جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ آذر ۸, دوشنبه

درد مزمن (قسمت اول )



نوشته : عقاب پیر


ریتمِ فالش این آهنگ توسرمه. یه خِش خِش لذت بخش. توش یه لَج کردن لذت بخشیه. انگاری جورابات و لنگه به لنگه بپوشی. با دو تاکفش متفاوت. نصف سرت و بتراشی وبرای نصف دیگش زُلف بزاری. ریتمِ فالش این آهنگ تو سرمه و رانندگی میکنم. حالا مهم نیست تهرانه یا پاریس. فرقی مگه میکنه؟ دَرد من که وابسته به مکان خاصی نیست. عین یه قبر همه اشباح و افکارم رو حمل میکنم. مثل یه لاکپشت یا شایدم حلزون خانه به دوش. وارد بلوار اندرزگو که میشم دلم به تاپ تاپ میافته. ضربان بالا میره. یه حس کودکانه ای میپاشه تو سلولهای مغزم. به پیچ کامرانیه که میرسم دستام شروع میکنه به لرزیدن. شاید بهش بتونم بگم رعشه. یه رعشه معصومانه. شیب کامرانیه رو میرم بالا. جایی که روزگاری کوه و میتونستم ببینم و کولکچال و از اونجا تشخیص بدم. الان که شبه. شب هم نبود باز هم این دراز علی های بد قواره نمیزاشتن قله کلکچال رو ببینم. کلاهکی که قبلنها بهش "لونه پلنگ" میگفتن. پلنگ..گرگ. روباه.شاهین. آدم.!.اره آدم. معمولا خیلی طول نمیکشه سینه کش کامرانیه رو بگیرم برم بالا. مخصوصا این موقع شب. تو کوچه یاس که میپیچم آب از لب و لوچم سرازیر شده. ولی با باز شدن در پارکینگ این برج بیست طبقه بازم حس گناه میاد به سراغم. گناهی که آدم کرد بارش قلمبه میافته رو دوشم. الان باید کجا باشم؟ خونه؟ جلو تلوزیون؟ پیش زنم؟ یا کنار تخت دخترم؟ لالایی بگم و قصه های امیدواری. یکی بود یکی نبود.الان دیگه بود یا نبودش برام مهم نیست. وقت بازجوییه. وقت کار. ماشین و جای پارکینگم پارک میکنم. صدای تق تق کفشم میشینه رو سکوت پارکینگ و تا دم اسانسور باهام میاد. حتی حوصله نگاه گردن به تابلو اعلانات رو ندارم. اون ماله روزهاست. برای خوندنش نور لازمه که الان نیست. ماله ادمهای روزه. من مدتیه مرد شب شدم. آسانسور که باز میشه مثل ادمهای باکلاس وارد میشم. حس گناه و لرزش ذوق رو باهم دارم و همه این احساسات لعنتی توی اینه آسانسور قابل دیدنه. یه کُپه گوشت. و کمی مو و یه ذهن! اون و کجا قایم کنم؟ شاید تو شلوغی نعره ها و زجه ها. میرسم طبقه دوازدهم. هیچ کس تو این طبقه نیست. برج ماله هفده هجده سال قبله. همه خریدن واسه گرون شدن. و خودشون الان یه گوشه از این دنیا مشغول سوزوندن عمر هستن. میتونم تو این طبقه داد بزنم. فریاد کنم. حقم رو بخوام. یا حتی بد مستی کنم. ته راهرو سمت جنوب. کلید و میندازم توی در تا یه دسته نور بریزه توی فضای تارک خونه.. یه قدم که توی پاگرد میزارم گوشی که توی اتاق وارد شده طعم سکوت هولناکی رو می چشه .ثانیه ای بعد هر دو گوش و این کُپه گوشت توی ساکت ترین نقطه دنیا غرق میشه. لحظه ای مکث برای مزه مزه کردن این سکوت کافیه. چون اون قدر وهمناکه که قلب با ضربان بخواد شلوغش بکنه تا شاید رفقاش رو از این وضع نجات بده. صدای دو سه قدم توی اتاق میپیچه و دستم به اولین پلاک برق میرسه و اون رو فشار میده. همه جا خالیه. یه ساختمون دویست متری خالی. ته حال کل شهر معلومه. و کنار در ایوان یه صندلی با یه جا سیگاری اخرین رد پایی هست که از اخرین آمدنم به این خونه گذاشتم. گویی که هیچی از اخرین بار تغییر نکرده. من همون من هستم. و دنیا هم همون سگ دونی. کُتم رو در میارم و میندازم روی صندلی. از گوشه اتاق یه دمپایی بر میدارم  و پاهام رو به زور توش میچپونم. سرماش لرزش رو بیشتر میکنه. هنوز هم حس گناه رو دارم . حسی که با تمام دلبستگی هام عجین شده. عین یه زخم باز که بدی دست یه میمون بازیگوش تا هر جور دلش میخواد با پنجه های تیزش روش بکشه و قاه قاه بخنده. عادت کردم. به سمت اتاق راه میافتم. روی زمین کنار درب اتاق از توی یه مشمای پلاستیکی دو برگ کاغذ رو در میارم. روش نوشته : مینو. 23. گلفروش. امید. عشق.7 صبح.
حس گناه از سرم میپره.بوی همیشگی تو دماغم میپیچه. لرزش ناشی از سرما جاش رو به لرزش ناشی از حس کنجکاوی میده. انگار به یه سری بچه دوازده سیزده ساله بگی معلم ریاضی مریض شده و به جاش زنگ ورزش دارید. نمیدونی چه حالی میده فوتبال تو این حال و روز. آب دهنم رو قورت میدم. دستم میره سمت دستگیره در و آروم اون رو باز میکنم. بازم اون بوی همیشگی که فقط خودم میفهممش میاد تو دماغم.اینجا قبرمه. مالمه. دلبستگیمه. تنها چیزیه تو این دنیا تکونم میده. باقی همش تکراره. ملال آوره. غمه . به سمت چراق خواب میرم. و روشنش میکنم. یه جعبه وسط اتاقه . مثل همیشه کادو پیچ شده. دستکش جراحی رو دستم میکنم و اروم در جعبه رو باز میکنم. لرزشم بیشتر میشه. هیچ وقت فرق لرزش ناشی از شهوت و از لرزش ناشی از حس کنجکاوی نتونستم تشخیص بدم. در جعبه رو که باز کردم پتوی زیرش رو کنار زدم. دخترک اونجا بود. اروم و معصوم. اینجا تنها جاییه که بازی رو من تعریف میکنم. من میگردونم. و من تمام میکنم. اینجا قطعه ای از زمینه که خداش منم. و اجازه هم نمیدم کسی اینجا خدایی بکنه. این افکار خونی تازه تو رگهام پمپاژ میکنه. محکمتر میشم. لرزش جای خودش رو به اعتماد به نفس عمیقی میده. دیگه تو سرزمینی که خداش هستم گُناه معنی نداره وجدانی نیست. معیار گُناه خودمم. و من آگاهانه گُناه رو از لغات این سرزمین خط زدم. موهای دخترک رو کنار میزنم تا چشمم به صورتش بیافته. صورت معصومانه ای داره. بِکر و دست نخورده. طبیعیِ طبیعی. از توی جعبه بغلش میکنم و روی تخت میندازمش. یه دختر هفده هجده ساله به نظر میرسه برای یه شبی که روزش مثل جهنم بود مناسبه. نمیدونم چرا همیشه آماده کَردن بیشتر از خودِ کَردن بهم لذت میده. اینکه تن بیهوشِ یه موجودِ از همه جا بیخبر رو آماده کنی. برای چی؟ هیچی. فقط آمادش کنی. تا بشه بازیگر اون چیزی که اون لحظه تو سرته. شروع به در اوردن لباسهای کهنش میکنم. ای کاش وقت و حوصله آماده کردن بیشتر رو داشتم. سر فرصت موهای تنش رو میزدم و توی وان حمام تنش رو با آب گرم آشنا میکردم تا پوستش از گرما سرخ بشه و جلا بگیره. ولی نمیشه. نه امشب حالش رو دارم نه فرصت هست. وقتی تن دخترک لُخت لُخت شد کنارش نشستم و یه سیگار روشن کردم و روی تنش دست کشیدم.
گلفروش!. بیست و سه ساله.نباید کار سختی میبوده؟ ولی به هر حال هر کاری ریسک خودش رو داره.یه گلفروش بیست و سه ساله تشنه عشق.  سیگارم که تمام میشه اون و کنار تخت روی یه جا سیگاری قدیمی خفه میکنم. و با سرعتی بیشتر از لحظات قبل به جنب و چوش میافتم.دورمچ نازکش یه دست بند که بدنش با پنبه فشرده پوشیده شده میبندم. دخترک بعد از اینجا هم حق حیات داره. نمیخوام تمام انرژی و وجودش رو بدزدم. دور چشمش پارچه سیاهی میکشم.تا یکی از اصول اصلی این دنیا رو روشن کرده باشم.حالا  وقت بیداریه. مینو بیست و سه ساله گلفروش..
زمان زیادی نیاز نیست. هنوز ریتم فالشِ اون آهنگ تو سرمه. یه لج بازی. یه پشت پا زدن از سَر اعتراض. نه اینکه اعتراضی دارم یا اینکه کسی حقم و خورده. نه! اینها همش حرفه. اعتراضی اعتراضه که خود معترض دلیلش و ندونه. اعتراض برای اعتراض . شایدم اعتراض به اینکه این کُپه گوشت و مو و ذهن، به درد کی و چی میخوره جز دریدن؟. می دونم مزخرفات اون پایین رو نباید بیارم تو جایی که خداش منم ولی تا اثر داروی بیهوشی که قطعا با هزار و یک کلک رفته تو تن این دختر, بپره گفتگوی درونی مجازه. توی این افکارم که تکونهای مینو بیشتر میشه. اولش حس کردم میخواست صورتش رو بخارونه ولی وقتی دید نمیتونه دستش و پاهاش رو تکون بده و یه پارچه سیاه هم روی صورتشه واکنشی از سر ترس داد. عین یه ماهی وقتی از دریا توی تور دستی میندازیش. اونقدر تقلا میکنه تا بمیره. دهنش رو باز گذاشته بودم تا برای این بازی بیشتر ازش بدونم. بعد سه چهار بار تکون شدید یادش افتاد زبون داره و با تُن صدایی که فقط تَرس- و برای من لذت- ازش استشمام میشد گفت :
  • اُمید؟..آقا آمید؟...اینجایید؟
میفهمیدم حس میکنه یکی کنارشه و بوی سیگار توی اتاق میاد ولی به اطلاعات نیاز داشتم. به سکوتم با بر انداز کردن تن مینو ادامه دادم.
  • چی شده؟ من کجام؟ چرا دستم بسته...آُمید ...آقا اُمید

حس میکردم تازه به مرحله ای رسیده که ممکنه حس کنه همه چیز الکی بوده و قراره بلایی سرش بیاد. انگشت اشارم رو روی سینش کشیدم.خودش رو بد جوری تکون داد. حرفهاش به فریاد میل کرد. فریاد ناشی از درک جدید از موقعیت. آدمها وقتی اونچیزی که قرار بوده باشه ؛ نیست شروع میکنن به فریاد. برای رهایی. درست مثل من. منم زیاد توی این موقعیت قرار گرفتم.
  • تو که گفتی دوستم داری؟ من وباز کن. من و باااااز کن. کمک ..کککککمممممک

وقتی اونچیزی که باید باشه نیست اول فریاد میاد و بعد کمک. راز این رو هیچ وقت نفهمیدم. یعنی کمک با فریاد زدن میاد؟ با انگشتم محکم نوک سینش رو گرفتم. جیغ کوتاهی زد.
  • اُمید .تورو خدا ..مگه دوسم نداشتی؟ نکنه...نکنه تو امید نیستی.این و بردار از جلوی چشمم.میخوام ببینمت..

