جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب درد مزمن ( بصورت کامل). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب درد مزمن ( بصورت کامل). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

درد مزمن ( بصورت کامل)




نوشته : عقاب پیر


فصل اول این داستان با عنوان "تله" در همین وبلاگ منتشر شده است

ریتمِ فالش این آهنگ توسرمه. یه خِش خِش لذت بخش. توش یه لَج کردن لذت بخشیه. انگاری جورابات و لنگه به لنگه بپوشی. با دو تاکفش متفاوت. نصف سرت و بتراشی وبرای نصف دیگش زُلف بزاری. ریتمِ فالش این آهنگ تو سرمه و رانندگی میکنم. حالا مهم نیست تهرانه یا پاریس. فرقی مگه میکنه؟ دَرد من که وابسته به مکان خاصی نیست. عین یه قبر همه اشباح و افکارم رو حمل میکنم. مثل یه لاکپشت یا شایدم حلزون خانه به دوش. وارد بلوار اندرزگو که میشم دلم به تاپ تاپ میافته. ضربان بالا میره. یه حس کودکانه ای میپاشه تو سلولهای مغزم. به پیچ کامرانیه که میرسم دستام شروع میکنه به لرزیدن. شاید بهش بتونم بگم رعشه. یه رعشه معصومانه. شیب کامرانیه رو میرم بالا. جایی که روزگاری کوه و میتونستم ببینم و کولکچال و از اونجا تشخیص بدم. الان که شبه. شب هم نبود باز هم این دراز علی های بد قواره نمیزاشتن قله کلکچال رو ببینم. کلاهکی که قبلنها بهش "لونه پلنگ" میگفتن. پلنگ..گرگ. روباه.شاهین. آدم.!.اره آدم. معمولا خیلی طول نمیکشه سینه کش کامرانیه رو بگیرم برم بالا. مخصوصا این موقع شب. تو کوچه یاس که میپیچم آب از لب و لوچم سرازیر شده. ولی با باز شدن در پارکینگ این برج بیست طبقه بازم حس گناه میاد به سراغم. گناهی که آدم کرد بارش قلمبه میافته رو دوشم. الان باید کجا باشم؟ خونه؟ جلو تلوزیون؟ پیش زنم؟ یا کنار تخت دخترم؟ لالایی بگم و قصه های امیدواری. یکی بود یکی نبود.الان دیگه بود یا نبودش برام مهم نیست. وقت بازجوییه. وقت کار. ماشین و جای پارکینگم پارک میکنم. صدای تق تق کفشم میشینه رو سکوت پارکینگ و تا دم اسانسور باهام میاد. حتی حوصله نگاه گردن به تابلو اعلانات رو ندارم. اون ماله روزهاست. برای خوندنش نور لازمه که الان نیست. ماله ادمهای روزه. من مدتیه مرد شب شدم. آسانسور که باز میشه مثل ادمهای باکلاس وارد میشم. حس گناه و لرزش ذوق رو باهم دارم و همه این احساسات لعنتی توی آینه آسانسور قابل دیدنه. یه کُپه گوشت. و کمی مو و یه ذهن! اون و کجا قایم کنم؟ شاید تو شلوغی نعره ها و زجه ها. میرسم طبقه دوازدهم. هیچ کس تو این طبقه نیست. برج ماله هفده هجده سال قبله. همه خریدن واسه گرون شدن. و خودشون الان یه گوشه از این دنیا مشغول سوزوندن عمر هستن. میتونم تو این طبقه داد بزنم. فریاد کنم. حقم رو بخوام. یا حتی بد مستی کنم. ته راهرو سمت جنوب. کلید و میندازم توی در تا یه دسته نور بریزه توی فضای تاریک خونه.. یه قدم که توی پاگرد میزارم گوشی که توی اتاق وارد شده طعم سکوت هولناکی رو می چشه .ثانیه ای بعد هر دو گوش و این کُپه گوشت توی ساکت ترین نقطه دنیا غرق میشه. لحظه ای مکث برای مزه مزه کردن این سکوت کافیه. چون اون قدر وهمناکه که قلب با ضربان بخواد شلوغش بکنه تا شاید رفقاش رو از این وضع نجات بده. صدای دو سه قدم توی اتاق میپیچه و دستم به اولین پلاک برق میرسه و اون رو فشار میده. همه جا خالیه. یه ساختمون دویست متری خالی. ته حال کل شهر معلومه. و کنار در ایوان یه صندلی با یه جا سیگاری اخرین رد پایی هست که از اخرین آمدنم به این خونه گذاشتم. گویی که هیچی از اخرین بار تغییر نکرده. من همون من هستم. و دنیا هم همون سگ دونی. کُتم رو در میارم و میندازم روی صندلی. از گوشه اتاق یه دمپایی بر میدارم  و پاهام رو به زور توش میچپونم. سرماش لرزش رو بیشتر میکنه. هنوز هم حس گناه رو دارم . حسی که با تمام دلبستگی هام عجین شده. عین یه زخم باز که بِدی دست یه میمون بازیگوش تا هر جور دلش میخواد با پنجه های تیزش روش بکشه و قاه قاه بخنده. عادت کردم. به سمت اتاق راه میافتم. روی زمین کنار درب اتاق از توی یه مشمای پلاستیکی دو برگ کاغذ رو در میارم. روش نوشته : مینو. 23. گلفروش. امید. عشق.7 صبح.
حس گناه از سرم میپره.بوی همیشگی تو دماغم میپیچه. لرزش ناشی از سرما جاش رو به لرزش ناشی از حس کنجکاوی میده. انگار به یه سری بچه دوازده سیزده ساله بگی معلم ریاضی مریض شده و به جاش زنگ ورزش دارید. نمیدونی چه حالی میده فوتبال تو این حال و روز. آب دهنم رو قورت میدم. دستم میره سمت دستگیره در و آروم اون رو باز میکنم. بازم اون بوی همیشگی که فقط خودم میفهممش میاد تو دماغم.اینجا قبرمه. مالمه. دلبستگیمه. تنها چیزیه تو این دنیا تکونم میده. باقی همش تکراره. ملال آوره. غمه . به سمت چراق خواب میرم. و روشنش میکنم. یه جعبه وسط اتاقه . مثل همیشه کادو پیچ شده. دستکش جراحی رو دستم میکنم و اروم در جعبه رو باز میکنم. لرزشم بیشتر میشه. هیچ وقت فرق لرزش ناشی از شهوت و از لرزش ناشی از حس کنجکاوی نتونستم تشخیص بدم. در جعبه رو که باز کردم پتوی زیرش رو کنار زدم. دخترک اونجا بود. اروم و معصوم. اینجا تنها جاییه که بازی رو من تعریف میکنم. من میگردونم. و من تمام میکنم. اینجا قطعه ای از زمینه که خداش منم. و اجازه هم نمیدم کسی اینجا خدایی بکنه. این افکار خونی تازه تو رگهام پمپاژ میکنه. محکمتر میشم. لرزش جای خودش رو به اعتماد به نفس عمیقی میده. دیگه تو سرزمینی که خداش هستم گُناه معنی نداره وجدانی نیست. معیار گُناه خودمم. و من آگاهانه گُناه رو از لغات این سرزمین خط زدم. موهای دخترک رو کنار میزنم تا چشمم به صورتش بیافته. صورت معصومانه ای داره. بِکر و دست نخورده. طبیعیِ طبیعی. از توی جعبه بغلش میکنم و روی تخت میندازمش. یه دختر هفده هجده ساله به نظر میرسه برای یه شبی که روزش مثل جهنم بود مناسبه. نمیدونم چرا همیشه آماده کَردن بیشتر از خودِ کَردن بهم لذت میده. اینکه تن بیهوشِ یه موجودِ از همه جا بیخبر رو آماده کنی. برای چی؟ هیچی. فقط آمادش کنی. تا بشه بازیگر اون چیزی که اون لحظه تو سرته. شروع به در اوردن لباسهای کهنش میکنم. ای کاش وقت و حوصله آماده کردن بیشتر رو داشتم. سر فرصت موهای تنش رو میزدم و توی وان حمام تنش رو با آب گرم آشنا میکردم تا پوستش از گرما سرخ بشه و جلا بگیره. ولی نمیشه. نه امشب حالش رو دارم نه فرصت هست. وقتی تن دخترک لُخت لُخت شد کنارش نشستم و یه سیگار روشن کردم و روی تنش دست کشیدم.
گلفروش!. بیست و سه ساله.نباید کار سختی میبوده؟ ولی به هر حال هر کاری ریسک خودش رو داره.یه گلفروش بیست و سه ساله تشنه عشق.  سیگارم که تمام میشه اون و کنار تخت روی یه جا سیگاری قدیمی خفه میکنم. و با سرعتی بیشتر از لحظات قبل به جنب و چوش میافتم.دورمچ نازکش یه دست بند که بدنش با پنبه فشرده پوشیده شده میبندم. دخترک بعد از اینجا هم حق حیات داره. نمیخوام تمام انرژی و وجودش رو بدزدم. دور چشمش پارچه سیاهی میکشم.تا یکی از اصول اصلی این دنیا رو روشن کرده باشم.حالا  وقت بیداریه. مینو بیست و سه ساله گلفروش..
زمان زیادی نیاز نیست. هنوز ریتم فالشِ اون آهنگ تو سرمه. یه لج بازی. یه پشت پا زدن از سَر اعتراض. نه اینکه اعتراضی دارم یا اینکه کسی حقم و خورده. نه! اینها همش حرفه. اعتراضی اعتراضه که خود معترض دلیلش و ندونه. اعتراض برای اعتراض . شایدم اعتراض به اینکه این کُپه گوشت و مو و ذهن، به درد کی و چی میخوره جز دریدن؟. می دونم مزخرفات اون پایین رو نباید بیارم تو جایی که خداش منم ولی تا اثر داروی بیهوشی که قطعا با هزار و یک کلک رفته تو تن این دختر, بپره گفتگوی درونی مجازه. توی این افکارم که تکونهای مینو بیشتر میشه. اولش حس کردم میخواست صورتش رو بخارونه ولی وقتی دید نمیتونه دستش و پاهاش رو تکون بده و یه پارچه سیاه هم روی صورتشه واکنشی از سر ترس داد. عین یه ماهی وقتی از دریا توی تور دستی میندازیش. اونقدر تقلا میکنه تا بمیره. دهنش رو باز گذاشته بودم تا برای این بازی بیشتر ازش بدونم. بعد سه چهار بار تکون شدید یادش افتاد زبون داره و با تُن صدایی که فقط تَرس- و برای من لذت- ازش استشمام میشد گفت :
  • اُمید؟..آقا آمید؟...اینجایید؟
میفهمیدم حس میکنه یکی کنارشه و بوی سیگار توی اتاق میاد ولی به اطلاعات نیاز داشتم. به سکوتم با بر انداز کردن تن مینو ادامه دادم.
  • چی شده؟ من کجام؟ چرا دستم بسته...آُمید ...آقا اُمید

حس میکردم تازه به مرحله ای رسیده که ممکنه حس کنه همه چیز الکی بوده و قراره بلایی سرش بیاد. انگشت اشارم رو روی سینش کشیدم.خودش رو بد جوری تکون داد. حرفهاش به فریاد میل کرد. فریاد ناشی از درک جدید از موقعیت. آدمها وقتی اونچیزی که قرار بوده باشه ؛ نیست شروع میکنن به فریاد. برای رهایی. درست مثل من. منم زیاد توی این موقعیت قرار گرفتم.
  • تو که گفتی دوستم داری؟ من وباز کن. من و باااااز کن. کمک ..کککککمممممک

وقتی اونچیزی که باید باشه نیست اول فریاد میاد و بعد کمک. راز این رو هیچ وقت نفهمیدم. یعنی کمک با فریاد زدن میاد؟ با انگشتم محکم نوک سینش رو گرفتم. جیغ کوتاهی زد.
  • اُمید .تورو خدا ..مگه دوسم نداشتی؟ نکنه...نکنه تو امید نیستی.این و بردار از جلوی چشمم.میخوام ببینمت..

درخواستی که به هیچ وجه شدنی نیست. مینو نمیدونه تو این دنیا که من خداش هستم همه کور به دنیا میان. کوری حس گُناه رو میشوره. در حالی که نوک سینش رو بیشتر فشار میدادم. با تُن آرامی گفتم .
  • مینو جونم هنوزم عاشقتم
شُل شدن عضلاتش رو دیدم. اگر چه زبونش هنوز هم حرفم رو باور نداشت. بد ترین کار وارد شدن به بازی هست که ازش اطلاعات نداری. و من میدونم از یه موجود دربند چطوری اطلاعات بکشم.
  • مگه قرارمون این نبود؟
  • قرارمون؟ چرا. ولی ..قرار بود با هم بریم شمال..قرار بود دریارو نشونم بدی..اخه.اخه همیشه دوست داشتم بببینم این کجاست که هر هفته بعضیا میرن اونجا. قرار بود دوسم داشته باشی. خودت تعرف ازم کردی. نکردی؟ میدونم تو با بقیه فرق داری...خوب ولم کن دیگه
  • خوب مگه الان کجاییم؟ شمالیم دیگه..منم که خیلی دوسِت دارم...تو خیلی خاصی! این و از بار اول که دیدمت فهمیدم. و از بین اون همه زن و دختر عاشقت شدم...حالا مطمعنی قرار دیگه  ای نداشتیم؟
  • میدونم. بهم گفته بودی خیلی خاصم..ولی قرار بود بهم بگی چرا..حالا چرا بازم نمیکنی...خوب اخه ادم با کسی که دوسش داره ابینطوری نمیکنه که...میاد تو بغلش و نوازشش میکنه. ادم کسایی رو که میخواد دک کنه اذیت میکنه. مگه نگفتی یه خونه برام اجاره میکنی؟ نزنی زیرشاااا...والا….
  • حالا بزار از شمال بریم. کلی باهات کار دارم.
لبخندش و دیدم. ذوق کرد. با چند تا جمله. حتی نفهمید صدای من متفاوته. پس مینو عاشق شده. با عشق شکار شده. یه روش کلاسیک. بهش عشق میدم ولی سهم خودمم میگیرم. والا من بنگاه عام المنفعه باز نکردم.
  • دوسم داری؟
  • یعنی ندارم؟
  • از کجا بدونم. بازَم که نمیکنی.
لبم رو روی نوک سینش گذاشتم و نرم شروع به مکیدن کردم. تنش زیر لبم میلرزید. نمیدونم از شهوت یا از کنجکاوی که عشق چه طعمی داره؟ برای من مهم نیست مهم گرفتن حقمه با رعایت قواعد بازی. بازی که خودش و خودم داریم میسازیم. و پایانش دست خودمه.ا ز مکیدن سینه که فارق شدم از کنار تخت دوتا سگک که بیشتر شبیه تله موش بود برداشتم و هر دو نوک سینه رو توی تله قراردادم. حس درد باعث شد داد بزنه.
  • چه غلطی میکنی. دردم گرفت
در یه بازی عاشقانه هرگز تحمل درشت گویی رو نداشتم و ندارم. با دست محکم جلوی دهنش رو گرفتم.اونقدر محکم که بعد از برداشتن دستم جای سرخ دست روی صورتش حک شد. فکر میکنم متوجه اشتباه خودش شده بود.
  • اُمید جونم. ببخشید. ولی دردم اومده. میشه بازش کنی.
با دست اروم روی واژنش کشیدم. در عین حال که درد نوک سینه ازارش میداد. چهرش سرخ شد . میدونم چطور ذهن این دخترکهای بی تجربه رو پرت کنم تا وارد بازی بشن و حرف الکی نزنن. حِس شهوت مثل ادویه است. غذاهای بدمزه هم با ادویه خوشمزه میشن. این یعنی حواس مغز و پرت کن و کارت و بکن. فلسفه این اتاق و این خونه هم دقیقا همینه. یه نوع حواس پرتی. یه نوع تلف کردن زمان به سبک یه سادیستی پولدار که تو پوچی دنیا غرق شده
  • آرومتر...آرومتر...عاشقتم...اُمید
صدای نفس نفس زدنش یعنی ذهن تمرکزش به هم خورد. حالا با یه ادمی طرفم که افسارش دستمه. و قدم به قدم میکشونمش تا ارضا بشم. همینطور که واژنش و میمالوندم با دست دیگه گیره های مخصوص باز نگهداشتن واژن رو بیرون اوردم.از اون مدلها که با خارهای تیز و ریزش پوشش روی واژن رو با زخمهای بسیار ریز ولی "ذهن پر کن" ازار میده.
چیه؟ نکنه بازم احساس گناه میکنی کله پوک؟ کی بود اون شب بدادت برسه؟ اون پفیوزها احساس گناه داشتن؟ نه. همه مالت رو بردن.خودتم مچاله کردن. این کارها همش برای تعادل روحیته. برای لذت.چیزی که زندگی توی روز ازت گرفته. روز که میشه باید بخوابی. ادمها که راه میافتن فقط درد تولید میکنن. پرده ها رو بکش. پتو رو روت بنداز و بخواب.
  • اُمید جونم میسوزه….اه...اُمید ارومتر..
صدای ناله هاش تحریکم میکنه. مگه برای این اینجا نیست؟ کلی پول میدم که برام از اینها بیارن تا به جای خودارضایی از انسان لذت ببرم.نه تصاویر دَرهم و بَرهم توی ذهن. گویی که وقتی ابت میاد فرقی نمیکنه چی ابت و اورده. اونقدر تغییر میکنی و خسته میشی که فقط خوابه که میتونه ارومت کنه. اونوقت میگن دنیا پوچ نیست. پوچه و پوک. بازم بعد ارضا یه روز بعد با دیدن اولین زن و دختر بازم وسوسش میافته تو سرت و اس ام اس بازی با اون واسطه نره خر. تا برات در ازای کلی پول - که با قایم موشک بازی باید بهش برسونی- برات یه مورد جور کنه تا یه شب سر راحت بزاری روی متکا! بعدشم برای اطرافیانت ادای ادمهای روشنفکر و در بیاری و صبح تا شب خرشون کنی.
این افکار هر وقت میاد تو سرم. روحیم عوض میشه. درنده تر میشم. همینه که بدون توجه به داد های مینو, چنگ انداختم روی تنش و با زبونم گردنش رو میخورم. اونقدر مِک زدنم قوی بود که طعم شور خونابه رو از روی گردنش حس میکنم. دیگه نمیشه ادای یه عاشق و در اورد. دیگه گوشم نمیشنوه مینو چی میگه. یه تیکه نَمَد چپوندم تو دهنش تا ساکت بشه. بازی بهم خورد. حتی نمیتونم ده دقیقه رُل یه عاشق و بازی کنم. این مورد هم به هم خورد. من باختم. بازم باختم. از این تن فقط ارضا جسمی بهم میماسه. با یه سیلی محکم سعی کردم افکارم رو متوقف کنم. سرش رو به شدت تکون داد. اون هم فهمد رُل بازی کردم. باز خوبیش اینه هرگز این صحنه هارو به یاد نخواهد اورد. اون نره قولهایی که اوردنش اینجا راه اینکه چطور حافظش رو پاک کنند رو بلدن. کاش میتونستن حافظه من و پاک کنن. دستم ناخود اگاه به سمت گوش رفت و بیرحمانه فشارش داد. صدای خِس خِسش از زیر نمدی که توی دهنش بود به سختی بیرون میاومد. بازی کاملا به هم خورده بود. من حتی نتونستم به قاعده ای که خودم وضع کرده بودم پایبند باشم. از خودم بیزارم. این کُپه گوشت و مو و کمی ذهن اونقدر دست و پا چلفتی هست که حتی نمیتونه یه دختر بیست و سه ساله رو راضی کنه. دستم و از زیر گلوش برداشتم. آلتم متورم شده بود. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که کاملا لخت شدم. سیگاری روشن کردم. بین سینه های مینو تفی انداختم و مات و مبهوت خاکسترهای سیگارم رو اون جا میتکوندم.
  • هنوزم دوسم داری؟
صدایی نیومد. نفس نفس زدنهای دخترک رو میشنیدم. حسابی ترسیده بود. فکر نمی کنم حتی معنی حرفهام رو میفهمید. نمیدونم با چه وعده ای فریبش داده بودن.چطوری قبول  کرده بیافته توی دام؟ حتما دلیل قانع کننده ای داشتن. نمیخوام بازیرو بیتشر از این خراب کنم. نمیخوام بفهمه من امید نیستم. امید یه مترسک بوده تا ببرندش پیش یه گرگ درنده. امید و هزار تا شبیه امید دام هستن تا آدم از توی پرتگاه اتفتادنش لذت ببره. اگر بهش بگم من امید نیستم و برعکس ناامیدیم و قراره مثل یه سگ وحشی شکنجش کنم. احتمالا اونقدر تکون میخوره تا دستش کنده بشه. اونوقته که خون همه اتاق رو میگیره. بعد باید ارومش کنم باید بهش مسکن بزنم. کثافت کاری میشه. نه نه ...نباید بفهمه .نباید بفهمه. والا خیلی بد میشه. از کجا معلوم حافظش رو پاک میکنن. مگه مال من رو پاک کردن؟ حافظه رو فقط مرگ پاک میکنه.
  • هنوز دوسم داری؟ میشه یه گرگ و دوست داشت؟ دوستداشتن چه رنگیه؟ درد داره؟
ناخود اگاه شلاق توی کمد کنار تخت رو بیرون اوردم و شروع به زدن روی تنش کردم.درد ناشی از نوارهای چرمی شلاق وقتی به تن دخترک میخورد باعث میشد تا ده سانت به بالا برپره. پیشبینی این شرایط رو کرده بودم. به همین دلیل دستبندهای محکمی انتخاب کرده بودم که فقط درصورت کنده شدن دست ممکن بود مینو رو ازاد کنن.
بازی رو بهم زده بودم. کدوم خری باور میکنه یکی مثل من بتونه یه انسان دو پایِ دیگه رو دوست داشته باشه. هرگز امکان نداره. من برای دریدن ساخته شدم. حالا فرقی نمیکنه دریدن این دختر یا خودم یا سرنوشت. ضربه محکمی به نوک سینه های دخترک که حالا به رنگ بنفش در اومده بود زدم. خونابه ای از کنارشون جاری شد. از توی آینه روبه رویِ تَخت چشمم به ساعت افتاد . وقت کم بود. و من هنوز حتی جسمی هم ارضا نشده بودم. روی دخترک افتادم. توی گوشش مثل یک شیطان اونچیزی رو که نباید میگفتم نجواکردم. دانستن حق ماست. شاید از این طریق باور میکرد که ممکنه اُمید عاشقش شده باشه و این وسط من با پول امید رو خریدم و اون رو پیش خودم اوردم. شاید اینطوری تو حافظه ای که هیچ وقت پاک نمیشه عشق به امید باقی بمونه. حالا مینو میدونه من اُمید نیستم. و میدونه بازی در کار نیست. و میدونه من اونی نیستم که چند بار سرِ چهارراه سوارش کرد و بردش کافی شاپ.نه بخاطر اینکه دختر زیباییه .نه بخازر اینکه دلبری بلده نه! به خاطر اینکه خیلی دختر خاصی هست!  و میدونه اخرین بوسه ای که به پیشونیش خورد برای تَلف کردن وقت بوده تا داروی بیهوش اثرش رو بکنه. حالا میدونه همش نقشه بوده تا من بُکُنمش. به همین راحتی. ولی.. ولی عشق امید به هیچ کدوم از اینا ربطی نداره. فرضا همه اینها هم نقشه. ولی هیچ چیز عاشق شدن دخترک رو نمیتونه نفی کنه. هیچی. این رو توی نرم شدن عضلاتش دیدم وقتی بهش گفتم دوستت دارم. از کناره دهن دخترک جوبی از اب دهن جاریه. بعد از گفتن واقعیت توی گوشش بر خلاف انتظارم هیچ اثری از تکون خوردن درش مشاهده نمیشه. واین باعث میشه که من حتی ارضای جسمی هم نشم. چرا وقتی ادمها سرنوشتشون رو میفهمند - چه بد چه خوب- ارام میشن و پوک و پوچ؟ مگه راه فراری نیست؟ چرا این دختر تلاش نمیکنه تا فرار کنه؟ این چه وضعشه؟ پس کجاست اون مقاومت انسانی در برابر مشکلات و خطرات؟ همش مزخرفه. دخترک قبول کرده که میکنمش. و قبول کرده که من امید نیستم. پس هنوز هم امید داره تا به امید برسه. عجب اشتباهی کردم. توی دامی افتادم که خودم طراحی کردم. قربانی منم نه این دختر. از روی دخترک بلند میشم. از اتاق خارج میشم. هوای بیرون اتاق سرده. میرم توی توالت. سرم رو بالا میکنم. دستانم رو به روی التم میکشم. خودم رو درقامت یک صیاد تصور میکنم. گفتگویی درونی شروع میشه. الت متورم و متمنا . بی اونکه به پایان سناریو ذهنیم برسم خودش رو راحت میکنه. دنیا یه رنگ دیگه میشه. رنگ یاس. یه خاکستری بی معنا. و حس گناه که پشت اون لرزشهای از سر کنجکاوی و شهوت پنهان شده بود یکباره به وجودم میریزه. میشم عین گُناه. لذتی در کار نبود. انچه بود اعتراف به گناهان نکرده بود. مراسم به پایان رسید.ماموریت انجام شد. چند ساعتی ذهن درگیر شد. زمان گذشت. عمر گذشت. مرگ نزدیکتر شد.  بدون اینکه لذتی هرچند مصنوعی دشت کرده باشم. باز هم شکست خوردم. وارد اتاق که میشم دخترک هم تکون نمیخوره. ساکت و ارام منتظر اجرای سرنوشتشه. طبق توافق از کمد دیواری یک سرنگ بیرمق بر میدارم وتوش رو پر ماده خواب اور میکنم و بدون هیچ حسی به گردن دخترک تزریق میکنم و میدونم باید به بازوی دخترک تزریق کنم. و میدونم که این کار ممکنه جون دخترک رو بگیره ولی وقتی عمر برای کسی پوک و پوچ باشه. چرا باید به فکر عمر یکی دیگه باشه؟ دخترک بیهوش شده. بدون پوشاندن لباسهاش اون رو توی جعبه میازرم و از اتاق بیرون میام. یک چک پنج میلیونی داخل همون مُشمای اولی میزارم و بعد از پوشیدن لباسهام از خونه بیرون میزنم. خانه خلوت. خانه ای که همه برای گران تر شدن خریدنش. خانه ای که نصف شب میشه توی راهرو هاش حتی بد مستی کرد. صدای قدمهای پاهام دیگه برام مهم نیست. میرم تا بخوابم. تا باز بیدار بشم. و تا باز تحریک بشم و باز ..باز…

