جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت دوم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت دوم. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۷ خرداد ۲۵, جمعه

فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت دوم


مهسا روی کاناپه دراز کشیده بود و داشت کانالهای ماهواره رو بالا پایین میکرد. طبق معمول همه جا تبلیغات بود. اونقدر اینور و اونورش کرد که کانال از دستمون در رفت و دیگه پیداش نکردیم:
-غزل؟ این آشک و ماوی کجا بود؟ کدوم کانال بود؟ گم کردم!
-نمیدونم... یادم نیس... اسم کارت چیه؟ خوب بگرد دنبالش پیداش کن دیگه...
داشتم شامو حاضر میکردم. شام ماكاروني داشتيم. و حواسم هم به آب پاچه های گوسفند بود که گذاشته بودیم بجوشه. حسابی روغن و ژله انداخته بود. خوبیش این بود که یه بار در ماه همچین چیزی میپختیم و میبردیم میدادیم به بچه ها. میذاشتنش تو فریزر و هر وقت میخواستن غذا درست کنن یه تیکه هم از این ژله هه مینداختن توش که یه چیزی بره تو تنشون و جون بگیرن. البته این فکر مهسا بود. من اونقدرها هم باهوش نیستم. مهسا همیشه زبر و زرنگ بود و فکرو تو هوا میزد. یه بار که دلم گرفته بود و میخواستم بچه ها رو هم ببینم، یه یک کیلو گوشت چرخ کرده گرفتم و رفتم پیششون. به بعضیهاشون بر خورد که من چرا باید براشون گوشت بگیرم اما اکثریت بدون تعارف خوشحال شدن. اونروز مهسا گفت خوب تو که میخوای گوشت بگیری و اينهمه پول بدي بالاش، تازه فقط یه وعده ازش دربیاد، قلم بگیر که بذاریم یخ بزنه و تمام مدت به کارمون بیاد... منم دیدم راست میگه. من که قرار بود اون پولو بدم، چرا پس برای یه مدت طولانی ندم؟ بعدشم که دیدم هیچ کدومشون وقت ندارن و خونه نیستن، خودم براشون میپختم و یه قابلمه میذاشتم تو ماشین و میبردم براشون. حالا که خودم کرایه خونه نمیدادم سعی میکردم حداقل یه کمک از لحاظ غذایی به بچه ها بکنم که لااقل جون به تنشون باشه... الان هم زیر پاچه ها رو خاموش کردم و گذاشتم سرد بشه.
هر چی مهسا اصرار کرد که کمکم کنه نذاشتم. گناه داشت. اين هفته يه كم زياد خونه مونده بود اما در كل يا پاي تلفن بود كه به اينور و أونور زنگ بزنه يا هم ميكوبيد ميرفت براي مصاحبه كه هميشه دست از پا درازتر برميگشت. از صبح تو خیابونها در به در و آواره بود. یه الان هم که جمعه بود و خونه، دلم نمی اومد ازش کار بکشم. قبلا تو یه بوتیک کار میکرد که صاحبش خیلی در نمیاورد. برای همونم عذرشو خواسته بودن. این چیزی بود که به من گفت و منم دیگه ولش کردم. چه فرقی میکرد؟ مهم این بود که دیگه کار نداشت. در به در دنبال کار بود و گیر نمی آورد. بیشتر از اینکه خسته باشه ناامید و ترسیده بود. مخصوصا بعد اتفاقی که هفتۀ پیش برای شیرین افتاد. كه همگيمونو وحشتزده و دست به عصا تر كرد. شیرین مرض قند داشت. از اون نوعیش که باهاش به دنیا میان. نوع یکه چیه... تا وقتی که تو پرورشگاه بود که بهش میرسیدن اما بعدش مونده بود تک و تنها با هزینۀ خرید انسولین و این چرندیات. مجبور بود برای هزینۀ داروهاشم که شده خودفروشی کنه... بچه ها چون میدونستن مریضه پولهاشونو میذاشتن رو هم و کمکش میکردن واسه داروها. اما تا جایی که از دستش می اومد سعی میکرد پولشونو براشون به یه طریقی جبران کنه. تا اینکه هفتۀ پیش یکی شیرین رو سوار کرده بود و برده بودش خونه و چند نفری ریخته بودن سرش. بی همه چیزها پشت و جلوشو با هم یکی کرده بودن بدبختو. طوري كه چندتا بخيه خورد.
