جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب زندگی شیوا-فصل اول. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب زندگی شیوا-فصل اول. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۷ خرداد ۱۰, پنجشنبه

زندگی شیوا-فصل اول



يک دختر 10 ساله بودم. آخرين دم و بازدم مادرم رو با چشم خودم ديدم. با اينکه 3 سال تموم مريضي کشيد و زجر کشيدنش رو ديده بودم ، وقتي که مرد همه وجودم رو ترس برداشت. مثل رضا (داداش بزرگه) و راضيه که بعد از رضا بود و راحله که بعدي بود و رحيم که آخري بود ، گريه نکردم... به عنوان آخرین فرزند خانواده , تنها حسي که از اون روزا يادمه ترس هستش. حسي که فکر کنم تا آخر عمرم با منه و جدا نشدني هستيم...
هر چي بزرگ تر ميشدم ، بيشتر ميفهميدم که چقدر مثل اسمم (که بر حسب اجبار مادربزرگم روم گذاشته بود) با بقيه خانوادم فرق دارم. تنها کسي بودم که قيافم و اندامم به مادرم رفته بود و بقيه به پدرم. يک خانواده مذهبي يا بهتر بگم يک جمع فاميلي به شدت مذهبي. پدرم که فرزند يک آخوند بود تو نوجواني از شيراز کوچ ميکنه به اصفهان جهت کار و اونجا از طريق عموش با مادرم که اونم يک آخوند زاده بود آشنا ميشن و ازدواج مي کنن. البته خانواده مادرم اصالتا گیلانی بودن...
روحیه به شدت کنجکاو و پرسش گری داشتم. مخصوصا تو مواردی مثل نماز ، روزه ، حجاب و خيلي سخت گيري هاي ديگه مذهبي ، ملت رو سوال پيچ مي کردم. بابام با خونسردي جواب ميداد اما رضا از اين روحيه پرسشگر من عصبي میشد. هميشه مي گفت: يکم از راضيه و راحله ياد بگير و اينقدر وقيح و شيطون نباش... ته دلم از اين جور حرف زدنش دلم مي شکست اما به روي خودم نمي آوردم. من تنها نفر انرژيک و شاد خونه بودم. يه جورايي حتي وظيفه خودم مي دونستم که اين جَو افسرده و ساکت رو به شور بيارم. گرچه طعنه و کنايه کم نمي شنيدم. اما بعد از مدتی به خاطر سخت گيري هاي رضا و بی روح بودن بقیه ، خودم هم داشتم افسرده مي شدم. مهموني هاي عذاب آور و کسل کننده. زنا جدا از مردا. حتي حق نداشتيم بلند بخنديم که مبادا صدا تو جمع مردا بره و کلي سخت گيري های ديگه. به پيشنهاد چند تا از همکلاسی و دوستام که از نظر فرهنگي عين خودمون بودن( مذهبي و چادري و اين مدلي بودن) قرار شد عصرا بريم کلاس زبان . فرصت خوبي بود کمتر تو خونه باشم. حداقل نکته مشترک با دوستام اين بود در حد خودمون اهل خنده و نشاط بوديم. با هزار بدبختي خونه رو راضي کردم که در یک آموزشگاه زبان که دو تا ايستگاه اتوبوس با خونمون فاصله داشت ثبت نام کنم...
 حدود 17 سال سن داشتم و سوم دبيرستان بودم. البته ياد گيري بيشتر زبان به نفع خودم از لحاظ درسي هم بود. اون روزا فکرش رو نمی کردم که رفتن من به آموزشگاه ، تمام سرنوشت و زندگيم رو عوض می کنه و من رو تبدیل به چه موجودی می کنه...
چند وقتي از رفتنمون به آموزشگاه زبان مي گذشت. چندين کلاس در سطح هاي مختلف و با چندين استاد برگذار می شد. واقعا هم تو تدريس خوب بودن. من و دوستام کمي آزاد تر از مدرسه بوديم و بيشتر ميشد مسخره بازي و شوخي و خنده داشت. اينجوري خودم رو از اون خونه کسالت آور و تحکم آور دور کرده بودم. اما نکته اي که ذهن همه مون رو جلب کرده بود منشي آموزشگاه بود که ميشد گفت يه جورايي کمک دست رييس آموزشگاه جهت کاراي اداري و چرخوندن اونجا به حساب می اومد. از ديد اون روزاي من و دوستام ، يه دختر تهروني سوسول و تيتيش بود. از بس پشت سرش اداشو در آورده بوديم ، هر بار مي ديديمش و حرف ميزد خندمون مي گرفت. درسته من همچنان از سخت گيري هاي مذهبي خونم فراري بودم اما ذاتن يک دختر مذهبي بودم و اين تيپ هاي فشن دخترا برام قابل درک نبود و بد ميدونستم. به خودم اجازه مي دادم قضاوتش کنم و مردود بدونم اين مدلي بودن رو و حتي مسخرش کنم...
همين منوال بود تا اينکه يه روز عصر که مي خواستيم وارد کلاس بشيم ، دختره صدامون زد و گوشزد کرد که مدارکمون کامل نيست و حتما اقدام کنيم . همگي ناخواسته خندمون گرفت و اونم که ديگه فهميده بود ما هميشه مسخرش مي کنيم و اون روز هم مشخص بود که از جاهاي ديگه هم ناراحته، با عصبانيت خواست برگرده و بره که پاش ليز خورد و براي حفظ تعادلش دستش رو به ديوار گرفت. همین باعث شد که هر چي کاغذ دستش بود پخش زمين بشه.  به صورت غريزي و ناخواسته دولا شدم که کاغذايي جلوم افتاده بود رو جمع کنم ، متوجه شدم صورتش پره اشکه. بدون نگاه کردن به ما ، همه کاغذ ها رو جمع کرد و رفت. براي يه لحظه تو وجودم از خودم خجالت کشيدم و از اين حرکت خودم و دوستام بدم اومد. دوستام مي گفتن: بيخيال گذشته ، اصلا مهم نيست خودش خوب ميشه. اما من به شدت عذاب وجدان گرفته بودم و بايد کاري مي کردم...
فرداش با پول تو جيبي اندکي که داشتم دو شاخه گل رز قرمز خريدم و گذاشتم تو کوله. مي دونستم دوستام با اين حرکت من مخالفت ميکنن. موقع رفتن براشون بهونه آوردم که چيزي جا گذاشتم و ازشون خدافظي کردم و برگشتم تو آموزشگاه. با کمي خجالت دسته گل کوچيک رو بردم تو دفترش و فاميليش رو صدا زدم و خيلي کوتاه ازش بابت روز قبل عذرخواهي . خودم رو آماده کلاس گذاشتن و قيافه گرفتن و حتي شماتت شدن از سمتش کرده بودم. به شدت جا خورد و چند لحظه سکوت کرد و با خوش رويي خيلي خيلي زياد اومد سمت من و بعد از گرفتن گل، دستام رو گرفت و گفت: چقدر خوشحال شده و غافلگير... موقع خدافظي گفت: بازم مرسي شيوا جان ، خوشحالم کردي... از روي کنجکاوي پرسيدم ببخشيد اسم کوچيک شما چيه؟؟؟ به خنده گفت: اگه اينم مسخره نمي کنين ، سارا هستم عزيزم... با کلي خجالت و گفتن اينکه چه اسم قشنگي دارین، رفتم...
 از فرداش ديگه نه مسخرش کردم و نه اجازه دادم که دوستام اين جريان رو کش بدن و حتي با سارا گرم تر هم شدم. حتي يه بار ازم درخواست کرد که از کلاس زودتر برم و بهش تو کاراش کمک بدم. از اونجایی که همچنان احساس دين مي کردم ، قبول کردم. سارا برام يه آدم به شدت جديد و تازه بود. تو روال زندگيم اينجور تيپ آدم نديده بودم و دقت هم نکرده بودم. در کل دختر آرومي بود و ساکت. وقتي تو بهرش رفتم متوجه زيبايي خاص چهرش شدم. رفتار مهربون و راحتي داشت. نه انگار که من يه دختر چادري و مذهبي هستم و خودش کلا يه تيپ ديگس. بنا به کلی دلیل از سارا خوشم اومده بود و حس مي کردم يک دوست متفاوت و خاص پيدا کردم. اون يه ذره استرس اوايل دوستي باهاش رو نداشتم و هر چي از آشناییمون بیشتر می گذشت ،‌ بیشتر کنجکاو ميشدم که بشناسمش...
براش از همه زندگيم گفتم و مثل يک کودک ساده از ريز به ريز احساساتم و روحياتم مي گفتم. سارا تنها شنونده بود.افکارم و نظراتم رو مي شنيد و نه طعنه ميزد و نه مي خواست نصيحت کنه. اون هيچي از خودش نمي گفت و هر بار ازش سوال مي کردم خيلي کلي و مختصر جواب ميداد. فقط همين رو فهميدم دانشجو اصفهان هستش و با برادرش که اونم دانشجو هستن ، برای تدريس اومده اينجا و عصرا مياد کار ميکنه...
 به خودم که اومدم سارا شده بود بهترين و نزديک ترين دوست يا بهتر بگم آدم زندگيم. کم کم از شيوه زندگيش و راحتيش خوشم اومده بود. به خوردمون داده بودن هر کي اينجوري باشه آدم بديه و ازش بايد دوري کرد. اما من هر روز بیشتر شیفته سارا و خوبی هاش می شدم...
يه روز عصر اتوبوس واحد جلوي آموزشگاه اینقدر شلوغ شد که موفق نشدم سوار بشم. عصباني از اينکه حالا يه ربع بايد صبر کنم ،  شروع کردم به قدم زدن که متوجه سارا شدم. اومد بيرون که حرکت کنه به سمت خونش. من رو دید و صدام زد. رفتم سمتش و  داشتیم حرف می زدیم که متوجه شدم يه موتوري پشتم وايستاده. سارا با لبخند بهش سلام کرد. برگشتم و چيزي که ميديدم ، حسابی غافلگیرم کرد... انگار سارا رو مي ديدم که  ديگه شال سرش نيست و اون موهاي موج دار روشنش رو کوتاه کرده و لباس پسرونه پوشيده...
-سينا جان ايشون همون شيوا خانوم هستند که در موردش صحبت کرده بودم...
+سلام شيوا خانوم ، خوشحالم مي بينمتون ، سارا جان خيلي از شما تعريف ميکنه...
-شيوا اين گل پسر داداشمه که بهت گفتم... شيواااا شيواااا...
+س س سلام ب ب بله ، آ آ ره آقا سينا...
نمي دونستم چرا اينقدر هول شدم. از این هول شدن خودم عصبانی شده بودم. سارا و برادرش هم متوجه این موضوع شده بودن و با لبخندشون باعث شدن خجالت بکشم...
فرداش به سارا گفتم: پس دوقولو هستين ، چقدر شبيه همين... مثل هميشه فقط يه لبخند تحويلم داد و نظری درباره حرفم نداشت...
من رو به سينا معرفي کرده بوده قبلا. يعني در موردم حرف زده بوده. يعني چيا گفته بوده. چقدر ساده اي دختر. آخه اين باکلاسا چقدر مگه براي تو دهاتي حاضرن وقت بذارن که دربارت صحبت کنن... اين تکرار افکار که اصلا دليلش رو نمي دونستم ، داشت ديوونم ميکرد...
چند روزي بود سوال های سارا در مورد خودم و خانوادم جزیی تر و دقیق تر شده بود. منم بدون تفکر خاصي نسبت به سوالاش ، دقيق جواب ميدادم...
يه روز گفت: بيا دفتر يه موردي هست بايد باهات در ميون بذارم...
-بفرما سارا جان چرا مِن و مِن ميکني؟ مِن و مِن کردن و هول شدن تخصص منه...
 سارا لبخندي زد و گفت :  ميخوام تو رو رسما براي سينا داداشم خواستگاري کنم و ترجيح دادم اول به خودت بگم...
تو عمرم چنين شوک بزرگي بهم وارد نشده بود. مثل مجسمه سارا رو نگاه مي کردم و هنگ بودم...
+عزيزم چرا شوکه شدي؟ خوب فکرات رو بکن. الان هيچ نظري ندي بهتره. من منتظر مي مونم. دوست دارم خوب فکر کنی و اول به خودم جواب بدی...
با همون وضعيت هنگ ازش جدا شدم و مثل مجسمه رفتم خونه... هيچ وقت تو زندگيم به ازدواج و شوهر فکر نکرده بودم. حتی تو اين فکرا نبودم. اصلا چرا من؟؟؟ چرا منو انتخاب کرده بودن؟؟؟ اصلا من انتخاب کدومشون بودم؟؟؟ سينا يا سارا؟؟؟ اصلا چرا به خودم گفت؟؟؟ سوالات پشت هم ، حمله ور شده بودن و چندين روز همش تو خودم بودم. بايد چيکار ميکردم؟ جرات گفتنش به خانواده رو نداشتم. با هيچ کدوم اينقدر راحت و نزديک نبودم. بيشتر که به خودم اومدم اصلا ازدواج من دست خودم نبود. راضيه خواستگاري رسمي و سنتی ازش شد. پدرم بله رو گفته بود. تازه مگه کسي مثل سينا با اون فرهنگ رو قبول مي کردن. هر چي بيشتر منطقي نگاه کردم بيشتر به رويايي بودنش و دور از دسترس بودنش پي مي بردم...
اما همين دور بودنش دلم رو قلقلک ميداد و حس خاصي داشت. از سارا فراري بودم و روم نمي شد چيزي بگم. تا اينکه آخرش گيرم انداخت و گفت: منتظر نظر منه و اگه نه بشنوه ناراحت نميشه. فقط دوست داره دليلش رو بدونه... قبل هر جوابي ازش پرسيدم که من انتخاب کدومشونم و چرا؟؟؟ لبخند معني داري زد و گفت: انتخاب سينا هستي و چراش رو از خودش بپرس. اومدم بگم چجوري که گفت: ترتيب يه ملاقات رو ميدم. بعد از تعطیل شدن آموزشگاه، همين جا تو دفتر خودم باهاش حرف بزن... يک لحظه فکر کردم اگه خانوادم بفهمن ، چه بلايي سرم مياد و تيکه تيکم ميکنن. مي خواستم فرار کنم و روي نه گفتن هم نداشتم. اما حس کنجکاوي مواجه شدن با سينا بر همه احساساي ديگم غلبه کرد... سارا گفت: همينجا بشين تا من دارم جمع و جور ميکنم سينا مياد پيشت و چند دقيقه وقت صحبت دارين...
داشتم چيکار ميکردم؟؟؟!!!
-سلام شيوا خانوم. وقت نيست بدون تعارف و مقدمه ميگم. من خودم شما رو انتخاب کردم. شما دختر سالم و مهربون و صاف و ... 
همينجور گفت... و آخرش گفت: و البته بسيار زيبا... اين دلايل برای خواستن شما کافيه؟؟؟ من شما رو نمي خوام که دوست دخترم باشي و دو روز بعد يکي ديگه. من شما رو براي ازدواج و همه عمرم مي خوام. اگه وقت بيشتري برا فکر کردن مي خوايي ، من بازم صبر ميکنم...
کلمه به کلمه و جمله به جمله حرفاي سينا تو ذهن و بعدش تو قلبم نقش بست. چقدر فرق داشت با اون ازدواج ها و انتخاب هايي که قبلا ديده بودم. چرا دلم گرفته بود و حس عجيبي داشتم؟! هم خوشحالی ، هم ناراحتی و هم ترس...
بعد از چند هفته فکر به سينا تونستم به خودم مسلط بشم . صادقانه به سارا گفتم: منم عاشق سينا شدم اما اين ازدواج غير ممکنه...  دلايلش رو کامل و شفاف گفتم. سارا اصلا غافلگير نشد و گفت: فکر اين جا رو می کردم. مهم نظر خودت بود که مطمئن شدم. ديگه کاريت نباشه ، بقيش رو بسپار به من...
از طريق مادرشون و تلفني اجازه خواستگاري گرفتن. پدرم اول گفت يک خواهر بزرگ تر از خودش داره که ازدواج نکرده. اما نهایتا به اصرار اونا ، قبول کرد. سارا و سينا و مادرش اومدن و گفتن که من رو تو آموزشگاه ديدن و براي پسرشون پسنديدن. یک خواستگاری بی روح بود. پدرم به وضوح ازشون خوشش نيومد. تيپ ظاهريشون و مدلشون رو نپسندید. فقط جلسه رو به زور تحمل کرد تا رفتن.  رضا گفت: چيکار کنيم بابا؟؟؟ بابام گفت: تکليف روشنه بهشون چند روز ديگه بگو نه...
حتي از من نظر نخواستن و به جام تصمیم گرفتن. جرات حرف زدن نداشتم. قلبم داشت از غم و ناراحتي منفجر ميشد و دوست داشتم بميرم تا اينکه به سينا نرسم. حالا بيشتر فهميده بودم که چقدر عاشقشم...
سارا جلومو گرفت و گفت: چرا نه؟؟؟ من همه چي رو تعریف کردم و نا اميد و افسرده و گريون بهش گفتم: همه چي تمومه... سارا با جديت گفت: تو هم سکوت کردي و هيچي نگفتي؟ گذاشتي برات تصميم بگيرن؟ اينجوري ميگي تو هم عاشق سينا هستي؟ فکر مي کني سينا براي انتخاب تو و اون خانواده مذهبي و خود راي تو تحت فشار نيست؟ فکر ميکني خودت فقط تحت فشاري؟
سارا من رو به رگبار حرفاش بسته بود. من فقط گريه ميکردم. سينا از در آموزشگاه وارد شد و گفت: آروم تر سارا ، همه هنوز نرفتن و دارن گوش ميدن. هدايتمون کرد به دفتر سارا. مشخص بود اونم از پيغام نه ناراحته. رو کرد به من و گفت: من بهت قول دادم تا آخر عمرم باهات باشم. از چي ميترسي؟ من عاشقتم و پات به هر قيمتي که شده وايميستم. يا براي خودت بجنگ يا يک عمر مثل خودشون باش...
موقعي رو براي صحبت با بابام انتخاب کردم که همه باشن. بهش گفتم: سينا رو ميخوام و عاشقشم و بذاره ازدواج کنيم... سيلي رضا اينقدر محکم بود که برای چند لحظه گيج شدم. اومدم اعتراض کنم که به زدنش ادامه داد. همه گيج و هنگ مونده بودن...
رضا من رو تو اتاق مشترکم با راحله زنداني کرد و گفت: يا بمير يا اون پسره آشغال که مشخص شد آشناييتون از خيلي وقت قبله رو فراموش کن. گفتم: يا اينجا ميميرم مثل مادرم که مرد يا به سينا ميرسم... پدرم مي شنيد و هیچی نمی گفت. چون تو شوک تصمیم و صحبت های من بود...
ديگه زنداني کردن من طولاني شده بود . اصرار من سر حرفم مجبورشون مي کرد که بلاخره یک تصمیم بگيرن. يا بايد زورکي شوهرم ميدادن که تهديد به خودکشي کرده بودم يا تسليم مي شدن و از آبرو ريزي که خيلي براشون مهم بود جلوگيري مي کردن...
بلاخره بابام پیغام داد سینا و سارا بیان خونه ما. وارد پذيرايي شدم. سينا رو ديدم و پدر عصبانيم رو ...
بدون مقدمه رو به سينا گفت: چند تا شرط داره برای ازدواج با اين دختره. مراسم بي مراسم. يک سال فاصله عقد و عروسی یا بهتر بگم بردنش. حق ندارين هيچ رابطه اي داشته باشين، اگه اين دختره سر عقل نيومد و همچنان خواست ، بعد میایی برای همیشه می بریش. اون وقت ديگه دختر اين خانواده نيست. هيچ کدومتون رو نبينم. نه من و نه بقيه خانواده و نه اقوام. گورتون رو گم مي کنين و تموم... اشکام سرازير شده بودن، فکر نمي کردم اين مدلي برخورد کنه. از پدرم برا. چند لحظه متنفر شدم...
تو اولین فرصت به سينا گفتم: همه پلای پشت سرم و دارم خراب ميکنم. بهم قول بده تا آخرش باهام باشي و ازم حمایت کنی... سينا قول مردونه داد و شد تنها و آخرين دلخوشي و هدف من توی زندگيم...
معادله من اين بود که باهاش ازدواج ميکنم. يک زوج عالي و خوشبخت خواهيم بود. یک زندگي بي نظير با کسی که عاشقش هستم... خبر از آينده کابوس بارم نداشتم که سرنوشت چه بلايي قراره سرم بياره و اینکه چقدر شرایط در آینده پیچیده میشه...
طبق قانون بابام عمل کرديم. درسته که عقد بوديم و محرم هم اما به شدت محدود بوديم. حتي اجازه آرايش هم نداشتم. فقط اجازه داشتيم يکي دو ساعت تو روز و اونم جاهاي عمومي با هم باشيم...
هر روز بيشتر عاشق سينا مي شدم. پیش خودم می گفتم که بابام به مرور نظرش عوض ميشه و مثبت فکر مي کردم. دست همو مي گرفتيم و چند باري توی خلوت منو بوسم ميکرد. کم کم اميال و احساسات جنسيم رو داشتم حس ميکردم. حتي چند تا کتاب در اين موردا خوندم. طبق پیش بینیم ، حدس می زدم به خاطر فرهنگي که بزرگ شدم آدم سرد مزاجی باشم و دير راه بيام اما خيلي زود به تماس هاي فيزيکي هر چند محدود با سينا ، معتاد شدم.  پشرفت کرده بودم و منم بوسش مي کردم. خجالت نمي کشيدم که هیچ تازه به شدت عاشق این تماس های فیزیکی بودم...
يه روز که سارا هم باهامون اومده بود بيرون ، گفت: تا حالا کنجکاو نشدي خونه مجردي من و سينا رو ببيني؟؟؟
-چرا از خدامه اما...
+اما نداره. آخر هفته جمعه ناهار مهمون من و سينا. به بابات نمی گی که قراره بیایی خونه ما. فقط میگی میری گردش... 
-آخه دروغ بگم؟؟؟
سارا با حالت خاصي گفت: نه اينکه غير دروغ جور ديگه ميشه با اون خانوادت کنار اومد؟؟؟  از لحن توهين آميزش خوشم نيومد اما شروط بي منطق پدرم اينقدر بد بود که بهش حق دادم...
اولين باري بود که مي خواستم با لباس تو خونه و راحت جلوی سينا باشم. با وسواس زياد بهترين شلوار تو خونه ايم که يک گرم کن مشکي بود و يک تيشرت مشکي طرح دار انتخاب کردم. گرچه انتخاب ديگه نداشتم و اينا بهترين بودن.  آدرس رو گرفته بودم و اصرار داشتم که تنهایی پیداش کنم، بماند که نهیاتا با آژانس رفتم...
کلي استرس و هيجان داشتم و زنگ زدم. يه ساختمون دو طبقه بود و سينا و سارا طبقه دوم بودن. وارد که شدم سينا خيلي گرم اومد به استقبالم و کلي خوشحال بود. يه زيرپوش رکابي اندامي و يه شلوارک شيک. ‌منم  هيچ وقت با لباس خونه ای نديده بودمش. چقدر حالا بيشتر به خوش اندام بودنش پي بردم. پيش خودم گفتم: اگه اينجور راحته حتما سارا نيستش و خواسته تنها باشيم... يه کاناپه تک 4 نفره داشتن. من رو دعوت کرد تا بشينم و رفت تو آشپزخونه. خونشون خيلي مرتب تر و شيک تر از اوني بود که تو ذهنم تصور میکردم. يه اتاق بيشتر نداشت. با کنجکاوي خونه رو داشتم ورانداز مي کردم که در اتاق باز شد. سارا اومد بيرون. از روزي که با سارا و سينا آشنا شده بودم شوکه شدن هاي من جزيي از رابطه مون بود. سارا يه شلوارک صورتي تا زانو چسبون و تاپ ست رنگش و به همون چسبوني شلوارکش ، تنش بود...  از نگاهم به اندامش راحت ميشد حدس زد که فهميده برام عجيبه اما به روم نياورد، بهم گفت: پاشو دختر.  با چادر و مانتو نشستي هنو؟ برو تو اتاق درشون بيار...
لباسي که من پوشيده بودم ، تو خونمون يک لباس بد و زننده حساب ميشد. حالا اينجا احساس مي کردم که يک لباس دهاتي تنم کردم. براي اولين بار با لباس راحتي و بدون روسري جلوي سينا بودم. به شدت منو تحويل گرفتن و بهترين پذيرايي رو ازم کردن. احساس بدی نسبت به لباسم داشتم. چرا من که زنشم اينقدر پوشيده ام اما خواهرش از من راحت تره جلوش؟؟؟ سينا پيشنهاد فيلم ديدن داد. سارا با خوشحالي قبول کرد و من هم همينطور. فکر مي کردم فيلم ايراني از کلوپ گرفتن و قراره ببينيم. گفتم اسم فيلم چيه سينا ، گفت: نمي دونم تازه از همکلاسيم گرفتم و گفته که قشنگه... فيلم که شروع شد فهميدم خارجيه و من اولين بارم بود که فیلم غیر ایرانی می دیدم. فقط تو مدرسه با دوستام که صحبت می کردیم شنیده بودم فیلمای خارجی صحنه های سکسی داره و اونجايي به من شوک بعدي وارد شد که فيلمش چند تا صحنه داشت. از خجالت داشتم آب ميشدم. داشتم سکته ميکردم که اينقدر اين خواهر و برادر راحتن. البته ذهن بسته و محدود من اين رو بزرگ مي ديد...
سارا و سينا با نگاه هاي معني دار خودشون به هم فهموندن که ديدن فيلم رو ادامه ندن.، من از اينکه اينقدر تابلو بودم گريم گرفت و گفتم: ببخشيد مشکل منم نه شما... ته دلم به رابطه خوبشون و صميمي شون حسوديم شد و براي لحظاتي سينا رو با داداشام مقايسه کردم. سارا اومد کنارم و گفت: ناراحت نباش، زود زود همه چي درست ميشه. من و سينا پشتت هستيم تا از اون زندگي نجاتت بديم... حرفاي سارا دو پهلو و تلخ بودن اما واقعيت...
کم کم يخ منم بيشتر باز شد. بيشتر يواشکي مي رفتم خونشون و ديگه کمتر به اين موضوع اختلاف شدید فرهنگی فکر ميکردم. براي يه ساعت يا کمتر من و سينا مي رفتيم تو اتاق و همدیگه رو بغل ميکرديم. از هم لب می گرفتیم. عاشق لب گرفتن شده بودم. وقتي بغلم مي کرد احساس امنيت و لذت خالص داشتم. اولین بار که کاملا منو لختم کرد خیلی خجالت نکشيدم. فقط بهش گفتم سينا تا روز عروسي کاري نکنيم و سينا قبول کرد ( که البته بماند جفتمون قول و شکستیم و در ادامه میگم). اما چند باري لخت شده بوديم و با دستامون همو ارضا ميکرديم...
ذهنيت و تفکرم هر روز بيشتر شبيه سينا و سارا ميشد. ديگه برام مهم نبود که چرا نماز نمي خونن. تازه خودمم نماز خوندن خودم هم شل شده بود و اعمال مذهبیم کم رنگ تر. کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که سبک زندگی سینا و سارا خیلی بهتر از ماست. شاد تر و با نشاط تر هستن و حتی شاید سالم تر. حس می کردم روح و روانشون سالم تره...
حدود ده ماهی از عقدمون گذشته بود و به زودی ازدواج می کردیم. بلاخره زندگی رویایی ای که با سینا ترسیم کرده بودم شروع میشد. یه روز با سینا رفته بودم دنبال چند تا کار اداری. هوا اینقدر گرم بود که حد نداشت. خسته و کوفته رفتیم خونشون و قرار شد یکمی نفس تازه کنم و بعدش برم خونمون. از شانسمون کولرشون هم خراب بود و حسابی عرق کرده بودیم. نشسته بودیم و به شانس بدمون می خندیدم. سینا با دستش صورتم رو برگردوند سمت خودش و گفت:عرق کردی و چقدر بهت میاد و خوشگل تر شدی. همین جرقه کافی بود که لب تو لب بشیم و نفهمیدم کی لباسای همو درآوردیم. دو تا بدن عرق کرده از گرما که حالا با تماس بدن همدیگه تشدید شده بود این عرق کردن. انگار زیر دوش هستیم. اینقدر تحریک شده بودم که دیگه خودم نبودم. دیگه برام هیچی مهم نبود و فقط اون لحظه مهم بود. همین باعث شد که از سینا بخوام تمومش کنه. از تمام وجودم می خواستم...
 وقتی برای اولین بار من از سینا پر شدم ، اصلا اون جوری نبود که شنیده بودم. که دردش طاقت فرساس و سخته و آدم گریش میگیره و این حرفا. یک درد خفیف که حتی خوشم اومد ازش. حالا سینا رو کامل درون خودم حس می کردم. تحریک جنسی و عشقم به سینا کاملا تو وجودم قاطی شده بود. نمی دونم چند دقیقه شد و چقدر طول کشید. فقط میدونم وسط تلمبه زدناش که سرعتش بیشتر شد کاملا از حال رفتم و احساس کردم تو خلع هستم. اون روز فهمیدم این یعنی ارضا شدن واقعی... نکته مهم تری که فهمیدم ، این بود که من عاشق سکس هستم...
وقتی حالم بهتر شد رفتم حموم و هنوز کمی گنگ بودم. حوله رو پیچیده بودم دور خودم و از حموم اومدم بیرون که سارا از بیرون اومد و من و دید. بهش سلام کردم و از خجالت داشتم آب میشدم. سارا همچنان داشت با تعجب نگاه می کرد. رو به سینا گفت: خب ... منتظر یک جواب بود که چه خبر شده؟ من با همون وضعیت بی حالم ، مِن و مِن کنان گفتم: خودم خواستم ، سینا تقصیری نداره... سارا بعد از کمی مکث لبخندی زد و اومد سمتم. گفت: عزیزم ، مبارک باشه عروس خانوم... به سینا گفت: برو یکمی جیگر بگیر بیار. همینجوری نمیشه بفرستیم خونه باباش... از برخورد سارا هم تعجب کردم و هم بیشتر شیفته فرهنگ این خانواده شدم. چون اگه خانواده خودم بود ، منو میکشتن قطعا...
زمان گذشت و بابام به سینا زنگ زد و گفت: بیا خونه.  با من اصلا حرف نمیزد و همش طرف حسابش سینا بود. بهش گفت: پنجشنبه هفته بعد میایی زنتو می بری. ‌نه جشنی و نه مهمونی ای. ‌میایی می بریش و دیگه جفتتون رو نبینم... جز اشک ریختن و اینکه چرا هنوز سر دنده لجه ،کاری ازم بر نیومد...
هیچ کس تو خونه جرات گریه کردن و یا حتی خداحافظی با من رو نداشت. دلم برای خودم سوخت اما تصمیم گرفتم موقع رفتن گریه نکنم. وقتی وسایلم رو جمع کردم و از اتاقم اومدم  که برم ، رضا جلوم رو گرفت و گفت: آخرش کار خودتو کردی بی غیرت... یه لحظه عصبانیت جای خودش رو به غم درونم داد و منم گفتم: خوشحالم دارم از این دیوونه خونه میرم و دیگه یه مشت آدم سنگ دل رو هرگز نمی بینم...  رضا اومد بزنه تو گوشم که شوهر راضیه دستش رو گرفت و گفت: آقا رضا نکن. داره میره این دختر. این قدر سختش نکنین.، حالا که تصمیم گرفته بذارین بدون مشکل و دردسر بره...
 تو کل مسیر فقط گره کردم. سارا گفت: نگران نباش عزیزم. تهران چنان عروسی ای برات بگیریم که تا عمر داری یادت بمونه... حدود ده روز بعدش سینا و سارا کار و باراشون رو کردن و رفتیم تهران. سینا از طریق عموش همه چی رو برای یک مراسم عروسی در چند روز بعد هماهنگ کرده بود...
وقتی رفتیم تهران متوجه یک نکته خاص تو زندگی سینا شدم که اصلا در موردش با من صحبت نکرده بود. مادر سینا از شوهر اولش با داشتن 2 تا بچه طلاق میگیره و بعد با پدر سینا و سارا ازدواج میکنه. وقتی یک سالشون بوده باباشون تو یک تصادف می میره. بعدش هم به شوهر اولش رجوع میکنه. متوجه شدم که اصلا هیچ کس دوست نداره پیرامون این مورد حرف بزنه. حتی سینا و سارا. منم درست ندیدم علی رغم سوالای زیادم ، بیشتر پیگیر بشم...
 عموی واقعی سینا هواشون رو داشت. یه جورایی تکیه گاه واقعی سینا و سارا بود. تازه اونجا فهمیدم که قراره از رابطه اش تو یه شرکت بزرگ تو تهران استفاده کنه و برای سینا کار پیدا کنه. رفتار مادر سینا با من نسبتا گرم بود و تو خونه شون احساس راحتی می کردم... یه روز صحبت از یک مهمون خاص شد و سینا و سارا به شدت حساس بودن رو این مهمون. متوجه شدم بهترین و نزدیک ترین دوست خانوادگیشونه که حتی از عموش بیشتر براشون اهمیت داره. خلاصه وار بهم گفتن که دوست صمیمی پدرشون بوده و بهش حسابی مدیون هستن و براشون خیلی مهمه...
سارا تا قبلش هم از گوشه و کنار بهم می خواست برسونه که تیپ و لباسام بیش از حد شهرستانیه و پوشیدس. من هر مهمون غریبه ای که می اومد ، سریع می رفتم مانتو و روسری می پوشیدم. تازه احساس بدی داشتم که چرا چادر ندارم. چادر بیرون هم اصلا نمی تونستم بذارم کنار. چون تو خونم بود و اگه برش می داشتم انگار هیچی تنم نیست. ربطی به اعتقاد نداشت ، عادت شده بود برام...  سارا یه هو اومد جلوم و با لحن به شدت جدی ای گفت: شیوا این چه لباساییه که می پوشی؟؟؟ ما که برات لباس خونه گرفتیم. حالا روسری جلوی بقیه سرت میکنی و بهشون توهین میشه رو هیچی نمیگم. اما این لباسای املی رو میشه بذاری کنار؟؟؟ ما آبرو داریم... از این لحن تندش شوکه شدم و جوابی نداشتم که بدم. فکر کردم الان سینا ازم حمایت میکنه که دیدم اونم گفت: درست میگه شیوا. اینجا دیگه خونه خودتون نیست. اون زندگی رو ولش کن. امروز شروع کن و یه لباس درست و حسابی تنت کن. نمی خوام به شهرام و زنش بی احترامی بشه. اونم از سمت من که چقدر به شهرام مدیونم. قراره جور کنه اگه کارم درست شد منتقلی دانشگاهم رو برای سال اخر بگیره...  مادرشون که دید من گوشه گیر کردم با لحن مهربون تری گفت: عروس گل منو اذیت نکینن. سه روز دیگه عروسیشه... من و برد تو اتاق و گفت: عزیزم به خاطر خودت میگن. نترس و بهشون گوش بده. اونا خیر و صلاحت رو میخوان... غم سنگینی تو دلم بود و دلم گریه می خواست. اما ته دلم بهشون حق.  اون بلوز و شلواری رو پوشیدم که سارا برام گرفته بود. حتی فکر اینکه با این لباس تنگ و اندامی جلوی یک غریبه باشم من رو آب می کرد...
وقتی شهرام و خانومش اومدن تو خونه ،‌ به شدت احوال پرسی گرم و صمیمی بینشون شد. واقعا فهمیدم که اینا با بقیه فرق دارن. من رو بهشون معرفی کردن. شهرام و زنش با برخورد خوبی بهم برای ورود به زندگی سینا تبریک گفتن. زن شهرام با دقت من رو نگاه و ورانداز کرد و گفت: می بینم که این همه دردسر ارزشش رو داشته و یه تیکه جواهر از اونجا دزدیدی سینا. نمی خورد اینقدر زرنگ باشی شیطون... همشون خندیدن و من متوجه شدم اینا از همه چی خبر دارن... به غیر از من هیچ کسی روسری سرش نمی کرد. کاملا واضح رو مخ سارا بودم. سارا به شدت براش مهم بود که کلاس و پرستیژ خانوادگیشون به هم نخوره و الان من یک مانع بزرگ بودم براش...
 خیلی زود فهمیدم که با شوهر مادرشون و  اون دوتا خواهر و برادرشون اصلا رابطه خوبی ندارن. البته اونا متاهل بودن و دیگه تو خونه نبودن. برخورد شوهر مادرشون با من خیلی سرد و بی روح بود. البته اکثرا تو خونه نبود. فهمیدم که خیلی خیلی بیشتر از اونی که فکر می کردم وارد یک دنیای جدید شدم. هم هیجان داشتم و هم استرس. در کل این تنوع و زندگی جدید رو دوست داشتم. چون سینا رو کنار خودم می دیدم...
بلاخره روز عروسی رسید. به نظر خودمم عروس خوشگلی شده بودم. سارا کلی رو مخم کار کرده بود که حالا چون لباسم کمی بازه و روی سَرم فقط یه تاج هست ، قبول کنم و با همین وضعیت توی عروسی باشم. البته مجلسی که مختلطه. سارا بهم گفت: شیوا تو رو خدا آبرو ریزی نکن. امشب شب عروسیته و خرابش نکن... نمی دونم چرا اما خیلی هم تحت فشار نبودم. در کل خوشحال بودم. پیش خودم گفتم: فقط به سینا نگاه کن و یادت بره که جلوی بقیه چجوری هستی... اینجوری عروسی ما بدون حاشیه و دردسر گذشت. البته نبود خانوادم توی عروسیم ، غم سنگینی توی دلم بود که به روی هیچ کس حتی سینا هم نیاوردم...
هم کار سینا و هم دانشگاهش درست شد. من چون کنکور خراب کرده بودم نرفتم دانشگاه. یک خونه تو کرج گرفتیم. سارا باید سال آخر دانشگاهش رو تو اصفهان تنها می بود. زندگی جدید من شروع شد.  اما هنوز با خو گرفتن با این زندگی کمی مشکل داشتم. از طرفی عاشق سینا بودم و تا حدی این تغییرات رو دوست داشتم اما از طرفی کم کم متوجه شدم واقعا ظرفیت این همه تغییر ناگهانی رو ندارم و از داخل دارم خورده میشم...
خب چند هفته اول همه دعوتمون می کردن و من تونستم بیشتر اقوام سینا رو بشناسم و چند تا از دوستان دوران دبیرستانش که هنوز با هم رابطه داشتن... یکیشون مثل سینا متاهل بود و یکیشون نامزد داشت و یکیشون هنوز مجرد بود... البته یه بار هم مهمون شهرام بودیم و چه پذیرایی خوبی ازمون کردن. شهرام و زنش یک دختر داشتن که تو اتریش درس میخوند و یک پسر 15 ساله داشتن که کلا تو اتاقش بود. اما خودشون بسیار گرم و پر انرژی بودن و من اصلا این تفاوت سنی رو احساس نمی کردم...
 از اونجایی که تو خونمون ، هم آشپزی و هم خونه داری کم نکرده بودم اصلا با این قسمت متاهل شدن مشکلی نداشتم. حتی جزء مواردی بود که دوست داشتم چون باعث میشد کمتر فکر کنم. چند باری که مادر سینا و سارا و عموش و چند تا از اقوام دیگش اومدن خونمون مشکل خاصی نداشتم و همشون از پذیرایی و دستپخت من تعریف کردن...
سینا باهام هماهنگ کرد و قرار شد یه بار سه تا دوست دوران دبیرستانش رو دعوت کنیم. داشتم با ذوق و شوق براش برنامه تو ذهنم رو میگفتم که دیدم اصلا دقت نمیکنه و تو فکره. بهش گفتم چی شده سینا؟ گفت: یه موردی هست که باید در موردش حرف بزنیم. شروع کرد توضیح دادن از شرایط گذشته من و خانوادم و عقاید و این چیزا. گفت: باید شرایط جدید رو بپذیرم و تغییر کنم... خیلی کلی حرف میزد و من گیج شدم. آخرش گفتم: سینا میشه واضح تر بگی چیه تو کلت؟؟؟
کمی مکث کرد و گفت: کی میخوای بلاخره اون چادر مشکی رو از سرت برداری؟؟؟ کی میخوای اون روسری رو جلوی فک و فامیل و دوستام از سرت برداری؟؟؟ مگه نمیبینی هیچ کس مثل تو نیست و با این کارت داری همه رو معذب میکنی و یه جورایی داری به همه بی احترامی میکنی؟ چند وقت صبر کردم خودت متوجه بشی. غیر مستقیم من و مادرم و سارا بهت رسونیدم اما حتی یه ذره هم نخواستی تغییر کنی. ازت میخوام از همین فردا شب که دوستام میان شروع کنی. ‌همون جوری باش که همه آدمای زندگی جدیدت هستن و اون زندگی مسخره گذشته رو ول کن...
بهم برخورد که گفته مسخره و با عصبانیت گفتم: درست صحبت کن. به خانوادم نگو مسخره... در جوابش گفت: آره مسخره نیستن. ‌فقط یه مشت آدم بی معرفت که از دخترشون گذشتن و رهاش کردن. در جریان باش که اون پول جهیزیه که بابات مثل صدقه و از اجبار داد ، برش گردوندم و نخواستمش. تو حتی اینقدر براشون ارزش نداشتی که خودشون برات چند تا تیکه وسیله زندگی بگیرن...
سینا میگفت و میگفت و من دیگه نمی شنیدم... همه وجودم پر از غم شده بود و شوکه شده بودم. باورم نمیشد که داره اینا رو بهم میگه. نمی تونستم جلوی اشکام که سرازیر شده بود رو بگیرم. دردناک ترین لحظه زندگیم تا اون لحظه رو داشتم تجربه میکردم. نهایتا هیچ دفاعی نداشتم از خانوادم بکنم و سرم رو انداختم پایین و دیگه چیزی نگفتم...
سینا ادامه داد که: فردا شب جلوی دوستام مثل آدم می پوشی و اون روسری لعنتی هم دیگه سرت نبینم. هر چی چادر مشکی داری هم می اندازی دور و میشی مثل همه. اگه من و زندگیت رو دوست داری خودتو تغییر بده و اگه واقعا نمی تونی همین اول کار تکلیف هم رو روشن کنیم. چون الان بحث ساده پوشش و حجاب مسخرته. فردا و فرداها این طرز فکر ، تو همه چی بهمون ضربه میزنه و زندگیمون رو خراب میکنه...
اینا رو گفت و از خونه زد بیرون و منو با این شوک بزرگ از حرفاش تنها گذاشت. اینقدر عاشقش بودم که حتی با این که دلمو با  این حرفاش شکسته بود بازم عاشقش بودم و نمی تونستم حتی برای یک لحظه ازش متنفر باشم. فقط یه چیز و خوب می دونستم که اینا همش انتخاب خودم بوده و هیچ کسی رو نمی تونم مقصر بدونم...
یه دامن و بلوز مناسب تو لباسام گیر آوردم که نه خیلی گشاد باشه و نه چسبون. موهام رو در حدی که خودم بلد بودم درست کردم و یه آرایش ملایم ، مثل همیشه. اون لحظه اعتقادات و دین و مذهب تو ذهنم نبود و اصلا بهش فکر نمی کردم. اما چنان این کار که تو عمرم تجربش نکرده بودم داشت بهم فشار می آورد که هر لحظه احساس می کردم دارم منفجر میشم. تو هیچ کلمه و جمله ای نمی تونم از احساس اون لحظاتم بگم...
 مهران با زنش اومده بود و آرش با نامزدش و میلاد هم که مجرد بود. اون شب با دلقک بازی های مهران و آرش و خنده های بقیه و البته خنده های زورکی من تموم شد. هیچ کس نفهمید به من چی گذشت. حتی شاید خیلیا بگن خب یه روسری برداشتی ، نکشتنت که... به هر حال این وضعیتی بود که باید تا آخر پیش می رفتم و چاره ای نبود. یک سری شهرام و زنش رو دعوت کردیم. وقتی من رو با تغییر جدید دیدن ، نتونستن تعجب خودشون رو قایم کنن و قیافشون موج میزد از تعجب. شهرام علنی گفت: به به خانوم خانوما تیپ زدین!!!
 به هر حال هر سری کمتر اذیت میشدم. کم کم تیپ بیرونم هم تغییر کرد و طبق سلیقه سینا و یا سارا لباس می خریدم. به مرور زمان حداقل از نظر ظاهر یه آدم دیگه ای شده بودم و ذره ای با گذشتم شباهت نداشتم. حتی تو رفتارم هم بهم توصیه میشد صمیمی تر و بهتر بشم. این همه فشار تغییر کردن نا خواسته یه طرف و دلتنگی برای خانوادم یه طرف. هیچ کدومشون تلفنم رو جواب نمی دادن و یا اگه جواب میدادن عجله ای احوال پرسی میکردن و سریع خدافظی می کردن. من همیشه دختر شاد و پر نشاطی بودم و حالا حس می کردم از درون افسرده شدم یه آدم گمشده بودم. حتی گاهی وقتا احساس تنهایی میکردم...
یه بار با همون جمع دوستای سینا رفته بودیم بیرون ، گشت زنی. یه پارک بود که داشتیم همگی قدم می زدیم و هر کسی از یه چیزی صحبت می کرد. مهران پاکت سیگار درآورد و به همه تعارف کرد. خب چند باری شده بود که سینا یه نخ سیگار پیش من بکشه و چیز جدیدی نبود برام. نکته جالب این بود که هم خانم مهران سیگار برداشت و هم نامزد آرش. مهران به من تعارف نزد و زنش گفت: به شیوا جان تعارف نزدی... مهران مشخص بود که می دونه من اهلش نیستم. مونده بود چی بگه که نامزد آرش با طعنه خاصی گفت: فکر نکنم شیوا جون اهلش باشه...  من حرصم گرفت و دستم رو بردم سمت پاکت سیگار و یه نخ برداشتم. سینا کمی تعجب وار نگام کرد و خندش گرفت. فکر کردم چون دیدم چطور سیگار میکشن  ، منم میتونم پس. مهران برام فندک رو روشن کرد و با نفس سنگینی کام گرفتم. همین باعث شد چنان به سرفه بیوفتم که داشتم خفه میشدم. همشون زدن زیر خنده و دلم میخواست گریه کنم. با سرفه رفتم سمت شیر آب نزدیک همونجا و بهشون گفتم: شما آروم آروم برین ، من بهتون میرسم... میلاد گفت: آره شما برین ، من میرم براش یه آب معدنی بگیرم سرفش بهتر بشه و رو به من گفت: از این آب شیر نخور و صبر کن...
 رو نیمکت نشسته بودم و سرفه هام بهتر شده بود. حسابی تو خودم بودم که بطری آب معدنی رو جلوی چشمام دیدم. میلاد آب و بهم داد و همونجا رو نیمکت نشست. گفتم: تو رو خدا اگه میخوای نصیحت کنی ، بیخیالش شو... حسابی خندید و گفت: نگران نباش نمی خواستم چیزی بگم. آب و بخور و بریم زودتر بهشون برسیم... قدم زنان به سمت بقیه حرکت کردیم. وقتی تو دید ما بودن و سرعت راه رفتن رو زیاد کردیم که بهشون برسیم ، میلاد گفت: فعلا مشکل تو سیگار و سرفه نیست، مشکلت اینه که تا کی میخوای از داخل خودتو بخوری و وانمود کنی که همه چی خوبه... اینو گفت و از من جدا شد و رفت. چند روزی درگیر حرفش بودم و اولش گفتم مهم نیست و حالا یه چیزی گفته. اما بعدش تصمیم گرفتم از خودش بپرسم منظورش چی بوده. یکی دو هفته بعد تو اولین فرصتی که میشد ، تنهایی ازش پرسیدم. فهمیدم که برخلاف همه آدمای که هیچ کدوم خبری از حال واقعی من نداشتن این میلاد بوده که از همون شب مهمونی فهمیده من یه چیزیم هست و تحت فشارم و همینطور دفعات بعد که من رو دیده. حتی پیشنهاد داد حاضره با سینا صحبت کنه و بهش برسونه. من خیلی رک و کمی بی رحمانه بهش گفتم: هیچ مشکلی نیست و اگه باشه به خودم و شوهرم مربوطه و خودم حلش میکنم... از این برخوردم باهاش کلی عذاب وجدان داشتم. به هر حال در ادامه هم بیشتر فهمیدم میلاد تنها دوست واقعی و با ارزش سینا ست. حتی اون شبی که خونه مهران بهم مشروب تعارف کردن و من باز جوگیر شدم و برای کم نیاوردن خوردم، به وضوح تاسف و حرص خوردنشو حس کردم. البته بماند که تا صبحش تو خونه خودمون بالا آوردم البته خوبیش این بود که مثل جریان سیگار کسی نفهمید... اما کم کم هم به سیگار و هم مشروب عادت کردم و دیگه اذیتم نمی کرد...
نمی دونم رفتار خودم باعث شده بود یا سارا خودش عوض شده بود. فقط همین قدر می دونم خیلی خیلی رفتارش با من عوض شد و اصلا اون سارای مهربون قبل نبود. البته تو اولین برخوردش با سینا بعد از ازدواجمون و دو ماه تنهایی تو اصفهان ، چنان هم و بغل کردن و احساسی برخورد کردن که فهمیدم اینا بیش از حد معمول به هم وابسته ان و شاید شرایط زندگیشون باعث شده همیشه کنار هم باشن و اینجوری وابسته بشن. احتمالا من الان یک مانع بودم بینشون و بازم شاید همین مانع بودن باعث شده بود حس کنم سارا از من خوشش نمیاد ...
***سه سال از زندگیم گذشت...***
در نهایت نرفتم دانشگاه. سارا همون اصفهان لیسانس گرفت و فوق قبول شد و همچنان سر کار می رفت... مهران و زنش صاحب یک پسر خوشگل شده بودن... آرش و نامزدش دیگه زن و شوهر بودن و اونا هم در شرف بچه دار شدن بودن... میلاد درسش تموم شد اما تصمیم گرفته بود شغل آزاد بزنه و یک رستوران کرایه کرده بود و همین شده بود کارش... فکر کنم صمیمی ترین رابطه رو با شهرام و سهیلا (همسرش) داشتیم و بیشتر وقتمون رو با اونا می گذروندیم. بیشتر ما خونشون می رفتیم.خیلی بهمون کمک می کردن که روحیمون حفظ بشه و یه جورایی مثل یک بزرگ تر دلسوز در کنارمون بودن. نسبتا باهاشون راحت بودم و حدودا احساس خوبی داشتم بهشون...
اما خودم : یه آدم دیگه شده بودم. دیگه از هیچ مدل تیپ و وضعیتی عذاب وجدان نداشتم. معذب نبودم و مشکلی نداشتم. یا بهتر بگم اصلا برام اهمیتی نداشت. اوقات بیکاریم رو که شامل صبح تا عصر میشد (ساعت کاری سینا) رو رفته بودم رستوران میلاد و شده بودم صندوق دارش. تنها آدمی که واقعا پیشش احساس آرامش و امنیت واقعی داشتم. بچه مثبت زندگیم بود. باعث میشد اون شیوای قدیم هنوز تو ذهنم یه ذره بیدار باشه که اینو ناخواسته لازم می دونستم برای خودم. انگار تو ضمیر نا خوداگاهم خبر داشتم اگه کاملا شخصیت قبل ازدواج رو  کنار بذارم چه اتفاقی قراره برام بیوفته و تبدیل به چه آدمی میشم. اما تقدیر و سرنوشت کار خودش رو می کنه و دیگه وقتش بود که کابوس بی پایان من شروع بشه...
من و سینا تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم ،‌ اما نمی شدیم. به پیشنهاد مادرش رفتیم دکتر و پس از چند تا آزمایش و باز هم آزمایشای بیشتر و دقیق تر، دکتر گفت: من مشکل دارم و باید تو یک مرکز تخصصی ناباروری تحت درمان باشم و شاید بتونم حامله بشم. مراجعات پی در پی ما به یک کلینیک تخصصی نازایی تو تهران شروع شد. بیشتر کاراشون با من بود و اکثرش رو تنهایی میرفتم. هر بار موفق نمی شدم و شکست پشت شکست. شرایط روحیم داغون بود و از آینده ای که هیچ وقت مادر نمی شدم می ترسیدم. مسیر درمان ، سینا رو خسته کرده بود و حدودا خودش رو کشیده بود کنار. من همش تنهایی می رفتم و فقط وقتایی که مجبور بود و لازم بود که باشه ، میومد...
یه شب همه اقوام مادری سینا رو دعوت کرده بودیم و حسابی خونمون شلوغ بود و میشه گفت شب خوبی بود. بعد از چند ماه سخت داشت بهم خوش می گذشت. اما خبر نداشتم که حال بابام خیلی بده و بستری شده. چون ما جدیدا خونه رو عوض کرده بودیم و شماره تماسی از من نداشتن، رضا رو فرستاده بود دنبال من که هم ببینه اوضام در چه حاله و هم من و ببره که ببینمش.  از شانس گند من رضا باید همون شب می رسید . در زد و نوه خاله سینا که یه بچه 5 ساله بود در و باز کرد. من یه ساپورت رنگ روشن و یک تیشرت تنم بود و حسابی  به موهام و آرایشم رسیده بودم. داشتم با زندایی سینا صحبت میکردم و لیوان شربت دستم بود که فکر کردم توهمی شدم ،‌ چون رضا دقیقا جلوم بود. از جام پریدم و چنان بلند گفتم رضا که حدودا همه سکوت کردن و متوجه ما شدن. سینا هم که حسابی جا خورده بود ، رفت سمت رضا و داشت میگفت آقا رضا خوش اومدی و این حرفا که سینا رو پس زد اومد سمت من. با عصبانیت چنان زد تو گوشم که نزدیک بود پخش زمین بشم. شروع کرد داد زدن: همینو میخواستی ؟ میخواستی هرزه باشی و شوهر رو بهونه کردی؟ بابات داره می میره و باز دم آخر دلش نیومد ازت سراغ نگیره و نبینت. بهش میگم مرده بودی... یه تف انداخت رو صورتم و رفت. هیچ جور نمیشد جمعش کرد این وضعیت رو. سهیلا من و برد تو اتاق خوابم. جز گریه کردن و داغون شدن و له شدن از داخل کار دیگه ای نمی شد بکنم...
تا مدت ها سرکوفت های سینا رو تحمل کردم و غر زدناش برای کار رضا.  البته مادرش و سارا هم کم نذاشتن. راضیه باهام تماس گرفت و با صدای گریون گفت: بابا فوت شده ، فقط نیا اینجا که رضا میکشت...
درست تو روزایی که احتیاج داشتم به یک پشتیبان برای این مصیبت و شرایط نابود کننده، سینا کاملا پشتم رو خالی کرده بود. حوصله مثبت بازی و نصیحت های میلاد رو هم نداشتم و فقط تو خودم می ریختم. سینا روحیش و رفتارش و انگیزش به زندیگمون هر روز سرد تر میشد و دیگه احساسش نمی کردم. حالا بیشتر وقتا احساس تنهایی می کردم و بیشتر شبیه یه بازنده بزرگ بودم تا یه آدم خوشبخت...
چند ماهی گذشت... سینا بهم زنگ زد و گفت: از رستوران که برگشتی برو خونه شهرام. منم شب میام اونجا. رسیدم اونجا که سهیلا گفت: ببخشید عزیزم ، یه جلسه بین فرهنگیان ادب و هنر هست. میرم یه سر میزنم و زود میام. شهرام و شهروز ( پسرشون) بیرونن. من زودی میام...  مانتوم رو درآوردم. یه شلوار جین پام بود با یه تاپ. یه ملافه از اتاق شهروز برداشتم و اومدم تو حال. رو کاناپه دراز کشیدم. کانال ماهواره رو بالا و پایین می کردم که وقت بگذره. تو همون کانال عوض کردنا خوابم برد. همیشه عادت داشتم به پهلو خودمو مچاله کنم و بخوابم. داشتم خواب می دیدم که سینا کنارم دراز کشیده و مثل همیشه تو روزای تعطیل که خودش زودتر بیدار میشد و با ور رفتناش منم بیدار میکرد، دستاش رو روی رون پام حس می کردم. مالش دادنش رو حس میکردم. هر چی بیشتر مالش میداد ، بیشتر واقعی به نظر میومد و احساس می کردم که خواب نیستم. بین خواب و بیداری بودم که مطمئن شدم این واقعیه. ‌اما من کجا بودم؟ خونه خودمون؟ نه آخرین بار خونه شهرام بودم و سهیلا رفت جایی کار داشت و من رو کاناپه دراز کشیده بودم. یعنی سینا داره اینجوری بیدارم میکنه؟ اونم تو هال خونه مردم! حتما سینا زودتر اومده یا بقیه تو حیاط هستن یا به هر دلیلی الان فقط من و اون هستیم. یکمی سردم بود، ملافه از روم پس زده شده بود. بعد از مدتها سینا داشت اینجوری بیدارم می کرد و دوست داشتم مالش دستش رو  روی پاهام و بدنم رو بیشتر حس کنم. با زدن خودم به خواب عمیق ، این لذت رو بیشتر کردم. چون به سمت تی وی خوابیده بودم دستش به سختی به باسنم می رسید و بیشتر از جلو با رون پاهام بازی میکرد. انگشتاش رو آروم فرو میکرد بین پاهام و آروم مالش می داد. کمی بعد دستاش رو روی سینه هام احساس کردم و همون مالش آروم و لذت بخش. نمی دونم چند دقیقه طول کشید. صدای باز شدن در راهروی ورودی به هال اومد. ملافه رو سریع انداخت روم و مشخص بود ازم جدا شده. صدای سلام کردن سهیلا رو شنیدم...
-سلام کی اومدی؟
+سلام تازه رسیدم ...
سلام تازه رسیدم... این صدای سینا نبود.... و با چند جمله بعدی که بینشون رد و بدل شد ، تشخیص صدای شهرام خیلی کار سختی نبود... داشتم سکته میکردم... یعنی چی؟؟؟ سینا اینجا نیست ... کی بود که با من ور میرفت؟؟؟ سهیلا تازه اومده و داره با شهرام احوال پرسی میکنه... غیر من فقط یکی دیگه تو این خونه بوده قبل اومدن سهیلا... نه دارم اشتباه میکنم... امکان نداره... شهرام یه مرد متشخصه که سن بابای منو داره با یه زندگی آبرومند داره... همیشه برای ما در نقش بزرگتر و یک دوست دلسوز بوده... درسته از بعضی کلاس گذاشتناش سر مادیات خوشم نمی اومد اما نمونه یک آدم با شخصیت و جلتلمن همیشه تو ذهنم شهرام بوده. یه چیزی این وسط اشتباست ، احتمالا همش خواب بوده و من دارم اشتباه می کنم...
 سهیلا آروم بیدارم کرد و گفت: پاشو دختر سر شبه و وقت خواب نیست... همش داشتم به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم و اصلا یک درصد هم احتمال نمیدادم که این اتفاقا واقعی باشه. سینا و شهروز با هم اومدن. رفته بودن سالن فوتبال بازی کنن. سینا بهم گفت: چته تو خودتی؟؟؟
-هیچی بد موقع خوابیدم و سرم سنگینه...
 چندین روز گذشت و تونستم تا حدودی قانع بشم اشتباه شده و الکی ذهنم رو درگیر نکنم... چند روز دیگه تولدم بود و سینا گیر داده بود بیا برات جشن تولد بگیریم تا کمی از این دوران سخت جدا شیم و تنوعی بشه. بهش گفتم سینا بهتره کمی رو خودمون تمرکز کنیم و رابطمون رو یه بازسازی کنیم تا اینکه تولد بگیریم. سینا گفت: بس کن شیوا. اینقدر پیچیدش نکن. من میخوام یه شب خوش باشی ، بدون هیچ فکر و ذکری... این پیشنهاد سینا رو ، رو حساب اینکه به هر حال اونم داره سعی میکنه این جدایی احساسی رو درستش کنه گذاشتم و قبول کردم. بعد از حدود 5 سال زندگی که دو سالش تو مسیر درمان نازایی درب و داغون شده بودم.  بد تر از اون فوت بابام و رفتار خانوادم و اینکه حس میکردم از سینا دارم دور میشم. همینا بس بود که فرسوده و خسته بشم... این تولد تو سن 24 سالگیم بود اما بیشتر حس تولد تو سن 40 سالگی رو داشتم...
قرار شد فقط دوستان و مامان سینا رو دعوت کنیم و خیلی شلوغش نکنیم. همه سعی خودم رو کردم که در ظاهر خودم رو شاد نشون بدم که حاشیه درست نشه. موقع سیگار کشیدن یا مشروب خوردن از نگاه های متفکرانه میلاد به خودم خسته شده بودم و چند باری مخفیانه با عصبانیت نگاش کردم. نمی دونم به پیشنهاد کی قرار شد اسم و فامیل بازی کنیم و هر دو نفر یار بشیم. دست من تو نوشتن تند بود و ذهن شهرام عالی تو این جور بازیا. فکر کردم برای همین من رو انتخاب کرد. اسم و فامیل پر هیجان و رقابتی ای شده بود. از کری خونی های مهران واقعا حرصم گرفته بود و دلم می خواست ما ببریم. من و شهرام دقیقا گوشه هال نشسته بودیم و برای تسلط بیشتر  برگه رو گذاشته بودم روی زمین و برای نوشتن باید دولا میشدم. ‌یه بلوز گیپور قرمز تنم بود. شهرام تند تند همه اسامی لازم رو بهم میگفت و منم می نوشتم. یه بار مکث کرد و برگشتم که بهش بگم عجله کن ، رسیدن بهمون. دیدم که خط چشماش کاملا رو سینه های منه.‌ به خودم نگاه کردم و دیدم بله موقع دولا شدن حدودا همه سینه هام دیده میشه و شهرام محو تماشاست. برگه آوردم بالا و رو پام گذاشتم که اونجوری بنویسم. دست شهرام رو روی کمرم حس کردم و خیلی آهسته گفت: کمرت خسته شده عزیزم؟! چه اتفاقی داشت می افتاد؟ چرا باید دستش رو بزاره رو کمر من و بهم بگه ؟! ‌تنها رابطه لمسی من با شهرام یه دست دادن ساده بود...
اتفاق اون روز خونشون و این اتفاق به هم گره خورد و حالا مطمئن بودم همه چی واقعی بوده و هست. این چی میتونه باشه جز نظر داشتن به من؟ شوک این کار شهرام به یه طرف و این سوال که چرا آخه من یه طرف؟ مشکلاتم کم بود؟ حالا واقعا تحمل اینو نداشتم و جرات اینکه این مورد رو به سینا بگم هم نداشتم. همین مونده بود که یه ذره احساسی که زورکی بینمون نگه داشتم با گفتن این بپره. اگه شهرام میزد زیرش چی و اگه منو متهم به بی آبرویی میکرد چی؟ ترسیده بودم و همه وجودم پر استرس و دلشوره بود. از اون روز به بعد تنها حسی که به شهرام داشتم ترس بود که از تنفر هم بیشتر بود. میلاد چند بار تو رستوران پیله شد که چته و من جواب سربالا دادم. اما کاملا شک کرده بود خبری شده و اتفاقی برام افتاده. مطمئن بودم بهش بگم میره میذاره کف دست سینا. پس به اونم هیچی نگفتم...
هر چی بیشتر می گذشت لحن و رفتار شهرام با من بیشتر تغییر میکرد. وقیحانه تر میشد. مخصوصا تو هر فرصتی که تنها می شدیم. حتی یک دقیقه. جرات اینکه علنی تو روش وایستم و باهاش بجنگم نداشتم. ترجیح می دادم همش فرار کنم ازش. نگاهش رو روی همه بدنم حس می کردم و از داخل خودمو می خوردم. خودم رو قانع کردم که هیچ غلطی نمی تونه کنه. به درک ، بذار تو کف من باشه و من با بی محلی جوابش رو میدم... یه شب شهروز و سینا که سالن فوتبال بودن ، اومدن رستوران پیش من و قرار شد من رو برسونن خونه. هوا بارونی بود و کاملا تاریک شده بود. تو راه برگشت شهرام به شهروز زنگ زد و فهمیدن تو مسیره و رفتن اونم سوار کنن. وقتی سینا ماشین رو زد کنار که شهرام سوار شه ، شهروز اومد بیاد عقب پیش من که باباش جلو بشینه. شهرام در و نگه داشت و گفت: بارونه پسر بشین ، من عقب میشینم... اون دو تا گرم صحبت فوتبال بودن و شهرام هم وارد بحثشون شد و من داشتم بارون رو از پنجره نگاه می کردم. یک لحظه گرمای یک دست رو روی رون پاهام حس کردم. داشت با اون دو تا حرف میزد اما دستش رو گذاشت روی پام. نفسم بند اومده بود. باید چیکار میکردم؟جیغ میزدم؟داد میزدم؟ بهش فحش می دادم؟یعنی اینقدر آدم کثیف. شوهر من جلوم نشسته و داره باهام ور میره. با من که زن دوستش هستم. تا اومدم هر تصمیمی بگیرم دیگه رسیده بودیم و ازشون جدا شدیم. نتونستم تو روش نگاه کنم و با همون نگاه به پنجره ازشون خدافظی کردم...
 شهرام پاش رو فراتر گذاشته بود و فقط با نگاهش نبود که من رو زیر نظر داشت. علنی و هر جا که میشد با من تماس لمسی برقرار می کرد. چندین مورد مثل اتفاق تو ماشین بینمون افتاد و من فقط خودم رو به حواس پرتی و بی محلی میزدم. تا جایی که میشد اصلا باهاش تنها نمی موندم و حتی چشم تو چشم هم نمی شدم. فکر می کردم اینکار جواب میده. اما شهرام هر بار وقیح تر و عوضی تر میشد. داشتم از داخل نابود میشدم و همچنان نمی دونستم که باید چیکار کنم...
عید شده بود و یکی از حوصله سر بر ترین عیدهای عمرم بود. درگیری های ذهنی زیادی داشتم که بزرگترینش شهرام بود و چاره ای جز تحمل و کج دار مریض طی کردن باهاش نداشتم. با بی حوصلگی چند تا عید دیدنی زورکی رفتم. سارا بهمون زنگ زد و گفت امشب بریم تهران خونه خاله. مرگم گرفته بود و اصلا دلم نمی خواست بریم. تو همین فکر بودم چاره ای نیست. بریم و زودتر اینم تموم شه که سینا اومد بالا و گفت: ماشینش خراب شده... زنگ زد به سارا و اونم کلی غر زد که قول داده باید بریم هر طور شده و امشب همه اقوام خونه خاله هستن... سینا گفت: حاضر شو با مترو میریم و از اون ور هم تاکسی می گیریم... بهش گفتم: به خدا حس و حالشو ندارم و خسته ام،... داشتیم با هم بحث می کردیم که آرش زنگ زد به سینا و اونم می خواست بره تهران اما فقط یه نفر جا داشتن. ‌سینا گفت: خودم میرم پس. میگم تو مریض بودی و حالت بد بوده... از خوشحالی داشتم پرواز می کردم که قرار نیست برم. بعد از رفتن سینا ، اینقدر انرژی داشتم که مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم. چند بار گوشی خونه و چند بار موبایل زنگ خورد. نگاه کردم و دیدم سینا ست. گفتم الانه که جواب بدم و یه راه برای راضی کردنم پیدا کرده باشه. گفتم جواب نمیدم و بعدا میگم حموم بودم. آهنگ گذاشته بودم و حسابی مشغول تمیز کردن میز آشپزخونه بودم که صدای باز شدن در اومد. ‌اعصابم خورد شد که سینا برگشته و می خواد من رو ببره. با گارد تهاجمی رفتم سمت هال که بهش بگم نمیام...
هنگ کردم... شهرام رو تو در ورودی دیدم ، لبخند زنان...
-ش ش شهرام تو اینجا چیکار میکنی؟
+اومدم چند تا از مدارک و دسته چکم که پیش سینا ست بگیرم. به خودش زنگ زدم و گفت انگار خونه نیستی و شاید رفتی خرید...
 خدای من ، تازه علت زنگای مکرر سینا رو متوجه شدم اما چه فایده. اینقدر شوکه شده بودم که یادم رفته بود یه شلوارک کوتاه بالا زانو و یا تاپ بندی تنمه. نگاه پیروزمندانه شهرام رو روی تنم و خنده های اعصاب خورد کنش. گفتم من میرم یه چیزی بپوشم و میام. شما بشین تا زنگ بزنم سینا ببینم جای مدرکا کجاست که بهت بدم. نزدیک اتاق بودم که مچ دستم رو گرفت و برم گردوند.
-نمیخواد به زحمت بیوفتی ، خودش بهم جاشو گفته...