پژو چهارصد و پنج آبی رنگی که فرو رفتگی مشخصی بر روی سپر سمت راست خودش داشت به آرامی وارد گاراژ شد. کارگرهای گاراژ برای فرار از سرما در چند گوشه گاراژ با تخته های میوه خورد شده آتش روشن کرده بودند. عده ای بی توجه به سرمای هوا مشغول ور رفتن با موتور ماشینهای موجود در گاراژ بودند. پژو چهارصد و پنج آبی یکراست رو به روی دفتر گاراژ پارک کرد. چند کارگر از کنار پیت حلبی های سرخ شده از گرمای آتش فاصله گرفتند و قدم زنان به سمت ماشین امدند. درب پژو باز شد. مردی میان سال با موهای جو گندمی و ریش کم پشت سیاه و سفید در حالی که کیف چرمی خوشرنگی به دست گرفته بود از ماشین پیاده شد. "سلام حاج سعید؛ خوش اومدی" با شنیدن صدای مبهم دو کارگر حاج سعید لبخندی گرمی به اونها تحویل داد و منتظر شد تا به او نزدیکتر بشن. اون گاه بود که همدیگر رو در آغوش گرفتند. کیفیت لباس مرد به هیچ عنوان متناسب با لباس کارگران نبود.رفتار اونها با حاج سعید رفتار دوستانه ای بود و نه رفتار رسمی و خشک. بعد از احوال پرسی کوتاه دو کارگر حاج سعید رو رها کردند و به سمت پیتهای حلبی خودشون برگشتند. حاج سعید که هنوز کیف چرمی خودش رو در دست داشت قدم زنان به سمت دفتر گاراژ راه افتاد. با باز شدن درب دفتر گاراژ- که به درشتی و با خطی بد روی یک مقوای بد قواره "مدیریت" نوشته شده بود - هُرم گرما به صورت حاج سعید خورد. برای لحظه ای بخار کل سطحِ عینک حاجی رو گرفت. بطوری که متوجه خیز برداشتن- مردی که پشت میز نشسته بود - به طرف خودش نشد. مرد با گرمی خاصی رو به حاجی گفت " به به حاجی خودمون. بابا منور کردی عزیز. صفا آوردی" .حاج سعید که تازه متوجه حضور مرد شده بود خنده ای کرد و با صدایی رسا - قبل از پاک شدن کامل عینک- رو به مرد گفت " اکبر آقا سعادت ماست اخوی. خوبی ؟" . " خداروشکر با دیدنت عالی ترم مرد" . اون دو همدیگر رو در آغوش گرفتند درست مثل دو دوست که سالها از دیدن هم محروم بودند و حالا دست قضا اونها رو به هم رسونده. حالا عینک حاجی کاملا از بخار پاک شده بود. با اشاره اکبر آقا. حاجی به روی صندلی رو به روی میز نشست. " مشتی ؛ یه دوتا چایی برامون بیار. ". هنوز جمله اکبر به پایان نرسیده بود که پیر مردی چروک خورده وارد اتاق شد. با دیدن حاج سعید لبخندی از ته دل به روی صورتش کشیده شد و در حالی که سعی میکرد دست خیسش رو برای دست دادن با حاجی آماده کنه اونها رو محکم به بلوز پشمی رنگ و رو رفته خودش مالوند. حاجی به سمتش نیم خیز شد و قبل از پاک شدن کامل دستهای پیرمرد رو گرفت و بوسه ای به شونه اش شد. کاملا مشخص بود که پیرمرد از فروتنی حاجی یکه خورده . اگر کسی دقت میکرد میدید که کمی اشک دور حلقه چشم پیر مرد جمع شده. چیزی که پیرمرد دوست نداشت کسی اون رو ببینه. " مشتی خیلی چاکریم" ." ما بیشتر حاجی جون. صفا اوردی" ." دخترت بهتر شد؟ " . شنیدن این جمله تمام صورت پیرمرد رو دگرگون کرد. در حالی که در تلاش اولیه اش برای پنهان کردن اشکها موفق بود ولی اینبار نتونست جلوی خودش رو بگیره. سرش رو رو به سقف اتاق کرد تا شاید جاذبه زمین به کمکش بیاد و جلوی ریختن اشکهاش رو بگیره. با صدایی که به وضوح رنگ بغض میداد گفت " خدا رو شکر الحمد لله. خداروشکر. به لطف شما..خوبه". اکبر به داد مشتی رسید و با صدایی که میخواست جو گفتگو رو عوض کنه رو به حاجی گفت " خداروشکر.عملش کردن. عمل هم موفق بوده ظاهرا. البته باز هم به امید خدا. باید صبر کرد و دید کی عمل دوم رو میشه انجام داد. توکل به خدا ". پیرمرد آهی کشید . حالا بیشتر موفق به کنترل خودش شده بود. ولی هنوز با بازی با تُن صدا در تلاش بود تا لرزش صداش به نظر نرسه. " واقعا لطف کردی حاجی. بعد خدا امید ما به شماست. خدا برای بچه هاتون نگهتون داره" . " لطف داری مشتی. من چی کارم. جز یه وسیله. دعا کن خدا ابروم رو نبره. " مشتی با دستهای چروک خوردش استکانهای چای رو از روی میز اکبر برداشت با گفتن " با اجازه" از اتاق خارج شد. " خیلی لطف کردی حاجی. پنجاه میلیون خیلیه. .." . "حرفشم نزن اکبر. نمی خوام بشنوم. بگو چی داری برام ؟ " اکبر نفس عمیقی کشید؛ به صندلی چرمی رنگ و رو رفته اش تکیه داد و چشم به چشمان حاجی دوخت. " بدبختی که تمومی نداره حاجی جون. یه نگاه به دور و بر بنداز . همه بد بختن. یکی دختر میخواد شوهر بده. یکی آسم داره. یکی مادر پدر مریض داره. یکی بچه نا اهل داره..چی بگم والا. هر روزم بد تر میشه. " . " میدونم اکبر. ولی ما که کاره ای نیستیم . فوقش بتونیم یه بد بختی رو از رو دوش یکی بر داریم. همین" . صدای تق تق در مکالمه رو ناتمام گذاشت. مشتی با یک سینی اهنی که خطوط خراش روشون نشون میداد سالها از عمرش میگذره وارد اتاق شد. با دقت یک استکان چایی غلیط رو به همراه یک قندون چینی نیمه پر جلوی حاجی گذاشت و استکان دوم رو جلوی اکبر. " دمت گرم مشتی. برو ببین بچه ها چایی نمیخوان؟" . مشتی " به چشم قربان" گفت و بدون نگاه به صورت حاجی از در خارج شد. " مرد خوبیه. خیلی مودبه و آبرو داره. خدا کنه دخترش خوب بشه" ؛ " خوب شدنش دست خداست ولی کی دیده سرطان خوب بشه!" .اکبر که کاملا منقلب شده بود تکانی به صندلی خودش داد و از پشت شیشه کناری حیات گاراژ رو بر انداز کرد . " اخه چرا حاجی؟. چرا باید یه دختر بیست و سه ساله سرطان بگیره؟ مگه چه گناهی داشته؟ سیگار میکشیده ؟ یا چه میدونم عادت بد غذایی داشته؟ " . حاجی استکان چایی رو برداشت و یک حبه قند توی چایی زد و با دقت به اکبر خیره شد. " کدومش چرا داشته که این یکی داشته باشه؟ هان؟ آخرش خواست خداست. " . اکبر صندلیش رو به سمت حاجی چرخوند و بهش خیره شد. " نمیگم حق با شما نیست ولی خیلی درد داره حاجی..خیلی.مَشتی مستحق این همه درد نیست" . حاجی حبه قند خیسش رو به دهن برد و چند قُلپ از چای داغش زد و به ساعت مچیش نگاه کرد. " چیزی برام نداری اکبر آقا؟""مورد که زیاده . بستگی داره بخوای مورد شادی باشه یا غم " . حاجی یک نفس تمام چاییش رو نوشید و استکان رو روی میز روبه رو گذاشت. پاهاش رو روی پاهاش انداخت و با اعتماد به نفس گفت " سخت ترینش. دردناک ترینش. میخوام پاک بشم اکبر. میخوام گناهی رو دوشم نَمونه. " ."حاجی زیاد به خودت فشار میاری. تو هم آدمی. روحت واینقدر  آزار نده.زن و بچه ات چه گناهی کردن. روحت و نابود میکنی اینطوری برادر من!.  بیا یه چند تا مورد شادی رو به سرانجام برسون. به خدا شادی هم ثواب داره" " نه اکبر. نه. شادی لذت هم داره. من درد میخوام. میخوام پاک بشم". اینبار اشک به چشمان حاجی سرک کشیده بود ولی او دلیلی برای کنترلش نیمدید. وقتی یک قطره اشک درشت از چشمانش افتاد و روی لباسهاش محو شد به یک نقطه بی ربطی خیره شد و گفت " شهید که نشدیم اقلا بارمون و ببندیم. " ."خیلی خوب خیلی خوب. بسه دیگه . خودت خواستی. به من هم ربطی نداره. مورد موردِ سختیه. ایندفعه باید از آبروت بگذری. تهشم معلوم نیست چیه. " حاجی که انگار با شنیدن حرفهای اکبر خون تازه ای به رگهاش جاری شده بود. با دست چپ تَتمه اشک روی چشمهاش رو پاک کرد و با دقت به اکبر گوش داد. "مرتضی رو یادته . همون جوان بیست و پنج ساله ای که دو ماه قبل دم گرگ و میش صبح وقتی داشت میاومد سر کار  تو سه راه آذری رفت زیر تریلی و در جا مرد." مکث اکبر خون حاجی رو به جوش اورد. با بی حوصلگی تمام گفت . " اره یادمه خدا رحمتش کنه. خوب؟ " .اکبر دوباره چرخی به صندلیش داد و با گفتن "استغفروالله" به حرفش ادامه داد. " زیر یه سال بود ازدواج کرده بود. از همون اولش هم خانوادش با ازدواجش مخالف بودن. چه میدونم. ..دختره شمالیه. میگفتن به ما نمیخوره. دختر شمالی .تو یه خانواده اصالتا کاشانی . خودت میفهمی که؟" . حاجی به وضوح از طفره رفتنهای اکبر خسته شده بود. از جا بلند شد و تا دم در رفت. از بسته بودن در که خاطر جمع شد در حالی که صورتش هنوز رو به در بود لحظه ای سکوت کرد تا از نبودن هیچ احدی پشت در مطمعن بشه. چند قدم به سمت میز اکبر رفت . " چی میخوای بگی؟ " . " هیچی. شما سوال کردی. یه مورد سخت خواستی. منم دارم میگم." . "نمیفهمم اکبر درست حرف بزن" . " ببین حاجی. نمیخوام غیبت بکنم. خانواده مرتضی باهاش سر شب هفت قطع رابطه کردن. خرجی بهش نمیدن. از طرفی یه دختری که زیر یه سال سایه شوهر بالا سرش بوده ممکنه هر کاری بکنه. رفقای مرتضی هم یه چیزایی میگن. " . حاجی که از شدت عصبانیت صورتش سرخ شده بود. به میز اکبر نزدیک شد. " رفقای مرتضی چی میگن؟" . اکبر که به وضوح میخواست از دست چشمهای بر اشفته حاجی در بره. از پشن میزش بلند شد. صورتش رو به سمت شیشه اتاق برد و به حیات خیره شد. " چیزی نمیگن. گفتم که نمیخوام غیبت کنم. ولی. میگن ممکنه سر و گوشش بجنبه" . " به همین راحتی به دختر مردم تهمت میزنن نه؟ ..در ثانی تو چی کاره بودی پس؟ مگه مرتضی بیمه نداشته؟" . خنده مسخره ای روی صورت اکبر شکل گرفت و تمام قد به سمت حاجی برگشت. " مهندس! مثکه حالت خوش نیست شما! یا شایدم مغزت و بالا شهر جا گذاشتی. اخوی! ایجا من هم بیمه نیستم چه برسه به این کارگرها. کلا چقدر دستمون میاد که یه درصدیش رو بدیم برای بیمه" . این بار حاج سعید بود که میخواست از زیر دست چشمهای اکبر در بره. تازه متوجه شده بود چه گاف بزرگی داده. وانمود کرد که در حال فکر کردنه. بعد از دور شدن از میز اکبر رو به تابلو " و ان یکاد" اویزان شده روی دیوار اتاق کرد و گفت " یه مقرری براش در نظر میگیرم. به اندازه حقوق مرتضی" . اکبر خنده مسخره ای کرد و دستهاش رو به هم سایید و گفت " دست شما درد نکنه. خیلی لطف کردید. واقعا چقدر کار سختی بود!". حاجی کاملا متوجه منظور اکبر شده بود ولی سعی کرد به روی خودش نیاره. ولی اکبر ول کن معامله نبود. از پشت میز خودش روبه حاجی که هنوز ایستاده بود و به تابلو " و ان یکاد" خیره شده بود رسوند. با سماجت حاجی رو مجبور کرد به سمت خودش بیاد و توی چشمش خیره شد " زنی که یک سال مَزَش رو چشیده با چندرغاز شما اروم نمیشه. وقتی هزار تا گرگ ده برابر اون چندر غاز و بهش میدن.". حُرم سرمایی که بر اثر باز شدن یکباره در وارد اتاق شد اکبر و حاجی رو به خودشون آورد.اون دو درست مثل دو نوجوان که دُزدکی در پشت خانه شان مشغول سیگار کشیدن بودند . با امدن پدر حسابی لو رفته بودند بلند بلند در باره مطلب بی ربطی شروع به صحبت کردن کردند. " آفرین حاجی. آفرین. منم جای تو بودم توی بندر یه گاراژ میزدم .هزینه ها کمتره؟ " آره معلومه کمتره" . مرد جوان که انتظار دیدن حاجی و اکبر رو نداشت از باز کردن در بدون در زدن عذر خواهی کرد. اکبر که میخواست نشون بده مکالمه قبل از باز شدن در کاملا عمومی و ساده بوده رو به جوان تازه وارد کرد و از اون سوالی را که از حاجی پرسیده بود تکرار کرد " حمید جان تو چی فکر میکنی؟ حاجی تو بندر گاراژ بزنه یا نه؟ " بعد مثل اینکه به اشتباه خودش پی برده باشه رو به حاجی کرد و گفت. "حاجی جان معرفی میکنم. حمید ؛ برادر خانومم. الان یه چند ماهی میشه با من کار میکنه. به امید روزی که جای من و بگیره انشالله. " در حاجی هم اثری از اضطراب و عصبانیت چند لحظه پیش نبود. لبخند مصنوعی زد. و در حالی که دستش رو به سمت حمید دراز کرده بود گفت " خیلی خوبه. کار درستی کردی. اینطوری خانومتم خیالش راحت میشه. میدونی. جوون باید کار کنه. " . " همینطوره". حاجی فرصت رو مناسب دید. کیف چرمیش رو از روی صندلی برداشت و روبه اکبر گفت " بازم بهت تلفن میکنم. به نظر تخصصیت در باره اون گاراژ تو بندر نیاز دارم خوب فکرات رو بکن." . بعد دستی به شونه های حمید کشید و از اتاق خارج شد.
صدای چرخش کلید داخل قفل درداخل منزل خالی چرخید. با باز شدن لای در؛ دسته های نور همانند پیش قراولان یک نبرد به داخل راهرو منزل ریختند. از لای در یک پا که با یک کفش مردانه مشکی براق پوشانده شده بود وارد راهرو شد. پای دوم که رَد گِل روی پاچه شلوارداشت سریعتر خود را به داخل کشید و به یکباره همه جا تاریک شد. از داخل دستشویی صدای چکه آب میامد. مرد بدون توجه به صدا کُت خودش رو روی صندلی که با درب ایوان فاصله اندکی داشت رها کرد و یکراست به سمت درب بسته اتاق خواب رفت. از روی زمین مُشَمای پلاستیکی رو برداشت و با بی حوصلگی کاغذی از داخلش بیرون کشید:
عسل, 24, هفت صبح. "همین؟! عسل بیست و چهار!. پفیوزهای حروم زاده. صدبار به این پفیوزها گفتم من بُکُن نیستم. بُکُن هستم ولی نه هر بُکنی! اگر اونطوریاش بودم این همه پول نمیدادم به این جاکش ها. نمیفهمن. نمیفهند. دیوانم دارن میکنن. بازم چیزی پیدا نکردند رفتن یه دختر بد بخت و نمیدونم یا دزدیدن یا هر چی. اونوقت اوردن اینجا که بفرما. آخه پفیوز مگه من بُکُنم که برام از این موردها میارید!!؟؟ من بازی دلم میخواد . دلم حرف زدن میخواد. دلم میخواد ول بدم خودم رو. دلم..دلم ..نمیدونم چه مرگمه. اون از اون دختره مینو. اینم از طلا. نه بهشت به من اومده نه طلا. حالم و بهم میزنن. دلم نمیخواد حتی توی اتاق برم. نمیدونم. نمیفهمم. یعنی اینقدر سخته فهم این مطلب؟ یعنی فقط من تو دنیا اینطورم؟ روحم و جا گذاشتم یه جا. که اونجا "جا" نیست. یعنی " جا" هستا ولی "هر جایی" نیست. به کص شعر گویی افتادم. سیگارم و روشن میکنم. توی  راهرو قدم میزنم. این طبقه هیچ کس توش نیست. حتی میشه توی این طبقه بد مستی کرد عربده زد. فریاد زد. حتی فریادمم نمیاد. الان باید پیش عیال باشم. پیش بچه هام. اینجا چی کار میکنم؟ اینجا چی کار میکنی پفیوز؟ این کارا چیه؟ .خدایا این احساسات متناقض داره دیوانم میکنه. تشنمه. آب نمیخوام ولی تشنمه. بلند شو مرد! این کارها چیه؟ مورد خاصی . اونها هم برات جور کردن. حالا نق نق کردن دیگه چیه؟. هم بیار برو تو اتاق. شاید مورد خوبی بود. بازی هم نکرد که نکرد. تخمت! میتونی بُکنیش که. کی به کیه. بهتر از عیالته که. بیست سال اختلاف سن دارن. کُص این و داری با تونل اون مقایسه میکنی. برو. برو بُکنش. رونش و لیس بزن. گاز بزن. کی میفهمه؟ تا هفت صبح ماله تو هست بعدش به تو چه؟ سینه هاش و پاره کن. مگه پولش و نمیدی؟ حیف این کیر نیست حروم بشه ؟ کی از اون دنیا اومده تا بگه چه خبره؟ تخمت. برو ..پفیوز خجالت نمیکشی. حیا کن. مردک الدنگ بیناموس مگه خط قرمز برای خودت نزاشتی؟ فرقت با اون مهندس ریاحی چیه که ماهی یه صیغه میکنه و ده تا زیر ابی داره؟ داری عین اون میشی. بلکه بد تر. ریاحی دمار از روزگار دخترها درنمیاورد. تو ناکس حتی نمیزاری ببیننت .حتی اونقدر بهشون فرصت نمیدی بفهمن چرا اینجا هستن. حتی ..حتی.یادت رفته یکیشون رو اونقدر زدی که خون بالا اورد. یا اون یکی رو اونقدر رو تنش آتیش سیگار خاموش کردی که دفعه بعد قیمتت رو بالاتر بردن!. پفیوز تو آدمی اصلا؟ ..چرا اینطوریم؟ چرا؟ مثل یه حیون شدم. یه گرگِ درنده بی وجدانِ پَست. گرگ گرسنه نباشه نمیدره .من واسه تفریح میدرم. دست خودم نیست پاهام دست خودم نیستن. اون لرزش و بعدشم رعشه به سراغم اومده. نمیدونم از حس کنجکاویه یا شهوت . ولم میخواد رون طلا رو لیس بزنم و سرم و بین پاهاش بزارم. ای خدای من. دلم میخواد امشب بازی نکنم. بد جوری خمار یه دونه تَنگِشم. این افکار نرمم میکنه. دستم به دستگیره در میره  و اون رو باز میکنه. مثل دفعات قبل یه جعبه روی زمینه. اروم درش رو باز میکنم. پتوی روش رو کنار میزنم. دخترک هنوز بیهوشه. قیافه تو دل برویی داره. مثل یه غذای گرم می مونه توی یک رستوران شیک. و شکم گرسنه. به جای دلم آلتم راست میکنه. فکر میکنم فرصت نباشه بازی بکنم. باید تا وقت دارم از تن این دختر استفاده بکنم. از همون جا لبش رو میبوسم. بغلش میکنم. سبکه. شاید پنجاه کیلو. میندازمش روی تخت.با انگشت امتداد رگ گردنش رو مرور میکنم. هنوز بیهوشه. دستهای ظریفش رو با یک طناب ضخیم از پشت میبندم. .وجدانم تویِ یه گونی دربسته؛ ته یه زیرزمین نمور؛ زیر یه خروار آت و آشغال دفن شده. حالا فقط لرزش دارم. تمام تنم از ذوق میلرزه. یه دهن بند قرمز رو با فشار تو دهنش فرو میکنم و از پشت سگکش رو میبندم. روی چشمهای بسته دخترک یه پارچه سیاه می بندم. هر کدوم از پاهای طلارو به یک ور تخت سفت میکنم.با این روشِ بستن  واژنِ کوچکش از زیر دامن بیرون افتاده. این بد بخت رو از کجا اوردن که دامن پاشه؟ حتما از توی یه خونه ای چیزی آوردن و الا دختر بیست و چهار ساله با دامن و لباس خونه؟ برام مهم نیست. با انگشت روی واژن دخترک -که مشخصه خیلی سر سری تمیز شده-دست میکشم. لرزشم شدید تر میشه. لبهام ناخود اگاه به سمت واژنش میره و اون رو بی بوسه. دخترک تکون کوچیکی میخوره. ولی چه اهمیتی داره؟ زبونم رو با فشار داخل واژن میکنم. و بعد انگشت دست راستم رو کاملا توی واژن میبرم و تکون میدم. شدت تکونهای دخترک بیشتر میشه. الان بهترین وقت بود برای یه بازی. ولی حوصله ندارم. نمیخوام هیچی از این دختر بدونم. حتی نمی خوام صداش رو بشنوم. شاید تقدیر امشبم اینه که فقط ارضا جسمی بشم. از خود ارضایی خسته شدم. این افکار بیشتر ازارم میده. الت قطورم و بدون توجه به کوچکی واژن با فشار به داخل واژن میکنم. مشخصه دخترک بیداره و با تکونهایی که می خوره سعی داره از شرایط جدید فرار کنه. کشیده ای توی صورت میخوابونم. صدای ناله از زیر دهن بند میاد. من کی ام؟ من چه حیوانی هستم؟ دقیقا از کدوم مدلش؟ کشیده دوم رو محکم تر و با حرص بیشتری به صورتش میزنم. همینطور که آلتم توی واژنش جلو و عقب میره با دست زیر گردنش رو میگیرم و فشار میدم. صدای مبهم و خس داری از زیر دهن بند بیرون میاد. این تمنای هواست!. اجازه تنفس با یک کشیده دیگه همراهه. آلتم حسابی مشغول عیش و نوشه. لذتی که میدونم چند لحظه دیگه نخواهد بود به سراغم میاد. یه نوع سرخوشی قبل از فاجعه. سینه های طلا اونقدر کوچیکه که میلی بهشون ندارم. فقط با کشیده های بی هدف به اونها سر خودم رو گرم میکنم. دیگه وقتشه. وقت اوجه. توی این افکارم که انگار خالی میشم. سرم کیج میره. تلمبه های اخر هر کدوم انرژی بیشتری ازم میگیرن. وجدان که هیچ. عقلم هم به ته آب میره. حالا واقعا یه کُپه گوشت و مو هستم بدون ذهن. الت کوچک شده خودم رو از واژن طلا در میارم و اون رو با بی میلی به تنش میمالم. این یعنی غذا خوردن تمام شد. حالا کی طرفها رو جمع میکنه. سرم گیج میره. میدونم اگر بخوابم تا زمان جمع کردن طلا اینجا خواهم بود. چیزی که خط قرمزمه. باید این دخترک رو جمع و جور کنم. به سمت کشوی کناری میرم. طبق معمول سرنگ رو از مابع بیهوش کننده رقیق پر میکنم. کنار دختر که هنوز هم به تقلای خودش ادامه میده مینشینم. فکر شومی به سرم میزنه. که تو اون حال ازش منصرف میشم. سرم رو به سمت بازوی دخترک میبرم و گاز محکمی از روی شونش میگیرم. نعره طلا از زیر دهن بند ازار دهنده است. جای گاز زدنم شروع به بنفش شدن میکنه. نوک سرنگ رو به وسط بخش نارنجی فرو میکنم . با خنده ای مضطرب محتوای سرنگ رو به تنش فرو میکنم. کار من تمام شده. باید به سرعت اینجا رو ترک کنم. تا قبل از اومدن نظافت چی ها!.

ماشین بی ام و سفید رنگ بدون توجه به غُرغُر کردنهای پیرمرد دربان از خیابان شلوغ شریعتی  بالا تر از پل سید خندان وارد محوطه ای خالی شد.راننده بی ام و با بی دقتی تمام ماشین را در نزدیکترین مکان به درب ورودی ساختمان دو طبقه - که مشخص بود در گذشته کاربری دیگری داشته - پارک کرد. مردی با ته ریش سیاه و سفید در حالی که بی حوصله به نظر میرسید از ماشین پیاده شد و به سرعت وارد ساختمان شد. از درب اول که به پله های طبقه دوم منتهی میشد عبور کرد و با صدایی خسته از اولین زن عبوری آدرس اتاق خانم دکتر حسینی را گرفت. زن هم بدون معطلی -در حالی که به نظر میرسید انتظار این سوال را از مرد داشت - بدون بیرون امدن یک کلمه انگشت اشاره خود را به اتاقی در میانه راهرو دراز کرد و بدون معطلی به سمت درب ورودی حرکت کرد و ثانیه ای بعد از زاویه دید مرد خارج شد. مرد زیر لب چند ناسزا به روزگار گفت و به سمت همان اتاق میانه راهرو حرکت کرد. چند ضربه به درب ورودی اتاق که با بی سلیقگی روی آن عبارت " مدد کار اجتماعی" درج شده بود زد. صدایی نا رسا از داخل چیزی گفت که مرد آن را حمل بر " بفرمایید تو" کرد.دستگیره در را به سرعت چرخاند و وارد اتاق شد. اتاق پر از نور افتاب بود. برای لحظه ای چشمان مرد که به این حجم از آفتاب عادت نداشت اطراف را سیاه و تار میدید. بر اساس این پیشفرض که فردی داخل اتاق است بلند سلامی گرفت و در حالی که با دست راست سعی در گرفتن شدت نور خورشید داشت به سمت میز چوبی گوشه اتاق حرکت کرد. " سلام خانوم دکتر. بنده رازی هستم سعید رازی. آقای معتمدی شما رو معرفی کردند. " . زن که لقمه نیمه بلعیده شده صبحانه اش رو با بی میلی به روی پیش دستی روبه رو گذاشت و در حالی که سعی میکرد ادب رو رعایت کند از آقای رازی خواست بر روی صندلی رو به روی میز بنشیند. بعد مابقی غذای داخل دهان رو به سرعت فرو داد و بعد از چند سرفه مصلحتی گفت " آقای رازی. چکاری میتونم براتون بکنم؟" . حاج سعید کیف چرمی اش رو به روی زمین گذاشت و پای راستش را به روی پای چپ انداخت . " راستش نمیدونم چقدر اقای معتمدی به شما توضیح دادن  ..ولی .." . " ایشون هیچی به من نگفتن. فقط گفتند شما تشریف میارید و سوالی دارید. من در خدمتم اقای رازی" . حاج سعید کار خودش رو سخت تر میدید. به ساعت نگاهی کرد. تا جلسه بعدی فقط یک ساعت و نیم وقت داشت. با احتساب ترافیک خیابان شریعتی همین حالا هم دیرش شده بود. پای راستش رو به روی زمین گذاشت . در مشخصا سعی میکرد بیشتر روی موضع تمرکز بکنه. نگاهش رو به صورت خانم دکتر دوخت و گفت : راستش چطور بگم. من صاحب یک کاراژ تعمیر ماشین هستم توی بلوار ابوذر .میشه پایین شهر. راستش این گاراژ مال پدر خدابیامرزم بوده و الا تا الان فروخته بودمش. میدونید که خیلی سخته از بالای شهر سر زدن به چنین جایی. " نگاه بی حوصله زن مدد کار به حاجی فهموند که وقت حاشیه گفتن نیست. " میدونید قضیه از این قراره که چند ماه قبل یکی از کارگرهای من توی یک تصادف عمرش رو داد به شما. خیلی جوان بود." مدد کار که به روشنی با شنیدن کلمه تصادف فایلهای ذهنی و کیسهای قبلی خودش رو مرور میکرد منتظر جمله کلیدی حاجی موند. " خوب این کارگر من زیر سی سالش بود. میدونید که کارگری و گرونی و این بدبختی ها که نیازی به گفتن نداره. " حوصله مدد کار از حاشیه رفتنهای حاجی سر رفته بود. بهتر دید تا با پریدن به میان حرف حاجی مکالمه رو سریعتر و بهتر ادامه بده . " خوب حالا ایشون حالشون چطوره" . حاج سعید لبخند تلخی زد و سعی کرد تا چهره غمگینی از خودش نشون بده. " ایشون. ..ایشون تموم کردن" .تمام فرضیات پرستار به یکباره فروپاشید. باز هم در برزخی قرار گرفت . هیچ چیز برایش قابل حدس زدن نبود. پس بهتر دید به سوال اول برگردد. " خوب خدابیامرزدشون...من چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟" . حاجی باز هم از اینکه باز هم نتوانسته به اصل موضوع برسد شرمناک شد. "میدونید خانوم. ایشون که مرده خدابیامرزدش. ولی خوب. ایشون کمتر از یک سال قبل از فوتشون. ازدواج کردند. " . اگر حاجی سرش را بالا می گرفت برق چشمهای پرستار رو میدید. ولی حاجی با گرفتن قیافه ای غمگین, سر به زیر زمین رو دید میزد. انگار خودشرو در مردن مرتضی مقصر میدونست. ولی پرستار که به روشنی مورد مورد نظرش رو پیدا کرده بود با توجه مضاعف به حرفهای حاجی گوش میکرد. "خوب .میدونید که یه زن بیوه. بی پولی. خانواده شوهر هم حمایت نمیکنن. میفهمید که چی میگم…" پرستار هیچ وقت اینقدر یک موضوع رو نفهمیده بود. با چرب زبانی در حالی که سعی میکرد خودش رو متخصص موارد اینچنینی جا بزنه با لحنی پر از اعتماد به نفس رو به حاجی کرد و گفت " خوب میفهمم چی میفرمایید. و واقا معتمدی بی خود شماروبه ما معرفی نکردند. ببینید اقای رازی ما زیاد از این موارد دارم . زنهای سرپرست خانواده . شوهر از دست داده. شوهر معتاد. خلاصه افرادی که به شدت به کمک نیاز دارن. الیته خود شما بیشتر واقف هستید که جنس کمکهایی که این خانومها نیاز دارن لزوما مادی نیست. اونها باید بفهمند که به تنهایی میتونن روی پای خودشون بیاستند. این مرحله اوله. و ما اینجا به خوبی میتونیم با روانشناسان خبره ای که داریم این قبیل افراد رو درمان کنیم. مرحله بعدی …" حاجی که خودشرو در موقعیت خرید یک جنس میدید ناخود آگاه قیافه غم زده اش رو کنار گذاشته بود و با دقتی که همیشه در خرید جنس داشت به زن خیره شده بود. گفتگوی بین ان دو بیشک شبیه چونه زدنهای خریداران و فروشندگان درچهارشنبه بازار ها بود. بعد از چند ثانیه مکث عمدی زن مدد کار تن صدای خود رو پایین اورد. اگر کسی به این مکالمه گوش میداد در این لحظه حس میکرد که زن مطلب مهمی رو میخواد با حاجی در میان بگذارد. " ولی مرحله بعدی خیلی حساسه. " حاجی ابروهای خودش رو گرفت به صورتی که انگار به رازی بزرگ گوش میده. "در این مرحله زن بیوه اعتماد به نفس لازم رو داره ولی باید بفهمه که باید بدنبال یک کار مناسب هم بگرده و تن به هر کاری نده. منطورم رو متوجه میشید که " . حاج سعید سرش رو به نشانه تایید تکون داد ولی ترجیح داد منتظر ادامه جمله زن باشه. چیزی که هرگز به وقوع نپیوست. درب اتاق باز شد. و زنی حدودا پنجاه و چند ساله یک سینی چای بدست وارد اتاق شد. اونجا بود که حاج سعید به یاد جلسه بعدی افتاد و سراسیمه از صندلی بلند شد. زن مددکار که  حس میکرد در حال از دست دادن مشتری قابل و ثروتمندی است - خشم خودش رو از زن سینی بدست به زمان دیگری موکول کرد و با لحنی که سعی میکرد جذاب به نظر برسدو در عین حال بی نیازی خودش رو به رخ حاجی بکشه -  رو به حاج سعید گفت " خدا حفظتون کنه که به فکر این اقشار اسیب پذیر اجتماع هستید.  ما متخصصین مجربی داریم که البته بسیار سرشون شلوغه . اما شما دوست اقای معتمدی هستید و ایشون به ما لطف دارند .و ما مورد شما رو در اولویتمون قرارمیدیم" بعد در حالی که حاجی سراسیمه سعی میکرد به سرعت از اتاق خارج بشه به او گفت " میخواید برای جلسه بعدی با یکی از متخصصینمون قرار ملاقات بگیرم؟ ...میدونم سرتون شلوغه" . حاجی کاملا به در خروجی رسیده بود برای رعایت رسم ادب رو به زن مدد کار کرد و گفت " بله لطفا. من با شما بازم تماس میگیرم...ممنونم." با بسته شدن در و خروج حاجی از اتاق زن مددکار وقت رو برای فروریختن خشم خودش بر روی مستخدم سینی به دست مناسب دید. " عفت خانوم دست شما درد نکنه. اخه این وقت بود اومدی تو تاق. مگه اینجا طویله است خانوم. کسی یادت نداده در بزنی..ولی من یادت میدم..همین و میخواستی دیگه؟ رفت. یه مشتری پرید. به همین راحتی. وقتی اخر ماه نتونستیم حقوقت رو بدیم ادم میشی. حالا برو بیرون. " . زن سینی به دست که فکر میکرد از اوردن به موقع سینی چای نشویق خواهد شد. اوضاع رو بسیار بد دید و بدون معطلی از اتاق خارج شد.

با شنیدن صدای چند بوق، کارگری با لباس سرمه ای به سمت درب گاراژ دوید. قبل از رسیدن به در چند بوق پی در پی دشنامهای کارگر رو به همراه داشت. دشنامهایی که بعد از باز کردن در به ثنا و خوش آمد گویی بدل شد. با باز شدن در پژوی چهارصد و پنج آبی رنگ وارد گاراژ شد.و با سرعتی غیر معمول در جلوی درب "مدیریت" پارک کرد. سرعت خروج راننده از ان به حدی بود که چند کارگری که به سمت ماشین در حرکت بودند از دست دادن با راننده محروم شدند. حاج سعید که حتی فرصت بیرون اوردن کیف چرمی اش را هم نکرده بود. دستگیره درب اتاق میریت را چرخاند و وارد شد. اینبار نه حُرم گرمای اتاق عینکش رو بخار زده کرد و نه کسی داخل اتاق منتظرش بود. با بی میلی تمام نگاهی به اطراف انداخت و از اتاق خارج شد. هوای عصر یک روز زمستانی در تهران و آسمان دود الود و به شدت آوده شهر حاج سعید رو به یاد باغ سرسبزش در حوالی آمل انداخت. بی انکه تلاشی برای پیدا کردن اکبر بکند در جلوی سکوی ورودی جا خوش کرد. فکر کردن به باغ سرسبز و هوای پاک آمل حسابی وسوسش میکرد اما حجم کار و فعالیت حاجی مدتها بود اجازه خروج از تهران به او نمیداد. حاجی سرش رو بالاگرفته بود و به کارگران در حال حرکت که گهگاهی از دور بهش سلام میدادند نگاه میکرد. تا اینکه دستی محکم به شونه هاش خورد. " به به حاجی جون راه گم کردی باز شما؟ " . حاجی سرش رو چرخوند و به صورت اکبر خیره شد. "راه و که خیلی وقته گم کردم عزیز. خوبی؟" " خداروشکر. به مرحمت شما. زیاد این ورا پیدات میشه باوفا" ." خودت گفتی که راه گم کردم.. کجا بودی؟" " یه توک پا رفته بودم مسجد برای فریضه. شب که میرم خونه دیر میشه. خوب بیا بریم تو". " نه همین جا خوبه. زیر این هوای آلوده..امروز رفتم کلینیک مددکاری". قیافه اکبر تغییر تندی کرد. " مددکاری؟ بیخیال حاجی". " اره رفتم .یکی از رفقا معرفی کرده بود. اکبر. چرا همه این شهر بوی گه میده؟ " " شامت تیز شده حاجی..من که فقط بوی گازوییل و میفهمم" ." نه اکبر جدی میگم. همه جا بوی گه میده. همه واسه هم دارن دندون تیز میکنن تا یه تیکه سهم خودشون و بکنن. خدا کجارفته اکبر؟ " " ای بابا حاجی سر جدت ولم کن. حوصله فکر کردن ندارم. بعدش بکش بیرون از این مورد. حاجی شره دارم بهت میگم.شره…" . حاج سعید اهی کشید و دست اکبر رو توی دستانش گرفت و ادامه داد " منم شرم. ولی عوضش سخته. ادم و پاک میکنه. صیغل میده..بفهم." ." هر جور دوست داری از ما گفتن.فقط حاجی قبل هر کاری باید اطلاعات از اون کار داشته باشی. یادته تو خط؟ چند بار بابت نبود اطلاعات تلفات دادیم. چقدر رفقامون تیکه تیکه شدن. اینم میگم برای اطلاعاتت. طرف مارمولکیه حاجی. دیروز اومده بود اینجا داد و بیداد." . "اومده بود اینجا؟ " " اره اومده بود اینجا. داد وبیداد . یه ضره حیا نداره. گفت حق مرتضی رو میخوام. گفتم چه حقی؟ گفت حقش!. اگه حاج حسن نبود و ریش سفیدی نمیکرد زنگ میزدم صد و ده. " ." خوب بعدش؟ چی شد؟ " " هیچی . من پول زور نمیدم. اگه همین الان صد میلیونم بدی به این تیپ ادمها فردا بازم میخوان. یه حدی داره. البته بهش گفتم باید با شما حرف بزنم. هر چی شما بگی" . هنوز جمله اکبر تمام نشده بود که از سیاهی دست راست اکبر جوانی خوش تیپ که لباسهای تمیز و شیکی پوشیده بود و کت چرمی به تن به هر دو اونها سلام کرد. " سلام حمید جان. خسته نباش" " خسته نباشی آقا حمید. " . "قربان شما حاجی. امری نداری اکبر آقا؟ " " نه برو خدا به همراهت" . با گفتن این جملات مرد جوان از رو به روی هر دو اونها عبور کرد. " پسر خوبیه. فقط سر به هواست." .." اونم ماله جوانیشه. من و تو یه جور دیگه سر به هوا بودیم..حالا ولش کن. اکبر! هیچی به این زنه نگو . من درستش میکنم." " حاجی احترامت واجبه. منم نظرم رو گفتم ولی هر چی شما بگی" . حاجی یا علی گفت و از روی سکو بلند شد. و بی معطلی به سمت ماشین که در چند قدمی اونها پارک شده بود رفت. " پس هیچ کاری نکن. خودم حلش میکنم" " هر جور دوست داری" . بعد با یک یا علی دیگه وارد ماشین شد و استارت زد. اکبر با عربده ای بلند از یکی از کارگرها خواست تا درب ورود رو بازکنه و ثانیه ای بعد حاج سعید با زدن یک تک بوق از اکبر خداحافظی کرد و از گاراژ بیرون رفت. در بین راه داعما به فکر ان زن بیوه بود. تصور بی ابرویی دیروز ان زن حسابی ازارش میداد. وقتی در پشت چراق قرمز چهار راه سوم ایستاده بود . دخترک گلفروشی به سمتش امد. حاجی برای ثانیه ای زن بیوه را فراموش کرد. و به صورت دخترک خیره شد. دخترکی حدودا سیزده ساله. که دسته گل مریم بدست خنده شیرینی به حاجی تحویل داد. فرم ابرو و صورت گواهی میداد که افکار پریشان و در همی از ذهن حاجی گذر کرده. هنوز چند ثانیه ای به سبز شدن چراق باقی مانده بود . حاجی به سمت کیف چرمی اش خم شد. درب ان را باز کرد. با حالتی که انگار تمام سوراخ سمبه های کیف را از حفظ دارد و از تمامی اشیاء داخل کیف هم کاملا آگاه است بدنبال چیزی در کیف گشت. بعد ناگهان سراسیمه از نبودن چیزی مطلع شد. چراق کاملا سبز شده بود. حاجی بلکل حضور دختر گلفروش را فراموش کرد. گاز داد. و دراولین جا که امکان پارک کردن بود  ایستاد و به دقت داخل کیف چرمی اش را وارسی کرد.بعد با نگرانی فحشی زیر لب داد و عرض خیابان را دور زد و با سرعتی زیاد به سمت خلاف جهت به حرکت در امد. دقایقی بعد کارگری بر اثر بوقهای مکرر درب گاراژ را باز کرد و ماشین پژو چهارصد و پنج به سرعت وارد گاراژ شد. حاجی بی مهابا از در بیرون امد. اکبر با قیافه ای  که انگار منتظر حاجی بود و حرکاتی توام با تمسخر دسته  کلیدی را از دور به سمت حاجی تکان میداد . " حاجی جون . عاشق شدی برادر؟ " " کجا بود؟" " تو دفتر" " خداروشکر پیدا شد. والا ساختنش دردسر داشت" " اره والا این کلیدهای عجیب و غریب ساختنش سخته . مثل مال من نیست که دو سوته سر کوچه بشه ساختشون که" . "اینطورام نیست. الان هر ننه قمری هم کلید کپی میکنه" " ننه قمر هم نشدیم " . خنده هر دو با هوا رفت. تا ثانیه ای بعد دو باره به گرمی از یکدیگر خداحافظی کردند.

