جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب فواره های شرارت - قسمت سوم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب فواره های شرارت - قسمت سوم. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۶ خرداد ۲۵, پنجشنبه

فواره های شرارت - قسمت سوم




نویسنده : عقاب پیر


تمام لباس شراره  و کیسه سیاه روی سرش  حسابی خیس شده بود و به جز صدای نفس نفس زدنهای تند صدایی ازش در نمی اومد . دو مامور باز هم شراره رو به اتاق بازجویی برگردوندند و دستهاش روبه دسته های آهنی صندلی وصل کردند. باد پنکه از چند متری روی شراره تنظیم شده بود و باعث میشد به تدریج تمام تنش شروع به لرزیدن بکنه.
  • خوب. مثکه این اسم و خوب میشناسی. ببین. راه فرار نداری. ما همه چی رو در باره تو میدونیم ولی باید از زبون خودت بشنویم. حالا درست بگو ببینم. کیومرث کی بود؟
  • من ...من نمیشناسمش..
  • نمیشناسیش؟
  • درست نمیشناسمش. فقط چند بار تو مطب دندون پزشکی که بقل مطبم بود می اومد.
  • خوب یه روانکاو چرا باید با یه دلال دارو صحبت کنه؟
  • ازش گاهی آرام بخش می خریدم.
  • از یه عمده فروش آرامبخش میخریدی؟ روانکاوی یا جراح؟
  • گاهی به مریضهام توصیه میکردم. ولی من هیچ چیز دیگه ای ازش نمیدونم.
  • شراره خانوم.مثکه نمیدونی کجایی. وباید درست حرف بزنی. از کیومرث بگو . از اولش. کی باهاش اشنا شدی. کی آشناتون کرد. چرا؟
  • من چیز زیادی نمیدونم. گفتم که کیومرث برای مطب دندان پزشکی بقلِ مطبم دارو میاورد. اونجا دیده بودمش.
  • با دکتر دندون پزشک مطب بقل ارتباطی داشتی؟
  • هان؟.یعنی..نه...چرا. ولی نه اونطوری
  • چطوری پس؟
  • خوب همسایه بودیم.
  • فقط همسایه بودید؟ ولی به نظر رابطه عمیقتر به نظر میرسه ها نه؟
  • نه واقعا.نه. هیچی بین ما نبوده.
  • هیچی؟
  • هیچی.
  • خوب.پس مثل اینکه باید یه سری چیزها رو به یادت بیارم.راستی اسم اون دکتر مطب بقلی یادت مونده که ؟
  • نمیدونم..ش داشت اولش..شهرام؟
  • خیلی خوب. اینم یادت میاد!
بازجوبا صدای بلند از مامورین داخل اتاق خواست تا شراره رو به سلولش ببرند. اونها هم طبق معمول با خشونت وظیفشون رو انجام دادند. وضعیت روحی شراره از آخرین باری که سلولش رو ترک کرده بود به مراتب بدتر شده بود. حالا مطمئن شده بود قضیه بازداشتش بسیار فراتر از دستگیری  توی یک تظاهرات بوده. مساله اونقدر براش جدی شده بود که حتی درد پا و تنش رو کمتر حس میکرد. یه حس دوگانه و متناقض میل به سکوت و  عطش حرف زدن تو وجودش غُل غُل میزد. وقتی از رفتن مامورها مطمئن شد سینه خیز به سمت شیار کنج سلولش رفت و با صدای ارومی گفت :
-هستی؟ سلمان؟ خوبی؟
صدایی از پایین نمیاومد. ترس شراره رو گرفته بود. دیوارهای سیمانی و بسته سلول باز هم حس خفگی شدیدی بهش میداد. فکرش به هزار راه رفت. ترس از اینکه سلمان رو اعدام کرده باشند و نفر بعدی خودش باشه اضطرابش رو بیشتر کرد و ناخود اگاه اشک از چشمانش سرازیر شد.
--------------------
شراره با صدای ضربه هایی که به کف سلولش می خورد از خواب بیدار شد. صدای گنگی از گوشه سلول به گوش میرسید. به سرعت گوش خودش رو به سمت شیار برد و آرام گفت :
  • سلمان. سلمان تویی؟
صدای گرفته مردی که شباهتی به صدای سلمان نداشت از پایین گفت :
  • خودمم. داغونم. داغون.
  • چه بلایی سرت آوردن؟
  • نامردها فقط شکنجم کردن. تمام تنم و سوزوندن. کی میشه اعدامم کنن. دیگه نمی تونم تحمل کنم.
