جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت پنجم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت پنجم. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۷ تیر ۳, یکشنبه

فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت پنجم


ده دقیقه ای بود رسیده بودم. نشسته بودم منتظر مهسا که آخرین مشتری رو راه بندازه قبل رفتن. این چند روزه هم به جای غزل کار میکرد هم به جای خودش. یه کله کار میکرد. نه استراحت میکرد نه مینشست. از دیدنش استرس میگرفتم. از سه روز پیش که شیرینو خاک کرده بودن غزل کلا نیومده بود سر کار. اگه مهسا خبر نداده بود که شیرین فوت کرده احتمال قوی غزل اصلا قرار نبود خبرم کنه انگار. هر چی هم بهش مسیج و پیغوم پسغوم میدادم که حالش چطوره، از سنگ صدا در می اومد از غزل نه. سه روز پیش رفتم خونه اشون. مهسا که تا سه شب پیش، پیش غزل می موند شبها رو، یک دفعه گفت که دیگه نمیتونه اینجا بمونه و غزل هم که چراغارو خاموش کرده بود و کز کرده بود گوشۀ اتاق خوابش. نه گریه میکرد نه چیزی و فقط رفته بود تو فکر. مثل همیشه جواب درو نداد وقتی رفتیم پیشش. اگه مهسا نبود که درو باز کنه نمیتونستم ببینمش. به زور یه دو لقمه غذا میدادیم بهش. عوق میزد اما مجبورش میکردیم یه کم نوشابه ای چیزی بخوره. رنگ به رو نداشت. مونده بودم چرا اینجوری شده. با همون لباسای خونی که رو تنش خشک و شق مونده بود نشسته بود و زانوهاشو گرفته بود بغلش... بوی عجیبی داشت خون رو لباساش که نمیتونستم تحمل کنم. با مهسا حمومو شسته بودیم اما شستن غزل به این سادگیها نبود گویا. قرار بود امشب هم بریم پیشش. قصد داشتم حتی اگه زوری هم شده لباساشو به تنش قیچی کنم و از تنش در بیارم... این از غزل... مهسا اما حالش یه جور دیگه بد بود. برگشته بود پیش به قول خودش بچه ها و هر چی اصرار میکردم بمونه پیش غزل نمیموند. دختر سرزنده و بگو بخندی بود در کل اما اینم مهسای همیشگی نبود. بگو بخند و رفتاراش با مشتریها هم ظاهرا مثل همیشه بود اما یه چیزی فرق داشت. این وسط بیشتر از خودم متعجب بودم. حالا غزلو کاری ندارم چون خواهرمه اما دیگه حال بد مهسا رو چرا باید متوجه بشم؟ سردرگمی تو چشماشو چرا باید بتونم ببینم؟ و بدتر از همه چرا باید دلم بلرزه هر بار تو چشماش نگاه میکنم؟ اون چشمهای درشت و تاب دار مشکی. چشمهاش تنها مشکی تنشه. برای شیرین سیاه نپوشید. ندیده بودم که حتی یه قطره اشک بریزه.
-آقا کیان؟ کجایی داداش؟ تموم شدم...
اومده بود تو اتاق پشتی و متوجهش نشده بودم.
-خسته نباشین مهسا خانوم...
-خسته نیستم...
با اینحال خستگی صداشو با تمام وجود حس میکردم.
-بیا بشین یه چایی بخور خستگیت در بره...
-مرسی دیگه... من برم...
-نمیای با من بریم پیش غزل؟
-حالا نیس رفتنمون خیلی به تخمشه جنده خانوم...
-چه مدل حرف زدنه پشت...
-با حرف زدنم مشکل داری میتونی عذرمو بخوای مث صابکار قبلی... شما رو به خیر ما رو...
-منظورمو بد متوجه شدی...
-پس اگه مشکلی نیس فردا میام صبح... با اجازه اتون...
-پس لااقل بذار برسونمت...
گویا قبول کرد. چون کیف به دست وایساد و دیگه چیزی نگفت. پا شدم مغازه رو تعطیل کردم و با هم راه افتادیم سمت خونۀ غزل. گاهی زیر چشمی یه نگاهیش میکردم. نگاهشو دوخته بود به کیفش و عمیقا تو فکر بود. اشتباهی که کردم خواستم حواسشو پرت کنم که گویا حواسش جمع شد:
-به چی فک...
-کجا میری؟ من که گفتم میرم خونه...
و یه داد محکم زد سرم:
-مگه نگفتم میرم خونه؟!!!!!!!!! چرا هیشکدومتون زبون نمیفهمین؟!!!!!!!!!!
