جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب باتلاق تنهایی (3). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب باتلاق تنهایی (3). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۶ تیر ۱۶, جمعه

باتلاق تنهایی (3)





بهنام مشغول چک کردن متن بود. جلوش وایستاده بودم و از خط های متوالی ای که با خودکار قرمزش زیر جمله هام می کشید ، مشخص بود که چقدر گند زدم. بدون اینکه چیزی بگه برگه رو گرفت جلوم. اومدم از دستش بگیرم که متوجه شدم محکم گرفته. این یعنی نگام کن. نگاش کردم. حتی می تونستم حدس بزنم شاید کمی از دست من ناراحت باشه. اگه اینجور نگران منه مقصر خودمم. اگه توقع داره که به عنوان یه پناه گاه روش حساب کنم ، مقصر خودمم. اما دوست ندارم بیشتر از این براش مزاحمت ایجاد کنم. بیشتر از این زندگی آشفته شو به هم بریزم. شاید از منیره جدا نشنن و به زندگی شون ادامه بدن. شاید بعد از جدایی از منیره ، آتنا بهترین گزینه برای بهنام باشه. اختلاف سنی کمتری دارن. بیشتر هم و می شناسن. برگه تو دستای جفتمون بود که آتنا وارد اتاق شد. بهنام دستش رو شل کرد و برگه کامل اومد تو دست من. اومدم برم بیرون که آتنا گفت: صورتت چی شده مهسا؟ اصلا اون روز چت شده بود؟ موهاتو چرا کوتاه کردی؟ اصلا این چه وضع کوتاه کردن بود؟؟؟ 
سوالای رگباری آتنا بیشتر زخم بود تا دلسوزی. هیچ دروغی تو ذهنم نداشتم که بهش بگم. به چشماش که به وضوح همیشه از دست من عصبانیه نگاه کردم و گفتم: چیز مهمی نیست آتنا خانم. قول میدم دیگه تکرار نشه. امروز وایمیستم و همه ی کارای عقب موندم رو انجام میدم...
تا غروب وایستادم و همه ی کارای عقب مونده رو انجام دادم. وقتی از ساختمون مجله اومدم بیرون سوز سرمای شدید ، بدنم و مخصوصا زخم پام رو به درد آورد. تاکسی گرفتم و رفتم باشگاه الهام. قبلا هم خیلی شده بود که بیام بهش سر بزنم. اکثر همکاراش می شناختنم. وارد شدم و رفتم روی سکوی کناری نشستم. الهام داشت خصوصی با یکی کار می کرد. دختری که داشت باهاش کار می کرد ، یه هو خورد زمین. فکر کردم الان الهام دستش رو دراز می کنه و کمک می کنه تا بلند بشه. اما این کارو نکرد...

چند روزی بود که اومده بودم تهران. دیگه نمی تونستم تو اون شهر باشم. دیگه جایی برای من نبود. تنها راه ممکن فرار از اون زندگی بود. به سختی شماره ی خالم رو گیر آورده بودم. هیچ وقت ندیده بودمش. فکر می کردم از دیدن من خیلی خوشحال بشه. اما کاملا معمولی و بی تفاوت رفتار کرد. انگار نه انگار که من یادگار خواهر کوچیک ترش هستم که دیگه تو این دنیا نیست. بهش گفته بودم به زودی کار پیدا می کنم و برای خودم خونه اجاره می کنم. نقطه عطف دیدن خاله ام فهمیدن چند نکته در مورد مادرم بود. مواردی که هیچ وقت کسی بهم نگفته بود. حتی پدرم. اینکه مادر من رو تو سن 16 سالگی به عقد یه مرد 45 ساله در میارن. اینکه مادرم چندین و چند بار از اون زندگی فرار کرده بوده. نهایتا هم اون مرد طلاقش میده. با پدرم آشنا میشه. میشه زن دومش. من و به دنیا میاره و چند ماه بعد خودکشی می کنه. البته قسمت خودکشی رو می دونستم. حتی دلیلش رو هم می دونستم. اینقدر تو سرم زده بودن که مثل نقش برجسته روی یک سنگ ، توی ذهنم هک شده بود. دیدن خاله ی بی تفاوت و بی روحم و فهمیدن شرایط سخت مادرم. بازم باعث نشد که بهش حق بدم. بازم باعث نشد که ببخشمش. هر چقدر که تنها بوده و شرایط براش سخت بوده ، حق نداشته پاش رو تو زندگی یه مرد متاهل با چند تا بچه بذاره و بذر نفرت و کینه رو بکاره. بعدشم همچین افتضاحی به بار بیاره و از ترس آبروش خودکشی کنه. ازت متنفرم مامان. چطور دلت اومد اینکارو با من بکنی. می دونی بعد از مردنت چی به سر من اومد؟ می دونی همون مردی که بهش پناه بردی و مثلا شد پدر من ، تو چشمام نگاه کرد و گفت: تو نطفه ی شوم هستی. تو حاصل نیرنگ مادر عوضیت هستی که من رو گول زد و وارد زندگیم شد. از روی دلسوزی قبولش کردم و بعد فهمیدم که چه شیطانیه. تو رو هم برام گذاشت که تا آخر عمر عذاب بکشم. یه شیطان دیگه برام گذاشت... مامان ازت متنفرم. مردی که دلش برات سوخت و کمکت کرد اینجور بهم گفت و باهام رفتار کرد. حالا ببین بقیه باهام چه کردن...
