جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب درد مزمن (قسمت پنجم). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب درد مزمن (قسمت پنجم). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ بهمن ۲, شنبه

درد مزمن (قسمت پنجم)



نوشته: عقاب پیر

در میدان ولیعصر- مثل همیشه- جمعیت موج میزند. چندین متر پایین تر از میدان درست در کنار خیابان دمشق، زنی با چادر سیاه سراسیمه از ماشین پراید سفیدی پیاده میشود. چهره زن، در میان عینک آفتابیِ بزرگ و سیاهِ چُدنی و چادر مشکی- که تا نیمه های پیشانی او را پوشانده- غیر قابل تشخیص است.زن بعد از پرداخت پول به راننده پراید همچون سایر آس وپاسهای خیابان ولیعصر در کنار نرده های آبی رنگ بانک منتظر می ایستد. آنقدر سراسیمه است که هر از گاهی با حرکاتی مُدور، پیاده رو ای را که درآن ایستاده گَز میکند. و گاهی اُریب وارد خیابان دمشق می شود و دوباره به کنار نرده های پشتی بانک بر میگردد. چند متری آنطرف تر دُختری- که از فُرم بدنش میتوان به میان سال بودن اش پی برد - با مانتو روسری روشن و فُکُل های مثل برگِ بید مجنون، لَخت و نرم، از تاکسی زرد رنگی پیاده می شود. دُخترک با آرامشِ بیشتر از عرض خیابان ولی عصر عبور میکند. در جدول میانه خیابان دست راستش را به سوی هدفی نا مشخص تکان می دهد و سپس با سرعتی بیشتر از مابقی عرض خیابان عبور میکند. ثانیه ای بعد زَنِ چادری، دخترک را در آغوش می گیرد و هر دو در خیابان دمشق ناپدید میشوند.
"خوب بگو ببینم.کی من و حاجی رو دیدی؟". "ریحانه جونم اینقدر حرص و جوش نخور حالا مگه چی شده!؟ شاید من اشتباه دیدم خوب. ادمم ها" " برو وروجک .من و سیاه نکن یکی چشمهای تو اشتباه می کنه یکی چشم عقاب!" " اختیار داری خواهر جون .دست پرورده خودتم..یه آقایی شبیه حاجی - البته خودِ خودش بودا.- توی همین کافه با یه خانومی دیدم. فاصله دور بود. خانومه هم پشتش به من بود.الانم که میبینی. کسی اینجا نیست. بیخودی این همه راه اومدی" " راضیه دلم به هزار راه میره. حاجی اصلا تهران نیست! امروزم گفته میره جنوب. نمیدونم چی بگم. حالا مطمئتی حاجی بود" " خواهر جون بی خیال. بیا بیا بریم خونه کلی کار داری..حاجی که من میشناسم اینقدر سر به هوا نیست که وسط روز بیاد کافی شاپ اونم تو این جای به این شلوغی.بیا عزیزم ..بیا با هم بریم خونت."

ریحانه؛ ریحانه. فکر می کنم خنگ تر از تو ندیدم. خواهر بزرگمی ولی چه اهمیتی داره. نمی بینی یا نمی خوای که ببینی. حاجی از اولش هم همین بود. دلم برات میسوزه. دلم برات همیشه میسوخته. از همون اول. فکر کردی خیلی زرنگی. خیلی زرنگ بودی ولی..ولی زرنگ تر از تو هم هست. ندیدی چطوری مهارت کرد. ندیدی چطوری اون گلوله انرژی رو همین حاجی به صورت خیلی سیستماتیک مستهلک کرد و به یک زن مطیع و سر به راه تبدیل کرد. با همه همینطوره. با همه. حاجی یک دستگاه مرید پروره.یک ماشین تخلیه انرژی. با رفتار و کردار دقیق و حساب شده تمام اطرافیانش رو مجبور به پیروی از رویه و سبک زندگی خودش میکنه. فکر کنم..فکر کنم. فقط من از دستش در رفتم. نمیدونم در رفتم یا نه. شایدم فرق من با بقیه در جنس بازی هست که با من از اول شروع کرد.