 همه سعی خودمو کردم خودمو جدی و خشن و محکم بگیرم. بهش گفتم: شهرام دستمو ول کن بذار برم لباسمو عوض کنم... لبخند خونسردی زد و گفت: این قدر سخت نگیر شیوا. اصلا حالا که وقت داریم و شرایطش هست بیا چند کلام حرف بزنیم... دوست نداشتم بغض تو گلوم رو متوجه بشه و بفهمه ترسیدم، اما فکر کنم بی فایده بود...
-چی شده دختر ، چرا ترسیدی؟ من مگه لولو خور خوره ام؟ دو کلام میخوام باهات حرف بزنم. ‌بیا بریم بشینیم...
 مثل مجسمه وایستاده بودم و نمی ذاشتم تکونم بده. ‌اما با کمی فشار من رو به حرکت در آورد و برد سمت آشپزخونه و گفت: همینجا خیلی خوبه. یه چایی هم برام درست میکنی و کپ می زنیم... خودش نشست رو صندلی و من رو ولم کرد. یه لحظه نگاهش به صورتم بود و یه لحظه به تنم و پاهام. ‌می دونستم اگه برم سمت اتاق باز برم می گردونه. تو فکر این بودم که شروع کنم جیغ و داد زدن و فریاد. اما بازم نگران آینده این کار بودم و عوابقش. که آیا اصلا میتونم بعدش از خودم دفاع کنم که کاملا بی گناهم یا نه؟ یه فکر خوب به سرم زد. ‌در همین حین که داشتم آب رو می ذاشتم جوش بیاد که چایی دم کنم ، تصمیم گرفتم خودم رو به گوشیم برسونم و به سینا زنگ بزنم. ازش بپرسم جای مدرکا کجاست و شهرام منتظره. اینجوری تو شرایط انجام شده قرار میگیره و زودتر گورشو گم میکنه و حتی می تونم به سینا بگم تصمیمم عوض شده ، حاضر شدم که با مترو بیام تهران. ‌اینجوری عملا باید گورش رو گم میکرد. خوشحال بودم از این فکرم که می تونست من رو نجات بده. تو همین حین شهرام داشت حرف میزد و من اصلا دقت نمی کردم. صدام زد: شیوا معلوم هست کجایی؟ دارم حرف میزنما. میشه بیایی بشینی دو کلام حرف بزنیم... ‌از استرس زیاد یادم رفته بود آخرین باری که موبایلم زنگ خورد و جواب ندادم کجا گذاشتمش. با چشمم داشتم دنبالش می گشتم اما پیداش نمی کردم. به ناچار نشستم رو به روش و هیچی نگفتم. با عصبانیت به چشمامش خیره شدم...  همچنان لبخند اعصاب خورد کنی روی صورتش بود و گفت: شیوا از درمانت چه خبر؟ شنیدم تا حالا هنوز نتیجه نگرفتین، درسته؟؟؟  با اکراه توام با ترس گفتم آره...
-شیوا تا حالا فکر کردی اگه هیچ وقت نتیجه نگیری و بچه دار نشی چی میشه؟ تا حالا فکر کردی سینا چه تصمیمی قراره در این مورد بگیره؟ شاید الان بگه مهم نیست و اصلا بچه می خواییم چیکار؟! اما اگه چند سال بعد یاد پدر شدن افتاد و فقط تو مانعش بودی برای بچه دار شدن چی؟ اصلا به این چیزا فکر کردی ؟
سوالای بی رحمانه اما حقیقت شهرام کاملا از یادم برده بود که تو وضعیتی باهاش هستم و یه جورایی به زور من رو با این وضع پوشش لباسم  آورده آشپزخونه تا براش چایی درست کنم که حسابی با نگاهش باهام لاس بزنه. برای چند لحظه خودم رو باختم اما سعی کردم محکم بگیرم خودم رو و بهش گفتم: خب اینا رو داری میگی که چی؟؟؟ لبخند همیشکی رو تحویلم داد و گفت: ببین شیوا من قصد اینو ندارم که این کمبود و مشکلی که داری رو به رخت بکشم و اذیتت کنم. من نیت خیر دارم از گفتن این مساله. تو باید با حقیقت رو به رو بشی و قبولش کنی. احتمال اینکه هیچ وقت نتونی بچه بیاری هست و اینکه سینا بلاخره خودشم نخواد از طرف مادرش و سارا و عموش بهش فشار وارد میشه که یه کاری کنه. اون لحظه من دوست ندارم تو صدمه ببینی. چون برام خیلی خیلی مهمی و عزیزی. حیف که همیشه ازم فرار می کنی و درک نمی کنی اینو...
حرفای چندش آور شهرام بیشتر و بیشتر من رو عصبانی کرد. بلاخره موفق شدم گوشی لعنتی که رو اوپن و جلو چشمام بود رو ببینم. بلند شدم و گفتم: آب جوش اومده و چایی دم کنم. باید میز رو الکی دور میزدم که از اون ورش بتونم گوشی رو بردارم. موفق شدم و با گوشی رفتم سمت کتری و قوری. با دست چپم خواستم شماره بگیرم. این رمز الگوی لعنتی رو باید میزدم و هول شدم و چند بار اشتباه زدم و بار آخر درست زدم. خواستم برم رو شماره سینا که شهرام باز از پشت دستم رو گرفت و این دفعه خیلی محکم تر و با پیچوندن دستم من رو برگردوند. نزدیک بود بخورم به کتری و بریزه روم. صورتش جدی شد و با لحن حدودا عصبانی گفت: معنی این کارا چیه شیوا؟ منو دقیقا چی فرض کردی؟؟؟   منم به نقطه جوش رسیده بودم و نا خواسته و با تمام وجودم فریاد زدم که ولم کن... با دست راستش دستم رو پیچونده بود و دست چپش رو گذاشت رو دهنم. با عصبانیت و وحشی گری من رو برد به سمت اتاق خواب. داشتم سکته می کردم و باورم نمی شد که داره چه اتفاقی میفته. اشکام سرازیر شده بودن و حتی ذره ای زورم بهش نمیرسد. من رو خوابوند روی تخت و سنگینی بدنش روی پاهام بود و انگار فلج شده بودم. دستش روی دهنم بود و من فقط اشک می ریختم. هیچ وقت اینجوری عصبانی و خشمیگین ندیده بودمش. با نگاهم بهش التماس کردم که باهام کاری نداشته باشه...
-شیوا اگه داد بزنی خفت میکنم. فهمیدی دختره دهاتی نفهم؟ فهمیدی یا نه؟؟؟
 دستش رو بیشتر روی دهنم فشار داد. واقعا داشتم خفه می شدم. با تکون دادن سرم قبول کردم که داد نزنم. آروم دستش رو برداشت و هر لحظه می تونست برگردونه و حتی خفم کنه...
+شهرام خواهش میکنم. تو رو خدا ، به جون پسرت  ، به جون زنت  ، به جون دخترت ولم کن. شهرام غلط کردم. هر چی تو بگی فقط ولم کن. تو رو خدا باهام کاری نداشته باش...
 هر چی التماس و قسم میشد دادم اما فقط نگاه عصبانیش و بی رحمش رو صورتم بود. هنوز رو پاهام نشسته بود و من فقط داشتم گریه میکردم و اتفاقی که داشت می افتاد رو باور نمی کردم. همچنان داشتم از اون مدل نگاه کردن خشمناک و ترسناک گریه می کردم و پشت هم خواهش و التماس که گفت: یه لحظه ساکت باش. با تو ام میگم خفه شو. از ترسم به حرفش گوش دادم. گفت: الان چی تنته؟؟؟   مونده بودم چی بگم...  صداش خشن تر و عصبانی تر شد و تکرار کرد: با تو ام. میگم چی تنته؟؟؟  با هق هق گریه گفتم: ت ت تاپ و ش ش شلوارک ... تن صداش هر لحظه عصبی تر و ترسناک تر میشد و گفت: دیگه چی تنته؟ هان؟؟؟ حرف می زنی یا خفت کنم؟؟؟ هق هق گریه ام شدید تر شد و گفتم: ل ل لباس زیر...   با حرص گفت: اسم ببر شیوا و اینقدر منو معطل نکن. اون روی سگم و بالا نیار دختر ، دیگه چی تنته؟؟؟   صدای گریه ام بالا رفته بود و مثل ابر بهار اشک می ریختم و تو همون حالت گفتم: ش ش رت  و س س سوتین... 
-سینا تا چند ساعت دیگه نمیاد. به نظرت روی همین تخت. کندن همین چهار تا تیکه لباس و هر کاری که دلم بخواد باهات بکنم چقدر کار داره شیوا؟؟؟ چقدر کار داره شیوا؟؟؟؟؟؟ به نظرت خیلی سخته؟؟؟ هان؟؟؟ با تو ام لال شدی؟؟؟
+ش ش شهرام خواهش میکنم. التماس می کنم ولم کن. تو رو خدا ولم کن...
-جواب منو بده شیوا. به نظرت خیلی سخته؟؟؟  هر کاری دلم بخواد باهات می کنم و می کشمت و صحنه سازی میکنم که دزد اومده تو این خونه و مثل سگ بهت تجاوز کرده و مثل سگ تو رو کشته. یا اصلا چرا اینکار؟ زنده نگهت میدارم و مجبورت می کنم خودت بگی کار غریبه بوده. اصلا در برابر من ، کی حرف تو رو باور میکنه. ‌چه بهتر یه بهونه میشه برای سینا که از شر یه زن دهاتی نازا خلاص بشه. خودم کمکش می کنم اصلا که بدون عذاب وجدان این اتفاق بیفته. حالا بهم بگو چقدر سخته شیوا که هر بلایی دلم بخواد سرت بیارم؟؟؟
با گفتن نه نه سخت نیست ، ناخواسته صدای گریه ام بالا تر رفت و هی تکرار کردم نه سخت نیست. ‌از ترس قلبم داشت منفجر میشد و مغزم کار نمیکرد. واقعا از حرفاش و تهدیداش ترسیده بودم و اون لحظه آرزوی مرگ می کردم برای خودم...
صورتش رو آورد سمت صورتم و گفت: امیدوارم این یادت باشه. ‌روزی که من اومدم بهت کمک کنم که اگه یه روز مثل آشغال خواستن بندازنت بیرون و هیچ کس رو نداشتی ،‌ من جلوی سینا وایستم و ازت حمایت کنم و نذارم کسی به تو آسیب بزنه. اما تو مثل یه عوضی باهام رفتار کردی. روزی برسه که به پام بیوفتی شیوا که کمکت کنم و من اون روز ، الان رو یادت می اندازم. چی در مورد من فکر کردی نفهم آشغال دهاتی. ‌هان؟؟؟ فکر کردی چی یا کی هستی حالا که بخوای برای من از این قایم موشک بازیا بازی کنی. یادت باشه که تا هر بلایی که بتونم سرت بیارم چهار تا تیکه پارچه فاصله داشتم ( موقع گفتن این جملش کش کمر شلوارک و شرتم رو با هم کشید و ول کرد). یه سیلی زد به باسنم و پاشد رفت از کشوی دراور مدارک رو برداشت و رفت...
تا چندین ساعت گریه کردم و باورم نمیشد که چجوری تحقیر شدم. برای یه لحظه فکر کردم اگه بهم تجاوز می کرد بهتر از این حقارتی بود که بهم داد. تمام و کمال همه حرفاش تو سرم می چرخید. اینکه من واقعا نقطه ضعف دارم و چقدر بدبختم. تازه فهمیدم که با پس زدنش غرور خودخواهانه عوضیش رو شکسته بودم و از دستم عصبانی بود. هم دستم درد می کرد و هم فک و دهنم. شهرام خیلی خیلی قوی بود و دستای بزرگی داشت. تمام احتمالات اینکه به سینا از همه این جریانا بگم در نظر گرفتم. شهرام به شدت مورد اعتماد سینا و خانوادش بود. حتی اگه سینا رو متقاعد میکردم ، ‌حریف بقیه نمی شدم. شهرام راست میگفت. مقام من و اون یکی نبود. یه زن نازا که شاید ته دلشون دوست داشت از شرش خلاص بشن و یک دوستی مثل اون که همه جوره پشتیبان همه شون بوده و هست. برای اولین بار بعد ازدواجم به این موضوع فکر کردم که اگه جدا بشم کجا برم؟ همین سوال بس بود که خفه خون بگیرم و مثل همه مشکلاتم تو خودم بریزم و هر روز بیشتر به یه آدم ضعیف و افسرده تبدیل بشم...
یه هفته بعد سهیلا بهم زنگ زد و حسابی خوشحال بود. دخترشون قرار بود بیاد ایران. چند روز بعد از اومدنش رفتیم به دیدنشون. یک دختر کاملا فیس و افاده. سهیلا هم رفتارش انگاری با بودن دخترش عوض شده بود و غیر مستقیم تحصیلات و شرایط دخترش رو به رخم می کشید. شهرام بهم اصلا توجه نکرد و این برام خیلی بهتر بود. چون اصلا توان چشم تو چشم شدن باهاش رو نداشتم. شهروز تنها موجود ساده و قبل تحمل اون جمع بود. شهروز یه هو پاشد گفت: آخر هفته بریم تو دل طبیعت و یه شب تو طبیعت باشیم. به افتخار آبجی ساناز. ‌همه و منجمله سینا استقبال کردن و سریع برنامه ریزی کردن...
یک ساعتی تو راه بودیم. یه جای جنگل مانند واقعا قشنگ پیدا کردیم. هم زیبا و هم دنج و خلوت و هم یه رودخونه کوچیک. بساط و پهن کردیم و دو تا چادر علم کردیم. ‌غیر از تحمل کردن شهرام و خانوادش حس خوبی داشتم و اونجا رو دوست داشتم. دم غروب تاریک شده بود. شهروز و سینا رفتن یکمی دور و برا بچرخن و قدم بزنن. سهیلا و دخترش هم یه ریز با هم پچ پچ می کردن و تو خودشون بودن و از چادرا فاصله گرفته بودن. قرار گذاشته بودیم شب شام سبک بخوریم و به پیشنهاد من املت بود. من گوجه ها رو برداشتم و یه سنگ مناسب کنار رودخونه گیر آوردم و همونجا نشستم که شروع کنم شستن و پوست کردن گوجه ها و بعدش هم خورد کردنشون. تو حال و هوای خودم بودم که متوجه شدم شهرام اومد کنارم نشست و اونم شروع کرد کمک کردن. آروم صدام کرد شیوا... من جواب ندادم. یکمی بلند تر گفت: شیوا... با بغض نا خواسته سرم رو بالا گرفتم و گفتم بله... با یه لحن مهربون و لطیف گفت: اجازه هست ازت معذرت خواهی کنم خانمی؟؟؟  دوست داشتم جیغ بزنم. گریم گرفت و همه سعی خودم رو کردم صدای گریم آهسته باشه. با همون حالت گریه بهش گفتم: هر بلایی دلت خواست سرم آوردی و هر حرفی دلت خواست بهم زدی. حالا میگی معذرت خواهی!!! اون شب تو خونتون باهام ور رفتی. اون شب تو ماشین دستت رو گذاشتی رو پام. هر چی به بعدش وقت کردی یه جوری خودت رو به من مالوندی. اومدی تو خونم من رو نیمه لخت گیر انداختی و هر چی دلت خواست بارم کردی و تحقیرم کردی. چون فقط به این کارات روی خوش نشون ندادم. چون به شوهرم خیانت نکرده بودم. چون ضعف دارم و یه زن بدبختم و هیچ راه برگشتی هم ندارم...  چند بار که حین گفتن حرفام صدای گریم بالا میرفت با دستش اشاره می کرد که آروم باشم. منم نا خواسته تن صدام رو آهسته می کردم. گذاشت همه حرفای دلم رو که زدم ، گفت: شیوا اینجوری منو قضاوت نکن. من دوسِت دارم. ‌تو برام اینقدر ارزش داری و عزیزی که نمی تونی تصور کنی. اگه واقعا بدت اومده بود ، تو که بیدرا بودی چرا جلومو نگرفتی؟؟؟  اومدم بگم "فکر کردم سینا بود" که نذاشت حرفم رو بزنم و گفت: شیوا تو هم دوست داشتی. تو هم این رابطه رو دوست داری. فقط نمی خوای قبول کنی... موقع حرف زدن دستش رو گذاشت رو صورتم و اشکامر و پاک کرد. تو ادامه گفت: من خبر دارم که چقدر سینا ازت جدا شده و اکثرا تو خونه تنهات میذاره. آمار دیر اومدنای سینا رو دارم.آدمی که یا سر کاره یا سالن ورزش حتما شب خسته و کوفته میاد و می خوابه. شیوا من اینقدر تجربه دارم که بدونم چقدر تنهایی. مادر سینا و خواهرش رو می شناسم و خبر دارم که چه رفتارایی باهات دارن. اگه فکر میکنی من فقط با انگیزه شهوت بهت دست زدم همین الان خودم رو می اندازم تو این رودخونه و خلاص.‌ من می خوام هواتو داشته باشم و بهت محبت کنم. تو هم هوای منو داشته باشی و از تنهایی همو در بیاریم. شیوا جون اون شبی که خونتون بودم. چنان جذب اون زیبایی و اون اندام تراشیده شده بودم که از خود بی خود شدم. اما نهایتا نتونستم باهات به زور کاری کنم... دستش رو از صورتم کشید پایین و سینه ها و شیکمم و لمس کرد و گذاشت روی پام و همون مالش آروم. نمی دونستم نجواهای عاشقانه غمگینش رو گوش کنم یا حرکت دستش رو حس کنم. نور چراغ که بین دو تا چادر گذاشته بودن پشت ما بود و کاملا تو تاریکی بودیم و کسی ما رو نمی دید...
99 درصد حرفاش رو چرت و دروغ می دونستم اما یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه دارم خام حرفاش میشم؟؟؟ برا چی میذارم هنوز باهام ور بره و لاس بزنه؟! گوجه ها رو خورد کرده بودم و باید بلند میشدم که پیک نیک رو روشن کنم. ‌موقع بلند شدن ، باهام بلند شد و بازوهام رو گرفت. تو چشمای گریونم نگاه کرد و لبامو یه بوس مکث دار کرد... نمی دونم چرا درصد تنفرم ازش کم شده بود و حالا از خودم عصبانی بودم که چرا این حالت بهم دست داده...
اون شب بعد از مدتها دلم سکس می خواست. ‌نمی دونم چرا؟ اما می خواست. خیلی دیر وقت رفتیم بخوابیم. من و سینا تو چادر خودمون خوابیدیم. شروع کردم با سینا عشق بازی کردن که بتونم منجر به سکس کنم. اما سینا گفت: خسته ام. شیوا بخوابیم که فردا به شهروز قول دادم صبح زود بیدار شیم... حسابی از این حرفش تو ذوقم خورد. البته این سرد بودن سینا رو حدود دو سالی بود که تحمل می کردم. مشکل کمبود سکس که به شدت آزارم میداد رو کنار مشکلات بزرگترم نمی ذاشتم و فکر میکردم باهاش کنار اومدم. فقط نمی دونم چرا اون شب تحملش برام سخت تر بود...
مرور اتفاقای بین خودم و شهرام مثل ویروس تو ذهنم بود. همش تکرار میشد. حرفای اون شبش کنار رودخونه و اون بوسیدنش. هم ازش می ترسیدم و هم ازش متنفر بودم.  هم تنها آدمی تو زندگیم بود که به هر دلیلی بهم اهمیت میداد. سعی کردم با شاد تر نشون دادن خودم و خب همه هنرهای زنانگی خودم ، سینا رو بتونم برگردونم تا بلکه از این جریان شهرام خلاص شم. تلاشهایی که می کردم جواب مثبت نداشت که هیچ بلکه گاهی عصبانیش هم میکرد. عملا فقط موقع شام و خواب می اومد خونه و هیچ مکالمه ای بین ما رد و بدل نمیشد. ‌حتی یه روز که اومدم درباره دور جدید درمانم صحبت کنم ،‌ حال و حوصله شنیدنش رو نداشت...
 یه شب که از سالن فوتبال برمیگشت یه راست رفت حموم. گوشیش زنگ خورد. ‌مهران بود که کارش داشت. ‌بهم گفت: جواب بدم و بگم حمومه... بعد اینکه با مهران صحبتم تموم شد ، اومدم گوشیش و بذارم رو میز که یک اس ام اس خونده نشده نظرم رو جلب کرد. ناشناس بود و خب کنجکاو شدم. از اونجایی که نمیشد اس ام اس رو باز کنم و تابلو میشد. رفتم تو قسمت پیاماش و یک اس ام اس خونده شده از همون شماره ناشناس بود. یه متن ادبی بود و جوری نبود که اصلا بشه فهمید کیه و چیکار داره اما از روی کنجکاوی شماره شو نوشتم تا بفهمم کیه. فرداش رفتم بیرون و از یه تلفن کارتی شماره رو گرفتم. اما هیچ کسی گوشی رو برنداشت. ‌شکم بیشتر شد. پس هر کی هست محتاطه و شماره عجیب و ناشناس مثل تلفن کارتی رو جواب نمیده...
 چند روز بعدش خونه مادر سینا بودم و اتفاقا سارا هم بود. برام عجیب بود که چرا دیگه فضولی در مورد شرایط درمانم نمی کنه و حتی یه بارم که خودم خواستم بحثش رو پیش بکشم ، با بی میلی نذاشت ادامه بدم. منم زیاد اصرار نکردم. چون با دیدن گوشیش به این فکر افتادم که با موبایل سارا زنگ بزنم و شاید شماره موبایل رو جواب بده. فقط یه لحظه صداش رو بشنوم و خیالم راحت بشه. تو اولین فرصت که شد موبایلش رو برداشتم و شماره رو شروع کردم گرفتن. به وسطای شماره رسیدم که از تعجب داشتم سکته می کردم. این شماره تو گوشی سارا به اسم فاطی سیو شده بود. ‌با دقت چک کردم و دیدم دقیقا همین شمارس. جرات نکردم دیگه شماره رو بگیرم. ‌ داشتم دیوونه میشدم. این فاطی کیه که به اسم ناشناس با گوشی سینا در ارتباطه . هیچ راهی به ذهنم نمی رسید که بتونم سر در بیارم. ‌به هیچ کدومشون اعتماد نداشتم که بخوام در این مورد صحبت کنم. داشتم همه گزینه های موجود رو بررسی میکردم تو ذهنم. فقط یک اسم اومد تو ذهنم که کامل سینا رو میشناسه و از کاراش خبر داره و فکر کنم میشد بهش اعتماد کرد و اون آدم کسی نبود جز شهرام...
با کلی تردید و استرس بلاخره بهش زنگ زدم. خیلی گرم جوابم رو داد و گفت: شیوا جان اگه لازمه درباره اتفاقای گذشته حرف بزنیم و مخصوصا اون شب کنار رودخونه. حرفش رو قطع کردم و گفتم: نه شهرام در مورد اونا نمی خوام حرف بزنم. به کمکت نیاز دارم. نفس پیروزمندانه و لذت بخشی که بعد درخواست کمک من از دهنش اومد بیرون رو کامل حس کردم...
تو یه خیابون قرار گذاشتیم و سوار ماشینش شدم. جوری باهام احوال پرسی کرد که انگار من صد ساله دوست دخترشم. باز اومد دستش رو بذاره رو پام که با دستم ، دستش رو گرفتم و گفتم: شهرام خواهش میکنم... گفت: باشه خانمی. هر چی تو بگی و هر جور تو راحت باشی... براش هر چی که شده بود رو تعریف کردم و با ژست فکر کردن خاص خودش گوش داد. چند دقیقه سکوت و فقط رانندگی می کرد.  اومدم بگم خب چیزی میدونی یا نه  که حرفم رو قطع کرد و گفت: فاطی دختر خاله سینا ست و یه دورانی که سینا و سارا و مادرشون رابطه خیلی خیلی صمیمی ای با خانواده خالش داشتن و  همه فکر می کردن که فاطی و سینا یه روزی ازدواج میکنن ، یکباره سینا تو رو گرفت و فاطی یه سال بعدش ازدواج کرد ... تا اونجایی که من خبر دارم چند وقته از شوهرش طلاق گرفته... تن صدام نگران شد و گفتم: همون دختر خالش که عروسیش رفته بودیم؟ اون اسمش فاطی نبود... شهرام گفت: دقیقا همون. تو اسمش رو از کارت عروسی یادته که اسم شناسنامه ایشه اما فاطی صداش میکن. اگه تا حالا صحبتش تو اون خونه نشده تعجب نکن. چون تو اون خونه هر صحبتی جلوی هر کسی انجام نمیشه...
نمی تونستم جلوی گریه خودم رو بگیرم. ظرفیت تحمل شرایطی که توش بودم رو نداشتم. کارم به جایی رسیده بود که برای نجات زندگیم باید به آدمی رو بزنم که بهم نظر داره و بدترین حقارت عمرم رو بهم تحمیل کرده بود...
 تنها بودم و سردرگم. هیچ راهی جلوی خودم نمی دیدم. چند بار خواستم به رضا زنگ بزنم اما جرات نکردم. می دونستم که تشنه خون منه... سینا و خانوادش چه تصمیمی برای زندگی من داشتن؟ دقیقا چی تو سرشون می گذشت؟
حتی سینا ازم نپرسید که چرا این چند روز اینقدر داغون و افسرده ای. از طریق شهرام فهمیدم که سارا به شدت دنبال ازدواج سینا و فاطی هستش. البته از اون جایی که من یک دختر بدبخت و بی کسی هستم و دلشون برام میسوزه، قراره من رو طلاق ندن و تو همین خونه بپوسم. درمان رو کلا ولش کردم. خودم رو تو خونه زندانی کردم و دیگه سر کارم تو رستوران نرفتم. به نیومدنای سینا حتی به مدت یک روز کامل یا دو روز بدون اینکه خبر بده عادت کردم... اگه میخواست من رو طلاق بده چی؟ نمی دونستم جدایی از عشق سینا من رو نابود میکنه یا آواره شدن و کسی رو نداشتن. سینا هر روز سرد تر و بی روح تر و حتی دیگه پیشم  نمی خوابید. عملا حوصله دو کلمه حرف زدن من رو نداشت و انگار خونه براش جهنمه. سینا و زندگیم رو کلا از دست رفته می دیدم و حتی کسی هم نداشتم که باهاش درد و دل کنم...
یه شب که مثل مجسمه داشتم تلوزیون می دیدم گوشیم زنگ خورد. شهرام بود و گفت: داره میاد خونه که یه مورد جدید درباره سینا بگه... یه ساپورت و تاپ تنم بود. رو همون تاپ یکی از پیراهنای سینا رو پوشیدم. از اونجایی که شهرام چایی خور بود. رفتم کتری رو گذاشتم و منتظر بودم تا بیاد. شهرام حسابی سرحال بود و خندون. یه دسته گل و یک جعبه شیرینی هم گرفته بود. به قول خودش یک آشتی رسمی بعد از اون اتفاق. شیرنی های خودش رو با چایی آوردم و نشستیم. دیگه از تنها بودن باهاش ترسی نداشتم که هیچ ، ‌تازه از اینکه با یکی میتونم سر این مشکل حرف بزنم و از تنهایی منو دربیاره حس خوبی داشتم. تازه بهم ثابت شده بود با همه عوضی بازیاش تا خودم نخوام اتفاقی بینمون نمیفته. هر چی منتظر شدم ببینم چی میخواد بگه از سینا ، خبری نشد. ازش پرسیدم که از سینا چه خبر؟ گفت: خبر اینکه فعلا حالا حالا ها قرار نیست با فاطی عقد کنن‌،. انگار سارا و مادرش تو قانع کردن خانواده فاطی به مشکل برخوردن و حداقل به این زودی خبری نیست...
ته دلم برام مهم نبود که دیگه چه اتفاقی بینشون بیوفته. در کل ‌خبر خاصی نبود برام... شهرام ادامه داد: سینا امشب رفته تهران و نمیاد. منم به سهیلا گفتم دوستم بیمارستان مریضه و باید برم پیشش. ‌امشب میخوام پیش تو باشم. اما بازم هر جور تو بخوایی چون قرارمون این بود دیگه اذیتت نکنم و مطابق میل تو باشه این رابطمون... شهرام سن بابای من رو داشت و قاعدتا باید مثل قبل از این حرکات و حرفاش چندشم میشد. اما حس کردم داره با من مثل یک پرنسس رفتار میکنه و بهم احترام میذاره. واقعا فراموش کردم روزای نا امنی رو که برام درست کرده بود. با سکوتم و آوردن چایی دوم بهش فهموندم که با موندنش مشکلی ندارم. بهش گفتم: تو بشین من برم شام یه چیزی درست کنم...
-نمیخواد از بیرون یه چیز سفارش میدیم بیارن.  تو که اینهمه فیلم داری. به سلیقه خودت یه فیلم انتخاب کن با هم ببینیم. ‌اینقدر هم تو خودت نباش. اومدم یه شب با هم خوش باشیما...
 خیلی شب خوبی بود. چند وقتی بود که یه فیلم ترسناک دلم میخواست ببینم اما تنهایی جراتش رو نداشتم. اون شب با شهرام دیدیم. وسط فیلم دلقک بازی در می آورد و من رو می خندوند. شام ساندویچ سفارش دادیم و کلی از از اون پیک خنگ که فاکتور غذا رو گم کرده بود و هی گیج میزد تو حساب کتاب خندمون گرفت. بعدش نشستیم و چند تا خاطره خنده دار دیگه تعریف کردیم برای هم و کلی خندیدیم...
 ساعت نزدیکای دو نصفه شب شده بود. حسابی خوابم گرفته بود. به شهرام گفتم: من خوابم گرفته...‌ براش یه تشک و پتو و بالشت آوردم و گفتم: ببخشید من دیگه چشام داره میره... رفتم تو اتاق خواب که بخوابم. پیراهنم رو درآورده بودم و تازه چراغ رو خاموش کرده بودم. دراز کشیده بودم که شهرام اومد تو اتاق و سریع رو تخت و کنارم دراز کشید. گفت: نترس فقط میخوام کنار تو باشم ، همین. فقط اجازه بده کنارت باشم. ‌من نمی خوام کاری کنم که تو اذیت بشی... هیچی نگفتم و پشتم رو کردم. بالشتم رو بغل کردم که بخوابم. هنوز خوابم سفت نشده بود که گرمای دست شهرام رو روی کونم حس کردم. نمی دونم چرا از این کارش نترسیدم و بدم نیومد؟! چرا هیچ انرژی ای که برگردم و بهش بگم دستت رو بکش ، نداشتم؟؟؟ مالشای دستش روی کونم و رون پاهام محکم تر میشد. نمی دونم از آخرین باری که سینا باهام عشق بازی کرده بود چند وقت میگذشت. فقط اون لحظه فهمیدم چقدر تشنه این هستم. ‌دستاش کمرم هم مالش می داد و باز میرفت رو کونم و رون پاهام. بدنم از پشت در اختیارش بود. فراتر اومد و کلا خودش رو بهم چسبوند و از پشت بغلم کرد. به راحتی می تونستم برجستگی کیرش رو روی کونم حس کنم. حالا تو بغلش بودم و دستاش با سینه هام بازی میکرد. همون نجواهای عاشقانه. دوست دارم و عاشقتم که قبلا چندش اور بود. حالا اینقدر خوب بود که اصلا دوست نداشتم قطع بشه...
 صدای تنفسم بلند شده بود و کاملا نا منظم بود. شروع کرد به درآوردن ساپورتم و چون شرت نخی نازک پام بود همراه ساپورتم در اومد. حتی کمرم رو بالا دادم که راحت بتونه در بیاره. حالا کاملا گرمای دستش رو روی کونم حس میکردم. انگشتاش از پشت به کسم می خورد. هنوز پشتم بهش بود و چشمام بسته. بعدش تاپ و سوتین رو درآورد که بازم با کش و قوس دادن بدنم کمکش کردم. ‌حالا لخت لخت تو بغلش بودم . تو بغل یه مرد غیر سینا. شهوت و لذت و آرامش این تو بغل بودن به همه احساساتم غلبه کرده بود و تو اون لحظه هیچی برام اهمیت نداشت... ور رفتنای شهرام تند تر شده بود و نفس اونم نا منظم و بلند شده بود.‌ با کمی فاصله گرفتن از من ، متوجه شدم داره لباساش رو در میاره. وقتی برگشت و دوباره بغلم کرد همه تنم لرزید. لخت لخت با هم تماس داشتیم. برم گردوند و شروع کرد لبام رو بوسیدن و کم کم تبدیل به خوردن لبام کرد. ازم چند بار خواست چشمام رو باز کنم اما نمی تونستم. اصراری نکرد و رفت سمت گوشام و گردنم. ‌سینا هیچ وقت گوشام رو نمی خورد و هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر لذت بخش باشه. دستاش با سینه هام بازی می کردن. سرش رو برد سمت سینه هام و شروع کرد به مکیدن شون. دست دیگش رفت سمت کُسم ‌که خودم قبلش فهمیده بودم چقدر ترشح داره و چقدر خیس شده. شهرام از خود بی خود شده بود. بی وقفه سینه هام رو می مکید و هی ازم تعریف میکرد. از قیافم و اندامم و جزییات بدنم. کمی حرکاتش محکم تر شده بود. اینم برام یه تجربه جدید بود و لذت بخش. دردی که از محکم ور رفتنش باهام بهم وارد میشد رو دوست داشتم. کیرش رو روی شیکمم حس کردم. سرش رو برد پایین تر سمت پاهام و حالا کیرش به رون پاهام کشیده میشد. پاهام رو از هم بازشون کرد و کُسم رو وحشیانه شروع کرد خوردن و لیس زدن. چوچولم رو اینقدر محکم بین لباش می گرفت که بازم برام تجربه جدیدی بود. ‌چون سینا اصلا علاقه ای به این کار نداشت و تجربه اش نکرده بودم. تو همین چند دقیقه ور رفتن شهرام با خودم چندین مورد جدید رو تجربه کردم. به خودم اومدم دیدم چطور دارم آه و ناله میکنم و به بدنم کش و قوس میدم. با دستام داشتم رو تختی رو فشار می دادم و سرم از این حجم لذت و شهوت داشت منفجر میشد. شهرام بی وقفه داشت کُسم و می خورد و با دستاش سینه هام رو محکم می مالوند. یک لحظه تو خودم خلع احساس کردم ، مثل یک پارچ آب که یه هو خالی میشه. هیچ وقت اینجوری ارضا نشده بودم و هیچ وقت اینجوری تشنه سکس نبودم...
 شهرام فهمید ارضا شدم و سرش رو آورد سمت صورتم و گونه هام رو بوسید. موهام رو نوازش داد. اینم برام تجربه جدیدی بود ، چون همیشه بعد سکس ، سینا می خوابید و عشق بازی خاصی نداشتیم. یک لحظه تو ذهنم به سینا فکر کردم و تازه یادم اومد تو چه وضعیتی هستم. گریم گرفت و عذاب وجدان داشتم. شهرام همچنان نوازشم می کرد و فهمیده بود چم شده. شروع کرد از تنهایی هام گفتن و اینکه حق ندارم عذاب وجدان داشته باشم. اینکه سینا منو رها کرده و ولم کرده. شهرام اینقدر زرنگ بود که بدونه خیلی از کارایی که باهام کرده بار اولمه. بهم گفت: تو حق داری بهترین لذتا رو داشته باشی و نباید عذاب وجدان بگیری... تو حین صحبتاش باز دستاش روی سینه هام و بدنم کار می کرد. کمتر از یه ربع بود دوباره حس شهوت تو من زنده شد.  با دستش محکم با کُسم بازی می کرد و چوچولم رو می مالوند. اینبار تو مکیدن لبام ، منم کمکش کردم. هم ریزه اشک از چشام می اومد و هم دوباره داشتم اسیر شهوت می شدم. دستم رو گرفت و برد سمت کیرش. نفس زدنام عمق بیشتری به خودش گرفت،. کیرش تو دستم بود و مشخص بود که طولش مثل سیناست اما کلفت تره. شهرام دوباره از خود بی خود شد و اومد روم. پاهام رو از هم باز کرد و شروع کرد سینه هام رو خوردن. چند بار آلتش با کُسم برخورد کرد و هر بار نفسم بند اومد. خیلی قوی تر و شدید تر از چند دقیقه قبل ، شهوت همه وجودم رو گرفته. بدون استفاده از دستش کیرش رو روی سوراخ کُسم تنظیم کرد. برای یک لحظه باز عذاب وجدان داشتم که اگه اون بره تو دیگه تمومه و من کاملا یه عوضی خیانت کار میشم. با پر شدن یه هویی کُسم از کیر شهرام رشته افکارم پاره شد. هیچ وقت اینجوری پر نشده بودم. یه دست دیگش رو برد زیر گردنم و کامل بغلم کرد. با دست دیگه بهم فهموند پاهام رو بالا تر بگیرم و باز تر. حالا بیشتر می تونست کیرش رو داخل کنه. کاملا تو بغلش بودم. تلمبه زدنای شهرام شدت گرفته بود. صدای شالاپ و شلوپ کُس خیسم و صدای آه و ناله هام با هم رقابت داشتن انگار.  شهرام جوری داشت منو می کرد که انگار اولین بارشه که به یک موجود مونث رسیده. جوری که انگار یک عمر منتظر این لحظه بوده و بلاخره به هدفش رسیده. حدود پنج دقیقه بی وقفه و محکم توی کُسم تلمبه زد و با صدای نعره مانند ارضا شد. گرمی آبش رو داخل کسم کاملا حس کردم و چقدر هم زیاد بود. با همین حس کردن آبش داخل خودم ، منم برای بار دوم ارضا شدم. شهرام همینجوری خودشو روی من رها کرده بود و فقط نفس نفس میزد. بهش گفتم: شهرام دارم خفه میشم... فهمید که کلا خودش رو روم ول کرده و به قفسه سینم داشت فشار می اومد. خودش رو زد کنار و به پهلو شد. منم به پهلو کرد سمت خودش. هنوز داشت نفس نفس میزد و ملایم شروع کرد با دستش موهام رو نوازش کردن. خیره شده بود به صورتم. دیگه دلیلی نبود که بخوام ازش خجالت بکشم و منم بهش نگاه می کردم...
وقتی بیدار شدم برای چند ثانیه اصلا یادم نبود کجام و چه خبره. اومدم که بلند شم دیدم لختم. همه چی یادم اومد و دوباره خوابیدم و دستام رو گذاشتم رو چشام. باورم نمیشد که چیکار کردم. برای یه لحظه از اول آشناییم با سارا که باعث شد وارد این دنیای جدید بشم تا همین دیشب که با یک مرد دیگه غیر شوهرم سکس داشتم و بهش خیانت کردم ، ‌مثل فیلم از تو ذهنم رد شد. ‌کسی که از یه چادر برداشتن ،  اون همه زجر کشید و احساس بدی داشت ، اما حالا یه خیانت کار عوضی شده بود...
عصر سینا اومد خونه که وسایل سالن فوتبالش رو برداره. روم نمیشد تو روش نگاه کنم و دستپاچه بودم. بیشتر از عذاب وجدان ترسیده بودم. که اگه بفهمه چه بلایی سرم میاره. هر لحظه احتمال می دادم بهم بگه چت شده. اما مثل چند وقت اخیرش اینقدر بی تفاوت بود که حتی بعد اینکه دستش یه شربت هم دادم ، اصلا تشکر نکرد. کلا موندنش نیم ساعت هم نشد و رفت. تا قبلش کلی بهونه داشتم که به خودم اجازه نمی دادم که اصلا بهش گیر بدم. که چرا این رفتار بی تفاوت رو با من داره و چرا باهام سرد شده و چرا بی خبر شبا نمیاد. من یه زن دهاتی نازا بودم که حق گیر دادن به شوهرم رو نداشتم. اون می تونست راحت طلاقم بده و آواره کنه. حالا که با این کاری که کرده بودم صد برابر بیشتر خودم رو بدهکار  می دونستم و هر رفتاری که باهام داشت حقم بود...
آخر شب شهرام بهم اس ام اس داد که فردا صبح بریم بیرون کارت دارم.  همه چی تو وجودم می گفت بنویس نه نمیام. اما تایپ کردم اوکی بریم! جواب داد ساعت 10 آدرس فلان... من رو برد یه کافه تریا خیلی شیک. سفارش داد و نشستیم...
-دوست نداری درباره خودمون و پریشب صحبت کنی؟؟؟
+از خیانت کردن به شوهرم صحبت کنم؟؟؟ از این که حالا به گفته داداشم یه هرزه واقعی شدم صحبت کنم؟؟؟ دقیقا بگو شهرام از چی باید صحبت کنم؟؟؟
همینجوری ناخواسته آمپر چسبونده بودم. شهرام گذاشت قشنگ که حرفامو زدم و تخلیه شدم ، بعدش گفت: از کجا میدونی سینا هم به تو خیانت نکرده باشه؟ از کجا میدونی که رابطه اش با فاطی که مطلقه هستش و تنها تو خونش زندگی میکنه فقط در حد چند تا اس ام اس باشه؟ شیوا چرا اینقدر خودت رو دست پایین گرفتی؟ چرا فکر میکنی نازایی برات یه نقطه ضعفه و باید هر بلایی که میخوان سرت بیارن؟ چرا اینقدر خودت رو عذاب میدی و برای چیزی که حقت بوده و بهش رسیدی داری خودت رو زجر میدی؟ تو لایق بهترین محبت ها و بهترین ابراز عشق هستی. حق تو بهترین لذت هاست. سینا حق نداشت اینجوری رهات کنه به خاطر مخ زنی اون خواهرش و مادرش اینجوری ولت کنه و بی تفاوت بشه. اونا دارن از موقعیت تو با خانوادت و شرایطت نهایت سو استفاده رو می کنن و تو داری الان خودت رو عذاب میدی؟؟؟ من کنارت هستم و دوسِت دارم. فقط باید قبولش کنی و بهم اعتماد کنی. پریشب با تو به لذت و احساسی رسیدم که تو عمرم نرسیده بودم. چون هم دوسِت دارم و هم نمی تونم این همه زیبایی که جلومه رو نبینم...
حرفای شهرام تو سرم می چرخید و می چرخید. نمی دونم چرا از تعریف آخرش که از زیبایی من گفت ، ‌ته دلم خالی شد و خوشم اومد. بازم نمی دونم چرا تنفر و عذاب وجدان از شب سکس با شهرام تو وجودم برای لحظه ای تبدیل به یک خاطره شیرین و لذت بخش شد. حسابی تو فکر حرفای شهرام بودم که گفت: کجایی شیوا؟ اینقدر تو فکر نباش. یه مورد دیگه هم هست میخوام بهت بگم. یه پیشنهاد دارم برات. تو که چند وقته سر کارت تو رستوران نمیری. نظرت چیه بیایی پیش من کار کنی و اینقدر روزا تو خونه نمونی. اونجا یه اتاق مخصوص حسابداری هست. در اختیار خودت و با آرامش به کارت می رسی و من بهتر میتونم هوات رو داشته باشم. (شهرام یه مغازه خیلی بزرگ مصالح بهداشتی ساختمانی داشت مثل وان حموم و سرویس دستشویی و شیر آلات و این چیزا و البته مرکز پخش هم بود) ادامه داد: آخر همین هفته که با هم بودیم تو جمع مطرح میکنم و تو هم نه نمیگی...
-شهرام من حسابی با رفتنم از رستوران ، میلاد رو ناراحت کردم و هر چی گیر داد بمونم بهش گوش ندادم. اگه بیام پیش تو ناراحت میشه. این چند ساله میلاد همیشه باهام خوب بوده و مثل یک داداش دلسوز باهام برخورد کرده. نمی خوام باعث ناراحتیش بشم باز...
+نگران نباش. میلاد با من. خودم باهاش حرف میزنم و راضیش می کنم...
-نه شهرام بذار این چند روز فکرامو کنم. اگه جوابم اوکی بود خودم با میلاد حرف می زنم...
 موقع برگشتن به خونه همش به میلاد فکر کردم. بدون هیچ نظر داشتن و توقعی همیشه هوام رو داشت. همیشه سعی می کرد نقش یه داداش مثبت و مهربون رو برام بازی کنه. اما من هیچ وقت بهش توجه نکردم. طرف کسی رفتم که من رو به سمت شهوت و خیانت کشوند...
شهرام تو جمع از مشکلات مغازه و اینکه حسابدارشون دزد از آب در اومده و حسابی کنترل مغازه از دستش خارج شده و... آخرش گفت: باید یکی رو پیدا کنم که هم استعداد یاد گرفتن داشته باشه و هم بهش اعتماد کامل داشته باشم. با یه مکث رو به من کرد و گفت: شیوا تو که بیکاری و همش تو خونه ای. خب بیا هم یه کمکی به من بده و هم سرت گرم میشه... هنوز جوابی نداده بودم که دیدم سهیلا و سینا و مادرش از پیشنهاد شهرام استقبال کردن. چشم تو چشم به شهرام نگاه کردم و گفتم: باشه... فقط خودمون دو تا معنی این نگاه رو می دونستیم...
فرداش به میلاد زنگ زدم و گفتم: کجایی؟؟؟ جواب داد که رستورانه... وقتی رفتم پیشش کلی خوشحال شد و فکر کرد که می خوام برگردم. بهش گفتم: نه میلاد اومدم یه سر بهت بزنم و کارت دارم... سعی کردم حسابی باهاش مهربون و خوب باشم که بعد از اینکه فهمید ، خیلی تو ذوقش نخوره. بعد کلی مِن و مِن کردن ،ب هش گفتم: تصمیم دارم برم مغازه شهرام کار کنم... لبخند رو لباش خشک شد. نگاهش بهم عوض شد. اومدم که توضیح بدم نذاشت و گفت: لازم نیست شیوا الان نگران این باشی که من ناراحت میشم یا نه. مهم اینکه خودت راحت باشی. تو و سینا اینقدر برام مهم هستین که هرگز نمی خوام باعث استرس و نگرانیتون باشم. شهرام برای سینا و خانوادش همیشه دلسوز بوده و هواشون رو داشته و خب بهشون خیلی نزدیک تره و بیشتر بهشون میخوره. امیدوارم اونجا وقتت به خوبی بگذره و راضی باشی...  ته دلم آشوب بود و دلم برای میلاد سوخت. حس اینکه به غیر از سینا دارم به اونم خیانت میکنم داشتم...
نزدیک دو هفته طول کشید تا کار رو یاد گرفتم. خیلی سخت تر از  صندوق داری تو رستوران بود. مغازه خیلی خیلی بزرگ و پر از قفسه بود. یه جورایی مثل فروشگاه بود. ‌دو تا دختره و دو تا پسره مسئول بخش مشتریا بودن و خب هر 4 تاشون خوشتیپ و خوشگل بودن. تو محیط مغازه برای توضیحات لازم به مشتریا چرخ میزدن. یه صندوق دار خانوم داشت که سنش به حدود 35 میخورد. یه آقایی به اسم فرزاد بود که قبلا هم با شهرام دیده بودمش که مدیر فروش بود. دفتر شهرام طبقه دوم بود. با راه پله به سالن پایین مغازه مربوط میشد. من به عنوان حساب دار کل بودم و یه اتاق 2 در 3 مخصوص خودم و گوشه مغازه داشتم. از اونجایی که پخش عمده هم بودیم کارم حسابی زیاد بود. شهرام اونقدر زرنگ بود که تو محیط کار اصلا بهم توجه خاصی نداشته باشه و ظاهر رو حفظ کنه. همه می دونستن من همسر یکی از دوستای صمیمی و خانوادگی شهرام هستم و بهم احترام میذاشتن. از اون شب سکس با شهرام دیگه نشده بود که سینا شب خونه نباشه. شهرام آمار دقیق سینا رو داشت. چند بار بهم گفت: خیلی منتظره تا یک شب دیگه با هم باشیم... از شرایط جدیدم خوشم می اومد و برام تنوع بود. چند باری میلاد باهام تماس گرفت و از حال و احوالم جویا شد و هر بار احساس خیانت بهش داشتم...
همه سعی مو می کردم که تیپ بزنم و خوشگل باشم. نمی خواستم از اون دخترای بخش مشتریا عقب باشم. بیشتر هماهنگیا کارم با فرزاد بود و اگه مشکلی داشتم اون راهنماییم می کرد. البته کار حسابداری رو خودش یادم داده بود. اونم مثل شهرام شیک پوش و با کلاس بود. خوش برخورد و البته خیلی اهل خنده و شوخی. سوتی های کاری من کلی سوژه دستش می داد برای خنده و شوخی با من. فکر می کردم اگه با فرزاد شوخی و بگو بخند داشته باشم شهرام ناراحت میشه اما چند بار شد که خودشم وارد شوخی شد و اصلا واکنش بدی نداشت...
یه روز صبح که بیدار شدم که آماده شم و برم سر کار دیدم سینا هم دیر بیدار شده. فکر کردم خواب مونده. بهش گفتم: عجله کن دیر شده ها...
-نه دیر نشده. امروز دیر تر میرم چون باید وسایلم رو جمع کنم. قراره برم ماموریت و احتمالا یه ده روز یا بیشتر نیام...
 از شنیدن این خبر استرس خاصی تو دلم اومد. چون مطمئنا شهرام می اومد سر وقتم. فکر می کردم همون یه شب بوده و تموم. خودم اصلا به روش نیاوردم. اما تا ظهر نشده فهمید و از اتاقش که بالا بود بهم اس ام اس دا: شنیدم سینا داره میره ماموریت...
عصر که می خواستم برگردم ، گفت: چه عجله ای برای رفتن داری؟ سینا که نیست. باش تا منم کارام رو جمع و جور کنم با هم بریم و خودم می رسونمت... همه دونه دونه خدافظی کردن و رفتن و آخرین نفر فرزاد بود. به خنده گفت: شیوا خانوم تصمیم ندارین تشریف ببرین؟؟؟ شهرام با یک لحنی که اصلا خوشم نیومد گفت: شیوا جان رو خودم قراره امشب برسونم خونش... فرزاد با یک لحن مسخره تر گفت: خیلی خوب ، خوش بگذره پس...  اصلا اصلا از این مکالمه خوشم نیومد و حس خوبی نداشتم.‌ بعد از رفتن فرزاد به شهرام گفتم: یعنی چی خوش بگذره؟؟؟ شهرام خندید و گفت: سخت نگیر شیوا فرزاد رو که می شناسی. شوخی کرد و منظوری نداشت...
-میشه از این به بعد جلوی کسی بهم نگی جان.
+باشه عزیزم. اینقدر سخت نگیر. فرزاد هر کسی نیست. اما باشه هر چی تو بگی خوشگل من. یه سر بیا بالا دفترم قبل رفتن کارت دارم...
 پله ها رو گرفتم و رفتم بالا. وارد که شدم گفت: در و ببند... در و که بستم با ریموت از راه دور که دستش بود کرکره های مغازه رو از داخل بست. اومد سمتم و بغلم کرد و شروع کرد بوسه بارون کردن من. اومدم پسش بزنم و بگم که شهرام اینجا نه. اصلا بهم گوش نداد و با ولع باهام ور میرفت. من رو چسبونده بود به دیوار و دستش رو کُسم بود. دست دیگش رو سینه هام و صورتش تو گردنم. چون ساپورت پام بود راحت دستش رو روی کُسم حس میکردم. استرس داشتم که اینجا اگه لو بریم بدبخت میشم. ‌بهش گفتم: شهرام نکن. اینجا نه حداقل بریم خونه. با لحن شهوت آلودش گفت: امشب نمی تونم سهیلا رو بپیچونم. همینجا عزیزم خوبه و اصلا نگران نباش. از نظر همه الان مغازه بسته است... شروع کرد دکمه های مانتوم رو باز کردن و انداختش روی مبل. همچنان با ولع با هر جایی از بدنم که میشد ور می رفت. تاپم رو درآورد و بعدش هم سوتینم رو. بالا تنم رو لخت کرد و افتاد به جون سینه هام. با مکیده شدن سینه هام استرس شرایطی که توش بودم داشت کم میشد و دوباره داشتم اسیر شهوت می شدم. دستش رو کرد تو ساپورت و شورتم و رسوند به کُسم. وقتی دید که چقدر ترشح دارم و خیسه ، گفت: جون ببین خودتم میخوای شیوا جونم. خودتو رها کن و لذت ببر. اینقدر سخت نگیر... حرکاتش محکم و سخت شده بود و بازم از این محکم بودن و سخت برخورد کردنش حس لذت بخش خاصی داشتم. من عملا هیچ کاری نمی کردم و اون همه کاره این لحظات بود. من رو همون جور ایستاده محکم برگردوند سمت دیوار و پشتم بهش شد. با ولع شروع کرد گردنم رو از پشت مالیدن. یه دستش روی کونم چنگ میزد و دست دیگش رو سینه هام. اولین آهی که از گلوم بلند شد ، شدت و محکم بودن حرکاتش رو دو برابر کرد. شروع کرد به جون گفتن و تعریف کردن از کونم. تعریف کردناش از اندامم و اون جور محکم ور رفتناش باعث شد کاملا خودم رو در اختیارش بذارم. از همون پشت ساپورت و شرتم رو با هم کشید پایین. کمی دولام کرد و از پشت کُسم رو با دسش لمس کرد. انگشتاش رو کرد توش. دستام رو به دیوار گرفته بودم و پیشونیم رو به دیوار چسبونده بودم. صدای آه و نالم بلند شده بود. متوجه شدم میخواد کلا ساپورت و شرتم و در بیاره. خب باید بند کفشام و باز میکردم. همین که دولا شدم که بازشون کنم ، زبونش رو از پشت رو کُسم حس کردم. باز سرم داشت از این همه لذت باور نکردنی میترکید. با دست لرزون کفشام رو باز کردم و درشون آوردم. در همین حین شهرام هم همه لباساشو درآورد و لخت شد. حالا من تو مغازه و تو دفتر شهرام لخت لخت بودم. برم گردوند و بغلم کردم و شروع کرد لب گرفتن. منم ازش لب گرفتم و با دستم کیرش رو گرفتم و شروع کردم مالیدنش. برق شادی و پیروزی رو تو چشمای شهرام می دیم. دستاش رو گذاشت رو شونه هام و هولم داد به سمت پایین. متوجه شدم که منظورش چیه و میخواد که من بشینم و براش ساک بزنم. با فشار دستاش نشستم و حالا کیرش جلوی صورتم بود. شروع کردم بوسیدن سر کیرش و با هر بوسه آه شهرام بلند میشد و می گفت جونم عزیزم. آروم آروم سرشو لیس زدم و کم کم سرشو گذاشتم تو دهنم. شهرام چنگ زد تو موهام سرم رو و فشار میداد سمت کیرش. دیگه کاملا کیرش تو دهنم جلو عقب می رفت. دستم رو گرفته بودم دور پایین کیرش که همش نره تو دهنم. با خیس شدن حسابی کیرش دستم رو دورش جلو و عقب می کردم و سرش رو تو دهنم و بین لبام فشار می دادم. من برای سینا قبلا ساک زده بودم اما ساک زدن این جوری نشسته و اونم تو این مکان یه تجربه جدید بود و داشتم از این کار لذت می بردم. شهرام دیوونه شده بود از لذت. یه لحظه وحشی شد و من رو با شدت و ولع بلند کرد. دیگه طاقت نداشت و با دستش خیلی سریع هر چی وسیله رو میز بود رو پس زد. من رو دولا کرد رو میز. برخورد بدنم با شیشه رو میزش باعث شد یکمی یخ کنم. پاهام رو از هم باز کرد و با انگشتاش کُسم رو که هنوز خیس بود و ترشح بیشتری هم داشت مالید. کیرشو تنظیم کرد رو سوراخ کُسم و با شدت و یه هویی همش رو کرد توش. دوباره حس پر شدن همه کُسم توسط کیر شهرام باعث شد صدای آهم بلند تر از همیشه باشه. یه دستش رو باسنم و یه دستش رو کمرم. شروع کرد تلمبه زدن. صدای شالاپ و شلوپ راه افتاده بود و صدای برخورد بیضه هاش با کُسم با هر بار ضربه محکمی که میزد. ترکیب این صدا و حس کردن بیشتر کیرش تو کسم. به خاطر این حالت و این وضعیت، چنان لذتی زیادی بهم وارد شد که سرم داشت می ترکید. تو فضا بودم و می خواستم هیچ وقت تموم نشه. حدود پنج یا یکی دو دقیقه بیشتر بدون وقفه تلمبه زد و با همون فریادی که اون شب هم زد ارضا شد. منم با گرمای آبش که توی کُسم و دیواره رَحِمم می خورد ارضا شدم. هیچ انرژی ای نداشتم که بلند شم. شهرام عقب عقب رفت و رو مبل ولو شد. صدام کرد برم پیشش. به سختی رو پاهام که لرزش داشتن وایستادم و رفتم سمتش. من رو یه وری بغل گرفت و کلا نشوند رو پاهاش. شروع کرد از لبام و صورتم بوسه های آروم گرفتن و یه فشار آروم با دستاش به کل بدنم داد. دستام رو دور گردنش حلقه کردم و منم شروع کردم به بوسیدن لباش و حالا این همه لذت رو مدیون شهرام می دونستم و با چشمام ازش تشکر کردم...
شهرام میگفت که چون سینا رفته ماموریت و همه می دونن. شک برانگیز میشه اگه شب بپیچونه و بیاد پیش من. هر روز ظهر من رو می رسوند خونه و توی همون روز با هم سکس داشتیم. شبا هم خودش من رو می رسوند. یه بار دیگه تو دفترش سکس کردیم. چند روز عالی ای بود برام. کل این مدت رو تو لذت و خوشی بودم. لذت هایی از سکس رو که هیچ وقت تجربه نکرده بودم با شهرام داشتم. شهرام یک مرد حدودا 45 ساله بود اما هم محافظه کار و هوشیار بود و بچه بازی نداشت. تو سکس عالی و با تجربه و بلد بود احساسات من رو در اختیار بگیره. یک آدم پر انرژی شده بودم و دوباره مثل قبلنا شاداب و سر زنده بودم. مهم تر از همه با شهرام احساس تنهایی نمی کردم...
سینا بهم زنگ زد و گفت: صبح خیلی زود میرسه فرودگاه و از اونجایی که ماشینش دست سارا هستش و نمی رسه بره دنبالش به میلاد گفته بود ماشین رو بیاره واسه من که برم دنبالش فرودگاه. سر کار بودم و میلاد زنگ زد بهم و گفت: چه کاریه خب. خودم میرم دنبالش. اون وقت صبح خوب نیست تو بری. تازه رانندگی یاد گرفتی و امن نیست... بهش گفتم: نه میلاد خودم میرم مشکلی نیست. به خنده گفتم چیه میخوام خودم برم دنبال شوهر جونم حسودیت میشه.‌ خندش گرفت و گفت: از دست توی لجباز ، اوکی شب کی میری خونه ماشین رو برات میارم؟؟؟
 اصلا از اومدن سینا خوشحال نبودم و دوست داشتم دیر تر بیاد. حسابی تو فکر مدتی که با شهرام گذشته بود بودم و نمی خواستم تموم بشه این روز. به شهرام گفتم: صبح سینا میرسه و دوباره رابطمون محدود میشه... خندید و گفت: ناراحت نباش. تازه اول راهیم... شب با هم مغازه رو بستیم من رو رسوند خونه. از ماشین پیاده شدم و موقع خدافظی باهاش دست دادم  و گفتم: خیلی ممنون شهرام. تو این مدت که تنها بودم تو هوام رو داشتی... شهرام همونجوری دستم رو نگه داشت و یه بوسه ازشون زد و گفت: من هیچ کاری نکردم عزیزم. تو لیاقت بهترینا رو داری گلم. منم این مدت که فرصت شد حسابی با هم باشیم لذت بردم و دوست دارم بازم کنار با تو بودن تکرار شه... دلم داشت از این مدل حرفای شهرام غنج میرفت که یکی از پشت درختا و تاریکی گفت: سلام...‌ دستم رو سریع از دست شهرام جدا کردم و صورتم رو برگردوندم و دیدم میلاده ...
-س س سلام میلاد خوبی؟ به زحمت افتادی برا ماشین ببخشید...
 حسابی هول شده بودم. ‌میلاد اومد جلو تر و یه سلام سنگین با شهرام کرد. شهرام نگاه معنی داری به وضعیت کرد و خدافظی کرد و رفت. همش تو دلم می گفتم میلاد چیزی از مکالمه ما شنیده یا نه؟ از ترس داشتم سکته می کردم. ‌سوییچ ماشین رو بهم داد و گفت: من دیگه برم...
+کجا بری؟ چجوری بری خونه؟ می رسونمت و برمی گردم...
 هر چی اصرار کردم قبول نکرد و گفت: میخوام قدم بزنم... داشتم اصرار می کردم که با عصبانیت گفت: شیوا نم یخوام قیافه ات رو  حتی یه لحظه دیگه ببینم. میخوام قدم بزنم میفهمی؟؟؟ همه تنم یخ کرد و از ترس به لرزه افتاده بودم. نمی خواستم تسلیم بشم که اتفاقی افتاده اصلا. ‌سعی کردم خودم رو از تک و تا نندازم و گفتم: چی میگی میلاد؟ چی شده که اینجوری میگی؟
-بس کن شیوا بس کن. من و خر فرض نکن. من سینا نیستم. فکر نکن با شنیدن یه گلم و عزیزم از شهرام فهمیدم چه خبره. خر نیستم که همیشه نگاه های شهرام رو روی تو نبینم. من بیشتر از اینکه تو جمع اونا قاطی می شدی و باهاشون سیگار میک شیدی و مشروب می خوردی و همه جوره باهات لاس میزدن. از نگاه های اون شهرام عوضی حرص می خوردم. اما فکر می کردم خودت خبر نداری و گفتم با گفتنش فقط ناراحتی و مشکلاتت رو بیشتر می کنم. بعدش اومدی و گفتی میخوای بری پیشش کار کنی. من رو بگو که چقدر استرس داشتم و نگرانت بودم. حالا مطمئن شدم جریان چیه. تو هم مثل اونی. یه عوضی کامل...
 بدون اینکه اجازه بده جوابش رو بدم برگشت و رفت. همه وجودم رو ترس و استرس گرفته بود. هر چی زنگ زدم گوشی رو جواب نداد. ‌اگه به سینا مگفت چی؟ دیوونه شده بودم. اینقدر زنگ زدم که آخرش گوشی رو برداشت گفت: چیه چی تمرین کردی که بگی و خرم کنی؟؟؟  می دونستم فایده نداره داستان سازی و دروغ گفتن. بغض کرده بودم و با ترس و صدای لرزون بهش گفتم: بین ما فقط یه رابطه صمیمی ساده هستش و چیز خاصی نیست میلاد. باور کن بین ما هیچ اتفاقی نیفتاده... ‌هر چی گریه کردم و حرف زدم جوابم رو نداد. آخرش صدای گریم بالا رفت و گفتم: حداقل بهم بگو میخوای چیکار کنی باهام؟ بگو چه خاکی باید تو سرم بریزم؟؟؟
صدای میلاد هم کمی لرزون بود و گفت: نمی خواد اینقدر بترسی. به سینا یا کس دیگه هیچی نمیگم. برام مهم نیست چی بین شماست. هر غلطی دلت میخواد بکن. فقط این رو بدون تو مثل آبجی نداشتم برام مهم بودی. از این به بعد هیچی نیستی. به زودی هم با تو هم سینا رابطم رو قطع میکنم. این آخر دوستی ماست...‌ گوشی رو قطع کرد. از طرفی خیالم راحت شد که به کسی چیزی نمیگه. از طرفی دوباره یادم اومد که تو چه لجن زاری افتادم و چیکار دارم میکنم. میلاد هم که دلسوز واقعیم بود رو از دست داده بودم و حالا بیشتر و بیشتر تنها شده بودم و فقط و فقط شهرام بود...
صبحش رفتم دنبال سینا و روال زندگیم مثل قبل شد. روزای تکراری و بی روح با سینا تو اون خونه. همه جریان رو به شهرام گفتم و نظرش این بود که میلاد آدمی نیست به قولش عمل نکنه و خیالت راحت به کسی چیزی نمیگه و گیریم هم بگه. ما می زنیم زیرش. اون چیزی ندیده که. اینقدر نترس و جدی نگیرش. ‌تو اون لحظه استرس بهت دست داده و جلوش وا دادی. ‌اصلا مهم نیست و به درگ که می خواد دوستیش رو قطع کنه... منم به گفته شهرام سعی کردم میلاد رو فراموش کنم. به صلاح خودشم بود کمتر من رو ببینه و حرص بخوره. هر چی بیشتر از خونه فراری بودم و مثل زندان بود برام ، مغازه شهرام بهترین جا بود. هر روز صبح به امید اینکه بیام مغازه بیدار می شدم. حسابی اسیر و معتاد شهرام شده بودم. بعد از یه دوره پریودی بیشتر و بیشتر از همیشه دلم سکس با شهرام رو می خواست و غیر مستقیم به شهرام فهمونده بودم که دلم سکس می خواد...
 یه ساعت تازه اومده بودم سر کار و سرم تو کارم گرم بود که شهرام اومد و مثل همیشه جلوی جمع من رو رسمی به فامیلی صدام کرد و گفت: لطفا بیایید بالا کارتون دارم... وارد دفترش شدم و جدی گفتم: بفرمایید آقای رییس کارتون رو بگید در خدمتم... خندش گرفت و گفت: لوس بازی بسه. خودتم میدونی برای خودت اونجوری تو جمع باهات حرف می زنم...
-خب حالا چیکارم داری عزیزم؟
+یه سری از دوستان قدیم که خارج بودن اومدن ایران و قراره یه مهمونی حسابی بگیرن و تجدید دیداری باشه. من می خوام با تو توی اون مهمونی باشم. همه غریبن و اصلا جای نگرانی نیست...
-چجوری آخه؟؟؟ من که نمی تونم شب نرم خونه. سینا رو چیکار کنم؟
+نگران سینا نباش. اون فردا شب که دقیقا شب مهمونی هستش قراره پیش مادرش باشه و خونه نمیاد. تو هم به سینا میگی حالا که خونه نمیاد کلی کار عقب مونده داری و صبر میکنی تا اخر شب که شهرام من رو برسونه خونه و خب سینا قرار نیست بفهمه که حالا چه ساعتی دقیق رسوندمت. خودمم هم یه جوری سهیلا رو می پیچونم...
-شهرام تو چطور اینقدر دقیق آمار سینا رو داری؟؟؟چجوری آخه؟
+من بهترین دوست خانوادگی شون هستم. یادت رفته انگاری. تو نگران نباش. نگران لباسی که فردا میخوای بپوشی باش که میخوام بهترین و خوشگلترین خانوم اون مهمونی باشی...
 طبق گفته شهرام همون جور شد و سینا فردا ظهرش زنگ زد و گفت نمیاد خونه. قرار شد اصلا عصر نرم سر کار و به جاش آماده شم تا شهرام بیاد دنبالم. خب بعد از مهمونی می اومدیم خونه ما و می خواستم حسابی سکسی بشم. رفتم حموم و حسابی خودم رو تمیز کردم و به خودم رسیدم. بعد از حموم کل بدنم رو لوسیون زدم که شهرام عاشق بوش بود. یه شرت و سوتین سکسی مشکی پوشیدم. خودم رو جلوی آیینه دیدم و اینقدر از خودم و اندامم و این لباس زیر سکسی خوشم اومده بود که حد نداشت. چند تا گزینه برای لباس مهمونی داشتم تو ذهنم. گفته بود همه دوستاش خارج رفته هستن و توی مهمونی همه غریب هستن. خیالم راحت بود حسابی. تو لباس مجلسیا یه پیراهن اندامی یه سره نقره ای براق داشتم که البته قسمت پایین پیراهن کوتاه بود تا بالای زانوم میشد و ست کفش مجلسیش هم داشتم. پوشیدمش و حسابی توش خوشگل شده بود. آستین نداشت و بندی بود. بالاش و یه ذره چاک سینه هام مشخص بود. از تیپم خیلی خوشم اومده بود. منتظر بودم شهرام من رو توش ببینه و تعریفاش رو بشنوم. کلی هیجان داشتم...
شهرام زنگ زد: ساعت 9 آماده باش و بیا پایین... وقت بود که رو موهام و آرایشم بیشتر کار کنم. موهام رو با اتو صاف کردم و با یه کلیپس متوسط نه زیاد درشت و نه زیاد ریز بستم. جلوی موهام هم یه فرق از کنار باز کردم که یه طرف موهام می ریخت توی صورتم. مثل همیشه آرایش ملایم و سبک. عالی شده بودم و از دیدن خودم تو آیینه ذوق کردم. یه مانتو بلند پوشیدم که اصلا معلوم نشه چی زیرش پوشیدم و یه شال سفید انداختم رو سرم و سر ساعت 9 شهرام با یک کت و شلوار شیک و خوشگل پایین بود. سوار شدم و حرکت کردیم. شهرام پشت فرمون محو قیافه من شده بود و فرق جدیدی که برای موهام درست کرده بودم ...