  • تو باید تحمل کنی. و الا می میری. مگه خودت نگفتی میخوان با تحت فشار قرار دادنت کاری کنن امیدت از بین بره. پس نکن. کاری که اونها میخوان رو نکن.
  • نمی دونم. درد دارم. تو مثکه حالت بهتره. فهمیدن بی گناهی.
شراره مکثی کرد. انگار دوباره خاطرات اتفاقاتی که توی بازجویی براش افتاده بود توی سرش اومد. یه غم عمیق تمام وجودش رو گرفت. با لحن غم انگیزی گفت:
  • من و واسه تظاهرات و جرم سیاسی نگرفتن.
  • عجیبه. اینجا همش ماله سیاسی هاست. واسه چی گرفتنت. بهت گفتن؟
  • نگفتن.ولی حدس میزنم.
  • خوب چی؟
  • یه تصویه حساب.که من انجامش ندادم.
  • تصفیه حساب؟ اگه تو نکردی ترست چیه
شراره چیزی نگفت. توی ذهنش میدونست . اونهایی که که قضیه کیومرث رو می دونن حتما چیزهای زیاد دیگه ای رو هم میدونن. چیزهایی که حتی اگر نصفشون رو هم بدونن می تونن باعث بشن شراره زنده از اینجا بیرون نره. توی این افکار در سلول باز شد. دو مامورقوی هیکل که صورتهاشون رو پوشونده بودند داخل سلول شراره شدند. یکی از اونها تن سنگینش رو به روی تن شراره انداخت و آستین دستش رو بالا زد. شراره سوزش فرو رفتن یک سوزن رو توی صاعد دستش حس کرد و در عرض چند ثانیه بیهوش شد.
--------------------
"توی مطبم نشستم. دم غروبه. صدای در میاد. چاییم و رو میز ول میکنم و با بی حوصلگی می رم طرف در. در و که باز میکنم میریزن تو. مردهای نقاب سیاه به سر. دست و پاهام و می بندن و شروع میکنن به هم ریختن همه جا. جیغ میزنم. التماس میکنم. یکیشون تمام پیراهنم رو پاره میکنه. و رو سینم دست میکشه. از این کارش چندشم میشه. یکیشون شروع میکنه لیس زدن گردنم. در همین حین یکی دیگه اسلحه اش رو میگیره روی پیشونیم. و می شمره. 1..2. 3. "

چشمهام که باز میشه. برای چند لحظه نمیدونم کجام. سیاهی چشمم که کمتر میشه. چند تا سایه اون دور تر میبینم. هر چی تمرکز میکنم نمی تونم چهره اونها رو ببینم. این خلسه چند ثانیه بیشتر طول نیمکشه. یادم میاد. همه چی یادم میاد. بازداشتم.زندان.سلول. بازجویی. کیمورث. به اسم کیومرث که میرسم ناخودآگاه دستم و تکون میدم. ولی نمیشه. دستهام به تخت بسته شده.خوب که نگاه میکنم میبینم تخت حالت عادی نداره. کجه. انگاری یکی کل تخت روتو زاویه چهل و پنج درجه نگه داشته. درد پاهام شروع میشه.یادم میاد چه بلایی سر پاهام اومده. می دونم این ورم تا هفته ها با منه ولی اونهایی که پاهام رو به این تخت بستن براشون هیچی مهم نبوده. هنوز چشمم سیاهی میره. گردنم رو به سختی بالا میارم تا بتونم اطراف رو کمی نگاه کنم. هیچ شباهتی به زندان و اتاق بازجویی نداره. بیشتر شبیه یه خونه است. شبح تار یه کتاب خونه رو در انتهای اتاق تشخیص میدم. چشمام سیاهی میره. انرژی ندارم. دوباره گردنم به روی تخت می افته. صدای در رو میشنوم یک نفر یا شایدم چند نفرن. سعی میکنم چهرشون رو ببینم. اما چشمهام انگار خوب نمی بینن. یکی از اون افراد مثل همه این چند روز کیسه سیاه روی سرم میکشه. از زیرش کیسه سعی میکنم داد بزنم ولی نمیتونم. یک لحظه ترس تمام وجودم رو میگیره. نکنه زنده نیستم؟ هیچ اختیاری نسبت به بدنم ندارم. نکنه فلج شدم؟ یه دست سرد روی تنم مالیده میشه.صدای آشنایی می شنوم. فکرم کار نمی کنه
می گه :
  • خوب خانوم دکتر شراره. می خوایم یادت بیاریم. شاید کمکت کنه. بهمون از کیومرث و اون مطب بقلی بگی . ولی عملی!
