جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب عشق ممنوع. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب عشق ممنوع. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ مهر ۱۹, دوشنبه

عشق ممنوع


    نوشته : ایول

    نگاه کردن به تهران بزرگ, اونم تو شب وقتی که همه چیز سیاهه و فقط نورهای رنگی زیر پام برق میزنن حس خیلی قشنگیه. باعث میشه احساس کنم که جزئی از این زمین و مخلوقات توش نیستم. حس میکنم که یه آدم فضائی هستم که از یه کره دیگه به زمین نگاه میکنم. چه حس قشنگیه که بتونی هر چی سرت آوردن فراموش کنی و بشی یکی دیگه... یه کاغذ سفید و تمیز که هیچکس هنوز وقت نکرده سیاه و خط خطیت کنه. مچاله ات کنه... از ریخت بندازتت...با اینکه امشب تنهام, تصمیم گرفتم برای خودم یه جشن کوچولو بگیرم و علیرغم گشادی باسن, برای خودم انار دون کنم. مثل یه جشن تولد کوچولو برای خودم. جشنی برای تولدی عجیب و دوباره. دونه های انار رو ریختم تو یه پیاله بزرگ و بالاخره بعد از پونزده سال روش نمک زدم. آخ!!!!! انار با نمک!!! چه حالی میده!! همیشه شبهای یلدا که دور هم جمع میشدیم و من میخواستم به انار نمک بزنم, نمیذاشتن. میگفتن تو ضعیفی. لاغری. لم دادم رو کاناپه و همونطوری که به ویدئوی جدید سردار اورتاچ نگاه میکردم مشغول خوردن شدم. هر قاشقی که میذاشتم دهنم فقط لذت خالص بود. دلم میخواد بگم لذت ترش آزادی چون هیچ وقت از از طعم شیرینی خوشم نیومد که نیومد...

    اولین شب یلدائی هستش که من بالاخره تنهام. تو یه آپارتمان ۹۰ متری و به قول مامانم لونه گنجشک زندگی میکنم اما واقعا دارم زندگی میکنم. خونه شوهرم در ظاهر یه ویلای ۵۰۰ متری بود اما در باطن حکم یه قفس طلائی داشت که من ۵۷ کیلوئی رو تو خودش اسیر کرده بود. جائی که توش فقط نفس میکشیدم. شوهرم پسر عموم هم بود. شوهری که خودم انتخاب نکرده بودم. پدر و مادرامون از بچگی نافمونو برای هم بریده بودن. بچه که بودم زیاد نمیفهمیدم یا بهتر بگم برام مهم نبود که آینده چه چیزی با خودش به همراه داره. بچگیم فقط بازی بود و بازی. نمیتونم بگم خوانواده ام مذهبی بود چون نبود. بابام یه آدم معمولی بود که با کارش عروسی کرده بود و مادرم هم که معمولی تر از بابام. به قول یارو گفتنی, خلاصه شده بود تو قابلمه و قوری و رقابت بی پایان با بقیه زنهای فامیل. نمیخوام بگم بچگی سختی داشتم چون خاصیت بچگی اینه که نه چیزیش یادت می مونه نه برات مهمه. تا وقتی شکمت سیره و تنت گرم و میتونی جفتک چارگوش بندازی, دیگه بقیه اش مهم نیست. همه چیز دنیا مال توئه و تو هم میتونی هر چی دلت میخواد باشی. از خرگوش و موش گرفته تا پری دریائی...


    تک فرزند بودم اما لوس نه. دختر خاله ام فریبا یه چند ماهی ازم کوچیکتر بود و مثل خواهرم. تنها همبازیم بود. همیشه یا ما خونه اونها بودیم یا اونها خونه ما. من و فریبا عاشق هم بودیم اما بعدا که بزرگتر شدیم یه دفعه فریبا باهام سرد شد. رفتارش به کل با من عوض شد. حسادت رو تو چشماش میدیدم اما نمیفهمیدم برای چی. فریبا از هر نظر که بگی یه سر و گردن از من بالاتر بود. یه خانوم واقعی. خوشگل و مهربون و آروم. چون یک کمی هم شکمو بود, از ۱۲ سالگی غذا میپخت که میتونستی انگشتاتو باهاش بخوری. گلدوزی. خلاصه از هر انگشتش هزار تا هنر میریخت. بر عکس من. تازه من یک کمی اخلاقای پسرونه چاشنی شخصیتم داشتم که باعث میشد با تمام پسرهای فامیل گلاویز باشم و مرتب باهاشون کتک کاری بکنم. مخصوصا با حمید...
    اینکه ارتباطمون دیگه به اون خوبی نبود خیلی اذیتم میکرد و من نمیفهمیدم چرا. تا اینکه یه بار قسمش دادم و گفتم بگه چیکار کردم که اینطوری باهام سرد شده چون خیلی برام عزیز بود. اونموقع دیگه ۱۶ ساله شده بودیم.
    -فریبا! مرگ من... بگو آخه من چیکار کردم؟
    -هیچ چی نیست...
    -پس چرا اینطوری میکنی؟ چرا اونروز نیومدی تولدم؟ دلمو شکستی...
    -بی خیال یلدا... گیر دادی ها!... پریود بودم حوصله نداشتم...به تو چه؟
    -غلط کردی! باید بگی!
    و گفت. گفت که عاشق پسر عموی من شده. پسر عموئی که ناف بریده من بود. فریباعاشق حمید شده بود که ازمون ۵ سال بزرگتر بود. راستش هیچوقت راجع به حمید فکر نکرده بودم. اگرهم فکری کرده بودم فقط در رابطه با این بود که کی و کجا میتونم حالشو بگیرم. خیلی قلدر بود و کتک خورش بسیار ملس! اما در اصل تا اون موقع راجع به هیچ پسری فکر نکرده بودم. عاشق شدن من و عشقام , خلاصه میشدن تو هنرپیشه های تلویزیونی و هر روز عاشق دلخسته یکی بودم و فرداش هم فارغ. یه روز عاشق رضا رویگری بودم. یه روز عباس ظفری. هنرپیشه ها هم که یکی دوتا نبودن. خلاصه سرم با عشقهای اساطیری گرم بود. مخصوصا که اونموقع ها تازه فیلم تایتانیک اومده بود و عشق لئوناردو دیکاپریو طوری منو مچل کرده بود که نه کسی رو میدیدم نه چیزی...فکرشو بکن! یکی اونقدر دوستت داشته باشه که تو رو از یه کشتی در حال غرق شدن نجات بده و بعدشم جونشو فدای تو بکنه و توی آب سرد در حالیکه دست تو رو توی دستاش گرفته یخ بزنه. تصمیم گرفته بودم وارد رشته هنرهای زیبا بشم و برم هنرپیشگی بخونم و بعدشم برم آمریکا و یه هنرپیشه موفق بشم و با لئوناردو دوست بشم و ازدواج کنم... تورو خدا حماقتو ببین!