ساعت از یازده شب گذشت. صدای نیمه بلند تلویزیون به هواست. حاجی روی مبل لم داده ودر حال زل زدن به تلوزیون، هر از گاهی دست راستش را به داخل بلور پر از آجیل میکند و پوستهای تخمه را روی پیشدستی مملو از پوست تخمه تف میکند. هر از گاهی پوسته های تخمه ناخواسته به روی فرش قرمز زیر حاجی میریزد. هر بار که این اتفاق میافتد  زنی در میانه چهل سالگی - که با جدیت مشغول روزنامه خواندن است - سرش را به سمت حاجی میگرداند و با لحنی بیحوصله میگوید "بازم ریختی که .تازه جارو کردم" . و حاجی بی توجه به زن به آجیل خوردن و زل زدن بی هدف بی تلوزیون ادامه میدند. با شروع اخبار حاجی به خودش تکانی میدهد . با تکان حاجی زن بلافاصله روزنامه را به گوشه ای می اندازد و به دسته مبل تکیه میدهد. " سعید . کی کارت توی عسلویه تمام میشه؟ الان سه ساله زندگیمون به هم ریخته. تو هفته ای چند روز نیستی . اون روزهایی هم که هستی عملا نیستی. نصف شب میای .خسته ای. بابا ما هم ادمیم. " . حرفهایی که با بلند شدن عمدی صدای تلوزیون در میان صدای اخبار گو گم شد. حاج سعید با بی میلی رو به زن کرد و گفت  "چی کار کنم ریحانه جون.  نباشم دزدی میشه. همینجوریش کلی دزدی میکنن . نباشم چی میشه.". ریحانه ابروهایش را که مشخصا به تازگی برداشته بود به صورت اخم دراورد بعد لبخند کم رمقی زد و با لحن مسخره ای گفت " میدونم. شما وقف عام شدی. من و بچه ها هم به درک. اصلا میدونی چند سالشونه؟ من بدبخت هم کارهاشون رو باید بکنم. " . " ریحانه جان .چی کار کنم . استعفا بدم بیام ور دلت؟ " . زن صورتش رو به سمت مخالف برد و صدایی رسا گفت " خیر. استعفا ندید. ولی بیشتر به امورات منزل برسید. زندگی همش پول نیست." ."ادم مگه با یه دست چند تا هندونه میتونه بر داره. میدونی مسولیتم ده برابره. کلی کار دیگم دارم."."دقیقا مساله همون کلی کار دیگه است. اقا سعید" . اشاره به کلی کار دیگه سعید رو بدون معطلی به یاد زن بیوه مرتضی انداخت. ناخودآگاه اخم به صورت اومد و به فکر فرو رفت. چند ثانیه بدون رد و بدل شدن مکالمه ای بین سعید و ریحانه گذشت. ریحانه کاملا متوجه به فکر فرو رفتن سعید شد. انگار شامه زنانه اش از دور افکار سعید رو مرور میکرد. احساس کرد با رفتارش باعث بیشتر فاصله گرفتن شوهرش شده. در حالی که سعی میکرد خودش رو به سعید نزدیک تر کنه خرت و پرت های روی مبل رو به یک حرکت سریع به گوشه ای پرت کرد و خودش رو در بین دستهای سعید جا داد. " عزیزم میدونم کلی فشار روته ببخشید. ولی خوب بفهم دوست دارم و میخوام بیشتر کنارم باشی. برام از کارهات بگو. حد اقل اینوری دلم خوشه شریک زندگیتم." جملات ریحانه افکار سعید رو پاره کرد. دلش رو به دریا زد و دستش رو توی موهای ریحانه کرد. بعد با لحن مهربانانه ای به صورت سوالی پرسید " ریحانه این مدد کارهای اجتماعی بدرد میخورن؟" ریحانه که حالا مطمعن شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است و به موقع سعید رو به دام انداخته. در جواب به دست کشیدن های سعید به موی سرش فرصت رو غنیمت شمرد و دستش رو به لای پای سعید برد و شروع به مالیدن کرد. بعد برای کشیدن حرف بیشتر از سعید با لحنی که میدونست سعید رو تحریک میکنه سوال و با سوال جواب داد " چه مددکاری ؟ برای کی و چه کاری عزیزم ؟ " سعید از مالیدنهای ریحانه احساس سرخوشی میکرد و انگار زبانش برای حرف زدن باز تر شده بود " . اما حسش بهش میگفت که اگر حقیقت رو بگوید تا خود صبح باید به سوالات ریحانه پاسخ بدهد ." هیچی من که کاری ندارم ولی میخوام بدونم اگر بدرد میخورن توی این کار هم سرمایه گذاری بکنم. یه موسسه مددکاری اجتماعی بهم پیشنهاد شده برای خرید." .ریحانه که مطمعن شده بود سعید چیزی رو پنهان نمیکند مالیدن رو متوقف کرد و نیم  خیز رو به سعید گفت  " وا ! سعید خل شدی ؟ پول بدی واسه خرید موسسه مدد کاری اجتماعی ؟ که چی بشه؟ اون پول و بده برای من یه ماشین شاستی بلند بگیر که وقتی بچه ها رو میبرم مدرسه امنیت داشته باشم با این رانندگی های تهران. ." بعد خیلی بی حوصله از روی مبل بلند شد و زیر لب ایده خرید موسسه ممدکاری را مسخره میکرد. از ته راهرو صدای بلند شب بخیر ریحانه پایان موفقیت امیزی برای سعید بود. حاج سعید که به روشنی از دک کردن همسر خوشحال بود یک تخمه دیگر از درون بلور بیرون اورد. هنوز تخمه را به داخل دهان نگذاشته بود که لرزش موبایل کوچکی که هیچ کس از وجود ان مطلع نبود- یا اگر هم بود در میان روزمره خانواده حاج سعید امر بی اهمیتی بود- به لرزه در امد. حاجی تخمه را به سرعت رو زمین تف کرد و با اشتها به سرعت موبایل نوکیا یازده دو صفر قدیمی که همیشه روی سایلت بود را از جیب شلوار گرم کنش بیرون اورد. روی دکمه سبز رنگ ان ضربه ای زد. و به دقت همه کلمات زیر صفحه ان را خواند :"شاه ماهی لذیذ کیلویی شش تومن.تحویل فردا شب."
ضربان قلب حاجی بی دلیل بالا رفت. فقط یک نفر شماره این موبایل راداشت. ادبیات بکار رفته در مسیج کاملا برایش نا اشنا بود از اونجا که طبق توافق قبلی هرگز نمیخواست از این موبایل پیامی از جانب او فرستاده شود..فکری به سرش زد. مثل برق از روی مبل به سمت کیف چرمی اش حرکت کرد. در یک چشم به هم زدن لپتاپش را از کیف بیرون اورد و بعد از وارد کردن ادرس ایمیلی چند ده کاراکتری با دقت اخرین ایمیل دریافتی اش را باز کرد. شاه ماهی بازیگر, به تازگی صید شده , بسیار لذیذ و باب طبع ،اماده برای فردا شب. فقط شش تومن.پرداخت بعد از شام." عکس ضمیمه خواب را از چشم حاجی پراند. با اینکه این نحو از ارتباط تمام قرارهای بین اوو تامین کننده  را نادیده گرفته بود. تصمیم به تایید قرار فردا شب گرفت.  

مَرد از داخل آسانسور پاهایش را به روی موکت نرم و قهوه ای راهرو گذاشت. لحظه ای مکث کرد. سکوتی بی نهایت عادی تمام راهرو را در بر گرفته بود. مَردِ مضطرب؛ بدون توجه به اطراف -در حالی که با هر قدم پاهایش  روی موکتِ نرم راهروفرومیرفت- به سمت درب آخرِ سمت چپ حرکت کرد. با دیدن دربِ بازِ آپارتمان دوازده صفر سه برای لحظه ای تردید کرد. ضربان به شدت بالا رفته قلبش سکوت راهرو را بی معنا کرده بود. برای لحظه ای در ورود به آپارتمان تردید کرد. فکرش به هزار جا رفت. در داخل کاپشن زمستانی اش حس گُر گرفتگی آزارش میداد. لحظه ای گوش راستش را به سمت شیار باز در گرفت. سعی کرد برای لحظه ای هم که شده صدای ضربان قلبش را فراموش بکند. از داخل هیچ صدایی جُز صدای بیرون ریختن هُرم گرمای داخل آپارتمان به راهرو شنیده نمیشد. بیشتر گوش ایستاد تا شاید با دقت بیشتر صدای ضربان قلب افراد احتمالی داخل آپارتمان را بشنود یا حداقل رد گیری کند. هنوز هم دیر نشده بود. میتوانست به راحتی راه آمده را بازگردد و فردا صبح دوباره به بهانه ای به آپارتمان سربزند. سَر زدن روزانه به آپارتمان شَک هیچ کس را بر نمی انگیخت. میدانست اگر در صبح با چنین منظره ای رو به رو می شد میتوانست به راحتی به دفتر مدیریت برود و با اخم خبر از وقوع دزدی در آپارتمانش بدهد و می دید قیافه حق به جانب مدیر ساختمان را که با شرمندگی از او تقاضای بخشش و صبر میکرد و فی الفور گوشی تلفن را بر میداشت و با این کار گزارش سرقت احتمال را با نزدیکترین کلانتری -کلانتری نیاوران - میداد. "مامورا! ؛ نه ..اصلا. پاشون به اینجا باز بشه همه چیز رو میفهمن. بیشرفا بو میکشن. اولین شکشون به این میره که چرا توی خونه هیچ کس زندگی نمی کنه؟ اینکه مجردم یا متاهل. کارم چیه؟ ..اونوقته که یه مامور کار کشته به راحتی میفهمه قضیه از چه قراره. اونوقت اگر یه کم سر و گوشش بجنبه برای تلکه کردن هم که شده یه پا گوش میزاره آپارتمان رو پیاد..اونقت یه اشتباه بکنم.دخلم در اومده..نه..مامورا پاشون به اینجا نباید باز بشه. نه مامورها نه مدیریت ساختمون...اره...خودم باید حلش کنم. کی کلید اینجا رو داشته؟ نکنه نظافت چی ها موقع بردن طلا بی مبالاتی کردن و در و بد بستن...پفیوزها...اون از مورد آوردنشون اینم از در بستنشون...میدم دهنشون و بزنن...اره باید خودم حلش کنم. شاید همش خیالاته..اره خیالاته.." . با این گفتگوی درونی دِل مَرد قُرص تر شده بود. دست راستش را به سمت دستگیره در برد و ارام به سمت داخل هُلش داد. هُرم گرمای بیشتری به صورت مرد خورد. نا خود آگاه مکثی کرد . با گوشهای تیز سعی در رصد کوچکترین صدا نمود. هیچ صدایی شنیده نمیشد. آرام و با تمانینه به طور کامل وارد آپارتمان شد؛ در را پشت سرش بست. پراق اتاق خواب و اشپز خانه روشن بود. اتاق خواب آخرین مکانی بود که مرد علاقه به بازرسی اش داشت. پس به سمت هال ارام و با احتیاط حرکت کرد. کت زمستانی اش را به روی صندلی که کنار درب بالکن قرار گرفته بود گذاشت و به آشپز خانه رفت. هیچ اثری از هیچ موجود زنده ای درانجا یافت نمیشد. مرد مجاب شده بود که نظافت چی ها بیمبالاتی کرده اند. اما هنوز اتاق خواب را وارسی نکرده بود. از طرفی منتظر "شاه ماهی" صید شده اش بود. حالا که کمی ارام شده بود و ضربان قلبش فروکش کرده بود به یاد عکس شاه ماهی که افتاد اضطرابی که همیشه از مبنایش بی خبر بود به دلش رخنه کرد. طبق معمول بدنش شروع به لرز کرد. خودش میدانست لرزش ناشی از شهوت دستیابی به شاه ماهیست. البته بخاطر باز بودن در هوای آپارتمان کمی سرد شده بود اما مرد می دانست معنی این لرزشها چیست. آرام و قدم زنان به سمت اتاق خواب رفت.قبل از ورود کمی مکث کرد تا هر گونه صدای احتمالی داخل اتاق را رصد کند. هیچ صدایی نمی امد. دلش را به دریا زد. و در را با فشار دست کاملا باز کرد. با اولین قدم چشمش به چیز عجیبی افتاد. رعشه ای عجیب سراسر وجودش را گرفته بود. نا خود اگاه با صدایی تحکم آمیز گفت : "تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟" . بر روی تخت زنی کاملا عریان -در حالی که دستها و پاهایش کاملا آزاد بود و تنها پارچه ای سیاه به روی صورتش کشیده بود- خوابیده بود. زن انگشتانش را که با لاگ قرمز به غایت زیبا کرده بود به سمت مرد برد و با صدایی پر از شیطنت جواب داد " من؟ خوب شکارتم دیگه...رویا..نه؟". دیدن تن تو پر زن که حالا مثل یک مار تن لختش رو کج و راست میکرد مرد و حسابی غلغلک میداد. "چطوی اومدی تو؟" .زن در حالی که سعی می کرد پارچه سیاه روی صورتش بر اثر تکانهایی که میخورد از روی صورت کنار نرود گفت " با زبون تو...همون که خرم کرد...خودتم خوب میدونی…نکنه یادت رفته". " من هیچی نمیدونم..چطوری اومدی تو ؟ " " گفتم که. من رویا هستم..خودت خرم کردی یادت نیست؟..توی اون مهمونی...دو سه بار دورم چرخیدی .کنار شوهرم نشسته بودم." مرد از طرفی حسابی گیج شده بود. هیچ کدام از حرفهای زن را نمی فهمید. ولی از طرفی طنازی های زن و کلام و بازی کلامی اش حسابی به دل مرد نشسته بود. "خوب؟".."مثل یه عقاب که دور شکارش میگرده دورم میچرخیدی.. به هر بهونه ای می اومدی طرفم..تا اینکه یکی شوهرم و صدا زد…".."و تو تنها شدی؟ " " آفرین . دیدی داره یادت میاد..نگاهت رو یادم نمیره..یادته؟".."اره...تن تو پُر و زیبا. با دستهای کشیده .ابروهای مشکی که به دقت ارایش شده بودند و چشمهای بادمی که هر وقت دلشون میخواست میتونستن به هر کسی از پشت خنجر بزنن. " " افرین..میبینم که هنوزم یادته…..منم بره ای بی گناه بودم..نه؟" "خیلی..معصوم..و مناسب…" "مناسب برای چی؟" "برای شکار".."دیدی یادت اومد" . مَرد احتیاط رو کنار گذاشت. به قدری تحریک شده بود که قرار با شاه ماهی و باز بودن در و تمام چیزهای عجیب اون شب را به کلی فراموش کرده بود. از چهار چوب در به بیرون از اتاق خواب نگاهی انداخت. و در اتاق خواب را بست. شروع به درا وردن لباسهایش کرد و در یک چشم بهم زدن لخت و عور , بر روی لبه تخت- در حالی که با دستش به روی تن زن میکشید -نشست. با هر دست کشیدن صدایی به قصد تحریک بیشر از زن خارج میشد. "دلت اومد یه بره رو از دست شوهرش بدزدی؟" "چرا که نه؟..بره ای به این خوشمزگی مدتها بود گیرم نیومده..ولش کنم بره" ." خوب نه...حق داشتی..یادته چطوری گولم زدی؟".."اره..کارت ویزیتی رو که واسه این تور کردنها درست کرده بودم با چربزبونی بهت دادم تا بیای تو قلابم" ." اره ..البته فهمیدم ها..اونقدرم خر نیستم. ولی دیدن یه عقاب شکارچی دلم و برد…" " میدونم یه بره هم گاهی به شکار شدن نیاز داره نه" " حتما همینطوره" ..مَرد تحمل خودش را از دست داد. مدتها بود بدین حد تحریک نشده بود. بدون توجه به دستهای باز زن؛ شروع به مکیدن نوک سینه های زن شد. و زن هم در عوض با دو دست آزادش شروع به ماساژ دادن پشت سر مرد شد. "نوک سینه رو اینطور میمکی با کصم چیکار میکنی؟"."میدرمشون...بره ساده".."حقمه...بدرشون. مال تو...بره ای که گول شکارچی رو بخوره باید دریدش نه ؟ " " دقیقا..قبل از اونی که شوهرت پیداش بشه میکنمت…" "خوبه..کصم و پاره کن...شکارچی ماهر…" . تک تک کلام زن مثل دشنه هایی ریز بر روح و جان مَرد می نشست. هیچ اراده ای نسبت به اعمالی که انجام میداد نداشت. تمام تن و روحش در شرف ارضا شدن بودند. با هر ناله و کلمات زن - که به دقت و با حساب از دهان بیرون میامد- مرد بیشتر و بیشتر مسخ میشد. بعد از بازی با سینه ها؛ مَرد عنان از دست داد و با یک حرکت آلت قطورش را که در تمنا میسوخت به سرعت به داخل واژن زن کرد. چند دقیقه بعد مَرد نیمه بیهوش در کنار زن به خواب رفته بود.
چشمهام رو اروم آروم باز میکنم. تمام تنم مثل یه تیکه گوشت بی خاصیت شده. اصلا حِس ندارم .جون ندارم دستم و بالا ببرم. چه بلایی سرم اومده.وقتی به سختی چشمهام رو باز کردم روی تخت آپارتمانم بودم. با دیدن اینکه ساعت یازده صبحه از جا پریدم. هیچ کس کنارم نبود. وقتی یه نمه سعی کردم تا ببینم چی شده. یادم به رویا افتاد.یادم به دیشب افتاد. اونقدر شیرین من و وارد یه بازی کرد که ناخود آگاه شدم بازیگر اصلی داستانش. وای چقدر ذت بخش بود وقتی توی واژنش تلمبه میزدم. هیچ وقت چینین تجربه ای نداشتم. حالا میدونم شاه ماهی خود رویاست. لحظه ای که از فکر دیشب بیرون میام تمام دلهره های عالم میریزه توی دلم. باز بودن در. وجود رویا توی اتاق. آگاهی کاملش از تمام چیزهایی که دیوانم میکنه و این موبایل لعنتی با بیست و هست تا میس کال؛ بعلاوه هفده تا پیام با صدا!. با دیدن لیست افرادی که بهم زنگ زدن برق از همه جام میپره. از حاج حسن بگیر تا اکبر ازا ین بیست و هفت تمام بی پاسخ .هفتاشون مال ریحانه است..که سه تا پیام صوتی هم گذاشته.. با دلهره وارد پیامهای صوتی ام میشم " الووو عزیزم سلام..امیدوارم سفرت خوب باشه..ببین به من یه زنگ بزن.فوریه."...."الو سعید! الوو...کجایی؟ ..چرا جواب نمیدی..به من یه زنگ بزن خیلی فوریه…" " الووووووو سعید هیچ معلومه کجایی؟ چرا اینقدر تو بی توجهی به ماها..بااب لابد کار فوری دارم دیگه ..اه همیشه همینی…" ."حسینی هستم آقای رازی. درباره اون موردی که میخواستید از مشاوره مدد کاری ما استفاده بکنید. خواستم بگم قرار یکی از مدد کارهای ما کنسل شده .پس میتونیم به شما کمک کنیم.. لطفا به من زنگ بزنید"...." حاج سعید. هیچ معلومه کجایی؟ نصف رفقا دنبالتن...نمیشه که اینجوری برادر من. به سردار عبداللهی اداره آگاهی یه زنگ بزن فوریه." سرم گیج میره..چطوری تا یازده خوابیدم. این دختره کجا رفت. اصلا چطوری اومد. نمیتونم به ریحانه زنگ بزنم.صدام اونقدر تابلو هست که میفهمه..من چطوری تا یازده خوابیدم؟ چه بلایی سرم آورد این رویا!. ولی .ولی .احساس سبکی خوبی میکنم. احساس میکنم تمام منافذ بدن و روحم باز شدن..چقدر حس ارضا شدن خوبه. این دختره از کجا پیداش شد؟ یه مسیج و یه ایمیل. همین!. میدونم خوب نیست. نه اصلا خوب نیست. میتونه تله باشه. حالا گیرم که تله بود. چه غلطی الان میخوای بکنی؟ در ثانی اون که رفته!. درم بسته. تله کجا بود؟ .گیجم.گیج!. نمیفهمم چی شده و این آزارم میده.
حاج سعید؛ لخن و عور از تخت بیرون آمد. با احتیاط کشوی کنار تخت را باز کرد. به دقت به تمامی سُرنگها و جعبه هایی که روی هم تلمبار شده بودند نگاه کرد.ظاهرا به هیچ چیزی دست زده نشده بود. بعد با احتیاط درب اتاق خواب را باز کرد. هوای حال سرد تر از اتاق خواب بود. با این حال حاجی به سمت در ورودی رفت. قفل شده بود!. میدانست به جز خودش تیم نظافت هم کلید این خانه را دارند . پیش خودش حدس زد همه این کارها توسط تیم نظافت و ریسس اسرار آمیزشان انجام شده باشد. ولی به سرعت ذهنش به سمت ریحانه و حاج حسن رفت. فرصتی برای از دست دادن نبود. به سرعت باید دوش میگرفت و کارها را سر و سامان میداد.

ساعت پنج بعد از ظهر ماشینِ تویوتا کَمریِ مشکی جلوی اپارتمان پنج طبقه ای در نزدیک میدان هدایت قلهک ایستاد. با باز شدن درب ماشین زنی حدودا چهل ساله با کفشهای بدون پاشنه که خودش را داخل یک چادرِ مشکیِ میتسوبیشی پوشانده بود از ماشین پیاده شد. صدای بوق قفل شدن درب ماشین مثل یک جیغ تیز یک زن زائو تیز و گوش خراش بود. زن کیف قهوه ای لویی ویتون در دست به سمت درب خانه ای حرکت کرد. با رسیدن به درب خانه دستهایش که با یک دستکش نازک مشکی پوشانده شده بود زنگ طبقه سوم را فشار داد. " الو؟" " منظر جون منم ریحانه." " سلام عزیزم بفرما" .ریحانهن توجه دور و بر وارد اپارتمان شد. با باز شدن دربآسانسور در طبقه سوم؛ بوی خوش زعفران به مشام ریحانه رسید. " بازم این تازه به دوران رسیده ها میخوان زندگیشون رو تو چشم آدم بکنن. اه اه.." . ریحانه رو به روی آپارتمان سیصد و سه-  که درب نیمه بازی داشت و همهمه صحبتهای داخل را به بیرون منتقل میکرد - رسید . " سلام ریحانه جون خوش اومدی. بفرما تو. کفشتم همین جا بزار" ." چشم منظرم جون. مرسی." . پاپتی ها ی عوضی . یعنی فکر کرد با کفش میخوام برم ختم انعام؟ . با اون رنگ موی شرابی اش انگار شبها شیف دوم جنده خونه میره. کسی ندونه بیرون با اون چادر مشکی اش همه فکر میکنن ..مریم مقدسه!.
بوی عطر و آرایش بیست سی زنِ میانسال با بوی زعفرانی که از داخل آشپزخانه می آمد تلفیق شده بود و ذهن را به هر سویی میبرد. در هر گوشه منزل چند زن میانسال مشغول حرف زدن بودند. ریحانه یکراست به اتاقی که منظر به او معرفی کرده بود رفت. یک تخت دو نفره که انواع و  اقسام کیفهای گرانقیمت روی ان را پوشانده بودند توجه ریحانه را جلب کرد."پ تو این اتاقه که اون شوهر دهاتی ات میکُنتت..".ریحانه لبخند مصنوعی زد و چادر میتسوبیشی اش را از سر کند و به گوشه ای گذاشت. از داخل کیفِ لویی ویتون اش عطری بیرون آورد و به مچ دستش مالید. بعد در آینه اتاق به صورت ارایش کرده خودش , به موی تازه بلوند شده اش نگاه کرد. از داخل کیف مداد مشکی برداشت و خط زیر چشم اش را اصلاح کرد. بعد ماتیک قرمز تاریکی که از قبل بر روی لبانش زده بود را با مالیدن دو لب اش به هم جلا داد. الان وقت ورود به سالن ختم انعام بود!. از درب اتاق که بیرون امد زنی خوشرو به او سلام گفت. " ریحانه جون سلام .خوب کردی اومدی." " سلام زهره سادات خوبی عزیزم. مرسی. چقدر خوشحالم  میبینمت. پسر گلت خوبه ؟ " " اره عزیزم خیلی خوبه . در گیر کنکوره. ببینیم چی قبول میشه" " ماشالله باهوشه .حتما برقی ؛ الکترونیکی قبول میشه..فقط نزاری بره شهرستان ها...اوضاع خرابه تو خونه های دانشجویی" " اره بابا خودم میدونم. دخترا گرگ شدن " " دقیقا..حالا صحبت میکنیم." زن سن بالایی هم از دور سلام بلندی به ریحانه کرد. " سلام اقدس خانوم مشتاق دیدارم.." ..ریحانه از میان پِچ پِچ ها و وِز وِز های زنان زیادی - که هر از گاهی با او خوش و بش میکردند -خودش را به سمت زن میانسال و خوش رویی رساند که در تنهایی مشغول نوشیدن چایی بود . " منیر سادات سلام" . زن در اثر دیدن ریحانه ذوق زده شده بود . استکان چای را به کنار گذاشت و با خوشرویی ریحانه را بغل کرد. " سلام ریحانه خانوم. خوبکردی اومدی." بعد به صورتی که عمدا میخواست کسی صدایش را نشنود دهانش را به گوش ریحانه نزدیک کرد و گفت " داشتم دق میکردم بین این همه خِنگ" ریحانه خنده شیطتنت آمیزی کرد و در نزدیک گوش منیر سادات گفت " بخاطر تو اومدم عزیزم والا حوصله این پاپتی ها رو نداشتم. بس که خِرفتن" .ریحانه و منیر سادات به دور از هم-همه زنهای دیگر مشغول حرف زدن شدند" . " خوب چه خبر ریحانه جون؟ شوهرت چطوره ؟ بچه هات چطورن؟ " " خداروشکر بد نیستن. سعید که همش سر کاره. همش ماموریته. پدر من و در اورده. " منیر سادات که حتی در ظاهر هم کمی بزرگتر از ریحانه به نظر میرسید خنده مصنوعی و تهوع آوری کرد و با لحنی که خیلی سعی میکرد نیش دار نشان داده نشود گفت " همه آقایون کار دارن. شوهر خدا بیامرز من هم همش کار داشت. جلسه پشت جلسه. ماموریت پشت ماموریت. یه وقت فکر نکنی بد بهشون میگذره ها ..نه! اصلا. خوش و بِش میکنن. صفا. مردها به هم که می افتن فقط خوش میگذرونن. نه ماها و بچه ها یادشونه نه مسولیتشون.. حالا نرن بیان ورِ دل ما بشینن؟ " . ریحانه کاملا منظور منیر سادات رو درک کرده بود سری تکان داد و با ناراحتی ادامه داد " ماها نمیفهمیم زندگی چیه منیر سادات. بچه و کار و کار خونه و ..اونوقت این آقایون همش دَدَر...همین سعید. اعصابم و خورد کرده الان تو دو هفته اخیر سه بار رفته عسلویه! امروز صبح بهش زنگ زدم جواب نمیده. مسیج میدم جواب نمیده. اعصابم و بهم ریخته. " " عزیزم همینه دیگه. نمی گم حق داره ها ..نه..ولی خوب مرد خونه بمونه دق میکنه." منیر سادات بعد از اینکه چند غلپ از چای رو به رویش را نوشید. مکثی کرد و به چشمان ریحانه زل زد. "ولی حواست هم باشه ها..ریحانه..گرگ زیاد شده. شوهرها هم سر به هوا شدن. حواست نباشه می بینی قاپیدنش!. مردی هم که بیافته دنبال تنوع طلبی اولین کسی رو که قربانی میکنه زن اولشه!. مراقب باش." حرفهای منیر سادات مثل ضربات سنگین چکش تداعی تمام شَکهای داشته و نداشته ریحانه به سعید بود. چهره ریحانه به شدت در هم ریخت. در هم ریختنی که منیر سادات رو وادار به سکوت کرد. " طوری شده؟ به من بگو..ما که با هم این حرفها رو نداریم. " ریحانه با سعی فراوان سعی کرد چهره در هم ریخته خودش را سر و سامانی بدهد. با تبسمی مصنوعی گفت " نه منیر جون. حرفت تکون دهنده است. آخه چی میشه یه مرد زنش و ول کنه!؟ " .منیر سادات نیش خندی زد و انگار ریحانه از او سوالی در حوزه تخصصی اش کرده باشد بادی به قبقب انداخت و گفت " خیلی ساده است..نیاز عزیزم..وقتی نیازش و بر اورده نکنی جذب یکی دیگه میشه". " پس ما چرا نمیشیم؟".منیر سادات از سوال ریحانه یکه خوردو از اینکه به این سرعت  بحث از داخل حوزه تخصصی اش خارج شد آشکارا دلگیر بود. " خوب ما زن ایرونی هستیم. میترسیم. بعدشم بچه ها. خوب مادریم عزیزم. یه مادر خودش و فنا میکنه.".شیطنت درونی ریحانه گل کرده بود و از اینکه منیر سادات با دست خودش چنین بحثی را باز کرده خوشحال بود  " تو چی منیر جون. تو که نه شوهر داری نه بچه کوچیک.همشون هم که به نوعی از آب و گل گذشتن.. الان تو نمیترسی؟" ..منیر سادات از انحراف بحث از نصیحت به ورود به حوزه شخصی اش یکه خورد. برای اینکه از رو دستی که ریحانه به او زده فرار کند گفت " به هر حال من گفتم بهت..نیای یه روزی بگی زیر سر سعید بلند شده!..اونوقت دیره. چون این گرگهای امروز اول چند تا خونه به نام خودشون میکنن بعد مساله رو علنی میکنن. آچ مزت نکنن ریحانه!" .تلخی حرفهای منیر سادات و تطبیق اونها با شَکهای او ؛ ریحانه را باز به وادی غم و سکوت برد. سوال شیطنت امیزش را پیگیری نکرد. ملتمسانه از منیر سادات پرسید " خوب چیکار باید بکنم؟ " . منیر سادات بادی به قبقب انداخت و از بازگشت بحث خوشحال شد. " ببین عزیزم. باید بهش محبت کنی. باید از زنانگیت استفاده کنی.در عین حال هوشیار باشی. و بتوی حرف از زیر زبون شوهرت بکشی.میفهمی؟ مردها درسته مردن ولی خیلی مقابل ما اسیب پذیرن..خودت که واردی". با شنیدن این حرف هر دو به خنده افتادند. صدایی بلند از داخل بلند گویی دستی مکالمه بین آن دو را به هم ریخت " خانومها اگر مایل هستید . خوندن سوره شریفه انعام رو شروع کنیم.لطفا بیاید دور سفره بنشینید تا آماده بشیم. ممنونم" . ریحانه و منیر سادات غُر غُر کنان از روی مبل به سمت سفره سفید وسط حال راه افتادند. غوغایی در سر ریحانه بر پا بود.

