جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب زندگی شیوا-فصل دوم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب زندگی شیوا-فصل دوم. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۷ خرداد ۱۰, پنجشنبه

زندگی شیوا-فصل دوم



همه چی از دست رفته بود. درست موقعی که فکر می کردم همه چی داره درست پیش میره اما برعکس شد. ورق برگشت و همه چی رو از دست دادم. زندگی ، اعتبارم ، سارا ، فاطی ،‌ خانواده ی فاطی و از همه مهم تر شیوا... بدون هدف و مقصد فقط و فقط راه می رفتم و بارها و بارها اسم شیوا رو تو ذهنم صدا می زدم و چهره شو وقتی که وارد دفتر بابای فاطی شد تصور کردم. خیلی وقت بود ندیده بودمش. چقدر قشنگ تر شده بود. دیگه مثل قدیم بهم نگاه نکرد. حالا بیشتر می فهمیدم که تو زندگیم چه اشتباهات بزرگی کردم و بزرگترین و دردناک ترین اشتباهم شیوا بود. حالا بهتر حس می کردم که باهاش چیکار کردم و قلبم از غم و ناراحتی داشت منفجر میشد اما دیگه هیچ امیدی و راهی نبود و همه چی رو از دست داده بودم. کل زندگیم مثل یک فیلم تو ذهنم شروع کرد به نمایش داده شدن و منو برد به گذشته های دور...
من و سارا که دوقولو هستیم. تو سن یک سالگی پدرمون رو از دست دادیم. پدر ما ، شوهر دوم مادرم بود و هست ( مادرم از شوهر اولش طلاق گرفته بود ) و یک خواهر و برادر دیگه از شوهر اول مادرم داریم. مادرم وقتی که شوهرش مُرد تحت سرپرستی و حمایت عموی بزرگم قرار گرفت و حتی محل زندگیش رو به اونجا تغییر داد. جَو خونه ی عموی بزرگم فاجعه بار و غیر قابل تحمل بود. همه به ما به چشم آدمای اضافی و دست و پا گیر نگاه می کردن. زن عموم که علنی از ما متنفر بود بارها به مادرم پیشنهاد داد که به شوهر اولش رجوع کنه و از این خونه بره. ‌اما مادرم از شوهر اولش متنفر بود و حاضر بود این شرایط رو تحمل کنه اما دیگه زن اون مرد نشه. تو این شرایط سخت و غیر قابل تحمل من و سارا فقط همدیگر و داشتیم. سارا تنها کسی بود تو دنیا که حواسش به من بود و مطمئن بودم چقدر دوسش دارم و بهم آرامش و امنیت میده. هم غمخوارم بود ، هم همبازی و هم یک دوست و خواهر عالی... تو همه چی بهم کمک می کرد و دستم و می گرفت. ‌از مشکلات درسیم تا مشکلات دیگه که فقط به سارا می گفتم... مادرم هر روز بیشتر تبدیل به یک زن افسرده و بی تفاوت به زندگیش میشد و این سارا بود که با همون سن کمش جور مادرم رو می کشید و هوای من و داشت... خلاصه بگم که همه ی زندگی من خلاصه میشد تو سارا و حتی هیچ دوست دیگه ای نداشتم. چون سارا تنها دوست من تو زندگیم بود و فراتر از یک خواهر بود برام... اما فکر نمی کردم که همین سارا تبدیل بشه به اولین اشتباه بزرگ من تو زندگیم...
17 سالمون شده بود و جفتمون رشته درسی مشترک داشتیم. عزم و جزم کرده بودیم که هر جور شده یک دانشگاه مشترک تو یک شهر دیگه قبول بشیم و حداقل برای مدتی دیگه تهران نباشیم...
طبق حرفا و صحبتایی که از دوستام می شنیدم اکثرشون تو سن 15 سالگی یا حتی کمتر ، امیال جنسیشون فعال شده بود و یکی از اصلی ترین فکر و ذکرشون همین مورد بود و همش از سکس و دخترا صحبت می کردن. شاید به بلوغ جنسی رسیده بودم اما احتمالا به خاطر شرایط روحیم و زندگیم اصلا به این چیزا فکر نمی کردم و اصلا حس جنسی خاصی نداشتم. حتی بهم پیشنهاد می دادن و می گفتن که دوست دختر داشته باشم اما اصلا به هیچ دختری ، هیچ حسی نداشتم... اینقدر با سارا نزدیک و راحت بودم که همه ی این حرفا و فکرام و می اومدم بهش می گفتم و اون فقط می خندید و می گفت: امان از دست شما پسرای شیطون... عاشق وقتایی بودم که می خندید. ‌مخصوصا اون لپای چال افتاده موقع خندیدن که محو تماشاش می شدم. یک نکته ای که تو جمع همکلاسیام من و اذیت و عصبیم می کرد این بود که به شوخی و طعنه بهم می گفتن بچه خوشگل و سر به سرم می ذاشتن. نه اهل دعوا بودم و نه اونقدرام پخمه بودم که بذارم اذیتم کنن. اما صحبتاشون از درون منو عصبی می کرد و به هم می ریختم. این مورد رو چون روم نمیشد به سارا نمی گفتم. چون حس می کردم غرورم شکسته میشه پیشش... یه بار یکی از همکلاسیام به اسم آرش که البته از بقیه قابل تحمل تر بود و کمی باهاش دوستی ساده داشتم اومد پیشم و گفت: سینا راسته که میگن تو یه آبجی دو قلو داری؟؟؟ خیلی عادی بهش گفتم: آره خب که چی؟؟؟ خندید و گفت: هیچی بابا گارد نگیر. خواستم بگم تو که اینقدر خوشگلی ، ‌پس آبجیت چقدر خوشگله!!! این و گفت سریع از جلوم غیب شد. حتی فرصت نکردم که غیرتی بشم و باهاش دعوا کنم که چرا اینجوری درباره آبجیم باهام حرف زده...
از لحظه ای که این جمله رو شنیدم همش بهش فکر کردم. حتی چند بار مادرم بهم گفت: چته تو فکری؟؟؟ بهش گفتم: هیچی نیست... وقتی سارا از مدرسه اومد ، نا خواسته متفاوت ترین نگاه عمرم رو بهش کردم. تو عمرم اصلا به اینکه کی زشته و کی زیبا ست دقت نکرده بودم و اصلا به زیبایی آدما ، ‌مخصوصا دخترا و زنا دقت نمی کردم و اصلا تو این فازا نبودم. اما اون روز برای اولین بار زیبایی سارا رو دیدم. سارا هم فهمیده بود یه چیزیم شده و همش می گفت: چته سینا و چرا همش داری نگام می کنی؟؟؟ من فقط محو تماشای صورتش بودم و همش دوست داشتم بخنده و ایندفعه از یک زاویه دیگه صورت خندونش که وقتی خوشگل ترش میکنه رو نگاه کنم... موهای جفتمون حدودا خرمایی رنگ بود و مخصوصا تو نور آفتاب قشنگ مشخص میشد... سارا همیشه موهای بلندش که تا پشت کمرش بود رو فرق از وسط میذاشت و دم اسبی می بست. فرم صورتمون مثل هم بود و نه گرد و نه بیضی و میشه گفت مابین این دوتا... هر روز که می گذشت بیشتر محو تماشا و جزئیات چهره ی سارا می شدم و هر بار حس عجیب و نا شناخته ای درونم زنده میشد... حتی سر کلاس به سارا فکر می کردم و قیافش رو تجسم می کردم. یه روز که دوباره از مدرسه اومد و خیلی عرق کرده بود و صورتش خیس عرق شده بود بیشتر از روزای دیگه به نظرم زیبا اومد. نا خواسته تا اتاق (‌کلا دو تا اتاق تو اون خونه در اختیار ما بود و اتاق من و سارا مشترک بود) دنبالش رفتم و همچنان نگاش می کردم. مانتوی دبیرستانشو در آورد و بازم از دیدن من خندش گرفت و گفت: چت شده سینا؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟ اگه چیزی شده و می خوایی حرفی بزنی بگو خب. تو دلت نگه ندار داداشی... صدای نازک و ظریف سارا و لحن محبت آمیزش اضافه شده بود به چهره زیبا و دوست داشتنیش که کاملا من و گیج و سر در گم کرده بود... چند بار بهم گفت چیزی شده و من گفتم: نه هیچی نشده... فقط داشتم نگاش می کردم. با لبخند گفت: پس اگه چیزی نشده بفرما برو بیرون می خوام لباس عوض کنم... به خنده گفتم: نمیرم. ‌می خوایی چیکار کنی؟؟؟ خندش بلند تر شد و گفت: چیه منو می ترسونی؟؟؟ شلوار فرم مشکی رنگ مدرسه پاش بود و بالا تنش یک تیشرت قرمز تنش بود... من قصد داشتم یکمی بیشتر بخندونمش و برم اما فکر نمی کردم که بعد از گفتن اینکه چیه منو میترسونی ، یه هو جلوی من شلوارش و بکشه پایین و درش بیاره و خیلی راحت و خونسرد بره سمت کمد دیواری و  شلوار تو خونه ایش رو برداره و پاش کنه...
با لبخند خاص خودش اومد طرفم و لپم و کشید و گفت: داداش کوچولو می خواد منو اذیت کنه اما کور خونده... ( سارا 5 دقیقه از من بزرگ تر بود و برای همین می گفت داداش کوچولو ) یک لرزش درونی همه ی وجودم و گرفت و چیزی که دیده بودم داشت باهام کاری میکرد که نمی دونستم چه کاریه و چه حسیه... پاهای سفید و برف سارا رو برای اولین بار بود که می دیدم یا شاید اگه می خواستم می تونستم قبلنا هم ببینم اما اصلا تو این فازا نبودم. دیدن اون پاها تو اون شرت قرمزِ هم رنگ تیشرتش. دیدن اون رونای سفید و ترکیبش با رنگ قرمز و اون صورت خندون قشنگ و اون لحن صدای محبت آمیز...
شبانه روز اون صحنه رو تو ذهنم مرور و تجسم می کردم و اون حس عجیب و نا شناخته ی درونم قوی تر میشد و بیشتر منو اسیر خودش می کرد... بعد از چند روز تبدیل شده بودم به یک آدم عصبی و پرخاش گر. چون نمی تونستم این تضاد لذت دیدن سارا و تجسم کردن پاهای لختش  و اینکه به هر حال سارا خواهر منه و من نباید اینجوری باشم و در موردش فکر کنم رو تحمل کنم... حتی از خودم چندشم میشد و از خودم تنفر داشتم که چرا اینجوری شدم. چند بار اومدم دلم و بزنم به دریا و با سارا درمیون بذارم که چه اتفاقی برام افتاده اما ترسیدم که از دستم حسابی ناراحت بشه و عصبانی و معلوم نباشه که چه عکس العملی می خواد داشته باشه...
ته دلم به آرش اعتماد داشتم. با اینکه اون روز اون حرف و درباره سارا بهم زده بود و باعث شده بود من تو این اوضاع گیر بیفتم. از اونجایی که کل زندگیم کوچکترین مورد رو به سارا می گفتم و عادت داشتم به گفتن مشکلاتم ، خودم و قانع کردم که باید در این مورد با یکی صحبت کنم و از این احساس خفگی خودم و آزاد کنم... رفتم پیش آرش و همه چی رو بهش گفتم و از ریز احساساتم و اتفاقای درونم که نمی دونستم دقیقا چیه براش گفتم. برخلاف اینکه فکر می کردم احتمال داره آرش بخنده و مسخرم کنه ، ‌اصلا نخندید و با جدیت و دقت هر چی بیشتر به حرفام گوش داد... آخر صحبتام بهش گفتم: چیکار کنم آرش؟ این نامردیه که من به نزدیک ترین یا شاید بگم تنها ترین آدمی که تو زندگیم دارم خیانت کنم و این جوری در موردش فکر کنم... آرش بهم گفت: چرا اینجوری فکر می کنی و خودتو اینقدر عذاب میدی؟ مگه کاری کردی که خودتو سرزنش میکنی؟‌ هر پسری این حس و داره و شک نکن همه ی پسرا از دیدن یک دختر خوشگل مخصوصا اون جوری که تو دیدی دلشون می لرزه و بهش فکر می کنن. حتی اگه خواهرشون باشه. از اونجایی که من حدودا تو رو می شناسم و کمی در جریان زندگیت هستم ، خوب میشه حدس زد که رابطه ی تو و سارا خیلی فرا تر از یک رابطه ی برادر و خواهریه. شما بیشتر از اینکه با هم خواهر و برادر باشین ، شبیه دو تا دوست صمیمی هستین و خیلی بیشتر به هم وابسته هستین و به هم علاقه دارین. تازه از کجا معلوم که به بهونه ی رو کم کنی تو عمدا جلوت شلوارش و در آورده باشه. شاید خواسته اینجوری جلب توجه کنه. اینقدر سخت نگیر و به خودت عذاب نده پسر. همه ی ما این حس و داریم و جنس مخالف ما رو حالی به حالی می کنه...
 موقع خدافظی آرش بهم گفت: فقط میشه یه خواهشی کنم. فکر نکنی منظور خاصی دارم و می خوام از اینکه باهام درد و دل کردی سو استفاده کنم؟؟؟ گفتم: بگو خب من بهت اعتماد دارم... آرش کمی من و من کرد و گفت: میشه یه عکس از آبجیت بهم نشون بدی. واقعا کنجکاو شدم ببینم آبجی دو قلوی تو چه شکلی می تونه باشه... از اونجایی که آرش و می شناختم و می دونستم آدم دو رو و خائنی نیست و هر چی تو دلشه رو میکنه و فقط کنجکاوه که سارا رو ببینه ، یک عکس که سارا با مانتو و روسری بود انتخاب کردم و بهش نشون دادم... آرش برای چند ثانیه میخ عکس سارا شد و با خنده و شوخی رو کرد به من و گفت: ما رو باش تا حالا به کی می گفتیم بچه خوشگل. چقدر این سارا خوشگله. اونوقت تو میگی عذاب وجدان داری چون بهش فکر می کنی و دیدش؟ واقعا دیوونه ای به خدا. آبجیت خیلی خوشگله سینا. حرف نداره...
حرفای آرش و نظرش درباره ی سارا هر لحظه بیشتر من و درگیر سارا می کرد... خوب می تونستم حس کنم که همه ی امیال جنسیم بیدار و فعال شده و حتی گاها چاره ای جز خود ارضایی نداشتم... به پیشنهاد آرش سعی کردم برم تو نخ دخترای دیگه و دوست دختر داشته باشم که هر بار نا موفق بودم و اصلا بلد نبودم باهاشون ارتباط بر قرار کنم. از همه مهم تر هیچ حسی بهشون نداشتم... کم کم داشتم به مرز جنون می رسیدم و هر روز عصبی تر و بی قرار تر می شدم. سارا با اینکه خونه ی عموم هیچ پسری نبود و دو تا دختر داشتن که یکیشون عروسی کرده بود و اون یکی هم همش سر درس و حساب کتاب بود و از اتاقش بیرون نمی اومد ، لباس های چسبون و اندامی نمی پوشید و همیشه با تیشرت های ساده و شلوار های ساده خونه ای می گشت... اما همینم باعث نمیشد که نتونم از نگاه کردن به سارا و فکر کردن بهش دست بردارم و هیچ مقاومتی نداشتم در برابر این کار... چند وقتی بود که سارا حسابی بهم پیله شده بود که چته تو سینا؟ بگو چی شده و چی داره اینقدر عذابت میده؟؟؟ اما همش از زیر جواب دادن در می رفتم و بهونه می آوردم و می گفتم چیزی نیست...
آخرای پاییز بود و هوا حسابی سرد شده بود. یک روز عصر آسمون حسابی ابری بود و دلش گرفته بود. سارا اومد پیشم و گفت: حال داری دو تایی بریم بیرون یه هوایی بخوریم؟؟؟ خیلی وقت بود با هم نرفته بودیم بیرون و منم از خدا خواسته قبول کردم... خیلی کم پیش میومد که سارا به خودش اینقدر برسه و تیپ بزنه. اما اون روز حسابی خودش و خوشگل تر کرد و یه مانتو و شلوار جین خیلی خوشگلش رو تنش کرد و از خونه زدیم بیرون... با یک ربع پیاده روی به یک پارک کوچیک می رسیدیم که همیشه از بچگیمون پاتوق من و سارا بود. آسمون شروع کرده به نم نم باریدن. درست همون چیزی که جفتمون دوست داشتیم. یه میز شطرنج پیدا کردیم و رو به روی هم نشستیم. سارا داشت از مدرسه و دوستاش و درس و این چیزا می گفت. من حسابی حس خوبی از اینکه تو این هوای دوست داشتنی و اینکه کنار سارا بودم داشتم. سارا یه هو سکوت کرد و اونم شروع کرد نگاه کردن من. نا خواسته خندم گرفت و گفتم: چرا پاز شدی؟ چت شد یه هو؟؟؟ از اون نگاه های جدی و حدودا خشن که حتی از بچگیم ، وقتی که کار بدی می کردم بهم می کرد و ازش می ترسیدم ،‌ بهم کرد... بهم گفت: من چیزیم شده یا تو؟؟؟  اومدم بگم که سارا گیر نده من هیچیم نیست که حرفم و قطع کرد و گفت: سینا یا همین الان با من حرف می زنی یا از اونجایی که مامان اصلا اوضاع روحی خوبی نداره و نمی تونم بهش چیزی بگم و ازش کمک بگیرم ، همین الان می برمت پیش محمود یا ملیحه که اونا به حرفت بیارن ( محمود و ملیحه برادر و خواهر مادری ما بودن و 10 و 7 سال از ما بزرگتر بودن و رابطه خیلی خیلی کمی باهاشون داشتیم و شخصا از جفتشون خوشم نمی اومد ) حتما من برات خیلی غریبه شدم که حاضر نیستی باهام حرف بزنی و چاره ای ندارم برخلاف میلم ببرمت پیش اونا و ازشون کمک بخوام که بفهمن تو چت شده که اینجور داری خود خوری می کنی...
سارا مثل همیشه موفق شده بود من و تحت فشار بذاره و دیگه نتونم جلوش مقاومت کنم. سرم و گرفتم بین دستام و صفحه شطرنج و نگاه کردم... با اصرار ادامه دار سارا و تهدیدش و اینکه اصلا نمی خواستم با محمود و ملیحه رو به رو بشم ، مجبور شدم به سختی هر چی بیشتر شروع کنم به حرف زدن... همونجوری که برای آرش همه چی رو از اول با جزئیات تعریف کرده بودم ، برای سارا کامل تر گفتم و حتی بهش گفتم که با آرش این مشکلم رو درمیون گذاشتم و چقدر سعی کردم جلوش رو بگیرم و نتوستم. آخرش بهش گفتم: سارا هر بلایی سرم بیاری و هر دادی که داری سرم بزنی حقمه. من اینقدر عرضه نداشتم که جلوی اینو بگیرم و اینجور بهت خیانت کردم...
تو کل حرفام سرم پایین بود و جرات نگاه کردن به سارا رو نداشتم. حرفام که تموم شد چندین دقیقه سکوت مطلق بین ما بود. صدای بارش بارون که شدید تر شد ، تنها صدایی بود که شنیده میشد. تو اون پارک خلوت که دیگه هیچ کس غیر ما توش نبود... سارا عمدا این آب و هوا و شرایط و انتخاب کرده بود و می دونست که چقدر هوای ابری و بارونی رو دوست دارم و می تونه بالاخره به حرفم بیاره. اما خبر نداشت که قراره چیا بشنوه و قطعا اصلا به این یک مورد فکر نمی کرد... بالاخره سکوت و شکست و گفت: تو چشام نگاه کن سینا. با توام میگم به من نگاه کن... به سختی سرم و بالا بردم و بهش نگاه کردم. حتی تو اون شرایط که احتمال می دادم الانه که سارا بزنه تو گوشم و شروع کنه جیغ و داد کردن ، بازم نتونستم چهره ی زیبا تر شدش تو بارون رو نبینم و به زیباییش فکر نکنم... با همون قیافه ی جدیش که مشخص بود ذره ای تعجب هم قاطیش شده و سعی داشت مثل همیشه احساساتش رو کنترل کنه و نذاره کسی درونش و بفهمه ؛ بهم گفت: همه ی اینایی که گفتی واقعا راست بود؟ تو همه این مدت که اینجور داشتی خودتو می خوردی ، داشتی به من فکر می کردی؟؟؟ شدت بارون بیشتر و بیشتر شده بود. موهام و ریخته بود روی پیشونیم و با سر تکون دادن همه حرفام و تایید کردم...
سارا بدون پلک زدن و با اون قیافه اون لحظه ترسناکش داشت بهم نگاه می کرد. قسمتی از موهای اونم از خیس شدن زیاد از زیر روسریش زده بودن بیرون و یک طرف صورتش رو گرفته بودن. با همون تجربه ی کمی که درباره زنا و دخترا داشتم اینو خوب می دونستم که تا حالا هیچ دختری رو ندیده بودم که موقع جدی شدن اینقدر قیافش ترسناک و محکم و مصمم باشه... غیر منتظره ترین سوالی که اصلا بهش فکر نمی کردم و حدس نمی زدم رو ازم پرسید. با یه لحن مرموز پرسید: چرا نتونستی با دخترای دیگه دوست بشی تا منو فراموش کنی و دیگه به من فکر نکنی؟؟؟
من چیزی برای مخفی کردن نداشتم و بغض کرده بودم. ترجیح دادم صادقانه جواب بدم و گفتم: چون از هیچ کدومشون خوشم نیومد و نتونستم به هیچ کدوم هیچ حسی داشته باشم. همین باعث میشد نتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم. خودم می دونم که هیچ آدمی به خواهر خودش نظر نداره و اینجور درگیر خواهرش نمیشه. باور کن همه ی سعی خودمو کردم و دارم دیوونه میشم سارا. اینجور سکوت نکن و بیا بزن تو گوشم و بهم بگو بی غیرت. بهم بگو بی معرفت. بهم بگو عوضی. بیا بزن تو گوشم و سرم داد بزن و هر چی دوست داری بهم فحش بده...
مثل قدیما که پیش سارا درد و دل می کردم و گریم میگرفت ، دوباره گریم گرفته بود. سرم و گذاشته بودم رو دستام و گریه می کردم. سارا دستم و گرفت و گفت: داری چیکار میکنی؟ اون بچگیات بود که گریه می کردی. الان دیگه مرد شدی و زشته اینجوری گریه کنی. پاشو بریم بارون خیلی تند شده و هوا هم سرده و جفتمون حسابی سرما می خوریم. ‌پاشو بریم که الان مامان هم نگران میشه...
وقتی رفتیم خونه مامان کلی غر زد که تو این هوای به این خرابی کجا بودین آخه. به هر حال شام خوردیم و سارا یه جوری آرومش کرد که دیگه گیر نده. من رفتم تو اتاق و رو تختم دراز کشیدم. سارا رفته بود حموم و اومد بالا سرم و گفت: پاشو برو حموم و دوش آب گرم بگیر تا سرما از تنت بره بیرون وگرنه سرما می خوری... بهش گفتم: نمی خوام... پشتم و کردم. باورم نمیشد که رفت یه پتو آورد و انداخت روم  و تو ضبط تو اتاق یک سی دی از مدرن تالکینگ گذاشت. سارا تنها آدمی بود که می دونست من وقتایی که خیلی ناراحتم با موزیک مدرن تالکینگ می خوابم ...
این رفتار بی تفاوت سارا حداقل تو ظاهر ، من و حسابی گیج کرده بود. واقعا نمی دونستم که الان چی تو دلش درباره من می گذره. شاید دیگه مثل قبل من و دوست نداشته باشه و الان فقط داره حفظ ظاهر میکنه. اما بعد از چند روز متوجه شدم صمیمیتش با من اصلا کم نشده و حتی بیشتر باهام میگه و می خنده و شوخی می کنه و از مدرسه و درس و دوستام می پرسه...
نشسته بودم رو تختم و سرم تو کتاب بود. داشتم درس می خوندم که سارا بهم گفت: چی می خونی؟؟؟ متوجه شدم دقیقا جلوم وایستاده و از بالا داره کتابم و نگاه می کنه. سرم نا خواسته اول به پاهاش افتاد که دیدم یک شلوار تنگ قرمز که رنگ مورد علاقشه پاشه. سرم و بردم بالا و دیدم که یک تاپ قرمز رنگ هم تنشه. اولین باری بود که تن سارا تاپ می دیدم. درسته که قبلا تن دختر عموم یا حتی اقوام دیگه لباسای تنگ و اینجور شلوارا رو دیده بودم اما هیچ وقت به چشمم نیومده بود و این هزار برابر به چشمم اومد. سارا گفت: چته سینا باز هنگ شدی. میگم چی میخونی؟؟؟ با پته پته بهش گفتم: دارم ریاضی می خونم و فرمولا رو مرور می کنم... همونجوری جلوم دو زانو نشست و گفت: آی کی یو کی آخه اینجوری ریاضی می خونه؟ باید رو کاغذ بنویسی و تمرین کنی. یادت رفته ما قرارمون چیه؟ ما به هم قول دادیم این دو سال رو حسابی بخونیم و حتما کنکور یک دانشگاه خوب و مشترک و به دور از اینجا قبول بشیم...
حالا نگاه من از بالا به سارا بود و محو همون یه ذره خط سینه های سفید و حدودا کوچیکش شده بودم. محو اون گردن سفید و قشنگش شده بودم. محو اون لباش موقع حرف زدن شده بودم... با کمی مکث دوباره بهم گفت: با تو ام سینا این چه وضع درس خوندنه؟  مگه قرارمون یادت رفته؟؟؟ بهش گفتم: نه یادم نرفته. باور کن دارم سعی خودمو می کنم... روم نشد بهش بگم که ذهنم اینقدر هنوز مشغول تو هستش که نمی تونم کامل رو درس تمرکز کنم...
از اون روز سارا همه انرژی شو گذاشته بود که هم خودش خوب درس بخونه و هم به من کمک کنه که از درسام عقب نمونم. سارا هر روز خوشگل تر و ناز تر میشد و هر بار لباسای اندامی تر و خوشگل تر. طبق سلیقه ی خودش اکثر لباساش قرمز یا از خانواده قرمز بودن. خیلی وقتا که محو تماشاش می شدم ، با دستش میزد تو سرم و من و متوجه درس می کرد. رفتارش کم کم با بقیه هم عوض شد و حسابی اجتماعی شده بود. حتی مادرم رو مجبور کرد که بره با خواهر بزرگش که سالها قهر بودن ،‌ آشتی کنه و باهاشون رابطه برقرار کنه. رفت و آمد ما به خونه ی خالم زیاد شده بود و به شدت به من و سارا علاقه داشت و دوستمون داشت.‌ خالم یه بچه بیشتر نداشت که اسمش فاطی بود. یک سال از من و سارا کوچیک تر بود. مادرم و حتی خالم به شوخی و خنده می گفتن چقدر شما دو تا به هم میایین و دیگه لازم نیست براتون دنبال زن و شوهر بگردیم...
من اینقدر درگیر سارا بودم که اصلا به فاطی یا هر دختر دیگه فکر نمی کردم. فقط خوشحال بودم که مادرم با برگشت رابطه اش با خواهرش دوباره سرحال شده و کمتر افسرده هستش و ناراحته. عموی کوچیکترم که البته مجرد بود خیلی هوای ما رو داشت و جز کسایی بود که سعی داشت بهمون کمک کنه و جای پدر نداشته مون رو پر کنه اما شرایط مالی خوبی نداشت...
سوم دبیرستان تموم شد و وارد پیش دانشگاهی شدیم.  یک سال دیگه تا کنکور فاصله داشتیم. ‌یک روز که از مدرسه برگشتم ،‌ سارا انگار آماده بود که من دم در برسم و با خوشحالی بهم گفت: سینا یه مهمون خیلی خوب داریم. وارد که شدم یک آقا و خانوم حدودا هم سن مادر خودم دیدم که بلند شدن و چقدر صمیمانه و محبت آمیز باهام احوال پرسی کردن. حتی اون خانوم گریش گرفت و گفت: وای خدای من چقدر بزرگ شدن این دو تا. سارا برای خودش خانمی شده و سینا مردی شده ماشالله... مادرم بهمون معرفی کردشون که این آقا شهرام و سهیلا خانوم ، بهترین و نزدیک ترین دوست پدرتون بودن و بعد سال ها موفق شدن مارو پیدا کنن. سارا و مادرم کلی هیجان داشتن از اینکه بهترین دوست پدرم پیداش شده و بهمون سر زده...
این شد شروع رابطه ی ما با شهرام و حسابی به هم نزدیک شدیم. شهرام برای مادرم که پرستار بود ، یک کار دیگه تو یه بیمارستان بهتر و با حقوق بهتر جور کرد و حتی با اصرار سارا تصمیم گرفتیم که از خونه عموم بریم و خودمون خونه اجاره کنیم...
شهرام دو تا بچه داشت. یه پسر و یه دختر که بزرگتر بود و داشتن مقدمات تحصیل تو خارج رو براش فراهم می کردن که بفرستنش بره درس بخونه. واقعا شهرام هوای ما رو داشت. مخصوصا به من خیلی لطف داشت و حتی صمیمیت به جایی رسید که من و پسرم صدا میزد. شرایط خیلی بهتر از قبل شده بود اما سارا هنوز مصمم بود برای قبول شدن تو یک دانشگاه خوب. همچنان هر روز خوشگل تر و جا افتاده تر میشد. بعد اون صحبت توی پارک تو اون روز بارونی دیگه هرگز صحبتی در اون مورد با هم نکردیم. با همه ی این تغییرات ، هنوز همه ی زندگی من سارا بود و چشمم به دهنش بود. هر چی می گفت رو درست می دونستم و قبول می کردم. به وضوح جلوی من که می رسید ،‌ مخصوصا وقتایی که تنها بودیم کاملا رفتارش فرق می کرد. صد برابر لطیف تر و محبت آمیز تر و ناز تر باهام برخورد می کرد و حرف می زد...
چند تا دوست دیگه پیدا کرده بودم به اسمای مهران و میلاد. اما همچنان با آرش که دیگه خیلی صمیمی تر شده بودم حرفامو می زدم. یک روز آرش بهم گفت: سینا حس می کنم عاشق سارا شدی و اونم انگار بدش نمیاد!!! از رک گویی آرش خیلی گزیده و عصبی می شدم اما خوب می دونستم که داره حقیقت رو میگه و رابطه من و سارا تو ذهن من از کنترلم خارج شده بود. حداقل اینو مطمئن بودم که یک رابطه خواهر و برادری ساده نیست...
بلاخره زمان گذشت و من و سارا کنکور و گذروندیم و رتبه خیلی خوبی آوردیم و جفتمون موفق شدیم تو یک دانشگاه دولتی تو شهر اصفهان قبول بشیم... ما هیچ کدوممون نمی خواستیم بریم خوابگاه. گشتیم و یک خونه برای اجاره پیدا کردیم. طبقه پایین یک پیرزن تنها زندگی می کرد و هدف اصلیش از اجاره ی خونه این بود که تنها نباشه و یکی بالا زندگی کنه و برای همین کرایه ی خونه رو مناسب باهامون حساب کرد. اما با این حال که هم دانشگاه دولتی بودیم و هم کرایه ی سبک داشتیم ، ‌بازم خرج و مخارج ما برای مادرم سنگین بود و داشت اذیت میشد. از طرفی بچه های شوهر اولش به شدت بهش فشار وارد می کردن که برگرده و با پدرشون رجوع کنه. می گفتن: زشته که نوه هاشون به دنیا بیان و ببینن پدربزرگ و مادربزرگشون طلاق گرفتن... فشار مالی یک طرف و فشار اونا یک طرف و حسابی مادرم گیر افتاده بود...
سارا بهم گفت: نظرت چیه که ما برای خرج خودمون هم که شده بریم کار پیدا کنیم و عصرا کار کنیم؟؟؟ من موافقت کردم. چون واقعا نمی خواستم مادرم به خاطر پول به شوهر اولش رجوع کنه یا برگرده خونه ی عموم. من موفق شدم تو یک کارگاه تراشکاری کار پیدا کنم. هم برام یک حرفه میشد برای یاد گرفتن و هم حقوق بخور و نمیری داشت. سارا موفق شد تو یک آموزشگاه زبان به عنوان منشی کار پیدا کنه... روزا دانشگاه و عصرا سر کار. یک موتور خریده بودم و می رفتم دنبالش و خسته می اومدیم خونه و مثل جنازه ها می خوابیدیم. حتی گاهی شبا شام هم نمی خوردیم... اما کم کم به این شرایط عادت کردیم و کمتر خسته می شدیم...
خونه مون یک اتاق داشت و سارا تصاحبش کرده بود. من همه ی وسایلم رو گوشه ی حال و تو قفسه گذاشته بودم. اتاق کامل در اختیار سارا بود. وسایل و لباساش اونجا بود و می گفت: بلاخره موفق شدم یک اتاق برای خودم تنهایی داشته باشم... خب منم از اینکه خوشحال بود ، خوشحال بودم. چند هفته ای گذشته بود از زندگی جدیدمون و شروع کرده بودیم به گشتن و تفریح تو اصفهان. دوتایی سوار موتور می شدیم و گشت می زدیم... سارا هنوز تو ذهن من همون سارایی بود که مدت ها قبل شکل گرفته بود. هر لحظه بیشتر بهش وابسته می شدم و بیشتر دوسش داشتم...
یک شب که حسابی بیرون بهمون خوش گذشته بود و سرحال بودیم ، برگشتیم خونه و من گفتم: شام درست کردن با من... سارا گفت: باشه تا تو شام درست کنی من میرم یه دوش می گیرم و میام... من درگیر آشپزی بودم که سارا از حموم اومد بود بیرون. حوله رو سرش و شونه هاش بود و داشت سرش و موهای بلندش رو خشک می کرد. اومد سمت من و گفت: خب حالا چی داری درست می کنی؟ زنگ بزنم اورژانس آماده باش باشن... از شوخیش خندم گرفت و روم و برگردوندم سمتش. یک تاپ بندی صورتی تنش کرده بود. لختی ترین تاپی بود که تا حالا تو تنش می دیدم.‌ نگاهم رفت سمت پاهاش که دیدم یک شلوارم تنگ تا زانو پاش کرده و فاصله بین شلوارکش و تاپش لختیه و نافش دیده میشد. با دیدن ساق پاهاش ، مثل روز همون تصویری که اون روز جلوم شلوارش و درآورده بود زنده شد و دوباره میخ دیدن سارا شدم...