    برای همین هم وقتی فریبا بهم گفت که عاشق حمید شده نزدیک بود از خنده غش کنم.
    -خوب احمق جون! چرا از اول نمیگی؟
    -منظورت چیه؟
    -خوب اگه اونم تو رو دوست داره چرا با هم دوست نمیشین؟
    -اونم منو دوست داره اما نمیشه...
    -چیه؟ میخوای طاقچه بالا بذاری واسه اش؟ یالله! عروس خانوم مبارکه!
    -حق هم داری مسخره ام کنی دیگه... بخند...
    و زد زیر گریه. نفهمیدم چرا گریه میکنه. تا اینکه چند لحظه بعد دنیا رو سرم خراب شد و من هم زدم زیر گریه. تمام آینده ام جلوی چشمام خرد و خاک شیر شد. تازه معنی حرفهای زن عمو رو میفهمیدم که زرت و زورت منو عروس خانوم خطاب میکرد. منم همیشه تعجب میکردم. بر عکس فریبا که تپل مپل و سفید مفید بود من سبزه بودم و لاغر مردنی. بد قیافه نبودم اما هزار سال به پای فریبا نمیرسیدم. هر چند برام اصلا مهم هم نبود. اما وقتی مادر حمید بهم میگفت عروس خانوم, من فکر میکردم شاید چون به نظرش خوشگلم بهم میگه عروس خانوم. نگو واقعا عروسش بودم... من برای آینده ام فکرای دیگه ای تو سرم داشتم که انگار قبل از تولدم بقیه ریده بودن توش... پس چرا به من نگفته بودن؟ مگه زندگی من نبود؟ پس چرا من تنها کسی بودم که در جریان نبودم؟ با مامانم حرف زدم.
    -مامان... فریبا راست میگه؟
    -چیو؟
    -من قراره با حمید عروسی کنم؟
    -مگه نمیدونستی؟
    همچین گفت نمیدونستی انگار من با علم لدنی به این دنیا اومده بودم!
    -من از حمید خوشم نمیاد... من با حمید عروسی نمیکنم!
    -راستش منم زیاد راضی نیستم اما بابات میخواد... بعدشم... حالا کو تا اونموقع؟ یه سیب تا از درخت زمین بیوفته هزار تا چرخ میخوره...
    اما نخورد! بعد از اون من و فریبا به دلیل درد مشترکمون, مثل یه روح شدیم تو دو تا جسم. تمام مدت گریه میکردیم. اون برای عشقش و من هم برای زندگی و نقشه هام که نقش بر آب شده بود... ۱۹ ساله که شدم, با گریه و زاری و چشمای ورم کرده نشوندنم پای سفره عقد. گریه ای که گذاشته شد به پای دلتنگیم برای پدر و مادرم , اما در اصل دلیل دیگه ای داشت. فریبا هم اونشب نیومد. خاله ام میگفت آنفولانزا شده و تب کرده اما من میدونستم این تب چیه... خودم هم سرمو رو بریده بودن و خونم میرفت توم...
    حمید هم همچین حالش بهتر از من نبود. کارد بهش میزدی خونش در نمی اومد. منو دوست نداشت. منم اونو دوست نداشتم. از اونموقعی که فهمیده بودم فریبا و حمید عاشق همدیگه هستن, وقتایی که مامانم خونه نبود , تو خونه ما همدیگه رو میدیدن. فکر میکردیم زندگی مثل فیلماس که اگه عاشق و معشوق همدیگه رو زیاد ببینن عشقشون محکمتر میشه و هیچکس نمیتونه بیاد بینشون... اما قدرت فرهنگ و اجتماع رو دست کم گرفته بودیم... بچه های خرفت و احمق دهه ۶۰ بودیم و ساده دل... با حمید و فریبا قرار گذاشته بودیم که بعد از عقد , مثلا یه چند ماه که گذشت بگیم اخلاقامون به هم نمیخوره و جدا بشیم و بعد یه مدت هم که آبها از آسیاب افتاد حمید با فریبا عروسی کنه.فکر میکردیم زندگی مثل داستانهای لیلی و مجنونه... بعدش فهمیدیم که یکی از یکی مجنون تریم و دیوانه تر...
    یکی دو روز قبل از عقد که مثلا برای اپیلاسیون و کوفت و زهر مار رفته بودیم , مامانم یک دفعه ناغافل شروع کرد در گوشم ویز ویز کردن , که زن باید واسه شوهرش چیکارا بکنه. تقریبا از آشپزی و خونه داری شروع کرد تا رسید به شب عروسی. با اینکه مثل لبو قرمز شده بودم اما گفتم بیخیال. من که قرار نیست واقعا عروس بشم. بذار دلش خوش باشه. اما شب عقدمون یه دفعه کاشف به عمل اومدیم که امشب شب عروسیمون هم خواهد بود و قراره بریم سر خونه زندگیمون.من و حمید فکر میکردیم بعد از امشب قراره هر کی بره خونه خودش. نمیدونم کدوم شیر پاک خورده ای نقشه امون رو به هم ریخت. هر چی هر جفتمون گفتیم که بابا! ما اصلا همدیگه رو نمیشناسیم... گفتن چه بدی از هم دیدین مگه؟ به من میگفتن مگه حمید سیگاریه؟ گفتم نه... مگه مشروب میخوره؟ گفتم نه... گفتن خوب کاری هم هست و تحصیلات بالا هم که داره. از بچگی هم که با هم بزرگ شدین و به اخلاقای هم آشنایی دارین. دیگه چی میخوای از این بهتر؟ حالا دیگه نمیدونم به حمید چیا گفته بودن و به قول خودشون ما رو قانع کردن... و فرستادنمون خونه بخت. اون شب تا صبح من و حمید به هم مثلا امیدواری میدادیم که همه چیز درست میشه. ما که قرار بود بعد از عقد بگیم با هم تفاهم نداریم الان بعد از عروسیمون میگیم. مگه اینهمه آدم طلاق نگرفتن؟ ما هم یکی مثل اونا... بعدش هم هر کی یه گوشه خوابید.


