خیلی درد میکنه...از دردش بدم میاد...
-من فکر میکنم تو عمدا میذاری اومیت بی این بلاها رو سرت بیاره... اگه واقعا دردو دوست نداشتی ازش میخواستی ادامه نده...
-من میترسم بهش چیزی بگم... میترسم یه وقت...
-منو رنگ نکن دختر جون... حالا شاید خودت فعلا نمیدونی اما این دردها یه جورایی تو رو آروم میکنه...
منظورشو نفهمیدم. برای همین هم سکوت کردم. اگه لازم به توضیح اضافه بود حتما ادامه میداد. چطور امکان داره درد آدمو آروم کنه؟ وقتی کار مالیدن پمادش تموم شد کمکم کرد بیام پایین. خوبی این پماد این بود که سریع قسمت ملتهب رو خنک میکرد و مثل آب بود روی آتیش.
-ممنون برای کمک آفای دکتر...
-بشین میخوام باهات حرف بزنم...
مثل گناهکارا نشستم تا توبیخم کنه. دکتر در حالیکه داشت سرشو میخاروند انگار داشت سعی میکرد جمله ها رو طوری فرمول بندی کنه که من متوجه بشم. یا حداقل کمترین میزان سوتفاهم رو به وجود بیاره.
-تا حالا فکر کردی چرا اینجایی؟ نه! بذار اینجوری بگم... باورت میشه اگه بگم من از اینجا کار کردن عذاب وجدان دارم؟ یا بهتر بگم یه درد روحی...
بغض کرده و متعجب داشتم نگاهش میکردم. سر تکون دادم. من قبلا فکر میکردم دکتر رباته...
-دیدن شماها اونم تو این وضع اذیتم میکنه... من یه دکترم... کارم کمک به آدمهاست... اما اینجا گیج میشم... نمیدونم با اینجا بودنم دارم به شماهایی که درد دارین کمک میکنم یا به اونهایی که دارن از شماها سواستفاده میکنن؟ گاهی از خودم خیلی متنفر میشم... با ۴۸ سال سن هنوز نمیدونم کجا رو دارم اشتباه میرم... با اینکه میدونم دارم اشتباه میرم... اما گاهی وقتها برگشتن اشتباهتره... میدونم اگه من برم ممکنه یکی بیاد که اصلا براش مهم نباشین... حداقل من تمام سعیمو برای کم کردن دردتون میکنم و به سریعترین شکل ممکنه...با اینحال آروم نمیشم... میدونی چطوری خودمو مجاب میکنم؟ با درد کشیدن همراه شماها... با سخت گرفتن به خودم... با نداشتن خانواده... با نداشتن بچه هایی که بهشون محبت کنم... شاید فکر کنی دیوونگیه... شایدم فکر کنی من یه مازوخیستم... اما واقعیت روان آدمها پیچیده تر از این حرفهاست که بشه فقط با یه سری اسم علمی و پزشکی بهش رنگ و شکل داد... ببینم؟ به خانواده ات فکر میکنی؟
-دلم براشون تنگ شده... اما نمیدونم چیکار کنم... اومیت میگفت جنازۀ منو تحویلشون دادن... و...
اولین بار بود که داشتم راجع به این موضوع با یکی حرف میزدم. چیزی بود که گاهی راه نفسمو بند می آورد.
-وقتی قیافۀ مامان و بابامو موقع دیدن جنازۀ خودم مجسم میکنم... از اینکه به دنیا اومدم پشیمون میشم... احساس میکنم به دنیا اومدنم گناه بوده و اینم مجازاتمه... نمیدونم جنازۀ کیو تحویلشون دادن و چه شکلی... ای کاش واقعا جنازۀ خودم بود. اونجوری دیگه مرده بودم و عذاب وجدان نداشتم!