اومد سمت من و با خنده دماغم و گرفت و گفت: چته باز؟؟؟ به خودم اومدم و گفتم: هیچی... مشغول آشپزیم شدم. دیدن بدن سارا تو اون لباس دوباره من و به مرز دیوونگی رسونده بود.‌ خط سینه هاش خیلی بیشتر از تاپای دیگش که تنش می کرد مشخص بود. پاهاش خیلی بیشتر تو این شلوارک دیده میشد... خنده ها و شوخی هاش و اینجور صحبت کردناش هم اضافه شده بود به این همه فشاری که رو من بود. دیگه نمیشد خودمو گول بزنم و بگم که قوی ترین حس ممکن الان تو وجودم ، حس شهوت نیست. دقیقا حس شهوت بود که وجودم رو احاطه کرده بود... نمی دونم چجور شام و درست کردم و خوردیم.به سارا گفتم: تو جمع و جور کن. ‌من میرم دوش بگیرم... فکر می کردم که با خود ارضایی ای که تو حموم کردم می تونم این حس لعنتی رو کنترلش کنم و دیگه به بدن سکسی سارا فکر نکنم. اما وقتی که برگشتم ، سارا برام چایی آورد و نشست کنارم و دستشو انداخت درو گردنم و گفت: خب داداش کوچولو برای خودت آشپزی شدیا ما خبر نداشتیم. ‌آفرین خیلی گشنم بود و حسابی چسبید... همین کافی بود که حس شهوت به بدن سکسی سارا و اینجور رفتارش با من ،‌ صد برابر قوی تر بهم حمله کنه...
موقع خواب همیشه اینجور بود که جفتمون تو هال می خوابیدیم و با فاصله جامون رو می انداختیم. اون شب هم همینجوری جا انداختیم و چراغا رو خاموش کردیم و چراغ خواب و روشن کردیم که بگیریم بخوابیم... از فکر سارا خوابم نمی برد و همش به این پهلو و اون پهلو میشدم. حس جنون آمیز شهوت و عذاب وجدان از این حس لعنتی و خیانت بهم برگشته بود. با خودم به شدت درگیر بودم که سارا صدام زد که چت شده سینا چرا نمی خوابی؟؟؟ بهش گفتم: چیزی نیست سرم درد می کنه... سارا گفت: می خوایی برم چراغ خواب و خاموش کنم تاریک تاریک بشه؟؟؟ گفتم: نه ربطی به اون نداره تو بگیر بخواب...
سارا از تنها خوابیدن و تاریکی می ترسید و برای همین با چراغ خواب می خوابیدیم... سعی کردم ظاهرم و آروم تر بگیرم که سارا حساس نشه و بگیره بخوابه. سمت سارا بودم و داشتم بهش نگاه می کردم. پتوش رو پس زده بود. به پهلو و پشت به من خوابیده بود و خودش و جمع کرده بود. آروم بلند شدم و رفتم سمتش که پتو بندازم روش که سرما نخوره.‌ همین باعث شد که نگاهم به کونش بیوفته که چقدر تو این شلوارک صورتی و این نور قرمز چراغ خواب قشنگ و تحریک کننده شده بود. نگام به کمرش افتاد که تاپش بالا تر رفته بود و بیشتر لخت شده بود. ‌چشمم به بازوهای لختش افتاد که سفیدیشون تو اون نور کم به چشم می اومد. چشمم به پشت ساق پاهاش افتاد که چه برجستگی قشنگی داشت. بالا و پایین شدن پهلوش به خاطر نفس کشیدنش قشنگی چند برابر به شیکم و پهلوش میداد. به خودم اومدم متوجه شدم که کیرم بلند شده. پتو رو انداختم روشو سریع برگشتم سر جام و به سختی و با فشار گرفتم خوابیدم. بماند که صبحش با چه بیضه درد بدی از خواب بیدار شدم...
سارا از وقتی که دستش تو جیب خودش رفته بود هر بار لباسای بیرونی و خونگی شیک تر و خوشگل تر می خرید. مخصوصا لباسای خونگی واقعا خوشگلی می گرفت و اکثرشون هم لختی بودن و بیشتر باعث دیوونگی من می شدن... خیلی شبا به بهونه پتو انداختن روش. می نشستم و نگاش می کردم و حتی مطمئن بودم خیلی از خود ارضایی هام که دوباره زیاد شده بودن به یاد بدن سکسی سارا بود... دیگه زمستون شده بود. اولین زمستونی بود که ما تو اصفهان بودیم. ‌حسابی هوا سرد شده بود و تا استخون آدم تیر می کشید از سرما.‌ با این حال سارا اصرار داشت با همون موتور برم دنبالش و می گفت لباس گرم تنمونه و مشکلی نیست. یه بار که خیلی سردش شده بود از پشت محکم بغلم کرد و از اون به بعدش همیشه رو موتور بغلم می کرد و اینم باز دلیل میشد که بیشتر دیوونش بشم. وقتایی که بغلم می کرد دلم می لرزید... سعی کردم به نصیحت گذشته ی آرش برم سمت دخترای دیگه تو دانشگاه تا بتونم از این وضع در بیام و حتی سعی می کردم با دیدن فیلمای سکسی و فکر کردن بهشون ،‌ دیگه به سارا فکر نکنم. اما هر کاری می کردم بازم موفق نمی شدم و باز این سارا بود که تو وجودم و تو چشمام بود...
یه شب سارا گفت: از دوستم تو دانشگاه فیلم گرفتم بیا ببینیم... سی دی رو گذاشتم تو دستگاه و فیلم شروع شد. یه فیلم جنایی و پلیسی بود که نقش اول فیلم یک خانم پلیس بود. یه صحنه از فیلم یک سکس نیمه از این خانمه با دوست پسرش نشون داد و این اولین بار بود که من و سارا با هم داشتیم یک صحنه سکسی می دیدم. زیر چشمی نگاش کردم و دیدم خیلی راحت چشماش به تلوزیون هستش و اصلا معلوم نیست که خجالت بکشه و یا چهرش جوری بشه...
چند شب بعدش سارا چند تیکه لباس جدید خریده بود و حسابی پر انرژی بود. وقتی رسیدم خونه گفت: برم زودتر بپوشم ببینم چجوریه... من داشتم کتابام و مرتب می کردم که سارا صدام زد که نگاش کنم و نظر بدم درباره لباس جدیدش. وقتی برگشتم قلبم یک لحظه وایستاد و دهنم باز موند. یه تاب براق چسبون گلبه ای با یک شلوارک اینبار تا بالای زانوی همون رنگ و به شدت چسبون و براق. اینقدر چسبون بود که برجستگی کُسش و چاک کُسش کاملا معلوم میشد. برجستگی نوک سینه هاش که حالا یکمی بزرگ تر شده بودن کاملا دیده می شدن. سارا گفت: آهای گفتم نظر بده بگو بهم میاد یا نه؟؟؟ با همه س زورم سعی کردم به خودم مسلط بشم و گفتم: آره آره خیلی قشنگه و بهت خیلی میاد...
فکر می کردم الان میره عوضش می کنه. اما عوض نکرد و با همون رفت سمت آشپزخونه که شام درست کنه. وقتی برگشت ،‌ گردی کونش تو این شلوارک تنگ و سفیدی روناش که نصفش دیده میشد تو این شلوارک بالای زانو ، دود از سرم بلند کرد. نگاهم به اندامش قفل شده بود و نمی دونستم کدوم قسمت اندامش و نگاه کنم. مثل خیلی از شامای دیگه که تو خونه با سارا می خوردم بازم نفهمیدم چی خوردم و نگام یکی درمیون به سارا بود که جلوم چهار زانو نشسته بود و داشت از کلاسای درس و دانشگاه صحبت می کرد...
وقت خواب شد و به شکل همیشگی گرفتیم خوابیدیم و من دوباره با کیر بلند شده و ذهن داغون خوابم نمی برد. بعد از یک ساعت که مطمئن شده بودم سارا خوابه مثل شبای دیگه رفتم کنارش. بازم پتو رو پس زده بود به همون سمت همیگشی خوابیده بود. نشستم و شروع کردم نگاه کردنش و دیگه داشتم دیوونه می شدم. یکی در میون آب دهنم و قورت می دادم و نفس زدنام نا مرتب شده بود.‌ هر ثانیه که می گذشت شهوت و تحریک بیشتر من و اسیر خودش می کرد و نمی تونستم جلوی این صحنه از رونای سفید و کون برجسته و بدن سفید سارا ، مقاومت کنم. بدون فکر و بدون هیچ پیش زمینه ای دستم رفت سمت کون سارا و به آرومی دستم و گذاشتم رو کونش. قلبم داشت از ترس وایمیستاد. جرات تکون دادن یا فشار دادن دستم رو کونش رو نداشتم. ‌همینجوری ثابت دستم و رو کونش نگه داشته بودم. سارا بعضی وقتا خوابش سنگین بود و بعضی وقتا با صدای یه مگس بیدار میشد. امیدوار بودم این بار خوابش سنگین بوده باشه و بیدار نشه. ‌بعد از چند دقیقه شهوت به ترس من غلبه کرد و با جرات بیشتری انگشتام رو روی کونش فشار دادم و این لمس کردن باعث شد کاملا و صد برابر تحریک بشم و قلبم به لرزه بیفته. ‌دو لا شدم که صورتش رو ببینم. مطئمن شدم که خوابش حسابی سنگینه. دستم و بردم پایین تر و رسوندم به قسمتای لخت رون پاهاش.‌ با لمس کردن رون پاش لرزش قلبم بیشتر شد و تو وجودم همش خالی میشد.‌ دستم و آروم روی رون پاش کشیدم و با ملایمت انگشتام و روی پوست سفیدش فشار دادم. به همین حالت دستم و تا پشت ساق پاهاش بردم و اونجا هم لمس کردم. دیگه ترس اینکه بیدار بشه رو نداشتم. همینجوری دستام با بی ملاحظگی بیشتر رو کونش و روناش حرکت می کرد که یه هو دیدم سارا تکون خورد. یک لحظه فکر کردم بیدار شده و از ترس قلبم وایستاد. اما از اون حالت به پهلو برگشت و صاف خوابید. دیگه کونش در دسترسم نبود و اینبار کل بندش رو از جلو می تونستم ببینم. بعد از چند دقیقه صبر کردن و نگاه کردن به صورت خوشگلش دوباره دستم رفت سمت رونای پاش اما ایندفعه از جلو. حتی انگشتام و می کردم زیر شلوارک تنگش که بالای رونش که نرم تر بود رو لمس کنم. چشام به سینه هاش بود و با اینکه مردد بودم که نکنه با لمس سینه هاش بیدار بشه اما بازم شهوت بهم غلبه کرد و دستم و بردم رو سینه هاش گذاشتم. در کل اولین بار در عمرم بود یک جنس مخالف رو لمس می کردم اما با لمس سینه هاش از روی همون تاپ تنگ که مشخص شد زیرش سوتین نبسته ، چنان دلم و لرزوند و وجودم و یه هو خالی کرد که نا خواسته یک نفس خیلی عمیق کشیدم. چقدر این سینه ها نرم بود. انگشتام به لرزه افتاده بودن و سرم از شدت درد داشت می ترکید. کیرم هم که واقعا داشت شورت و شلوارم و جر می داد. مرز دیوونگی رو رد کرده بودم و به جنون رسیده بودم. دوباره با ولع و بدون ملاحظه سینه هاشو چنگ زدم. پا رو فراتر گذاشتم و دستم و به سختی کردم زیر تاپ تنگش و رسوندمش به سینه هاش. با لمس مستقیم سینه هاش ، اون حس چند لحظه قبلش که با تماس سینه هاش از روی تاپ داشتم ، هزار برابرش برام به وجود اومد. دوست داشتم به هر قیمتی شده سینه هاش و ببینم. با همه ی سعی ام تاپشو به آرومی دادم بالا که سینه هاش مثل دو تا ژله گرد لرزون افتاد بیرون.‌ سینه های سفید با نوک قهوه ای رنگشون. صدای نفس کشیدنم هر لحظه بلند تر و نا منظم تر میشد و سر دردم هم شدید تر. نمی دونستم کدوم سینه شو انتخاب کنم برای چنگ زدن. دیگه کاملا یادم رفته بود که شاید هر لحظه بیدار بشه. بعد از کلی ور رفتن با سینه هاش چشمم به پاهاش و مخصوصا برجستگی کُسش از روی شلوارکش افتاد. همه چی توی بدنم کار می کرد جز عقلم. دستم رفت سمت کُسش و شروع کردم مالش دادنش. تو فیلمای سکسی دیده بودم که کُس زنا هم برجستگی داره و همچین صاف نیست. کس سارا هم همینجوری بود.‌ مثل یک گلابی تو مشتم گرفته بودم و آروم فشارش می دادم و ولش می کردم.‌ بعد از چند دقیقه این کارو کردن ،‌ از کمر تاپش دستم و بردم داخلش و رسوندم به کُسش که فهمیدم شورت هم پاش نیست. دستم با کمی سختی رسید به کُس شِیو کرده و صاف سارا. چون پاهاش به هم چسبیده بود خیلی به کُسش دسترسی نداشتم و نمی تونستم کامل لمسش کنم. ‌اما همونقدر کافی بود که هر ثانیه مجنون تر از ثانیه قبل بشم. حسابی دستم رو کُس سارا داشت کار می کرد و ور میرفت که دوباره سارا حرکت کرد و این بار پاهاش و تکون داد. با این حرکتش به خودم اومدم و خیلی ترسیدم از اینکه بیدار بشه. سریع تاپش رو دادم پایین و شلوارکش که یه ذره پایین رفته بود رو دادم بالا. سریع ازش جدا شدم و رفتم سر جای خودم و فرداش دوباره با درد شدید بیضه هام بیدار شدم. سرم داشت منفجر میشد و به گفته ی خود سارا چشمام قرمز شده بود...
امتحانای ترم اول و دادیم و قرار شد یک هفته ای بریم تهران. مامان با اینکه قول داده بود بهمون سر بزنه اما غیر از همون بار اول که اومد خونه رو دید و وسایل خونه رو تهیه کردیم و چیندیم دیگه نیومده بود. چند روز سه تایی با هم بودیم. تا اینکه شهرام زنگ زد بهمون  پیشنهاد یک سفر به کیش داد. گفتش با تور می ریم و چهار روزه برمی گردیم. مامانم به خاطر شرایط مالی ای داشت مِن و مِن می کرد که شهرام بهش گیر داد و گفت: من خودم بلیطا رو می گیرم و تور و ثبت نام می کنم و بعدا هر وقت داشتی باهام حساب کن... سارا خیلی استقبال کرد و مادرم تو رودروایسی قبول کرد.‌ توی فرودگاه که داشتیم سوار می شدیم از شهرام حسابی تشکر کردم که باعث خوشحالی مادرم و سارا شده. ‌زد رو شونه هام و گفت: این حرفا چیه پسرم. هیچ فرقی بین تو و شهروز (‌پسرش) و سارا و دخترم نیست. شما هم بچه های خودمین و دیگه لازم نیست هی ازم تشکر کنی...
با همه ی وجودم شهرام و زنش رو دوست داشتم که تو این شرایط سخت مادرم ، که دیگه عموهام هم شرایط کمک بیشتر نداشتن , اینجور حامی ما شده بودن و هوامون رو داشتن. توی کیش دو تا اتاق سه نفره گرفته بودیم. روز اول حسابی همگی برامون تازگی داشت و خوش گذشت بهمون.‌ سارا یک مانتوی نارجی با یک ساپورت سفید تنش کرده بود و یک شال سفید که بود و نبودش فرق چندانی نداشت رو سرش گذاشته بود.‌ آخر شب بعد از خوردن شام رفتیم یه پارک که توش یه دریاچه مصنوعی  بزرگ بود که میشد با این قایق های دو نفره تو آب رفت. ‌شهرام و پسرش سوار یه قایق شدن و من و سارا هم سوار یه قایق. ‌مادرم و سهیلا نشسته بودن رو نیمکت و گفتن ما دیگه خسته شدیم.‌ هوای معتدل و عالی ای بود و واقعا با این همه که کُل روز بیرون بودیم هنوز انرژی داشتیم. ‌بعد از چند بار شوخی کردن با شهرام و به هم کوبیدن قایقا از هم جدا شدیم و من و سارا به سمت دیگه قایقمون رو هدایت کردیم که کمی تو سکوت اون دریاچه باشیم. سارا داشت اطراف و نگاه می کرد و دستاش رو از هم باز کرده بود و حسابی از این سکوت و تاریکی دریاچه داشت لذت می برد. نگاهم افتاد به پاهاش و رونای جمع شده و به هم چسبیدش که تو این ساپورت سفید رنگ زیبایی چند برابر گرفته بودن به خودشون. مانتوش کاملا بالا رفته بود و کل پاهاش و روناش دیده میشد.‌ تو رویام بود که بتونم دستام و ببرم بین رونای به هم چسبیده و نرمش و مالش بدمشون. سارا صدام زد و به خودم اومدم. بهم گفت: خب چطوری سینا جونی؟ خوش میگذره یا نه؟ به نظرت روز اول چطور بود؟؟؟ بهش گفتم: عالی بود سارا. واقعا باید ممنون شهرام و سهیلا باشیم که اینجور هوامونو دارن و بهمون توجه می کنن... منتظر تایید حرفم توسط سارا بودم که یادم نبود. هیچ وقت سارا قابل پیشبینی نیست. ‌سارا تو جوابم گفت: مطمئنی که شهرام داره از سر دلسوزی و مفت و مجانی ، اینجوری بهمون حال میده و هوامونو داره؟؟؟ از جوابش جا خوردم و گفتم: خب چه دلیلی می تونه داشته باشه آخه؟ ما که چیزی نداریم که بهش بدیم. تازه چند وقته حسابی شرایط مالی مامان به هم ریختس و اصلا سودی برای شهرام نداریم... سارا یه لبخندی زد و گفت: اوکی بیخیال. فعلا و خوش باشیم و بهش فکر نکن... ‌بعد از این جملش دست من و گرفت تو دستش و گفت: چقدر این دریاچه آرامش بخشه سینا...
می دونستم که اون لحظه دیگه نمی تونم بهش اصرار کنم که بهم بگه چی تو سرشه و منظورش از این جملش درباره شهرام چی بوده. تصمیم گرفتم بعدا سر فرصت حتما ازش بپرسم. خیلی دیر وقت رسیدیم هتل و حسابی خسته بودیم.‌ اتاق ما یه تخت دو نفره داشت و یه تخت یه نفره. ‌من داشتم تخت یه نفره رو مرتب می کردم که مامان اومد و با خنده گفت: چیکار می کنی سینا؟ ‌جا خواستیم و جا نشین نخواستیم. شما جفتتون خیلی خوش خوابین که حالا اون سارای وحشی رو می خوایی بندازی به جون من که با این همه خستگیم نذاره بخوابم و تا صبح لگد بارونم کنه؟؟؟ حسابی خندم گرفت و گفتم: باشه بیا برای تو مرتبش می کنم... ‌سارا هم نشسته بود رو تخت دو نفره و داشت به ما می خندید. خیلی زود مامان از خستگی زیاد بیهوش شد و صدای خُر و پُفش اتاق و برداشته بود. من و سارا هم زمان داشتیم بهش نگاه می کردیم که تو خواب غلط زد و پشتش و به ما کرد. سارا یه آهی کشید و گفت: مامانمون داره کم کم پیر میشه...‌ بهش گفتم: این چه حرفیه سارا هنوزم جوونه و خیلی هم خوشگله... سارا نگام کرد و با پوزخند مرموزی گفت: آره راست میگی. البته فقط تو اینجوری فکر نمی کنی... بهش گفتم: سارا امشب چت شده؟ همش رمزی و مرموز حرف می زنی. ‌خب درست بگو ببینم چته تو امشب؟ چرا دنده لجی آخه هر چی من میگم؟؟؟ صورتش رو آورد نزدیک صورتم و لپمو بوس زد و گفت؟ من غلط بکنم با داداش کوچولوم لج کنم. ‌الان روتو اونور کن می خوام لباسمو عوض کنم... از لمس  لباش رو گونه ی صورتم همه احساسم به سارا دوباره بیدار شد و دلم لرزید. تصور اینکه الان سارا داره پشتم و به فاصله ی نزدیک لخت میشه و لباسش رو عوض می کنه داشت دیوونم می کرد. بعد از چند دقیقه گفت: خب آزادی می تونی برگردی. وقتی برگشتم دیدم شلوار ساده و پیرهن ساده تنش کرده و دیگه خبری از اون شلوارک و تاپای سکسی ای که تو خونه تنش می کنه نیست. منم بلند شدم و بهش گفتم حالا خودت پشتت و بکن من لباس عوض کنم. ‌به خنده گفت: برو بابا. چی حالا داری که من بخوام دید بزنم... گرفت دراز کشید رو تخت و اصلا پشتشو نکرد. لباسم و عوض کردم و یه شلوارک و زیرپوش پوشیدم. رفتم دراز کشیدم رو تخت. سارا به پهلو روش به من بود و همونجوری خوابش برد. با اینکه منم خیلی خسته بودم تصمیم گرفتم چند دقیقه صورت قشنگش که تو خواب قشنگ تر هم میشد نگاه کنم و بعد بخوابم. بعد از چند دقیقه نگاه کردن دستم و بردم تو موهاش و آروم شروع کردم به نوازش موهاش. آروم صورتم و بردم نزدیک صورتش و لبام و گذاشتم رو گونش و بوسش کردم. ‌نمی دونم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم دستم کامل دور کمر سارا هستش و یه پام هم رو پاش هستش و همینجوری به پهلو رو به روی هم خوابیدیم و حدودا بغلش کردم. سریع دست و پام و برداشتم تا بیدار نشده که سارا از خواب پرید و خواب آلود گفت: عه چته سینا؟ چیکار میکنی؟ بیدارم کردی... گفتم: ببخشید منم خواب بودم که به تو خوردم... سارا همونجوری خواب آلود پشتش و کرد و گفت: مطمئنی فقط بهم خوردی و خواب بودی؟؟؟
روز دوم تو کیش رفتیم پارک آبی دلفینا. اونجا هم برامون حسابی تنوع و جذابیت داشت اما با این حال همش تو فکر جمله یسارا بودم که بهم گفته بود "مطمئنی که خواب بودی". یعنی شک کرده  و فهمیده که شبا نگاش می کنم و حتی اون سری  باهاش ور رفتم؟؟؟  مطمئن بودم سری قبل منو بخشیده بود و گذاشته بود رو حساب بچگیم. اما ایندفعه دیگه بخششی در کار نبود و مطمئنا باهام برخورد سختی می کرد. ظهر برای ناهار رفتیم رستوران و فرصت شد برای چند لحظه با هم تنها بشیم.‌ بهش گفتم: سارا چرا فکر کردی صبح عمدا بیدارت کردم؟ من واقعا خواب بودم و تو خواب بهت خوردم... سارا با لبخند بهم گفت: باز این داداش کوچولوی من رفته تو فکر. ناراحت نباش و بهش فکر نکن داداشی. احتمالا دیشب همش به فکر زهره بودی و به یاد اون همش منو بغل می کردی. (‌زهره یکی از هم کلاسیام بود که یه دختر نچسب و مسخره بود که همش دنبال این بود تا باهام دوست بشه و حالم ازش به هم می خورد ) بهش اخم کردم و گفتم: آدم قحطی بود حالا که بخوایی زهره رو مثال بزنی. ‌خب خودت میگی خواب بودم و حواسم نبوده. ببخشید... پوزخند مرموزی زد و گفت: چرا ناراحت میشی باز. من که چیزی نگفتم و ناراحت نیستم. ‌خودت باز سخت گرفتی و داری حساسش می کنی... نگاهم به صورت سارا و نگاهی که اصلا نمیشد فهمید توش چه خبره ،‌ خیره شد. دوست داشتم فریاد بزنم که اصلا خیلی هم خوب که بغلت کردم چون دوست دارم...
چند روز تو کیش گذشت و واقعا خاطره انگیز بود. ‌شبای دیگه که رو تخت دو نفره با سارا می خوابیدم ،‌ سعی می کردم با فاصله بخوابم که احتمالا تو خواب سوتی ندم و باز بغلش نکنم و یا حتی کار بدتر از بغل کردن نکنم... اما تو همه ی این روزا جذابیت و زیبایی کیش به یک طرف و اینکه نصف نگاه من همش به سارا و اندامش بود یک طرف. هر لحظه این حس قوی و قوی تر میشد و بیشتر از کنترل من خارج میشد... وقتی برگشتیم تهران یک روز دیگه وقت داشتیم. با مهران و میلاد و آرش قرار گذاشتیم که هم و ببینیم. به یاد گذشته رفتیم دور زدیم و حسابی از دلقک بازی های مهران خندیدیم. موقع خدافظی من و آرش ازشون جدا شدیم. من نیاز داشتم که با آرش درباره همه اتفاقایی که بین من و سارا افتاده صحبت کنم. یه پارک خلوت رفتیم و براش همه چیز و از وقتی که من و سارا رفته بودیم اصفهان تعریف کردم. چشای آرش گرد شده بود و دهنش باز مونده بود. بهم گفت: واقعا تو خواب باهاش ور رفتی و سینه هاشو لخت کردی؟؟؟ بهش گفتم: آره. چون مثل دیوونه های روانی دیگه دست خودم نبود که دارم چیکار می کنم... آرش مختصر همه چیزایی که بهش گفته بودم و مرور کرد و با تعجب همش ازم تاییدیه می گرفت که واقعا درست گفتم یا نه. حسابی رفته بود تو فکر و داشت حرفام و تو ذهنش آنالیز می کرد. بهم گفت: سینا باورم نمیشه که با یک آدم اینقدر ور بری و خواب باشه و متوجه نشه. مگه میشه آخه؟ از کجا مطمئنی که آبجیت کاملا خواب بوده؟؟؟ اصلا چرا باید اینجوری جلوی تو لباس بپوشه و رفتار کنه؟ خودت داری میگی توی کیش بهت گفته تا صبح همش بغلش کردی توخواب. ‌چرا همونجا بیدارت نکرده و بهت نگفته که درست بخوابی؟ سینا اگه همه ی اینایی که برام تعریف کردی دقیق و درست باشه ،‌ باورم نمیشه که سارا از هیچی خبر نداشته باشه و ندونه تو دل تو چه خبره...
برگشته بودیم اصفهان و تِرم دوم دانشگاه شروع شده بود. حرفای آرش همچنان تو ذهنم تکرار میشد و بهش فکر می کردم. اگه واقعا سارا بدونه که چی تو دل من می گذره چرا بهم هیچی نمیگه؟؟؟ سارا آدمی نیست که از کوچکترین مشکل تو زندگیش بگذره و برای ثانیه به ثانیه زندگیش برنامه داره و حواسش به همه چی هست...
یه روز ظهر که تو مسیر دانشگاه به خونه بودیم ، سارا بهم گفت: یکی از دوستای دانشگاهیم گیر داده و دعوت کرده برم جشن تولدش...‌ بهش گفتم: خب برو مگه چه عیبی داره. یه تنوعی میشه برات و یکمی دخترونه خوش می گذرونین... سارا گفت: مشکل همینجاست آخه. جشن دخترونه نیست. انگاری مختلطه و همه قراره با دوست پسراشون بیان... به خنده گفتم: خب مشکلی نیست. الان تو راه برات یه دوست پسر جور می کنم. حاضر و آماده ببریش جشن تولد... با دستش زد رو پام و گفت: سینا جدی باش دارم جدی باهات حرف میزنم... بهش گفتم: چشم قبول اما خب کاری نمیشه کرد آخه. یا همینجوری میتونی تنها بری یه سر بزنی و کادوی تولد دوستت رو بدی یا اصلا عذر بخوایی و نری... سارا گفت: نخیرم هیچ کدوم از راه حلات به درد نمی خوره. ‌من می خوام برم و همه ی جشن و باشم و خوش بگذرونم. در ضمن نمی خوام تنها برم!!! بهش گفتم: سارا نکنه دوست پسر داری و از من مخفیش کردی؟ الان بهونه کردی که اینجوری بهم بگیش؟؟؟  دوباره زد رو پام و گفت: بازم آی کی یو این داداش کوچولوی من گل کرد. دوست پسرم کجا بود بابا. ‌اگه هم داشتم لازم نبود این جوری بهت بگم. ‌می اومدم مثل آدم می گفتم از فلانی خوشم اومده و با هم دوست شدیم... بهش گفتم: اون وقت نمی ترسیدی من غیرتی بشم و عصبانی بشم؟؟؟ سارا خندش گرفت و گفت: تو اگه غیرتی بودی ،‌ نمی رفتی به دوست صمیمیت بگی که دلبسته ی من شدی و براش تعریف کنی که پاهای لخت منو موقع لباس عوض کردن دیدی. ( اشاره به اون صحبتای تو پارک ) حسابی کم آوردم و گفتم: قبول حق با تو. حالا که دوست پسر نداری و تصمیم داری حتما جشن تولد رو بری و تازه تصمیم داری تنها نباشی.‌ خب تو این یه روز با کی می خوایی دوست بشی؟؟؟ سارا گفت: اصلا هم لازم نیست برم دوست پسر پیدا کنم... حسابی گیج و سر در گم شده بودم و بهش گفتم: تو رو خدا سر ظهره و حسابی خسته ام. جون من از این مرموز بودن بیا بیرون و رک و راست بگو چی تو سرته و می خوایی چیکار کنی؟؟؟ حسابی خندش گرفته بود صدای خندش تو اتوبوس واحد بلند شده بود. یکمی که آروم تر شد و گفت: این مشکل به راحتی و به دست تو حل میشه سینا جونی. این دوست من اصلا خبر نداره که من و تو خواهر و برادریم و یه بار که من و تو رو با هم دیده ، بهم گفته چه دوست پسر خوشگلی داری و چقدر شبیه همینو به هم میایین. حالا هم که اینجوریه و منم اصلا بهش لو ندادم که خواهر و برادیم ، فرصت خوبیه که داداش کوچولوی خودم فردا تو نقش دوست پسرم ظاهر بشه و بریم جشن تولد و حسابی خوش بگذرونیم... با لبخند مصممی که روی لباش بود صورتش و به سمت صورت من کرد و گفت: خب نظرت چیه سینا؟ یه چیزی بگو... از پیشنهاد سارا حسابی غافلگیر شده بودم و اصلا توقع نداشتم این راه حل و بده. منم بهش نگاه کردم و گفتم: باشه سارا هر چی تو بگی. اگه اینجوری خوشحال میشی. منم قبول می کنم...  سارا یه هو اخم کرد و گفت: سینا لازم نکرده فاز معرفت و از خود گذشتگی برام برداری. نگو که خودتم بدت میاد از اینکه دوست پسرم باشی... جمله ی سارا به شدت طعنه آمیز و مرموز بود و باز منو یاد حرفای آرش انداخت...
جفتمون سر کارمون هماهنگ کردیم که فردا عصرش که شب جمعه هم میشد نریم سر کار. به انتخاب سارا من یک شلوار جین روشن و یک تیشرت سرمه ای پوشیدم. تازه یه کاناپه تکی چهار نفره گرفته بودیم و من روش نشسته بودم و منتظر بودم سارا بیاد تا تاکسی تلفنی بگیریم و بریم. صدای سارا از پشت سرم اومد که خب من حاضرم زنگ بزن تا تاکسی بیاد. برگشتم که نگاش کنم و ببینم چه شکلی شده. چشمام قفل شدن رو بدن سارا و کلا بی حرکت مونده بودم. یک دامن دخترونه خیلی خوش طرح با رنگ آبی آسمانی که تا زانوش بود و یک تاپ مجلسی ست همون رنگ هم تنش کرده بود و زیرش مشخص بود سوتین اسفنجی پوشیده که سینه هاش برجسته تر و بزرگ تر نشون داده بشن. همون سوتین باعث شده بود سینه هاش بیشتر بهم بچسبن و خط سینه هاش خیلی سکسی تر و خوشگل تر بشن. مهم تر از همه رنگ آبی ای بود که تو عمرم اولین بار بود که می دیدم استفاده می کنه. چقدر سارا رو متفاوت و زیبا کرده بود.‌ همیشه دوست داشتم رنگ آبی بپوشه و بهش می گفتم اما گوش نمی کرد. موهاش رو هم متفاوت درست کرده بود. این بار برخلاف همیشه بسته بود رو به بالا و یک کلیپس بزرگ بازم به همون رنگ آبی به موهاش زده بود.‌ آرایش ملایم آبی رنگ و تنها رنگ قرمز رو میشد تو رژ لب قرمز که لباش رو چندین برابر قشنگ تر کرده بود ، ‌پیدا کرد... سارا گفت: آهای سینا چته باز؟ می گم زنگ بزن آژانس بیاد دیر شده ها...
من یه کت پوشیدم. سارا یه مامنتو رو همون لباسش پوشید و یه شال برای رفع تکلیف انداخت رو سرش. باید می رفتیم سپاهان شهر. محل تولد دوست سارا یک خونه خیلی شیک ویلایی بود. دم در خونه پیاده شدیم و سارا رفت سمت در که زنگ بزنه. ‌یه لحظه برگشت و گفت: سینا یه وقت سوتی ندیا. آبروم و نبری جلوی اینا و بدبختم کنن... بهش گفتم: خیالت راحت. نگران نباش من هواتو دارم...  دوباره برگشت و اینبار ملایم تر و لطیف تر گفت: در ضمن یکی از وظایف دوست پسرا اینه که درباره دوست دخترشون و اینکه لباسش خوشگل هست یا نه و بهش میاد یا نه نظر بدن... یه لحظه هول شدم و گفتم: آره آره خیلی خیلی خوشگل شدی. بلاخره رنگ آبی پوشیدی و باور کن حسابی خوشگل شدی. هم خودت و هم لباسات عالی شدین... سارا لبخندی زد و بهم گفت: خودتم خوش تیپ شدی آقا سینا. برگشت و زنگ خونه رو زد...