درخواستی که به هیچ وجه شدنی نیست. مینو نمیدونه تو این دنیا که من خداش هستم همه کور به دنیا میان. کوری حس گُناه رو میشوره. در حالی که نوک سینش رو بیشتر فشار میدادم. با تُن آرامی گفتم .
  • مینو جونم هنوزم عاشقتم
شُل شدن عضلاتش رو دیدم. اگر چه زبونش هنوز هم حرفم رو باور نداشت. بد ترین کار وارد شدن به بازی هست که ازش اطلاعات نداری. و من میدونم از یه موجود دربند چطوری اطلاعات بکشم.
  • مگه قرارمون این نبود؟
  • قرارمون؟ چرا. ولی ..قرار بود با هم بریم شمال..قرار بود دریارو نشونم بدی..اخه.اخه همیشه دوست داشتم بببینم این کجاست که هر هفته بعضیا میرن اونجا. قرار بود دوسم داشته باشی. خودت تعرف ازم کردی. نکردی؟ میدونم تو با بقیه فرق داری...خوب ولم کن دیگه
  • خوب مگه الان کجاییم؟ شمالیم دیگه..منم که خیلی دوسِت دارم...تو خیلی خاصی! این و از بار اول که دیدمت فهمیدم. و از بین اون همه زن و دختر عاشقت شدم...حالا مطمعنی قرار دیگه  ای نداشتیم؟
  • میدونم. بهم گفته بودی خیلی خاصم..ولی قرار بود بهم بگی چرا..حالا چرا بازم نمیکنی...خوب اخه ادم با کسی که دوسش داره ابینطوری نمیکنه که...میاد تو بغلش و نوازشش میکنه. ادم کسایی رو که میخواد دک کنه اذیت میکنه. مگه نگفتی یه خونه برام اجاره میکنی؟ نزنی زیرشاااا...والا….
  • حالا بزار از شمال بریم. کلی باهات کار دارم.
لبخندش و دیدم. ذوق کرد. با چند تا جمله. حتی نفهمید صدای من متفاوته. پس مینو عاشق شده. با عشق شکار شده. یه روش کلاسیک. بهش عشق میدم ولی سهم خودمم میگیرم. والا من بنگاه عام المنفعه باز نکردم.
  • دوسم داری؟
  • یعنی ندارم؟
  • از کجا بدونم. بازَم که نمیکنی.
لبم رو روی نوک سینش گذاشتم و نرم شروع به مکیدن کردم. تنش زیر لبم میلرزید. نمیدونم از شهوت یا از کنجکاوی که عشق چه طعمی داره؟ برای من مهم نیست مهم گرفتن حقمه با رعایت قواعد بازی. بازی که خودش و خودم داریم میسازیم. و پایانش دست خودمه.ا ز مکیدن سینه که فارق شدم از کنار تخت دوتا سگک که بیشتر شبیه تله موش بود برداشتم و هر دو نوک سینه رو توی تله قراردادم. حس درد باعث شد داد بزنه.
  • چه غلطی میکنی. دردم گرفت
در یه بازی عاشقانه هرگز تحمل درشت گویی رو نداشتم و ندارم. با دست محکم جلوی دهنش رو گرفتم.اونقدر محکم که بعد از برداشتن دستم جای سرخ دست روی صورتش حک شد. فکر میکنم متوجه اشتباه خودش شده بود.
  • اُمید جونم. ببخشید. ولی دردم اومده. میشه بازش کنی.
با دست اروم روی واژنش کشیدم. در عین حال که درد نوک سینه ازارش میداد. چهرش سرخ شد . میدونم چطور ذهن این دخترکهای بی تجربه رو پرت کنم تا وارد بازی بشن و حرف الکی نزنن. حِس شهوت مثل ادویه است. غذاهای بدمزه هم با ادویه خوشمزه میشن. این یعنی حواس مغز و پرت کن و کارت و بکن. فلسفه این اتاق و این خونه هم دقیقا همینه. یه نوع حواس پرتی. یه نوع تلف کردن زمان به سبک یه سادیستی پولدار که تو پوچی دنیا غرق شده
  • آرومتر...آرومتر...عاشقتم...اُمید
صدای نفس نفس زدنش یعنی ذهن تمرکزش به هم خورد. حالا با یه ادمی طرفم که افسارش دستمه. و قدم به قدم میکشونمش تا ارضا بشم. همینطور که واژنش و میمالوندم با دست دیگه گیره های مخصوص باز نگهداشتن واژن رو بیرون اوردم.از اون مدلها که با خارهای تیز و ریزش پوشش روی واژن رو با زخمهای بسیار ریز ولی "ذهن پر کن" ازار میده.
چیه؟ نکنه بازم احساس گناه میکنی کله پوک؟ کی بود اون شب بدادت برسه؟ اون پفیوزها احساس گناه داشتن؟ نه. همه مالت رو بردن.خودتم مچاله کردن. این کارها همش برای تعادل روحیته. برای لذت.چیزی که زندگی توی روز ازت گرفته. روز که میشه باید بخوابی. ادمها که راه میافتن فقط درد تولید میکنن. پرده ها رو بکش. پتو رو روت بنداز و بخواب.
  • اُمید جونم میسوزه….اه...اُمید ارومتر..
صدای ناله هاش تحریکم میکنه. مگه برای این اینجا نیست؟ کلی پول میدم که برام از اینها بیارن تا به جای خودارضایی از انسان لذت ببرم.نه تصاویر دَرهم و بَرهم توی ذهن. گویی که وقتی ابت میاد فرقی نمیکنه چی ابت و اورده. اونقدر تغییر میکنی و خسته میشی که فقط خوابه که میتونه ارومت کنه. اونوقت میگن دنیا پوچ نیست. پوچه و پوک. بازم بعد ارضا یه روز بعد با دیدن اولین زن و دختر بازم وسوسش میافته تو سرت و اس ام اس بازی با اون واسطه نره خر. تا برات در ازای کلی پول - که با قایم موشک بازی باید بهش برسونی- برات یه مورد جور کنه تا یه شب سر راحت بزاری روی متکا! بعدشم برای اطرافیانت ادای ادمهای روشنفکر و در بیاری و صبح تا شب خرشون کنی.
این افکار هر وقت میاد تو سرم. روحیم عوض میشه. درنده تر میشم. همینه که بدون توجه به داد های مینو, چنگ انداختم روی تنش و با زبونم گردنش رو میخورم. اونقدر مِک زدنم قوی بود که طعم شور خونابه رو از روی گردنش حس میکنم. دیگه نمیشه ادای یه عاشق و در اورد. دیگه گوشم نمیشنوه مینو چی میگه. یه تیکه نَمَد چپوندم تو دهنش تا ساکت بشه. بازی بهم خورد. حتی نمیتونم ده دقیقه رُل یه عاشق و بازی کنم. این مورد هم به هم خورد. من باختم. بازم باختم. از این تن فقط ارضا جسمی بهم میماسه. با یه سیلی محکم سعی کردم افکارم رو متوقف کنم. سرش رو به شدت تکون داد. اون هم فهمد رُل بازی کردم. باز خوبیش اینه هرگز این صحنه هارو به یاد نخواهد اورد. اون نره قولهایی که اوردنش اینجا راه اینکه چطور حافظش رو پاک کنند رو بلدن. کاش میتونستن حافظه من و پاک کنن. دستم ناخود اگاه به سمت گوش رفت و بیرحمانه فشارش داد. صدای خِس خِسش از زیر نمدی که توی دهنش بود به سختی بیرون میاومد. بازی کاملا به هم خورده بود. من حتی نتونستم به قاعده ای که خودم وضع کرده بودم پایبند باشم. از خودم بیزارم. این کُپه گوشت و مو و کمی ذهن اونقدر دست و پا چلفتی هست که حتی نمیتونه یه دختر بیست و سه ساله رو راضی کنه. دستم و از زیر گلوش برداشتم. آلتم متورم شده بود. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که کاملا لخت شدم. سیگاری روشن کردم. بین سینه های مینو تفی انداختم و مات و مبهوت خاکسترهای سیگارم رو اون جا میتکوندم.
  • هنوزم دوسم داری؟
صدایی نیومد. نفس نفس زدنهای دخترک رو میشنیدم. حسابی ترسیده بود. فکر نمی کنم حتی معنی حرفهام رو میفهمید. نمیدونم با چه وعده ای فریبش داده بودن.چطوری قبول  کرده بیافته توی دام؟ حتما دلیل قانع کننده ای داشتن. نمیخوام بازیرو بیتشر از این خراب کنم. نمیخوام بفهمه من امید نیستم. امید یه مترسک بوده تا ببرندش پیش یه گرگ درنده. امید و هزار تا شبیه امید دام هستن تا آدم از توی پرتگاه اتفتادنش لذت ببره. اگر بهش بگم من امید نیستم و برعکس ناامیدیم و قراره مثل یه سگ وحشی شکنجش کنم. احتمالا اونقدر تکون میخوره تا دستش کنده بشه. اونوقته که خون همه اتاق رو میگیره. بعد باید ارومش کنم باید بهش مسکن بزنم. کثافت کاری میشه. نه نه ...نباید بفهمه .نباید بفهمه. والا خیلی بد میشه. از کجا معلوم حافظش رو پاک میکنن. مگه مال من رو پاک کردن؟ حافظه رو فقط مرگ پاک میکنه.
  • هنوز دوسم داری؟ میشه یه گرگ و دوست داشت؟ دوستداشتن چه رنگیه؟ درد داره؟
ناخود اگاه شلاق توی کمد کنار تخت رو بیرون اوردم و شروع به زدن روی تنش کردم.درد ناشی از نوارهای چرمی شلاق وقتی به تن دخترک میخورد باعث میشد تا ده سانت به بالا برپره. پیشبینی این شرایط رو کرده بودم. به همین دلیل دستبندهای محکمی انتخاب کرده بودم که فقط درصورت کنده شدن دست ممکن بود مینو رو ازاد کنن.
بازی رو بهم زده بودم. کدوم خری باور میکنه یکی مثل من بتونه یه انسان دو پایِ دیگه رو دوست داشته باشه. هرگز امکان نداره. من برای دریدن ساخته شدم. حالا فرقی نمیکنه دریدن این دختر یا خودم یا سرنوشت. ضربه محکمی به نوک سینه های دخترک که حالا به رنگ بنفش در اومده بود زدم. خونابه ای از کنارشون جاری شد. از توی آینه روبه رویِ تَخت چشمم به ساعت افتاد . وقت کم بود. و من هنوز حتی جسمی هم ارضا نشده بودم. روی دخترک افتادم. توی گوشش مثل یک شیطان اونچیزی رو که نباید میگفتم نجواکردم. دانستن حق ماست. شاید از این طریق باور میکرد که ممکنه اُمید عاشقش شده باشه و این وسط من با پول امید رو خریدم و اون رو پیش خودم اوردم. شاید اینطوری تو حافظه ای که هیچ وقت پاک نمیشه عشق به امید باقی بمونه. حالا مینو میدونه من اُمید نیستم. و میدونه بازی در کار نیست. و میدونه من اونی نیستم که چند بار سرِ چهارراه سوارش کرد و بردش کافی شاپ.نه بخاطر اینکه دختر زیباییه .نه بخازر اینکه دلبری بلده نه! به خاطر اینکه خیلی دختر خاصی هست!  و میدونه اخرین بوسه ای که به پیشونیش خورد برای تَلف کردن وقت بوده تا داروی بیهوش اثرش رو بکنه. حالا میدونه همش نقشه بوده تا من بُکُنمش. به همین راحتی. ولی.. ولی عشق امید به هیچ کدوم از اینا ربطی نداره. فرضا همه اینها هم نقشه. ولی هیچ چیز عاشق شدن دخترک رو نمیتونه نفی کنه. هیچی. این رو توی نرم شدن عضلاتش دیدم وقتی بهش گفتم دوستت دارم. از کناره دهن دخترک جوبی از اب دهن جاریه. بعد از گفتن واقعیت توی گوشش بر خلاف انتظارم هیچ اثری از تکون خوردن درش مشاهده نمیشه. واین باعث میشه که من حتی ارضای جسمی هم نشم. چرا وقتی ادمها سرنوشتشون رو میفهمند - چه بد چه خوب- ارام میشن و پوک و پوچ؟ مگه راه فراری نیست؟ چرا این دختر تلاش نمیکنه تا فرار کنه؟ این چه وضعشه؟ پس کجاست اون مقاومت انسانی در برابر مشکلات و خطرات؟ همش مزخرفه. دخترک قبول کرده که میکنمش. و قبول کرده که من امید نیستم. پس هنوز هم امید داره تا به امید برسه. عجب اشتباهی کردم. توی دامی افتادم که خودم طراحی کردم. قربانی منم نه این دختر. از روی دخترک بلند میشم. از اتاق خارج میشم. هوای بیرون اتاق سرده. میرم توی توالت. سرم رو بالا میکنم. دستانم رو به روی التم میکشم. خودم رو درقامت یک صیاد تصور میکنم. گفتگویی درونی شروع میشه. الت متورم و متمنا . بی اونکه به پایان سناریو ذهنیم برسم خودش رو راحت میکنه. دنیا یه رنگ دیگه میشه. رنگ یاس. یه خاکستری بی معنا. و حس گناه که پشت اون لرزشهای از سر کنجکاوی و شهوت پنهان شده بود یکباره به وجودم میریزه. میشم عین گُناه. لذتی در کار نبود. انچه بود اعتراف به گناهان نکرده بود. مراسم به پایان رسید.ماموریت انجام شد. چند ساعتی ذهن درگیر شد. زمان گذشت. عمر گذشت. مرگ نزدیکتر شد.  بدون اینکه لذتی هرچند مصنوعی دشت کرده باشم. باز هم شکست خوردم. وارد اتاق که میشم دخترک هم تکون نمیخوره. ساکت و ارام منتظر اجرای سرنوشتشه. طبق توافق از کمد دیواری یک سرنگ بیرمق بر میدارم وتوش رو پر ماده خواب اور میکنم و بدون هیچ حسی به گردن دخترک تزریق میکنم و میدونم باید به بازوی دخترک تزریق کنم. و میدونم که این کار ممکنه جون دخترک رو بگیره ولی وقتی عمر برای کسی پوک و پوچ باشه. چرا باید به فکر عمر یکی دیگه باشه؟ دخترک بیهوش شده. بدون پوشاندن لباسهاش اون رو توی جعبه میازرم و از اتاق بیرون میام. یک چک پنج میلیونی داخل همون مُشمای اولی میزارم و بعد از پوشیدن لباسهام از خونه بیرون میزنم. خانه خلوت. خانه ای که همه برای گران تر شدن خریدنش. خانه ای که نصف شب میشه توی راهرو هاش حتی بد مستی کرد. صدای قدمهای پاهام دیگه برام مهم نیست. میرم تا بخوابم. تا باز بیدار بشم. و تا باز تحریک بشم و باز ..باز…