صدای قار قار کلاغها -که از بالای چنارهای بلندِ یکی از محلات شمال شهرتهران به ادمکهای خاکستری آن پایین خیره شده اند- بیش از هر فصل دیگری به گوش می رسد. صدای زوزه باد، گاه گاهی موسیقی متن این قار قار های اعتراض گونه میگردد.موسیقیِ متنی که تنها با تکرار یک نُوت اجرا می شود و در کوچه پس کوچه ها - برای گوش ادمکهای خاکستریِ سر گردان- شنیدنی نیست. در میان این معرکه، اتومبیلی سفید رنگ، زنی سیاه پوش را بهمراه دختری- با مانتوی روشن - وارد یکی از این کوچه ها مینماید. زمان زیادی لازم نیست تا آن دو در یکی از ساختمانهای سنگیِ مُجلل داخل کوچه، ناپدید بگردند و کوچه را با صدای قار قار کلاغها و بادِ سرگردان تنها بگذارند.
"مرسی عزیزم که من و رسوندی. خواهر خوب یعنی همین." " این چه حرفیه گلم. تازه توی راه توی هپروت بودی و همون زمان به منیر جون هم پیام دادم یه تُک پا بیاد اینجا دور همی حرف بزنیم" " اره خوب کردی عزیزم. منیر بیاد حرف بزنیم دلمون باز بشه." "راضیه تو مطمئنی اون  اقا سعید بود؟" "نه. اصلا نبود. حالا فهمیدی گول خوردی؟ میخواستم جلب توجه کنم و بکشونمت نزدیک محل کارم و بعدش بیایم اینجا صفا. اخ اخ. می بینی تورو خدا، نقشم لو رفت" " برو بمیر بابا. تو هم که همیشه وسط دعوا شوخیت میگیره. اصلا ولش کن.فعلا که حاجی نیست .هیچ کاری هم نمیتونیم بکنیم باید صبر کنیم بیاد بعد خدا بزرگه" "افرین به خواهر عاقلم.حالا درست شد."
صدای زنگِ دربازکن به همراه تصویر زنی پوشیده در چادرِ سیاه مکالمه راضیه و ریحانه را به هم میریزد. راضیه - که بعد از درآوردن مانتو و روسری با دامنِ شُل و راحتی که پوشیده، به زنی جوان و زیبا شبیه هست- زُلف لَخت و نَرم خودش را به گوشه ای میدهد وبه سمت درباز کن حرکت میکند. ریحانه هم که هیچ شباهتی به ریحانه ی داخل چادر ندارد، دستِ پوشیده از طلا و انگشتری با نگین سبز اش را برای برداشتن لیوانِ کریستالِ حاوی چایِ نعنا دراز میکند و درحالی که روی مبل راحتی لم داده، چشمان خسته اش را به درب منزل میدوزد. صدایِ نرم و کشیده "بفرمایید تو عزیزمِ" راضیه خبر از آمدن منیر سادات می دهد. هیبتِ زنی در میانه چهل سالگی- با چادری براق و سیاه به سر و کیف مشکیِ چرمی بدست- در چهارچوب در نمایان میشود. ریحانه با دیدن منیر لیوان کریستال را به روی عسلی قرار میدهد و با خوشرویی و کمی ظاهر سازی به استقبال اش میرود.

"خوش اومدی عزیزم.صفا آوردی"؛ " خواهش میکنم قربونت برم..خوبه خوبه. این قیافه چیه گرفتی؟ چرا غَمباد گرفتی؟".ریحانه با شنیدن جملات منیر ظاهر سازی اولیه را فراموش می کند. اخم و افسردگی قبلی به صورتش باز می گردد. اما همانند کسی که چیز جدیدی به ذهن اش رسیده رو به منیر میگوید " هیچی عزیزم. برو لباست رو عوض کن برا ت تعریف میکنم".