یه دست که معلومه دستکش جراحی پوشیده روی پیشونیم میاد و اون و فشار میده. و بعد ضربه شلاق محکم تمام افکارم رو از تنم بیرون میریزه. همینطور که به تنم شلاق میخوره یه صدایی تو سرم شروع میکنه داد زدن. صدای یه مرده. درد شلاق رو دیگه حس نمی کنم. صدای توی سرم هر لحظه بلند تر میشه.صدا آشناست. از درد فکر نمی تونم بکنم. ولی شناختن این صدا فکر نمیخواد. صدا صدای شهروزه که تعداد شلاقها روبا خوشحالی  می شمره. یک...دو..سه..چهار. انگار یه چیزی پرتم میکنه به چند سال قبل زمانی که شهروز هنوز زنده بود. انگار جلوی چشممه. شهروز  و شاهرخ دور تخت جراحی که واسه این کار تو باغشون خریده بودن واستادن. شاهرخ شلاق میزنه و شهروز میشمره. منم روی مبل لم دادم و گیلاس شرابم و مزه مزه میکنم و شاهد شکنجه دادن اون دختر بد بختم. نگاهم که به دختره میره انگار تمام وقایع اون روز یادم میاد.حتی رژ لب قرمزی رو هم که قبل سوار شدن به ماشین و رفتن به محله اون دختره به لبم زدم هم به یادم اومد. کار خیلی سریع انجام شد و نیم ساعت بعدش دختره توی صندوق عقب ماشین شهروز بود. علاقه ای به شکنجه کردن نداشتم. اگر چه از شنیدن صدای التماس یه ادم تحریک میشدم و برام لذت بخش بود ولی هدفم و میدونستم. این و از نگاهم به شهروز و شاهرخ می فهمیدم.
ذهنم مشغول زل زدن به شاهرخ بود که از سرمای خالی شدن یه سطل آب به خودم اومدم. اون صدای آشنا گفت:
  • یادت اومد چیزی؟ از کیومرث. آقای بازجو فرمودند تا یادت نیومده هی بزنیم!
به علامت تایید سرم رو تکون دادم. اون مرد کیسه سیاه روی سرم رو تا بالای بینی بالا زد و گفت :
  • میشنوم. ضبط هم میشه. برای جناب بازجو
  • خودش کو؟
  • فضولیا بهت نیومده. بگو.
  • چی؟
  • کیومرث. مطب بقلی. اسم دکتره؟
  • اسمش شهروز بود. دکتر شهروز فامیلیش رو نمیدونم.
  • مهمم نیست . خوب؟
  • کیومرث برای دکتر دارو میاورد. قرار داد داشتن
  • چند بار با کیومرث خوابیدی؟
  • هیچ بار!
  • هیچی ؟
  • کیومرث سکس دوست نداشت. اون بیمار بود. یه نوع سادیسم حاد. ارتباطمون هم اینطوری شروع شد. به یه روانکاو نیاز داشت.
  • واقعا؟
  • دروغم چه. چرا فکر میکنی دروغ میگم.
  • چون دروغ میگی! باید بیشتر یادت بیاد بیشتر! ما با کسی شوخی نداریم
  • چی بیشتر یادم بیاد. من نمیدونم چی میگی
صدای باز شدن یه کشو کمدی رو شنیدم.بلافاصله اون دستهایی که دستکش جراحی پوشیده بودند یک تیکه پارچه ضخیم و بد بویی رو به زور توی دهنم چپوند.و با دست جلوی دهنم رو گرفت. و بالافاصله رد عبور یک شی تیز غلطان رو روی سینه هام حس کردم. اولش فقط غلقلک بود ولی. سوزش عجیبی داشت. اون صدا باز توی سرم تکرار شد. باز هم توی همون اتاق باغ شهروز بودیم. شاهرخ نبود. به دیوار تکیه داده بودم و حرکات شهروز رو رصد میکردم. پوزخندی به من زد و تیغ دایره ای شکلی رو روی سینه دختری که روی تخت بسته شده بود می کشید. خوب که نگاه کردم. دختره رو میشناختم. منشی سابق شهروز بود. عکسها و قیافه هاشون به سرعت از ذهنم عبور کرد. دخترهایی که شهروز می دزدید و یا از طریق منشی شدن به اونها نزدیک میشد اونقدر بود که نتونم همشون رو بشمرم. سورزش شدید تر شد. اشک از چشمانم بیرون میزد. اون دست هنوز هم با تمام قدرت روی دهنم فشار میداد. تا اینکه همه چیز ارام شد. همون دست پارچه رو از توی دهنم بیرون کشید و ضربه ارومی به صورتم زد.