ادامه دارد





۱۳۹۵ آذر ۷, یکشنبه

سکوت بره ها (قسمت دوازدهم)

نوشته: ایول

پیدا کردن کامیلا به نظرم کار سختی میرسید مخصوصا وقتی همه چیز با دوربین طوری تحت نظر بود که هیچکس بدون سین جیم نمیتونست نفس اضافه بکشه. میدونستم که نمیتونم دوره بیوفتم تو محوطه و دنبال بخش پسرا و در نتیجه کامیلا بگردم. اگه کسی راجع به پسرا نمیدونست پس یعنی خوب قایمشون کرده بودن و کسی نبود که بخواد راهنماییم کنه. اما تو قلبم تصمیم قاطعانه گرفته بودم که هرجوری شده از اینجا برم. مرده یا زنده اش برام فرقی نمیکرد. زندگی برای من تموم شده بود. حالا دیگه فقط نفس کشیدن بود و خوابیدن زیر کس و ناکس و نقش بازی کردن. اسمشو که نمیشه زندگی گذاشت اما هر چی که بود دیگه ازش خسته شده بودم و طاقتم طاق. دیگه تحملشو نداشتم. اما برای رهایی نباید میذاشتم کسی بفهمه تو کله ام چی میگذره. حالا که قرار بود بقیه برام تصمیم بگیرن و زندگی منو داغون کنن من هم نمیذارم.
-فاطما؟ چرا سینان میگفت این کامیلاهه خطرناکه؟... به نظرت راست میگه؟
-نمیخوام بترسونمت اما... حواستو جمع کن... هیشکی به اندازۀ خود سینان خطرناک نیست...
-منظورت چیه؟
-هیچی... بیخیال... فقط خواهشا سریع خوب شو... خیلی نگرانتم... خوب؟
تو دلم پوزخندی زدم. همه اش تهدید و همه اش اخطار... سینان خطرناکه. اومیت خطرناکه. فلانی خطرناکه بهمانی خطرناکه. پس تو این خراب شده کی خطرناک نیست؟ منی که مثلا بی آزارم هم انگار سرم درد میکنه واسه دردسر. بقیه که دیگه جای خودشون دارن. دلم برای فاطما یه لحظه سوخت که نمیدونست من چه قصدی دارم. برگشتم و پشتمو کردم به فاطما و تو بغل گرمش آروم گرفتم. نمیدونم فاطما کی بود یا چی داشت اما بازوهای مهربونش که دورم حلقه شده بود مثل مسکن آرومم میکرد. اونقدر آروم که تا حدی افکار خودکشیم آروم گرفت... نمیدونم کی خوابم برده بود که با لمس دستی که نشست رو کمر شلوارم وحشتزده از خواب پریدم. دکتر بود بازم. تو خواب عمیق, جدا شدن فاطما از خودم و بلند شدنش رو نفهمیده بودم.
-چیکار میکنی؟
اما فاطما بود که جوابمو داد:
-بذار کارشو بکنه... الان تموم میشه...
-نمیخوام بهم دست بزنی حیوون! گفتم که خودم میگم!!!!! ولم کن!!!!
همونطور که با هم گلاویز بودیم با باز شدن در هر جفتمون یه لحظه متوقف شدیم. اومیت بود. سابقه نداشت اینموقع شب بیاد اینجا. تیپ همیشگیشو زده بود و وارد نشده عطرش مشاممو پر کرد. عطری که از ترسم چندین روز بود بوش نکرده بودم.
-این وحشی بازیها واسه چیه دختر؟ چرا نمیذاری مثل آدم کارشو بکنه؟
خودمو از تو دستای دکتر بیحال بیرون کشیدم و کمی اونورتر خودمو رو تخت مچاله کردم. سرمای بدنم به شدت اذیتم میکرد. همونطور که سعی مذبوحانه میکردم که جاهای مختلف بدنم رو ها کنم, به اومیت خیره مونده بودم. تو نگاهش یه جور دقت و ذکاوت...یا بهتر بگم عدم اعتماد بود که تا حالا ندیده بودم. قبلا وقتی نگاهم میکرد شیطنت میدیدم چاشنی محبت و عشق اما الان... نگاهش به شدت موشکافانه بود و انگار یه جورایی بو برده بود تو سرم چی میگذره. مطمئنا حالا شیش دنگ حواسش جمع شده بود که من مترصد فرصتم که کار دستشون بدم:
-شما برین... من حواسم هست بهش... اگه چیزی شد بهت خبر میدم...
-فقط مثل اوندفعه نکنی... که خوابت ببره... خودت اونوقت جواب سینانو میدی...
تمسخر صدای دکتر طوری معلوم بود که حتی من هم فهمیدمش. کمی دلم برای اومیت سوخت که بی تقصیر اینطوری متلک میشنوه. اما حسم فقط یه لحظه بود. هر کی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه. تو این خراب شده باید فکر اینجور چیزاشم باشه. با اشارۀ سر اومیت که یه لبخند محو و معنی دار همراهش بود, دکتر و فاطما اتاق رو ترک کردن. اومیت که درو پشت اونا بست تکیه داد به در و خیره شد به من. داشت دکمه های پیراهنشو باز میکرد. سنگینی نگاهش اونقدر بود که حس میکردم داره لهم میکنه. بیشتر از اینکه عصبانی باشه نگاهش پر از سرزنش بود و دلخوری. اومد و پشتش به من نشست رو لبۀ تختم. دستاشو گذاشت پشتش رو تخت و تکیه داد به دستاش. به پهلوم خودمو بغل کرده بودم و زانوهام جمع تو شکمم از سرمای بیش از حد میلرزیدم. از اونشب به اینور اولین بار بود که اومده بود اینجا. با اینکه اصلا حال نداشتم اما خودمو برای همه جور واکنش خشنی از طرف اومیت آماده کردم. اما نمیدونم چرا چیزی نمیگفت. مجبور شدم خودم سکوت رو بشکنم.
-خو..خوش... اومدین...
جوابش سرد و بی احساس و بی ربط بود.
-خیلی که خونریزی نداشتی این چند روزه؟
-نه... دکتر همه اش چک میکنه...
-مثل همونطوری که موقع اومدنم داشتی میذاشتی چک کنه؟
-زور میگه... ازش بدم میاد...
-از من چی؟ بدت میاد؟
هر جفتمونم خوب جواب این سؤال رو میدونستیم. یا اگه بهتر بخوام بگم دیگه نمیدونستیم.
-تو.. فرق میکنی...نمیدونم...برای چی...
برگشت طرف من و نگاهم کرد. چقدر نیمرخ صورتش قشنگ بود. هر چند ازش دلخور بودم احساس ضد و نقیضی داشتم. چقدر دلم میخواست الان زبری ته ریششو رو پوستم حس کنم. اما خیلی هم خسته بودم و دلگیر. هر چند حرفهای پینار واقعیت درستی بود که نمیشد نادیده اش گرفت. اومیت از من خیلی بزرگتر بود. از اون گذشته خودش بیرون از اینجا خانواده داشت. بعدشم... اما نمیدونم چرا دلم میخواست اومیت عکس العمل متفاوت تری نسبت به بچه امون از خودش نشون میداد. چه میدونم؟ فقط میدونم که یه چیزی مثل قبل نبود دیگه. حالا چی دیگه نمیدونم. الان اومیت یه زانوشو گذاشته بود رو تخت و صورتش تمام رخ به طرف من بود. با اینکه جمله اش سوال نبود اما نمیدونم چرا حس کردم منتظر جوابه:
-حدس میزنم اونقدر ازم بدت میاد که بیدارم نکردی...
-من... مسئله... یعنی... نمیخواستم... آخه... پینار میگفت... یعنی اگه...
-حرفتو راحت بزن...
-پینار میگفت اگه شما و سینان هم هر روز قرار بود زیر کسایی که دوستشون ندارین... انتظار داشتی چیکار کنم؟
از اینکه فرصت به این خوبی از دستم رفته بود و من هنوزم اینجا گرفتار مونده بودم دلم خیلی گرفت و اشکم بی اختیار دوباره سرازیر شد. بدتر از همه اینکه نمیدونم چرا از اومیت خجالت میکشیدم. احساس نزدیکی و صمیمیتی که بینمون بود یا حداقل من احساس میکردم دیگه سر جاش نبود. دلم میخواست بغلم کنه و بهم دل داری بده. اما انگار دل کنده بودم. از اون. از این به قول معروف زندگی. از... از دیدن دوبارۀ عزیزام. دیگه چه فرقی میکرد؟ یه دفعه یاد مارال و خواهرش افتادم. راهی به جز مردن انگار نداشتم.
-من... نمیخوام همۀ عمرم اینجا جندگی کنم... میخوام... یعنی... فقط میخواستم برم...
-این دنیا کلا یه جنده خونه اس اگه از من بپرسی... همگیمون مجبوریم به موقعش برای کسایی که دوست نداریم شل کنیم... من و سینان هم مثل تو... فقط مال ما رو زندگیه که کونمون گذاشته و نمیتونیم اعتراض کنیم... کلمۀ سیف هم که نه داره... نه حالیش میشه بی پدر...
-پینار میگف...
-این توله سگ هم انگار زبونش بیش از حد درازه... چقدر زر زده جنده... اصلا واسه چی اومده بود اینجا من نمیفهمم؟
رو پینار غیرتی بودم. علیرغم بیحالی تو جام نیم خیز شدم:
-اون جنده نیس! جنده خودتی... و ... اون سینان...
اومیت زد زیر خنده. بلند شد و پتو ها رو آورد و کشید روی من. صداشو از زیر لحاف و خفه میشنیدم.
-بخورم اون دهنتو شکرپاره... کارت فقط یه خوبی داشت... اینکه فهمیدم هنوز آمادۀ از دست دادنت نیستم... خدا لعنتت کنه...
-من برای هیشکی مهم نیستم... مخصوصا تو...
-احمق جون! چند شبه نمیتونم بخوابم... همه اش فکر میکنم اگه سینان دیرتر رسیده بود و تو رفته بودی توی شوک... یا اگه خدای نکرده... نمیدونم... فقط بدون! اگه یه بار دیگه اینکارو بکنی... با من طرفی...
-کاری نمیتونی بکنی...
-تو اگه جرات داری امتحان کن... اما بهت قول میدم... دفعۀ دیگه چه موفق بشی چه نشی... چه زنده باشی چه مرده... اسم خواهرت فهیمه بود؟ زنده زنده خودم پوستشو میکنم...
پس من اینجا یا یه دوست لازم داشتم یا یه معجزه. هر جفتشونم دور از دسترس به نظر میرسیدن. از فکر پوست کنده شدن فهیمه لرز به تنم افتاده بود. میدونستم که اگه اومیت وعده اشو بده حتما انجامش هم میده. سر بریدۀ دخره هنوزم جلوی چشمم تلو تلو میخورد. حالا دیگه نمیدونستم از حرف  اومیت بود یا از کم خونی خودم که به شدت میلرزیدم... طوریکه حتی گرمی تن اومیت هم نتونست بندش بیاره... پس حداقل باید تا وقتی اونا اینجا بودن کج دار و مریز سر میکردم. شایدم خدا خواست و معجزه ای شد. نمیدونستم این معجزۀ شوم خیلی نزدیکتر از اونه که فکرشو میکردم...
..................................................................................................................