-شیوا محشر شدی گلم. چقدر بهت میاد یه طرف موهات بریزه تو صورتت. چقدر این مدل مو بهت میاد. کنجکاوم ببینم اون زیر چی پوشیدی؟؟؟ مطمئنم مثل چهره زیبات که چندین برابر زیبا ترش کردی ، اندام تراشیدت هم همینطور شده...
 از تعریفای شهرام فقط خندم گرفته بود. ته دلم لذت می بردم و بهش گفتم: خودتم چقدر خوشتیپ و خوشگل شدی... از جاده قدیم کرج رفتیم و خیلی کوچه و پس کوچه بود. بلاخره رسیدیم. ماشین رو تو کوچه پارک کردیم و رفتیم جلوی یه خونه که نمای خیلی شیک و قشنگی داشت. شهرام زنگ زد و یه آقایی پای اف اف جواب داد. شهرام خودش رو معرفی کرد و در باز شد. نمای داخل حیاط زیبا و شیک بود. خونه بزرگی بود و بیشتر شبیه ویلا بود. دو تا ماشین خارجی هم داخل پارک بود. به نزدیک بالکن که رسیدیم یه آقای کت و شلواری با کلاس اومد به استقبلامون.‌ خیلی گرم با شهرام احوال پرسی کرد و شهرام گفت: ایشون شیوا خانم هستن و رو به من گفت: ایشون کامران جان ، میزبان امشب که حسابی مزاحمش شدیم... کامران خندید و گفت: نه نه اصلا این حرفا چیه؟ تا باشه از این مزاحمتا... اومد سمت من و باهام دست داد و گفت: خوشبختم شیوا خانوم. خیلی بیشتر از تعریفایی که شنیده بودم زیبا و با وقار هستید... از تعریفش صورتم سرخ شد. کامران گفت: بفرمایید داخل... وارد راه رو شدیم و یک اتاق نشونم داد و گفت: بفرمایید اینجا مانتو تونو در بیارید... از این حرکتش که حواسش بود که مانتوم رو یه جا باید در بیارم خوشم اومد و لبخند زنان تشکر کردمر وارد اتاق شدم که دیدم چند تا مانتو دیگه هم رو جالباسی آویزون هستش. مانتوم رو درآوردم و برگشتم تو راهرو. دیدم شهرام و کامران منتظر من هستن که با هم وارد سالن بشیم. جفتشون بعد از دیدن من چشاشون برق زد و شهرام گفت: وای خدای من چه فرشته ای شدی شیوا جان. ‌لپام از خجالت سرخ شد و کامران گفت: جسارت من رو ببخشید شیوا خانم اما بسیار بسیار جذاب شدید. مبارک شهرام جان باشه...‌ بازم با لبخند ازش تشکر کردم و همراهیمون کرد سمت سالن. داخل خونه واقعا شیک و زیبا بود. محو تزیینات و دکور بودم. حدود 20 نفری بودن. اکثرا همراه یه خانم بودن و نمی دونستم همسراشون هستن یا مثل رابطه من و شهرام فقط دوست هستن. شهرام من رو به تک تک دوستاش معرفی کرد و باهام خیلی گرم برخورد می کردن. همشون آدمای ظاهرا با کلاس و با شخصیت بودن. یه دختر و پسر حدودا نوجوون مسئول پذیرایی بودن که متوجه شدم چند مدل مشروب و ویسکی و شراب به هر کسی خواست تعارف میکنن. شهرام گفت: چی می خوای برات بیارم؟؟؟ بهش گفتم: ویسکی... رفت و برام یه جام ویسکی آورد و به سلامتی زدیم به هم آروم مشغول خوردن شدم که یه هو چشمم به فرزاد افتاد. نزدیک بود بپره تو گلوم که شهرام متوجه شد و گفت: اصلا نگران نباش. فرزاد هم جز همین دوستان قدیمی هستش و کاملا قابل اعتماده... فرصت هیچ اعتراض و حرفی نداشتم. فرزاد همراه یه دختره شیک پوش که حسابی لباسش لختی بود اومد سمت ما. اومدم خودم رو عادی بگیرم و احوال پرسی کنم که متوجه شدم دختره همون سمانه یکی از دو تا دختر مسئول مشتریاس. تعجبم و هول شدنم رو نتونستم مخفی کنم. شهرام و فرزاد خیلی ریلکس و با آرامش ، بدون اینکه کسی بفهمه ، بهم گفتن: نگران نباش و بهمون اعتماد کن... سمانه با لبخند تمسخر آمیز گفت: عزیزم چرا هول شدی آخه؟؟؟
شهرام گفت: امشب اومدی مهمونی. خوش باش و اینقدر استرس نده به خودت... سرم داشت سوت میکشید. سمانه ای که فقط یه سلام و خدافظ بینمون بود و چقدر براش قیافه می گرفتم. حالا داشت من رو مسخره میکرد. به شهرام گفتم: ازت خواهش میکنم بعدا یه توضیح قانع کننده بده. خندش گرفت و گفت: باشه عزیزم هر چی تو بگی. میشه الان رو خوش باشیم؟؟؟ به خودم مسلط شدم و گفتم: باشه و لبخند زدم... فرزاد گفت: راستی شیوا خیلی خوشگل شدیا. حسابی تیپ زدی شیطون. برا همینه دل شهرام رو بردی. شهرام به خنده بهش گفت: خفه شو فرزاد. منم با حرص رو کردم به سمانه و گفتم: سمانه جون هم خیلی دلبر و خوشگل شده... همشون به حرف من خندیدن. یک ساعتی گذشت و من برای کنترل خودم چند جام پشت هم ویسکی خوردم. حسابی از داخل داغ شده بودم و گرمم شده بود. کامران و یکی دیگه از دوستای شهرام به جمع 4 نفره ما ملحق شده بودن و شروع کردن به خاطره گفتن و خندین. هر بار لیوانم خالی میشد شهرام بازم برام ویسکی می آورد. چند بار سنگینی نگاه فرزاد رو رور خودم و بدنم حس کردم اما برام اهمیت نداشت. سمانه با کامران و فرزاد همش در حال شوخی و خنده های بلند بود. دیگه نمی تونستم وایستم و به شهرام گفتم: حالم خوب نیست شهرام. نمیشه بریم خونه؟؟؟ شهرام گفت: تازه اومدیم. زشته ، آبرو ریزی نکن. خودتو کنترل کن. نمی خوام جلوی اینا کم بیاری... نمی دونم چرا از جمعیت هی کم میشد. واقعا دیگه سرم داشت گیج میرفت و چشام تار شده بود. متوجه کامران و اون مردی که باهاش بود شدم که حسابی تو نخ نگاه کردن من هستن. وقیحانه و بدون خجالت زل زده بودن به بدن من. رفتم نشستم رو یه کاناپه و دیگه نمی تونستم وایستم. شهرام اومد سمتم و گفت: چی شده عزیزم... با بی حالی گفتم: حالم خوب نیست شهرام. خواهش میکنم بریم. اصلا حس خوبی ندارم اینجا... لبخند زد و گفت: نگران نباش... کامران اومد جلو و گفت: شهرام جان شیوا خانم رو ببرش تو یه اتاق استراحت کنه تا حالش بهتر بشه. فرزاد به خنده گفت: مگه اتاق خالی دیگه ای هم مونده... همشون خندیدن. کامران با خنده مسخره ای گفت: برای شیوا خانوم مگه میشه اتاق خالی نمونده باشه... سمانه با صدای ناز و کش دار گفت: داره حسودیم میشه ها کاش برا منم پارتی بازی میکردین و اتاق خالی نگه می داشتین... نمی دونم درست دیدم یا نه اما فکر کنم فرزاد کامل گرفت تو بغلش و دستش رو گذاشت روی سینه هاش و گفت: تقصیر خودته عزیزم که بدون ندا اومدی. امشب برای همین بدون اتاق و تو همین هال باید سر کنیم... (ندا اون یکی دختر مسئول بخش مشتریا بود)
 دیگه حال و حوصله تعجب کردن نداشتم و هر لحظه بیشتر عصبی میشدم. ‌از این خنده های مسخرشون و نگاه کردنای عجیب و غریبشون عصبی شده بودم. اصلا از جَو و این جور رفتاراشون خوشم نیومد. تاثیر این همه ویسکی که خوردم هر لحظه بیشتر میشد. سرم هی سنگین تر میشد و دمای بدنم بالاتر. تن صدام کش دار شده بود. رو به شهرام گفتم: منو ببر خونه شهرام. حالم خوب نیست... شهرام گفت: الان خیلی اوضات بده شیوا. بذار یکمی استراحت کنی بعد میریم... زیر بازوم رو گرفت و گفت: بلند شو ببرمت تو اتاق. یکمی دراز بکش تا بهتر شی. کامران گفت: از این طرف... رفتیم سمت پله ها که می رفت طبقه دوم. تو این حالت اصلا نمی تونستم با این کفشای پاشنه دار مجلسی راه برم. شهرام کمک کرد و درشون آورد برام. به سختی پله ها رو بالا رفتم و کاملا تو بغل شهرام بودم. سرم پایین بود و دقتی به اطرافم نداشتم. وارد یه اتاق شدیم که نور قرمز لامپش توجهم رو جلب کرد. یه تخت دو نفره داشت و به ظاهر مثل همه جای خونه شیک و قشنگ بود. شهرام من رو روی تخت خوابوند و چند تا بوس از لبام کرد. بهش گفتم: شهرام احساس خوبی ندارم به اینجا. منو ببر خونه خواهشا... لبخند مرموزی روی لباش نشست و ‌گفت: اصلا نگران نباش. دراز بکش. خوب میشی... بلند شد که بره. دستش رو گرفتم و گفتم: حداقل نرو از پیشم. اینجا باش... با بی حالی هر چی بیشتر حرف می زدم. نگاهش جدی شد و گفت: الان میرم و برمی گردم. تو استراحت کن... سرم رو به سختی چرخوندم که تا دم در اتاق نگاش کنم. در رو که باز کرد کامران و اون یکی مرده پشت در بودن. همون یارو به شهرام گفت: شیوا خانوم آمادس یا نه؟؟؟ شهرام با خنده گفت: شیوای من همیشه آمادس. خوشگل ما چی؟ آمادس بریم سر وقتش یا نه؟ کامران گفت: آره شهرام جان. اتاق همیشگی خودت. منتظره و بی تابی میکنه برات. باز سه تایی زدن زیر خنده. گیج شده بودم و نمی فهمیدم دارن چی میگن. حتما اثرات ویسکی هستش که چرت و پرت می شنوم و دقیق نمی فهمم که چی میگن. متوجه شدم شهرام ازشون جدا شد و رفت...
کامران و اون یارو اومدن تو اتاق و در رو بستن. یعنی چی که اومدن تو اتاقی که من قراره استراحت کنم؟! اومدم بلند شم که کامران گفت: کجا شیوا جون؟ تازه خلوت کردیم . با صدای کش دار و بی حال گفتم: باید برم پیش شهرام که منو ببره خونه. اصلا حالم خوب نیست... باز هردوتاشون زدن زیر خنده و اون یارو گفت: نگران نباش. خودمون حالتو خوب می کنیم... سرم داشت می ترکید و نمی تونستم وضعیت ذو درک کنم. کتاشون و درآوردن و انگار داشتن کاملا لخت میشدن. با همون بی حالی شدید بلند شدم و گفتم: شهرام کجاست؟ می خوام برم پیش شهرام... اون یارو با خشونت زد رو شونم. پرتم کرد رو تخت و گفت: خفه میشی یا نه؟ اینقدر شهرام شهرام نکن جنده آشغال... کامران که مطمئن بودم لخت لخت شده ، اومد رو تخت کنارم دراز کشید و دستاش رو گذاشت روی سینه هام و گفت: دلت میاد با شیوا جون اینجوری حرف بزنی؟ قراره حالشو خوب کنیما یادت رفته؟؟؟  اون یکی هم که لخت شده بود اومد اینور من دراز کشید و گفت: انگاری شیوا جون یکمی بد قلق تشریف داره و باید قلق گیری شه...
دستای جفتشون رو سینه هام و بدنم و پاهام کار می کرد. با همه مستی ای که داشتم اما فهمیده بودم چه خبره و اینکه هیچ راه فراری ندارم. اشکام خود به خود سرازیر شد و تنها کلمه ای که توان گفتنش رو داشتم "شهرام" بود. چند بار گفتم: شهرام ، شهرام... اون یارو عصبانی شد و دستش رو گذاشت رو دهنم و گفت: خفه میشی یا نه؟؟؟ کامران شروع کرد پیراهن مجلسیم رو از تنم درآوردن. اون یارو هم کمکش کرد و دوتایی لختم کردن. ‌هیچ انرژی ای برای مقاومت نداشتم. حتی توان گریه و جیغ بلند نداشتم. فقط آهسته التماس می کردم تو رو خدا نکنین. ‌تو رو خدا بس کنین. من شوهرم دارم. بذارین برم. ‌به هیچ کس هیچی نمیگم. کامران گفت: عزیزم خبر داریم که شوهر داری اما با شهرام چیکار میکنی پس؟؟؟ اون یکی گفت: همشون همینن. یه مشت جنده و هرزه که ادعاشون میشه. حالا امشب بهت میگم چه خبره.‌ ببین کامران چه شرت و سوتین سکسی ای پوشیده. حالا التماس میکنه و میگه من یه زن پاک و شوهر دارم. غلط کردی تخم سگ. درستت میکنم آشغال... پشت هم بهم فحش میداد و بد و بی راه می گفت. شرتم رو چنان محکم کشید که پاره شد و از برخورد محکم ناخونای انگشتش ، بدنم سوخت. با همون شدت و خشونت سوتینم رو تو تنم پاره کرد. کامران گفت: اوف عجب کُسی هستی تو دیگه. ‌کوفت شهرام بشی... اون یکی گفت: تازه انگاری حامله بشو هم نیست. شهرام دیوس هر چی کردش آبشو راحت ریخته تو کُسش و حالش و برده... حتی انرژی برای ریزه التماس هم نداشتم و فقط اشکام میومد. کامران اومد روم و پاهام رو از هم باز کرد. کیرش رو می کشید روی شیار کُسم. ‌اصلا ترشح نداشتم. برای همین با دسش تف زد و سعی کرد کُسم رو خیس کنه. ‌اون یکی اومد بالا سرم و کیرش رو گرفت سمت صورتم و می مالید به لبام. فَکم رو گرفت و گفت: بکن تو دهنت جنده... اینقدر فَکم رو محکم فشار داد که دهنم باز شد و کیرش رو کرد توش. خودش جلو و عقب میکرد. عق می زدم و داشتم بالا می آوردم و خفه می شدم. کیر کامران رو تو کسم حس کردم. با شدت تلمبه میزد و این یکی هم با سرعت و بی رحم کیرش رو تو دهنم جلو عقب می کرد. انگار کیرش گرفت به دندونام و عصبی شد. چنان مشت محکمی زد تو سرم که از درد صدای گریم بلند شد. مثل روانیا بهم فحش می داد و عصبانی تر شد. به کامران گفت: بلند شو ، بلند شو من این مادرقهوه رو باید جرش بدم و ادبش کنم. با خشونت من رو دمر کرد. موهام کشید و رو به صورتم گفت: درستت میکنم. حالا گاز میگیری آره. آب از دهن و بینیم راه گرفته بود. اشک از چشام. ‌نمی تونستم نفس بکشم. یه بالشت برداشت گذاشت زیر شکمم. فکر کردم میخواد از پشت بکنه تو کُسم ، ‌چون این کارو شهرام باهام کرده بود. خیسی در سوراخ کونم رو حس کردم و داشت با انگشتش  خیسش میکرد. با سینا چند باری به اصرار اون و به اجبار و با کلی ملاحظه از عقب سکس داشتم اما از آخرین بارش خیلی وقت بود که می گذشت. با دستم سعی کردم تقلا کنم که نکنه این کارو. یه مشت دیگه زد تو سرم و گفت: خفه خون می گیری یا نه؟؟؟ خوابید روم و پشت هم فحش میداد و انگار که یک عمر با من دشمنی و کینه داره. سرم چرخید اینور سمت کامران. با چشام بهش التماس کردم و گفتم: نه ، خواهش میکنم...
چنان درد زیادی از کونم شروع به گرفتن کرد که انگار کل تنم داشت جر می خورد. هیچ وقت این جور دردی رو تجربه نکرده بودم. حتی نمی دونستم چقدر از کیرشو کرده تو. فقط درد بود و درد. ‌اینقدر زیاد بود که نا خواسته از حنجره خسته و بی حال من صدای فریاد بلند شد. کامران اومد دهنم رو گرفت و به اون یارو که یه مشت دیگه زد تو کمرم گفت: دیگه نزنش... اون یارو گفت: برای این جنده ها دلت نسوزه کامران، حقشونه... همه وزنش رو من بود و از درد داشتم می مردم. نمی دونم چند دقیقه طول کشید که تازه کیرش رو تو کونم حس کردم و درد زیاد تر شده بود. اضافه بر درد ، سوزش شدیدی تو کونم اومده بود و فقط داشتم زجر می کشیدم. از درد زیاد از حال رفتم. وقتی دوباره یه ذره هوشیار شدم ، دوباره درد لعنتی تو همه وجودم بود. اون یارو بعد ارضا شدن از روم بلند شد. کامران اومد من رو برگردوند و دیگه دمر نبودم. به حالت قبلی شروع کرد کردنم البته از همون جلو. اون یارو رفته بود رو یه صندلی نشسته بود و داشت سیگار میکشید. مارو نگاه میکرد و گفت: زود باش کامران. بازم باهاش کار دارم. هنوز کامل جرش ندادم. زود باش که دوباره دارم سیخ میکنم... فهمیدم یه بار ارضا شده و باز معلوم نیست چه بلایی قراره سرم بیاره. دستم رو به زرو بردم سمت گردن کامران و آوردمش سمت صورتم. آهسته و با صدای گرفته بهش گفتم: خواهش میکنم ازت نذار دیگه بهم نزدیک شه،. خواهش میکنم. من آبرو دارم. زندگی دارم. همه چی رو فراموش میکنم. ‌فقط نذار دیگه طرفم بیاد. کارتو بکن و بذار برم من... هق هق گریه ام بلند شد و ادامه دادم: خواهش میکنم تمومش کنین. دیگه طاقت ندارم. به خدا خیلی درد داره... کامران هیچی نگفت و فقط نگام کرد. سرعت تلمبه زدنش رو بیشتر کرد و تو کُسم ارضا شد. وقتی که بلند شد اون یارو اومد. کامران دستش رو گرفت و گفت: دیگه بهش صدمه نزن. ‌شهرام گفت یه خراش هم روش نندازیم.‌ یه بلایی سرش میاد و شر میشه... اون یارو گفت: سخت نگیر بابا. چیزیش نمیشه. فقط یکمی ادب میشه... کامران لحن صداش رو جدی کرد و گفت: میری مثل آدم می کنیش و خلاص... غر غر زنان اومد روم خوابید و چند تا فحش به کامران داد. کیرش رو کرد تو کُسم و شروع کرد تلمبه زدن. بهم گفت: شانس آوردی کامران هواتو داره... اینقدر سینه هام رو محکم فشار داد و رونای پام رو محکم چنگ زد که شدت سرازیر شدن اشکام بیشتر شد. نمی دونم چقدر اما خیلی دیر ارضا شد. چون اصلا ترشح نداشتم و کُسم خشک بود ، با تماس کیرش احساس سوزش شدیدی داشتم. درد کونم هم مثل موج می رفت و می اومد. کارشون تموم شد و اون یارو لباسش رو پوشید. سیگار به دست از اتاق رفت. من لخت روی تخت خودم رو مچاله کرده بودم. اصلا انرژی تکون خوردن نداشتم. همه تنم کوفته و درد می کرد.‌ یه نیم ساعتی به حال خودم تنها بودم که در باز شد. کامران برگشته بود و پشت سرش یه دختره اومد تو اتاق. در رو بست و متوجه شدم سمانه ست. سمانه داشت این ور و اون ور تخت رو می گشت و گفت: پس شرت و سوتینش کجاست،؟؟؟ کامران گفت: نگرد ، پاره کرده انداخته اون گوشه. یا شرت و سوتین خودتو بهش بده یا همینجوری لباسشو تنش کن... سمانه تاپ و شلوار جین تنش بود. شروع کرد غر زدن: از دست شما. حالا حتما باید وحشی بازی در بیارین. ببین چیکارش کردین. اگه کسی بفهمه چی؟؟؟ کامران گفت: خفه شو سمانه. فقط جمعش کن زودتر شهرام ببرش... سمانه غر غر زنان شروع کرد شلوار و تاپش رو در آوردن. بعدش شرت و سوتین خودش رو در آورد و گفت: با این لباسی که این داره همینجوری نمیشه لخت مادر زاد باشه. اومدیم اتفاقی تو خیابون افتاد.  تصادفی یا پنچری یا گیر دادن گشت... به پهلو خودم رو جمع کرده بودم. صافم کرد و چشمش به چشمام افتاد.‌ بهم گفت: خوبی؟؟؟ هیچ جوابی بهش ندادم. به سختی تونستم با تکون بدنم کمکش کنم که شرت و سوتینش رو تنم کنه. به سختی پیراهنم رو تنم کردم. همه موهام پریشون بود و همینجوری سرهمی جمعش کرد. نمی تونستم رو پام وایستم و همه تنم سست بود و درد کونم همچنان وحشتاک و غیر قابل تحمل. سمانه رفت اونور که خودش لباسش رو بپوشه. کامران اومد منو گرفت و بلندم کرد. حرکتم داد به سمت بیرون اتاق و پایین پله ها. شهرام تو حیاط منتظر و با فرزاد داشتن صحبت می کردن. دیگه لازم نبود چیزی رو بهم توضیح  بده. مطمئن بودم عمدا من رو با دوستاش تو اتاق تنها گذاشته. فکر می کردم همیشه بدترین و تحقیر آمیز ترین شب زندگیم ، اون شبی بود که شهرام تحقیرم کرده بود. ‌اما حالا چیزی رو تجربه کردم که هزار برابر بدتر و تحقیر آمیز تر و درد آور تر بود. من رو بردن تو کوچه و سوار ماشین کردن. ‌قبل از اینکه حرکت کنیم فرزاد اومد کنار ماشین و صدام کرد. ‌حتی با گردش ساده گردنم سمتش فهمیدم که چقدر درد دارم. خیلی جدی گفت: شیوا خوب دقت کن ببین چی میگم. فردا که حالت سر جاش بود و بهتر شدی ، ‌قبل از هر تصمیم و حرکتی گوشیتو چک کن... برام مهم نبود چه چرت و پرتی داره میگه. شهرام که سکوت مطلق بود و هیچی نمی گفت ، راه افتاد. وارد آپارتمان شدیم و سوار آسانسورم کرد. تا داخل خونه و اتاق خواب کمک کرد و بردتم. فقط موقع رفتن گفت: راحت استراحت کن. فردا نمی خواد بیایی سر کار...
گفت و رفت... چند دقیقه بعد ، از خستگی و کوفتگی و عوارض ویسکی زیادی که خورده بودم ، بیهوش شدم و خوابم برد... نزدیکای  ظهر از خواب بیدار شدم. بدنم خشک شده بود و درد بیشتری داشت. نمی دونستم شهرام چه ساعتی من رو آورده خونه و چند ساعت خوابیدم. از تخت بلند شدم که لخت شم برم حموم.  دیدم که شرت و سوتین برای خودم نیست و یادم اومد که سمانه برای خودش رو درآورد و تن من کرد.‌ شرت رو که درآوردم ، خونی بود و چنان درد وحشتناکی تو کونم اومد که می خواستم جیغ بزنم. متوجه شدم که کونم کاملا جر خورده و زخم شده. نمی تونستم درست راه برم. باز باز راه می رفتم. ‌خودم رو رسوندم به حموم. دوش رو باز کردم و همونجا نشستم رو زمین که باز کونم درد شدیدی گرفت. نمیشد بشینم و حال وایستادن نداشتم. همونجا به پهلو زیر دوش خودم رو موچاله کردم و دراز کشیدم.‌ تازه جون این رو داشتم که به حال خودم گریه کنم و مرور کنم که چه بلایی سرم اومد و شهرام چجوری بهم خیانت کرد...
 به بدبختی  یه دست لیف زدم و کلی درد تحمل کردم. حوله رو پیچیدم دور خودم و اومدم بیرون. خودم رو خشک کردم و لباس برداشتم که بپوشم. یه لحظه چشمم به آیینه افتاد و دیدم که کلی جا از بدنم از بالا تا پیین کبوده و بنفش شده. جرات نکردم لباس همیشگی تو خونه بپوشم. یه بلوز آستین بلند و شلوار گرم کن پوشیدم. فقط خوش شانس بودم که صورتم سالم بود.‌ رفتم نشستم رو کاناپه و تو این فکر بودم که چجوری از شهرام و اون فرزاد نامرد انتقام بگیرم و برم در مغازشون هر چی دلم میخواد فحش بدم. یه لحظه مثل جرقه یاد جمله آخر فرزاد افتادم. ‌"گوشیت رو چک کن" رفتم سراغ کیفم و گوشی رو برداشتم . چیزی که می دیدم رو باور نمی کردم. تو اون اتاق لعنتی چند تا عکس از تن لخت من بود. تو حالت ساک زدن و دادن. بدون اینکه چهره اون دو تا کثافت مشخص باشه. فرزاد یه پیام هم برام نوشته بود: اصلا نگران نباش شیوا جان. تا وقتی با ما همکاری کنی و صدات در نیاد رازت پیش ما محفوظه.‌ این عکسا و این متن رو از گوشیت پاک کن و اصلا استرس و ناراحتی نداشته باش. ‌فقط یک نسخه از این عکسا هست که تو ایمیل کامرانه و تا وقتی که خانم خوبی باشی هرگز رمز اون ایمیل رو به کسی نمیده. خوب استراحت کن و زودتر بیا سر. به حسابدار خوبمون احتیاج داریم...
 شوکه شده بودم و باورم نمیشد که چه بلایی سرم آوردن و حتی ازم مدرک دارن. سرم رو بین زانوهام گرفتم و تنها کاری که میشد به حال این همه حقارت و بدبختی کرد گریه کردن بود. سینا آخر شب اومد و حسابی از فوتبال خسته بود. رفت دوش گرفت و اومد نشست سر میز که شام بخوره. سعی کردم اصلا جلوش راه نرم که متوجه باز راه رفتنم نشه. مشغول شام خوردن بود که گفت: مگه سرما خوردی که اینجوری پوشیدی؟ گفتم آ آ آره یکمی سرما خوردم. حسابی حالم بده. فردا میرم دکتر خودمو نشون میدم.‌ امشب هم پیشت نخوابم بهتره. میترسم تو هم بگیری عزیزم... سینا سرش رو آورد بالا و به صورتم نگاه کرد. ‌با تمام وجودم تمرکز کرده بودم که گریه نکنم. لقمه شو قورت داد و گفت: صدات که بدجور گرفته. خیلی حالت بده شیوا. فردا نمیرم سر کار. خودم می برمت دکتر. گفتم نه نه ت ت تو برو م م من خودم میرم.‌ تو هم خسته ای و هم کارت هم زیاده. ‌نمی خواد به خاطر من الاف بشی... کمی بهم خیره شد و گفت: باشه فقط اگه مشکل جدی بود از همون دکتر زنگ بزن من خودمو می رسونم...‌ شام که خوردیم رفت یه ملافه برداشت و رو کاناپه دراز کشید و خوابش برد. حس خیانت و عذاب وجدان و پشیمونی همه وجودم رو گرفته بود. با چشم گریون نگاش کردم و رفتم تو اتاق و اینقدر گریه کردم تا خوابم برد. روز بعدشم نرفتم سر کار و به سینا گفتم: دکتر گفته باید استراحت کنم و گرم بپوشم و چیز خاصی نیست...
بعد از چند روز شهرام بهم زنگ زد و شروع کرد حال و احوال کردن. به خاطر تنفری که نسبت بهش پیدا کرده بودم و اینکه اینقدر وقیحانه و با چه رویی بهم زنگ زده داشتم دیوونه میشدم. صداش خونسرد بود و گفت: استراحت بسه شیوا. کلی کار داری. بیا سر کارت... با صدای لرزون توام با بغض گفتم: هنوز حالم نشده و نمی تونم بیام سر کار... لحن صداش رو جدی تر کرد و‌گفت: هر چی بمونی همینه و بدتر هم میشه . بهت میگم همین الان پاشو بیا... لحنش جوری بود که بفهمم این یه جمله دستوری تهدید آمیزه. به سختی حاضر شدم و رفتم. هنوز نمی تونستم خوب راه برم و کمابیش بدنم درد میکرد. وارد مغازه که شدم یکی از همون پسرای بخش فروش بهم سلام کرد و گفت: کسالت بر طرف شد شیوا خانوم؟ شنیدیم حالتون خوب نبوده و مریض بودین... به زور جوابشو دادم و گفتم: ممنون بهترم... دیگه به هیچ کس تو اون مغازه اعتماد نداشتم و مطمئن بودم همه شون می دونن چه بلایی سرم اومده و چیا بین من و شهرام گذشته. از این دو تا پسره بخش فروش گرفته تا سمانه و ندا و حتی خانم سر سنگین صندوق دار. اومدم برم تو اتاق خودم که سمانه اومد سمتم و متفاوت با همیشه بهم سلام کرد. لبخند غرور آمیزی داشت و گفت: سلام شیوا جونم خوبی خانمی؟؟؟ پشت سرش ندا هم اومد. اونم صمیمانه سلام کرد. لازم به اون پوزخند مسخرش نبود که بدونم همه چی رو می دونه. جواب سلام هیچ کدومشون و ندادم و رفتم تو اتاقم. از همه شون متنفر بودم و کلا کنترل اعصابم رو از دست داده بودم. همش به اون عکسایی که ازم به عنوان مدرک داشتن فکر می کردم...
 برخورد فرزاد و شهرام عادی بود و خونسرد بودن. شهرام اصلا خودش رو با من چشم تو چشم نمی کرد. یکی دو هفته گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد و کسی کاری به کارم نداشت. فقط زورم به ندا و سمانه می رسید که با بی محلی و جواب سلام ندادن حرصم رو سرشون خالی کنم. یه روز سمانه اومد تو اتاقم و گفت: از این رفتارت دست بردار. ‌اگه کس هم مقصر باشه اون من و ندا نیستیم که فقط از ما طلبکاری. ‌اگه خیلی جرات داری برو دق و دلیت رو سر شهرام و فرزاد خالی کن که همچین جایی بردنت...
 هیچ وقت نفهمیدم اونجا واقعا کجا بود و دقیقا چه خبر بود. چرا شهرام من رو با دوستاش تنها گذاشت؟؟؟ اما حالا با این جمله سمانه کنجکاو شدم. به سختی خودم رو راضی کردم و از سمانه خواستم بیاد تو دفترم. ازش پرسیدم اونشب اونجا کجا بود و چه خبر  بود؟؟؟ با عصبانیت بلند شد و گفت: من نوکرت نیستم اینجوری ازم سوال میکنی شیوا خانم طلبکار. هر وقت رفتارت با من مثل ادم شد ، منم مثل آدم بهت جواب میدم. در رو چنان محکم پشت سرش بست که کل مغازه صداش رو شنید. می خواستم بلند شم برم بهش دری بری بگم که غلط کرده در رو محکم بسته که ندا اومد تو اتاق و گفت: چه خبرتونه چرا شما اینجوری مثل خروس جنگی به هم می پرین؟ با حرص و عصبانیت گفتم: یعنی تو هیچی نمیدونی؟ یعنی من خرم. نمی تونم بفهمم تو از همه چی خبر داری. حالا خودتو به بی خبری میزنی؟؟؟ ندا خیلی آروم و با آرامش گفت: آره خبر دارم اما نمی تونم ربطشو به خودم و سمانه بفهمم که چرا از ما طلبکاری؟؟؟ اومدم که حرف بزنم که نذاشت و ادامه داد: صبر کن شیوا. بذار حرفمو بزنم بعد هر چی خواستی بگو. من و سمانه جفتمون اینجا غریبیم و دانشجو هستیم. دو سال پیش آگهی استخدام این مغازه رو دیدیم. تو صحبتایی که برای استخدام با فرزاد کردیم غیر مستقیم بهمون رسوند که صرفا نباید کار مغازه رو بکنیم و بلکه باید به فرزاد و صاحب مغازه که شهرام باشه سرویس بدیم و پولش هم محفوظه. از نظر ما پیشنهاد خوبی بود و ارزشش رو داشت. حتی بعد از چند وقت برامون خونه هم کرایه کردن و ما هم همیشه در اختیارشونیم. اون خونه ای که تو رو بردن برای کسی نبوده و نیست. هر شیش ماه یه بار یا سه ماه یه بار یه خونه جدید تو تهران یا کرج یا شمال کرایه میکنن. هر کسی دوست دختر خودش رو میاره و اون شب با هم عوض می کنن. من و ندا هم اکثرا می برن. البته به میل خودمون. چون بازم پول خوبی بهمون میدن. شهرام از همون وقتی که به ما اعتماد کرد. با هامون از تو صحبت می کرد و اینکه چقدر تو کف تو هستش و بلاخره باید مختو بزنه. بعدشم که تمام مراحل مخ زدنای تو و اینکه چی بینتون میگذره رو برامون تعریف می کرد. از اون شب که نزدیک بوده بهت تجاوز کنه اما اگه می کرده اعتمادت رو از دست میداده و دیگه نمی تونسته تعداد زیاد باهات سکس کنه و حتی شاید لوش میدادی. حتی یه شب تو مهمونی دوره ای تعویض دوست دختر، حسابی از تو گفت و همه رو تو کفت تو گذاشت. قول داد که بلاخره مختو بزنه و کاری کنه بهش اعتماد کنی. قول داد تو رو میاره تو این جمع. کامران و جمشید ( همون عوضی روانی) گفتن اینجوری که تو از دختره میگی و با این علاقش به شوهرش عمرا اگه بتونی مخشو بزنی.‌ بین شون کل کل شدید در گرفت و قرار شد سر تو شرط ببندن. همشون مست بودن و سر تو شرط بستن. تو شدی یه زن 80 میلیون تومنی برای شهرام که بلاخره مختو زد و همه جوره باهات سکس کرد. بقیشم که فکرکنم از من بهتر بدونی. (موقع گفتن از من بهتر بدونی پوزخند غلیظی زد) حالا میشه مرور کنیم دقیقا نقش و تقصیر من و سمانه این وسط چیه؟ تو به شوهرت خیانت کردی و به شهرام اعتماد کردی و شهرام هم به تو.  حالا به نظرت بهتر نیست از خودت طلبکار باشی و خودتو مقصر بدونی شیوا خانم و شخصیت خودتو نگه داری. چون صبر من و سمانه هم حدی داره. به فرزاد میگم که مجبورت کنه آدم باشی...
حالا دقیق تر می دونستم که شهرام چه بلایی سرم آورده و چه سو استفاده ای کرده. حالا بیشتر به عوضی بودن شهرام پی بردم. اما ندا راست می گفت و این خودم بودم که همه این بلاها رو سر خودم آوردم نه کس دیگه. ‌با گشتن دنبال مقصر می خواستم خودم رو مبرا کنم از هر اشتباهی. اینقدر از خودم متنفر شدم که دیگه انگیزه ای برای اینکه برم با شهرام رو به رو بشم و تف کنم تو صورتش نداشتم. مثل ارواح شده بودم ، چه تو خونه و چه تو مغازه. شبا آرزو می کردم کاش زودتر بمیرم و از این زندگی خلاص بشم...
 یه شب موقع جمع کردن و رفتن ، شهرام از دفترش همه رو صدا زد و گفت: همه بیایین بالا یه مورد کاری رو لازمه بهتون بگم... فرزاد هم پیشش بود و همه مون نشستیم. منتظر بودیم ببینیم چی میگه. شروع کرد حرف زدن و گفت: یه نمایشگاه خیلی بزرگ و بین المللی قراره تو ترکیه برگذار بشه که حتما باید به عنوان یه شرکت وارد کننده و صادر کننده ما هم اونجا باشیم. با چند تا کارخونه تولیدات داخلی صحبت کردم که محصولات شون رو ارائه بدیم. فرصت خوبیه که با چند تا شرکت خارجی برای واردات مذاکره کنیم. چون قراره هم غرفه بزنیم و هم مذاکره کنیم. من و فرزاد تصمیم گرفتیم جفتمون بریم و ندا و سمانه و شیوا هم باهامون میان. رو کرد به خانم مرادی و گفت: شما به عنوان با تجربه ترین فرد ، مسئول اینجا میشین و لطفا حسابی دقت کنین... رو کرد به اون دو تا پسره و گفت: حواستونو دو برابر جمع کنین و به خانم مردای کمک کنین و نبینم تو نبود ما مشکلی برای اینجا به وجود اومده باشه... یه سری توضیحات دیگه داد و گفت: می تونین برین و فقط آماده باشین. هفته دیگه راهی میشیم و جزییات بیشتر رو فرزاد بهتون میگه... همه خدافظی کردن و رفتن اما من وایستادم. شهرام گفت: کاری داری شیوا؟؟؟ داشتم از عصبانیت می ترکیدم و اصلا رو اعصابم کنترل نداشتم. با لحن جدی اما لرزون بهش‌گفتم: تو کی هستی که برام تصمیم میگیری که کجا منو ببری یا نبری؟؟؟ شهرام خیلی خونسرد گفت: من صاحب کارتم و لازمت دارم و باید بیایی... لرزش صدام بیشتر شد و گفتم: من از فردا کلا سر کار نمیام... بلند شد و گفت: غلط کردی میگی نمیام. مگه بچه بازیه؟ ‌من تو این فاصله کم از کجا حسابدار گیر بیارم؟؟؟   نقطه جوش عصبانیت بودم و گفتم: چیه باز قراره از کی سر من 80 میلیون بگیری؟ اینقدر بدبخت شدی که برای 80 میلیون منو می فروشی. بگو خودم برات جور میکنم.‌ خاک بر سر بی غیرتت کنن که حالا از من طلب کارم هستی... همین جور رگباری داشتم بهش توهین میکردم. ‌یه هو به سمت من خیز برداشت و محکم کوبید تو گوشم و گفت: خفه میشی یا نه؟ اون 80 میلیون رو دستشم نزدم و فقط خواستم روی اون دو تا رو کم کنم. اینکه هر کی رو اراده کنم می تونم تورش کنم. حتی توی جنده رو که اینقدر ادعای پاکی و نجابت و ادعای عاشق بودنت میشد.‌ برای من زبون درازی نکن و دیگه نبینم باهام اینجوری حرف بزنی... رفت سمت میزش و دسته چکش رو برداشت و مبلغ 80 میلیون نوشت و پرت کرد تو صورتم و گفت: اینم پول حال دادن اون شبت. برش دار و گروتو گم کن. حاضر شو بریم ترکیه. خودم با سینا صحبت میکنم و از اهمیت بودن تو توی ترکیه  براش میگم. یه 20 روز نیستی و بی دردسر با فاطی جونش خوش می گذرونه. فعلا از جلو چشام گروتو گم کن تا لهت نکردم... اشک تو چشمام جمع شده بود. دست به چک کثیفش نزدم و از دفترش رفتم بیرون...
هر بار که فکر می کردم بدترین تحقیرها رو تحمل کردم باز یه تحقیر بدتر بهم تحمیل میشد. مثل همیشه انتخاب دیگه ای نداشتم. سینا موافقت کرد که برم. فرزاد باهامون همه هماهنگی ها درباره نمایشگاه رو انجام داد. ندا و سمانه قرار شد مسئول غرفه باشن و من قرار شد اگه قرار دادی به نتیجه رسید کارای دفتری و اداریش رو ثبت کنم. شاید تو حالت عادی از آرزوهام بود که ه ترکیه سفر کنم اما حالا با اجبار و تهدید داشتم می رفتم و هیچ احساسی نداشتم...
 پنج تاییمون سوار هواپیما شدیم و راهی ترکیه شدیم. صبح رسیدیم و وارد هتل شدیم که یه اتاق 5 تخته رزو کرده بودن. خیلی سریع باید لباس می پوشیدیم و می رفتیم برای آماده سازی غرفه و هماهنگیا. روز به شدت خسته کننده و سختی بود. شهرام باهام سر سنگین و بداخلاق برخورد می کرد. ندا چند بار دید حسابی تو خودم هستم و تو فکرم. اومد طرفم و می خواست سر صحبت رو باز کنه و آرومم کنه. حداقلش این بود صادق ترین آدم تو اون جمع ندا بود و همون یه ذره محبت و توجه که به من داشت رو نیاز داشتم. جلف بازی ها و شوخی های سمانه و فرزاد رو مخم بود و عصبیم می کرد. شب خسته و کوفته رسیدیم هتل. من رو کاناپه ولو شده بودم. خیلی خسته شده بودم. همه باید میرفتیم حموم. سمانه با بی حیایی هر چی بیشتر جلوی همه مون لخت شد و با ناز و عشوه گری که برای فرزاد می اومد رفت حموم. از دیدنشون داشتم بالا می آوردم. من صبر کردم همه شون رفتن حموم و آخرین نفر رفتم. بعدش همگی رفتیم پایین و شام خوردیم. موقع برگشتن تو آسانسور گوشیم رو میز جا مونده بود. ‌گارسون چند بار منو صدام کرد که گوشیمر و جا گذاشتم اما من خیلی تو فکر بودم و متوجه نشدم. فقط یه لحظه شهرام بازوم رو محکم گرفت و گفت: مگه کری شیوا؟ ‌گوشیتو جا گذاشتی... به حالت هل دادن به سمت میز پرتم کرد. رفتم گوشیم رو برداشتم. سوار آسانسور شدم. دیگه نتونستم مقاومت کنم. بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن. شهرام دیگه چی از جون من می خواست؟ چرا مثل حیوونا باهام برخورد میکرد؟ ندا دستم رو گرفت و گفت: گریه نکن خانمی چیزی نشده... تا تو اتاق هتل گریه کردم و ندا منو برد رو تختم و روم پتو انداخت. سرم رو کردم زیر پتو و فقط گریه می کردم. ندا به شهرام گفت: چرا داری اینجوری میکنی شهرام؟ با این اخلاقت این سفر و زهر تن همه داری میکنی. مخصوصا شیوا. چته شهرام آخه؟؟؟ شهرام با عصبانیت گفت: از خودش بپرس. بپرس ببین لیاقت رفتار دیگه داره یا نه؟؟؟ سمانه پرید وسط بحثشون و گفت: ندا خودش همچین رفتار و اخلاق درستی نداره که حالا توقع داشته باشه باهاش بهتر برخورد کنن... ندا همه سعی خودش رو کرد که از من دفاع کنه. قبل اینکه بره بخوابه باز اومد موهام رو یکمی دست کشید و گفت: اینقدر گریه نکن. بگیر بخواب... مثل روال چند هفته قبل با گریه خوابم برد...
فکر اینکه این مدت بخواد اینجوری بگذره دیوونم می کرد. فرداش تو یه فرصت رفتم پیش شهرام. بهش گفتم: الان باید چیکار کنم؟ بهم بگو چیکار کنم که دیگه مثل حیوونا باهام برخورد نکنی؟؟؟ خونسرد نگام کرد و گفت: جلوی زبونتو بگیر و بفهم چی میگی. تو عمرم به زن جماعت باج ندادم و ازشون نخوردم. تو هم با بقیه هیچ فرقی نداری. به خودت یه نگاه بنداز که چجوری داری رفتار میکنی و چقدر گستاخ و بی شعور شدی. اون شب مهمونی گردنتو که نزدن. مثل آدم باهاشون راه می اومدی. هم اونا حالشونو می کردن ، هم خودت. اگه می خوای مثل قبل بشه رابطه مون و بهت اهمیت بدم خودتو جمع و جور کن. تکلیفتو روشن کن. همون شبی که خودت اجازه دادی بیام خونتون بخوابم و بعدشم راحت اجازه دادی بکنمت و تازه خیلی هم بهت خوش گذشت ، ‌همه خط قرمزا رو رد کردی. حالا برای من تریپ پاکدامنی بر ندار...  ندا ظاهرا سرش به کارش گرم بود اما گوشش به حرفای ما. شهرام ازم جدا شد و رفت. ‌ندا اومد سمت من و گفت: شیوا جون حالا که اینجور گفته تو هم یه قدم بردار. این جوری همش درگیری و دعواست و هیچی هم درست نمیشه. تو فکر می کردی شهرام مثل شوهرت می مونه و باید مثل یک شوهر رفتار کنه اما یادت رفته که رابطه شما از اول اشتباه بوده. من خبر دارم که باهات اون شب چیکار کردن. اما تمومش کن و قبول کن که اگه تصمیم گرفتی با غیر شوهرت باشی ، احساساتی در کار نیست و شهرام و غیر شهرام نداره. فقط باید محافظه کار باشی که اتفاقی نیفته که لو بری. فقط باید به لذت خودت فکر کنی... هم شهرام و هم ندا یه جورایی راست می گفتن. من تو یه رابطه خیانت دنبال اعتماد و احساس بودم. چقدر احمق بودم...
خیلی زود غرفه رو آماده کردیم و چند روز بعد نمایشگاه رسما شروع میشد. غیر از دو روز اول ، به بعدش جَو بهتر شد. سمانه و فرزاد سعی می کردن همه رو بخندونن. شهرام باهام بهتر شده بود و دیگه از توهیناش و بد رفتاریاش خبری نبود.‌ هر چی بیشتر می گذشت به ندا بیشتر نزدیک میشدم. بهش اعتماد داشتم. ظهر وارد اتاق که شدیم فرزاد گفت: حالا چند روز کامل وقت تفریح داریم تا شروع کار نمایشگاه. تند باشین ، تند باشین حاضر شین بزنیم بیرون و حالشو ببریم... روزای قبل مانتو می پوشیدم اما ندا بهم گفت: الان می خواییم بریم بگردیم ، نمیخواد مانتو بپوشی. یه شلوار جین و یه بلوز سفید پوشیدم و یکمی به صورتم رسیدم.‌ سمانه که یه تاپ و شلوارک بیرونی پوشیده بود و کم مونده بود لخت بشه. وقتی رفتیم بیرون شهرام آهسته در گوشم گفت: خوشگل شدی... بلد بود چطور بعد از هر بار کوچیک کردن و خورد کردن ، باز منو سمت خودش بکشونه. ‌بهش لبخند زدم و گفتم: ممنون... تا سر شب چند تا جای تفریحی و گردشی رفتیم و حسابی بهم خوش گذشت. رفتیم سوار یه قایق تفریحی شدیم که یه دوری تو آب بزنیم. ‌من و ندا کنار هم بودیم. ندا بهم گفت: حالا که فرصت شده یه چیزی می خواستم بهت بگم. امشب قراره وقتی رسیدیم هتل آقایون یه حال حسابی باهامون بکنن. خواستم زودتر بهت بگم که آمادگیش رو داشته باشی. امشب یه مهمون دیگه هم داریم که می شناسیش. کامران ، اونم چند روزه اینجاست و تو نمایشگاه ست. فرزاد نمی خواست بهت بگیم که باز بد اخلاقی و لج نکنی و تو عمل انجام شده قرار بگیری. ‌اما من دلم نیومد بهت نگم... 
 بیشتر از اینکه قرار بود امشب چه خبر بشه. از اینکه ندا بهم گفته بود حس خوبی داشتم. ‌حداقل می دونستم قراره باز چه بلایی سرم بیاد. ندا گفت: فقط خواهشا شیوا بد اخلاقی نکن. تو هنوز روی بد واقعی شهرام رو ندیدی که لج کنه و قاط بزنه چیکارا میکنه.‌ باهاشون راه بیا و خودتم اصلا لذتشو ببر و این قدر سخت نگیر... سرم پایین بود و داشتم به حرفاش گوش میدادم. ‌یه چند دقیقه ای سکوت کرد و به حالت مردد مانند گفت: یه مورد دیگه هم هست.‌ سرم رو به سمت صورتش برگردوندم و گفتم: چی؟؟؟ مِن و مِن کنان گفت: به من و سمانه یه کاری گفتن بکنیم و البته بیشتر من... گفتم: خب چیکار؟ بگو، از این همه چی بدتر میتونه باشه؟؟؟ گفت: از من خواستن تو رو مجبور کنم که جلوی مردا باهات لز کنم.‌ این کارو با من و سمانه زیاد می کنن و خودشون نگامون میکنن،. حالا از من خواستن تو رو راه بیارم و همین کارو باهات بکنم...  معنی لز که میشه هم جنس بازی رو می دونستم اما هیچ ذهنتیی ازش نداشتم. به ندا گفتم لز دقیقا چیه؟؟؟ چیکار یعنی باید با من بکنی؟ درد داره؟؟؟   ندا خندش گرفت و گفت: عزیزم نه درد چیه بابا. یعنی باید با هم عشق بازی کنیم. مثل زن و شوهر یا دو تا دوست جنس مخالف...   برای یه لحظه کار چندش آوری به نظرم اومد و مثل این احمقا گفتم: آخه ما که چیزی نداریم فرو کنیم...  ندا از خنده داشت میترکید. گفت: تو چقدر ساده ای عزیزم.‌ قرار نیست چیزی فرو کنیم. ‌فقط عشق بازی. تو به من اعتماد کن. بهت قول میدم اصلا نه درد داشته باشه و نه صدمه ببینی. فقط هر کاری من می کنم تو هم تکرار کن...
بعد از چند دقیقه سکوت ندا گفت: حالا که بیشتر می شناسمت و مخصوصا تو این چند روز نظرم کاملا دربارت برگشته و ازت خیلی خوشم اومده یه چیزی رو میخوام بهت بگم. حتی به سمانه هم نگفتم. تنها انگیزه من برای بودن با اینا و تن دادن به خواسته هاشون پوله.‌ چون واقعا دارن مارو تامین میکنن و حتی پس انداز هم داریم. ‌اما اگه حق انتخاب داشتم عشق بازی با یک هم جنس خودم رو بیشتر دوست داشتم. حالا اگه ناراحت نشی ،‌ از خدامه که با تو این کارو کنم چون بهت حس خوبی دارم. تو آدم خیلی دوست داشتنی ای هستی. ‌خوشگلی و خوش اندامی و چهره معصومی داری. اگه فکر نکنی که مثل شهرام نقشه دارم و برنامه دارم ، اینو بدون که واقعا دوسِت دارم شیوا. تو دوست خوبی هستی. فقط شیوا جون یادت باشه هیچی از اینا که گفتم خبر نداری. من دوست ندارم بهت صدمه بزنم. خیالت راحت و بهم اعتماد کن. فقط هر کاری گفتم انجام بده...   تا موقع برگشتن همه حواسم به حرفای ندا بود و اینکه چه اتفاقی قراره برام بیفته امشب...
وقتی برگشتیم ندا گفت: میخوام برم حموم. امروز خیلی عرق کردم. شیوا تو نمیایی؟؟؟ گفتم: بعد از تو میرم... فرزاد پرید وسط و گفت: امشب قراره مهمون بیاد برامون. وقت نیست. ‌نمی رسیم همه تک به تک برن حموم... ندا گفت: پس من و شیوا با هم میریم... سمانه با همون لحن مسخرش گفت: ای شیطونا با همی بدون من؟؟؟  ندا بهش اخم کرد و گفت: آره تو هم بعد ما برو... سمانه باز با لحن مسخرش گفت: من با فرزاد جونم میرم... ‌شهرام سیگار به دست نشسته بود. فقط مارو نگاه میکرد. به ندا گفتم: باشه پس بریم زودتر تا مهمون نیومده... همه شون از این حرف من تعجب کردن. من اول لخت شدم و رفتم زیر دوش. البته شُرت سوتین تنم بود. ندا بعد از من اومد. اما کلا لخت شده بود و بهم گفت: چیه از من خجالت میکشی؟؟؟ کمی مردد شدم و گفتم: من تا حالا هیچ وقت جلوی هیچ خانم یا دختری بدون شُرت و سوتین نبودم. ‌ندا با خنده گفت: مطمئنی؟؟؟ منظورش اون شب که سمانه لباس تنم کرد بود. هم خندم گرفت و هم از مثالش خوشم نیومد. اومد سمت من و برم گردوند و بند سوتینم رو باز کرد.درش آورد و گفت: شُرتتو در بیار شیوا. به حرفش گوش دادم و درش آوردم. صداش ملوس و خاص شده بود و گفت: باید عجله کنیم و  بدنمون رو اصلاح و نظافت کنیم... ‌از اینکه داشتم جلوی ندا این کارو می کردم خجالت می کشیدم. بعد تموم شدم کارم ، رفتم زیر دوش که ندا هم اومد. خواستم برم کنار که نگهم داشت و گفت: بمون با هم میریم زیر دوش... بدنامون کاملا به هم تماس داشت. معذب بودم و حس خوبی نداشتم. از زیر دوش من رو کشید کنار و شامپو بدن رو برداشت. همه بدنم رو شامپو بدن ریخت. رو خودش هم ریخت و شروع کرد شامپو رو روی بدنم کشیدن. کل بدنم کفی و لیز شده بود. تن صداش هر لحظه خاص تر میشد و گفت: تو نمی خوای شامپو رو روی تنم بکشی؟؟؟ با کمی تردید نگاش کردم. خودم رو قانع کردم و منم دستم رو بردم سمت بدنش و شروع کردم شامپو رو روی تنش مالیدن. سعی کردم دستم به سینه هاش و جلوش نخوره.‌ ندا از این مدل دست کشیدنم خندش گرفته بود. دستم رو گرفت و گذاشت رو سینه اش. سایز سینه هاش هم اندازه من بود حدودا. نمی دونستم الان باید چه حسی داشته باشم. اولین چیزی که تو ذهنم اومد این بود که بدن یک زن چقدر نرمه. تا حالا اینجوری لمسش نکرده بودم. با دست خودش شروع کرد مالیدن دست من روی سینه هاش و بعدش خودش شروع کرد سینه هام رو مالیدن. مدل مالش دست یک زن کلی فرق داشت با یک مرد. بعدش صورتش رو آورد سمت صورتم و گفت: ازم لب بگیر شیوا... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نمی تونم ندا. دارم خجالت میکشم ازت. لبخند مرموزی زد و ‌گفت: قرار شد گوش کنی بهم. میگم  لب بگیر... بهش خیره شده بودم و مونده بودم چیکار کنم که خودش لباش رو چسبوند به لبام. دستاش رو حلقه کرد دور گردنم. سینه هامون کاملا با هم تماس داشتن. حالا کاملا نرمی تنش رو حس می کردم. این تماس لمسی کاملا متفاوت بود،. تماس با بدن خیس و لیز ندا. خیلی متفاوت تر از تماس با یک مرد. چند دقیقه بیشتر طولش نداد و گفت: به این میگن عشق بازی دو تا خانم. امشب قراره همین کارو جلوی همه شون انجام بدیم. همشون لخت تو رو دیدن و چیزی برای خجالت نیست. فقط خودتو در اختیار من بذار. همین...
من و ندا موهای همو خشک کردیم و اتو زدیم. من به پیشنهاد ندا یک شلوارک تا زانو چسب و یه تاپ یقه باز پوشیدم که حسابی سینه هام توش میزد بیرون و برجسته بود. خودش هم یه تاپ و شلوار تنش کرد. بقیه هم رفتن دوش گرفتن و مشخص بود همه دارن برای چی آماده میشن...  صدای تق تق در اومد که سه ضرب بود و مشخص بود رمزی هستش. فرزاد در و باز کرد و کامران همراه همون یارو عوضی "جمشید" اومدن تو. تو دلم خالی شد و جا خورده بودم. ندا سریع اومد سمت من و دستم رو گرفت. خیلی آروم و آهسته گفت: به خدا قرار نبوده بیاد. یا به من نگفته بودن. ‌به خدا راست میگم. اگه می دونستم بهت می گفتم... حرفش رو باور کردم. چون دلیلی نداشت کل ماجرا رو بگه و جمشید رو قایم کنه...
 کامران باهام محترمانه احوال پرسی کرد اما جمشید هنوز مثل حیوونا بود. رفتارش باهام تحقیر آمیز بود. خیلی ترسیده بودم چون طاقت تحمل و تکرار اون همه درد و عذاب و نداشتم. ‌حسابی خودم و باخته بودم و حتی نمی توسنتم زورکی بخندم. چند بار جمشید گفت: چی شده شیوا خانم قیافه گرفته؟؟؟ کامران گفت: بس کن جمشید. اینقدر این شیوای ما رو اذیت نکن. خیلی هم خوبه. ببین چه خوشگل و ناز شده. هر روز خوشگل تر میشه... سمانه پاشد و گفت: این حرفا رو ول کنین. وقت مشروبه و عشق و حاله. چند مدل وودکا و ویسکی آوردن و موزیک گذاشتن.‌ سعی کردم کمتر بخورم که عقلم سر جاش باشه و بدونم چه خبره. اتاقای هتل مجهز به عایق صوتی بود و راحت میشد موزیک بلند گوش داد. ‌آهنگ شاد گذاشتن و سمانه و ندا شروع کردن به رقصیدن. منم بلند کردن برقصم. تو موقع رقص ندا بهم گفت: اینقدر نترس. من هواتو دارم. نمی ذارم کسی بهت صدمه بزنه... فرزاد و جمشید مست مست اومدن و می لولیدن بین رقص ما. دستاشون همه جای بدن ما کار میکرد. سینه هامون و کونمون و هر جا که میشد. شهرام و کامران نشسته بودن و با ولع ما رو نگاه می کردن. نگاه شهرام همش به من بود و چند بار چشم تو چشم شدیم. تابلو بود که زورکی دارم دستام رو به حالت رقص در میارم. یه نیم ساعتی همین جور گذشت. چند باری شهرام و کامران هم اومدن و رقصیدن و حسابی همشون مست شده بودن. دیگه هیچ کدوم تو حالت عادی نبودن. سمانه رفت موزیک شاد رو عوض کرد. یه موزیک ملایم و لایت گذاشت و گفت: آقایون لطفا برین بشینین. برین که رقص بسه... ‌با خنده و شوخی بردشون رو کاناپه نشوندشون و برگشت سمت من. ندا گفت: حالا نوبت رقص دراماتیک خانومانست. من الکی وایستاده بودم. مونده بودم چیکار کنم. ندا و سمانه یه رقص ملایم با هم رو شروع کردن. لبای همو می بوسیدن. با حرکات آهسته و ریتمیک همدیگه رو بغل کرده بودن و لباشون تو هم بود. آقایون همه ولو شده بودن و با ولع داشتن نگاه میکردن. اون عوضی جمشید دستش رو کیرش بود و داشت مالشش میداد. بعد از چند دقیقه ندا از سمانه جدا شد و اومد سمت من. سمانه رفت نزدیک مردا و شروع کرد خودش تنهایی و آهسته رقصیدن. ندا آهسته بهم گفت: فکر کن کسی نیست و تو حموم هستیم... ‌من رو بغلم کرد و لباش رو به آرومی چسبوند به لبام.‌ چشام رو بسته بودم که نبینم کجام و جلوی کیا هستم. یه دستش رو باسنم بود و یه دستش رو کمرم. آهسته گفت: شیوا می خوام لباساتو در بیارم... اول تاپم رو درآورد. تصمیم گرفتم چشام بسته باشه و اصلا باز نکنم. یکم دیگه ملایم رقصید باهام و بوسم کرد و با دستاش کمرم و لمس کرد. شلوارکم رو آهسته شروع کرد در آوردنش.‌ مجبور شدم برای حفظ تعادلم یه لحظه چشام رو باز کنم و دیدم که همشون میخ ما شدن و سمانه تو بغل فرزاد نشسته. انگار دارن فیلم سینمایی می بینن. تن صدای ندا شبیه توی حموم شد و گفت: کمک کن منم تاپ و شلوارم و دربیارم... مجبور بودم چشام رو باز کنم تا کمکش کنم. حالا جفتمون فقط با شرت و سوتین بودیم. دوباره منو بغل کرد و شروع کرد با موزیک ملایم رقص ملایم و ریتمیک. کلا مدیریت حرکاتم هم دست اون بود. دست چپ و راستشو بین کونم و کمرم جا به جا می کرد. دست من رو گرفت و گذاشت رو کون خودش. یه لحظه بند سوتینم رو باز کرد و درش آورد. با تن صدای به شدت خاصش که داشت روم تاثیر میذاشت ،‌ گفت: برای منم در بیار... منم بند سوتینش رو باز کردم و کامل درش آوردم. شروع کرد خیلی آهسته خوردن سینه هام. تا اون لحظه هیچ حسی جز ترس از جمشید و خجالت از اینکه دارم جلوی چند نفر آدم چیکار میکنم ، ‌نداشتم. اما با لمس لبای نرم ندا رو نوک سینه هام تو دلم یه لحظه خالی شد. همه حرکاتش ملایم و آهسته بود. بعد از چند دقیقه خوردن سینه هام و گردنم ، شُرتم و از پام درآورد و بعدش شُرت خودش رو. حالا لخت لخت بودیم. بغلم کرد و دستش رفت سمت کُسم. آروم لمسش می کرد. چون ایستاده بودیم خیلی روش تسلط نداشت. به شونه هام فشار آورد با دستاش بهم فهمون که بشینیم. من رو نشوند. برای اینکه تعادلم حفظ بشه و نیفتم جفت دستام رو گرفتم عقب روی زمین. از لبام شروع کرد بوسیدنای ریز و لطیف. چه حسی داشت بهم دست میداد؟ بعد از اتفاق اون شب و کارایی که جمشید باهام کرد باورم نمیشد که دوباره بتونم تحریک بشم. اما بر خلاف اونی که می خواستم و فکر می کردم، داشتم تحریک میشدم. شروع کرد لیس زدن سینه هام و موهاش رو روی شیکمم حس می کردم. سعی کردم مقاومت کنم که اصلا تحریک نشم و ظاهرم رو حفظ کنم. با بوسه های ریز از شیکم و نافم سرش رو برد پایین تر و پاهام رو از هم باز کرد. شروع کرد دور کُسم رو بوسیدن. با اولین بوسه از چوچولم صدای آه نا خواسته ای ازم بلند شد. سرم و بردم عقب و چشام و بستم. ندا شروع کرد لیس زدن کُسم و زبونش رو آروم می کشید تو شکاف کُسم. دستام به لرزه افتاده بود و نمی تونستم وزن خودم رو تحمل کنم. دیگه راحت دراز کشیدم. ندا سرعت لیس زدنش و زبون کشیدنش رو بیشتر کرد. هیچ مقاومتی برای اینکه صدای تنفسم بلند نشه و آه نکشم نداشتم. دستام رو گذاشته بودم رو پیشونیم و چشام.‌ یکی دستام رو گرفت و زد کنار. دیدم سمانه ست. نفهمیدم کی لخت شده. با صدای کش دار بهم گفت: اوه اوه چه چشای خماری. قربون اون چشات برم من... ‌شروع کرد ازم لب گرفتن و با دستش با سینه هام بازی کردن. ندا از پایین کُسم رو می خورد و سمانه از بالا گردنم و سینه هام رو می بوسید و لیس میزد. به همه تنم کش و قوس می دادم و کامل کامل اسیر شهوت شده بودم. دوباره داشتم اون لذت بردنای با شهرام رو تجربه می کردم و شاید حتی بیشتر. جفتشون حرکاتشون تند شد. ندا انگشتاش رو با سرعت تو کُسم جلو و عقب می کرد. سمانه با ولع و محکم سینه هام رو می خورد. اینقدر تند کردن حرکاتشون رو که یه هو همه وجودم تخلیه شد. ارضا شدم و برای چند ثانیه چشام سیاهی رفت...