وارد خونه شدیم و یک جشن تولد واقعا مفصل بود. حسابی هزینه کرده بودن و سنگ تموم گذاشته بودن و حتی دی جی داشتن و فضای خونه کم نور بود و رقص نور و این حرفا... دوست سارا اومد به استقبالمون و حسابی تحویلمون گرفت و بعدش دوست پسرش رو بهمون معرفی کرد. سارا هم خیلی خونسرد و انگار نه انگار که ما در اصل خواهر و برادریم ، دست من و گرفت و گفت: اینم سینا جون من. بهترین دوست پسر دنیا... دوست سارا خندش گرفت و گفت: وای چه همه احساس. الانه که همه ی پسرا به آقا سینا حسودی کننا... یکمی دیگه صحبت کردیم و دوست سارا برای اینکه به بقیه سر بزنه ازمون عذر خواهی کرد و ازمون جدا شد. یک موزیک ملایم داشت پخش میشد و پذیرایی جشن هم جوری بود که هر کسی باید خودش می رفت و از رو میز برمی داشت. میوه و شیرینی و شربت و مهم تر از همه ویسکی و وودکا و شراب... من با دوستام زیاد مشروب می خوردم و حتی یک بار هم با شهرام خورده بودم. اما هیچ وقت سارا رو ندیده بودم که بخوره. اونم مثل من یه قوطی ویسکی برداشت و درش و باز کرد. آروم شروع کرد به خوردن. با تعجب نگاش کردم. بهم گفت: چیه فکرکردی فقط خودت بلدی بخوری؟؟؟ حدودا دو تا قوطی ویسکی خورد و من همش نگران بودم که حالش بد نشه یه وقت که مشخص بود عادت داره و بار اولش نیست اصلا. کم کم دی جی آهنگ های تند و مخصوص رقص گذاشت و مجلس و حسابی گرم کرد.‌ منم زیاد مشروب خورده بودم و بدنم حسابی داغ شده بود. واقعا می طلبید که آدم حسابی بزنه به رقصه و دیوونه بازی در بیاره. به سارا گفتم: بیا بریم وسط. همه وسطن و دارن می رقصن فقط ما موندیم... با سرش حرفم و تایید کرد. دست هم و گرفتیم و رفتیم وسط تو جمعیت. شروع کردیم به رقصیدن. خیلی خیلی رقصیدیم و اصلا انرژی کم نیاوردیم. دی جی یک آهنگ تکنو و به شدت تند گذاشت. ‌سارا کلیپسش و در اورد و موهاش و پخش کرد که راحت تر بتونه بالا و پایین بپره. اولش فقط ذهنم به رقص و تحرک بود اما با بالا و پایین پریدن سارا چشمم افتاد به گردن و سینه هاش. حسابی عرق کرده بود و قطره های عرق بود که روی گردنش و برجستگی سینه هاش که قسمتیش مشخص بود ، غلت می خورد. حسابی تو خودش بود و واقعا داشت بهش خوش می گذشت. اما من کاملا محو تماشاش شده بودم. اولش فقط دستاشو گرفتم برای رقص. جسارت به خرج دادم و دستم و بردم سمت کمرش که هماهنگ تر برقصیم. تو اون شلوغی و حرکات تند رقص چندین و چند بار کاملا به هم چسبیدیم و بدنم ، بدنش و مخصوصا سینه هاش رو لمس کرد. حس جنون آمیزی تو وجودم میگ فت ازش لب بگیر. موهای پخش شدش و صورت عرق کردش و لبای قرمزش. دور و برم و نگاه کردم که ببینم کسی حواسش به ما هست یا نه که دیدم هر کسی حسابی مست شده و داره می رقصه و اصلا کناریش هم نگاه نمی کنه. حتی بعضیاشون هم به راحتی از هم لب می گیرن. سارا هم حسابی فقط سرش و تکون می داد و همچنان می رقصید. برای یک لحظه همه ی وجودم رو شهوت و تحریک گرفت. بازم عقل تنها چیزی بود که اصلا توی من کار نمی کرد. کمر سارا رو محکم تر گرفتم و کشیدم سمت خودم. برای اولین بار تو عمرم لبام و گذاشتم روی لبای یک جنس مخالف. که اونم کسی نبود جز خواهرم...
تو ماشین بودیم و تو راه برگشت به خونه. ساعت 2 نصفه شب بود و حسابی دیر وقت. طعم لبای سارا هنوز تو دهنم بود و مطمئن بودم لحظه اول که لبام و رو لباش گذاشتم چشماش با چشمای من گره خورد و کاملا بهم نگاه کرد. اما بعدش چشماشو از نگاهم گرفت و بعد از چند لحظه که لباش و بوس کردم ازم جدا شد. ‌ هیچ حرف یا عکس العملی نشون نداد و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. تو ماشین هم خیلی عادی برخورد کرد و همش صحبت از جشن و اینکه چقدر بهش خوش گذشته کرد. جوری برخورد می کرد که اصلا هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده و انگار متوجه نشده. درسته که سارا مست شده بود اما نه اینقدر که متوجه نشه ازش لب گرفتم!!!
هوا کم کم بهاری شده بود که سارا بهم پیشنهاد داد که خرید عید امسال رو همین اصفهان بکنیم. رفتیم چهارباغ و حسابی قدم زدیم و گشتیم و کلی خرید کردیم. جفتمون لباس بیرونی خریدیم. البته سارا بازم لباس تو خونه ای جدید خرید. عاشق تنوع تو لباس بود... بهم گفت: سینا چند دست لباس زیر هم لازمه بگیرم... وارد یه مغازه شدیم و چند مدل شرت و سوتین جلوش گذاشتن که انتخاب کنه. داشت توشون می گشت و ورانداز میکرد که به من گفت: تو نمی خوایی نظر بدی؟؟؟ هول شدم و موندم که چی بگم. خانم مغازه دار به خنده گفت: این آقایون همشون همینن. توقع دارن زناشون همیشه خوشگل بگردن اما یه نظر ساده نمیدن. ماشالله چقدر هم به هم میایین و خوشبخت باشین... سارا حسابی خندش گرفته بود روش و کرد سمت من و گفت: یالا تند باش یه نظر بده نترس نمی میری... رفتم سمتش و یه نگاه کردم به شرت و سوتینا و اصلا تو ذهنم نبود که کدوم می تونه قشنگ تر یا بهتر باشه. بهش گفتم: رنگ قرمزاشو بردار. بیشتر از همه رنگا بهت میاد... با پوزخند بهم گفت: پس برای لباس زیر همون رنگ قرمز و دوست داری؟ آره؟؟؟  می دونستم منظورش چیه و به چی داره اشاره می کنه. بهش گفتم: آره بیشتر بهت میاد... کلی پلاستیک خرید دستمون بود و سوار تاکسی خطی شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه. توی راه یک خانم دیگه هم اومد عقب کنار ما نشست و من و سارا باید جمع تر می نشستیم. پلاستیک خریدا رو گذاشتیم رو پامون. جلو تر هم یک اقا نشست و خیلی سریع شروع کردن با راننده حرفای سیاسی زدن و از مشکلات گفتن. سارا که دید موضوع بحثشون دری بری گفتن به آخوندا و مذهبیاس ، حسابی خوشش اومد و اونم وارد بحث شد. سارا همیشه از مذهبیا بدش می اومد و بارها ابراز تنفر بهشون رو ازش دیده بودم. دست راست من روی پلاستیکای خرید خسته شده بود و دستم و به سختی تو اون فضای تنگ بردم پایین که بذارم رو پام که خستیگش در بره. وقتی دستم و رسوندم به پام ، پای سارا که چسبیده به پای من بود رو نا خواسته لمس کردم. چون ساپورت پوشیده بود انگار که خود پاش و لمس کردم. دلم باز لرزید و توی دلم خالی شد. سارا حسابی مشغول صحبت و بحث با راننده و اون مرده بود. قسمتی از دست و انگشتام که روی پای سارا بود رو هنوز تکون نداده بودم و حتی دستم و بیشتر بردم روی پاش. به خودم که اومدم کف دستم و انگشتام کامل روی رون پاهاش بود. پلاستیکای خرید که روی پای اونم بود باعث میشد کسی اصلا متوجه نشه و نبینه. فقط خود سارا باید متوجه میشد چون کاملا داشتم پاشو لمس می کردم و انگشتام و روی رون نرم پاهاش از روی ساپورت ، فشار می دادم. اما سارا انگار نه انگار که من دارم باهاش ور میرم و گرم صحبت با اون دو تا بود و حتی یه ذره هم واکنش نشون نداد. مگه میشد که نفهمه دارم باهاش ور میرم و حس نکنه؟؟؟ جسارتم و بیشتر کردم و فشار انگشتام رو بیشتر کردم و دستم و بین رونای به هم چسبیدش فشار دادم. حتی سعی کردم دستم و برسونم سمت کسش و اونجا رو لمس کنم. تا وقتی که سوار تاکسی بودیم و پلاستیک خریدا رو پاهامون بود ، تا میشد با رونای سارا ور رفتم و اونم اصلا انگار نه انگار و ذره ای به روی خودش نیاورد.  قیافش و رفتارش یک ثانیه هم تغییر نکرد...
رسیدیم خونه و چیزایی که خریده بودیم رو گذاشتیم تو اتاق سارا. حسابی گشنه مون بود و سارا گفت: امشب شام با تو و من حسابی خسته و کوفته ام میرم که دوش بگیرم... همبرگر از فریزر برداشتم شروع کردم سرخ کردنش. همش داشتم به ور رفتن با سارا تو تاکسی و اینکه اصلا به روم نیاورد فکر می کردم. سارا همیشه تو همون رخت کن حموم ، لباساش رو می پوشید و بعد می اومد بیرون. متوجه شدم که حمومش تموم شده و براش چایی ریختم و گذاشتم رو میز پذیرایی. در حموم باز شد و نا خواسته چشمم بهش بود تا بهش بگم براش چایی ریختم. بازم باعث شد من شوکه بشم و مات و مبهوت نگاه کردن بهش بشم...
لباساش و نپوشیده بود. فقط حوله حمومش رو دور خودش پیچیده بود. از بالا سینه هاش رو پوشونده بود که حتی یکمی از خط سینه هاش مشخص بود. حوله از پایین هم تا بالای زانوش بود... همونجوری اومد تو هال و خودش چایی ای که ریخته بودم و دید و گفت: وای سینا کاش چیز دیگه میخواستم... همونجوری نشست رو کاناپه و چاییش رو برداشت و فوت می کرد که بخوره. موهای تمام خیسش پشت سرش و رو بدنش رها شده بودن. گردن و بازوهاش و  بالای سینه لختش و قسمت زیادی از رونای پاش معلوم بود. حالا بیشتر و بیشتر این بدن سفید و قشنگ رو برام به معرض نمایش گذاشته بود. فقط یک حوله بین چشمای من و بدن تمام لخت و سکسی سارا وجود داشت...
چاییش رو خورد و گفت: سینا زودتر شام و حاضر کن. چون هم گشنمه و هم خسته ام. می خوام زودتر بگیرم بخوابم. رفت تو اتاقش که خودش و خشک کنه و لباس تنش کنه...
چند وقتی بود مقاومت می کردم که دیگه شبا بالای سر سارا نرم و نگاهش نکنم. ‌اما همین چند روز پیش بود که تو جشن تولد هیکل سکسی و قشنگ سارا رو تو اون لباس دیده بودم و کلی باهاش رقصیده بودم. حتی بدنم بدنش رو تو اون شلوغی لمس کرده بود و مهم تر از همه ازش یه لب کوتاه گرفته بودم. اتفاق امروز تو تاکسی که هر جور تونستم با رونای پاش ور رفتم و بازی کردم. اصلا به روی خودش نیاورد و عکس العملی جلوم نداشت...
مطمئن شدم که خوابه رفتم بالا سرش نشستم. آروم پتو رو از روش پس زدم و دیدم صاف خوابیده. نمی دونم چرا اما دیگه ترسی نداشتم که بیدار بشه. ‌یا حداقل یک ترس خفیف بود که اصلا جلوی حس شهوت و تحریک من نمی تونست مقاومت کنه. یک تاپ و شلوارک مشکی تنش بود و پوست سفیدش تو اون نور کم تو این تاپ و شلوارک مشکی دو چندان زیبا تر شده بود. بعد از چند لحظه نگاه کردن بهش ، دستم رفت سمت سینه هاش و شروع کردم مالیدن. دستم و بردم پایین تر و از روی شلوارکش کُسش و پاهاش رو مالوندم. هیچی دیگه برام مهم نبود و دیگه فکر نمی کردم که دارم چیکار می کنم. کیرم بلند شده بود و داشت منفجر میشد. دیگه دستام لرزش نداشت و با جسارت بیشتر و محکم تر بدن سارا رو لمس کردم. متوجه شدم که بازم لباس زیر نپوشیده و همین تاپ و شلوارک پاشه فقط. باید هر جور شده دوباره اون سینه های مرمری و سفید و لرزون سارا رو می دیدم. ایندفعه تصمیم نداشتم که فقط تاپشو بدم بالا. تصمیم گرفتم کامل درش بیارم. دستاش و آروم گرفتم به سمت بالا. تاپش رو ب آرومی هر چی بیشتر کشیدم بالا و به گردن و سرش رسوندم و ازشون رد کردم و از دستاشم رد کردم و کامل درش آوردم. سینه های بلورین و سفید و لرزون سارا افتاده بودن بیرون و کلا بالا تنش لخت شد. کنارش دو زانو نشته بودم که کامل بهش مسلط باشم. دو دستی داشتم با شدت بیشتر و محکم تر با سینه هاش ور می رفتم و تو مشتم فشارشون می دادم. نفسم نا منظم شده بود. فقط و فقط شهوت بود که به همه ی وجودم حکمرانی می کرد. لبام و بردم سمت سینه هاش و شروع کردم بوسیدن. با اولین تماس لبام با سینه های فوق العاده نرم سارا همه ی بدنم به لرزه افتاد. آروم لبامو کشیدم رو سینه هاش و بوسشون کردم. از رو سینه هاش رفتم بالاتر و گردنش و زیر گردنش رو بوس کردم. بازم رفتم بالا تر و اینبار لبام و رو لباش گذاشتم و شروع کردم بوس کردن لباش و لب پایینش رو گرفتم بین لبام و آروم فشارش دادم. بارها و بارها این کارا رو با سارا تو ذهنم تصور کرده بودم و انگار که بار اولم نبود. بعد از کلی بوسیدن لباش و سینه هاش و شکمش ، رفتم سمت پاهاش. رفتم پایین پاش نشستم و شلوارکش رو به آرومی از کمرش به سمت پایین و تا رونای پاش و بعدش ساق پاهاش کشیدم پایین و از پاش کامل در آوردم. سرم و بردم بالا و چیزی که می دیدم رو باور نمی کردم. بدن تمام لخت سارا جلوی چشمام بود.‌ چقدر سفید و زیبا بود این بدن. چقدر دیوونه کننده بود...
خیلی با اون فیلمای سکسی که دیده بودم فرق داشت و حسش یه حس واقعی بود و لذتش هزار برابر بیشتر. پایین پاهاش بودم و کم کم رفتم بالا تر  و هر کدوم از دستام رو گذاشتم رو یکی از رونای پاش و آروم مالش دادم. هر چی به کُسش نزدیک تر می شدم ، نرم تر می شد و من دیوونه تر. انگشتام رسید به کُس سارا و ایندفعه خیلی بهتر و آزاد تر لمسش کردم و حتی از نزدیک می دیدمش. پاهاش و از هم باز کرده بودم و کامل به کُسش اشراف داشتم و شکافش رو می دیدم. چشام رو بردم نزدیک ترکه دقیق تر ببینم. تونستم رنگ صورتی داخل شکاف کُسش رو کامل ببینم.‌ انگشتم و آروم رو شکاف کُسش کشیدم. نرم ترین چیزی بود که تو عمرم لمس می کردم. به‌ بالا تر از جنون و دیوونگی رسیده بودم و کلمه ای برای توصیف اون حالم نیست که چقدر تحریک شده بودم...
خودم متوجه شدم که چقدر ناشی هستم و اصلا خوب نمی شناسم کُس یک دختر رو. اما کم کم با ور رفتن بیشتر فهمیدم که قسمت پایین کسش سوراخ اصلی کُسش هست و قسمت بالاش مثل تاج خورسه. جدا از نرمی کُسش ، مرطوب بودن و خیس بودنش بود. یک مایع لیز مانند توش وجود داشت و حس کردم هر لحظه کُسش داره خیس تر و لیز تر میشه. یک بوی تند از کسش هم به مشامم رسید. خیس شدن و لیز شدن بیشتر کُسش باعث میشد راحت تر انگشتم و روش بمالونم. توی فیلمای سکسی دیده بودم که زنا پاهاشون رو باز می کنن و مردا صورتشون رو میبرن وسط پاهاشون و کُسشون رو چجوری می خورن. زانوهای سارا رو خم کردم که پاهاش بیشتر باز بشه و کُسش بیاد بالا و  بیشتر در دسترس باشه.‌ سرم و کامل بردم سمت کُسش و لبام و چسبودم به شکاف کسش. شروع کردم بوس کردن و زبونم رو کشیدن تو شکاف کُسش. یک لحظه متوجه ی قوسی که سارا به کمرش داد شدم و صدای آهی که ازش در اومد...
مطمئن شدم که بیداره. حتی اگه علنی و کامل بیدار میشد هم دیگه برام مهم نبود. چون دیوونه شده بودم و کنترلم از دست خودم خارج شده بود... درسته که ناشیانه کُسش رو می خوردم و کلا ناشیانه باهاش ور می رفتم و خیلی چزیا بلد نبودم اما همین قدر هم بس بود که سارا نتونه دیگه مقاومت کنه و چیزی از خودش نشون نده. واضح بدنش رو پیچ و تاپ می داد و صدای نفسش اینقدر بلند بود که می شنیدم. هر چند لحظه یه بار یک آه از گلوش بلند میشد. از جام بلند شدم و اومدم کنار سارا و دیدم هنوز چشماش بستس و مثلا خوابه.‌ کاملا غیر ارادی ، شروع کردم لباسام و در آوردن و لخت شدن. کامل لخت شدم و لباسای جفتمون رو انداختم اون ور تر. پتو رو هم انداختم اونور و کنار سارا دراز کشیدم و پام و انداختم رو پاهاش و دستم و انداختم رو شیکم و سینه هاش. کیر بزرگ شدم رو مالوندم به بدن سارا و با دستم به شدت با سینه هاش که حس کردم پف کردن ، بازی کردم. صورتش و بوس کردم و پاهام هم روی رونای پاش کشیدم. دیگه تحمل نداشتم و با اینکه همین دیروز دو بار خودارضایی کرده بودم اما انگار تو عمرم ارضا نشدم و اولین باره که تحریک میشم. خودم و کشیدم روی سارا و روش خوابیدم. البته سعی کردم همه ی وزنم رو روش نندازم. دیگه نمی دونستم باید چجوری از بدنش لذت ببرم و هیچ کنترلی روی حرکاتم نداشتم. از طریق پاهام پاهاش رو از هم باز کردم که بتونم کیرم و بکنم تو کُسش. اصلا برام مهم نبود و یادم رفته بود که سارا دختره و پرده داره. چند بار خواستم بدون کمک دستم کیرم رو فرو کنم تو کُسش که نشد. دستم و بردم سمت کیرم که بتونم تنظیم کنم رو سوراخ کُسش. سرم سمت کیر خودم و کُس سارا بود که صدای سارا رو شنیدم که صدام زد... با اینکه مطمئن بودم بیدار بوده از اولش ، اما مثل برق گرفته ها سرم و بردم بالا و باهاش چشم تو چشم شدم.‌ هیچ وقت چشمای سارا رو اینجوری ندیده بودم و چشاش کِش اومده بودن و حسابی خمار شده بودن. هیچی برای گفتن نداشتم. با تن صدای وا رفته بهم گفت: مطمئنی که می خوایی این کارو بکنی؟؟؟
نفس نفس میزدم و هیچ جوابی برای سوالش نداشتم و فقط به چشماش نگاه کردم.  چند لحظه به هم نگاه کردیم و سارا دستشو برد سمت کیر من. لمس دستاش با کیرم دوباره تنم رو لرزوند. شهوت و تحریک  تو وجودم رو بیشتر کرد. پاهاش و بالا تر گرفت و زانوهاش رو تا نزدیک کمرم آورد بالا. تو چشمام نگاه کرد و کیرم رو به کُسش مالوند. از شدت لذت ، تنگی نفس گرفته بودم و نمی تونستم خوب نفس بکشم. کیرم و ثابت نگه داشت و گفت: باید با همه زورت فشار بدی...
متوجه شدم کیرم دم سوراخ کُسشه. دیگه طاقت نداشتم و به حرف سارا گوش دادم و با همه ی زورم کیرم و کردم تو کُسش. با همه ی نرم بودنش انگار یه مانعی بود که نمی ذاشت همه ی کیرم بره توش. سارا چشاش و بسته بود و چند بار گفت آی و مشخص بود داره درد می کشه. یه لحظه مردد شدم از ادامه که متوجه شد و گفت: بهت گفتم با همه زورت فشار بده لعنتی واینستا... با فشار بیشتر موفق شدم همه ی کیرم و وارد کنم. حسابی جای کیرم تنگ بود و از همه طرف بهش فشار می اومد اما چیزی که داشت کیر مو لمس می کرد و احاطه کرده بود اینقدر نرم و لطیف بود که حسی فرا تر از لذت تو وجودم فعال شد...
کنار این همه شهوت از اینکه متوجه شدم سارا درد کشیده ناراحت شده بودم و بازم مردد بودم که باید ادامه بدم یا نه. سارا با دو دستش دو طرف باسن و کمر منو گرفت و بهم فهموند که باید کیرم و تو کُسش بالا پایین کنم و با صدای لرزون و تو ام با درد بهم گفت: لعنتی تا اینجا اومدی حالا دو دل شدی، تمومش کن... کیرم و تو کس تنگ و نرم سارا عقب و جلو کردم. چند بار عقب و جلو کردم که متوجه شدم دیگه بیشتر از این نمی تونم تحمل کنم و دارم ارضا میشم. سارا انگار درون منو حس کرد و ‌ گفت: سینا درش بیار. درش بیار... ‌کیرم و درش آوردم و درست همون موقع آبم اومد. یکمیش ریخت روی رون پاش و بقیش روی تشک...
مثل یک دستگاهِ خاموش بودم که حالا دکمه ی روشن شدنم رو زده بودن. به خودم اومدم و دیدم که تو چه شرایطی هستم و چیکار کردم. همه ی اون احساس لذت ناگهان تبدیل به احساس بد و پشیمونی شده بود. سارا خودش و مچاله کرده بود و مشخص بود حالش خوب نیست. شدیدا احساس کردم دستشویی دارم. روم نمیشد تو اون وضعیت چراغ روشن کنم. اینقدر نور بود که همونجوری برم تو دستشویی. چشمم به کیرم افتاد که دیدم خونیه. دنیا رو سرم خراب شد و تازه فهمیدم که دقیقا چه غلطی کردم. اصلا یادم رفته بود که سارا دختره و پرده داره...
برگشتم و بدون اینکه چیزی بگم پاهاش و از هم باز کردم و دیدم دور کسش خونیه و دیگه کار از کار گذشته بود. همونجوری کنارش نشستم و سرم از درد داشت منفجر میشد. تازه متوجه شدم منظور سوال سارا از اینکه بهم گفت مطمئنی چی بود... سارا انگار فهمیده بود که من تازه متوجه شدم که چه گندی زدم. از جاش بلند شد و بدون اینکه حرفی بزنه رفت حموم و صدای دوش آب به گوشم رسید...
تا صبح خوابم نبرد و همش فکر کردم و پشیمون بودم از کاری که کرده بودم. سارا چند ساعتی خوابید و بیدار شد که حاضر بشه برای دانشگاه. منم چند بار صدا زد که بیدار بشم. صداش کمی لرزون بود اما هنوز لطافت خودش و داشت‌. روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم و تصمیم گرفته بودم سرم و از پتو بیرون نیارم و اصلا دانشگاه نرم. صدای بسته شدن در و شنیدم...
چند روز گذشت و حالم اصلا خوب نبود و سعی می کردم با سارا چشم تو چشم نشم. اما اون رفتارش عادی بود و بازم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. تعطیلات عید شروع شد و باید می رفتیم تهران. از وقتی که رسیدیم مادرم گیر داده بود که من چم شده و چرا اینقدر تو فکرم. همش از جواب دادن طفره می رفتم و بهش می گفتم: چیزی نیست... سه روز قبل از سال تحویل شهرام و سهیلا اومدن خونه مون و پیشنهاد رفتن به شمال رو برای سال تحویل دادن. همگی قبول کردیم و فرداش آماده شدیم و راه افتادیم. از اونجایی که شهروز پسرشون دوست داشت پیش پسرخاله هاش تو تهران بمونه همگی می تونستیم با یک ماشین بریم. سهیلا پاش درد می کرد و باید جلو می نشست و من و مامان و سارا عقب نشسته بودیم.‌ سارا وسط بود و ما دو طرفش. ‌کل مسیر تو فکر بودم. بعد اتفاق اون شب اینقدر به سارا نزدیک نبودم. همینجوری داشتم فکر می کردم که سارا صدام زد و دیدم داره بهم پرتغال تعارف می کنه. نگاش کردم و همون خنده های همیشگی. ‌موقعی که خواستم ازش پرتغال و بگیرم با انگشتش ، انگشت منو نگه داشت و تو چشمام نگاه کرد. می خواستم فریاد بزنم که سارا من نمی تونم بفهمم چی پشت اون نگاهت هست...
ویلای خود شهرام بود و خب حسابی مرتب و شیک و پیک بود. به گفته ی خودشون مدتها بود نیومده بودن و شهرام دست کسی ویلا رو سپرده بود. شب اول استراحت کردیم. صبح که بیدار شدیم شهرام و سهیلا گفتن تا عصر که سال تحویله. وقت دارن و میخوان برن خرید. مامان هم گفت باهاشون میره. سارا گفت: حوصله ندارم میخوام تو خونه باشم... منم تصمیم گرفتم نرم. بقیه صبحونه خوردن و رفتن...
قدم زنان رفتم سمت ساحل و داشتم دریا رو نگاه می کردم. ‌هوا هنوز یه ذره سرد بود اما قابل تحمل. از پشت شنیدم که سارا گفت: دریا تو صبح چقدر قشنگه... بهش گفتم: آره خیلی قشنگه... رفت چند متر جلو ترم و نشست رو شنا. یه پلیور بافتنی و شلوار جین تنش بود و موهاش و پخش کرده بود رو پلیور. همونجوری که نگاش به دریا بود ، بهم گفت: نمی خوای باهام صحبت کنی؟؟؟ سرم پایین بود و گفتم: چی بگم آخه؟؟؟ روش و کرد سمت من و گفت: بیا بشین... رفتم کنارش نشستم و ادامه داد: خودت می دونی بلاخره باید در موردش حرف بزنیم. درسته یا نه؟؟؟ بهش گفتم: چی بگم آخه سارا. با این گندی که زدم چه حرفی برای گفتن می مونه؟؟؟ حالت نشستنش رو عوض کرد و رو به روی من نشست. صورتم و با دستاش گرفته بود و اشکایی که از چشمام میو امد رو پاک کرد و گفت: سینا نمی تونی تا آخرش اینجوری باشی. کاریه که شده و باید باهاش کنار بیایی. طاقت ندارم ببینم اینجوری داری خودتو عذاب میدی... بهش گفتم: سارا یعنی تو ناراحت نیستی؟ یعنی تو اصلا برات مهم نیست که چی شده؟؟؟
از آخرین باری که گریه ی سارا رو تو بچگی  دیده بودم کلی می گذشت و دیگه ندیده بودم. صداش بغض داشت و گفت: چرا من از روز اول مثل تو یا شاید بیشتر از تو زجر کشیدم و اذیت شدم. از همون عصر بارونی که تو پارک بهم گفتی جریان چیه. همون اتفاقی که برای تو افتاد ، برای منم افتاد. اگه فکر می کنی فقط این تو بودی که درگیر من شده بودی باید بهت بگم اگر بیشتر از تو درگیر تو نشده باشم ، کمتر نیست. لحظه به لحظه این دو سال نگاهت و رو خودم حس کردم و لحظه به لحظه اش با خودم درگیر بودم که باید کاری کنم و تمومش کنم این رابطه احساسی لعنتی رو. اما منم مثل تو معتاد این نگاه ها و توجه ها شده بودم. به خودم اومدم تا جایی پیش رفتم که اگه منو نگاه نمی کردی ، عصبانی می شدم و کاری می کردم که جلب توجه کنم و نگام کنی. اون شب که که اومدی بالا سرم و باهام ور رفتی. همونقدر که از صدای نفسات حس می کردم چقدر داری لذت می بری و تحریک شدی ، همونقدرم من این حس بهم دست داده بود.‌ حتی پامو تکون دادم که بیشتر بهم دسترسی داشته باشی که گذاشتی رفتی. شب جشن تولد که منو بوسیدی ،‌ همه ی وجودم به لرزه افتاد و مطمئن بودم که دیگه نمی تونم این و کنترل کنم و منم مثل تو اسیر شدم یا شاید بیشتر. دستاتو توی تاکسی کاملا حس کردم و از درون داشتم دیوونه میشدم و آتیش می گرفتم. مطمئن بودم که تو رو می خوام و دیگه برام مهم نیست که برادرمی. عمدا با اون وضع و با حوله اومدم جلوت و مطمئن بودم باز شب میایی بالا سرم. وقتی داشتی لختم می کردی اینقدر تو فضا بودی که نمی فهمیدی که خودم بدنم و شل گرفتم که راحت تر بتونی لباسمو در بیاری. لحظه ای که اومدی روم و تصمیم گرفتی که تموشم کنی ، ‌منم مثل تو دو دل شدم و یه لحظه ترسیدم. از این نترسیدم که داری پردمو میزنی. چون عمرا هیچ وقت شوهر کنم که بخوام به این نشون مسخره ی پاکدامنی نیاز داشته باشم. از این ترسیدم که آخرش چی میشه و ما به کجا می رسیم و اگه این و انجامش بدی دیگه صد درصد از کنترلمون خارجه...
اشکاش و با دستاش پاک کرد و این آخرین باری بود که اشکای سارا رو می دیدم. ادامه داد که: حالا این قیافه و این رفتار و درستش کن و خودتو جمع کن. بیا بریم تو ویلا یه نسکافه بخوریم...
رفتیم داخل و سارا رفت آشپزخونه و برای جفتمون نسکافه آورد و خوردیم.‌ بعدش گفت: بیا بریم همه جاش و دقیق نگاه کنیم. شروع کردیم به نگاه کردن ساختمون و چیزایی جالبی توی ساختش متوجه شدیم. رسیدیم به اتاق خواب خود شهرام و سهیلا. به نسبت که این ویلا که سکونت موقت داشتن ،  اتاق خواب قشنگی بود. سارا رفت رو تخت خودش و ولو کرد و گفت: وای چه نرمه. بیا ببین. منم رفتم کنارش دراز کشیدم و راست می گفت. خیلی تشک نرم و راحتی داشتن.‌ داشتم به سقف نگاه می کردم که سنگینی نگاه سارا رو رو خودم حس کردم. سرم و چرخوندم سمتش و گفتم: چی شده باز چی تو سرته؟؟؟ از اون خنده های دیوونه کنندش کرد و هیچی نگفت. ‌لباش و آورد نزدیک و لبام و بوس کرد. سرش و برد عقب و داشت نگاه متعجب منو می دید. بعد چند لحظه دوباره لباشو آورد و گذاشت رو لبام و شروع کرد لب گرفتن. همین خنده و همین بوسه کافی بود که همه ی احساسای بدم نسبت به این رابطه از یادم بره و دوباره همه ی وجودم شهوت و تحریک بشه. لبامون تو هم گره خورده بود و وحشیانه و بدون کنترل لبای هم و می خوردیم. سارا اومد رو من که صاف خوابیده بودم. بلوزم و از تنم در آورد و خودش هم پلیور بافتنی خودشو در آورد که زیرش یه سوتین قرمز رنگ بود.‌ هیچ وقت تو این روشنایی روز بدن سفید سارا رو ندیده بودم.‌ گیج شده بودم و محو تماشاش شدم. صورتش اینقدر گیرا و زیبا شده بود که نمی تونستم از اون لبخند مخصوص دیوونه کنندش نگاهم و بردارم. بعد از کلی لب گرفتن و بوسیدن زیر گردنم و سینه هام رفت سمت شلوارم و دکمه هاش و باز کرد و درش آورد. خجالت کشیدم که تو روز روشن داره کیر بزرگ شدم و از رو شرت می بینه. ‌دستش و گذاشته بود رو کیرم و مالشش می داد. بعد از چند بار مالش دادن شرتم و از پام در آورد و حالا دقیقا کیرم جلوی صورتش و نگاهش بود. شروع کرد به آرومی بوسیدن کیرم. از بس گنده شده بود رگاش زده بود بیرون و داشت منفجر میشد. رسید به سر کیرم و گذاشت تو دهنش. همین که سر کیرم رو تو دهن سارا حس کردم ،‌ همه ی دنیا سیاهی رفت. از لذت نمی دونستم باید چیکار کنم.‌ دیوونه شده بودم و نفسم داشت بند می اومد. این همه لذت و نمی تونستم تحمل کنم و از سارا چند بار خواستم این کارو نکنه. اما اون بدون توجه کیرم و تو دهنش داشت بالا و پایین می کرد و حسابی خیسش کرده بود. با لباش به کیرم فشار می آورد. بعد از چند دقیقه ساک زدن بلند شد و کنار تخت وایستاد و شلوارش و درآورد و برگشت کنارم به پهلو دراز کشید. یه شورت قرمز پاش بود ست رنگ سوتینش. ازش یکمی فاصله گرفتم که اندامش رو تو اون شورت و سوتین نگاه کنم. ترکیب اون رونای سفید قشنگ با اون شورت قرمز دود از سرم بلند کرده بود و داشتم منفجر می شدم. کاملا کنترلم و از دست دادم  و بهش حمله کردم. ‌سارا فقط می خندید و هیچی نمی گفت. نفهمیدم چجوری سوتینش و باز کردم و افتادم به جون سینه هاش. حرکاتم محکم  شده بود و حرص و ولع درونم هی بیشتر میشد.‌ سرم و بردم پایین و اون شرت قرمز رو که کُس رویایی سارا رو پوشونده بود درش آوردم و نگام افتاد به داخل کُس صورتی و قشنگ سارا و شروع کردم به خوردن کسش.  ایندفعه بیشتر بلد بودم و بهتر می خوردم. کش و قوس دادنای سارا به بدنش و آه و ناله هاش ، تحریک من رو چندین و چند برابر کرد.‌ طاقتم و از دست دادم و از خوردن دست کشیدم و رفتم بالا و کامل خودمو کشیدم روش. تو چشماش که بازم خمار شده بودن نگاه کردم و با دستم کیرم و تنظیم کردم جلوی کُسش و آروم فرو کردم توش. همچنان به سختی رفت اما همون حس نرمی بی نهایت وجود داشت. لحظه ی فرو کردن یه آه عمیق از سارا اومد بیرون و انگار مثل سری قبل درد نداشت. آروم شروع کردم تلمبه زدن تو کُس سارا و هر لحظه که شدت تلمبه زدنم بیشتر میشد. ترشحات و خیس شدن کُس سارا هم بیشتر میشد و تنگی کسش هم کمتر. دستاش و برده بود رو کمرم گذاشته بود و بغلم کرده بود.‌ چند بار خواستم ارضا بشم که با متوقف کردن تلمبه زدنم سعی خودم و کردم که آبم نیاد.‌ سارا چند بار با صدای خمارش بهم گفت: فقط توش نریزی سینا... تلمبه زدنام شدید تر شده بود و شروع کردم لبای سارا رو مکیدن. تو همین حین بدن یه هو یخ کرده و کرخت شده ی سارا رو حس کردم که متوجه شدم ارضا شده. این حالتا رو از پسرای دیگه شنیده بودم. حس خوبی داشتم که اونم ارضا شده و مثل سری قبل فقط اذیت نشده. ‌شدت تلمبه زدن تو کس سارا رو بیشتر کردم و لحظه ای که آبم می خواست بیاد درش آوردم و آبم و ریختم رو شکمش...