در به در دنبال کار می گشتم اما پیدا نمیشد. کلافه و سر درگم بودم. دوست داشتم تو زمینه ای که استعداد دارم کار پیدا کنم. یه روز پاییزی که حسابی خسته شده بودم. نا امیدانه داشتم مقدار پولی که برام مونده بود رو چک می کردم. دیگه آخراش بود. بی هدف راه می رفتم و ذهنم اینقدر درگیر بود که گودال جلوی پام رو ندیدم. خوردم زمین. کیفم یه طرف پرت شد و خودم یه طرف. اینقدر محکم خوردم زمین که از درد نتونستم بلند بشم. یکی دستم رو گرفت و کمک کرد تا بلند بشم. هر کی که رد میشد خط نگاهش به من بود. متوجه شدم کسی که کمک کرد یه دختر هستش. به آرومی بردم کنار دیوار و ازم خواست تکیه بدم. خودش رفت کیفم و وسایلی که از توش پخش شده بود رو جمع کرد. کیفم رو داد دستم و گفت: حواست کجاست دختر. اگه به سرت ضربه می خورد چی. بیشتر مواظب باش... ازش تشکر کردم. وقتی خواست بره ازش پرسیدم: ببخشید ایستگاه مترو کجا میشه؟؟؟ برگشت و بهم گفت: این اطراف متروش کجا بود. غریبی آره؟؟؟ از تو کیفم برگه ای که توش آدرس ها رو برای کار نوشته بودم نشونش دادم. به یکی از آدرسا اشاره کردم و گفتم: می خوام برم اینجا... یه نگاه به آدرس کرد و بعدش بهم گفت: اصلا می دونی الان کجا هستی و این آدرسی که می خوای بری کجاست؟؟؟ با تکون دادن سرم بهش فهموندم نمی دونم. یکمی نگام کرد و گفت: رنگ و روت پریده. امروز چیزی خوردی؟؟؟ بازم بهش اشاره کردم که نه... بعد از چند ثانیه مکث بهم گفت: دنبالم بیا... فکر کردم برای پیدا کردن آدرس می خواد کمک کنه. دنبالش راه افتادم. به خنده بهم گفت: فقط مواظب باش باز کله پا نشی. جلوتو قشنگ نگاه کن... از طرز گفتنش خندم گرفت. چند دقیقه ای راه رفتیم. وارد یه ساندویچی شد. تازه متوجه شدم که می خواد چیکار کنه. اومدم حرف بزنم که گفت: برو زودتر بشین اون گوشه تا کسی ننشسته. جاش خیلی دنجه. د برو دیگه چرا داری منو نگاه می کنی... نمی دونم چرا نتونستم جلوی درخواستش مقاومت کنم. به حرفش گوش دادم و رفتم نشستم. خودش هم بعد از سفارش دادن ، اومد جلوم نشست. با خجالت بهش گفتم: چرا اینکارو کردی؟ من پول دارم خودم... آدامس توی دهنش رو در آورد و انداخت توی سطل آشغال کنار میز. لبخند زد و گفت: مگه من گفتم پول نداری. خودمم گشنمه. حال کردم با تو غذا بخورم... بهش خیره شدم. یه دختر محکم به نظر می رسید. مدل حرف زدنش شبیه پسرا بود. صورت مستطیلی شکل و با چشمای درشت مشکی. ابروهاش رو خیلی ساده گرفته بود. در کل اصلا آرایش نداشت. بدون آرایش جذاب و زیبا بود. از قسمتی از موهاش که از زیر شالش بیرون زده بود ، مشخص بود که موج داره. قدش از من بلند تر بود. پاهای کشیده اش هم که تابلو بود. حتی وقتی که کمک کرد بلند بشم از قدرت دستاش و انگشتاش فکر کردم که یه آقا داره بهم کمک میکنه. حدسش برای اینکه پول غذا ندارم درست بود. غرورم اجازه نمی داد که برای وعده های غذایی پیش خاله ام باشم. پول هم که هرگز روم نمیشد ازش بگیرم. حتی احتمال می دادم بهم نده. مجبور بودم با محدودیت خرج کنم و فقط روزی یه وعده غذا بخورم. نمی دونم گشنگی یا شاید حس اعتماد به یه همجنس باعث شده بود راحت درخواستش رو قبول کنم. ناخواسته با ولع و سریع شروع کردم به خوردن ساندویچم. بهم نگاه می کرد و خندش گرفته بود. یه لقمه پرید تو گلوم. در نوشابه مو باز کرد و داد دستم. حسابی از دیدن این وضعیت من خندش گرفته بود. هنوز وسطای ساندویچش بود که من تموم کردم. با خنده بهم گفت: اسم من الهامه. اسم تو چیه؟؟؟ ضعفم رفته بود و حالم بهتر شده بود. بهش گفتم: اسم من مهساست... یه نگاه عمیق بهم کرد و گفت: تهران چیکار می کنی مهسا؟؟؟
بهش گفتم: اومدم برای کار. شرایط مالی خانواده خیلی ضعیفه. پدرم مریضه و از پس مخارج بر نمیاد. اومدم اینجا تا کار پیدا کنم و مستقل زندگی کنم... قیافش جدی شد و گفت: اینجا تهرانه دختر. چطور جرات کردی تک و تنها بیایی. اونم تو که همچین تیکه ای هستی. غریب هم هستی. یه لقمه حاضر آماده برای این جماعت گرگ صفت...
به خودم اومدم شدم دوست الهام. بهش گفتم: فعلا تو خونه یکی از اقوام دور هستم... جرات و اعتماد به نفس اینکه حقیقت زندگیم و شرایطم رو بهش بگم نداشتم. کلا روم نمیشد از خودم بگم. بعید می دونستم کسی درک کنه. البته می دونستم که اگه برای کار و یا خونه بگم مطلقه هستم ، رفتارا باهام عوض میشه. برای همین از اون شهر لعنتی و خراب شده فرار کردم. طعم برخورد با یه مطلقه رو خوب چشیده بودم. دوست داشتم همه فکر کنن که یه دختر مجرد هستم...
از صحبت های الهام متوجه شدم که اونم از بچگی سختی زیاد کشیده. پدرش سرطان داشته. مادرش برای کار می رفته خونه های مردم کار می کرده. از فشار کار زیاد یه شب سکته میکنه و می میره. الهام تو نوجوانی درس رو میذاره کنار و کار مادرش رو ادامه میده. تا اینکه پدرش هم می میره. تک و تنها میشه. خودش از خودش مواظبت میکنه. از کاراته خوشش می اومده. روزا کار می کرده و عصرا می رفته کلاس کاراته. اینقدر پیشرفت می کنه که خودش میشه استاد کاراته. تدریس کاراته می کنه و درآمدش هم از همین راه به دست میاره...
