جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب سکوت بره ها (قسمت نهم). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سکوت بره ها (قسمت نهم). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ مهر ۲۸, چهارشنبه

سکوت بره ها (قسمت نهم)

نوشته : ایول

منو برد تو یه اتاق خیلی ساده. برعکس اون اتاقی که قبلا توش بودم. با گفتن الان بر میگردم منو تنها گذاشت و رفت. بعد از رفتن سینان بلا تکلیف نشستم رو تخت گردی که وسط اتاق بود تا برگرده. تنها شباهت دو تا اتاقا با همدیگه نداشتن پنجره بود. دیوارهای اینجا از سقف تا نصفه قرمز جگری بودن و از نصف به پایین و کف مشکی. رنگاش باعث میشد سردرد بگیرم. تصمیم گرفتم که فقط به قرمزش نگاه کنم. تخت گرد و مشکی چرم هم که من روش نشسته بودم وسط اتاق. دراز کشیدم روش و یه چند دقیقه ای به سقف نگاه کردم تا آروم بشم. دوباره نشستم. از در که می اومدی تو رو دیوار سمت راستت یه در چرمی مشکی با طرح فرو رفته که احتمالا به جای دیگه ای راه داشت... سمت چپ هم یه کمد دیواری نسبتا بزرگ. بی اختیار بلند شدم و رفتم و در کمد رو باز کردم. تو کمد پر از لباسهای مختلف بود. یه سریهاشون هم چرم. اونایی که چرم بودن کنار همدیگه سمت چپ کمد آویزون شده بودن. بهشون که دست کشیدم حس چندش بهم دست داد. راستش خیلی از جنسششون خوشم نیومد. یه جوری بود. خیلی سریع رفتم سراغ اون یکی لباسا. اغلبشون کاستوم بودن. پرستار... روپوش دکتر... لباسهای فورم مشاغل مختلف... اینا مال منه یعنی؟ باید بپوشمشون؟ چندشم شد و تنم لرزید. لعنت به این لرزه ها... با صدای در اتاق که باز شد و سینان که برگشت در کمدو بستم.
-برای تو همه رو عوض میکنم... سایز خودت... تازه مسئلۀ نظافت هم هست...
بی تفاوت شونه بالا انداختم.
-از این به بعد اینجا اتاق خوابته... گاهی وقتها که شبها اینجا تا دیروقت مشغول حساب کتاب میشم و زمان از دستم در میره اینجا می مونم... فکر میکنی بتونی گاهی یه هم اتاقی تحمل کنی؟
جوابشو ندادم. برام چقدر عجیب بود که اینقدر راحت دارم راجع به سکس با مشتری حرف میزنم. اما...
-مشتریها میان اینجا؟
-نه... میرین اونجا...
به پشت سرش اشاره کرد. سمت در چرمی. تازه متوجه شدم تو دستاش باند زخم و بتادین و پاپوشه.
-بشین بذار پاتو پانسمان کنم...
-نمیخوام...
-بچه بازی در نیار... بشین بذار برات ببندمش...
اما ننشستم. فقط خیره سرانه نگاهش میکردم. سینان وسایل توی دستشو رو گذاشت روی تخت و با گفتن شاید بعدا نظرت عوض شد رفت و در چرمی رو باز کرد.
-بیا...
نزدیکش که رسیدم میخواستم برم تو اتاق که از پشت کمرمو گرفت و با خودش کشید سمت تخت. منو انداخت رو تخت اما تا بخوام خودمو جمع کنم خودش هم نشست و پامو گرفت بغلش. پشتش به من بود و نمیدیدم چیکار میکنه. میزدمش اما ولم نمیکرد. سعی میکردم محکمتر بزنم . حتی با نوک آرنج. اما مشغول کار خودش بود. هر کاری میکردم نمیتونستم پامو از تو دستش در بیارم. با بتادین پامو شستشو داد. با اینکه درد زیادی داشت و میسوخت اما صدامو خفه کردم. نمیخواستم از درد کشیدنم لذت ببره. شایدم نمیخواستم فرشته صدامو بشنوه. کارش خیلی سریع تموم شد. بلند شد و ایستاد.