-داد نزن... گفتم شاید دلت میخواد بری دوستتو ببینی...
-گم شو بینم بابا! دوست؟
پس درست متوجه شده بودم. تغییر مهسا حرص توی کلامش بود که تازگی داشت. و در نهایت تعجبم بهش حق میدادم.
-برای شب هفت و ایناش فکری داری؟
-من حداقل برنامه ای ندارم...
-اگه بخواین من میتونم...
-دارم میگم من برنامه ای ندارم... آقا من انگار نامرئی ام که هیشکدومتون صدامو نمیشنوین؟ نگه دار همین گوشه کنارا پیاده میشم...
-میرسونمت گفتم...
-گفتی میرسونی اما کار دیگه کردی... همتون عین هم الاغین! گفتم نگه دار پیاده میشم...
درو باز کرد اونم تو همون سرعت بالا. به سختی تعادل ماشینو با گرفتن مهسا حفظ کردم. و یه گوشه نگهداشتم. از ماشین پیاده شد. رفت و نشست لب جدول. بد جایی بود. اجازۀ پارک نداشتم و پشت سرم بوق میزدن... حالا یا برای من بود یا مهسا دقیق نمیدونم. از طرفی هم نمیتونستم مهسا رو با این حال بدش به امان خدا ول کنم. ای کاش به حرفش گوش کرده بودم و خودم تنها میرفتم پیش غزل. تو سر و صدای بوقها داد زدم که صدامو بشنوه:
-مهسا خانوم؟! مهسا! بگم غلط کردم خوبه؟ اشتباه کردم به حرفت گوش نکردم... بیا بالا جان مادرت!
-بفرمایین شما آقا کیان!
-به خدا میفهمم عصبانی هستی... یه دو دیقه جایی نرو برمیگردم... ماشینو پارک کنم میام... نری ها!
دو دیقه ام شد نیم ساعت از بس دنبال جای پارک گشتم اما شب بود و خیابونها شلوغ. و وقتی بالاخره جایی رو پیدا نکردم برگشتم همونجا اما اینبار مهسا نبود... هر چی هم که به موبایلش زنگ زدم خاموش کرده بود. به غزل زنگ زدم اما اونم موبایلش خاموش بود. حدس میزدم شارژش تموم شده باشه. خودشو برای خودش تکون نمیداد میخواس موبایلشو بزنه شارژ؟ راه افتادم سمت غزل... طبق حدسی که زدم هر چی زنگ زدم کسی جوابمو نداد... اونقدر از دست جفتشونم عصبانی بودم که اگه میدیدمشون تیکه بزرگه گوششون بود... فردا که میاد بالاخره مهسا خانوم؟ خدمتت میرسم... جلوی در خونۀ غزل زنگشو زدم اما درو روم باز نکرد. یه پنج دیقه تمام انگشتمو گذاشتم رو زنگ بلکه لااقل اعصابش خرد شه بیاد جواب بده اما اونم جواب نداد. همینشم نگرانم کرد. زنگ یکی ازهمسایه هاشو به اسم شالیکار زدم. و بهش گفتم اگه میشه درو روم باز کنن. نگران غزلم. خیلی سریع درو روم باز کرد. پله ها رو دو تا یکی میرفتم بالا. به یکی از دوستام که کلید ساز بود زنگ زدم و موضوع رو براش توضیح دادم. قبول کرد کمکم کنه. نمیتونستم تا فردا صبح صبر کنم. همسایۀ رو به رویی اومده بود بیرون ببینه من کی ام این موقع شبی. یه آقای دور و بر شصت سالۀ به ظاهر محترم بود. راستش به پیرمردها حساسیت عجیبی داشتم بعد قضیۀ آقا جون.
-با کسی کار داشتی جوون؟ دیر وقته...
-زنگ شما رو زده بودم؟ ببخشید... اما شما از این غزل خا...
یه دفعه یاد هانیه افتادم که میگفت آدم به خواهرش خانوم نمیگه.
-از این خواهریه ما خبری ندارین؟
-عه؟ برادرشون هستین؟ چطو کیلید ندارین؟
-والله هوش و حواس نمونده برامون این چند روزه... کلید دارم اما احتمالا سر کار جا مونده... حالش خوب نیس... نگرانشم...
-آها... والله ما هم این چند روزه ندیدیمشون... یکی دو بار حاج خانومو فرستادم که یه سری بزنه اما کسی درو باز نکرده... مام گفتیم شاید نیستش...