بعد از چند وقت الهام ازم خواست که برم پیشش. یعنی برم هم خونه ایش بشم. باورم نمیشد که داره بهم این درخواست رو میده. شوکه شده بودم. الهام تصمیم گرفته بود که از من محاظفت کنه. ازم حمایت کنه. هرگز فکر نمی کردم رابطه من و الهام به این درجه از صمیمت برسه که همچین تصمیمی برای من بگیره. عذاب وجدان داشتم که چرا بهش در مورد خودم دروغ گفتم. اما ترس از گفتن حقیقت و تبعاتش ، باعث شد این دروغ رو ادامه بدم و هر بار مجبور بشم دروغ های بیشتری بگم...

هر کاری کردم نتونستم برم طرفش. از همین راه دور خشم و عصبانیتِ توی وجودش رو می تونستم حس کنم. از باشگاه اومدم بیرون. شدت سرما هر لحظه بیشتر میشد. آسمون قرمز شده بود و بارش برف شروع شد. تا اومدم برسم خونه شدت بارش برف شدید تر شد. حسابی یخ زده بودم. سریع رفتم خونه و چسبیدم به بخاری. بعد از اینکه گرم شدم و لباسام رو عوض کردم ، برای خودم چایی ریختم و رفتم کنار پنجره. از پنجره ، ورودی آپارتمان مشخص بود. متوجه یکی شدم که نشسته روی سکوی آپارتمان رو به رویی. پیش خودم گفتم آخه کیه که تو این بارش برف نشسته. داشتم نگاش می کردم که یه هو سرش رو آورد بالا. انگار آدما وقتی یکی بهشون خیره میشه متوجه میشن. سریع خودم رو کشیدم عقب. مطمئن بودم که شناختمش. چرا باید تو این سرما و بارش بشینه؟!
چه انرژی و انگیزه ای من رو به سمت کمد لباس برد نمی دونم. حاضر شدم و خودم رو پایین آپارتمان دیدم. بازم من زودتر سلام کردم. پارسا از دیدن من خندش گرفت. لازم نبود حرف خاصی بین مون رد و بدل بشه. وقتی که شروع به قدم زدن کردم ، پارسا هم اومد کنارم و شروع کرد قدم زدن. فقط قدم می زدیم و هیچی نمی گفتیم. رسیدیم به خیابون اصلی. بارش برف باعث شده بود سرمای هوا کمتر بشه. پارسا گفت: بریم توی بلوار وسط خیابون... کمی داخل بلوار قدم زدیم. نگاهم افتاد به یه نیمکت که روش پوشیده از برف شده بود. پارسا فهمید و با دستش برفای روی نیمکت رو تمیز کرد. کاپشن چرمش رو در آورد و گذاشت روی نیمکت. زیرش یه تیشرت اندامی آستین کوتاه پوشیده بود. با تعجب بهش گفتم: داری چیکار می کنی؟؟؟ لبخند زد و گفت: بشین تا اینم برفی نشده... همینجور داشتم نگاهش می کردم که دستم رو گرفت و نشوندم... از تماس دستش با دستم ، دلم لرزید. چقدر دستش لطیف بود. چقدر لمسش لذت بخش بود. خودش هم نشست کنارم. معمولا اینجور موقع ها اکثر پسرا شروع می کنن چرب زبونی. غیر مستقیم و مستقیم از خودشون تعریف کردن. یا حداقل باید خط نگاهش به بدنم یا پاهام می بود. این چه جور پسریه آخه؟ چرا شبیه بقیه شون نیست. برعکس شده بود و این من بودم که نگاهم به بدنش بود. به ساعد دستش. به بازوش. به گردنش. رنگ پوستش سفید بود. نه از اون سفید برفی ها که آدم یه جوری بشه از دیدنش. یه سفید دوست داشتنی. چقدر چهره اش از نیم رخ قشنگ بود. بدون اینکه بهم نگاه کنه ؛ گفت: پات بهتره انگاری. دیگه لنگ نمی زنی...
-         هنوز درد میکنه. از لنگ زدن بدم میاد. سعی می کنم بهش توجه نکنم. تو همیشه اینقدر کم حرفی؟؟؟
-         خوبه که بهتری. نه اصلا. اتفاقا خیلی هم پر حرفم. امشب حس حرف زدن نیست...
-         اتفاقی برات افتاده؟؟؟
-         زندگی من همش اتفاقه. جای نگرانی نیست...
متوجه شدم که واقعا دوست نداره حرف بزنه. ترجیح دادم سکوت کنم و دیگه مجبورش نکنم که حرف بزنه. نیم ساعت دیگه نشستیم. دوباره سرما رفت تو تنم. اما پارسا انگار نه انگار که با یه تیشرته فقط. چه موضوعی اینقدر درگیرش کرده بود که حتی سرما هم براش مهم نبود؟ بهش گفتم: سردم شده. بریم کم کم... بهم گفت: سیگار می کشی؟؟؟ خندم گرفت و گفتم: تا حالا نکشیدم. اما خیلی دوست دارم یه بار امتحان کنم... بلند شدیم. کاپشنش رو گرفت تو دستش و با خنده گفت: چه گرم شده ماشالله... خندم گرفت. بهش گفتم: دست نزن برادر. مگه نشنیدی آخوندا می گن هر وقت یه خانم از جایی بلند شد تا گرمای بدنش هست ، درست نیست کسی بشینه. حالا گرفتی تو دستت و میگی گرمه... لبخندش تبدیل به خنده شد. جفتمون زدیم زیر خنده. چقدر باهاش احساس راحتی و امنیت می کردم. حتی از اون دلشوره ای که به خاطر علاقه ی بهنام گاهی وقتا سراغم می اومد ، خبری نبود. باورم نمی شد که بشه کنار یه مرد اینقدر بدون استرس بود. تو راه برگشت از یه سوپر مارکت دو تا نخ سیگار خرید. اینکه من با هر پُک چند تا سرفه می زدم هم سوژه خنده ی جفتمون شد... بلاخره برگشتیم به آپارتمان. قبل از این که ازش خدافظی کنم بهش گفتم: میشه شماره تو داشته باشم؟؟؟ از تو جیب شلوار جینش گوشیش رو برداشت. رمزش رو زد و داد دستم و گفت: شماره تو بگیر که شماره ام بیفته. بعد از گرفتن شماره ام ، گوشی شو بهش پس دادم و ازش تشکر کردم... به اسم "یک مرد تنها" تو کانتکت سیوش کردم. از اونجایی که متوجه شدم تلگرام داره. اولین پیام رو من بهش دادم و از بابت امشب تشکر کردم. جوابم رو داد. تا اومد که خوابم ببره همش تو فکر پارسا بودم...