- رکورد شخصیمو زدم... یس! بیا اینم یه پانسمان سریع و فوری... خوشت اومد؟
-بازم بازش میکنم...حالا میبینی...
سرخوش و ملایم خندید.
-اگه جرات داری بازش کن ببین چیکارت میکنم... فعلا بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم...
وقتی وارد اتاق بغلی شدیم متوجه شدم اینجا همون اتاقیه که سینان و هالوک... این اسم چی داشت که منو از تک و تا مینداخت آخه؟ دلم گرفت و حالم دوباره بد شد. سرمو گرفتم تو دستام. سینان بدون توجه به حالم داشت حرف میزد.
-اولین چیزی که باید یادت باشه اینه که ماهیت درد همیشه یکیه... هر چند نوع و شکلش از آدم به آدم فرق میکنه اما برای همه یه حس مشترکه... نباید به این فکر کنی که چرا این آدم درد داره... باید فقط به یه چیز فکر کنی و اونم اینکه این آدم درد داره... اصولا از پس خودم بر میام اون بیرون اما... گاهی من هر وقت نمیتونم تحمل کنم و میام اینجا... یعنی می اومدم پیش مارال... از این به بعد توئی...
-چیکار میکنی یعنی میکردین یعنی میکرد که آروم میشدی؟
-بذار برات اینطوری توضیح بدم... تو یکی از قبایل آفریقایی یه طبابت خاص مرسومه... اونی که مریضه رو میخوابوننش تو یه اتاق پر از گیاهان طبی... دکترشون یا جادوگرشون یا حالا هرچی که اسمش هست دونه دونه اینا رو میگیره جلوی دماغ بیمار تا بالاخره بیمار به یکی از این بوها علاقه و کشش نشون بده. همونو حالا یا میجوشونن یا میکوبن و میدن بهش... بدن آدمو اگه به حال خودش ول کنی و براش نسخه نپیچی خودش میدونه دوای دردش چیه... حالا... نگاه کن... با دقت... ببین دوست داری کدوم یکی از اینها رو تجربه کنی؟
-من که... بلد نیستم باهاشون چیکار کنم...
-من بلدم... یادت میدم...
-اگه اشتباه انتخاب کنم چی؟
-رو دردت تمرکز کن ببین تا چه حدیه... وسیله رو بر مبنای اون انتخاب کن... اگه دیدی آرومت نکرد برو سراغ بعدی... اغلب مشتریهامون همین کارو میکنن... میسترس...
نفهمیدم کلمۀ آخری که گفت چیه اما چون صداش میلرزید فهمیدم باید معنی خاصی داشته باشه. از در و دیوار همه چی آویزون بود. اکثرشونو نمیدونستم چیه و حتی نمیتونستم حدس بزنم باهاشون چیکار میشه کرد. بیحوصله بودم و سریعتر میخواستم یه کاری بکنم.
-نمیشه خودت انتخاب کنی؟
-نه نمیشه... حال خودم هم خیلی خوب نیست... نمیدونم چیکار میکنم... ممکنه کار دستت بدم...
به پام اشاره کردم.
-از این بیشتر یعنی؟
پوزخند زد.
-خیلی خیلی بیشتر...
چشماش دیگه اون برق چند دقیقۀ پیش رو نداشت. حالا فقط غمگین بودن و بی رمق. انگار یه بار سنگین رو دوشش جا خوش کرده بود که من نمیدیدم. خودم هم همچین بهتر نبودم. این اتاق یه جو خاص و سنگین داشت. یه جور رخوت تو آدم ایجاد میکرد. رخوتی که از روی لذت نبود. رخوت پایان یه روز کاری و جون کندن بود تو معدن ذغال سنگ. نمیدونم چرا اینجا اینقدر خسته شده بودم. دیگه اون جنگندگی چند دقیقۀ پیش تو وجودم نبود. دیوارهای خاکستری رنگش رنگ خاصی بودن. نمیدونم تحت تاثیر خستگی بود یا چی اما دیگه حال نداشتم کاری بکنم. انگار فهمیده بود. کون گشادی و خستگیم بود که به جای من گفت:
-تصمیم دارم همه چیزو از خودم دریغ کنم...