ساعت ده و نیم شب ریحانه با یک شُرتک کوتاه که تنها تا نیمه های ران خوش فُرم اش را پوشانده بود رو-به-زوی تلوزیون ازیک کانال به کانال دیگر میپرید. امروز بیش از بیست بار به موبایل سعید تلفن کرده بود و بیش از ده پیام صوتی برای اش گذاشته بود. جواب تمام این پیامها و زنگ زدنها یک پیام کوتاه بود که در ساعت دو ده دقیقه بعد از ظهر فرستاده شده بود
" عزیزم بسیار سرم شلوغه. امشب بر می گردم". ریحانه حتی علاقه ای به دوباره زنگ زدن به سعید نداشت. داعما به حرفهای منیر سادات فکر میکرد. برای همین بعد از مدتها لباس نیمه عریانی پوشیده بود تا بلکه سعید را تحت تاثیر قرار دهد.ساعت از ده و چهل و پنج دقیقه گذشته بود. ریحانه علاقه ای به خوابیدن نداشت. اگر امشب را بدون سعید میخوابید میشد سومین بار در ده روز گذشته. از طرفی میدانست سعید ادم صاف و ساده ای نیست. به قول خودش از آن هفت خط های روزگار است. این را بارها در موردش آزموده بود. ریحانه که زمانی فکر میکرد هفت خط ترین و رِند ترین مردها هم توان دور زدنش را ندارند امروز در دریایی از شَک و تردید غوطه ور بود. در این افکار بود که درب منزل ارام باز شد. سعدی با دیدن ریحانه روی مبل کمی جا خورد. با خنده ای ناشی از تعجب گفت " سلام عزیزم.ببخشید..چرا نخوابیدی تو " . ریحانه با اینکه در اعماق وجودش از دست سعید ناراحت بود با عشوه خنده ای کرد و گفت " منتطر شوهرم بودم خوب...بیا بببینم." سعید که انتظار دعوا داشت با دیدن رفتار خوب ریحانه نفس راحتی کشید و وارد منزل شد. بعد از کمی ماچ و بوسه های طبیعی به حمام رفت.
"خوب سعید جان. حاجی خودم!. چه خبر؟ نمی گی زنی بچه ای داری؟ " " ببخشید ریحانه جون .سرم بد شلوغه. " " هنوزم تو نخ اون موسسه مدد کاری هستی؟ " ..نام موسسه مددکاری سعید را ناخود اگاه به یاد بیوه مرتضی انداخت. دقیقا دو روزی میشد که در این باره فکر نکرده بود. امروز انقدر مشغولیتهای مختلف داشت که حتی با اکبر هم در این باره حرفی نزده بود. مکث حاجی بر روی سوال ریحانه؛ او را مجاب کرده بود که مطلب مربوط به موسسه مدد کاری حتما کاسه ای زیر نیم کاسه دارد. پس با لحنی که به عمد قصد تحریک حاجی را داشت ادامه داد " نمی خوای بگی برام ..حاجی جون" . بعد از بازی با رویا عشوه های ریحانه شبیه شوخی های بی رنگ و بویی برای حاجی بود. حاجی با چهره ای که به عمد قصد داشت خستگی اش را بهانه کند رو به ریحانه گفت " داستانش بی ارزشه. نمیدونم .یکی از بچه ها پیشنهاد داده بود به جای خمس و سهم امام بریم یه موسسه مددکاری بخریم و راهش بندازیم تا افراد آسیب پذیر روبشه از نظر روحی ساپرت کرد. نمیدونم. ایده جالبی بود ولی فکر نکنم اهلش باشم. " . اگر حاجی این حرفها را دیروز میزد . مطمئنا ریحانه به اتاق خواب میرفت و میخوابید ولی بعد از حرفهای منیر سادات شَک او به سعید بیشتر شده بود. حس می کرد حرفهای حاجی به هیچ عنوان حقیقت ندارد. پس باز هم همان روش سابق را در پیش گرفت. دستهای اش را گه با لاکی نارنجی به دقت لاک مالی شده بود به سمت شکم سعید برد " کدوم دوستانت ؟" ..هیچی صادق و مصطفی. میشناسیشون که؟ . خر پولهای با ایمان. " ریحانه همسر مصطفی را خوب میشناخت. یکی از همان زن چادری های به قول منیر سادات خِرفت بود ولی زن صادق فرق داشت. ریسس دقتر حاج صادق بود. زنی رِند و مدیر. امروز در مجلس منظر خانوم هم با چشمهای خودش دیده بود که بیشتر از هر کس دیگری زنها به دور الهه همسر حاج صادق پرسه میزدند. همیشه نسبت به این زن حساس بود. ولی حتی در مخیله اش هم نمیگنجید که سعید با زن حاج صادق رابطه ای پنهانی داشته باشد. در ذهنش به خودش خندید . " اگه سعید بخواد با کسی رابطه داشته باشه میره سراغ به مورد بی ازار. یه مورد که بتونه هروقت که خواست دَکش کنه. میشناسم شوهرم رو.هیچ وقت نمیرفت نمایندگی بی ام و یا تویوتا. ماشین ها رو ور میداشت میبرد شمس آباد پیش اون تعمیرگاهیه بد بخت! که هم ارزون باهاش حساب کنه هم اینکه اگر طوری شد خوردش کنه و پولش رو هم به این بهانه  نده. تعمیرگاهیه هم فهمیده بود و میرفت به رفیقش توی نمایندگی توبوتا میگفت بیاد کمکش اینطوری هم برای حاجی ارزونتر میشد هم باب شکستن اون یارو همیشه باز بود. خوب میشناسم این هیولا رو. پس موسسه مددکاری نمیتونه مشکلی باشه. ".  حاج سعید از سکوت ریحانه خوشحال بود. اونقدر خسته بود که حوصله بازی بااو را نداشت. به بهانه مسواک زدن از روی مبل بلند شد. در بین راه بدون اینکه ریحانه متوجه شود موبایل نوکیا یازده دوصفر اش را از جیب مخصوص کت اش بیرون اورد و به سمت دستشویی رفت. هنوز درب دستشویی را نبسته بود که پیامی از همان فرستنده دیروز به دستش رسیده بود. " فرداشب شاه ماهی نصف قیمت" .سعید به یاد رویا افتاد . به یاد مستی لذت از بازی با رویا بدنش را میلرزاند. بالافاصله قرار فردا شب را تایید کرد. حالا مانده بود سر کار گذاشتن ریحانه.چند لحظه ای در توالت صبر کرد و بعد از کشیدن سیفون به سمت لپتاپش رفت. ریحانه با روزنامه های روی مبل ور میرفت و در فکر طرح و نقشه ای جدید بود. احساس میکرد حاجی به هیچ عنوان تحریک نشده . از خودش برای لحظه ای متنفر شد. حاج سعیدی که روزی با چشمک ریحانه جریان دادرسی را تغییر داده بود اینبار از تن لخت و رانهای خوردنی ریحانه میگذشت. احساس کرد حاجی پیر شده. ولی وقتی به یاد حرفهای منیر سادات افتاد و اینکه مردها تا هشتاد سالگی هم توان جنسی بالایی میتوانند داشته باشند باز هم به فکر نقشه ای بود تا قفل زبان حاجی را باز کند. حاجی ارام به سمت لپتاپش رفت . بعد از چند دقیقه بر انداز کردن - که تمام آن به خیره شدن مجدد به عکسهای فرستاده شده رویا گذشت - آه مصنوعی از نهادش بالا رفت. " ای بابا ای بابا" .ریحانه با شنیدن آه سعید فرصت را برای باز کردن یک گفتگوی جدید مناسب دید " چی شده عزیزم؟ " . " ای بابا بازم باید برم عسلویه!. چی میخوان از جون من!" .ریحانه که میخواست عصبانیتش را پنهان کند اهی کشید و گفت " استعفا بده حاجی .بیا بیرون. شما کلی تجربه کاری داری. برو این شرکتهای خصوصی. ما که به پولش احتیاج نداریم الحمد لله.ولی عوضش راحت میشی" "نه عزیزم من تا ته این کار باید برم. امثال ما نباشیم میلیار میلیارد دزدی میشه. فقط شرمنده تو و بچه ها میشم " . ریحانه که اولین تیرش به سنگ خورده بود گفت " این حرف چیه حاجی من بخاطر خودت گفتم. یه مو از سرت کم بشه من و بچه ها چکار کنیم بین این همه گرگ" .."خدا بزرگه عزیزم. بزار این پروژه تمام بشه میبرمتون کیش. یک هفته با هم حال میکنیم..هوا هم دم عید بهتره." . ریحانه کاملا بازی را ازدست داده بود ولی وعده حاجی نقشه ای را در سرش بیدار کرد. پیش خودش فکر می کرد یک هفته زمان خوبی برای کشیدن اطلاعات از حاجی هست. اونهم در کیش. ناخود آگاه به یاد کیش ده دوازده سال پیش افتاد. زمانی که هنوز فرزندی نداشت. هفت سالی از ازدواجش با حاجی میگذشت. ازدواجی که تمام فامیل حاجی با ان مخالف بودند. به یادش می امد قبل رفتن به کیش با چه بدبختی و زبون بازی حاجی را راضی کرده بود تا هزینه تحصیل راضیه -خواهر کوچک اش - را تقبل بکند. راضیه ای که هشت سال مثل دختر ریحانه در منزل او زندگی میکرد. ریحانه یک تنه مقابل همه فامیل شوهر ایستاده بود.همه چیز از همان مسافرت کیش درست شد. مسافرتی که فقط در اتاق هتل گذشت. کمی پودر افزایش قدرت جنسی از حاجی مرد دیگری ساخته بود. پودری که منیرسادات از سر دلسوزی به ریحانه داده بود- و همین باعث دوستی چندین و چند ساله آنها با هم شد- ریحانه در سفر یک هفته ای کیش از ان پودر در هر نوشیدنی- که ممکن بود- می ریخت. حساب همبستری های ان دو در ان یکهفته از دست هر دو در رفته بود. روزی که با تنهای خسته و زیر چشمهای کبود به تهران رسیدند؛ راضیه هجده ساله تنها کسی بود که با خنده های شیطنت امیزش حاجی و ریحانه را دست میانداخت. یک ماه و نیم بعد خبر حاملگی ریحانه غوغایی به پا کرد.  زخم زبانهایی که ناشی از بچه دار نشدن حاجی بلند شده بود با آمدن اولین فرزندش تمام شد. ریحانه بعد از بدنیا امدن اولین فرزندش از نظر خانواده حاجی؛ تازه همسر رسمی او شده بود. رفتارها تغییر کرد. مهربانتر شد..آزارها  هم ارام ارام کمتر شد " ریحانه جان. پس من بلیط گرفتم. فردا میرم و سعی میکنم فردا شب یا پس فردا صبح برگردم" .حرفهای حاجی رویای ریحانه را به هم ریخت. گُنگ و گیج ؛ باشه؛ ساده ای تحویل حاجی داد و به امید مسافرت کیش به رختخواب رفت.

دلم شور میزنه.مثل سیر و سرکه میجوشه. دارم چه غلطی میکنم. تا قبل از این با هیچ کس دوبار بازی نکرده بودم. زنها و دخترهای دست بسته و چشم بسته رو میاوردند و بعد از بازی میبردند. من درگیر نبودم. چه جسمی؛ چه عاطفی؛ چه هیچ جور دیگه. این یکی رو نفهمیدم. بیشرف! حالا که دست قضا یه موردی گیرت اورده که میخواستی بازم غُرغُر میکنی  سَگ پدر؟. اگه تله باشه چی؟ این از کجا پیداش شد؟ از کجا عین همونیه که میخواستم؟ داره دون می پاشه. می دونم داره دون میپاشه. خدا بخیر بگذرونه. مردک ابله ! چرا تایید کردی قرار رو. میرفتی با رفقایی که داری تلفن موبایلش رو شناسایی می کردی اقلا بفهمی کی پشت ماجراست. رَکب نخوری یه وقت حاجی!. چی رو پیدا کنم؟ گیرم که گفتن شماره ماره فلانیه. بعدش چی؟ کسی که اینقدر دقیق آمار من و داره فکر ادرس و موبایل من و نکرده؟ در چرا باز بود؟ .بد بینی حاجی بد بین!. شهر و جنده پر کرده. بهزیستی میگفت صد هزار تا هستن. بیزینسیه لامصب. تو هم که به یه منبع مطمئن وصلی. تا الان چقدر مورد بهت دادن .طوری شده؟ نه. اینم ماله اونهاست. اصلا از کجا میدونی باز بودن در بازی نبوده. واسه بیشتر شدن هیجان. اره بازی بوده اینم جزو بازی بوده. مگه تحریکت نکرد؟ مگه حس خیانت نکردی؟خوب پس. خفه شو کارت و بکن.
صدای وِز وِز موبایل نوکیا یازده دوصفر فکر حاجی رو بهم ریخت. به سرعت بازش کرد . اسم رویا رو که روی نام فرستنده دید خُشکش زد. هیچ وقت هیچ موردی مستیم با او تماس نگرفته بود. حاجی حسابی ترسیده بود. در پیام آمده بود. " با شکار دو نفره چطوری ؟". حاجی میلرزید.باز هم طبق معمول ضربان قلبش بالا رفت. ماشین را در کنار خیابان پارک کرد. به کاری که می کرد لحظه ای فکر کرد. ولی دستش در اختیار خود نبود در جواب رویا نوشت " چی ؟ " بلافاصله رویا پیامی فرستاد " شکار..دو نفره. "..."کجا؟" ."تو تقاطع کامرانیه و فرمانیه. سه تا بره هستن. بزرگه رو ببر خونه. منم پشتش میام.هزینش نصف نصف".تعجب همراه با حس تحریک پاهای سعید رو به لرزه در اورد. توان تایپ کردن نداشت.بخت اش را با گرفتن شماره رویا امتحان کرد. زنگ اول نه؛ زنگ دوم صدای آشنایی با کِشِش خاصی الو گفت. "چطوری شاه ماهی"."خوبم صیاد..هنوزم کُصم دَرد میکنه. دلت اومد؟" . حاجی خنده ای کرد و به یاد تلمبه های وحشیانه اش افتاد. " واسه همین قهر کردی؟ " " نه خره کی کیر گنده پولداری مثل تو رو ول میکنه. هستی اونی که گفتم؟" . حاجی به یاد پیشنهاد رویا افتاد. "نگرفتم چی میگی؟" " ای بابا پنجه هات و جا گذاشتی مثکه..ببین همین الان از نزدیک آپارتمان ات رد شدم .سر فرمانیه و کامرانیه ؛ روبه روی اون برج کوه نور.سه تا بره ترگُل برگُلی نشستن گُل میفروشن. بزرگه رو واسه دو سه ساعت قرض بگیر. شب منم میام .حالی به حولی."."چک هم باید بزارم موقع قرض کردن؟" " نه بابا بی چکه. ببینیش می فهمی واسه بالش زیر میخوامش والا کیرت و به کسی نمیدم خیالت جمع...نمیخوای هم مهم نیست. شما اعیون ها کُص کار بلد میخواید نه بره نپخته!" . " حالا ببینم چی میشه. بد نمیگی..کی میای؟" " میام حالا. برو تو کارشون. خبرم کن." صدای قطع شدن تلفن حاجی رو به خودش آورد. گفتگو با رویا را مرور کرد.
چه غلطی کردی؟ .هان؟ بهش قول دادی ادم بدزدی؟ اون سگ کیه بهت دستور میده. نری یه وقتها. بی خیال بابا. یه گلفروش بد بخته. ننه باباش معلوم نیست کجان.بعدم نمیخوام بکُنمش که. فقط واسه بازیه. دستش میندازم. بعدشم میترسونمش و ولش میکنم همین. همین ؟ پفیوز فرق این گلفروش با اون جنده ها اینه که اونها شغلشونه. این بد بخت گل میفروشه!. واستا ببینم. واستا. اروم برو باهم بریم. همشون کارشون دادن بود؟ نخیر. نکنه اون دختره یادت رفته با دامن. اون یکی حتی دامن هم نداشت.با شُرت بود. معلوم نیست اینها رو از کجا میاوردن. ما خیلی وقته خط و رد کردیم داداش. حاجی داری خودت و بگا میدی. حتی اگر تله هم نباشه که هست. بازم بگا میری. میخوای نابود بشی؟ گوش کن . من بیست ساله الکی زندم. اونروزی که اون موشک هلیکوپتر زوزه کرد رو زمین و رسید به دو متریم و عمل نکرد من مُردم. سعید رازی اون روز مرد. همونطور که داداشم علی رازی هم همون روز زیر شِنی تانک له شد. فهمیدی؟ . بیست ساله الکی زندم. از چی من و میترسونی؟ ابروت حاجی آبروت...ابروم؟ تو مثکه این شهر زندگی نمیکنی. هر کی من و امثال من و می بینه عُقش میگیره. جوری شده که حتی این وامونده ریشم رو هم بزنم. قیافم تغییری نمیکنه. تو بگو سه تیغ کنم. تی شرت بپوشم . شلوار لی با یه کفش سفید ادیداس. بازم عوض نمیشم. بازم فحش میخورم. نمیدونم چه رازیه. انگار رو پیشونیم نوشتن. "پفیوز" . حرف ابرو رو نزن. ما تمام شدیم. نسل ما تمام شده. کاش همون موشک هلیکوپتر کارم و ساخته بود. الان رو قبرم تو قطعه شهدا گل گذاشته بودن و خدابیامرزی داشتیم. حالا ولم کن. امشب و باید به سبک خودم بگذرونم. ماشین بی ام و سفید رنگ از کنار خیابان به حرکت درامد. چراق سبز می موقع باعث شد تا حاجی مجبور به ادامه مسیر بشود. در وسط چهار را دو دختر و یک پسر نوجوان توجهش رو به خودش جلب کرد. دختری که روسری سَر سَری به روی سرش انداخته بود به نظر از همه بزرگتر میرسید در کنارش دختری بی روسری که شاید ده ساله بود و پسر هم سن و سال خودش گلهای مریم سفید را در کنار پنجره راننده قرار میدادند و با گفتن جمللاتی قصد جلب ترحم رانندگان را داشتند. حاجی ان ور چهار راه به سرعت دور زد. برای چند لحظه از دور شرایط را برانداز کرد. در ان موقع شب چهار راه خلوت تر از همیشه به نظر میرسید. و هیچ اثری از عابر پیاده یا یک ادم بزرگ در چهار طرف چهار راه مشاهده نمیشد. حاجی نیم خیر کیف چرمی اش را از صندلی جلو به صندلی عقب برد. باز هم به دور و بر خیره شد. درست زمانی که چند ثانیه به قرمز شدن چراق مانده بود ماشین را به سمت چهار راه حرکت داد. ثانیه ای بعد چراق قرمز باعث نزدیک شدن پسرک به ماشین حاجی شد. حاج سعید با بی میلی شیشه ماشین را پایین کشید. پسرک  با تکرار جملاتی که شاید در طول روز هزاران بار تکرار میکرد سعی در مجاب کردن حاجی به خرید گل نمود. حاجی وسط حرف پسر پرید و گفت " اون خانوم رو بگو بیاد. میخوام خرید عمده بکنم..بدو" .پسرک باشنیدن خرید فوری فریادی زد. هر دو دختر به سمت ماشین حاجی آمدند. دختر بزرگتر که گونه های قرمز تو رفته ای داشت با لحجه عجیبی خواست تا جملات پسر را تکرار کند. حاجی وسط حرفش پرید " من همه گلهاتون رو میخرم فقط باید با من بیای چند تا کوچه بالاتر گلها رو بزاری و بعد میرسونمت. حاجی بدون معطلی یک تراول صد هزار تومنی تو از جیبش بیرون کشید و به دخترک داد. چشمان برق زده دخترک فرصت هر گونه فکر کردن را از او گرفت. به سرعت تمام دسته گلهای در دست پسر و دختر کوچکتر را جمع کرد و در صندلی عقب ماشین گذاشت. بعد با اشاره حاجی به روی صندلی جلو نشست و در حالی که به شدت خوشحال بود گفت "برید اونور بشینید تا بیام.خودم میام به جعفر خان زنگ میزنم. برید بشینید. جایی نردید ها" . ماشین حاجی به حرکت در امد. بوی گل مریم تازه با بوی عفونت امیز لباسهای دخترک تلفیق عجیبی به وجود اورده بود. حاجی در سکوت دزدکی به دخترک خیره شده بود. دختری حدودا پانزده ساله با چشمانی وحشی و زنگی. به اهالی کُردستان یا شاید هم چهار محال بختیاری میخورد. دستان کثیف و سیاه دخترک یا در اثر کار زیاد بود یا به قصد تحت تاثیر قرار دادن رانندگان با دوده یا چیزی مشابه سیاه شده بود. حاجی به سر خیابان رسید و درب پارکینگ را زد. در با زوزه ای باز شد. کمتر از چند دقیقه دخترک در حالی که به سختی دهها دسته گل مریم را حمل میکردبه همراه حاجی وارد آسانسور شد و سپس پا در طبقه دوازدهم نهاد. دخترک جلو تر از حاجی و با نیم نگاهی به او - تا درب اپارتمان مورد نظر را نشان اش بدهد- حرکت میکرد. درب بسته آپارتمان دوازده ثفر سه آرامشی به حاجی داد. مطمئن شده بود که باز بودن در بخشی از بازی بوده است. با اشاره حاجی دخترک وارد خانه شد. دیدن خانه ای خالی که تنها یک صندلی کنار درب بالکون داشت, دخترک را نگران کرد. ناخود آگاه بعد از گذاشتن دسته گلها در گوشه از منزل؛ خواست خودش را به جلوی درب ورودی برساند . ذهن کوچکش در حین آمدن قیمت کل گلها را محاسبه کرده بود و میدانست حاجی بدهی به او ندارد. پس در حالی که میخواست مودب جلوه کند . با حاجی خدا حافظی کرد. "یه لحظه واستا".دخترک ایستاد .سرش را به سمت حاجی کج کرد."یه دقیقه بیا یه چیزی بهت بدم".با هر قدم نزدیکتر شدن حاجی دخترک بیشتر به سمت در اتاق خواب هدایت میشد. دستهای قوی حاجی درب اتاق خواب را باز کرد. و چشمانش به دخترک فهماند که به داخل برود. بوی عفونت لباس دخترک در این شرایط برای حاجی مطبوع بود.حاجی به سمت کمد کنار تخت رفت ولی از برداشتن چیزی که در سر اش بود منصرف شد. ولی از فرصت استفاده کرد و از دخترک خواست به نزدیک کُمد بیاید. وقتی دخترک به یک قدمی حاجی رسید. دستهای قدرتمند حاجی جلوی دهان دختر را محکم گرفت و با دست دیگرش دخترک را به خودش چسپاند. در حالی که از تقلای بی نتیجه دخترک آشکارا لذت میبرد چشمهایش را بست. دخترک برای ثانیه ای میان دستهای حاجی تکان-تکان میخورد. سعید از سادگی شکارش لبخند شیطنت امیزی به لب داشت. "بسه دیگه میدونی نمیتونی از دستم فرار کنی. اروم بگیر." همانطور که دست راستش محکم جلوی دهان دخترک را فشار میداد با دست چپش از زیر تن دختر را به روی تخت انداخت. پاهای دخترک در هوا از ترس به هر طرفی میرفت. سعید وزن خود را به روی دخترک انداخت و فرصت جا به حایی حتی اندک را هم از او گرفت. بعد به زور دستهای دخترک را در درون حلقه طنابی که به تخت بسته شده بود برد و با کمی تلاش آن را به تخت بست. وقتی خیالش از بسته شدن هر دو دست راحت شد. جورابهای مطعفن رخترک را به صورت گلوله ای در اورد و با فشار به داخل دهانش فرو کردو روی ان را با چسپ نواری رو به روی اینه کنار تخت بست. برای لذت بیشتر و تحقیر دخترک , شلوار او را به زور از تنش بیرون اورد. و دو پا را به تخت بست. سعید که تنها قصدش عمل به نقشه رویا بود. و هرگز تجاوز به دختری کثیف دربرنامه اش نبود خرسند از اتاق خارج شد. گوشی اش را برداشت و سعی کرد با رویا تماس بگیرد که ناموفق بود. برای رویا با پیام موفقیت عملیات را اعلام کرد.
خیلی پستی سعید. خیلی میدونستی؟ آره میدونم. خیلی پستم. هر چقدر هم میگذره بیشتر فرو میرم. ولی لذت اره لامصب. نمیدونی. تمام تنم به لرزه در میاد. اره گناه لذت داره و الا گناه نمیشد که. گناه؟ نمیدونم. اگرم فکر میکنی الان وجدان درد دارم باید بگم وجدانم رو توی این خونه نمیارم. پس من کی هستم. تو یه سیریش بد ذاتی. همین. حالا هم خفه شو. صدای لرزش موبایل سعید- در حالی که الت نیمه شق خودش رو میمالوند- میخکوبش کردد.. پیام از طرف رویا بود. " قرار کنسله.جایی گیر کردم. فعلا شکارت و به دندون بکش.تا فردا". پفبوز جنده. کثافت. سر کارم گذاشت. اَه اَه اَه. سعید با عصبانیت بلند شد. انگار در اوج لذت خبر بدی به او داده باشند. نا امید از لذت بی حدی که در انتظارش بود به سمت اتاق خواب رفت. دخترک که صورتش به روی تُشک بود همچنان تقلا میکرد. دیدن صحنه تقلای دختر و عصبانیت از بد قولی رویا حِس دوگانه را در سعید زنده میگرد. گوشی موبایل را جلوی آینه گذاشت. و شلوارش را به سرعت از پا کند و با تمام وزن به روی دختر افتاد.بوی عفونت تن دخترک برایش تداعی کننده خیانتهایی بود که در زندگی کرده بود و یا چشیده بود. از توی کشو کاندمی دراورد و ان را به روی آلت شَق شده اش کشید دو دستش را محکم به روی دهانِ پُر از جوراب دخترک گذاشت و التش را با فشارو بیرحمی بداخل باسن دخترک کرد.دخترک نعره ای در سکوت کشید.

امروز ریحانه هیچ تلفنی به حاجی نکرد. هیچ پیامی به او نفرستاد. می دونست رازهای حاجی با قُربون صدقه های عادی فاش نمی شود. تنها امیدش به سفر کیش بود. جایی که خیلی برای ریحانه خاطره و مفهوم داشت. بر خلاف شب قبل ریحانه به یاد اولین سفرش به کیش افتاده بود. دو ماه بعد از اولین صیغه موقت با حاجی. اون روزها صورت شیطون ریحانه حاجی سی و خورده ای ساله رو خیلی به تله مینداخت. هنوز هم نمیدونست که آیا کرشمه های هدفمند با چاشنی مظلوم نمایی حاجی رو اون روزها نرم کرد یا اینکه حاجی چیزی تو صورت و تن و روح ریحانه پیدا کرده بود. جواب این سوال خیلی مهم نیست. مهم این بود که ریحانه صیغه موقت اول و دوم و سوم رو که هر کدوم دو سه ماهی طول کشید روبا تلفیقی از  سیاست وزنانگی و کمی شانس  به عقد داعم تبدیل کرد. کیش اول یادگار صیغه اولش بود.

هنوز قِلِق های حاجی دستم نیامده بود. هنوز موقع لیس زدن آلت حاجی به دندونم گیر میکرد و مایه عصبانیتش میشد . ولی فهمیده بودم که حاجی مرد رمانتیک ای  نیست!شاید همین بود که حاجی روبه دختری شبیه من  وصل کرده بود. تو همون کیش اول برای اولین بار حاجی من رو به تخت بست و شروع به خوردن سینه هام کرد. تعجب حاجی وقتی بیشتر شد که اثر هیچ تعجبی رو در چهره من ندید. برخلاف کیش اول که در زمان صیغه اولم بود و صیغه دوم که مخفیانه انجام شد و به جز چند دوست صمیمی کسی از اونها مطلع نبود صیغه سوم با اسم و رسم بود.بعد فوت پدر؛ حاجی که پسر بزرگ هم بود به پول و پله رسیده بود. گاراژ و چند تا خونه به نامش شده بود. و من خوشحال از صیدی که کردم بیشتر خودم و بهش میچسپوندم. تا اینکه حاجی برای من و راضیه خونه مستقل اجاره کرده ولی فقط میتونست هفته ای دو سه شب بهمون سر بزنه. ارثیه حاجی و قضیه من و راضیه باعث شد کیش دوم توی فامیل حاجی سر و صدای زیادی بکنه. اونهایی که صیغه من حاجی رو نمیدونستند با سیستم اطلاعاتی دقیق خانواده حاجی ازش مطلع شده بودند.همه زنهای فامیل به تکاپو افتاده بودند و سعید رو از دست رفته میدیدند. پیشنهاد پشت پیشنهاد به درست مادر سعید میرسید و خانوم بزرگ با اینکه هنوز هم لباس سیاه فوت شوهرش رو در نیاورده بود ؛مثل یک سطان مقتدر همه پیشنهادات رو بررسی میکرد و دست آخر با فشار و تهدید دست سعید رو میگرفت و میبرد خواستگاری. سعید هم که زیرک تر از همه بود به ضرب بهانه های ساده و پیچیده مورد رو رد میکرد.دلش رو قاپیده بودم. موضوع من خیلی حاد شده بود. از طرفی خلاف شرع نبود و از طرفی موقعیت سعید هر روز بهتر میشد و روی همین حساب فشار ها هم بیشتر. منم که اوضاع رو مناسب نمیدیدم شیطنت بیشتری میکردم و سعی میکردم بیشتر سعید رو به خودم وابسته کنم. کیش دوم مسافرتی بود که بالاخره اون سکس اتشین کار خودش رو کرد و سعید تصمیم گرفت صیغه رو به عقد داعم تبدیل بکنه.  از همه مهمتربخاطر رابطه خوب حاجی با راضیه قبول کرد راضیه هم پیش ما زندگی بکنه.

همیشه فکر میکردم عشقه که ادمهارو وادار به ازدواج میکنه. شهریار عشق من بود. وقتی همه عالم توی دادگاه تف و لعنتم میکردند . ته دلم میدونستم شهریار عشقم بوده. درسته. واسه عشقم هزار تا کار کثیف کردم ولی خوب میخواستم به هدفم برسم. اگر تصادفات دست به دست هم نمیداد مطمعنا یه روزی قاپ شهریار رو میدزدیدم و بدون هیچ صیغه ای میشدم زنش! همسرش. همسر دکتر شهریار. ولی نشد!. اما عوضش زندگی بهم یاد داد زندگی هم مثل سیاسته. یه جور دیپلماسیه. باید هدف گذاری کرد و در راهش تلاش کرد. حاجی نجات بخش من بود نه از روی انسانیت و ترحم . بلکه افتاد توی تله ای که واسش گذاشتم. یه دختر داد گاهی شده بی کس که همه تف و لعنتش میکنن با یه خواهر ده ساله چکار باید میکرد جزفریب دادن؟ فریبش دادم..البته اونم خودش میخواست. هیچ کس و زوری نمیشه فریب داد. فریب که نه. جذبش کردم. با شدت زیاد. یه پسر سی و چند ساله مجرد مذهبی رو که چند سال از عمرش رو لای خاک و خُل جبهه گذرونده بود جذب کردم. با استمرار!. هیچ وقت لحظه ای رو که در شب اخر کیش دوم کنار ساخل بهم گفت "اولین کاری که میکنه عقد داعم منه " فراموش نمیکنم. بار بزرگی از روی دوشم برداشته شده بود. ولی شرطش هنوز هم برام سنگینه.شرطی که قصدش تغییر هویتم بود. تو اون فضای خانوادگی تو در تو و سنتی "شراره " و "شهره" میشدن اسم دو تاجنده بی خاصیت. چیزی که سعید تحملش رو نداشت. کنار همون ساحل من شدم ریحانه. وشراره خواهرم شد راضیه!. خود سعید هم ترتیب همه کارهای اداریش رو داد. اوایل سخت بود ولی به شکار سعید می ارزید."
صدای تلفن افکر ریحانه رو بهم ریخت. سراسیمه در حالی که حوصله صحبت با کسی را نداشت کوشی تلفن رو برداشت " الو" " الو سلام برخواهر گُل گُلی ام. چطوری اینقدر سریع رسیدی خونه؟" ریحانه صدای راضیه رو شناخت ولی از جمله ای که چند لحظه قبل شنیده بود را نفهمید . " سلام عزیزم. من رسیدم خونه؟ من که از صبح خونم؟" ." چی میگی ابجی..همین الان دیدمت. با حاج سعید. شوخی نکن" . " من و کجا دیدی ور پریده؟" " بابا همین الان دیدمتون تو کافی شاپ الف. قهوه میزدید؟ " کجا؟ با کی ؟ با حاجی؟ " " اره بابا حاجی رو که قطعا دیدم. خانومه رو نه البته دروغ چرا پشتش به من بود. ولی حاجی مگه با کی غیر تو میره بیرون؟ " "راضیه ادرش اونجا رو بده ..بجنب.." " چی شده خواهری؟" "بجنب..کافی شاپ الف؟ " " اره یادداشت کن..میدان ولیعصر ….."

عصر روزی که حاجی در شب قبلش دخترک گل فروش را دزدید و به او تجاوز کرد. ماشین پژو بعد از بوق زدنهای فراوان وارد گاراژ شد. طبق معمول دو سه کارگر برای سلام کردن به سمت حاج سعید آمدند. حاجی با تک تک آنها احوال پرسی کرد و در حالی که خسته به نظر میرسید وارد اتاق مدیریت شد. " السلام علیک بر اکبر آقای گل" " سلام حاجی. مخلصیم خوش اومدی." اکبر صدایش را بلند کرد و گفت " مشتی دو تا چایی بیار" " خوب چه خبر حاجی جون راه گم کردی" " قربانت . راستی واسه مورد بیوه مرتضی کلی فکر کردم".. اکبر که با شنیدن نام بیوه مرتضی آشکارا بر اشفته شده بود حرف حاجی را قطع کرد " حاجی بکش بیرون از این سلیته..به قران شر میشه ..به ابالفضل شر میشه. واسه خودت میگم" . "اکبر .یه زن تنهای بی پول؛ میون این همه گرگ . تو باشی چی کار میکنی؟" " حاجی این همه زن بیپول بد بخت تو این شهره برو سراغ اونها چرا میری سراغ کسی که ادرست رو بلده؟ " " اکبر .اروم باش برادر من. چیکار میخواد بکنه مگه؟ اصلا چه قدرتی داره مگه؟" " حاجی زنها رو نشناختی. قدرتشون رو هم نشناختی. زن خودت خوبه . ولی وای به حال اینکه گیر نا جورش بیافتی" " میدونم. میدنم حالا میزاری فکرم و بگم یا نه>؟ " "سلام حاج سعید سلام اکبر آقا .بفرما چایی" " مرسی مشتی. برو بیرون حاجی یه نمه درد و دل داره " " جشم آقا خدا سایشون رو از سرمون کم نکنه" " یا علی" "یا علی".." ببین اکبر این زنه باید از خونه مرتضی بره بیرون..یه خونه طرفهای پیروزی دیدم اونجا رو اجاره می کنم براش یه زن پیر هم هست نیاز به پرستاری داره میتونه موقت صبحها بره پیش اون زن. بهتر از موندن تو اون محله است . آخه اون ته شهر یه زن تنها !؟" " حاجی جسارته ها...اگر خانومت بفهمه که میکشتت؟ " " مگه ...استغفرالله...استغفرالله"" خوب کاره حاجی ..نه؟ ولش کن حاجی جون"
حاج سعید بدون نوشیدن چای از جایش برخواست و به کنار در رفت  با بی حوصلگی به اکبر گفت " با تو نمیشه درد و دل کرد/ نتیجه نهایی رو بهت میگم" . با گفتن این جمله از در بیرون رفت و سوار ماشین شد.
خیابانهای شلوغ تهران در ان روز شلوغ و بارانی زمان مناسبی برای فکر کردن نبود. ساعت از شش بعد از ظهر میگذشت  و حاجی هنوز چند ساعتی وقت داشت. به سمت دفتر شخصی اش در خیابان ولی عصر سر فاطمی حرکت کرد. وارد کوچه الف شد.ساختمانی دو طبقه قدیمی با نمای سنگ مرمر که آلودگی هوای تهران به شدت کدرش کرده بود. به جز طبقه اول که در اجاره یک شرکت کوچک واردات بود کسی در طبقه دوم نبود. حاجی درب آهنی محافظ را به سختی باز کرد. پاکت قهوه ای رنگی که بین نرده های درب آهنی محافظ بود را برداشت و با دست چپش - که به سختی کیف چرمی اش را نگه داشته بود - گرفت. با دست راست درب چوبی رنگ و رو رفته اصلی را باز کرد. و وارد دفتر شد. همه چیز تاریک بود . تمام چیزهای در دست اش را به روی مبل راحتی حال انداخت و برای شستن دستنش به دستشویی رفت. بعد از شستن دست به اشپزخانه رفت و قوری آب جوش را به روی گاز قرار داد و به اتاق حال برگشت. پاکت قهوه ای رنگ که با خط بد آدرس دفتر رانوشته بود توجه حاجی را جلب کرد. با بی حوصلگی پشت میز چوبی اش نشست و پاکت دراز را با چاقوی میوه خوری آهنی روی میز باز کرد. دست به داخل پاکت کرد. و محتویات آن را بیرون وارد. با دیدن اولین صفحه چشمانش سیاهی رفت. عکس دوم آب دهانش را خشک کرد. بی محابا بلند شد هیچ اثری از ادرس فرستنده یا تمبر بر روی پاکت وجود نداشت. یکی یکی شورع به دیدن عکسها کرد. هیچ صحنه ای از قلم نیافتاده بود. از لیس زدنهای سینه رویا تا فرو کردن جوراب به داخل دهان دختر گلفروش همه و همه با کیفیت عالی در پاکت بودند. دنیا دور سر حاج سعید رازی چرخید و عربده ای در سکوت سر داد.