تنها به اندازه زمانِ نوشیدنِ چند قُلپ چای زمان لازم بود تا ریحانه از اتاق خواب شاهد ورود زنی میانسال؛ با موهای بلوندِ پر رنگ و خط چشمی به غایت سیاه با لباس ابریشمی چند رنگ باشد. زن چادریِ سیاه پوشِ چند لحظه قبل مبدل به زنی زیبا و فریبنده شده بود.
"وای منیر من عاشق این مدل رنگ موهات هستم. خیلی بهت میاد عزیزم" "قربونت برم چشمای قشنگت خوب میبینه. .بسه دیگه حاشیه نرو. تعریف کن ببینم چی شده؟ راضیه گفت پکری"."اره شیطون. دیگه چی گفته؟ خودش کو اصلا؟ راضیه..راضیه. بیا دیگه ؟" "حالا اونم میاد. تو بگو ببینم چی شدی؟" "چی میدونم والا منیر جون. تو شوهر نداری راحتی. بی دردسر. نمی خواد دلت هزار تا راه بره. من هم شوهر دارم هم دو تا بچه!." " بگو سه تا بچه." " اره والا سه تا بچه" " راستی بچه ات کوشن؟" " کدومشون؟" " همیشه شیطونی ریحانه..هر سه شون!" " بچه های خودم و بردم خونه مادر سعید .این روزها حالم خوش نیست. همش کابوس میبینم. سعید هم مثل همیشه نیست. گفته جنوبم. ولی…" "اره همشون همین و میگن و هیچ راهی هم برای پیدا کردنشون نیست. باز خوبه موبایل هست واِلا…" اره دیگه..اون شب خوب حرفی رو گفتی..می ترسم منیر. من بدون سعید می میرم" " ببین هیچ زنی بدون مرد نمی میره خیالت راحت . الان من مردم نه؟ تازه کلی میفهمی زندگی چیه! بگذریم. اون بچه سومت ناراحتت کرده؟ " "اره بابا اون دو تا رو که میشه با یه صدای بلند مهار کرد ولی منیر.سعید رو کسی نمیتونه مهار کنه. احساس می کنم دارم از دستش میدم" " فکر می کنی زیر سرش بلند شده؟" راضیه از انتهای راهرو با صدای بلند گفت " بلنده بلند که نه .." همانقدر که راضیه از اِنتهای سالن به سمت اتاق نشیمن حرکت میکرد صدای اش هم رسا تر و بهتر شنیده میشد " مَرده دیگه. یه مَرد.تنوع طلبه". منیر سادات با شنیدن کلمه کلیدی که همیشه آن را بکار میبرد حسابی خوشحال شد و بدون توجه به راضیه که  در ظاهر میخواست مطلبی را عنوان کند ادامه داد " همینه. تنوع طلبی. مردها تنوع طلبن. همیشه هم زن اول قربانی میشه!.ببینم چیزی دیدی ازش؟" راضیه خنده مصنوعی کرد و گفت "ایشون ندیده من دیدم.همین امروز توی یک کافی شاپ با یه زن غریبه دیدمش" ریحانه که ابروی خانوادگی اش را در خطر میدید رو به راضیه کرد و گفت " تو که گفتی مطمئن نیستی وَر پریده حالا اینقدر محکم میگی؟ سعید اینجوری نیست .خودتم خوب میدونی" راضیه پوزخندی به ریحانه زد و ادامه داد " اگه همش و میگفتم که سکته میکردی". چشمهای منیر و ریحانه از فرط کنجکاوی گرد شده بود گویی حاضر بودند جانشان را به سرعت در قبال اطلاعات ناگفته راضیه بدهند. " همش؟ مگه چیز دیگه ای هم دیدی؟" "واااا ابجی ..من و گاگول فرض کردی؟ من راضیه هستما. اهای .مثکه من و نمیشناسی. وقتی دیدمش همونجا جلوی کافی شاپ ایستادم. تا  اینکه یکی از گارسونها برای سیگار کشیدن اومد بیرون.