چندین روزه که آنفولانزای به قول معروف خوکیم, برطرف شده اما من رسما عوض شدم. اگه فکر میکردم تو این چند ماه زندگی تو این جنده خونه اخلاق و رفتارم عوض شده حالا خیلی عجیب تر شدم و... هنوزم خیلی ضعیفم. این چند روزه هنوز پینار رو ندیده بودم و فقط دعا میکردم که سینان خیلی بهش سخت نگرفته باشه. البته خود سینانم ندیده بودم. اونقدر ضعف داشتم که نتونسته بودم شروع به کار بکنم. وقت و بی وقت چشمام سیاهی میرفت و پاهام میلرزید. خونریزی لعنتی بالاخره دست از سرم برداشته بود. اما اثراتش اونطوری که دکتر از طریق اومیت به گوشم رسونده بود قرار نبود دست از سرم برداره. سرمای شدید دست و پاهام و لرزش دائمی که تو دستام نشسته بود. لرزه های دستم که بهشون عادت هم نکرده بودم گاهی شدیدتر هم میشد و باعث میشد بشقاب یا هر چی که تو دستم گرفته بودم بیوفته و بشکنه. مجبور بودم همه چیزو محکم تر نگه دارم که اون هم باعث میشد عضله های بازوهام منقبض بشه که لرزش دستامو بدتر میکرد. گاهی خجالت میکشیدم موقع ناهار برم پیش دخترا. همگی متوجه لرزش دستام شده بودن و این منو عصبی ترم میکرد و تا حدودی دستپاچه. اون لحظه ها تا بخوام قاشقو ببرم تا دهنم , نصف بیشتر غذام ریخته بود تو بشقاب و من لحظۀ آخر دقیقا قبل از اینکه اشکام جاری بشه از جمعشون فرار میکردم. دستش درد نکنه بازم فاطما می اومد و بشقاب غذا رو برام می آورد تو اتاقم که اونجا بخورم. تنم مثل قبل سرد نبود اما به گرمای سابق هم نبود و قرار هم نبود بشه. دوران نقاهتم رو میگذروندم. تو آینه که نگاه میکردم زیر چشمام گود افتاده و سیاه شده بود و رنگم به شدت پریده. هر کی منو نمیشناخت هم با دیدنم میفهمید یه مرگمه یا یه اتفاقی برام افتاده. زندگی علیرغم میل من هنوز هم در جریان بود و مشتریها می اومدن و میرفتن. با اینکه قرار شده بود تا کاملا سرحال نشدم کار نکنم.

امشب , تنها پشت یکی از میزهای غذاخوری تو کانتین نشسته و مشغول غذا خوردن بودم. یه کم لازانیا گذاشته بودم جلوم و داشتم میخوردم. یکی دیگه از تغییرات اساسی که این اواخر کرده بودم هم اشتهای بیش از حد بود. شده بودم سوراخ بی ته. هر چی میریختم تو حلقم نیم ساعت بعدش دوباره گرسنه ام بود. به جز موقع ناهار که غذا زهر مارم میشد بقیۀ اوقات سرمو میزدی تهمو میزدی تو کانتین پلاس بودم. اما هر چی بیشتر میخوردم کمتر جون میگرفتم. فکم داشت می افتاد از بس کار میکرد بدبخت. الان هم  به امید اینکه این شکم وامونده بلکه سیر بشه نشسته بودم اینجا تو کانتین. فاطما تازه رفته بود. اومده بود که بگه که همون پسرهمیشگیه بازم اومده بوده و دنبال من میگشته... و طبق معمول با عذر دوران نقاهت ردش کرده بودن. اما انگار پسره قصد نداشت دست از سرم برداره و مدام می اومد اینجا. بیست و هفت هشت سالش بود. یه پسر به قول فاطما بیبی فیس. چشم و ابرو مشکی بود و تا حدودی دوستداشتنی. موهای حالت دارش که خیس از عرق میریخت رو پیشونیش خیلی جذابترش میکرد. اسمش یادم نمونده بود اما صورتش از یادم نمیرفت نمیدونم چرا. این چند روزه هم که مدام سر میزد اما از طریق فاطما خبر داشتم که همه اش از من میپرسه و بدون خوابیدن با کسی دست خالی برمیگرده...داشتم بهش فکر میکردم. از اونایی بود که سرشو میزدی تهشو میزدی اینجا بود. هربار هم با یه اسم می اومد. شاید برای همون بود که نمیتونستم اسمشو یادم بیارم. یه بار علی. یه بار هاکان. یه بار... خلاصه اسم نمونده بود انتخاب نکرده باشه. عادتهای عجیب و غریبی هم داشت و به نظر من تهوع برانگیز. از لیس زدن کفش و کف پا گرفته تا زیر بغل. گاهی وسط کار حالت تهوع بهم دست میداد اما چاره ای نداشتم مخصوصا وقتی میخواست بعد از لیسیدن زیر بغلم منو فرنچ ببوسه و... 