شانسی اونروز منم اونجا بودم. داشتم حاضر میشدم برم خونه که یهو این اومد. اولش فکر کردیم بارونی چیزی اومده که این اینجوری خیسه مانتوش اما رنگ قرمزو که دیدیم فهمیدیم یه خبریه... رنگ به رو نداشت. سفید عین گچ. همه امون ترسیده بودیم. یه نایلون انداختیم پشت ماشین و با مهسا بردیمش. خلاصه سریع رسوندیمش بیمارستان و با بدبختی تمام پولهامونو گذاشتیم رو هم و این بدبختو خوابوندیمش... واقعا شانسی بود که شیرین نمرده بود. یا شایدم بدشانسی؟ نمیدونم... نمیدونم چرا تجربۀ بدی بود اون بیمارستان رفتن. یه جوری نگاهمون میکردن. يه نگاه كه انگار همه چيز تقصير جندگي ما سه نفره. سه تا دختر جوون که یکیشونم کس و کونش یکی شده بود حتما جنده بودیم و... نگاه پرستارا که یه حالت جندگی میکنی؟ حقته... نوش جونت... توش بود، خیلی اذیتم میکرد اما مهسا اشاره کرد چیزی نگم... خیلی حرصم در اومده بود. اینا کی هستن که بخوان ماها رو قضاوت کنن؟ تنها فرقشون با ما اینه که شانس آوردن و پشتیبان داشتن که تونستن بشن همینی که هستن... بشن یه الاغ که نه احساس میفهمه چیه نه همدردی...
به خواست شیرین بردیمش خونه که بیشتر از این تو خرج نیوفتیم. يه كم تعارف كرديم كه بمونه اما راستش تاب اون نگاهها و اييييش گفتنا و تحقيرها رو نداشتيم. پس از خدا خواسته قبول كرديم. تنها کمکی که از دستم براش بر می اومد این بود که به مهسا بگم جول و پلاس شیرینو جمع کنه و یه مدت بیاد پیش من بمونه. هم شیرین هم مهسا. خودم که سر کار میرفتم و نمیتونستم مراقب شیرین باشم. مهسا که خوب دوستم بود و دوستش داشتم و البته زبر و زرنگ. یه جورایی مث خواهرم بود. شیرین نمیتونست راه بره و کمک لازم داشت. دلم نمی اومد تک و تنها اونجا بمونه. دخترا هم که صبح میرفتن و برگشتنشون با آقا ابوالفضل بود میشه گفت. این بدبخت گشنه و تشنه و زمینگیر میموند. یکی نبود یه لیوان آب دستش بده. وقتی با مهسا مشورت کردم دیدم چارۀ دیگه ای نداریم. دلم شور میزد اگه شیرین تنها میموند. طفلی اونقدر خوشحال شد که گریه کرد. البته اونم چون خودم تو مغازۀ کیان اینا کار پیدا کردم جرات کردم بهشون بگم. همه اش میترسیدم کار پیدا نکنم و مجبور شم خونه و ماشین رو بفروشم. اونوخ طفلی مهسا به هوای زندگی تو خونۀ من هوایی میشد و از همون خونه زندگی خودش هم می موند. دستش درد نکنه انصافا کمک حال بود. یه جورایی شده بود زن خونه. حقوقمو تمام و کمال میدادم بهش که خرید و اینجور چیزا به عهدۀ اون باشه. تازه من که میرفتم سر کار مهسا تمام خونه رو از بالا تا پایین میشست و میرفت و تمیز میکرد. واقعا میدیدم خسته اس بر که میگشتم. بعدشم یه ماکارونی دو نفره که دیگه این حرفها رو نداشت.