حین گفت و گوی ما حاج خانوم هم در حالیکه یه چادر گل گلی سفید سرش انداخته بود اومد دم در. همسایۀ بغلی هم که یه زن و شوهر جوون بودن هم پیداشون شد. حساب کار دستم اومد. این جماعت فضول فقط درد سر بودن. باید غزلو میبردم پیش خودم. باید دست به سرشون میکردم.
-شرمنده دیروقتم مزاحم شماهام شدیم به خدا... بفرمایین تو... گفتم کلیدساز بیاد درو باز کنه... بفرمایین تو رو خدا مزاحمتون نباشم...
اما کسی نمیفرمود. فضولیشون گل کرده بود و گویا تا ته و توی قضیه رو در نمی آوردن نمیرفتن. چاره ای نداشتم. تا یک ساعتی که مهرداد بیاد یه چند باری درو زدم اما جوابی نبود. ساعت دیگه حدودای دوازده بود. کم کم بقیۀ همسایه ها هم از خدا خواسته جمع شدن. هر کی هم یه چیزی میگفت. اما چیزی که توجهمو این وسطها خیلی جمع کرد. مبحث مامورا بود. یعنی برای چی مامور اومده بوده در خونه اش؟ اما خودمو از تک و تا ننداختم... همون مامورا هم به مهسا زنگ زده بودن. برای شیرین خیلی دیر رسیده بودن... همون تو خونه فوتشو اعلام کرده بودن و شیرینو یه سره برده بودن برای کالبد شکافی برای روتین... غزلم که بیهوش بود تا اومدن آمبولانس به هوش اومده بود و بعد گفتن شمارۀ مهسا به مامورا، یه کلام دهنشو بسته بود...
بالاخره با اومدن مهرداد و باز کردن در تونستیم بریم تو. خونه مرتب بود. یه راست خودمو رسوندم به اتاقش. همونجای همیشگی که نشسته بود به پهلو افتاده بود. رنگ و روش هم زرد مثل چی. بقیه هم هول کرده بودن. آخه این چه وضعیتیه برای خودت درست کردی غزل؟ سریع سرشو از زمین بر داشتم و گرفتمش بغلم. حالم بد بود و نمیتونستم فکر کنم. با صدای همون پیرمرده به خودم اومدم:
-ایهالناس... بابا مرد این بدبخت! یکی زنگ بزنه آمبولانس... آقا رضا داداش...
-نه نمیخواد... خودم ماشین دارم میبرمش... اوندفعه هم تا آمبولانس بیاد به هوش اومده بود... نذاشته بود...
یکی از خانومها با یه لیوان آب قند خودشو رسوند. و تو همون بغلم سعی کردیم یه ذره چیزی تو حلقش بره اما گویا کامل بیهوش بود. از یکیشون خواستم کلیدشو از تو کیفش پیدا کنن و بدن به خودم. سریع غزلو گذاشتمش تو ماشین و همون همسایۀ جوون بغلی نشست پشت فرمون. اوندفعه هم همینجوری بود. انگار به بیست سال پیش برگشته بودم. از اینکه سر غزلم چیزی بیاد دل تو دلم نبود و داشتم دیوونه میشدم... حس میکردم استرس این بیست سال اخیر ذره ذره داره میریزه تو وجودم و از فکر اینکه این خواب بد واقعیت بوده باشه تمام تنم میلرزید. مرد با تمام سرعتی که میتونست برونه به سمت نزدیکترین بیمارستان راهی شدیم. موهای طلاییشو محکم بوسیدم.
-یه کم دیگه طاقت بیار گلم دیگه چیزی نمونده...
...................................
شبو پیش غزل موندم. بهش سرم وصل کرده بودن. نزدیک سه روز بود غذای درست و حسابی نرفته بود تو تنش. تا سه روز پیش هر روز یه بار به غزل سر میزدیم با کمک مهسا که درو باز میکرد اما از خاکسپاری شیرین به اینور مهسا هم کلا اعتصاب کرده بود و هیچ جوره حریفش نمیشدم. نه کلیدشو میداد بهم نه خودش می اومد. تمام مدت شبو از نگرانی خوابم نبرد. نمیدونستم چه مرگم شده بود. غزل خیلی دختر لاغری بود و حالا که میدیدم چقدر جمع و جورتر و ضعیف تر شده، انگار اون کیان ۱۷ ساله دوباره بیدار شده بود. جرات رو به رو شدنم با خود این بیست سال اخیر رو نداشتم. مثل یه لامپ مهتابی خراب، مدام ۱۷ سالم میشد و ۳۸ سالم... ۱۷... پاک... ۳۸... هیولا! ۱۷... آروم و بیخیال... ۳۸... خشم! نفرت ۱۷... چته غزلم؟ پدر سوختۀ داداش کیان... ۳۸... این موجود ضعیف کیه؟ ۱۷...اگه بلایی سرت بیاد من می میرم!... ۳۸... بمیر... گمشو! بذار آزاد شم برای همیشه... چرا آوردیش بیمارستان کسخل؟
و مهتابی بالاخره نزدیکهای صبح بود که کلا سوخت...