نیم ساعت به نیمه شب مانده. یک مرد، که صورتش روشن نیست و اُور کتِ مشکیِ بلندی بر قامت- -اش زار میزند ؛ با یک جفت کفش کوه ضُمخت و خاکی، درِِ دفتراش را بی صدا می بندد. پشت سَرِ نرده آهنیِ رنگ و رو رفته ای را- که با صدای ناله واری به جلویِ درب اصلی چپانده شده-  قفل میکند. مرد - در حالی که با وسواس فراوان سعی میکند تا صدای بر خورد کفش کوهِ ضُمخت با زمین به حد اقل خود برسد-  ازراه پله تاریک پایین میرود وسَر به زیر سوارِ ماشین سیاه رنگی  میشود. دقایقی بعد سکوتی حُزن آلود، دفتر را در التهابی سخت فرو میبرد.
"نمیدونم از کجا شروع شد. از کجا بگا رفتم. از کجا اینقدر بَد شدم. کی بهم نارو زده؟ دزدی که به دزد بزنه شاه دزده! من که حساب همه چی رو کرده بودم. میدونم. میدونم. همش بابت بی احتیاطی اون شب بود. درِ باز یعنی درد سر. کاش اون شب بی خیال شده بودم.هنوزم نمیدونم اگر کلکی تو کار بود چرا در رو باز گذاشته بودن.یعنی نمیتونستن بی رَد پا کارشون رو انجام بدن؟ نمیدونم. گیجم. گیج. رویا! لامصب .سوزوندیم..همیشه فقط یه رویا هست که میتونه آدم رو بسوزونه ؛ نه هیچ چیزِ دیگه.نفوذی روح و ضعف آدم رویاست. اونه که میره توی اعماق انسان و مثل یه بمب دو زمانه اون تو میترکه! کسی رو هم نمیشه بابتش شِماتت کرد. و همیشه این رویاست که بدون هیچ رَدی میپره!"  ماشین، با سرعت خیابان های شمالِ شهررا طی میکند؛خیابان دربند را -جایی که نور مهتاب از بین شاخه های درختان چنارِ بی برگ به روی شیشه ماشین می تابد- طی می کند . بعد از یک پیچ تند، دیوارهای کاخ سعد آباد- با نرده های آهنی زوار در رفته زنگ زده- در سمت چپ ماشین نمایان می شود. " داره چهل سال میشه سعید!.داره میشه چهل سال ! روزی که با صادق و جواد وتیم مسجد گیاهی ریختیم توی کاخ. یه مشت جوان بیست و چند ساله با اسلحه های غنیمتی - که چند روز پیش از اون  ازدرگیری با ارتش گارد غنیمت گرفته بودیم-  با سرهای پر از سودا و رویا و کوفت، اومده بودیم کار رژیم رو یه سره بکنیم. من که بچه همین محل بودم. سوراخ سُنبه های همه جا رو بلد بودم. از جعفر آباد حمله کردیم. نه سربازی مونده بود و نه نگهبانی. یادش بخیر دو سه روز بعد فروپاشی رژیم،  چقدر با صادق و خدا بیامرز مرتضی شیشه های مشروب آنچنانی رو ریختیم توی توالت های کاخ.باورم نمیشه چهل سال شده!.پیر شدی سعید!"
ماشین، بعد از گذشتن از چند پیچ تُند  وارد یک خیابان شمالی پُر از برف و یخ میشود. صدای غُرش موتوربرای چند ثانیه سکوت کوهستان را بهم میریزد. حالا ماشین از جلوی کلانتری دربند-با آن مجسمه های همیشه ایستاده سربازان هخامنشی- هم رد شده و نَرم نَرم وارد میدان سَربند میشود.
" یادش بخیر رفقای دبیرستان. چقدر توی این میدون سربند با هم قرار میزاشتیم. اون روزا تا خودِ پناهگاه شیرپلا رو دو ساعته میرفتم. حالم خوش بود. بی غَمِ بی غم. آقا خدا بیامرزام وقتی دید اینقدر کوه میرم دستم و گرفت و من و برد منیریه-  دم مغازه کفش فروشی رهبر یه کفش کوه تبریزی خریدم و شدم سعید کوه نورد. از همون زمان هر وقت هر چیزی میشد کوه بودم. تو کوه حرف از آرزو و رویاها بود .تو کوه حرف از انقلاب بود. تو کوه چریک شدم. تو کوه خبرِ شهادت مرتضی رو بهم دادن. این کوه الانم تنها باقی مونده "سعید" هست."
باد سرد توچال از کوچه پس کوچه های روستای پَس قلعه می وزد و مثل  دستِ سنگینِ سرنوشت بر گوشهای قرمز و سرد سعید می نشیند. هیچ احدی -حتی گردو فروشهای ابتدای سربند- در خیابان نیستند. فقط تنها شاهد این مَرد اُورکت پوش سیاه، مجسمه کوهنورد است.سعید بی هدف درحالی که دو دست اش را به پشت  گره زده قدم به قدم از ماشین و میدان سربند دور میشود. با هر قدمی باد توچال گرد و غبار یک خاطره را در ذهن سعید می تکاند.
"دم دمای یه صبح بهاری بود. توی هورالهویزه. از قایق پیاده شدم. یه بچه ی کوه توی هور-وسط اونهمه آب غریبه است.ولی چه باک وقتی دلت با رویا هات باشه؛ اونوقت هیچ جا غریبه نیستی حتی وسط هور! چند ساعتی از عملیات گذشته بود. گردان ذخیره ای که توش بودم قرار بود به کمک گردانهایی بره که شب قبل حمله رو شروع کرده بودند. همه چیز به صورت غیر عادی آرام و زیبا بود. صدای طوطی های وحشی هور مثل یه موسیقی ملایم با تضاد آسمان خاکستری و پرتو نورهای شفاف خورشید ترکیب می شد و صحنه فوق العاده ای رو در ذهن حک میکرد. منطقه خالی از هر صدای انفجاری بود. هنوز صد یا دویست متر از قایق دور نشده بودم که منظره ی یک دشت بسیار زیبا جلوی چشم ام اومد.چمنهای سبز تازه روییده ی این دشت مثل یه فرشِ نفیس، بسیار زیبا شده بود. رو به رو ؛ دشت با یک شیب ملایم پایین میرفت و بعد در انتهای دید با یک شیبی تند بالا می اومد تا در انتها با افق یکی بشه.بعد یک مدت کوتاهی، دیدم  از دور نقطه هایی سیاه در ستونهای نا منظم به سمت ما در حرکت هستند. کم کم نقطه های سیاه به آدمهای زِوار در رفته ای تبدیل شدند که از مهلکه ی دیشب جون سالم بدر برده بودند. با نزدیک شدن اون آدمها، اولی به من گفت "دیر اومدی برادر! الان چه وقت اومدنه؟" "دومی گفت" جلو نرو، کارتمامه" سومی گفت " جرات نداشتی دیشب بیای؟ " و همچنان موسیقی متن این حرفها و کنایه ها، بلبلهای وحشی هوالهویزه بودند. ترسی به جونم افتاده بود. همه چیز حکایت از یک شکست و عقب نشینی درد ناک میکرد. کم کم صدای بلبلهای وحشی دشت جای خودشون رو به صدای انفجار خمپاره ها دادند. در دور دست- همونجا که دشت و افق با هم یکی میشدند- نقطه متحرکی  به سمت ما در حرکت بود. چند لحظه وقت نیاز بود تا هیبت یک هلیکوپتر دُرشت و قوی رو با چشمان خودم ببینم. دوربینم رو به سمتش بردم. رَدِ آتش و دود رو از پشتش رصد کردم. حِسَم درست بود. در یک چشم به هم زدن؛ راکت هلیکوپتر در فاصله چند متری دسته ما با صدای وحشت ناکی - در حالی که زمین رو شخم میزد- بین افراد گردان ما - که از ترس مسلسل و راکت هلیکوپترمیخواستند به جایی پناه بگیرند - فرود اومد. راکت عمل نکرده بود. و در چند متری ما غُرِش کنان ایستاد. این آغاز ورود به میدانی بود که میدان ساده ای نبود. پچ پچ ها بین بچه ها شروع شد. یکی میگفت بریم جلو. یکی دیگه می گفت نمیدونم. اون یکی میگفت جلو رفتم بی فایده است. به هر حال با شدت گرفتن انفجارها - اینبار از طرف چپ -خود به خود همه به سمت عقب راه افتادیم. به دژی رسیدیم که دیشب بچه ها اون رو فتح کرده بودند. به انفجار خمپاره ها سُرخی تیر های رسام هم - که بی هدف دراون هوای نیمه ابری زیبا می چرخیدند - اضافه شده بود.سربازی برای دید زدن سرش رو از پشت دیوار دژ بالا اورد؛ خودم دیدم چطوری گلوله سرخ بهش برخورد کرد و به زمین زدش وباز دیدم دوباره از جا بلند شد و دومین گلوله بهش خورد و باز به زمین خورد.باورم نمیشد چنین تصویری از جون دادن یک ادم رو جلوی چشم خودم ببینم. چهار پنج بار این تیر خوردن و ناخودآگاه از زمین بلند شدن تکرار شد. تا اینکه جنازه سوراخ سوراخ اون سرباز چند متر اونطرف تر غرق در خون از حرکت باز ایستاد. زمان به ضرر ما بود. باز هم یه عقب نشینی اغاز شد. این بار عقب نشینی  به یک نقطه نا معلوم! من بودم ؛ صادق بود؛ مرتضی و یک آرپیجی زن و یه جوان هیجده نوزده ساله."
"اینجا چقدر سرد و تاریکه. از قهوه خونه عبدالله هم رد شدم. رد روخونه یخ زده رو میتونم ببینم. راه دربند هنوز هم مثل سابقه. فقط حس یتیمی دارم. خودمم. خودِ خودم. و البته این باد لامصب.این خاطرات هم مثل خوره جونم رو میخوره. سرما هم اونقدر زیاده که تابلو دوراهی هتل اوسون یخ زده..خودم تصمیم نمیگیرم. پاهام خودشون به سمت شیب اول پناهگاه شیرپلا میرن. شبه درازی در پیشه. تا راه حلی پیدا نکنم بر نمیگردم.
"صادق جلو بود. من بعدی بودم؛ آرپیجی زن و اون جوان پشت من بودن وبعد مرتضی انتهای دسته. از کنار دژ به سمت خاکریزهای پشتی راه افتادیم. هر بار که به هر خاکریزی میرسیدیم باید چند متری توی دید تک تیراندازها و دوشکا چی های عراقی قرار میگرفتیم. بار اول پیش خودم گفتم کار تمومه. پاهام مثل همین الان تنم رو کشوندن. چند ثانیه در تیر رس بودیم و وِز وِز گلوله هایی که مثل زنبور از کنارمون رد میشد رو میشنیدم. ولی از تیر رس به سلامت رد شدیم. خاکریز دوم ترسم بیشتر شد. علاوه بر گلوله ها صدای شلیک و بر خورد توپ تانکهایی که نزدیک میشدند رو هم میشد شنید. توی اون شرایط مغز کار نمیکنه. این پاهاهستند که تصمیم میگیرند. پاهایی که بد جوری بهشون گِل چسپناک جنوب چسپیده و برای کندنش از زمین کلی انرژی لازمه. یادمه اونقدر حجم توپ و خمپاره زیاد شد که بالاخره مجبور شدیم توی یک سنگر پناه بگیریم. کسی حوصله حرف زدن نداشت. صدای جابه جایی دسته های مختلف از بالای در سنگر شنیده میشد. یکهو از بیرون نعره ای اومد "ارپیجی" "ارپیجی زن..بجنب دارن نزدیک میشن".ناخودآگاه همه سرها به سمت آرپیجی زن دسته کج شد. نگاه ترسیده آرپیجی زن رو هنوز به خاطر دارم. بدون معطلی با یه صدای لرزون ارپیجیش رو جلوش گرفت و گفت " بفرما...بفرما..من نمیتونم.". قبل از اینکه کلمه ای از دهن همه ما ها که حسابی هم ترسیده بودیم در بیاد ارپیجی به دستهای مرتضی چسپید. آرامش چشمهاش رو یادم نمیره. با اون پوزخند مسخره. شاید داشت به همه میگفت چه موقعیتی رو واسته فراموش کردن و فراموش شدن داریم از دست میدیم. یه "یا علی" بلند گفت و دیگه ندیدمش. سی و خورده ای ساله ندیدمش. کاش بهش میگفتم که رفیق ما اینجا چکار میکنیم؟ یا شایدم جواب چکار میکنیم رو میدونستیم ولی جواب چکار باید بکنیم رو نه! اونم رند و زبل بود و در رفت. بعدها بچه ها گفتن همون روز حین عقب نشینی زیر شنی تانک له شده."
پیر شدم. قدیمها بدون تکیه یه این سیمهای کوبیده شده توی سنگ از این صخره های بالا میرفتم. یا پیر شدم یا ترسو. شایدم هر دو. طبق حسی که دارم باید بیست دقیقه دیگه به ابشار دوقولو برسم البته بعیده تو این سرما ابشاری باقی مونده باشه. همه چیز توی این سرما یخ میزنه. ولی من ترسی ندارم. تا ندونم چکار باید بکنم اون پایین نمیرم. سند تمام کثافتکاری هام رو دارن. روزهای اولی که با این جاکش مدرن کار میکردم با دستگاه تمام دیوارهای اتاق خواب رو چک میکردم تا مبادا شنودی چیزی توی دیوار باشه. ولی بعد یه مدت خیالم تخت شده بود که اون خونه جای امنیه. دلیلی هم نداشت شک بکنم. کی تخمش رو داره پا رو دم من بزاره! پا رو دم یه ادم امنیتی.حاج سعید رازی! یه ادمی که اونقدر نفوذ داره تا بتونه وانمود بکنه یه نفر اصلا بدنیا نیومده که بخواد بیست ساله شده باشه! ولی اخرش یه جنده گولم زد.البته این اولین بار نبود که یه رویا گولم زد. من قربانی رویا هستم. رویاهایی که همشون شیرینن. و همشون درست زمانی که مزه شیرینی شون زیر زبون میره از خماریمون استفاده میکنند و غیب میشن. اره. همه رویاها با چرب زبونی ادم رو به جایی میکشونن که نقطه ضعفشه. یه تله بی نقص که فاعلش خودتی و نه "یک رویا"!
بعد عملیات بدر تخم نداشتم برم خط.مرتضی هم مفقود شده بود. میترسیدم. حتی صدای آژیر خطر هم نفسم رو بند میاورد.  از طریق داداشِ صادق به گوش حاج ممد دستواره رسوندم که میخوام برم تو تیم اطلاعات عملیات لشگر. ولی حاجی فرستاد من رو به دادستانی اهواز. شدم جزو تیم خنثی سازی خونه های تیمی.کارمون این بود که رد گروهکی ها رو بگیریم و شکارشون بکنیم. تا شاید جلوی اون همه بمب گذاری و ترور اون سالها رو بگیریم. کار باحالی بود. هم قدرت داشتم هم امنیت. نه خبری از ترکش بود نه تیر رسام. عوضش یه مشت زندانی زیر دستمون بودن. خداروشکر اونقدر ازشون نفرت داشتیم که بابت له کردنشون عذاب وجدان که هیچ ؛ طلب اجر هم بکنیم. ولی هنوز نقطه ضعفم توی چشمم نرفته بود. هنوز اگر ازم میپرسیدند میگفتم یه ادم پاکم. تا اینکه یه روز توی زندان کارون اهواز بعد یه روز بازجویی بی نتیجه نماینده دادستان ساعت 10 شب من رو به دفترش خواست. یه پرونده جلوم گذاشت. پرونده ی یه دختر اهل رشت بود به اسم مارال عضو مجاهدین. بعد ترور یه پاسدار وقبل از فرار از اهواز گرفته بودنش. نه توبه میکرد نه تقاضای فرجام. دادستان دستور بازجویی ازش داده بود ولی چون تمام تیمش دستگیر شده بودند اطلاعات بدرد بخوری نداشت و همونجا به اعدام محکوم شده بود. ولی یه مساله نمیگذااشت اعدامش کنن. مساله ای که به من مربوط میشد و نماینده دادستان میخواست من حلش کنم. وقتی قضیه رو برام تعریف کرد. باورم نمیشد چیزهایی که میگفت.همه کاری میتونستم بکنم. از شلاق زندانی ها تا اعدام ساختگی ولی این یکی در توانم نبود. نماینده دادستان دستم رو گرفت و برد پشت در سلول. با یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم گفت برم توی سلول.اگر بتونم کاری بکنم توبه بکنه مساله حله.توی اون شرایط حتی توبه لفظی هم اون دختر رو از اعدام نجات میداد. دربِ یک دست آهنی سلول- که فقط یه دریچه کوچک روش بود- باز شد. یک اتاقک دو متر در دومتر بدون هیچ پنجره و منفذی به بیرون. با باز شدن در سلول بوی تند کثافت به دماغم خورد. کف و دیوارهای سلول پر بود از سایه روشن جای استفراغ وادرار زندانی های سابق. نا خود اگاه جلوی دماغم رو گرفتم. مارال -اون دختر رشتی - گوشه سلولش کِز کرده بود.اولش از دیدن یک مرد توی بند بانوان زندان خیلی تعجب کرده بود. مخصوصا وقتی که من ناخود آگاه به صورت بی حجابش زل زده بودم.  نگاه نفرت انگیزی بهم کرد.مارال من رو یاد یکی از دخترهای محله مون انداخت. شیطون و زبل. از اونهایی که توی کل انداختن پوز هر پسری رو میزدند. با اینکه معلوم بود چند روزه درست نخوابیده ولی چشمهاش هنوز هم میل به مبارزه داشت.
نماینده دادستان گفته بود مارال طراح اصلی ترور بوده. و دست اخر این مارال بوده که به بهانه ای اون پاسدار بدبخت رو به بهانه کمک به بچه اش به سمت تاریک مسجد کشونده تا رفیقش با استفاده از این تاریکی با چند گوله دخل اون پاسدار رو بیاره. با مرور این اطلاعات توی سرم چشمهای شیطون اون دختر بیشتر از اونی که من رو یاد شیطنت های یک دختر معصوم بندازه ، به یاد پوزخند های هدفمند زنان بد کاره ای مینداخت -که بارها اونها رو در دوران دانشجویی کنار خیابون تخت طاووس دیده بودم.  وقتی به خودم مسلط شدم با یه سوال ساده و بالحنی که روشن بود قصد جلب نظرش رو داره ازش پرسیدم چرا اینکار رو کرده مگه اون پاسدار چه کرده بود که مستحق کشته شدن بود. جوابش رو هنوز به خاطر دارم وقتی مارال از گوشه سلول تکونی به خودش داد و علی رغم خستگی با صدایی رسا- درست انگار متنی رو که بارها از روش خونده رو میخواد جلوی یک عده ادم دکلمه کنه -  گفت: اون پاسدار به رویاها و ارمانهای خلق قهرمان ایران خیانت کرده و هر کسی که به رویا ها ی یک ملت خیانت بکنه مستحق مرگه! اون وقت نه، ولی الان میفهمم مارال هم درگیر"یک رویا" بوده.سعی کردم با استدلالهایی که فکر میکردم منطقیه مجابش بکنم.انگار حرفهام پُر انرژی ترش کرده بود. چشمهاش میدرخشید. مثل اینکه طعمه ای جدید برای ترور پیدا کرده باشه هر لحظه به من نزدیک تر میشد.برای بهم ریختن من بارها بهم گفت بهتره به اونها بپیوندم. بهم گفت همونطور که توی نخست وزیری نفوذی دارند، توی زندانها هم نفوذی دارند و هر ان ممکنه یکی از نفوذی هاشون یک گلوله توی سرم خالی بکنه!حتی بارها سعی کرد حس انقلابیم روبا فحشهایی که میداد تحریک بکنه. خیلی سعی کردم خودم رو کنترل کنم. دو دل بودم که درد کشیده محکمی رو توی صورتم حس کردم هنوز به خودم نیومده بودم که مارال تفیبه صورتم کرد و با قهقه ای  زشت تحقیرم کرد.از اینکه یک زن- اونهم زندانی ام- تحقیرم کرده بود عصبانی بودم. ولی نه عصبانیتی که باعث بشه تا کاری رو که نماینده دادستان از من خواسته بود انجام بدم. برای استراخت  از سلول بیرون اومدم. نماینده دادستان هنوز اونجا بود. پوزخندی بهم زد با یه "دیدی گفتم" نمک به زخمم پاشید. بهم گفت "اینا ادم نمیشن. نگهشون داریم دردسرن ازادشون هم که نمیشه کرد. باید همینجا کار رو تمام کرد. الان جنگه و هر شرایطی یه قائده ای داره". ازش وقت بیشتر خواستم. به حیات زندان رفتم با کمی به خودم بیام. زخمی که بهم زده بود رو نمیتونستم فراموش بکنم.

ابشار دوقلو یخ زده. میدونستم. از اینجا ساختمان پناهگاه معلومه. حتی لکه های ابر سنگینی که از ارتفاعات بالاتر از شیرپلا در حال عبور هستند هم معلومه. اینجا باد کمترشده. ولی حس میکنم اُورکُتم مثل یه تیکه یخ سنگینه!. الان ریحانه فکر میکنه جنوب هستم. رویا فکر میکنه توی دفترم هستم اکبر شاید فکر میکنه دارم با بیوه مرتضی -کارگر گاراژ- رو هم ریختم. بیوه مرتضی! بیوه مرتضی !چرا بهش فکر نکرده بودم. یه زنی که انگیزه هر کاری داره. نکنه. نکنه رویا بیوه مرتضی هستش؟ یا شایدم نکنه رویا رو بیوه مرتضی فرستاده؟ چرا تا به حال بهش فکر نکرده بودم؟ ولی قبل هر کاری بازم باید فکر کنم. یه ادم امنیتی هرگز نباید در تحلیلش دچار اشتباه بشه. اولین اشتباه اخرین اشتباهه .منم فرصتی ندارم. یه حرکت اشتباه مات ماتم! باید خوب فکر کنم. خوب مرور کنم. حتی ..حتی کاری که با مارال توی  زندان کردم!
از توی حیات زندان به اتاق استراحتم رفتم. توی هپروت بودم که صدای گلوله از بیرون میخ کوبم کرد. به سرعت از اتاق بیرون اومدم. صدا از بند زنان بود. با یکی از بازجوها به سرعت به اون بند رفتیم. صدای جیغ و داد زندان بان و زندانی روی اعصابم بود. درست جلویِ در یک سلول یک لکه خون بزرگ، جنازه یکی از زندان بان ها رو در برگرفته بود. گلوله درست به سرخورده بود.و کاملا مشخص بود از نزدیک شلیک شده. مارال راست میگفت. اونهایی که توی نخست وزیری نفوذی دارن چرا توی زندان نداشته باشن. باز هم بعد از چند ماه دوری از اضطراب، ترس عمیقی وجودم رو گرفته بود. حالا علاوه بر مساله ترورهای خارج از زندان ، ترور به داخل زندان هم اومده بود. نمیتونستیم ریسک بکنم و مارال رو با طی تشریفات زندان به اتاق بازجویی ببرم.. به سرعت با اطلاع نماینده دادستان به سلول مارال رفتم.شنیدن صدای شلیک و دیدن قیافه رنگ و رو رفته حس قدرت عجیبی به مارال داده بود. این رو از اون پوزخند چندش آورش میفهمیدم. نمیدونم چی شد. هنوز هم برام ریشه این ایده مشخصی نیست. زُل زدم توی چشمهاش. بهش یک چشمک زدم و زیر لب خندیدم. بُهت صورتش در اون لحظه، بهترین نوشدارو برای اضطراب من بود. موفق شده بودم با یک ضربه کاری تعادل روحی اش رو بهم بزنم. سرم رو نیم رخ به سمت درب آهنی سلول برگردوندم.میخواستم وانمود بکنم که برام مهمه کسی پشت در نباشه. بعد باز هم به مارال خیره شدم.منتظر بود چیزی بگم. شایدم نمیدونست که چی بگه. چند قدم که به سمتش برداشتم با صدای اروم بهش گفتم " تمامش کردم". بهت صورت مارال بیشتر شد. تردید رو توی صورتش میدیدم. تردید و گیجی اش بهم انرژی و لذت میداد. "گوش کن خیلی زود بچه ها دارن میان..قرار ما محله عربها، پشت حمام شیخ. " این رو گفتم و به سمت در رفتم. قسم میخورم روی هیچ کدوم از رفتارهام فکر نکرده بود. هنوز یک قدم به در سلول مونده بود که سراسیمه به سمت مارال رفتم و پرسیدم "ندیدی حلالم کن. مقاوت کن مارال. مقاومت کن...بچه ها میان مطمعن باش. همه جا هستیم". دوباره به سمت در سلول رفتم. اینبار مارال به سرعت طرفم اومد. "مریم هم اینجاست. خودم دیدمش" "مریم؟" " اره سلول سر راهرو." "چرا زودتر نگفتی…باید فکری بکنم" به سرعت از سلول بیرون اومدم. زندانی سلولی که مارال گفته بود به نام شیرین ثبت شده بود.و نه مریم.
پناهگاه سنگی شیرپلا همانند تکه سنگی تراشیده شده در دل کوه از دور خود نمایی می کند. راه رو های سخره ایِ پناهگاه- که تنها راه ممکن برای رسیدن به درب ورودی پناهگاه است- پُر از برفهای کوبیده نشده ی عصر، زیر نور مهتاب می درخشد. تنها چراق روشن محوطه، نور افکن زرد رنگی است که هر از گاهی از پشت پرتوهای زردرنگ اش، سایه روشنِ دانه های درشتِ برفِ پراکنده خودنمایی می کند. هیچ نشانی از حرکت - به جز حرکت باد-در محوطه پناهگاه دیده نمیشود. گویی کل محوطه در یک خواب شیرین زمستانی یَخ زده است.

این پناهگاه حالم و جا میاره. انگار اومدم توی خونم. انگار وجب به وجب اینجا با یک خاطره گره زدم. انگار همین دیروز بود..انگار ...انگار..با اون کلکی که زدم و کمک سایر بازجو ها مشخصی شد مریم رده بالاتری از مارال داشته و همون شب چند تا خونه تیمی اماده برای عملیات شناسایی شده بود.نماینده دادستان از حرکتم شگفت زده شده بود.با بازداشت مریم دیگه مارال یک مهره سوخته بود و باید به سرعت معدوم میشد. و باز هم اون مانع نمیزاشت که کار یکسره بشه. مردد بودم! دم دمای صبح با صدای مضطرب یکی از بچه های زندان از خواب بیدار شدم. یک ماشین بمب گذاری شده منفجر شده بود. وقتی به صحنه انفجار رسیدم هنوز بوی گوشت سوخته توی فضا وجود داشت. تکه های سوخته پوست چند نفر از قربانیان بر اثر شدت انفجار به دیوار چسپیده بود. اونطرف تر یک پسر بچه چهار پنج ساله خون الود کنار جسد مادر و خواهر حدودا یک ساله اش گریه میکرد. صحنه ها اونقدر دردناک بود که هر انسانی رو به گریه وادار بکنه. هنوز هم خونه های تیمی زیادی در شهر بود و باید منتظر انفجارات بیشتر میبود. از شدت خشم و ناراحتی سر درد گرفته بودم. به زندان برگشتم. همه در حال جنب و جوش بودند. نمیدونم چی شد! نمی دونم. جلوی در اتاق نماینده دادستان تصمیمم رو بهش گفتم. چند دقیقه بعد جلوی در سلول مارال بودم. در سلولش رو باز کردم. با هماهنگی که با نماینده دادستان کرده بودم از بلندگوهای بَند. صدای سرودهای انقلابی می اومد تا هرگونه صدای داخل سلول مارال رو خفه بکنه و من هم یک انقلابی بودم که راه رو برای اعدام یک گنهکار هموار میکردم گنهکاری که برای اعدام شدن یک مانع داشت و من قرار بود اون مانع رو پاره بکنم. مصمم وارد سلولش شدم. از چهره ام فهمیده بود کلاه گشادی سرش گذاشتم و قصدفریبکاری یا حتی موعظه ندارم. فهمیده بود با فحش هم نمیتونه خوردم بکنه. نفرت رو در چهره اش میدیدم. حالا که فکرش رو میکنم ظاهرا تصمیم گرفته بود تا با اغوا کردنم تحقیرم بکنه. دخترک در کنج سلولش نشسته بود. با لحنی که سعی میکرد چرب زبانانه  باشه ازم خواست به گروهشون بپیوندم .تا برای خلقم کار کنم و عمله استبداد نشم. بیچاره نمیدونست بازی داره عوض میشه. وقتی دید خیلی بهش نزدیک شدم تازه فهمید برای چی اومدم. مثل اهویی که تازه متوجه خطر شده باشه سعی کرد از گوشه سلول به سمت دیگه بره. شروع کرد به عربده زدن. داد میزد کمک. کمک. از اونهمه قدرتم لذت میبردم. نه تهدیدی بود نه خمپاره ای و نه عذاب وجدان.به سمتش رفتم.تن نحیفش رو به چنگ گرفتم. گردنش رو بین صاعدم فشار دادم. و با یک دست محکم جلوی دهن و دماغش رو گرفتم. کسی که تا به حال به هیچ زنی دست نزده بود مامور اضاله بکارت یک زندانی گنهکار شده بود. از مالوندن خودم به مارال لذت میبردم.حالا میفهمیدم چقدر از این حالت خوشم میاد.شاید اگر مارال به صورت عادی از من درخواست سکس میکرد اینقدر تحریک نمیشدم. مثل یک گرگ گرسنه روی زمین خوابوندمش. رگهای ورم کرده دستهای نحیفش رو برانداز کردم. ناخوداگاه دوتا مشت محکم به سرش زدم و رهاش کردم. شدت ضربات  و تقلا ها ی قبل بیحالش کرده بود.و این به من فرصت میداد تا شلوار و پیراهنش رو از تنش در بیارم. کاری که به سادگی انجام شد. خودم رو روی تنش انداختم .دستهای نحیفش رو زیر زانوهام بردم.و شروع به زدن کشیده های محکم به صورتش کردم.زجه های مارال زیر صدای سرودهای انقلابی که از بلندگوی بند بلند شده بود گم میشد.اخر سر؛ دست راستم رو روی دهن مارال فشار دادم و التم رو با فشار به واژنش فرو کردم.اونقدر عضلاتش منقبض شده بود که التم به سختی وارد واژنش شد. ولی با ورود التم صدای مارال هم کمتر شد. انگار مرگ رو قبول کرده بود. همون شب راس ساعت دو نیمه شب مارال؛ در زندان کارون اهواز تیرباران شد.
اینم شیرپلا. هنوزم قشنگه. اونم مثل من یتیم شده.تو این وقت شب در هیچ قهوه خونه ای باز نیست. حتی شیرپلا. خستمه. سردمه. ولی هنوز انرژی دارم. اگر یه لحظه واستم بیشتر سردم میشه. باید راه بیافتم باید حرکت کنم. راهی جز این نیست. فقط تو حرکته که ادم یخ نمیزنه. در ثانی هنوز هوا اونقدر سرد نیست که توی حرکت آدم یخ بزنه. حالا گیرم یخ بزنم مگه چی میشه؟دوست ندارم با یه پرونده باز بمیرم. باید ببندمش .باید راهی باشه. چی شد که اینطوری شد؟

قبل از انتقالی به دادگستری اهواز. توی همون اخرین خط رفتن هام. خسته و درمونده بودیم مثل الان. یه گردان دویست سیصد نفری له و با اعصاب های داغون رو توی رمپ فرودگاه اهواز سه ساعت نگه داشته بودند تا هواپیما برسه. همه جا خاموشی مطلق بود. هر از گاهی رد جنگنده های عراقی رو میشد توی آسمون دنبال کرد. بعد چند ساعت یه هواپیمای هفتصد و چهل و هفت ترابری ارتشی رسید. از انتهای هواپیما واردش شدیم. نه صندلی داشت و نه جایی برای تکیه دادن. مثل یه گله گوسفند که میخوان ببرن به کشتارگاه سوار هواپیمامون کردن. هر از گاهی از عقب صدا میومد "برادرا گردان فلان سر پا مونده به نام قائم آل محمد فشرده بشین اینها هم سوار بشن." هر کسی دستش رو روی شونه بغلی گذاشته بود تا نیافته. با اون اعصاب داغون و خستگی فقط دلم میخواست زودتر به یه جایی برسم و بخوابم. بالاخره هواپیما بلند شد. یه پیر مرد ریش سفید خسته با پیراهن خاکی کنارم ایستاده بود. میون اون همه بدبختی یه سطل کوچیک هم تو دستش بود با هر تکون هواپیما یه ذره از اب توی سطلش به اطراف میپاشید. اونقدر خسته بودیم و کم حوصله که هیچ کس از این پیر مرد نمی پرسید آخه این آب دیگه چیه!. اخر سربا یه تکون شدید هواپیما یه عالمه آب به اطراف پاشید. دیگه حوصله نداشتم با لحن عصبی ازش پرسیدم "اخه برادر این چیه وسط آسمون با خودت آوردی!؟" یه نگاه معصومانه ای بهم کرد و گفت "آب فرات هست. با این شکستی که خوردیم بر گردم چی بگم؟ اقلا آب فرات اوردم. ". اون روز فکر میکردم پیرمرد خُل شده یا شایدم توکلش کمه ولی  پیرمرد هم اسیر رویا بود. بعد از چند بار دور زدن و  کلی تکون؛ هواپیما فرود اومد و ما از رمپ فرودگاه خارج شدیم. حسابش رو بکن؛ چند صد نفر ادمِ از خط برگشته. خسته ؛ خاکی- که خیلی ها رفیقاشون رو از دست داده بودن- توی یک ستون دراز در ظلمات مطلق؛ بدون هیچ وسیله نقلیه از فرودگاه وارد خیابون شدند. هر از گاهی که یک ماشین از جلو یا عقب رد میشد طول این ستونِ گوشتی رو میدیدم. بالاخره رسیدیم دم میدون آزادی. دست تکون دادم. کرایه ها نمی ایستادند. تا اخر سر یه پیکان قراضه ایستاد؛ قبل گفتن هر چی راننده پیکان بدون توجه به شرایط ما بلند گفت " میشه پنجاه تومناا" نمیدونستم بخندم یا باهاش دعوا کنم. قبول کردم. چند قدم که جلو تر رفت باز هم به پیاده ها - که همه بچه های گردان خودمون بودند- داد میزد " اما حسین پنجاه تومن." برای مسیری که کرایه معمولیش ده تومن بود طلب پول زیادی میکرد در ثانی آدمی که از جبهه اومده مگه پول توجیبشه! بالاخره دلم و زدم به دریا. بهش گفتم "اخوی اینها همین الان از جبهه اومدن. قیافه هاشون رو که میبینی." راننده بهم گفت " خوب به من چه. هر کی یه وظیفه ای داره. منم وظیفم سیر کردن شکم زن و بچمه. والا این موقع شب منم خونه خواب بودم" نور اون ماشین داشت به دونه دونه بچه ها میخورد و افکار من میگفت " اِ! این چرا مارو سوار نمیکنه!؟ چرا فکر نمیکنه ما از جنگ اومدیم" اون روز فهمیدم در شهر چه اتفاقی افتاده!"
حاج سعید با اُور کُتی سیاه و یخ زده از راه های ماری شکلِ شمال پناهگاهِ شیرپلا به سمت سیاه سنگ در حرکت است. رفته رفته مه رقیقی اطراف اش را می پوشاند. با هر نفس، رطوبتِ سَرد و خفه ای وارد سینه های حاجی می گردد. با عبور از یک تکه درخت عقاقی تنها، سعید تکه چوبی ازدرخت می کند. یک چوب دستی برای طی کردن این راه دراز لازم است.
مطمئنم کسی که این بلا رو سرم اورده ربطی به اون جاکش قبلی نداره.والا چرا باید دو سال صبر میکرد. برای تلکه کردن یه نفر دو بارمدرک هم کافی بود.درثانی خودم جاکش روانتخاب کردم. بدون اینکه من و بشناسه باهاش ارتباط برقرار کردم. خوبی امنیتی بودم اینه که از همه چی اطلاع داری.یه روزرفته بودم آگاهی شاپور. دنبال یه پرونده میگشتم که آگاهی رد بهتری ازش داشت. توی بخش بازجویی چشمم خورد به یه مرد حدودا سی و پنج ساله که قیافش با بقیه فرق میکرد.بعد از پرس و جو فهمیدم خودش و زنش رو به جرم سازماندهی یه جنده خونه سیار بازداشت کردن. فرقشون با بقیه این بود که فقط تو کار دختر های فراری بودن. توی پارکها پرسه میزدن و طعمه هاشون و شناسایی میکردن. تو همون چند روزکه با محبت و روشهای مختلف طعمه ها رو نرم میکردن با نشون دادن عکسشون  به مشتری ها مرحله بعدی رو هم طراحی میکردن. بعد با یه تصادف ساختگی اونها رو در اختیار مشتری ها قرارمیدادن.آخرسر هم دختر ها و پسرهای از همه جا مونده و افسرده رو میفروختن به جنده خونه های ثابت!اینطوری نه ریسک نگهداری از اون ها رو داشتن نه ریسک درگیر شدن با پلیس. فقط یه پرونده قتل لوشون داد. ازشون خوشم اومد. نمیدونم چطوری و چرا این فکر تو سرم اومد. مثل یه جرقه بود. دلم میخواست با یه ادم بازی بکنم. فقط اون بود که ارضام میکرد. دیوانه شده بودم. از طرفی عذاب وجدان و از طرفی این حس خبیث . طبق معمول خباثت پیروز شد. غیر مستقیم زمینه ازادیشون رو فراهم کردم. و با یه پوشش امنیتی مشتریشون شدم!پول خوب میدادم. و کار دقیق و خوب تحویل میگرفتم.خیلی دقیق اونچیزی رو که میخواستم براشون- با کانالهایی که طراحی کرده بودم -تعریف کردم. باید میرفتن با یه سناریوی ساختگی طعمه ها رو تور میکردن بعد بدون اینکه متوجه بشن اونهارو بیهوش میکردن و چشم بسته و دهن بسته میاوردن مخفیگاه من. و باید اطلاعات کلی سناریوشون رو فهرست وار برام مینوشتن. اسم طعمه.سنش. شغلش و نحوه به دام انداختنش. اینطوری من می تونستم بازی اونها رو ادامه بدم و کیف کنم مثلا هیچ وقت روکسانا رو یادم نمیره . بهترین بازیم بود. اسیریه عشق خیابانیش کرده بودن و توی یک کافی شاپ قهوه مسموم به خوردش دادن وچشم بسته توی لونه من اورده بودنش. طفلی وقتی بهوش اومد عشقش و صدا کرد و  من اون بازی  روبدون اینکه بفهمه با هاش توی مخفیگاه ادامه دادم. برای چند ساعت شدم عشقش. بهش گفتم توی کافی شاپ حالش بهم خورد و الان اوردمش توی خونه. ولی دوست دارم بدون دیدن من با هم حال کنیم.از اینکه اینقدر بهش علاقه دارم حسابی ذوق کرده بود اونقدر که حتی تشخصی نداد صدای عشقش با من کمی فرق داره!.  اخربازی خیلی شیرین بود؛  با دستور خودش از تن زیباش استفاده کردم. صبح روز بعد جاکش ها وظیفه انتقال و تمیز کردنش رو انجام دادن. هیچ وقت نپرسیدم که بعد از مخفیگاه اونها رو چکار میکنن. برام اصلا مهم نیست. مهم لذتیه که میبرم!. پس کار اونها نمیتونه باشه.این کار کاره یه نفوذیه اشناست. هنوزم به بیوه مرتضی شک دارم.   