    فرداش صبح زود بود که مامانم زنگ زد و گفت که فریبا بیمارستانه. بهمون گفتن که دیشب گویا فریبا حالش بد شده بوده و وقتی دیر وقت مادر و پدرش از عروسی ما برگشته بودن دیدن حالش بده و نمیتونه راه بره. سراسیمه با حمید خودمونو رسوندیم بالای سرش اما تازه اونجا بود که فهمیدیم طفلی سکته مغزی کرده و نصف تنش لمس مونده. از همون روز بود که من و حمید با هم دشمن خونی شدیم. هر کدوم قضیه فریبا رو گردن اون یکی مینداخت و تمام مدت به هم میپریدیم. حمید که عاشق فریبا بود. اما منم کم فریبا رو دوست نداشتم. مثل خواهرم بود.حمید میگفت:
    -تو اگه اینقدر که میگی فریبا رو دوست داشتی خودتو میکشیدی کنار...
    -من دختر بودم کسی منو به تخمش حساب نکرد... تو که مثلا مرد بودی و حرفت برو داشت , گه خوردی که نگفتی منو نمیخوای... ریدی تو زندگیم مادر جنده!
    و اولین سیلی رو اونجا از حمید خوردم. قبح مسئله دیگه کامل ریخته بود. طوری همدیگه رو کتک میزدیم که... خلاصه یکی من میگفتم یکی اون. یکی من میزدم, یکی اون. تو جمع و مهمونی هم که فقط رعایت جمع رو میکردیم اما در خلوت دشمن همدیگه بودیم. خودشم بد جور! بر عکس تازه عروس و دامادهای دیگه که یه آبی زیر پوستشون میرفت و لپ گلی میشدن من و حمید جفتمون هم لاغر شده بودیم و عصبی. تنها وقتایی که با هم دعوا نمیکردیم وقتی بود که من فریبا رو می آوردم مهمونی پیشمون و چند روز نگهش میداشتیم. نمیدونم از عشق و علاقه بود یا از عذاب وجدان. از اینکه نصف تنش لمسه و دهنش کج مونده , عذاب وجدان داشتم و نمیتونستم چشم تو چشمای درشت و قهوه ایش بندازم... مخصوصا وقتی نمیتونست حتی ساده ترین کلمه ها رو درست بیان کنه و قرمز میشد. اون روزها تنها وقتی بود که من و حمید مهربون میشدیم. آدم میشدیم... وقتی که فریبا پیشمون بود , حمید میشد پروانه و دورش میچرخید. عشق به فریبا رو تو چشماش میدیدم. براش میوه پوست میکند. غذا میکشید. پاها و دستاشو خودش به عنوان فیزیوتراپی اضافه براش حرکت میداد. گاهی از دیدن حمید و اینکه چقدر فریبا رو دوست داره اشک تو چشمام جمع میشد. حمید با اینکه میدونست من دوستش ندارم و عشقش رو به فریبا میدونم اما هیچوقت دست از پا خطا نمیکرد. میدونستم چقدر الان دلش میخواد فریبا رو بغل کنه و شایدم ببوستش. چشمای فریبا هم پر از عشق بود اما چه میشد کرد؟ دلم میخواست از زندگیشون برم بیرون. برم پی خوشبختیم و رویاهای تحقق نیافته ام... اون شبها تنها مواقعی بود که ما سه تایی با هم حرف میزدیم. شبها هم من و فریبا تو اتاق به ظاهر مشترک من و حمید با هم درد و دل میکردیم.


    یکی از همون شبها بود که بالاخره طاقت نیاوردم و واقعیت رو به فریبا گفتم. گفتم که من و حمید زن و شوهر نیستیم. اما بر خلاف تصورم فریبا خیلی ناراحت شده بود و میگفت که تقصیر اونه. حتما به خاطر اونه که با هم مشکل داریم. شاید بهتره نیاد پیشمون تا ما دل بدیم به زندگیمون. اما بهش اطمینان دادم که مشکل من و حمید اون نیست. تازه وقتی اون میاد ما آدم و آروم میشیم. یه مدت که گذشت نمیدونم چرا فامیلا شروع کردن پشت سر فریبای بیچاره حرف و حدیث زدن. تا جائی که خاله دیگه نذاشت فریبا رو بیارمش پیشمون. البته شاید این چیزی بود که به ما گفتن. شاید فریبا بود که میخواست پاشو از زندگی من و حمید بیرون بکشه. باهاش بزرگ شده بودم. میدونستم وقتی تصمیمی رو بگیره عملیش میکنه. نمیدونم. یه بار با خاله ام سر این موضوع دعوام شد...
    -خاله! بذار ببرمش پیش خودم دیگه... اذیت نکن!
    -خاله جون روم نمیشه یه چیزایی رو بهت بگم آخه!
    -چیزی شده؟
    -مشکل حمیده... راستش یه جوری به فریبا نگاه میکنه که... شایدم من اشتباه میکنم اما... میترسم خدای نکرده چیز بشه... یعنی چیزه... خوبیت نداره فریبا رو میبری...
    -زشته خاله! خجالت نمیکشی؟ حمید فریبا رو خیلی دوست داره...
    -گاهی وقتا دوست داشتن زیادی کار دست آدم میده... فریبای منم که دیگه دست و پا نداره که...
    -منظورت چیه خاله؟
    -خودت منظور منو خوب میفهمی... ما آبرو داریم... فریبا بهتره دیگه تنها نیاد خونه شما...
    دلم میخواست داد بزنم سرش و بگم از شما بی آبرو تر خودتونین فقط! خودتون این بلا رو سر دخترتون آوردین. اگه از اول مثل آدم میذاشتین فریبا با حمید ازدواج کنه, الان این اتفاق براش نمی افتاد. از ناراحتی سکته نمیکرد. اگه الان فریبا لخت و عور کنار حمید خوابیده باشه جاش امن تر از پیش شماییه که مثلا پدر و مادرشین... اما چی میگفتم؟ صد رحمت به دیوار... با دیوار حرف بزنم بیشتر میفهمه و ترتیب اثر میده...