  • خوب. می گفتی.با کیومرث چقدر خوابیدی؟
  • هیچی. هیچی .اون نه سکس دوست داشت نه هیچی. اون یه روانی بود که فقط خودش و با ازار دیگران ارضا میکرد.
  • و تو کمکش می کردی
  • آره آره آره .کمکش میکردم.
صدای زجه های شراره به هوارفت. با اشاره اون مرد مرد دستکش به دست از اتاق بیرون رفت و خودش روی یک صندلی کنار تخت به شراره خیره شده بود. گریه های شراره که تمام شد. مرد ادامه داد:
  • بگو چطوری کمکش میکردی. اصلا از کجا باهاش اشنا شدی؟ چطوری بهت اطمینان کرد؟
  • تو یه مهمونی دیدمش. مثل جنتلمن ها بود. جذبش شدم. بر خلاف خشونتی که داشت که البته بعدا فهمیدم. ولی ادم خوبی بود. یه هم دم خوب. اونقدر خوب که بخاطرش مطبم رو عوض کردم و اومدم تا کنارش باشم. دلم میخواست بهش کمک کنم.
  • خوب بعدش؟
  • بعدی نداره. همین همش و گفتم . چی میخوای از من؟
  • نه همش این نیست. خوب نگو که نمی دونی شهروز کشته شده.
شراره چشمهاش رو بست. وانمود کرد که داره گریه می کنه ولی به جز چهره چروک خورده حتی یک قطره اشک هم از چشمش نیومد. با صدای اندوه ناکی گفت:
  • میدونم. میدونم. اونی که کشتش باید خیلی نامرد بوده باشه.طفلک شهروز.
  • خوب بر می گردیم به اینجا. برام از کیومرث بگو. فکر کنم می دونی اون هم کشته شده!
  • اره اره. کیومرث هم کشته شده ولی فکر کنم معلوم شد چرا. همش زیر سر اون دختره بود. منشی دکتر ساغر. سحر .اون تحریکش کرد.دختره لاشی.قیافش عین جنده ها بود.
  • خوب؟
  • کیومرث خامی کرد. گولش و خورد.نباید تو دامش میافتاد
  • می بینم که از همه چی مطلعی.
  • نه نیستم اینها رو شهروز بهم گفت.
  • شهروز؟ به خاطره همین صداش رو ضبط کردی.
  • صداش؟ صدای کی ؟؟ من؟
  • ما همه چیز رو می دونیم. تو خیلی دروغ داری میگی.خیلی . فکر کردی ماهارو با حرقهات میتونی گول بزنی.نه. نمیتونی. هنوز مثل که گرم نشدی. ولی برای امروز بسه. باید بیشتر خاطرات یادت بیاد.
--------------------

چشمهام رو باز که میکنم. دستم بازه. اون کیسه هم روی سرم نیست. توی اون اتاق هم نیستم. دور وبرم رو نگاه میکنم و دوزاریم می افته که توی سلولم هستم. به درد پا و بدنم عادت کردم. نمی دونم چند روز از دستگیریم گذشته. ولی می دونم زمان زیادی میشه که پیش ریحانه نیستم. چند لحظه که میگذره یاد آخرین بازجوییم می افتم. وقتی یادم میاد که اعتراف کردم هم شهروز میشناسم و هم بهش کمک کردم دوباره استرس میاد تو وجودم. میدونم اون مرد اونقدر احمق نیست که حرفم رو باور کنه. اونی که از یه واقعه ای که چند سال قبل اتفاق افتاده با این جزیات خبر داره حتما باید خیلی چیزهای دیگه هم بدونه. تا به حال توی چنین مخمصه ای نیفتاده بودم. شاید در تمام زندگیم این اولین بارهست که وارد بازی شدم که خودم طراحیش نکردم. وقتی این فکر از سرم عبور میکنه انگار یه چیزی تو سرم میگه نه! این اولین بار نیست. این فکر که از سرم می گذره بدون هیچ مقدمه ای یاد دوازده سالگی می افتم و تصویر حاج سعید تو سرم میاد و دست پر مو و سیاهش که یهو جلوی دهنم و گرفت و ضربه هایی که توی باسنم میزد. ترس تمام وجودم و میگیره. توی این سلول هوا چقدر کمه.
  • حاجی ولم کن. ولم کن. به خدا به کسی نمی گم دستمالیم کردی. به خدا به کسی نمیگم. نمیگم.