در میدان ولیعصر- مثل همیشه- جمعیت موج میزند. چندین متر پایین تر از میدان درست در کنار خیابان دمشق، زنی با چادر سیاه سراسیمه از ماشین پراید سفیدی پیاده میشود. چهره زن، در میان عینک آفتابیِ بزرگ و سیاهِ چُدنی و چادر مشکی- که تا نیمه های پیشانی او را پوشانده- غیر قابل تشخیص است.زن بعد از پرداخت پول به راننده پراید همچون سایر آس وپاسهای خیابان ولیعصر در کنار نرده های آبی رنگ بانک منتظر می ایستد. آنقدر سراسیمه است که هر از گاهی با حرکاتی مُدور، پیاده رو ای را که درآن ایستاده گَز میکند. و گاهی اُریب وارد خیابان دمشق می شود و دوباره به کنار نرده های پشتی بانک بر میگردد. چند متری آنطرف تر دُختری- که از فُرم بدنش میتوان به میان سال بودن اش پی برد - با مانتو روسری روشن و فُکُل های مثل برگِ بید مجنون، لَخت و نرم، از تاکسی زرد رنگی پیاده می شود. دُخترک با آرامشِ بیشتر از عرض خیابان ولی عصر عبور میکند. در جدول میانه خیابان دست راستش را به سوی هدفی نا مشخص تکان می دهد و سپس با سرعتی بیشتر از مابقی عرض خیابان عبور میکند. ثانیه ای بعد زَنِ چادری، دخترک را در آغوش می گیرد و هر دو در خیابان دمشق ناپدید میشوند.
"خوب بگو ببینم.کی من و حاجی رو دیدی؟". "ریحانه جونم اینقدر حرص و جوش نخور حالا مگه چی شده!؟ شاید من اشتباه دیدم خوب. ادمم ها" " برو وروجک .من و سیاه نکن یکی چشمهای تو اشتباه می کنه یکی چشم عقاب!" " اختیار داری خواهر جون .دست پرورده خودتم..یه آقایی شبیه حاجی - البته خودِ خودش بودا.- توی همین کافه با یه خانومی دیدم. فاصله دور بود. خانومه هم پشتش به من بود.الانم که میبینی. کسی اینجا نیست. بیخودی این همه راه اومدی" " راضیه دلم به هزار راه میره. حاجی اصلا تهران نیست! امروزم گفته میره جنوب. نمیدونم چی بگم. حالا مطمئتی حاجی بود" " خواهر جون بی خیال. بیا بیا بریم خونه کلی کار داری..حاجی که من میشناسم اینقدر سر به هوا نیست که وسط روز بیاد کافی شاپ اونم تو این جای به این شلوغی.بیا عزیزم ..بیا با هم بریم خونت."

ریحانه؛ ریحانه. فکر می کنم خنگ تر از تو ندیدم. خواهر بزرگمی ولی چه اهمیتی داره. نمی بینی یا نمی خوای که ببینی. حاجی از اولش هم همین بود. دلم برات میسوزه. دلم برات همیشه میسوخته. از همون اول. فکر کردی خیلی زرنگی. خیلی زرنگ بودی ولی..ولی زرنگ تر از تو هم هست. ندیدی چطوری مهارت کرد. ندیدی چطوری اون گلوله انرژی رو همین حاجی به صورت خیلی سیستماتیک مستهلک کرد و به یک زن مطیع و سر به راه تبدیل کرد. با همه همینطوره. با همه. حاجی یک دستگاه مرید پروره.یک ماشین تخلیه انرژی. با رفتار و کردار دقیق و حساب شده تمام اطرافیانش رو مجبور به پیروی از رویه و سبک زندگی خودش میکنه. فکر کنم..فکر کنم. فقط من از دستش در رفتم. نمیدونم در رفتم یا نه. شایدم فرق من با بقیه در جنس بازی هست که با من از اول شروع کرد.

صدای قار قار کلاغها -که از بالای چنارهای بلندِ یکی از محلات شمال شهرتهران به ادمکهای خاکستری آن پایین خیره شده اند- بیش از هر فصل دیگری به گوش می رسد. صدای زوزه باد، گاه گاهی موسیقی متن این قار قار های اعتراض گونه میگردد.موسیقیِ متنی که تنها با تکرار یک نُوت اجرا می شود و در کوچه پس کوچه ها - برای گوش ادمکهای خاکستریِ سر گردان- شنیدنی نیست. در میان این معرکه، اتومبیلی سفید رنگ، زنی سیاه پوش را بهمراه دختری- با مانتوی روشن - وارد یکی از این کوچه ها مینماید. زمان زیادی لازم نیست تا آن دو در یکی از ساختمانهای سنگیِ مُجلل داخل کوچه، ناپدید بگردند و کوچه را با صدای قار قار کلاغها و بادِ سرگردان تنها بگذارند.
"مرسی عزیزم که من و رسوندی. خواهر خوب یعنی همین." " این چه حرفیه گلم. تازه توی راه توی هپروت بودی و همون زمان به منیر جون هم پیام دادم یه تُک پا بیاد اینجا دور همی حرف بزنیم" " اره خوب کردی عزیزم. منیر بیاد حرف بزنیم دلمون باز بشه." "راضیه تو مطمئنی اون  اقا سعید بود؟" "نه. اصلا نبود. حالا فهمیدی گول خوردی؟ میخواستم جلب توجه کنم و بکشونمت نزدیک محل کارم و بعدش بیایم اینجا صفا. اخ اخ. می بینی تورو خدا، نقشم لو رفت" " برو بمیر بابا. تو هم که همیشه وسط دعوا شوخیت میگیره. اصلا ولش کن.فعلا که حاجی نیست .هیچ کاری هم نمیتونیم بکنیم باید صبر کنیم بیاد بعد خدا بزرگه" "افرین به خواهر عاقلم.حالا درست شد."
صدای زنگِ دربازکن به همراه تصویر زنی پوشیده در چادرِ سیاه مکالمه راضیه و ریحانه را به هم میریزد. راضیه - که بعد از درآوردن مانتو و روسری با دامنِ شُل و راحتی که پوشیده، به زنی جوان و زیبا شبیه هست- زُلف لَخت و نَرم خودش را به گوشه ای میدهد وبه سمت درباز کن حرکت میکند. ریحانه هم که هیچ شباهتی به ریحانه ی داخل چادر ندارد، دستِ پوشیده از طلا و انگشتری با نگین سبز اش را برای برداشتن لیوانِ کریستالِ حاوی چایِ نعنا دراز میکند و درحالی که روی مبل راحتی لم داده، چشمان خسته اش را به درب منزل میدوزد. صدایِ نرم و کشیده "بفرمایید تو عزیزمِ" راضیه خبر از آمدن منیر سادات می دهد. هیبتِ زنی در میانه چهل سالگی- با چادری براق و سیاه به سر و کیف مشکیِ چرمی بدست- در چهارچوب در نمایان میشود. ریحانه با دیدن منیر لیوان کریستال را به روی عسلی قرار میدهد و با خوشرویی و کمی ظاهر سازی به استقبال اش میرود.

"خوش اومدی عزیزم.صفا آوردی"؛ " خواهش میکنم قربونت برم..خوبه خوبه. این قیافه چیه گرفتی؟ چرا غَمباد گرفتی؟".ریحانه با شنیدن جملات منیر ظاهر سازی اولیه را فراموش می کند. اخم و افسردگی قبلی به صورتش باز می گردد. اما همانند کسی که چیز جدیدی به ذهن اش رسیده رو به منیر میگوید " هیچی عزیزم. برو لباست رو عوض کن برا ت تعریف میکنم".
تنها به اندازه زمانِ نوشیدنِ چند قُلپ چای زمان لازم بود تا ریحانه از اتاق خواب شاهد ورود زنی میانسال؛ با موهای بلوندِ پر رنگ و خط چشمی به غایت سیاه با لباس ابریشمی چند رنگ باشد. زن چادریِ سیاه پوشِ چند لحظه قبل مبدل به زنی زیبا و فریبنده شده بود.
"وای منیر من عاشق این مدل رنگ موهات هستم. خیلی بهت میاد عزیزم" "قربونت برم چشمای قشنگت خوب میبینه. .بسه دیگه حاشیه نرو. تعریف کن ببینم چی شده؟ راضیه گفت پکری"."اره شیطون. دیگه چی گفته؟ خودش کو اصلا؟ راضیه..راضیه. بیا دیگه ؟" "حالا اونم میاد. تو بگو ببینم چی شدی؟" "چی میدونم والا منیر جون. تو شوهر نداری راحتی. بی دردسر. نمی خواد دلت هزار تا راه بره. من هم شوهر دارم هم دو تا بچه!." " بگو سه تا بچه." " اره والا سه تا بچه" " راستی بچه ات کوشن؟" " کدومشون؟" " همیشه شیطونی ریحانه..هر سه شون!" " بچه های خودم و بردم خونه مادر سعید .این روزها حالم خوش نیست. همش کابوس میبینم. سعید هم مثل همیشه نیست. گفته جنوبم. ولی…" "اره همشون همین و میگن و هیچ راهی هم برای پیدا کردنشون نیست. باز خوبه موبایل هست واِلا…" اره دیگه..اون شب خوب حرفی رو گفتی..می ترسم منیر. من بدون سعید می میرم" " ببین هیچ زنی بدون مرد نمی میره خیالت راحت . الان من مردم نه؟ تازه کلی میفهمی زندگی چیه! بگذریم. اون بچه سومت ناراحتت کرده؟ " "اره بابا اون دو تا رو که میشه با یه صدای بلند مهار کرد ولی منیر.سعید رو کسی نمیتونه مهار کنه. احساس می کنم دارم از دستش میدم" " فکر می کنی زیر سرش بلند شده؟" راضیه از انتهای راهرو با صدای بلند گفت " بلنده بلند که نه .." همانقدر که راضیه از اِنتهای سالن به سمت اتاق نشیمن حرکت میکرد صدای اش هم رسا تر و بهتر شنیده میشد " مَرده دیگه. یه مَرد.تنوع طلبه". منیر سادات با شنیدن کلمه کلیدی که همیشه آن را بکار میبرد حسابی خوشحال شد و بدون توجه به راضیه که  در ظاهر میخواست مطلبی را عنوان کند ادامه داد " همینه. تنوع طلبی. مردها تنوع طلبن. همیشه هم زن اول قربانی میشه!.ببینم چیزی دیدی ازش؟" راضیه خنده مصنوعی کرد و گفت "ایشون ندیده من دیدم.همین امروز توی یک کافی شاپ با یه زن غریبه دیدمش" ریحانه که ابروی خانوادگی اش را در خطر میدید رو به راضیه کرد و گفت " تو که گفتی مطمئن نیستی وَر پریده حالا اینقدر محکم میگی؟ سعید اینجوری نیست .خودتم خوب میدونی" راضیه پوزخندی به ریحانه زد و ادامه داد " اگه همش و میگفتم که سکته میکردی". چشمهای منیر و ریحانه از فرط کنجکاوی گرد شده بود گویی حاضر بودند جانشان را به سرعت در قبال اطلاعات ناگفته راضیه بدهند. " همش؟ مگه چیز دیگه ای هم دیدی؟" "واااا ابجی ..من و گاگول فرض کردی؟ من راضیه هستما. اهای .مثکه من و نمیشناسی. وقتی دیدمش همونجا جلوی کافی شاپ ایستادم. تا  اینکه یکی از گارسونها برای سیگار کشیدن اومد بیرون.منم که یه زن مظلومم و اگر از هر مردی یک خواهش بکنم برام انجام میده. رو این حساب از گارسونه خواستم بره و سعید رو صدا کنه بیرون " .چشمهای از متعجب منیر وریجانه در شرف بیرون زدن ار حدقه بود "هان؟؟ دیدیش؟ باهاش حرف زدی؟" " مگه خرم! فکر کردی من کیم ابجی..نه .بلافاصله رفتم اونور خیابون. وقتی حاجی اومد بیرون از مغازه برای یه لحظه اون زنه روش رو به سمت پنجره کرد و من دیدمش" " دیدیش؟ خوب کی بود؟؟؟" " نمیدونم. یه زن جوان بلانسبت تو زیبایی بود. شاید بیست و دو ساله""وااا چه خوشخوراک بیست و دو ساله!" "وقتی دیدمش دلم ریخت .منتظر شدم. حاجی براش آژانس گرفت و خودش هم سوار ماشین خودش شد و رفت. بعد اومدم به تو گفتم " " بی شرف. بی شرف..به من خیانت میکنی..می کشمت سعید.پدر سگ!" . منیر سادات قیافه ای متفکرانه به خود گرفته بود ودر سکوت به سقف نگاه میکرد. ناگهان زیر لب گفت " که اینطور. که اینطور" ..ریحانه با شنیدن " که اینطور" های منیر بیشتر عصبانی میشد وبرای نشان دادن اهمیت حریم خانواده بلند تر جمله " می کشمت سعید " رو تکرار میکرد. تا اینکه هر دو با شنیدن " خوب حالا چیکار کنیم؟" راضیه دست از تکرار جملات تکراری خود برداشتند. منیر سادات با همان قیافه متفکرانه رو به ریحانه گفت " غصه نخور. ما همه با تو ایم. رو در وایستی رو هم کنار بزار.الان سرنوشتت از همه چی واجب تره..یادته بهت گفتم..وقتی زیر سرشون بلند میشه. تا بیای بجنبی مال و اموالشم بالا کشیدن. پس باید یه فکر کرد". راضیه که مشخصا از پیشنهاد منیر خوشحال شده بود رو به ریحانه گفت " راست میگه منیر جون. باید یه نقشه ای بکشیم. باید سر و ته این قضیه رو در بیاریم. و بفهمیم چی کار باید کرد" . ریحانه که صورتش افسرده تر شده بود و در شُرف گریه کردن بود به سختی گفت " خوب ..چی کار کنیم؟" "هیچی اول باید بفهمیم چی به چیه. بسپارش به من خواهر. اگر تو بیای وسط بد میشه. بزار فکر کنه نمیدونی. فقط سعی کن هیچی نفهمه..سعید خیلی وارده. بو میکشه. اونوقت همه رد ها رو پاک میکنه. من خودم تحقیق میکنم." منیر سادات با شنیدن پیشنهاد راضیه سری تکان داد و گفت" درسته. افرین به این خواهر خوب. راضیه جان تو تحقیق کن. ریحانه تو هم فقط سعی کن بهش بیشتر محبت کنی. خودت رو در اختیارش بزار. زنانگی! عزیزم تو مگه صد سالته بترسی. هنوزم یه آب و رنگی داری. و از همه مهمتر باتجربه تری میفهمی که " چشمک منیر سادات به ریحانه، راضیه رو به خنده وادار کرد " اره خواهری، تو از همه ما با تجربه تری.فقط تو تونستی مادر سعید-خانوم بزرگ- و شکست بدی. هیچ زنی قوی تر از یه مادر مقتدر نیست. و تو اون رو شکست دادی.باکیت نباشه. ما همه با تویم..حالا بخند .تا برم برات یه چایی بریزم!"

حاج سعید دقیقا هفت پیچِ زیگزاگی را طی کرده بود. حالا دیگر از ارتفاعی که حاجی در آن قرار داشت، تنها اثرِ پناهگاه شیر پلا، نور زرد رنگ و پر قوتِ تنها نور افکنِ موجود در محوطه پناهگاه بود.شدت و سرمای باد هر لحظه بیشتر میشد. هر بار که مسیرِ زیگزاگ به طرف غرب میشد، درکوههای دور دست چراقهای مسیر ولنجک به توچال قابل حدس زدن بود و در طرف شرق آنتنهای ایستگاه سوم کلکچال در زیر افق سو سو می کرد. حاجی با کلاهی که بر سر گذاشته بود تنها صدای قِرچ قِرچ کفش کوه را بر روی برف های نو می شنید. گه گاهی که برای خستگی در کردن می ایستاد - و به طبع آن صدای قِرچ و قروچ متوقف میشد- صدای هم- هَمه مبهمی از شهر تهران - که در زیر پتویی از آلودگی و غبار پوشیده شده - به گوش میر سید.
یادش بخیر. سال آخر جنگ از دادگستری اهواز منتقل شدم به تهران. همونجا بود که به پیشنهاد یکی از دوستان تصمیم گرفتم درس بخونم. دیپلم داشتم و حال کنکور هم نداشتم. ولی خوب هر کاری راهی داره. با استفاده از سهمیه رزمندگان رفتم دانشگده حقوق. بعدِ مارال دو باره دیگه همون کار وبه در خواست مراجع قانونی - که همون رفقای خودم بودن - انجام دادم. با اعدام همه اون دخترها نه شاکی باقی می موند نه عذاب وجدانی بابت اجرای حکم شرعی. پس به نوعی با خودم صفر صفر بودم! تا اینکه .تا اینکه اون روز اومد.بعد از ظهر یک روز زمستونی. طبق معمول اون روزها. صبحها می رفتم دانشگاه و ظهر ها به عنوان کمک دادیار میرفتم کاخ دادگستری. و اگر نیازی بهم بود عصر ها و بعضی شبها هم توی دادستانی به بچه های امنیتی کمک میکردم. شده بودم یه امنیتی حقوق دان! اون روز هم ظهر وارد دادگستری شدم. همون دقیقه اول دادیار باهام تماس گرفت و من رو به اتاقش فرا خوند. در حالی که حسابی اعصابش بهم ریخته بود یک پرونده قطور رو جلوم گذاشت. هنوز تیکه کلامش یادمه " آقا سعید بیا و ببین. شما ها و رفقاتون رفتید جنگ. بیا و ببین مردم چقدر هار شدن! اصلا وقیح شدن.کثافت این شهر رو ور داشته آقا!" ازم خواست یه نگاهی تا قبل از جلسه اول دادگاه به پرونده بندازم. چیزی که هر بار که می خوندمش بیشتر دوست داشتم بخونم. دانشجوی سال بالای پزشکی در منزل خودش در حالی که اصلا حالت مناسبی نداشته ناظم مدرسه برادرش رو به طرزفجیعی در مقابل برادرکوچک تر و معلم دینی و قران مدرسه به قتل میرسونه. مگه پیچیده تر از این هم میشد! در پرونده چیزی نیومده بود ولی شواهد اینطور نشون میدادند که معلم زن دینی و قرآن در حال هم خوابی با برادر بزرگ بوده و ظاهرا بر اثر جیغ برادر کوچکتر به اتاق پذیرایی می اد و میبینه که ناظم مدرسه در حال تجاوز به برادرشه. اینکه ناظم اون وقت شب در منزل اونها چه می کرده رو هرگز نفهمیدم.در ثانی اون ناظم الان مرده و ادم مرده نمیتونه حرف بزنه. برادر بزرگتر مسولیت قتل رو بر عهده می گیره و. برادر کوچکتر که در شوک بزرگی قرار گرفته بود اعتراف میکنه که ناظم قصد تجاوز به او رو داشته و معلم دینی هم در بازجویی ها گفته بوده که توسط برادربزرگتر به قصد کمک درسی به برادر کوچکتر اغفال شده بوده و از کرده خودش هم پشیمونه. چند موضوع با هم ترکیب، و مساله رو به یک معضل پیچیده تبدیل کرده بودند. موضوع قتل، یک موضوع تجاوز و یک موضوع هم خوابی دو نفر و از همه مهتر چیزی که هر سه تا رو به هم مربوط میکرد. از همون اول حسم بهم میگفت همه چیز زیر سر رابطه برادر بزرگتر با معلم دینی و قران هست. ناظم و بحث تجاوز احتمالا در ذیل اون رابطه بوجود اومده. پس تصمیم رو گرفتم تا برای تحقیق بیشتر از برادر بزرگتر و اون معلم بازجویی کنم.
وقتی برای اولین بار به جلسه دادگاه رفتم جذابیت پرونده برام خیلی بیشتر شد. دروغ چرا. خود پرونده که نه .ولی معلم دینی و قران دلم و لرزوند. چشمهای پر از شیطنت و اعتماد به نفس بالایی که داشت - انگار مطمئن بود اتفاقی براش نمی افته- و اون فورم صورت و خنده های عصبی که میکرد قلقلکم میداد.تا اون زمان- بجز برای ادای وظیفه- نه با هیچ زنی خوابیده بودم و نه کسی دلم رو بدون لَمس کردن لرزونده بود. خودم رو یک مرد قوی و سخت و با ایمان تصور میکردم. مردی که تمام زنهای عالم در پی اغفالش هستند و باید به هر نحوی از اونها دوری کنه. ولی اون زن فرق داشت. اون زن من رو بدون لَمس فیزیکی و حتی کلمه ای حرف ؛ مسخ کرده بود. از اون زمان بود که بازی من شروع شد.
در میان مه، شبح کلبه ای سنگی در دور دست ها نمایان شده بود. هر از گاهی با وزش یک بادِ چموش، تصویر کلبه محو میشد و باز با فروکش کردن باد، تصویر مه آلود در افقِ دید پدیدار می گشت. حاجی تمام مسیر های زیگزاگ را به سلامت طی کرده بود وحالا بر روی یک مسیر صاف و پُر شب، زیگزاگ راه میرفت. بر اثر شدت باد هیچ اثری از برف تلمبار شده در راه نبود. چیزی که هر لحظه بر حجم گِلهای روی کفش می افزود. در پشت سر، شهر آرام آرام با کم شدن چراغها به خواب میرفت. ولی همچنان پرده ای از غبار و آلودگی روی آن را پوشانده بود.

اضطراب داشتم. نه اضطراب نبود. یه نوع رعشه. میلرزیدم. ضربانم بالا بود. شدت جریان خون رو روی گردنم حس میکردم. حتی اگر کسی به دقت روی گردنم رو نگاه میگرد مطمعنا می دید که پوست گردنم با ضربان قلبم بالا و پایین خفیفی می رفت.یک نوع تیک! یک جوری بودم که انگار قراره اتفاق خاصی در اتاق بازجویی بیافته. از طرفی تمام اخلاق و حس وجدانم بسیج شده بودند تا دست بدست هم بدن و من رو از رفتم باز بدارند. گفتگوی درونی آزارم میداد. به وضوح میشنیدم که صدایی در گوشم میگفت " بی غیرت هوس باز! اسیر هوای نفست شدی؟" صدای مادرم رو میشنیدم " من بچه تربیت نکردم که بره بی ناموسی کنه. شهوتت رو کنترل کن" . تصاویر رفقای شهیدم . همه و همه جلوی چشمم رژه میرفتند. ولی. ولی پاهام کار خودشون رو میکردند. حس عجیبی بود. انگار میدونی مشغول گناهی ولی حسِ لذت خاصی اجازه توقف بهت نمیده. و من توقف نکردم. وارد سلول شدم. زنی زندان بان - غرق در یک چادر مشکی با ابروهایی پر پشت و اصلاح نشده- در حالی که یکی از دستهاش با یک دستبند آهنی به یکی از دستهای متهم بسته شده بود ؛ در کنار متهم ایستاده بود. با ورود من به اتاق زن زندان بان سلامی کرد وسرش رو به پایین انداخت. هنوز دلم نمی اومد به چشمان پر از شیطنت متهم نگاه کنم- بدنش که جای خود. مثل  کسی که اتاق رو برای یک هم آغوشی آماده میکنه و دلش نمی خواد هیچ چشمی الا چشم خودش و طرف مقابلش شاهد این هم آغوشی باشه؛ از زندان بان زن خواستم از اتاق بیرون بره. به من دستور العمل زندان رو یاد آوری کرد. به او تاکید کردم که در باره مطلبی محرمانه باید با متهم صحبت بکنم. راضی نشد. ولی راضی اش کردم! همیشه درراضی کردن ادمها مهارت خاصی داشتم. مهار و کنترل زنی حدودا بیست و چند ساله با وزن تقریبی شصت کیلو برای منِ سی و چند ساله هشتاد کیلویی با قد صد و هشتاد نباید کار دشواری میبود. پس دستهای زن رو باز رها کردم. او هم در حالی که دستبند آهنی روی دست راستش تلو تلو میخورد با دست چپ مشغول مالیدن مچ دستش بود. سرش پایین بود. همین به من فرصت داد تا تنش رو دید بزنم. شاید  اون لحظه دلم میخواست مثل مارال با دستهام تنش رو میچلوندم و بعد خودم رو خالی میکردم، بدون هیچ ردی. ولی این مورد فرق داشت. کسی که مرتکب قتل شده بود به کرده خودش اعتراف کرده بود و این زن بیشتر نقش شاهد رو بازی میکرد.وقتی به خودم مسلط شدم و احساس کردم از نظر روانی بر فضا احاطه دارم. سکوت رو شکستم. "اونشب توی خونه شهریار چیکار میکردی؟" ای کاش این سوال رو نمیپرسیدم. سرش رو که بالا آورد تمام اعتماد به نفسم شکست! اعتماد به نفس من! حاج سعید رازی! بازجوی ویژه دادگاه!. اون زن- که انگار ضعف من رو بو کشیده بود- در حالی که صورتش رو پُر از غم و استیصال و ترس نشون میداد هر از گاهی لبخند پُر از شیطنت و خباثت بهم میزد -جوری که انگار میخواست بگه که از همه رازهای من اطلاع داره. "گولم زد. شهریار گولم زد. اغفالم کرد آقا. اون بیشرف .گفت یک روز عصر برم خونشون. به داداشش کمک کنم. شربت اورد..نمیدونم چی شد. نمی دونم..به خدا نمیدونم. بیشرف حروم زاده" اشکهای مصنوعیِ این صحنه سازی رو با دستِ دستبند زده شده اش پاک میکرد. من با عمق وجودم دروغ بودن این اشکها رو درک میکردم ولی به شدت تحت تاثیر صحنه آرایی که چیده بودقرار گرفتم.به تدریج با جوابهایی که می داد، من رو در یک دو راهی کاملا واقعی قرار داده بود. دو راهی که حتی خودم هم باورش کرده بودم. بخشی از وجود می گفت همه اینها فریب کاریه. ولی بخش دیگری روایتش رو از اون شب صادقانه و معصومانه قلمداد کرده بود. در این بین پوزخند های پُر از شهوتش تنم رو آتیش میزد. جلسه اول کاملا به نفع اون تمام شد. شهره موفق شده بود چیزی رو در سر من بکاره تا بعد ها درو کنه!
حاج سعید رازی درست در کنار یک کلبه سنگی ایستاده بود.هنوز هم لوح سنگی روی دیوار که بدرشتی روی اون کلمه "وقف عام" حک شده بود، خودنمایی میکرد. برف برای چند لحظه قطع شده بود. سفیدی زمین باعث انعکاس نور مهتاب بود، نوری که به حاجی فرصت بر انداز کردن اطراف کلبه سنگی رو می داد. ولی چه فایده. با وزیدن باد بار دیگه کوهستان در پوششی از مه غلیظ غرق شد. سرما و رطوبت مه از یک طرف و سرد شدن عرق بدن حاجی از طرف دیگراون رو به ورود هر چه سریعتر به کلبه ترغیب میکرد. یا این افکار دستهای سرد ولی قوی خودش رو به درب آهنی کلبه رسوند. از عصر تا به اون لحظه چندین سانتی متر برف نو در جلوی درِ جانپناه تلمبار شده بود. ولی بد قلقی در برای باز شدن علتی دیگه ای داشت. بعد از چندین بار تلاش، ناامید و عصبی از در جانپناه فاصله گرفت. سعید از ابتدای راه این جانپناه رو برای اقامت در شب انتخاب کرده بود و حالا نه توان رسیدن به قله توچال رو داشت و نه میل بازگشت. فکری به ذهنش رسید. به سختی پا بر روی برفهای کوبیده نشده اطراف کلبه گذاشت. هر چه جلو تر میرفت و به قسمتهای غربی جانپناه نزدیکتر میشد ارتفاع برف هم بیشتر می شد؛ بطوری که درست در کنار پنجره کوچک ضلع غربی ارتفاع برف به نزدیکی کمرش رسید.کمی خم شد و به داخل جانپناه سَرَک کشید. بخار سفید دهانش اجازه دیدن چیزی رو نمیداد. با ناامیدی سعی کرد با طی کردن ادامه راه به ضلع جنوبی و از اونجا به جای قبلی برگرده. در بین راه کورسوی نوری از داخل کلبه برای لحظه ای به چشمش خورد. مکثی کرد. سعی کرد به دیوار سنگی تکیه بدهد تا شاید باز هم چشمانش به اون نور بیافته. صبری که نتیجه داد. حالا مطمئن شده بود یک نفرداخل جانپناه هست. به سرعت و با اشتیاق دوباره به سمت در اصلی رفت و این بار بدون تلاش برای باز کردن در  با مشتهای محکم به روی در  می کوبید. صدای کوبیده شدن در  و انعکاس صدای اون در سکوت کوهستان به سعید اعتماد به نفس مضاعف میداد- انگار نه انگار موجودی درد مند و خیانت دیده در آستانه سقوط است- با شهوت و لذت خاصی به کوبیدن در  ادامه داد.
  • باز کن ..در و باز کن. همیشه اونی که گیر کرده بیشتر میترسه .و اونی که بیرونه بیشتر به همه چیز اشراف داره. اونقدر می کوبم تا در و باز کنی. کسی از دست حاج سعید در نرفته. اونم اینطوری.
سعید برای لحظه ای مکث کرد.و گوشش رو به در نزدیک کرد. سکوت در یک لحظه به کوهستان برگشت. از داخل صدای ناله های خفیف توام با هق هق به گوش می رسید. تشخص جنسیت صدا از اون فاصله غیر ممکن بود ولی برای سعید  واضع بود که فرد داخل جانپناه وضعیت عادی نداره به همین دلیل روشش رو تغییر داد. با ملایمت دهنش رو به شیار در نزدیک کرد و گفت :
  • می تونم کمکتون کنم..من یک کوهنوردم. چرا در و باز نمیکنید. صداتون رو میشنوم .باید زخمی شده باشید.
سعید باز هم سکوت کرد و با دقت سعی می کرد تا هر گونه صدای داخل جانپناه رو رصد کنه. صدای خش خش توام با ناله به در نزدیک و نزدیک تر میشد. حاجی که از نزدیک شدن فرد داخل جانپناه مطمئن شده بود با صدایی ارام از شیار در گفت :
-مراقب باش..اروم حرکت کن. من هستم. اروم حرکت کن. عجله نکن
ثانیه ای بعد در جانپناه با صدای زوزه شدید باز شد و چهره مرد جوانی به شدت رنجور و ضعیف نمایان شد. بوی تعفن داخل جانپناه حکایت از بسته بودن در  به مدت طولانی میداد. سعید بدون معطلی وارد جانپناه شد. و با گرفتن زیر بغل مرد جوان، لنگ لنگان اون رو به کنار میز سنگی وسط جانپناه برد و به سرعت برای هدر نرفتن باقی مونده گرمای داخل، در جانپناه رو بست.