    البته فقط فریبا نبود. نمیدونم چرا در و فامیل و خوانواده دست از سر کچل ما بر نمیداشتن. مخصوصا مامان و بابام. من و حمید هم تحت فشار بودیم. یکی دو سال که از ازدواجمون گذشت همه شروع کردن که پس بچه چی شد؟ کی بچه دار میشین ان شالله؟ کلافه امون کرده بودن. من و حمید هم فقط با یه لبخند زورکی میگفتیم فعلا زوده. مامانم هر جا گیرم مینداخت ازم میپرسید رابطه ام با حمید چطوریه؟ چند بار در روز سکس داریم؟
    میخواستم بگم خیلی براتون مهمه؟ من و حمید نه تنها زن و شوهر نبودیم و سکس نداشتیم بلکه فقط مثل خروس جنگی به هم میپریدیم... به مامان خیلی جزئی و محترمانه توضیح دادم که من و حمید اوضاع و احوالمون خوب نیست. اما نگفتم که تمام مدت در حال انفجار و درگیری و کتک کاری هستیم. نگفتم گاهی شبها حمید حتی خونه هم نمیاد. مامانم هم با خیال راحت گفت که این چیزا اوایل ازدواج طبیعیه. اتفاقا اگه بچه دار بشیم اوضاعمون بهتر میشه. بچه زندگی رو شیرین میکنه... نمیدونست که حمید حتی گاهی چند شب چند شب پیداش نمیشه. نه اینکه بگم برام مهم بود ها... نه! اتفاقا اصلا هم برام مهم نبود کجاس یا چیکار میکنه. تازه از تنهایی هم نمیترسیدم. اون کی من کی؟ شب به شب یه پیتزایی ساندویچی چیزی از بیرون میخریدم و پای ماهواره خوابم میبرد. کم کم احساس تنهایی میکردم. اگه فکر میکردم اوایل ازدواج اخلاقم سگیه باید الان منو میدیدین. حالا دیگه سی ساله شده بودم و وقتی قر و فر بقیه زنها رو میدیدم که شوهراشون پشت سرشون موس موس میکنن, دلم میگرفت. درسته ظاهرمونو تو جمعها و مهمونیها حفظ کرده بودیم اما به خودمون که دیگه نمیتونستیم دروغ بگیم... احساس یه پیر دختر رو داشتم که خواستگار نداره... دلم یه شریک زندگی میخواست. دلم میخواست هیجان عاشق شدن رو تجربه کنم. هورمونهام به هم ریخته بود. تو دوره ای از زندگیم بودم که بچه دلم میخواست. یکی که منو مامان صدا کنه. یکی که بهش محبت کنم. یکی که بی شائبه منو دوست داشته باشه. اما برای بچه دار شدن باید سکس میداشتم. که با حمید نمیتونستم داشته باشم. اما بیشتر از همه دلم یه دست محبت میخواست. خیلی احساس تنهائی میکردم. گیر افتاده بودم. تو این تئاتر بی سر و ته و احمقانه که بازیگراش از نقششون متنفر بودن. با اینکه احساس میکردم خیلی بچه دلم میخواد اما نمیتونستم یه موجود بیگناه رو بیارمش تو این زندگی که آخر و عاقبتش معلومه... باید صبر میکردم...
    کم کم به این فکر افتادم که یواش یواش به مامانم بگم که من و حمید با هم نمیسازیم. و میخوام طلاق بگیرم. اما اول باید به حمید میگفتم. یه بار که حمید اومد , نشستیم و حرف زدیم. حالا دیگه سی ساله ام بود. خود حمید هم ۳۵ سالش بود. مگه چند تا زندگی داریم که یکیشم اینطوری با لج و لجبازی بچگانه دور بریزیم...
    دیگه مسخره اش در اومده بود. نه بچه نبودم. نه برام مهم بود که مردم پشت سرم چی میگن. تصمیم خودمو گرفته بودم. یک شب که حمید اومد خونه ,بهترین لباسمو پوشیدم و آرایش کردم و خیلی تمیز و مرتب به استقبالش رفتم. یه غذایی رو که میدونستم دوست داره درست کرده بودم. بعد از شام براش میوه آوردم و چائی و خیلی محترمانه بهش گفتم که احساس پیری میکنم. اینکه دلم میخواد یکی دوستم داشته باشه. دلم بچه میخواد. اینکه دلم برای حمید میسوزه که دلش نمیخواد بیاد خونه. خودشم خونه ای که کسی منتظرش نیست. حمید تو سکوت به حرفهام گوش کرد. اون هم موافق بود. اون هم میخواست که شانس خودشو با فریبا امتحان کنه. برای اولین و آخرین بار تو این چهارده پونزده سال نشستیم و مثل آدم با هم حرف زدیم. تا صبح حرف زدیم. گریه کردیم. حمید از شبایی گفت که تا صبح زیر پنجره اتاق فریبا می ایستاده و بهش فکر میکرده... خلاصه تا صبح مثل دوتا آدم متمدن و امروزی با هم حرف زدیم. دلم برای حمید هم می سوخت. تو این جامعه انگار فقط زنها نیستن که بدبختن. مردها هم گاهی از زنها بدبخت تر هستن.
    اما انگار مسئله به اون سادگیها هم که فکر میکردیم نبود... میگن قشنگی زندگی, به تضادهاشه. به اینکه تضادها در کنار همدیگه هستن و زندگی رو تعریف میکنن. سفیدی در کنار سیاهی معنی داره. میگن قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید. اما تا حالا فکر کردی اگه یه روز تضادها در یک لحظه تو یک وجود گم بشن و دیگه دیده نشن... امید و نا امیدی با هم... ترس و شجاعت... مرگ و زندگی... زنده ای که مرده اس... مثل یک زامبی... به نظرم همچین آدمی ترسناکه... من که ازش میترسم... تو آینه که به خودم نگاه میکنم چیزی رو میبینم که بقیه نمیبینن. چیزی که منو میترسونه... همیشه برام سؤال بوده که اینهمه ضرب المثل از کجا میاد؟ اگه هر ضرب المثل نشونۀ یک زندگی باشه اونوقت ضرب المثل من چیه یعنی؟ چی دارم بگم جز اینکه...