یه لحظه حالم از لازانیای جلوی روم به هم خورد اما گرسنه تر از اون بودم که اهمیتی بدم. رفتم و لازانیا رو ریختم تو آشغالدونی و به جاش یه کیک شکلاتی گنده برداشتم و یه لیوان شیر هم ریختم. برگشتم سر جام. مشغول خوردن بودم که در کانتین باز شد و دکتر اومد تو. یه نیم نگاه سریع به من انداخت و بدون گفتن حرفی رفت سر یخچال.  به نظرم لاغرتر شده بود و خیلی هم بهش می اومد. همونطوری که میخوردم حواسم بهش بود. پشتش به من بود و داشت برای خودش با نون باگت ساندویچ درست میکرد. کارش که تموم شد اومد و نشست روبروی من و پشت همون میزی که من نشسته بودم. تعجب کرده بودم. ما که با هم حتی حرف نمیزدیم. چه دلیلی داره که بخواد بیاد و نزدیک من خودشم روبروی من بشینه؟ اعصابم این اواخر به شدت خط خطی بود و مثل یه بشکه باروت فتیله کوتاه , منتظر یه جرقه. نمیدونم از گرسنگیم بود یا از هنوز زنده بودنم.
-خوبی؟ بهتری؟
براق شدم تو صورتش و خیره شدم تو چشماش. ابروهاشو داد بالا و با تمسخر نیششو باز کرد برام.
-اونجوری چشماتو از حدقه در نیار... خدای نکرده از کاسه اش در میاد میوفته روی میز یا تو غذای من...
-ها ها ها... خندیدم... پاشو یه جای دیگه بشین... دارم غذا میخورم...
-لابد من دارم میرینم؟
با حرص لبهامو ورچیدم و خواستم بلند بشم و جامو عوض کنم که مچ دستمو گرفت و محکم کشید. محکم خوردم سر جام رو صندلیم. هر چی نفرت تو دنیا بود جمع کردم تو نگاهم.
-چی میخوای؟
-میخوام مثل دو تا آدم متمدن و امروزی بشینیم با هم یه چیزی بخو...
- فعلا به اندازۀ کافی امروزی نیستی...هر وقت تو هم مثل من به کون دادن افتادی و زیر کسایی که نمیخوای خوابیدی با هم حرف میزنیم...

نگاهش تغییر خاصی نکرد اما یه لبخند محو نشست رو لباش. همونطور که بهم نگاه میکرد یه تیکه از ساندویچش کند و گذاشت دهنش و دست به سینه مشغول جویدن شد. اینهمه نمیخوام بگم شجاعت , اما وقاحت از کجا می اومد نمیدونستم. از اون فرشتۀ چند ماه پیش تا فرشتۀ امروز به اندازۀ دنیا فاصله بود. قبلنا اصلا جلوی جمع صدام در نمی اومد اما حالا حتی از اینکه از سکس حرف میزدم اونم با یه مرد غریبه خجالت نمیکشیدم. یعنی یه آدم چه بلایی سرش میاد که یه دفعه قبح همه چیز براش میریزه؟ مگه تربیت چندین و چند سالۀ ما آدمها چقدر سطحی و ضعیفه که فقط چند ماه لازمه تا بشکنه و از بین بره؟ شاید چون امیدی نیست... و ندارم... یادمه فحش دادن تو خونۀ ما قدغن بود. عادل که بچه بود و نمیفهمید این چیزارو اما من و فهیمه هم که دعوامون میشد جرات نداشتیم حرف رکیک به هم بزنیم چون اونموقع مامان طرف حسابمون بود. بابا هم اونموقع پشت مامان در میومد. از ترس اون جرات نداشتیم... اما الان چی؟ مگه سینان نیست؟ مگه اومیت نیست؟ علیرغم اینهمه ترس و نا امنی که اینجا حس میکنم چطور جرات دارم به یه مرد بزرگتر از خودم حرف رکیک بزنم؟ خودشم در این حد؟ تازه آخر سر هم که خودحساب میشم جالبه که به تخمم هم نیست...
-چرا نمیخوری پس؟
-اشتهام کر شده...
-منظورت کور شده؟
-به تو چه؟ فضولی؟ اصلا نمیخوام بخورم... کثافت گه!!
چشماش پر از پوزخندی بود که باعث میشد بخوام ناخونهای فرنچ کرده امو بکنم تو چشماش و از کاسه درشون بیارم.
-چی میخوای بگی؟ زر بزن کار دارم میخوام برم...
-از کی تا حالا دادن کار شده؟ جندگی هم رفت جزو مشاغل به سلامتی؟ چه خود بزرگ بین!
پیش دستی کیک رو برداشتم و قبل از اینکه بتونه جا خالی بده با کیک و چنگال کوبیدم تو سینه اش. بلوزش کثیف شده بود اما جوری که کف دستشو گذاشته بود رو قفسۀ سینه اش معلوم بود دردش گرفته. بعدشم نوبت لیوان شیر بود که پرت کردم طرفش. دستاشو حایل کرد بین لیوان و صورتش. خودشم آخرین لحظه. لیوان افتاد و شکست. نگاهش ناباورانه بود و متعجب. نمیدونم از چی اینطور تعجب کرده بود. همونطور نشسته یه کم صندلیشو عقب داد و از میز فاصله گرفت. یقۀ پیراهنشو باز کرد و به رد کبودی روی سینه اش خیره شد.
-چیه؟ بهت گفتن بالا چشمت ابروئه؟ یا نکنه جدیدا وزیر امور خارجۀ ترکیه شدی من خبر ندارم؟ هیم؟
-خی!...لی!... کس!... کشی!!!!! میدونستی؟!!!!!!!!!

نفسهام سنگین شده بود و مثل ببر زخم خورده خون جلوی چشمامو گرفته بود. ای کاش طوری زده بودم که دنده هاش میشکست و بشقاب از توش رد میشد. ای کاش زورم بیشتر بود. نشستم سر جام و خیره شدم به لرزش دستای لعنتیم. هیچ کنترلی روی دستام نداشتم. تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که دستامو مشت کنم و بذارمشون زیر بغلام و لرزیدنشونو از خودم قایم کنم. تا شاید برای چند لحظه یادم بره که نه خانواده ای برام مونده نه سلامتی... متاسفانه تا اومدم برای خودم دلم بسوزه همۀ این افکار با اولین قار و قور شکمم از سرم رفت بیرون. گرسنه بودم. سرمو انداختم پائین و درمونده خیره شدم به جای خالی بشقابم و کیک توش. قار و قور شکمم هم موسیقی متن شده بود تو این تئاتر احمقانه. نگاهم آروم آروم رفت روی ساندویچ دکتر. همونطور که خیره به ساندویچ مونده بودم متوجه شدم که از جاش بلند شد و رفت. حتما رفته بود که با کلینکس خودشو تمیز کنه. منتظر بودم لرزش دستام یه کم بهتر بشه تا پاشم و یه چیزی برای خودم بیارم. هر چند این مهمون ناخوشایند و ناخونده خیلی وقت نبود که مهمون من شده بود اما میدونستم با استرس و عصبانیت بدتر میشه.
-چی میخوای برات بیارم؟
برگشتم طرفش. بشقاب به دست کنار یخچال شیشه ای منتظر جواب من ایستاده بود و منتظر جوابم بود انگار. گرسنگی دعوا و سرسنگینی سرش نمیشد انگار.
-کیک... با شیر...
با یه تیکۀ بزرگ کیک خامه ای و شیر برگشت و گذاشتشون جلوی من. نگاهش کردم. نشست و با دقت مشغول برداشتن تیکه خرده های کیک از روی ساندویچش شد.
-چرا نمیخوری پس؟ شکمت که میگه گرسنه ای... پس بخور...
-خوشم نمیاد موقع غذا خوردن بهم نگاه کنی...
-واسه دستات میگی؟ نگران نباش... طبیعیه...
زدم زیر گریه.
-طبیعی؟! این طبیعیه؟ اینکه من تو ۱۵ سالگی پیش خانواده ام نباشم طبیعیه؟ اینکه تو یه جنده خونه کار میکنم طبیعیه؟ اینکه تو ۱۵ سالگی حامله شدم طبیعیه؟  اینکه یه بچه انداختم طبیعیه؟ اینکه دلم میخواد بمیرم طبیعیه؟... اینکه از شدت خونریزی نزدیک بود بمیرم طبیعیه؟... اینکه... حالا هم که اینطوری میلرزم... شما خودتو نگران امثال من نکن... همه چیمون طبیعیه خدا رو شکر...
-شایدم حق با تو باشه... نمیدونم... منظورم از طبیعی... اصلا ولش کن... غذاتو بخور...
-گفتم که...
در نهایت ناباوری دیدم که خودش یه تیکه از کیکمو با قاشق کند و گرفت جلوی دهنم. سرمو جلو بردم و دهنمو باز کردم. گریه ام شدیدتر شده بود. این چند ماه اخیر زندگیم, مزۀ غذا و بغض و فین دیگه با هم تلفیق شده بود. یکی بدون اون یکی تصورش امکان پذیر نبود دیگه. حسرت جویدن یه لقمه غذای بدون بغض و آب دماغم... با حسرت نگاهی به دست محکم و بی لرزۀ دکتر انداختم.
-فکر کن من اینجا نیستم... اگه خودت بخوری جایزه داری...
-خودم؟ جایزه؟
سرشو به علامت تایید تکون داد و دستمو از زیر بغلم کشید بیرون و قاشقو داد دستم.
-بهت قول میدم پشیمون نشی... بخور دیگه... اونجوری هم نگام نکن...
با دستای لرزون که حالا لرزششون بیشتر هم شده بود قاشق قاشق کیکو زهرمار کردم و لیوان شیر رو هم سر کشیدم. میدونستم فقط برای گول زدنم اینو گفته. چه جایزه ای؟ اما به زور هم که شده تمومش کردم. به شدت گرسنه بودم اما لرزش دستام باعث میشد هر تیکۀ کیک یکی دو باری از تو قاشق بیوفته و موهای کمرمو از انزجار سیخ کنه. وقتی تموم شدم خواستم خودم برم و بشقابمو تمیز کنم اما نذاشت. بعد هم لیوان شکسته رو از روی زمین جمعش کرد.
-تو بشین... من میبرم...
وقتی کارش تموم شد اومد و دستمو گرفت و با خودش برد بیرون.
-خیلی سردی ها... خوب شد این فکر به سرم زد... بیا... میدونم خوشت میاد... بیا...
همونطوریکه منو میکشید دنبالش با تعجب از پشت سرش نگاهش میکردم. فکر نمیکردم جواب بشقابی که پرت کرده بودم اینقدر آرامش باشه... شایدم میخواست یه جوری منو ببره یه جایی و یه بلایی سرم بیاره... یه جایی که دوربینی چیزی نباشه. رفتیم تو مطبش. مستقیم رفتیم سمت دستشوئی. تا حالا اینجا دستشویی نرفته بودم. یه اتاق مستطیل شکل بود با کاشیهای سفید و بینهایت تمیز. نمیفهمیدم منظورش چیه. یه چند لحظه ای طول کشید تا بتونم ببینم اینجا از طریق یه در شیشه ای به جای دیگه ای متصل میشه. کلید انداخت و در رو باز کرد و منو دنبال خودش کشید داخل. وارد یه محوطۀ مربع شکل و نسبتا بزرگ مثل رختکن شدیم ایندفعه. ولم کرد.
-لباساتو دربیار... برو اونجا...
به در دیگه ای اشاره کرد.
-برای چی لباسامو...
-برو... سونای خشکه مخصوص خودمه... برای کمردردم معجزه میکنه... بذار ببینیم واسه سرما و لرزش تو چیکار میکنه؟
-سونا دیگه چیه؟
-برو تو میفهمی...