چند روز گذشت. رابطه ام با پارسا در حد پیام ادامه داشت. چیز خاصی به هم نمی گفتیم. فقط در حد حال و احوال. مرهم شرایط سخت روحیم شده بود. سر کار با بهنام سر سنگین شده بودم. تصمیم گرفته بودم از زندگیش بیام بیرون و بیشتر از این درگیرش نکنم. هیچ وقت خودم رو در حد بهنام نمی دونستم. حتی احساس می کردم نکنه وجود من یکی از دلایل تصمیم جدایی قطعی همسرش باشه. از رفتارم و سرد بودنم ناراحت شده بود. روم نمی شد علنی بهش علت رفتارم رو بگم. گرچه گفتنش فایده نداشت. باید عمل می کردم. اگه احساسی به وجود اومده خودم مقصرم...

چند وقتی میشد که کارم تو مجله شروع شده بود. کلی انگیزه و انرژی داشتم. حتی تو خودم می دیدم که بتونم گذشته رو فراموش کنم. برای یه آینده خوب بجنگم و به دستش بیارم. کم کم حس می کردم دیدم به زندگی داره عوض میشه. حس می کردم می تونم آدما رو دوست داشته باشم. بهم ثابت شد هنوز هستن آدم های خوب تو این دنیای لعنتی. الهام بزرگ ترین تشویق کننده من شده بود. با اینکه می دونستم هیچ علاقه ای به هنر نداره اما مجله ای که توش کار می کردم رو می خرید. متن هایی که بهش می گفتم ویراستاری من هستش رو می خوند. گاهی وقتا به شوخی سر به سرم می ذاشت. از روحیاتش خوشم اومده بود. شرایط خوبم باعث شده بود بیشتر ببینمش. بیشتر بشناسمش. بعضی وقتا بهش خیره میشدم. به خنده می گفت: چته زل زدی؟ جن دیدی؟؟؟ تو جوابش می خواستم بگم "دوست دارم نگات کنم" اما روم نمیشد...
توی مجله اتاق مخصوص نداشتم. بهنام بهم گفت: همین کامپیوتر اتاق خودم از همه بیکار تره. از همین استفاده کن... همین باعث شد که همش با هم باشیم. از بهنام خوشم اومده بود. حس خوبی بهش داشتم. آدم رک و بی پرده ای بود. در عین حال مودب. سر مسائل کاری با کسی رو دروایسی نداشت. اگه کسی کارش رو درست انجام نمی داد یا بی کیفیت انجام می داد ، با متانت و خونسردی بهش تذکر می داد و می خواست که تکرار کنه کارش رو. می دیدم که بعضی دخترا با لوس بازی می خوان راضیش کنن که از اول کار رو انجام ندن. اما آدمی نبود که با این چیزا بلرزه...
 خیلی وقتا با اینکه جفتمون تو اتاق تنها بودیم اصلا بهم نگاه نمی کرد و غرق در کارش بود. اما بعضی وقتا که مشغول تایپ کردن بودم ، حس می کردم که داره نگام می کنه. حس بدی به نگاه کردنش نداشتم. حتی به روی خودم نمی آوردم که راحت تر بتونه نگام کنه. تو نگاهش هرزگی حس نمی کردم. نگاهش از جنس دوست داشتن بود. با رفتارا و نگاه های آتنا به بهنام خیلی زود متوجه احساسش به بهنام شدم. فهمیدم چرا از من خوشش نمیاد. اما برام اهمیت نداشت. حتی گاهی وقتا شیطنتم گل می کرد و عمدا جلوی آتنا سر صحبت رو با بهنام باز می کردم. حتی به بار جلوی آتنا به بهونه ی نشون دادن متن ، خودم رو تا جایی که میشد نزدیک بهنام کردم...
 خیلی زود همه جای مجله صحبت از من شد. همه از کارم راضی بودن. حتی از بخش های دیگه برام متن می آوردن...
یه بار تو اتاق تنها بودم. کار خاصی نداشتم. آتنا وارد شد و یه برگه گذاشت جلوم و گفت: تا ظهر آماده اش کن... برگه رو نگاه کردم و گفتم: این برای بخش سینماست... چشماش رو تنگ کرد و گفت: چه ربطی داره؟؟؟ خونسردانه بهش گفتم: برای انجام دادن کار بخشای دیگه باید خود استاد اجازه بدن...
اصلا  از حرفم خوشش نیومد. لحنش کمی عصبی شد و گفت: می بینی که فعلا استاد نیست. بعدشم وقتی استاد نباشه من اینجا مسئولم. وقتی می گم انجامش بده ، بدون بحث انجامش میدی...
از رفتارا و نگاه هاش عصبی بودم و یه جورایی ناخواسته می خواستم تلافی کنم. برگه رو گذاشتم کنار و گفتم: تا استاد نگه انجامش نمیدم... سرش رو تکون داد و گفت: که اینطور... با عصبانیت از اتاق رفت بیرون...
بهنام نزدیکای ظهر اومد. بعد از اینکه جواب سلام من رو داد بهم گفت: جریان بحثت با آتنا چیه؟؟؟ براش توضیح دادم. بدون اینکه عصبانی بشه و با همون لحن خونسردانه گفت: چطور به خودت اجازه دادی اینکارو بکنی؟ مگه من نگفتم در نبود من ، آتنا مسئول اینجاست؟؟؟ اومدم جواب بدم که نذاشت و گفت: محترمانه ازش عذرخواهی می کنی. امروز هم وایمیستی و کاری که گفته رو انجام میدی...