 هوشیاریم برگشت اما اینقدر بی حس و بی حال بودم که حد نداشت. صدای دست زدن مردا رو شنیدم که می گفتن: آفرین دخترای خوب... چشام رو بسته بودم. فقط متوجه شدم ندا و سمانه ازم جدا شدن. چند دقیقه همونجا دستام رو چشام بود و فقط صداها رو می شنیدم. یکی دستم رو گرفت و خواست بلندم کنه. نگاش کردم دیدم جمشیده. با پوزخند بهم گفت: بلند شو استراحت بسه...‌ از جمشید می ترسیدم. سرم رو چرخوندم و نا خواسته دنبال ندا بودم. ندا رو پاهای شهرام نشسته بود و لب تو لب بودن. سمانه اون ور تر داشت برای کامران ساک میزد.‌ جمشید بازوم رو گرفت و گفت: پاشو پاشو حالا حالا ها کار داریم. فرزاد از پشت سرم کمک کرد و بلندم کردن. اینقدر تابلو ترسیده بودم و استرس داشتم که فرزاد خندش گرفته بود و گفت: نترس عزیزم. من امشب مواظبتم. بخواد اذیتت کنه خودم ترتیبشو میدم. ‌دوتایی زدن زیر خنده و هر دو لخت شدن. بردنم رو تخت و درازم کردم.‌ فرزاد گفت: بلاخره قسمت ما هم شد به شیوا خانم برسیم... تنها مردی که اونجا من رو نکرده بود فرزاد بود. اومد روم و پاهام رو از هم باز کرد. اول کیرش رو آروم تو کُسم عقب جلو کرد و بعدش کامل شروع کرد تلمبه زدن. از استرس جمشید اصلا هیچ تحریکی نداشتم. جمشید اومد بالا سرم و کیرش رو کشید رو لبام. خیلی جدی بهم گفت: ایندفعه مثل آدم ساک میزنی و گرنه خودت میدونی من سگ بشم چی میشم. فهمیدی یا نه؟؟؟ با سرم اشاره کردم آره. کیرش رو کردم تو دهنم و شروع کردم ساک زدن. همه سعی مو کردم دندونام به کیرش نگیره. چند بار تا ته کرد تو دهنم که باعث شد عوق بزنم. فرزاد با شدت و سرعت تلمبه میزد و هم زمان دستاش سینه هام رو چنگ میزد. صدای آه و ناله های ندا و سمانه رو می تونستم تشخیص بدم. نمی دونم چند دقیقه شد که فرزاد داخلم ارضا شد و‌ بهم گفت: شیوا جونی الکی نبود این همه سرت دعواستو عجب کُس تنگی داری دختر. می دونستم زودتر کارتو میساختم. ‌دهن این شهرام سرویس... ‌باز شروع کردن خندیدن... بعدش جمشید اومد روم و  سریع کیرش رو کرد توی کُسم و شروع کرد تلمبه زدن،. ازم خواست تو چشاش نگاه کنم،. لبخند تحقیر آمیزی داشت. خیلی محکم تر و خشن تر از فرزاد تلمبه میزد. با حرص بهم  گفت: 80 میلیون بهم ضرر زدی. تا همون اندازه نکنمت ولت نمی کنم. اگه آدم بودی و جنده بازی در نمی آوردی ، الان اینجور زیرم نبودی... هر حرکت و حرفش بوی تحقیر میداد. بعد از گفتن حرفاش. خشن تر شد و محکم تر می کرد. صدای شالاپ شلوپ کیرش رو تو کُسم رو می شنیدم. وسط این محکم تلمبه زدناش تو دلم خالی شد و یه آه نا خواسته از دهنم اومد بیرون. فهمید که دارم تحریک میشم و گفت: از اولش که قیافتو دیدم فهمیدم دلت میخواد مثل سگ باهات برخورد بشه. خوب می دونم که عاشق اینجور دادنی... خشن تر و محکم تر شد. ‌دستام رو بردم دور گردنش حلقه کردم. ‌بازم نمی تونستم جلوی شهوتم مقاومت کنم. چشام رو بسته بودم و به بدنم قوس می دادم. بدنم رو با ریتم تلمبه زدنش هماهنگ کردمر‌ بعد از چند دقیقه اونم آبش رو ریخت داخل کُسم و ارضا شد. اینقدر من رو محکم بغل کرد موقع ارضا شدن که داشتم خفه میشدم. ‌من اونقدر تمرکز نداشتم که ارضا بشم. ازم جدا شد و رفت سیگارشو روشن کرد و رو نشست روی کاناپه. ‌درست کنار ندا که نشسته داشت رو کیر شهرام بالا و پایین میشد. اون ور تر رو نگاه کردم که کامران رو سمانه بود و داشت می کردش. اولین بارم بود که دادن یه زن دیگه رو می دیدم یا بهتر بگم دو تا. با شهرام چشم تو چشم شدم یه لحظه. ‌بهم اشاره کرد برم پیشش. بلند شدم رفتم سمتش و من رو نشوند کنارش. ندا بهم نگاه کرد و لبخند زد. حسابی عرق کرده بود.‌ شهرام دستش رو دور گردنم حلقه کرده بود و ندا شروع کرد با همون وضعیت با سینه هام بازی کردن. بعدش از رو کیر شهرام بلند شد و شهرام بهم فهموند من برم بشینم رو کیرش.‌ نشستم و با کمک دستاش بالا و پایین میشدم. ندا شروع کرد ازم لب گرفتن که فرزاد اومد دستش رو گرفت و بردش. خسته شده بودم. شهرام متوجه شد و من رو کشید رو سینه هاش و گفت: راحت باش. خودتو ول کن... من دیگه حرکتی نمی کردم و خود شهرام کیرش رو آروم تو کُسم عقب و جلو می کرد. جمشید اومد پشتم و گفت: اوف اوف خودش آمادش کرده. با دست زدن به سوراخ کونم فهمیدم منظورش چیه. اومدم خودم رو از رو سینه شهرام جدا کنم که محکم گرفتم و گفت: نترس بذار کارشو کنه. جوری میکنه دردت نیاد.‌ تن صدام از ترس رفت بالا و گفتم: نه شهرام. خواهش میکنم نذار. ‌تو رو خدا نه. طاقت ندارم. خواهش میکنم... ندا اومد سمتم و گفت: نترس عزیزم. یه کاری می کنم دردت نیاد و عادت کنی.‌ شهرام محکم گرفته بودم و اصلا نمی ذاشت حرکت کنم. ندا گفت: برات چربش میکنم و جمشید قول میده ایندفعه جوری بکنه که دردت نیاد عزیزم. یه چیز خنک روی سوراخ کونم حس کردم. فهمیدم ندا داره برام چربش میکنه و چند بار انگشتش رو کرد توش و درش آورد. جمشید زدش کنار و گفت: بسه بابا اینقدر سوسول بازی در نیارین... خیلی مست بود. کیرش رو دم سوراخ کونم حس کردم. طاقت درد کشیدن مثل اون سری رو نداشتم. اما ایندفعه یه هو نکرد تو. آروم آروم کیرش رو وارد کر. دردش زیاد بود اما قابل تحمل تر از اون شب که وحشیانه کرد.‌ تلمبه زدن کیر شهرام تو کسم آروم تر شده بود. جمشید بعد از چند دقیقه جلو و عقب کردنو  جا باز کردن ، دیگه کیرش رو تا ته کرد توی کونم. ‌دردش وحشتناک زیاد شد اما نگهش داشت و گفت: خودتو شل کن جنده تا عادت کنی...‌ شهرام گفت: خودتو شل کن عزیزم. نترس هیچی نیست. ‌فکر میکنی چند تا زن هستن که افتخار اینو داشته باشن که کیر دو تا جنتلمن رو تو کس و کونشون داشته باشن... هم زمان دو تا کیرشون رو تو کسم و کونم حس می کردم. درد کونم بهتر شده بود. جمشید راحت تر تلمبه میزد و کیرش رو کامل در می آورد و دوباره یه هو میرد تو. احساس خالی شدن و پر شدن پشت هم می کردم. شهرام کمتر می تونست تلمبه بزنه.‌ بدنم کامل بین بدناشون بود و جمشید از پشت با سینه هام بازی میکرد. ‌دستاش خشن و محکم بود. دیگه کامل عادت کرده بودم. اما اینقدر استرس و ترس بهم وار شده بود که دیگه تمرکزی برای تحریک شدن نداشتم. صدای سمانه رو شنیدم که گفت: اوه اوه اینجا رو. شیوا خانم رو ببین چه میکنه؟ هم زمان دوتایی سرویس میده... ( شیوا خانم رو شبیه همون اوایل که وارد مغازه شدم گفت )‌ با اینکه دیگه چیزی برای خجالت و حیا نبود اما نمی دونم چرا وقتی به وضعیتم فکر کردم خجالت کشیدم. این سری بازم دیر ارضا شدن. اول جمشید ارضا شد و بعدش شهرام. بدنم خشک شده بود و خسته بودم. شهرام آروم من رو بلند کرد و نشوند ریو کاناپه و گفت: ارضا نشدی؟؟؟ با تکون سرم فهموندم که نه. کامران اومد و گفت: من ارضاش میکنم. مگه من مُردم... شهرام بلند شد و کامران من رو چرخوند و دمر کرد. کوسن کاناپه رو گذاشت زیر شیکمم. فکر کردم میخواد از کون بکنه. اما از پشت کرد تو کُسم.‌ همه شون یه گوشه نشسته بودن. دو سه باری ارضا شده بودن و بازم من در نقش یه فیلم سکسی شدم براشون. کامران شدت تلمبه هاش رو بیشتر کرد و گفت: تا ارضا نشی منم نمیشم...‌ چشام رو بستم و تمرکز کردم. دوباره تونستم تحریک بشم. کامران هم دیر ارضا شد و با حس کرد آب گرمش تو کُسم ، تونستم ارضا بشم. فهمیدم که تحریک شدن و ارضا شدن من براشون خیلی مهمه و لذت خاصی ازش می برن. انرژی بلند شدن نداشتم. هر کسی یا رو تخت یا یه گوشه گرفت خوابید. ‌ندا برام یه پتو آورد و انداخت روم و گفت: بگیر بخواب عزیزم...
وقتی بیدار شدم غیر از ندا هیچ کس نبود. لبخند زد و گفت: چه عجب. ساعت خواب. پاشو ظهره خانم خانما... سرم کی سنگین بود و درد می کرد...
-بقیه کجان؟؟؟
+رفتن بابا. پاشو تنبل...
 بلند شدم و رفتم دوش گرفتم. بازم مثل سری قبل فهمیدم سوراخ کونم زخم شده و می سوزه اما نه به اون شدت... نمایشگاه شروع شد و حسابی سرمون شلوغ بود. کامران و جمشید هم دیگه نیومدن پیشمون و دیگه سکس گروهی و دسته جمعی نداشتیم. اما فرزاد و شهرام چند باری شبا می اومدن سر وقتم و باهام سکس داشتن. بعضی شبا هم می دیدیم سر وقت ندا و سمانه میرن. ما براشون کاملا در نقش جنده ها بودیم و خودشون رو با ما تخلیه می کردن...
 آخرین شبی که اونجا بودیم ،‌ شهرام گفت: شب آخر رو می خوام با خودت بگذرونم... داشت تو کُسم تلمبه میزد که به چشماش نگاه کردم و گفتم: شهرام یه چیزی می خوام بگم. ‌ازت خواهش می کنم وقتی که برگشتیم همه اینا رو تمومش کنیم و بذاری برم سر خونه زندگیم. ازت خواهش میکنم شهرام. به هیچ کس هیچی نمیگم و فکر میکنم همه اینا خواب بوده... نا خواسته گریم گرفت. ‌از این همه ضعیف بودنم که هر بار بیشتر من رو تحقیر می کنن و اما بازم می تونن من رو تحریکم کنن. از خودم متنفر بودم و نمی تونستم جلوی گریم رو بگیرم... شهرام تلمبه زدنش رو متوقف کرد و گفت: اگه اینجوری میخوای باشه. ‌وقتی برگشتیم یه حسابدار میارم.‌ راش بنداز و برو پی کارت. فقط امشب رو زهر تنمون نکن. بذار حالمو بکنم... زور خودم رو زدم گریه نکنم. لباش رو بوس کردم و گفتم: باشه هر چی تو بگی... سعی کردم بخندم و بیشتر بهش حال بدم. دمرم کرد و کیرش رو کرد تو کونم. با اینکه درد داشتم اما سعی کردم وانمود کنم که منم دارم لذت می برم. چند تا تملبه محکم زد و ارضا شد. بلند شد رفت رو تختش و خوابید...
 وقتی بلند شدم که برم حموم ، دیدم ندا تو تارکی رو تختش نشسته و داشته نگامون می کرده.‌ از کنارش که رد شدم مچ دستم رو گرفت... ‌بهش گفتم: چی شده ندا؟ چیکار داری؟؟؟  دقت کردم و دیدم داره گریه میکنه... با صدای بغض دار گفت: هیچی برو به کارت برس...
بلاخره برگشتیم ایران و برای سینا و خانوادش چند تا هدیه و سوغاتی گرفته بودم. همون شب اول برگشت به ایران ، خونه مادر سینا دعوت بودیم. سارا هم اونجا بود. سینا با خنده گفت: چه خبر؟ تعریف کن خانم نمایشگاه دار. خلاصه وار گفتم از جو نمایشگاه و چند تا قرارداد که بستیم و از چند تا جای تفریحی که رفته بودیم...
 جمع و جور کردیم که بریم شام رو آماده کنیم. ‌من رو میز آشپزخونه داشتم سالاد درست می کردم.‌ سارا اومد کنارم رو صندلی نشست و گفت: خب پس حسابی بهت خوش گذشته... لبخند زدم و گفتم: چه فایده جات خیلی خالی بود عزیزم... پوزخند معنی داری رو چهرش نشست و نگاه نافذی بهم کرد و گفت: مطمئنی جای من خالی بوده؟؟؟ از لحنش جا خوردم و گفتم: چطور مگه سارا جان؟ هر کسی از خداشه عزیزانش تو سفر باهاش باشن و تنها نباشه... همون حالت صورتش رو حفظ کرده بود و با همون خنده مرموز گفت: نه عزیزم. جای من اینجور جاها نیست. مطمئنم ندا و سمانه حسابی از تنهایی در آوردنت. مخصوصا ندا جون...
از این لحن سارا جا خورده بودم و گیج شده بودم. چند ثانیه طول کشید که متوجه بشم سارا هیچ وقت مغازه شهرام نیومده و اصلا از وجود کسایی به نام ندا و سمانه نباید خبر داشته باشه چه برسه به اینکه جوری اسماشون رو بیاره که انگار کامل می شناسشون...
-----------------------------------------------------
**روز سوم کار تو مغازه بود. یه جورایی یک فروشگاه بزرگ با تنوع جنس زیاد. من و سمانه باید همه قیمتا رو بلد می بودیم و آشنایی کامل با اجناس می داشتیم که بتونیم به مشتریا توضیح بدیم و معرفی کنیم. محسن یکی دیگه مثل ما که کارش همین بود , مسئول یاد دادن به ما شده بود. حسابی ذهنم خسته شده بود و محسن بهمون گفت: برای امروز بسه.  خودتون تو مغازه چرخ بزنین و جنسا رو دقیق تر نگاه کنین. داشتم جنسا رو نگاه می کردم که صدای صاحب مغازه رو شنیدم. فقط یه بار دیده بودمش. از اول طرف حسابمون فرزاد بود. فضولیم گل کرد و رفتم سمت در ورودی. دیدم داره با خوش رویی خیلی زیاد که اصلا بهش نمیاد با یه خانوم و آقا احوال پرسی میکنه. چه احترامی بهشون میذاره و دعوتشون میکنه تو دفتر مخصوص خودش. سمانه گفت: اینا کی هستن که این همه تحویلشون میگره. محسن از پشت بهمون نزدیک شد و گفت: آقا سینا از دوستان خیلی نزدیک آقا شهرام هستن و خیلی خیلی بهشون محبت داره. به عبارتی بهترین دوست خانوادگیش هستن. اون خانوم هم شیوا خانوم که همسر آقا سینا هستن. سمانه گفت: به این آقا شهرام نمی خورد این قدر خوش اخلاق باشه. محسن با خنده گفت: نه اینجورا هم نیست. آقا شهرام تو کار یکمی جدیه وگرنه خیلی مرد خوب و با معرفتیه. همین آقا سینا رو اینقدر هوای زندگیشو داره که حد نداره... 
از صحبتای محسن اعصابم خورد شده بود. چقدر اون زن و شوهره با هم جور بودن. سینا خوشتیپ بود حسابی و زنش یه تیکه جواهر بود. چقدر خوشحال و شاد بودن. بایدم باشن. هیچی از غم دنیا نمی فهمن و یه خرپولی مثل شهرام هواشونو داره. به اون زنه حسابی حسودیم شد. شهرام حتما حسابی براشون جانماز آب میکشه و قبولش دارن. خبر ندارن چه آدمیه. فرزاد به من و سمانه رسونده بود که باید جور دیگه به خودش و شهرام سرویس بدیم. من و سمانه جفتمون دو سال پشت کنکور بودیم و امسال کرج قبول شده بودیم. سمانه  اوضاع رو به راهی نداشت و حسابی افسرده بود. نامزدش بعد از 3 سال رابطه و عشق و حال باهاش , زده بود زیر همه چی و با یکی دیگه ازدواج کرده بود. سمانه که حسابی افسرده اون نامردی نامزدش بود تصمیم گرفت که اینکارو بکنه. البته مسائل مالی برای اونم مهم بود. تکلیف یه آدم بدبخت که تو یه خانواده بی پول و فقیر بزرگ شده بود هم مشخص بود. چند باری با یه پسره تو کوچمون از عقب سکس داشتم اما هنوز دختر بودم. پیشنهاد فرزاد برای اینکه دختریم رو برداره اینقدر بود که راضی بشم. تا آخر دانشگاه اینجا می موندم و هم از حقوق اینجا زندگیم و مخارجم رو می گذرونم و هم کمی پول پس انداز می کردم. جفتمون تصمیم گرفتیم تا آخر دانشگاه این روال رو داشته باشیم و بعدش با پولای پس اندازمون بریم خارج و برای همیشه خلاص شیم از این مملکت...
 خوب متوجه شده بودم که شهرام و فرزاد چقدر محافظه کار و نگران آبروشون هستن. برای همین دوست ندارن هر بار با یکی باشن و مهم تر اینکه ظاهرا دست به جیبشون خوب بود. یه مشت آدم خرپول که برای عیاشی و خوش گذرونی ، هر خرجی می کنن...
چند ماهی گذشت. من و سمانه کاملا در اختیار شهرام و فرزاد بودیم. وقتی دیدن که حسابی پایه هستیم و قابل اعتماد ، خودشون برامون یه آپارتمان کرایه کردن. البته پاتوق و مکان خودشون هم بود. از بعضی خواسته هاشون مشخص بود که این روال تکراری با ما بودن رو خیلی دوست ندارن و دنبال هیجان و تنوع هستن. از من و سمانه می خواستن لختی براشون برقصیم و یه بار ازمون خواستن لز کنیم جلوشون. اوایل خیلی با این دو وریی و کثافت بودنشون مشکل داشتم. اما کم کم برام بی اهمیت شد و فقط به پول فکر می کردم. سمانه هم کم کم از اون دوران افسردگی در اومد و می گفت: حالا که در اختیارشون هستیم و پولشو می گیریم, چرا حالشو نبریم. مگه ما چمونه. با این منطقا ، این شرایط رو توجیه می کردیم و خودمون رو قانع می کردیم. حتی اولین باری که مارو بردن اون مهمونی های معروفشون ، سمانه اعتراض کرد که طرف حساب فقط خودشون هستن و با کس دیگه نمی خوابیم. فرزاد گفت: قبول کنین و به جاش پولشو بگیرین... مهمونیا برای من خیلی خوب بود چون جوری به مردای دیگه حال می دادم که بهم شماره می دادن و بعدا یواشکی و تنهایی میرفتم پیششون و حسابی جیبشون رو خالی میکردم. البته ذره ای از هیچ کدوم لذت نمی بردم و فقط به پول بیشتر و زودتر خلاص شدن فکر می کردم. یک بار شهرام فهمیده بود و اومد اینقدر من رو کتک زد که تا دو هفته نمیشد برم بیرون. از اون به بعد دیگه جرات زیر آبی نداشتم...
یه شب که شهرام و فرزاد اومده بودن خونه که با ما باشن ، بساط مشروب رو براشون آوردم و فرزاد یه سی دی سوپر داد دست سمانه که بذاره. از تی وی داشت فیلم سکسی پخش میشد و ما مشروب می خوردیم و نگاش می کردیم. یه جا از فیلم یه زنه بود که موهای مشکی و چشم و ابروی مشکی خیلی قشنگی داشت و مدل موهای لخت و بلندش هم خیلی قشنگ بود و اندامش هم که حرف نداشت. یه مرده رو مبل نشسته بود و داشت براش عشوه گری می کرد و آروم لباساشو در می  آورد. فرزاد رو کرد به شهرام و گفت: اینجا رو باش ، اگه گفتی این و دیدم یاد کی افتادم؟؟؟  شهرام دقتش رو بیشتر کرد رو دختره. با خنده گفت: خفه شو ببینم. فکر کردنشم برا خودمه...
 سمانه پرسید مگه شبیه کیه که اینجوری جفتتون سریع یادش افتادین...  فرازد با خنده گفت: شبیه شیوا جون معشوقه شهرام خان. البته خودش خبر نداره... شهرام با اخم نگاش کرد و خوشش نیومد از اینکه اسمشو جلوی ما برده... پیش خودم گفتم چقدر این اسم آشناست. همینطور داشتم سرچ می کردم تو مغزم که سمانه گفت: آهان راست میگن چقدر شبیه شه. منم دو زاریم افتاد که منظورشون شیوا زن دوست شهرام هستش. با دقت نگاه کردم و دیدم آره چقدر صورت این هنرپیشه پورن شبیه همون زنس. به شهرام دقت کردم و دیدم با چه ولعی داره  زنه رو نگاه میکنه تو تی وی. به خودم جرات دادم و با شوخی گفتم: پس حسابی تو نخ طرفیا. الان فکر میکنی خودشه آره؟؟؟ شهرام گفت: اون خیلی سر تر از اینه. حرف ندراه... با حرص و ولع بیشتر دست منو گرفت سمت خودش و گفت: هر کاری اون میکنه تو هم بکن... بلند شدم براش با رقص ملایم لخت شدم و مثل همون دختره شلوار و شورتشو در آوردم و براش ساک زدم و بعدش نشستم رو کیرش و خودم بالا و پایین شدم تا اینکه آبش اومد. تو تمام این مراحل شهرام چشمش به تی وی بود...
از اون شب دیگه گه گاه حرف شیوا رو می زدن و ما فهیدیم جفتشون حسابی تو کفشن اما زنی نیست که پا بده باشه و بشه مخش رو زد. شهرام یه سری تو تعریفاش از شیوا ، خوشحال بود و گفت: یه روزنه هایی باز شده. شیوا جون ما انگاری بچه دار نمیشه و چند بار عمل کرده و نتیجه نگرفته. آق شوهرشم حسابی خورده تو ذوقشو رابطشون حسابی کم رنگ شده... فرزاد با حالت مرموز و خاصی گفت: دیگه طعمه آمادس شهرام. بپر بگیرش تا لیز نخورده...
هر اتفاقی که بین شهرام و شیوا می افتاد رو برامون می گفتن. از اینکه اینقدر سخت میتونه به شیوا برسه خوشحال بود. عاشق این چالش و هیجان بود و می گفت: اینجوری حالش بیشتره... شهرام و فرزاد عاشق بازی بودن و این براشون یه بازی جدید بود. هم دلم برای شیوا می سوخت و هم حس خوبی داشتم وقتی فهمیدم که به اون خوشبتی ای که فکر می کردم نیست. مراحل نزدیک شدن شهرام به شیوا هر بار پیشرفت بیشتری داشت و با ذوق و شوق بیشتری می گفت. حتی پیش کامران و جمشید و یکی دوتا دیگه از دوستاشون از شیوا می گفتن و هیجان این بازی رو با همه تقسیم می کردن. عسکای شیوا رو بهم هم نشون می دادن و حرفای وقیحانه در موردش میزدن. یه بار جمشید گفت: کردن این زنای شوهر دار یه کیف دیگه ای داره. مخصوصا این شیوا که چقدر تیکه هستش کثافت... راست می گفت. شیوا خیلی خیلی خوشگل و خوش اندام بود و از همه ما سر تر بود. بلاخره شهرام دلشو زده بود به دریا و تا مرز کردن شیوا یه بار پیش رفته بود. یه شب که حسابی همه شون مست بودن ، جریان تجاوز نیمه کاره شو برای همه تعریف. جمشید معتقد بود که نهایتا شیوا خودش با زبون خوش نمیده. سر این با شهرام شرط بست. دیگه بیشتر از اونی که به شیوا حسادت کنم ، دلم براش میسوخت. چون خبر نداشت چه جریانی پشت سرشه و چه نقشه ای براش دارن. حتی چند بار پیش خودم گفتم کاش جرات اینو داشتم که برم بهش حقیقت رو بگم اما حتما ایندفعه شهرام منو می کشت...
بلاخره شهرام موفق شده بود و شیوا کامل به دام افتاد...  ریز به ریز کردن شیوا برای اولین بار رو برامون تعریف کرد. شهرام می گفت که شیوا حشری ترین زنی هستش که تو عمرش دیده و رو نمی کرده. ( البته بعدا این به خودمم ثابت شد که شیوا بر خلاف امیال روحیش امیال جنسی خیلی قوی ای داره ). وقتی اولین بار برای قسمت حسابداری اومد تو مغازه ، سمانه اومد کنارم و گفت: حالا که پاشو گذاشته اینجا دیگه کارش تمومه و راه برگشتی نداره... راست هم می گفت. به دستور شهرام ما حق هیچ رفتار و برخورد تابلویی نداشتیم و باید به شیوا به شدت مثل خود فرزاد و شهرام احترام می ذاشتیم. هم اینکه جزیی از بازیشون بود و هم اینکه هنوز می خواستن بیشتر اعتمادش رو جلب کنن... همین جلب اعتماد باعث شد موفق بشن شیوا رو ببرن توی یکی از مهمونی های مخصوص شون و بِدنش دست کامران و جمشید. که حسابی بهش صدمه زدن و میشه گفت بهش تجاوز کردن. بعدا فهمیدم به هر حال برنامه این بوده که اونجوری باهاش برخورد کنن و یه جورایی لهش کنن که هم ازش مدرک بگیرن و هم ازش زهر چشم. من اون شب به خاطر مریضی مادرم رفته بودم شهرستان و نبودم. فرداش که اومدم سمانه همه چی رو برام تعریف کرد. همیشه فکر می کردم سمانه هم مثل من تا حدی به شیوا حسودی میکنه و ازش خوشش نمیاد. تازه شدید تر از من. اما وقتی وسط تعریفاش بغض کرد ، بیشتر عمق بلایی که سر شیوا آورده بودن رو درک کردم...
اولین مکالمه من با شیوا خیلی خوب نبود. مجبور شدم کمی تهدیدش کنم. البته به خاطر خودش. چون از فشار این اتفاقا کنترل رو رفتار و اعمالش نداشت و مشخص نبود چه کاری دست خودش میده. ترسیدم بلای بدتر سرش بیارن. کم کم بهش نزدیک تر شدم. چهره معصوم و زیبا. تن صداش دلنشین و سکسی بود. من که هم جنسش بودم دوست داشتم برام حرف بزنه همش. هیچی کم نداشت. همه اندامش عالی بود و بدون نقص. ذاتا یه آدم ساده و مهربون که دوست داشت خوب باشه و روحیاتش این دنیای کثیف رو تحمل نمی کرد اما نکته مهمی که دربارش بود اینکه به شدت طبع جنسی گرمی داشت. نقطه ضعف بزرگش همین بود که میشد در هر شرایطی تحریکش کرد...
وقتی که تو حموم باهاش تنها بودم و تو چشماش مخلوط استرس و شهوت رو دیدم نمی دونم چرا هم دلم براش سوخت و هم ازش بیشتر خوشم اومد. من هیچ وقت با لز کردن با سمانه لذت خاصی نمی بردم و فقط به اجبار بود. اما همه اون عشق بازی که باهاش تو حموم کردم و بعدش جلوی جمع به نظرم واقعی اومد و یه جورایی حس کردم عاشقش شدم. شب آخر تو ترکیه دیدم و شنیدم که برای نجات زندگیش داره به شهرام التماس میکنه. شهرام برش گردوند و با بی رحمی از کون کردش و بهش قول داد دیگه تمومه. من نا خواسته گریم گرفت. چون خوب می دونستم که این وعده شهرام الکیه و حالا حالا ها برای شیوا نقشه داره...
چند روزی بود که از ترکیه اومده بودیم. چهره شیوا همش پر از استرس و التهاب بود. تو یه فرصت که وقت شد و سرمون خلوت بود رفتم اتاقش و بهش گفتم: چی شده شیوا چته؟؟؟ شیوا گفت: ندا تو رو خدا یه سوال ازت بپرسم جواب میدی؟؟؟ بهش گفتم: شیوا جون من که این مدت اخیر همیشه باهات صادق بودم و دلیلی برای دروغ ندارم.راحت باش و سوالتو بپرس... با کمی مکث گفت: تو این مغازه اون سه تای دیگه هم خبر دارن از ما؟؟؟ ( منظورش از سه تای دیگه محسن و حمید بود و خانوم مرادی). بهش جواب دادم که نه اصلا خبر ندارن. محسن و خانوم مرادی که از قدیمی های اینجا هستن و جفتشون اینقدر منظم و خشک و کاری هستن که از نظر کاری برای شهرام خیلی ارزش دارن. اون پسره حمید هم که کلا دنبال دختر بازی و قرتی بازی خودشه و اصلا کسی بهش اعتماد نداره...  شیوا گفت: مطمئنی ندا؟ یعنی شک هم نبردن؟؟؟  تو جوابش گفتم: شک که اون حمید یه شکایی برده که بین ما و شهرام فرزاد خبرایی هست اما در حد حدس زدن. از جزییات خبر نداره و تازه چون تو مدت نبودن ما کم کاری کرده و جیم بوده دارن می ندازنش بیرون. حالا چطور شده اینقدر حساس شدی و اینا رو میپرسی؟؟؟ اتفاقی افتاده به من بگو شیوا...  با یکمی مِن و مِن کردن ، بهم جریان اون جمله های طعنه آمیز و مشکوک خواهر شوهرش رو گفت. تا حدودی برای منم عجیب بود. چون مطمئن بودم من و سمانه غیر از سینا هیچ کسی از خانوادش رو ندیده بودیم. با این حال سعی کردم خودم رو خونسرد بگیرم و بهش گفتم: الکی ذهنتو درگیر نکن. شهرام و سینا و خانوادش خیلی نزدیکن و از همه چی هم خبر دارن. خب اینکه اسم ما رو بدونن چیز عجیبی نیست. حساس شدی و اینقدر فکرتو درگیر نکن... بعد از اینکه کمی آرومش کردم ، بهم گفت قراره یه حسابدار جدید بیارن و برای همیشه رابطش با شهرام کات بشه و برگرده روال عادی زندگیش و حتی تصمیم داره درمان نازایی رو دوباره شروع کنه. دلم نیومد با گفتن اینکه شهرام آدم بد قول و عوضی ای هستش دلش رو بشکونم و این دلخوشی رو ازش بگیرم. براش آرزوی موفقیت کردم و گفتم امیدوارم زودتر به هر چی میخوای برسی و با دلی گرفته ازش جدا شدم...
چند روز به همین منوال گذشت و خیلی سعی کردم جلوی اصرار های شیوا برای عملی کردن قولی که شهرام بهش داده رو بگیرم. چون می ترسیدم باهاش لج کنه و بلایی سرش بیاره. به شیوا می گفتم صبور باش و عجله نکن. اگه قول داده بلاخره یکی رو میاره و اونم همچنان امیدوار که بلاخره از این منجلاب خلاص میشه. یه روز که حسابی چند تا مشتری مخم رو خرده بودن و خسته شده بودم رفتم پیش شیوا که قهوه بخوریم. تازه نشسته بودم که در اتاقش باز شد و شهرام و یک پسره وارد شدن. شهرام رو کرد به شیوا و گفت: ایشون آقا ناصر هستن و قراره حسابدار جدید بشن. از فردا میان پیش شما و حسابی کار و یادشون بده  تا راه بیفتن کمکشون کن و چیزی رو از قلم ننداز... بعدش هم شیوا رو به اون پسره معرفی کرد و رفتن. شیوا یه نفس راحت کشید و گفت: وای خدا باورم نمیشه دارم از اینجا خلاص میشم. شهرام واقعا میخواد ولم کنه... خیلی برام عجیب بود این حرکت شهرام. باورم نمیشد که داره از شیوا به این راحتی می گذره و ولش میکنه. سمانه بهم گفت: اینقدر کاراگاه بازی در نیار و شک نکن. این دختره شیوا کلا دردسره و تکلیف خودشو نداره. یه بار شبیه جنده ها میشه و آمادگی اینو داره که به کل مردای شهر بده و یه بار دیگه میشینه همش گریه میکنه و رو مخه. برای همین شهرام از خیرش گذشته و تا حالا هم کم باهاش حال نکرده... حرفای سمانه یکمی برام قانع کننده بود و دلیلی شد که بازم به شیوا از شک و تردیدم چیزی نگم. اما ته دلم هنوز باور نداشتم که این واقعی باشه...
شیوا با انرژی و انگیزه به اون پسره داشت کار رو یاد می داد. پیش من همش از خنگی پسره و دیر گرفتن مواردی که بهش میگفت ، حرف می زد. یه روز سمانه بهم گفت بیا یه کار مهم باهات دارم و منو برد تو انباری... بهم گفت: فرزاد برات یه ماموریت جدید داره و بهم گفته راضیت کنم که به خوبی انجامش بدی... گفتم: خب چی بگو بدونم؟؟؟ گفت: یه برنامه برای شیوا دارن و لازمه تو راضیش کنی که با میل خودش و بی دردسر انجامش بده... با حرص به سمانه گفتم: باز چه بازی ای برای این طفلک می خوان پیاده کنن آخه؟ مگه قرار نیست بذارن بره پی زنگیش؟؟؟ سمانه گفت: آره قراره بره برای همیشه. اما این آخریه و می خوان بی فیض آخر نره...  برام کامل شرح داد که چیکار کنم...
حسابی دو دل بودم و رفتم پیش شهرام و بهش گفتم: واقعا این آخریه و مطمئنی که از من سو استفاده نمی کنین؟؟؟ شهرام گفت: لازم نکرده نگران باشی. خودت میشناسی دوستام رو. همشون تو کف شیوا هستن. تا یه بار نکنن ول کن نیستن. اینجوری خودشم راحت تره و دیگه کسی دنبالش نیست. تو فقط راضیش کن و بگو مثل آدم باشه و لج نکنه و آبروی منو نبره... حدودا حرفای شهرام رو باور کردم. رفتم پیش شیوا. داشت وسایلشو جمع میکرد که بره خونه. بهش گفتم: یه موردی هست شیوا می خوام بهت بگم... از قیافم فهمیده بود ناراحتم. گفت: چی شده؟؟؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: این کثافتا درسته که قراره بذارن بری اما تا یه بار آخر باهات حال نکنن نمی ذارن و برات برنامه دارن. چشماش غمگین شد و با ناراحتی گفت: چی شده ندا باز چه نقشه ای برام دارن؟؟؟ بهش گفتم: قراره با چند تا از دوستاشون که ازت کلی پیششون حرف زدن و قول دادن باهاشون باشی ،  یه بار بگذرونی. فقط مشکل اینجاست که قراره با همه شون یه جا باشی. چون می خوان دهن همشون رو ببندن و بعدش ولت کنن که خلاص شی... شیوا حسابی رفت تو فکر و هیچی نگفت. بهش گفتم: خب شیوا یه چیزی بگو... بغض کرده بود و بهم گفت: آخه چیکار کنم؟ تو بهم چیکار کنم ندا؟؟؟ کامل گریش گرفت و گفت: چرا دست از سرم بر نمی دارن...
دلم براش خیلی سوخت. سعی کردم آرومش کنم و گفتم: بهت قول میدم این آخریش باشه و تموم. فقط قول بده که راه بیایی و کاری نکنی که  بهت صدمه بزنن. یه بار دیگه تحمل کن و خلاص... با هزار بدبختی قانعش کردم انجامش بده و به شهرام پیام دادم اوکیه. شهرام در جوابم گفت: فردا عصر اومد مغازه ببرینش خونه خودتون...
به شیوا گفتم به خودش برسه و تر تمیز باشه و آماده. وقتی اومد ، من و سمانه بردیمش خونه خودمون و بار اولی بود که می اومد اینجا. دلم همش شور می زد و به سمانه گفتم. سمانه تو جواب گفت: ای بابا کشتی منو. خب میان میکننش و میرن دیگه. مگه قراره سرشو ببرن که اینجوری میکنی... سمانه شیوا رو حسابی آرایش کرد و خوشگلش کرد. یه تاپ و شلوار سکسی هم تنش کرد و آمادش کرد. چقدر خوشگل تر و ناز تر شده بود. استرس داشت و چهرش موج میزد که تو دلش آشوبه. زنگ خونه رو زدن و من خودم در و باز کردم. شهرام و جمشید و سه تا دیگه که قبلا تو مهمونیا دیده بودمشون وارد شدن. از فرزاد و البته کامران خبری نبود که برام عجیب اومد. مگه میشه وداع آخر با شیوا باشه و نباشن؟! به هر حال وارد شدن و احوال پرسی مسخره و حال به هم زن همیشگی این جور مجالس. نشستن و من و سمانه ازشون پذیرایی کردیم. شهرام شیوا رو آورد تو آشپزخونه و بهش گفت: این شب آخری رو یه حال حسابی و اساسی به دوستام میدی و همین امشب کارمون با هم تمومه. فقط به شرطی که خراب نکنی و پا به پاشون بهشون حال بدی... بعدش شیوا رو برد تو هال نشوند کنار خودش و شروع کرد ازش تعریف کردن. چند بار با شیوا چشم تو چشم شدم و استرس تو وجودش رو متوجه شدم. سعی کردم با نگاهم بهش آرامش بدم و بگم چیزی نیست نگران نباش تموم میشه... همگی چند پیک مشروب خورده بودن. گرم شده بودن. جمشید رفت سمت شیوا و بلندش کرد و به من گفت: آهنگ بذار یکمی با شیوا جون برقصیم. با حرص یه آهنگ مسخره گذاشتم. دستای شیوا رو گرفته بود و مجبورش به رقص کرد. اعصابم خورد شده بود و طاقت دیدن شیوا رو تو بغل اون کثافت نداشتم. رفتم تو آشپزخونه. سمانه بهم گفت: یه چیزی دقت کردی؟؟؟ اصلا با من و تو کاری ندارن؟؟؟ نکته ای که سمانه اشاره کرد برای منم عجیب اومد. سابقه نداشته تو این جور جمع ها طرف من و سمانه نیان. با تعجب به سمانه نگاه کردم و گفتم: به خدا یه چیزی این وسط میلنگه. یه چیزی درست نیست سمانه... سمانه با تردید گفت: به فرزاد اس ام اس دادم گفتم کجایی. جواب داده که نمی تونم بیام...  بهش گفتم: آره برا منم عجیب بود که اون و کامران نیومدن...
برگشتم تو هال و طاقت اینکه ندونم چیکارش می کنن هم نداشتم. جمشید و اون سه تای دیگه شیوا رو نشونده بودن رو مبل سه نفره و مثل یه گوشت قربونی به جونشن افتاده بودن. هر کدوم دستش یه جا بود. شهرام خونسرد پاش و رو پاش انداخته بود و فقط داشت نگاه می کرد. دقت کردم و متوجه شم که باهاش شدید برخورد نمی کنن و اذیتش نمیکنن. سمانه اومد آروم در گوشم گفت: میخوان هر جور شده تحریکش کنن. بهش گفتم: فعلا که ترسیده و فکر نکنم موفق بشن. سمانه با پوزخند گفت: من اینجوری فکر نمی کنم. من میرم تو اتاق .کاری داشتی صدام کن. حوصله این کثافتا رو ندارم... از دیدن شیوا که اینجور بین این گرگای کثیف گیر کرده بود عصبی شده بودم. از طرفی می خواستم باشم که اگه باز جمشید عوضی شد و خواست اذیتش کنه ، نذارم. شیوا رو کامل لختش کرده بودن و خودشونم لخت شده بودن. پاهام خسته شده بود. رفتم نشستم. یکیشون پاهای شیوا رو از هم باز کرده بود و داشت کُسشو می خورد. دو تای دیگه داشتن سینه هاشو می خوردن و جمشید مثل همیشه بالاسرش بود و ازش خواست که براش ساک بزنه. سمانه راست میگفت. چون صدای شیوا بلند شد و موفق شدن که تحریکش کنن. چشاش رو بسته بود و صدای نفسش بالا رفته بود. همونی که کسشو میخورد ، بلند شد و کیرش و کرد تو کُس شیوا. صدای آه شیوا بلند تر شد و اون دو تا با ولع بیشتر با سینه هاش بازی می کردن. شیوا وقتی سکسی و داغ میشد صد برابر جذاب تر میشد. نگاه شهرام و رو خودم حس کردم و لبخند مسخرش. از اینکه فهمیده بود من دارم ناخواسته لبامو محکم به هم می مالونم و از دیدن این که شیوا بین چهار تا مرده لذت می برم. منم تحریک شده بودم. نوبتی جاشونو عوض می کردن. بعد از چندین دقیقه شیوا رو برش گردوندن و یکیشون با سوراخ کونش به ملایمت شروع کرد ور رفتن و چربش کرد. با انگشتاش سعی کرد جاش رو باز کنه که درد نکشه. نمی دونم شیوا واقعا حواسش نبود یا روش نمیشد که به من نگاه کنه. من چند متریش بودم و یه بارم نگاش به من نیفتاد. بلاخره به آرومی و آهسته که اذیت نشه اون یارو کیرشو کرد تو کون شیوا و شروع کرد تلمبه زدن. شیوا رو برش گردوندن. یکیشون خوابید و شیوا رو نشوندن رو کیرش و یکی دیگه از پشت کیرش رو کرد تو کون شیوا. دو تایی شروع کردن هم زمان شیوا رو کردن. شیوا چشاش هنوز بسته بود و تو اوج لذت بود. هیچ زنی نبود که جلوی این همه ور رفتن بتونه مقاومت کنه چه برسه شیوا. جمشید به شیوا گفت: میخوام تو دهنت ارضا شم و باید همه آبمو بخوری و کثافت کاری راه نندازی. شروع کرد تو دهنش تلمبه زدن و اون دو تا همچنان داشتن از کس و کون می کردنش. جمشید تو دهن شیوا ارضا شد و شیوا مشخص بود یکمشو خورد و یکمشو عوق زده و دور دهنش ریخت. اون یکی هم رفت تو دهن و صورت شیوا ارضا شد. سمانه از اتاق اومد بیرون و به شیوا نگاه کرد و با لبخند خاصی بهم رسوند منظورشو... (که بلاخره شیوا رو تحریک کردن و خودش هم پایه شده) حالا اون دو تای دیگه داشتن محکم و وحشیانه شیوا رو می کردن. جمشید دوباره کیرشو کرده بود تو دهن شیوا. صدای آه و ناله شیوا بلند تر شده بود و با صدای کرده شدنش مخلوط شده بود. شهرام راست میگفت. شیوا خیلی خیلی بهتر و سکسی تر از اون هنرپیشه پورن بود...
شهرام بلند شد و رفت سمت در اصلی آپارتمان. روم رو کردم سمت سمانه که بگم مگه در زدن که شهرام خیلی آهسته در و باز کرد و یه خانوم خیلی شیک پوش که عینک آفتابی رو چشماش بود وارد شد. از تیپش و ظاهرش نمی خورد مثل ماها اینکاره باشه. با سکوت کامل وارد شد و هیچ کدوم از اون مردا اصلا انگار نه انگار. جمشید که کیرش تو دهن شیوا بود رو به شهرام کرد و چشمک زد. زنه رفت جایی که شهرام نشسته بود نشست. شهرام براش یه سیگار روشن کرد. من اومدم حرف بزنم که شهرام بهم فهموند ساکت باشم. سمانه بهم اشاره کرد بریم تو آشپزخونه. بهم گفت: این کیه؟؟؟  گفتم: نمی دونم و تازه نصف صورتشو اون عینک پوشونده و اصلا معلوم نیست کی هست و اینجا چه غلطی میکنه...
از این شرایط اصلا خوشم نمی اومد. یه غریبه یه هو وسط این اواضع پاشده بدون سر و صدا اومده و نشسته داره منظره کرده شدن شیوا توسط 4 تا مرد رو نگاه میکنه. برگشتم تو هال. شیوا هنوز چشماش رو بسته بود و صدای آه و نالش خونه رو برداشته بود. اون دو تا با سرعت تو کُس و کونش تلمبه می زدن. از لرزش بدن شیوا و محکم بغل کردن اونی که روش خوابیده بود فهمیدم ارضا شده. بعدش هم اون دوتا خودشونو خالی کردن و شیوا رو رها کردن رو مبل...
 شیوا به پهلو خودش رو مچاله کرده بود. مشخص بود حالا که ارضا شده از وضعیتی که توش هست خجالت میکشه و ترجیح میده چشماشو باز نکنه. اون زنه که هنوز شیوا متوجه حضورش نبود شروع کرد دست زدن. سمانه اومد کنار اون زنه و و رو به شهرام گفت: میشه بگی چه خبره دقیقا و ایشون کی هستن؟؟؟ زنه همزمان با برداشتن عینکش گفت: چرا که نشه عزیزم ، من سارا هستم...   قبل از اینکه ذهنم آنالیز کنه سارا کیه ، مطمئن بودم یه جایی این چهره رو دیدم...
سرم چرخید سمت شیوا که مثل برق گرفته ها از جاش بلند شد و چشاش رو باز کرد. قیافش جوری شده بود که انگار سکته کرده. لباش شروع کردن لرزیدن. اما توان هیچ تکلمی نداشت. نا خواسته خواست بلند شه که جمشید محکم نشوندش سر جاش. شیوا دستاش رو گرفت جلوی سینه هاش و پاهاش رو جمع کرد که کمتر بدن تمام لختش دیده بشه. جدا از لرزش لباش ، بدنش هم به لرزش افتاد. من و سمانه گیج و هنگ بودیم که چه خبره. اون زنه که خودش رو سارا معرفی کرده بود با خنده و خونسردی هر چی بیشتر رو به شیوا کرد و گفت: چه با نجابت چه با حیا. میبینین همگی؟ چه عروس با حیایی داریم. خودشو جمع کرده یه وقت زن داداشش لخت نبینش. روشو به همه ما چرخوند و گفت: به این میگن یک عروس نجیب و با حیا. با تمسخر شروع کرد دوباره دست زدن و خندیدن...
برای یه لحظه چشام سیاهی رفت و سرم سوت کشید. حالا تازه فهمیده بودم چه خبره و چه نقشه ای برای شیوا کشیده بودن. اولین نفری که با عصبانیت نگاش کردم سمانه بود. با قیافه جا خودره و نگران گفت: ندا به خدا خبر نداشتم. به خدا باور کن همونی رو که فرزاد بهم گفته بود بهت گفتم ( فرزاد با سمانه کمی دوستی غیر از رابطه سکس داشتن. حالا فهمیدم از اینکه روش نمیشد با سمانه چشم تو چشم بشه نیومده بود و سمانه راست می گفت و از چیزی خبر نداشت)... سارا رو کرد بهمون و گفت: دعوا نکنین دخترا. اتفاقی نیفتاده. دور همی از یه فیلم خیلی زیبا و جذاب دیدن کردیم و لذت بردیم. اونم به صورت زنده و مستقیم... همگی شون شروع کردن خندین. شیوا هنوز هنگ بود و همچنان نمی تونست حرف بزنه و اشک بود که از چشماش سرازیر شده بود. ‌سریع یه مانتو از جالباسی برداشتم که ببرم سمتش و بندازم روش. جمشید دستم رو گرفت و گفت: چه غلطا ، بشین سر جات دختر. از اینجا به بعد ربطی به تو نداره... از عصبانیت داشتم منفجر میشدم و طاقت دیدن این حال شیوا رو نداشتم. محکم زدم تو گوش جمشید. کشیده من رو با یک کشیده ده برابر محکم تر جواب داد و یه مشت زد تو دلم که از درد داشتم می مردم. پشت بندش شهرام اومد سمتم و گفت: رفیق منو میزنی جنده کثافت... لگد بارونم کرد. همینجوری بی رحمانه و با نهایت زورش لگد بود که به سمت شیکم و کمرم و پهلوم میزد. سمانه گریه کنان خودشو انداخت روم و گفت: بسه ولش کنین... حتی سری قبل که من رو اون همه زد گریم نگرفت. اما ایندفعه گریم گرفته بود. از ناراحتی داشتم منفجر می شدم. هم از نامردی ای که درحق شیوا کرده بودن و هم از درد...
شهرام عصبانی شده بود و رو کرد به اون مردا و گفت: بچه ها عشق و حال بسه. بقیش خصوصیه و به سلامت... همشون لبساشونو پوشیدن رفتن  به غیر جمشید که گفت: تا شما صحبت کنین من یه دوش بگیرم... با پر رویی هر چی بیشتر رفت حموم دوش بگیره. شیوا همون جوری مچاله شده و نشسته رو به روی سارا و شهرام. بی صدا اشک می ریخت. دنده هام و شیکمم درد می کرد و لبام هم خونی شده بود. سمانه گریه کنان همش می خواست مطمئن بشه چیز خاصیم نشده. شهرام رو کرد به سمانه و گفت: خفه شو پاشو این جنده رو جمعش کن. هیچی نیست داره فیلم بازی میکنه... سمانه کمک کرد و به سختی بلندم کرد و بردم نشوندم گوشه هال که تکیه بدم به دیوار...
سارا به شیوا گفت: خب شیوا خانم من منتظرما. تصمیم نداری احیانا حرفی بزنی؟ با تو ام شیوا من و نگاه کن میگم... شیوا همه بدنش به لرزه افتاده بود و به سختی سرش رو بالا آورد و به سارا نگاه کرد. بعد از چند دقیقه موفق شد حرف بزنه. با کلی مِن و مِن کردن و بغض سنگین و صدای لرزون گفت: چی بگم؟؟؟ سارا خنده بلند و اعصاب خورد کنی کرد و گفت: میبینی شهرام. میگه چی بگم؟؟؟ یه هو جدی شد و گفت: اوکی هیچی نگی بهتره. گفتنیا رو خودم دقیق دیدم. راستشو بخوای حوصله توجیه های احتمالی و چرت و پرتاتو ندارم. به هر حال اومده بودم از نزدیک هنرنمایی عروس گلمون رو ببینم و دیگه کاری ندارم. رفت سمت شیوا و در گوشش یه چیزی گفت و بعدش رفت...
مثل روز روشن بود همه اینا نقشه بود و یک فیلم از پیش تعیین شده. معلوم نبود چی از جون شیوا می خواستن و از من و سمانه برای گول زدنش استفاده کرده بودن. تو عمرم دلم برای کسی این همه نسوخته بود حتی خودم. سارا بدون خدافظی از خونه رفت بیرون. شیوا همونجوری نشسته بود و خشک شده بود. هیچ کاری نمی تونستم براش بکنم. جمشید از حموم اومد بیرون و قیافه پیروزمندانه ای داشت. شهرام هم کتشو پوشید که اونا هم برن. قبل از رفتن رفت سمت شیوا و چونشو با دستش گرفت سمت صورت خودش و گفت: حالا میخوای بری آره؟ میخوای کاتش کنی؟ هان؟ هر بار و هر شکلی که بخوای رو مخم باشی و رو اعصاب باشی یه بدترشو سرت میارم شیوا... جمشید و شهرام هم رفتن. هر سه تاییمون مبهوت و داغون بودیم و البته شیوا صد برابر من و سمانه. شیوا تکون نمی خورد و مثل مجسمه ها زمین رو نگاه می کرد. نگرانش شدم و اومدم پاشم که برم پیشش. موقع بلند شدن درد شدیدی از سمت دنده هام حس کردم و شروع کردم سرفه کردن که دیدم خون از گلوم داره همراه سرفه میاد. سمانه جیغ زد که وای خدا چی شده؟ قبل بیهوش شدنم شیوا رو دیدم که اونم بلند شد و اومد سمتم...**
--------------------------------------------------------
دیگه به معنای واقعی همه چی تموم شده بود. سارا همه چی رو درباره من می دونست و تو کثیف ترین وضعیتی که یک زن میتونه باشه منو دیده بود. داشتم به انواع خودکشی قبل از اینکه سینا منو بکشه فکر می کردم. از خودم حالم به هم می خورد. از این همه ضعیف بودن و احمق بودنم و از این همه عوضی بودنم...
 سمانه بهم زنگ زد و گریه کنان گفت: دو تا از دنده های ندا شکسته و باید عمل بشه. گفته بودن تصادف کرده و طرف فرار کرده. هر چی پلیس تو بیمارستان بهشون گفته حالا شکایت کنین و مشخصات کسی که بهش زده رو بدین ، قبول نکردن و گفتن ما غریبیم و وقت این کارا رو نداریم. برای یه لحظه فکر کرده بودم ندا بهم خیانت کرده و فریبم داده اما وقتی اونجوری وحشیانه زدنش فهمیدم اونم بازی خورده. تا صبح خوابم نبرد و به مردن و خودکشی فکر کردم. سارا در گوشم گفته بود که صبح منتظر پیامش باشم. ساعت 7 صبح پیام از طرف سارا اومد و برای یک ساعت بعدش تو یه کافی شاپ باهام قرار گذاشته بود...
از دیروز ظهر هیچی نخورده بودم و اصلا نخوابیده بودم. کل بدنم بی حال و بی رمق بود. وقتی رسیدم اونجا سارا تنها نبود،. یه آقای کت و شلواری و با برخورد سر سنگین و رسمی هم بود. سارا با خونسردی و لبخند بهم سلام کرد و ازم خواست بشینم. لبخند زنان گفت: ببخشید صبح زود کشوندمت اینجا عزیزم. آخه یکمی کارمون زیاده و وقت میبره... من به غیر از یه سلام آروم و بی حال هیچی دیگه نگفتم. سارا گوشیش رو برداشت. گرفت طرف من و گفت: این شماره رو میشناسی؟؟؟ شماره رو که دیدم انگار بهم برق وصل کردن.‌ با همون انرژی کمی که داشتم باز گریم گرفت. به سارا گفتم: هر بلایی میخوای سرم بیار و هر کاری بگی می کنم. ‌تو رو خدا به جون هر کی دوست داری به رضا هیچی نگو... ‌همینجور سراسیمه و رگباری داشتم بهش التماس می کردم که اون مرده گفت: آروم باشید خانوم. زشته ،‌ اینجا مکان عمومیه. خودتونو کنترل کنین... سارا گفت: آروم باش شیوا. نترس. اگه امروز دختر خوبی باشی و حرف گوش کن این اتفاق نمی افته... با هق هق آروم گفتم: چشم چشم ه ه هر  چی تو بگی. ‌فقط پای اونا وسط نکش. بگو من چیکار کنم... سارا پوزخندی زد و گفت: ایشون آقای عزیزپور هستن. یه وکیل بسیار برجسته و کار بلد. ‌چند مورد هست. اول ایشون باهات هماهنگ می کنن و بعد چند تا مورد کوچولو من بهت میگم...
همه وجودم رو ترس برداشته بود و به لرزه افتاده بودم. نمی دونستم قراره چیکار کنن و قلبم داشت وایمیستاد. آقای وکیل کیفش رو باز کرد و چند تا برگه ازش درآورد و بینشون کاربن گذاشت. بعدش با یه خودکار گذاشت جلوی من و بهم گفت: شیوا خانم شما باید همه خیانت هایی که به شوهرتون کردید رو به صورت اعتراف رسمی تو این برگه ، با دست خط خودتون بنویسید. فقط لطفا آروم باشید و حتی الامکان بدون خط خوردگی و خوانا باشه. در ضمن فقط شرح واقعه رو با تمام جزییات بنویسید و از احساسات و شرایط و توجیه پرهیز کنید. ‌این یک برگه اعتراف نامه هستش و نه یک دفاعیه. از همون رابطه اول رو با شرح جزیات و از کلماتی استفاده کنید که خواننده کاملا بفهمه چه اتفاقی افتاده و با چه کسی یا کسانی و مکان و زمان های هر اتفاق. شروع اعتراف نامه هم اسم و فامیل و شماره شناسنامه و نام پدرتون و همسرتون رو بنویسید و یک معرفی کامل از خودتون میدید...
مردد بودم و ترسم هر لحظه بیشتر میشد. ‌هنوز خودکار رو برنداشته بودم که سارا گوشی رو نشونم داد و گفت: من همه شو خبر دارم شیوا. بعد از نوشتنت کامل می خونم و مب بینم چیزی جا انداختی یا نه... خودکار و برداشتم و همون جورکه بهم گفته بود از اولین شبی که به سینا خیانت کردم و شهرام رو آوردم تو خونه رو شرح دادم. تا جریان روز قبل هم نوشتم. اون دو تا هم خیلی خونسرد نسکافه می خوردن و با هم حرفای عادی می زدن. وقتی تموم شد ، آقای وکیل برگه رو ازم گرفت و یه نگاه کلی بهش کرد و گفت: خوبه و قابل فهمه... تو سه نسخه هم بود. ‌سارا از دستش گرفت و شروع کرد خوندن. آقای وکیل دوباره رفت سر وقت کیفش و یک یه سری برگه ی دیگه درآورد و گذاشت جلوی خودش. یک ام پی فور برای ضبط صدا درآورد. بهم گفت: شیوا خانم من یک سری سوالا ازتون می پرسم. فقط اون مورد که من پرسیدم رو بدون شاخ و برگ دادن جواب می دید. بعضی سوالات هم فقط بله و خیر. این میز گوشه کافه هست و با بقیه میزا کاملا فاصله داره و موزیک پخش میشه و شما با صدای ملایم و به راحتی جواب بدید و نگران اطراف نباشید... سارا سرش تو برگه اعتراف من بود. هنوز و با دقت می خوندش...
وکیل اول ازم خواست دقیق خودم رو معرفی کنم.‌ یه جورایی همون اعترافات تو برگه رو ازم سوال وار پرسید و من همش رو با صدای لرزون و بغض گرفته جواب دادم. یکی از سوالاش این بود که آیا شما از خیانت به شوهرتون و هم بستر شدن با مردهای غریبه و نامحرم لذت می برید؟ سارا روش رو برگردوند سمت صورتم و منتظر بود ببینه چی میگم. می دونستم اگه بگم نه و شهرام من رو تو اون مسیر به نامردی کشوند هیچ فایده ای نداره. با همون بغض گفتم بله. سارا پوزخند زنان بهم نگاه کرد. وکیل ازم پرسید آیا همسرتون رو دوست دارید؟؟؟ این سوال رو مدتها بود که حتی جرات نداشتم از خودم بپرسم. سینا کاملا من رو تو دو سال گذشته رها کرده بود و از همه نظر من هیچ بودم براش. وکیل گفت: شیوا خانم تکرار میکنم سوالمو. آیا شوهرتونو دوست دارید یا نه؟؟؟ سرم رو انداختم پایین و گفتم نمی دونم... گفت: طبق اعتراف مکتوب که نوشتین در دو زمان و مکان مختلف رابطه هم زمان با چندین مرد رو داشتید. آیا به این که هم زمان با چند مرد هم بستر شوید و رابطه جنسی داشته باشید علاقه دارید و با برنامه ریزی بوده؟ گفتم: بله... دوباره پوزخند سارا... چند تا سوال دیگه پرسید و در آخر ازم خواست که بگم در صحت و سلامت کامل و شرایط نرمال این اعتراف نامه صوتی رو انجام دادم... برگه ها و ام پی فور رو گذاشت تو کیفش و گفت سارا خانم تمومه...
 سارا که یه نسکافه دیگه سفارش داده بود و با آرامش درحال خوردنش بود ، ‌گفت: ممنون آقای عزیزپور. همیشه جز زحمت براتون هیچی نداشتم. اگه اجازه بدید من یه مکالمه دوستانه با شیوا جون در حضور شما بکنم و این جریان رو فیصله بدیم و خلاص. آقای وکیل هم شروع کرد تعریف از سارا و هی برای هم کلاس گذاشتن...
سارا رو کرد به من گفت: خب شیوا  جون. اولا که اون اشکاتو پاک کن و آروم باش گلم. ‌اتفاقی نیفتاده که. همه ما آدما حق داریم دنبال علاقه مندیامون بریم. فقط بعضیاش یه کوچولو تبعات داره که باید قبول کنیم. مگه نه آقای عزیز پور؟؟؟   وکیل با تمسخر گفت: بله بله سارا خانم قطعا درست می فرمایید...
خب شیوا جون لازمه من از خیلی گذشته شروع کنم توضیح دادن تا بتونیم کامل همو درک کنیم و به نتیجه برسیم و همه مون با خیالت راحت اینجا رو ترک کنیم... نظرت چیه از اون روزی شروع کنیم که شما چند تا دختر دهاتی منو مسخره می کردین و فکر کردین اون روز به خاطر شما بی ارزشا اونقدر ناراحت شدم؟؟؟
اینکه سارا از اون روزا شروع کرد به گفتن ، برام شکه کننده بود و گیج بودم که چی می خواد بگه... سارا ادامه داد که: اون روز که تو فکر کردی که من به خاطر تمسخر شما بی ارزشا ناراحت شدم و فکر کردی که با اون گل مسخرت و سلیقه دهاتی تر از خودت میتونی ازم دلجویی کنی ، ‌در اصل ناراحتی من از چیز دیگه بود.‌ سینا روز قبلش آب پاکی رو روی دست من ریخته بود و نمی خواست با فاطی ازدواج کنه و منی که تو ثانیه به ثانیه زندگی سینا بودم و کنارش بودم ، نمی تونستم این و تحمل کنم. من و مادرم و حتی خود سینا به اون ازدواج نیاز داشتیم. ‌فاطی تک بچه خالم بود و هست البته یک پدر پولدار  و به شدت با نفوذ. یک خانواده امروزی و با فرهنگ. مهم تر اینکه دیگه لازم نبود که مادرم به اون شوهر اول عوضیش رجوع کنه. اما سینا روی بچه بازی و حماقت قبول نکرد. وقتی اون گل رو آوردی و خواستی مثلا دلجویی کنی یه فکر به سرم زد. درسته سینا سر فاطی با من مخالفت کرد و نتونستم کاری کنم ،‌ اما هنوز همون داداشی خودم بود که خیلی خیلی بارا چیزایی که خودم می خواستم رو کاملا غیر مستقیم جوری وارد ذهنش می کردم که خودش اصلا پیشنهاد بده. خب ایده خوبی بود که سینا از یه دختر دهاتی مذهبی احمق خوشش بیاد و بعد از چند وقت که ببینه تو و امثال تو و خانوادت چه موجودات غیر قابل تحملی هستین ، با یک شکست کوچولو خودش بره سمت فاطی. خب تو یک آیتم داشتی که بشه تحملت کرد ، خوشگل بودی اما احمق...
 خب داداشی من یه مدت با یه دختر خوشگل لاس میزنه و کلی از خشک بازی هاش بهش برمی خوره و خودش پسش میزنه. فکر می کردم نقشه خوبی دارم و درست تو روزایی که به سینا القا کرده بودم عاشق تو شده و حتی جمله هاش به تو رو من یادش داده بودم ،‌ باید کم کم بهش می فهموندم که تو و خانوادت چقدر عوضی هستین. وارد خونه شدم و تو رو لخت با یه حوله دیدم و تازه فهمیدم به پیشنهاد خودت پردتو زده. اونجا بود که حسابی تو محاسباتم به خاطر توی هرزه شکست خوردم و فهمیدم مسیر برای دور انداختن تو توسط خود سینا یکمی سخت و طولانیه. علاقت و وابستگیت به سینا و  تغییر کردنات بر خلاف تصورم بود... تغییراتت هر بار که به سینا غیر مستقیم می فهموندیم که تو مایه آبرو ریزی هستی ، هی بیشتر میشد و تو برای حفظ سینا هر غلطی که من دوست نداشتم بکنی ، ‌می کردی. فاطی که هم خودش و همه ی فامیل منتظر بودن که سینا بره خواستگاریش و اینجور نشد ، به لج سینا ازدواج کرد. همه چیز از دست رفته بود و همش تقصیر توی دهاتی بی ارزش بود...
 تو روزایی که اصلا امیدی نداشتم و گفتم همه چی از دست رفت یه اتفاق جالب افتاد. ‌شیوا خانم ما بچه دار نمی شد. موردی که اگه خودش رو بکشه هم ، نمی تونه تغییرش بده. درست همین موقع بود که فاطی از شوهرش طلاق گرفته بود ، تازه بدون بچه. چه موقیعت عالی ای. در اینکه میشد سینا رو از آینده بدون پدر شدن مایوس کرد کار سختی نبود اما خب از اونجایی که داداشی من یه مرد مهربون و با معرفتی هستش ، خب دلش نمیاد که زنش رو از دست بده و ولش کنه به امون خدا. ‌اونم حالا که هیچ کس رو نداره و یه دنیا عذاب وجدان تو دل داداشی مهربون من بود و هست البته... همین موقع بود که شهرام که از تفکرات و نقشه های من حدودا خبر داشت ، ‌چون مامانم بهش گفته بود باهام تماس گرفت و یک مشاوره خیلی خیلی مفید و خوب بهم داد. اینکه تنها راه اینه که خود شیوا اقدام کنه و خودش پیش قدم بشه.‌ از اونجایی که احمقی مثل تو گیر داده بود به درمان و فکر می کرد اینم میتونه تغییر بده ،‌ لازم بود کامل به پیشنهاد شهرام گوش بدم که البته اونم مفتی این راه رو جلوم نذاشت و معامله خودش رو داشت که جزییاتش به تو مربوط نمیشه. ‌به هر حال ازدواج سینا و فاطی برای اونم بی فایده نیست و براش نون و آبی داشت و داره... 
خب شیوای عاشق پیشه که گیر داده از سینا بچه بیاره و اگه بیاره دیگه همه چی تمومه رو باید چیکار کنیم؟ یه فیلم کوچولو لازم بود بازی کنیم که مامی جون سرطان داره و نمی خواد کسی بفهمه حتی سینا. من به سینا میگم که خبر داشته باشه اما به روی مامی نیاره و اون آخر عمری چیزی نمی خواد جز دیدن بیشتر بچه هاش و دیدن نوه ای که از بچه های شوهری که واقعا دوستش داشته. آخرش هم می گیم مامی از سرطان نجات پیدا کرده. همینا بس بود که سینا همه فکر و ذکرش مامی بشه و حتی به پیشنهاد ما نیمچه رابطه ای با فاطی برقرار کنه و در ادامه آماده بشه برای ازدواج و بچه دار شدن. اما متاسفانه با مانع محکم باباش برخورد کردیم که گفت دوست نداره دخترش زن دوم باشه و تازه نفرین و آه یه زن دیگه همراش باشه و همش مزاحمت ایجاد کنه... دوباره شهرام با اون فکرای طلاییش پیشنهاد داد که میتونه قاپ این شیوا خانم پاکدامن عاشق پیشه رو بزنه و اینجوری به سینا ثابت کنیم که بدون عذاب وجدان این زن و طلاق بده و بره فاطی رو بگیره. اعتراف می کنم که باورم نمی شد که این نقشه جواب بده و مشخص بشه تو چه هرزه ای بودی و ما خبر نداشتیم.‌ چقدر خوشحال شدم و مطمئن شدم همه این نقشه ها حقت بوده و لیاقتت همینه... شهرام من رو از جزییات و کثافت کاریات با خبر می کرد. دیگه وقتش بود که حضورا هنرنمایی های عروس خوشگلمونو ببینم که دیروز دیدم. ببخشید آقای عزیزپور از این خلاصه تر نمیشد بگم.‌ لازم بود این توضیحات. وکیله گفت: نفرمایید سارا خانوم فیض بردیم و شروع کردن خندیدن...
هر جمله از حرفای شیوا ذره ذره وجود و روح من رو کشت و تیکه تیکه کرد. نه اشکی و نه گریه ای و نه بغضی. فقط بهت و شوک...
خب شیوا جون گفتن از گذشته ها دیگه بسه. آدم باید تو آینده زندگی کنه و به گذشته فکر نکنه. من اصلا نمی خوام بهت صدمه ای بزنم و بلایی سرت بیارم و حتی پیش سینا لوت بدم. خوب فکرامو کردم و طاقت دیدن اینکه سینای من یک عمر با فکر اینکه زنش چه کثافتی بوده رو ندارم. تازه این آبرو ریزی میشه و شاید ازدواجش رو با فاطی تحت شعاع قرار بده... بهتره این راز برای همیشه بین خودمون باشه و به گور ببریم. البته با چند تا کار کوچولو که تو باید برام انجام بدی...
آدرس محل کار پدر فاطی رو بهت میدم و تو باید بری بهش چیزایی که تو این برگه برات توضیح دادم رو بگی و راضیش کنی که با ازدواج سینا و فاطی موافقت کنه. خب مرحله بعدی سینا هستش که باید خودت حرفشو پیش بکشی و هر جور شده کاری کنی که با رضایت کامل این کار کنه و تازه اینجوری تبدیل میشی به قهرمان داستان و همه تحسینت میکنن و هیچ کس از باطن کثیف و هرزه تو با خبر نمیشه... با تمسخر رو کرد به وکیل و گفت: ‌مگه نه آقای عزیزپور؟؟؟ وکیل لبخند مرموزی زد و گفت: آفرین سارا خانم. چقدر سخاوتمند و چقدر با گذشت. شیوا خانوم باید دست این خانم بزرگوار رو ببوسید از این همه بزرگی و گذشت...
 سارا خنده مغرورانه ای زد و ادامه داد: تازه آقای عزیزپور از اونجایی که بعد ازدواج سینا به هیچ وجه قرار نیست شیوا جون برای یک ثانیه هم تو زندگیشون باشه و خب ما دوست نداریم سینا زنش رو به خاطر  نازایی طلاق بده و حرف پشتش باشه ،‌ یه خونه براش می خریم و به نامش می کنیم و یک خرجی ماهیانه. شیوا جون همچنان زن سینا هستش اما در اصل نیست و نباید دیگه طرفش بره...  با دست خودش کامل به کثافت کاریا و هرزگیاش اعتراف کرده. اگه پاشو کج بذاره شما بهش بگو چه اتفاقی می افته...
وکیل گفت: از این نسخته های اعتراف به تعداد اعضای خانوادش و حتی اقوام نزدیک مثل عمو و عمه ، کپی برابر اصل گرفته میشه و پست میشه به آدرسشون ، همراه فایل صوتی. در ضمن از ایشون به جرم زنا و اشائه فساد و فحشا در جامعه شکایت میشه و حداقلش حکم سنگسار و اعدامه و همه کارایی که ایشون کرده رسانه ای هم میشه...
سارا با یک لحن خشن و جدی گفت: شیوا میری تو همون خونه زندگیتو می کینی تا بپوسی و بمیری. فقط یادت باشه اسمت الکی و ظاهرا تو شناسنامه سینا هستش. اگه بفهمم که یک ثانیه حتی رفتی به دیدنش ،‌ حتی از راه دور ، خودت می دونی چه بلایی سرت میارم. ‌فهمیدی یا نه؟؟؟ با تو هستم می گم فهمیدی یا نه؟؟؟
با سری لرزون و سعی کردم به چشماش خیره بشم و گفتم: بله فهمیدم... ( هیچ کلمه و جمله ای نمی تونه وصف کنه که چه اتفاقی درون من موقع شنیدن این حرفای سارا ، افتاد )
فرداش رفتم به آدرس محل کار پدر فاطی. ‌یه ساختمان بزرگ و یه شرکت بزرگ.  با پرس و جو خودم رو به دفترش رسوندم. به منشیش گفتم: با آقای نظامی کار دارم... گفت وقت قبلی دارین؟؟؟ گفتم: نه از آشنایانشون هستم و یه کار مهم دارم... به اصرار من رفت که با خودش هماهنگ کنه... شب قبل سر هم یک ساعت بیشتر نخوابیده بودم و صبح از ضعف زیادم یه تیکه بیسکوییت خوردم که بتونم حرکت کنم،. همه تنم ضعف کرده بود و لرزه داشتم و حتی تب هم داشتم و عرق می کردم. منشی اومد و گفت: شما رو نمی شناسن ایشون و لطفا با وقت قبلی بیایید. تن صدام بالا نمی اومد و با بی حالی شروع کردم به اصرار کردن که یه دختره از تو دفتر اومد بیرون و گفت: کیه این خانم که با بابام کار داره میگه آشناست؟؟؟ من رو که دید خشکش زد و مشخص بود شناخته. حسابی دست پاچه شده بود و سعی کرد خودش رو جمع جور کنه و با خوش رویی کاملا مصنوعی گفت: شما شیوا خانم همسر آقا سینا هستید ، درسته؟؟؟ گفتم: بله فاطی خانم و اگه اجازه بدین با پدرتون کار داشتم... فاطی دست پاچه شده بود و اصرار داشت بفهمه چیکار دارم. ‌می ترسید من اومده باشم اینجا جنجال راه بندازم و از این دستپاچگی و هول شدن مشخص بود که از لو رفتن رابطه مخفیش با سینا می ترسه. بهش گفت: فاطی خانوم نگران نباشین من نیومدم براتون دردسر درست کنم. ‌فقط بذارین من ببینم پدرتون رو... فاطی که دید داره توجه همه جلب میشه ترجیح داد من رو ببره پیش باباش. چهره باباش خیلی جدی بود و تعجب کرد که من تو دفترش چیکار می کنم...