منم که یه زن مظلومم و اگر از هر مردی یک خواهش بکنم برام انجام میده. رو این حساب از گارسونه خواستم بره و سعید رو صدا کنه بیرون " .چشمهای از متعجب منیر وریجانه در شرف بیرون زدن ار حدقه بود "هان؟؟ دیدیش؟ باهاش حرف زدی؟" " مگه خرم! فکر کردی من کیم ابجی..نه .بلافاصله رفتم اونور خیابون. وقتی حاجی اومد بیرون از مغازه برای یه لحظه اون زنه روش رو به سمت پنجره کرد و من دیدمش" " دیدیش؟ خوب کی بود؟؟؟" " نمیدونم. یه زن جوان بلانسبت تو زیبایی بود. شاید بیست و دو ساله""وااا چه خوشخوراک بیست و دو ساله!" "وقتی دیدمش دلم ریخت .منتظر شدم. حاجی براش آژانس گرفت و خودش هم سوار ماشین خودش شد و رفت. بعد اومدم به تو گفتم " " بی شرف. بی شرف..به من خیانت میکنی..می کشمت سعید.پدر سگ!" . منیر سادات قیافه ای متفکرانه به خود گرفته بود ودر سکوت به سقف نگاه میکرد. ناگهان زیر لب گفت " که اینطور. که اینطور" ..ریحانه با شنیدن " که اینطور" های منیر بیشتر عصبانی میشد وبرای نشان دادن اهمیت حریم خانواده بلند تر جمله " می کشمت سعید " رو تکرار میکرد. تا اینکه هر دو با شنیدن " خوب حالا چیکار کنیم؟" راضیه دست از تکرار جملات تکراری خود برداشتند. منیر سادات با همان قیافه متفکرانه رو به ریحانه گفت " غصه نخور. ما همه با تو ایم. رو در وایستی رو هم کنار بزار.الان سرنوشتت از همه چی واجب تره..یادته بهت گفتم..وقتی زیر سرشون بلند میشه. تا بیای بجنبی مال و اموالشم بالا کشیدن. پس باید یه فکر کرد". راضیه که مشخصا از پیشنهاد منیر خوشحال شده بود رو به ریحانه گفت " راست میگه منیر جون. باید یه نقشه ای بکشیم. باید سر و ته این قضیه رو در بیاریم. و بفهمیم چی کار باید کرد" . ریحانه که صورتش افسرده تر شده بود و در شُرف گریه کردن بود به سختی گفت " خوب ..چی کار کنیم؟" "هیچی اول باید بفهمیم چی به چیه. بسپارش به من خواهر. اگر تو بیای وسط بد میشه. بزار فکر کنه نمیدونی. فقط سعی کن هیچی نفهمه..سعید خیلی وارده. بو میکشه. اونوقت همه رد ها رو پاک میکنه. من خودم تحقیق میکنم." منیر سادات با شنیدن پیشنهاد راضیه سری تکان داد و گفت" درسته. افرین به این خواهر خوب. راضیه جان تو تحقیق کن. ریحانه تو هم فقط سعی کن بهش بیشتر محبت کنی. خودت رو در اختیارش بزار. زنانگی! عزیزم تو مگه صد سالته بترسی. هنوزم یه آب و رنگی داری. و از همه مهمتر باتجربه تری میفهمی که " چشمک منیر سادات به ریحانه، راضیه رو به خنده وادار کرد " اره خواهری، تو از همه ما با تجربه تری.فقط تو تونستی مادر سعید-خانوم بزرگ- و شکست بدی. هیچ زنی قوی تر از یه مادر مقتدر نیست. و تو اون رو شکست دادی.باکیت نباشه. ما همه با تویم..حالا بخند .تا برم برات یه چایی بریزم!"