شروع کردم به زدن خودم. سر. صورت. با مشت میزدم. دکتر خیلی سریع دستامو گرفت و در حالیکه سعی میکرد منو کنترل کنه گفت:
-احساس میکنی اونا تو عذابن؟ و دلیلش هم توئی؟ پس بهتره بدونی که فقط تو نیستی... هر کی اینجاس همینه... همه پاچۀ همدیگه رو میگیرن و دوستی برای خودشون انتخاب نمیکنن...احساس میکنن لیاقت چیزهای خوبو ندارن... چرا؟ چون الان خانواده هاشون به خاطر اینا تو دردن... پس با عذاب دادن و شکنجه کردن خودشون سعی میکنن عذاب وجدانشونو کمتر کنن... اما واقعیت اینه که اگه تو دنیای ایده آل زندگی میکردیم نه تو دلت میخواست اینجا باشی نه من نه بقیه... حالا! وقتی اومیت اذیتت میکنه... بهش میگی؟
-نه! فقط میخوام بمیرم!
-این آزار و اذیت حق تو نیست... حق هیشکی نیست... پس بهش بگو...
-نمیخوام! تو اومیتو نمیشناسی...
دکتر یه چشمک مهربون بهم زد و گفت:
-گفتم که... منو رنگ نکن... من اینکاره ام... این ظلمه که یکی لذت ببره و اون یکی عذاب بکشه... این وسط اونیکه عصبانیه تویی... اما... اگه دلت بخواد میتونی گاهی بیای پیش خودم تا باهات حرف بزنم و احیانا اگه خیلی عذاب وجدان داشتی... یه کم اذیتت کنم تا خیالت راحت بشه... قول میدی؟ مسئله اینه که این دردها باید کنترل شده باشه... نه اینطوری خارج از کنترل... این انتقامی که بعضی از دخترا مثل مارال از خودشون میگیرن برای اینه که کم کم از خودشون بدشون میاد و وقتی دیگه نمیتونن با خودشون کنار بیان سعی میکنن کارو درست کنن که... خرابتر میشه...

شاید همون حرفها بود که منو به فکر انداخت و از اون به بعد یه چیزی قلقلکم میده. مخصوصا این ماه آخر که اومیت بهم سر نزده و از لحاظ جسمی اذیت نشدم. احساس میکنم ته دلم میفهمم که حرفهای دکتر تا حدودی درسته. تازه الان میفهمم که من به این دردها که برای التیام درد روحیم بوده معتاد شدم. احساس خوشایندی که فکر میکردم عشق به اومیته چیزی نبوده جز انتقام از خودم برای کاری که کرده بودم. اگه من وجود نداشتم هالوک هم منو نمیدزدید... نمیدونم چیکار کنم. یعنی باید برم پیش دکتر؟ منظورش از درد کنترل شده چیه یعنی؟ چشمامو بسته بودم و عمیق تو فکر بودم که با تکون دستی ظریف چشم باز کردم. تماس دست فاطما رو حتی با چشم بسته هم میتونستم بشناسم. دستش ظریف بود و خنک. مثل دستای مامانم. اما چشماش نگران بود. یعنی چی شده؟
-پاشو عزیز... سینان بی اومده... میخواد ببیندت...
-مشتری؟! کارم شروع شد؟
-نه... صاحب اینجاست... یه جورایی رئیس بزرگه اس...
-از من چی میخواد؟
-نمیدونم... اما آماده برو... گفته نیم ساعت دیگه میخواد ببیندت تو اتاقش...
-تو چرا اینقدر میترسی؟
-نمیدونم... راستش سینان بی یک کم منو میترسونه... هنوزم بعد از اینهمه سال بهش عادت نکردم... شاید چون زیاد نمیبینمش...
نمیدونم چرا حس میکردم یه چیزی رو بهم نمیگه. تا حالا زیاد دیده بودم از اومیت حساب ببره اما دیگه صداش نمیلرزید. حتی بعد از اینکه اومیت داغش کرده بود و به حد مرگ کتکش زده بود. پا پیچش نشدم. راستش جرات نکردم بدونم. احتمالا هر چی کمتر بدونم به نفع خودمه. نمیخوام بدونم چی در انتظارمه. با کمک فاطما خودمو تر و تمیز کردم و حاضر شدم. وقتی نمیخوای زمان مثل برق و باد میگذره. نیم ساعت من هم به همون سرعت تموم شد و راس نیم ساعت ما جلوی اتاق سینان ایستاده بودیم.
-در بزن برو تو...
-مگه تو نمیای؟
سر تکون داد و با سرعت دور شد. یه تقه زدم به در.