-مهسا؟ بشقابا رو میذاری؟ غذا یه ده دیقه دیگه آماده اس... سوپ شیرینم بکش بده بهش... بیداره؟
- آره بیداره... اووووف! چه بویی داره این لاکردار! چی میریزی توش؟
-فضولی؟ به همین راحتی قرار بود همه چیو لو بدم که سنگ رو سنگ بند نمیشد که...
با گفتن آشغال، از تو کابینت دو تا بشقاب برداشت و گذاشت رو اوپن. بعد هم یه کاسه سوپ کشید و گذاشت تو سینی و برد برای شیرین. خیلی طول نکشید برگشت:
-حالش چطوره؟
-گریه میکنه... خدا همین بلا رو سر خواهر مادرشون بیاره... بیچاره خیلی حالش خوب بود اینجوریشم کردن...
-یه لحظه پس... من برم باها...
-گفت میخواد تنها باشه...
چیزی نگفتم. بذار به حال خودش باشه بدبخت. عادت کرده بودیم. من اینطرف مینشستم و مهسا هم اونورش و شام میخوردیم و از کارای اون روزمون حرف میزدیم. یه جورایی مثل خواهر بزرگترم بود و همه چیزمون مسالمت آمیز میگذشت. غذا رو با همون قابلمه اش آوردم گذاشتم بینمون و براش کشیدم:
-الان فکر میکنی حسودیتو میکنم غزل اما به امام زمان نمیکنم اما...
حدس میزدم چی تو دلشه اما گذاشتم حرفشو بزنه:
-جونم حرفتو بزن...
-شانس تو رو که با خودم مقایسه میکنم یا شیرین، یه جوری میشم... اون از آقا حمید... اینم از این پسره که زرتی بهت کار داد... نمیدونم چرا ما از این...
-به قول حمید، هر کی یه چیزی داره که اون یکی لازمش داره... حمید خوشگلی لازم داشت... منم محبت و زرنگی تو رو لازم دارم که کلاه سرم نره... تا روزی هم که دلتون بخواد اینجا خونۀ خودتونه... راستش میخوام ببینم اگه کیان اینا قبول کنن تو هم همونجا کار کنی... یا شایدم آشنایی چیزی دارن که...
-جدی میکنی این کارو؟
-آره... فردا شنبه اس باهاش حرف میزنم... البته خیلی وقته تو فکرم بود که باهاش حرف بزنم اما نمیدونم چرا چند روزه غیبش زده... جواب تلفنهامم یه در میون دو در میون میده... از یه ماه پیش هم نمیدونم چرا... نمیشه با یه من عسل خوردش...
-بابا شناخت! همچین کالبدشکافیش میکنی که یکی ندونه فکر میکنه صد ساله رفیق گرمابه و گلستان همین... شریکش چی؟ با اون نمیتونی حرف بزنی؟
-راستش اولا این حسامه خیلی پیله کرده بود بهم... فکر کنم آقا کیان باهاش حرف زده چون... دیگه زیاد نمیاد مغازه... کیان هم بهم گفته به حسام زنگ نزنم... فقط منتظرم یکیشونو ببینم تا...
-اوه! این چه خوشمزه اس بشر! دستت درد نکنه...
-نوش جونت...
بعد از خوردن غذا و شستن ظرفها، مهسا رفت غذاها رو ریخت تو قابلمه و رفت حاضر بشه تا ببره برای بچه ها. منم نشستم پای یه رمان که تازه خریده بودم. اما نمیدونم چرا نمیتونستم تمرکز کنم. پا شدم رفتم و با احتیاط در اتاق شیرین رو باز کردم. فکر میکردم خوابه اما بیدار بود و سوپش دست نخورده مونده، داشت با عجز اشک میریخت. نمیتونست درست بشینه چون لای پاش آش و لاش و بخیه خورده بود. یا سنگینیشو مینداخت رو گودی کمر و بالای باسنش یا هم به پهلو. بین زانوهاش یه متکا گذاشته بودیم که پاهاش به هم نچسبه. الان هم رو کونش به سختی نشسته بود و هق هق میکرد. دلم کباب شد طوریکه وقتی به خودم اومدم بغلش کرده بودم و سرشو گذاشته بودم رو شونه ام و داشتم موهاشو ناز میکردم. به پهنای صورتش طفل معصوم اشک میریخت. صورتش اینجا و اونجا کبود بود. همچین زده بودنش که بعد یه هفته هنوز جاشون معلوم بود. بغض کردم.