حاج سعید دقیقا هفت پیچِ زیگزاگی را طی کرده بود. حالا دیگر از ارتفاعی که حاجی در آن قرار داشت، تنها اثرِ پناهگاه شیر پلا، نور زرد رنگ و پر قوتِ تنها نور افکنِ موجود در محوطه پناهگاه بود.شدت و سرمای باد هر لحظه بیشتر میشد. هر بار که مسیرِ زیگزاگ به طرف غرب میشد، درکوههای دور دست چراقهای مسیر ولنجک به توچال قابل حدس زدن بود و در طرف شرق آنتنهای ایستگاه سوم کلکچال در زیر افق سو سو می کرد. حاجی با کلاهی که بر سر گذاشته بود تنها صدای قِرچ قِرچ کفش کوه را بر روی برف های نو می شنید. گه گاهی که برای خستگی در کردن می ایستاد - و به طبع آن صدای قِرچ و قروچ متوقف میشد- صدای هم- هَمه مبهمی از شهر تهران - که در زیر پتویی از آلودگی و غبار پوشیده شده - به گوش میر سید.
یادش بخیر. سال آخر جنگ از دادگستری اهواز منتقل شدم به تهران. همونجا بود که به پیشنهاد یکی از دوستان تصمیم گرفتم درس بخونم. دیپلم داشتم و حال کنکور هم نداشتم. ولی خوب هر کاری راهی داره. با استفاده از سهمیه رزمندگان رفتم دانشگده حقوق. بعدِ مارال دو باره دیگه همون کار وبه در خواست مراجع قانونی - که همون رفقای خودم بودن - انجام دادم. با اعدام همه اون دخترها نه شاکی باقی می موند نه عذاب وجدانی بابت اجرای حکم شرعی. پس به نوعی با خودم صفر صفر بودم! تا اینکه .تا اینکه اون روز اومد.بعد از ظهر یک روز زمستونی. طبق معمول اون روزها. صبحها می رفتم دانشگاه و ظهر ها به عنوان کمک دادیار میرفتم کاخ دادگستری. و اگر نیازی بهم بود عصر ها و بعضی شبها هم توی دادستانی به بچه های امنیتی کمک میکردم. شده بودم یه امنیتی حقوق دان! اون روز هم ظهر وارد دادگستری شدم. همون دقیقه اول دادیار باهام تماس گرفت و من رو به اتاقش فرا خوند. در حالی که حسابی اعصابش بهم ریخته بود یک پرونده قطور رو جلوم گذاشت. هنوز تیکه کلامش یادمه " آقا سعید بیا و ببین. شما ها و رفقاتون رفتید جنگ. بیا و ببین مردم چقدر هار شدن! اصلا وقیح شدن.کثافت این شهر رو ور داشته آقا!" ازم خواست یه نگاهی تا قبل از جلسه اول دادگاه به پرونده بندازم. چیزی که هر بار که می خوندمش بیشتر دوست داشتم بخونم. دانشجوی سال بالای پزشکی در منزل خودش در حالی که اصلا حالت مناسبی نداشته ناظم مدرسه برادرش رو به طرزفجیعی در مقابل برادرکوچک تر و معلم دینی و قران مدرسه به قتل میرسونه. مگه پیچیده تر از این هم میشد! در پرونده چیزی نیومده بود ولی شواهد اینطور نشون میدادند که معلم زن دینی و قرآن در حال هم خوابی با برادر بزرگ بوده و ظاهرا بر اثر جیغ برادر کوچکتر به اتاق پذیرایی می اد و میبینه که ناظم مدرسه در حال تجاوز به برادرشه. اینکه ناظم اون وقت شب در منزل اونها چه می کرده رو هرگز نفهمیدم.در ثانی اون ناظم الان مرده و ادم مرده نمیتونه حرف بزنه. برادر بزرگتر مسولیت قتل رو بر عهده می گیره و. برادر کوچکتر که در شوک بزرگی قرار گرفته بود اعتراف میکنه که ناظم قصد تجاوز به او رو داشته و معلم دینی هم در بازجویی ها گفته بوده که توسط برادربزرگتر به قصد کمک درسی به برادر کوچکتر اغفال شده بوده و از کرده خودش هم پشیمونه. چند موضوع با هم ترکیب، و مساله رو به یک معضل پیچیده تبدیل کرده بودند. موضوع قتل، یک موضوع تجاوز و یک موضوع هم خوابی دو نفر و از همه مهتر چیزی که هر سه تا رو به هم مربوط میکرد. از همون اول حسم بهم میگفت همه چیز زیر سر رابطه برادر بزرگتر با معلم دینی و قران هست. ناظم و بحث تجاوز احتمالا در ذیل اون رابطه بوجود اومده. پس تصمیم رو گرفتم تا برای تحقیق بیشتر از برادر بزرگتر و اون معلم بازجویی کنم.