سعی کردم شمرده و واضح حرف زنم. آب دهنم رو قورت دادم و شروع کردم: آقای نظامی من اومدم با شما در مورد سینا صحبت کنم. اومد صحبت کنه که نذاشتم و ادامه دادم: آقای نظامی از روز اول که من و سینا ازدواج کردیم سینا هیچ وقت عاشق من نبود و تنها عشق درونش دختر شما بود و فقط به خاطر ترحم و شرایط بدی که تو خانوادم داشتم و همش کتک و مورد آزار قرار می گرفتم با من ازدواج کرد که نجاتم بده. برای من خودش رو فدا کرد و از عشق دختر شما خودشو محروم کرد. من هیچ وقت براش زن خوبی نبودم  و نیستم. به خاطر اثرات دوران کودکی من دچار بیماری روانی و شدیدا تحت درمان دکترم. مورد بعدی اینکه بچه دار هم نمیشم. هر کاری می کنم سینا من رو ول نمیکنه و به تعهدش نسبت به حفاظت ازمن پایبنده. راستشو بخوایین تحمل این زندگی برام سخته. من دیگه سینا رو دوست ندارم و بهش علاقه ندارم. حالا که اصرار داره من رو طلاق نده ،‌ کاری از دستم بر نمیاد جز اینکه شما رو راضی کنم که دست فاطی و سینا رو تو دست هم بذارین. من بهتون هر ضمانت و امضا یا هر چیزی که خواستین میدم که برم پی زندگیم و هیچ وقت مزاحم زندگیشون نشم. چون خودمم واقعا نمی خوام با سینا باشم و برام موجود خسته کننده و تکراری ای شده...
فاطی دهنش از تعجب باز مونده بود و چشاش گرد شده بود. ‌باباش برخلاف اینکه سعی کرد ظاهرش رو حفظ کنه ‌اما مشخص بود داره حرفای من رو آنالیز میکنه و حسابی تو فکره...
از دفتر بابای فاطی زدم بیرون.‌ انگار کل دنیا گلوی من رو گرفته و داره فشار میده.‌ بدتر از وضعیت بد جسمیم که ضعف شدید داشتم ،‌ وضعیت داغون روحیم بود. تنها چیزی که می دونستم این بود که باید هر کاری سارا ازم میخواد انجام بدم. دیگه حتی اشکی برای ریختن هم نداشتم و احساس کردم روحم رو از تنم جدا کردن. رفتم خونه و همونجوری دراز کشیدم رو تخت. تنها حسی که برام مونده بود تنفر بود. از این دنیا و همه آدماش متنفر بودم...
بلاخره بعد از کلی صحبت  و کلی بحث با سینا تونستم مثلا از ته دل راضیش کنم که کار درست همینه. ‌قرار شد سینا و فاطی  عروسی کنن و سینا یه آپارتمان به نام خودم گرفت و همون وسایل خونه خودم رو توش چیندن. حالا سینا و حتی خانوادش شده بودن آدمای خوبی که عروسشون رو دور ننداخته و تازه کلی هواشو داشتن. دقیقا همون پرستیژ خانوادگی و کلاس و حفظ ظاهری که همیشه مد نظر سارا بود و براش خیلی اهمیت داشت. من هم همه چیز رو دقیق طبق خواسته های سارا انجام دادم و سینا هم چیزی نبود جز عروسک خیمه شب بازی دست سارا...
سینا بهم قول داد هفته ای چند شب بهم سر بزنه. رفت و در و پشت سرش بست. خوب می دونستم که این آخرین باریه که من و سینا زیر یه سقف بودیم و دیگه شوهر من نیست...
چندین روز درگیر بودم و نتونسته بودم اصلا از ندا خبر بگیرم. صبح بلند شدم و رفتم خونشون. دیگه مرخص شده بود و باید استراحت می کرد و بهش گفته بودن زود جوش میخوره دنده هاش و به زودی خوب میشه. جفتشون تا حدودی از اتفاقای پیش اومده خبر داشتن اما هیچ کدومشون از ملاقات من و سارا و اون وکیل و اون اعترافات کتبی ای که ازم گرفتن خبر نداشتن. سارا تاکید کرده بود حتی شهرام و مادر خودش از این ملاقات بی خبرن و منم اصلا به روشون نیاوردم...
 سمانه دید جو اینقدر غمناک و داغونه ، برای عوض کردنش به من گفت: راستی شیوا خونه جدید مبارکه خانم خانوما. دیگه صاحب خونه شدی. کی به ما شیرینی میدی؟؟؟ با اینکه مطمئن بودم میخواد از این حالت در بیاره من رو اما خوشم نیومد از شوخیش. بلند شدم ازشون خدافظی کردم و زدم بیرون. همه سعی خودم رو کردم که تحت تاثیر چشمای نگران و نگاه های خاص ندا به خودم نشم و برام اهمیت نداشته باشه...
 نزدیکای ظهر بود و حال و حوصله منتظر اتوبوس بودن رو نداشتم و شروع کردم پیاده رفتن تا اگه تاکسی به تورم خورد باهاش برم. تو حال و هوای خودم بودم که صدای بوق یه ماشین نزدیکم ، من رو به خودم آورد. رومو برگردونم و دیدم یه ماشین شاسی بلند خارجی با دو تا از این پسر پولدارای قرتی توش هستن. با تیکه بهم رسوندن که برم سوار شم. سرعت قدم زدنم رو کم کردم و وایستادم. چند متر جلو تر از من نگه داشتن و مشخص بود تو آیینه دارن نگاه میکنن که من می خوام چیکار کنم. رفتم سمت ماشین و در عقبش رو باز کردم و نشستم. اونی که راننده بود آیینه عقب رو سمت من چرخوند و گفت: جون چه تیکه ای...  هر چی تو راه باهام حرف زدن و سوال کردن من سکوت مطلق بودم و هیچی نمی گفتم. به خنده گفتن: نکنه خون آشامی میخوای گولمون بزنی و ترتیبمونو بدی... برام مهم نبود اینا کی هستن و یا اصلا قابل اعتماد هستن یا نه. بلاخره رسیدیم خونشون که یک آپارتمان تو یک جای گرون بود. وقتی که از راه پله ها بردنم بالا فهمیدم که اینجوری میخوان ریسک دیده شدنم تو ساختمون کمتر بشه. وارد خونه شدیم. خونه ی شیک و با کلاسی بود. از دکور و قاب عکسا مشخص بود اینجا خونه مجردی نیست و یه خانواده زندگی میکنه. احتمالا خالی شده و اینا هم دارن از فرصت استفاده میکنن. یکیشون اومد سمت من و گفت: عزیزم می خوای بری حموم یه دوش بگیری حسابی خستگیت گرفته شه. تو این گرما حتما خیلی خسته شدی... می دونستم منظورش اینه که برم خودم رو بشورم که تمیز بشم و با لذت بیشتری منو بکنن. با سرم تایید کردم. هدایتم کرد سمت حموم. لخت شدم و رفتم دوش گرفتم. اومد در زد و یه حوله بهم داد. خودم رو خشک کردم و حوله انداختم دورم و اومدم بیرون. همونجوری رفتم رو کاناپه نشستم. اونی که راننده بود اسمش امیر بود که از صدا زدن اون یکی فهمیدم. اومد سمتم و گفت: خب دیگه بریم صفا سیتی... دستم رو گرفت و بلندم کرد و بردم تو اتاق خواب. اونجا هم مشخص بود یک اتاق خواب متاهلی هستش. همینجوری وایستاده بودم. امیر شروع کرد لخت شدن و من رو نگاه می کرد. حوله رو خودم ازدورم انداختم زمین. دوباره یه جون گفت و اومد طرفم. خوابوندم رو تخت و شروع کرد گردن و سینه هام رو خوردن. خیلی اینکاره نبود اما اینقدر بود که لذت ببرم و بتونم تحریک بشم. منم با دستم رو بدنش می کشیدم و سعی کردم بیشتر بهش حال بدم. خیلی کم باهام ور رفت. یه کاندوم برداشت و کشید سر کیرش و کرد تو کُسم. تلمبه میزد و سینه هامر و می خورد. صدای آه و نالم در اومده بود و امیر هی میگفت جون. با ناخونام چنگ انداختم پشت کمرش و با فشارش به سمت خودم ، خواستم محکم تر بکنه. موفق شدم ریتمش رو تند تر کنم. پاهام رو باز تر و بالا تر گرفتم که کیرش بیشتر بره تو کُسم. با تند تر شدن ریتم تلمبه زدنش با کش و قوسی که به کمرم دادم و گازی که با دندونام از شونه اش گرفتم و لرزشی که پاهام و کمرم داشت ، فهمید ارضا شدم. این بیشتر تحریکش کرد و تلمبه زدنش شدید تر شد. مشخص بود تاخیری استفاده کرده ، چون یه بیست دقیقه ای طول کشید تا آبش اومد. حسابی بیحال شده بود. بعد از چند دقیقه از روم بلند شد و گفت: تو دیگه چه دافی هستی... لباسشو پوشید و رفت. من همونجوری خوابیده پاهام از هم باز بود و نگاش می کردم. امیر رفت و بعد از چند دقیقه اون یکی اومد. اون یکی بیشتر با سینه هام بازی کرد و باهام ور رفت. اونم کاندوم کشید سر کیرش و شروع کرد کردن. کیرش کلفت تر بود و بیشتر حال کردم. اونم موفق شدم ریتمش رو تند تر و وحشی تر کنم تا بتونم دوباره ارضا بشم. از قیافم و اندامم تعریف می کرد و از هات بودنم و سکسی بودنم. تا اینکه آبش اومد و اینم پاشد لباس پوشید و رفت. دوبار ارضا شده بودم اما بازم می خواستم. دوست داشتم بازم برگردن و بکنن. اصلا تنوعی نداشتن ومشخص بود خیلی از سکس چیزی نمی دونن. یه نیم ساعتی دراز کشیدم و فکر میک ردم دوباره میان. همونجوری لخت پاشدم از اتاق خواب اومدم بیرون. هر دوشون رو کاناپه نشسته بودن و معلوم بود دارن درباره من پچ پچ می کنن. از جلوشون رد شدم و رفتم سمت آشپزخونه. یه لیوان شربت برای خودم درست کردم. اومدم همونجوری رو به روشون نشستم و پام رو انداختم رو پام و تی وی نگاه کردم. از این سکوت و رفتار من تعجب کرده بودن. وقتی مطمئن شدم اینا دیگه نمی خوان بکنن و انگاری همون یه بار سیر شدن رفتم لباسام رو از رخت کن حموم برداشتم و پوشیدم. وایستادم و بهشون فهموندم که من رو برگردونن. امیر پاشد و گفت: اوکی بریم... توی راه همش ازم تعریف کرد و می گفت: دختر مثل تو ندیدم که اینقدر هات باشه و حال بده... شمارش رو روی یه تیکه کاغذ از جیبش درآورد و داد بهم گفت: حتما باهام تماس بگیر... موقع پیاده شدن چهار تا چک پول 50 هزار تومنی گذاشت رو کیفم. وقتی پیاده شدم ، گفت: حداقل اسمتو بگو... فقط نگاش کردم و هیچ نگفتم و رفتم...
فقط یه چیز می تونست حال من رو خوب کنه و برای لحظاتی یادم بره که چه آدم بدبختی هستم و اون سکس بود. اون پولی که بهم داده بودن رو گذاشتم تو دراور لباسم و اصلا برام اهمیت نداشت و از این اتفاق با هیچ کس حتی با ندا صحبت نکردم...
شهرام بهم زنگ زد و گفت: پس کی قراره برگردی سر کارت. چند وقت بهت مرخصی دادم کار و بارات رو بکنی. بسه دیگه بیا به کارت برس... فرداش رفتم سر کار. سمانه هم بود اما ندا هنوز نیاز به استراحت داشت. چند روزی گذشت. سمانه باید می رفت شهرستان پیش خانوادش. رفتم پیش ندا و آوردمش خونه خودم که حداقل موقع هایی که هستم هواش رو داشته باشم. خیلی بهتر شده بود و دیگه کاراش رو خودش انجام می داد. اما می خواست عمدا خودش رو طولانی مدت بندازه که شهرام رو اذیت کنه...
شب دومی که پیش من بود ، بهم گفت: کمک می کنی منو ببری حموم... بهش گفتم: چرا که نه... کمکش کردم لباسش رو درآورد و بردمش حموم. دوش رو باز کردم و گفتم الان میام. خودمم لخت شدم و برگشتم. به خنده گفت: دیگه خجالت نمی کشی... منم خندم گرفت و بی مقدمه ازش لب گرفتم. چقدر طعم لباش شیرین بود. می دونستم ندا بهم احساس خاصی داره و از نگاش و چهرش مشخص بود. خیلی نمی تونستم بغلش کنم چون دردش می اومد. اما سعی کردم سینه هام بیشتر به سینه هاش مالیده بشه. تو چشماش خوندم که تعجب کرده. صورتم رو ازش جدا کردم و تو چشماش نگاه کردم. رفتم سمت سینه هاش و شروع کردم لیس زدن نوک سینه هاش. دستم رو از پایین بردم رو کسش و سعی کردم انگشتم رو بکنم توش. همینجوری که بدون کنترل داشتم باهاش ور میرفتم ، گفت: شیوا بس کن داری دردم میاری... ازش جدا شدم و با تعجب نگام کرد. مشخص بود بی ملاحظگی کردم و دردش اومده. ازش معذرت خواستم. لیف و برداشتم شروع کردم با ملایمت شستن بدنش و از حموم آوردمش بیرون. خسته شده بود از ایستادن تو حموم. با همون حوله رو کاناپه دراز کشید. خط نگاهش به من بود و متعجب از رفتارم. بهم گفت: شیوا چت شده تو؟؟؟ نمی دونم چرا اما با عصبانیت برگشتم تو روش و گفتم: غلط کردم. ببخشید که باهات حال کردم و لاس زدم. دیگه تکرار نمیشه... ندا گفت: شیوا چرا اینجوری می کنی؟؟؟  دیگه جوابشو ندادم. رفتم لباساش رو آوردم. کمک کردم تنش کرد. شام و حاضر کردم و با سردی هر چی تموم تر شام خوردیم و رفتم تو اتاقم بگیرم بخوابم...
دیگه نه گریه می کردم و نه هیچی برام اهمیت داشت. هر روز که می گذشت بیشتر احساسات تو وجودم خشک میشد. بالشت به بغل خوابم برده بود که حس کردم یکی از پشت بغلم کرده. نا خواسته با ترس و استرس برگشتم. ندا بود و لخت لخت بود. خودش لباساش رو در آورده بود. با صدای لرزون گفت: بیا من در اختیار تو. هر کاری دوست داری باهام بکن. میخوای لاس بزنی. میخوای حال کنی یا هر کار دیگه... بی تفاوت گفتم: ندا برو بخواب. فراموشش کن امشبو... دستم رو گرفت و گذاشت رو سینه هاش و گفت: من از اینکه باتو باشم هیچ مشکلی ندارم و از خدامم هست. امشب که هیچی من هر شب برای تو و در اختیار تو. اگه من آرومت می کنم حداقل کاریه که می تونم برات بکنم. اگه باهام ور نری و حال نکنی من مجبورم باهات ور برم که باید درد این دنده های شکسته لعنتی هم تحمل کنم...
دستام رو آروم رو سینه هاش مالش داد. چقدر نرم و لطیف بود. اشک تو چشماش جمع شده بود و چقدر خوشگل ترش کرده بود تو اون نور کم اتاق. لبام رو بردم سمت لباش و شروع کردم لب گرفتن. نرمی سینه هاش تو دستم و مزه لباش تو دهنم. با هر چی نیرو تو ماهیچه های لبم بود ، لباش رو بینشون فشار دادم و زبونم رو تو دهنش می چرخوندم. سعی خودش رو  کرد باهام همکاری کنه اما حس کردم که درد داره. اما بازم کنترلم رو از دست داده بودم. فقط به لذت اینکه ندا اینجوری لخت در اختیار منه و میتونم از بدن لطیف و نرمش استفاده کنم فکر می کردم. دستم رو از سینه هاش بردم به سمت کُسش و شروع کردم با چوچولش بازی کردن. لبام رو بردم سمت سینه هاش و شروع کردم میک زدن. یه حس جنونی بهم دست داده بود که دوست داشتم با همه قدرتم گاز بگیرم سینه هاشو. همین باعث شد چند تا گاز حدودا محکم بگیرم. ندا صداش در نمی اومد و هیچی نمی گفت. از روش رفتم اونور پهلوش که سالم بود که بتونم از اون طرف بغلش کنم. قبلش لباسای خودمم درآورده بودم و لخت شده بودم. تماس با بدن نرم ندا لذتش عالی بود. سعی کردم کُسم رو بمالونم به بدنش و با دستم با کُسش بازی میکردم که تحریکش کنم اما اصلا ترشح نداشت. نمی دونم چرا عصبی شدم و حرصم گرفت. رفتم پایین و سرم رو بردم بین پاهاش و شروع کردم خوردن و لیسیدن کُسش. شاید از هزار تا زن فقط یکیشون بتونه جلوی خوردن کُسش مقاومت کنه و تحریک نشه. ترشح ندا کم کم زیاد شده بود. بوی تند و تیزی میداد کُسش. یه دستم رو بردم سمت شکمش و که مجبورش کنم به  بدنش کش و قوس بده. مطمئنا دردش می اومد اما برام اهمیت نداشت. چوچولش رو بین لبام گرفتم و با انگشتام شروع کردم تو کُسش عقب جلو کردن. هر چند حرکت یه انگشت اضافه می کردم و آخرش با چهار تا انگشت کردم تو کُسش که متوجه شدم دردش اومد و داره خودش رو جمع میکنه. اما همچنان هیچی نمی گفت. حس جنون آمیزم بیشتر شده بود و با همون چهارتا انگشت ، وحشیانه و تند شروع کردم تو کُسش جلو و عقب کردن. تا ارضا نمیشد ولش نمی کردم. اینقدر اینکارو کردم که بلاخره ارضا شد. سرم رو بردم سمت صورتش و به چشماش نگاه کردم. بدون صدا فقط اشک می ریخت. مشخص بود کلی درد کشیده. به جای اینکه دلم بسوزه از اینکه باهاش اینکارو کردم حس خوبی داشتم. برگشتم سر جام و پشتمو کردم و گرفتم خوابیدم...
-------------------------------------------------
**عاشق شیوا شده بودم و هر لحظه بیشتر بهش وابسته می شدم. اولش به خودم می گفتم که این چه احساس مسخره ایه. آخه ما هم جنسیم و اصلا چرا من باید این حس خاص رو بهش داشته باشم. ‌اما نتونستم در برابر این احساسم مقاومت کنم. از ته دلم دوسش داشتم و عاشقش شده بودم. من که تا قبلش همه چی برام مادیات و پول بود و هیچ کسی ارزش خاصی برام نداشت ، حالا درگیر احساس شیوا شده بودم و هر روز بیشتر و عمیق تر میشد این احساس. اشکام به خاطر این نیومد که منر و درد آورده و اینجوری باهام رفتار کرده. با همه وجودم تمرکز کردم که ارضا بشم براش. چون تا نمی شدم ولم نمی کرد و همون کاری که با خودش شده بود بارها ، با عقده و کینه سر من داشت خالی می کرد. شیوا هر روز بیشتر عوض شده بود بی احساس تر و بی روح تر میشد و این رفتارش با من باعث شد دلم از این دنیای لعنتی بشکنه که چه به روز این دختر معصوم آوردن...
بعد از چند روز که بهتر شدم برگشتم خونه خودم و سمانه هم اومد. ترجیح دادم به سمانه نگم که شیوا باهام چیکار کرده ، چون شروع میک رد غر زدن و به شیوا بدبین شدن.‌ شیوا هر روز که می گذشت بیشتر عوض میشد. حسابی برای بیرون رفتناش و حتی تو مغازه تیپ میزد و آرایش می کرد. ساپورت و مانتوهای تنگ جلو باز می پوشید و کلا تیپ های تو چشم. چند بار خواستم در مورد اون اتفاق اون شب باهاش حرف بزنم اما اصلا بهم اجازه نداد و حرف رو عوض می کرد. گاهی وقتا تو چهرش دقیق می شدم و دیگه اون شیوای معصوم رو نمی دیدم. اما هنوز دوسش داشتم و دنبال راهی بودم که بتونم شیوا رو برگردونم...
شهرام و فرزاد هم چند وقتی بود اصلا کار به کارمون نداشتن. ‌احتمالا یه سوژه جدید برای بازی داشتن و فعلا ما براشون تکراری و بدون سرگرمی بودیم... یه روز رفتم پیش شیوا و گفتم: دیگه برام قهوه درست نمی کنیا... خندید و گفت: وقت نشده خب. امروز برات درست می کنم... بهش گفتم: راستی چند وقته خیلی جیگر شدیا شیطون ( که البته واقعا هم شده بود ) بازم خندید و گفت: مرسی عزیزم. قابل نداره... گفتم: پس اگه قابل نداره که افتخار بده ، بیا خونمون یه جشن کوچولوی سه نفره بگیریم... به اصرار من قبول کرد که شب بریم خونش. وسایلش رو برداریم و چند روزی پیش من و سمانه باشه...
سمانه گفت: من حسابی هوس کردم خودمون پیتزا درست کنیم. ‌بهش گفتم: خب سمانه زودتر می گفتی تا تو خیابون بودیم وسایلشو می گرفتیم... سمانه گفت: عیبی نداره الان به حسام می زنگم بیاد بهش پول بدم بره برامون بگیره... (حسام پسر 10 ساله واحد رو به رویی ما بود که سمانه تنبل مخش رو زده بود و ازش گاهی وقتا از این کارا می کشید). بعد از زنگ سمانه در زدن. در و باز کردم و به حسام گفتم بیاد تو تا بهش پول بدم. شیوا هنوز مانتوش رو درنیاورده بود و همونجوری رو مبل نشسته بود و سرش تو گوشیش بود. سمانه رفت که به حسام پول بده. بهش گفت: ای بابا حسام تو که همش با گوشی بازی میکنی ، ‌چشات در نمیاد آخه...**
---------------------------------------------------
با این جمله سمانه به حسام ، روم برگشت به سمتشون. دیدم حسام که می گفتن یه پسر بچه هستش. یه پسر خوشگل با چشمای آبی و موهای روشن و چقدر مودب. تا وقتی که بره برامون خرید کنه و برگرده همه مون لباسامون رو عوض کرده بودیم و با تاپ و شلوارک شده بودیم. ‌این دفعه که در زدن من نزدیک در بودم و در و باز کردم،. حسام رو از نزدیک تر می دیدمش. چقدر پسر خوشگل و نازی بود. مشخص بود روش نمیشه ما سه تا رو با این وضع نگاه کنه و خجالت می کشید.‌ به سمانه که رسید گفت: پنیر پیتزا اون مارکی که می خواستین نداشتن اما این رو گفت خیلی خوبه و از اونم بهتره... چه صورت سفید و صافی داشت.‌ لبای قرمزش موقع حرف زدن رو اون صورت چقدر قشنگ تر می شدن. چه صدای بچگونه ی دلنشینی. وقتی داشت می رفت صداش زدم: آقا حسام من خیلی دوست دارم تو گوشیم چند تا بازی خوب نصب کنم و بازی کنم. از اونجایی که تو اهل بازی هستی بهم کمک میکنی؟؟؟ سمانه خندش گرفت و گفت: حسام جون ببخشید معرفی نکردمو این خانم خوشگله ، ‌شیوا خانمه از دوستای خوب ما... حسام گفت: چشم حتما... مشخص بود اینقدر به بازی علاقه داره که همین که اسم بازی رو آوردم چشماش برق زد. ندا از آشپزخونه گفت: حسام جان باشه برای بعد. همینجوری الان کلی شرمنده مامانت شدیم و دیر وقته عزیزم... من و سمانه شروع کردیم آماده سازی مواد پیتزا. بهش گفتم: حداقل زنگ میزدی از مامان حسام یه تشکر می کردیو بعدش هم ازش اجازه بگیر حسام بیاد برام چند تا بازی نصب کنه و یادم بده.  اینجوری وقتای بیکاری سرم گرمه و کمتر فکر میکنم. ‌تازه گوشیم چند تا مشکل داره. شاید بتونه درست کنه... سمانه گفت: اوکی... ‌گوشی شو برداشت و همونکاری که بهش گفتم رو انجام داد...
فرداش سر شب که اومدیم خونه ،‌ حسام هم اومد که برام بازی نصب کنه. ‌بهش گفتم: حسام جون بریم تو اتاق مزاحم بقیه نشیم. سنگینی نگاه ندا رو روی خودم حس میکردم. ‌اما برام اهمیت نداشت. حسام رو بردمش تو اتاق و نشستیم رو زمین. گوشیم رو بهش دادم که کاراشو بکنه. عمدا عکس صفحه گوشیم رو یه عکس از خودم با یه لباس مجلسی حدودا لختی گذاشته بودم. ‌وقتی چشمش افتاد به صفحه گوشی سریع روش رو به صورت من کرد که مطمئن بشه من همین عکسه هستم یا نه. ‌من خودم رو به متوجه نبودن زدم...  مشخص بود عاشق بازیه و گرفتمش به حرف درباره بازی و با ذوق و شوق برام تعریف می کرد. ‌اصلا نمی فهیدم چی میگه اما محو لباش و چشماش شده بودم.‌ می خواستم همونجا بگیرمش و همه لباشو بخورم. یه بازی برام نصب کرد و ازش خواستم بهم توضیح بده چجوریه. ‌عمدا از روبه روش خودم رو کشوندم کنارش و سرم رو نزدیک نزدیک صورتش کردم که مثلا رو گوشیم مسلط باشم. ‌دستم رو انداختم رو شونه هاش و وانمود کردم که چقدر از بازی خوشم اومده. چه بویی خوبی داشت صورتش. بوی یک پسر بچه با ادب و خوشگل مستم کرده بود. مثلا وانمود کردم که بازی رو یاد گرفتم و خوشم اومده. ‌برای تشکر لپش رو بوسیدم و گفتم: مرسی عزیزم... حسابی قرمز شده بود ، ‌اما باورش شده بود که همش به خاطر بازیه. یه هو در باز شد و ندا گفت: چه خبر؟ خوب خلوت کردینا... منم گفتم: آره حسابی. بیا ببین حسام برام چی نصب کرده. ‌من و بگو این همه وقت از بازی بی خبر بودم و خوشم نمی اومد... حسام با ذوق گفت: بازم کلی بازی قشنگ دارم. خواستین براتون نصب می کنم... بهش گفتم: من که از خدامه. ‌تا فصل مدرسه هم نشده وقت داری حسابی. فردا شب هم بیا برام نصب کن و تازه گوشیم چند تا ایراد هم داره. اگه برام درست کنی خیلی ممنون میشم...
حسابی تو فکر بودم که زودتر شب بشه بریم و حسام رو ببینم. ندا اومد پیشم و گفت: شیوا جون شرمنده. شب باید تنهایی بری خونه.‌ سمانه گیر داده بره تهران عیادت عموش که تازه مرخص شده از بیمارستان. ‌نمی تونم این وقت شب بذارم تنهایی بره. ‌تا آخر شب برمی گردیم... منم گفتم: نه بابا شرمنده چرا. پس من نمی خوابم تا شما بیایین... ‌بهم کلید خونه رو داد و تنهایی اومدم خونه. ‌قبلش رفتم پیش سمانه و شماره حسام رو گرفتم که بیاد برام بازم بازی نصب کنه...
تو لباسای ندا و سمانه گشتم. ‌یه تاپ بندی لختی با یه شلوارک خیلی کوتاه که شبیه شورت پاچه دار بود پیدا کردم. حسام اومد پیشم. وقتی نگاش به من و بدنم افتاد حسابی خجالت کشید و سرخ شد. بازم خودم رو به بی توجهی و عادی بودن زدم. هیچی از امیال جنسی یه پسر ده ساله نمی دونستم. بهش گفتم: خب حسام جون بریم تو اتاق راحت تریم... ‌تو اتاق بهش گفتم: دیشب رو زمین خسته شدم و پاهام درد گرفت. ‌بیا رو تخت بشینیم... (تخت تک نفره ندا). گوشیم رو گرفت و الکی بهش چند تا ایراد گفتم. شروع کرد ور رفتن باهاش. ‌رو به روش نشسته بودم و عمدا دو لا میشدم که گوشیم رو ببینم. می دونستم اینجوری کامل سینه هام آویزون میشه و می تونه ببینه.‌ باید از این فرصت استفاده می کردم. باید یه کاری می کردم. یه فکری به سرم زد. ‌رفتم براش شربت آوردم. وقتی اومد از رو سینی برداره ، عمدا لیز دادم و ریختم رو تیشرتش. طفلک شروع کرد معذرت خواهی و گفت: الان میرم خونه لباسمو عوض میکنم... بهش گفتم: نه حسام جون اصلا. یه لحظه درش بیار خودم برات آب می کشم میذارم جلوی باد کولر و سریع خشک میشه... از خجالت داشت منفجر میشد اما بهش توجه نکردم و رفتم سمتش و گفتم: خجالت نداره که پسر. درش بیار زشته الان بری و مامانت رو به زحمت بندازی...‌ هنوز داشت میگفت نه و میرم خونه که خودم تیشرتش رو گرفتم و در آوردم. چه بدن سفیدی و نازی. ‌وای چقدر ازش خوشم اومده بود. ‌بهش گفتم: عه حسام بالای شلوارتم که یه ذره ریخته که. اونم درش بیار... ‌دیگه صداش از خجالت و تحت فشار بودن این رفتار من به لرزش افتاده بود و دست به سینه شد که کمتر دیده بشه جلوی من. گارد دفاعی گرفت و گفت: نه نه هیچی نیست...‌ حس جنون آمیزی که اون شب با ندا تجربه کرده بودم دوباره تو وجودم بود و وسوسه اینکه حسام رو می خواستم هر جور شده لختش کنم...
 اخم کردم و بازوش رو گرفتم و گفتم: میگم درش بیار... یکمی از ناخونام فرو رفت  تو بازوش و اشکش اومد. ‌هیچی نمی گفت و شکه شده بود. با عصبانیت نشوندمش رو تخت و شلوار و شورتش رو با هم گرفتم و کشیدم پایین. شروع کرد گریه کردن. عصبانی تر شده بودم. ‌جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم: خفه میشی یا نه؟ کاریت ندارم میفهمی؟؟؟ اینقدر جدی و محکم گفتم که اثر کرد صداش تو گلوش خفه شد.‌ درازش کردم رو تخت. چقدر کیرش کوچولو بود. شبیه آب نبات بود.‌ خودم هم لخت شدم و رفتم کنارش خوابیدم. بغلش کردم و بهش گفتم: نترس مگه بازی دوست نداری. اینم خب یه جور بازیه... شروع کردم لباشو مکیدن. ‌با دستم بدنش رو لمس می کردم. ‌کیرش خیلی کوچولو بود. اصلا بلند نمیشد.‌ کامل تو بغلم بود. همه جای بدنش لمس رو می کردم. ‌سینه هامو بهش می مالودنم و کسم هم به پاهاش. اصلا برام اهمیت نداشت وضعیتش چجوریه.‌ هوس کردم کیرش رو بخورم. ‌رفتم پایین و کیرش رو گذاشتم تو دهنم. انگار داشتم آب نبات می خوردم. ترسیده بود و هی با دستش می خواست سرم رو بکشه عقب. باز با گریه گفت: خاله نکنین...‌ هر کاری کردم سیخ نشد که نشد. ‌باز شروع کردم خوردن لباش و خودم رو بهش محکم مالوندن.‌ نفهمیدم که دارم خفش میکنم با این کارم. ‌غرق لذت و تنوعی که این رابطه داشت ،‌ بودم. نمی دونم کی در اتاق باز شد. ‌فقط صدای حدودا جیغ مانند ندا رو شندیم که گفت: شیوا داری چیکار میکنی؟؟؟ با دستش من رو هول داد و حسام رو ازم جدا کرد. حسام شروع کرد تو بغلش گیه کردن. حسام رو برد بیرون و شروع کرد آروم کردنش...
------------------------------------------------
**سوار مترو شدیم و به سمانه گفتم: حالا نمیشد روز روشن تو روز تعطیل بری آخه. سمانه هم گفت: نخیر نمیشد... گفتم: من به یه بدبختی ای شیوا رو راضی کردم بیاد پیشمون. ‌حالا شب دوم نیستیم خونه. ‌زشته خب. سمانه گفت: نگران نباش. شیوا جونت فعلا عشق بازی گوشی شده. ازم شماره حسام رو گرفت که زنگش بزنه و بیاد براش بازی بریزه...
همون دیشب این با اشتیاق سمت حسام رفتنش و این داستان بازی برام مشکوک بود. روحیه شیوا به بازی نمی خورد. وقتی هم تو اتاق سر زده رفتم چسبیده به حسام بود و یکمی هول شد. یه لحظه تو دلم خالی شد. خونه ی خالی و بدون مزاحم. شماره حسام رو از سمانه گرفته. یعنی اینقدر بازی براش مهمه؟؟؟ نا خواسته گفتم: خدای من... سمانه گفت: چت شد یه هو؟؟؟ گفتم: چیز مهمی نیست. یه کار مهم رو فراموش کردم. باید من برگردم کرج. تو خودت برو. برگشتنی هم حتما با آژانس برگرد... تو همون ایستگاه آزادی از سمانه جدا شدم که برگردم. دلم حسابی شور میزد. از بس تند تند راه رفته بودم نفس نفس می.زدم. یه کلید دیگه داشتم و در و باز کردم. هیچ کس تو هال نبود. ‌صدای آه و ناله شیوا رو شنیدم. ‌رفتم سمت اتاق و در و باز کردم. خدای من چی می دیدم؟؟؟ شیوا لخت لخت شده بود. حسام رو لخت کرده بود. بغلش کرده بود.‌ نتوسنتم جیغ نزنم...
حسام مثل ابر بهار گریه می کرد. از ترس داشتم سکته می کردم. بدبخت شده بودیم. اگه به مادرش می گفت بیچاره می شدیم. لباساش رو تنش کردم. هر کاریش می کردم گریش آروم نمیشد. خدایا چه خاکی باید تو سرم بریزم. آخه این چه کاری بود که شیوا کرد. شیوا از اتاق اومد بیرون و دیدم تاپ و شلوارک سمانه تنشه. ‌اومد سمت حسام و بازوش رو گرفت و گفت: بیا بریم صورتتو بشور... ‌بهش گفتم: شیوا بس کن. داری می ترسونیش... گفت: نمی خواد بترسی. خودم درستش میکنم... بردش تو روشور دستشویی و صورتش رو شست. نمی دونم چی بهش گفت که دیگه حسام گریه نکرد. اما حسابی رنگش پریده بود. می خواست بره خونشون. شیوا بهش گفت: خب به مامانت چی میگی حسام؟؟؟ حسام با صدای لرزون گفت: میگم که خ خ خاله شیوا ح ح حالش بد شد و غش کرد. منم خ خ خیلی ترسیده بودم که خ خ خاله ندا اومد و حالش و خوب کرد... شیوا بهش گفت: آفرین پسر گل حالا برو خونت... هنوز تو شوک این کار شیوا بودم. بهش گفتم: شیوا معلومه چته تو؟ میفهمی داری چیکار میکنی؟؟؟ این الان به مامانش همه چی رو میگه... شیوا گفت: عمرا بگه. ترس همیشه جواب میده... با عصبانیت گفتم: شیوا داری دیوونم میکنی. تهدیدش کردی آره؟؟ شیوا تو رو خدا چت شده تو؟؟؟ نتونستم جلوی گریمو بگیرم. فقط تکرار می کردم شیوا چت شده تو آخه؟ چه بلایی سرت اومده؟؟؟
تلفن خونه زنگ خورد. مامان حسام بود. گفتم بدبخت شدیم. گفت: سلام ندا جان. خدا بد نده. شنیدم حال دوستتون بد شده. ‌اگه لازمه ببریمش دکتر . ماشین هست تعارف نکنین. ‌بهش گفتم: ممنون مشکلی نیست و حالش خوبه الان. اگه مشکل بود خبرتون می کنم... شیوا پوزخند پیروزمندانه ای زد و گفت: ترس جواب میده...
نمی دونستم باید از دست شیوا عصبانی باشم یا باید نگران باشم و دلسوزی کنم. انگار نه انگار که به یه پسر بچه تجاوز کرده و اذیتش کرده. سمانه می فهمید دعوا به پا میکرد. مونده بودم باید چیکار کنم. به طرز عجیبی شیوا بی حیا و بی رحم شده بود و هر کاری می کردم با محبت بهش وارد بشم جواب نمی داد. چند شبی خونمون بود و اکثرا هم سرش تو گوشیش بود...
 گفت خسته شده و می خواد بره خونه خودش.‌ سمانه گفت: حوصلمون سر رفته. بریم با هم بیرون و بعدش تو برو خونه خودت. سه تایی زدیم بیرون. ‌ناهار درست حسابی ای نخورده بودیم و همگی موافقت کردیم که بریم یه جا شام بخوریم. شیوا گفت: من یه دوست دارم که رستوران داره بریم اونجا... ‌سمانه به خنده گفت: چه خانم باحالی که رستوران داره... ‌شیوا با ناز کش داری گفت: نخیرم دوستم آقاست... ‌سمانه گفت: او او آفرین شیوا خانم. دوستات دارن زیاد میشن... شیوا جواب داد: ما اینیم دیگه...
 من ساکت بودم و فقط شیوا رو نگاه می کردم و کنجکاو شدم ببینم دوستش کیه و جریان چیه. وارد رستوران شدیم یه تخت خالی گیر آوردیم و نشستیم. یه رستوران سنتی تمیز و مرتب بود. گارسون برامون منوی غذا آورد و شیوا گفت: فعلا برامون یه قلیون بیار. در ضمن به میلاد بگو شیوا اومده... سمانه با تعجب همراه لبخند نگام کرد. رو به شیوا گفتم: از کی تا حالا قلیونی شدی شیوا؟ ترکیه چند بار قهوه خونه رفتیم نمی کشیدی... ‌لبخند سردی زد و گفت: از همین حالا...
هنوز قلیون نیاورده بودن که یک آقای جوون اومد سمت ما. شیوا همین که دیدش ، گفت: به به آقا میلاد. یادی از ما نمی کنی. خوبی؟؟؟  از نوع جواب دادن میلاد به شیوا و احوال پرسیش با ما ، مشخص بود اصلا راحت نیست و به شیوا گفت: یه لحظه میشه بیایی کارت دارم... وقتی رفتن سمانه بهم گفت: انگاری آقا میلاد اصلا خوشش نیومد که شیوا جون رابطه رو لو داده... منم برداشتم همین بود که سمانه داشت. بعد از یه ربع میلاد و شیوا برگشتن و گارسون برامون قلیون آورد و شیوا شروع کرد کشیدن.‌ چون گه گاهی سیگار می کشید مشکلی با قلیون نداشت.‌  میلاد هم لبه تخت نشسته بود و مشخص بود اصلا راحت نیست. شیوا سعی می کرد  با بگو بخند و شوخی با همه مون جَو رو خوب کنه. به میلاد تعارف قلیون زد و با اکراه قبول کرد. چند بار با میلاد چشم تو چشم شدم. وقتی غذامون رو خوردیم و خدافظی کردیم و اومدیم بیرون ، ‌گفتم: بچه ها وای که گوشیم و جا گذاشتم. الان میرم زودی میام... امیدوار بودم هنوز میلاد جایی نرفته باشه و ببینمش. ‌همین طورم شد. سریع رفتم سمتش و گفتم آقا میلاد لطفا یه شماره تماس بهم بدین. ‌عجله کنین نمی خوام شیوا بفهمه. میلاد با تعجب بهم شماره رو داد. بهش گفتم: نگران نباشین. چیزی نیست. باهاتون تماس میگیرم...
 فردا صبح بهش زنگ زدم. خودم رو معرفی کردم و گفتم: یه سوال داشتم ازتون آقا میلاد. ‌شما و شیوا از کی با هم رابطه دارین؟؟؟ با صدای تعجب انگیز گفت: بله!!! رابطه؟؟؟ اولا شما کی هستین که دارین درباره زندگی شخصی شیوا تحقیق می کنین و دوما رو چه حساب می گین رابطه... بهش گفتم: اینجوری پای تلفن نمیشه. اگه وقت دارین یه جا قرار بذاریم و صحبت کنیم.‌ تو یه پارک قرار گذاشتیم و بهش گفتم: همکار شیوا و دوستش هستم... اونم توضیح داد که چه رابطه ای با شیوا داشته و اصلا اونی نیست که من فکر می کردم... بهش گفتم: آقا میلاد چند وقته حسابی نگرانش هستم... میلاد گفت: چرا نگرانشی؟؟؟  گفتم: چون خیلی عوض شده و دیگه اون آدم قبلی نیست. از اونجایی که من خیلی دوسش دارم نمی تونم بی تفاوت باشم... میلاد با لحن غمگینی گفت: بله دیشب از تیپ و ظاهرش و حرکاتش فهمیدم حسابی عوض شده... بهش گفتم: یعنی شما هم ناراحتین؟؟؟ گفت: ناراحت باشم یا نباشم فرقی نمی کنه... بهش گفتم: آقا میلاد اگه بهش اهمیت میدین پس خیلی فرق میکنه. ‌به من کمک کنین که بتونم بهش کمک کنم. چون اگه اینجوری پیش بره همه رو از دست میده و معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظارشه... میلاد گفت: من هیچی از اتفاقای که براش افتاده خبر ندارم و نمی دونم چجوری کمک کنم... ‌بهش گفتم: آقا میلاد نمیشه گفت چیا اتفاق افتاده. ندونین بهتره. ‌اما اگه براتون مهمه بهش کمک کنین و تنهاش نذارین...**
----------------------------------------------------
میلاد باهام تماس گرفت و حسابی ناراحت بود که چرا به دوستام گفتم که باهاش رابطه دارم. منم گفتم: خب چیه؟ اینقدر مایه ننگ هستم و میترسی آبروی عزیزت خدشه دار شه؟؟؟ ‌اوکی دیگه دور و برت نمیام. به سلامت. اومد که باز حرف بزنه گوشی رو قطع کردم...
حوصلم سر رفته بود و دلم هیجان می خواست. به فرزاد زنگ زدم و گفتم: شماره کامران رو بده کارش دارم... با هزار بدبختی که هی سر به سرم میذاشت که چیکارش داری شماره رو گرفتم. به کامران زنگ زدم. اول نشناخت. بهش گفتم شیوا هستم یادت رفت به این زودی؟؟؟ با تعجب گفت: چیکار داری؟؟؟  صدام رو نازک کردم و گفتم: چه بداخلاق. حوصلم سر رفته بود و دلم می خواست با یکی برم بیرون. یاد تو افتادم خب... کامران چند ثانیه سکوت کرد و گفت: چی تو سرته شیوا همونو بگو... ‌منم گفتم: برو بابا. دلم گرفته بود از تنهایی خواستم با یکی باشم. فکر کردی همه مثل خودتن. بای... کامران تن صداش آروم شد و گفت: باشه باشه قطع نکن... یه جا باهاش قرار گذاشتم و سوار ماشینش شدم...
هنوز شَک داشت و باورش نمی شد من ازش خواستم با هم باشیم. بهش گفتم: چیه ترسیدی؟؟؟ تو که از من نمی ترسیدی... کامران گفت: اومدی اینا رو بگی؟؟؟ گفتم: نخیر. می دونم همتون قلاده هاتون دست شهرامه و هر چی بگه اونو انجام میدین. حوصله بحث هم ندارم. چند وقته حسابی حوصلم سر رفته. ‌یه هیجان درست حسابی می خوام. اومدم پیش تو ببینم چیکار می تونی برام بکنی. کامران خندید و گفت: شیوا خانم دنبال هیجان هستن... بهش گفتم: مسخره نکن کامران. میتونی یه کاری بکنی ، بکن. نمی تونی بزن کنار پیاده شم... به وضوح داشت از دیدن این رفتار من شاخ در میاورد. گفت: اول بگو منظورت از هیجان چیه تا ببینم چه میشه کرد... صدام رو شیطون کردم و گفتم: مثلا از همون مهمونیا که با هم یه خاطره خوب داریم... ( به طعنه اون بلایی که جمشید سرم آورده بود ) کامران دیگه علنی چهرش پر بود از تعجب و تردید. گفت: شیوا قبول کن یه کاره بهم زنگ زدی. حالا می خوای ببرمت همچین جایی. نمی تونم بهت اعتماد کنم... با عصبانیت بهش گفتم: به درگ. بزن کنار.‌ تو سه دقیقه یکی بهتر از تو سوارم میکنه... زد کنار و پیاده شدم. رفتم اونور تر که سوار هر ماشینی بشم که خواست تورم کنه.‌ چند متر جدا شد و دید واقعا دارم اینکارو می کنم. دنده عقب گرفت و گفت: بیا بالا قبول...
یه نفس عمیق کشید و گفت: مثل اون مهمونی حالا حالا ها  نیست. ‌اما چند تا دوستا هستن می خوان برن طرفای شیراز مسافرت. با دوست دختراشون. عشق و حال. به منم تعارف زدن و منتظر خبرن. ‌بهشون میگم میام و دوست دخترمم میارم... کلی خوشحال شدم از حرفش و لپشو بوس کردم. گفتم: دمت گرم کامران. ‌می دونستم دارم به آدم درست زنگ میزنم...
اصلا به شهرام نگفتم که چند روز نمیام سر کار و بدون خبر با کامران راه افتادم. قرار شد یکی از دوستای کامران و دوست دخترش با ماشین ما بیان. تو راه همش خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم. اول تو مسیر رسیدیم اصفهان. چندین سال بود که پامو اینجا نذاشته بودم. ‌فکر می کردم الان میرم تو حس و ناراحت میشم اما اصلا برام مهم نبود. دیگه هیچ احساسی به این شهر و آدماش و مخصوصا خانوادم نداشتم...
 نزدیکای شیراز یه جاده فرعی رفتیم که مارو برد به یک روستای خیلی زیبا. دم غروب بود که رسیدیم و وارد یک باغ شدیم که وسطش یک ویلا ساخته بودن. یه استخر درست و حسابی هم کنار ساختمون بود. دقیقا 5 تا دختر بودیم و 5 تا مرد... به قول پسرا دخترای دافی بودن. ‌خب معلومه این آقایون که پولشون رو مفت برای هر کسی خرج نمی کنن. تا اومدیم وسایل رو ببریم داخل و جاگیر بشیم و داخل ویلا که خیلی نا مرتب بود رو مرتب کنیم ، آخر شب شد. همه خسته راه بودیم و خوابمون می اومد. بعد از یه شام مختصر هر کسی یه اتاق گیر آورد و جفت جفت رفتن توش. من و کامران بدون اتاق موندیم. ‌بهش گفتم: عیبی نداره. همینجا یه پتو می اندازیم زیرمون می خوابیم... کامران خیلی تابلو هنوز رفتار و روحیه من براش قابل درک نبود. موقع جا انداختن ، دو تا بالشت گذاشتم. دیدم بهم خیره شده. ‌بهش گفتم: چته خب؟ بیا بخواب. این همه رانندگی کردیا... همه چراغا رو خاموش کرد و اومد پیشم خوابید. ‌جالب اینجا بود اصلا بهم دست نزد. بهش گفتم: خوابت میاد؟؟؟ گفت: نه از خستگی خوابم نمیبره... بهش گفتم: کامران همه تنم کوفته شده. حال داری ماساژم بدی؟؟؟ گفت: اوکی اوکی دارم تسلیم میشم. ‌واقعا عوض شدی شیوا... پتو رو از روم پس زد و شروع کرد کتف و کمرم رو ماساژ دادن. ‌بهش گفتم: کامران درست ماساژ بده. مگه ماست خوردی... اومد رو باسنم نشست و محکم تر و مسلط تر شروع کرد ماساژ دادن.‌ توقع داشتم برجستگی کیر بلند شدش رو روی باسنم حس کنم که متوجه شدم اصلا بلند نشده. گفتم: کاش روغن ماساژ داشتیم. واقعا بیشتر خستگیم در می رفت...‌کامران گفت: تو وسایلم هست... رفت و برش داشت و آورد. گفت: اگه روغن می خوای باید لباساتو در بیاری...‌ منم با خوشحالی گفتم: آفرین کامران. همش داری منو سورپرایز می کنی... بلند شدم تیشرت و شلوارم رو درآوردم.‌ دمر خوابیدم. کامران نشست دوباره رو باسنم و شروع کرد به آرومی روغن روی کمرم ریختن و مالش دادن. بهم گفت: این بند سوتین مزاحمه... گفتم: اوکی پاشو... ‌جلوش نشستم و سوتین و شرتم رو با هم در آوردم و دوباره خوابیدم و گفتم: حالا میشه منو یه ماساژ حسابی بدی؟؟؟ بلاخره موفق شدم آدمی که هم حسابی خسته بود و هم هنوز تو شوک رفتار من بود رو تحریکش کنم. چشماش تو اون تاریکی داشت برق میزد. ‌گفت: خب منم باید لخت بشم که لباسام روغنی نشه... ‌بهش گفتم: هر کاری میکنی زود باش صبح شد بابا... دمر خوابیده بودم که کامران هم لخت شد و اومد روم دراز کشید. کیرش بلند شده بود. حالا به راحتی رو چاک کونم حسش می کردم. داشت کیرش رو روی چاک کونم می کشید که گفتم: کامران ماساژ... ‌دوباره نشست و شروع کرد ماساژ دادن و عمدا بدن خودشم هم جلو عقب میکرد که کیرش تو چاک کونم جلو و عقب بشه. از کمرم یواش یواش اومد پایین و شروع کرد ماساژ کونم و رونای پام. خیلی داشت بهم خوش می گذشت. هم داشت خستگی ماهیچه هام در می رفت هم از تماس دستش با سوراخ کونم و کسم لذت می بردم. بعد از چند دقیقه ماساژ دادن طاقت نیاورد و دوباره اومد کامل روم خوابید. شروع کرد گردنم رو بوس کردن. خودم موهام رو زدم کنار که راحت تر بتونه. بعد چند دقیقه بوسه از گردنم‌ برم گردوند و می خواست بکنه که بهش گفتم: وایستا هنوز سینه هام و ماساژ ندادی... ‌مشخص بود حسابی تحریک شده.‌ ایندفعه نشست رو شیکمم البته جوری که وزنش روم نباشه. روغن رو ریخت روی سینه هام و شروع کرد ماساژ دادن و مالش. ‌دستاش قوی و محکم بود. از اینکه اینجور محکم داره سینه هام رو مالش میده لذت می بردم و داشتم از کیف میچسبیدم به سقف. باز کنترلش رو از دست داد. از رو شیکمم رفت عقب تر و پاهامو از هم باز کرد و کیرشو بدون مکث کرد تو کُسم. از بس که ترشح داشتم و خیس شده بودم تو همون تلمبه اولش صدای شالاپ و شولوپ می اومد. هم زمان سینه هام رو هم می مالید. سعی خودم رو کردم که صدای نالم کم باشه.‌ نمی خواستم بقیه بفهمن و بگن اینا چقدر ندید پدید هستن. ‌البته معلوم نبود تو اتاق بین اونا خبره.‌ چند دقیقه بیشتر تلمبه نزد که فهمیدم الانه که ارضا بشه چون حسابی خسته بود. ‌منم تمرکز کردم و تونستم با ریختن آبش تو کُسم ارضا بشم. از روم رفت کنار و حسابی نفس نفس میزد. رفتم دستشویی و خودم رو شستم. برگشتم و لباسام رو پوشیدم که دیدم از خستگی بی هوش شده و خوابیده. گوشیم گذاشتم صبح زود زنگ بخوره که بیدارش کنم لباسش رو بپوشه...
فرداش بعد از صبحونه همگی رفتیم شیراز که بگردیم. یکی از پسرا که از بقیه آقایون جوون تر بود گفت: بریم حسابی بگردیم. موقع برگشت دیگه آفتاب نیست و یه استخر حسابی می ریم...‌ من خبر از استخر نداشتم و مایو نیاورده بودم. ‌به کامران گفتم: تو شیراز یادم بنداز مایو بخرم... حسابی از گشت و گذار داشت بهم خوش می گذشت. قرار شد فعلا فقط تو شهر رو بگردیم و بعدا بریم تخت جمشید. یه جا ناهار خوردیم و کمی استراحت کردیم که کامران بهم گفت: مایو یادت نره...‌ گفتم: خوبه به همین بهونه یه سر بازار هم بریم...‌ قرار شد خیلی تو بازار الاف نباشیم و فقط یه دور سریع بزنیم. تو مسیر چند تا مغازه لباس زیر زنونه دیدم اما از مدل مایوهاشون خوشم نیومد. ‌یه جا به چشمم خورد که لوازم ورزشی بود و اتفاقا نوشته بود مایو زنانه هم موجود می باشد. بقیه سرشون به دیدن مغازه ها گرم بود. من خودم تنهایی رفتم داخل مغازه. یه پسر خیلی خوشتیپ و خوشگل بهم خوش آمد گفت. بهش گفتم: مایو برای شنا می خوام... چند مدل مایو یه سره آورد. ‌بهش گفتم: نه یه سره نمی خوام. دو تیکه می خوام... چند مدل خیلی خوشرنگ و قشنگ مایو دو تیکه هم آورد. حسابی وراندازشون کردم و گفتم: وای همش خوش رنگه. کدوم و انتخاب کنم؟؟؟ پسره گفت: خب بستگی داره کدوم رنگ به پوست بدنتون بیاد... با خنده بهش گفتم واو تا حالا اینجوری به جریان نگاه نکرده بودم...‌ اونم خندید و گفت: اگه دوست دارید ، پشت مغازه انباری هست به عنوان اتاق پرو می تونین تست کنین که کدوم به پوستتون میاد... پیشنهادش موج میزد از شیطنت. از این جور  با ادب مطرح کردنش خوشم اومد.‌ با شیطنت هر چی بیشتر بهش گفتم: خب یکی باید باشه ببینه و نظر بده... حسابی چشماش برق زد و گفت: اگه قابل بدونید و سلیقه من رو قبول داشته باشید ، من حاضرم این افتخار نسیبم بشه... تو همین حین کامران من رو دید که کجام. داشت وارد مغازه میشد. آروم به پسره گفتم: این شوهرمه... یه مایو دو تیکه مشکی انتخاب کردم و به کامران گفتم این خوبه؟؟؟‌ کامران هم گفت: عالیه. ‌هر کدوم و انتخاب می کردی بهت می اومد...‌ با لبخند و نگاه خاصی به پسره از مغازش اومدیم بیرون...
رو دیوار ساختمون دو تا پرژکتور بزرگ بود که مثل روز روشن می کرد استخر رو.‌ همه لخت شده بودن و رفته بودن تو آب. ‌من می خواستم اول خودم رو تو آینه ببینم ، بعد برم. ‌حسابی این مایو و سوتین مشکی بهم می اومد. باسنم رو که نگاه کردم ، بیشتر از خودم خوشم اومد.‌ مطمئن بودم از همشون خوشگل تر و سر تر هستم. ‌پر از اعتماد به نفس بودم. رفتم بیرون و بهشون ملحق شدم.‌ لذت اینکه چشمای همشون ، مخصوصا مردا روی بدن من بود وصف ناپذیره. شنا بلد نبودم. برا همین رفتم قسمت کم عمق استخر.‌ همونجا یکمی با کامران شوخی کردم که دوستاش ریختن سرش و بردنش سرشو بکنن زیر آب و اذیتش کنن. ‌تو حال و هوای خودم بودم که اون پسر جوونه اومد پیشم و گفت: مگه شنا بلد نیستی ؟؟؟ گفتم: نه متاسفانه... ‌گفت: نترس اینجا مثل استخرای بیرون نیست. نهایت عمقش دو متره... ‌بهش گفتم: همونم بسه که من غرق بشم... ‌بهم گفت: نترس بیا من خودم کمکت می کنم و چند تا نکته هم بهت میگم... من رو برد چند متر اون ور تر و گفت: من حالا می گیرمت و خودت رو روی آب رها کن تا یاد بگیری. تا بعدا بهت بگم چطور حرکت کنی... با دستاش من رو گرفت و درازم کرد تو اب. حالت کرال پشت. همش خودم رو از ترس آب سفت می گرفتم و می رفتم پایین. اونم سعی می کرد پام یا کمرم رو بگیره تا نرم تو آب. ‌چند بار موفق شدم برای چند ثانیه معلق باشم و خوشم اومده بود.‌ اما هنوز لازم بود منو بگیره که کم کم دستاش رفت سمت باسنم. حتی مالش دستش رو روی باسنم و پاهام حس کردم. خودم رو کامل به نفهمیدن و اینکه درگیر یاد گیری هستم زدم.‌ ته دلم از اینکارش خوشم اومد.‌ بلاخره به بهونه یاد دادن شنا ، کل بدنم رو مالوند و لمس کرد و حسابی باهام لاس زد. بقیه کم کم خسته شدن و داشتن می رفتن.‌ به پسره که اسمش ستار بود گفتم: بسه خسته شدیم. ما هم بریم... اومد من رو وایستونه تو آب که دستم نا خواسته به کیرش که حسابی تو مایو  سیخ شده بود خورد... بازم به روی خودم نیاوردم و کلی ازش بابت همین آموزش کوتاه تشکر کردم. بهم گفت: بازم حاضره این یکی دو روز دیگه بهم یاد بده...
 برگشتیم و قرار شد بعد از شام یه بازی دسته جمعی کنیم. من به همه پیشنهاد اسم و فامیل دادم و گفتم: گروه های دو نفره میشیم ، چون برای همه کاغذ و خودکار نداریم. در ضمن برای هیجان بیشتر ما خانوما یارمون رو تعیین می کنیم...‌ طبق قرعه و از شانسم من اولین نفری شدم که باید یارم رو انتخاب می کردم. ‌با خنده گفتم: از اونجایی که ستار حسابی امروز یار خوبی برام تو استخر بود ، من ستار و انتخاب می کنم...‌ بعضیا از انتخابم خندیدن و بعضیا متعجب و دوست دختر ستار که کامران بهم گفته بود در اصل نامزدشه و می خوان ازدواج کنن حسابی قیافش در هم شد. ‌اما بقیه خانوما به خنده یکی دیگه غیر از دوست پسرشون رو انتخاب کردن. نگاه خاص و سنگین کامران رو روی خودم حس کردم اما اعتنا نکردم. صدای پیام گوشیم اومد. تو همون شلوغی بازش کردم و دیدم کامرانه که نوشته اینجا رو با اون مهمونی که بودی اشتباه نگیر. اینا اینکاره نیستن و قاطی نکن همه چیز و شیوا... با لبخند روم رو کردم به ستار و گفتم: من دستم تو نوشتنم تنده. فقط لازمه حواست و جمع کنی. هر جا کم آوردم راهنمایی کن... تو کل بازی ستار تا می تونست با من لاس زد و تو نخ سینه هام و بدنم بود. منم خودم رو کاملا به نفهمی زده بودم و اصلا برام مهم نبود که نامزدش  داره حرص میخوره...
آخرین دست بازی بود که که ستار داشت اسامی که ما از حرف سین نوشته بودیم رو برای بقیه می خوند که امتیاز بنویسه. به اشیاء که رسید گفت ساعت و یه لحظه قفل کرد و موند چی بگه. بایدم قفل می کرد چون من توش نوشته بودم ساعت سه تو استخر برای ادامه آموزش. خودش رو جمع و جور کرد  و گفت: آره ساعت... ‌من گفتم: مگه ساعت چشه اینجوری میگی... باهاش چشم تو چشم شدم و فقط خودمون می دونستیم چی بین نگاهمون میگذره...  به هر حال اون روز از صبح درگیر بودیم و جنب و جوش داشتیم و حسابی خسته بودن همگی. ‌ساعت یک اعلام خواب کردیم و همه رفتن که بخوابن. کامران حسابی از من ناراحت بود که اصلا به اخطارش توجه نکرده بودم. بهش گفتم: سخت نگیر بابا. کی خواست مثل اونجا فکر کنه حالا... یکمی باهاش ور رفتم و بعد از یه ساک نسبتا طولانی تحریک شد و حسابی من رو کرد...
ساعتم رو ساعت 3 گذاشتم که اگه خوابم برد بیدار شم. همینم شد و چرتم برده بود که زنگ خورد و سریع قطع کردم. رفتم از بالکن لباس مایو که گذاشته بودم خشک شه رو برداشتم. تو تاریکی پوشیدم و رفتم تو استخر. اولش فکر کردم ستار نمیاد که دیدم اومد و ‌گفت: ببخشید دیر شد. می خواستم مطمئن بشم که سحر خوابه... اومد تو آب و کنارم وایستاد و گفت: خب شروع کنیم. ‌منم گفتم: شروع کنیم... تو چشمام نگاه کرد و با دستاش بازوهام رو گرفت و هلم داد به سمت دیواره استخر. شروع کرد ازم لب گرفتن. دستای منم کمرش رو مالش می داد و تو لب گرفتن حسابی کمکش کردم. کم کم شروع کرد گردنم رو خوردن و با سینه هام بازی کردن. همش وسطش می گفت: جون تو چی چیزی هستی شیوا... سوتینم رو درآورد و سینه هام افتادن بیرون. با ولع داشت می خوردشون.‌ منم با دستم کیرش رو تو آب گرفتم و باهاش ور می رفتم. داشت مایوشو پاره می کرد از بس گنده شده بود. یه هو رفت زیر آب. تو یه حرکت مایو من رو از پام در آورد و انداخت کنار استخر. یه پام رو داد بالا که راحت دستش کُسم رو لمس کنه.‌ خودم رو کامل رها کرده بودم. تجربه خیلی خاصی بود تو آب این کارو کردن.‌ حسابی که با سینه هام و کُسم ور رفت مایو خودش رو در آورد. همونجوری یه پام رو بالا گرفت و کیرش رو کرد تو کُسم.‌ چون شنا کار حرفه ای بود. بدن خیلی ورزیده و قوی ای داشت. کلا در اختیار یک آدم ورزشکار و عضلانی بودن یه تجربه جدید و لذتبخش بود. همون اول شروع کرد با شدت و محکم تلمبه زدن که بهش گفتم: ستار زود تندش کردی. آروم باش... گفت: باشه عزیزم... ریتمش رو آروم کرد. حسابی بی حال و بی رمق شده بودم. دستام و انداختم دور گردنش. تو همون حالت کامل بهش تکیه داده بودم. تو چشمای خمار و حشریش خیره شده بودم و بهش گفتم: چند وقته با سحر دوستی؟؟؟ گفت: نزدیک دو ساله... با تن صدای قطع و وصل شده به خاطر تلمبه زدناش گفتم: دست سحر حلقه نامزدی بود. ‌باهم نامزد کردین... گفت: آره قراره ازدواج کنیم... گفتم: الان احساس خیانت نمی کنی که داری منو می کنی. اونم تو خونه ای که سحر خوابه الان... زیاد از سوالم خوشش نیومد و گفت: نه اینکه خودت این حالت و نداری... با پوزخند گفتم: من که عاشق خیانتم... موقع گفتن این جمله خودم بدنم رو محکم سمتش هول دادم که کیرش تو حین تلمبه زدن بیشتر بره تو کُسم.‌ این لحن صحبتم و حرکتم دیوونش کرد. با هر چی زور داشت شروع کرد تلمبه زدن. ‌کُس دادن تو آب بی نظیر بود و نمی تونم تو کلمات حسش رو بگم. تو حین تلمبه زدن شدید گفتم: حالا دوسِش داری یا نه؟؟؟ گفت: منظورت و از این سوالا نمی فهمم شیوا. اما آره دوسِش دارم...
حس خوبی داشتم که مردی رو که یک زن دیگه رو دوست داره و حتی قراره ازدواج کنن رو اسیر خودم کردم. همون حس جنون و لذت... ‌ بهش گفتم: هر وقت نزدیک اومدن آبت بود به منم بگو با هم ارضا شیم که گفت: داره میاد داره میاد.‌ حرکاتش رو تند تر کرد. من رو محکم تر بغل کرد. ‌تونستم همزمان با خودش ارضا بشم. پاهام به لرزه افتاده بود. بهش گفتم: ستار منو بلند کن بذار بیرون آب... بغلم کرد و گذاشتم لب استخر. ‌همون جا دراز کشیدم و از خستگی و ارضا شدن حسابی چشام سیاهی می رفت...
بعد از چند دقیقه بلند شدم و حال نداشتم مایو و سوتین بپوشم. گفتم: همه که خوابن. میرم تو بالکن پهنش می کنم و لباس خودم رو میپوشم... همونجوری لخت ، مایو و سوتین رو تو دستم گرفتم و به ستار گفتم: اصلا حالم خوب نیست و تعادل ندارم. دستمو بگیر که نیفتم. ‌اونم دستم رو گرفت و کمک کرد وارد ساختمون شدیم. ‌در راه روی ورودی رو که باز کردیم ، سحر جلومون سبز شد. با خشم هر چی تموم تر گفت: ستار... با خشم بیشتر به من نگاه کرد.‌ ستار دستم رو ول کرده. مونده بود چی بگه.سحر داشت کل بدنم رو می دید که لخت لخت جلوش وایستادم. رفتم سمتش و گفتم: الان توقع داری عذاب وجدان داشته باشم و بگم ببخشید. شرمنده گلم اصلا حسش نیست و حسابی خسته ام. برو کنار میخوام برم لالا... با لبام بهش یه لبخند زورکی تحویل دادم. زدمش کنار و رد شدم...
یه روز دیگه هم اونجا بودیم و رفتیم تخت جمشید که اونجا هم حسابی بهم خوش گذشت. ‌سحر طاقت نیاورده بود. رفته بود به کامران گفته بود چی دیده. ‌فکر میکرد حالا کامران غیرتی میشه که دوست دخترش بهش خیانت کرده. ‌خبر نداشت که این کار جزیی از تفریحات آقا کامرانه. کامران یه جا که منو تنها گیر آورد حسابی شاکی بود و گفت: خودت می دونی چیزی بین ما نیست که من مثلا غیرتی بشم. اما داری بی ملاحظه بازی در میاری شیوا... با عشوه و ناز بهش گفتم: حرص نخور عزیزم. چشم دیگه سعی می کنم دختر خوبی باشم... از اینکه هر بار کامران رو که خدا می دونه با چند تا زن و دختر بود ، با عشوه گری هام خام و جذب می کردم ، احساس غرور می کردم. خیلی خیلی حس خوبی داشت که هر مردی رو که اراده می کردم جذب خودم  می کردم. حالا منم عاشق بازی شده بودم... بلاخره مسافرت چند روزه به شیراز تموم شد و برگشتیم. ‌واقعا بهم خوش گذشته بود. مخصوصا سکس با ستار تو استخر...