 بی حال کنار هم دراز کشیده بودیم و ایندفعه خبری از اون عذاب وجدان نبود و حسابی سر حال بودم. دیگه از رفتن بقیه خیلی می گذشت و باید سریع خودمون رو جمع و جور می کردیم. سارا همونجوری لخت پاشد و گفت: من باید برم دوش بگیرم... ‌بهش گفتم: منم میتونم بیام؟؟؟ با مکث نگام کرد و گفت: باشه فقط زود باش. الانه که برسن...
دو تایی رفتیم حموم و سارا داشت خودش و زیر دوش می شست و آب منی منو که روی شکمش خشک شده بود رو با دستش پاک می کرد. اولین بار بود بدن تمام لخت خیس شده ی سارا رو تو روشنایی روز و اینجور دقیق و از نزدیک  می دیدم. قطره های آب از روی سینه هاش غلط زنان به سمت پایین می رفتن و این برجستگی رویایی رو رد می کردن و می رسیدن به کون گرد و قشنگ سارا و روونه می شدن سمت رونای سفیدش...
رفتم سمتش و دستاش و گرفتم و بغلش کردم. بهش گفتم: دوسِت دارم سارا... دستای اونم رو کمرم حس کردم. با دستاش فشارم داد و گفت: منم دوسِت دارم لعنتی...
عمق احساس تو رابطه ی من و سارا هزاران برابر بیشتر شده بود. تو همون چند روزی که تو شمال بودیم ، تو هر فرصتی که تنها می شدیم ، با هم سکس داشتیم. دیگه نه خجالتی بین ما بود و نه عذاب وجدانی. سارا ازم قول گرفته بود که تحت هیچ شرایطی این راز و به هیچ کسی تو زندگیم نگم و با خودم به گور ببرم. اما خبر نداشت که من همه ی راز هام رو با آرش در میون می ذارم...
وقتی برگشتیم تهران باید آرش و می دیدم و این حس فوق العاده رو باهاش درمیون می ذاشتم. با هم قرار گذاشتیم و یه جا هم و دیدیم. آرش بهم گفت: مهران نامزد کرده و قراره عروسی کنه... حسابی برای مهران خوشحال شدم. بعد از اینکه درباره ی مهران و میلاد باهام حرف زد و از حال و احوالشون با خبر شدم ، ازم پرسید: از تو و سارا چه خبر؟؟؟ با این که مردد بودم که بهش بگم که من و سارا تا کجا پیش رفتیم اما دلم و زدم به دریا و همه چی رو بهش گفتم...
آرش دهنش از تعجب داشت جر می خورد و چشاش داشت در می اومد. بهم گفت: سینا تو رو خدا بزن تو گوشم تا باور کنم... به خنده آروم زدم تو گوشش و گفتم: مگه مریضم بهت دروغ بگم آخه. باور کن الان همه چی بین ما عالیه و سارا می دونه که چقدر عاشقش هستم و دیگه مهم نیست که چه نسبتی با هم داریم... آرش گفت: وای پسر من حدس میزدم که آبجیت هم تنش بخواره و تو رو بخواد اما نه در این حد. فکر می کردم در حد لاس زدن و جلب توجه کردن باشه نهایتا. ‌اما شما تا ته تهش رفتین. ‌کاش منم آبجی داشتم و بیشتر درک می کردم که چی داری بهم میگی سینا...
صحبت کردن با آرش و در میون گذاشتن چیزایی که با هیچ کس نمی تونستم بگم حسابی آرومم کرد و برگشتم خونه. وارد خونه که شدم چشمای گریون مادرم رو دیدم و حسابی حالش بد بود. ‌رفتم پیشش و گفتم: چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟؟؟ با همون حالت گریه گفت: چیزی نیست پسرم نگران نباش... سارا از پشت سرم گفت: صاحب خونه داره هم پول پیش و هم کرایه رو اضافه میکنه و اگه قبول نکنیم باید خونه رو خالی کنیم... جدی بلند شدم و گفتم: خب خالی می کنیم. مامان و می بریم اصفهان پیش خودمون. آخرش که باید با هم باشیم... سارا لحن صداش جدی تر از من شد و گفت: آی کی یو مامان کارش اینجاست و سر کارش قرار داد بسته. در ضمن زندگی من و تو اونجا موقته و معلوم نیست حساب کتابمون چیه. اصلا این چه معنی ای داره که هر بار تن این بیچاره بلرزه به خاطر این مشکلای لعنتی. نمی تونیم همش دستمون و جلوی شهرام دراز کنیم. دیگه نمی خوام مامان برگرده تو خونه عمو... بهش گفتم: خب سارا اگه پیشنهاد بهتری داری بگو... نگام کرد و گفت: صبر کن حاضر بشم و با هم بریم بیرون قدم بزنیم...
تو حین قدم زدن بهم گفت: این یه بار هم میشه از شهرام کمک گرفت و یه سال دیگه همین خونه رو برای مامان حفظ کرد. اما سینا باید یه فکر حسابی و همیشگی بکنیم و از این وضع در بیاییم... بهش گفتم: خب بگو. من هر چی تو بگی پایه ام و کمک می کنم... با کمی مگث گفت: یه راه هست که بستگی به تو داره... با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: چه راهی که بستگی به من داره ؟؟؟ گفت: خاله بطول خیلی تو رو دوست داره سینا و بارها مستقیم و غیر مستقیم از علاقه اش به ازدواج تو و دخترش صحبت کرده. اونا یه خانواده پولدار و پدر فاطی یک آدم خیلی پر نفوذ هستش. هم می تونه زندگی و کار آینده تو رو تامین کنه و هم می تونه همه ی مارو تامین کنه. یه جورایی این وصلت می تونه به همه مون کمک کنه. می تونیم برای همیشه از این اوضاع لعنتی بیرون بیاییم...
حرفای سارا مثل پُتک تو سرم می خورد. عصبی شدم و بهش گفتم: سارا اگه هر کسی دیگه ای این حرفا رو می زد اعتراضی نداشتم. اما چرا تو آخه؟ تو همه چی رو می دونی. خبر داری که چی تو دل من می گذره. من نه از فاطی و نه از هیچ دختر دیگه ای خوشم نمیاد و بهش فکر نمی کنم. فقط به تو فکر می کنم و حالا داری بهم میگی برم با فاطی ازدواج کنم؟؟؟؟ سارا گفت:‌ آروم باش سینا. خوب به حرفام گوش بده. ‌اولا که قرار نیست به این زودی ازدواج کنی و هنوز زوده. دوما رابطه ی ما هیچ آخر درستی نداره و بلاخره یه روز باید هر کسی بره پی زندگی خودش. چه بهتر که این و کنترل شده و با دست خودمون انجام بدیم تا همیشه همو داشته باشیم. باید برای حفظ ظاهر هم که شده به فاطی و خاله نزدیک تر بشیم و مقدمات این خواستگاری رو فراهم کنیم که به هیچ وجه نه نشنویم.  تا این و انجام بدیم ، شاید یک سال دیگه طول بکشه و تو این مدت من کنارتم و برای تو ام. ‌سینا تو همه ی زندگی منی و تنها کسی هستی که تو این دنیا دوسش دارم. پس این انتخاب برای منم ساده نیست و فقط می خوام همه مون بعد از مدتها که پدرمون با کلی چِک و قَرض ما رو تنها گذاشت و جز سختی و طعنه و تنهایی چیزی برامون به ارث نذاشت ، بلاخره بتونیم به جایی برسیم و زندگی نرمالی داشته باشیم. تو میشی تنها داماد خانواده ی خاله و فاطی تنها بچه ی اوناست. همه چی رو به پاش می ریزن. می تونی بهترین شغل و زندگی رو داشته باشی و از من و مامان حمایت کنی...
تو راه برگشت به اصفهان همش به حرفای سارا فکر کردم و به سختی قبول کردم که این کارو انجامش بدیم. هیچ حسی به فاطی نداشتم و همه ی ذهن و فکرم فقط سارا بود و بس...
رابطه سکسی من و سارا هر روز شدید تر و داغ تر می شد. فقط من و سارا بودیم و هیچ مزاحمی بین ما نبود و تو این خونه می تونستیم هر کاری که دلمون بخواد بکنیم. کاملا مثل یک زن و شوهر شده بودیم و از هم لذت می بردیم. سارا شماره ی فاطی رو تو گوشیم سیو کرده بود و من و مجبور م یکرد بهش پیام بدم و حال و احوالش رو بپرسم. به خاطر سارا اعتراضی نداشتم و به حرفش گوش می دادم.‌ اندام و سینه ها و کون سارا کاملا زنونه شده بود و حسابی خوشگل تر و سکسی تر شده بود. بعدا فهمیدم علتش اینه که سکس داره... دیگه شبا با فاصله از هم نمی خوابیدیم و پیش هم رو یه تشک بودیم و میشه گفت هفته ای دو یا سه بار سکس داشتیم. بدون خجالت جلوی هم لخت می شدیم و می رفتیم حموم یا جلوی هم لباس عوض می کردیم. همه چی خوب بود و من فقط نگران آینده بودم که قرار بود بر خلاف میلم با فاطی ازدواج کنم و سارا رو برای همیشه از دست بدم...
امتحانای ترم دوم هم دادیم و تابستون شروع شد. ‌برگشتیم تهران و به خواست سارا بیشتر خونه ی خاله بطول می رفتیم. من سعی می کردم با فاطی حرف بزنم و بهش نزدیک بشم و حتی به پدرش. اینجوری می تونستیم اعتمادشون رو جلب کنیم و من بشم داماد خانواده شون. فاطی هم دختر زشت و حتی معمولی ای نبود و اونم زیبایی خودش رو داشت و به خاطر شرایط مالی خانوادش و جایگاه پدرش کلی خواستگار داشت که مادرش همه رو رد می کرد. برای همه ثابت شده بود که دیگه من و فاطی برای هم هستیم و یه روزی ازدواج می کنیم...
سکس مخفی و بی سر و صدا با سارا تو خونه ی خودمون برای اینکه مامان بیدار نشه لذت دو چندانی داشت و هر روز بیشتر معتاد هم می شدیم... هیچ کس باورش نمیشد و تو مخیلاتش هم نمی گنجید که چی بین ما هست و چه رازی داریم. همه به ما به عنوان یک خواهر و برادر نمونه و درس خون و با ادب نگاه می کردن...
برای آرش همه چی رو می گفتم و اونم حرفای سارا رو تایید می کرد و می گفت: آبجیت داره منطقی فکر می کنه و عمل می کنه و باید بهش گوش بدی... البته آرش هم همه حرفا و درد و دلاش رو برای من می گفت و همه ی راز های زندگیش رو می دونستم. مثل دوست دختراش و اینکه با یک زن متاهل از اقوامش رابطه داره و اینکه از دختر همسایه شون حسابی خوشش اومده و حتی تصمیم داره باهاش ازدواج کنه...
سال دوم دانشگاه شروع شد و رابطه ی من و سارا همچنان خوب بود و وابسته همدیگه بودیم. سارا همش بهم می گفت: کم کم باید با فاطی بحث ازدواج و آینده رو پیش بکشی... یه بار که من خوابیده بودم و سارا نشسته بود روی کیرم و روش بالا و پایین می رفت ، گوشیم و برداشت و بی مقدمه شماره ی فاطی و گرفت و مجبورم کرد که تو همون حالت باهاش حرف بزنم. می دونستم که از این جور تحت فشار قرار دادن آدما ،‌ مخصوصا من ، لذت میبره و حتی باعث میشه بیشتر تحریک بشه...
زمستون شده بود و هوا حسابی سرد بود. مادرم بهم زنگ زد و دیدم صداش حسابی گرفته و سرمای شدیدی خورده. خیلی نگران شدم و به سارا گفتم: اگه بشه آخر هفته برای یک روز هم که شده بریم بهش سر بزنیم... سارا گفت: اصلا وقت ندارم و سر کارم بهم اجازه نمیدن... ‌خودم تصمیم گرفتم تنهایی یه سر به مامان بزنم و ببینم اوضاش در چه حاله. سارا قبل از رفتن ازم قول گرفت بلاخره برم حضوری و بحث ازدواج با فاطی رو مطرح کنم. بهش قول دادم که این کارو بکنم. لبای هم و بوسیدیم و از هم خدافظی کردیم. فکر نمی کردم این مسافرت به تهران همه ی آینده و سرنوشت من و عوض کنه و وارد چه جریانی بشم...
مادرم حسابی مریض بود و تب داشت و واقعا حالش بد بود. تصمیم گرفتم حتی چند جلسه درس دانشگاه و سر کار نرم و پیشش بمونم تا بهتر بشه. به سارا اطمینان دادم که نگران نباشه و خودم حواسم بهش هست. یه شب که تازه قرصاش و داده بودم و داشت استراحت می کرد زنگ خونه رو زدن.‌ در و باز کردم و دیدم که شوهر مادرم و ملیحه (آبجی بزرگم) وارد شدن. شنیده بودن حال مادرم حسابی وخیمه.‌ تحمل دیدنشون رو نداشتم و همش با تیکه و طعنه و کنایه  باهاشون حرف زدم. ملیحه عصبانی شد و کنترلش رو از دست داد و گفت: اصلا معلومه که چته سینا؟ فکر کردی فقط خودت هستی که نگران مامان هستی و ما هیچ احساسی نداریم؟ اگه با بابام مشکل داری دلیل نمیشه که با من که خواهرتم اینجوری رفتار کنی... بهش گفتم: چیه زبون باز کردی. این همه سال تنهایی مامان کجا بودین؟ این همه وقت تو مشکلاتش و سختیاش کجا بودین و کی کنارش بود؟؟؟
همینجوری رگباری داشتم عقده هام رو سر ملیحه خالی می کردم که ملیحه به اوج عصبانیت رسید و گفت: دهن منو باز نکن سینا و نذار اونی که نباید بگم و بگم... پدرش صداشو برد بالا و گفت: ملیحه بس کن. جفتتون بس کنین. مثل خروس جنگیا جلوی مادر مریضتون به هم میپرین...
از عصبانیت کنترلم و از دست دادم و گفتم: به شما ربطی نداره. بذارین بگه هر چی تو دلشه. چیه که نباید بگی هان؟ چیزی نیست ملیحه و فقط می خوای کم نیاری و اینجوری توجیه کنی این همه سال نبودنتون رو... مادرم با همون حالت مریض و داغونش به گریه افتاده بود و گفت: بس کنین. تمومش کنین... ‌ملیحه رو کرد به مامان و گفت: چی رو تموم کنم مامان؟ چیزی رو که تو شروع کردی رو چجوری تمومش کنم؟ حالا این شازده پسرت اینجوری از ما طلبکاره. ‌اگه به طلبکار بودنه تو بهش بگو که کی باید از کی طلبکار باشه. بهش بگو که چه گندی بالا آوردی و چه بلایی سر زندگی ما آوردی... ملیحه حسابی گریش گرفته بود و بلند به مامان گفت: ‌بهش بگو دیگه مامان. بهش بگو تو رو خدا و از این عذاب لعنتی که بجای اینکه ما طلبکار باشیم اینا از ما طلبکارن ، نجات بده مارو...
باباش هر کاری کرد نتونست آرومش کنه و ملیحه رگباری حرفای عجیبش رو تکرار می کرد. گیج شده بودم و نمی دونستم چه چیزی هست که من نمی دونم. رو کردم به مامان و گفتم: مامان این چی میگه؟ چی هست که این فکر میکنه باید طلبکار باشه و حس میکنه که تو زندگیشو خراب کردی؟؟؟ ملیحه با همون عصبانیت اومد سمت و من شونه هام و گرفت و چرخوند سمت خودش و‌ بهم گفت: تا حالا بهت گفته چرا از بابام طلاق گرفته؟ تا حالا بهتون دلیل اصلیش رو گفته؟؟؟ مونده بودم چی بگم. ملیحه راست می گفت. هیچ وقت ما از جزییات زندگی قبلی مادرم با شوهر اولش خبر دقیقی نداشتیم و همش کلیات رو بهمون می گفت که دیگه با هم نساختن و طلاق گرفتن...
ملیحه ادامه داد: از قیافت معلومه سینا که هیچی نمی دونی. ‌آره معلومه که هیچی بهتون نگفته... بابای ملیحه برای بار چندم بهش گفت: آروم باش دخترم. بس کن. مادرت مریضه و الان وقت این حرفا نیست. سال ها گذشته از این حرفا و دیگه مهم نیست...
مشخص بود هیچ چیز نمی تونه جلوی ملیحه رو بگیره و از عصبانیت داشت منفجر میشد. سر باباش داد زد: اینقدر نگو که گذشته و نباید در موردش حرف بزنیم. بذار بدونه که عامل اصلی این بدبختی اون بابای کثافت و عوضی خودشه که چجور مخ مادرمونو زد. تا جایی که باعث شد به تو و با ما خیانت کنه و بره دنبال هرزگی و عشق حال خودش. بذار بدونه که چه موقعی نطفه ی خودش و اون آبجی طلبکار تر از خودش بسته شده و تو هنوز شوهرش بودی و اون با اون عوضی خوابیده بوده. بذار بدونه به جای اینکه باید همون موقع جفتشونو می کشتی اما گذشتی و فقط خیلی ساده طلاقش دادی و حتی به صورت رابطه ای تاریخ طلاق و دست کاری کردی که این خانم بتونه با اون عوضی ازدواج کنه و معلوم نشه که این دوتا بچه در اصل دو تا حروم زاده ان...
مات و مبهوت به مادرم گفتم: این چی میگه مامان؟ داره راست میگه یا نه؟؟؟ مامانم روش و برگردوند عقب و فقط گریه می کرد. ملیحه نشسته بود اونم مثل ابر بهار گریه می کرد... عقب عقب رفتم تا خوردم به دیوار و همونجا لیز خوردم و نشستم. هیچ حسی تو بدنم نداشتم.‌ سرم داشت از این حرفای ملیحه منفجر میشد و باورم نمیشد حرفایی که شنیدم رو...
بعد از چند دقیقه به خودم اومدم. همه ی وجودم رو عصبانیت و نفرت گرفته بود. رفتم وسایلم و جمع کردم و از خونه زدم بیرون. هر چی بابای ملیحه گفت: کجا میری پسر این وقت شب دیره... بهش جواب ندادم...
صبح زود رسیدم اصفهان و چشام کاسه خون بود.‌ کل مسیر به حرفای ملیحه و البته اون چند تا جمله سارا در مورد مامان تو کیش فکر کردم. حتی شک کردم که نکنه اونم بدونه همه چیز رو و فقط من باشم که هیچی نمی دونستم... سارا که با زنگ زدن من از خواب بیدار شده بود ، در باز کرد. من و دید شوکه شد. یه زیرپوش و شرت فقط پاش بود. گفت: چی شده سینا. ‌این وقت صبح اینجا چیکار میکنی؟ مگه قرار نبود پیش مامان باشی؟؟؟ زدمش کنار و رفتم تو. ساکم و پرت کردم و رفتم رو کاناپه نشستم. سارا اومد کنارم نشست و گفت: چی شده سینا ؟ حرف بزن. داری جون به لبم می کنی. چی شده آخه؟؟؟ از بغض نمی تونستم حرف بزنم. سرم و گذاشتم رو شونش و شروع کردم گریه کردن. سارا حسابی شوکه شود بود. هم زمان با نوازش کردنم بهم گفت: آروم باش سینا جونی. ‌آروم باش عزیزم. آروم باش...
رو همون کاناپه دراز کشیدم. سارا رفت برام آب قند درست کرد. حسابی فشارم افتاده بود. نیم ساعت گذشت و حالا آروم تر شده بودم. فکر نمی کردم حتی تو این شرایط بد و سخت هم که داغون شده بودم ، پاهای لخت سارا و اندام قشنگش باز به چشمم بیاد و بهش فکر کنم. جلوم دو زانو رو زمین نشسته بود و نوازشم می کرد. چشمم به رونای به هم چسبیده سفیدش بود...
 بهم گفت: سینا بلاخره بهم میگی چی شده یا نه؟؟؟ بلند شدم نشستم و سعی کردم به خودم مسلط بشم. به سارا گفتم: اون حرفایی که تو کیش بهم زدی درباره مامان. منظورت چی بود؟؟؟ کمتر پیش میومد که سارا قیافش متعجب بشه. اما اینبار چشماش حسابی تعجب کردن و بهم گفت: چته سینا؟ ‌یعنی چی که یکاره این وقت صبح از تهران برگشتی و از اون روزا می پرسی؟؟؟ صدام و بردم بالا و گفتم: سارا من و پخمه فرض نکن و بهم بگو چی بود منظورت وگرنه همین الان برمی گردم تهران و از خود مامان م یپرسم... سارا بلند شد وایستاد و دست به کمر شروع کرد قدم زدن و گفت: اوکی اوکی بهت می گم. اما اول بگو تو چت شده و چه کسی ، چی بهت گفته؟؟؟ خیلی جدی گفتم: سارا ایندفعه نوبت تو هستش که حرف بزنی... سارا حسابی گیر کرده بود و گفت: منظور من از اون حرفا خیلی هم پیچ دار نبود. حتی می خواستم بهت مستقیم بگم اما چون درگیر خودمون بودیم و باید مشکل خودمون رو حل می کردیم ، درست نبود ذهنتو درگیر چیز دیگه کنم. همه ی اون کمکای شهرام به ما و مامان و حتی اینکه پول پیش خونه تهران رو داد هیچ کدوم مفت و مجانی نبود. جور همه ی اینا رو مامان کشید و تن به شهرام داد. البته انتخاب خودشه و به من و تو ربطی نداره...
حرفای سارا تیر خلاص تو مغز من بود. بلند شدم و فقط می خندیدیم. چه چیزی توقع داشتم بشنوم و حالا چی می شنیدم. این زن ، مادر ما بوده تا الان و تازه داشتم چیا ازش می شنیدم. به سارا گفتم: تو می دونستی و همینجوری سکوت کرده بودی و هیچی نمی گفتی؟؟؟ سارا گفت: خونسرد باش سینا و الکی غیرتی نشو. این انتخاب خودش بوده و به خاطر ما اینکارو کرد که از اون خونه ی لعنتی عمو خلاصمون کنه. ‌بعدشم مامان یک زن مجرده و حق داره خودش رابطه هاشو انتخاب کنه و به کسی ربطی نداره. حتی من و تو. اگه خیلی نگرانی و ناراحتی باید تمرکز کنی روی پیشنهاد من و به هر قیمتی که شده با فاطی ازدواج کنی و از این اوضاع نجاتمون بدی...
از عصبانیت و حرص ، خندم بلند تر شد و برای اولین بار تو عمرم دوست داشتم بزنم تو گوش سارا و تحمل شنیدن این اراجیف و از دهنش نداشتم. شروع کردم به حرف زدن و همه ی جریان دیشب و حرفای ملیحه رو برای سارا تعریف کردم. بُهت و شوک تو  چهرش چندین برابر شد. مثل مجسمه ها گرفت نشست رو کاناپه و هیچی نگفت. فقط من و نگاه کرد. آخر حرفام بهش گفتم: سارا تو تنها آدم زندگیم هستی و هیچ کس دیگه حتی مامان برام اهمیت نداره. فقط این تو هستی که تا پای جونم پات وایمیستم و به هر قیمتی شده ازت حمایت می کنم.‌ نه مامان و نه خانوادش و نه اون خواهرش و نه اون دختر خاله عزیز  ،‌هیچ کدوم برام مهم نیستن و دیگه اسمشونو جلوی من نیار. همه چی تمومه سارا. فقط من و تو هستیم و خلاص... سارا همینجور نشسته بود و من و نگاه می کرد. اونم حسابی از حرفایی که شنیده بود شوکه شده بود و مطمئن بودم تا ته این داستان و در نمی آورد و همه چی رو دقیق نمی فهمید ول کن نبود...
اینکه سارا چه اقداماتی کرد و چجوری به شیوه خودش با این موضوع کنار اومد رو هیچ وقت متوجه نشدم و بهم چیزی نگفت. خیلی از شبا حس می کردم که تو خواب یه هو من و فشار میده و حسابی عرق کرده و مشخصه که داره کابوس میبینه...
عید هم هر چی سارا اصرار کرد نرفتم تهران و همون اصفهان موندم.‌ هر چی مادرم سعی داشت باهام تماس بگیره باهاش حرف نزدم و دیگه نمی خواستم ببینمش. بعد از امتحانای ترم چهارم تصمیم گرفتم تابستون هم اصفهان بمونم و نرم تهران. شهرام چند بار بهم زنگ زد و گفت: چت شده پسر پاشو بیا پیش مادرت... سارا تهدیدم کرده بود اگه جریان شهرام و بخوام کش بدم و به روش بیارم ولم می کنه و میره. برای همین به روی شهرام نیاوردم که چیا می دونم. فقط بهش گفتم: هیچی نیست و اهمیت نداره... البته در کل مورد شهرام برام واقعا اهمیت نداشت و به قول سارا الان اینقدر عقل مادرم می رسید که بدونه با کی باشه و چه رابطه ای داشته باشه. حداقلش این بود که شهرام هم هواش و داشت و یه جورایی هوای همه ی ما رو داشت...
تو تابستون سارا چند بار اومد بهم سر زد و چند روزی پیشم موند. می دونستم با همه ی این اتفاقا اون هنوز نقشه ای که تو ذهنشه رو میخواد عملی کنه و سعی داشت منو آروم کنه و بتونه دوباره به سمت فاطی بکشونه. اما من اصلا دیگه به فاطی و اون نقشه فکر نمی کردم و برام مهم نبود...
سال سوم دانشگاه شروع شد و من و سارا دوباره با هم بودیم. تو رابطه ی احساسی و سکسی بین خودمون کمی سرد شده بودیم و دیگه اون شور و هیجان قبل رو نداشتیم. یه روز عصر که سر کار بودم سارا بهم زنگ زد و گفت: الان خاله و فاطی خونه پیش مامان هستن. نظرت چیه بهشون زنگ بزنی و باهاشون احوال پرس کنی؟؟؟‌ حسابی عصبانی شدم و بهش گفتم: سارا میشه بس کنی و دیگه اسم اونا رو جلوی من نیاری؟؟؟ سارا صداش گرفت و گفت: سینا مامان داره به شوهر اولش رجوع می کنه و می خواد بره خونه ی اون زندگی کنه... با عصبانیت بهش گفتم: به من هیچ ربطی نداره مامان چیکار می خواد بکنه.در ضمن من دیگه به فاطی فکر نمی کنم و با هر کی هم که ازدواج کنم با اون ازدواج نمی کنم. دیگه اسم فاطی رو جلوی من نیار سارا...
همینجور هم شد و دیگه سارا اسم فاطی رو جلوم نیاورد و دیگه سعی نداشت که فاطی رو بهم برسونه. چند وقتی گذشت. یه شب که رفته بودم دنبال سارا دیدم که حسابی خندون و سر حاله. بهش گفتم: چی شده اینقدر شارژی؟؟؟ همون پشت موتور گفت: چیز خاصی نشده. فقط دارم به ساده بازی یه دختره از شاگردای آموزشگاه می خندم. چقدر این دختر ساده و ملوسه. خیلی ازش خوشم اومده سینا. حسابی دختر بی شیله پیله و صاف و ساده ایه...
این شد شروع تعریفا و صحبتای پشت هم سارا درباره ی این دختری که می گفت حتی باهاش دوست شده و تو کاراش بهش کمک می کنه و حسابی دل سارا رو برده بود. یه بار بهش گفتم: خب اسم این دختره چیه که اینقدر دل تو رو برده؟؟؟ گفت: اسمش شیوا ست...
اولین بار بود که اسم شیوا رو می شنیدم و چقدر حس خوبی به اسمش داشتم. سارا تمام و کمال از درد و دلایی که شیوا پیشش می کرد و مشکلاتی که داشت و برای سارا می گفت ‌رو میومد برای منم تعریف می کرد. وقتی فهمیدم شیوا یک دختر مذهبی و از یک خانواده مذهبیه کلی تعجب کردم و به سارا گفتم: مگه تو از این جور آدما بدت نمی اومد؟؟؟ سارا گفت:‌ این فرق داره. ‌این و مجبورش کردن اینجور باشه و دلش مثل اونای دیگه نیست. از سر اجبار اینجوری می گرده و اینجوری فکر می کنه...
هر چی بیشتر می شنیدم ، بیشتر برام جالب میشد که این دختر چی می تونه داشته باشه که اینجور دل سارا رو برده. حتی یه بار بهم گفت: حس می کنم مثل آبجی کوچیکم هستش... تو همین موقع ها بود که رابطه سکسمون هم کم رنگ تر شده بود و سارا کمتر میل نشون می داد و می گفت: دیگه نمی تونه مثل قبلنا زیاد سکس کنه و دیر به دیر بهتره... حس می کردم شاید دیگه از من خوشش نمیاد و دیگه نمی تونم براش لذت بخش باشم. اما ترجیح دادم تو این مورد به میل اون رفتارکنم و اصرار نکنم به رابطه ی بیشتر...
تو صحبتاش از شیوا ، کم کم از قیافه و اندامش گفت و حسابی ازش تعریف می کرد.‌ کم کم به شیوا حسودیم شده بود که نکنه همون باعث شده که سارا از من دور بشه و رابطمون سرد بشه. همین که تو ذهنم بود و به سارا گفتم. کلی خندش گرفت و گفت: ببین باز از کله ی پوکت کار کشیدی. سینا جونم چه ربطی داره آخه. ‌تو کجا اون دختره کجا. من فقط باهاش دوست شدم و به نظرم واقعا دختر خوبیه. اصلا نظرت چیه تو هم ببینیش و به هم معرفیتون کنم؟؟؟ از اونجایی که خیلی کنجکاو بودم شیوا رو ببینم و با چشمای خودم دختری که اینقدر دل سارا رو برده از نزدیک ملاقات کنم ،‌ از پیشنهاد سارا استقبال کردم و سارا بهم گفت: فردا زودتر بیا دنبال من تا شیوا خانم و نشونت بدم...
با موتور کنار سارا نگه داشتم. دیدم یک دختر چادری کنارش وایستاده و پشتش به منه. ‌سارا بهم سلام کرد و اون دختره که متوجه شدم شیوا هستش روش و برگردوند سمت من. زمان یه هو کند شد و من الهه ی زیبایی رو جلوی چشمام می دیدم. نگاه من و شیوا تو هم گره خورده بود که سارا منو به شیوا معرفی کرد. خودم و جمع و جور کردم و با شیوا احوال پرسی کردم. اما نکته جالب هول شدن بیش از حد شیوا بود که به پته پته افتاده بود به سختی باهام سلام و احوال پرسی کرد.‌ دو تا چیز بیشتر از همه منو مجذوب شیوا کرد تو اون لحظه. اون چشم و ابروی مشکی ای که بدون یه ذره آرایش اینقدر جذاب بودن و اون تُن صدای طنازش که با روح آدم بازی می کرد...
چند هفته گذشت و سارا همش از شیوا برام می گفت. هر لحظه و هر ثانیه شیوا رو تو ذهنم تداعی می کردم. با وارد شدن فقط حرف شیوا به زندگیمون رابطه من و سارا هر روز سرد تر میشد و سارا دیگه از نظر جنسی برام جذاب نبود. نا خواسته فقط به شیوا که خوشگل ترین دختری بود که تو عمرم می دیدم فکر می کردم. سارا نه تنها حسودی نمی کرد و حساسیت به خرج نمی داد بلکه از این علاقه ی من به شیوا مطلع شده بود و بهم می گفت: خیلی خوبه که از این دختره خوشت اومده. نظرت چیه که به ازدواج باهاش فکر کنی؟ این دختره مثل یک کاغذ سفیده و هر نقشی که دلت بخواد روش بکش و بارش بیار و یه عمر خوشبخت باش. ‌این دختره آفتاب مهتاب ندیده هستش و تو این زمونه کمتر اینجوری پیدا میشه... سارا شبانه روز از شیوا می گفت و می گفت... بلاخره تسلیم پیشنهاد سارا شدم و برای به دست آوردن شیوا به هر قیمت و راهی که شده وسوسه شدم ، حتی ازدواج...
بلاخره به سختی و با کلی شرط و شروط ، خانواده ی شیوا قبول کردن و ما عقد کردیم و من به شیوا رسیدم. قرار شد یک سال عقد کرد بمونیم. به گفته ی بابای شیوا که تو دلم حالم ازش به هم می خورد ، ‌بلکه شیوا سرش به سنگ بخوره و پشیمون بشه و کنسل بشه همه چی. اون بابای دهاتیش و خانواده دهاتی ترش برامون قانون گذاشته بودن که حق نداریم شبا پیش هم باشیم و حتی اگه بیرون هستیم تا قبل از غروب آفتاب باید دخترشون خونشون باشه.‌ اینقدر احمق بودن که انگار تو روز روشن نمیشه آدم کاری بکنه و باز هم اینقدر احمق تر بودن که خبر نداشتن شیوا چه دختر هات و گرم مزاجی هستش و خیلی زود تونستم ازش لب بگیرم و حتی شروع کنم به دستمالی کردنش. نه تنها اعتراضی نمی کرد ، ‌بلکه خیلی تابلو خوشش هم می اومد. ‌فقط چون به این رفتارا و ور رفتنا عادت نداشت خجالت می کشید اما مشخص بود دوست داره... رابطه جنسی من و سارا کاملا متوقف شده بود. دیگه تصمیم گرفتم تمومش کنم و مثل یک خواهر و برادر عادی باشیم و از این کار دست برداریم...