وقتی برای اولین بار به جلسه دادگاه رفتم جذابیت پرونده برام خیلی بیشتر شد. دروغ چرا. خود پرونده که نه .ولی معلم دینی و قران دلم و لرزوند. چشمهای پر از شیطنت و اعتماد به نفس بالایی که داشت - انگار مطمئن بود اتفاقی براش نمی افته- و اون فورم صورت و خنده های عصبی که میکرد قلقلکم میداد.تا اون زمان- بجز برای ادای وظیفه- نه با هیچ زنی خوابیده بودم و نه کسی دلم رو بدون لَمس کردن لرزونده بود. خودم رو یک مرد قوی و سخت و با ایمان تصور میکردم. مردی که تمام زنهای عالم در پی اغفالش هستند و باید به هر نحوی از اونها دوری کنه. ولی اون زن فرق داشت. اون زن من رو بدون لَمس فیزیکی و حتی کلمه ای حرف ؛ مسخ کرده بود. از اون زمان بود که بازی من شروع شد.
در میان مه، شبح کلبه ای سنگی در دور دست ها نمایان شده بود. هر از گاهی با وزش یک بادِ چموش، تصویر کلبه محو میشد و باز با فروکش کردن باد، تصویر مه آلود در افقِ دید پدیدار می گشت. حاجی تمام مسیر های زیگزاگ را به سلامت طی کرده بود وحالا بر روی یک مسیر صاف و پُر شیب، زیگزاگ راه میرفت. بر اثر شدت باد هیچ اثری از برف تلمبار شده در راه نبود. چیزی که هر لحظه بر حجم گِلهای روی کفش می افزود. در پشت سر، شهر آرام آرام با کم شدن چراغها به خواب میرفت. ولی همچنان پرده ای از غبار و آلودگی روی آن را پوشانده بود.