-اونجوری یه دفعه چشم باز میکنی و میبینی همه چیزو با هم میخوای... میبینی هیچ چی نداری به جز اون آرزوی لعنتی که شده همه چیزت... که میدونی هیچوقت بهش نمیرسی...
-آرزوم؟! تو چی؟ آرزوی تو چیه؟
-من آرزویی ندارم...
اشاره کردم به صندلی و میزی که منو پشتش بازجویی کرده بود.
-بشین... میگم بشین!
معذب و رنگ به رنگ شد اما برخلاف انتظارم نشست. انگار از اینکه یه دختر که خیلی هم از خودش کوچیکتره بهش امر و نهی کنه خوشش نیومد اما حالتی که نگاهش داشت میگفت یه چیزی هست که اختیارشو ازش میگیره. نشست همونجایی که گفته بودم. مثل خودش تکیه دادم به لبۀ میز.
-پرسیدم آرزوی تو چیه؟
-گفتم که... هیچی...
بی اختیار دستم بالا رفت اما تو هوا دستمو گرفت و بلند شد.
-نچ نچ نچ نچ نچ! آ آ! الان وقتش نیست... نه تو آماده ای نه کارتو بلدی... اما جذبه داری! خوشم اومد... خوب؟ نگفتی کدوم یکی از این وسایلا رو میخوای استفاده کنی؟
-روی تو؟
-نه... روی خودت... با دقت نگاه کن ببین چی دلت میخواد؟
-دلم میخواد از اینجا برم...
بین میز و سینان گیر افتاده بودم. با انگشت اشاره اش چند تا ضربۀ محکم زد تو گیجگاهم طوری که با هر ضربه گردنم هم با کله ام میرفت.
-نمیشه... اینو تو اون کله ات فرو کن...
اون خارش لعنتی دوباره برگشته بود اینبار خیلی بدتر. تصمیم نداشتم تا یه بلایی سرم نیاورده از اینجا برم بیرون. پس همون کار خودشو کردم و زدم تو پیشونیش.
-پس منم نمیشه... ای...نو.. فو..رو... کن... تو... اون... کل...لت... آش... غال!!!!!!!
-شنیدم انگار دکترو زده بودی... هیم؟... راست میگفت؟
-آخی!!! دردش اومده؟ به کوچیکتراز خودش چغولی کرده؟
نمیدونم چرا هر کاری میکردم به جای اینکه عصبانی بشه صداش رفته رفته آرومتر میشد. گفت:
-یه چیزی اذیتت میکنه... اینو حس میکنم... نگی هم کم کم پیداش میکنم...چی دلت میخواد؟ بگو...
یعنی بیشرف نمیدونست من چی دلم میخواد؟ یعنی نمیفهمید میخوام برگردم پیش... خدایا! میخوام بگم مامان و بابام اما... نمیدونم جراتشو دارم برگردم پیششون یا نه... الان چیکار کنم؟ دارم روانی میشم... نفس عمیقی کشیدم و زدم به سیم آخر. یا شانس و یا اقبال. با تمام خباثت خیره شدم تو چشماش. انگار از چیزی که تو چشمام دید خوشش نیومده بود. نگاهش اول پر از اخطار بود اما کم کم جاشو داد به یه چیز دیگه... یه چیزی مثل... این نگاهو نمیشناختم... تا حالا ندیده بودم... اما مهم نیست... اخطار خوبه! این یعنی راهو دارم درست میرم...
-میدونی چی فکر میکنم؟
-نه نمیدونم... بگو...
-راجع به دخترته... میخوای بدونی؟
-گوش میکنم...
-دخترت زنده اس...بردنش تو یه جنده خونه... اونجا کار میکنه... از صبح تا شب زیر مردهای مختلف میخوابه و حال میکنه مثل جنده ها...
با پوزخند نگاهم میکرد اما صداش میلرزید.
-تا وقتی که از کارش خوشحال و راضیه براش خوشحالم... این یعنی...