خیلی تو ذوقم خورده بود. خوب که فکر کردم واقعا بچگی کرده بودم. جوگیر شده بودم. از دست بهنام ناراحت نبودم. از دست خودم ناراحت شدم و حتی بغض کردم. دیگه جوابی ندادم. نشستم و کاری که آتنا آورده بود رو انجامش دادم...
شب که اومدم خونه حسابی پکر بودم. لباسم رو عوض کرده بودم و چایی به دست روی زمین نشسته بودم. خط نگاهم به گوشه ی اتاق بود. الهام از حموم اومده بود و داشت سرش رو خشک می کرد. بهم گفت: چته مهسا؟ چی شده؟؟؟ خیلی بی حوصله بهش گفتم: چیزی نشده... حوله شو انداخت کنار. فقط شورت و سوتین تنش بود. اومد کنارم نشست و گفت: بگو چی شده... نمی دونم این چه حسی بود که به الهام داشتم. چرا هر بار از جمله های امری استفاده می کرد ، جوابش رو می دادم. براش جریان رو تعریف کردم...
هر وقت ناراحت بودم و جدی حرف می زدم ، اونم نگاهش و چهره اش جدی میشد. هیچی نگفت. رفت یه تُشک آورد و پهن کرد. یه پماد یا کرم داد به دستم و گفت: چند وقت دیگه می خوام توی مسابقات شرکت کنم. امروز بعد از مدتها تمرین سنگین کردم. اینو باید بمالم به تنم تا گرفتگی عضلاتم کمتر بشه. باید همراه ماساژ باشه. دستام خسته اس. تو برام ماساژ بده...
دمر خوابید. رفتم کنارش نشستم. از گردنش شروع کردم. مشغول ماساژ گردن و کتفش بودم که گفت: این چه طرز ماساژ دادنه. محکم تر مهسا... سعی کردم محکم تر ماساژ بدم. نهایتا می دونستم زور دستام کمه و اونی که الهام می خواد نمیشه. بینمون سکوت بود. الهام سرش رو گذاشته بود رو دستاش. سکوت رو شکست و گفت: ازش خوشت اومده؟؟؟ از سوالش تعجب کردم و گفتم: از کی؟؟؟ خندش گرفت و گفت: از همونی که زده تو ذوقت... وقتی مطمئن شدم منظورش چیه ، خجالت کشیدم. نمی دونستم باید چی بگم. ترجیح دادم سکوت کنم. رسیده بودم به کمرش. پوستش از من سفت تر بود. یه هو لحن صداش جدی شد و گفت: چت شده دختر؟ چرا جواب نمیدی؟ دارم میگم دوسِش داری یا نه؟؟؟ به آرومی بهش گفتم: آره فکر کنم... برگشت و پماد رو از دستم گرفت و گفت: پاهام و خودم می تونم. اون ماساژ دادنت به درد خودت می خوره... خواستم بلند شم برم که گفت: کجا؟ بگیر بشین کارت دارم... مشغول ماساژ پای راستش شد و بهم گفت: چرا بهش نمیگی؟؟؟
-         فاصله سنی ما زیاده...
-         حرف الکی نزن. چه ربطی داره. اگه اینجوریه چرا ازش خوشت اومده؟؟؟
-         دوست داشتنِ یه طرفه است. تازه یه مسائلی هست که ترجیح میدم به این احساس توجه نکنم...
-         چرت و پرت نگو مهسا. یه جوری باهاش قرار بذار. اصلا تو قرار اولت منم باهات میام که استرس نداشته باشی. خیلی کنجکاوم این استاد جونت رو ببینم...
به من اصلا نگاه نمی کرد و مشغول ماساژ پاهاش بود. از نگاه کردن به الهام خوشم می اومد. دیدن بدن ورزشکاریش لذت بخش بود. دیدن رفتارا و حرکات مردونش حس جالبی داشت. محوش شده بودم که سرش رو آورد بالا و متوجه خط نگاهم شد. سریع نگاهم و گرفتم ازش. بهم گفت: چته خجالت می کشی نگاه کنی؟؟؟ به چشماش نگاه کردم و خندم گرفت. بهش گفتم: منظورت چیه؟ از چی خجالت بکشم؟؟؟ دستاش روی پاش ثابت شدن. بهم خیره شده بود. پوزخند زد و گفت: منظوری نداشتم. همینجوری گفتم... از نگاه سنگین و معنا دارش خجالت کشیدم. بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه خودم رو مشغول کردم...
دلم برای خودم سوخت. خیلی وقت بود که خیلی از نیازهام رو توی خودم کشته بودم. اما این مدتی که روال زندگیم کمی نرمال و خوب شده بود ، خیلی از امیالم هم فعال شده بود. دلم محبت می خواست. دلم توجه می خواست. دلم دیده شدن می خواست. دلم سکس می خواست. دلم یه آغوش امن می خواست... دلم چیزایی رو می خواست که همیشه برام یه رویا بود و هست. حتی خواستگاری که به خاطر فرار از اون شرایط لعنتی بهش بله گفتم هم بهم اینا رو نداد. خیلی راحت وقتی که فهمید یک زن نازا هستم طلاقم داد. خیلی راحت با دو تا داد مجبورم کرد که مهریه ام رو ببخشم. این بود سهم من از یک رابطه. البته خوب می دونستم که خودم هم مقصرم. شوهرم رو برای فرار انتخاب کرده بودم. منم یه جورایی بهش خیانت کرده بودم. هیچ احساسی در کار نبود. هیچ عشقی در کار نبود. آخرین باری که دیدمش ازش معذرت خواستم. نمی دونم بخشیدم یا نه...
شب به خاطر حرفای الهام خوابم نمی برد. تشک هامون رو با فاصله می انداختیم. هر کدوم یه سمت اتاق. داشتم به سقف نگاه می کردم که الهام گفت: باهاش قرار بذار مهسا. قرار نیست اتفاقی بیفته که. حداقلش اینه یکمی بیشتر می شناسیش...