برای خواستگاری و عقد مجبور بودم با مادرم آشتی کنم و ظاهرمون رو حفظ کنیم. درست بعد از عقد هم مادرم و هم سارا شروع کردن به غُر زدن درباره ی خانواده ی مذهبی و سخت گیر و دهاتی شیوا. دلم نمی اومد به روی خودش بیارم و جلوی خودش هیچی نمی گفتم که چقدر از خانوادش بدم میاد و می خوام سر به تنشون نباشه. به اندازه ی کافی خودش خجالت زده ی رفتاراشون بود. به هر حال شیوا برای من بود و موارد دیگه برام اهمیتی نداشت...
تو جاهای خلوت و ممکن به هر طریقی که بود با شیوا ور می رفتم و لمسش می کردم. حسابی تو کف این بودم که بتونم لختش کنم باهاش سکس کنم. به سارا گفتم: چرا یه روز ظهر دعوتش نکنیم که بیاد خونمون؟؟؟ سارا مخالفت کرد و گفت: حال و حوصله ی اون بابا و داداش احمقش رو ندارم... اما بلاخره بهش کلی اصرار کردم و قرار شد یه بار یواشکی ظهر ناهار بیاد خونمون...
وقتی وارد خونه شد حسابی محو تماشای خونه و حتی اثاث و وسیله های مجردی ما شد.‌  وقتی که سارا از اتاق اومد بیرون ، اینقدر تابلو تعجب کرده بود و همش نگاهش به سارا بود که حد نداشت. مشخصا براش قابل باور نبود که سارا با اون تاپ و شلوارک تنگ و اندامی بیاد جلوی من. خودش که رفت لباسش رو توی اتاق عوض کرد ، یه تیشرت و شلوار ساده تنش کرده بود. بازم خیلی تابلو از اینکه اینقدر ساده پوشیده خجالت می کشید...
شیوا زمین تا آسمون با سارا فرق داشت. بر عکس سارا که هیچ وقت نمیشه فهمید چی درونشه و به چی فکر می کنه. ‌اما شیوا خیلی ساده و بدون زحمت خودش و لو می داد و حتی یه ذره بلد نبود مخفی کنه چیزی رو. تا اونجایی که وقتی براش یک فیلم گذاشتیم و یکمی فیلم صحنه داشت اینقدر تابلو داشت از این جِو و شرایط اذیت میشد که سارا فیلم و قطع کرد و رفت پیشش و دید داره که گریه میکنه. تحمل این همه تفاوت فرهنگی و عقیده ای با ما رو نداشت و داشت بهش به شدت فشار می اومد. من و سارا سعی کردیم بهش دلداری بدیم که بلاخره درست میشه و می تونه خودش و با ما هماهنگ کنه...
دیگه تو خونه اومدنش طبیعی شده بود و حسابی دروغ گفتن به خانوادش رو یاد گرفته بود. یه بار موفق شدم ببرمش تو اتاق و به بهونه ی استراحت کنار هم دراز بکشیم. کامل لختش کردم.‌ چیزی که می دیدم رو باور نمی کردم. هر دختر یا زنی بلاخره یه نقطه ضعفایی تو اندامش یا چهرش داره. ‌شیوا یک بدن بی نقص و فوق سکسی ای داشت. فرم سینه هاش کاملا به اندامش می اومدن. ‌نه چاق بود و نه لاغر. رونای پای به شدت خوش استیل و سکسی. ساق پاهای تراشیده. رنگ پوست نه سفید و نه سبزه و میشه گفت گندمی. به جای اینکه باهاش ور برم ،‌ فقط نگاش کردم و باورم نمیشد که همچین شاه ماهی ای صید کردمه باشم. خود شیوا چشماش و بسته بود از خجالت سرخ شده بود. اما با یکمی ور رفتن با سینه هاش و کُسش خیلی راحت وا داد و حتی موفق شدم با همون دست ارضاش کنم و حتی ازش بخوام اونم با دستش منو ارضا کنه. حتی بهش یاد دادم برام ساک بزنه...
اینقدر خوشحال و راضی بودم که حد نداشت. یه دختر فوق سکسی و خوشگل و خوش اندام و هات گیرم اومده بود و مهم تر از همه یک دختر پاک و سالم که هر خواسته ی منو برآورده می کرد. همه ی تردیدام درباره ی ازدواج با شیوا و قطع رابطه با سارا از بین رفت و به نظرم بهترین تصمیم رو گرفته بودم... 
ازم قول گرفته بود که پردش و تا روز عروسی نزنم و صبر کنیم. اما اون روزی که حسابی جفتمون تو هم بودیم و تحریک شده بودیم و شیوا غیر قابل کنترل شده بود ، خودش ازم خواست که پردش و بزنم و من برای دومین بار پرده ی یک دختر و زدم. قطعا زدن پرده ی دختر رویایی ای مثل شیوا لذت وصف ناشدنی دیگه ای داشت...
بلاخره وقت عروسی شد و من از طریق عموم یک کار پیدا کردم و با کمک شهرام هم دانشگاه و منتقل کردم. دیگه رابطه ی شهرام و مادرم برام اهمیت نداشت. من تصمیم داشتم به نوبه ی خودم با شهرام دوستی کنم و خیلی به دردم می خورد. سارا باید سال آخر و خودش تنهایی تو اصفهان می گذروند. رابطه ی ما هر روز و هر لحظه سرد تر میشد و دیگه سارا باهام حرف خاصی نمی زد. فقط کارش بود غُر زدن به خانواده ی شیوا و حتی خود شیوا بود...
توی عروسی آرش اومد در گوشم گفت: کثافت این هوری رو از کجا دزدیدی؟؟؟ حسابی قند تو دلم آب شد و به هر کسی که دقت می کردم تو نخ شیوا بود و داشت نگاش می کرد. داشتن یک زن به این قشنگی که همه تو نخش بودن و شاید تو کفش حس خوبی بهم می داد...
شیوا یک مشکلی داشت. هنوز تو فاز اون خانواده دهاتیش بود و کامل نتونسته بود خودش و با ما وقف بده. ترجیح می داد جلوی غریبه ها پوشیده باشه و حتی حجاب داشته باشه. این کارش به شدت رو مخم بود. سارا چندین و چند بار رفته بود تو فِیس شیوا و حسابی به خاطر این پوشش دهاتیش ضایع اش کرد. من ته دلم راضی بودم از این کار سارا...
شبی که مهران و آرش و میلاد و دعوت کرده بودم ،‌ یک شب قبل ترش با شیوا اتمام حجت کردم. که اگه باز جلوی دوستام دهاتی وار بیایی ، من می دونم و تو. حسابی از تهدید من ترسیده بود. مثل آب خوردن قبول کرد. هر کاری ازش می خواستم راحت قبول می کرد. فقط کافی بود تهدیدش کنم که من و از دست میده اگه به حرفم گوش نده...
تونستم روسری رو ازش سرش بردارم و لباسای اندامی تر و سکسی تر تنش کنم. حتی تو جمع های دوستانه و اقوام. از اینکه همه بدونن چه زن رویایی ای دارم ،‌ لذت می بردم و حس خوبی داشت. حتی توی سکس هم هر کاری ازش می خواستم برام انجام می داد و هر مدلی که می خواستم می کردمش و هیچ اعتراضی نداشت. حتی با اینکه از کون دادن بدش می اومد و چند بار اشک ریزون تحمل کرد. اما جیک نمی زد و صداش در نمی اومد. شیوا یک اسباب بازی کامل بود که هر جور دوست داشتم می تونستم حرکتش بدم و هر کاری که دلم می خواست باهاش بکنم...
اما یه مشکل جدید به وجود اومد. حدود دو سال از زندگیمون گذشت و یه اتفاقی درون من افتاد. این بود که دیگه شیوا برام تکراری شده بود. هر جوری که میشد باهاش حال کرده بودم و دیگه اون حس اول رو بهش نداشتم. حتی وقتایی که خودش رو به من می چسبوند و همش ابراز عشق و علاقه می کرد دیگه حوصلش و نداشتم و چیز جدیدی برام نداشت. این حس و با آرش در میون گذاشتم و بهش گفتم چی شده. آرش بهم گفت: چون صرفا شیوا رو برای زیباییش انتخاب کردی و مشخصه که حالا برات تکراری شده و دیگه ازش لذت نمی بری و سیر شدی ازش و حسی بهش نداری. سینا راستشو بخوایی منم همین حس و به رویا پیدا کردم (‌رویا همون دختر همسایه ی آرش بود که بلاخره بهش رسیده بود و اونم حسابی خوشگل بود و البته نه به خوشگلی شیوا اما اونم زن خوشگلی بود و چشمای زیادی دنبالش بود) و دیگه مثل قبل باهاش حال نمی کنم... بهش گفتم: خب آرش چیکار کنی؟؟؟ حسابی رفت تو فکر و گفت: نمی دونم و منم مثل تو گیر کردم...
یه شب که همه خونه ی مهران دعوت بودیم ، ‌من و آرش خیلی مشروب خوردیم و حسابی مست شده بودیم. حرارت بدنمون رفته بود بالا. از بقیه جدا شدیم و رفتیم  پایین تو خیابون که یک هوایی تازه کنیم. آرش هم برای خودش و هم برای من سیگار روشن کرد و بعد یک پک سنگین که زد ، یه هو بی مقدمه گفت: سینا امشب شیوا خیلی خوشگل شده.‌ یعنی هر روز خوشگل تر میشه. خوش بحالت عوضی... از این حسرت ارش خندم گرفت و گفتم: والا رویا هم کم قشنگ نیست. اونم قالی کرمونی هستش برای خودش و هر روز قشنگ تر میشه... آرش گفت: سینا چرت نگو. خودت می دونی که چی تو دلمه... بهش گفتم: همونی که تو دل تو هستش درباره ی رویا ، دقیقا تو دل منم درباره شیوا هستش و م یفهمم چی داری میگی... آرش گفت: سینا یه سوال ازت بپرسم مردونه جواب میدی؟؟؟ گفتم: بپرس مگه میشه تا حالا بهت دروغ گفته باشم... با کمی تردید پرسید: چقدر به من اعتماد داری سینا؟؟؟ گفتم: این چه حرفیه آرش. من که جیک و پوک زندگیم و به تو گفتم. چیزایی بهت گفتم که به هر کس دیگه ای می گفتم و  اگه می خواست سو استفاده کنه الان بدبخت بودم... آرش گفت: حالا اگه یه چیزی بهت بگم قاط نمیزنی و گارد نمی گیری؟؟؟ گفتم: نه چرا گارد بگیرم. بگو خب... با کمی مکث گفت: چند وقته زدم تو کار چت کردن و همش تو یاهو هستم و هر چی بتونم مخ دخترا و زنا رو می زنم. حتی چند باری باهاشون رابطه داشتم. اما چند هفته پیش با یه مرد که خودش و اول دختر معرفی کرده بود و حسابی منو سرکار گذاشته بود ، چت کردم و اولش بهش کلی فحش دادم. اما بعدش آرومم کرد. چند جمله ای برام نوشت و یک بحثی رو برام شروع کرد که حسابی فکرمو مشغول کرده...
کنجکاو شدم و به آرش گفتم: چی گفته بهت مگه که اینجوری ذهنتو درگیر کرده؟؟؟ گفت: اولش ازم یه سوال کرد و گفت زن متاهلی تو فامیلا و اقوام و یا دوستان هست که بهش نظر داشته باشی یا آرزوی سکس باهاش و داشته باشی؟؟؟ منم بهش جواب دادم آره و یکی هست. ازم پرسید اسمش چیه و من گفتم اسمش شیواست...
آرش بعد از گفتن اسم شیوا سکوت کرد و منتظر عکس العمل من بود. حسابی از قیافش معلوم بود استرس داره. بیشتر از اینکه غیرتی بشم حس نا خواسته خوبی بهم دست داد که آرش تا این حد تو کف شیوا هستش و تو رویاش هست که باهاش باشه. کنجکاو شدم که ادامه ی صحبتش با اون مرده به کجا کشیده. بهش گفتم: چرا پاز شدی؟ خب بعدش ؟؟؟
آرش یه نفس راحت کشید و گفت: یارو ازم پرسید که برای به دست آوردن این شیوا که میگی چیکارا کردی تا حالا؟ منم بهش گفتم اولا که شیوا اینقدر شوهرش و دوست داره و زن نجیب و پاکی هستش که کل دنیا جمع بشه نمی تونن مخش و بزنن. در ضمن اگه خودشم بخواد ،‌ شوهرش بهترین دوست زندگیم هستش. چیزایی از زندگی هم می دونیم و اعتمادا به هم داریم که هیچ کس رو ندیدم که مثل ما باشه و من عمرا اگه بهش خیانت کنم. بعد این حرفم ، یارو بهم گفت خب چرا نمیری به خودش نمیگی و حتی می تونی بهش بگی اونم می تونه با زن تو باشه...
حسابی از حرفای آرش شوکه شده بودم و حس عجیب و غریب و حدودا ترسناکی از حرفاش داشتم. ‌مونده بودم عصبانی بشم یا خوشم بیاد از حرفاش. اما هنوز کنجکاو بودم که آرش ادامه بده و بگه که دقیقا چی تو سرشه و بهش گفتم: خب آرش باز ساکت شدی که. حرفتو تموم کن...
آرش یه سیگار دیگه روشن کرد و بهم گفت: سینا تو تا حالا به رویا فکر کردی؟؟؟ سوال آرش غافلگیر کننده و یه هویی بود و مونده بودم که چی بگم. رویا زن سکسی و خوشگلی بود. مگه میشد آدم بهش نگاه نکنه و فکر نکنه؟ به شدت تو لباس پوشیدن خوش سلیقه بود و همین درباره ی رویا بس ،‌ که آرشی که اون همه دوست دختر داشت ، برای ازدواج رویا رو انتخاب کرده بود. تصمیم گرفتم منم مثل آرش صادق باشم و بهش گفتم: آره تا دلت بخواد منم به رویا فکر کردم...
صحبتای من و آرش حسابی نفس گیر شده بود که مهران زنگ زد و چند تا فحش داد که کجاییم و زودتر بریم بالا. وقتی برگشتیم با اینکه قبلش هم میترا زن مهران و هم رویا زن آرش رو تا دلم می خواست دید می زدم و نگاشون می کردم اما ایندفعه نگاهم به رویا عوض شده بود. اینقدر از سارا یاد گرفته بودم که چطور همه چی رو مخفی کنم و هیچ کس عمرا اگه می فهمید چی تو سرمه و چه نگاهی به رویا دارم. رویا کمی مغرور بود و اهل کلاس گذاشتن. بدنش تو پر تر از شیوا بود و خیلی اهل آرایش و تیپ زدن بود. مشخص بود حسابی به ظاهرش وسواس داره. ‌اون شب یه بلوز طرح دار که یه سمتش آستینش حلقه ای بود و سمت دیگه آستین داشت پوشیده بود و یه شلوار ست همون بلوز. سینه هاش هم که بزرگ تر از شیوا بود حسابی تو اون بلوز مشخص بود. رونای تپلش هم قشنگ تو اون شلوار دیده میشد. حالا منم مثل آرش شده بودم. تو ذهنم این بود که چطوری میتونم به رویا برسم...
فرداش سرکار آرش بهم زنگ زد و گفت: باید همو ببینیم... یه جا قرار گذاشتیم و آرش گفت:‌ خب سینا دیشب فرصت نشد نظرتو درباره حرفای من بگی. نظرت چیه؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و بهش گفتم: ببین آرش به حرفات خیلی فکر کردم و  و متوجه شدم همون حسی که تو به شیوا داری الان منم به رویا دارم و دوست دارم بهش برسم. اگه نظرت اینه که این حس رو عملیش کنیم ، باید بگم که نه شیوا و نه رویا هیچ کدومشون پا بده نیستن. عمرا بشه این ریسک و کرد و بریم طرفشون. در کل میشه گفت این غیر ممکنه و هیچ راهی وجود نداره... آرش قشنگ به حرفام گوش داد و گفت: منم به همه ی این چیزایی که فکر کردی فکر کردم و حتی به پیشنهاد اون یارو فکر کردم که گفت با زناتون هم درمیون بذارین و اصلا ضربدری با هم باشین. به نظر منم این امکان نداره.اسم این رابطه رو بیاریم و جفتشون حس کنن که چی تو سر ماست ،‌ معلوم نیست چه واکنشی نشون میدن و چه رفتاری باهامون می کنن. همینقدر میدونم که به هیچ وجه خوب نیست...  به جمله ی آرش درباره رابطه ضربدری فکر کردم و راست می گفت. درسته که من هر چی از شیوا می خوام نه نمیگه و انجام میده اما همیشه اهرم فشار من ، مستقیم و غیر مستقیم اینه که اگه با من همراه نشه از دست میده من رو. حالا این خواسته مخالف اون اهرم فشارم هستش و عمرا اگه قبول کنه و شاید دیگه اینجور تو مشتم نباشه. به آرش گفتم: این فکر ضربدری رو کامل از سرت بکن بیرون که آبرو برامون نمی مونه و زندگیمون میره رو هوا...
آرش یه نفس عمیق کشید و گفت: منم باهات موافقم و عمرا بشه این ریسک و کرد. اما سینا یه راه حل دیگه که به ذهنم رسیده... با تعجب و کنجکاوی پرسیدم چه راه حلی؟؟؟ آرش تن صداشو آروم تر کرد و گفت: اگه بهت بگم میشه همون ضربدری رو داشته باشیم اما بدون اینکه رویا و شیوا بفهمن چی؟؟؟ خندم گرفته بود و گفتم: حالت خوبه آرش؟ اینقدر تو کف شیوا هستی که زده به مخ پوکت. چی داری میگی دیوونه. یعنی چی بدون اینکه خودشون بفهمن؟؟؟ آرش بهم گفت: اتفاقا برای اینکه به شیوا برسم خیلی هم مخم خوب کار میکنه و یه نقشه حسابی دارم...
شروع کرد نقشه شو برام گفتن. آرش خیلی دقیق و با جزییات نقشه ی تو ذهنش رو برام گفت. دهنم باز مونده بود که چجور فکرش به این جا رسیده. حرفاش که تموم شد ، تکیه داد به صندلی و گفت: خب سینا نظرت چیه؟ هنوزم فکر میکنی دیوونه ام؟؟؟ داشتم به نقشه جالب و شدنی آرش فکر می کردم و نا خواسته به بدن گوشتی و سکسی رویا که  این همه مدت جلوم بود و تو خوابم نمی دیدم بهش برسم و حالا لخت لخت تصورش می کردم که می تونست در اختیار من باشه و هر کاری که دلم میخواد باهاش بکنم...
به آرش گفتم: اگه اینی که میگی رو بتونی عملیش کنی من پایه ام... آرش گفت: سینا این تصمیم خیلی بزرگه و باید قول بدی اگه شروع کردیم تا تهش بریم و کم نیاریم و در آینده اگه حتی دشمن خونی هم شدیم به هر دلیلی ، این و داخل هیچ اختلاف دیگه ای نکنیم و به گور ببریم... دستش و دراز کرد و با هم دست دادیم که تا آخرش بریم و مثل یک راز به گور ببریم...
طبق نقشه آرش باید به توصیه هاش عمل می کردم و سعی می کردم که با شیوا گرم تر بشم و مثل اوایل باهاشت هات برخورد کنم. بهش محبت کنم و این حرفا.  شیوا که تشنه ی محبت و توجه بود خیلی زود پذیرفت و ابراز عشق و وفاداریش به من چند برابر شد. همین کار و هم آرش با رویا می کرد. قدم بعدی این بود که شروع کنیم سکسای داغ و پر هیجان کردن با جفتشون. من تو این مورد هم مثل اوایل خیلی گرم با شیوا سکس می کردم و سعی می کردم فقط به اون لذت بدم. قدم بعدی این بود که خوردن مشروب و زیاد کنیم و دو تایی مون تو خلوت با زنامون حسابی مشروب بخوریم و به اونا مشروب بدیم و بعدش حسابی بکنیمشون و بهشون حال بدیم و همش بگیم به خاطر این مشروب هستش که اینجوری رابطمون گرم و داغ شده و دارن لذت میبرن...
همه ی توصیه های آرش و انجام دادم و دقیقا طبق پیش بینی آرش ، همه چی به خوبی پیش می رفت و اون عکس العمایی که انتظار داشتیم از شیوا ببینیم رو می دیدم. شیوا حسابی سر حال تر و سکسی تر شده بود و بیشتر مشتاق سکس بود. آرش هم موفق شده بود همین سیستم رو روی رویا پیاده کنه. همه چی اوکی بود و چیزی به قدم آخر نمونده بود. دل تو دلم نبود و کلی هیجان داشتم که دارم بلاخره به رویا می رسم اما متاسفانه یا خوشبختانه یک سوتی احمقانه از آرش باعث شد که روند نقشه کمی تغییر کنه و غیر منتظره بشه...
یه شب مامانم با کمک سارا و شیوا برام جشن تولد گرفته بودن. همه رو دعوت کرده بودن از جمله دوستام. سارا تو همون اصفهان برای فوق می خوند. کارش هم عوض کرده بود و تو یه شرکت کار می کرد. اومده بود که تو جشن من باشه. چند ماهی میشد ندیده بودمش و دلم براش تنگ شده بود. سارا همچنان دوست داشتنی ترین زن دنیا تو قلب من بود. فقط مدتی گرم شیوا شده بودم و همچنان این سارا بود که فقط دوسِش داشتم. صورت و اندامش زنونه تر و خوشگل تر شده بود و هنوز اون لبخنداش من و دیوونه می کرد و یاد گذشته ها می انداخت.‌ فرصت شد که تو شلوغی بریم تو بالکن و دو تایی مثل قدیما و مثل یک خواهر و برادر با هم کمی خلوت کنیم. از شرایط زندگیش و کارش گفت که مشخص بود چقدر تنهاست. طعنه های خفیف می زد که من عامل یکی از این تنهایی هاش هستم. منم خلاصه از زندگیم و کار و بارم و گفتم بهش. ازم پرسید: رابطه ات با شیوا چطوره؟؟؟ نا خواسته یه آهی کشیدم و گفتم: هی بد نیست... براش جالب شد و گفت: هی بد نیست یعنی چی؟؟؟ گفتم: یعنی خوبیم دیگه به هر حال می گذرونیم... یه لبخندی رو لباش نشست. یه سیگار روشن کرد و دیگه چیزی نگفت. منم یه سیگار روشن کردم روم و کردم به سمت خیابون و جفتمون تو سکوت بودیم...
من قسمت در بالکن وایستاده بودم و سارا اونور تر. با اینکه در بالکن باز بود اما اگه کسی تا کامل وارد بالکن نمیشد اصلا سارا رو نمی دید. حسابی تو فکر سارا و گذشته های دور افتاده بودم و یاد بچگی هامون که چقدر سارا هوام و داشت. با اینکه آبجیم بود و هم سن خودم اما جای همه بهم محبت می کرد. حتی بیشتر از مادرم. یاد زندگیش و تنهاییش بودم و اینکه من مقصرم. که یه هو آرش وارد اتاق شده بود و من و پیدا کرده بود. فکر کرده بود که من تنهام و اومدم اینجا که تو سکوت بالکن سیگار بکشم. احمق آرش بدون اینکه یه ذره فکرکنه شاید من تنها نباشم یه کاره از پشتم اومد سمت من و بی مقدمه گفت: وای سینا امشب چه جیگری شده این شیوا. باورم نمیشه قراره بهش برسم و... تا اومدم برگردم و بهش بگم خفه شو دیگه دیر شده بود و وقتی خودش کامل وارد بالکن شد و سارا رو دید هنگ کرد و به پته پته افتاد. سارا هم که داشت خیابون و نگاه می کرد ، چشماش از تعجب گرد شد. با اون پوزخند های مخصوص خودش کمی مکث کرد و رو کرد به ما و گفت:‌ خب خب پسرا منتظرم بقیشو بشنوم...
می دونستم که هیچ راهی برای ماست مالی این جمله ی آرش نیست. سارا آدمی نیست که از چیزی بگذره و اگه مثل آدم بهش نگیم ،‌ اون روی سگش بالا میاد و دست به هر کاری میزنه. منم مثل آرش حسابی هول شده بودم و به سارا گفتم: اوکی سارا اوکی ،‌ بهت همه چی رو می گم. فقط الان وقتش نیست و بذار امشب بگذره... اومد سمت من و گفت: مطمئن؟؟؟ با سر تایید کردم. بقیه سیگارش و پرت کرد بیرون بالکن و موقع رفتن گفت:‌ خب فردا همون جای همیشگی منتظرم...
آرش گفت: سینا واقعا می خوایی بهش بگی؟ نمیشه یه جور ماست مالیش کنی و مثلا بگی ما تو فانتزی و الکی این حرفا رو می زنیم... یه آه کشیدم و بهش گفتم: نه آرش تو مگه سارا رو نمی شناسی؟ اون عمرا خر بشه. باید بهش بگم جریان چیه و خودتم خوب می دونی که سارا آدمی نیست که بخواد آبروی من و ببره. هر بلایی سر هر کسی بیاره با من یکی کاری نمی کنه...
فرداش همون پارک قدیمی و همیشگی رو به روی هم نشسته بودیم و من همه چی رو برای سارا تعریف کردم. آخرش از نقشه مون با آرش بهش گفتم و اینکه تا کجاش پیش رفتیم. سارا با لبخند خاص و مرموز خودش گوش می داد و مشخص بود که چقدر براش جالبه شنیدن این حرفا. حرفام که تموم شد ، رو کرد بهمون و گفت: این نقشه ی کدومتون بوده؟؟؟ من سکوت کردم و آرش با تردید گفت:‌ نقشه ی من بود... سارا سرش و به حالت تایید تکون داد و گفت: خوشم اومد. خوشم اومد. ‌بهت نمی خورد اینقدر مخت کار کنه آرش...
از رفتار و عکس العمل سارا خوشحال شدم و خیالم راحت شد که فقط برای کنجکاویش مارو کشونده اینجا و داره ازمون حرف می کشه. تو همین خیال خوش بودم که سارا قیافش جدی شد و گفت: منم هستم... نا خواسته با تعجب بهش گفتم: یعنی چی هستی؟ کجا هستی؟؟؟ پاش و انداخت رو پاش و گفت: منم تو این بازیتون هستم پسرا. البته فقط اون قسمتیش که قراره آرش جون ، شیوا جون رو بکنه... جفتمون خوب می دونستیم که سارا آدمی نیست که تصمیمش رو عوض کنه و چاره ای جز قبول کردنش نداشتیم. اما واقعا نمی تونستم منظورش از این تصمیم رو درک کنم...
بلاخره موقع موعود رسید و طبق قرعه کشی که کرده بودیم ، اول نوبت رویا بود. رویا به خواست آرش عصرش رفته بود حموم و حسابی به خودش رسیده بود و حسابی آرایش کرده بود و خودشو آماده یه سکس کامل کرده بود. البته با آرش. طبق نقشه ، آرش یک شیشه وودکا برده بود خونه که با رویا دوتایی بخورن که سکشون داغ تر و هیجانی تر بشه. اما رویا خبر نداشت که آرش تو اون شیشه وودکا یک پودر مخصوص ریخته که یه جور مواد مخدره و باعث میشه صد برابر بیشتر مست بشه و نفهمه که کجاست و اصلا خودش کی هست. ‌چه برسه که بخواد متوجه بشه که کی باهاشه. قسمت آخر نقشه برای محکم کاری بود. کاری که چند بار با رویا و شیوا انجام داده بودیم. برای پیش زمینه ی شب اصلی که دوباره انجامش بدیم.  این بود که آرش باید دستای رویا رو به دو طرف بالای تخت می بست و یک چشم بند به چشماش میزد و اینجوری به رویا حسابی حال میداد...
سر ساعت مقرر آرش در خونه رو باز کرد و من به آرومی وارد شدم. بهم گفت: همه چی دقیق طبق نقشه و آماده ست. رویا تو اتاق در اختیارت. فقط درسته که اگه فردا به خودشون بیان ، خودشونم یادشون نیست چه برسه چیزای دیگه اما برای احتیاط اصلا حرف نزن سینا...
دل تو دلم نبود و اینقدر این کار هیجان و لذت داشت که باورم نمیشد که بعد از سکس با شیوا بتونم بازم سکس بهتری رو تجربه کنم. اما هیجان این کار باعث شد کلی هیجان درونم زنده بشه. وارد اتاق شدم و فقط چراغ خواب قرمز اتاق روشن بود و اینقدر نور داشت که هیکل گوشتی و لخت شده ی رویا رو که روی تخت ولو شده بود و با صدای بی حال داره آرش و صدا میزنه که زودتر بیاد بکنتش رو ،‌ بتونم ببینم. نفسم از لذت دیدن این صحنه داشت بند میومد.‌ سریع لباسام رو در آوردم و لخت شدم. طبق هماهنگی با آرش جفتمون کل بدنمون و رو کامل کامل شیو کرده بودیم که از این مورد هم خیالمون راحت باشه. دستاش باز شده بودن از بالا و بسته شده بودن به دو طرف تخت. چه سینه های بزرگی داشت. چه هیکل گوشتی و تو پری و چه رونای تپل و دیوونه کننده ای. یه ذره شیکم داشت که واقعا دوست داشتنی بود. از همه مهم تر چه کُس تپلی داشت. بعد از اینکه حسابی نگاش کردم ، از ساقای پاش شروع کردم لمس کردن و مالیدن و بوسیدن. هر لحظه مجنون تر میشدم و از عطری که به بدنش هم زده بود داشتم دیوونه می شدم.‌ این همون رویایی بود که فقط تو لباس دیده بودمش و به فقط عنوان همسر دوستم باهاش حرف می زدم و حالا اینجوری در اختیار من بود. آروم آروم رفتم بالا تر به رونای تپل و گوشتی رویا رسیدم. چقدر نرم بودن. با اینکه این رونا رو وقتی تو شلوارای تنگ و ساپورتای تنگی که می پوشید دیده بودم و حدس می زدم که چقدر نرم و گوشی باشن اما بازم لمس کردنش چیز دیگه ای بود. سعی می کردم رویا رو با اون لباسا و تیپایی که دیده بودم تصور کنم و یادم بیاد که حالا چجوری در اختیار منه. دیگه کاملا از شهوت مست و مست شده بودم شروع کردم گاز گرفتن های ریز و آروم از کشاله رون رویا. تُن صدای آه و ناله هایی که می کرد کاملا جدید بود و برام تنوع داشت. مشخص بود که با اینکه به هیچ وجه هوشیاری کامل نداره اما بدنش و ذهنش به صورت غریزی دارن تحریک میشن و لذت می برن. بعد از کلی ور رفتن با روناش و خوردنشون ،‌ از کُس تپلش گذشتم و رفتم سمت سینه هاش. چون کُسش و گذاشته بودم برای مرحله آخر. اون سینه های بزرگ که تو مشتام به سختی جا میشد و چنگ زدم و همش تو دلم خالی میشد از این همه لذت و دیدن و لمس کردن این سینه های بزرگ و نرم. سرم و کرده بودم بینشون و مثل وحشیا هر قسمتی از سینه هاش و که میشد می خوردم.‌ صدای آه و ناله های رویا هر لحظه بیشتر میشد و منو وحشی تر می کرد.‌ رفتم سمت گردنش و بعدش هم لباش. همینکه لبام به لباش رسید خودش مثل جارو برقی لبام و کشید سمت دهنش و شروع کرد مکیدن لبای من. تو این مورد از سارا و شیوا خیلی بهتر بود و چنان داغ و شهوتی لب می گرفت که باورم نمیشد. مثل یک دیوونه و با همه ی زورش لبامو می مکید و با زبونش هم خوب بلند بود بازی کنه. بلند شدم نشستم رو شکمش ، تا جایی که البته وزنم رو بدنش نباشه. کیرم و گذاشتم بین سینه هاش. انگار تو بهشت گذاشتم. با دستم سینه های گنده شو به هم چسبوندم و کیرم و کردم بینشون. اینقدر بزرگ بودن که کیرم گم میشد توشون.‌ کیرم و بردم بالا تر و نزدیک لباش کردم و این بار هم رویا مثل وحشیا سرشو آور بالا تر و کیرمو مثل جارو برقی کشید تو دهنش و از همون اول با فشار شروع کرد ساک زدن و میکدن. اینقدر وحشی و محکم ساک میزد که حس درد هم داشتم اما لذتش هزار برابر بیشتر بود. کلا تو بازی کردن با دهنش یک استاد به تمام معنا بود و ساک زدنش هم حرف نداشت. با اینکه تاخیری استفاده کرده بودم اما اینقدر حرفه ای و وحشی ساک میزد که نزدیک بود ارضا بشم. کیرم و از دهنش کشیدم بیرون و دیگه وقتش بود برم سر اصل مطلب. رفتم پایین تر و پاهاش و از زانو تا کردم و جمع کردم سمت بالا که کُسش بیاد بالا تر و بیشتر تو معرض دید من باشه.‌ چه کُس تپل و گوشتی ای بود.‌ منم بی مقدمه و مثل خودش ، مثل وحشیا و با شدت شروع کردم خوردن کُس شیو شده و تمیزش.‌ ناله هاش تبدیل به فریاد شده بودن...
صدای باز شدن در و شنیدم و فهمیدم آرش طاقت نیاورده و اومده که ببینه. برام مهم نبود و به خوردن کُس رویا ادامه دادم. اینقدر خوردم که متوجه شدم پاهاش به لرزه افتاد و ارضا شده و صداش بی حال شد. آروم زمزمه می کرد: آرش آرش آرش... خودمو کشیدم کنارش و بغلش کردم. شروع کردم به آرومی مالیدن سینه هاش. آرش اومد نزدیک و از چشمای خمارش معلوم بود که چقدر از دیدن این وضع رویا تحریک شده و داره دیوونه میشه. سرشو نزدیک صورت رویا کرد و بهش گفت: جون آرش عزیزم. قربونت برم خوشگلم... شروع کرد با صداش قربون صدقه ی رویا رفتن. رویا با همون صدای بی جون گفت: بازم می خوام آرش. بازم می خوام... آرش گفت: هر چقدر بخوای هست عزیزم. تا صبح هست گلم... این و گفت باز رفت عقب تر وایستاد به تماشای زنش که داشت توسط من کرده میشد...