    روزی که اعلام کردیم میخوایم طلاق بگیریم, خون به راه افتاد. چیزایی رو شد که تا حالا از وجودشون خبر نداشتم. خیلی از حرمتها شکست. البته فقط حرمت من و حمید. مال پدرا و مادرامون موند سر جاش. اولش زیاد بد نبود. همۀ فامیل, یه دفعه فوق لیسانسها و دکتراهاشون رو در زمینه روانشناسی رو کردن و اومدن برای میانجیگری و ایجاد صلح. روزی هزار نفر می اومدن خونۀ ما وتلپ میشدن برای شام... نصیحت پشت نصیحت که بابا شما مگه چی میخواین از زندگی؟ زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن!! شعر و قصیده و غزل من در آوردی بود که میکردن تو پاچۀ من و حمید. اونایی که تا دیروز حرفشون نقل محافل بود, یه دفعه شده بودن کارشناس و حلال مشکلات که همه زندگیها این چیزا رو داره. همه مشکلاتتون برای اینه که بچه ندارین. یه دونه بیارین درست میشه. بعدشم نیششون باز میشد که البته اونوقت باید یکی هم بیارین که اولی تنها نمونه... نمیدونم چرا همه چیز ختم میشد به بچه دار شدن. میترسیدم بگم یخچالمون خرابه, بگن نگران نباش بچه دار بشی درست میشه... زندگیتون روح میگیره... کسی نگاه نکرد ببینه که این زندگی اصلا جسم نداره که بخوایم با بچه بهش روح بدیم... یارو رو تو ده راه نمیدادن سراغ کدخدا رو میگرفت...
    وقتی نصیحت جواب نداد ایندفعه مرحلۀ توبیخ شروع شد. توبیخ پشت توبیخ که شماها که از اولش همو نمیخواستین پس گه خوردین ما رو مچل خودتون کردین. ماها رو مسخره درو همسایه و فامیل کردین. آبرومون رفته.. میخواستم بگم آخه گوش نکردن خودتونو به حساب نگفتن ما مینویسین؟ دیگه باید به چه زبونی میگفتیم نمیخوایم که شماها بفهمین؟ حالا حمیدو نمیدونم, اما من هر چی گفتم که نمیخوام عروسی کنم انگار تو گوش خر یاسین میخوندم... اما نگفتم... اینا حرفهای دله... حقیقتهایی که عشق به پدر و مادرت نمیذاره بهشون بگی و اونها هم سو استفاده میکنن... ای کاش اونها هم به اندازۀ بچه هاشون عاشق بودن...
    دیدن اون هم جواب نمیده توهین ها شروع شد که شما ما رو با کله کردین تو چاه توالت. یه طوری منو پیش حمید و حمید رو پیش من میکوبیدن که انگار مسابقه اس. مخصوصا پدرامون. خیلی محترمانه, ریدن تو هیکل جفتمون. اگه من یا حمید دهنمونو باز میکردیم جواب بدیم یه دونه, شما خیلی گه خوردی یا شما خفه شو میگفتن... شما رو که میزدن تنگ فحش, مسئله فرق میکرد... نمیدونم شما گذاشتن سر یه جمله ,چطوری مؤدبانه اش میکنه. نمیدونم تا حالا شده پدرت بهت بگه, نکنه بوی یه نر دیگه به دماغت خورده, که اینطوری هار شدی؟ لحظه ای که ارزشت پیش خودت اونقدر پائین میاد که... تصویری که از خودت داشتی طوری میشکنه که... وقتی خودتو تو آینه میبینی با موجود عجیبی مواجه میشی پر از سیاهی...
    خلاصه سرتونو درد نیارم. وقتی دیدن ما تصمیممون جدیه ایندفعه زدن تو کار عذاب وجدان. بابام یه گریه ای میکرد که نگو...
    -بیا بابا! گریه منو میخوای ببینی؟ ببین!
    -خدا ازت نگذره دختر که اینطور اشک پدرتو در آوردی... حتما با حمید هم همین کارا رو کردی که میخواد طلاقت بده...
    -بابا! خدا از آدم نمیگذره... اینکه اشک منه پیرمردو اینجوری در میاری ازش نمیگذرم...
    بابا؟! اون دیگه چیه؟! حرفهای مردی رو که داشت این حرفها رو بهم میزد متوجه نمیشدم. این غریبه کیه که اینطوری التماس میکنه کیه اصلا؟ حرف برای گفتن زیاد داشتم اما نگفتم... این دفعه دیگه عشق نبود که نمیذاشت حرفهامو بزنم... ایندفعه دیگه طرف حرفهام, خدا بود. خدا انگار از اولشم با من مشکل داشته بوده که منو داده دست شماها. شاید اون چیزی که بودیستها بهش اعتقاد دارن واقعیت داره... شاید من تو زندگی قبلی, آنچنان موجود بدی بودم که خدا تو این زندگی منو تبعید کرده به ایران... یه قبر به ابعاد زیاد در خیلی... اما چیزی نگفتم. اینا حرفهای توی دله. بذار هرچی میخوان بگن. من پوستم کلفت تر از این حرفهاست... اونها به من نق میزنن منم به خدا... بیچاره خدا...
    وقتی این هم جواب نداد. تهدیدها شروع شدن. بابام میگفت منو آق والدین میکنه... اما بهش نگفتم که من خیلی وقته آق فرزندش کردم. پدر حمید هم بدون تعارف گفت که از شرکت میندازتش بیرون و از ارث محرومش میکنه... یعنی این چی بود که اینقدر مهم بود؟ چرا موندن ما دوتا با هم اینقدر مهم بود؟ نفهمیدم... ازدواج فقط وقتی ازدواجه که طرفین, آدم باشن. چیزی که نه دیگه من بودم نه حمید... به جای اینکه بگن حالا کاریه که شده و به فکر راه چاره باشن, داشتن از موضع قدرت وارد میشدن...