------------------------------------------------
**شیوا بی هوا غیبش زده بود و هیچ کس ازش خبر نداشت. حتی فرزاد که شماره کامران رو بهش داده بود تو خوابش نمی دید که شیوا وکامران با هم باشن و رفته باشن مسافرت. همگی بی خبر از شیوا حسابی دلواپس بودیم. وقتی برگشت ، تو مغازه دیدمش که اومده سر کارش.‌ اومدم برم سمتش که بگم کجا بودی که شهرام با عصبانیت وارد اتاقش شد. فقط دویدم که یه وقت کتکش نزنه و بلایی سرش نیاره. با داد بهش گفت: کجا بودی ؟؟؟  شیوا با خونسردی و بدون اینکه از جاش بلند شه گفت: رفته بودم مسافرت تفریح کنم... ‌شهرام از عصبانیت قرمز شده بود. ‌گفت: غلط کردی. بی جا کردی کثافت اشغال. با اجازه کی؟ با هماهنگی کی؟؟؟ ‌شیوا گفت: با اجازه فرزاد. خودش شماره کامران رو بهم داد. منم بهش گفتم منو ببره مسافرت...‌ شهرام همچین هنگ کرده بود که به پته پته افتاد برای جمله بعدیش.‌ با عصبانیت گفت: تو با کامران رفته بودی مسافرت؟؟؟ شیوا گفت: آره رفتیم شیراز و جای همتون خالی. خیلی هم خوش گذشت...‌ رو به من کرد و گفت: راستی ندا جون سوغاتی هم فراموشم نشده ها... منم تو تعجب این حرفای شیوا دست کمی از شهرام نداشتم. ‌گیج شده بودم که جریان چیه اصلا. شهرام به کامران زنگ زد و با عصبانیت بهش گفت: چه غلطی کردی کامران... کامران گفت: فکر میکرده همه خبر دارن. چون شیوا بهش گفته بوده خبر دارین... بعدش زنگ زد به فرزاد که تو مغازه نبود. ‌اونم گفت: درسته شماره رو داده اما روحشم خبر نداشته از هیچی.‌ شهرام هر ثانیه عصبانی تر میشد و به شیوا گفت: حالا ما رو بازی میدی. درستت می کنم. شیوا با لبخندی که رو لباش داشت گفت: چرا اینقدر عصبانی شدی شهرام جون. مگه خودت عشق بازی نیستی و نبودی. حرص نخور گلم. شهرام از اتاق رفت بیرون و موقع رفتن گفت: باشه بازی رو یادت میدم... سمانه  که هول کرده بود ، اومد و گفت: چی شده؟ چه خبره؟؟؟ شیوا گفت: هیچی نیست بابا الکی شلوغش کرده. ‌خب چه خبر بچه ها؟؟؟
همینجوری مثل مجسمه داشتم نگاش می کردم و هنوز باورم نمیشد این همون شیوای قدیمه. ‌نمی دونستم از این همه اعتماد به نفسش باید خوشحال باشم یا ناراحت. چون شهرام آدمی نبود که جلوی کسی کم بیاره. سمانه دید مشتری اومده و موقع رفتن از اتاق گفت: حسابی تنهایی خوش می گذرونیا شیطون یکی باشه طلب ما... شیوا بهم نگاه کرد و گفت: عزیزم خیلی دلم برات تنگ شده بود... جاش بلند شد و گفت: حالا تنها شدیم و می تونم خصوصی بغلت کنم. ‌اومد سمتم و محکم بغلم کرد. صورتشو رو به روی صورتم گذاشت. لبام رو آروم بوسید و ‌گفت: خیلی دلم برات تنگ شده بود. دلم هوس بودن با تو رو کرده ندا جونی...
تو عمرم احساس گرو هیچ آدمی نداده بودم. حالا همین یه تماس لب شیوا با لبام باز آتیش علاقه و عشقم به یک هم جنس خودم که حالا یه آدم دیگه هم شده بود رو مجددا روشن کرد. من رو درگیر کلی احساس مختلف در موردش کرد...
فردا شبش به اصرار شیوا من و سمانه رفتیم خونش... حسابی سر حال بود و ‌گفت: می خوام براتون یه پارتی کوچولو بگیرم. اما علتش رو نپرسین و فقط امشب باید خوش باشیم.‌ سعی کردم وانمود کنم شرایط عادیه و مشکلی نیست. آهنگ گذاشته بود و با سمانه داشتن رقص دیوونه بازی می کردن. ‌صدای در خونه به صدا اومد. ‌در و باز کردم. دیدم شهرام و جمشید اومدن تو. با عصبانیت کامل. ته دلم خالی شد و فهمیدم چه خبره. ‌این دو تا هر جا باشن یعنی می خوان یه نفر رو بشونن سرجاش که حالا شیوا اون یه نفر بود. شیوا اصلا از دیدنشون هول نشد و بهشون سلام کرد و گفت: چه به موقع. کیک گذاشتم تو فر. الانه که حاضر بشه. چه خوب وقتی اومدین... جمشید رفت ضبط رو خاموش کرد و خونه سکوت مطلق شد. ‌شیوا گفت: خب آقایون بشینین تا براتون چایی بیارم. شهرام جون عاشق چایی های منه... پشتش رو کرد که بره. شهرام بازوش رو گرفت و محکم برش گردوند. با همه زورش زد تو گوش شیوا. ناخواسته جیغ کشیدم. رفتم سمت شیوا که از محکم بودن تو گوشی خورده بود زمین.‌ شیوا دستش رو به سمتم گرفت و با عصبانیت تموم سرم داد زد: ندا نمی خواد بیایی جلو. به تو هیچ ربطی نداره.‌ بذار ببینم چیکار می خواد بکنه. بلند شد رفت سمت شهرام و با صدای ترسناک و بلند بهش گفت: میخوای بزنی؟ میخوای لهم کنی؟ میخوای بکنی منو؟؟؟ رو کرد به جمشید و گفت: توچی؟ میخوای جرم بدی؟ میخوای جر بخورم تا لذت ببری؟؟؟ ‌با پوزخند ادامه داد: هان می خوایین چیکار کنین؟ دِ بگین دیگه؟؟؟
یه پیرهن تنش بود. خودش از یقش گرفت و محکم از دو طرف از هم بازشون کرد. دکمه هاشو پاره کرد و ‌گفت: خودم کمکتون می کنم. می خوام ببینم دیگه چی تو آستین داری آقا شهرام.‌ آقای مرد با ادعا...
دیگه نتونست بغض تو گلوش رو مخفی کنه و با صدای لرزون گفت: می دونین امشب چه خبره؟؟؟ هان می دونین چرا جشن گرفتم؟؟؟ رو به همه مون این سوال رو پرسید... هم زمان که اشکاش سرازیر شدن گفت: امشب شب عقد شوهر عزیزمه. امشب شب عروسیشه. ‌امشب عروس جدید میره تو خونم و قراره شوهرم و خوشبخت کنه...
 شیوا دیگه کامل کنترلش رو از دست داده بود. خشم و بغض تو صداش موج میزد. ‌به حالت جنون وار و عصبی مانند حرف می زد. دوباره رو کرد سمت شهرام و با همه وجودش داد زد: دیگه می خوای چه بلایی سرم بیاری که فکر کنی از خودت و سگای دور و برت بترسم؟؟؟ هان؟؟؟
شهرام که همه تلاشش رو می کرد که خودش رو خونسرد بگیره و تحت تاثیر این برخورد غیر قابل انتظار شیوا قرار نگیره ، گفت: بسه بسه فیلم بازی کردن بسه. گنده تر از تو نمی تونه برای من هوچی بازی در بیاره. همین امشب درستت می کنم.‌ جمشید بیگرش اینو لختش کن. مثل سگ بندازش بیرون تو خیابون تا یه هوا خوری کنه و دیگه اینقدر زر زر نکنه و برای من سلیته بازی در نیاره... جمشید هم مثلا با خونسردی و پوزخند اومد که بره سمت شیوا. شیوا با پوزخند گفت: اینه برنامه جدیدت. باشه خودمم کمکت می کنم. چرا جمشید رو به زحمت می اندازی. چرا به بدن نجس من دست بزنه آخه... شیوا شروع کرد لخت شدن. حتی شرت و سوتینش رو هم در آورد. من و سمانه مات و مبهوت و گریون نگاش می کردیم. می دونستم که این یه تهدید مسخره و الکی از طرفه شهرامه که شیوا رو بترسونه... بیشتر از این وضعیت جنون وار شیوا تو بهت بودم و ترسیده بودم...
شیوا لخت لخت و مثل رواینا گفت: جمشید جونم بریم بیرون هوا خوری.‌ همینجوری داشت می رفت سمت در اپارتمان و با حرص گفت: البته شهرام جون. اولین ماموری که منو گرفت و برد آکاهی نترس از شماها حرفی نمی زنم. اصلا نگران نباشین. فقط یه مشکل کوچولو هست. احتمالا اون اعترافات کتبی و صوتی که پاشون انگشت زدم پیش وکیل سارا و اسامی همتون هم توش هست و همه اطلاعات و کارای کثیف شماها رو توش گفتم ، شاید لو بره... در و باز کرد که واقعا بره بیرون. ‌جمشید مثل برق گرفته ها رفت گرفتش و برش گردوند و گفت: چی داری زر زر میکنی؟؟؟ نشوندش رو مبل و گفت: زر بزن شیوا ببینم چی داری میگی؟؟؟
شیوا ظاهرا به خودش مسلط شده بود. مشخص بود چقدر داره انرژی میذاره که دوباره گریه نکنه. لبخند زنان نشست و گفت: چیز خاصی نیست.‌ سارا جون متحد عزیز و دوست داشتنیتون ازم کلی اعتراف گرفت. همش رو ثبت کرد. ‌تهدیدم کرد که اگه کارایی که میگه رو نکنم ، میده به خانوادم. راستش رو بخوایین چند وقته دیگه برام مهم نیست که اون اعترافا و یا حتی اون عکسایی که ازم دارین دست خانوادم یا شوهرم بیفته. تازه وکیل عزیز سارا گفت احتمالا اعدام هم میشم. الان خوب که فکر می کنم ، مردن یه جور هدیه است برای من. اما تو اون اعترافا اسم همتون هست. پای همتون گیره که زن و دخترای مردم رو چجور گول می زنین و ازشون عکس و مدرک جمع می کنین که تحت کنترلتون باشن... (‌منظورش من و سمانه هم بودیم) پاشو انداخت رو پاشو و یه سیگار از کیفش که کنار مبل بود برداشت و روشن کرد و شروع کرد به کشیدن. با خونسردی و همراه پوزخند به جمشید گفت: هر وقت خواستی آماده قدم زدن و هوا خوری هستما...
شهرام همیشه از شیوه تهدید و دست بالا داشتن و نقطه ضعف به شیوا یا حتی ماها فشار وارد می کرد.‌ هیچ دختر یا زنی حاضر نیست حتی به غیمت جونش عکسای لختی و هرزگیش رو نشون خانوادش بدن. ‌حتی یه هرزه مثل من و سمانه یا خیلی های دیگه. حفظ آبرو هیچ ربطی به کثافت بودن یه آدم نداره. اما شیوا به مرحله ای رسیده بود و چنان روحش نابود شده بود که حتی آبروش هم براش مهم نبود. شهرام بدجور یه دستی خورد و با حقارت و سرافکندگی از خونه رفت. جمشید هم مثل سگ رنگش پریده بود و دنبالش زوزه کشان رفت. من و سمانه همچنان مثل مجسمه ها داشتیم شیوا رو که خونسرد داشت سیگار می کشید و زمین و نگاه میکرد ، نگاه می کردیم. حالا دیگه یقین داشتم دارم یه آدم دیگه رو نگاه می کنم نه اون شیوایی که می شناختم...
هنوز باورم نمی شد که چه اتفاقی افتاده. شهرام می خواست از شیوا با یک تهدید الکی و مسخره که شدنی هم نبود ، زهر چشم بگیره و بترسونش اما کاملا یه دستی خورده بود. تازه از اعترافات کتبی شیوا پیش سارا با خبر شد که با افشای اون پای خیلیا گیر بود ، ‌از جمله خودش. نکته دیگه که شیوا اشاره کرد این بود که امشب عقد رسمی سینا و فاطی بود و ما هیچ کدوم نفهمدیم که شیوا از کی و از چه طریقی فهمیده. هیچ کاری نمی تونستم براش بکنم و این غم لعنتی بزرگی که به خاطر شیوا تو دلم بود ، داشت من رو می کشت...
شیوا پاشد و گفت: من میرم یه دوش بگیرم... رو به سمانه گفت: کیک رو تو فر گذاشتم. برش دار تا نسوخته...‌ سمانه که مثل من حسابی تو شوک طوفان امشب بود رو کرد به شیوا و گفت: تو اون اعترافایی که سارا ازت گرفته اسم ما هم هست؟؟؟ ( سمانه سوالی رو پرسید که اصلا تو ذهن من نبود و بهش فکر نکرده بودم )  شیوا بدون اینکه برگرده و نگاهمون کنه همون دم در حموم گفت: آره اسم شما و هر چی که بینمون بوده...
جفتمون حالا بیشتر به وخامت اوضاع پی بردیم. سمانه با نگرانی بهم گفت: ندا بدبخت شدیم. بیچاره شدیم. ‌می افتیم زندان... همین جوری داشت می گفت که رفتم سمتش و گفتم: آروم باش سمانه. هنوز که اتفاقی نیفتاده. منم مثل تو ترسیدم و جا خوردم اما نمیشه الان احساسی برخورد کنیم که بدتر بشه همه چی. باید تمرکز کنیم و خوب فکر کنیم یه فکر منطقی کنیم...
سمانه سرش رو گرفت بین دستاش و نشست رو مبل. همه انرژی و سعی خودم رو به کار گرفتم که شرایط رو فعلا عادی نشون بدم تا بعد فکرامو بکنم. رفتم کیک رو از تو فر برداشتم و دیدم که شیوا خامه آماده کرده که باهاش کیک و تزیین کنه. رفتم در حموم بهش بگم که خامه رو الان باید بریزم رو کیک یا صبر کنم سرد بشه. هر چی شیوا رو صداش زدم جواب نداد. ‌به شوخی گفتم: خانم خانما قهر نکن جواب بده. حسابی هوس کیکی کردما. بگو زودتر ببینم چیکارش کنم... شیوا بازم جواب نداد. دلواپس شدم و بازم صداش کردم و در زدم. فقط صدای دوش حموم بود که می اومد.‌ در رختکن حموم باز بود اما در خود حموم از داخل قفل بود.‌ تن صدام نا خواسته رفت بالا و اسم شیوا رو داد می زدم. سمانه هم اومد و اونم صداش کرد. ‌حسابی ترسیده بودیم که چی شده. ‌شروع کردیم کوبیدن به در. کوبیدنامون شدید تر و همراه با لگد شد. ‌همه دست و پاهام درد گرفته بود اما مهم نبود. اینقدر کوبیدیم که دستگیره قفل حموم کج شد و در باز شد.‌ وقتی هیکل تمام خونی شیوا رو دیدم هیچ کاری جز جیغ  و تو سر و صورت زدن ، نمی تونستم بکنم. شیوا رگ دستش رو با تیغ زده بود...
سمانه گریه کنان زنگ زد به 115. شیوا رو آورده بودیم تو هال. یه حوله انداخته بودیم دورش و محکم دستش رو بستم که خون بیشتری خارج نشه. باید به یکی دیگه هم زنگ می زدم که تنها گزینه قابل اعتماد که شیوا هم بهش اعتماد داشته باشه ، میلاد بود... میلاد همزمان با آمبولانس رسید. اکثر همسایه ها جمع شده بودن ، ببینن چه خبره. شیوا رنگ به چهره نداشت و ضربان قلبش کند بود... دکتر آمبولانس گفت: آسانسور کوچیکه برای برانکارد. تا پایین باید همینجوری ببریمش... اصلا نمی تونستم جلوی گریه خودم رو بگیرم. به ‌میلاد که سراسیمه و گیج و مبهوت بود  گفتم: بغلش کن ببرش تو آسانسور که پایین سوار برانکاردش کنن... داشت من و من میکرد که سرش داد زدم: نکنه منتظری بمیره بعدش جنازشو ببری؟؟؟ همونجوری که حوله دورش پیچیده بود بغلش کرد. اشک تو چشمای میلاد جمع شده بود. منم باهاش رفتم و به سمانه گفتم تو باش تو خونه ، خبرت میکنم. سمانه از گریه و ترس رنگش زرد شده بود و دل تو دلش نبود.‌ من و میلاد همراه با آمبولانس رفتیم بیمارستان...
خیلی سریع بردنش اتاق عمل که بتونن شیوا رو احیا کنن و از رفتن تو کما جلوگیری کنن. میلاد بلاخره وقت کرد که ازم بپرسه چی شده؟؟؟  بهش گفتم: میلاد الان هیچی نمی تونم بهت بگم اما بهت قول میدم سر فرصت همه چی رو برات بگم... داشتم با میلاد حرف می زدم که یه پرستار اومد و گفت: خطر کلی رفع شده اما خون زیادی از دست داده و لازمه بهش خون بدیم و امشب رو تحت مراقبت باشه. تا یک ساعت دیگه می بریمش تو بخش و میتونین ببینینش... یه نفس راحت کشیدم و رفتم تو حیاط بیمارستان یه هوایی تازه کنم که گوشیم زنگ خورد و دیدم شهرامه. سمانه بهش زنگ زده بود و خبرش کرده بود. آدرس رو از من گرفت و اومد بیمارستان. حسابی در هم ریخته و عصبی بود. شروع کرد سر من داد زدن که شما چه غلطی می کردین که اینجوری شده. منم صدام رو بردم بالا و گفتم: خفه شو شهرام. فقط خفه شو. این تو و اون جمشید عوضی بودین که باز اومدین تن این دختره رو بلرزونین. با اون تهدید مسخره و الکیتون فقط عصبی ترش کردین. ادعای زرنگیت میشه اما هیچی نیستی شهرام... میلاد بهمون اضافه شد و گفت: چه خبره آروم باشین صداتون همه حیاط بیمارستان و برداشته... با شهرام یه سلام سر سنگین کرد که فهمیدم همو می شناسن. تا حالا اینجوری شهرام رو در هم و آشفته ندیده بودم. ‌یه سیگار روشن کرد و گفت: اول باید اون سارای عوضی رو آدمش کنم و شروع کرد به سارا فحش دادن... بهش گفتم: اگه عاقل باشی نباید هیچی به سارا بگی. به هر حال چه بخواییم و چه نخواییم ریش و قیچی دست اونه و همه چی تحت کنترل اونه. از من میشنوی حتی اتفاق امشب هم نباید بذاریم سارا و سینا  یا هر کس دیگه بفهمه... میلاد هاج و واج داشت منو نگاه می کرد. ‌خودش گفت: میدونم بعدا قراره توضیح بدی...
 شهرام بهم گفت: چی تو سرته؟؟؟ بهش گفتم: هیچی شهرام تو سرم نیست. اما فعلا هیچ کاری نکنیم بهتره و اصلا به روی سارا نیاریم که از همه چی خبر داریم. حتی ازش مخفی کنیم که شیوا چیکار کرده. فعلا برو یه کاری کن بیمارستان گیر داده یکی از اعضای خانواده شیوا باید باشه. همسر یا پدرش. برو یه جور ماست مالیش کن بتونیم شیوا رو فردا راحت بیاریم بیرون. تازه به جمشید و فرزاد که حتما تا حالا سمانه بهشون گفته هم زنگ بزن که هیچی نگن و شتر دیدن ندیدن... شهرام با تردید داشت به حرفای من گوش می داد اما خودش می دونست فعلا بهترین کار فقط حفظ آرامشه و احساسی تصمیم نگرفتن و عمل نکردنه... به میلاد گفتم: تو برو دیگه و خواهشا هیچی از جریان امشب به کسی نگو  و  فقط منتظر من باش تا خبرت کنم...
شیوا رفته بود تو بخش و هنوز به هوش کامل نبود. لباس بیمارستان تنش کرده بودن و هنوز رنگش سفید بود. شب پیشش موندم و تا صبح همش نگاش می کردم. زنی رو نگاه می کردم که چجور سرنوشت پیچیده و سختی گریبان گیرش شده. دم دمای صبح که از خستگی چرتم برده بود که متوجه شدم شیوا به هوش اومده. اولین جمله ای که گفت این بود که تشنمه. ‌اما پرستارا گفته بودن فعلا آب بهش ندم. ‌بعدش گفت: سرگیجه شدید دارم... من رفتم پرستار رو خبر کردم و گفت: طبیعیه نگران نباش... برگشتم پیشش و شروع کردم ناز و نوازشش کردن. با صدای خیلی مریض و لرزون بهم گفت: ندا چرا نذاشتی بمیرم؟ یعنی شانس مردنم ندارم؟!  تنها چیزی که بهش گفتم این بود که آروم باش عزیزم. آروم باش...
فرداش با کلی سوال جواب که از شیوا کردن و شیوا گفت شوهرش ماموریت راه دوره و پدرش فوت شده. چون بچه دار نمیشده تصمیم به خودکشی گرفته و این حرفا... ‌به هزار بدبختی گذاشتن مرخصش کنیم. فقط اصرار داشتن شیوا حتما نیاز به روانپزشک داره...  شیوا رو بردم خونه و تصمیم گرفتم تمام وقت ازش پرستاری کنم تا حالش خوب بشه. نمی دونستم باید دقیقا چیکار کنم اما یه چیزایی تو ذهنم بود و باید با بقیه درمیون می ذاشتم. شیوا تبدیل شده بود به یک روح سرد که حتی یه کلمه حرف هم نمی زد. یا می خوابید یا همونجوری سقف و نگاه می کرد. با هر بار دیدنش همه دلم ریش ریش میشد. فقط می تونستم از جسمش پرستاری کنم اما هیچ کاری برای روحش نمی تونستم بکنم...
 چند روز گذشت. تنها تغییری کرده بود این بود که چشماش حسابی گود افتاده بود. همچنان سکوت کامل بود. رفتم پیشش و همه سعی خودم رو کردم که به حرف بیارمش. از هر دری براش حرف زدم. ‌بلکه جواب بده و عکس العملی نشون بده.‌ شروع کردم از خوبیاش گفتن و اینکه تو ماها از همه بهتره و دلش صاف تره و آدم وفاداریه.‌ این جمله آخر باعث شد سرش رو برگردونه سمت من و یه لبخند تلخ تحویلم بده و بلاخره زبون باز کنه. با تمسخر و پوزخند گفت: از کجا مطمئنی من به این خوبی که میگی باشم؟؟؟ در مورد وفاداری بهتره بری از سمانه یه چند تا سوال کوچیک بپرسی عزیزم... از جاش بلند شد و گفت: استراحت بسه الان حالم خوبه. ‌می خوام برم هوا خوری... با استرس همراهش بلند شدم که رو کرد بهم و گفت: نترس بلایی سر خودم نمیارم. ‌می خوام برم یکمی دور بزنم. عزیزم تو بهتره نگران وفادار بودن من باشی بیشتر... با پوزخند تلخی اینو گفت و رفت تو اتاق. حسابی تیپ زد و آرایش کرد و زد بیرون...
هر چی فکر کردم منظورش رو از این حرفاش نفهمیدم. دیگه شب شده بود و سمانه از سر کار اومد.‌ در حین غر زدن که چرا گذاشتم شیوا بره بیرون بود. وسط حرفاش پریدم و بهش گفتم: سمانه جریان وفاداری چیه که شیوا گفت باید از تو بپرسم؟؟؟ سمانه ناگهان به پته پته افتاد و حسابی هول کرد. بهش گفتم: جریان چیه سمانه؟ معنی این حرف شیوا چیه؟؟؟ سمانه مِن و مِن کنان گفت: اولین بار خودش پیشنهاد داد... گیج شده بودم و بهش گفتم: یعنی چی؟ ‌مثل آدم حرف بزن ببینم چیه جریان... سمانه با کمی خجالت گفت: من و شیوا چند وقته با هم رابطه داریم... این دفعه از تعجب خندم گرفته بود و گفتم یه بار دیگه بگو سمانه چی داری میگی ؟؟؟  از این بازجویی کمی عصبی شده بود و گفت: شبایی که تو خواب بودی ، ما با هم رابطه داشتیم...
سمانه ادامه داد: اولین بار نصفه شب بود. بیدار شدم که برم دستشویی. شیوا سر رام سبز شد.  علنی بهم پیشنهاد لز داد. ‌اونم مخفیانه و بدون اینکه تو بفهمی. منم خیلی وقت بود سکس نداشتم و نتونستم جلوی ور رفتنای شیوا مقاومت کنم و قبول کردم.‌ همو لخت کردیم و کلی عشق بازی کردیم و همدیگرو ارضا کردیم. این کارو چندین بار دیگه بدون اینکه تو چیزی بدونی انجام دادیم... قیافم بهت زده شد. محو حرفای سمانه شده بودم. سمانه مِن و مِن کنان ادامه داد: چیزایی که شیوا ازت مخفی کرده فقط این نیست. شیوا تو این مدت با کلی آدم سکس داشته. ‌تو خیابون انتخابشون می کنه و میره باهاشون سکس میکنه. ‌اکثرشون هم فکر می کنن شیوا جنده هستش و بهش پول میدن. کل پولا رو تو خونه خودش و تو کِشوی لباس نگه میداره...
از حرفای سمانه حسابی دلم گرفت. چرا شیوا اونو انتخاب کرده؟ دیگه همه عالم و آدم می دونستن که چقدر بهش وابسته شدم و دوسِش دارم. ‌حتی خودشم می دونه اما رفته و با بهترین دوستم ریخته رو هم و ازم مخفی کرده. حتی از کارایی که کرده به سمانه گفته!!! همیشه فکر می کردم یه رابطه خیلی خیلی ساده بین شیوا و سمانه باشه اما از هیچی خبر نداشتم. ‌شیوا برای همه مون تبدیل به یک سورپرایز شده بود و دیگه نمی شناختیمش... حسابی تو فکر بودم که سمانه گفت: فکر نکن که من و بیشتر از تو دوست داره.‌ اون می دونه چقدر دوسِش داری و حتی با اینکه به هیچ کس دیگه تو دنیا اعتماد نداره به تو از ته دلش اعتماد داره. ندا جونم  شیوا داره همه تلاشش رو میکنه که هر چی احساس تو وجودشه از بین ببره و خودش و تبدیل به یه عوضی کامل کنه. هیچ کاری از دست ما بر نمیاد. من می خواستم بهت بگم چی داره بینمون می گذره که اتفاق اون شب افتاد. من و ببخش ندا جونم. ‌من نمی خواستم بهت خیانت کنم...
به سمانه گفتم: نگو که داره تلاش میکنه بی احساس باشه. بگو دیگه موفق شده که یک موجود بی احساس و بی رحم باشه که عمدا سعی میکنه با این رفتارای سادیسمیش به دیگران ضربه بزنه...
حالا مصمم تر شده بودم که باید کاری کرد. من اینقدر شیوا رو دوست داشتم که بازم ازش ناراحت نشم و باید کاری می کردم.‌ اومدم بخوابم که فکر و خیال باعث شد خوابم نبره. شیوا پیام داده بود که میره خونه خودش. نزدیکای ساعت 2 نصفه شب بود که دلم همش برای شیوا جوش می زد. بلند شدم حاضر شدم و آژانس گرفتم و رفتم خونه شیوا. خیلی در زدم که در و باز کرد. فکر کردم خوابه اما دیدم بیداره و حسابی هم سر حاله. من رو که دید با تعجب گفت: ندا این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟؟؟ بهش گفتم: دلواپس شدم اومدم پیشت... برگشت تو خونه و گفت: نترسین خودیه...
وارد هال شدم. دیدم دو تا مرد گنده و مست نشستن رو کاناپه. فهمیدم که شیوا یه آهنگ گذاشته و داشته براشون می رقصیده. بهش گفتم: شیوا همش 4 روزه از بیمارستان مرخص شدی و هنوز حالت خوب نیست... رومو کردم به اون دو تا مرد و گفتم: لطفا برین. این حالش خوب نیست و تازه از بیمارستان مرخص شده... شیوا هم که حسابی مست شده بود گفت: اتفاقا حالم خیلی هم خوبه. نبودی و ندیدی که چقدر رقصیدم... یکی از اون مردای گنده به شیوا گفت: عجب رفیق سخت گیری داری بابا. اولش خوشحال شدیم که شدین دو تا جیگر. اما انگاری رفیقت اینکاره نیست... شیوا اومد سمت من و گفت: کی گفته اینکاره نیست. خودم براتون راش می اندازم...
بهش گفتم: داری چیکار میکنی شیوا؟ یعنی چی راش میندازم؟ دارم بهت میگم برا خودتم خوب نیست با اینا باشی. حالا می خوای منم راه بندازی؟؟؟ شیوا اومد طرفم و دستام رو گرفت و گفت: سخت نگیر ندا. حالا که اومدی بذار بهمون خوش بگذره... با سرش به اون دو تا اشاره کرد و بلند شدن سه تایی دورم وایستادن. دست یکی شون رو روی کونم حس کردم و اون یکی رو سینه هام...
 کمی هول کرده بودم و ترسیده بودم و با صدای نسبتا لرزون گفتم: بهشون بگو بس کنن شیوا. من نمی خوام با اینا باشم. بس کنین میگم... شیوا لباشو آورد نزدیک گوشم و گفت: عزیزم سخت نگیر. خودت و آروم بگیر تا اذیت نشی. خودم کمک می کنم که بتونی. تازه حواسم هست که بهت صدمه نزنن و بلایی سرت نیارن... ( عین حرفایی رو میزد که تو ترکیه من بهش زدم )  از اینکه بدون هیچ پیش زمینه ای تو همچین شرایطی بودم ترسیده بودم و عصبی شده بودم. شیوا شروع کرد دکمه های مانتوم رو در آوردن. دوباره بهش گفتم: بس کن شیوا. تو رو خدا بس کن. بذار حداقل من برم. نمی خوام با اینا باشم شیوا... یکی از اونا گفت: شیوا خانم این دوستت اهلش نیستا. بیخیال برامون شر میشه... شیوا گفت: چرا اهلشه. فقط خجالت می کشه. هیچی نمیشه نترسین با من...
باورم نمیشد شیوا داره باهام چیکار میکنه. هر چی بهش گفتم نکن شیوا. خواهش می کنم بس کن ، فایده نداشت. مانتوم رو درآوردن و بعدش هم تاپ و شلوارم و درآوردن. اون دو تا مثل حیوونا به جونم افتاده بودن و باهام ور می رفتن. بردنم نشوندنم رو کاناپه و شرت و سوتینم هم در آوردن و مثل وحشیا سینه هامو می خوردن. با دستشون به کُسم چنگ میزدن. نگام فقط به چشمای شیوا بود که با لذت و چشمای خمارش داشت منو نگاه می کرد. اومد بین من و یکی از اینا نشست و گفت: بی معرفتا منو یادتون رفته ها... اون یارو گفت: نه عزیزم چرا یادم بره... شروع کرد لخت کردن شیوا. هر دوتاشون خیلی گنده و قوی بودن و ترسناک. شیوا به راحتی من رو در اختیارشون گذاشته بود. شرایط روحیم اصلا براش مهم نبود. بعد از کلی ور رفتن باهامون. جفتمون رو بغل کردن و بردن تو اتاق خواب شیوا و انداختنمون رو تخت. بازم به شیوا گفتم: تو رو خدا بس کن شیوا. من از اینا خوشم نمیاد بهشون بگو ولم کنن... اما شیوا فقط پوزخند تحویلم داد و اصلا به حرفم توجه نکرد. اونا داشتن لخت می شدن. شیوا خودش رفت لبه تخت و به حالت سگی چهار دست و پا شد و بهشون گفت: منم مثل خودش بشم... من وایستاده بودم و مونده بودم باید چیکار کنم. یکی از یاروها دستمو گرفت و گفت: مگه گوش ندادی شیوا خانم چی گفت... مجبورم کرد مثل شیوا سگی بشم و سرامون رو به روی هم قرار گرفت. اون دوتا پشت سرمون وایستاده بودن. می دونستم هر جوری مقاومت و مخالفت کنم معلوم نیست چجور دیگه باهام برخورد کنن و شیوا بهشون بگه چه بلایی سرم بیارم. ترجیح دادم باهاشون درگیر نشم. شیوا سرش رو آورده بود بالا و داشت نگام می کرد. دستش رو برد سمت سینه هام و گفت: اوم چقدر آویزونشون خوشگله... داشت همینا رو می گفت که یکیشون همون لبه تخت ایستاده بهم چسبید و دم کُسم رو خیس کرد. کیرشو کرد تو کُسم. با تلمبه زدن محکمش خوردم به شیوا. اون یکی هم شروع کرد کردن شیوا از اون طرف. با تلمبه زدناشون به هم می خوردیم. شیوا با دستش موهام رو زد کنار و شروع کرد ازم لب گرفتن. هیچ احساسی به این کاراشون نداشتم و فقط می خواستم زودتر تموم بشه. چند دقیقه تو کُس جفتمون تلمبه زدن و شیوا گفت: خسته شده و دیگه نمیتونه اینجوری باشه. خوابوندمون رو تخت ، به پهلو. رو به روی هم بودیم و ایندفعه خوابیده از پشت کردن تو کُسمون. کاملا به هم چسبونده بودنمون و سینه هامون چسبیده به هم بود. ازمون خواستن از هم لب بگیریم. شیوا گفت:‌ چقدر خوشحالم که اومدی. واقعا داره بهمون خوش می گذره عزیزم... بیشتر سینه هاش رو به سینه هام می چسبوند و با دستش بدنم رو لمس می کرد. هر کاری می گفتن انجام میداد و اصلا براش مهم نبود من چه حالی دارم. اینقدر تلمبه زدن که ارضا شدن. چهار تایی رو تخت به صورت فشرده خوابیده بودیم. شیوا بهشون گفت: خب پسرا نگین که تموم شد و دیگه این کوچولوهاتون بلند نمیشه... یکیشون گفت: این حرفا چیه شیوا خانم. چند دقیقه فرصت بده برات بلندش می کنم عزیزم... اونی که سمت من بود دستش رو گذاشت روی کونم و گفت: جون چه کونی داری تو...  شیوا گفت: راستی ندا جون از سمانه شنیدم خیلی اهل کون دادن نیستی و خوشت نمیاد. نظرت چیه امشب دوتایی امتحان کنیم. ‌شاید خوشت اومد... برق از سرم پرید و بهش گفتم: بس کن شیوا. تو رو خدا بذار من برم...
 همون یارو که کنار من بود بلند شد. من و دمر کرد و گفت: هی موج منفی میده این دختر. بخواب ببینم. همش میگه میخوام برم... نشست رو کونم و کیرش رو روی چاک کونم می مالید که دوباره بتونه بلندش کنه. شیوا هم دمر شد و گفت: منم میخوام. اون یکی هم رفت روی رون و کون شیوا نشست. چقدر شیوا وقیه و بی حیا شده بود. چرا داشت اینکارو می کرد؟؟؟ کیر طرف حسابی رو چاک کونم بلند شده بود و شروع کرد با انگشتش با سوراخ کونم بازی کردن. با کف دستش زد رو کونم. بهش گفت: نکن من از عقب عادت ندارم. از همون جلو کارتو بکن و ولم کن... بهم محل نداد و کارش و ادامه داد. یکمی که با سوراخ کونم ور رفت و با انگشتش گشادش کرد ، یه تف زد و کیرشو گذاشت دم سوراخ کونم. کامل روم خوابید و همشو یه جا کرد توش. برای اینکه جیغ نزنم سرم رو تو بالشت بردم و از درد بالشت رو گاز گرفتم. صدای ناله های شیوا رو می شنیدم که مشخص بود اونم داره درد می کشه. مثل وحشیا تلمبه میزد و با عصبانیت داد زدم: آروم تر وحشی. ریتمش رو آروم کرد. به شیوا نگاه کردم که دردش کمتر شده بود و مشخص بود داره حال میکنه. اونم بهم نگاه کرد و لبخند زد.جفتمون رو تخت داشتیم از کون کرده می شدیم و چشم تو چشم بودیم. تو چشمای شیوا اصلا هیچ انسانیتی نمی دیدم و مثل یک جسم بی روح بود بیشتر. مدت زمان بیشتری جفتمون رو کردن و بیشتر از دفعه اول طول کشید تا ارضا بشن. بعدشم هیکلای گندشون رو برداشتن و گورشون رو گم کردن...
با دردی که تو کونم داشتم بلند شدم. دیدم خونه از بس کثیف و به هم ریخته اس ، آدم حالش به هم میخوره. به هر بدبختی ای بود دوش گرفتم. یه پتو برداشتم و رفتم رو کاناپه و خوابم برد. صبح پاشدم. دیدم شیوا همونجوری لخت هنوز خوابه. تصمیم گرفتم خونش رو تمیز کنم...
بعد از اینکه کل خونه و آشپزخونه رو مرتب کردم ، از خونش رفتم بیرون. زنگ زدم به شهرام. بهش گفتم: امشب همراه فرزاد و کامران و جمشید میایین خونه ما.‌ باید صحبتای منو گوش کنین... اومد که بگه چه صحبتی که گفتم منتظرم و قطع کردم...
شب همه شون خونه ما بودن و منتظر که من چی می خوام بگم. سمانه داشت پذیرایی می کرد ازشون که گفتم: نمی خواد بگیر تو هم بشین... بهشون گفتم: امشب همه مون دور هم جمع شدیم چون یه مشکل مشترک داریم و اینکه اگه اون اعترافای شیوا لو بره پای همه مون گیره و معلوم نیست چی میشه. از طرفی کاملا کنترل شیوا رو از دست دادیم و هر روز و هر لحظه داره تابلو تر میشه... رو به سمانه گفتم: بهشون بگو هر چی که دیروز بهم گفتی...
بعد از صحبتای سمانه دهن همشون باز مونده بود. هاج و واج نگاش می کردن... کامران هم جریان سفرشون به شیراز و اینکه شیوا عمدا دست رو یک مردی گذاشته بود که نامزد داشت و باهاش سکس کرد رو تعریف کرد...  شهرام گفت: خب چه پیشنهادی داری؟؟؟  گفتم: سارا خبر نداره که ما اطلاع داریم از اعترافا. این یه برگ برنده کوچیکه برامون و باید حفظش کنیم. باید تا دیر نشده هر جور شده اون مدارک رو گیر بیاریم. ‌باید فکرامون رو بریزیم رو هم و هر چی نقطه ضعف سارا و اطرافیانش دارن رو پیدا کنیم. یه نقشه حساب شده بریزیم. اما قبل از همه اینا باید شیوا رو کنترل کنیم تا کاری نکنه که باعث تحریک و لجبازی سارا بشه. تنها راه کنترل شیوا اینه که بتونیم برش گردونیم مثل سابق و به خودش بیاریمش. دیگه با تهدیدای مسخره و چرت و پرت و اذیت و آزار نمیشه جلوش وایستاد. برای این مورد یه فکری تو سرمه که اگه تونستم عملیش کنم بهتون میگم. ‌فعلا شیوا رو بسپرین به من و شما دنبال نقطه ضعفای سارا باشین. مخصوصا تو شهرام که این همه سال با سارا جون رابطه داشتین و زیاد معامله کردین. ( طعنه به معامله سر بی آبرو کردن شیوا ) مطمئنم تو چیزای زیادی می دونی و می تونی کمک کنی. فقط یادت باشه اگه سارا بو ببره همه چی خراب میشه. همتون برین فکراتون رو بکنین تا از این جریان خلاص شیم... سمانه رو به فرزاد و شهرام گفت: البته همه چی به اون اعترافا ختم نمیشه. خود شما هم کم از ما عکس ندارین و اینجوری تحت فشارمون کم نذاشتین... ‌فرزاد گفت: سمانه چند بار بهت بگم اونا رو خودمونم نگه نمی داریم. فقط برای اینکه شما رو بترسونیم بهتون نشون میدادیم و بعدش همش پاک میشد. اینقدر خر نیستیم کاری کنیم که پای خودمون هم گیر بیفته. فقط برای ترسوندن شما بود. اما این اعترافایی که شیوا پیش سارا کرده و مدرک ازش دارن پای خودشون گیر نیست و اگه لو بدن ککشون هم نمی گزه...
  اون شب همه شون حسابی از حرفای من و عواقب لو رفتن اون اعترافا ترسیده بودن و تو فکر رفتن. با همون حالت رفتن پی کارشون... سمانه بهم گفت: چی تو سرته ندا. ‌چه نقشه ای داری؟؟؟ بهش گفتم: وقتشه که اون نقشه همیشگی رو که برای خودمون داشتیم رو اجراش کنیم. ‌باید از این زندگی لجن بریم بیرون و یه زندگی جدید شروع کنیم. اما یه نفر بهمون اضافه شده و حالا قراره سه نفری این کارو کنیم. ‌فقط لازمه قبلش دستمون به اون اعترافای لعنتی برسه و بعدش برای همیشه خلاص... قیافه سمانه تابلو بود که اعتقادی به نقشه من نداره. اما اینو خوب می دونستم که این آخرین امید برای نجات شیوا بود و باید امتحانش می کردم...
صبح زودتر بیدار شدم چون میلاد گفته بود قبل از ظهر می تونه بیاد خونه و با هم حرف بزنیم. رفتم حموم که یکمی قیافم سر حال تر بشه. همینجوری زیر دوش آب گرم دستامو به دیوار تکیه داده بودم. همه خاطرات زندگیم رو خلاصه وار مرور می کردم. ‌مخصوصا اتفاقای این چند وقت. چقدر احساس خستگی و تنهایی می کردم. تو مرور خاطراتم یاد حرفای سمانه درباره هم خوابیاش با شیوا افتادم.‌ ناخواسته تو ذهنم جفتشون رو موقع عشق بازی تجسم کردم.‌ دستم رفت سمت کُسم و چشام رو بستم. شیوا و سمانه رو تصور کردم که با هم چیکارا کردن و چجوری هم و ارضا کردن. موفق نشدم خودم و ارضا کنم. من به یه آغوش واقعی و عشق واقعی نیاز داشتم... یاد کاری که شیوا تو خونش باهام انجام داد افتادم. چطور دلش اومد توسط اون دو تا گنده بک ، یه جورایی بهم تجاوز کنه. چطور چشمای نا امید و ناراحت من رو دید و اما براش اصلا اهمیت نداشت...
از اونجایی که می دونستم میلاد حدودا بچه مثبته سعی کردم لباس پوشیده بپوشم تا معذب نباشه. موهامم ساده دم اسبی بستم. اما روسری نذاشتم. براش چایی و بیسکوییت آوردم و تابلو بود اصلا راحت نیست که با من تو این خونه تنها باشه. فقط منتظر بود زودتر بشنوه همه چیزو... ازش قول گرفتم که قبل از شنیدن هر چیزی باید قول مردونه بده که تو کمک کردن به شیوا کمک کنه. از نگاه نگرانش متوجه شدم که اونم شیوا رو خیلی دوست داره ...
تمام موراد و مواردی که در جریان بودم رو از اول و دقیق براش گفتم.‌ مجبور بودم گاهی بی حیا باشم رک بگم بعضی جاها رو. میلاد اولش روش نمی شد تو چشمام نگاه کنه اما کم کم با یه قیافه قفل شده و در هم زوم کرده بود تو چشمام و گوش می داد. بهش گفتم که شیوا تبدیل به چی شده و داره با خودش چیکار میکنه و فقط زورش به خودش میرسه و داره از خودش انتقام میگیره...
 آخر حرفام نتونستم جلوی گریه خودم رو بگیرم و اشک ریزون گفتم که چقدر شیوا رو دوست دارم و حاضرم برای نجاتش هر کاری کنم... چند دقیقه ای گریه کردم و گفتم: فقط به تو می تونم اعتماد کنم. تو می تونی بهم کمک کنی و هرگز نباید از این صحبتا به کسی بگی چون شرایط شیوا صد برابر بدتر میشه... میلاد نگاهش از رو من برداشته نمی شد و همینجوری قفل بود رو صورت من. ده دقیقه سکوت کرد و هیچی نگفت. مطمئنا داشت هضم می کرد که چیا شنیده... بهم گفت: چیکار می خوای بکنی و من چه کمکی می تونم بهت بکنم؟؟؟
خودم رو کنترل کردم و بهش گفتم: می خوام هر طور شده اون مدرکای لعنتی علیه شیوا رو گیر بیارم و از این مسیری که داره خودشو نابود میکنه دورش کنم. به خودش بیارمش. نقشه آخرم اینه که برای همیشه از ایران ببرمش و یه زندگی جدید و بدون آدمایی که این بلاها رو سرش آوردن شروع کنه. به تو هم نیاز دارم چون تو تنها آدمی هستی که دیدم شیوا رو به خاطر خودش می خوایی و نه به خاطر چیز دیگه. پس تو هم می تونی کمک کنی که بهش برگردونیم اون معصومیت گذشته شو. تو قبل تر از همه ما می شناسیش و بهتر می دونی قدیما چجوری بوده و چجور میشه یه جرغه برای بیدار شدنش روشن کرد... میلاد با کلی غم و اندوه از جاش بلند شد و گفت: باشه سعی خودم رو می کنم. اگه چیزی به فکرم رسید بهت زنگ میزنم. ‌شمارتو دارم...**
----------------------------------------------------
از خواب بلند شدم و هنوز سرم سنگین بود. یادم اومد دیشب خیلی مست بودم و با ندا چیکار کردم. ندا حسابی خونه رو برام تمیز کرده بود. از اون شب که رگ دستم رو زده بودم ، دست به خونه نزده بودم. جای زخمش درد می کرد و یادم می انداخت که شانس مردنم ندارم...
حوصلم سر رفته بود. بهتر بود برم همون سر کار. حداقل سرم گرمه و زمان می گذره. یه دوش گرفتم و اومدم که موهام  رو جلوی میز آرایش مرتب کنم که یه کاغذ رو آینه دیدم. "دوست دارم شیوا "  دست خط ندا بود. چرا اینقدر ندا به من وابسته شده بود و احساس داشت؟ از هر چی عشق و احساسه متنفر بودم و دیگه نمی خواستم کسی رو دوست داشته باشم و بهش احساس داشته باشم. کاغذ رو پاره کردم و انداختم سطل آشغال. حاضر شدم و رفتم مغازه. قیافه متعجب فرزاد تابلو بود. با لبخند بهش سلام کردم و گفتم: هر چی فاکتور و سند جدید هست بیار تا کاراشو انجام بدم...‌ خیلی عقب بودم از کارا. دو روز تموم کارای عقب افتاده رو انجام دادم. سمانه تمام وقت می اومد مغازه اما ندا خیلی از ساعتا نبود و کمتر می اومد. حوصله هیچ کدومشون رو نداشتم. فکر می کردم ندا وقتی بفهمه بهترین دوستش رو تونستم تور کنم و باهاش چندین شب مخفیانه و وقتایی که خواب بود ، لز کردم ، دیگه از من بدش بیاد و عاشقم نباشه. ‌اما انگار فایده نداشت. شهرام و فرزاد و دوستای احمقشون دیگه کار به کارم نداشتن. فقط فرزاد در مورد کار باهام چند کلامی حرف می زد. حسابی سرم تو لاک خودم بود و کسی نه اذیتم می کرد و نه رو مخم بود. ‌این وضعیت رو خیلی دوست داشتم...
چند روزی گذشت. یک روز ظهر رفتم تو دفتر شهرام و گفتم: کارت دارم... یه جور خاصی نگام کرد و گفت: چیکار داری؟ ( لحن صداش خیلی جدی بود اما دیگه طلبکارانه و ترسناک نبود ) بهش گفتم: می خوام یه ماشین بخرم. خودم بلد نیستم. برام یکی پیدا کن بی زحمت. حساب کردم. با پولایی که سینا بهم داده و با پس انداز خودم ، می تونم یه 206 در حد صفر بگیرم... متفکرانه بهم نگاه کرد و گفت: اگه در حد صفر می خوای خیلی نیاز به گشتن نداره. همین الان پاشو بریم بنگاه یکی از دوستام... سوار ماشینش شدیم و رفتیم. تمام راه سکوت بود بینمون. اونجا چند تا مورد ماشین مد نظر من بود. از یه 206 چند ماه کار کرده قرمز خوشم اومد.‌ به شهرام گفتم: اینو دوست دارم اما پولم یه ذره کمه... شهرام رو کرد به رفیقش و گفت: همین و برامون قولنامه کن... روشو کرد به من و گفت: بقیش باشه شیرینی من برای ماشین جدیدت... منم تو صورتش یه لبخند محبت آمیز زدم و گفتم: ممنون عزیزم...
 تا اومدم ماشینمو تا مغازه شهرام بیارم چند بار خاموش کردم. ( اوایل ازدواجمون گواهی نامه گرفته بودم و یکمی سینا بهم رانندگی یاد داده بود اما خیلی وارد و مسلط نبودم هنوز ) به هر حال آوردمش و کم کم حس کردم می تونم مسلط بشم. ‌تو راه هم یه جعبه شیرینی گرفتم و تو مغازه به همه تعارف کردم. ‌ندا و سمانه خیلی خوشحال شدن و حسابی دور ماشینم چرخیدن و گفتن: شیطون یه هویی ماشین خریدی و نگفتی... سمانه گفت: بلا گرفته پولشو از کجا آودری؟؟؟ با پوزخند بهش گفتم: خب عمده پولشو سینا بهم داده بود و یکمی هم خودم پس انداز کرده بودم... ( قبلا به سمانه جریان پولایی که از مردا و پسرایی که باهاشون میخوابم و گفته بودم ) سمانه زد زیر خنده و گفت: خدا بده شانس و از این پس اندازا... ندا خنده از رو لباش محو شد و خیره شده بود بهم... رفتم سمتش و بهش گفتم: چیه ندا جون مگه این پس اندازا بده؟ شنیدم قبلنا شهرام سر جمع کردن و طمع کردن همین پس اندازا یه گوش مالی حسابی بهت داده... یه نفس عمیق کشید و بهم گفت: تو رو خدا اینجوری نگو شیوا. من یه گهی خوردم. یه طرز فکر احمقانه ای داشتم. اما دیگه پشیمونم. ‌تازه خودت رو با من مقایسه نکن. تو یه فرشته بودی و هستی اما من از همون بچگی یه عوضی بودم و هستم...
حوصله این تلیپ نصیحتا و مثبت برداشتنا رو نداشتم. بهش گفتم: بیخیال ندا. همه مون عوضی ایم. اینقدر جوش نخور. تازه عزیزم مابقی پول ماشینم که کم اومده بود رو شهرام جون بهم شیرینی داد. لپشو کشیدم و با خنده ازش جدا شدم. می دونستم دارم با این رفتارم قلبشو می شکونم اما برام اهمیت نداشت...
چند روز گذشت تا کم کم به رانندگی مسلط شدم. ‌اصلا ترس نداشتم و مثل این خانما که دو دستی فرمون رو می چسبن و استرس دارن ، نبودم. ‌حسابی از ماشینم خوشم اومده بود و یه قسمتیش رو مدیون اون پولایی می دونستم که خودم جمع کردم... یه شب که از سر کار برمی گشتم به علت تعمیرات خیابونی مسیر اصلی بسته بود. باید از فرعی می رفتم خونه. ‌تو مسیر چشمم به یه کلوپ فیلم افتاد. خیلی وقت بود فیلم جدید ندیده بودم و حوصلم هم حسابی سر رفته بود. ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل. یه پسر جوون با یه تیپ تمام حزب اللهی که ته ریش داشت ، پشت پیشخون بود. قیافش خیلی خیلی خوشگل و ناز بود. ‌چشماش درشت و مشکی. همینجوری تو بحر قیافش بودم که گفت: بفرمایید در خدمتم... بهش گفتم: فیلم می خوام... شروع کرد معرفی چند تا فیلم ایرانی که جدید اومده بود. بهش گفتم: نه فیلم خارجی می خوام. بدون سانسور... بهم گفت: شرمنده خانم ما فقط فیلمای مجاز میاریم و بدون سانسور نداریم... خیلی مودب و باحیا بود. یه سوژه جدید و خیلی سرگرم کننده. لبخند زنان بهش گفتم: باشه فیلم ایرانی بهم بده. به سلیقه خودت. ‌اگه خوشم اومد بازم میام ازت می گیرم...
از کلوپ اومدم بیرون. حسابی تنم داغ شده بود. همیشه خیلی راحت هر کسی رو اراده می کردم ، جذب میکردم. طرف میخ صورت و اندامم میشد. اما این یکی اصلا بهم توجه نکرد. حس جدیدی درونم شکل گرفت. باید هر طور شده تورش می کردم و براش نقشه می کشیدم...
تو همین فکرا بودم که یه پسره بهم گفت: خوشگل خانوم مسافر نمی خوایی؟؟؟ زدم رو ترمز و گفتم: تا مسافر چقدر کرایه بده؟؟؟ گفت: حالا سوارمون کن یه جوری راه می آییم... اومد جلو نشست و همین که راه افتادم دستش رو گذاشت رو پام و شروع کرد ور رفتن. همش می گفت جون و قربون صدقم می رفت. سری قبل اون دوتا رو برده بودم خونه‌. ‌کار خیلی بی ملاحظه ای بود. فقط بهشون گفته بودم شوهرم مامور پلیسه و شیفته. حسابی ترسونده بودمشون که دیگه این ورا پیداشون نشه. ‌اما اینو تصمیم گرفتم خونه نبرمش. ازش پرسیدم خونه داری یا نه که گفت جایی نداره. یه پارک خیلی خلوت می شناختم که آخرای پارک داشتن ساخت و ساز می کردن. نه نور بود و نه آدم. اونم اول فصل پاییز که هوا کم کم سرد شده بود. ‌بردمش اونجا و غر میزد که اینجا نمیشه. ‌بهش گفتم: نترس. فقط اول کرایه رو رد کن بیاد بعد... گفت: اول ببینم چجوری حال میدی بعدش... خیلی جدی گفتم: اول کرایه... بدون توجه به حرفم داشت با مسخره بازی با سینه هام ور می رفت. سرش داد زدم: بس کن. اول کرایه... یه هو قیافش رو جدی و عصبی گرفت. یه دونه زد تو گوشم و گفت: خفه شو ببینم...‌ شروع کرد به فحش دادن و گفت: مگه خودت نگفتی اینجا عمرا کسی ببینه و متوجه بشه. حالا داری برای من پر رویی می کنی... از ماشین پیاده شد. من هنوز سرم بابات تو گوشیش گیج بود و غافلگیر شده بودم. اومد سمت من و در رو باز کرد. از موهام گرفت و گفت: پیاده شو جنده ببینم... دوست نداشتم بهش التماس و خواهش کنم... ‌دردم اومده بود اما صدام در نیومد. کشون کشون بردم سمت کاپوت ماشین.دولام کرد رو ماشین و مانتوم رو داد بالا. ساپورت پام بود و راحت با شورتم کشید پایین. خودشم شلوارش رو تا زانو داد پایین. با تف دم کُسم رو خیس کرد و از همون پشت گذاشت تو کُسم. حسابی نفس نفس میزد و از بعد چند دقیقه خیلی زود آبش اومد. دستش که رو سرم بود رو برداشت. شلوارش رو کشید بالا و رفت. اعصابم حسابی خورد شده بود که اینجوری مفتی منو کرده بود و تازه یه دونه تو گوشم هم زد. با بغض خودم رو جمع جور کردم. شورت و ساپورتم رو کشیدم بالا و سوار ماشین شدم...
فرداش رفتم پیش کلوپیه و فیلم رو براش بردم. کلی تعریف کردم که چقدر خوب بوده و فیلمای ایرانی هم قشنگ هستن. بهش گفتم: فیلم جدید بهم بده... به همین بهونه هر شب موقع برگشتن به خونه پیشش بودم و باهاش سر فیلمایی که می داد ، صحبت می کردم. کم کم داشتم یخش رو باز می کردم تا بهم اعتماد کنه. ‌بهش گفته بودم که شوهر دارم. یه شوهر مذهبی سخت گیر که پلیسه. تو همین کم کم صمیمی شدن یه بار گفت: ببخشید خانم جسارته اما بار دوم که اومدین اینجا چرا کبود شده بود؟؟؟ ( با انگشتش به کنار لب خودش اشاره کرد )
 واو عجب موقیعتی. چه سوالی. ‌برای شروع مخ زنی عالی بود... قیافم رو ناراحت گرفتم و خجالت زده و گفتم: اسمش و بذار مرد سالاری دینی... بهم گفت: ببخشید خانم ، شوهرتون کار درستی نکرده اما دلیل نمیشه از چشم دین بهش نگاه کنین... با یه لبخند بهش گفتم: اون یه آدم مذهبی و خشکه. همون دین بهش اجازه داده حتما با زنش اینجوری رفتار کنه... 
حسابی ناراحت شد و گفت: به خدا علتش دین و مذهب نیست خانم. من خودم آدم مذهبی ای هستم اما مطمئنم وقتی زن بگیرم دلم نمیاد اینجوری باهاش رفتار کنم... حسابی موقع گفتن این جمله از خجالت سرخ شد. بهش گفتم: به به چه شوهر مهربونی. راستی نمیشه اسم این شوهر مهربون رو بدونم. شاید یه دختر خوشگل و خوشبخت براش پیدا کردم... با خجالت گفت: کوچیک شما رضا هستم... حسابی من رو با اوردن این اسم برد تو فکر. یاد یه آدم آشنا انداختم که دوست داشتم فراموشش کنم. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: منم شیوا هستم آقا رضا. بلاخره بعد از مدتها افتخار دونستن اسم شما هم نصیبمون شد... رضا با خجالت گفت: این حرفا چیه آبجی اختیار دارین... بهش گفتم: آقا رضا میشه شماره موبایلت رو داشته باشم که هر وقت در مورد فیلم سوال داشتم ازت بپرسم؟؟؟ به این بهونه شماره شو گرفتم و می خواستم ببینم این آقا رضا بلاخره تا کی می خواد مقاوت کنه جلوی من...
از کلوپ که اومدم بیرون زنگ زدم به سمانه.‌ بهش گفتم: امشب خونه این؟ جایی که نمی خوایین برین؟؟؟ گفت: خونه ایم... بهش گفتم: عزیزم پس برو حموم خودت و حسابی تمیز کن... خودش منظورم رو گرفت و با صدای ناز دارش گفت: چشم خوشگلم... از پشت گوشی براش بوس فرستادم و رفتم خونه.‌ خودمم رفتم حموم و یه نظافت حسابی کردم. یه تاپ و شلوار بنفش جدید هم که خریده بودم برداشتم و حاضر شدم و رفتم خونشون. ندا در و باز کرد و حسابی تحویلم گرفت و خوش آمد گویی کرد.‌ چند روز پیش گیر داده بود کبودی کنار لبم چیه که بهش گفته بودم دیگه خیلی داره تو کارم دخالت میکنه. حسابی دلخور شد از دستم. ‌اما الان برخوردش خوب بود...
 رفتم نشستم رو کاناپه و پرسیدم: سمانه کجاست؟؟؟ با یه لحن مهربون گفت: حمومه... برام شربت آورد و نشست پیشم. به خنده بهم گفت: چه خوشگل شدی شیطون. چیکار میکنی هر روز خوشگل تر میشی؟؟؟ گفتم: چشمات خوشگل میبینه ندا جون. من که فرقی نکردم. همون قبلی ام... زوم کرده بود تو صورتم و نگام می کرد. از چشماش می تونستم انرژی محبت و عشق و حس کنم که چقدر با احساس داره نگام می کنه. اما من این احساس و توجه رو دیگه نمی خواستم.‌ دیگه نمی خواستم اون آدم ضعیفی قبل باشم که با یه ذره توجه و محبت جذب آدما می شدم و اعتماد می کردم. خودم رو به دیدن تی وی مشغول کردم و اصلا بهش توجه نکردم. اومد نزدیک نشست و دستم و گرفت و صدام کرد. مجبور شدم تو چشماش نگاه کنم.‌ اشک نمی ریخت اما چشماش خیس بود و برق میزد.‌ بهم گفت: شیوا چرا ازم فرار می کنی؟ من خیلی تنهام شیوا. تو رو خدا بهم توجه کن. من عاشقتم شیوا. از وقتی که دیگه تو رو دوست دارم یه آدم دیگه شدم و دیگه نمی خوام مثل قبل زندگی کنم. شیوا خواهش می کنم. اگه ازم متنفری بگو برم گورم و از دور و برت گم کنم و برم پی کارم...
  صداش بغض کرده بود. نمی دونستم باید چی بهش بگم. اصرار داشت بگم که چه احساسی بهش دارم. آخرش سکوتم رو شکستم و بهش گفتم: ازت متنفر نیستم ندا. اما دیگه نمی تونم عاشق کسی باشم و کسی رو دوست داشته باشم. من می دونم تو تنها کسی بودی که از روز اولی که شناختمت بهم خیانت نکردی و باهام صادق بودی و آزاری بهم نرسوندی. منم دوسِت داشتم اما الان همه چی عوض شده. عشق و احساس همش یه دروغ بزرگه ندا. من ارزش این اشکایی که داره از چشمای قشنگت میاد رو ندارم...
 با صدای در حموم ندا خودش رو جمع و جور کرد و از پیشم رفت تو اتاق که سمانه هیچی نفهمه. اما سمانه صداش کرد که براش حوله ببره. ‌موقع حوله دادن سرش رو اون طرف گرفته بود که صورتش رو نبینه. بعدشم رفت تو آشپزخونه که شام درست کنه. همونجا نشسته بودم و نگاش کردم. خیلی وقت بود دلم برای کسی نسوخته بود. دوباره برای چندمین بار تو این مدت دل ندا رو شکسته بودم...
  پاشدم رفتم تو اتاق و تاپ و شلوار جدیدم و پوشیدم. رفتم ببینم ندا کمک می خواد یا نه ‌که سمانه از حموم اومد. دلم خیلی هواشو کرده بود و واقعا بهش نیاز داشتم. همه تنم آتیش بود برای اینکه با سمانه بخوابم. از نظر خوشگلی و خوش اندامی ندا چیزی از سمانه کم نداشت اما سمانه دقیقا چیزی رو داشت که من می خواستم. خودش رو درگیر احساسات نمی کرد. اونم دنبال لذت بود و بس و نه چیز دیگه. یه شلوار چسبون مشکی و سفید پاش کرده بود با یک تاپ سفید. اندام خوشگلش تو این لباس تنگ و چسبون قشنگ تر شده بود. من رو که دید با صدای بلند گفت: وای سلام شیوا جونی. چه خوشگل شدی بلا... بهش گفتم: تو که خوشگل تر شدی شیطون... پشتم به ندا بود و برای سمانه لبام رو غنچه کردم و بوس فرستادم. اونم حسابی ذوق کرده بود و سر حال بود...
----------------------------------------------
**می خواستم با همه توانم و انرژیم جیغ بزنم و فریاد بزنم. دیگه علنی و با پر رویی هر چی بیشتر داشتن جلوی من با هم لاس می زدن. همچین برای هم لباسای سکسی پوشیده بودن که انگار من خرم و نمی فهمم باز چه خبره بینشون. به هر وضعی بود خودم رو کنترل کردم.‌ موفق شده بودم به شیوا حرفام رو بزنم و بهش بگم که چقدر عاشقشم. درست نبود حالا با هر حرکتی خرابش کنم. سرخ کردنیای غذام رو انجام دادم و به سمانه گفتم: بقیه شو خودت درست کن. من بو گرفتم. برم حموم خودم و بشورم... در حموم رو باز کردم. ‌آینه قدی توی رخت کن یه قسمتیش اشراف داشت به آشپزخونه و اگه در حموم باز می موند ، میشد دید آشپزخونه رو. اومدم در و ببندم که دیدم شیوا و ندا با هم لب تو لب شدن.‌ با حرص در و بستم و لخت شدم و رفتم زیر دوش. می دونستم که الان اکثر وجودم رو حسادت گرفته و شیوا سمانه ای رو انتخاب کرده که هیچ احساسی بهش نداره و خیلی وقتا نسبت بهش بی تفاوت بوده. حتی همدست شهرام و فرزاد بوده تو نقشه هاشون علیه شیوا. به هر بدبختی ای بود خودم رو کنترل کردم و ظاهرم و حفظ کردم...
 بعد از خوردن شام و شستن ظرفا و خوردن یکمی میوه شیوا پیشنهاد فیلم داد.  بماند چقدر شیوا و سمانه با چشماشون با هم لاس زدن و اندام همو نگاه کردن. چراغا رو خاموش کردیم و جلوی تی وی جا انداختیم. قرار شد همونجا هم بخوابیم. فرداش تعطیل بود و میشد حسابی خوابید. سمانه وسطمون خوابیده بود. من و شیوا دو طرفش. یه فیلم طنز آمریکایی گذاشتن. فیلمش پر از مسخره بازی و خنده بود و البته پر از صحنه. سمانه به پهلو سمت من خوابیده بود و دستش رو زیر سرش گذاشته بود. شیوا همون حالت پشت سمانه خوابیده بود و فقط چند سانت با اینکه کامل به هم بچسبن فاصله داشتن. یه چشمم به فیلم بود و یه چشمم به این دو تا. ‌می دونستم که دستاشون داره برای هم کار می کنه. مخصوصا شیوا که مسلط تر بود به اندام سمانه. سعی کردم حس حسادت رو تو خودم کنترل کنم تا آروم تر بشم نسبت به این کاراشون. ذهنم رفت سمت اندام جفتشون و لباسایی که پوشیده بودن. جفتشون اولین بار بود اینا رو می پوشیدن و واقعا توش سکسی شده بودن. شلوار و تاپ سیاه و سفید سمانه که چقدر به تنش نشسته بود و حسابی سکسیش کرده بود. تاپ و شلوارک بنفش شیوا که چقدر این رنگ به پوست گندمی روشن شیوا می اومد. تاپش به زیبایی هر چی بیشتر سینه های خوش فرمش رو به نمایش گذاشته بود. برجستگی باسنش تو اون شلوارک هم واقعا آدم رو جذب می کرد. با دیدن صحنه های فیلم و حرکات اینا منم تحریک شده بودم. ‌اما کاری نمی تونستم بکنم. ‌اونا همو انتخاب کرده بودن و به هر دلیلی نمی خواستن با من باشن. دلیل سمانه رو می تونستم حدس بزنم. چون هیچ وقت از لز با سمانه که به اجبار اون عوضیا بود لذت نمی بردم و به خودش هم گفته بودم. اما علت شیوا رو نمی دونستم. اون شبی که خواست باهام عشق بازی کنه و حتی بهم صدمه زد ، بهش گفتم هر وقت بخواد و همیشه در اختیارشم یا اون شبی هم که منو به اجبار در اختیار اون دو تا مرد غریبه گذاشت. ‌هیچی بهش نگفتم و اعتراضی نکردم. من همیشه در حال رسوندن احساسم بهش بودم...**
-------------------------------------------------
نفهمیدم چطوری شام خوردیم و چجوری جمع و جور کردیم. اینقدر داغ و آتیشی بودم که فقط دوست داشتم زودتر بگذره و وقت خواب بشه و بتونم سمانه رو بغل کنم.‌ همه نگاهم به اندامش و هیکلش بود. مشخص بود چقدر از اینکه دارم نگاش می کنم خوشش میاد و بیشتر دلبری می کرد. اما چون شب تعطیلی بود نمیشد زود خوابید. پیشنهاد فیلم دادم که به این بهونه زودتر بخوابیم. سمانه پشتش رو به من کرده بود و راحت می تونستم کونش و  بمالونم و باهاش ور برم. گاهی وقتا دستش رو از عقب به شیکم و کُسم می رسوند و یه مالش کوچیک میداد. صحنه های فیلمش واقعا سکسی و جذاب بود و از فیلمای سکس کامل ، تحریک کننده تر بود...
 ندا وسطای فیلم پاشد که بره دستشویی. سمانه برگشت و شروع کردیم از هم لب گرفتن. با شهوت هر چی بیشتر هم و بوسیدیم و لب گرفتیم. بهش گفتم: خوشگلم طاقت ندارم. میخوام این لباسای لعنتی رو تو تنت جر بدم... عاشق این تعریف کردنا و صحبتای سکسی بود. یه لحظه ازم جدا شد و گفت: شیوا ‌ندا شک کرده بهمون. حواسم بهش هست. همش داره نگامون می کنه... بهش گفتم: شک چیه بابا. اون همه چیزو می دونه. مگه خودت بهش نگفتی.‌ بعدشم ندا آدم تیزیه. فکر میکنی از سر شب نفهمیده چه خبره؟؟ سمانه گفت: آخه گناه داره. اون تو رو خیلی دوست داره. حالا ما جلوش داریم با هم لاس میزنیم و اون تک افتاده... جوابی نداشتم بهش بدم چون حرف درستی میزد. ما داشتیم با این کارمون به ندا فشار می آوردیم. به سمانه گفتم: بسپرش به من. ‌نمیذارم امشب خراب شه. من تا تو رو نکنمت و جرت ندم ولت نمیکنم کثافت. دوباره ازش لب گرفتم که مثل برق زده ها برگشت و فهمیدم ندا اومده...