بعد ور رفتن مجدد باهاش و دوباره تحریک شدنش طاقت نداشتم و رفتم روش پاهاش و از هم باز کردم و کیرم و گذاشتم دم کُسش و بدون مقدمه و وحشیانه کردم توش که با صدای فریادش همراه شد. می گفت: آره آرش می خوام. می خوام. می خوام... وحشیانه هم زمان به سینه هاش چنگ می زدم و با همه ی انرژیم تو کُسش که غرق آب بود تلمبه می زدم. صدای شالاپ و شلوپ تلمبه زدن من تو کُسش دست کمی از ناله های بلند رویا نداشت. حدود ده دقیقه تلمبه زدم. لنگاش رو هوا بود و هیکل گوشتی و فوق نرم رویا رو کامل و محکم تو بغل گرفته بودم. ‌آرش بهم گفته بود که رویا قرص ضد بارداری استفاده می کنه و میتونم راحت بریزم تو کُسش. از اونجایی که من با کاندوم با شیوا سکس می کردم ، مدتها بود آروزی ریختن آب تو کُس، تو دلم بود. اونم این کُس تپل و گوشتی که کیرم دیگه توش غرق شده بود. با همه ی قدرتم تلمبه می زدم و تو بغلم این هیکل گوشتی رو فشار می دادم. سینه هاش داشت بینمون له میشد. اینقدر سرعتم و بیشتر کردم تا آبم با بیشترین فشار ممکن پاشید داخل کُسش...
به خودم که اومدم متوجه شدم که دارم خفش می کنم و خیلی محکم بغلش کردم. خودم و یکمی شل گرفتم. نفسش آزاد شد. از دوباره آرش گفتنای بی حالش فهمیدم اونم ارضا شده. دیگه کاملا بی حال بود و سرش یه طرف افتاده بود و حتی جون حرف زدن هم نداشت. همه ی بدن لختش ولو شده بود رو تخت و آب منی من و آب کُسش که مخلوط شده بودن ، از کُس تپلش روونه میشد سمت سوراخ کونش...
برگشتم سمت آرش و دیدم دستش و از شلوارش درآورد. معلوم بود داشته با کیرش ور می رفته. دوست داشتم بازم یه دست دیگه رویا رو بکنم اما دیگه کاملا بی هوش بود و اینجوری هم دلم نمی خواست مثل یک تیکه گوشت بی حرکت و بی صدا بکنمش. پاشدم لباسام و پوشیدم. رفتم خونه ی مامانم و دوش گرفتم. وقتی از حموم برگشتم ، سارا جلوم سبز شد و گفت :‌خب خوش گذشت یا نه؟ بلاخره رویا خانوم و کردیش؟؟؟ لحن صداش یکمی گزنده بود و خوشم نیومد. با حرص بهش گفتم: آره کردمش و الان می خوام برم بخوابم... اومدم که برم ، دستم و گرفت و گفت: سینا یادت باشه نصفه دوم نقشتون منم باید باشم و با چشمای خودم ببینم. اگه منو دور بزنی خودت می دونی چی میشه... بهش گفتم: باشه بابا. ما که قبول کردیم و اینقدر شک نداشته باش... رفتم دراز کشیدم و فقط فقط هیکل گوشیتی و لخت رویا تو ذهنم بود. مطمئن بودم هنوز ازش سیر نشدم...
چند روز بعدش نوبت شیوا بود. وارد خونه شدم و مثل همیشه خندون و پر انرژی اومد سمت من و لبام و بوسید. مثل همیشه با گفتن عاشقتم ازم استقبال کرد. هر بار وارد خونه می شدم ، مثل پروانه دورم می چرخید و به طریق مختلف ازم پذیرایی می کرد و خسته نباشید می گفت. نشسته بودم رو مبل و حسابی تو فکر بودم که دیدم رفته پشتم و داره شونه هام و ماساژ میده.‌ تو آیینه دکوری گوشه ی هال می تونستم قیافه شو ببینم. ‌برای یک لحظه محو تماشای چهره ی بی نهایت خوشگل و معصومش شدم. آرش راست می گفت و شیوا کلی خوشگل تر شده بود. واقعا هنوز نظیرش هیچ زن دیگه ای نبود. در عین حال اینقدر این قیافه معصوم بود و شخصیت خود شیوا اینقدر ساده دل و معصوم بود که برای یه لحظه تردید اومد تو دلم از این کاری که قراره باهاش بکنم. چشام و بستم که دیگه نگاهم به صورت معصوم شیوا نیفته. سعی کردم به بدن گوشتی رویا فکر کنم که بازم می خواستم بکنمش و تنها راهش این بود که به قراری که با آرش گذاشته بودیم ، عمل کنم. به شیوا گفتم: نظرت چیه امشب یه جشن دو نفره بگیریم... کلی ذوق کرد و از ماساژ من دست برداشت. اومد جلوم و گفت: عالیه. من عاشق جشن دو نفری ام... بهش گفتم: پس اول برو حسابی خودت و تو حموم بشور و تر و تمیز کن. اون لوسیون خوش بو رو بزن به اون بدن خوشگلت و حسابی لباسای سکسی بپوش. منم میرم از یکی از دوستام یه شیشه وودکا درجه یک بگیرم و بیاییم یه جشن حسابی دو نفری بگیریم... شیوا جلوم نشسته بود. چشاش از خوشحالی داشت برق می زد. همیشه فرق موهاش و یه طرف باز می کرد و نصف صورتش رو اون موهای مشکی و لَخت می پوشوند و زیبایی بی نظیرش  رو دو چندان می کرد. بهم گفت: باشه عزیزم تو جون بخواه. این که تو میگی از خدامه و چشم. الان میرم اینقدر به خودم می رسم که هیچ زنی تو دنیا برای شوهرش اینجوری نشده باشه... بلند شد و لبام و بوسید. یه آهنگ شاد رو زمزمه کرد و رفت سمت اتاقش که وسایل حموم برداره. عذاب وجدان داشتم. هر کاری می کردم از دست این حس لعنتی خلاص نمی شدم. رفتم یه لیوان آب سرد خوردم و از خونه زدم بیرون.‌ به آرش زنگ زدم و گفتم: همه چی حله و سر ساعت مقرر در خونه باش. قبلش با سارا هماهنگ کن که بری دنبالش...
شیشه وودکایی که با اون پودر مخصوص قاطی شده بود رو از تو ماشین برداشتم و رفتم بالا. شیوا در و برام باز کرد. یک فرشته ی به تمام معنا جلوم می دیدم.‌ یه پیراهن و شلوار تمام حریر صورتی کم رنگ تنش کرده بود و زیرش هم شرت و سوتین صورتی پر رنگ. اندام تراشیده و گندمیش قشنگ از روی این لباس سکسی دیده میشد. موهاش و مثل همیشه به یه طرف بسته بود و اون فرق همیشگی رو گذاشته بود. صورت و چشماش یه ارایش ملایم داشتن. به نظرم شیوا تنها زنی بود که هرگز نیاز به آرایش نداشت. تو پذیرایی سنگ تموم گذاشته بود و چند مدل ژله و کیک و بستنی و هر چیزی که از دستش بر میومد و آماده کرده بود. اینقدر خوشحال و پر انرژی بود که حد نداشت. با این کاراش و عشوه گریاش و ابراز عشق بی نهایتی که بهم داشت من و بیشتر از درون عذاب می داد. همش داشتم تو ذهنم تمرکز می کردم که به هر حال من دیگه به شیوا هیچ حسی ندارم و برام یه موجود تکراری شده و نباید تسلیم این چهره معصومش بشم. می دونستم که دیگه راه برگشتی نیست...
حسابی اون وودکا رو به خوردش دادم و منتظر اثر کردنش شدم. اصلا نفهمید که خودم یه ذره هم نخوردم. شیوا کم کم مست شد و حتی تعادل نشستن ساده رو مبل هم نداشت. شروع کرده بود آواز خوندن و دلقک بازی. می دونستم حسابی روحیه خوب و شادی داره که بعد از مست شدن داره دلقک بازی در میاره. اگه می خواست روحیه غمگینی داشته باشه بعد از  مست شدن گریه می کرد. ساعت و نگاه کردم و طبق زمان بندی چیزی به رسیدن آرش و سارا نمونده بود.‌ شیوا رو بلندش کردم و بردمش به سمت اتاق خواب. تو راه با خنده گفت: ای شیطون مستم کردی و گولم زدی. داری کجا می بری منو؟؟؟ اثر اون مواد هر لحظه بیشتر میشد و شیوا کاملا از خود بی خود شده بود و دیگه حتی نمی دونست کجا هست و تو چه شرایطیه. حتی موقعی که داشتم لختش می کردم و لباسش و شرت و سوتین رو در می آوردم ، متوجه نشد و همچنان داشت فقط می خندید. رو تخت صاف خوابوندمش. دستاش و از هم باز کردم و بردم بالا سرش و شروع کردم به بستنشون به تخت. اینجا رو حدودا متوجه شد و گفت: ای اقا پلیسه نامرد. بلاخره دستگیرم کردی... بعد از بستن دستاش ، چشم بند رو برداشتم رو چشاش گذاشتم و محکم بستم. شیوا فقط می خندید و البته هر لحظه بی حال تر و وا رفته تر میشد. عین همون قراری که با آرش گذاشته بودیم و قرار بود هم رویا و هم شیوا رو لخت مادرزاد کنیم و همینجوری نشون هم بدیم ، عمل کردم. می دونستم که آرش قراره چه منظره ای رو ببینه و چه لذت بی نهایتی ببره. خودم این و با دیدن رویا که لخت لخت رو تخت دست بسته بود ، تجربه کرده بودم...
سر ساعت مشخص شده رفتم آیفون رو زدم و بعد از چند لحظه در و باز کردم. آرش و سارا جلوم بودن. هیچ مکالمه ای بینمون رد و بدل نشد و آرش خودش راه اتاق خواب و بلد بود. سارا بدون توجه به من  دنبال آرش رفت و منم دنبال سارا. آرش صبر نداشت و با عجله لباساش و در آورد. جوری که انگار می خواد شریجه بزنه تو آب. ‌خودش و رسوند کنار شیوا. سارا تکیه داده بود به دیوار و با چنان ذوق و شوقی داشت نگاه می کرد که می تونستم برق چشماش و ببینم. آرش از سینه های شیوا شروع کرد. اینقدر تشنه ی شیوا بود که وحشیانه و با ولع می خوردشون و بدن شیوا رو چنگ میزد. ‌اون حس ناراحتی عذاب وجدان جای خودش و به حس خاص لذت بخش دیگه ای داده بود. از اینکه می دیدم یکی دیگه اینجوری به جون شیوا افتاده حس خاص لذت بخشی داشتم. شیوا اهل حرف زدن تو سکس نبود و در ضمن خیلی بی حال تر و بی جون تر از رویا شده بود و خیلی خفیف آه و ناله می کرد. مشخص بود مواد خیلی رو بدنش اثر گذاشته. آرش همه جوره دستاش و لباش رو سینه هاش و بدنش کار می کرد. ‌محو تماشا بودم که دست سارا رو روی کیرم حس کردم. با تعجب بهش نگاه کردم و بعد از مدتهای خیلی طولانی اون چشای خمار و اون قیافه تحریک شده سارا رو می دیدم. هیچی نگفت و فقط با نگاه باهام حرف می زد. شروع کرد کیرم و از روی شلوار مالیدن. آرش نشست رو شیوا و کیرش و بین سینه های شیوا عقب و جلو می کرد. بعدش کیرش و برد سمت دهن شیوا. اولش سر کیرش و به لبای شیوا کشید و بعدش با دستش فک شیوا رو گرفت و دهنش و باز کرد ‌و کیرش و تو دهن شیوا عقب و جلو کرد. سارا جلوم دو زانو نشست و شلوار و شورتم و با هم کشید پایین و شروع کرد ساک زدن...
آرش رفت پایین و بین پاهای شیوا و شروع کرد خوردن کُس صاف و بی نقص و بی نظیر شیوا. ساک زدن سارا یه طرف و دیدن خورده شدن کُس شیوا توسط آرش یه طرف. صدای خورده شدن کُس شیوا و ساک زدن سارا برای من ، تو هم مخلوط شده بود و مثل یک کنسرت موسیقی سکس داشت اتاق و برمی داشت. آرش از خوردن کُس شیوا دست برداشت و بلند شد کاندوم کشید سر کیرش.  مچ پاهای شیوا رو با دستاش گرفت و تا جایی که میشد پاهاش و داد بالا و از هم باز کرد که حس کردم الانه که شیوا جر بخوره.‌ به حالت نشسته کیرش و نزدیک کُس شیوا کرد و به همون حالت که مچ پاهاش و از دو طرف گرفته بود و تا جای ممکن پاهاش و از هم باز کرده بود ، کیرش و کرد تو کس شیوا و با قدرت شروع کرد تلمبه زدن...
سارا بلند شد و مشغول لخت کردن من شد. خودمم کمکش کردم. ازم یه قدم فاصله گرفت و خودش لباساش و در آورد و رفت سمت تخت و لبه تخت به حالت سگی شد. ‌باورم نمیشد که سارا روش شده و جلوی آرش داره این کارو می کنه. معلوم بود می دونه که من همه چی رو به آرش گفتم. سر و صورت سارا رو به آرش و شیوا بود و کُس و کون قمبل شده اش به سمت من. حس جنون شهوت همه وجودم و گرفته بود و نمی تونستم این صحنه ی بی نهایت سکسی که شیوا از یه طرف داشت کرده میشد و سارا اینجور خودش و آماده دادن کرده بود تحمل کنم. حمله ور شدم به سمت سارا و همونجوری وایستاده کیرم و فرو کردم تو کُس سارا...
آرش مونده بود که شیوا رو موقع کردن ببینه یا سارا رو که داشت به من میداد رو ببینه. می تونستم تصور کنم که سینه های لرزون سارا بعد هر تلمبه ای که می زدم تو معرض نمایش آرش هستش و نگاهش بین اندام شیوا و سارا هی عوض میشد. من اکثر نگاهم به پاهای از هم باز شده شیوا و کیر آرش بود که اینجور تو کُس خیس شیوا داشت جلو و عقب می رفت. همین باعث میشد که محکم تر تو کُس سارا تلمبه بزنم. از پشت موهاش و چنگ زده بودم. چند دقیقه همینجوری تلمبه زدم و چون تاخیری استفاده نکرده بودم ، نتونستم این همه تحریک و شهوت رو تحمل کنم. دیدم دارم ارضا میشم و حرکاتم و تند تر کردم. سارا هم متوجه شده بود و خودش از پشت جوری کُسش و میداد سمتم که بیشتر کیرم بره داخلش. چند ثانیه زود تر از من ارضا شد. منم کیرم و درآوردم و آبم رو روی کونش خالی کردم...
خیلی ارضای عمیقی شده بودم و حسابی بدنم سست شده بود. همونجوری عقب عقب رفتم رو صندلی میز آرایش نشستم. سارا هم بلند شد و اومد لباش و گذاشت رو لبام و نشست رو پاهام و بهم فهموند که کامل بغلش کنم. آرش خستگی ناپذیر داشت تلمبه میزد و دیگه به ما نگاه نمی کرد و فقط فکر و ذهنش شیوا بود.‌ صدای ناله ای شیوا خیلی بی حال و خفیف شد. آرش از تلبمه زدن دست برداشت و پاهای شیوا رو ول کرد.‌ رفت سمت دستای شیوا و دیدم داره دستاش و از تخت باز می کنه. مونده بودم که می خواد چیکار کنه. دستاشو باز کرد و شیوا رو به حالت دمر خوابوند.‌ پاهاش و به هم چسبونده بود. بلند شد رفت پایین پای شیوا وایستاد. همینجوری وایستاده  داشت نگاه می کرد. منظره پاها و رونای به هم چسبیده ی شیوا و اون کون خوش فرم و گرد شیوا جلوش بود و مشخص بود که چقدر تشنه ی دیدن این منظره بوده و می خواسته به آرزوش برسه. دوباره مثل وحشیا افتاد به جون بدن بی جون و بی حال شیوا و حسابی کونش و لیس زد و بوس کرد. بالشت و برداشت و گذاشت زیر شکم شیوا و کس و کون شیوا رو قمبل کرد. خوابید رو شیوا و کیرش و از پشت کرد تو کُس شیوا. شروع کرد تلمبه زدن و دستاش و به سختی رسونده بود به سینه های شیوا و با اونا هم ور م یرفت...
سارا تو بغل من آروم گرفته بود و هیچی نمی گفت و فقط نگاه می کرد. ‌موهاش و نوازش می کردم و منم داشتم این منظره بی نظیر و نگاه می کردم. کیرم کم کم داشت دوباره بلند میشد. با حرکات آرش فهمیدم که ارضا شده و بی حال رو شیوا ولو شده بود. بعد از چند لحظه پاشد و اولین چیزی که به آرومی گفت این بود که بازم می خوام...
اون شب آرش یه بار دیگه کیرش و بلند کرد و شیوا رو که دیگه بیهوش و بی حال بود و کرد. من هم یه بار دیگه سارا رو کردم. آرش زودتر از ما ارضا شد و ما دیر تر. ‌سارا بعد از اینکه دید دیگه کار آرش با شیوا تمومه ،‌ بدون اینکه بره دوش بگیره ، لباساش رو تنش کرد و به آرش گفت: حاضر شو بریم... جفتشون رفتن و من برگشتم تو اتاق. بدن لخت و بی جون شیوا رو دیدم که رو تخت ولو شده. رفتم و چشم بنداش و باز کردم و دیدم حسابی بیهوش و بی حاله و هنوز هیچی حالیش نیست. آرش حسابی تخت و به هم ریخته بود و شیوا رو برش داشتم و گذاشتم زمین. تخت و مرتب کردم و شیوا رو برش گردوندم رو تخت. روش پتو انداختم و خودمم گرفتم کنارش خوابیدم. داشتم صحنه به صحنه امشب رو تو ذهنم تصور می کردم و بازم اون عذاب وجدان و ناراحتی اومد سراغم. سعی کردم اصلا به شیوا نگاه نکنم و پشتم و کردم که بخوابم...
صبح که از خواب بیدار شدم شیوا هنوز خواب بود. با کلی صدا زدن بیدار شد. سرش حسابی گیج می رفت و سنگین بود. می گفت: یادمه که منو می کردی... حتی یادش بود که دستاش و باز کردم و دمر خوابوندمش و کردمش. ‌اما از جزییات هیچی یادش نبود و به صورتم خندید و لبام و آروم بوس کرد و ازم بابت جشن دیشب تشکر کرد...
سارا بدون خدافظی برگشته بود اصفهان و اصلا هیچ حرفی درباره اتفاقی که بینمون افتاد ، زده نشد. از اون شب به بعد هر بار رویا رو تو مهمونی یا بیرون رفتنای دور همی می دیدم ، دلم صد برابر بیشتر می لرزید. از نظر اون من همچنان یک دوست ساده بودم و از نظر من این رویا خانمی که الان با لباس جلوی من هست و مثل یک دوست ساده داره باهام رفتار می کنه ،‌ همین چند وقت پیش لخت مادر زاد کرده بودمش و همه جاشو لمس کرده بودم. کُسش و خورده بودم و کیرم و کرده بودم تو دهنش. با نگاه های آرش به شیوا می تونستم حدس بزنم که اونم همین حس و داره و حتی شاید قوی تر. رویا زن پر رو و مغرور و بی پروایی بود. شیوا زن معصوم و مظلومی بود و خیلی با حیا تر و مودب تر و با وقار تر. ‌قطعا تصور به دست آوردن شیوا صد برابر از رویا سخت تر بود و این آرش بود که با مقایسه کردن این شیوای مظلوم و معصوم که داره میبینه و اون شیوایی که اونجوری در اختیارش بود خیلی خیلی بیشتر از من تو دلش خالی میشد و به صحنه های کردن شیوا فکر می کرد ، در حالی که خیلی عادی داشت باهاش رفتار می کرد...
حدود هشت یا نه ماهی گذشت و من و آرش چند بار دیگه این کارو تکرار کردیم و هر جور که دلم می خواست رویا رو کردم و از اون بدن گوشتی و تو پر و اون سینه های گندش لذت بردم. آرش هم دیگه هر جوری دلش می خواست شیوا رو کرد و همه جوره باهاش حال کرده بود. به قول خودش به بزرگترین آرزوی زندگیش رسیده بود و دیگه هیچی نمی خواست. تو تماسای تلفنیم سارا ازم آمار دفعاتی که این کارو تکرار کردیم و می گرفت. ذوق کردنش از پشت گوشی رو می تونستم حس کنم. یه سری که به خواست آرش رفته بودیم رستوران میلاد و داشتیم قلیون می کشیدیم ، آرش از رفتن میلاد و سر زدن به مشتریا استفاده کرد و بهم گفت: سینا به نظرم دیگه وقتشه تمومش کنیم. رویا اصرار به بچه دار شدن داره و دیگه تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم. به اندازه کافی از جفتشون لذت بردیم و سیر شدیم. دیگه وقتشه کات کنیم این جریان رو و برگردیم به روال عادی زندگیمون... حرفای آرش منطقی بود و مشخص بود این بلاخره یه روز تموم میشه. منم قبول کردم و دوباره برای تموم کردشن با هم دست دادیم و گفتیم همه چی تموم و این راز رفت تا به گور...
با صحبتای آرش و اصرار های مادرم برای بچه ، منم کم کم به فکر بچه افتادم. با شیوا صحبت کردم و اونم استقبال کرد و قبول کرد. حتی مشخص بود خودش هم حسابی دلش بچه می خواد. ما هم جلوگیری رو گذاشتیم کنار. اما هر چی صبر کردیم شیوا حامله نشد. رویا حامله شده بود و شیوا همچنان هیچی. به پیشنهاد مادرم رفتیم دکتر و برامون آزمایش نوشت و تو همون آزمایشات اول مشخص شد که من کاملا سالم هستم و این شیوا هستش که مشکل داره. با آزمایشات بیشتر مشخص شد که مشکل شیوا خیلی جدیه و حتی باید تو یک مرکز ناباروری تحت درمان باشه. قطع شدن کردن رویا و تکراری شدن شیوا و اینکه دیگه هیچ حسی بهش نداشتم یه طرف و حالا این مشکل بچه دار نشدن یه طرف. دیگه کاملا به شیوا و زندگی با شیوا سرد شدم...
رفته بودم خونه ی مادرم و اتفاقا سارا هم اومده بود تهران و اونجا بود. بهشون جریان مشکل شیوا رو گفتم و مادرم گفت: چاره ای نیست. باید بذاری بره درمان... حتی سارا از یکی از دوستاش راهنمایی گرفت و یک مرکز ناباروری پیدا کردیم و شیوا درمان و شروع کرد. چند جلسه ای رفتیم و هر بار درمان شکست می خورد و مشخص میشد که مشکل شیوا جدی تره و امید کمه. چند وقتی گذشت و سارا دوباره اومده بود تهران و بهم اس ام اس داد که امروز عصر همون جای همیشگی...
رو به روی هم نشسته بودیم و همو نگاه می کردیم. سارا بی مقدمه گفت: هنوز دوسش داری؟؟؟ از این سوال احمقانه که می دونستم خود سارا جوابش رو می دونه خندم گرفت و هیچی نگفتم. سارا گفت: اگه دیگه نمی خواییش چرا اصرار داری بچه دار بشین؟؟؟ بهش جواب دادم: من اصرار ندارم. ‌اون پیله شده و داره خودشو می کشه... سارا گفت: چرا به همین بهونه طلاقش نمیدی؟؟؟ بهش گفتم: سارا اینقدرام ساده نیست که میگی. ‌این زن نه کسی رو داره که بره پیشش و نه جایی رو داره. در ضمن می خوای طلاقش بدم کلی آدم بهم بخندن؟ همین شوهر مامان و اون دو تا بچه عوضیش بهم بخندن و بشم تو فامیل آدم بده؟ به اندازه کافی با گرفتن این دختر دهاتی بهمون نخندیدن. فکر می کنی من خودم تا حالا به طلاق فکر نکردم؟ اما شدنی نیست سارا. هر جوری بهش نگاه کنی من ضرر می کنم. من و تو و مامان می شیم دلیل خنده و حرف و حدیث عالم و آدم...  سارا آدمی نبود که اگه جواب داشته باشه سکوت کنه و مشخص بود که حرفام براش قانع کننده است و سکوت کرد. با اینکه به چشمای من نگاه می کرد اما حسابی تو فکر بود. بهم گفت: چند روز بهم وقت بده تا فکر کنم. باهات دوباره اینجا ملاقات می کنم و حرف می زنیم...
چند روزی گذشت و دوباره همدیگه تو پارک همیشگی دیدیم. سارا شروع کرد حرف زدن و گفت: سینا من یک نقشه حسابی برای اینکه شیوا رو بدون دردسر و بدون اینکه ذره ای ماها خراب بشیم و بتونیم از زندگیمون بندازیم بیرون و برای همیشه از شرش خلاص شیم دارم. اما نقشه ی من و کمک کردن به تو شرط داره. تو باید بهم قول بدی که شرط منو قبول کنی و انجامش بدی... بهش گفتم: چه شرطی؟؟؟ سارا تو یه کلمه جواب داد و گفت:‌ فاطی...  بهش گفتم: حالت خوب نیست سارا. فاطی برای همیشه منتفیه چون شوهر داره... سارا پوزخندی زد و گفت:‌ خیلی از اخبار دوری داداش کوچیکه. فاطی چند وقتی هست که طلاق گرفته. در ضمن بچه هم نداره... چشام برق زد و از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم. حالا روزنه ی امیدی بود که بتونم اشتباهات گذشته و این زندگی راکد و مسخره که همش مشکل مالی داشتم  رو جبران کنم. به سارا گفتم: نیازی نیست بهت قول بدم. تو شَر شیوا رو کم کن. ‌من از خدامه که با فاطی ازدواج کنم... سارا گفت: پس اگه این حله یه شرط دیگه اینه که دقیق طبق نقشه ی من بریم جلو و فقط به حرف من گوش بدی. از امروز هر چی سرد تر و بی روح تر با شیوا رفتار می کنی. تا جایی که میشه شبا نمیری خونه و دیر به دیر باهاش سکس می کنی و اصلا نمیذاری اون لذت ببره. خودخواهانه باهاش رفتار می کنی و همش بهش غُر میزنی. کم کم زندگیش و جهنم می کنی. تا جایی که من میگم به همین شیوه ادامه میدی. هر موقع که کم آورد و جلمون زانو زد ، تو باید نقش یک شوهر منگل که عروسک خیمه شب بازی دست آبجیشه رو بازی کنی که علیرغم اینکه عاشق همسرشه اما با نقشه ها و توطئه های آبجیش از همسرش کم کم جدا شده. بازم تاکید می کنم طبق نقشه ی من میریم جلو و از الان به بعد هر کلمه و صحبتت و رفتارت با شیوا رو من تعیین می کنم. یه سری جزییات دیگه در مورد این کار هست که به وقتش باید بهشون فکر کنم و تو رو در جریان می ذارم و هماهنگ میشیم...
قسمتی از حرفای سارا برام حسابی تعجب آور بود و بهش گفتم: چرا اصرار داری تو ذهن شیوا آخرش همه چی سر تو خراب بشه؟؟؟ سارا پاکت سیگارش و برداشت. یه نخ سیگار روشن کرد و خنده ی پیروزمندانه ای تحویلم داد. بهش گفتم: یعنی اینقدر ازش متنفری که می خوای با دونستن اینکه همش زیر سر تو هستش زجر بکشه؟؟؟ قیافه ی سارا جدی شد و حتی کمی عصبانی. بهم گفت: سینا حتی فکر نکن که میتونی ذره ای تصور کنی که چقدر ازش متنفرم. هیچ کس تو دنیا نمی تونه تصور کنه...
سارا از عصبانیت دستاش به لرزه افتاده بود و ادامه داد که: من فکر می کردم با آشنا کردن تو با این دختر دهاتی ، یه مدت باهاش لاس میزنی و از اخلاق دهاتی وارش زده میشی و قدر فاطی رو می دونی. ‌اما هر چی گذشت این جنده ی هرزه بیشتر خودش و به تو نزدیک کرد و شد سگ دست آموز تو و همه چی رو خراب کرد. همه چی رو ازم گرفت. تنها آدمی که تو زندگیم داشتم رو ازم گرفت. هیچ کس نمی تونه درک کنه که تو تنهایی هایی که این جنده باعثش شد و تو رو از من گرفت چه زجری کشیدم. ‌سینا اون شب تولدت که فهمیدم این جنده برای تو هم یه تیکه گوشت بیشتر نیست و دیگه ارزشی نداره فهمیدم که می تونم ذره به ذره تنهایی هام رو که شیوا باعثش شده ، بهش برگردونم و ازش انتقام بگیرم.‌ نجات دادن زندگی تو یه طرف. له کردن اون جنده یه طرف. ‌حالا هم که عرضه ی بچه دار شدن نداره و مثل خر داره تو گل دست و پا می زنه. بهترین فرصته و فقط کافیه به من اعتماد کنی و دقیق هر چی میگم گوش کنی. هیچ کس نباید بفهمه که تو در جریان این نقشه هستی و اگه یه روز هم بنا به گفتن بود ، ‌این من هستم که همه کاره ام و تو هیچی نمی دونی و مثل بقیه یک بازیچه ای. میفهمی چی میگم سینا یا نه؟؟؟
طاقت دیدن این عصبانیت و این لرزش دستا و بدن و سارا نداشتم. خوب می دونستم علت اصلی این تنهایی انتخاب من بود. با یک لج بازی احمقانه. بهش گفتم: حاضرم برای جبران اشتباهم هر کاری بکنم و بهت ثابت کنم که تو تنها آدمی تو دنیا هستی که هنوز تو دلمی و تک تک روزای تنهایی و سختت رو جبران می کنم...
از اون روز به بعد نقشه ها و همه ی کارایی که سارا می خواست رو روی شیوا شروع کردم. سارا قصد داشت اینو تبدیل به یک بازی لذت بخش برای خودش بکنه و از زجر کشیدن شیوا نهایت لذت رو ببره. همه از جمله شهرام مهره های بازی ما بودن و هیچ کسی خبر نداشت که یکی از بازی گردونا من هستم. قرار بود به ظاهر خودم و جای یکی از مهره های بازی جا بزنم و نهایتا طرف حساب همه سارا بود و تا آخرش هم هیچ کس نمی فهمید که این وسط نقش من چی هستش...
از لحظه به لحظه ی اتفاقاتی که داشت برای شیوا می افتاد با خبر بودم. سارا به شهرام قول حسابی ای داده بود که اگه بتونیم به بابای فاطی وصل بشیم ،‌ از طریق اون می تونیم شهرام رو از یه خورده پای مصالح بهداشتی به یک کله گنده تبدیلش کنیم. شهرام همه چی رو به سارا می گفت و سارا هم به من. منتهی شهرام فکر می کرد من هم جزیی از نقشه سارا هستم. دارم بازی می خورم و از هیچی خبر ندارم و قراره مثل شیوا گول بخورم...
مهمونی خونه ی خاله و مراحل مخ زنی فاطی و خاله و آماده کردنشون برای پیشنهاد ازدواج با من خوب پیش رفته بود. ساعت دو یا سه صبح بود که وارد خونه شدم. شیوا بیدار بود. ‌ سریع از اتاق خواب اومد بیرون. لبخند زورکی ای رو لباش بود و رنگش حسابی پریده بود. من خسته بودم و با بی حوصلگی بهش جواب دادم. لباسام و عوض کردم و رفتم دراز کشیدم رو تخت که بخوابم. بعد از چند لحظه شیوا اومد پیشم دراز کشید. خوب می دونستم امشب طبق نقشه ، شهرام اینجا بوده. فقط دقیق نمی دونستم باهاش چیکار کرده.‌ بر خلاف ظاهرم کاملا بی تفاوتم ‌، درونم حسابی کنجکاو بود که این چند ساعت که من نبودم بین شهرام و شیوا چی گذشته. از قیافه ی شیوا مشخص بود که چه حال و روزی داره و رنگ به چهره نداشت و مثل جن دیده ها شده بود. با این حس خاص لذت بخش مرموز که بدونم شهرام با شیوا چیکار کرده چشام و بستم و وانمود کردم از خستگی خوابم برده. همین جور تو فکر بودم که شیوا خیلی آروم سمت من خزید و خودش و بهم نزدیک کرد. به آرومی هر چی بیشتر بغلم کرد. دست و بدنش جوری می لرزید که کامل حس می کردم. صدای گریه آرومش که مشخص بود چقدر سعی میکنه بلند نشه رو دقیق می شنیدم. مثل یک جوجه ی مریض خودش و تو من جمع کرده بود و بهم پناه آورده بود و می لرزید. حالا خیلی خیلی بیشتر بهم این حس کنجکاوی رو می داد که بدونم چه خبر بوده. صبر نداشتم که سارا بعد اینکه از شهرام پرسید به منم بگه چه خبر بوده...
چند روز گذشت و شیوا حسابی تو خودش بود و همش به جایی خیره میشد و فکر می کرد. طبق پیش بینی هایی که کرده بودیم هر روز افسرده تر و بی رمق تر می شد. سر کار بودم که بلاخره سارا باهام تماس گرفت و با انرژی و خوشحالی هر چی بیشتر جزییات بلایی که شهرام سر شیوا آورده رو تعریف کرد و گفت که چجوری تا مرز تجاوز بهش پیش رفته و شیوا چجوری به پاش افتاده و بهش التماس کرده که کاریش نداشته باشه. حتی تا روی تخت هم بردش ‌اما ترجیح داده فعلا باهاش کاری نکنه تا بتونه اعتمادش و جلب کنه...
تو ذهنم این بود که شهرام حتما ترتیب شیوا رو داده اما حالا اینجوری شده بوده. فهمیدم که چرا شیوا اونشب اینقدر ترسیده بود و به من پناه آورده بود. عصر که رفتم خونه و شیوا رو که دیدم ، تصور اینکه به پای شهرام افتاده ، برای اینکه شهرام نکنش داشت دیوونم می کرد. به جای اینکه دلم برای اون چهره معصوم و زیباش بسوزه ، نا خواسته حس خوبی داشتم و منم مثل سارا وقتی می دیدم اینجور داره شکسته میشه و به زودی شرش از زندگی من کم میشه ، خوشحال بودم. هر روز نسبت بهش بی محل تر و بی تفاوت تر و سرد تر می شدم. تا جایی که میشد تو خونه تنهاش می ذاشتم. یا شب کلا نمی رفتم خونه یا عصرش با شهروز پسر شهرام می رفتم سالن فوتبال و دیر وقت می امدم خونه و شام می خوردم و می گرفتم می خوابیدم. شبانه روز تو خونه تنها بود و مشخص بود حتی صندوق داری رستوران میلاد هم دیگه سرش رو گرم نمی کنه و دیگه کاملا تبدیل شده بود به یک جسم بی روح...
شهرام درست حدس زده بود و همون که اون شب شیوا رو نکرده بود ،‌ دلیل بر این شد که بتونه اعتمادش و جلب کنه و بلاخره بهش نفوذ کنه. نه من و نه سارا فکر نمی کردیم که شهرام بتونه مخ شیوای مظلوم و معصوم و نجیب رو بزنه و با هماهنگی خود شیوا بره خونه و حسابی بگیره بکنش...