-شیرینی؟ قربونت برم؟ باهامون حرف بزن خوب... حرف بزنی سبک میشی قربونت برم...
-نمیشم...
-فکر میکنی... منم وقتایی که دلم میگرفت با حمید حرف میزدم... اصن نمیتونی باور کنی چه قدر سبک میشدم... باور کن راست میگم...
-دلم گرفته... چرا هیشکی منو دوس نداره؟
-پس من و مهسا چی هستیم عزیز دلم؟ مام مث خواهراتیم دیگه... تو و مهسا هم عین خواهرای خودم... درد ما رو کی بهتر از خودمون میخواد بفهمه...
-تو نمیفهمی من چی میگم... تو رو... تو شانس داری... خونه داری... زندگی داری... منه بدبخت...
-این خونه تا وقتی بخوای مال تو هم هست دیگه... نه کرایه خونه میدی نه چیزی... بعدشم... همه امون یه جوری شانس آوردیم... من هم فقط سر حمید شانس آوردم... تشریف نداشتی ببینی چه آینده ای برام تصویرسازی کرد... یه چیزایی بهم میگفت که ریده بودم تو شلوارم... یه چیزایی میگفت از اون بیرون و اجتماع که میخواستم از ترسم پوست صورتمو بکنم بندازم که همه از دیدنم وحشت کنن...
گویا تونسته بودم حواسشو پرت کنم.
-مگه چی میگفت؟
-دقیقا همین بلایی که سر تو اومد... تازه... تو هم یه جوری خوش شانسی... تو هم منو میشناختی و باهام دوست بودی شانس آوردی... همه چیز میتونست خیلی بدتر از اینها باشه...
-گاهی خیلی دلم میخواد یکی هم مث آقا حمید منو دوست داشت...
-اگه حساب کنی حمید تو رو هم دوست داشته که الان میتونی تو خونه ای که گذاشته برامون زندگی کنی...
-اینطوری فک نکرده بودم راستش... خدا بیامرزتش... خیلی ناراحت شدی مرد؟
-سر مردنش که خیلی ناراحت شدم اما... وقتی داشتن خاکش میکردن دلم میخواست منم اون جلو بودم... که بهم تسلیت میگفتن که یه فرشته رو از دست دادم اما... مجبور بودم وایسم سر یه قبر دیگه و بی صدا اشک بریزم...
-خوب چرا نرفتی جلو؟ کسی چه میفهمید تو اون ولبشو؟
-ترسیدم یکی منو ببینه و پشت سرش حرف در بیارن... گندش در می اومد این دختره کیه... شاید خانوادۀ خود حمید حواسشون نبود اما بقیه که بود... حرف در می اومد پشتش که زن جوون داشته... که چه میدونم... نمیخواستم حتی کوچکترین حرفی پشت حمید باشه... وگرنه خیلی دلم میخواست... حمید همه چیزم بود... تمام زندگیم... خوشحالیم بود...
-یکی مثل آقا حمید خدابیامرز... یکی هم مثل این حرومزاده... غزل نمیدونی چقدر ترسیده بودم... همینکه درو بست پشتم هشت تا پسر مث مور و ملخ ریختن رو سرم... هر چی التماس کردم که حداقل یکی یکی بکنن منو مگه میشنیدن؟ فکر میکردن فیلم پورنه... اما میدونی دلم از کجاش سوخت؟ کتکها و توهیناشون... هی بهم میگفتن جنده... به والله من جنده نیستم غزل... کار ندارم خوب چیکار کنم؟ بیست سالمه... هر جا رفتم هیشکی قبولم نکرد... دانشگاه هم که قبول نشدم... پول هم که نداشتم... دیگه چه راهی مونده بود برام غیر این؟ مگه از سر دلخوشیم رفتم خودمو حراج کردم؟
حرفهای حمید داشت تو سرم زنگ میزد. اینا میتونست سرنوشت من هم باشه. خدا بیامرزتش که حداقل تا وقتی بود نذاشت بترسم. با اومدن مهسا حرفشو عوض کرد:
-کمکم میکنی پاشم؟ کمرم خشک شد...