..................................
با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم. کمرم خشک شده بود. غزل هنوز خواب بود. ساعتمو نگاه کردم نه بود. بهرام بود که داشت زنگ میزد. گلومو صاف کردم:
-جانم بهرام جان...
-قرارمون یادت رفت؟ هشت قرار بود اینجا باشی...
-شرمنده... این دختره غزل حالش بد شد مجبور شدم بیارمش بیمارستان...
-سر همون رفیقش؟
-آره... چند روزه ترتیبمونو داده... به هیچ صراطی هم مستقیم نیس...
-میخوای یه ترتیبی بدم یه چند روزی با ماهی بره جایی؟ آب و هواش عوض شد یه وخ دیدی...
-میتونی تا فردا صبر کنی؟
-یعنی انقد حالش بده که نمیتونی تنهاش بذاری؟
داشتم به غزل نگاه میکردم. بر خلاف دیشب که نفسم داشت بند می اومد امروز هیچ حسی نداشتم. اون موهای طلایی... اون چشمهای آبی... اون صورت قشنگ و دوستداشتنی رو بیست سال پیش یه بار از دست داده بودم. دیروز هم دوباره داشتم از دست میدادمش. حس عجیبی بود... اون دوست داشتن سر جاش بود اما انگار که یه خاطره رو دوست داشته باشی... غیر واقعی بودنش مسلمه... نه من اون کیان قبلی بودم و نه غزل میخواست زنده بمونه... اگه میخواد بره، دلیلی نمیبینم که بخوام جایی تو دلم براش باز کنم... نه... بیشتر احساس میکنم دلی ندارم که بخواد جایی هم توش باشه یا نباشه...
-چرا... الان راه میوفتم...
-پس اون؟
-بیدار که شد خودش میدونه... کجایی شما؟
................................
پشت ساختمون که دیگه تقریبا تمام کارهاش تموم شده بود ماشینو پارک کردم. پشت من هم کامیون کانتینری که دنبالم افتاده بود توقف کرد. رانندۀ میانسالش سریع پرید پایین و انگار که دیرش شده باشه سیگارشو روشن کرد.
- کار و بدبختی داریم ها مهنس... دو ساعت دیر کردم...
-خیله خوب حالا!... کار یهویی پیش اومد... از شرمندگیت در میام...
اینو که گفتم سگرمه هاش باز شد.
-این کانتینره رو کجا میخوای پارکش کنم؟
-پایین تو پارکینگ... تا من میام رفته باشی...
-چش مهنس...
رفتم بالا. واقعا مهندس اعجاز کرده بود. این ساختمون با اون ساختمون نیمه کارۀ اولیه زمین تا آسمون فرق داشت. از جون و دل مایه گذاشته بود و همه چیز حتی از اونی که فکر میکردم بشه، صد برابر بهتر بود. اینکه تونسته بود چهار طبقه رو به این سرعت تموم کنه، کاملا منو پیش بهرام سربلند کرده بود. البته ساختمون ساخته شده بود اما فرم خاصی نداشت. معلوم نبود سازنده اش چه قصدی داشته و سالنها تماما بزرگ بودن. با اینحال خرده فرمایشات بهرام اونقدری بود که متعجب بشم از سرعت عمل پسره. و قصد نداشتم از دستش بدم. کارگرها تک و توک داشتن کارهای نهایی رو انجام میدادن. مهندس بیست و پنج ساله واقعا گل کاشته بود. داشت با بهرام حرف میزد. با نگاه بهرام که به من افتاد مهندس هم برگشت سمت من:
-سربلندمون کردی مهندس جان...
-سلام... کاری نکردیم...
-اصلا انتظار اینکه به این سرعت بخوای تحویل بدی رو نداشتم... دمت گرمه...
بالاخره بعد از یه کم تعارفات که البته واقعا هم دروغ نمیگفتم کشیدمش اینور. کارت بانکی رو دادم بهش.
-باهات سی تا طی کرده بودم اما چون خیلی راضی هستیم ناقابل هشتاد تا...
-هشتاد تا؟! نه بابا! زیاده!
-به حساب پیش پرداخت کارهای بعدیت بذار... موردی نیس؟
-خدا عمرت بده! نه دیگه حرفی نیس... با اجازه ات پس...