-بیا تو...
هیچوقت داخل این اتاق نیومده بودم. دست و پاهام میلرزید. چیدمان اتاق یه جوری بود. یه میز تحریر بزرگ اونطرف اتاق رو بروی در قرار داشت. با اینکه میز نسبتا بزرگ بود اما در مقایسه با اندازۀ اتاق خیلی کوچیک به نظر میرسید. جلوی میز هم یه میز کوچیکتر گذاشته بودن و چهار تا مبل یکنفرۀ چرمی مشکی دورش. چیزای دیگه از قبیل یه کتابخونۀ بزرگ و اشیا و تابلوهای قیمتی هم تزئین اتاق که فقط با نور ملایم آباژور کنار میز تحریر روشن شده بود به چشمم خورد. یه جور حالت خلسه‌ آور به اتاق حاکم بود. مردی که پشت میز نشسته بود داشت یه پرونده رو بررسی میکرد. تو صورتش هیچ احساسی نسبت به چیزی که میخوند نمیدیدم. فهمید که من اومدم اما حتی سرشو بلند نکرد. یه خودکار تو دستش بود که باهاش روی میز ضرب گرفته بود. حالا که نگاهش به من نبود جرات کردم بررسیش کنم. میانسال بود. شاید همسنهای دکتر. شایدم جوونتر. موهای کوتاه سیاهرنگ و ابروهای پر. اما چیزی که تو صورتش جلب توجه میکرد سایۀ بلندی بود که از مژه هاش افتاده بود رو گونه هاش. به نظر خیلی بلند میرسیدن. دماغ و دهن خوش فورمی هم داشت و صورت استخونی. نمیدونم چرا تصمیم گرفتم ازش خوشم بیاد. یه حس خاصی توم ایجاد میشد از دیدنش. اون مشغول پرونده بود و منم در حالیکه چسبیده بودم به در ورودی مشغول اون. سرشو بلند کرد و پرونده رو پرت کرد روی میز. با دستش اشاره کرد برم طرفش. حق با من بود! چقدر مژه هاش برای یه مرد بلند و پر پشته! با پاهای لرزون رفتم سمتش و یک کم قبل از مبلها توقف کردم. تازه یادم افتاده بود که خیلی وقته یادم رفته نفس بکشم.
-خوب؟ قضیه چیه؟
-منظورتونو نمیفهمم آقا...
-تو پرونده ات میگه که الان هفت ماهه اینجایی اما هنوز کارتو شروع نکردی... برای چی؟ عقب مونده ای مونگلی چیزی هستی؟
-به خدا من هیچی نمیدونم آقا... من اینجا هر کی هر کاری میگه میکنم...
مرد خودکارو پرت کرد روی پرونده و بلند شد و اومد جلوی میزش و دست به سینه تکیه داد به لبه اش و پای راستشو انداخت رو پای چپش.
-مال کجایی؟
-ایران...
-میدونی من کی هستم؟
-فاطما خانوم گفتن که شما صاحب اینجا هستین... سینان بی...
-خوبه... بیشتر از این هم قرار نیست راجع به من بدونی... منم هر چی لازم بوده راجع به تو بدونم میدونم... شنیدم اومیت گفته تو هنوز آماده نیستی به مشتریها رسیدگی کنی... دلیل؟
خیلی جدی حرف میزد. کم مونده بود بشاشم تو شلوارم. نمیدونستم با کی طرفم. اما سعی کردم حتی المقدور پای فاطما رو وسط نکشم و تقصیرها رو بندازم گردن خودم. نمیخواستم سرشو بذارن تخت سینه اش. تو دلم دعا کردم طرفم یه کم انصاف داشته باشه.
-میتونم حرف بزنم؟
-آره گلم... بگو...
-من نمیتونم خوب توضیح بدم اما... دکتر گفت که چون از اینجا بودن میترسم...
-ترس؟! برای چی؟
-اون روزای اول که اومده بودم اینجا یه دختر سر بریده دیدم و اومیت بی هم با کمربندش زد تو صورتم و بقیه رو هم داغ کرد... برای همین ازش میترسم... و... و... دکتر بی میگه که از ترس... ببخشید آقا... لای پام کیپ میشه... از توضیحاتشون اینو فهمیدم...