    این دیگه مسئله مهمی بود. نمیشد همینجوری ازش گذشت. البته من اصلا به فلان جام هم نبود. اما از حمید مطمئن نبودم. باید تصمیم جدی میگرفتیم. حالا دیگه حمید تقریبا هر شب خونه بود و با هم استراتژیها و راههای پیش رومونو, بررسی میکردیم. آخرش هم به این نتیجه رسیدیم که من و حمید بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردیم, کوبیده و تحقیر شدیم که بتونیم با هم زیر یه سقف زندگی کنیم... راه دیگه ای نبود. بابام توهینهایی پیش حمید به من کرده بود که اندازه گه پیش خودم ارزش نداشتم. چه برسه پیش حمید. حمید هم طوری پیش من خرد شده بود که اصلا براش ارزشی قائل نبودم.
    -حمید؟ میتونی از ارث و میراث بابات و کار و بارت بگذری؟ شوخی نیست ها...
    -هر گهی دلشون میخواد بخورن... کارتن خواب بشم تو خیابونا از این بهتره... تو چیکار میکنی؟
    -نمیدونم... میخوام بذارم برم خارج... تو ترکیه جندگی کنم از این کمتر تحقیر میشم... بازم مرام ترکها...
    -اوکی... پس از فردا با هم میریم واسه پاسپورت... تو برو... منم ببینم چه خاکی تو سرم میریزم...
    اما رقیب رو دست کم گرفته بودیم...
    وقتی بعد از ظهر خسته و کوفته برگشتیم خونه یه دفعه زنگ زدن. کی بود یعنی؟ درو که باز کردم بابای خودم و بابای حمید و دو تا داداشاش پشت در بودن.
    -کجا بودین شما دوتا؟
    -رفته بودیم بیرون...
    سیلی محکمی که بابام زد تو دهنم نفسمو بند آورد. یه لحظه حواسمو جمع کردم و دیدم بابای حمید هم درحالیکه داره کمربندشو باز میکنه و حمیدو صدا میکنه, داره میره تو... فقط وقت کردم بگم حمید مراقب باش و بعدش چک و لگدهای بابام نشست رو تنم. طوری میزد که بن لادن برجهای دوقلو رو نزده بود... خیلی خرد شده بودم. کلا شکسته بودم. تحقیر شده بودم. آخه چه معنی میده که زن سی ساله رو میزنی؟ اونم دخترتو؟ به چه جرمی؟ بی انصاف یه دونه همچین با لگد زد تو شکمم که حس کردم روده هام ترکید... بعدشم با کمربندش زد. شاید اگه گریه میکردم ولم میکرد. اما گریه نکردم. میدونستم اگه گریه کنم خودمو میکشم... بابا داد میزد و میگفت اگه میخواین ادای بچه ها رو در بیارین, منم میدونم چطور تربیتتون کنم... همیشه به مامانت میگفتم, اگه همون اولش دخترتو نزنی بعدا باید به زانوت بزنی... حالام دیر نشده... آدمت میکنم تو رو, من! صدای عربده های بابای حمید هم که نمیدونم چی میگفت به گوشم میخورد. نمیدونم چقدر طول کشید که دست از سرمون ور داشتن و رفتن. تا شب همونطوری رو زمین تو حیاط موندم. تنم مشکل نداشت اما روحم شکسته بود و با هر تکون خرده هاش میرفت تو تنم. از حمید هم خبری نبود. دلم شور میزد. اگه بابام منو اینطوری زده بود, پس ببین اونا سه تایی چیکار کرده بودن. نکنه خون ریزی, مون ریزی کرده باشه؟ به زور خودمو کشیدم داخل تو خونه... حمید داغون و شکسته نشسته بود و تکیه داده بود به دیوار و زانوهاشو گرفته بود تو بغلش.
    -چیکارت کردن؟
    فقط نگاهم کرد. اما جوابمو از نگاهش و خون دماغش گرفتم. هیچ چی تو نگاهش نبود. خالی بود... همونجوری کنار دیوار از درد و خستگی خوابم برد. صبح که چشمامو باز کردم حمید همونطوری تو همون حالت نشسته بود و داشت نگاه میکرد. دلم خیلی درد میکرد. وقتی رفتم دستشویی یه دفعه تمام دستشویی پر از خون شد و از بیحالی هیچ چی نفهمیدم... خوشحال بودم... شاید بتونم بمیرم...
    تو همون دستشوئی بیدار شدم. نمیدونم چقدر تو اون حالت مونده بودم. چند ساعت؟ چند روز شاید؟ از اون به بعد من و حمید دیگه سکوت کردیم. چند روزی خوابیدیم و استراحت کردیم و وقتی نمردیم همه چیز تا اون جائی که میتونست برگشت به روال عادی. نفهمیدم دلیل اون خونریزی چی بود چون دکتر نرفتم. اما خودش رفته رفته خوب شد. وقتی یکی بد شانس باشه سرشم ببری نمیمیره... یه ده روزی که گذشت تلفن زنگ زد. سیمشو کشیدم و رفتم یه چکش آوردم. کوچکترین صدایی رو اعصابم بود اما صدای شکستن تلفن داشت یه چیزی رو توم ارضا میکرد... یه کم بعد موبایلم زنگ زد. اونم طوری کوبیدمش به دیوار که خرد شد...
    خونه نیومدنهای حمید هم دوباره شروع شده بود. عمو در نهایت بزرگواری از سر تقصیرات حمید گذشته بود و بهش اجازه داده بود برگرده سر کار. من اما... هنوز مورد عفو قرار نگرفته بودم و مامان و بابام بهم زنگ نمیزدن. من هم نه جایی میرفتم نه جایی می اومدم. تو خونه هیچ چیز نبود جز آب. هرچند گشنه نبودم. یه بار که از جلوی آینه رد شدم متوجه شدم چقدر لاغر شدم. در کل دختر لاغری بودم اما الان نصف شده بودم. اونی که تو آینه بهم زل زده بود یه وقتی میشناختمش اما الان دیگه نه براش ارزشی قائل بودم نه میشناختمش. تازه از دستش عصبانی هم بودم. اونقدر که یه توف گنده انداختم تو صورت بی لیاقتش و رد شدم رفتم. اما یه دفعه موجود بی وجود انگار به خودش اومد. دوباره برگشت. یه چیزی تو نگاهش دیدم که... مثل جنازه ها کفنمو تنم کردم و رفتم سر کوچه و از تلفن عمومی یه زنگ زدم به حمید. قبلا وقتی جواب میداد سرد بود, اما الان بیروح جوابمو داد. گفت سر کاره... بهش قضیه رو توضیح دادم که میرم بیرون و نمیدونم کی میام. شایدم اصلا نیام. اگه اومد خونه تعجب نکنه که نیستم و قطع کردم... بعدش هم بی هدف راه افتادم تو خیابون. پاهام میلرزید. اما باید میرفتم. کجاش زیاد مهم نبود. چشم باز کردم دیدم هوا تاریک شده و من نشستم کنار خیابون و پاهام تو جوبه. اصلا نمیدونستم چطوری تا اینجا اومدم یا اینجا کجاست. خیابون خلوت بود. اونطرف خیابون یه تابلو توجهمو جلب کرد. بی اختیار پا شدم و میون بوق و فحشهای راننده ها که داشتن پدر و مادرمو میشستن و پهن میکردن رفتم اونطرف. برای اینکه بیشتر فحش بدن انگشت وسطمو گرفتم طرفشون و اونا هم کم نذاشتن. دستشون درد نکنه. اما دلم خنک نشد. نمیدونم چرا...