-اینجا چیکار میکنی پسر؟ نیگا کن. نیگاش کن. از کی اینجایی؟ با تو هستم حرف بزن؟
پسری جوان - حدودا بیست و پنج ساله- با پیراهن کلفت اسکی و شلواری که اثار پارگی روی اون باعث دیده شدن لکه های خون خشک شده روی زانو و پا میشد ، با رنگی پریده و صدایی لرزون گفت:
  • نمیدونم.چند روزش رو نمیدونم.
  • پاهاش رو نگاه! چه بلایی سر خودت اوردی؟ منم هیچی ندارم که کمکت کنم.. می بینی تورو خدا
  • کمک نمیخوام ولم کن. فوقش می میرم .چه فرقی می کنه.
  • بازم یه جوون پرت و پلا گفت. ننه بابات خرجت کردن بشی اینی که هستی تا بمیری؟
  • مگه مهمه. چه الان چه بعدا
  • اسکی میکردی؟ چوبت هم شکسته
  • با اسکی اومدم. بشکنن. بمیرم .میشه کمک کنی بر گردم روی کیسه خوابم .خوابم میاد
  • فردا کمکت میکنم.. چقدر میتونی راه بری؟ پایین نریم بهتره .سخره های شیر پلا رو نمیکشی. به نظرم بریم ایستگاه هفت با تله کابین بریم پایین.
  • نمیخوام..
  • نمیتونم بزارم اینجا بمونی. امروز سه شنبه است .تا پنج شنبه احدی اینجا نمیاد..تلف میشی. تو به درک ننه بابات چی ؟
  • گور پدرشون. اصلا بی جا کردن من و به دنیا اوردن. مگه ازم پرسیده بودن.
  • بهتره بخوابی. حالت خوش نیست. فردا باید کلی راه بیای..شده کولت کنم میبرمت فهمیدی؟ حرفِ بیجا هم نباشه
با کمک حاجی جوان به کیسه خوابش برگشت. زیپ رو کشید و  به سمت دیواردَمَر شد.
  • اسمت چیه؟
  • میتونید سعید صدام کنی
حاجی سوال دیگری نپرسید. کمی از چوبهای خشک روبه روی شومینه رو به داخل اون آتش حقیر انداخت و منتظر گُر گرفتنش شد. صدای سوختن خارها و چوب های کوچک داخل شومینه-اگر چه گرمای خاصی تولید نمیکرد- ولی صدایی آرامشبخشی در جانپناه ایجاد کرده بود حاجی به فکر فرو رفت. برای لحظاتی فراموش کرده بود این موقع شب در این کوهستان سرد چه میکنه. ولی به تدریج همه چیز دوباره به ذهنش هجوم آورد. قرار بود فکر کنه. قرار بود به راه حلی برسه. والا کارش تمام بود.
کی میتونه یا بهتر بگم کی میخواد به من صدمه بزنه؟ خیلی ها . ولی این سوال خوبی نیست. سوال درست اینه : کی از کارهای من مطلعه؟ هیچ کس. پس چطوری رویا بهم نفوذ کرد؟ صبر کن ببینم. نکنه من اشتباه دیدم. نکنه اصلا اون عکسها ماله من نبوده. من که درخواستی داخل اون نامه ندیدم. از کجا معلوم خسته نبودم و عکسهای دیگه ای دیدم. چرا اینقدر شتابزده از دفتر بیرون اومدم. وای خدای من دارم دیوانه میشم. حد اقل می تونستم چندین بار عکسها رو با دقت ببینم و بعد اینهمه راه بیام. ولی آخه چرا چرت میگی حاجی. مرور کن. مرور کن. وارد دفتر شدم. یه پاکت بزرگ دم در بود. توی دفتر بازش کردم. توش پر عکس هام بود. عکسهام؟ من فقط یه سری عکس لخت دیدم. و یه مردی که داشت به یه دختر جوان تجاوز میکرد. رویا ! اون زن واقعا رویا بود؟ توی عکس فقط دیدم یه زن پشت به تصویر روی یه مردیه که بسته شده به تخت و اون زن مشغول ور رفتنه با اون مرده. نه! ..صورت مرد خیلی معلوم نبود. ولی صورتش پیدا بود. خودم دیدم. نمیدونم. نمیدونم. دارم خُل میشم.
صدای ناله های جوان از گوشه اتاق بلند شد و افکار مُشوَش حاجی رو به هم ریخت. حاجی از کنار شومینه بلند شد، مقداری آب از قمقمه نیمه یخ زده روی میز داخل یک لیوان آهنی ریخت و به سمت جوان رفت. با دست اروم روی پشت جوان کشید و اون رو از خواب بیدار کرد.
-چی کار کردی با خودت پسر جان بیا این آب رو بخور. همش توی خواب ناله میکردی.
پسر بهت زده به حاجی خیره شده بود. گویی حضورش رو تو کلبه فراموش کرده و بدنبال دلیلی برای حضورش میگشت. بعد از چند ثانیه به یاد اورد که مردی غریبه در میانه شب در جانپناه رو مثل داروغه ها می زد و بالاخره خودش رو به داخل رسوند
-درد دارم. پاهام درده. شاید شکسته باشه…. نمید ونم
-فردا میبرمت پایین. نگران نباش. هر طور که شده نجاتت میدم. بیا یه ذره آب بخور. سعی میکنم با این تیکه چوبهایی که داریم یه ذره آب گرم کنم. آب گرم حالت رو بهتر میکنه.
حاجی لیوان آهنی رو بدست جوان داد و به سمت شومینه بازگشت. بعد احساس کرد اطمینان جوان بهش  بیشتر شده با صدای بلندی پرسید :
  • اینجا چی کار میکنی ..آقا سعید؟
  • فرار کردم.
  • فرار؟ از کی؟
  • از خودم. از همه. بهم خیانت کردن. نمی بخشمشون
  • خیانت ؟ کی ؟ دوستات؟
  • نه دوست دخترم.
  • پس دوست دختر داری. چشمم روشن. مگه دوست دختر هم خیانت میکنه؟ کلمه خیانت رو برای همسر بکار می برن نه دوست دختر . درست نمی گم؟
  • فرقش چیه؟ مگه احساس رو هم میشه رسمی غیر رسمی کرد؟ خوب...دوسش داشتم.
  • که اینطور دوستش داشتی ولی اون تورو دوست نداشت نه؟
  • اونم من و دوست داشت .خیلی زیاد
  • پس چی؟ پس چرا بهت خیانت کرد؟
  • خوب .اون یکی رو هم دوست داشت
حاج سعید قهقهه ای زد و بعد کمی آب از قمقمه به داخل کتری برنجی ربخت و کتری رو با دقت کنار مُشتی چوبِ نیم سوز گذاشت و کمی به اونها فوت کرد تا بیشتر گُر بگیرن بعد که از کار کتری فارق شد  روی صندلی چوبی مُشرف به کیسه خواب نشست و ادامه داد :
  • که اینطور. طرف هم تو رودوست داشته هم یکی دیگه رو..اینطوری پس چطوری معلوم میشه کی کی رو دوست داره . پس تعهد چی میشه؟
  • قراره چی بشه؟ تعهد؟ ببین آقا از قیافه شما معلومه احتمالا آدم مذهبی هستید. من میفهمم شما چی میگید. شما دنبال بهشت و جهنم خودتون باشید. برای منی که معتقدم با مرگم همه چی تمام میشه اینها همش یه مشت اراجیفه. میشه کمکم کنید بشینم؟ پاهام بد جوری ذوق ذوق میکنه.
حاجی از پشت صندلی بلند شد و به سمت جوان رفت. دستش رو زیر بغل گرفت و جوان رو به دیوار تکیه داد.
  • خوب پس با این اوصاف چرا فکر میکنی بهت خیانت کرده ؟ مگه نمیگی هنوز دوست داره پس .مشکل چیه که بخاطرش زدی به کوه و می خوای حتی بمیری؟
  • تحقیرم کرده. لهم کرده. خورد خوردم. میفهمی. خورد. قرار نبود اینطوری بشه. ..اصلا . اصلا خودت چرا اینجایی؟ نگو که نصف شبی هوس کردی بیای کوه نوردی که باورم نمیشه.
  • من؟ من یه کوهنوردم. یه کوهنورد هر وقت دلش میگیره میاد کوه. میاد کوه تا خودش رو مرور کنه. مخصوصا وقتی که به ادم نارو زده باشن!
  • نارو؟
  • اره بهم نارو زدن
  • کی؟
  • نمیدونم. یعنی حتی شک دارم که نارو زدن یا نه. نمیدونم. ولی منم مثل تو حس له شدگی دارم. اومدم..اومدم بلکه کمش کنم. ولی نمیشه.
  • آب جوشت سر نره..راستی اسم شما چیه؟
  • اسم منم سعید هست!
حاجی و سعید برای اولین بار خنده رو لب هم دیدند. کیلومتر ها اون طرفتر. منیر سادات، چادرمشکی بِسَر و کفشهای پاشنه بلند و جوراب ضخیم مشکی به پا  با ریمل کلاغیِ زیر چشم؛ و دست کش سیاهی بدست از خونه ریحانه به سمت خونه خودش بر میگرده.تو مسیر برگشت چندین بار با موبایلش با یه ناشناس صحبت میکنه. در لابه لای صحبتها- لحنی که مشخصا بیش از پیش عامرانه است- ازش میخواهد تا قبل از اومدن یه پیتزای پپرونی بزرگ با نوشابه بگیره. دقایقی بعد منیرسادات در اتاق پذیرایی- با تاپ زنونه ای که از چاک اون سینه های درشت و افتاده اش پیداست در حال که شُرتی  به پا نداره  روی مبل لم داده و منتظر کسی هست. ناگهان تک زنگی به گوش میرسه.منیر سادات لبخند به لب به سمت دربازکُن می دَوَه. بعد با خوشرویی عامرانه ای به جوان پشت در می گه " پیتزا خریدی؟...بیا بالا". زمان زیادی لازم نیست تا مرد جوان و آراسته -پیتزا به دست- جلوی در قرا بگیره.منیر با دیدن جوان بسته پیتزا رو ازش میگیره؛ در پشت سرش ره میبنده و با دستش سر جوان رو به طرف خود می کشه و بدون هیچ حرفی شروع به مکیدن لبهای سرد- ولی برجسته جوان- می کنه. در این حین جوان تازه وارد هم دستهاش رو از آستین های  کاپشن سرمه ای رنگ به سختی - در حالی که منیر به شدت مشغول مکیدن لبهاش هشت- ییرون میاره کاپشن مثل یه برگِ زردِ پاییزی زیر پای اونها می افته. اینبار جوان ؛ منیر رو به سمت مبل هدایت میکنه. برای یه لحظه میون لبهاشون فاصله ای می افته. زمانی که منیر با استفاده از اون روی مبل  روی جوان می افته. دو دستش رو   پشت سر جوان میگذاره و باز هم شروع به مکیدن لبهای جوان می کنه. در این فاصله؛ جوان با اینکه سنی از منیر سادات گذشته ولی با ولع زیاد دستهاش رو به باسن اون میرسانه و مثل خمیر شروع به مالیدنش میکنه.
-"لب قلوه ای من...جونم..چه لبی داری حمید"
-همش ماله توه با اون کون نرمت..امشب پارت میکم منیر جون
-آخخخخخ. جونم..بیوه پاره می کنی ؟ یه بیوه کارکشته…..اوف که دلم هوات و کرده لب قلوه ای من با اون کیرت……..ولی الان نه…..بزار شکمم پر بشه بعد...ولی کلی امشب باید بهم حال بدی..خوب بسه دیگه..پاشو..ا مثل یه پسر خوب برو تو اشپزخونه و سفره رو اماده کن...بعدش ...چیزای خوبی برات دارم.
حمید خنده کنون با صورتی بر افروخته و آلتی سفت شده  از روی مبل به سمت جعبه پیتزا حرکت کرد.و اون رو برداشت. و به سمت اشپزخانه رفت. منیر مثل یک گربه ملوس روی مبل دراز کشیده بود.
  • ببینم کار خوب بود امروز؟ اگه رئیست اذیتت می کنه بگو..میدم پوستش و بکنن.
  • نه اکبر آقا مرد خوبیه. کاری به کارم نداره.ولی جون مادرت منیر جون جایی چیزی از من نگیااا.با تیپا بیرونم میکنن.
  • نترس بیرونتم بکنن خودم استخدامت میکنم که صبح تا شب من و بکنی! خوبه؟
  • اون که از خدامه ولی خوب اینطوری که کسی نمیفهمه .بهتر نیست؟
  • چرا چرا من عاشق پنهان کاری هستم اصلا این عشق بازی پنهانی مزه دیگه ای داره. شاید اگر مزش و میدونستم دوره زنده بودن شوهر خدا بیامرزمم زیر ابی می رفتم.کی می دونه. .بدو میز و بچین..لب قلوه ایِ من.
  • چشم منیر جون
  • راستی تو توی گاراژ حاجی رو هم می بینی؟
  • کدوم حاجی؟
  • حاج سعید دیگه
  • اهان. والله حاج سعید که همیشه نیست. گه گاهی میاد سر میزنه و میره. بیشتر با اکبر اقا کار داره.
  • پس می بینیش
  • اره زیاد نه.دیروز مثلا اومده بود و سریع هم رفت.
  • که اینطور...بجنب ..بجنب که کیر می خوام..صیغت کردم که چی؟ بدو که بریم سر کارمون.بجنب
پس که اینطور. حاجی دیروز سر کار بوده. ریحانه فکر میکرده رفته جنوب. داره جالب میشه. پس اون راضیه مارمولک درست دیده بوده.یکی قاپ حاجی رو دزدیده. میدونستم. مردهای مذهبی که تو عمرشون هیچی جز کص زنشون ندیدن اگر برسن به یه لعبت حسابی خر میشن و میافتن تو تله. اینم نمونش . بی چاره ریحانه. صد بار بهش گفتم خودت و بیشتر درست کن. بیشتر به حاجی برس . گرگ زیاد شده. ولی این دختره خیلی ساده تر از این حرفهاست. واقعا که. این دختر با این سادگیش معلوم نبود اگر حاجی صیغش نمیکرد بعد اون اتفاقات چه بلایی سرش می اومد. واقعا که ساده است. حاجی گفته رفته جنوب! تو هم باور کردی. خاک تو سرت کنن. حالا بکش. زن دوم سرت داره میاره. این مارمولکهایی که من می شناسم تا ریشه زن اول رو نزنن ول نمی کنن. اما چقدر ساده ای ریحانه. چقدر ساده ای. اگر من مثل تو ساده بودم اون مرحومِ شوهرم رو سرم ده تا هوو آورده بود. هَمَشون یه جورن. یه سری جماعت مردِ زن ندیده خَر مذهب که با یه آب و رنگ از راه بدر میشن. مگه نبود اون خدا بیامرز شوهرم. توی بازار کوچیک برای خودش برو و بیایی داشت. مشتری داشت. مشتری های زن. زنهای خونه داربی بته ای که صبحها بعد راهی کردن شوهرهاشون راه می افتادن طرف بازار. هم فال بود و هم تماشا. اگر احیانا یه مرد خوش تیپ و پولدار هم می دیدن بدشون نمی اومد یه چند دقیقه لاس خشکه باهاشون بزنن و دلی و قلوه ای بدن. کار خاصی صورت نمیدادن ولی خوراک غیبت عصرشون جور میشد. از این تیپها وقتی می ترسیدم که از یه در دیگه لاس میزدن. چادر گُل گُلی به سر، سَر حرف و باز میکردن و حرف رو میکشوندن سر بد بختی و آبرو داری و حفظ آبرو توی شرایط بدبختی. شوهرِ معتاد یا مُرده. اونوقت یه مرد با آبرویی مثل شوهر خدابیامرزم رو تحت تاثیر قرار میدادند و ازش کمک می خواستن. همیشه نه، ولی گاهی هم کار به صیغه ختم میشد. حاج آقا برای اینکه زیر پر و بالشون رو بگیره یه خونه تو همون اطراف بازار یا راه آهن اجاره میکرد یا می خرید و اون زن و صیغه میکرد. زن اول هم وقتی می فهمید که حاج آقا از زن صیغه ایش یه پسر کاکُل زری می آورد. اونوقت تازه دوزاریش میافتاد که اون همه نبودن ها بابت هیات و تکیه و مسجد نبوده! آقا رو کار تشریف داشتن. ولی حد اقل اون زمانها این تیپ زنها اینقدر ور پریده نبودن. دنبال ریشه زدن نبودن. نهایت مثل یه زالو دنبال یه آب باریکه برای خودشون و بچه شون میگشتن. مردهای هم از اول اونقدر جَنَم داشتن که بدونن چه غلطی دارن می کنن. بعد صد و بیست سال اگر سرشون رو زمین میزاشتن نه زن اول در به در میشد نه لشگرِ صیغه ای هاشون. ولی الان ! نرسیده خونه و مال و زندگی رو می برن یک آبم روش. بی چاره ریحانه . حاجی که من میشناسم صیغه اش رو هم تا الان خونده. تازه اگه بچه ازش نداشته باشه. ولی منیر. خوب پریدی. نه گذاشتی شوهرت سرت هوو بیاره. نه مالش رو گذاشتی کسی بخوره.حالا هم بعد مرگش تازه مزه زندگی رو داری میچشی. کاش تو بیست سالگی می فهمیدم این طعم رو. سی سال دیر فهمیدم که مکیدن یه لب قلوه ای یه جوون پر انرژی چه حسی داره. که باید قبل فرو رفتن اون آلتِ گوشتی سفت باید چی کار کرد تا از لذت مست شد. ولی حالا که فهمیدم. حالا که این خوشگله رو تور کردم. خیلی خوشگله...خیلی ولی از همه مهمتراینه که نمی تونه دست از پا خطا بکنه. تمام زندگیش دست منه. یه بی آبرویی بکنه از هستی ساقطش میکنم کاری می کنم خودش رو بکشه. اونم میفهمه این چیزهارو . میدونه باید پسر خوبی باشه. و هست. نزدیکهای تمدید صیغه نامه که میرسه یه کمی جفتک میندازه ولی خوب. اونم میخواد بازار گرمی بکنه. مهم نیست. مهم اینه که دهنش غرصه.
  • حمید. پس این سفره شام چی شد ؟ بجنب کارت دارم.

در جانپناه دو سعید که حالا با هم بیشتر اُخت گرفته بودند از هر دری صحبت میکردند.انگارسالهاست همدیگه رو میشناسن. از بحث های سیاسی بگیر تا بحثهای کمی اعتقادی. سعید کوچک درد پاهاش روفراموش کرده بود و با کمک حاجی یه کم چایی گرم خورد.  برف و بوران هم  بیرون از جانپناه بند آومده بود و هوااروم ارومباز میشد. چیزی که حاجی رو برای بازگشت فردا امیدوار میکرد.
  • آقا سعید خدایی بهت خیانت کرد ؟ حالا چی کار میخوای بکنی؟
  • دخترِ خوبیه. یه دختر شیطون. یه اسکی باز ماهر. تو یه خانواده پولدار. شما باشی با یه آدم مثل من می مونی؟ نه نمی مونی
  • چطوری باهاش اشنا شدی؟
  • تو مهمونی. مهمونی رفتن یکی از دوستان. داشت برای همیشه می رفت کانادا . روی همین حساب همه رو دعوت کرده بود. یه مشت جوانِ مجرد بالاشهری پولدار. منم خودم و جا کرده بودم توشون.
  • از کجا؟ اینها معمولا الکی به کسی پا نمی دن.
  • از شما چه پنهون اون زمانها ساقی بودم. هم ابکی هم دودی. مشتری های خاص داشتم. صاحب مجلس هم یکی شون بود.الان دیگه نیستم. صرف نمیکنه. کار خوبی دارم.
  • خوب ؟
  • توی اون مهمونی دیدمش یه دختر ریزه میزه. از دوستهای خواهر صاحب مجلس بود. بین اون همه دخترِ آرایش کرده خوش تیپ به چشمم نیومد. ولی زمان لازم بود. یه مقدار که از مهمونی گذشته بود شروع کردیم به رقص. همه با هم. نور کم شده بود .عوضش رقص نور روی دیوار وزمین وجود داشت. چشمم و باز کردم دیدم دارم باهاش میرقصم. من خیلی نخورده بودم ولی اون. تقریبا مست بود. دستش و تو دستم گرفتم . با دخترهای زیادی بودم ولی این یکی خیلی تو دل برو بود. با اون جثه ریزه میزه تو مشتم بود. بقلش کردم دستم و دور کمرش نداختم .حتی توی اون تاریکی گردنش رو بو کردم و بوسیدم. یه حس خاصی بود. نمیتونم وصف کنمش.
  • خوب این که طرف تو بود ..اون کی گفت دوستت داره!؟
  • هیچ وقت.مگه باید بگه؟
  • خودت گفتی؟ نگفتی اونم دوست داره؟
  • چرا دوستم داشت ولی نه اون طوری که تو فکر میکنی .
  • درست بگو ببینم چی میگی؟
  • خوب آخه همه چی رو که نمیشه گفت آقا سعید. بزرگتری گفتن .
  • منم مثل برادر بزرگترت. بعدشم مثکه یادت رقته اینجا کجاست. می دونی با مرگ چقدر فاصله داریم؟ اگه این دریک ساعت باز بشه. احتمالا تا صبح یخ زدیم. پس بدون که حرفهای اینجا با حرفهای اون پایین فرق داره. بگو
  • راست میگی. حرفت قبول. اینجا مرگ دورمون رو گفته. میگم. می گم. هیچ وقت مستقیم بهم نگفت ولی با تمام وجود حس میکردم وقتی زیرمه اونقدر لذت میبره که دوستم داشته باشه.
  • که اینطور . که اینطور. پس چرا بهت خیانت کرد؟ شاید. شاید لذتش بیشتر بوده نه
سعید صرفه بلندی کرد. انگار دچار تشنج شده بود. تعدا صرفه ها باعث شد تا حاجی به بالای سر سعید بیاد. چندین بار به پشت سعید زد. دستهای سعید یخ کرده بود. حاجی به سرعت به سمت کوله سعید رفت و برای پیدا کردن قند یا چیزی شیرین شروع به جستجوی داخلش کرد. بعد از مدتی با دو تیه خرمای سیاه برگشت. خرمای اول رو به زور داخل دهن سعید کرد. دومی رو خود سعید به زحمت فرو داد. سر سعید هنوز گیج میرفت. با تُن صدایی پُر از ضعف از حاجی خواست تا به کیسه خواب اش برش گردونه. چند دقیقه  بعد سعید تو کیسه خوابش خوابیده بود. و حاجی گوشه جانپناه به سوختن خارهای داخل شومینه خیره شده بود.
این پسره هم خره. یه احمق مثل بقیه. نه میفهمه دوست داشتن چیه و نه اینکه چطوری باید ابرازش کرد.آینده کشور دست یه مُشت خُل می افته. تو مهمونی دیدمش و کردمش و اونم من و دوست داره. زرشک. رویا! رویا !این رویا کی بود؟ چرا بعد اومدنش این همه ترسیدم؟ چرا اون همه لذت بردم؟ انگار همه اطلاعت و چَم و خَم زندگی و احساساتم رو بلد بود میدونست رو چی دست بزاره می دونست چی کار کنه که از خود بی خود بشم. اصلا فرض کن تمام اون چیزهایی که دیدم اشتباه بوده. فرض کن اون عکسها رو یکی دیگه فرستاده برای موضوعی که من نمی دونم. ولی به من مربوط نمیشه. فرض کن هیچی الان من روتهدید نمیکنه.این رویا از کجا اومد؟ اصلا فرض کن کسی از روی کلید ساخته بوده ولی این همه اطلاعات مخفی رو از کجا بلد بود؟ یعنی از اول تحت تعقیب بودم؟ ولی این بازی رو خودم به پا کرده بودم. خودم اون زن و مرد و نجات دادم. خودم راه و چاه رو نشونشون دادم خودم بهشون گفتن چی کار بکنن!. آی خدا..دارم دیوانه میشم.

چشمان خُمار و خواب آلود منیرسادات روی مبل درحالی که تو آغوشِ تَن پُر مو وداغ حمید بود گهگاهی باز و بسته میشد. ضربان قلب هر دو بر اثر هم آغوشیِ داغ و هیجانی هنوز به شدت می تپید. منیر با یه صدای لرزون  به حمید گفت: " عالی بود. مثل همیشه.بعد شروع به بازی کردن با موهای دست حمید شد و با خودش فکر میکرد : "این چیه که وقتی تموم میشه انگاری ده تا قرص ارام بخش رو یه دفعه دادم بالا. هیچ وقت چنین حسی رو بعد خوابیدن با اون خدا بیامرز نداشتم. نمیدونم شاید هر چیزی که مخفی شد مزش بیشتره. شاید حاجی هم به همین دلیل زن خوشگلش و ول کرده و رفته سراغ به صیغه ای. تو این مساله هم ما زنها بد بختیم. نمونش همین ریحانه ! با  اون صورت زیباش. به عنوان یه زن همیشه وقتی میبینمش دلم میخوادش. یادمه خیلی وقت پیشها که یه بار باهاشون شمال رفته بودیم خونه لعیا سادات . با صد تا قسم و آیه بهمون اطمینان داد که استخر کاملا سرپوشیده هست و هیچ احدی نمیتونه توش رو ببینه. هنوزم بدن ریحانه رووقتی از توی رختکن استخر بیرون اومدم یادمه. رونهای کشیده و صاف. با اون یه تیکه ای که پوشیده بود دور کمرش و رونهاش با هم سِت شده بودند.و سینه های نسبتا درشتش زیر مایو فیکش شده بود. یه لحظه دلم خواست با دودستم جفتشون رو بگیرم و گاز بزنم. آخرشم یادمه بهش گفتم کوفتش بشه حاجی!ولی حاجی از این لعبت هم زده شده رفته سراغ یه صیغه ای. خیلی خری حاج سعید. خیلی. من و ریحانه و اون مارمولک؛ راضیه، ته توی کارت رو در میاریم. ما زنها رو دست کم گرفتی حاجی!

صبح شده بود. آفتاب تند کوهستان روی برفهای تازه می تابید و انعکاس شدید نور چشم هر انسانی رو به بسته شدن وادار می کرد. در طرف جنوب، هوای شهر کاملا تمیز و رویایی شده بود. جوان اسکی- بازکه با کمک حاج سعید بعد از چند روز از جانپناه بیرون آومده بود و با اینکه هنوز هم درد نسبتا شدیدی حس میکرد، سعی داشت با حرکات ساده ورزشی به عضلاتش حرکتی بده تا بلکه برای پیاده روی بدون کوله پشتی آماده بشه. اونطرف تر، حاج سعید چوبهای اسکی جوان روبه پشت  کوله بسته بود و سعی می کرد  روی دوش خودش بندازه. ساعت از هشت صبح نگذشته بود که ان دو در مسیری پر از برف کوبیده نشده به سمت قله توچال حرکت کردند.
این پسره هم خیلی خره. یکی نیست به این دیوانه بگه اولا کسی که بهت هیچ وقت هیچ تعهدی نداده چطوری میتونه بهت خیانت بکنه؟ در ثانی فرضا هم که خیانت کرد، باید بیای نوک قله کوه؟ جوانهای ابله نادون. دوره ما جونها اینطوری نبودن. حد اقل یه ذره فکر تو سرشون بود.سیاست داشتن. همین من! بین یه مادر قدر قدرت و یه خواهر سیاست مدار و یه زن خوشگل و یه خواهر زن مارمولک و داشتن مسولیت توی یه سازمان اطلاعاتی تونستم گلیمم و از اب بکشم بیرون.حد اقل تا پریروز!خواهر زن؟ ای وای! راضیه!..چرا به فکر اون نبودم. راضیه تو این شرایط بهترین کمک رو میتونه بهم بکنه. اونقدرم ازش راز دارم که هیچ وقت به سرش نزنه دست از پا خطا بکنه. اره راضیه بهترین کسیه که میتونه راهنماییم بکنه. قضیه رو بهش نمیگم. بهش دروغ میگم. یه داستان میسازم و به کارم ربطش میدم و ازش می خوام با اون دانش روانشناسی که داره کمکم بکنه. اره این خوبه و خوبیش اینه همشون فکر میکنن من مدیر یه شرکت پیمانکاری هستم. اینم خیلی طبیعیه که یه مدیر ارشد توی یه شرکت پیمانکاری دشمن داشته باشه. بهش میگم آبروم در خطره. اره اینطوری راضیه غیر مستقیم به ریحانه میگه و ذهنش رو اماده میکنه و میشه توجیح کلی از استرسها و نبودنهای من. اگر طوری شد میگم برام پاپوش درست کردن و میخوان ابروم رو ببرن. خیلی خوب شد. خیلی. اینطوری زمان میخرم. بعدشم اگر کار به جاهای باریک کشید چون ذهن ریحانه اماده است میتونم در بد ترین شرایط بهش بگم دشمنهام یه زن رو مامور کردن من و اغفال کنه وازم مدرک بگیره. من هم ادمم یه ادمی که با زنها اصلا نبوده و نمیشناستشون.پس به راحتی افتادم تو دام. اینطوری هم دل ریحانه رو بدست اوردم و نصف حقیقت رو بهش گفتم هم جبهه پشت سرم رو محکم کردم تا بتونم زمان بخرم و ته توی اصل قضیه رو در بیارم. خوشحالم خیلی . به یه نتیجه خوب رسیدم. این پسره هم داره خوب میاد. با این سرعت دو ساعت دیگه میرسیم ایستگاه هفت و سوار تله کابین میشیم. خودمونیما شاید همه این فکر ها و راه حل ها کار خدا باشه. شاید اجر کمکیه که به این پسره دارم میکنم. بالاخره خدا بزرگه حتی برای یه بنده کس کشی مثل حاج سعید رازی!