چند روزی گذشت و ذهنم درگیر بود. حتی چند تا از همکارا ازم می پرسیدن که چم شده. حسابی تو فکر بودم و خیره شده بودم به صفحه مانیتور. تمرکز نوشتن نداشتم. با صدای بهنام به خودم اومدم که گفت: چت شده مهسا؟؟؟ هول شدم. بهش گفتم: ه ه هیچی استاد. خوبم چیزیم نشده... همون نگاه خونسرد و آرامش بخش... بهم گفت: از بابت اون روز ناراحت نباش. تو کار این جور برخوردا پیش میاد. برات تجربه میشه...
-         نه استاد. اون روز بچگی از خودم بود. اگه هم ناراحتی ای باشه از دست خودمه...
-         نظرت چیه فردا شب شام مهمون من؟؟؟
قیافه ام به خاطر پیشنهادش عوض شد. خیلی خونسرد و معمولی این پیشنهاد رو داد. درست موقعی که الهام هم ازم خواسته بود که باهاش قرار بذارم. همچنان داشت نگاهم می کرد و انگار هیچ عجله ای برای شنیدن جواب نداره. حتی حس کردم از این جور نگاه کردنم خوشش اومده... بلاخره سکوت رو شکست و گفت: این دعوت یه قرار دوستی نیست مهسا. اسمش رو بذار یه قرار همکارانه... اومدم حرف بزنم که آتنا اومد تو اتاق. تا حالا زن به این زرنگی و تیزی ندیده بودم. از وقتی که بهنام به خاطرش با من اون رفتار رو کرده بود ، حسابی سر حال بود. بدون توجه به من شروع کرد با بهنام حرف زدن. دیگه موقعیت نشد که به بهنام جواب بدم. مجبور شدم با گوشیم براش پیام بنویسم: استاد میشه با دوستم بیام؟؟؟ نفهمیدم بهنام کی جواب داد. یعنی ندیدم کی گوشیش رو دستش گرفت. فقط جواب پیامش رو دیدم که نوشته بود: باعث افتخاره. ساعت و محل قرار رو برات پیامک می کنم...
نمی دونم چرا روم نمیشد به الهام بگم. اما بلاخره سر شب بهش گفتم... خندش گرفت و گفت: حالا چرا قرمز شدی. مگه چیکار کردی؟ یا قراره چیکار کنی؟ اگه سختته من باهاتون نیام. دوست دارم راحت باشین...  خیلی جدی بهش گفتم: نه باید بیایی. اینجوری اتفاقا راحت ترم...
این 24 ساعت مثل برق گذشت. استرس داشتم. نمی دونستم کارم درسته یا نه. من آخه تا حالا با هیچ مردی تو عمرم قرار نذاشته بودم. اولین آشنایی من با یه مرد تو یه مراسم رسمی خواستگاری بود. الهام بهم گفت: چیه موندی چی بپوشی؟؟؟
-         نه الهام. مگه قراره بریم مجلس عروسی که بمونم چی بپوشم. اتفاقا می خوام همین لباسی که باهاش میرم سر کار رو بپوشم...
-         وا این مسخره بازیا چیه. یه چیز درست تر بپوش. تو که چند دست لباس دیگه داری...
با اصرار الهام یه شلوار جین رنگ روشن و یه مانتو آبی رنگ که تازه خریده بودم ، پوشیدم. جفتمون اهل آرایش نبودیم. الهام فقط رژ لب دوست داشت. البته اونم گاهی میزد. بهم گفت: نه به اون روز اول کارت که خودتو کشتی جلوی آینه نه به الان...
سر ساعت سر قرار بودیم. احوال پرسی الهام و بهنام خیلی گرم تر و بهتر از اونی بود که تصور می کردم. الهام نشست عقب ماشین. منم خواستم بشینم عقب که با اخم بهم فهموند برم جلو بشینم. به ناچار بهش گوش دادم و رفتم جلو نشستم. بهنام گفت: خب تصمیم گرفتم انتخاب مکان با خودتون باشه. کجا بریم؟؟؟ من مونده بودم چی بگم. الهام گفت: ما دوست داریم سورپرایز بشیم... بهنام خندش گرفت و گفت: سعی خودم و میکنم...
اینقدری که بهنام و الهام با هم حرف زدن من حرف نزدم. من هنوز تهران رو کامل بلد نبودم و متوجه نمی شدم که داره کجا میره. انگار الهام متوجه شد و یه هو گفت: آقا بهنام من شوخی کردم. اینجا خیلی... بهنام حرفش رو قطع کرد و گفت: اصلا صحبتش رو نکنین لطفا...
یه رستوران خیلی خیلی شیک بود. از همون ورودیش مشخص بود. اسمش "لوشاتو" بود. بعدا فهمیدم که اینجا دربنده. یه فضای حدودا سنتی و مسحور کننده... من همون غذایی رو سفارش دادم که الهام سفارش داد. هنوز موفق نشده بودم خودم رو با جَو وقف بدم. الهام بعد از اینکه کمی با بهنام در مورد کار خودش حرف زد بهش گفت: از مهسا بگین. از کارش راضی هستین یا نه؟ خودش که هیچی نمیگه ورپریده... ناخواسته منم به بهنام نگاه کردم و منتظر جوابش بودم. لبخند همیشگی و گفت: قبل از اینکه از کارش بگم دوست دارم از خودش بگم... بدون اینکه پلک بزنه به چشمام خیره شده بود و ادامه داد: مهسا برای من نماد زیباییه. معصومیتش. انسانیتش. ساده دل بودنش. تواضعش. به جرات می تونم بگم تا حالا همچین دختری ندیدم. خیلی خوشحالم که سرنوشت من رو با زیبا ترین طرح خودش آشنا کرد...