فقط لباسای زیرم تنم موند. همینکه رفتم داخل یه موج هوای گرم نه تنها انگار تنمو در بر گرفت بلکه نفوذ کرد به تمام وجودم. تو این چند روز اولین بار بود که تنم به معنای کلمه گرم میشد. دو طبقه پلۀ بلند از چوب زرد و دراز بود که وقتی نشستم روشون پوستم یه کم سوخت. چون خیلی گرم بودن اما اصلا مهم نبود. خدایا شکرت! گرما عجب موهبتی بوده و من نمیدونستم. خیلی طول نکشید که در باز شد و دکتر در حالیکه یه مایوی مشکی پوشیده بود وارد شد. تو دستش هم چند تا حوله بود. یه رد دراز روی استخوان قفسۀ سینه اش کبود شده بود.
-فوه! گرمه... بیا اینا رو بذار زیرت... کونت رد رد نشه...
-برای چی منو آوردی اینجا...
-بده؟
-نه!... خوبه... یعنی... آخه... مرسی...

حوله ها زیرم نرم تر بود و حس خوبی میداد بهم. زانوهامو کشیدم تو بغلم و به عرقی که چیکه چیکه از سر و رو و نوک دماغم میریخت روی زانوهام خیره شدم. اونقدر خوشحال بودم که گریه ام بند اومده بود. حالا از زدنش احساس عذاب وجدان میکردم. هرچند نمیدونستم چرا.
-معذرت میخوام که...
-فعلا خفه شو حالشو ببر... بعدا میگی...

آرنجاشو تکیه داد رو پلۀ پشت سریش و با آهی از سر لذت سرشو تکیه داد عقب و چشماشو بست. تو نور زرد رنگ اتاق بهش نگاه میکردم. داشت شر و شر عرق میریخت و تن و بدن سفید و ورزیده اش برق میزد. یه کم بالاتر از آرنجاش رد آفتاب سوختگی کاملا مشخص بود. بدن عضلانی و قشنگی داشت اما نمیدونم چرا نا خودآگاه به بدن اومیت فکر میکردم.
-اینجا مال توئه؟
بدون اینکه حالتش تغییری بکنه جواب داد:
-نه... اینجا مال اینجاس... منظورتو نمیفهمم...
-تو خونه زندگی نداری خودت؟ آخه همه اش اینجایی...
-گفتم که... زن و بچه ند...
-پدری مادری چیزی یعنی...
-باهاشون ارتباط ندارم...
-تو رم دزدیدنت؟
تو همون حالت با صدای بلند زد زیر خنده.
-نه... من خودم ترفیع گرفتم...
-اون چیه؟ مریضیه؟
خنده اش بند اومد:
-نه... یه جور تموم شدن از مریضی بود برای من...
گیج شده بودم. از حرفهاش چیزی نمیفهمیدم. خیلی سخت حرف میزد.
-مریض بودی؟
-نه... نمیدونم... شاید... نمیدونم... قبلا تو یه منطقۀ جنگی دکتر بودم... اووووف... گرمه... تو نمیخوای بری یه چند دقیقه بیرون؟
-من خیلی خوبم... میشه بمونم؟
چیزی نگفت و رفت بیرون. اینجا چقدر عالی و گرم بود؟ گرما رخوت دلپذیری تو جونم ریخته بود و باعث میشد پلکهام گاهی بیوفته رو هم. یه ده دقیقه ای طول کشید تا برگرده. عرقش انگار خشک شده بود. با تعجب ابروهاشو داد بالا.
-از گرما خسته نشدی؟
-بعد از چند روز اولین باره که... گرماش خیلی خوبه... میشه بیشتر بمونم؟ میترسم برم بیرون...
-مشکلی نیست... اگه طاقتشو داری بمون... اما من مثل تو طاقتم بالا نیست...
-آقای دکتر؟
لحن صداش بیش از حد متعجب بود. احتمالا از اینکه آقا صداش کرده بودم. خودم هم کم متعجب نبودم.
-اسم شما چیه؟
-آم... کنان... چطور؟
-کنان بی... گفتی تو منطقۀ جنگی دکتر بودی؟
-باور کن... دلت نمیخواد بدونی... جالب نیست...
-منظورت شهید شدن آدمهاس؟
-نه... اونجوری دکتر نبودم... یه جنده خونه بود اونجا... اونجا دکتر بودم... یا اگه بهتر بخوام بگم جواز کفن و دفن جنده ها رو صادر میکردم...
-امکان نداره! جبهه یه جای مقدسیه... اونها با جونشون بازی میکنن...
-خیلیهاشون طاقت این بازی رو ندارن... از دست دادن همرزمهاشون... ترس و استرس و چه و چه... روانیشون میکنه... بعضیهاشون یه جایی رو نیاز دارن که خودشون و خشمشونو خالی کنن... و کی بهتر از اسرای جنگی؟ نه دستشون به جایی بنده نه چیزی... نه کسی براش مهمه...
-آخه زنها که جبهه نمیرن... چه جوری اسیر میشن؟
-از مناطق و شهرهای مرزی که تو جنگن... به اسم تخلیۀ مناطق جنگی مردمو میکشونن و خدا میدونه کجاها میبرنشون... چه میدونم... کمپ زنها از مردها جداس... بهانه کم نیست...
-دلت برای پدر و مادرت تنگ نمیشه؟ چرا نمیتونی بری پیششون پس؟
-اگه بخوای حساب کنی من هم تا حدودی فراریم... برای همون...
گیج شده بودم. احتمالا از نگاهم فهمید.

-گاهی دلم خیلی براشون تنگ میشه اما میدونم که نمیشه برم ببینمشون... گندی که زدم... آخه اونجا تو اون خراب شده یه دختره...یعنی یه زنه بود... افغانی بود فکر کنم... تا حالا زن به این خوشگلی ندیدم... حیف... دیوانه شده بود... اونجور که میگفتن یه پسر سه ساله داشته که... انگار اینا تو خونه قایم شده بودن که سربازا اومده بودن. بچه هه ترسیده بوده و میخواسته جیغ بزنه... زنه هم ترسیده بوده و دستش جلوی دهن بچه که مثلا صداش در نیاد... سربازا که اینارو پیدا میکنن بچۀ بدبخت کبود و خفه شده بوده... خلاصه این زنه رو آوردن پیش ما... تمام مدت جیغ میزد مراد... فکر کنم اسم بچه اش بود... خودشو چنگ مینداخت... وشگون میگرفت... میزد... به من گفته بودن یه آرامبخش بهش بزنم که بتونن بکننش... اینو فرماندۀ اون قسمت که فامیل یکی از کله گنده ها بود دستور داده بود به من... نمیدونم چرا سرپیچی کردم اما کردم... از اولشم خیلی بچۀ حرف گوش کنی نبودم... مادرم میگفت این پسره سر سالم تو گور نمیبره... خلاصه. الان دیگه مسئله شیطنتهای بچگی نبود. داشتم فرمانده رو از کسی که زوم کرده بود روش محروم میکردم. هم میترسیدم سرپیچی کنم هم هر کاری کردم دلم نیومد زن بدبخت اینطوری عذاب بکشه... یادمه مادرم که گاهی خیلی به ما پسرا سخت میگرفت بعدش پشیمون میشد و گاهی حتی معذرت میخواست یا یه جوری ازمون دلجویی میکرد. نمیتونستم تصور کنم یه مادر از کشتن بچه اش اونم به این شکل چه احساسی میتونه داشته باشه... آرامبخشو که بهش زدم و آروم که شد دور از چشم پرستاره یه دونه هم آدرنالین زدم تو قلبش... خیلی طول نکشید مرد... اما... یه پرستاره آمپول آدرنالینو تو آشغالدونی اتاقم پیدا کرده بود و یه راست رفته بود پیش سر پرستارشون...

۱۳۹۵ آبان ۲۱, جمعه

سکوت بره ها (قسمت یازدهم)

نوشته: ایول

برای اولین بار آزادم.
دارم پرواز میکنم.
یکی پرم میده.
دارم می... می... رم...