 تصمیم گرفتم علنی با سمانه جلوی ندا ور برم و مجبورش کنم جلوی ندا با من ور بره. اینقدر سمانه تحریک شده بود که آمادگی اینو داشت. فیلم تموم شد و تی وی و رو خاموش کردیم. ندا گوشی شو گرفت دستش و پشتش رو به ما کرد.‌ سمانه رو برگردوندم سمت خودم و شروع کردم لباش رو محکم بوسیدن. سمانه یه لحظه جدی شد و آهسته گفت: شیوا من از ندا هیچ خجالتی نمی کشم. ‌چون کاری نیست که ما با هم و جلوی هم نکرده باشیم. ‌اما دلم نمیاد اینکارو باهاش بکنم. با تویی که اینقدر دوسِت داره ، جلوش سکس کنم. نکن شیوا. گناه داره... منم با صدای آهسته و شهوتی بهش گفتم: مگه قرار نشد بسپری به من. پس خفه شو سمانه. من دیگه تحمل ندارم. کل شب منو دیوونه خودت کردی حالا میگی نکن؟؟؟ همین حرفا بس بود که سمانه باز نیشش باز بشه و بذاره لباشو بوس کنم. دستام روی سینه ها و بدنش کار می کرد.‌ قشنگ هم و بغل کرده بودیم و صدای لب گرفتنمون بلند شده بود. دستم رو بردم تو شلوار سمانه و از رو شرت کُس خیسش رو با انگشتام لمس کردم. همین بس بود که یک تنفس نا منظم آه مانند از دهنش بیرون بیاد. پتو رو از رو خودمون پس زدم. سمانه خوابیده بود و من به پهلو بهش مسلط بودم. دستم تو شلوارش و لبام رو لباش. چشماش اینقدر خمار شده بود که حد نداشت. سرم رو یه لحظه بالا بردم که برم سمت گردنش که متوجه ندا شدم. داشت بهمون نگاه می کرد. بهش پوزخند زدم و رفتم سمت گردن سمانه. کامل خودش رو در اختیار من گذاشته بود. با بوسای آب دار و لیس زدن به جون گردنش افتاده بودم و به سینه هاش محکم چنگ می زدم.‌ تاپ و سوتین شو درآوردم و با حرص شروع کردم سینه هاش رو خوردن. دیگه نمی تونست صدای آه و نالش رو مخفی کنه. با دستاش سر من ور به سمت سینه هاش فشار می داد. می دونستم ندا داره نگاه می کنه. یا خیلی عصبانیه و الان میذاره میره یا یا اونم تحریک شده...
 با کشیدن زبونم رو شیکم و نافش آروم آروم رفتم سمت پایین و شلوارش رو در آوردم. اول رفتم سمت ساق پاهاش و با بوسای ریز اومدم بالا تر و رسیدم به رونای پاش که نقطه ضعف اصلی سمانه برای تحریک شدن بود. شروع کردم رونای پاش رو نوبتی مکیدن که داشت دیوونش می کرد. به بدنش کش و قوس می داد. ‌رفتم بالاتر و زبونم رو از رو شرت کشیدم رو کُسش. گازای ریز و کوچیک میگرفتم ازش. سمانه کاملا دیوونه شده بود و خودش با خشونت و سرعت شرتش رو در آورد. موهام گرفت و مجبورم کرد کُسش رو لیس بزنم.‌ سرعت خوردن کُسش رو بیشتر کردم. نوبتی چوچولش رو بین لبام می گرفتم و ول می کردم و دوباره داخل کسش زبونمو می کشیدم. سمانه دیگه هیچ کنترلی رو خودش نداشت و همش میگفت: شیوا جونی شیوا خوشگلم شیوا عزیزم... اینقدر تکرار کردم زبون کشیدن تو کُسش و خوردن چوچولش رو که با بی حال شدن ناگهانیش و ترشح زیادش فهمیدم ارضا شده... با بوسه های آروم سرم رو بردم بالا و ازش لب گرفتم. عمدا آب کُسش رو تو دهنم جمع کرده بودم که تو دهن خودش بریزم. از بوی تند آب کُسش خوشش می اومد و این کارو خیلی دوست داشت. حسابی بی حال شده بود و داشتم نوازشش می کردم. سینه هاش رو آروم دست می کشیدم. اصلا یادم رفته بود که ندا کنارمونه و داره نگاه میکنه...
نوبت سمانه بود که بهم حال بده اما مدلش این بود که ده الی بیست دقیقه ای زمان می برد تا حالش بعد از ارضا شدن جا بیاد و باید منتظر می بودم. همونجوری به پهلو کنارش دراز کشیده بودم و نوازشش می کردم که نگاهم با نگاه ندا گره خورد. از جاش بلند شد و گفت: پاشو بیا کارت دارم... سمانه روش رو برگردوند و با بی حالی گفت: چیکارش داری؟؟؟ ندا بهش گفت: به تو ربطی نداره. با تو ام شیوا میگم بیا... بلند شدم و دیدم رفت سمت آشپزخونه. گفتم: چیکار داری ندا؟؟؟ جلوم وایستاده بود و عصبانیت از قیافش می بارید. خودم رو بی تفاوت نشون دادم و تکرار کردم: خب بگو چیکار داری؟؟؟
 اومد سمت من و با حرص و عصبانیت و شدت شروع کرد تاپم رو از تنم درآوردن. دستش رو گرفتم و گفتم: چته ندا چیکار میکنی؟؟؟ محکم زد تو گوشم و گفت: خفه شو شیوا. ‌اومدم دوباره بگم چته که دوباره زد. چسبوندم به اوپن اشپزخونه و تاپم رو درآورد.‌ محکم برم گردوند و بند سوتینم رو باز کرد. از نوع در آوردن تاپ و سوتینم خیلی دردم اومد. گذاشتم رو حساب اینکه بهش خیانت کرده بودم. با سمانه خوابیده بودم. اونم جلوش. همین باعث شد هیچی نگم.‌ با همون شدت و حرص شلوارک و شرتم رو درآورد. از شونه هام گرفت و نشوندم رو صندلی کنار اوپن آشپزخونه. بهم گفت: اینجوری دوست داری آره؟؟؟ مثل برده ها کتک بخوری و مثل کثافتا باهات رفتار کنن و فقط مثل جنده ها باشی آره؟؟؟ اینجوری دوست داری؟؟؟ باشه اینجوری بهت حال میدم... رفت سمت یخچال و یه چیزی برداشت که فهمیدم یه خیار خیلی کلفته. اومد سمتم و سعی کرد پاهام رو که از ترس ناخواسته جمع کرده بودم باز کنه. سمانه اومد گفت: داری چیکار میکنی ندا؟؟؟ رو کرد بهش و گفت: تو خفه شو سمانه ...
هیچ وقت ندا رو اینقدر عصبی ندیده بودم. سمانه اومد سمت ما و اومد منو بگیره و ببره. به ندا گفت: داری بهش صدمه میزنی. معلوم هست چت شده آخه؟؟؟ ندا هولش داد...  به سمانه گفتم: بذار کارشو بکنه ولش کن سمانه... خودم پاهام رو از هم باز کردم... ندا با خنده توام با حرص و عصبانیت بهم گفت: آفرین دختر خوب... خیار رو گذاشت دم کُسم و یکمی مالش داد و یه هو همش رو کرد تو.‌ اینقدر کلفت و بزرگ بود که صدای دادم در اومد. چنگ زدم به لبه های اوپن. ندا تا تهش رو کرد تو. داشتم جر می خوردم. ‌تا حالا اینقدر به کُسم از کلفتی چیزی که واردش بشه فشار وارد نشده بود. دردش وحشتناک بود و هر لحظه بیشتر داشتم جر می خوردم. ندا اومد جلو تر و صورتش رو نزدیک صورتم کرد و گفت: دوست داری آره؟؟؟ مثل عوضیا باهات برخورد بشه دوست داری؟؟؟ خیار رو درآورد و دوباره محکم کرد تو کُسم. ‌از درد اشکام در اومده بود. سمانه باز سعی کرد جلوشو بگیره و حسابی ترسیده بود از داد من. ‌با صدای لرزون بهش گفتم: سمانه نه. بذار هر کاری می خواد بکنه...
 تو چشماش نگاه کردم و پوزخند زدم و سعی کردم وانمود کنم اصلا برام مهم نیست این کارش. خیار رو همینجور داشت جلو و عقب می کرد و بهم گفت: تا ارضا نشی ولت نمی کنم شیوا. شده تا صبح... خندم گرفت و با دستم سرشو آوردم جلو و شروع کردم لب گرفتن ازش. بهش گفتم: همه جام داره رو این صندلی درد میکنه. حداقل ببرم سر جام... با حرص گفت: مگه درد کشیدن دوست نداری؟ مگه نمی خوای مثل عوضیا باهات برخورد کنن؟؟؟  صدام رو شهوتی کردم و گفتم: آره ندا دوست دارم. آره دوست دارم... چشام رو بستم و خودم رو سعی کردم جلو و عقب کنم که خیار بیشتر بره تو کُسم. تونستم خیلی زود تمرکز کنم و اون درد خیار کلفت رو تو کُسم تبدیل به لذت کنم. با بغل کردن و بوسیدن لبای ندا ارضا شدم. با خنده و ا بی حالی بهش گفتم: مرسی عزیزم. چه تجربه خوب و جدیدی بود. فقط خیارش سرد بود. سری بعد یه چیز گرم انتخاب کن...
 ندا گریش گرفت. گریه کنان خیار رو پرت کرد. رفت تو اتاق و در و محکم بست... سمانه اومد سمت من و گفت: چیزیت نشده خوبی؟؟؟ بهش گفتم: خوبم چیزی نیست... اومدم که بلند شم و راه برم ، فهمیدم واقعا جر خوردم و حسابی درد دارم. سمانه کمک کرد و رفتیم تو جامون. می خواست برای تلافی باهام عشق بازی کنه و تحریکم کنه که بهش گفتم: نمی خواد سمانه. فقط بغلم کن تا خوابم ببره. از پشت بغلم کرد و همونجوری خوابم برد...
---------------------------------------------
**از دست خودم عصبانی بودم. خیلی خیلی عصبانی بودم. باورم نمیشد آخرش کنترلم رو از دست دادم و اون جور عصبی شدم. فکر می کردم دارم از دیدنشون لذت میبرم اما نمی دونم چرا یه هو عصبی شدم و اون کارو با شیوا کردم. می دونستم عذرخواهی فایده نداره و اگه می خواست از دست من ناراحت بشه دیگه کاری نمیشه کرد. فرداش برخوردش عادی بود و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. حتی پیشنهاد داد سه تایی بریم با ماشینش دور بزنیم. سمانه جلو نشسته بود و من عقب. چند بار متوجه شدم که شیوا از آینه عقب داره قیافه در هم و تو فکر من رو نگاه میکنه. ‌روم نمیشد بهش نگاه کنم...
برای گوشیم اس ام اس اومد و بازش کردم. میلاد بود و گفت: باید ببینمت. یه فکرایی دارم... برای فردا شبش باهاش قرار گذاشتم که برم رستورانش تا ببینم چی تو سرشه...
 میلاد هم که متوجه قیافه داغون من شده بود ، ازم پرسید: چیزی شده؟ چرا اینقدر در همی؟؟؟ بهش گفتم: خسته ام چیزی نیست. زودتر بهم بگو چیه جریان... میلاد گفت: چند وقته گذشته تصمیم گرفتم رو گذشته شیوا تحقیق کنم. مخصوصا قبل از ازدواجش با سینا. موفق شدم چیزای جدیدی بفهمم که ماها ازش خبر نداریم... حسابی کنجکاو حرفای میلاد شده بودم و مشتاق بودم بقیشو بگه. یکی از گارسونا برامون چایی آورد. میلاد گفت: اگه قلیون می خوای برات بیارن... گفتم: نه همین چایی بسه و بقیش و بگو لطفا... میلاد ادامه داد: تو عروسی سینا و شیوا هیچ کدوم از اقوام شیوا نبودن و به همه گفتن که چون تو اصفهان یه مراسم مخصوصا اونا گرفته شده ، نیومدن. ‌اما فهمیدم اصلا اینطور نبوده و داستان چیز دیگس...
کلیات جریان آشنایی شیوا و سینا و مخالفت خانواده شیوا رو برام گفت. حالا می دونستم چرا شیوا هیچی از خانوادش نمیگه و اصلا سراغشون رو هم نمی گیره... پس شیوا همچین بی کس و کار هم نیست. فقط اختلافات گذشته باعث شده کلا از خانوادش دور باشه و این نامردا هم از این جریان نهایت سو استفاده رو بکنن. چون می دونستن شیوا یک خانواده مذهبی و سنتی و آبرومند داره و برای همین تونستن این همه بهش فشار بیارن و تهدیش کنن... حسابی تو فکر رفته بودم که میلاد گفت: حالا که اینا رو گفتم یه کار می تونیم بکنیم. ‌اینکه ترتیب یه ملاقات با یکی یا دو تا از اعضای خانوادش رو بدیم. شاید با دیدن اونا به خودش بیاد و خودش هم دنبال راه نجات باشه...
 پیشنهاد میلاد هم می تونست موثر باشه و هم می تونست خطرناک باشه. ما اصلا نمی دونستیم عکس العمل شیوا یا خانوادش بعد این همه سال ندیدن همدیگه چی میتونه باشه... میلاد گفت: برادر بزرگش به شدت سخت گیر و حسابی از دست شیوا ناراحته اما برادر کوچیکه که از شیوا هم کوچیکتره رو شاید بتونیم راضیش کنیم که شیوا رو ببینه. من خودم حاضرم شخصا باهاش حرف بزنم و راضیش کنم. البته از بلاهایی که سر شیوا آوردن هیچی نمیگم. فقط از نازا بودنش و اینکه برای همین شوهرش زن دوم گرفته و ولش کرده میگم. از این طریق مجابش می کنم که باید به خواهرش سر بزنه... همه ی حرفای میلاد حساب شده بود و مشخص بود کلی روشون فکر کرده و وقت گذاشته برای دونستن اینا. وقتی داشتم ازش خدافظی می کردم دستش رو گرفتم و گفتم: مرسی میلاد که داری وقت میذاری برای نجات شیوا. لطفا همچنان این جریان بین خودمون دو تا باشه... حسابی عذاب وجدان داشتم که خودم همین دو شب پیش چطور بهش صدمه زدم و اذیتش کردم...**
---------------------------------------------
یه جورایی خوشحال بودم که ندا موفق شده بود حرص خودش رو سرم خالی کنه. به هر حال من به نوعی بهش خیانت کرده بودم و نادیده گرفته بودمش. حالا تنها مشکل این بود که حسابی عذاب وجدان داشت از کاری که باهام کرده... از اینکه احساس گذشته ای که بهش داشتم رو درون خودم روشن کنم ، می ترسیدم. اما اون شب وقتی اونجوری دیدمش و اون حرفا رو بهم زد دلم خیلی براش سوخت. علی رغم میل درونیم دوباره موفق شده بود من رو سمت خودش جذب کنه و یاد اون روزایی افتادم که تنها غم خوار من بود...
از طرفی یه پروژه سرگرم کننده و مهم داشتم به اسم رضا که باید هر جور شده مخش رو می زدم. باید هر طور شده این آقا رضای مذهبی و پاستوریزه ، منو بکنه و درست همون موقعی که داره منو میکنه تو چشماش نگاه کنم و بگم همتون مثل همین و فقط شعار می دین...
رفتم پیشش که فیلم جدید ازش بگیرم. ‌به خاطر اون خیار کلفتی که ندا تو کُسم کرده بود هنوز یه ذره بد راه می رفتم. تو کلوپ عمدا بد تر هم راه رفتم. دیدم داره نگام میکنه که به خنده بهش گفتم: ایندفعه روم نمیشه بهم بگم چه بلایی سرم آورده... مشخص بود حسابی گیج شده و اصلا تو این باغا نیست که حتی حدس بزنه چی شده و چی گفتم دقیقا. ‌فقط چند بار به پاهام که مانتو جلو باز پوشده بودم با ساپورت ، نگاه کرد و ناراحت بود که لنگ میزم...
 بعد از چند روز باز گوشیم رو برداشتم و بهش زنگ زدم. با کلی خجالت حرف می زد. ‌تو صحبتام همش از یه شوهر سخت گیر که همیشه منو کتک میزنه و سخت می گیره بهم حرف زدم. حسابی از شنیدن اینکه اذیت میشم ناراحت میشد. یه بار ازش خواستم منو آبجی صدام نکنه و بهش گفتم: از اسم آبجی خاطره بد دارم... موفق شدم مجبورش کنم همون شیوا خانم صدام کنه. وقتی که خوب تونستم به این تماسا عادتش بدم دیگه تماس نگرفتم و منتظر شدم ببینم خودش زنگ میزنه یا نه که بلاخره بعد از دو روز زنگ زد و گفت: خیلی نگران تون هستم شیوا خانم. از طرفی می ترسیدم زنگ بزنم و مزاحمت ایجاد کنم. فقط خواستم از حالتون خبر دار بشم... پشت موبایل پوزخند زدم و تو دلم گفتم: اسیرم شدی آقا رضای مذهبی...
کلوپ رفتنام و زنگ زدنام و کم کردم و مجبورش کرده بودم اون بیشتر بهم زنگ بزنه. خودش خبر نداشت اما مطمئنا معتاد صدام شده بود. معتاد محبت های زیر پوستی ای که بهش می کردم. خودش هم خبر نداشت و فقط عادت کرده بود... یه روز بهش زنگ زدم که امشب شب جمعه هستش و اگه حال داری بریم بیرون. چون شوهرم نیست و تنهام. با کلی مِن و مِن کردن قبول کرد. حتی بهم گفت: شیوا خانم میترسم این کارمون گناه باشه... بهش گفتم: چی داری میگی پسر. مگه قراره چیکار کنیم. ‌می خواییم بریم یه جای عمومی یه نسکافه ای یا بستنی ای چیزی بخوریم همش...
با ندا و سمانه هماهنگ کردم که اونا هم بیان. فقط بهشون گفته بودم یکی از دوستام هم میاد و نگفته بودم کی هست. رفتم اول دنبال رضا و سوارش کردم. می خواست عقب بشینه که گفتم: بیا جلو. نترس نمی خورمت... ‌با کلی خجالت نشست جلو و داشت آب میشد. بهترین عطرم رو زده بودم و حسابی بوش تو ماشین پیچیده بود. یه عطر زنونه و مست کننده برای مردا. حسابی هم به تیپ و آرایش و مدل موهام رسیده بودم. تو یه میدون با ندا و سمانه قرار گذاشته بودم. دیدم اونا هم حسابی تیپ زدن. ‌وقتی اومدن سوار ماشین بشن از دیدن رضا هنگ شده بودن و مونده بودن چی بگن.‌ تو آینه جفتشون رو نگاه می کردم که چطور با تعجب رضا رو نگاه میکنن و اون طفلک هم خیلی تابلو از خجالت داشت آب میشد و داشت سکته می کرد...
 چند بار به ندا نگاه کردم و مشخص بود گیج شده و باز مونده چی تو سر منه. با یه چشمک مجبورش کردم بخنده و خیلی فکر نکنه... سمانه لوس مانند گفت: عه منم می خوام...‌ سه تایی زدیم زیر خنده. رضا متوجه معنی حرف سمانه نشد. از هیچی خبر نداشت و سرش پایین بود. رفتیم یه کافه تریا حسابی با کلاس. رضا مثلا تیپ زده بود. با این تیپ زدنش اصلا به اون جا نمی خورد. مخصوصا به سه تا خانوم خوشگل و حسابی تیپ زده...
بهشون معرفی کردم رضا رو که دوست من هستش و تو کلوپ آشنا شدیم و به هر حال محرم راز های من هستش و از اون شوهر مذهبی و سخت گیر و عوضیم پیشش درد و دل میکنم و حسابی بهم این چند وقت با بودنش کمک کرده. از دروغای شاخ دارم ، ندا و سمانه خندشون گرفته بود. سمانه خوب تونست همراهی کنه و چند تا دروغ از خودش ساخت و تحویل رضا داد که چقدر خوبه که دوست شیوا شدی و حسابی از تنهایی درش آوردی و اولین باره که می بینه با یک پسر  دوست شده. پس حتما خیلی پسر خوب و مورد اعتمادی هستی و این حرفا...
اون شب گذشت و قدم بزرگی بود برای جلب اعتماد رضا و وابسته کردن بیشترش به خودم. باید وارد مرحله بعدی می شدم. بعد از پیاده کردن رضا سمانه گفت: ای شیطون این کیه باز داری مخشو می زنی. نگفته بودی بلا... خندیدم و گفتم: آره این جدیده و از همه بهتره... ندا گفت: آره اسمش هم رضاست جالبه...‌ سریع برگشتم سمت ندا و گفتم: چطور؟؟؟ مِن و مِن کنان گفت: هیچی همینجوری گفتم... یه لحظه شک کردم نکنه خبر داره اسم داداش من رضا هستش. سمانه گفت: میخوای تا کجا ببریش شیوا؟؟؟  با لحن جدی بهش گفتم: تا تهش...
چند روز بعد زنگ زدم به رضا و گفتم: شوهرم رفته ماموریت و چند روز نمیاد. نیاز به کمک دارم... گفت: در خدمتم آبجی نه ببخشید شیوا خانم... خندم گرفت و گفتم: می خوام تو خونه تغییر دکوراسیون بدم اما کمرم درد می کنه و نمی تونم و کمک می خوام رضا. اگه لطف کنی و بیایی ، خیلی ممنون میشم... رضا گفت: این حرفا چیه شیوا خانم. کمرتون هم درد نداشت درست نبود تنهایی وسیله جابه جا کنین. من همین سر شب که کلوپ رو بستم با یکی از بچه ها میاییم و کل خونه رو برات جابه جا می کنیم... حسابی تو ذوقم خورد و گفتم: نه رضا مزاحمت نمی شم. اگه می خوای کس دیگه رو بیاری ، من معذب میشم و راضی به زحمت نیستم... پای گوشی متوجه شد که ناراحت شدم. یکمی دست پاچه شد و گفت: باشه باشه خودم میام. ببخشید حواسم نبود...  لبخند رو لبام نشست و براش آدرس رو اس ام اس کردم...
با یه آرایش ملایم حسابی خوشگل تر شدم. یه بلوز اندامی ٱستین بلند و یه شلوار چسبون کتان پام کرده بودم. وقتی در و باز کردم و دید که روسری سرم نیست و با پیرهن و شلوار جلوش وایستادم از خجالت سرخ شد. همش سعی می کرد نگام نکنه.‌ خندم گرفته بود و بهش گفتم: چرا سرخ شدی پسر؟ نترس بیا تو. کلی کار داریم... یکی دو ساعت طول کشید تا کلا دکوراسیون خونه رو عوض کنیم. البته بیشتر سنگینا رو رضا خودش بلند می کرد و من کمک کمی بهش می دادم. سعی می کردم تو کمک دادنام عمدا خودم رو بهش بچسبونم. مثلا تعادلم رو از دست بدم و بخورم بهش. کارمون که تموم شد حسابی خسته شده بود و ولو شد رو کاناپه. با تن صدای لطیف گفتم: بشین تا برات یه شیر قهوه حسابی درست کنم... ‌بلند شد که بره و گفت: نه دیگه مزاحم نمی شم... اخم کردم و گفتم: اگه بری خیلی ناراحت میشم. یعنی که چی این همه زحمت کشیدی و حالا می خوای بری...
 دید که جدی میگم و امکان ناراحت شدنم هست نشست سر جاش و هیچی نگفت. دو تا فنجون شیر قهوه درست کردم و با کیک آوردم و نشستم رو به روش. بهش گفتم: تازه قراره شام هم پیشم باشی و اگه خستگیت در رفت اتاق خواب هم یکمی جابجایی داره و کمکم کنی. می خوام برات شام یه پیتزا توپ سفارش بدم... با صدای خجالت زده گفت: شیوا خانوم من خسته نیستم. الان بریم اگه کاری هست انجام بدم براتون... گفتم: باشه قهوه تو بخور و بریم...
 بردمش تو اتاق خواب. دور و بر اتاق چند تا عکس از من بود. همشونم با لباسای مجلسی و یقه باز. مخصوصا یکیش که از همه بزرگ تر بود و چاک سینه هام قشنگ توش معلوم بود. می خواستم جای تخت رو با میز آرایش و آینه عوض کنم. موقعی که داشتیم میز آرایش رو جابجا می کردیم یه هو گفتم: آخ پام آخ پام... ‌میز و ول کردم و رون پام رو چسبیدم. رضا هول کرد و گفت: چی شد شیوا خانوم؟؟؟ ‌مثلا با درد گفتم: چیزی نیست. نگران نباش. یه درد قدیمیه. گاهی وقتا میاد سراغم...
 خودم رو زدم به لنگیدن و با همون وضع اتاق خواب رو جمع و جور کردیم. بعدش دوباره می خواست بره که گفتم: نخیرم برا یه ساعت دیگه شام سفارش دادم. کجا میخوای بری. زنگ بزن خونه بگو دیر میایی و کار داری خب... حسابی تو رو دروایسی گیر کرده بود و به سختی قبول کرد. بهش گفتم: بشین همینجا. ‌اینم کنترل ماهواره و تلوزیون. ببین و سرت رو گرم کن تا من برم یه دوش بگیرم که حسابی عرق کردم...
تا اینجا نقشم کامل اجرا شده بود و مونده بود مرحله حساس نقشه. همون مایو دو تیکه مشکی که از شیراز گرفته بودم رو تنم کردم. چون حسابی اندامم رو سکسی می کرد.  چفت در حموم رو نبستم. در به راحتی از بیرون باز میشد.‌ نزدیک پنج دقیقه دوش گرفتم و با تمرکز هر چی بیشتر به یه حالت که انگار زمین خوردم یه وری رو حموم دراز کشیدم و شروع کردم با نهایت صدام جیغ و داد زدن... رضا مشخص بود مثل برق گرفته ها در حموم رو باز کرده بود و منو که دید لختم و فقط با شرت و سوتین هستم دوباره مثل برق گرفته ها در و بست و از پشت در گفت: چی شده شیوا خانم؟؟؟ شروع کردم با صدای بلند گریه کردن و گفتم: پام خیلی درد میکرد و رو همین پا لیز خوردم الان داغون شدم. وزنم افتاده رو پام و نمی تونم پاشم... مِن و مِن کنان گفت: شیوا خانم صبر کنین زنگ بزنم 115 بیاد... داد زدم: چی میگی رضا؟؟؟ تا اونا بیان من مردم دیگه... بعدش دوباره شروع کردم داد زدن... با صدای هول شده گفت: آخه شیوا خانم لباس تنتون نیست. من نمی تونم بیام بلندتون کنم... ‌اعصابم خورد شد و گفتم: از دست شماها. گور بابای اون عقایدتون که جون آدما براتون یه ذره ارزش نداره. اصلا برو پی کارت ببینم... رضا حسابی هول شده بود و گفت: عصبانی نشین تو رو خدا. در و باز کرد و اومد تو حموم. مشخص بود فقط داره به صورتم نگاه میکنه که بقیه اندام مو نگاه نکنه. اومد دستم رو بگیره که بلند شم. بهش گفتم: نمی تونم رضا. باید کلا بغلم کنی. ‌قبلش پای راستم هنوز کفیه. کمک کن بگیرمش زیر دوش تا کفاش پاک شه...
 دیگه مجبور بود کامل همه جام رو نگاه کنه. می تونستم حس کنم که داره از معذب بودن سکته میکنه. اینو خوب درک می کردم و یاد روزایی افتادم که سینا منو مجبور کرد چادرم رو بردارم و با چه سر و وضعی جلوی دوستاش حاضر شم... مجبور شد با دستش آب بریزه رو پام و با کمترین اسطکاک ممکن کفا رو از روی پام پاک کنه. بعدش یه دستش رو گذاشت زیر گردنم و دست دیگه شو گذاشت زیر رون پاهام و بلندم کرد. منم دستام رو حلقه کردم دور گردنش که نیفتم. بهش گفتم: آروم رضا. درد دارم. آروم رضا... لحن صدام رو نازک و کش دار کرده بودم. چند بار نگاش به سینه هام و چاک سینه هام که سوتین مشکی روشون بود افتاد. ‌چهرش هر لحظه بیشتر قرمز و قرمز تر میشد. بهش گفتم: ببرم رو تخت... همینکه گذاشتم رو تخت دوباره شروع کردم پام رو گرفتن و از درد گریه کردن. ( خودم باورم شده بود طوریم شده از بس داشتم خوب فیلم بازی می کردم ) با نگرانی گفت: شیوا خانم صبر کنین زنگ بزنم اورژانس... بهش گفتم: نه نمی خواد. چیزیم نشده. ‌کوفتگیه ماهیچه ران پامه. فقط دردش از صد تا شکستگی بدتره... خودم رو به پهلو جمع کردم و شروع کردم باز گریه کردن. جوری خودم و جمع کرده بودم که باسنم به سمت رضا باشه و قشنگ دیده بشه. رضا رفت از کمد دیواری یه پتو برداشت و انداخت روم و گفت: الان چیکار کنم براتون؟؟؟ با ناله گفتم: هیچ کاری نمیشه کرد. همیشه وقتی اینجوری میشه ماساژش میدم که الان دستام هم درد می کنه و نمی تونم. تو هم که حتما زشت می دونی و امیدی به کمکت نیست/ باید همینجوری تحمل کنم. تا فردا بلکه بهتر بشه... رضا گفت: بگین کجا. من ماساژ میدم براتون. اگه بهتر میشین چشم ماساژ میدم...
صورتم پشت بهش بود. وسط گریه کردنام نیشم باز شد. قشنگ موفق شده بودم چجوری هر بار مجبورش کنم بر خلاف میلش کاری انجام بده. طاقت دیدن درد و ناله های من رو نداشت و از این قضیه راحت میشد استفاده کرد. مثلا به سختی دمر شدم و پتو رو از خودم پس زدم و با دستم به رون پای چپم اشاره کردم و گفتم: اینجا... می دونستم الان قشنگ می تونه کونم و پاهام و کمرم رو ببینه. لرزش دستاش وقتی داشت رون پام رو می گرفت که ماساژ بده رو حس کردم و خندم گرفته بود... شروع کرد ماساژ دادن و اصلا بلد نبود.‌ اما برام اهمیت نداشت و بهش گفتم یواش تر که بتونه با نرمش بیشتری رون پام رو لمس کنه. گاها هم دستش به کونم می خورد.‌ یک ربعی که پامو مالش داد. هر لحظه احتمال می دادم شروع کنه همه جای تنم رو مالیدن و حال کردن. اما انگار نه انگار و فقط همون قسمت  رو ماساژ میداد...
 یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: بسه رضا خیلی بهتر شدم. یه کار دیگه بی زحمت بکن فقط. شورت و سوتینم خیسه و الانه که سرما بخورم. برو از کشوی اول برام شورت و سوتین بیار. لطفا برام عوضش کن... رفت برام شورت و سوتین آورد. بازم می تونستم قیافه معذبش که داشت منفجر میشه رو حس کنم. با صدای لرزون بهم گفت: شیوا خانم اگه میشه خودتون عوض کنین. من نمی تونم براتون عوض کنم... گفتم: ولش کن پس. من دستام جون نداره این لعنتیا رو عوض کنم.‌ بیخیال فوقش سرما می خورم. دیگه مزاحمت نشم. تو برو به زندگیت برس... داشت دیوونه میشد و قرمز شده بود و مونده بود چیکار کنه. بهم گفت: باشه... اومد طرفم. چون مایو دو تیکه بود سوتینم گیره نداشت و باید مثل تاپ از بالا درش می آورد. بازم مثلا به سختی برگشتم و از حالت دمر خوابیدن خارج شدم و روم بهش بود. حالتی به خودم گرفتم که مثلا می خوام سوتینم رو در بیارم اما نمی تونم. اومد کمکم و از سمت سرم درش آورد. ‌جفت سینه هام زده بودن بیرون و جلوی چشماش بودن. ‌بعدش خودم باز شروع کردم مثلا به سختی شرتم و درآوردن. لوله وار داشتم میغلتوندم روی رون پاهام که اونم اومد کمک کرد و درش آوردم. لخت لخت جلوش بودم و دیگه هوش از سرش رفته بود. از بس مقاومت کرده بود تحریک نشه داشت منفجر میشد...
 برای چند ثانیه محو تماشای سینه هام و کُسم شد. اصلا خودم رو فراموش کرده بود. دستش رو گرفتم و گفتم: نمی خوای لباس زیرامو تنم کنی؟؟؟ با پته پته گفت: ب  ب باشه باشه... سوتینم رو دستش گرفته بود. نمی دونست باید چیکار کنه. دستش رو گرفتم و گفتم: چت شده رضا؟ حالت خوبه؟؟؟ تو چشام نگاه کرد و هیچی نگفت. دستش رو آروم گذاشتم رو سینه هام که دیدم یه نفس عمیق کشید. با یک زور کم اومد مقاومت کنه و دستش رو برداره که گفتم نترس هیچی نیست. خودم انگشتاش رو مالش دادم رو سینه هام. چشمای خیلی قشنگش چنان خمار و از فشاری که به خودش آورده بود قرمز شده بودن که حد نداشت. دستش رو از رو سینم برداشتم و بردم سمت کُسم که دستشو کشید و گفت: نکنین شیوا خانم. نباید این کارو بکنیم. ‌شما شوهر دارین... دوباره دستش رو گرفتم  و گذاشتم رو کُسم. ایندفعه باز هم نفسش عمیق شد. به پهلو شدم و گرفتم خوابوندمش. از رو شلوار کیرش رو لمس کردم و دیگه مطمئن بودم کارش تمومه و عمرا بتونه مقاومت کنه و مثبت بازی در بیاره. کمربندش رو باز کردم و دکمه ی شلوارش و باز کردم و زیپش رو کشیدم پایین. میخ شده بود تو چشمام و نگاشون می کرد. ‌منم به چشماش نگاه کردم و شروع کردم آروم لباش رو بوسیدن. دستم رو کردم تو شورتش و کیر سیخ شدش و لمس کردم. ‌از اینکه اصلا اصلاح نکرده خورد تو ذوقم اما اهمیت ندادم. ازش لب می گرفتم و با کیرش بازی می کردم که یه هو آبش تو دستم اومد. همین باعث شد به خودش بیاد و احساس گناه کنه. سریع بلند شد. خودش رو مرتب کرد و گفت: من نمی تونم اینجا باشم شیوا خانم. سراسیمه از خونه زد بیرون. حسابی خندم گرفته بود. همونجوری ولو شدم رو تخت و داشتم به فیلم بازی کردن خودم می خندیدم...
من و سمانه داشتیم به زود ارضا شدن رضا و اینجوری گیر افتادنش می خندیدم که ندا اصلا از این حرفای من خوشش نیومد و گفت: شیوا چرا فکر می کنی کار خاصی کردی؟ ‌اون طفلک برای خودش اعتقاداتی داره و خیلیا مثل اون هستن. حالا چون تو از این جور آدما به هر دلیلی خوشت نمیاد ، نباید فکر کنی که ثابت کردی که خرابه. اون کاری که تو با اون کردی اتفاقا ثابت می کنه پسر با اعتقاد و سالمیه که تونسته تا همونجا جلوی زیبایی تو دووم بیاره... اصلا از لحن ندا خوشم نیومد و جوابی هم براش نداشتم. ‌سمانه گفت: خب حالا همین مونده بود حاج خانم بازی برامون در بیاری ندا. بیخیال به هر حال موفق شده مخشو بزنه. از خدام بود این فیلم بازی کردنش و ببینم... دوباره من و سمانه شروع کردیم خندیدن و مسخره کردن رضا. ندا ازمون جدا شد و اصلا خوشش نیومده بود...
-------------------------------------------------
**هر بار شیوا برامون یه سورپرایز از کاراش داشت و هر بار وقیهانه تر و بدتر از قبل. کاری که با رضا که یک جوون معصوم و ساده و سالم بود کرده بود واقعا دلم رو شکست. چطور می تونست کاری که حدودا با خودش کرده بودن و از یک دختر معصوم به همچین آدمی تبدیلش کرده بودن با این پسر جوون بکنه. از سادگی و دل رحمی رضا داشت نهایت سو استفاده برای ضربه زدن بهش انجام میداد...
 داشتم از این کاراش دیوونه میشدم و هنوز موفق نشده بودیم هیچ کاری برای نجات شیوا انجام بدیم. از خاطره ای که شیوا برامون در مورد رضا تعریف کرده بود چند روز گذشت. حسابی کلافه بودم و حتی نا امید. تو مغازه بودم که شهرام گفت: امشب جلسه داریم. همه هستن به غیر شیوا. بعد از کار مغازه ، همراه شیوا از مغازه خارج شدیم اما وقتی ماشینش دور شد برگشتیم تو مغازه و رفتیم تو دفتر شهرام. دیدم فرزاد و کامران و جمشید هم هستن. سمانه پرسید چه خبر شده که جلسه گرفتین؟؟؟ فرزاد گفت: صبر کن دختر. در مورد شیواست. شهرام الان به همه مون میگه... شهرام حرف فرزاد رو قطع کرد و گفت: البته بیشتر درباره سارا ست... همگی سکوت کردیم و با دقت به سمت شهرام نگاه کردیم که چی میخواد بگه. شهرام گوشیش رو برداشت و رفت داخلش و گرفت سمت کامران که کنارش بود و گفت: اینو میشناسی؟ کامران نمی شناخت و همینجور نشون همه داد و هیچ کس نمی شناخت. گوشی دست من رسید و دیدم عکس یک آقای حدودا میان سال هستش.‌ اومدم که بگم منم نمی شناسم که یک جرغه تو ذهنم زده شد. ‌من اینو می شناختم و مطمئنا یه جا دیده بودمش. همه فهمیدن که باید چیزی تو ذهنم باشه که دارم با دقت نگاه می کنم. ‌جمشید گفت: جون بکن بگو خب. می شناسی یا نه... ‌سمانه بهش گفت: مودب باش. داره فکر می کنه...
با تردید گفتم: آره میشناسم یعنی دیدمش. می دونم کجا دیدمش... از جام بلند شدم و کلی هیجان داشتم چون یه خاطره مرده و بی اهمیت تو ذهنم تداعی شده بود... با صدای بلند گفتم: خدای من. بار اول که سارا رو دیدم ، گفتم یه جای دیگه دیدمش اما هر چی به خودم فشار آوردم موفق نشدم یادم بیارم... شهرام گفت: ندا آروم باش و خونسرد برامون تعریف کن کجا دیدیش...
روم رو کردم سمت شهرام و گفتم سیامک و یادته؟؟؟ شهرام مونده بود این یارو عکسه چه ربطی به سیامک داره که سمانه گفت: همون یارو که باهاش زیر آبی می رفتی و می گفتی پول خوبی بهت میده و بعدش شهرام از خجالتت در اومد؟؟؟ ( این قسمت با طعنه به شهرام و به حالت خاصی گفت ) با سر حرف سمانه رو تایید کردم. شهرام گفت: خب منم سیامک و می شناسم. چه ربطی به این یارو داره؟؟؟
 گفتم: ربط داره. خوبم ربط داره. سیامک منو همیشه می برد یه ویلا طرفای هشت گرد. یه شب که تازه رفتیم تو اتاق خوابش و مشغول بودیم گوشیش زنگ خورد. با احترام خیلی زیاد با اون طرف گوشی حرف زد و بهم گفت: سریع باید جمع کنم و برم که یک مهمون ناگهانی و خیلی مهم داره. منم گفتم این وقت شب چجوری برم و با چی برم آخه که دید راست میگم و خودشم وقت نداره جایی برسونم. بهم گفت پس همینجا تو اتاق هستی و صدات در نمیاد و بیرون نمی آیی تا مهمونام بیان و برن. منم قبول کردم و منتظر موندم. اتاق خوابی که توش بودم طبقه بالا بود و ویلا دوبلکس بود. صدای سلام و احوال پرسی شون اومد. متوجه شدم یه خانم هم هست باهاشون. فضولیم گل کرد که ببینم مرده کی بود که سیامک اینجور با احترام و ترسون و لرزون باهاش حرف میزد. از بالای راه پله ها قشنگ پایین رو می دیدم و نیم رخ همشون سمت من بود. اینقدر گرم صحبت بودن که اصلا کسی متوجه من که گوشه بالای راه پله ها بودم نشد.‌ حالا مطمئنم که اون مردی که دیدم همین عکسه و اون زنه هم سارا بود. از اونجایی که دست مرده دور گردن سارا بود ، مشخص بود با هم رابطه خیلی نزدیکی دارن. اما چون برام بی اهمیت و بی ارزش بودن برگشتم تو اتاق و کلا فراموش کرده بودم...
شهرام لبخند رضایت و شادی رو لباش نشست و گفت: این پازل داره کم کم کامل میشه... ادامه داد که موفق شده از تحقیق ریز و دقیق درباره زندگی سارا بفهمه که یه رابطه ای بین این یارو که هنوز نمی شناسش و سارا وجود داره. هر چی هست خیلی مخفی هستن و محافظه کار که حتی مادر سارا که از همه چیش خبر داره این مورد رو خبر نداره... یکمی سکوت کرد و گفت: از پیدا کردن یارو و اینکه کی هست و کجاست نا امید شده بودم. تو نا امیدی عکسش رو نشون شماها دادم. حالا یه سر نخ خوب به اسم سیامک پیدا کردم...
دوباره ته دلم امیدوار شدم و به زودی ما هم یک نقطه ضعف حسابی از سارا گیر می آوردیم. فقط لازم بود شهرام و جمشید یه سر به سیامک بزنن و از زیر زبونش حرف بکشن...
چند روز حسابی تو فکر عکس اون یارو بودم... یه روز صبح میلاد باهام تماس گرفت و گفت: موفق شده که رحیم داداش کوچیکه شیوا و راحله یکی از آبجیاش رو راضی کنه که بیان کرج دیدن شیوا و اوضاع زندگیش و ببینن... بعد از کمی توضیح گفت: مجبور شدم بهشون بگم شیوا دست به خودکشی زده. جریان نازایی و ازدواج مجدد شوهرش رو هم گفتم...
 همه وجودم رو استرس گرفته بود و به میلاد گفتم: یعنی واقعا اثر داره ؟ ‌نکنه شیوا بدتر بشه؟؟؟ میلاد گفت: نترس باهاشون کلی حرف زدم و حتی یه بار رفتم اصفهان حضوری دیدمشون و حسابی پختمشون که خواهرشون رو به هر قیمتی هست باید نجات بدن که به زندگی برگرده. وگرنه باز خودکشی می کنه. در ضمن بهشون گفتم هیچ تماسی با سینا یا خانوادش نگیرن تا با خود شیوا هماهنگ نکردن. چون همین باعث میشه شرایط بدتر هم بشه...
حالا فقط می موند قسمت سخت ماجرا که باید اینا رو باهم رو در رو می کردیم. به ذهنم رسید که ببرمشون خونه خودم اما هر چی فکر کردم خونه خود شیوا بهتر بود. قبل از ظهر رفتم پیشش و گفتم: شیوا بی زحمت کلید خونتون رو میدی. سمانه مهمون داره. من سرم درد می کنه و می خوام برم استراحت کنم. می خوام برم خونه تو بخوابم... ‌ازش کلید گرفتم و با هماهنگی میلاد زنگ زدم به رحیم داداش شیوا. رسیده بودن. یه هو یادم اومد اصلا جلوی اون خانواده مذهبی که شنیدم تیپ و سر وضع خوبی ندارم اما دیگه دیر شده بود و وقت عوض کردن لباس نبود. یه مکان مشترک با رحیم قرار گذاشتم و بلاخره دیدمشون. ‌متوجه شدم همراه رحیم یه خانم چادری هستش که قطعا آبجی شیوا میشد. دیدن خانواده شیوا استرس خاص خودشو داشت و کمی هول شده بودم. رحیم قیافه مردونه و ظاهرا خشنی داشت اما برخوردش به نسبت خوب بود و بهتر از اونی بود که تو ذهنم فکر می کردم. راحله خودش و معرفی کرد و گفت: من آبجی شیوا هستم... اصلا شباهتی به شیوا نداشت اما واقعا زن زیبایی بود و خوش برخورد. البته به زیبایی شیوا نبود...
عقب ماشین نشستم و بردمشون خونه شیوا.‌ براشون توضیح دادم که شیوا نمی دونه که اومدین و قراره سورپرایز بشه. وقتی بیاد تو خونه تازه متوجه شما میشه. هر دوشون مودب و فهمیده بودن. یکمی ظاهر خونه شیوا رو ورانداز کردن و همونجا نشستن رو کاناپه. دوباره رفتم بیرون و میوه و شیرینی و یکمی وسیله برای پخت و پز گرفتم و برگشتم. هنوز نشسته بودن و منتظر. هر بار خواستم سر صحبت رو باز کنم خیلی کوتاه میشد و زود تموم میشد. رفتم خودم رو تو آشپزخونه مشغول کردم و دل تو دلم نبود تا شیوا بیاد...
بلاخره صدای زنگ آپارتمان اومد. سریع اومدم جلوی رحیم و راحله و گفتم: خودشه... من بیشتر از اونا استرس داشم. در و باز کردم و شیوا بعد از سلام گفت: بهتری الان؟ ‌خوب نیستی ببرمت دکتر...  بهش گفتم: خوبم شیوا مرسی. فقط تو نبودی مهمون اومده برات... ‌شیوا با یه تعجب معمولی گفت: کی اومده؟ مهمونم کجا بود بابا؟؟؟ فکر می کرد دارم شوخی می کنم... همونجوری هم شال و هم مانتوش رو تو راه رو در آورد. یه تاپ زرشکی و یک شلوار جین تنگ سرمه ای تنش بود. من همینجوری جلوش بودم و عقب عقب باهاش حرکت می کردم. از راه رو که وارد هال شد و خواهر و برادرش رو که دید ، کُپ کرد و مثل مجسمه وایستاد...
راحله گریه کنان اومد سمتش و گفت: سلام آبجی... بغلش کرد و شروع کرد زار زار گریه کردن. اشکای رحیم هم در اومده بود و اونم گفت: سلام آبجی... شیوا هیچی نگفت و حتی آبجیش رو بغل هم نکرد. فقط اشک بود که از چشماش می اومد. منم گریم گرفته بود و داشتم از ناراحتی برای شیوا می مردم. راحله از شیوا جدا شد و رحیم اومد جلو و با گریه سوزناکی گفت: چیه آبجی نمی خوایی داداش کوچیکتو بغل کنی؟ دلت تنگ نشده برای بغل کردن من. یادت رفته فقط تو بودی که بعد از مامان منو بغل می کردی؟؟؟ خودتو تو آیینه دیدی و دقت کردی که چقدر شبیه مامان شدی؟؟؟
نفسای شیوا بلند و غیر عادی شده بود. انگار داره تو آب خفه میشه.‌ دیگه نتونست طاقت بیاره و رفت محکم رحیم رو بغل کرد. داشتم سوزناک ترین و دردناک ترین گریه ای که یک آدم می تونه بکنه رو از شیوا می دیدم. رحیم متوجه شد که شیوا تو بغلش از حال رفته و نشوندش رو کاناپه. من سریع آب قند درست کردم و یکمی هم آب پاشیدیم رو صورتش که دوباره به هوش اومد...
حالش کمی جا اومد. بهش گفتم: شیوا برو یه دوش بگیر تا بهتر بشی. رنگش پریده بود و هیچی نمی گفت.‌ قبول کرد و رفت حموم. گریه های راحله تموم نمیشد. انگار از ظاهر شیوا فهمیده بود که چه بر سر خواهرش اومده. همش به رحیم می گفت: جیگرم کبابه براش رحیم. ببین چه به روزش اومده. این همه مدت ما تنهاش گذاشتیم. پاره تنمون رو ببین به چه روزی افتاده رحیم... شیوا از حموم اومد و رفت تو اتاقش. ‌فکر می کردم به خاطر داداشش هم که شده یه لباس پوشیده بپوشه اما با یه تاپ و شلوارک لختی اومد بیرون و مشخص بود دیگه عقاید خانوادش ذره ای براش اهمیت نداره...
 رفت نشست بینشون و به راحله گفت: حسابی خوشگل شدی خانمی... به رحیم گفت: حسابی مرد شدی داداش کوچیکه... راحله و رحیم بعد از اینکه دیدن روحیه شیوا بهتره و داره می خنده ، حالشون بهتر شد. شیوا شروع کرد از همه اعضای خانوادش سوال کردن و اصلا هیچ سرکوفتی برای اینکه چرا این همه سال ازش بی خبر بودن بهشون نزد. وقتی رسید به اسم رضا داداش بزرگش حسابی صداش غمگین شد. رحیم با ناراحتی بهش گفت: که رضا دو ساله بدجور درگیر سرطان بچشه و همه زندگیش داغون شده...‌ شیوا بعد از شنیدن این جمله ، چند دقیقه به چهره رحیم خیره شد. دوباره اشک از چشماش سرازیر شد. سرش رو بین دو تا دستاش گرفت و بلند شد و گفت: من حالم خوب نیست. ندا جون تو پیش بچه ها باش من یکمی دراز بکشم... رفت و در اتاقش رو بست...
 راحله و رحیم تا شب موندن و از شرایط زندگی شیوا ازم سوال پرسیدن. اما شیوا اصلا از اتاقش بیرون نیومد. از پشت در باهاش خدافظی کردن و رفتن. قبل از رفتن از من شماره موبایل و خونه شیوا رو گرفتن. بعد از رفتنشون شیوا از اتاقش اومد بیرون و اصلا حال و روز خوبی نداشت. اومدم که باهاش حرف بزنم اما اجازه نداد و مشخص بود اصلا دوست نداره درباره خانوادش صحبت کنه...
اومدم بیرون و به شهرام زنگ زدم و گفتم از سیامک چه خبر؟؟؟ گفت: خبرای خوب دارم و باید ببینمت... حالا با تهدید یا زور یا هر چیه دیگه بوده موفق شده بودن از سیامک آمار کامل اون طرف رو در بیارن که یه سرمایه دار پولدار هستش و صاحب یه فروشگاه زنجیره ای تو تهران. به گفته سیامک سارا دوست دختر فابریکش هست. با اینکه متاهل هست و زن و بچه داره با این زنه خیلی جورن و مکان اصلی عشق و حالشون همین ویلای سیامک هستش. شهرام بهم گفت: باید بری یه جوری خودت و به این یارو نزدیک کنی و از نزدیک ببینیش و آمارش و دقیق تر در بیاری. منم سعی می کنم از طریقای دیگه آمارشو در بیارم...
 پیش خودم گفتم شیوا حالا که خانواداش رو دیده و اونا هم تصمیم دارن بهش کمک کنن ، وقتشه که به شیوا بگم ما سعی داریم هر طور شده اون اعترافا رو پیدا کنیم. براش خلاصه وار جریان اون مرد مرموزی که با سارا رابطه به شدت مخفیانه ای داره رو گفتم که می تونه یک نقطه ضعف خوب و عالی باشه. چهره شیوا اصلا تغییر نکرد و فقط گفت: دارین وقت و تلف می کنین. دستتون به اون اعترافا نمی رسه. ‌هیچ نقطه ضعفی هم از سارا نمی تونین بگیرین و فقط اوضاع رو بدتر می کنین... با امیدواری بهش گفتم: اینقدر مایوس نباش شیوا. ما سعی خودمون رو می کنیم. ‌همه به نفعشونه که اون اعترافا پیدا بشه و دارن سعی خودشون و می کنن...
فرداش یه تیپ حدودا رسمی زدم و رفتم تو ساختمونی که بهم آدرس داده بودن. ( دفتر اصلی همون یارو ) به منشیش گفتم: باید آقای بهرامی رو ببینم و کارش دارم... منشیش گفت: ایشون نیستن و تا دو هفته دیگه میان... منم گفتم: خیلی کار مهمی دارم و باید ببینمش که منشیه گفت: اگه خیلی کارتون واجب هستش می تونین با وکیلشون صحبت کنین... یه کارت ویزیت از وکیل بهرامی داد بهم. دیگه وقت نبود که بخوام دفتر وکیل هم برم. برای همین برگشتم که فرداش برم. شیوا رو در جریان رفتنم به تهران گذاشتم و براش تعریف کردم و بهش کارت ویزیت وکیل بهرامی رو نشون دادم. شیوا از روی اسم کارت ویزیت وکیل بهرامی گفت: این اسم همون وکیلی هستش که با سارا بود... از جام با هیجان بلند شدم و گفتم: این عالیه شیوا. ‌حالا مستقیم خود شاه ماهی رو پیداش کردیم و به اعترافا خیلی نزدیکیم... برای یه لحظه امید رو تو چشمای شیوا دیدم و لبخند محوی که روی لباش نشست...
همگی دوباره تو دفتر شهرام جمع شدیم ،‌ بعلاوه شیوا. کامران و فرزاد حسابی در مورد وکیل بهرامی تحقیق کرده بودند و فهمیده بودن که یک وکیل خیلی خبره و معروف هستش و البته با اینکه سنی ازش گذشته همچنان مجرده و با مادرش زندگی می کنه. با همفکری هم باید یه راهی پیدا می کردیم تا بتونیم از این یارو وکیله مدارک رو بگیریم. فرزاد خیلی جدی گفت: طرف خیلی آدم زرنگ و قانون بلدی هستش. سخت بشه ازش چیزی گرفت... سمانه گفت: یه کار دیگه هم می تونیم بکنیم. محل قرار های سارا و اون بهرامی رو خبر داریم. ‌چرا از اونا مدرک و آتو نگیریم... کامران گفت: اینقدر ساده نباش. آخرش میگه سارا زن صیغه ایش بوده و ماست مالیش میکنه. ‌این آدمی که من شنیدم یه گرگ به تمام معناست و حتی میشه حدس زد دوستیش با سارا هم بی منفعت نباید باشه... تو صحبتامون به بن بست خوردیم و هیچ راه منطقی ای برای گرفتن اعترافا پیدا نکردیم. شیوا پاشد و گفت: این کارا همش بی فایدس و هیچ کاری نمی تونیم بکنیم... از دفتر شهرام رفت بیرون. شهرام گفت: برای امشب بسه و همه فکراتون و سر فرصت بکنین تا ببینیم چی کار میشه کرد...**
---------------------------------------
خوب می دونستم که همشون دنبال گیر آوردن اون اعترافا هستن چون پای همشون گیره. حتی حدس می زدم ترتیب ملاقات من و خانوادم رو ندا داده بود و از پیش تعیین شده بود. اما با این حال فکر کنم موفق شده بو. چون همه خاطرات گذشته منو زنده کرده بود. حتی احساسات و علایق گذشته ام کمی زنده شده بود...
 با کارگاه بازیشون فقط تونسته بودن یک آدم گردن کلفت که دوست سارا هستش رو پیدا کنن و اون وکیلی که با سارا از من اعتراف گرفت. حالا هم هیچ کار دیگه ای از دستشون بر نمی اومد. همین که سارا می فهمید دارن چیکار میکنن ، واکنش نشون میداد و شاید اولین نفری که باهاش برخورد می کرد من بودم...
حوصله فکر کردن به این چیزا رو نداشتم که آخرش هیچ امیدی نبود. ‌گوشیم رو برداشتم به دوست کلوپیم زنگ زدم. بعد از اون شب دیگه خبری ازش نداشتم. هر چی زنگ زدم جواب نداد و حضوری رفتم کلوپ. باهام خیلی سرد برخورد کرد و منم همونجا وایستاده بودم تا خلوت بشه و بتونیم حرف بزنیم. فرصت که شد بهش گفتم: چرا اینجور سرد شدی باهام؟؟؟ حسابی عصبی و در هم بود و گفت: شیوا خانم بس کنین خواهشا. من اونقدرام که شما فکر می کنین خر نیستم. ه ه همه اون کمک خواستنا و درد و دل کردنا بهونه بود  تا تا... بهش گفتم تا چی رضا؟؟؟ حرفتو بزن؟؟؟ تو جوابم گفت: تمومش کنین شیوا خانم. من دیگه با شما هیچ رابطه ای ندارم و تا همینجاش هم اشتباه بوده. لطفا از اینجا برید و هیچ وقت دیگه نیایین... بهش گفتم حداقل بهم فرصت بده منم حرفامو بزنم. ‌اینجور بی رحم نباش رضا... با عصبانیت بهم گفت: باشه یک ساعت دیگه می بندم...
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. رضا بهم گفت: بریم یه فضای آزاد مثل پارک صحبت کنیم. همش سرش تو گوشیش بود و من فکر می کردم چون خجالت میکشه و نمی خواد من و ببینه این کارو می کنه... پارک کردم و وارد یه پارک شدیم. چند قدم رفتیم که سه تا مرد که قیافشون شبیه این بسیجیا بود و ریش داشتن ، نزدیک ما شدن و بازوی من و محکم گرفتن. رضا بهشون گفت: این خودشه... با استرس و ترس به رضا نگاه کردم. ‌بهم گفت: ببخشید شیوا خانم. بهتون هشدار دادم برید... 
یکیشون گفت: سوییچ ماشینتو بده... ازم گرفت و رفت سوار ماشین من شد. اون دو تای دیگه من و سوار ماشین دیگه کردن و حرکت کردیم. ترسیده بودم و نمی دونستم باید چی بگم. بعد از چند دقیقه با صدای لرزون گفتم: شما کی هستین؟ برای چی من و گرفتین؟ مگه من چیکار کردم؟؟؟ اصلا به حرفم گوش ندادن. اونی که با من عقب نشسته بود ، گفت: خفه میشی یا خفت کنم؟؟؟ یه پارچه گونی مانند برداشت و کشید رو سرم و من و خوابوند کف صندلی. نمی دونم من و کجا بردن اما خیلی تو راه بودیم. از ماشین پیادم کردن و مشخص بود داریم وارد یه ساختمون میشم. پارچه گونی مانند رو از سرم برداشتن.  یه اتاق که فقط یک میز داخلش بود و دو تا صندلی اطرافش. بعد از چند دقیقه دو تاشون اومدن و دستم و گرفتن و آستین مانتوم رو دادن بالا و از دستم خون گرفتن. هر چی  گفتم برای چی ، جواب ندادن...
چند ساعت بعد یه آدم جدید اومد تو اتاق و نشست رو صندلی رو به روم. اینم ریش داشت و تیپ و قیافش عین اونا بود. اما از نوع برخوردش مشخص بود رییس اینا هستش. حدود 40 سال می خورد داشته باشه. بهم گفت: خب شروع کن شیوا خانم منتظرم...
داشتم از ترس سکته می کردم و گفتم: چی رو شروع کنم؟ شما منو الکی آوردین اینجا و هیچی نمی گین... پوزخند زد و گفت: الکی؟؟؟ آقا رضا همه چی رو برامون تعریف کرده. حالا خودت با زبون خوش بگو جریان چیه. چون به هر حال تا فردا آمار دقیق زندگیت جلوی میز منه و چه بهتر که خودت بگی... ترس هر لحظه بیشتر میشد. بهش گفتم: برای چی ازم خون گرفتین... ‌گفت: برای این بود که ببینیم ایدز داری یا نه. آخه زیاد شدن دخترایی که با انگیزه پخش ایدز این کارا رو می کنن...  بهش گفتم: لازم نیست تحقیق کنی تو زندگی من. شوهرم زن دوم گرفته و تو یه خونه دیگه زندگی می کنه و من تنهام و از رضا خوشم اومد و باهاش دوست شدم. همین...
خیلی ازم سوال کرد. مشخص بود فکر می کرد که من یه زن خراب و حتی شاید جزء باند و گروهکی باشم که دست گذاشتم رو پسر یکی از آخوندای مهم. ( اونجا فهمیدم رضا پسر آدم مهمی هستش ) تا فرداش منو نگه داشتن و متوجه شدن من راست میگم و زندگیم همونه که بهشون گفتم. همون یارو اومد و گفت: این دفعه کاریت ندارم و بهت هشدار میدم که برو مثل آدم زندگیت و بکن. نبینم دور و بر کسی پیدات بشه... دوباره سرم گونی کشیدن و سوار ماشینم کردن و حرکت کردیم.‌ تو راه پیادم کردن و سوار یه ماشین دیگه کردنم. فکر می کردم قراره جایی پیادم کنن که متوجه شدم باز وارد یه خونه دیگه شدیم. باز بردنم تو خونه و گونی رو از سرم برداشتن. چشمام و باز کردم دیدم همون یارو اصل کاریه جلومه و اون دو تای دیگه رفتن بیرون. بهش گفتم: مگه قرار نبود آزاد بشم. ‌اینجا کجاست پس؟؟؟
خونسرد نشست رو مبل و گفت: فکر می کردیم عضو گروهک و نهادی هستی و می خوای خراب کاری کنی و برای همین به رضا نزدیک شدی. اما خب مشخص شد قضیه پیچیده نیست و خب آزاد شدی.‌ باید به جرم فحشا تحویل پلیس می دادمت که حسابی ادبت کنن. اما از اونجایی که رضا خیلی برام مهمه و شنیدم باهاش چیکارا کردی ، لازمه خودم شخصا ادبت کنم تا فکر نکنی هر غلطی دلت خواست می کنی و هیچ کسی هم کاری به کارت نداره... از لحن ترسناک و مرموزش ترسیده بودم. صدام به لرزه افتاده بود و بهش گفتم: می خوای باهام چیکار کنی؟؟؟ بلند شد و کتش و درآورد. دیدم که زیر کتش یه کلت کمری بسته. دوباره نشست و گفت: خب شنیدم پات مشکل داره و حسابی اذیتت میکنه. لازمه بری حموم و بعدش یکی برات ماساژ بده. خب شروع کن لخت شو پاتو ببینم و بعدش بریم حموم یه ماساژ حسابی به پات بدم تا کامل خوب شه... دید که هنوز وایستادم و دارم نگاش می کنم. با صدای بلند و عصبانی نعره زد: مگه با تو نیستم کثافت آشغال؟ میگم لخت شو ببینم... تنم به لرزه افتاد و از ترس این دادش هنگ کرده بودم. شالم و اول از رو سرم برداشتم و انداختم زمین. شروع کردم دکمه های مانتوم و باز کردن که گفت: آروم آروم درشون بیار و تو چشمای من نگاه کن... به حرفش گوش دادم و آروم تر دکمه های مانتوم و باز کردم و درش آوردم. زیرش یه بلوز داشتم که اونم درآوردم و بعدش شلوار جینم رو در آوردم. فقط یه شرت و سوتین صورتی تنم بود. دست به سینه شدم و نگاش می کردم. بهم گفت: آروم بچرخ... بعدش گفت: چته چرا میلرزی؟؟؟ مگه همینو نمی خواستی؟؟؟
اینقدر ترسناک و خشن شده بود که داشتم سکته می کردم. هیچ جوابی نمی تونستم بدم. بلند شد و اسلحشه رو در آورد. انداخت رو مبل و اومد سمت من. با عصبانیت زد تو گوشم و نعره زد: مگه همین و نمی خواستی جنده عوضی؟؟؟ چی از اون جون اون بچه می خواستی هان؟؟؟ مگه همه اون کارا رو نکردی که بهش بدی؟؟؟ حالا من اینجام. چرا ترسیدی؟؟؟ همینجوری فریاد زنان پشت هم میزد تو گوشم. فقط گریه می کردم و داشتم از ترس سکته می کردم. بعد از کلی زدن ، داد زد: اینا هم درش بیار... دستام به رعشه افتاده بود و با همون لرزش دستام سوتین و شورتم رو درآوردم. چند تا دیگه زد تو گوش و سرم و گفت: الان خودم ماساژت میدم. ماساژ میخوای آره؟؟؟ بگیر بخواب تا ماساژت بدم. همونجا رو زمین خوابوندم. متوجه شدم شلوار و شورتش و داد پایین. اما کامل درشون نیاورد.‌ پاهام و با خشونت از هم باز کرد و اومد بین بینشون. کیرشو یه جا کامل کرد تو کُسم. اینقدر کیرش بزرگ و کلفت بود که یاد اون خیار کلفت افتادم. دردش مثل همون بود. نفس نفس میزد و همه وزنش رو انداخته بود روم و تلمبه می زد. نمی دونم چرا اما خیلی طول کشید تا ارضا بشه و من فقط درد کشیدم و داشتم خفه می شدم.‌ موقع ارضا شدن کیرش و درآورد و رو شیکمم آبش و ریخت...
 از جاش بلند شد و شلوارش و کشید بالا. از جیب کتش یه بسته سیگار برداشت و شروع کرد سیگار کشیدن. من خودم و جمع کردم و فقط گریه می کردم. بعد از چند دقیقه بهم گفت: پاشو ببینم. تازه اولشه. حالا که همینجوری بردم پرتت کردم جلوی اون شوهر بی غیرتت جای خر بستنت و قشنگ میفهمی و دیگه از این گها نمی خوری. صورتم و سرم از ضربه هایی که خورده بودم درد می کرد و گیج بودم. به سختی پاشدم و چند قدم رفتم سمتش و جلوش زانو زدم. گریه کنان بهش گفتم: همینجا منو بکش و خلاصم کن.‌ تو همین حیاط چالم کن و هیچ کسی هم نمی فهمه و دنبالم هم نمیاد... با عصبانیت گفت: بلند شو لندهور. نمی خواد ننه من غریبم در بیاری برای من. بلند شو ببینم... صدای گریم نا خواسته بالا رفت و گفتم: به خدا راست میگم. به هر کی می پرستی من و بکش و خلاصم کن. خودم یه بار امتحان کردم اما شانس نداشتم. بعدش هم دیگه عرضه شو نداشتم...‌ پایین پاشو گرفتم و گفتم: بهت التماس می کنم بکش منو. با همون تفنگت بزن تو مخم. ‌تو رو خدا از این زندگی خلاصم کن. ‌هر بلایی سرم بیاد حقمه. فقط تمومش کن... دیگه بهش سجده کرده بودم و فقط التماس می کردم که تموم کنه این زندگی لعنتی مو...
 بازومو گرفت و بلندم کرد و گفت: برو گورتو گم کن حموم خودتو بشور و مرتب کن. نترس نمی برمت پیش شوهرت. ولت میکنم بری. اما بدون آمارتو دارم. چپ بری پوستت و می کنم... به سختی رفتم دوش گرفتم و برگشتم و لباسام و پوشیدم. زنگ زد به اون دو تا اومدن. باز سرم همون گونی رو کردن و سوار ماشینم کردنم. درست همون پارکی که گرفته بودنم با ماشین خودم ولم کردن. سوییچ ماشین هم بهم دادن. رفتم خونه و خودم و تو آینه نگاه کردم که چند جای صورتم کبود بود...
از ترس سوال پیچ شدن توسط ندا مخصوصا ،  چند روز نرفتم سر کار که قیافم بهتر بشه. به شهرام زنگ زدم و گفتم: مریض احوالم و حوصله هیچ کس و ندارم...  بلایی که سرم اومده بود تاوان اشتباه خودم بود که اون جوون معصوم و سالم رو می خواستم خرابش کنم. اصلا شکایتی از کسی نداشتم و هر چی بود حقم بود... گوشیم زنگ خورد و یه شماره غریبه بود. جواب ندادم. چند بار دیگه زنگ زد و من جواب ندادم. نیم ساعت بعد دوباره گوشیم زنگ خورد. دیدم رضا همون جوون تو کلوپ هستش. ‌می ترسیدم جواب بدم اما بعد از چند بار بلاخره جواب دادم. با صدای پر استرس و ترسون گفتم: بله... اما پشت خط رضا نبود و همون مرده بود... ازم پرسید: زنده ای؟؟؟ صدام نا خواسته لرزش داشت و گفتم: بله... گفت: در و نیم لا بذار. نیم ساعت دیگه اونجام...
در باز بود و وارد خونه شد. یه بلوز و شلوار پوشیده تنم کرده بودم با یه چادر سفید که دیگه بلد نبودم خوب بگیرمش. اومد و نشست رو کاناپه. جواب سلام منم اصلا نداد. یکمی بهم خیره شد و گفت: به یکی از هم محله ای یات سپردم آمارت و دقیق بگیره. چند روزه اصلا از خونه نزدی بیرون. گفتم حتما مردی یا یه جور جیم زدی. خواستم مطمئن شم سر جاتی و سالمی... من همینجوری جلوش نشسته بودم و حرفی نداشتم که بهش بزنم. چند دقیقه بین مون سکوت بود که گفت: چیه رسم نداری از مهمون پذیرایی کنی؟؟؟‌ گفتم ب ب بخشید. الان چ چ چایی می ریزم... رفتم سمت آشپزخونه و براش چایی ریختم. از همون جا گفت: یه زیر سیگاری هم بیار... برگشتم و جلوش چایی گذاشتم. همونجوری وایستاده بودم که گفت: بگیر بشین... سرم پایین بود. خیلی ترسیده بودم و استرس داشتم. بهم گفت: سرتو بالا بگیر منو نگاه کن... چند دقیقه که سیگار می کشید و چایی می خورد ، میخ منو نگاه کرد...
سیگارش که تموم شد بهم گفت: چرا شوهرت رفته زن دوم گرفته؟؟؟ حتما از کثافت کاریات با خبر شده و برای آبرو داری طلاقت نداده آره؟؟؟ فقط داشتم نگاش میک ردم و سکوت کرده بودم. یکمی صداش و برد بالا و گفت: کری یا لالی؟ ازت سوال کردما. ‌فقط راستشو بگو. برام داستان تعریف کنی می فهمم و پوستت و می کنم... با صدای لرزون بهش گفتم: شوهرم از هیچ کدوم از کارام هنوزم خبر نداره... گفت: پس برا چی زن دوم گرفته ؟؟؟ گفتم: چون من بچه دار نمی شم و نازام...