مثل هیپنوتیزم شده ها بهش خیره شده بودم. این حرفا باعث شد بیشتر به هم بریزم. یه لحظه تو دلم به خودم گفتم: داری چیکار می کنی مهسا؟ داری چه گُهی می خوری کثافت. داری چه غلطی می کنی عوضی. تو دختر نیستی. تو یه مطلقه ی طرد شده ای. تو هیچی نیستی. اگه هر کسی گذشته ی مادر عوضیت رو بدونه عمرا طرف دخترش بیاد. فقط کافیه از خانوادت در موردت بپرسن. می فهمن که شاید هیچ فرقی با مادرت نداشته باشی...
وقتی اومدیم خونه الهام زد رو شونه ام و گفت: بابا طرف خیلی های کلاسه. زدی تو هدف. خوبم زدی. چرا امشب مثل منگلا بودی. ندیدی داره برات چیکار می کنه. دیگه باید چی می گفت بیچاره. تابلوعه که چقدر دوسِت داره...
چندین روز با خودم کلنجار رفتم. نمی تونستم تصمیم بگیرم. از نظر الهام کار تموم شده بود. یه شب که باز داشت ازم در مورد بهنام سوال می کرد ، بهش گفتم: اصلا تو چرا خودت تا حالا عاشق نشدی؟؟؟ قیافه اشو شیطون گرفت و گفت: کی گفته که نشدم؟؟؟
-         خب این گل پسر خوشبخت کیه که عاشقش شدی؟؟؟
-         کی گفته که پسره؟؟؟
گیج شده بودم و متوجه حرفش نشدم. با تعجب ازش پرسیدم: یعنی چی الهام؟ درست بگو... قیافه اش جدی شد. حتی شاید کمی غمگین شد. روش رو از من گرفت و گفت: هیچی مهم نیست. شاید اشتباهی عاشق شدم. هر کی هست من به دردش نمی خورم. ترجیح می دم بیخیالش شم... بهم فرصت و اجازه دوباره پرسیدن نداد و رفت دراز کشید که بخوابه... من هم اینقدر ذهنم مشغول بهنام بود که خیلی به حرفش دقت نکردم...
روزا همچنان می گذشت. جلوی رابطه خوبم با بهنام رو نمی تونستم بگیرم. به این رابطه وابسته شده بودم. طبق قرارم با الهام باید دنبال خونه می گشتیم. به سختی یه خونه گیر آوردیم که شرایط مالیش برامون عالی بود. یه آپارتمان امن و بدون مزاحم بود. از نظر الهام تنها مشکل نداشتن آسانسور بود...
وارد بهار شده بودیم. همیشه از بهار بدم می اومد. ماهی که توش به دنیا اومده بودم. اما حس می کردم این بهار خیلی خوبه. انرژی داشتم. حمایت ها و دل گرمی های الهام. محبت ها و توجه های بهنام ، باعث شده بودن که انرژی داشته باشم. داشتم چیزایی رو تجربه می کردم که هیچ وقت تجربه شون نکرده بودم...
برای هماهنگی یه متن باید می رفتم پیش حمید. بهم گفت: تو اتاق منتظر باش الان میام... نشسته بودم تو اتاقش. با اینکه سرم تو گوشیم بود اما ناخواسته صحبت های دو تا از همکار های آقای اتاق کناری رو می شنیدم. مثل همیشه که اصلا به حرفای مجاروم گوش نمی دادم ، سعی کردم به اینا هم گوش ندم. اما چند تا کلمه بس بود که کنجکاو صحبت شون بشم...
-         چت شده حسام؟ این چند وقت تو فکری پسر؟؟؟
-         یه موردی پیش اومده. خیلی ذهنم درگیرش شده. بد زمونه ای شده. تهران پر شده از دختر فراری...
-         آره اتفاقا دوستم تعریف می کرد یکیشون رو تور کرده بودن و یه هفته ای دل سیر حال کرده بودن باهاش. مفت و مجانی...
-         ببخشید علی جان. اما برای دوستت متاسفم. این نامردیه...
-         ای بابا جدی نگیر. خودشون تنشون میخواره...
-         بحث جدی گرفتن یا نگرفتن من نیست علی. اینا دخترای این مملکت هستن. ناموس همه مون هستن. اتفاقا چند روزه که یه دختر بی سر پناه رفته پیش داداشم و ازش خواسته بهش کار بده. داداشم با اینکه بهش نیازی نداشته ، موقتا بهش کار داده اما انگاری شبا جا و مکان درست حسابی نداره. اون موردی که خیلی تو فکرش رفتم همینه...
-         ای بابا چه سوسولی تو پسر. به داداشت بگو موقیعت و از دست نده و حالش و ببره...
از شنیدن این مکالمه عصبی شدم. اونقدر که دیگه طاقت نیاوردم و از جام بلند شدم. وارد اتاق کناری شدم و خیلی جدی گفتم: لطفا اگه شماره ی تماس این دختری که می گین رو دارین ، بدین به من. اگه نه یه جوری ترتیب بدین تا من ببینمش... دهن جفت شون از تعجب باز مونده بود. اون علی عوضی که فهمید همه ی حرفای کثیفش رو شنیدم ، خودش رو جمع و جور کرد و رفت. حسام از برخورد من به شدت جا خورده بود. کمی هول شد و گفت: ببخشید مهسا خانم اگه علی حرف زشتی زد...
-         خواهش می کنم. کسی که فالگوش وایمیسته نباید توقع ادب داشته باشه. لطفا اگه شماره ی دختره رو داری ، بهم بده. شاید بتونم کمکش کنم...
-         من ازش شماره ای ندارم مهسا خانم. اما چشم. بهتون قول میدم یه جوری بتونین باهاش تماس بگیرین. خدا خیرتون بده. اگه بتونین کمکش کنین ، لطف بزرگی بهش کردین...
هنوز دقیقا نمی دونستم که چی داره تو کلم می گذره. نمی دونم عصبی شدن از حرفای علی بود یا واقعا دوست داشتم به یه دختر بی پناه کمک کنم. شاید چون به خودم کمک شده بود ، دوست داشتم به نوعی برای یکی این کارو بکنم. ترجیح دادم تا تصمیم قطعی نگرفتم با الهام صحبت نکنم...