اتاقم تاریک بود. گوشۀ دیوار نشسته بودم و زانوهامو گرفته بودم تو بغلم. دلم خیلی گرفته بود و داشتم گریه میکردم. نمیترسیدم. بیشتر ناراحت بودم که چرا نمردم. کارم خیلی وقت بود که از ترس گذشته بود. ترس مال وقتیه که تو چاره ای داشته باشی تا شاید آینده رو تغییر بدی اما من ندارم. چه بخوام چه نخوام مثل یه فیلم از پیش تعیین شده همه چیز قراره سر جای خودش اتفاق بیوفته. پس شجاع باش و با شجاعت پیشنوشته های سرنوشتتو تحمل کن... مثل من... مثل یه هیچ...
حداقل خوبیه از اینجا به بعد داستان زندگیم اینه که میدونم نه کسی رو دوست دارم نه کسی دوستم داره. میدونم که انتظار هیچگونه خوبی یا محبتی رو از هیچکسی نمیتونم داشته باشم... مخصوصا با کاری که کردم. الان صد در صد هم اومیت هم سینان به خونم تشنه ان. هرچند دیگه چیز زیادیش نمونده. امیدم فقط به اومیت بود که اونم آب پاکی رو ریخت رو دستم و خودش مجبورم کرد بچه رو بندازم. دیگه چه دلیلی داشتم برای زنده موندن؟ یادم نمیره چه جوری خودش نگهم داشت تا... فاطما برام تعریف کرد که سه شب پیش بعد از اینکه خونریزیم شروع شد انگار بیهوش شده بودم. از شانس بدم همون موقع سینان اومده بود که به من یه سر بزنه که دیده بود اومیت خوابه و من رنگم پریده اس. اون بود که منو رسونده بود پیش دکتر. من هیچ چی نفهمیده بودم. به زور زنده نگهم داشته بودن. اونطوری که دکتر میگفت خون خیلی زیادی از دست داده بودم و مراقبت زیادی لازم داشتم. دکتر روزی دو سه بار بهم سر میزد. فاطما هم هر یک ساعت یا دو ساعت برام غذا می آورد و به زور میریخت تو حلقم که مثلا تقویتم کنه... شبها هم پیشم می موند اما امشب حال خودشم زیاد خوب نبود و وقتی بهش قول دادم که کار احمقانه ای نکنم رفت که یه چند ساعتی بخوابه و استراحت کنه...
اوضاع الانم هم مثل موقع پریود بود. خونریزیم شدید نبود اما به نسبت معمول کمابیش خونریزی بیشتری داشتم و باید نواربهداشتی استفاده میکردم و این تحقیر لعنتی رو تحمل... دکتر بهم گفته بود که اگه خونریزیم شدیدتر از این شد باید بهش بگم اما چون احتمال میداد من چه نقشه ای دارم خودش زود به زود می اومد پیشم که اوضاع و احوالم دستش باشه. این دو سه روزه روپوش سفیدشو تنش نمیکرد. بدون روپوشش اصلا بهش عادت نداشتم و نمیتونستم وجودشو تحمل کنم. منو یاد مشتریهام مینداخت و حرصمو بیشتر در میآورد. مخصوصا وقتی کارشو زورکی پیش میبرد گاهی میزدمش که اون هم کارمو بی جواب نمیذاشت. هر وقت هم می اومد شرت و نواربهداشتیمو خودش چک میکرد. هر چی میگفتم ولم کنه انگار ایندفعه اون بود که نمیخواست حرف بزنه. کارشو میکرد و میرفت. گاهی هم فحشش میدادم اما انگار نمیشنید. با اینکه هوای اتاقم گرم بود برام یه بخاری گذاشته بود که اتاق گرم تر بشه. الان هم تازه رفته بود و من خودمو پیچیده بودم تو دو تا پتو و جونم اصلا گرم نمیشد. نمیدونستم نصفه شبه یا صبحه یا کی. لرز افتاده بود تو تمام بدنم و داشتم از سرما یخ میزدم. خوشبختانه یا بدبختانه هنوز اومیت و سینان دیدنم نیومده بودن. خوشبختانه اش برای این بود که شاید نفهمیده باشن که من عمدا بهشون نگفته بودم و بدبختانه اش برای اینکه هنوز نمیدونستم چه تصمیمی قراره بگیرن یا اینکه اصلا چیزی فهمیدن یا نه. با باز شدن در اتاقم ریدم تو شلوارم. نمیدونستم کیه. تو اون چند لحظه که پینار بیاد تو نزدیک بود قبض روح بشم. موهاشو بر خلاف صبح ها که باز میذاشت حالا دم اسبی کرده بود.
-ا؟ چرا تو تاریکی نشستی؟ اصلا ندیدمت...
چیزی نگفتم.
-خوبی گلم؟
-مرسی...
پینار تو دستش یه کاسه گرفته بود که تو روشنایی بخار داغی رو که ازش بلند میشد میدیدم. رفت و چراغو روشن کرد و اومد سمت من. نور چراغ چشمامو میزد. نشست کنارم و کاسه رو گرفت جلوی دماغم.
-بو کن ببین واسه ات چی آوردم... لامصب مرده رو زنده میکنه این سوپ... آ قربونت برم بگیر بخورش...
-گشنه ام نیست...
-لابد گه خوردی با جد و آبادت که گشنه ات نیست... میخوریش تا سیاهت نکردم... عنتر!
از حرف زدنش خنده ام گرفت.
-پس میتونی پتومو دورم نگهداری؟ سردمه...
-خودت نگهدار... خودم میذارم دهنت... خوب؟
نمیدونم چرا محبتش منو یاد خواهرم مینداخت. پینار اصولا فحش زیاد میداد. یه بار موقع ناهار ازش پرسیده بودم که چرا اینقدر بد دهنه اما یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و درجواب چند تا آبدارتراشو نثارم کرد. حالا هم محبتشو که منحای فحشاش میکردم یاد فهیمه می افتادم. چشمام پر از اشک شده بود و بی اختیار میریخت. هم میخندیدم هم اشکام میریخت. چهارزانو نشست جلوم و قاشقو یه کم فوت کرد.
-حتما به اون جاکشم اینجوری نگاه میکنی که دین و ایمونشو از کف داده دیگه آهو کوچولو... بدبخت حق داره خوب... وا کن دهنتو...
انصافا سوپ خوشمزه ای بود. همونجوری که گریه میکردم قاشق قاشق سوپی رو که دهنم میذاشت قاطی بغض و فین میخوردم.
-حالا فعلا کوفت کن بعدا زر میزنی... میپره تو گلوت...
-میترسم پینار خانوم...
-از چی میترسی؟
با اینکه رفتارش طوری بود که انگار میدونست من چمه اما خودم جرات نداشتم بهش بگم چه مرگمه. اومیت گفته بود با هیچکس حرف نزنم. میترسیدم چیزی به پینار بگم.
-آخه چند روزه کار نمیکنم میترسم چوب خطم مثل اوندفعه با سینان بالا بره...
یه نگاه خر خودتی به من انداخت و همونجور به دادن سوپ ادامه داد.
-ان شالله که نمی ره...
-مرسی دیگه سیر شدم...
-تا تهش میخوری... فهمیدی؟ تا تهش!... باز کن دهنتو...بلکه یه کم تقویت شدی... جون گرفتی... وا کن دهنتو میریزه رو پتوت...
دستشو گذاشت رو صورتم.
-اونجوری نگام میکنی آخه... الله اکبر! نگران نباش... بیرون چو انداختن که آنفولانزای خوکی گرفتی... واسه همینه کسی نمیاد سراغت... من اومدم چون میدونم چته نگران نباش... اون دو تا چی؟ هنوز نیومدن سراغت؟
-نه... به نظرت چیکارم می...
-مگه از کیر خودت حامله شدی که تو تقصیرکار باشی؟ من حواسم به دو تا خیک جاکششون هست... از وقتی تو اومدی جای مارال مرتیکه درآمدش و مشتریهاش دوبرابر شده... جرات نداره بهت چیزی بگه...
-میترسم آخه بازم مثل اوندفعه داغم کنه... بهم گفته بودن اگه خونریزی دارم باید بگم اما...
-واسه اونم نگران نباش چیزی نمیگن...
-از کجا میدونی؟ اگه بخوان منم مثل مارال...
-دخترۀ احمق! اینا حساب دو دو تا چهارتاس... خود دیوثشونم اگه هر روز قرار بود روزی صد دفعه کونشون بذارن, مردن رو به موندن ترجیح میدادن... حالا سینانو نمیدونم... مثل خر میمونه... معلوم نیس تو اون کله اش چی میگذره... اما اومیت عاشق تر از این حرفهاس که بخواد بذاره سینان مثل مارال تو رم... اینا از دهنت در بیاد خودم دهنتو گل میگیرم فهمیدی؟
سرمو بی حوصله تکون دادم. اون هم سکوت کرد و یه قاشق دیگه گذاشت دهنم.
-مطمئنی پینار؟
-آره جونم... نترس... تو هنوز به خوبی من این مردها رو نمیشناسی... نترس گلم...
-مطمئنی؟
-بکش بیرون دیگه بابا تو هم... اینو زهرمار کن خیالم یه کم راحت شه برم کپۀ مرگمو بذارم...
-میترسم پینار... می مونی امشب پیشم؟ میترسم نصفه شب بیان سراغم...
-باشه... نیس با من تعارف دارن... پیش من قرار نیس چیزی بهت بگن...
وقتی سوپ تقریبا تموم شد کاسۀ سوپ رو گذاشت کنار. منو بلند کرد و با خودش برد سمت تخت. پاهام جون نداشت و میلرزید. منو نشوند روی تختم. حتی اونقدر جون نداشتم که بخوام بشینم. همونجا ولو شدم روی تخت گرد. حتی سوپ هم نتونسته بود گرمم کنه. پاهامو گرفت و گذاشت بالا روی تخت. پینارانگار دلش به حالم سوخته بود. یه لباس خواب سفید بلند تنش بود که سریع در آورد و اومد زیر پتوهای من. منو بغل کرد و از پشت چسبید بهم. حتی از روی لباس پشمیم هم تنشو حس میکردم که مثل کورۀ آتیش گرم بود. تازه اونموقع بود که یک کم پشتم و کمرم گرم شد. حالتی که بغلم کرده بود انگار نشسته بود و من هم بغلش. دستاشو کرد زیر بلوزم و با کف دستاش شروع کرد به مالیدن شکمم. تماس دستاش باعث میشد گرم تر بشم.
-چقدر سردی تو طفل معصوم؟ به گاییدن که میرسه این مردا رو نمیشه از خودت جدا کنی... خاک بر سرا به همچین وقتی که میرسه معلوم نیست کدوم گوری غیبشون میزنه. اون تنشون الهی بره زیر خاک که به هیچ دردی نمیخورن... میشه یه چیزی بپرسم؟
-آره...
-اینجا چیکار میکنی؟ همیشه واسه ام سؤال بوده... از مارالم نمیتونستم بپرسم...
-هر چی ازم بخوان... اینی که ما چیکار میکنیمو مشتریها تعیین میکنن... کاستوم میپوشن...
-باحال... موقع کار چی؟ بهت خوش میگذره؟ کیس خاصی هست که واسه ات جالب باشه؟
-فقط اومیت...
-خااااک تو اون سرت کنم! آدم قحطه؟
-حالا دیگه مهم نیس... اون اصلا منو دوست نداره...
-کی میگه؟
-خودش به زور منو برد پیش دکتر که بچه رو بندازه...
-از حسودیش بوده...
-از حسودیش نبود... نمیخواست با من بچه داشته باشه... خودش منو...
-اونطوری که من شنیدم این اومیت انگار اون بیرون خرش خیلی میره... بین خودمون باشه... انگار تو دم و دستگاه یکی از این کله گنده هاس... خودم یه چند باری تو تلویزیون دیدمش... حالا هر چی... اولا براش خوبیت نداره با یه جنده بچه پس بندازه چون بعدا براش دردسر میشه... دوما بازم اونطوری که من شنیدم وازکتومی کرده و نمیخواد به جز دو تا پسراش بچۀ دیگه ای داشته باشه... واسه همینه میگم از حسودیش بوده که تو از یکی دیگه حامله شدی... بعدشم... اینجا تو نمیتونی بچه بزایی و بزرگش کنی...