-اینو که علمی تر تو پرونده ات نوشته بود... دامنتو در آر ببینم این کس جادوئی جنابعالی حرف حسابش چیه که حتی دکترمونم از پسش بر نیومده...
آروم مشغول در آوردن بودم که داد زد:
-در بیار دیگه!!!
با دادی که زد سرم زهره ترک شدم. دامنمو سریع در آوردم و گرفتم تو دست راستم.
-بشین روی این مبل...
نشستم جایی که گفته بود. و با اشارۀ دستش پاهامو از هم باز کردم. نشست جلوی پام و شورتمو زد کنار و با دقت نگاه کرد. کاراش مثل دکتر بود. انگار میدونست چیکار میکنه. اینم دکتر بود یعنی؟ همونطور هم بلند حرف میزد.
-خیس که میشه... این یعنی مشکل جنسی نداری...
همون لحظه یه تقه خورد به در و دکتر اومد داخل.
-بدش من... ممنون! باهات فعلا کاری ندارم... بعدش میام پیشت برای لیست... دقیق بگو چیا لازم داری...
دکتر بعد از تحویل یه پلاستیک به سینان سر تکون داد و بدون حتی نیم نگاهی به من خیلی سریع اتاقو ترک کرد. سینان بلند شد و با گفتن میتونی شرتتو در بیاری پلاستیک رو باز کرد و از توش یه سرنگ و یه شیشه سفید با یه مایع بی رنگ در آورد. کاری رو که گفته بود کردم و منتظر ایستادم. داشت سرنگو با دقت آماده میکرد. پشتش به من بود. کت شلوار پوشیده بود و قد بلندی هم داشت.  وقتی کارش تموم شد برگشت سمت من. یه پنبۀ آغشته به الکل توی یه شیشه بود که در آورد و بدون اینکه حرفی بزنه دست چپمو گرفت.
-اتاقت شمارۀ چنده؟
-۱۲...
سینان پنبه رو گذاشت رو پوستم و مالید. بعد هم سر سرنگ رو با دندوناش گرفت. میدونستم که هر کاری بخواد میتونه با من بکنه. آرنجمو خیلی محکم تو دست چپش گرفته بود. و با دست راست چند تا زد رو رگم که بالا بیاد. نوک سوزن که رفت تو رگم دردم اومد اما جیکم در نیومد. حتی نپرسیدم چی میزنه. مگه یه کالا یا وسیله براش مهمه باهاش چیکار میکنن؟ خدا رو شکر کم بود هر چی که بود و خیلی زود تموم شد. دوباره جاشو با پنبه مالید. ولم کرد و مشغول در آوردن کتش شد.
-یه چیزایی شنیدم... درسته؟
-کار بدی ازم سر زده؟ تو رو خدا ببخشید سینان بی!!!
-نه دقیقا... اما... ما اینجا بین کارمندامون فرق قایل نمیشیم... اینجا قانون برای همه یکیه... هفت ماهه اینجایی و میخوری و میخوابی... بقیه چه گناهی کردن که جور تو رو هم باید بکشن؟
رفت و از کشوی پشت میز یه دستبند آورد و دستامو خیلی کیپ بست. فرم دستبندها یه جور خاصی بود. داخلش چرم بود تا راحت باشه. با اون چیزایی که تو امنیت از کمر پلیسها آویزون بود فرق داشت. وقتی دستهامو بست و چفت کرد منو کشوند تا گوشۀ اتاق. اونجا بود که میله ای رو که از دیوار زده بود بیرون دیدم. زنجیر بین دو تا چرم رو انداخت تو قلاب سر میله. دکمه ای که رو دیوار بود زد و میله اونقدر رفت بالا تا فقط نوک پنجه هام رو زمین موند. اونجا بود که دکمه رو ول کرد. نفسهام به شماره افتاده بود. با ترس زل زده بودم تو چشماش. اونم همینطور. شرتمو چپوند تو دهنم. یه چشمک زد و از رو مچ دستش یه تیکه چسب نواری که انگار از قبل آماده کرده بود کند و زد رو دهنم.