    یه ساختمان پزشکان بود که اسم یه روانشناس هم جزو لیستشون بود. هادی نمیدونم چی چی... از پله ها بالا میرفتم و هر طبقه لیست پزشکا رو چک میکردم. تا اینکه بالاخره تو طبقه چهارم, پیداش کردم. رفتم تو... منشی از من جوانتر میزد. دماغ عملی و لبای پروتز و هفت قلم آرایش.
    -سلام خانوم... میشه...
    -شرمنده... آخرین مریض توئه... آقای دکتر دیگه برای امروز مریض نمیپذ...
    هر چی ناز و گوز بود جمع کرده بود تو صداش و درحالیکه واسه من عشوه شتری می اومد, داشت منو از سرش باز میکرد. پس یه بمب ساعتی, لحظه ترکیدنش, همچین احساسی باید داشته باشه. یه چیزی مثل الان من... نمیدونم چی بود که یه دفعه باعث شد بترکم. نگاه عاقل اندر سفیه دختره یا شایدم لحن حرف زدنش که مثل نوار ضبط شده داشت چرندیات تحویلم میداد. اونم بدون اینکه حتی واقعا بهم نگاه کنه. لحظه ای بود که میتونستم آدم بکشم و برام هم فرقی نمیکرد کی... یکی باید جواب ظلم این چند ساله رو بهم میداد. یقه اشو گرفتم تو دو تا دستام و کشیدمش تو سینه ام و خیلی آروم زمزمه کردم:
    -به آقای دکترت میگی با من حرف بزنه؟ یا هر چهارتامونو اینجا آتیش بزنم؟!!!!!!!!!!
    -آقای دکتر!!!!!! کمک!!!!!! آقای دک...
    در اتاق دکتر باز شد و یه مرد شاید همسنهای خودم یا یک کم بزرگتر سراسیمه اومد بیرون.
    -چی...
    انگار سریع همه چیز دستگیرش شد. سریع اومد طرف ما و در حالیکه شونه های منو گرفته بود تو دستاش آروم زمزمه کرد:
    -ولش کن... آفرین... آها... همینطوری خوبه... آفرین عزیزم... خانوم امجدی یه وقت بده به این خا...
    -همین الان! تو رو خدا! جون مادرت! جون زنت... جون بچه ات...همین الان... اگه با یکی حرف نزنم...
    فقط داشتم قسمش میدادم. نمیدونستم کدومش قرار بود بگیره. فقط میخواستم مجابش کنم که بهم کمک کنه. اگه از اینجا میرفتم بیرون فقط خدا میدونه چیکار قراربود بکنم. نگاهش ناراحت و درمونده بود:
    -میتونی یه چند لحظه صبر کنی؟ که من مریضمو راه بندازم؟
    نمیدونستم میتونم یا نه اما چاره ای نبود. سرمو به علامت باشه تکون دادم. خیلی طول نکشید که مریضشو راه انداخت و منشیشم مرخص کرد. البته قبل رفتنش از دختره معذرت خواستم. هرچند حقش بود عوضی...
    اونشب تا ساعت یک نصفه شب پیش هادی بودم. آدم خیلی ملایمی بود و صداش یه گرما و محبت عجیبی توش داشت که آرومم میکرد. هر چند زیاد نتونست چیزی بگه. من گفتم و اون شنید. روبروم تو مبلش فرو رفته بود. منم اولش نشسته بودم اما هر چی بیشتر میگفتم همونقدر توانم تحلیل میرفت و کم کم حس کردم باید به پهلوم دراز بکشم. گفتم... همه چیزو گفتم... دستش درد نکنه... خدا عمر با عزت بهش بده که مثل یه فرشته نجات به دادم رسید.
    -تموم شد؟
    -تازه شروع شده... نمیدونم بقیه عمرمو باید چیکار کنم... با خودم چیکار کنم؟ الان سی سالمه... تا آخر دنیا باید در حسرت یه دست محبت بسوزم؟ احساس میکنم زنده به گور شدم...
    -زنده به گور... خیلی عمیق بود...
    تمسخر و تلخی صداشو نتونستم ندیده بگیرم. برای اولین بار یه نگاه انداختم تو چشماش و به جز خودم یکی دیگه رو دیدم.
    مخصوصا حالا که دیگه سبک شده بودم و احساس بهتری داشتم. نمیدونم چرا. اما خدا رو شکر میکردم که من عذاب وجدان ندارم. حداقل من زندگی کسی رو ازش نگرفتم. یا زندگی کسی رو براش زهر نکردم... وقتی به هادی نگاه میکردم حس خاصی بهم دست میداد. نمیدونم جرات بود یا ترس از تنهائی. هر چند جفتشم گاهی وقتها یکیه. اما وقتی به خودم اومدم دیدم ایستادیم و تو آغوش هادی دارم میلرزم و لبامون به هم قفل شده. سریع خودمو ازش جدا کردم. توی ابروهام عرق کرده بود و داشتم خفه میشدم. هادی اما آروم به نظر میرسید.:
    -ببخشید! اصلا نمیدونم چرا این کارو کردم... من... آخه... ساعت چنده؟
    یه نگاه به ساعتم انداختم. ساعت یک و نیم نصف شب بود. هر چند زمان برای من خیلی وقت بود متوقف شده بود. از وقتی که به عقد حمید در اومدم و امیدم نا امید شد...
    -ببخشید به خدا... اصلا منظورم این نبود...