-میتونستم...
-لابد پوشکشم مشتریهات عوض میکردن... کم کسخل باش دختر جون...
-من...
-خفه شو بینیم بابا... تو فعلا نمیری از سرمونم زیاده... هنرهای بچه داریتو نگه دار واسه بعدها ان شالله...
چقدر زبونش زهره این دختره؟ از اینکه بهم گفته بود جنده راستش یه کمی ناراحت شدم اما راست میگفت. هر چقدرم از اینکار عذاب میکشیدم بازم یه جنده بودم. تو دلم به پینار حسودیم شد که سرنوشتشو قبول کرده. برای همون هم هر چی میگفتم نمیفهمید. من هم دیگه سکوت کردم و حواسمو دادم به گرمای بدنش. بعدشم شاید اون بیشتر میفهمید. هر چی باشه از من سابقه اش اینجا بیشتر بود. خدایا! یعنی عمر من کی تموم میشه؟ نمیخوام دیگه اینجا باشم... انگار پینار نمیخواست منو به حال خودم بذاره:
-خوب حالا رفتارش باهات چه جوریه؟
-کیو میگی؟
-اومیت دیگه...
-نمیدونم... چیشو میخوای بدونی؟
-تا حالا چیزی واسه ات خریده مثلا؟ ناز و نوازشی چیزی... چه میدونم؟ موقع سکس حواسش بهت هست یا عین گاو میوفته روت؟
-پینار؟
-ها؟
-چرا دنیا اینجوریه؟ چرا تو رو دزدیدن؟ چرا منو دزدیدن؟ مگه گناه ما چی بود؟
-جون هر کی دوست داری ولم کن... من چه میدونم؟ تو چرا اینقدر سردی؟ یخ کردم...  میتونی یه چند دقیقه صبر کنی؟ یه فکری دارم... تکون نخور... زود بر میگردم...
با بلند شدن پینار تازه فهمیدم چقدر بدنم سرده و من چقدر سردمه. سریع مچاله شدم تو خودم و سرمو کشیدم زیر پتوها. داشتم ها میکردم روی بازوهام که گرم بشم اما انگار بازدمم هم خیلی سرد بود.
-میرم ببینم دیگه کیو پیدا میکنم که از دو طرف بچسبیم بهت... خوب؟ تکون نخور الان برمیگردم...
با رفتن اون دوباره احساس تنهایی و بی کسی اومد سراغم. با اینکه زبونش مثل عقرب تند و تیز بود اما ای کاش نمیرفت. چند لحظه بعد دوباره بلند شدم و رفتم و چسبیدم به بخاری و پتوها رو پیچیدم دور خودم. اگه پینار این موقع و تو لباس خوابش اومده بود پس الان شبه. دور و برای یازده شاید. با اینکه خیلی خسته بودم اما از شدت سرما خوابم نمیبرد. در باز شد و یکی اومد تو. فکر کردم پیناره که برگشته اما سر که برگردوندم یه زن رو دیدم که تا حالا اینجا ندیده بودمش. مشتری بود یعنی؟ چرا بهم چیزی نگفته بودن؟
-حالت چطوره دختر؟
قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم رسیده بود پیش من. با احتیاط نشست و دستشو اول گذاشت روی صورتم و بعد هم پیشونیم و زیر گلوم و پشتم. با ترس خیره شده بودم بهش. از تو جیبش یه چیزی میخواست در بیاره و فقط نصفشو دیدم که از مشتش بیرون زده بود. یه چیزی شبیه آمپول.
-حالت چطوره پرسیدم... به نظرم خیلی سردی...
-شما کی هس...
انگار یه لحظه یکی اومد تو. صدای سینان رو شنیدم و تنم به لرزش افتاد. پس بالاخره اومد؟ زن سریع دستشو برگردوند تو جیبش. فکر کردم شاید از دوستای دکتره و خودش دیگه نمیخواد بیاد پیش من:
-حالش اونقدر خوب هست که فعلا تو اینجا لازم نباشی... لاشخور عوضی... گمشو...
زن سریع برگشت به سمت صدا. بلند که شد تازه تونستم ببینم که لباسای تنش خیلی شیک و قشنگ و باکلاسه. صداش گرم و مخملی بود و هیکل و صورت ظریفی داشت. موهاشو شنیون کرده بود و یه آرایش خیلی قشنگ. اما عطرش... دیوانه کننده خوشبو بود... چقدر این زن خوشگل بود. حدس زدم شاید در اواخر سی سالگیش باشه... یا اوایل چهل... قیافه اش به ترکها نمیخورد. از لهجه اش که با سینان حرف میزد حدس زدم روس باشه. ته لهجه اش شبیه اینگا بود.
-حالش اونقدرام خوب نیست... سینان... به نفعشه...
-گفتم گمشو بیرون!!
-تو که می دونی این آخرشم مال خودمه... پس چرا اینقدر عذابش بدیم؟ گناه داره...
سینان اومد و بازوی زن رو گرفت و با خودش برد بیرون. هاج و واج مونده بودم. خیلی طول نکشید که برگشت تو اتاق و درو بست و قفل کرد.
-مگه بهت نگفته بودم در اتاقو قفل کنی؟
نمیدونستم کی این حرفو زده بوده. شونه بالا انداختم.
-ببخشید... نمیدونم کی گفته بودین... حتما نشنیده بودم...
-حالا شنیدی؟ این زنیکه خطرناکه... حواست باشه... هیچوقت باهاش تنها نباش خوب؟ اینو میبینی؟
سینان اومد و نشست پیشم و دستشو گرفت جلوی صورتم. تو دستش یه سرنگ بود. یه سرنگ خیلی بخصوص و کم قطر. درشو که برداشت سوزنش هم خیلی کوتاه بود. فکر کردم سینان میخواد آمپولی چیزی بهم بزنه. مقدار خیلی کمی توش دارو بود. شاید اندازۀ سه یا چهارمیلیمتر.
-اینو از تو جیبش پیدا کردم... نمیدونم چیه اما حدس میزنم میخواد تو رو ببره...
-ک...جا؟
-اینجا هرکدوم از دخترا غیر قابل استفاده بشه میفروشمشون به بخش دلالای اعضای بدن... مسئولشم همین زنه اس... بدون تماس با من هیچوقت اینجا نمیاد اما ایندفعه اگه جرات کرده یعنی یا پول لازم داره یا با رئیسش مشکل پیدا کرده... یا هم...
-از کجا فهمیده که اینجا مریض هست؟
-این دوربینها تصاویرش مستقیم خیلی جاها میره... پس فکر میکنی چه جوری مشتریها شما رو میبینن و میپسندن و انتخابتون میکنن؟ بهشون الهام میشه؟
سرمو انداختم پایین و بیشتر فرو رفتم تو پتو. لرزش بدنم قطع نمیشد.
-الان هم شانس آوردی که مسئول دوربینها دیده بود کامیلا اومده اینجا...بهم زنگ زد... البته خودم هم داشتم میومدم پیشت... اگه یه لحظه دیرتر رسیده بودم الان یه بلایی سرت آورده بود... باید هرچه سریعتر حالت بهتر بشه... بلکه این عزرائیل خوش خط و خال دست از سرمون برداره...
یکی تقه زد به در اتاق. انگار سعی داشت بیاد تو چون دستگیره مدام بالا و پایین میرفت. از پشت در صدای پینار رو شنیدم که آروم اسم منو صدا میکرد و میپرسید در چرا قفله. سینان از من پرسید:
-این دیگه اینجا چیکار میکنه؟
-برام سوپ آورده بود فقط...
-مگه فاطما برات سوپ و چیزای مقوی نمیاره؟
-چرا...
سینان بلند شد و رفت سمت در. درو باز کرد. پینار به همراه فاطما اومدن تو. فاطما میخواست بیاد سمت من که سینان دستشو گرفت.
-سینان بی... پینار میگه دختره حالش خوب نیست...
-واسه همینه لابد اینطوری بهش میرسین؟ من که بهت گفته بودم اینو تنها نذاری تا بفهمیم کدوم وریه... الان اگه یه لحظه دیر رسیده بودم که کامیلا...
-کامیلا اینجا بود مگه سینان؟ من می مونم پیشش امشب...
-بعله پینار خانوم... اینجا بود... لازم نیست... فاطما هست... برو تو اتاقت...
پینار براق شده بود تو روی سینان.
-گفتم من اینجا می مونم!
-تو چرا این اواخر اینطوری هار شدی؟ حتما باید یه بلایی هم سر تو بیارم مثل...
-مارال؟ والله فعلا که فقط وعده وعیدشو میدی... سیکتیر بینم... من اگه از این شانسها داشتم که الان اینجا نبودم...
این چند وقته اونقدر با سینان نزدیک و آشنا شده بودم که از حالتهای صورتش بفهمم از طرز حرف زدن پینار ناراحت نیست. با نگاهش داشت از بالا تا پایین حریفش رو برانداز میکرد.
-فاطما؟ درو قفل میکنی... حواست به اون باشه... من با این کار دارم... انگار یادش رفته اینجا رئیس کیه...
و با یه حرکت پینار رو که مشت و لگد مینداخت بهش انداخت رو دوشش و سریع رفت. فاطما درو قفل کرد و اومد سمت من. کمکم کرد که برگردم روی تخت.
-پینار بهم گفت چیکار کرده... خوب بود؟ گرم شدی؟ بازم گریه کردی تو؟
همونطور که میلرزیدم با سر تایید کردم. با محبت منو بغل کرد و خوابوند رو تخت. همونطور هم منو بغل کرد. اما برگشتم طرفش. پیشونیمو گذاشتم رو قفسۀ گرم سینه اش و چسبیدم بهش. هر چی بیشتر میگذشت بیشتر به احمقانه بودن کارم داشتم پی میبردم.
-فاطما؟ این خانومه کی بود؟
-کامیلا؟ قبلا دوست دختر سینان بود اما بعدش با یکی از پسرهای اینجا ریخت رو هم...
-پسرا؟! ما که همه دختریم که...
-نه... راستش اینجا چند قسمته... بخش پسرها و دخترها از همدیگه جداس و هیچوقت همو نمیبینین... بقیۀ دخترا هم نمیدونن... اینو پیش خودت نگه میداری خوب؟ فقط میگم که بدونی قضیه چیه... کامیلا اونموقع هم مسئول قسمت پسرا بود هم قسمت تیم پزشکی. اگه کسی حالش طوری بد میشد که امیدی به برگشتش نبود میدادنش به بخش پزشکی که توشو خالی کنن و بندازن دور... یه پسر اینجایی بود به اسم محمت... نگو کامیلا عاشقش شده بوده... حالا نمیدونم اونم عاشق کامیلا بود یا فقط میخواست ازش استفاده کنه... اما بالاخره یه روز تونسته بود فرار کنه... پشت ماشین همین کامیلا... اونم روحش خبر نداشت... هر کاری کرد که سینان از پسره بگذره سینان گوش نکرد... کامیلا حتی گفت پسره رو میخرتش و پولشو تمام و کمال پرداخت میکنه... سینان هم اولش قبول کرد... اما وقتی کامیلا مشغول جمع آوری پولا بود که بیاره و پسره رو بخره سینان  پسره رو سر بریده بود...
-حالا چرا من؟ سینان که منو دوست ند...
-کار به دوست داشتن نداره... اینا همه چیزو مستقیم میبینن تو فیلم... الان دیدن که اومیت و سینان هنوز کاری باهات نداشتن... هر کی دیگه بود تا الان یا خود اومیت یا سینان یه بلایی سرش آورده بودن... حالا هر چقدرم که پول بسازه فرقی نمیکنه... این یعنی که اینجا یه خبرائیه... کامیلا کینه اش شتریه... حواستو خیلی جمع کن... سعی کن هر چه سریعتر خوب بشی و بهانه ندی دست اون بخش که کامیلا رو بفرستنش این قسمت...

دیگه حرفهاشو نشنیدم... یه فکر بکر برای رهایی از اینجا به سرم زده بود... یه فکر به اسم کامیلا...