قیافش حسابی متفکرانه و در هم شد. پرسید اینجا بهت سر میزنه یا نه؟؟؟ گفتم: از وقتی این خونه رو برای من گرفت و تصمیم گرفت زن دوم بگیره دیگه ندیدمش. فقط تو حسابم خرجی می ریزه و همین... گفت: برا همین می خواستی خودکشی کنی؟؟؟رفتم تو فکر و بهش گفتم: نمی دونم...
پرسید: چجوری می خواستی خودتو بکشی؟؟؟ دستم و از زیر چادر آوردم بیرون. مچ دستم و که جای تیغ واضح روش بود رو نشونش دادم. پاش و رو پاش عوض کرد و یه سیگار دیگه روشن کرد. پرسید تا حالا با چند نفر بودی؟؟؟ آب دهنم و قورت دادم و گفتم: خیلی. از دستم در رفته که چند تا... پرسید: چرا نرفتی پیش خانوادت و این زندگی لجنی رو انتخاب کردی؟؟؟ هر چی خودمو کنترل کرده بودم که گریه نکنم نشد و گریم گرفت. نمی تونستم جوابشو بدم. بلند شد رفت آشپزخونه و یه لیوان آب برام آورد و گفت: بخور... رفت نشست...
 هق هق گریه ام بند نمی اومد. تو همون حالت بهش گفتم: من لیاقت خانوادم و ندارم و نمی خوام اونا هم زندگیشون خراب شه... دوباره گریم شدید شد و دیگه نمی تونستم حرف بزنم. چند دقیقه همینجور گریه کردن منو نگاه کرد و بلند شد وایستاد. خیلی جدی گفت: پاشو وایستا ببینم و به من نگاه کن... به چشمای خیس از اشکم خیره شد و گفت: مردونه یه قول به من میدی یا نه؟؟؟ با هق هق گفتم: چه قولی؟؟؟ یکمی ملایم تر از لحن قبلیش گفت: قول بده دیگه کثافت کاری رو بذاری کنار و آدم باشی. اگه سر قولت وایستی بهم ثابت میشه واقعا هر چی گفتی راست بوده و یه سری اشتباه کردی و دیگه تموم شده همش. اما اگه سر قولت نموندی من می دونم و تو. حالا قول میدی یا نه؟؟؟ تو چشماش نگاه کردم و با سرم تایید کردم... ‌گفت: لال که نیستی. مثل آدم بگو قول میدی یا نه؟؟؟ گفتم: چشم قول میدم... موقع رفتن گفت: اون شماره که جواب نمی دادی من بودم. سیوش کن سری بعد بدونی کیه... نا خواسته بهش گفتم: به چه اسمی سیو کنم؟؟؟ با مکث نگام کرد و گفت: صادق... در و بست و رفت...
دو روز بعدش رفتم سر کار. سعی کردم هر چی عادی تر بگذرونم و از تهدید صادق حسابی ترسیده بودم. می دونستم که آدم خطرناک و مهمیه و اگه حرفی بزنه عمل می کنه. حوصله هیچ کس و حتی ندا و سمانه هم نداشتم. کمتر باهاشون حرف می زدم. چند بار هم راحله باهام تماس گرفت که با بی حوصلگی جواب دادم... دو هفته ای گذشت. یه شب که داشتم برمی گشتم خونه گوشیم زنگ خورد و دیدم صادقه. حال و احوالم رو پرسید و گفت: زیر آبی نرفتی که این چند وقت؟؟؟ گفتم: نه به خدا آقا صادق. باور کنین من هیچ کاری نکردم... خندید و گفت: نترس خودم آمارتو دارم. خواستم حالتو بپرسم و ببینم کی خونه هستی یه سر بهت بزنم؟؟؟ بهش گفتم: امشب که هنوز تو مسیر خونه ام و دیر می رسم. فردا شب شام بفرمایید در خدمتم... جواب داد: باشه فردا شب میام ببینم دست پختت چطوره و تعریفی داره یا نه... با اینکه ازش می ترسیدم اما حس تنفر یا بدی بهش نداشتم.‌ اونشب حس کردم که حرفای من باعث شده یکمی دلش برام بسوزه و تو فکر فرو بره. مشخص بود اولش فکر می کرد من یه زن لابالی و هرزه و عوضی و زرنگم که باید روم رو کم کنه و انتقام رضا رو ازم بگیره. اما انگار نظرش روم عوض شده بود و می خواست اینجوری جبران کنه و کمک کنه...
یه غذای مفصل و حسابی درست کردم. همراه دسر و دو مدل سالاد خوشمزه. بقیه موارد پذیرایی هم مفصل آماده کرده بودم مثل آبمیوه و میوه و کیک و بستنی و ژله و هر چیزی که به ذهنم می رسید. از اونجایی که می ترسیدم ، همون لباس پوشیده رو انتخاب کردم که فکر نکنه مثل رضا می خوام مخشو بزنم و باهام لج بیفته. وقتی اومد تو خونه و دید که چقدر مرتب تر از سری قبله که اومده ، حسابی خوشش اومد. هر بار که با یه چیز متنوع ازش پذیرایی می کردم حسابی تعریف می کرد و گفت: آفرین بابا. پس حسابی کدبانویی هستی برای خودت... برای شام بهش گفتم: رو زمین سفره بندازم یا رو میز آشپزخونه... گفت: همون میز راحت تره... وایستاده بود و از اوپن آشپزخونه داشت نگام می کرد. بهم گفت: تو که چادر بلد نیستی مگه مجبوری. برش دار نمی خواد ملاحظه کنی. نه به اون تیپ بیرونت نه به این چادر سر کردنت... چادرم و برداشتم و رفتم که بذارمش تو اتاق خوابم. دستم و گرفت و گفت: روسریتم بردار... با تعجب و تردید تو چشماش نگاه کردم و گفتم: چشم...
 یه بلوز نارنجی و یه شلوار گرم کن مشکی تنم بود که جفتش حدودا اندامی بود. تمام مراحل اینکه شام و آماده کردم و میز و چیندم و بعدش غذا خوردیم و براش ژله آوردم و بعدش میز و جمع کردم ،‌ همش منو نگاه کرد و تو نخ من بود. بعدش برگشتیم تو هال. شروع کرد ازم سوال درباره کارم و همکارام و مسائل جزیی دیگه پرسیدن... بعد از چند دقیقه سکوت اسمم رو برای اولین بار صدا کرد و گفت: شیوا از من می ترسی؟؟؟ بهش گفتم: می ترسیدم اما الان نمی ترسم... گفت: من نمی دونستم چه مشکلاتی داری و برای چی اینجوری زدی جاده خاکی.‌ فقط خیلی عصبانی بودم که زوم کرده بودی رو داش رضای ما و می خواستم هر جور شده تلافی کنم... وسط حرفش پریدم و گفتم: آقا صادق هر چی بوده حقم بوده. ‌خودتو ناراحت نکن. من حتی نفس کشیدنم حقم نیست... گفت: دیگه نگو آقا صادق. بگو صادق خالی... گفتم: چشم...
همچنان که بهم خیره شده بود ، گفت: یه سوال می پرسم و راحت و بدون خجالت جواب بده. ‌زن گرم مزاجی هستی درسته؟؟؟ از سوالش خیلی غافل گیر شده بودم. مکث کردم و بهش نگاه کردم. بهش گفتم: فکر کنم آره... بهم گفت: فکر نکن. مطمئن باش هستی. از چشمات می تونم بخونم. این ایراد نیست که بخوای خجالت بکشی. فقط اینو اون شوهر نفهمت باید بدونه که انگار اندازه گاو نمی فهمه...
یه سیگار روشن کرد و کل مدت سیگار کشیدن تو فکر بود. وقتی سیگارش تموم شد بهم گفت: بلند شو بیا پیش من بشین... رفتم پیشش نشستم و روم و کردم سمتش و بهش نگاه کردم. من و کشید سمت خودش و محکم بغلم کرد. حتی نوازش کردنشم خشن بود و سخت. خندم گرفته بود... گفت: چرا میخندی؟؟؟ بهش گفتم: چون محبت کردنتم خشنه... خودشم زد زیر خنده و باز بغلم کرد. بهم گفت: چه بوی خوبی میدی شیوا... شروع کرد به همون شیوه خودش که خیلی هم مشخص بود آدم لطیفی نیست یا بلد نیست کلا ، باهام عشق بازی کردن.‌ از برخورد سخت دستش با بدنم ، منم حرارتم رفت بالا و کم کم حس کردم دارم تحریک میشم. حس خوبی بهش داشتم. حسی که خیلی وقت بود با هم خوابی با هیچ کسی نداشتم...
منم کنترلم رو از دست دادم و شروع کردم باهاش ور رفتن. با کمک هم همدیگه رو لخت کردیم. ‌چه حریصانه سینه هام و نگاه می کرد و ازم خواست برم جلوش وایستم و چند بار براش بچرخم... چقدر کیرش بزرگ و کلفت بود و هیچ وقت به این بزرگی ندیده بودم.‌ بهش گفتم: ببرم رو تختم. اینجا رو کاناپه خسته میشم... بغلم کرد و بلندم کرد و برد رو تختم.‌ مشخص بود از سینه هام بی نهایت خوشش اومده و همش می خوردشون. صدای آه و نالم بلند شده بود و حسابی ترشح داشتم و کسم خیس شده بود.‌ با دستم خوابوندمش رو تخت و شروع کردم باهاش عشق بازی کردن به شیوه خودم. بعد از لب گرفتن و بوسیدن سینه و شکمش ، رفتم سراغ کیر گندش. سر کیرش و بوس می کردم و کم کم لیس می زدم. صدای آهش بلند شد. تا نصفش رو تونستم بکنم تو دهنم و شروع کردم ساک زدن. بعد از کلی ساک زدن برگشتم بالا و نشستم رو کیرش. کُس خیسم رو می کشیدم رو کیرش که خیس تر بشه. بعدش با دستم تنظیم کردم و آروم آروم نشستم رو کیرش. یه درد خفیف و فوق لذت بخش همه وجودم رو گرفت. ‌تا حالا اینجور پر نشده بودم و کیر به این گندگی رو تجربه نکرده بودم. چند دقیقه بالا پایین شدم رو کیرش و پاهام خسته شد. جامون و عوض کردیم و اون اومد بین پاهام و کیرشو کرد تو کُسم و شروع کرد تلمبه زدن.‌ محکم و قوی تلمبه می زد و با کیرش همه کُسم و پر می کرد. نا خواسته با ناخونام پشتش و چنگ می زدم و صدای نالم و آهم خونه رو برداشته بود. آبشو ریخت تو کسم و منم با گرمای آب کیرش تو کُسم ارضا شدم...
رابطه من و صادق به همین جا ختم نشد و ادامه پیدا کرد. مخصوصا بعد از اینکه فهمیدم مجرد هستش و بودن من تو زندگیش به کس دیگه ای لطمه نمیزنه. حتی کلید خونه رو بهش داده بودم. میشه گفت اکثرا پیش من بود. حتی گاهی که نیاز به استراحت داشت و من نبودم می اومد خونه من استراحت می کرد.‌ اولاش فکر می کردم یه جنده مفت و بی دردسر گیر آورده و حالشو می بره. اما هر چی گذشت بیشتر فهمیدم چقدر بهم وابسته شده و حتی می تونم بگم عاشقم شده. از شوهرم سینا بیشتر بهم تعصب و غیرت داشت و خیلی براش مهم بود فقط با خودش باشم. حتی گاهی وقتا من و سین جین میکرد و سوال پیچ می کرد که مبادا باز جاده خاکی بزنم. می گفت: تو اینقدر خوشگل هستی که اگه خودت هم نخوای کلی آدم دنبالته که مختو بزنه... اهل حرفای احساسی و لطیف نبود. ‌اما می تونستم تو نگاهش ببینم و حس کنم که تو این چند ماهی که با منه ، ‌هر روز بیشتر منو دوست داره. هیچ توقع اضافه و مورد اضافه ای ازم نمی خواست و حتی خیلی شبا میشد سکس هم نمی خواست و فقط دوست داشت منو بغل کنه تا خوابش ببره. حس می کردم برای اولین بار تو عمرم محبت بی منت و بدون منظور و هدف یک مرد رو دارم تجربه می کنم...
یه روز که حسابی سر حال و خوشحال بودم و داشتم برای صادق دلبری می کردم و صحبت میکردم ، در خونه رو زدن. در و باز کردم و دیدم ندا و سمانه هستن. از دوستیم با صادق بهشون گفته بودم اما هیچ وقت صادق رو بهشون نشون نداده بودم. سمانه عادی با صادق احوال پرسی کرد اما ندا خیلی سرسنگین و سرد بهش سلام کرد و اخمو رفت نشست. به صادق گفتم: این دو تا خانم خوشگل همون ندا و سمانه هستن که بهت گفته بودم... صادق هم گفت: خوشبختم و پاشد و گفت: من برم مزاحم نباشم...‌ اومدم جلوی صادق و دستش و گرفتم و گفتم: وا کجا میخوای بری؟ تو که تازه اومدی و قراره پیشم باشی. ندا و سمانه از خودن. نگران نباش ما راحتیم... صادق یه نیمچه اخمی بهم کرد و از بس اصرار کردم نشست. سمانه که دید جَو زیاد دوستانه نیست ، شروع کرد با صادق حرف زدن و به خنده گفت: پس آقا صادقی که دل شیوا خانم ما رو برده شما هستین... ‌تو همین حرف زدناشون ، ندا بهم گفت: بیا بریم کارت دارم... رفت تو اتاق خوابم.‌ از عطر و بو و مرتب بودن اتاق خواب فهمید که برای امشب با صادق آمادش کردم...
 حسابی عصبی بود و بهم گفت: این کیه شیوا؟؟؟ گفتم: خب دوستمه و گفته بودم بهتون که... ندا گفت: شیوا برات درس عبرت نشد.‌ شهرام هم دوستت بود. ‌حتی اون سینا هم قرار بود شوهرت و بهترین دوستت باشه. ‌شیوا کی می خوای بفهمی این مردا هیچ کدوم قابل اعتماد نیستن. کی می خوای بفهمی جز سو استفاده ازت کار دیگه نمی کنن... بهش گفتم: من به صادق اعتماد دارم. اینقدر تجربه دارم که سو استفاده رو تشخیص بدم... ندا از عصبانیت صداش رفت بالا و گفت: می فهمی چی داری میگی شیوا؟؟؟ من و سمانه داریم جون می کنیم که اون مدرکای لعنتی رو از اون عوضیا بگیریم و تو رو نجات بدیم. ‌حالا تو بیخیال شدی و چسبیدی به لاس زدن با این صادق جونت. با این قیافه مرموز و ترسناکش؟؟؟ چرا اینقدر بی ملاحظه ای شیوا؟؟؟ چرا هر کسی رو تو زندگیت راه میدی؟؟؟ تا کی می خوای بهت ضربه بزنن و لهت کنن آخه؟؟؟ همینجوری داشت با اوج عصبانیتش سرم داد میزد که سمانه در اتاق و باز کرد و گفت: چه خبره بابا. آروم تر. صداتون واضح و دقیق میاد بیرون...
رفتم سمت ندا و گفتم: هر چی میگی قبول. اما باور کن صادق فرق داره و داری زود قضاوتش می کنی. ‌ندا جونم قبول دارم این چند ماه ازتون فاصله گرفتم و کلا کشیدم کنار. ‌بهم وقت بده. قول میدم تمرکز کنم رو اون جریان و بهتون کمک کنم. لباش رو بوس کردم و با لبخند بهش گفتم: عصبانی نشو خوشگلم. من هنوز دوسِت دارم... از اتاق اومدیم بیرون و تا آخر شبش که ندا و سمانه رفتن همش نگاه های خصمانه بین ندا و صادق رد و بدل میشد اما به هر حال به خیر گذشت و رفتن...
همین که دم در بدرقشون کردم و برگشتم ، صادق بهم گفت: جریان اون حرفایی که دوستت میزد چی بود؟؟؟ گفتم: چیز خاصی نیست صادق. ندا یکمی بد بین شده و نیتش کمک به منه و تو رو خوب نمی شناسه... صادق گفت: اینا رو نمی گم شیوا. جریان گرفتن مدرکا و نجات دادن چیه شیوا؟؟؟ می دونستم صادق گوشای تیزی و هوش بالایی داره و نمیشه بهش دروغ گفت و از دروغ به شدت متنفره و معلوم نیست چه واکنشی نشون بده. چند ثانیه نگاش کردم و بهش گفتم: اوکی بهت میگم. امشب بعد اینکه حسابی خوش گذروندیم بهت میگم. الان حالم خوبه و نمی خوام خرابش کنم.‌ رفتم جلوش دستام رو حلقه کردم دورگردنش و لباشو بوس کردم و گفتم: قبول؟؟؟ بلاخره موفق شدم اون شب لبخند و رو لباش بیارم. بغلم کرد و بردم رو تخت و جفتمون رو لخت کرد و شروع کرد به کردن من. ‌بعد از کلی تلمبه تو کُسم که حسابی به کیر کلفتش عادت کرده بود ارضا شد و منم باهاش ارضا شدم. بی حال روی تخت ولو شدیم... بعد از چند دقیقه که حالم سر جاش اومد ، بلند شدم و برای جفتمون شیر موز آوردم. ‌رو تخت کنارش نشسته بودم که دیدم داره شیر موز خوردن منو با چه اشتیاقی نگاه می کنه.‌ بهش لبخند زدم و گفتم: مطمئنی که می خوای بشنوی ؟؟؟  گفت: همشو...
برای اولین بار تو عمرم شروع کردم کل داستان زندگیم رو از اولش برای یه آدم دیگه تعریف کردن. مثل یک مسیر زندگی تعریف کردنم طول کشید و تو این مسیر چند بار گریم گرفت و دوباره به خودم مسلط شدم و ادامه دادم. ‌از خانوادم شروع کردم و فوت مادرم و نحوه آشنا شدنم با سارا و سینا و اختلافاتم با پدرم و برادر بزرگم. چگونگی عقد و ازدواج با سینا و اینکه چی شد که کم کم و به مرور زمان عوض شدم و یه آدم دیگه ای شدم. ‌همه آدمایی تاثیر گذار زندگیم رو بهش گفتم.‌ عوض شدن سینا و بی تفاوت شدنش. عوض شدن رفتار خانوادش با من. تعرضای شهرام بهم و اینکه آخرش فریب عشق دروغی شهرام رو خوردم و اون بلایی که اون شب مهمونی سر من آورد و من و وارد چه جریانی کرد و چه سو استفاده هایی از من که نشد. بعدش جریان اینکه سارا با یه نقشه قبلی و هماهنگ با شهرام من و تو چه وضعیتی دید و فرداش با یک وکیل من و بردن تو یه کافی شاپ و ازم اعترافات کتبی و صوتی گرفتن که چه خیانتایی به شوهرم کردم و تهدید به سکوت کردن منو در برابر ازدواج مجدد سینا و اینکه منو کامل رها کنه و حق ندارم دیگه برم طرفش...
 بهش گفتم که چطور به مرز جنون رسیدم وقتی فهمیدم همش یه توطئه و نقشه بود و زندگیم رو چجور به بازی گرفته بودن و نابودم کرده بودن. اینکه مثل یک روانی شروع کردم به انجام هر کار کثیفی که بهم ثابت می کرد چقدر بی ارزش و کثافت هستم. به هر بی آزاری که میشد ضربه می زدم و ازش سو استفاده می کردم. حتی دوستای نزدیکم مثل ندا و سمانه که خودشون یه جور قربانی این جریانات بودن. همه اتفاقا رو با جزییات کامل  براش گفتم و رسیدم به جریان آشنا شدن با خودش و اینکه اولین آدمی بوده که بلاخره حس می کنم من و واقعا دوست داره و بهم اهمیت میده و فقط نقش یه تیکه گوشت رو براش بازی نمی کنم...
 به خودم که اومدم دیدم هوا روشن شده و چندین ساعته دارم یه ریز تعریف می کنم. صادق در سکوت و دقت کامل و حتی بدون کشیدن یه نخ سیگار به حرفام گوش داد و هیچی نگفت. وقتی حرفام تموم شد یه نفس عمیق کشید و بلند شد.‌ رفت سمت میز توالت. یک عکس که از من و سینا بود اونجا برش داشت. آوردش سمت من و گفت: اینو برای چی نگهش داشتی اینجا؟؟؟ تو چشمای عصبانیش خیره شدم و هیچی نگفتم. یه هو با تمام وجودش نعره زد: دارم بهت می گم پس عکس این آشغال بی معرفت بی غیرت و برای چی نگه داشتی شیوا؟؟؟ از بس حرف زده بودم صدام گرفته بود و توام با بغض بود. با همون حالت بهش گفتم: نگه داشتم که یادم باشه که چه آدم احمقی بودم چه بلایی سر خودم و خانوادم آوردم... عکس و با همه قدرتش کوبید زمین و از اتاق رفت بیرون. متوجه شدم رفته حموم. دنبالش راه افتادم. دیدم دستاش رو تکیه داده به دیوار زیر دوش حموم. داشت با آب خیلی داغ دوش می گرفت و از عصبانیت قرمز بود. آب و ولرم کردم و از پشت بغلش کردم و گفتم: ببخشید ناراحتت کردم صادق... بدنش داغ داغ بود. ‌از پشت کیرش و گرفتم و شروع کردم مالیدن. برگشت و گفت: چیه شیوا توقع داری بعد شنیدن اینا الان باهات سکس کنم؟؟؟‌ کیرشو ول کردم و دستام و دور گردنش حلقه کردم و خودم و بهش چسبوندم.‌ تا جایی که میشد خودم و کشیدم بالا که کیر خوابیده و خیسش با کُسم تماس پیدا کنه. بهش گفتم: آره می خوام که باهام سکس کنی. ‌همین الان و بعد از گفتن همه اینا همینو می خوام. فقط تو رو فقط می خوام صادق...
 اونقدر بدنم و به کیرش مالیدم که کم کم بلند شد.‌ صادق چشماش از عصبانیت قرمز خون بود. من و گرفت و محکم برم گردوند. دولام کرد. دستام و گرفتم به دیوار که تعادلم و حفظ کنم.‌ پاهام رو از پشت باز کرد و کیرشو گذاشت دم کُسم و با همه قدرت و حرصش همشو کرد تو کُسم. منم داد زدم: همینو می خوام صادق. همین کیر گندتو می خوام. فقط همینو می خوام صادق... این جمله رو با اون صدای خمار و گرفتم تکرار می کردم که باعث می شد شدید  تر و محکم تر تلمبه بزنه. ‌صدای شالپ و شلوپ کردنش تو کُسم از صدای دوش حموم بیشتر شده بود. اینقدر محکم و با قدرت تو کُسم تلمبه زد که زودتر ارضا شدم و چند لحظه بعدش خودش ارضا شد. تو پاهام لرزش افتاد و نمی تونستم وایستم و همونجا نشستم. صادق هم باهام نشست و بغلم کرد. اینقدر بی حال بودم که تو بغلش همون زیر دوش چشام و بستم. انرژی باز بودن چشمام و حتی نداشتم. اما مطمئنم اون قطره ای که گوشه چشم صادق بود اشک بود نه آب...
از اینکه بلاخره همه زندگیم و به صادق گفته بودم و دیگه هیچ چیز مخفی ای ازش نداشتم حس خوبی داشتم. صادق تا چند روز عصبی و در هم بود و اصلا پیشم نیومد. یه شب اومد و بدون مقدمه بهم گفت: نقشه دوستات برای پس گرفتن اون اعترافا چیه؟؟؟ بهش گفتم: هیچ نقشه ای ندارن. فقط تونستن بفهمن که اون وکیل در اصل وکیل یه آدم پولدار و گردن کلفته که با سارا رابطه مرموز و مخفی ای داره و تا الان هیچ راه نفوذی بهشون پیدا نکردن و همونجا گیر کردن. چون می ترسن سارا بفهمه و واکنش نشون بده. در اصل میشه گفت هیچ کاری هنوز نکردن... صادق بهم گفت: تو این جریان به کیا اعتماد داری؟؟؟ گفتم: فقط به ندا و میلاد... بهم گفت: با جفتشون قرار بذار باید صحبت کنیم...
 به ندا و میلاد زنگ زدم و بهشون گفتم: بدون اینکه به کسی بگن پاشن بیان خونه من که کار مهمی باهاشون دارم... جفتوشن وارد که شدن و دیدن صادق سیگار به دست و عصبانی نشسته حسابی جا خوردن و با تعجب من و نگاه کردن. بهشون گفتم: صادق در جریان همه چی هست و قراره چند تا سوال از همه مون بکنه. ‌میلاد طفلک که گیج شده بود و هیچی نمی گفت. اما ندا گفت: آخه ایشون کی باشن و برای چی می خوان سوال کنن و اصلا چرا باید بهش اعتماد کنیم...  صادق با جدیت هر چی بیشتر گفت: ندا خاوم من اگه اینجام و خواستم با شما صحبت کنم فقط برای کمک کردنه. وگرنه باید به خاطر کثافت کاریا و بلاهایی که سر این دختر معصموم آوردین، میدادم پوست همتونو بکنن. به جای این کاراگاه بازیا بگیر بشین و سوالای منو دقیق جواب بده...
صادق اینقدر محکم گفت که ندا گرفت نشست و دیگه هیچی نگفت. صادق یه کاغذ و خودکار از جیب کتش درآورد و شروع کرد سوال کردن.‌ اسم و اطلاعات بهرامی و وکیلش و سیامک رو پرسید. حتی آمار کامل شهرام و فرزاد و کامران و جمشید رو گرفت. همه اطلاعاتی که ندا ازشون داشت رو پرسید و ندا همش رو گفت. تو اون کاغذش یه چیزایی می نوشت و گاهی وقتا فکر می کرد و دوباره می نوشت... سوالاش که تموم شد گفت: شیوا به شما دو تا فقط اعتماد داره و از اونجایی که منم به شیوا کاملا اعتماد دارم پس به شما هم اعتماد دارم. هیچ آدمی از این مکالمه و گفتگو و اینکه من از این جریانا با خبرم نباید چیزی بدونه. ‌از حالا به بعد به روش من بازی می کنیم و به من فقط گوش میدین و اگه لازم شد با اون شهرام کثافت هماهنگ شین از طرف خودتون میشین و اسم منو نمیارین... به صادق گفتم: یعنی می تونی اعترافا رو ازشون بگیری؟؟؟ صادق خیلی محکم گفت: اعترافا که هیچی ، هر چی دارن ازشون می گیرم. توی چشمای صادق فقط و فقط عشق موج میزد. نمی تونستم درک کنم که چطور عاشق یکی مثل من شده. با این همه کثافت کاری و عوضی بازی و گندی که تو زندگیم زده بودم.‌ این همه حمایت و محبت رو باور نمی کردم. اشک از چشمام سرازیر شد. میلاد اومد جلوم و گفت: گریه نکن شیوا.‌ اگه آقا صادق اینجور محکم میگه ، پس حتما می تونه بهت کمک کنه و ما هم پشتت هستیم... ( جفتشون تابلو متعجب بودن که صادق کی هست و چیکاره ست که این همه با اعتماد به نفس حرف می زنه و خبر نداشتن که یک نیروی اطلاعاتی و امنیتی پر نفوذه )
چند روز بعد که اومدم برم سر کار ، صادق بهم زنگ زد و گفت: نمی خواد بری. ‌ماشین خودتو بذار و پایین منتظر باش تا بیام دنبالت... سوارم کرد و حرکت کردیم. حدودا از کرج خارج شدیم و یه جاهای عجیب و غریب رفتیم. ‌وارد یک خونه حیاط دار شدیم که فهمیدم همونجایی بود که صادق به تلافی کاری که با رضا کرده بودم حسابی کتکم زد. به خنده گفتم: چرا بهم چشم بند نزدی خب؟؟؟ خندید و گفت: لوس نشو. پیاده شو کلی کار داریم...
 وارد ساختمون شدیم و دیدم همون دو تا مرده که منو گرفته بودن هم هستن و یه مرد دیگه رو گونی به سر نشوندنش رو مبل. با اشاره صادق گونی رو از رو سرش برداشتن و دیدم همون وکیلی هستش که با سارا از من اعتراف گرفته بودن... همش خواهش و التماس می کرد که چرا آوردنش و چرا این همه تهدیدش کردن و کتکش زدن. حسابی سر و صورتش خونی بود و داغون. صادق رفت جلوشو گفت: برای این کتکت زدیم که مثل آدم به حرف بیایی و برای من وکیل بازی و قانون بازی در نیاری و آدم باشی... به من اشاره کرد و گفت: این خانم و میشناسی یا نه؟؟؟ وکیله منو که نگاه کرد از تعجب هنگ گرد و به پته پته افتاد و گفت: بله ایشونو می شناسم...‌ صادق محکم زد تو گوشش و گفت: آفرین پس می شناسیش... دلم داشت می سوخت که اینجوری میزد تو گوشش اما صادق بود دیگه. اگه به کسی تعصب داشت و کس دیگه اذیتش می کرد همین بلا رو سرش می آورد. خودم هم تجربش کرده بودم این خشم و تعصب صادق رو...
همینجوری فقط می زد تو گوشش و سر و صورتش‌که وکیله با اون سنش به گریه افتاد و گفت: چی می خوایین از جونم؟؟؟ مگه من چیکار کردم؟؟؟ صادق گفت: همین الان تو خونت و زیر تخت مامان جونت کلی مواد مخدر و مشروب هستش و مامورا آماده ان که با تماس من بریزن تو خونه و هم خودت و و هم اون ننتو این آخر عمری بندازن تو زندان. تا تو بیایی کتاب قانون در بیاری و بخوای با ما بازی کنی ، ‌افتادی اونجا که عرب نی بندازه. پس مثل آدم از حالا به بعد هر چی میگم ، میگی چشم. اگه جا جاده خاکی بزنی ، من میدونم و تو... ‌سرش داد زد: فهمیدی یا نه؟؟؟ وکیله از ترس داشت سکته می کرد و گفت: بله بله فهمیدم.. صادق یه صندلی گذاشت رو به روی وکیله و خونسرد و آروم گفت: حالا شد یه چیزی. خب اول با اون اعترافایی که از این خانم گرفتین شروع می کنیم. کجان؟؟؟ وکیله با یکمی تردید و ترس گفت: پیش خودم هستن. تو گاو صندوق دفتر من هستن... صادق گفت: مطمئنی راست میگی؟؟؟ هیچی دست سارا نیست؟؟؟ وکیله گفت: نه قرارمون از اول همین بوده که جاش پیش من امن تره و فقط همون سه تا نسخه اعتراف و همون ام پی فور اعتراف صوتی هستش و چیز دیگه نیست. برای برداشتنش حتما باید خودم باشم... صادق زد رو شونش و گفت: آفرین مرد باهوشی هستی و خوب فهمیدی باید راه بیایی. خب حالا ادامه بدیم. از رابطه بهرامی و سارا بهم بگو. چی بین اینا می گذره؟؟؟ وکیله سرش و انداخت پایین و تکونی داد و با تردید و مکث گفت: سارا چندین ساله که با بهرامی رابطه خیلی نزدیکی داره و علت اصلی این رابطه یک سود دو طرفست... صادق پرسید دقیق تر بگو ببینم...
وکیله با تردید ادامه داد: پدر زن جدید سینا یک آدم پر نفوذ و قدرتمند هستش. اما آدم سالم و درستیه. سارا به اسم خودش و با سرمایه بهرامی یه شرکت سوری درست کرده و از رابطه های پدر زن برادرش استفاده می کنه و کالاهای قاچاق و کمیاب وارد میکنن. پدرزن برادرش خبر نداره که داره ازش سو استفاده میشه و از اعتبارش چجوری دارن استفاده میکنن. ‌فقط فکر می کنه داره به سارا برای اداره شرکتش کمک می کنه و سارا برای نزدیک شدن بیشتر به این آقا باید ترتیب ازدواج برادرش با تنها بچشون رو می داد که همین کارو هم کرد.‌ سرمایه و رابط های اصلی از بهرامی هستن و برگه عبور هم پدر زن برادر سارا. این وسط سودش تقسیم میشه و جفتشون منفعت می برن...
 صادق نفس عمیقی کشید و گفت: عجب. تو اینا رو اینقدر دقیق از کجا میدونی؟؟؟ وکیله گفت: همه سند سازی ها با منه و اسناد و مدارک رو من درست می کنم... گریش گرفت و گفت: به خدا من کاره ای نیستم و فقط یه وکیلم که حقوق خودمو می گریم. منو درگیر نکنین و بدبختم نکنین. ‌من آبرو دارم و اگه مادرم بفهمه سکته می کنه و می میره... صادق زد رو شونش و گفت: آهان صحبت از آبرو شد. ‌این زن بیچاره آبرو نداشت هان؟؟؟ که براش اینجور برنامه چیدین و اینجور ازش سو استفاده کردین؟؟؟ وکیله گفت: همش نقشه های سارا بود. من فقط در جریان بودم که داره برای ازدواج برادرش با اون دختر چه جور زن اولش رو تحت فشار می ذاره. ازم خواست که برای اعتراف گرفتن باشم تا این خانم باور کنه که دیگه باید بکشه کنار و موجبات ازدواج شوهرش با دختر مورد نظر سارا رو فراهم کنه...
 صادق چند تا سوال دیگه درباره بهرامی و قرار گذاشتناش با سارا و موارد دیگه پرسید و به اون دو تا گفت: شب که شد می برینش و همه مدارک و اسناد رو بعلاوه اعترافا رو برمی دارین و برش می گردونین... به خودشم گفت: به مادرت و محل کارت زنگ می زنی و میگی یه سفر ناگهانی پیش اومده و چند روز نیستی. ‌این چند روز مهمون ما می مونی تا یه سری کارا رو راست و ریست کنم. اگه همه ی این اطلاعاتت درست باشه بهت قول میدم با تو کاری نداشته باشم و بذارم بری پی کارت... به یکی از اون دو تا گفت: شب که شد و همه مدارک و گرفتین ، میارینش همینجا تو اتاق زندانیش می کنین. یکی تون 24 ساعته مواظبشه و یکی تون مدارک رو دست من می رسونه... بعد از گفتن حرفاش و هماهنگ کردناش از اون خونه رفتیم بیرون...
 نمی دونم چرا باز تو راه گریم گرفته بود و باورم نمیشد که سارا اینقدر بی رحم بوده باشه و باهام این کارا رو کرده باشه. صادق دستم و گرفت و گفت: دیگه ناراحت نباش و سعی کن بهش فکر نکنی. ‌همه چی درست میشه شیوا...
فردا شبش به ندا زنگ زدم و گفتم: تند باش پاشو بیا خونه یه چیزی نشونت بدم... یه ساعت بعد اومد و دید من حسابی سر حال و خندونم. صادق هم  نشسته و سیگار به دسته.‌ گفت: چی شده شیوا که اینقدر سرحالی؟ چی می خوای نشونم بدی؟؟؟ رفتم از تو اتاق. برگه های اعتراف و اون ام پی فور صوتی رو آوردم و دادم دستش و گفتم: ایناهاش. ‌بلاخره گرفتیموشن... قیافه ندا از تعجب و باور نکردن چیزی که می بینه دیدنی شده بود و گفت: خدایا باورم نمیشه.‌ همونجا نشست رو زمین و اشک ریزون گفت: باورم نمیشه شیوا. چجوری آخه؟؟؟ با سرم به صادق اشاره کردم. ندا باورش نمی شد که صادق به حرفش عمل کنه و اینا الان دست ما باشه... به ندا گفتم: فقط از اینا هیچ کس نباید با خبر بشه. حتی فعلا به سمانه هم نگو تا وقتش بشه... ندا گفت: حالا با اینا می خوایی چیکار کنی؟؟؟ دستش و گرفتم و بردمش آشپزخونه و کاغذای اعتراف و اون ام پی فور رو انداختم تو سینک و آتیش شون زدم... مشغول نگاه کردن آتیش بودم که ندا ازم پرسید حالا می خوایی چیکار کنی شیوا؟؟؟ بهش گفتم: بازم بیا تا بهت بگم... بردمش و نشوندمش جلوی صادق و گفتم: بهش گوش بده... صادق رو به ندا گفت: هنوز کارمون با اونا تموم نشده.‌ یه کاری ازت می خوام. می تونی انجام بدی یا نه؟؟؟ ندا گفت: هر کاری باشه انجام میدم... صادق گفت: شنیدم یه مدت با سیامک دوست بودی و رابطه داشتی. حالا وقتشه دوباره یه بار دیگه باهاش باشی. بری تو اون ویلا و یه کاری اونجا انجام بدی...
---------------------------------------------
**از وقتی شیوا رو می شناختم اینقدر خوشحال و سر زنده ندیده بودمش. باورم نمی شد صادق که اینقدر بهش مشکوک بودم و از قیافش می ترسیدم بتونه به قولش عمل کنه و اعترافا رو گیر بیاره و از بین ببریمش. البته هنوز یه چیزایی تو کلش بود و از من خواسته بود با سیامک دوباره رابطه برقرار کنم و هر طور شده برم تو اون ویلا. چون از صحبتای اون وکیله متوجه شده بودن وقتایی که سارا از اصفهان میاد تهران ، پاتوق اصلیش با بهرامی همونجاست و بیشتر از هر جای دیگه میرن اونجا. صادق یه چند تا دوربین کوچیک مخفی بهم داده بود که مثل اونا رو هیچ وقت ندیده بودم و خیلی پیشرفته و عجیب بودن. من باید تو چند جای ویلا کار می ذاشتم. اینجوری هم صدا و هم تصویر کل خونه رو می تونست داشته باشه. شیوا با همه ی وجودش به صادق ایمان داشت و دوسِش داشت. من هم تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم و باید هر جور بود با سیامک دوباره رابطه بر قرار می کردم...
بهش زنگ زدم و خودم و معرفی کردم. گفت: چیکار داری دختر.‌ تازه با رییست سر یه سری چیزا بحثم شده و حال و حوصله دردسر ندارم... با همه سعی ام لحن صدام و غمگین کردم و گفتم: گور بابای رییسم که دیگه ما رو ول کرده و دیگه براش تکراری شدیم. 6 ماهه یه قرون پول کف دست ما نذاشته. یه شب هم باهامون نگذرونده که نخواد یکم خرج کنه... ‌خندید و گفت: آهان پس بگو. کفگیر به ته دیک خورده یادی از ما کردی. ‌پس دلت برای پول تنگ شده نه خودم... بهش گفتم: اینجوریام نیست حالا. ‌قبول به خاطر پول هستش اما به خیلیای دیگه هم می تونستم زنگ بزنم اما فقط یاد تو بودم. به خدا سیامک خیلی پول لازمم و حسابی گیر کردم. به دادم برس. هر جور خواستی برات تلافی می کنم... یکمی فکر کرد و گفت: باشه. خودت که می دونی. باید حضوری بهت پول بدم و منتظر باش تا خبرت کنم...
 چند روزی گذشت تا بهم زنگ زد و گفت: امشب بیا همون جای همیگش. فقط حسابی به خودت برسیا... کار گذاشتن دوربینا رو با شیوا حسابی مرور و یاد آوری کردیم. رفتم حموم و حسابی تر تمیز کردم و برگشتم لوسیون خوش بوی شیوا رو به بدنم زدم.‌ سکسی ترین شورت و سوتینی که داشتم رو پوشیدم. یه ساپورت کرم رنگ و یه تاپ هم رنگش پوشیدم و روش یه مانتو جلو باز. نگاه های نگران و پر استرس شیوا رو روی خودم حس می کردم و می دونستم که همش می خواد یه چیزی بگه اما روش نمیشه. آرایش صورتم و درست کردن موهام که تموم شد شیوا بهم گفت: ندا مجبور نیستی که بری. ‌اون مدرکای لعنتی فقط مربوط به تو میشد. بقیش به تو ربطی نداره و لازم نیست ریسک کنی. اگه بفهمن برای چی رفتی معلوم نیست چی سرت بیارن... تو چشماش نگاه کردم و گفتم: نترس شیوا. نمی ذارم کسی بفهمه و شک کنه. سیامک مطمئنه من برای پول دارم میرم اونجا و شک نکرده اصلا. تازه این یه فرصته که بهت ثابت کنم فقط به خاطر خودت حاضرم هر کاری کنم و بدونی چقدر برام مهمی و دوسِت دارم. تو اینقدر خوبی شیوا که خودتم خبر نداری که چقدر برای من عزیزی... شیوا احساسی شده بود و دقیقا تو چشماش همون شیوای قدیم رو می دیدم و دیگه از اون شیوای بی احساس خبری نبود. بغلم کرد و لبامو بوسید و گفت: منم دوسِت دارم ندا...
وارد ویلای سیامک شدم و خودش اومد ازم استقبال کرد. حسابی ازم تعریف کرد و گفت: چقدر سکسی شدی دختر... وارد سالن اصلی ویلا شدیم که دیدم دو تای دیگه هم هستن. جا خوردم و به سیامک نگاه کردم. سیامک در گوشم گفت: عزیزم اون مبلغی که تو می خواستی باید یه جوری جورش می کردم یا نه... بیشتر از اینکه تعدادشون برای سکس با من مهم باشه این تو ذهنم بود که چجوری حالا با این همه مزاحم کارمو بکنم...
 ویلا دو تا اتاق خواب مجزا داشت که باید تو جفتش دوربین کار می ذاشتم. کیفم باید همش همراهم می بود . به سیامک گفتم: میرم بالا لباسمو عوض کنم... گفت: باشه عزیزم برو. همینجوری کلی سکسی شدی و لباس عوض کنی ببین چی میشی تو... رفتم بالا و اولین دوربین و راحت تو اتاق خواب کار گذاشتم. درست همون زاویه ای که بهم یادم داده بودن که کل اتاق رو پوشش بده و دیده نشه. آروم اومدم برم اون یکی اتاق که دیدم قفله. صدای سیامک اومد و گفت: کجایی پس دختر منتظریما...‌ باید برمی گشتم تا تابلو نمی شد... مانتوم و فقط درآوردم و رفتم پایین. سیامک پایین راه پله ها اومد سمتم و شروع کرد دست کشیدن به بدنم و تعریف کردن. منم بهش خندیدم و با عشوه گری سعی کردم قیافه پر استرسم رو متوجه نشه. سیامک می خواست سریع شروع کنه که در گوشش گفتم: ببین من خیلی وقته همچین جمع هایی نبودم و خجالت میکشم الان. نمیشه قبلش یکمی مشروب بخوریم و بیشتر آشنا شیم... سیامک بلند بلند شروع کرد خندیدن و گفت: چرا نشه عزیزم. رفت سمت آشپزخونه و به دوستاش گفت: ندا جون هوس مشروبش کرده... ‌اون دو تا هم زدن زیر خنده. منم گفتم: پس یه آهنگ قشنگ بذاریم خونه از این سکوت در بیاد. ‌رفتم و ضبط رو روشن کردم. یه موزیک لاتین شروع کرد خوندن. حسابی مشروب خوردیم و حسابی سرشون و با عشوه گریام و خنگ بازی در آوردنام ، گرم کردم. کلی هم براشون رقصیدم... مشخص بود خیلی تو کف هستن و دیگه بیشتر نمی تونم نگهشون دارم. ته دلم اصلا دوست نداشتم باهاشون سکس کنم و ماه ها بود اصلا با هیچ کس رابطه نداشتم و دیگه تصمیم گرفته بودم بذارم کنار همه این جریانا رو اما این کارو باید برای شیوا می کردم و چاره ای نداشتم. پس باید هر چی بیشتر عادی نشون می دادم تا شک نکنن. یکی شون پاشد اومد و شروع کرد باهام رقصیدن و با سینه هام و کونم بازی کردن. تاپمو آروم داد بالا و دستشا رو کرد زیر سوتینم و از زیرش سینه هام و گرفت و بهشون چنگ می زد.‌ منم سعی می کردم همراهش برقصم و همراهیش کنم. هم زمان به اون دو تای دیگه لبخند می زدم. ‌چشای همشون حسابی خمار شهوت شده بود. کامل لختم کرد و رفت نشست. ازم خواستن براشون لختی برقصم. ( من قبلا زیاد اینجوری برای سیامک می رقصیدم و کلا به این کار معروف بودم و بازم من بودم که به شیوا همین لختی رقصیدن و یاد داده بودم) حسابی مست مست شده بودن و منو نگاه می کردن. دیگه کیراشون رو در آورده بودن و می مالوندن. سیامک بهشون گفت: دیدین بهتون گفتم امشب چه کُس رقاصی براتون میارم... تو جواب حرفش لبام و براش غنچه کردم و مثل دیوونه ها حمله کرد سمت من و شروع کرد جون گفتن و همه جامو چنگ زدن و بوسیدن. لباساش و در آورد و به اون دو تای دیگه گفت: چرا معطلین. لخت شین دیگه. همشون لخت شدن و سیامک گفت: این عروسک این همه برامون رقصیده و خسته شده. نظرتون چیه یه مالش اساسی بدیمش. ‌اون دوتای مثل احمقا همش می خندین و حرفا و کارای سیامکر و تایید می کردن. همشون نشستن رو کاناپه و به من گفتن رو پاهاشو دراز بکشم. من و دمر خوابوندن رو پاهاشون و سه تایی شروع کردن ور رفتن با من. نمی تونستم جلوی تحریک شدنم رو بگیرم. داشتم تحریک می شدم از کاراشون. ‌یکیشون گردن و سینه هام رو می مالوند و اون یکی کونم رو و اون یکی رونا و ساق پامو...
از کِش و قوس دادنای من و صدای آه و اوهم بیشتر خوششون اومد. برم گردوندن و بیشتر باهام ور رفتن. ایندفعه نوبت گردنم و سینه هام و کُسم بود. بعدش ازم خواستم جلوشون زانو بزنم و براشون ساک بزنم. ‌نوبتی براشون ساک می زدم و هی عوض می کردم. بعد از کلی ساک زدن ، سیامک باز مثل دیوونه ها بلند شد و گفت: دیگه بسه وقتشه خودم بعد از مدتها افتتاح کنمت عزیزم.  من و بلند کرد و برد روی مبل یک نفره و به حالت سگی کرد منو روی مبل. دستام و رو پشتی مبل گذاشته بودم و کونم و کُسم به سمت سیامک بود. کیرش رو یکمی مالوند به کُسم و کم کم فرو کرد توش. شروع کرد تلمبه زدن. گاهی وقتا هم موهام و تو مشتش می گرفت و می کشید. این کارش باعث میشد سرم بالا بیاد. یه بار که سرم بالا اومد ، چشمم به در اصلی سالن افتاد که یه دسته کلید بهش بود. قطعا باید کلید اون اتاق داخلش می بود. محو نگاه کردن به دسته کلید بودم که یکی از اون دو تا اومد جلوم و گفت: فعلا افتتاح بسه الان وقت استفاده عمومه... سه تایی باز زدن زیر خنده. جاش و با سیامک عوض کرد. شروع کرد تو کسم تلمبه زدن. بعدشم اون یکی اومد. برم گردوند. ‌تا جایی که میشد پاهام و از هم باز کرد و بالا گرفتشون و گذاشت رو شونه هاش. خودش هم رو زانوهاش بود و کیرشو کرد تو کُسم و شروع کرد تلبمه زدن. کیر سیامک رو نزدیک دهنم دیدم که بهم گفت: بخورش... ‌شروع کردم براش ساک زدن و اون یارو داشت تو کُسم تلمبه میزد. اون یکی هم اومد کیرش و گذاشت تو دستم که باهاش ور برم...
 یاد اون روزی افتادم که همین کارو اون عوضیا با شیوا کردن و چجوری جلوی سارا بی آبروش کردن. همون یه ذره تحریکی که درونم بود از بین رفته بود و فقط داشتم الکی آه و اوه می کردم و وانمود می کردم که دارم لذت می برم. انواع و اقسام مختلف و حالتای مختلف منو کردن. تا اینکه بلاخره همشون ارضا شدن و هر کدومشون یه جای بدنم آبشو ریخت. رو مبل ولو شده بودن و با اون چشمای حال به هم زنشون بهم نگاه می کردن. ‌بلند شدم گفتم: من میرم بالا دوش بگیرم... سیامک گفت: کجا بابا. تازه هنوز شروع کردیم... بهش گفتم: می دونم. خب برم خودمو بشورم تا حاضر شم باز...  قبل از رفتن به بالا گفتم: وای چقدر خونه گرم شده. اول یه هوایی بخورم. رفتم سمت در سالن و یواشکی دسته کلید رو برداشتم و یکمی مثلا هوا خوردم و رفتم بالا.‌ دوش حموم رو باز گذاشتم که صداش بره پایین. ‌با استرس و ترس کلیدا رو دونه به دونه تست کردم تا بلاخره در باز شد. اولین بار بود این اتاق خواب و می دیدم. خیلی شیک تر از اون یکی بود. سریع اون یکی دوربین و کار گذاشتم و برگشتم درشو قفل کردم. رفتم حموم دوش گرفتم و برگشتم پایین و بهشون گفتم: چرا در و نبستین. یخ کرد خونه... همشون خندیدن و گفتن: تو یه هو گرمت میشه ، یه هو یخ میکنی... سیامک گفت: جونم بیا خودم گرمت می کنم... رفتم سمت در و به هوای بستن در دسته کلیدا رو گذاشتم سر جاش. برگشتم و دوباره ازم خواستن براشون رقص سکسی بکنم و دوباره کیراشون بلند شد. این دفعه زوم کرده بودن رو کونم. دمر خوابوندنم رو زمین و بهم قول دادن اولش کلی باهاش بازی کنن تا دردم نیاد. سیامک یه روغن آورد و با انگشتش سوراخ کونم رو با اون روغنه مالوند. انگشتشو می کرد توش و در می آورد. بعد از چند دقیقه که سوراخ کونم جا باز کرد اومد روم خوابید و کیرشو یواش یواش کرد توش.‌ با این حال باز درد داشتم. دوباره باز به حالتای مختلف شروع کردن به کردن من. حتی برای تنوع دو تایی هم زمان می کردن و جاهاشون رو و حالتم رو عوض می کردن. همه بدنم خسته شده بود و درد می کرد. بعد از کلی کردن بلاخره ارضا شدن. هیچ جون و انرژی ای برام نمونده بود. همه مون افتاده بودیم و حسابی خسته بودیم. بهشون گفتم: پاشین برین حموم. چیه اینجوری ول شدین و همه خونه رو کثیف کردین... سیامک گفت: به شرطی که تو هم بیایی... گفتم: باشه عزیزم. به شرطی که تو حموم حسابی ماساژم بدین... باهاشون رفتم بالا که بریم حموم.‌ ساعت و نگاه کردم و گفتم: وای سیامک من باید یه زنگ به مامانم بزنم. حالش بده و ببینم چجوریه اوضاش. شما برین. من سریع زنگ می زنم و برمی گردم. رفتم تو اتاق و کیفم و برداشتم و رفتم پایین که زنگ بزنم مثلا. مطمئن شدم که رفتن حموم و دارن مسخره بازی در میارن و می خندن. دو تا گوشه حال دوربینا رو کار گذاشتم. دیگه موفق شده بودم همه رو کار بذارم. از استرس و ترس اینکه لو برم و نتونم بذارم داشتم سکته می کردم که بلاخره تموم شد. با خنده و مسخره بازی بهشون تو حموم ملحق شدم. فهمیدم بعد از حموم تا صبح همچنان باید بهشون بدم. از حموم اومدیم بیرون و شروع کردن مواد مصرف کردن. دوباره انرژی داشتن و ایندفعه نوبتی شروع کردن منو کردن. هر بار دیر تر ارضا می شدن. تا صبح منو کردن و حالتی نبود که روم اجرا نکنن. موقع رفتن سیامک یکمی کمتر از اون پولی که بهش گفته بودم می خوام ، گذاشت تو کیفم و گفت: خیلی حال دادی دختر. ‌بازم به ما زنگ بزن... یه آژانس گرفتم و توی ماشین چند بار گردنم به خاطر خواب آلودگی افتاد...**
---------------------------------------------
از قیافه ندا همه چی معلوم بود و لازم نبود ازش بپرسم که چی به سرت آوردن. یه راست رفت حموم و خودش و شست. برگشت و رفت تو اتاق. از خستگی بیهوش شد. البته قبلش بهم گفت: حله. به صادق بگو می تونه تست کنه دوربینا رو ببینه درسته یا نه... به صادق زنگ زدم و گفتم: دوربینا اوکیه... چون بُرد محدود بودن ، باید می رفت سمت خونه و تست می کرد. بعد از یه ساعت جواب داد: اوکی درست نصب کرده همشون رو...
بلاخره سارا از اصفهان اومد و طبق پیش بینی هامون رفت سراغ  بهرامی و  روز دوم با هم رفتن به ویلای سیامک. ندا هم گفته بود می خواد هر وقت رفتن اونجا خبرش کنیم و ببینه خودش تصویر دوربینا رو. با ندا سوار ماشین صادق شدیم و رفتیم نزدیک ویلا و تو لپتاب صادق 4 تا تصویر بود که اولش سارا رو با بهرامی تو سالن می دیدم... هر چی جلوتر می رفت بیشتر می فهمیدم که خود این سارا چه هرزه و کثافتیه. با هم رفتن طبقه بالا و تو یکی از تصویرای اتاق خوابا دیده شدنا‌ ندا گفت: وای این همون اتاقه که قفل بود... اونجا سارا رو لختش کرد و شروع کرد به کردنش. سارا موقع دادن بهش می گفت: بکن منو. جرم بده. کُسم مال تو. همه جام برای تو... ‌دیگه از عصبانیت ، طاقت دیدنش رو نداشتم. بسته سیگار صادق و با فندک برداشتم و از ماشین پیاده شدم. صادق و ندا هم پیاده شدن و تصویر داشت ضبط میشد برای خودش. صادق بهم گفت: دیگه همه چی تموم شد. همه بلاهایی که سرت آوردن و سرشون تلافی می کنم. نمی ذارم دیگه زندگیت و تباه کنن...
چند روز گذشت. رسیدیم به روز موعود. فکر می کنم حساس ترین روز زندگیم بود. روزی که صادق قرار بود به قول نهاییش عمل کنه و جواب همه کارا و نقشه های سارا رو بده...  همه سعی خودم و کردم که خونسرد باشم. خوشگل ترین روز زندگیم بشم و شیک ترین لباسم و بپوشم. صادق هم بعداز مدتها یه کت و شلوار دیگه پوشیده بود که حسابی بهش می اومد. انگار قراره بریم مهمونی...
 در اصل داشتیم می رفتیم دفتر بابای فاطی و صادق از طریق منشی بابای فاطی سینا و سارا رو خبر کرده بود. وارد دفتر که شدیم سینا و فاطی کنار هم وایستاده بودن و سارا خیلی خونسرد و مغرور نشسته بود رو مبل مهمان رو به روی میز بابای فاطی... به غیر از بابای فاطی به هیچ کدومشون سلام نکردم و حتی نمی خواستم تو روی سینا نگاه کنم. رفتم نشستم رو به روی سارا و صادق کنارم نشست. بابای فاطی صادق رو به فامیلیش صدا زد و گفت: بفرمایید چی شده که اینقدر برای تشکیل این جلسه اصرار داشتید... صادق با لبخند به سینا و فاطی گفت: بفرمایید بشینین.‌ جلسه خیلی طول میشکه و اذیت میشید... جفتشون با تعجب و تردید خاصی نشستن...
صادق رو به من گفت: شروع کنین شیوا خانم... همه انرژیم و گذاشته بودم که خونسرد باشم و حدودا موفق هم بودم. رو کردم به  بابای فاطی و گفتم: یادتونه اون روز اومدم تو دفترتون و اون حرفا رو زدم؟؟؟ گفت: بله یادمه... گفتم: همش دروغ بود و در اصل به خاطر تهدیدای سارا بود. به خاطر اینکه اگه این کارو نمی کردم ، سینا رو مجبور می کرد طلاقم بده و از اونجایی که پیش خانوادم جایگاهی ندارم ، ‌آواره می شدم. تازه حتی بهم تهمت بی آبرویی هم زدن. من مجبور شدم بیام پپش شما و اون حرفا رو به دروغ بزنم...
سینا و فاطی دهنشون از تعجب باز شده بود و گیج شده بودن. ‌سارا شروع کرد بلند بلند خندیدن و گفت: شیوا می فهمی داری چی میگی؟؟؟ بلند شد و رو به صادق گفت: این بود جلسه مسخره تون آقای محترم؟؟؟ صادق گفت: نخیر خانوم هنوز مونده... بابای فاطی بهم گفت: اصلا رفتارت منطقی نیست دخترم. ‌اون روز می گفتی کاری کنم که این دو تا بهم برسن و دیگه شوهرت رو دوست نداری. حالا پشیمون شدی و داری همشو پس می گیری؟؟؟ سارا همچنان داشت می خندید... صادق گوشیش و برداشت و گفت: بیارینش داخل... منشی صداش رفت بالا: کجا آقایون؟ کجا آقایون؟ یکی از زیر دستای صادق دست وکیل بهرامی روگرفته بود و آوردش داخل. صادق به منشی گفت: اینا با من هستن و مشکلی نیست...  به وکیل بهرامی گفت: اول خودت رو معرفی کن و به ایشون بگو هر چی که اعتراف کردی...
وکیل بهرامی بعد از معرفی خودش ، گفت: من تو جلسه ای که سارا خانم شیوا خانم رو تهدید کردن که بیاد پیش شما و اون حرفا رو بزنه حضور داشتم. به خواست سارا خانم بهش هشدار دادم که چون نازاست راحت می تونه طلاقش بده... سارا دهنش باز مونده بود و هنگ شده بود. به پته پته افتاد و گفت: چرا دارین همتون چرت میگین... ‌عصبی شده بود و دیگه خبری از خنده نبود... صادق بلند شد و رو به بابای فاطی گفت: البته موضوع به این تهدید ختم نمیشه و فرا تر از این حرفاست. شرکتی که سارا خانوم زده و شما رسما بهش کمک های زیادی کردین یک شرکت سوری و غیر حقیقی هستش که با سرمایه و پشتوانه شخصی به نام بهرامی اداره میشه که از طریق آشناییت سارا با شما ازتون سو استفاده کردن و میکنن تا قاچاق اقلام محدود و کمیاب انجام بدن. شما خواسته یا ناخواسته بهشون کمک کردین و همه جا از اعتبار شما خرج شده و ایشالله که نا خواسته باشه... بابای فاطی از جاش بلند شد. دستاش به شدت می لرزید و با عصبانیت رو به سارا گفت: اینا چی میگن دختر؟؟؟ سارا سراسیمه گفت: باور کنین دارن دروغ میگن. همش الکیه و زیر سر این دختره هرزه اس. ‌من اصلا بهرامی نمی دونم کیه و نمی شناسم... صادق یه سری مدارک از کیفش برداشت و گذاشت رو میز و گفت: این هم نمونه چندین سند سازی و مدرک سازی که همش ثابت شده از اعتبار شما بوده. ایشون وکیل آقای بهرامی هستن و واضح تر می تونن توضیح بدن... سارا صداش رو انداخت سرش: اصلا این بهرامی کدوم خریه هی بهرای بهرامی می کنی... صادق لپتابش رو گذاشت جلوی بابای فاطی و کلی عکس از سارا و بهرامی نشون داد و بعدش اون فیلم تو اتاق خواب ویلای سیامک رو پخش کرد و عمدا صداش رو تا ته برد بالا... "بکن منو. جرم بده. کُسم مال تو. همه جام برای تو"
صدای سکس سارا همه جای دفتر داشت پخش میشد و بابای فاطی داشت تصویرش و می دید... عصبانی شد و مانیتور لپتاب رو محکم بست و گفت: بسه... فاطی گریه افتاده بود. سینا مثل مجسمه همونجوری نشسته بود و باورش نمی شد که چی داره می بینه و چی می شنوه...
صادق بلند شد و رو به بابای فاطی گفت: همه این مدارک و این وکیل رو در اختیار خودتون می ذارم. از ارجاع دادن پرونده به سازمان فعلا جلوگیری می کنم و ترجیح میدم خودتون این مورد رو حل کنین و پیگیر بشین. واقعا ثابت کنین که از همه چی بی خبر بودید... اشاره کرد به من و گفت: مهم تر از مسائل و سو استفاده های کاری ، زندگی تباه شده این زن بی گناه و معصومه. چرا شما شک نکردید که دارن باهاش بازی می کنن. چرا به راحتی حرفاشو باور کردید؟؟؟
سارا با بی حیایی و فحشای زشت به من گفت: که این خودش یه جنده هرزه کامله. خودم با چشمای خودم دیدم که چه کثافت کاری هایی کرده... بابای فاطی سرش نعره زد: خفه شو سارا. گورتو از اینجا گم کن تا نزدم همینجا نکشتمت... سارا با حرص کیفش رو برداشت و با قدم های محکم رفت بیرون. صادق رو کرد به بابای فاطی و آخرین توضیحات رو می داد...
سریع رفتم بیرون دفتر و جلوی سارا سبز شدم. از عصبانیت چشماش قرمز شده بود. اومد که بازم بهم فحش بده و حتی بزنه تو گوشم. دستش و گرفتم و گفتم: سارا یک لحظه خفه شو و به من گوش بده...  من از صادق خواستم این همه مدرک که علیه تو و شرکت دروغیت داره و رو تحویل پلیس یا نهاد دیگه ای نده و فقط تحویل بابای فاطی بده... پس دیگه خفه میشی و دهنتو می بندی تا قبل از اینکه فیلمتو توی اینترنت پخش کنم و همه مدارک رو برای پلیس بفرستم. همه ی اون مدرکای مسخره ای که از من داشتی الان سوختن و دود شدن و دیگه هیچی نداری. بیشتر از این بهت فرصت نمی دم. اولا که احترام منو نگه دار و دوما کاملا خفه میشی و میری گورتو گم می کنی... همه وجودش خشم و نفرت بود و از اون چشمای قرمز شدش ، نفرت می بارید. اما خوب می دونست که کارش تمومه و بد جور یه دستی خورده. بغضش رو قورت داد. بدون اینکه چیزی بگه ، برگشت و رفت...
برگشتم تو دفتر. بابای فاطی اومد سمت من و گفت: منو ببخش دخترم. من خبر نداشتم که اون سارای شیطان صفت تو رو مجبور کرده به اون کار و اینکه این برادر شیطان تر از خودش با چه نیتی با دختر من ازدواج کرده... سینا اومد حرف بزنه که بهش گفت: خفه شو سینا. ‌فقط خفه شو و از جلوی چشمام گمشو... سینا اومد سمت منو بهم گفت: شیوا تو یه چیزی بگو. به خدا من از همه اینا بی خبر بودم.‌ تو که منو می شناسی. حرف بزن آخه... تو چشماش نگاه کردم و گفتم: نه سینا. من هیچ وقت تو رو نشناختم و نمی شناسم...
 از بابای فاطی خدافظی کردم و از دفتر زدم بیرون... آخرین گریه هام درباره سینا و خانوادش رو تو گلوم خفه کردم و برای همیشه همشون رو از وجودم انداختم بیرون...
وقتی برگشتیم خونه ، ندا همه چیز و به سمانه گفته بود و حسابی خوشحال بودن و سر حال... صادق سیگارش و روشن کرد و به ندا گفت: وقتشه بهش بگی... رو کردم به ندا و گفتم چی وقتشه؟؟؟ ندا اومد دستم رو گرفت و گفت: وقتشه بری اصفهان و با خانوادت برای همیشه خدافظی کنی. قراره بریم ترکیه. از طریق یه رابط می ریم یه کشور اروپایی و بعدش خودمون رو به عنوان پناهنده معرفی کنیم و برای همیشه این زندگی رو فراموش کنیم...
همه اون اتفاقای اون روز ذهنم و وجودم رو پر کرده بود. اینو نمی دونستم چجوری درک کنم. فقط تونستم برگردم سمت صادق و بگم: من هیچ جایی نمیرم. می خوام با تو باشم. ‌من پامو از این خونه بیرون نمی ذارم...
 صادق گفت: آروم باش شیوا. لطفا احساسی فکر نکن.‌ این بهترین تصمیمه برای تو.‌ من نمی تونم همیشه از تو محافظت کنم. تازه می خوام دهن اون عوضی شهرام و دوستاشو سرویس کنم. با این کارا دارم دشمناتو زیاد می کنم. تازه اداره بهم گیر داده که چه رابطه ای با تو دارم. ‌اگه زوم کنن رو زندگیت و بفهمن از گذشتت دیگه از دست من کاری بر نمیاد. ‌شیوا من و تو هیچ آینده ای نداریم. برام مهم نیست که اخراج بشم. فقط اینو می دونم که محافظت از تو ، سخت تر و حتی شاید غیر ممکن بشه. بهترین و تنها ترین راه اینه که بری. برای همیشه از اینجا بری و یه زندگی جدید بسازی. ازت خواهش می کنم برای آخرین بار به حرفم گوش بده...
گریه کنان به سمت صادق حمله کردم. شروع کردم مشت زدن تو سینه صادق. اینقدر زدم که دیگه خسته شدم. به زانو در اومدم و می خواستم از ناراحتی این درخواستش بمیرم. ندا و سمانه بلندم کردم. سعی کردن آرومم کنن...
برای آخرین بار تو عمرم رفتم اصفهان. همه خواهر و برادرام و بچه هاشون رو دیدم. چند روزی پیش شون بودم اما دلم پر از غصه و غم بود...
برگشتم تهران. صادق سینا رو مجاب کرد که بیاد منو طلاق بده که برای همیشه خلاص شم از دستشون... ندا مقدمات رفتن و آماده کرده بود...
 سمانه تصمیم گرفت که نیاد. تصمیم داشت برگرده شهرستان. یه دکتر گیر آورده بود که پرده شو عمل کنه. می خواست به عنوان یه دختر بتونه تو شهرستان خودش ازدواج کنه...
توی فرودگاه خودم رو تو بغل صادق انداختم و بدون کنترل گریه می کردم. ‌میلاد و سمانه هم گریه شون گرفته بود. همه فرودگاه مارو نگاه می کردن. ‌از میلاد برای اون همه سال دوستی سالمی که باهام داشت تشکر کردم و برای اولین بار بغلش کردم و تو بغلش گریه کردم. کلی هم تو بغل سمانه گریه کردیم با هم... دوباره صادق و بغل کردم و گفتم: چرا صادق؟؟؟ چرا این همه کار برای من بی ارزش کردی آخه؟؟؟ صادق گفت: یه بار دیگه اینو بگی ، خودم برت می گردونم به زندگی گذشتت. احمق نفهمم همه زندگیت و باختی به خاطر همین حرفای احمقانت. ‌تو با ارزش ترین آدمی بودی و هستی و خواهی بود که تو زندگیم دیدم. برو و پشت سرتم نگاه نکن و یه زندگی جدید شروع کن...
از غم جدایی صادق داشتم سکته می کردم و تو هواپیما فقط رو شونه های ندا گریه می کردم و اونم اشک ریزون دلداریم می داد...
تو ترکیه خودمون و به رابط مورد نظر رسوندیم. ویزا هامون رو بهمون داد. رفتیم آلمان. طبق راهنمایی ای که بهمون از طریق رابط شده بود خودمون رو پناهنده اعلام کردیم. یه بازجویی اولیه ازمون کردن. همه حرفایی که رابط بهمون یاد داده بود رو زدیم و کلی دلیل آوردیم. حتی یک دلیلش می تونست کافی باشه برای پناهنده شدن... بردنمون تو یه ساختمون به اسم کمپ و قرار شد چند ماه بعد دادگاه نهایی رو برامون بگیرن...
چند هفته گذشت. من هنوز افسرده بودم و دلم برای صادق تنگ شده بود. قلبم داشت از تو سینم در می اومد... چند روزی بود زیر شکمم درد شدید داشتم. یه روز عصر دردم شدید تر شد. ندا گفت: باید ببریمت دکتر.‌ من و بردن پیش یه دکتر که مخصوص کمپ بود. بعد از معاینه و سونو. با لبخند یه چیزی به مترجم ما گفت. مترجم رو کرد به من و گفت: تبریک میگم خانم. 4 ماهشه...
چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چی میگه و چشام سیاهی رفت و بیهوش شدم... به هوش که اومدم صورت خندون و اشک ریزون ندا رو دیدم که گفت: داری مامان میشی شیوا جونی. منم دارم خاله میشم...
تو هشت ماه گذشته فقط و فقط با صادق سکس داشتم و حتما بچه برای اون بود... همین حاملگی باعث شد دادگاهمون رو جلو بندازن و با دلایلی که آوردیم و مدارکی که رابط تو ترکیه بهمون داده بود ، تو همون جلسه اول پناهندگیمون قبول شد. یه خونه کوچیک در اختیار من و ندا قرار دادن. زندگی جدیدم با یک تو راهی که تو شکمم داشتم شروع شد...

پایان فصل اول

نوشته: ایلونا