انگار هر کاری کرد نتونست ادامه بده. در نهایت تعجبم اشکاش همزمان از جفت چشماش ریخت. دستاشو زد زیر بغلهاش و زل زد به من. خدایا! من چرا اینجوری خبیث شده بودم؟ تردید لحظه ایم جاشو داد به همون خباثت و خارش...
-پس بقیه اش؟... دیگه راجع به دخترم چی فکر میکنی؟
-پلیس شهرتون خودش دستچینش کرد... الانم داره...
انگار تازه داشتم میشنیدم چی به سرم اومده. تمام بدنم داشت با اتفاقی که افتاده بود ارتباط برقرار میکرد. تا الان چشمام فقط میدید اما باورم نمیشد. حالا که با گوشام هم داشتم بلند بلند میشنیدم یه لحظه احساس کردم تمام نیروم ته کشیده... زانوهام میلرزیدن و نمیتونستن وزنمو تحمل کنن... چرا نمیتونستم نفس بکشم!؟ چشمام دو دو میزد که ببینم هوا کجاست شاید تونستم نفس بگیرم از توش. اما هوا نبود... نفسم نبود... ریه هام نبود... بی اختیار رفتم سمت یکی از دیوارها و اولین چیزی که به نظرم میرسید شبیه شلاقه برداشتم و خودمو باهاش زدم اما دردش افاقه نمیکرد... رفتم سروقت اون یکی... با اونم زدم اما... راه دستم درست نیست... برای زدن نیرو ندارم... رفتم سمت سینان...
-بزن!!! بگیرش!!! بزن!!!!
حتی تکون نمیخورد. شروع کردم به زدنش. شاید تکون بخوره اما نمیخورد. کوچکترین حرکتی نمیکرد. وقتی دیدم به بدنش حساسیت نشون نمیده خواستم با شلاق بزنم تو صورتش که دستش بالا اومد و جلوی ضربه رو گرفت. شلاقو از تو دستم کشید بیرون.
-صورت خط قرمزه... نمیدونستی بدون...
مچ دستمو گرفت و دنبال خودش از اتاق برد بیرون. درو بست. شروع کرد به باز کردن دکمۀ آستیناش.
-اینجوری نه سیخ میسوزه نه کباب... اول تو منو بزن بعد من تو رو... خوبه؟ الان حالم بده... نمیتونم اول من شروع کنم...
شلاقو گذاشت  کف دستم. انگار اونم عصبی بود. پیراهنشو خیلی سریع در آورد . انداخت روی تخت. میلرزیدم. دستام هم همینطور. انداختمش رو تخت.
-نمیتونم...
-نمیتونی؟! نمیتونی منو بزنی؟ من که هالوک رو فرستادم سر وقتت و دزدیدمت؟ من که همه چیتو ازت گرفتم... من که سوزوندمت... مگه دلت برای خانواده ات تنگ نشده؟ خواهرت؟ برادرت؟ ها؟ دیگه باید باهات چیکار کنم که بخوای بزنی؟
انگار ایندفعه اون بود که خیال داشت منو عصبانی کنه. همونطور که با لذتی مریض به من خیره شده بود لب پایینشو گاز گرفت.
-اینا کافی نیست؟ بذار ببینم دیگه چیکار میتونم بکنم تا تو بتونی بزنی... فاطما و اومیت چی؟ اگه اونارو ازت بگیر...
حرکت بعدیم همونقدر که احتمالا سینان رو متعجب کرد برای خودم هم غیر قابل فهم بود. در نهایت ناباوری بغلش کرده بودم و پیشونیمو گذاشته بودم رو سینه اش. حالا دیگه نمیتونستم اشک بریزم. انگار بالاخره چشمه اش خشک شده بود.
-سینان... من نباید اون روز تنها می موندم...از خودم عصبانیم... از مامان و بابام... چرا تنهام گذاشتن خونه؟ چرا من خودم باهاشون نرفتم؟ خونه چی داشت که از پدر و مادر و خانواده ام مهم تر بود؟ از پدربزرگم... متنفرم...از مادربزرگم... که زود مرد و دیگه نبود که پدربزرگمونو جمعش کنه...سگ هار! اون بود که اینقدر بابامو اذیت کرد تا بالاخره فراری شدیم... تو که کاری نکردی که بتونم بزنمت... حداقل نه به اندازۀ خودم...