اضطراب داشتم. نه اضطراب نبود. یه نوع رعشه. میلرزیدم. ضربانم بالا بود. شدت جریان خون رو روی گردنم حس میکردم. حتی اگر کسی به دقت روی گردنم رو نگاه میگرد مطمعنا می دید که پوست گردنم با ضربان قلبم بالا و پایین خفیفی می رفت.یک نوع تیک! یک جوری بودم که انگار قراره اتفاق خاصی در اتاق بازجویی بیافته. از طرفی تمام اخلاق و حس وجدانم بسیج شده بودند تا دست بدست هم بدن و من رو از رفتم باز بدارند. گفتگوی درونی آزارم میداد. به وضوح میشنیدم که صدایی در گوشم میگفت " بی غیرت هوس باز! اسیر هوای نفست شدی؟" صدای مادرم رو میشنیدم " من بچه تربیت نکردم که بره بی ناموسی کنه. شهوتت رو کنترل کن" . تصاویر رفقای شهیدم . همه و همه جلوی چشمم رژه میرفتند. ولی. ولی پاهام کار خودشون رو میکردند. حس عجیبی بود. انگار میدونی مشغول گناهی ولی حسِ لذت خاصی اجازه توقف بهت نمیده. و من توقف نکردم. وارد سلول شدم. زنی زندان بان - غرق در یک چادر مشکی با ابروهایی پر پشت و اصلاح نشده- در حالی که یکی از دستهاش با یک دستبند آهنی به یکی از دستهای متهم بسته شده بود ؛ در کنار متهم ایستاده بود. با ورود من به اتاق زن زندان بان سلامی کرد وسرش رو به پایین انداخت. هنوز دلم نمی اومد به چشمان پر از شیطنت متهم نگاه کنم- بدنش که جای خود. مثل  کسی که اتاق رو برای یک هم آغوشی آماده میکنه و دلش نمی خواد هیچ چشمی الا چشم خودش و طرف مقابلش شاهد این هم آغوشی باشه؛ از زندان بان زن خواستم از اتاق بیرون بره. به من دستور العمل زندان رو یاد آوری کرد. به او تاکید کردم که در باره مطلبی محرمانه باید با متهم صحبت بکنم. راضی نشد. ولی راضی اش کردم! همیشه درراضی کردن ادمها مهارت خاصی داشتم. مهار و کنترل زنی حدودا بیست و چند ساله با وزن تقریبی شصت کیلو برای منِ سی و چند ساله هشتاد کیلویی با قد صد و هشتاد نباید کار دشواری می بود. پس دستهای زن رو باز رها کردم. او هم در حالی که دستبند آهنی روی دست راستش تلو تلو میخورد با دست چپ مشغول مالیدن مچ دستش بود. سرش پایین بود. همین به من فرصت داد تا تنش رو دید بزنم. شاید  اون لحظه دلم میخواست مثل مارال با دستهام تنش رو می چلوندم و بعد خودم رو خالی میکردم، بدون هیچ ردی. ولی این مورد فرق داشت. کسی که مرتکب قتل شده بود به کرده خودش اعتراف کرده بود و این زن بیشتر نقش شاهد رو بازی میکرد تا متهم. وقتی به خودم مسلط شدم و احساس کردم از نظر روانی بر فضا احاطه دارم. سکوت رو شکستم. "اونشب توی خونه شهریار چیکار میکردی؟" ای کاش این سوال رو نمی پرسیدم. سرش رو که بالا آورد تمام اعتماد به نفسم شکست! اعتماد به نفس من! حاج سعید رازی! بازجوی ویژه دادگاه!. اون زن- که انگار ضعف من رو بو کشیده بود- در حالی که صورتش رو پُر از غم و استیصال و ترس نشون میداد هر از گاهی لبخند پُر از شیطنت و خباثت بهم میزد -جوری که انگار میخواست بگه که از همه رازهای من اطلاع داره. "گولم زد. شهریار گولم زد. اغفالم کرد آقا. اون بیشرف .گفت یک روز عصر برم خونشون. به داداشش کمک کنم. شربت اورد..نمیدونم چی شد. نمی دونم..به خدا نمیدونم. بیشرف حروم زاده" اشکهای مصنوعیِ این صحنه سازی رو با دستِ دستبند زده شده اش پاک میکرد. من با عمق وجودم دروغ بودن این اشکها رو درک میکردم ولی به شدت تحت تاثیر صحنه آرایی که چیده بودقرار گرفتم.به تدریج با جوابهایی که می داد، من رو در یک دو راهی کاملا واقعی قرار داده بود. دو راهی که حتی خودم هم باورش کرده بودم. بخشی از وجودم می گفت همه اینها فریب کاریه. ولی بخش دیگری روایتش رو از اون شب صادقانه و معصومانه قلمداد کرده بود. در این بین پوزخند های پُر از شهوتش تنم رو آتیش میزد. جلسه اول کاملا به نفع اون تمام شد. شهره موفق شده بود چیزی رو در سر من بکاره تا بعد ها درو کنه!