-بچه ها؟ من رفتم پس غذای برو بچزو بدم بهشون دیگه... شب اونجا می مونم...
-ماشینو میبری مهسا؟
-نه... شب بخوام اونجا بمونم میترسم ماشینتو قر کنن... نمیتونم مسئولیت قبول کنم غزل... آژانس میگیرم...
بعد از خداحافظی از مهسا کمک کردم شیرین پاشه. با کمک من داشت تاتی تاتی راه میرفت تو خونه تا دلش باز شه و با هر قدمش یه جیغ خفیف میکشید. یعنی واقعا خدا رو خوش میاد؟ این بدبخت چه گناهی کرده؟
-الان یه هفته اس خونه ای... میخوای بریم با ماشین یه دوری بزنیم؟
یه نگاهی به من کرد و گفت:
-کجا مثلا؟
-میزنیم بیرون ببینیم کجا میریم... اما اول باید سوپتو بخوری... میدونی به خاطر شماها چقد پاچه گرفتم؟
-منظورت قلمه؟ کی میخوای اینور اونور این گوسفندا رو یاد بگیری غزل؟
-میخوای با مهسا بریم پیش بچه ها؟
-نه... خجالت میکشم...
-از چی خجالت میکشی؟
-آخه میدونن چی شده... خجالت میکشم تو صورتشون نگاه کنم... میترسم...
-هر کی بهت بد نگاه کنه جفت چشماشو در میارم میکنم تو کونش... فهمیدی؟
برای اولین بار تو این هفته لبهای ترک خورده اش خندید.
...............................................
داشتم دفتر حساب و کتابا رو میذاشتم تو اون کتابخونۀ آهنی که تو اتاق پشتی مغازه گذاشته بودن. امروز هم به نسبت خوب فروخته بودم. ای کاش یکی بود یه آفرین بگه بهم. دلم خوش بشه. اما بعدش دیدم مهم حقوقیه که ماهیانه میگیرم. تشکرشونو با حقوق نسبتا خوبی که بهم میدادن نشون میدادن. اولش هشتصد بود اما بعدش کیان گفت چون ازم خیلی راضی ان، رندش میکنن. حالا ماهی یه میلیون میدادن. میشد نفری سی صد و سی و سه هزار تومن... من و مهسا و شیرین... تقصیمش که میکنیم بین سه نفر چیز زیادیش نمیمونه. واقعا خوش شانس بودیم که مهسا اینقدر آتیش پاره و تند و تیزه و مقتصد... قبل از بستن مغازه تصمیم گرفتم یه زنگ بزنم به کیان و موضوع رو باهاش در میون بذارم. برگشتم تو مغازه که یهو دیدم کیان اومد تو. یه لحظه از دیدنش قلبم ایستاد. یا بهتره بگم تندتر زد. نمیدونم چم شده بود. لباساش خیلی مارک دار نبود اما همیشه جوری لباس میپوشید که خیلی بهش می اومد. باهاش احساس راحتی میکردی. اما چیزی که منو مسخ خودش میکرد اون چشم نیمه باز بود. صورتشو یه جوری میکرد. مرموز. یعنی از اول همینجوری به دنیا اومده؟ موهاش هم مثل همیشه کوتاه. نمیدونم چرا اینقدر ازش خوشم می اومد و دست و پام میلرزید با دیدنش. یه حس خاصی داشتم بهش و...
-سلام... آقا کیان...
-سلام خانوم تقوی... خوبین؟
-خدا رو شکر... شما خوبین؟
خیلی حرفها داشتم همیشه بهش بگم اما با دیدنش یادم میرفت. این چه مصیبتیه؟ نکنه چون خیلی براش بی اهمیتم برام مهم شده؟
-آقا کیان؟ نبودین چند روزه... میخواستم باهاتون حرف بزنم...
نمیدونم چرا اما حس میکردم یه چیزی مثل بار اولی که دیده بودمش نیست. الان یه جوری بود. به شدت تو فکر بود.
