جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب شیرین. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شیرین. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ دی ۲۴, جمعه

شیرین


نوشته : كاليپسو
امروز روز خوبیه...نمیدونم چه روزیه ولی من برای این روز خیلی صبر کردم...دقیقاً ده سال ، دقیق که نه البته ، خیلی دقیقش میشه ، نه سال و یازده ماه و چهارده روز...سرمهماندار هواپیما که اعلام کرد وارد مرز ایران شدیم ، شال دور گردنم رو باز کردم و کشیدمش روی سرم و دوباره چشمامو بستم . من این آرامش قبل از طوفان رو خیلی دوست دارم ، به قول اون یارو تو فیلم حرفه ای ، منو یاده بتهوون میندازه!
هواپیما که نشست ، کیف دستیم رو برداشتم ، پالتوم رو پوشیدم و از گیت رد شدم ، بادی که میومد مجبورم کرد که دکمه های پالتوم رو ببندم و دستام رو تو جیبام فرو کنم . سبک سفر میکنم و برای این سفر خاص همون چمدون کوچیک همیشگی هم نیاز نبود و در نتیجه لازم نبود معطل رسیدن چمدونها بشم . افسر گذرنامه که پاسپورتمو مهر میکرد یه نگاه به آخرین تاریخ خروجم انداخت و گفت : چند وقته نبودین؟ گفتم : تقریبا 5 سال...درحالی که پاسپورتمو پس میداد گفت : خوش اومدین ، خانم کیانی...یه لبخند کج در جواب بهش زدم و وارد سالن انتظار شدم . ساعت سالن 10:30 رو نشون میداد ، یعنی باید نیم ساعت رو همین جا منتظر بمونم تا دنبالم بیان در نتیجه وقت برای خوردن یه قهوه رو داشتم .
کافی شاپ فرودگاه خیلی شلوغ نبود ، روی یکی از مبل ها نشستم و یه لاته سفارش دادم و منتظر موندم . سفر طولانی ای بود و با احتساب توقف تو پاریس 22 ساعت طول کشید . هیچوقت پاریس رو ندیدم ، همون طوری که همفری بوگارت میگفت ، پاریس مال عُشّاقه ، شاید برای همینه که من فقط برای ترانزیت ازش رد شدم . پیشخدمت که لاته م رو آورد تقریبا رفته بودم تو نخ یکی ازین خداحافظی های پُر اشک و آه که مخصوص سالن های فرودگاهن . معمولاً به جزئیات خیلی توجه میکنم و ازین صحنه ای که داشتم میدیدم میتونستم نتیجه گیری کنم که پسری که بار سفر بسته ، خیلی هم عاشق و دلخسته ی اون دختری که اینجوری داره خودشو برای رفتنش هلاک میکنه نیست . دوست داشتم برم بزنم رو شونه ش و بهش بگم بیشتر ازین از خودش یه احمق و مضحکه نسازه ، برای کسی که اگه میخواستش ، مهاجرت که سهله ، آسمونم به زمین می اورد برای ترک نکردنش . البته ما آدما همیشه برای خودمونه که گریه میکنیم ، ترس از تنهایی ، ترس از آینده ی نامعلوم شاید که یه زمانی به یه نفر گره زده بودیم و حالا چشمامونو باز کردیم و میبینیم که همه ش یه سراب بوده .
تو این فکرا بودم که یه نفر صدام کرد : خانم کیانی؟ یه مرد بود با یه پالتو مشکی که اسم من روی یه کاغذ که توی دستش گرفته بود نوشته شده بود . گفتم : خودم هستم...شما نماینده شرکت هستین؟ گفت : بله...بفرمایید ، چمدوناتون کجاست که من براتون بیارم؟ بلند شدم و کیفمو برداشتم و یه ده دلاری گذاشتم روی میز و گفتم : چمدون ندارم ، بریم زودتر که خیلی کار داریم . سر تکون داد و به سمت در خروجی راه افتاد ، منم به دنبال اون . از در که رد شدیم ، رفت سمت یه ماشین و در ماشین رو باز کرد و گفت : بفرمایید . زیر لب تشکر کردم و سوار شدم ، اونم روی صندلی جلو نشست و راننده حرکت کرد .
از پنجره که بیرون رو نگاه میکردم ، یادم افتاد چقد دلم برای این شهر تنگ شده بود . برای دود ، شلوغی ، تنهاییش و البته شبهاش...شبهای تهران یه حال و هوای دیگه ای داره . من توی همین شهر عاشق شدم ، فقط یکبار...19 سالم بود و آخرای ترم یک دانشگاه بودم . یادمه تحویل پروژه آخر ترم بود و من دیر کرده بودم . تقریبا تمام پله های ساختمون معماری رو دو تا یکی اومدم بالا و وقتی به طبقه ی آخر رسیدم دیگه نفسی برام نمونده بود و وایسادم که نفس تازه کنم که دیدمش . قبلاً هم دیده بودمش ولی نه اونطور...حس کردم شاید قلبم یه ضربان رو پرید و من محو پسر عینکی ای شدم که داشت پوستر های انجمن رو روی دیوارای تازه آجر کرده ی ساختمون میچسبوند . شاید اونم متوجه من شده بود که برگشت و چشمام که به چشماش افتاد فهمیدم که کارم تمومه . اون روز نفهمیدم چطور تموم شد ولی روزای بعد رو یادمه . روزای خوبی نبودن ، شاید فقط یه روز خوب با هم داشتیم و آخرش با حرفی تموم شد که دنیای منو عوض کرد : دلم برات سوخت...وگرنه هیچوقت نه دوستت داشتم ، نه دلم میخواست رابطه ای داشته باشیم ...دلش برام سوخته بود...از تمام اون دوران ولی دلم میخواست همون یه روز رو یادم بیارم . اون روز خیلی واقعی بود ، تنها روزی که واقعن حس میکردم دارمش و اونم منو میخواد . ولی هیچوقت نشد اون حرف رو فراموش کنم ، تمام این سالها ، بهش فکر کردم که چجوری میشه که دل یه نفر برات بسوزه چون عاشقشی ! اسمش رو چی میذاره ؟ فداکاری ؟ نمیدونم ...