از وقتی که شهرام موفق شد شیوا رو بکنه و حتی ببرش و حسابدار مغازه خودش بشه ، با هر بار دیدن شیوا و تجسم اینکه رو همین تخت به شهرام داده ، حسابی حس لذت خاصی داشتم. یه شب که داشتم می کردمش ،‌ به صورتش نگاه کردم و با این فکر که همین چند وقت پیش این صورت خوشگل و ناز و این اندام زیر شهرام خوابیده ،‌ بیشتر تحریک شدم و با حرص و ولع بیشتر تو کُسش تلمبه زدم...
نزدیک شدن به فاطی خیلی خیلی داشت خوب پیش می رفت و با کمک مادرم و سارا حسابی مخ خالم و فاطی زده شده بود. سارا بهشون گفته بود: شیوا جدا از بچه دار نشدن ،‌ مشکلات روحی شدید داره و یک بیمار روانی به حساب میاد و سینا با همه ی وجودش داره کمکش میکنه تا خوب بشه اما هر روز بدتر و افسار گسیخته تر میشه...
فاطی حسابی بهم اعتماد کرده بود و حتی موفق شده بودم چند بار برم خونه خودش و حسابی بکنمش. قیافه و اندامش هرگز به شیوا نمی رسید اما هم خودم و باهاش ارضا می کردم و هم اینجوری بیشتر به خودم وابسته اش می کردم. اخلاقش هم که همون فاطی لوس و ننر و از خود راضی و خودخواه که تکبر همه وجودش و گرفته بود. ‌اما برام اهمیت نداشت. چیزی که مهم بود پول و موقیعت باباش بود و این بود که فاطی تک بچه ی اون خانوادس و هر چی دارن یه روز به من می رسه...
رفت و آمدای سارا به تهران بیشتر شد و دقیق در جریان اتفاقاتی که برای شیوا می افتاد و رابطه ی من و فاطی بود و می گفت: هنوز وقتش نشده که ضربه آخر و بزنیم... حس می کردم که دوست داره کمی بیشتر این بازی رو کش بده و از بلاهایی که سر شیوا میاد لذت ببره. سارا جریان اون شبی که شهرام شیوا رو برده بود اون مهمونی مخصوص و دو تا از دوستاش بی رحمانه به شیوا تجاوز کرده بودن رو چنان با شور و شوق می گفت که انگار بهترین اتفاق زندگیشه. مطمئن شده بودیم که شیوا دیگه اون زن نجیب و پاک نیست. شهرام و دوستاش هر کاری دلشون می خواد دارن باهاش می کنن. بلاخره سارا باهام تماس گرفت و گفت: سینا دیگه وقتشه و باید ضربه آخر و به شیوا خانم بزنیم...
بعد از تموم شدن حرفای سارا ، باورم نمی شد که چه صحنه ای رو دیده. بهش گفتم: سارا واقعا خودت دیدی که سه تا هم زمان داشتن شیوا رو می کردن؟؟؟ سارا خنده ی خاص خودش و زد و گفت:‌ آره دقیقا به فاصله دو متری من بودن. قیافه ی شیوا بعد از دیدن من جالب بود سینا. انگار بهش برق سه فاز وصل کردن. می خواست بره اولش تو اتاق که با اون وضعیت جلوی من نباشه. اما دوست شهرام نذاشت و همونجوری لخت نگهش داشت جلوی من. دستاشو گذاشته بود رو سینه هاش و پاهاشو جمع کرده بود و اشک بود که از چشماش می اومد... 
از تصور صحنه ای که سارا دیده حسابی تحریک شده بودم و داشتم تو ذهنم تجسم می کردم و آرزو می کردم کاش منم بودم و می دیدم. اما بازم باید طبق قرارم با سارا عمل می کردم...
کلی با سارا صحبت کردیم و همه ی گزینه های ممکن رو برای بیرون انداختن شیوا از زندگیمون ، مرور کردیم. گزینه ی طلاق و منتفی کردیم چون نمی خواستیم که بهونه بشه که پشت سرمون حرف بزنن و بهمون بخندن. سارا پیشنهاد داد: طلاقش نده. یه آپارتمان کوچیک براش بخر. مجبورش می کنم مهریه رو بهت ببخشه و همونجا بمونه تا بپوسه. بعد از چند سال که از زندگیت با فاطی گذشت و همه شیوا رو فراموش کردن ، اونوقت طلاقش میدی و خلاص...
همه چی دقیق طبق برنامه اجرا شد. شیوا و حرکاتش و رفتارش کاملا قابل پیش بینی بود. خودش اومد و بابای فاطی رو راضی کرد. من شدم شوهر تنها وارث اون خانواده. تصمیم گرفتم فقط متمرکز بشم رو زندگی جدیدم و همه چی رو فراموش کنم. فقط هدفم جلب رضایت فاطی و خانوادش باشه. سارا بهم تاکید کرده بود شیوا رو برای همیشه فراموش کنم و بهش ذره ای هم فکر نکنم. هر روز شرایط مالی و زندگیم بهتر میشد. خونه ی جدید. ماشین مدل بالا و جدید. ‌بیشتر جذب این زندگی شدم و فهمیدم که اون همه سال بیهوده و راکد با شیوا گذرونده بودم و هیچ آینده ای باهاش نداشتم. همه چی داشت به خوبی و عالی پیش می رفت تا اون روز کذایی که تو خوابشم نمی دیدم که اتفاق بیفته...
تو یکی از شرکتای وابسته به شرکت بابای فاطی حسابی مشغول بررسی یکی از پرونده ها بودم که گوشیم زنگ خورد. فاطی پشت خط بود و تن صداش کمی استرس داشت. ‌بهم گفت: بابام خیلی فوری خواسته که دوتایی بریم دفترش. ‌آب دستته بذار زمین و بیا سینا... وارد دفتر که شدم دیدم سارا و فاطی هم هستن. با تعجب پرسیدم: چی شده؟؟؟ بابای فاطی با صدای خشک و خشنی گفت: شخصی به اسم صادق رو می شناسی؟؟؟؟ هر چی فکر کردم نمی شناختم و گفتم: نه والا پدر جان نمی شناسم. چطور مگه؟ چی شده حالا؟؟؟ فاطی گفت: این آقای محترم که معلوم نیست کیه اصرار داره که یک جلسه با بابا بذاره و بازم اصرار داره که من و تو و سارا تو این جلسه حضور داشته باشیم. به بابا گفته مسئاله هم کاریه و هم خانوادگی و حسابی بابا رو نگران کرده مرتیکه احمق...
خندم گرفت و گفتم: ای بابا چرا جدی گرفتین حالا. چیزی نشده که. ‌حتما سر کارمون گذاشته و جای نگرانی نیست... رفتم کنار فاطی نشستم و سارا همچنان ساکت بود و هیچی نمی گفت. سکوت حکم فرا شده بود. ‌منشی دفتر اومد داخل و گفت: آقای صادق اومدن آقا... ‌بابای فاطی گفت: بهشون بگو بیان داخل...
همگی مون ناخواسته سرامون رفت سمت در دفتر که این یارو صادق رو ببینیم. یه مرد میانسال و حدودا قد بلند با یک ریش کوتاه و قیافه خیلی خیلی جدی وارد شد. هنوز داشتم وراندازش میکردم که این کیه و چی می خواد که پشت سرش کسی رو دیدم که باورم نمی شد...
شوکه شدم و هنگ کردم. شیوا بود که پشت سر صادق وارد شد. فقط به بابای فاطی سلام کرد و نشست. اصلا به من و بقیه مون نگاه هم نکرد. هم زمان با شوکه شدن و گیج شدن اینکه الان چه خبره و شیوا با این یارو چه غلطی میکنه اینجا ،‌ زیبایی دو چندان شیوا به چشمم اومد. بعد از این همه مدت که ندیده بودمش چقدر زیبا تر شده بود. دیگه خبری از اون معصومیت تو قیافش نبود. موج میزد از اعتماد به نفس و انگار یه آدم دیگه شده...
بابای فاطی از صادق خواست که بگه چه خبره. اونم رو کرد به شیوا و گفت: شروع کن... شیوا خیلی خونسرد و محکم شروع کرد به حرف زدن. کاملا پَته ی سارا رو ریخت روی آب و به بابای فاطی گفت که سارا مجبورش به این تصمیم جدایی کرده و همش یه بازی بوده که سینا با دختر شما ازدواج کنه و از موقیعت و مقام شما سو استفاده کنن...
سرم داشت گیج می رفت و باورم نمی شد که اینا رو دارم از دهن شیوا می شنوم. با چه جراتی اینجا بود آخه و داشت اینا رو می گفت؟! سارا کنترلش و از دست داد و حسابی قاط زده بود. بعدش هم که صادق جریان بهرامی و شرکتی که با حمایت بابای فاطی از طریق سارا تاسیس شده بود و دراصل تو کار قاچاق بود رو گفت. مدارک و اسناد تایید حرفش رو نشون داد. سارا منکر شناختن فردی به اسم بهرامی شد. بعدش هم که لپتابش رو گذاشت روی میز بابای فاطی و یک فیلم براش پخش کرد. من پشتم به صفحه بود اما تشخیص صدای سارا که داشت به بهرامی حرفای سکسی می زد ، کار سختی نبود...
سرم و بین دو تا دستم گرفتم و به عمق بلایی که سرمون اومده بود پی بردم. شیوا همه ی مدارکی که بر علیش داشتیم و از طریق این یارو صادق پس گرفته بود و حالا با دست پر اینجوری دست ما رو رو کرده بود. خیالش راحت بود دیگه خبری از اعترافاتش نیست و ما چیزی ازش نداریم. حتی برای تایید بیشتر حرفاشون وکیل بهرامی هم آورده بودن. با توضیحات اون دیگه هیچ جای دفاع و یا فراری وجود نداشت...
تو همون شلوغی و گیر و دار سارا به گوشیش اشاره کرد. با کمی مکث فهمیدم و گوشیم و نگاه کردم. دیدم برام پیام گذاشته: یادت باشه تو از هچی خبر نداری. حتی شیوا هم نقش تو رو نمی دونه و حواست باشه گند نزنی... بابای فاطی اینقدر عصبانی بود که حتی از من و فاطی هم خواست که از دفترش بریم بیرون و هیچ حرفی باهامون نزد...
بعد از چند روز همون یارو صادق بهم زنگ زد و گفت: سر یه ساعت مشخص باید برم محضر و شیوا رو رسما طلاق بدم. شیوا توی محضر اصلا بهم نگاه نکرد و بعد از امضای طلاق سریع رفت...
هر روز که سر کارم می رفتم ، ‌انتظار داشتم که یکی بیاد و بهم بگه که بابای فاطی اخراجت کرده. ‌فاطی هم کارش شده بود گریه و می گفت: باباش باهاش حرف نمی زنه... داشتم از این شرایط دیوونه می شدم و نمی دونستم چیکار کنم. نمی دونم چرا و چی شد که خودم و جلوی آپارتمان شیوا دیدم.‌ اولش کلید انداختم و دیدم باز نمیشه و قفل و عوض کرده. در زدم و خیلی طول کشید که در باز شد. فکر می کردم که شیوا باشه اما یه دختره در و باز کرد. یکی از دخترایی بود که پیش شهرام کار می کرد. حسابی از دیدن من جا خورده بود. به حالت طلبکارانه ای گفت: فرمایش... بهش گفتم: من سینا هستم شوهر شیوا. لطفا صداش کنین. کارش دارم... پوزخندی بهم زد و گفت: منم سمانه هستم. شما رو می شناسم آقا سینا. در ضمن شوهر سابق شیوا. اینم بگم که شیوا نیست. اینم بگم که شما با چه اجازه ای کلید انداخته بودین رو در؟؟؟ اومدم که بگم خب این خونه ی زن منه ،‌ که خودش زودتر گفت:‌ آقا سینا اینجا خونه ی شیوا هستش و دیگه زن شما نیست و هیچ علاقه ای به دیدن شما نداره... سمانه حسابی رو مخم بود و داشت عصبانیم می کرد. بهش گفتم: به جای این قدر زبون ریختن بهم بگو کجاست که کارش دارم. خودش زبون داره برای حرف زدن... سمانه پوزخندی زد و گفت: خب لازمه بهتون بگم که شیوا برای همیشه رفته و اگه بخواد هم دیگه نمی تونی ببینیش... هر چی بهش گفتم یعنی چی کجا رفته و چی شده ، می گفت: منم نمی دونم. فقط می دونم دیگه برای همیشه رفته...
بی هدف تو خیابونا قدم می زدم و احساس پوچی می کردم. سمانه وقتی گفت: شیوا برای همیشه رفته تو دلم حس غم زیادی شکل گرفت. امیدوار بودم ببینمش. هیچ حرفی برای گفتن نداشتم و فقط نیاز داشتم که ببینمش. خاطرات کل زندگیم و گذشته مثل فیلم تو ذهنم تکرار میشد. آخرین باری که شیوا رو دیده بودم پر رنگ تر از همیشه بود. قیافه مصمم و محکمش که برام کاملا جدید بود. چهره بی نهایت زیباش که چقدر زیبا تر از گذشته شده بود. یاد اولین باری افتادم که اون چهره ی زیبا رو بدون آرایش و با چادر و حجاب کامل ، جلوی آموزشگاه دیدم. چقدر معصموم و نجیب بود و چجوری هول شده بود. خیلی وقت بود که دلم تبدیل به سنگ شده بود و گریه نکرده بودم و حالا یک قطره اشک روی گونه هام حس می کردم.انگار اتفاق اون روز تو دفتر بابای فاطی یک شوک بزرگ بود که به خودم بیام و یادم بیاد که چه کارایی با شیوا کردم و حالا چطوری دارم این فاطی غیر قابل تحمل رو تحملش می کنم...
کلید انداختم و وارد خونه شدم. ‌شیوا همیشه می گفت با کلید وارد نشو. در بزن تا من بیام در و برات باز کنم که بیام به استقبالت. حالا تنهایی وارد می شدم و از استقبال خبری نبود. فاطی همراه دوستش تو اتاق خواب بودن. دوستش براش ماسک گذاشته بود. بدون سلام از همونجا گفت: سینا غذات رو میز آشپزخونه اس... یاد قدیم افتادم. وقتی وارد می شدم محال بود که شیوا بهم نگه که عاشقتم. هر روز این و تکرار می کرد و لبامو می بوسید و بغلم می کرد. مثل پروانه دورم می چرخید و خسته نباشید می گفت و کتم و از تنم در می آورد. کتم و درآوردم و گذاشتم رو جا لباسی. از گشنگی رفتم غذام و بخورم. بدترین کیفت ممکن رو داشت و سرد بود. مجبوری خوردمش. می دونستم غر زدن سر غذا فایده نداره و حوصله س بحث با فاطی بی منطق و نداشتم. ‌یاد غذاهای گرم و خوشمزه ی شیوا افتادم که منو می شوند روی صندلی. یک موزیک لایت ملایم که می دونست دوست دارم تو خونه پخش می کرد و با چه شور و شوقی بساط ناهار و آماده می کرد. منم به اندام خوشگل و سکسیش که این ور اون ور میز راه می رفت نگاه می کردم. یاد صبح ها افتادم که در خسته ترین و خواب آلود ترین حالت هم تا دم در منو بدرقه می کرد. خیلی میشد که لُخت خوابیده بودیم و همونجوری تا دم در می اومد و با دیدن منظره ی هیکل و اندام بی نظیر لخت شیوا ، ‌از خونه می زدم بیرون. همینجوری قاشق ها رو به اکراه تو دهنم می ذاشتم و یادم می اومد که زندگیم با شیوا چجوری بود و حالا با فاطی چه زندگی ای دارم. داره برای من ماسک میذاره که قشنگ تر بشه. چقدر احمقانه بود کارش. ‌از این جهت که برای چی ماسک میذاری آخه؟ تو که حتی توی سکس هم اینقدر خودخواهی که تنها هنرت اینه که پاهاتو باز کنی و بدی. نه محبتی و نه ابراز عشقی و نه حرکات سکسی ای و هیچی و هچی. اون قیافه ی مسخره رو می خوایی مثلا خوشگل تر کنی که فقط بیشتر پیش دوستات کلاس بذاری. همه ی هدفت تو زندگی همین کلاس گذاشتن و ظواهر زندگیته. من زندگی پر از عشق و محبت و گرمی رو که شیوا ثانیه به ثاینه بهم آرامش می داد رو با یک زندگی از روی هوس و طمع عوض کرده بودم. حالا یک بازنده ی کامل بودم. درست وقتی که فکر می کردم به همه چی رسیدم ،‌ حالا حس می کردم که همه چی رو از دست دادم...
چند ماهی گذشت و بابای فاطی کاری به کار من نداشت. انگار باورش شده بود که من تو جریان کارای سارا نیستم و جدا از این نمی خواست برای بار دوم دخترش طلاق بگیره. شاید می دونست هیچ آدمی حاضر نمیشه با این زن مزخرف زندگی کنه. اما رفتار بابای فاطی با من خیلی سرد و بی روح شد و مشخص بود دیگه اون اعتماد گذشته رو به من نداره. خوب که دقت کردم بیشتر در نقش یه کارمند ساده بودم براش و یک پادو برای خونش. سرکوفت های فاطی و مادرش برای کارای سارا تمومی نداشت. یه شب که حسابی بی حوصله شده بودم از غر زدنای فاطی رفتم تو حیاط که سیگار بکشم. البته اجازه نداشتم تو خونه بکشم.‌ روی گوشیم پیام اومد که فردا عصر همون جای همیشگی...
عصر پاییزی دلگیر و ابری ای بود.‌ وقتی نشسته بودم روی میز شطرنج همیشگی و منظر سارا بودم ، نم نم بارون شروع به بارش کرد و نا خواسته یاد اولین باری افتادم که همینجا به سارا گفته بودم که چه حسی بهش دارم. با یک سلام بی رمق اومد جلوم نشست. اینقدر قیافش شکسته شده بود که مشخص بود به اونم چقدر سخت گذشته. سکوت و شسکت و گفت: چطوری؟؟؟ بهش گفتم: بدتر از تو نباشم بهتر نیستم... اومد سیگار روشن کنه که بارون شدید تر شد و بیخیالش شد. آب دهنش رو قورت داد و گفت: بابای فاطی همه ی مدارک شرکت و تحویل پلیس داده و تونستن ثابت کنن که شرکت یه پوشش بوده برای قاچاق. همه ی شرکت به نام منه. بهرامی پشتمو خالی نکرده. همه ی زورشو زده و فعلا نتونستن منو بگیرن. تو ذهنش اینه که همه چی رو گردن  وکیله  بندازه. اما بازم هر کاری کنه یه ذره پای من گیره. همه چی از دست رفت سینا. همه چی... دلم براش سوخت و داشتم از دیدن این همه غم و ناراحتیش دیوونه می شدم. بهش گفتم: فقط لب تر کن سارا. هر کاری بگی برای برگردوندن آبرو و اعتبارت می کنم. ‌فقط بگو چیکار کنم. برام دیگه هیچی مهم نیست... سارا سرشو آورد بالا. لحنش جدی و مصمم شد و گفت: خفه شو سینا. ‌لازم نکرده باز برای من احساسی و جو گیر بشی و گند بزنی به همه چی. ‌تو سر زندگیت می مونی و بهت ربطی نداره که چه اتفاقی برای من میفته.‌ هر چی می دونی و با خودت به گور می بری و فراموش می کنی. لازم نکرده برای من دلسوزی کنی. منم اینجوری نبین. من آدمی نیستم که وایستم و نگاه کنم. فعلا شرایط جوریه که باید عقب نشینی کنم و تو تاریکی باشم. من نشستم تو تارکی و دارم پنجه هام و تیز می کنم سینا. ‌دارم جوری تیزشون می کنم که ایندفعه قلب اون شیوای عوضی و جنده رو از سینش در بیارم. بهت قول میدم جوری قلبشو در بیارم که تا آخر عمرش مثل مرده ها زندگی کنه. تو برو سر زندگیت و دیگه همه چی رو فراموش کن. حتی من...
اومدم حرف بزنم که با دستش بهم رسوند هیچی نگم و ادامه داد: سینا من بعد از یه سری کارای جزیی که باید انجام بدم دارم برای همیشه از ایران میرم و شاید هرگز نتونم برگردم. حداقل تا وقتی که بهرامی بتونه یه چند تا کله گنده رو بخره و کل پرونده رو ماست مالی کنه. سینا دیگه همه چی بین من و تو تموم شده. حاضرم هر بلایی سرم بیاد اما تو باید سر زندگیت باشی و به هدفت فکر کنی.‌ اولین و بهترین و آخرین و تنها ترین عشق واقعی زندگیم تو بودی و هستی سینا. به آخرین حرفم گوش بده و دیگه دنبال من نگرد. برو به زندگیت بچسب و دیگه احساسی برخورد نکن و گند نزن.‌ به جون خودم و خودت و عشقمون قَسمت میدم سینا که به این آخرین حرفم گوش کن. به عنوان آبجی و یا به عنوان دوست یا به عنوان عشق. ‌به هر عنوانی که تو ذهنت از من داری به حرفم گوش بده و منو و همه ی این جریانات رو فراموش کن... سارا حرفاش تموم شد و نذاشت من هیچی بگم. پاشد و قبل از اینکه گریش بگیره ، یک خدافظی گفت و رفت...
دقیقه های زیادی همینجوری دستام رو به میز شطرنج تو پارک تکیه داده بودم. صدای بارون بود که با برخوردش به سنگ فرش پارک به گوش می رسید. هیچ کس غیر از من تو پارک نبود. حالا قطرات اشک پی در پی از چشام می اومد و داشتم به حرفای سارا فکر می کردم. همه ی وجودش رو خشم و کینه پر کرده بود. انتقام گرفتن از شیوا براش یه هدف شده بود. از طرفی سارا داشت خودش و برای من فدا می کرد و همه چی رو به گردن گرفته بود. از طرفی تنفرش از شیوا صد برابر شده بود. نمی دونستم چی تو سرشه و می خواد چیکار کنه. هیچ کس از جای شیوا خبر نداشت و غیبش زده بود. سارا من و قَسم داده بود همه چی رو فراموش کنم و برم زندگیم و ادامه بدم. هیچ چاره ای نداشتم. از جام بلند شدم و شروع کردم قدم زدن و به این فکر می کردم که شاید هیچ وقت تو زندگیم سارا یا شیوا رو نبینم و از آیندنشون خبر نداشته باشم...
-------------------------------------------
**موفق شدم بدون اینکه گریه کنم حرفامی آخرم رو به سینا بزنم و برای آخرین بار ازش جدا بشم. سوار ماشین شدم و بغضی که داشت همه وجودم و می خورد ترکید و گریم گرفت.‌ عادت داشتم به تنهایی گریه کردن. هیچ وقت دوست نداشتم جلوی کسی گریه کنم حتی سینا. باید هر طور شده تمرکزم و حفظ کنم و خودمو جمع جور کنم.‌ برای شروع اول از همه باید می فهمیدم که چجوری و از کجا شیوا تونست این ضربه ی ناگهانی و محکم و بهم بزنه. شیوای پخمه و منگل و ساده. کی فکرش و می کرد اینقدر جَنم و عرضه داشته باشه...
حدسم درست بود و طبق اطلاعاتی که با کمک آدمای بهرامی به دست آوردم ، شیوا برای این نقشه تنها نبوده و مدتها براش برنامه ریزی کرده بوده. حتی شهرام و دوستاش هم به من خیانت کرده بودن. شهرام قطعا فهمیده بوده که سر کاره. درسته تا حدودی به قولم بهش عمل کرده بودم اما پاش حسابی سُست بود و هر لحظه می تونستم زیر پاش و خالی کنم. اونای دیگه هم مثل احمقای کودن از اون اعترافای شیوا ترسیده بودن و بهش کمک کردن. نکته ی مهم و مجهول ، اون یارو صادق بود. فهمیدم یک مامور حدودا مهم اطلاعت هستش. نمی دونم چجوری اینقدر به شیوا نزدیک شده بود. تا جایی که بهش این همه کمک کرد. خود شیوا غیبش زده بود و هیچ کسی ازش خبر نداشت که کجاست و چیکار میکنه. ‌همه چی بر عیله من و مایوس کننده بود. اما من آدمی نبودم که نا امید بشم. باید تمرکز می کردم و قطعا یه روزنه امید وجود داشت و بلاخره بهش می رسیدم...
بهرامی تنها ترین کسی بود که بهم وفادار مونده بود. موفق شده بودم با عشق بازی هام و ابراز محبت و عشق چنان فیلمی براش بازی کنم که هر کاری برام بکنه.‌ تو یه جای فوق مخفی که فقط من و خودش با خبر بودیم قرار می ذاشتیم. اول بهش کلی حال می دادم و بعدش از جزییات و موارد و اطلاعاتی که فهمیده بود بهم می گفت. اولین مانع من برای رسیدن به شیوا اون صادق بود که حسابی ذهنم درگیرش بود. اما یه چیز و خوب می دونستم که تو این ممکلت پول و رابطه حرف اول و میزنه. صادق هر خری هم که باشه یا خودش خریدنیه یا جور دیگه میشه کنارش زد و با پول سر و تهش و هم آورد. خودم و به هیچ کس نشون نداده بودم. همه فکر می کردن که منم غیب شدم و دیگه پیدام نیست. شبانه روز داشتم  گذشته رو مرور می کردم تا بلکه یه نکته مهم که جا انداختم به یادم بیاد. یاد اون شبی افتادم که رفته بودم خونه ی دوستاش و با اون وضعیت که داشت هم زمان با سه تا مرد سکس می کرد. یکی از دوستاش خیلی نگرانش بود و حسابی براش بال بال می زد. ‌متوجه شدم اسمش ندا ست و اونم غیبش زده. اما روزنه امید من اون یکی دوستش بود که اسمش سمانه بود. کاملا در دسترس بود و میشد پیداش کرد...
با هماهنگی بهرامی ، سیامک که یکی از آدمای بهرامی بود و نون خورش بود رو پیدا کردم و همه چی رو بهش گفتم. از وقتی فهمیده بود که ندا باهاش چیکار کرده و چه رکبی بهش زده تشنه خونش بود و اونم دنبالش بود ندا رو گیر بیاره. وقتی بهش گفتم: نزدیک ترین دوست ندا تو مشتمه و می تونه حداقل اینجوری ازش انتقام بگیره... چشمای سیامک برق زد و گفت: هر چی بخوایی بهت می دم. فقط این جنده رو به من بسپارش... به سیامک گفتم: شرطش اینه که به چند تا سوال من جواب بده و بعدش در اختیار خودتون و هر بلایی سرش می خوایین بیارین...
سیامک یه آدرس دور افتاده و پرت و برام پیامک کرد. به سختی تونستم پیداش کنم. وارد یک خونه ی قدیمی درب و داغون شدم. سیامک و چند تا مرد گنده ی دیگه بودن. سمانه دست و پا بسته و چشم بسته رو زمین بود. صدای گریش ریز ریز می اومد و نمی تونست حرف بزنه. چون دهنشم بسته بودن. یه صندلی درب و داغون برداشتم و نشستم. یه سیگار روشن کردم. به سیامک اشاره کردم که چشماش و باز کنه و دهن بندش رو هم برداره. سیامک رفت سمت سمانه و همین کارو کرد. چند ثانیه با ترس و وحشت دور و برش و نگاه کرد. من و که دید شروع کرد فحش دادن و جیغ و داد زدن.‌ به سیامک اشاره کردم که جلوش و نگیره و بذاره هرچقدر می خواد جیغ بزنه. چند دقیقه ای فحش داد و جیغ زد. حسابی خسته شده بود. اشک بود که از چشماش سرازیر شده بود. حالا میگفت: چی از جونم می خوایین. بذارین برم. ‌همتونو لو میدم و بدبختتون می کنم... همه ی اون مردا شروع به خندیدن کردن. قشنگ که انرژیش تموم شد بهش گفتم: هر وقت آروم گرفتی و فهمیدی که جیغ و داد کمکی بهت نمی کنه ، بگو تا بهت بگم چی ازت می خوام... یاس و نا امیدی رو تو چشماش و صورتش دیدم. از بس گریه کرده بود دیگه آرایشی رو صورتش نمونده بود. بدون آرایش قیافه ی معمولی ای داشت. به سختی خودش و همون جوری دو زانو کشون کشون به سمت من کشید. پام و انداخته بودم رو پام و داشتم خونسردانه نگاش می کردم. بهم نگاه کرد و یه تف انداخت تو صورتم و گفت: برو به جهنم زنیکه روانی بدبخت... دیگه حسابی عصبانی شدم.دیدم که دوستای این شیوای لعنتی دست کمی از خودش ندارن. بلند شدم و صندلیم و برداشتم و رفتم گوشه اتاق. به سیامک گفتم: در اختیار شما تا به حرف بیاد...
5 نفری رفتن سمت سمانه. همچنان داشت بهشون فحش می داد و تقلا می کرد که خودش و نجات بده. شروع کردن به باز کردن دست و پاهاش که سمانه بازم تو صورت یکیشون تف انداخت. اونم با یک سیلی محکم که صداش گوش خراش بود جواب داد. این شد شروع کتک زدن بی رحمانه سمانه. خوب بلد بودن کجاها بزنن که حساس نباشه و یه وقت پس نیفته و نمیره. ‌فقط می زدن که درد بکشه. سیامک رو کرد به من و گفت: با اجازه خانوم... شروع کردن به لخت کردن سمانه. تو یه لحظه مانتو و شلوار و تاپ و شرت و سوتین سمانه رو در آوردن و لختش کردن. ‌یه تُشک قدیمی فنری گوشه اتاق بود که سیامک سمانه رو برد پرت کرد روش. اینقدر کتک خورده بود که دیگه صداش در نمی اومد. نه فحش می داد و نه مقاومت می کرد.‌ سمانه رو دمر خوابوند. می تونستم کبودی پهلوهاش و ببینم که بر اثر کتک خوردن به وجود اومده بود. خود سیامک شلوار و شورتش و درآورد. اون هیکل گنده و پشمالوش رو انداخت رو سمانه. همه ی آرزوم بود کاش این شیوا بود که اینجور کتک می خورد و الان زیر سیامک بود.‌ دستش و با دهن خودش تفی کرد و مالید به سوراخ کون سمانه. کیرش و تنظیم کرد رو سوراخ کونش. مشخص بود که با همه ی قدرت داره فرو می کنه. صدای جیغ کر کننده سمانه بود که اتاق و برداشته بود. سیامک هم زمان با تلمبه زدن تو کونش ، چند تا محکم تو سر و صورتش کوبید که خفه بشه. سیامک اینقدر محکم تلمبه زده بود که نفسش به هِن و هِن افتاده. با تکون خوردناش فهمیدم تو همون کون سمانه ارضا شد. بلند شد و یه سیلی به کون سمانه زد و گفت: این هنوز اولشه. ‌هنوز یه ذره هم از اون رکب دوست جندت جبران نشده...‌ دونه به دونشون رفتن و سمانه رو هر جور میشد از کُس و کون ، وحشیانه تر و دردناک تر می کردن. خون بود که از کون و کُسش جاری شد. لحظاتی بی حال میشد و باز به هوش می اومد. ناله هاش از درد زیاد بی جون بود و فقط گریه می کرد...
بوی گند اتاق و برداشته بود. کم کم داشتم بالا می اوردم. یکیشون تو دهن سمانه شاشید و مجبورش کرد همه ی شاشش رو بخوره. یکی دیگشون هم موقع کردنش بهش میگفت: تموم که شد باید عن منو بخوری... ‌دیگه کاراشون حال به هم زن شده بود. من به اندازه کافی جر خوردن دوست شیوا رو دیده بودم و لذت کافی رو برده بودم!!! بلند شدم و به سیامک گفتم: فعلا دست شما. من میرم و فردا همین موقع میام ببینم به حرف میاد یا نه...
با اینکه تصمیم داشتم فرداش برم اما یه هماهنگی اجباری و فوری با بهرامی باعث شد 4 روز نتونم برم. بعد از چهار روز رفتم جایی که سمانه رو نگه داشته بودن. وارد حیاط خونه ی قدیمی که شدم ، دیدم سمانه همونجوری لخت وسط حیاط خودشو مچاله کرده و یکی از اینا داره با شیلنگ آب سرد تو حیاط سمانه رو می شوره و اونم به خودش می لرزه. رفتم تو اتاق و نشستم و منتظر شدم. از دو طرف بازوهاش رو گرفته بودن و کشون کشون آوردنش و پرتش کردن جلوی من. مثل بید می لرزید و خودش و جمع کرده بود. یه نگاهی به اطراف کردم و یه پتوی خاکی و کثیف یه گوشه دیدم. ‌رفتم برش داشتم و انداختم رو سمانه و خیلی آروم صورتش و تو دستام گرفتم و مجبورش کردم بهم نگاه کنه. دیگه خبری از اون قیافه ی مغرور و از خود راضی نبود. چند تا کبودی دور لب و پای چشاش دیدم. چشماش که از ترس شروع کردن به اشک ریختن. دیدن این بدن لرزون و این چشمای گریون و این وضعیت سمانه لذت فوق العاده ای بهم داد!!! 
طبق قرارمون با سیامک از همه ی بلاهایی که سر سمانه آورده بودن فیلم برداری کرده بودن. به سمانه گفتم: خب عزیزم دیگه نمی خوایی فحش بدی یا احیانا تف بندازی؟؟؟ همونجوری اشک می ریخت و می لرزید و هیچی نگفت. ‌فکشو محکم گرفتم و گفتم:  با تو ام. زبون خوش سرت نمیشه صداشون کنم به حرفت بیارن... همین که گفتم صداشون کنم لرزش بدن و سرش بیشتر شد و با صدایی که از ته چاه می اومد سعی کرد حرف بزنه.‌ شروع کرد به گریه کردن و گفت: خواهش می کنم. بهت التماس می کنم... همینجوری رگباری التماس میکرد. برای چند لحظه چشمام و بستم و تصور کردم که این می تونست شیوا باشه. شروع کردم نوازش کردن موهای خیس و سردش و بهش گفتم: نترس عزیزم. اگه دختر خوبی باشی بهت قول میدم کاری به کارت نداشته باشن. فقط قول بده هر چی میگم گوش کنی. قبول؟؟؟ به سختی با سرش که حسابی می لرزید قبول کرد و جاری شدن اشک از چشاش چند برابر شدن. به سیامک گفتم: لباساش و تنش کنین. الان سرما می خوره و اینجوری کار دستمون میده. ‌سیامک گفت: لباساشو پاره کردیم خانوم... سرش داد زدم: به درگ. یکی رو بفرست همین دور برا یه چیزی جور کنه...