-آقا کیان... چیزه میخواستم بگم...
-راحت حرفتو بزن خانوم تقوی...
میخواد منو بکشه؟ چرا نمیگه غزل؟ چرا همه اش میخواد بینمون فاصله بذاره؟
-میخواستم... بگم... من... من... یه... یه... یه دوست دارم... دیدینش...
-مهسا رو میگی؟
گر گرفتم! چطور مهسا مهساس؟ اونوخ من خانوم تقوی؟ به سختی جلوی حسادتمو گرفتم. چم شده بود؟ حتی به حمید هم این حس رو تجربه نکرده بودم. با اینکه میدونستم زن داره و دارم با یه زن دیگه تقسیمش میکنم اما هرگز حسودی نکرده بودم. اما الان دلم میخواست مهسا رو مث عروسک باربی بگیرم بین دو تا دستام و کله اشو بکنم!
-بله... مهسا رو میگم... راستش بیکار شده... دنبال کار میگرده...
-میتونه شبها بیاد سر کار؟ یعنی شیفتشو با تو عوض کنه جای من و حسام...
-به همین راحتی قبولش میکنین؟
تقریبا میتونم بگم صداشو بلند کرد:
-اگه اینقدر غیر قابل اعتماده پس برای چی اصن معرفیش میکنی به من؟ اگرم که اینقدر قابل اعتماده که میخوای براش کار پیدا کنی خوب دارم میدم بهش... مشکلت چیه؟
حتی نتونستم آب دهنمو قورت بدم و موند تو گلوم. چرا صداشو بلند کرد؟ من که چیزی نگفتم. انگار خودش هم متوجه شد که تند حرف زده. اومد پشت ویترین سمت من و دستشو گذاشت رو شونه ام و خم شد تو صورتم:
-ببخشید غزل خانوم... این روزها فکرم مشغوله... نمیدونم... ببخشید اگه سرت داد زدم...
-ایـ... راد... نداره... حتـ... من...
همین که از خانوم تقوی رفت روی غزل خانوم، تو دلم بخشیده بودمش. حس دستش روی شونه ام... چه حس خوبی بود... بدون اینکه کنترل اعضای بدنم دستم باشه میخواستم دستمو بذارم رو دستش که سریع دستشو کشید و اخم کرد و گفت:
-به مهسا خانوم بگین فردا بیاد باهاش حرف بزنم...
-امشب کاری دارین؟
-چطور مگه؟
-اگه بخواین... میتونین شام تشریف بیارین منزل که با مهسا آشنا بشین... راستش خیلی وقته میخوام ازتون تشکر کنم که حقوقمو بالا بردین... اگه افتخار بدین...
-برای دعوت خیلی ممنون اما نمیشه... به مهسا خانوم بگین بیاد من باهاش...
-آخه یکی از دوستامون تو خونه مریضه و زمینگیر... نمیتونیم تنهاش بذاریم... یکی باید تمام مدت پیشش باشه که یه وخ...
با صدای موبایلش حرفمو قطع کرد.
-جانم بهرام جان؟ کجام؟
در حاليكه به من نگاه ميكرد، رنگش پرید.
-شما کجایی؟ من بیام اونجا... آها... نه والله... اونی که مغازه رو میگردوند مریض بود نیومد... حسام هم گرفتار بود... منم با خانوم دکتر قرار داشتم... آره... چرا که نه... همون کافی شاپ همیشگی... شما اونجایی؟ آها باشه... قربانت... نیم ساعت دیگه میبینمت...
گوشی رو که قطع کرد. رنگش به وضوح پریده بود. چرا دروغ گفت؟
-چیزی شده آقا کیان؟ حالتون...
-غزل! همین الان بدو میری... بقیه روزو خودم میمونم... بدو... شب خودم بهت زنگ میزنم... میگم بدو! برو تو یکی از این مغازه های تو پاساژ... بهت که تک دادم برمیگردی...
به سرعت منو از مغازه انداخت بیرون... با اینکه هاج و واج مونده بودم اما رفتم تو مغازۀ بغلی... یعنی چی شده؟
ادامه دارد...