    هادی بدون حرف فقط نگاهم میکرد. انگار تازه به خودم اومده بودم. من نه کیف با خودم آورده بودم نه چیزی. الان چه طوری برگردم خونه؟ اصلا آدرس اینجا کجا بود؟ آروم اومد سمت من و دستمو گرفت و برد سمت لباش. خشکم زده بود. این حس چی بود که داشت اینطوری جون میگرفت؟ حس میکردم برای اولین باره که تو زندگی برای یکی مهم هستم. عشق نبود. شهوت هم نبود. فقط بی پناهی بود به اندازه سی سال. یه پناهگاه احتیاج داشتم... شایدم ترس از قبول شکست بود. ترس از قبول شکستگی. ترس از یک زندگی و آینده ای اجباری بود. وقتی لباشو گذاشت رو لبام, مقاومت نکردم. نمیدونم چرا گذاشتم منو ببوسه و جلوی پیشرفتهای بعدیش رو هم نگرفتم. نمیتونم بگم از نوازشهاش لذت میبردم چون بیشتر بیتفاوت بودم. اما چندشم هم نمیشد. مرد قشنگ و خوش تیپی بود با یه عطر خلسه آور. احساسی به هادی نداشتم. اما عطر گرم و ادویه دارش منو میبرد تا یه جای خوب. یه جایی که من تنها بودم و دردی نبود... از اولش هم فقط از تیپهای بور خوشم می اومد. مثل لئوناردو... این اسم منو یاد چیزی مینداخت که خیلی وقت بود از یادم رفته بود... آزادی؟ زندگی؟ عشق! عشق بود... اما الان احتیاج داشتم که از این بی وجودی دربیام. احتیاج به محبت. احتیاج به... به... وقتی دکمه های مانتومو باز کرد و روسریمو پرت کرد اونطرف, از خجالت خزیدم تو بغلش. و صورتمو پنهون کردم تو سینه اش. اون هم با محبت بغلم کرده بود و آروم با ساعدش کتفهامو نوازش میکرد. بغلش گرم بود. برخلاف من که یخ زده بودم. نوازش هاش کم کم بالاتر اومد و رفت تو موهام و داشت سرمو ماساژ میداد. چه احساس خوبی بود... حس خوب نوازش. حس خوب وجود داشتن... برای منی که... وجود نداشتم... انگار تازه داشتم به خودم می اومدم... نیاز من سکس نبود... نیاز من وجود گرم یه مرد نبود, برای تن سردم... احتیاج من بچه نبود... احتیاج من آزادی بود... اونقدر عاشق آزادی و اوج گرفتن بودم که امکان نداشت ازش بگذرم... من قویتر از این حرفهام... احتیاج من... خودم بودم...
    سراسیمه ازش جدا شدم و کلافه سرمو گرفتم تو دستام و خیره شدم به هادی که تکیه اشو داد به میزش.
    -منو میرسونی خونه؟ نه پول دارم نه میدونم کجام...
    -مطمئنی نمیخوای بمونی؟ پیش من... پیش من نه دردی هست نه کسی که اذیتت کنه...
    چشمای سیاهش که خیره شده بود به عمق روحم به طرز عجیبی منو مسخ میکردن. صداش رفته رفته گرم تر میشد و رخوت آور تر... میخواستم بمونم؟ چقدر وجودش رخوت آور بود. مثل لحظه ای که چراغارو خاموش میکنی که بخوابی. بعد از یه روز جون کندن و خستگی... هنوز تصمیم قطعی نگرفته بودم. نمیدونم چرا احساس خطر میکردم... یه چیزی غلط بود...
    -نمیخوام بمونم... میخوام برم...
    -مطمئنی؟ اگه بری... راه سختی در پیش داری... میتونی از پسش بر بیای؟
    -میخوام برم...
    زیر دلم تیر کشید. چشممو که باز کردم رو زمین دستشوئی افتاده بودم و زیرم پر از خون. تمام تنم از جای کمربندها میسوخت. یعنی خواب دیده بودم؟ حس و حال عجیبی داشتم پر از حس زندگی بودم اما نا نداشتم. بلند شدم. دستمو گرفتم به دیوار. صدام در نمی اومد:
    -ح... میت؟ کمک... ک... مک...
    با حمید رفتیم دکتر. وقتی گفتن چی شده و پای پلیس کشیده شد وسط برای تحقیقات, گفتیم که دزد زده بهمون و غارتمون کرده. دروغ نگفته بودیم. عین واقعیت بود. دزد زده بود بهمون و هست و نیستمون رو برده بود. عزت نفسم سر جاش نبود. انسانیت. عشق. وجود. جرات. شخصیتم... همه چیزو برده بودن و لخت و پتی ولمون کرده بودن...یه سرقت سی ساله... هیچکدوم نتونستیم دقیق چهرۀ سارق رو برای پلیس توضیح بدیم. یه دزد هزار چهره بود با هزار جسم متفاوت. کدومشو باید میگفتیم؟ این وسط فقط یه همدرد بود. اونم حمید. یه غریبه که اسم شوهر رو یدک میکشید. باهاش حرف زدم. نمیخواستم برگردم تو خونه ای که نزدیک بود قتلگاه من بشه و توش به معنای کلمه تحقیر شده بودم. همون شب رفتیم هتل و چند روز طول کشید تا بخوایم خونه رو بفروشیم و یه خونۀ جدید پیدا کنیم. سریع فروش رفت. خونه به اسم حمید بود. حمید هم نامردی نکرد و از طریق دوستاش سریع خونه رو فروخت. مخصوصا که مبله هم بود و قیمت فرشهاش بالا. از همه چیزش منزجر و متنفر بودم. اونقدری دستمو گرفت که بخوام یه جای معقول تو تهران خونه بخرم و بقیه اشم بذارم بانک و همه جا چو انداختیم که قراره قاچاقی بریم ترکیه...
    اما هر جفتمون تو ایران رفتیم پی سرنوشت خودش. بذار دنبالمون بگردن. هر چند نمیگردن. من به آزادی خودم تو این آپارتمان کوچولو که به وسعت دنیاس قانعم. بذار گرفتاری و جستجوی اونهایی که دنبالم میگردن, به اندازۀ دنیا بزرگ باشه... کیک تولدم... دون دونه و قرمز و ترش مزه با یک عالمه نمک...
    پایان