یک روز گذشت. وارد ساختمون مجله شدم که حسام جلوم سبز شد. ظاهرش خوشحال بود و گفت: مهسا خانم با داداشم صحبت کردم. شماره تماس دختره رو براتون گرفتم. البته با اجازه تون از داداشم خواستم که بهش بگه که یکی می خواد کمکش کنه... از این روحیه با معرفت و انسانی حسام خوشم اومد. بهش لبخند زدم و گفتم: مرسی. امیدوارم بتونم یه کاری براش بکنم... شماره ی دختره رو از حسام گرفتم. تا ظهر تو فکر بودم که بعد از زنگ زدن چطوری سر صحبت رو باهاش باز کنم. حتی بهنام هم متوجه تو فکر رفتنم شد و ازم پرسید: چی شده مهسا؟ خیلی تو فکری؟؟؟ هر وقت که باهام حرف میزد فرصت خوبی بود که نگاهش کنم. بهش گفتم: چیزی نشده استاد. برای یه کاری تردید دارم. تو فکر اینم که انجامش بدم یا نه... بازم از اون خیره شدن های آرامش بخش. اینقدر این نگاهش رو دوست داشتم که حتی قسمتی از موهام که تو صورتم ریخته بود رو حاضر نبودم جمع کنم که مبادا حتی یک ثانیه از نگاهش رو از دست بدم... از جاش بلند شد و اومد سمت میز من. دستاش رو روی میز گذاشت و به سمت من خم شد. کمی مکث کرد و گفت: اگه کار درستیه تو انجام دادنش تردید نکن...
بعد از ظهر موقع برگشتن ترجیح دادم قسمتی از مسیر رو پیاده برم. بلاخره کلی با خودم کلنجار رفتن به دختره زنگ زدم. بعد از چند تا بوق خوردن گوشی رو برداشت...
-         الو...
-         سلام. من همکار آقا حسام هستم. برادر صاحب کار شما...
-         عه سلام. ببخشید نشناختم...
-         اگه میشه و وقتش رو داری می خوام ببینمت...
-         من الان بیکارم. بفرمایین هر جا که گفتین میام...
باهاش یه جایی که جفتمون بلد باشیم قرار گذاشتم. قیافه اش از تُن صداش بچه سال تر بود. وقتی دیدمش خیلی سریع متوجه اوضاع داغون روحیش شدم. یاد روزای تنهایی خودم تو تهران افتادم. بردمش تو یه کافی شاپ و برای جفتمون نسکافه و کیک سفارش دادم. چشم و ابروش مثل صورتش کشیده بود. لاغر بود و حدس می زدم اینقدر لاغر بودنش به خاطر شرایط سختش باشه. نشسته بود رو به روم اما سرش پایین بود و هیچی نمی گفت. باید یه جوری باهاش سر صحبت رو باز می کردم...
-         اسمت چیه؟ چند سالته؟؟؟
-         اسمم مهدیسه. 24 سالمه...
-         دانشگاه تو تموم کردی؟؟؟
-         بله تموم شده...
-         کارت چیه پیش برادر حسام؟؟؟
-         یه مغازه کامپیوتر فروشیه. منو به عنوان فروشنده قبول کرده. البته بهم گفته موقتیه و نهایتا بهم نیازی نداره...
-         مرد خوبیه؟؟؟
-         بله خیلی آقاست...
-         حسام گفت مشکل جا و مکان داری؟؟؟
-         بله خانم. چند شب یواشکی تو خوابگاه دانشجویی یکی از دوستام خوابیدم. اما فهمیدن و دیگه رام ندادن. دیشب هم...
-         دیشب هم چی؟؟؟
-         تو پارک خوابیدم...
اعصابم خورد شد. می خواستم فریاد بزنم. این چه مملکتیه. این چه حکومتیه. این چه اعتقادیه. اینه سرنوشت یه دختر و زن بی پناه تو این مملکت خراب شده. تو فکر بودم که مهدیس گفت: ببخشید شما اسمتون چیه؟؟؟
-         اسمم مهسا ست. 27 سالمه. منم مثل خودت اینجا غریبم. غیر از این کوله که همراهته وسیله دیگه ای هم داری؟؟؟
-         بله دارم. تو مغازه گذاشتمشون...
-         اوکی پاشو بریم...
-         کجا بریم مهسا خانم؟؟؟
-         لازم نیست بهم بگی خانم. من و یکی از دوستام هم خونه ای هستیم. امشب رو بیا پیش ما تا یه فکر اساسی برات بکنم...
-         آخه مزاحمتون میشم...
-         نگران نباش. مزاحم نیستی...
الهام به گوشیم زنگ زد و دلواپس شده بود. بهش گفتم: دارم میام الهام. فقط یه مهمون همراه خودم دارم... پای گوشی خندید و گفت: به به مهمون. استاد جونه نکنه؟؟؟ صدام رو آروم کردم که مهدیس نشنوه و گفتم: نه بابا استاد کجا بود. یه دختره. حالا اومدم برات توضیح میدم...
وارد خونه که شدیم الهام و مهدیس رو به هم معرفی کردم. الهام از دست من خنده اش گرفته بود. وقتی که کشوندمش تو اتاق و به صورت کامل جریان رو گفتم ، خنده اش بیشتر شد. بهم گفت: مهسا باورم نمیشه عرضه ی این کارا رو داشته باشی دختر... از لحنش خودمم خندم گرفت و گفتم: خب حالا. بگو چیکارش کنیم. هیچ کس و نداره. دلم براش خیلی می سوزه... الهام قیافه اش جدی شد و گفت: اگه تصمیم داری پیش ما باشه باید با صاحب خونه صحبت کنیم. ندیدی چقدر تهدید مون کردن برای این خونه زپرتی. تازه مرادی هم هست... از این جواب حدودا مثبت الهام خوشحال شدم و رفتم رو به روش نشستم. دستاش رو گرفتم. تو چشمای درشت و مشکیش خیره شدم و گفتم: راضی کردن اونا با من...


ادامه دارد...


نوشته: شیوا