بلند میشم و میرم کنار در و با مشت روی در میکوبم. شاید یکی دلش رحم بیاد من هوا میخوام. اینجا دارم خفه میشم.
  • شراره...شراره
صدا از شیار میاد.این شیار تنها امید منه. تنها روزنه این سلول که هوا میاره. با خوشحالی به یاد سلمان می افتم. سرم رو به سمت شیار می برم.
  • سلمان. سلمان . هستم. تو هستی؟ خوبی؟
  • اره خوبم. امشب برای بازجویی نیومدن. یه شب هم یه شبه. اره عالیه. عالی.
  • تو خوبی شراره؟ کجا بودی؟ بازجویی؟ چرا اینقدر طول کشید
  • گوش کن سلمان من نمیدونم چه خبره اینجا و من و کجا بردن. میدونم قطعا زندان نبود یه اتاق بود. حتی بازجومم نبود. یه چند تا مرد دیگه بودن که گفتن صدام رو برای بازجو ضبط میکنن..
  • خیلی عجیبه. تو کی هستی شراره؟ تا حالا ندیده بودم با کسی اینطوری برخورد کنن
  • من یه روانکاوم. همین. یه روانکاو بد بخت که تو دوازده سالگی مرد.
  • برام بگو. از خودت بگو. اینطوری اروم میشی.
  • من یه قربانی ام سلمان یه قربانی که فکر می کنه زرنگه ولی نیست. یه بد بختم. بی بابا . بی مادر.تنها کسم خواهرم بود. دوستش دارم خیلی. برام همه کار کرد ولی ..ولی
  • ولی چی؟
  • ولی اگه جنده بازی اون نبود شاید.. شاید من اینطوری نمیشدم.
  • بگو برام شراره
  • خواهرم معلم بود. معلم دبستان. عاشق شد یا نه نمی دونم. ولی..ولی با برادر یکی از بچه ها ریخت رو هم
  • تو از کجا میدونی.
  • گوش کن. این کم اهمیت ترین بخشش بود.
  • بگو . همش رو بگو. با حوصله
  • ناظم مدرسه از این رابطه بو میبره. خواهرم هیچ راهی نداشته . نه میتونسته ببره. نه میتونسته ادامه بده. تنها راه براش سهیم کردن ناظم مدرسه بوده.
  • چی میگی؟ ناظم ؟ مرد ؟
  • اره ناظم مرد بوده ولی مخفیانه یه مرد بچه باز بوده!. خواهرم این و کشف میکنه. و براش دون میپاشه..
  • صبر کن ببینم. دون؟ واسه ناظم
  • اره واسه ناظم. شاگرد خواهرم که از طریقش با  عشقش اشنا میشه یه پسر بچه بوده. خواهرم کاری میکنه ناظم قبول کنه در ازای تصاحب چند ساعته اون پسر بچه بطوری که هیچ وقت متوجه نشه. میتونه رابطه خواهرم با برادر اون پسر بچه رو ندیده بگیره.
  • عجب..وای خدا. بگو ببینم اینها چه ربطی به تو پیدا میکنه؟
  • خواهرم راه و چاه یاد عشقش میده. چند تا قرص خواب آور بهش میده تا قبل اومدن بریزه توی اب پرتغال پسر بچه. بعد که خوابش برد ببا یه کلکی در و برای ناظم باز میکنه تا اون هم در زمانی که خواهرم و عشقش با هم بودن توی هال با پسر بچه ور بره.
  • کثافتها..کثافتها. خوب؟
  • ولی یه اتفاق پیش میاد. پسره یه شب آبپرتغالش رو نمی خوره و خودش رو به خواب میزنه. ناظم وارد میشه. شروع به ور رفتن با پسره میکنه که پسره نمیتونه تحمل کنه و جیغ میکشه. برادرش بیرون میاد و ناظم رو همونجا میکشه! می دونی یعنی چی؟
  • خدای من. خدای من.باورم نمیشه. خوب چی شد؟
  • همین یه قتل سرنوشت من و عوض کرد.
  • اخه چطور خواهرت که قاتل نبوده؟
  • نه نبود. ولی زن بود. یه زن تنها. یه زن آسیب پذیر. توی یه جامعه مریضِ پر از گرگ.

در سلول شراره به شدت باز شد. دو مرد نقاب به سرکیسه سیاه رو به سر شراره کشیدند و از سلول بیرون بردند. در تمام طول مسیر شراره که بسیار ضعیف شده بود و توان مقاوت در بین دستهای قوی ماموران رو نداشت ناله میکرد و اشک میریخت.