-خوب؟ رو مچ دستت جای داغ ندیدم... مال تو کو پس؟ وقتی میگم همه... یعنی همه! اما ایراد نداره... درستش میکنیم با هم... از امروز کارت با من شروع میشه... این چند وقته هم حسابی خوردی و خوابیدی و خوش گذروندی که من یک کم سر این قضیه از اومیت دلخورم... اینجا سازمان خیریه یا خونۀ خاله نیست... همه یک هفته فقط وقت دارن که یاد بگیرن و بعدش شروع به کار میکنن... حالا که به تو خیلی خوش گذشته مجبوریم یه جوری از دماغت بیاریم... به من ۶ ماه و سه هفته درآمد بدهکاری که هر چه سریعتر باید به من برگردونی... تقریبا میشه معادل قیمت ۲ ماه کار با مشتریهای مازوخیستمون... از همین الان هم کارت شروع میشه... دو ماهت که تموم شد میتونی مثل بقیۀ دخترا مشتریهای معمولی رو راه بندازی... اما! قبل از همه...
رفت پشت میزش و همون سطل اونروزی که توش پر از ذغال داغ بود رو... با دهن بسته نمیدونستم چطوری التماس کنم تا دلش بسوزه. نگاهم مونده بود به اون میله ای که داشت تو سطل داغ میشد. هر چی التماس بود ریختم تو نگاهم و خیره شدم به سینان که داشت آستیناشو بالا میزد. از فکر اینکه میخواد داغم کنه عرق کرده بودم و تقلا میکردم خودمو نجات بدم. بدبختی انگار تازه دارو داشت اثر میکرد. چشمام داشت بسته میشد. خسته بودم. اما نمیتونستم...جرات نداشتم... نباید بخوابی! نمیتونی بخوابی! باید ببینی چیکار میکنه! دوباره مثل اوندفعه شده بودم که میخواستن بیارنم اینجا. گیج و منگ.
-من که گفتم... اینجا همه چی برای همه یکسانه... دخترا تمام شب وقت داشتن استراحت کنن اما چون مال تو روی مچت نیست و بعدشم وقت استراحت نداری بهت آرامبخش زدم که اگه دلت خواست وسطش بیهوش بشی...
وقتی میله رو گرفت تو دستش و نوک قرمز و سرخشو نشونم داد خودمو خیس کردم. رفت پشتم و پای راستمو گرفت و آورد بالا.
-کف پاتو چروک کنی مساحت بیشتری میسوزه... کف پاتو ریلکس بذار...
اما بیشرف میله رو گذاشت رو پاشنه ام. جگرم سوخت! از پشت چسب و با دهن بسته عربده میزدم! بوی گوشت و خون سوخته پیچید تو دماغم وباعث میشد حالم به هم بخوره. یه بار بالا آوردم اما برگشت پایین چون راه بیرون اومدن نداشت. گلوم میسوخت. طوری دندونهام از درد به هم خورد که یکی از دندونهای آسیابم همون لحظه شکست. مغزم از شدت درد فلج شده بود و آرواره هام کلید. اگه شرت تو دهنم نبود حتما زبونم از شدت گازی که زده بودم کنده میشد. با اینکه میدیدم میله تو دستشه و داره میره سمت سطل حس میکردم میله هنوز رو پاشنۀ پامه... خدایا! این چه دردیه؟ احساس میکنم میخوام بمیرم اما نمیتونم... پام کلا بیحس شده بود و نمیتونستم تکونش بدم. نگاه که کردم زیر پام پر از خون بود. حال بدی داشتم. داشتم بالا می آوردم. تازه متوجه شدم که خیلی وقته نفسمو بیرون ندادم. از دماغم که خواستم نفسمو بدم بیرون قطره های خون بیرون پاشید. سینان رو دیدم که رفت بیرون و درو بست. هر دو تا پاهام بیحس شده بودن و نمیتونستم سنگینی خودمو روشون بذارم. نمیتونستم تصمیم بگیرم باید مامان و بابامو دلم بخواد یا لعنتشون کنم که منو به وجود آورده بودن. مچ دستام داشت کنده میشد. از شدت درد تو این دنیا نبودم. گاهی بیهوش بودم گاهی هوشیار برای همین هم نمیدونم چقدر تو اون حالت موندم تا سینان برگشت. با دیدنش دوباره جیغ کشیدم.