-ها! راستی این موبایلم دستت باشه خواستی از این به بعد با من تماس بگیری، فقط با این زنگ میزنی...
بعد از اینکه مهندس کارگرهاشو برداشت و رفتن، رفتم پیش بهرام که اونطرفتر داشت از پنجره گویا کانتینر رو نگاه میکرد.
-چند تاس؟
-گفته بودی ده تا دیگه...
-اوکی... بعد از ظهر تمام وسایلی رو که لازمه خودشون میارن و میچینن... دختره چی شد؟
به علامت نمیدونم شونه بالا انداختم. تا اومدن من و بهرام رانندۀ کامیونه رفته بود. مهندس هم پشت وانتشو از کارگرا پر کرده بود و داشت یواش یواش راه میوفتاد.
-آقا کیان؟! ایراد نداره من فردا بیام وسیله مسیله ها رو ببرم؟
-نمیخواد... امروز بار میارن... با اونها میفرستم برات... شما دیگه فقط منتظر تماس من باش...
-پس با اجازه اتون! خدافظ...
یه چند دقیقه ای ایستادیم و وقتی گرد و خاک پشت وانت خوابید رفتیم تو پارکینگ که ساوند پروف و بدون کوچکترین منفذی به بیرون بود. در پارکینگ رو بستم. رفتم سمت کانتینر و درشو باز کردم. همون لحظه بوی گرما و شرجی خون و ادرار زد بهم. یه چند لحظه گذاشتم هواشون عوض بشه. کثافت! بعدش رفتم تو. بهرام همون پایین ایستاده بود و با دقت نگاهشون میکرد... ده تا زن و مرد جوون حدودای سی تا سی و پنج بودن. داخل کانتینر زنجیرهایی تعبیه شده بود که دور گردنها و پاهاشون بسته شده بود. رو دهنهاشون رو هم با چسب بسته بودن. با دیدن ما وحشتزدگیشونو راحت میشد دید. یه سرد کن هم کنار هر کدوم بود احتمالا که آب یا غذایی چیزی بود برای هر نفر. صدای بهرام متعجب بود:
-من نمیفهمم این جیمز باند بازیا چیه؟! اینا که دستشون به دهنشون میرسه بخوان بازش کنن و براشون هم غذا و آب گذاشتن... پس چرا دهناشونو با چسب بستن؟
راستش خودم هم متعجب بودم. از قشم می اومدن. قرار بود قاچاقی برن تا دبی که نشده بود متاسفانه... اما تا اینجا رو علیرغم بوی ادرار گویا دیگه گرسنگی و یا تشنگی نکشیده بودن. نگاه بهرام راضی بود.
-۹ تا شد... اون تهیه... بیارش ببینمش...
ته یه دختره بود که گویا از همه اشون جوونتر میزد. بیست و خرده ای. چسب دهنشو باز کردم:
-اینو میگی؟
-آره...
حلقۀ دور گردنشو باز کردم و کشیدمش بالا. این بوی خون مونده میداد. یاد غزل افتادم. کمکش کردم بپره پایین... دختره وحشتزده میلرزید... بهرام پشت گردن دختره رو محکم گرفت تو پنجه اش.
-جراحی پلاستیک کردی؟
دختر به علامت نفی سر تکون داد.
-زبونتو موش خورده؟! تو این کانتینر آشنا داری؟
یکی از پسرها سریع چسب دهنشو باز کرد و گفت:
-دختر خاله ام کر و لاله... به ما گفته بودن وقت و بی وقت چکمون میکنن... هر کی چسبش به دهنش نباشه یه گوله تو سرش خالی میکنن... فقط برای آب و غذا میتونستیم...
-شمام گوش کردین؟!
-گفته بودن بینمون یه جاسوسه که راپورتمونو میده اگه...
-اینجا هر چی دلتون میخواد حرف بزنین... صداتون جایی نمیره...
متعاقب این حرف همهمه افتاد بینشون. که میپرسیدن شما کی هستین و اینجا کجاس... بهرام بدون اینکه چیز دیگه ای بگه دخترک رو کشید سمت یه قفس بزرگ که تو پارکینگ قرار داشت. انداختش تو قفس و با گفتن تو یه کم سفرت بیشتر طول میکشه، دختره رو به زور هول داد تو قفس... وقتی برگشت سمت ما از جیبش یه پاکت که توش یه تعداد قرص زرد رنگ بود در آورد.
-یکی یه قرص بده بهشون... یه فکری هم واسه تمیزیشون بکنیم تا از بو گند خودشون نمردن...
ادامه دارد...