ماشین که جلوی در یه ساختمون بزرگ ترمز کرد ، سعی کردم دیگه به این چیزا فکر نکنم . پیاده که شدم سوز سردی تا استخونام رو لرزوند که باعث شد تا در ورودی رو با قدمهای سریع رد کنم . گرمای داخل ساختمون آرامش خاصی داشت . تازه متوجه فضای تقریبا لوکس ساختمون شدم . سالن بزرگ و تا سقف سنگ های مرمر که انگار قرار بود ابهتشون رو تو برخورد اول تو ناخودآگاهت فرو کنه . یه منشی به سمتم اومد و گفت : سلام خانم کیانی ، خوش اومدین...دفتر آقای مهندس ازین سمته ! گفتم : ممنون و با قدمهای آروم دنبالش به سمت انتهای راهرو راه افتادم . به آخرین در که رسید ، بازش کرد و گفت : خانم کیانی تشریف آوردن ... به من گفت : بفرمایید داخل . سعی کردم لرزش دستهام رو با جمع کردنشون توی جیبهام پنهان کنم و داخل اتاق شدم . همه پشت میز کنفرانس نشسته بودن . گفتم : ببخشید بابت تأخیر...ترافیک تهران نمیذاره آدم خوش قول بمونه ، روی تنها صندلی خالی پشت میز نشستم و بهش نگاه کردم که الان پشت میز مدیر عامل نشسته بود و فکر میکرد کسی شده . هیچ تغییری جزء چندتا تار سفید توی موهاش نکرده بود ولی بهش حق میدادم که منو نشناسه . زندگی همونقدری که با اون مهربون تا کرده بود ، به من روی خشنش رو نشون داده بود . لبخندی زد و گفت : خواهش میکنم ، خیلی وقت نیست که همه رسیدن ، همین قدر که بعد از یه سفر طولانی بلافاصله خودتون رو به ما رسوندین واقعن ممنونیم . گفتم : خواهش میکنم ... بهرحال به عنوان تایید کننده نهایی سرمایه گذار باید خودمو به این جلسه میرسوندم و یه لبخند کج تحویلش دادم که یادش بیاد دقیقاً کی باید از کی حساب ببره .
خودش رو پشت میزش جمع و جور کرد و گفت : بله ، حتمن ...الان شروع میکنیم و به یه نفر پشت پرژکتور اشاره کرد که روشنش کنه و من مجبور شدم یک ساعت تمام به حرفاش راجع به توجیه مالی پروژه و موقعیت استراتژیک و محاسبات سازه ای شگفت انگیزش گوش کنم . کل یه ساعت رو قیافه ی متفکری به خودم گرفته بودم و سرم رو تکون میدادم انگار برای اولین باره که این حرفارو میشنوم . بالاخره که حرفاش تموم شد و دوباره چراغهارو روشن کردند ، نشست روی صندلیش و گفت : خب خانم ، نظرتون چیه؟ روی صندلیم صاف نشستم و گفتم : خب شما نفر اول توی مسابقه شدین، درسته ؟ سرش رو تکون داد و گفتم : خب ، دقیقا چقدر وقت صرف این کار کردین؟ از محاسبات تا تحلیل و طراحی؟ جواب داد : خب میشه گفت یه سال...و با لبخند پیروزمندانه ای اضافه کرد : البته ارزشش رو داشت . گفتم : خب... ولی متاسفانه باید به اطلاعتون برسونم که نمیتونم این کار رو تایید کنم...احساس کردم یه چیزی توی نگاهش خشک شد و از بین رفت . ارزشش رو داشت . کاش میتونستم ازین لحظه عکس بگیرم تا همیشه داشته باشمش . گفت : منظورتون چیه ؟ بلند شدم و کیف دستیم رو برداشتم و گفتم : خب ... من به عنوان نماینده سرمایه گذار نمیتونم ریسک کاری رو برای شرکتم بپذیرم که انقدر پیش پا افتاده و معمولیه ...با عصبانیت و نا امیدی از جاش بلند شد و گفت : شما به این کار میگین پیش پا افتاده؟ اصلا چیزی از معماری میفهمین؟ یه لبخند زدم و گفتم : تموم اون سالهایی که شما داشتین دَم مهندس فلانی یا مهندس بهمانی رو میدیدین که بهتون اجازه بدن به تیرآهنهای پروژه نیاورانشون دست بزنین ، من داشتم درس میخوندم و زحمت میکشیدم ... اگرم تا اینجا اومدم که خودم حضوری بهتون جواب رد رو بدم بخاطر این بود که دلم برای اینهمه تلاشی که کردین سوخت ، آقای مهندس فرهاد سالاری!...شبتون خوش...
به سمت در خروجی که میرفتم ، سعی کردم این لحظه رو واسه همیشه تو خاطرم نگه دارم...قیافه ی فرهاد و اعضای هیئت مدیره ای که فکر کنم فردا آقای مهندس رو میفرستن تو جایگاه اصلیش! احتمالا سر پروژه نیاوران!