آروم و ملایم بازوهاش نشست رو کمرم. صداش پر از آرامش و خیلی مهربون بود وقتی گفت:
-چه دختر بدی بودی پس اینهمه وقت...
ولم کرد و با فشار دستامو از دور کمرش باز کرد. رفت و نشست روی لبۀ تخت. کرخت و بی حس نگاهش میکردم. ملایم زد روی رونهاش.
-بیا بخواب رو پام... میخوام تنبیهت کنم...
نگاهم مونده بود روی شلاق. انگار فهمید و پرتش کرد اونطرف.
-شلوارتم در بیار... شلاق لازم ندارم... دستم خودش تنهایی به اندازۀ کافی سنگین هست... بیا...
مسخ و بی اراده رفتم سمتش...
.......................................................................................................................

شناخت! حالا که به این کلمه فکر میکنم میبینم که ما واقعا هیچوقت نمیتونیم کامل خودمونو بشناسیم. شناخت ما از خودمون محدود میشه به شرایط زمانیمون و محیط اطراف. خودتو تو اون لحظه و موقعیت و مکان شاید تا نهایت درجه بتونی بشناسی اما... جای دیگه چی؟ تو موقعیت دیگه چی؟ بعد از مدتی این سؤال پیش میاد که من واقعا کی هستم یعنی؟ خودشم تو مکانی به این بی ثباتی و شکنندگی مثل اینجا...

الان که اینجا تو این لباسای چرمی و جوراب شلواری توری و چکمه های پاشنه بلند که تا روی زانومو میپوشونه ایستادم همونقدر برای خودم غیر قابل شناسایی هستم که... مشتریم تازه رفته... تکرار مکررات... مردها و زنهایی که پیشم میان تا تحقیر بشن... خرد بشن... آدمهایی که بیرون از اینجا خرد میکنن... اونطوری که سینان گاهی بهم میگه متقاضیهام از مارال خیلی بیشتره و بعضیهاشون اونقدر ازم راضی هستن که روی قیمت اصلی مقداری هم انعام شخصی برای خودم میذارن. برای چی نمیدونم. من که نه میتونم بیرون برم نه این پولها رو خرج کنم. پس چه فرقی میکنه؟ من اما حقوقم یا بهتر بگم پاداشمو جور دیگه ای میگیرم... اولیش دیدن گاه و بیگاه اومیته که به عنوان مشتری میاد اینجا پیشم... اون مازوخیست نیست و طبعا سکس ملایم و مهربون خودشو با من داره. گاهی وقتها ازش میخوام یه سیلی یا یه درکونی بهم بزنه اما نمیزنه... دومیش هم وقتی کارم با سینان تموم میشه از کف دستاش میخورم. یه فصل کتک درست و حسابی! اونقدر دلچسب و ارضا کننده که کلمه ای در وصفش پیدا نمیکنم... حتی فکر کردن بهش هم حالمو خوب میکنه... حالا دیگه پام خوب شده. با اکثرمشتریهای دیگه چه زن چه مرد کارمون با تحقیر و تا حدودی هم شکنجه شروع میشه و با سکس تموم. هر کس هم فانتزیهای خاص خودشو داره. یکی جاسوسیه که گیر افتاده و منم مامور CIA که دارم ازش حرف میکشم. یکی دیگه یه زندانیه که همبندش که من باشم بهش تجاوز میکنه البته این فانتزی رو هم زنها دارن هم مردها... به نسبت خودشون هر کس خط قرمزش یه جاییه. من اما خط قرمز لازم ندارم. من خودم کلا خط قرمزم. بعضیها خیلی سریعتر به حرف میان. بعضیها مقاومتشون بیشتره... اما هیچکدوم به اندازۀ سناریوی خودم و سینان برام لذت بخش نیست... من یه مامور پلیسم که از زندانیم میپرسم آرزوش چیه؟ اونوقته که خیره سر و لجباز میشه. این سؤالو واقعا میخوام جوابشو بدونم شاید بتونم بفهمم درد خودم چیه. شاید بتونم روی یه آرزو تمرکز کنم و اینطوری از درون خورده نشم اما نمیگه بیشرف! با بقیه بازیه و حواسم هست که اذیتشون نکنم. اما با سینان قضیه فرق میکنه. طوری میزنمش که گاهی تنش زخم میشه. جواب سؤالمو میخوام! که اونم هیچوقت نمیگه... هنوز یه بار هم نتونسته منو بکنه چون همون زیر شلاق و درد ارضا میشه و آبش میاد...