بعد از پنج ساعت پیاده روی حاج سعید و جوان اسکی باز سوار اخرین تله کابین ایستگاه هفت به سمت ایستگاه اول شدند.در تمام طول مسیر نیم ساعته؛ گرمای مطبوع افتاب و عضله های خسته و درد؛ چشمپ هر دورو سنگین کرده بود و برای چند لحظه هر دو بخواب رفتند بعد از رسیدن به ایستگاه اول سعید با کمک حاجی از تله کابین بیرون اومد و هر دو به قصد کرایه تاکسی به سمت دکهای سفید رنگ حرکت کردند که یه هو چند مامور مسلح نیروی انتظامی دوره شون کردن. یکی از مامورها به به اونها دستور ایست داد. خواب از سر حاج سعید پریده بود. دستش رو از جیب اُورکت سیاه رنگش بیرون اورد ومامور رو به آرامش دعوت کرد. جوان اسکی باز وضعیتی بهتر از حاج سعید نداشت. نگاه مضطربش داعم به سوی حاج سعید میلغزید و خیلی عصبی این پا و اون پا میکرد. ماموری که به نظر میرسید مسول سایر سربازها بود بدون هیچ توضیحی کُلت به دست رو به روی حاج سعید ایستاده بود. تا اینکه صدایی صورت ماموران، حاج سعید و پسر اسکی باز را به سمت خودش کشید.
"دلاور اینجا چی کار میکنی؟. میدونستم هر وقت مشکل لاینحلی هست خودت رو میرسونی". مردی لاغر با موو ریش یکدست سفید که پیراهن راه راهِ سرمه ای رنگش را روی شلوار پارچه ای سیاه انداخته بود از دور به حاجی نزدیک شد.پشت بیسیم داخل دست راستش فریاد زد " مورد بازداشت شد.تمام" بعد به مسئول سربازان دستور داد تا دستهای پسر اسکی باز را از پشت با یک دست بند آهنی ببندند و او را به داخل ون نیروی انتظامی ببرند. حاج سعید مبهوت بردن پسرک به داخل ون را  را دید میزد. " حاجی ممنونمتم به خدا."
  • چی شده؟ سید باقر؟
  • حاجی فروتنیت رو عشقه. به خدا تو دیگه کی هستی.  چهار روزه تمام تیم اطلاعات نیروی انتظامی شمال تهران بسیج شدن این پسره رو دستگیر کنیم. اخر سر شما با این موقعیتت ؛ تنهایی رفتی با پای خودش آوردیش پایین .دست مریزاد.
  • چه عرض کنم سید جون. خواست خدا بود. و الا ما که کاره ای نیستیم. جرمش اثبات شده حالا؟
  • اره بابا. پزشکی قانونی تجاوزش رو به اون دختره اثبات کرده. اگه رفیق دختره نمی رسید حتما  این بیشرف برای اینکه هیچ ردی نزاره میکشتش و مینداختش تو یه دره و تا بهار باید صبر میکردیم جنازه رو پیدا کنیم. خیلی شانس اورده.
  • نفهمیدی علت جرم چی بوده؟ به من که سر تا پا دروغ گفت
  • ظاهرا اون دختری که بهش تجاوز کرده یه ساقی مواد بوده. البته از اول نمیدونستن.چطوریش رو  نمیدونم ولی زیاد توی مهمونی های این شازده رفت و امد داشته. ظاهرا دختره برای تلکه کردن این خانواده پولدار؛ داداش این آقا رو الوده مواد میکنه و ازاین طریق کلی تیغش میزنه. وقتی می فهمن کی عاملش بوده که دیگه خیلی دیر بوده.داداشه بر اثر اوور دوز میمیره. اینطور که از ظواهر برمیاد بعد مرگ داداشش، این پسره هم تصمیم میگیره انتقام بگیره و به یه بهونه دختره رو میکشونه تو کوهستان. و میشه اونچیزی که دیدید
  • عجب.زمونه بدی شده سید باقر. به هر حال من در خدمتم
  • حاجی خیلی مردی. سایت از سر ماها کم نشه ایشالا. یا علی.
حاج سعید تاکسی گرفت و به سمت دفترش رفت. ایده ای که در کوه به سرش زده بود؛ باعث افزایش اعتماد به نفسش شده بود. با کمک اون ایده میتونست زمان مناسبی بخره. زمانی که برای کشف اصل ماجرا بهش نیاز داشت.در دفتر سریع دوشی گرفت لباسهای گل آلود خودش رو با یک دست کت شلوار اتو کشیده و آماده که همیشه در دفتر داشت عوض کرد و به سمت دفتر راضیه راه افتاد. به دفتر راضیه که رسید پشت در چند لحظه مکث کرد به تمام صداهای بلند و کوتاه اطراف با دقت گوش داد و بعد در زد. صدای قدمهایی از پشت در شنیده میشد. در باز شد. چهره متعجب راضیه که یه روسری آبی رنگ، نصفه و نیمه روی سرش بود، به صورت حاجی دوخته شد :
  • سلام بر خواهر زن گرامی
  • سلام حاج سعید. اینطرفا..بفرمایید تو
  • اینم شیرینی مورد علاقه شما؛ خواهر زن عزیز
  • لطف کردید. ریحانه گفت سفر هستید بخاز این تعجب کردم.
  • بودم.
  • بفرمایید
حاجی وارد اتاق کار راضیه شد. یک میز چوبی بزرگ ؛که روی اون چند تا کتاب و یه سری کاغذ و یه مونیتور کامپیوترقرار داشت؛ در انتهای اتاق پشت به پنجره گذاشته شده بود. چند تا کتابخونه پر از کتاب که با چوب تیره رنگی درست شده بودند در کنار میز بودند. اتاق برای حاجی به شدت تاریک بود. بعد از ور انداز کردن کل اتاق، حاجی روی مبل چرمی که درست رو به روی میز گذشته شده بود نشست. چند لحظه بعد راضیه با یه سینی چایی و چند تا پیش دستی سر رسید و به حاجی شیرینی که خریده بود رو تعارف کرد.
  • بفرمایید چایی.
  • دستت درد نکنه. بیا بشین باهات کار دارم
  • خیره ایشالا
حاجی با به خنده مصنوعی و شیطنت امیز گفت :
  • حتما خیره. بعد ریحانه محرم رازهای من تویی دکتر
راضیه با یه قیافه جدی گفت :
  • بعد ریحانه؟ فکر نکنما
  • حالا مهم نیست. بشین کارت دارم. اول از همه میدونم صدای همه مریضات رو برای روز مبادا ضبط میکنی. برو همشون رو خاموش کن!
  • همشون خاموشن حاجی خیالت راحت
  • من و سیاه نکن ریحانه. اون دوربین روی طبقه دوم کتابخونه و کنار چراق مطالعه و  اون شنود زیردسته صندلی رو به روی من و پس چیه؟
راضیه  خنده بلندی کرد و گفت:
  • آفرین حاجی. همیشه تیز بودی. همیشه!
بعد با یک دستگاه کنترل از راه دور همه دوربین ها رو خاموش کرد و گفت:
  • تموم شد. من در خدمتم.
  • آفرین. خوب گوش کن راضیه. تو همیشه برای من مثل راضیه بودی. توی خونه من بزرگ شدی. تمام خرج تحصیلت رو دادم تا برای خودت کسی بشی. به تو اطمینان دارم. تو رو پاره تن خودم میدونم. و خودتم این رو میدونی
  • پاره تن؟ یا نون زیر کباب؟ چرب و خوشمزه
  • نیومدم برای نبش قبر و بیرون ریختن پرونده ها...اونها باشه مردونه بین خودمون. ازت کمک میخوام
راضیه لحظه ای سکوت کرد و چشمانش رو با دقت ریز کرد و رو به حاجی گفت:
  • کمک؟ من؟ به حاج سعید..اخر الزمون شده؟
  • گوش کن. خوب میدونی که توی یکی از شرکتهای پیمانکار نفت و گاز کار میکنم. مدیر ارشدم. میدونی که چند صد میلیارد تومن پروژه زیر دستمه. جند صد نفر ادم و باید اداره بکنم. کار امروز و دیروزم هم نبوده. از بعد ازدواج با خواهرت وقتی از دادگستری بیرون اومدم دارم همین کار رو میکنم. میشه حدود بیست و هفت سال!.
  • همه رو میدونم. خودتون گفتین بارها هم گفتین. مشکل چیه؟
  • سر تا پاش مشکله دختر. میدونی بیست و هفت سال کار توی مهمترین صنعت این مملکت اونم کسی که پیشینه مهندسی نداره یعنی چی؟ یعنی به اندازه موهای سرت دشمن دارم. اندازه موهای سرت ادمهایی هستند که نمی خوان سر به تن من باشه. هزار بار سعی کردن زیرابم رو بزنن ولی خوب. نتونستن.
  • شما ادم سیاست مدار و رندی هستی حاجی. این و من یکی خوب میدونم
  • اره ولی رند هم زیاده. دست رو دست هم بسیار. راضیه. تو بد ماجرایی افتادم. این بار میخوان با حیثیتم بازی کنن.
  • اختلاس بهتون بستن؟
  • بدتر از اون.
  • یعنی چی؟
  • فعلا نمیدونم. علت اینکه اینجا اومدم چیز دیگه ای هست. راضیه! ازت میخوام به ریحانه حالی بکنی توی شرایط خوبی نیستم. احساس می کنم این چند وقته بهم مشکوک شده. الکی بهانه میاره. میره روی اعصابم. به خدا قسم دردی که شک ریحانه نسبت به من توم ایجاد میکنه صد برابر بد تر از تهمت بقیه است!. ازت  میخوام کمکم کنی. ازت میخوام کمکش کنی. می دونم روش اثر داری. کاری کن این شکش از بین بره.
  • حاجی شما زنتون رو بهتر از من میشناسید ریحانه هم مثل شما خیلی تیزه. شما خودتون چی کار کردید شکش بر طرف بشه؟
  • نمیدونم.
  • گوش کنید حاجی شما یه زنی دارید که مثل یه ستونه برای اون خونه. زنیه که دو تا بچه رو با خواهر کوچیکش توی اون شرایط بزرگ کرده. با تمام سختی ها . با تمام زخم زبونها. اون زن عادی نیست که بشه با دو کلمه خرش کرد. میدونید چی به من گفت دفعه قبل؟
  • چی بهت گفت؟
  • گفت حاجی من و محرم خودش نمیدونه. با من حرف نمیزنه. از من کمک نمیخواد.حتی نمیدونم کجاست! داعم مسافرته. نه از غمش برام میگه نه از شادی. حاجی! ریحانه یه چریکه برای شما. خودتونم خوب میدونید. یه زن قوی و قابل اتکا. بهش اطمینان کنید.
حاجی سکوت کرده بود با خودش فکر میکرد چقدر از زنش دور شده و چقدر در این شرایط بهش نیاز داره .
  • حاجی شما برای من پدری کردید. راضیه هم برام مادری کرده. جفتتون رو میشناسم. هر دو قوی و محکمید. به هم اطمینان بکنید
حاجی در سکوت نگاهی به راضیه کرد. بعد بدون معطلی ایستاد.
  • ممنونم دختر جان. من برم که کلی کار دارم
  • مرسی از اینکه من و محرمتون دونستید. بازم در خدمتم.

حاجی به سرعت از مطب راضیه خارج شد .در راه با اکبر صحبت کرد و قرار شد برای گرفتن یک چک به گاراژ بره. حاجی بعد از اتمام کار و بیرون اومدن از دفتر گاراژ با حمید رو در رو شد.
  • چطوری آقا حمید. همه چی میزونه
  • به لطف شما حاجی. خدا سایتون رو از سر ما کم نکنه.
  • ببینم تو نمیخوای زن بگیری؟
  • اره والله حاجی زن خوبه. ولی خوبش خوبه. بدش بد بخت می کنه ادم و
  • خوب تو خوبش رو بگیر
  • حاجی همه مثل شما نیستن که نیتشون خوب باشه!. دعا کنید برای ما کوچیکترا..ایشالا خدا قسمت کنه یه زن خوبم نصیب ما بشه.
  • ایشلا. ایشالا. راستی خانومم بهم گفت هفته دیگه ختم انعام خونه ماست. بهم گفت خبرت کنم بری کمکشون. وقت که داری؟
  • چرا که ندارم. در خدمتم.

اوضاع داره بهتر میشه. این راضیه عجب مارمولکیه. همیشه دوستش داشتم. اگه توی اون دادگاه کذایی، ریحانه با زبون دیوانم میکرد، راضیه با اون چشم و دماغ و دهنش دیوانم میکرد.یادش بخیر دو سه بار وقتی ملاقاتی میاومد دیدن راضیه به بهانه بازرسی بدنی دستمالیش کردم.نمیدونم چرا اون معذبش قند تو دلم آب میکرد.هر چقدر خواهرش بیشتر سعی میکرد با چرب زبونی من و به خودش جذب بکنه؛ بازی با راضیه بیشتر برام لذت بخش میشد.یه بار تهدیدش کردم که خواهرش رو اعدام میکنن و اون باید کمکش کنه. وقتی حسابی گریه کرد بردمش تو اتاق خودم و بهش گفتم فقط اون میتونه کمکش کنه. حسابی خوشحال شد. بهش گفتم باید گناه خواهرش رو قبول کنه و بابتش مجازات بشه. با گنگی یه بچه دوازده ساله نگاهم کرد. بهش گفتم خدا گناهان خواهرش و میبخشه اگه قبول کنه تا یه کم برای خواهرش درد بکشه. فقط یه کم. قبول کرد. در اتاق رو قفل کردم. وحشت کرده بود.بهش گفتم اگه این ماجرا رو برای کسی تعریف کنه خودم حکم اعدام خواهرش و میدم.وباید این ماجرا تا ابد بین من و اون باقی بمونه. بقض کرده بود. تا حد مرگ ترسیده بود. و این ترسش لذت بی حدی بهم میداد.روی پاهام نشوندمش. دامنش رو بالازدم و با دستم جلوی دهنش رو گفتم و با دست دیگه شروع به چنگ زدن به باسنش کردم و بعد چند تا کشیده محکم به پشتش زدم. جای دستم حسابی ورم کرده بود. بعد روی زمین انداختمش و با تهدید بهش گفتم که نباید جای ورم رو به کسی نشون بده. بهش یه اب نبات دادم و رفت. دفعه بعد که من رو دید از دیدنم صورتش مثل کچ شد. باز هم بردمش توی اتاقم ولی اینبار به جای کتک بهش اب نبات و شیرینی دادم و گذاشتم از تلوزیون داخل اتاقم کارتون بببینه. با این روشها حسهای متناقضی رو توی وجودش انداختم. تا نه از دستم فرار بکنه و نه خیلی بهم نزدیک بشه. امروز هم که برای خودش زنی شده. یه مارمولک به تمام معنا. اما حرف امروزش کاملا درست بود. باید به ریحانه اعتماد بکنم. اون تنها کسی هست که هیچ کسی رو جز من نداره. نابودی من نابودی اونه. شاید قضبه رو بهش گفتم. شاید.

حاجی با دستهایی پر از کسیه های خرید وارد خونه شد. ریحانه با قیافه ای نه چندان شاداب در حالی که لباس شب سفید و معمولی پوشیده بود  به استقبالش اومد.
  • خوش اومدی حاجی. سفر خوب بود
  • خیلی خسته شدم ریحانه خیلی. چایی داریم؟
  • اره تازه دم کشیده
  • هیچ کاری نکن برو چایی بیار باید باهم حرف بزنیم

چند دقیقه بعد ریحانه با دو لیوان چای داغ روی مبل کنار حاجی نشست. مشخص بود که موهاش مدتهاست درست شونه نشده. گیس درازش رو روی شونه راستش انداخت و به صورت اصلاح نشده حاجی خیره شد.
  • یه کم به خودت برس حاجی نمیخوای بری سلمونی؟
  • میرسم سرم بد شلوغه. میرم سلمونی فردا پس فردا. یه مطلب مهمی میخوام بهت بگم
  • خیره ایشلا
  • ریحانه تو همه زندگی منی. برات با خیلی ها جنگیدم. از مادرم بگیر تا خواهرم و نظم خانوادگیم. خودتم خوب میدونی. میتونم بگم بعد این همه سال به جز تو کسی رو ندارم
  • لطف داری حاجی. منم به جز شما کسی رو ندارم.
  • رو این حساب من و تو توی یه کشتی نشستیم. هر بلایی سر من بیاد سر تو هم میاد
  • حاجی نصف جونم کردی.بگو چی شده
  • هیچی عزیزم فقط خواستم بهت بگم دوستت دارم. تو همه کسم هستی.
  • حاجی حرفت و بزن
  • ریحانه. بیست و هفت ساله برای تو و خانوادم دارم سگ دو میزنم. چند صد میلیارد تومن پروژه زیر دستمه و صدها نفر رو نون میدم. خیلیه بیست و هفت سال توی این مملکت کار اجرایی کردن.. خودتم میدونی. چه روزهایی که تا مرز سکته رفتم.
  • خدا حفظت کنه حاجی میدونم. چی شده حالا؟
  • ریحانه دشمن دارم. به اندازه موی سرت. دشمنهای خونی .اونهایی که نمیخوان زنده باشم. خیلی پوستم کلفت بوده تونستم از دستشون در برم. ولی…
  • ولی چی...بگو حاجی..کشتی منو
  • ولی این دفعه بد گیر افتادم.
  • گیر؟ خاک تو سرم. چی شده؟
  • ریحانه ازت معذرت میخوام باید حلالم کنی. تو تنها کسی هستی که توی این ماجرا باید حلالم کنه والا ..والا میسوزم.
حاجی وانمود کرد که میخواد گریه کنه. سرش رو به روی شونه های ریحانه گذاشت و سکوت کرد.
  • کشتی من و….چی شده؟ کجا گیر افتادی؟…
  • این دفعه دشمنها از یه بازی کثیف شروع کردن. جوری که حتی نمیدونم از کجا خوردم. دو هفته قبل منشیم یه تلفن از یه مرد ناشناس رو به من وصل کرد. اون مرد خودش رو از یه موسسه خیریه معرفی کرد و از من خواست کمکشون کنم. گفتم سرم شلوغه و قطع کردم. چند روز بعد باز هم تلفن کردند عصبی شدم و بازم قطع کردم. فردای همون روز اکبر بهم زنگ زد و گفت یه موسسه خیریه باهاشون تماس گرفته و در خواست کمک کرده و یه شماره موبایل هم به عنوان پیام گذاشتن. این بار عصبی شدم و مستقیم به شماره ای که داده بودند زنگ زدم . یه زن گوشی رو برداشت. پشت تلفن گریه میکرد. زار میزد. خیلی دردناک بود. چیزی برای گفتن نداشتم.عصر همون روز دوباره اون اقا از موسسه خیریه بهم زنگ زد. ازش قضیه اون زن ر وپرسیدم. خیلی ناراحت شد. ناراحت از اینکه اون زن مستقیم به من زنگ زده. معذرت خواست. و گفت دیگه مزاحمم نمیشه. ازش درباره زن سوال کردم. همون حرفهای اون زن رو تکرار کرد. نتونستم جلوی خودم و بگیرم و رفتم به دفتر اون مرد. یه دفتر دنج توی یکی از کوچه های اطراف هفت تیر. یه ساعتی که حرف زدیم وقت اذان شد. بلند شدم برای نماز. کارم که تموم شد اونها کباب و دوغ سفارش داده بودن. بوی کباب حسابی گشنم کرده بود. غذا رو که خوردم حس سنگینی بدی کردم. چشمهام باز نمیشد. خواستم از در بیام بیرون که نفهمیدم چی شد. بیدار که شدم روی مبل چرمی توییکی از اتاقهای همون دفتر بودم. از اتاق که بیرون اومدم به جز منشی کس دیگه ای نبود. حسابی معذرت خواستم و بیرون اومدم.
  • خوب؟
  • امروز یه پاکت دریافت کردم.
  • پاکت ؟ وای خدا مرگم بده
  • همش عکسهای من بود با یه زن. نامردا..نامردا وقتی بیهوش بودم ازم عکس گرفتن تا تلکم کنن
اشک تمام صورت ریحانه رو گرفته بود. و دیگه صدایی ازش در نیومد.

صبح روز بعد ریحانه که تا صبح روی مبل هال خوابیده بود به راضیه تلفن کرد.و ازش خواست سریع خودش رو به خونه برسونه. نیم ساعت بعد راضیه با یه مانتوی قهوه روشن و روسری هم رنگ مانتو وارد خونه شد.
  • خودش اعتراف کرد.
  • چی؟ کی ؟ در مورد چی حرف میزنی ریحانه
  • حاجی اعتراف کرد .بیشرف.
  • حاجی؟؟ درست حرف بزن بگو ببینم.
  • فکر کرد من خرم. یه داستان ساخت. تهش اینه که با یه زن خوابیده چطوریش داستانه. ولی با یه زن خوابیده و بد تر از همه عکس هم ازش دارن
  • یا حضرت عباس. عکس؟؟؟؟ یعنی میخوان تللکش کنن.
  • اره .پدر سگ..میدونستم. بو میکشیدم این رفتارش رو . میدونستم داره خیانت میکنه
  • ای خداا.
  • به من خیانت کرد. نمیبخشمش ..نمیبخشمش.
  • خودش گفت عکس گرفتن ازش؟
  • اره خودش گفت ..داستانش رو جوری گفت که انگار قربانی یه تصویه حسابه ولی نیست. بعد بیست سال میفهمم کی راست میگه کی دروغ. مثل سگ دورغ میگفت.
  • پس دیگه نیازی به تحقیق نیست..
  • نه نیست. منیر راست میگفت. از هممون با تجربه تر بود و این مردهای پدر سگ و میشناخت. حق با منیر بود. کاش به حرفش گوش داده بودم
  • ابجی جونم. کار از کار گذشته..الان پای تو هم گیره. اگه منیر درست گفته باشه مرحله بعدی تلکه بالا کشیدن اموال حاجیه. اونوقت آوارش روی زندگی تو هم می ریزه .تا دیر نشده باید کاری کنیم
  • چی کار ..چی کار راضیه.. بد بخت شدم. بد بخت شدم. اون کثافت به من خیانت کرد .معلوم نیست با چند تا زن خوابیده معلوم نیست چند تا صیغه ای داشته و داره. گه بگیره گور پدرش رو. معلوم نیست اگه عکس ازش نمیگرفتن چی کار میکرد. راضیه بد بخت شدم.
  • اروم باش عزیزم. اروم باش. نباید خودت رو ببازی..گوش کن. ببین چی میگم. نباید اینجا بمونی. دست بچه ها رو بگیرو  برو خونه مادرش..همونجا بمون.  
  • نمیخوام روی هیچ کسش رو ببینم
  • گوش کن ریحانه. همه چیزت و از چنگت در میارن حتی بچه هات رو. حضانتشون رو میدن دست باباشون و یه تیپا میزنن در کونت . میفهمی؟ گوش کن..دست بچه ها رو بگیر و برو خونه مادر حاجی. بهش بگو باید حرفش روبتونی حضم کنی. و بگو میترسی بیان سراغ بچه ها. حوالش بده به من. باید مهریه بده. خیلی حساسه. می فهمی.
  • نمی تونم فکر کنم راضیه.دارم دق میکنم. دارم میمیرم. دلم میخواد با دندونهام جرش بدم. کیرش و پاره کنم. مرتیکه بهم خیانت کرد. به همین راحتی
  • پاشو.پاشو وسایلت رو جمع کن باید بریم مدرسه بچه ها روبر داریم بریم خونه مادر حاجی.بجنب

همه چی اونطور که فکر میکردم پیش نرفت. ریحانه بد ترسیده. تو شوکه. رفتن خونه مادرم. ولی همینکه رفتن اونجا بازم خوبه. این یعنی نمیخوان در برن. این یعنی هنوز هم میخواد با من باشه. طلاق بی طلاق.یعنی جیهه پشت سر اگر چه همپیمان نیست ولی دشمنی هم نمیکنه. راضیه خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم محکمه. امروز که رفته بودم دفترش مثل همیشه با مهربونی باهام برخورد کرد. حس میکنم واقعا دختر خودمه. از خون خودمه. میفهمه چی میگم. قضه تلکه رو برای اون هم تعریف کردم. به نظرم بر خلاف ریحانه قضیه رو باور کرده. چون داعما با سوال بمبارونم کرد. و من هم به همه سوالات جواب منطقی دادم. دو تا پیشنهاد داد. اولیش رو با اینکه دردناکه انجام میدم و دومیش رو با عشق انجام میدم!. راست میگفت. قضیه یه تلکه است. اونا که قضیه رویا رو نمی دونن. اونا که قضیه خونه کامرانیه رو نمیدونن فقط می دونن که یه تلکه صورت گرفته، که هنوزم نگرفته! من فقط عکسهای خودم رو دریافت کردم بدون اینکه از من چیزی خواسته باشن! ولی میخوان .مطمئن هستم که به زودی نامه ای چیزی به من میزنن و از من چیزی خواهند خواست والا برای چی رویا رو فرستاده بودن؟. منم داستانی که تعریف کردم داستان یه تلکه هست. پس می تونم به کمکهای راضیه گوش کنم. پیشنهاد اولش رو همین فردا انجام میدم. اگه تلکه درکار باشه حتما چشم به مالم دوختند. خونه رو به نام راضیه می کنم و ویلای نوشهر رو هم همینطور. همه اینها به اسم مهریه انجام میشه که عندالمطالبه هست. پس کسی نمی تونه شک بکنه. کار کارِ قانونیه. پیشنهاد دومش هم این بود که اینها یه نفر نیستن یه تیمن.و کاملا به من اشراف اطلاعتی دارن. هر کی هست یه اشناست. یه کسی که ریز رفتار و علایق من رو میدونه. پس راه دوری نباید رفت. همین اطراف دنبال طرف باید بگیردم. خیلی فکر کردم. تنها کسی که به ذهنم رسیده زن مرتضی خدا بیامرزه. نه شوهر داره که کنترش کنه. و هم انگیزه داره که تلکم کنه. هم به پول میرسه هم جلو دهنم رو گرفته تا از ترس ابرو به کسی چیزی نگم. باید ته توی این بیوه رو دربیارم.

حاجی با اینکه ساعت چهار صبح خوابیده بود ولی راس ساعت نه صبح وارد دفترش شد. بعد از باز کردن نرده محافظ پاکت یک نامه پشت در توجهش  رو جلب کرد. در رو باز کرد و وارد دفتر شد. با یک کارد میوه خوری نامه رو باز کرد. داخل نامه تایپ شده بود " جمعه ساعت 9 شب بیا به این ادرس. .اگر به کسی اطلاع بدی تمام عکسها به ایمیل تمام شرکا فرستاده خواهد شد". حاجی لبخندی زد. نه بخاطر خوشحالی از متن نامه بلکه بخاطر اینکه این نامه مشخص کرد که تلکه کنندگان از شغل اصلی حاجی بی اطلاع هستند و تنها  شغل پوششی حاجی رو میدونن. مطلبی که بسیاری از معماهای ذهن حاجی رو حل کرد.با انرژی بیشتر دوباره به متن نامه نگاه کرد. ادرس نوشته شده در محدوده سه راه اذری بود. حاجی اون منظقه رو به خوبی میشناخت منطقه ای متراکم از جمعیت با کوچه های نسبتا باریک که فقط موتور به راحتی از آنها عبور می کند. ادرس ذهن حاجی رو به سمت منزل مرتضی انداخت. از آدرس دقیق منزل مرتضی بی اطلاع بود ولی میدونست که محدوده اون حوالی سه راه آذری هست. فکری به سرش زد. موبایل رو برداشت تا مطمئن بشه اکبر هنوز وارد گاراژ نشده. بعد به سرعت به سمت گاراژ حرکت کرد.
به جز دو کارگر و حمید هیچ کسی در گاراژ حضور نداشت. حاجی با کلید یدکی که داشت درب اتاق اکبر رو باز کرد و به سراغ کشوی پرونده ها رفت. بعد از چند ثانیه جستجو. پرونده مرتضی رو پیدا کرد. از داخل پرونده ادرس منزل مرتضی رو یادداشت کرد و از دفتر اکبر خارج شد. حاجی متوجه شده بود که ادرس منزل مرضی و ادرس اون نامه فقط یک کوچه با هم فاصله دارند.

داره شکّم به یقین تبدیل میشه. بیوه مرتضی درست کنار اون ادرسه. بیوه مرتضی نمیتونسته تنها این کار رو انجام بده. و حالا من میدونم کی بهش کمک کرده . دقیق نه. ولی میدونم یکی از داخل گاراژ کمکش کرده. چون تمام قسمتهایی که توی پرونده مرتضی ادرس داشته رو یه نفر با ماژیک سیاه پوشونده. فقط یه تیکه رو یادش رفته بوده: آخرین فیش حقوقی مرتضی! این موضوع داره یواش یواش روشن میشه. وکالت دادم تا خونه و ویلای نوشهر رو هم به نام ریحانه بزنن. هنوز خونه مادرم هست. جاش اونجا امن تره. همین که ذهنم از روی اون آزاد شده بهتر تونستم روی گیر انداختن شبکه تلکه فکر کنم. به جاهای خوبی رسیدم.

حوالی ساعت نه شب وقتی آخرین مریض از مطب راضیه بیرون اومد حاجی وارد مطب شد. راضیه با دیدن حاجی آهی کشید و از حاجی خواست به اتاقش بره. بعد یه سینی چایی داغ برای حاجی اورد و پشت میزش نشست
  • خوب چه خبر ؟
  • خداروشکر. وکالت رو که دادم. .وکیلم به زودی سند خونه ها رو به نام ریحانه میزنه. پس از این بابات جای نگرانی نیست.
  • خوبه. پس دستشون به مالت نیمی رسه. بعدش؟
  • بعدشم اینکه یه نامه دریافت کردم ازشون. ازم خواستن برم یه جایی.
  • خوبه! پس اونها هم فعال شدن. کجا هست؟ میرید؟
  • نکته همینه! قبلا بهم گفته بودی کسی که اینکار ها رو کرده قطعا باید آشنا باشه. به نظرم حق با تو بود. طرف آشناست. فکر میکنم بهت گفته بودم. من از اول یه یه نفر شک داشتم
  • به کی؟ ولی حاجی اینها یه نفر نیستن یه تیمن. حالا شما به کی شک کردی؟
  • یه کارگر داشتیم توی گاراژ به اسم مرتضی. چند ماه بعد ازدواجش توی تصادف می میره. و زنش بیوه میشه!
  • لابد زنش هم کلی ادعای دیه و پول کرده. یه زن تنها و فقیر..
  • درسته. کرده بوده . دو سه بار هم اومده بوده گاراژ. ردش کرده بودن.
  • پس تمام انگیزه ها رو داشته
  • اره. رفتم آدرس خونش رو چک کردم. با ادرسی که باید برم روز جمعه. فقط چند تا خونه فاصله داره.
  • عجب. زرنگیه! خوشم اومد. خواسته خودش رو الوده نکنه ولی نمیدونه که اینطوریه م خودش رو لو داده هم تیمش رو
  • افرین دقیقا
راضیه ادرس قرار رو از حاجی گرفت وتوی اینترنت دید بعد از پشت میز بلند شد و در اتاق شروع به راه رفتن کرد. چشمهای حاجی روی انحنای کمر و رون راضیه قفل شده بود. به یاد روزی افتاد که راضیه در مدرسه با یکی از همکلاسی هاش دعوا کرده بود و در نتیجه مدرسه جریان رو به حاجی گفته بود. فردای اون روز حاجی خواهرش و ریحانه رو به قم فرستاد و با راضیه در خونه تنها شد. حمام. تنبیه. رونهای سرخ شده راضیه. الت گُر گرفته حاجی زیر شُرت..
  • حاجی یه فکری دارم. البته شما از همه بهتر خودتون میدونید .ولی فرضا شما برید به اون خونه. هر اتفاقی میتونه بیافته. هرچی!. میتونه دوباره بیهوشتون کنن و ازتون عکس بگیرن . میتونن گروگان بگیرنتون. هر کاری ممکنه. در ثانی فرض کنید از شما خواسته ای داشته باشن. و شما هم انجام بدید. بعدش چی؟ خواسته پشت خواسته میاد!
  • حرفت منطقیه. ولی چیکار به نظرت میشه کرد. اونها چیزی ازمن دارن که هرگز نمیتونم ریسک پخش شدنش رو قبول کنم. پلیس رو هم وارد این ماجرا نباید کرد که بیآبروییش بیشتره
  • دقیقا.به نظرم شما باید بهشون یه ضربه بزنید. یه ضربه که بفهمن با کی طرفن بفهمن که شما راه نمیای باهاشون و اگر هم تقاضای اولشون رو قبول کردید قبول دومی در کار نیست.
  • اینم قبوله ولی چی کار؟
  • بگم؟ یه کم خشنه ها!
  • میدونی که من ادم خشنی هستم. بگو
  • قطعا همه اعضای تیم توی اون خونه نیستن. ولی با این کار یه پیام به اونها داده میشه. که اگه دست از پا خطا کنن شما قدرتش رو دارید که نابودشون کنید. ببینید اونها یه چیزی میخوان . و الا بی ابرو کردن یه ادم چه مفعی براشون داره. اونها به قصد یه سودی این کار رو کردن. پس برای سودشون هم که شده تا دقیقه اخر صبر میکنن. پخش کردن اون عکسها دردی از اونها دوا نمیکنه.
  • قبوله .نقشت چیه؟
  • شما باید اون خونه رو بسوزونید!
  • هان؟
  • خیلی ساده است. اونجا پر کوچه های تنگه. خونه هایی پر جمعیت. کافیه اتیش سوزی بشه. کسی سالم بیرون نمیاد
  • یعنی ادم بکشم
  • شاید نمیرن. ولی قطعا میترسن
  • چی میگی؟ امکان نداره طرح بگیره.
  • چرا شدنیه اگه اداره داشته باشید و بخواهید.
  • چطوری؟
  • گفتید قرار ساعت 9 شبه نه.؟
  • اره
  • خوبه دلیل اینکه نه شب گذاشتن اینه که اون منطقه توی اون ساعت خلوته. یه منظقه کارگری شب زود میخوابه چون صبح باید چهار صبح بیدار بشه و بره سر کار.
  • خوب
  • من مکان خونه رو چک کردم پشتش یه خرابه هست. و کنج کوچه هم هست. اگه ساعت هشت و نیم با چهار تا دبه بنزین برید اونجا میتونید به راحتی از خرابه وارد خونه بشید. البته این یه پیشنهاده روی نحوه اتش زدن خونه خودتون میتونید فکر کنید. من نظری ندارم ولی فکر میکنم راه خوبی باشه.

چقدر خوشگلی. حتی خوشگل تر از ریحانه. وقتی فکر میکنی و جدی میشی دوست دارم ساعتها گردنت رو لیس بزنم و بوس کنم. مثل اخرین شب. شانزده سالت بود. این اخیرین باری بود که بدنت رو لمس کردم. ریحانه حامله بود. برده بودمش خونه مادرم. من وبودم و تو. بهونه ای برای تنبیهت نداشتم. مجبور شدم سه تا قرص خواب بریزم توی آب پرتغالت. نیم ساعت بعد مال من بودی. لخت لختت کردم.تن لخت یه دختر شانزده ساله. که پوست تنش بوی شهوت میده. دیوانه وار از گردن تا بند انگشتهات و بوسیدم و لیس زدم.سینه ای که هنوز در نبومده بود و مکیدم. هیچ وقت کردنت توی برنامم نبود. ولی اون شب ارزو داشتم می تونستم بکنمت. انگشتم رو با ولع و ترس خیس میکردم و روی کست میکشیدم. هنوز باکره بودی و نمیخواستم من عامل پاره کردنت باشم. سرم رو بین رونهای لطیفت کردم و لبم رئ محکم روی کست فشار دادم. ای کاش تا ابد این لذت ادامه میداشت.

  • حاجی هستی؟ به چی فکر میکنی حاجی؟
  • ببخشید. حواسم پرت شد. شرمنده.
  • شنیدید چی گفتم؟
  • نه
  • ای بابا. حاجی گفتم به نظرم باید به اینها ضربه بزنی. من اتیش زدن خونه رو پیشنهاد میدم
  • اهان..اهان. یادم اومد. بزار ببینم چه طرحی می تونم بریزم. پیت بنزین طرح خوبی نیست.
  • هر جور خودتون میدونید.

ساعت هشت و پنجاه دقیقه روز جمعه، صدای انفجار نسبتا شدیدی کوچه پس کوچه های سه راه اذری رو لرزوند. چند دقیقه بعد صدای آژیر امبولانس ها و ماشینهای اتش نشانی محله رو برداشت. شعله های اتش از چند متری کاملا دیده میشد. چند کیلومتر اونطرف تر مردی با کت چرمی که توی دستش یه ظرف معجون گرفته بود عبور ماشینهای اتش نشانی رو نظاره میکرد.


تموم شد. کلکشون رو کندم. خیلی ساده. با یه کیت انفجاری ساده. و کنترل از راه دور. از پشت صحنه میتونم دخالت کنم و علت اتش سوزی رو بندازم گردن اداره گاز یا شایدم کپسولهای غیر مجاز. اون تیکه مهم نیست. مهم اینه یه ضربه بهشون زدم. حالا باید دید حرکت بعدیشون چیه. کسی که دنبال تور کردن حاج سعید رازی هست باید پای لرزشم بشینه!.
گفتگوی ذهنی حاجی با صدای زنگ در متوقف شد. موبایلش رو به روی میز گذاشت و به طرف در رفت. در رو باز کرد. سه مرد ریشو که یکی از اونها به نظر سرهنگ نیروی انتظامی میاومد حاجی رو به داخل خونه هل داد و در یک چشم به هم زدن دست بندی به دستهاش زد. مرد عبوس لباس شخصی گفت :
  • سعید رازی؟
حاجی بهت زده جواب داد:
  • خودم هستم.
  • شما به جرم تجاوز به عنف وقتل یک دختر گلفروش بازداشت هستید!

ادامه دارد