-خیله خوب! چه خبرته؟ درد داری  دردتو بکش... اینهمه جیغ و داد نداره... برات پماد سوختگی آوردم که پانسمانش کنم... هنوز نمیتونم دهنتو خالی کنم... دماغتم خون اومده...
یاد مارال افتادم. بدبخت چطوری اون میله رو تو... فاطما میگفت همه چیز با هم یکی میشه... بوش! بوش! بوی گوشت آدم! البته دیگه حس نمیکردم آدمیتی توم مونده باشه. همونطور که آویزون بودم سینان اومد و رفت پشتم و تازه وقتی دستش خورد به پام فهمیدم درد یعنی چی. عضله هایی که تو کمرم بود و ربطی به پام نداشتن درد میکردن. دیگه حال نداشتم تقلا کنم. فقط میخواستم زودتر تموم بشه. نمیدونستم بفهمم چیکار کردم که مسوجب چنین عقوبتی باشم. نمیدونم چیکار میکرد. پانسمان پام به اندازۀ هزار سال طول کشید. سرم هزار کیلو شده بود و داشت گردنم رو میشکست. تب کرده بودم. عرق از سر و روم میچکید و نفس کشیدن سختم بود. وقتی کارش تموم شد اومد و رو به روم ایستاد. با اینکه رو پنجه هام بلند بودم هنوزم اون از من بلندتر بود. صورتمو گرفت تو دو تا دستاش و سرمو بلند کرد. زیر چشماش یه کم حالت پفی داشت که وقتی لبخند میزد خیلی قیافه اشو از اون حالت بی احساس در میآورد.
-از این به بعد اگه اومیت خودشم خواست بین تو و بقیه فرق بذاره... میدونی دیگه چیکار کنی... وگرنه بازم خودم میام سراغت... فهمیدی؟
چسبو از جلوی دهنم کند. همراه شرتم دندونی هم که از ریشه در اومده بود افتاد بیرون. سینان دکمۀ روی دیوارو زد و میله ای که ازش آویزون بودم پایین تر اومد. نمیتونستم رو پاهام بایستم و منم همونطور باهاش پایین می اومدم.
-گفتی شمارۀ دوازدهی؟  برو اتاقت تا بیام سروقتت. از وقتی عکستو دیدم لحظه شماری میکردم برای کردنت... فاطما!!!!
تازه وقتی فاطما رو دیدم انگار مامانمو دیده بودم. خیلی سریع اومد و دستامو آورد پایین و منو بغل کرد.
-دستاشو باز نمیکنین آقا؟
-هنوز کارم باهاش تموم نشده... ببرش اتاقش آماده اش کن... منم وسائلمو بردارم و بیام... راستی فاطما... بعدش که کارت تموم شد بیا اینجا رو تمیز کن... بر گشتم اینجا باید مثل دستۀ گل باشه... فهمیدی؟ تو هم اگه بیدار نباشی وقتی میام... میدونم باهات چیکار کنم... فهمیدی؟
به جای من فاطما برای هر دومون جواب داد.
-بله آقام! هر چی شما بفرمایین... با اجازتون...
نیمه جون بودم. فقط همینقدر فهمیدم که فاطما زیر بغلهامو گرفت و همونطور که صورتم رو سینه اش افتاده بود منو از اون جهنم بیرون کشید. حتی نمیتونستم گریه کنم. تمام اشکام به صورت عرق داشت از تمام بدنم میچکید. تنم میلرزید. وقتی از اتاق رفتیم بیرون یه دفعه یکی مچ پاهامو گرفت و منو بلند کرد. نفهمیدم کی بود... اینجا جهنمه! ما همه گناهکاریم و همه مثل هم مجازات میشیم... به اندازۀ گناهمون... گناه وجود داشتن... خدایا! منو به خاطر گناهم ببخش! خدایا! اگه یه ذره منو دوست داری... اگه یه ذره معرفت داری... یه کاری کن تا سینان میاد سراغم من بمیرم! اما نمیدونستم اینجا دیگه خدایی وجود نداره و فقط به شیطانی که اینجا رو اداره میکنه باید التماس کرد...