مثل قبل دیگه نه تو حیاط میرم نه میدوم. بیشتر تو همون اتاق پشتی خودمو زندانی کردم. تنها وقتایی که مجبورم برم بیرون وقتیه که باید غذا بخورم  و میتونم فاطما رو هم ببینم و وقتهایی که برای آزمایش باید برم پیش دکتر. با همدیگه قهریم. دیگه با هم حرف نمیزنیم. بعد از اتفاق اونروز که اونطوری منو خوابوند... الان هم آخر شبه. دو ماهی از اومدنم به این قسمت گذشته. 
خسته و ارضا نشده و هیجانزده نشستم روی تاب که یه تیکه چرمه که از چهار طرف با زنجیرهای محکم و قوی از سقف آویزون شده و دارم تاب میخورم. نمیدونم چرا امروز حالم خوب نیست. از صبح بیحالم. گاهی سرم گیج میره. برای غذا هم نرفتم. میل نداشتم. این تاب منو یاد ننو میندازه مخصوصا وقتی روش تاب میخورم تا خوابم ببره. اما الان حال ندارم تا اتاق و تخت گرد برم. ایراد نداره امشب اینجا میخوابم. سر کارم... انگار دوباره رفتم تو نقشم... اوایل از فانتزیهای عجیب و غریبی که میشنیدم شوکه میشدم اما کم کم برام عادی و بی اهمیت شد. من همیشه تو اتاق آماده ام و اونها هستن که با کاستومهایی که داخل میشن تعیین میشه که باید باهاشون چیکار کنم. اونوقته که منم میرم و لباسمو عوض میکنم... وقتی بر میگردم تو اتاق دیگه بازی نیست. همه چی جدیه... میرم تو نقشم تا آزاد بشم... تا خودمو گول بزنم که منم بعد از شکنجه یا حرف کشیدن از این آدم قراره برم خونه. پیش خانواد...
در چرمی که به اون یکی اتاق وصل میشد باز شد. سینان بود. انگار اونم امشب قرار بود اینجا بخوابه.
-امشب دیگه خسته ام سینان... اگه میخوای باید صبر کنی تا فردا...
-باید با هم حرف بزنیم... ببینم؟ تو بدون کاندوم با کسی سکس داشتی؟
-نه... فقط اومیت...  مریضی چیزی شدم؟
-دقیقا فکر کن... چند سال که نیست که بگی یادم نیست... فقط دو ماهه... با کی دیگه کاندوم استفاده نکردی؟
-میگم فقط اومیت! اون از اولش هم کاندوم مصرف نمیکرد برای من...چرا نمیفهمی؟ برو گمشو... حالم خوب نیست... خسته ام...
-که فقط اومیته؟ اومیت که وازکتومی کرده؟

اون دیگه چیه؟ ترسیدم. کلمۀ ترسناکی بود به نظرم. حالا دیگه میدونستم که اومیتو دوستش دارم. تنها کسی بود که به چشم مشتری بهش نگاه نمیکردم و از هم آغوشی باهاش و دیدارهای گاه و بیگاهمون حس خوبی بهم دست میداد.
-وازکتومی سکته ای چیزیه؟ اومیت طوریش شده؟
گوشیشو برداشت و زنگ زد به یکی.

-اومیت؟ میتونی بیای یه سر اینجا؟ کارت دا... همین الان! رفیقت حامله اس...