یه لباس کهنه و مندرس آوردن و تن سمانه کردن. همون پتو رو انداختن روش و نشوندنش رو همون تُشک که معلوم بود این چند روز کلا اونجا بوده. میشد لکه های خون رو همه جای تُشک دید. تو این چند روز بهش نون خشک می دادن تا دووم بیاره. به خواست من براش غذا آوردن. از گشنگی با حرص شروع کرد خوردن. مشخص بود از بس فکش درد می کنه با درد داره می خوره. یک ساعتی طول کشید تا حالش جا بیاد و انرژی بگیره. صندلی رو بردم جلوش و نشستم. بهش گفتم: حالا من به قولم عمل کردم و نوبت تو هستش که دختر خوبی باشی. نظرت چیه از اول شروع کنیم. دقیقا از اونجایی که همگی تون جریان اعترافا رو فهمیدین و تصمیم به خیانت به من گرفتین...
سمانه تو این چهار روز یه آدم دیگه شده بود. بدون هیچ مقاومتی شروع کرد به حرف زدن.‌ صداش هنوز می لرزید و همه ی وجودش پر از ترس و استرس بود. اما کامل و دقیق هر چیزی رو که می خواستم گفت. فهمیدم جریان چیه و چجوری با هم متحد شدن و صادق چجوری با شیوا آشنا شده. با سوالای ریز و موشکافانه وسط حرفاش ،‌ بیشتر به جزییات پی بردم. بلاخره با گفتن یک جمله وسط حرفاش اون روزنه امیدی که دنبالش بودم پیدا شد. به گفت یه سمانه دوستی و رابطه اش با فرزاد کمی بیشتر از یه رابطه سکس بوده و فرزاد به سمانه توجه می کرده و حتی به خواست خودش پول بیشتری بهش می داده و چندین جا کمکش کرده. همین باعث شده با سمانه صمیمی بشن و خلوت کنن. حتی تو این خلوت کردنا حرفایی به هم بزنن.‌ وقتی به سمانه گفتم: ریز به ریز حرفایی که فرزاد بهت زده رو بگو یه چیز خیلی جالب گفت. این بود که شهرام و کامران و جمشید و فرزاد یه سرگرمی فوق مخفی داشتن. این بود که از همه ی رابطه هاشون با دخترا فیلم می گرفتن و بین خودشون بعدا نگاه می کردن. این براشون یک سرگرمی خیلی لذت بخش اما به کُل مخفی بوده و فرزاد این و به سمانه گفته بوده. من فکر می کردم فقط چند تا عکس از شیوا داشتن که اونم از بین برده بودن اما حالا یه چیز دیگه می شنیدم.‌ به گفته ی سمانه مسئول فیلم برداری و عکسا کامران بود و همه چی دست اون بود. حالا می موند مهم ترین مورد و مهم ترین سوال. بهش گفتم: شیوا و ندا کجان؟؟؟ روی این سوالم کمی مکث کرد و گفت: به خدا نمی دونم الان دقیقا کجان. فقط می دونم رفتن ترکیه. اونجا یک رابط بود که ندا پیداش کرده بود و قرار بود براشون ویزا جور کنه و ببرشون هر کشوری که بشه و بعدش پناهنده بشن. به خواست ندا هم یه ارتباطا باید قطع می شد  تا دیگه کسی شیوا رو پیدا نکنه. آخرین باری که دیدمشون تو فرودگاه بود و دیگه هیچ کس نمی دونه چی شدن و چه کشوری رفتن یا اصلا موفق شدن یا نه...
قسمتای آخرش و با گریه ی سوزناکی گفت که معلوم بود دروغ تو کارش نیست. از جام بلند شدم و فعلا سوالی نبود تو ذهنم که بهش نرسیده باشم. به سیامک گفتم: فعلا دیگه باهاش کاری ندارم و در اختیار خودتون. سمانه به گریه افتاد. فکر می کرد بعد از حرف زدن خلاص میشه. حالا فهمید که تازه اول زجر کشیدناشه و حالا حالا ها گیره...
موقع رفتن سیامک اومد طرفم و گفت: اگه نقشه ی اون دختره جنده این بوده که این کارو کنه فکرکنم بتونم رابطه هاش رو برای پیدا کردن اون رابط گیر بیارم. هر چی باشه اون جنده همه دوستاشو از جمع ماها پیدا کرده بود... به سیامک گفتم: منتظر اطلاعاتت هستم... از خونه زدم بیرون و همچنان داشتم گریه و التماسای سمانه رو می شنیدم و لذت می بردم!!!
تو حرفای سمانه متوجه بودم که صادق کمین کرده و منتظره که تو یکی از همون مهمونی های خاص شهرام و دوستاش بره و با آدماش همشون رو سر صحنه ی جرم دستگیر کنه و شروع کنه به نابود کردن شهرام. با این کار صادق مشکلی نداشتم و تازه زحمت قسمت انتقام من از شهرام رو می کشید. همون شبی که قرار بود صادق همشون رو تو مهمونی بگیره از طریق سیامک یه دزد حرفه ای اجیر کردم و فرستادم خونه ی کامران. بهش گفته بودم که باید دنبال چی بگرده. یک لپتاب و یک کیس کامپیوتر و چند تا دوربین عکاسی و فیلم برداری پیدا کرده بود. شهرام و دوستاش به جرم تشکیل خانه فساد دستگیر شده بودن و کارشون تموم بود...
اما یه مشکلی وجود داشت. هر چی تو لپتاب و سیستم کامران گشتم هیچی نبود. مشخص بود یا اصلا اینجا نیست یا پاکشون کرده. هیچ کدوم از مموری های دوربینا هم روشون نبود. یه متخصص کامپیوتر آوردم و چندین روز وقت گذاشت و اطلاعات و ریکاوری کرد و باز چیزی پیدا نکرد. عصبی شده بودم. قدم زنان داشتم به پسره غر میزدم: مطمئنی که درست ریکاوری کردی؟؟؟ پسره از عصبانیت من جا خورده بود و گفت: اصلا مطمئنی چیزی وجود داره که من بگردم؟؟؟ سرش داد زدم: آره وجود داره. مگه مریضم که تو رو خبر کنم؟؟؟ دستی تو موهاش کشید و خیره شد به صفحه کامپیوتر. با اعصاب خورد خودم و انداختم رو کاناپه. ‌یه هو پسره گفت: آهان آهان یه چیزی یه چیزی... از جام پریدم و رفتم سمتش و گفتم: چته چی پیدا کردی؟؟؟ گفت: هنوز هیچی اما یه راه دیگه برای مخفی کردن اطلاعات هست... بهش گفتم: قشنگ بگو منم متوجه بشم یعنی چی؟؟؟ پسره گفت: امکانش هست که فایل ها رو مستقیم از مموری دوربینا آپلود میک ردن رو اینترنت و اونجا دارن نگهش می دارن. حدس می زنم روی جیمیل باشه. چون هر چی نرم افزار نصبه مربوط به گوگل هستش. یه دوست دارم که می تونه بیاد و هر چی هم که سابقه رو پاک کرده باشن ، آدرس جیملی که ازش استفاده شده رو گیر بیاره و رمزشو  هک کنه... پسره به دوستش زنگ زد و اونم بعد از بررسی حرفاش و تایید کرد. نهایتا موفق شدن جیمیل مخفی بین اون عوضیا رو پیدا کنن و رمزشو هک کنن و هر چی فایل توش بود رو برام بکشن بیرون. بعد از اینکه رفتن نشستم و شروع کردم به بررسی فایلا که همشون عکس و فیلم بودن. چیزایی رو که می دیدم باور نمی کردم. من رو بگو که چقدر نگران و ناراحت از دست رفتن اعترافای شیوا بودم و حالا انگار یه گنج بی پایان گیرم اومده بود...
دیگه وقتم کم بود و باید از ایران می رفتم. حالا مونده بود یه تسویه حساب آخر با آقا صادق. طبق اطلاعات آدمای بهرام ، صادق یکی از مسئولای بازجویی اطلاعات بود. مشخص بود همچین آدمی کلی دشمن داره و کی می خواد دونه به دونه ی دشمنا شو چک کنه و بفهمه کی بوده که با سرعت زیاد و وسط خیابون صادق و زیر کرده...
سیامک بهم زنگ زد و گفت: خانم این دختره میگه اگه بیشتر از این نگهش داریم خانوادش پیگیر میشن. دردسر میشه و فکر کنم راست بگه. ‌چیکارش کنیم؟؟؟ به سیامک آدرس جدیدم و دادم و گفتم: بیارش پیش من. تو برو اون رابط لعنتی رو پیدا کن...
در و باز کردم و چهره ی مثل گچ سفید شده ی سمانه رو دیدم که رنگ به رو نداره و حتی انرژی نداره که سرش و بیاره بالا و من و نگاه کنه. ‌به سیامک گفتم: بشونش رو کاناپه و خودت برو... رفتم براش یه لیوان آب میوه آوردم و گذاشتم جلوش. با همه ی زورش سرش رو آورد . از چشماش میشد تنفر و ترس با هم دید.‌ تعجب کرده بود که چطور تنها پیش منه و به سیامک گفتم برو. می تونستم حدس بزنم با همه ی نا توانیش و بی جونیش وسوسه شده بهم حمله کنه. بهش گفتم: خب اول میری حموم و لباس خوب و تمیز تنت می کنی یا اول با هم صحبت کنیم؟؟؟ فقط نگاه می کرد و هیچ جوای نداد. ‌بهش گفتم: اوکی پس اول یه کوچولو صحبت می کنیم و مطمئنا به نتیجه خوبی می رسیم... بلند شدم از رو اوپن آشپزخونه یه آلبوم عکس کوچیک بردم سمتش و دادم دستش. بهش گفتم: نگاه کن نترس...‌ هر چی ورقای آلبوم و می برد جلو لرزش دستش بیشتر می شد. قطرات اشکش از گونه هاش شروع کردن ریختن. کنترل تلوزیون و برداشتم و روشنش کردم. از روی مموری ای که بهش وصل شده بود چند تا کلیپ داشتم که حتما سمانه باید می دید. سمانه بعد از اینکه عکسای سکسی خودش رو با چندین و چند نفر و به حالتای مختلف دید حالا چشمش به فیلمای سکسی خودش بود. هیچ عکس العملی جز اشک ریختن انجام نداد. با حوصله گذاشتم همش رو نگاه کنه.‌ ساعت و نگاه کردم. نزدیک 9 شب بود و بهش گفتم: سمانه جون میشه گفت الان حدود دو ساعتی هست که همه ی این عکسا و فیلما و به علاوه یه سری توضیحات رسیده دست خانوادت و حتی چند تا از اقوامی که در جریان بودم باهاشون در ارتباطین. خواستم بگم تو هم در جریان باشی عزیزم!!!
سمانه صورتش رو تلوزیون خاموش شده زوم شده بود و حالا صدای گریش هر لحظه بلند تر میشد. سعی خودم و کردم که از لذت دیدن این لحظه و اینقدر تحقیر شدن سمانه نخندم اما اینقدر ته دلم خنک شده بود که نا خواسته لبخند رو لبام و صورتم رو حس کردم!!!
گذاشتم حسابی گریه کنه. بعد چند دقیقه رفتم کنارش نشستم. شال روی سرش و برداشتم و شروع کردم نوازش موهای درهم ریختش و گفتم: خب گریه بسه. پاشو پاشو وقت حمومه. ‌برو خودتو بشور و برات از لباسای خودم می ذارم بپوش. برات یه سوپ گرم خوش مزه درست کردم که قوت بگیری... هنوز تو شوک بود. گونه هاش و بوس کردم و گفتم: بس کن عزیزم. زندگی که به آخر نرسیده. من کنارتم و حالا حالا ها قراره با هم باشیم و کلی کار داریم که با هم انجام بدیم...  بازوشو گرفتم و کمک کردم بره تو حموم. دیدم حتی توانایی درآوردن لباساش و نداره. کمک کردم تا لخت بشه. همه ی بدنش کبود و بنفش و سیاه بود. روونه حمومش کردم و لباساشو انداختم تو سطل آشغال.صدای پیامک گوشیم اومد. پیام از بهرامی بود که گفت: همه چی حاضره و پنج روز دیگه آماده رفتن باش. طبق خواست خودت مدارک برای دو نفر حاضره. یادت نره که برام تا فردا از خودت و اون دختره یک عکس اداری بفرستی...
سمانه از حموم اومد و لباسایی که براش گذاشته بودم و پوشید.‌ میز شام و آماده کردم بهش گفتم: بشینه... جلوش یه بشقاب سوپ گذاشتم. اولش فقط نگاه کرد و بعد از چند بار گفتن من قاشق و برداشت و آروم شروع کرد خوردن. هنوز لرزش خفیفی تو سر و بدنش حس می کردم. مشخص بود حسابی تو فکره و هر چی بیشتر داره به عمق فاجعه پی میبره که چه بلایی سرش اومده...
بهش گفتم: حالا که داری غذا می خوری خوب به حرفام گوش بده. ازت می خوام که تصمیم بگیری. ببین عزیزم الان تو شرایطی که داری چند تا راه بیشتر نداری. ‌اولیش و بهترینش اینه که پاشی و اون چاقویی که همش نگاهت بهشه رو برش داری به من حمله کنی و از شرم خلاص بشی و یه انتقام تراژدیک بگیری. راه دوم اینه که همین الان پاشی از خونه بزنی بیرون و به هر کسی دلت می خواد پناه ببری و بازم از اون نقشه های قبلی که ضد من کشیدین رو بکشی. اگه اشتباه نکنم بهترین گزینه می تونه صادق باشه که اگه بری پیشش قطعا روتو زمین نمیزنه و بهت کمک میکنه. اما یه مورد کوچولو رو باید بگم و اینه که خیلی اتفاقی آقا صادق ما تنها قهرمانمون تصادف کرده و حسابی حالش بده و اصلا معلوم نیست زنده بمونه یا نه. راه سوم اینه که به من اعتماد کنی. من نها کسی هستم که برات موندم و حتی بر خلاف دوستای عزیزت که الان پیشت نیستن اما ‌من پیشت هستم. می تونیم با هم از ایران بزنیم بیرون. دیگه لازم نیست با خانواده و اقوامی که معلوم نیست چه تنبیه و واکنشی قراره برات در نظر بگیرن رو به رو بشی و برای همیشه نجات پیدا می کنی. البته پیشنهاد چهارمی هم هست که اصلا می تونم زنگ بزنم سیامک و بری پیش اونا. حداقل می تونی با اونا زندگی کنی و بهت قول میدم همیشه بتونن قایمت کنن که دست خانوادت بهت نرسه. از اونجایی که پیشنهاد اول خیلی بهتر و وسوسه کننده تره اما متاسفانه باعث میشه که پیشنهاد سوم از بین بره و تنها راه نجاتت رو از دست بدی. راستی یادم رفت بگم که شهرام و فرزاد جون هم الان دارن آب خنک می خورن و اونا هم نیستن که بهت کمک کنن. پس با این حساب فکر کنم گزینه ها خیلی محدود و کم هستن عزیزم. خوب فکراتو بکن و فردا منتظر جوابتم...
سمانه همینجوری آروم قاشق به قاشق سوپ رو از بشقابش بر می داشت و تو دهنش که حسابی زخم شده بود و دورش کبود بود می ذاشت. ‌وسط حرفام که فهمید چه بلایی سر صادق اومده اشک از چشاش سرازیر شده بود و بقیه حرفام و اشک ریزون گوش کرد. از جام بلند شدم و رفتم یه پتو آوردم انداختم رو کاناپه و بهش گفتم: همینجا میتونی بخوابی... خودم رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم که بخوابم. خوب مطمئن بودم که سمانه جز خودم هیچ راه نجاتی نداره و با رضایت کامل چشام و بستم...
صبح که از خواب بیدار شدم سمانه خودش و رو کاناپه مچاله کرده بود و هنوز خواب بود. رفتم و از یخچال شیر برداشتم و گذاشتم گرم بشه. سرم به کار خودم گرم بود که سمانه بیدار شد و وایستاده داشت منو نگاه می کرد. از چشمای قرمزش مشخص بود که تا صبح گریه کرده. بهش گفتم: چرا وایستادی داری نگاه می کنی.‌ برو از جالباسی یه مانتو و شلوار بردار و برو بیرون نون تازه بگیر تا من برات یه املت خوشمزه درست کنم عزیزم... وقتی دیدم مثل یه دختر حرف گوش کن  لباس عوض کرد و رفت و با نون برگشت ،‌ کاملا مشخص بود انتخابش چیه. لبخند رضایت رو لبام نشست. حالا می دونستم که سمانه کاملا در اختیارمه. با اشتهای هر چی بیشتر داشتم صبحونه می خوردم که سمانه بهم گفت: کی میریم؟؟؟ لقمه رو قورت دادم بهش گفتم: نهایتا تا پنج روز دیگه میریم. قراره کلا با پاسپورت و مشخصات جعلی بریم که هیچ وقت مشخص نشه که از ایران رفتیم. غذاتو که خوردی برو خونتون و وسایل واجب و بردار و هر چی مدارک داری هم بیار. در ضمن عکس اداری که برای پاسپورتا لازم داریم ، با خودت بیار. باید عجله کنیم. وقتی نمونده. البته برای جفتمون...
خیلی راحت تر از اونی که فکر می کردم با مشخصات و اسامی جدید مرز و رد کردیم و رسیدیم به ترکیه.‌ آدم بهرامی اونجا مارو تحویل گرفت و بردمون به یک خونه ی مجلل که اطراف شهر ازمیر بود. همه ی مدارک سمانه رو ازش گرفتم و بهش گفتم: هر وقت لازم شد خودم بهت میدم... معلوم بود که بدون پول و مدارک هیچ جایی نمی تونه بره و مجبور بود پیش من بمونه و به فرار فکر نکنه. البته تو راه بهش گفته بودم که اگه اینجا بخواد کج بره میدم دست آدمای بهرامی و صد برابر سیامک پوستشو می کنن. نکته ی مهمی که درباره ی سمانه فهمیده بودم این بود که بر خلاف اون ظاهر جسور و زبون بازش ، به شدت شخصیت ضعیف و ترسویی داشت. به راحتی میشد کنترلش کرد. چی بهتر از این که تو این روزایی که معلوم نیست کی قراره خلاص بشم ، با این سگ دست آموز جدیدم خودم و سر گرم کنم...
بهرامی گفته بود که صبر کنیم تا خودش و برسونه تا همدیگه رو ببنیم. سیامک هنوز موفق نشده بود اون رابط لعنتی رو پیدا کنه. خونه ی خیلی بزرگی بود و من سمانه توش تنها بودیم. یک هفته ای گذشت و بهرامی همچنان نتونسته بود که بیاد. خونه شومینه ی خیلی قشنگی داشت. کنارش رو یک صندلی راحت نشسته بودم و محو تماشای آتیش شده بودم که هوس نسکافه کردم. سمانه رو صداش زدم و بهش گفتم: برو نسکافه درست کن...‌ برگشت که بره صداش زدم. به دقت بهش نگاه کردم. زخماش خوب شده بودن و کبودی هاش خیلی کم رنگ.‌ بهش گفتم: این چه قیافه ایه آخه؟ این چه صورتیه؟ برو یه ذره آرایش کن و به خودت برس. از بس اینجوری جلوم گشتی حالم به هم خورد...‌ مثل دو هفته ی گذشته که زیاد حرف نمی زد ، ‌بدون اینکه چیزی بگه رفت. وقتی که سینی نسکافه رو گذاشت رو میز جلوم ، بهش نگاه کردم و دیدم که آرایش کرده. موهاش و مرتب تر کرده. جالب تر اینکه دو تا لیوان نسکافه درست کرده بود و خودش هم نشست جلوم. اندامش نسبتا خوب بود و قیافش نیاز به آرایش داشت. حالا خیلی خوشگل تر شده بود و قابل تحمل. همینجوری که نگاش به شعله شمینه بود ازش پرسیدم: دلت برای کدومشون بیشتر تنگ شده؟ شیوا یا ندا؟؟؟ روش و برگردوند و بهم نگاه کرد. بعد از یه مکث گفت: ندا بهترین دوست زندگیم بوده و هست. رابطه ی من و شیوا خیلی ساده بود... با پوزخند بهش گفتم: تو تخت خواب کدومشون بهتر بودن؟؟؟ سوال من به شدت براش گزنده و سخت بود و بازم با مکث گفت: من و ندا به خواست اونا و جلوی اونا لز می کردیم و هیچ وقت خودمون اینو نخواستیم... جواباش برام جالب شد و حسابی کنجکاو شدم. بهش گفتم: خب شیوا چی؟؟؟ سرشو دوباره سمت شومینه کرد و جواب نداد. با تحکم ‌بهش گفتم: با تو ام سمانه. میگم شیوا چی؟؟؟ همونجوری که داشت شومینه رو نگاه می کرد ؛ گفت: اولین بار شیوا شروع کرد. هیچ احساسی تو رابطمون نبود اما اون رابطه رو دوست داشتیم و چند بار تکرارش کردیم... خندم گرفته بود که شیوا تبدیل به چه موجودی شده بوده و من خبر نداشتم. هنوزم باورم نمیشد که خودش با خواست خودش چه کاریی که نکرده...
به سمانه گفتم: پس رابطه ی بدون احساس هم داریم و تو حسابی توش تجربه داری؟؟؟ با کلافگی برگشت و بهم نگاه کرد و بازم هیچی نگفت. با لبخند بهش گفتم: نظرت چیه بهم یاد بدی؟؟؟ قفل شده بود تو چشام و هیچی نمی گفت. لبخندم رو غلیظ تر کردم و گفتم: با تو ام سمانه. گفتم به منم یاد بده. می خوام بدونم چجوریه. چرا قفل شدی؟؟؟ یه نفس عمیق کشید و گفت: چی میخوای سارا؟ از من چی میخوای؟؟؟ لهنم و جدی و کمی خشن کردم و بهش گفتم: چیز خاصی نمی خوام. فقط می خوام الان فکرکنی من شیوا هستم و هیچ احساسی هم که بین ما نیست. ‌پاشو و بهم نشون بده...
یه پلیور بافت یه سره بلند تا زانو تنش بود و زیرش شلوار نپوشیده بود. حالا با این آرایشی که کرده بود قیافش شیرین شده بود و اندامش هم بیشتر تو چشمم می اومد. از رو مدارک سن دقیق شو دیده بودم و هنوز 26 سالش کامل نشده بود. حدودا هم سن شیوا بود اما قیافش و اندامش چند سال بزرگ تر نشون می داد. سعی می کرد خودش و خونسرد نشون بده اما هر بار که جدی می شدم ، ترس و تو چشاش می دیدم و لذت خاصی تو دلم شکل می گرفت از دیدن این ترس!!! با تردید و دو دلی از جاش بلند شد. اومد سمت من که رو صندلی راحتی نشسته بودم و پام و رو پام انداخته بودم. لیوان نسکافه رو ازم گرفت و گذاشت رو میز. با دو تا دستش و با ملایمت اون پام که رو اون یکی بود و از روش برداشت و پاهام و پاهام رو از هم باز کرد که بیشتر بتونه بهم نزدیک بشه. نیم خیز شد و شروع کرد گردنم و بوسیدن. تصمیم داشتم فقط سر به سرش بذارم و یکمی باهاش بازی کنم و بگم بره پی کارش. اصلا ذره ای حس و حال تحریک شدن نداشتم. اما تماس لباش با گردنم موج نامرئی ای تو وجودم انداخت. نا خواسته چشام و بستم و سرم و دادم عقب تر که گردنم بیشتر در اختیار لباش باشه. از آخرین باری که برای دل خودم و فقط برای لذت جنسی ، سکس کرده بودم خیلی وقت بود می گذشت. نه با یکی از استادام تودانشگاه و نه با بهرامی و نه حتی اون سکسی که با سینا جلوی آرش داشتم. هیچ کدوم انگیزه فقط لذت خودم نبود و هدف دیگه ای پشتش بود!!! یاد اون روزای خوب و فوق العاده با سینا افتادم. خیسی لذت بخشی روی گردنم و بعدش لاله گوشم حس کردم. سمانه داشت با زبونش می کشید روی پوست گردنم و بعدش لاله ی گوشم و تو دهنش می گرفت. نفس  لذت رو آزادش کردم و آه بلندی از گلوم بلند شد. دوست داشتم لبام و ببوسه اما نمی خواست باهام چشم تو چشم بشه. با حرص سرش و با دستام گرفتم و مجبورش کردم که نگام کنه. خودم لباش و چسبوندم به لبام. همه ی وجودم حس شهوت موج میزد و تنها چیزی که می خواستم همین بود. با چشمای بسته لبام و به آرومی مکید. دستش و روی سینه ام حس کردم که داره اونم آروم مالش میده. یه بلوز زخیم تنم بود و زیرش سوتین بسته بودم. بعد از کمی مکیدن لبام و مالش سینه هام از روی بلوز ، بلند شد وایستاد. از پایین بلوزم گرفت و کشید به سمت بالا که درش بیاره. دستام و بالا گرفتم و کمکش کردم که درش بیاره. خودم دستم و بردم و پشت و گیره ی سوتین و باز کردم. به نفس نفس افتاده بودم و هر ثانیه شهوتم دو برابر میشد. وقتی دستای لطیفش رو روی سینه هام حس کردم ، صدای ناله و آهم بلند تر شد. این اولین باری بود که یک همجنس خودم داشت باهام ور میرفت و تجربه جدید و فوق العاده ای بود. خسته شده بود و دو زانو نشست جلوم و سرش برد سمت سینه هام و آروم شروع کرد مکیدن نوکشون. طاقت نداشتم و از موها و سرش گرفتم و فشارشون دادن سمت سینه هام و بهش فهموندم محکم تر بخوره. منظورم و متوجه شد و سینه هام و به تناوب و با شدت بیشتر می خورد. نمی خواستم این لذت تموم بشه. دستاش و رو پهلوهام و کمر شلوارم حس کردم. فهمیدم می خواد شلوارم رو در بیاره. به کونم و کمرم قوس دادم که راحت بتونه درش . شورتم هم خواسته یا نا خواسته همراه شلوارم در آورد. پاهام رو از هم باز کرد و شروع کرد بوسیدن کشاله ی رون پاهام. سرش و بعد از هر بوسه و زبون زدن بین پاهام عوض می کرد. کم کم داشت به کُسم نزدیک میشد. دسته های صندلی رو گرفته بودم و فشار می دادم. چند لحظه سرم و عقب می بردم و باز چند لحظه به سمانه نگاه می کردم که چجوری سرش بین پاهامه و دهنش داره به کُسم نزدیک میشه. هر چی نزدیک تر میشد بی قرار تر می شدم. اولین برخورد لباش با شکاف کُسم ، نفسم و بند آورد. حالا کاملا و دقیق می فهمیدم و حس می کردم فرق لبای یک دختر و یک پسر رو. صبر و تحمل اینجور با ملایمت خوردن و بوسیدن و خوردن کُسم و نداشتم. از طریق موهاش سرش و با همه زورم گرفتم و دهنش و فشار دادم تو کُسم. کف پاهام و سعی کردم بدم بالا تر و به پایه های صندلی گیر بدم که کُسم بالا تر بیاد و بیشتر در دسترس باشه. چوچولم رو با لباش گرفته بود  وفشارش می داد. بعدش با زبونش سعی کرد بکنه تو سوراخ کُسم. این کارو همش تکرار می کرد. حس کردم ضربان قلبم هزار برابر شده و با سرعت صد برابر دارم نفس می کشم. همینجوری شدت خوردنش رو بیشتر کرد. برای نفس کشیدن چند بار از کُسم جدا میشد و باز سرش رو می چسبوندم به کُسم. با شدت و سرعت می خورد. به خاطر اینکه آب زیادی از کُسم جاری شده بود صدای خوردنش رو می شنیدم و به لذتم اضافه می کرد. چشام و بستم و سرم یک لحظه داشت از لذت منفجر میشد. همه وجودم به یک باره خالی شد و حس کردم از داخل تو خلع هستم و زمان برای چند لحظه وایستاد... 
به خودم که اومدم متوجه شدم با همه زورم انگشتام تو موهای سمانه هستش و دارم بهشون چنگ میزنم. متفاوت ترین ارضا شدنی بود تا حالا تجربه کرده بودم. سر سمانه رو ول کردم. خودش و کشید عقب و با گرفتن سرش و موهاش فهمیدم حسابی دردش اومده. بی حال سرم و به صندلی تکیه دادم و به صورتش خیره شدم. اشک تو چشماش جمع شده بود و دور لباش حسابی خیس بود. برام اهمیت نداشت که چه حالی داره!!! سرم و تکیه دادم عقب و چشام و بستم...
نمی دونم چند دقیقه خوابم برد که صدای سمانه تو گوشم بیدارم کرد و گفت: بیا برو سر جات بخواب... به خودم اومدم دیدم لخت نشستم رو صندلی. تو یک ثانیه یادم اومد جریان چیه. سرم یه کوچولو گیج میزد. از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق خودم. هنوز گیج خواب بودم و باعث میشد تلو تلو بخورم. سمانه اومد بازوم رو گرفت و بردم تو اتاق. یه تخت دو نفره داشت که من تو هفته ی گذشته همش تنها خوابیدم روش. سمانه یه اتاق برای خودش گرفته بود و اونجا می خوابید. اومد بره که صداش کردم. برگشت و بهش گفتم: بیا اینجا بخواب... با کمی مکث گرفت کنارم خوابید. بهش گفتم: لباساتو در بیار... بازم کمی مکث کرد. اما به حرفم گوش داد. بلند شد وایستاد. اول پلیورش رو در آورد. زیرش فقط شورت و سوتین بود.بعدش هم اونا رو درآورد. اومد کنارم خوابید. به پهلو شدم. بدن لخت گرم و نرمش رو بغل کردم و به راحتی خوابم برد...
صبح که بیدار شدم و دیدم هنوز سمانه تو بغلمه. شروع کردم نگاه کردن به بدن لختش. یکمی با سینه هاش ور رفتم و با سینه های خودم مقایسه کردم. اونم بیدار شد و بهم سلام کرد. بلند شد و گفت: برم صبحونه حاضر کنم... کلی انرژی داشتم و خوشحال بودم از اینکه سمانه رو با خودم آوردم. چه سرگرمی ای بهتر از این می تونست با من باشه آخه...
حدود یک ماهی طول کشید تا بهرامی بیاد. تو این مدت هر بار دلم می خواست سمانه رو وادار می کردم که باهام ور بره و منو ارضا کنه. شبا لختش می کردم و  با بغل کردنش می خوابیدم. حس می کردم این کمبود و خلع بزرگی که تو وجودم بود یه ذره جبران میشد. با اینکه گاهی اوقات حس می کردم اونم کمی تحریک شده اما برام اهمیت نداشت و مهم نبود که ارضا بشه!!! سمانه اینجا بود که سرگرمی من باشه و اگه در آینده برای نقشه هام بهش نیازی داشتم ، ازش استفاده کنم. در ضمن کارای خونه رو مثل نظافت و آشپزی رو انجام می داد. در کل اینجا نبود که بهش خوش بگذره!!!
جوری تو بغل بهرامی پریدم و بهش گفتم که از غم دوریش چقدر بهم سخت گذشته که اشکش در اومد و حسابی باور کرد. تو چشمای بهرامی نگاه کردم و گفتم: خواهش می کنم هیچ وقت منو اینقدر تنها نذار و از خودت دور نکن. من طاقتشو ندارم. می خواستم برگردم ایران و بیخیال دستگیر شدن بشم و فقط به تو برسم... بهرامی گفت: آروم باش عزیزم. ببخشید از اینکه تنهات گذاشتم. حق داری.  من نباید این همه مدت تنهات می ذاشتم. اما باور کن همه ی سعی خودمو داشتم می کردم که بتونم پرونده های علیه تو رو راست و ریست کنم... من و کامل از زمین بلند و کرد بغلم کرد و آوردم تو خونه. همونجوری که تو بغلش بودم نشست رو کاناپه. شروع کردم به بوسیدن لباش و نوازش کردن موهاش و قربون صدقش رفتن. بدون ذره ای تردید مطمئن بود که چقدر عاشقش هستم. خودمم باورم نمیشد که چطور این فیلم و به این خوبی داشتم بازی می کردم...
 سمانه داشت میز شام و جمع می کرد. بهرامی شروع کرد صحبت کردن و بهم گفت: متاسفانه نتونستم هیچ جوره پرونده ها رو ماست مالی کنم. دادستان دستور دستگیریت رو داده و تحت پیگیری هستی. خبر خوب اینه که تونستم جلوی اینکه اسمت رو به پلیس اینترپل بدن بگیرم و حوزه ی پیگیری فقط ایران هستش. جات اینجا و اونم با این مشخصات جعلی ، کاملا امنه. می تونم در آینده بازم پرونده رو به جریان بندازم و آدمایی جدیدی که قابل خریدن هستن و پیدا کنم. قول میدم کلا از لیست مضنونین درت بیارم. اما تا اون موقع باید همینجا باشی و صبر کنی... صحبتاش هم نا امید کننده بود و هم امیدوار کننده. حداقل الان جام امن بود و لازم نبود بترسم. لازم بود برای حفظ ظاهر هم که شده زورکی و الکی چند قطره اشک بریزم و خودم رو تو بغلش رها کنم و بهش بگم: برام مهم نیست کجای دنیا. فقط تو کنارم باشی بسه و برام هیچی اهمیت نداره!!!
سمانه مشغول شستن ظرفا بود که بهرامی بهش اشاره کرد و گفت: این دختره که اذیتت نکرده و شر نشده برات؟؟؟ خندم گرفت از سوالش و گفتم: نه اصلا. اتفاقا خیلی خوبه که آوردمش. تازه خودش هم از خداشه. صبر کن و ببین... سمانه رو صداش زدم و گفت: دارم ظرف میشورم... بهش گفتم: می دونم. یه لحظه بیا کارت دارم... با دستای کفی اومد جلومون وایستاد. با پوزخند بهش گفتم: سمانه به نظرت اگه ایران میموندی یا میرفتی پیش سیامک و آدماش یا میرفتی پیش خانوادت ، به نظرت چی میشد؟؟؟ همینجوری خشکش زده بود و هیچی نگفت. از این سوالم به شدت غافلگیر شده بود. بهش گفتم: با تو ام سمانه مگه لال شدی. بگو اگه می رفتی پیش خانوادت چی میشد؟؟؟ یاد آوری خانوادش و اینکه چه اتفاقی افتاده باعث شد اشک از چشاش سرازیر شه و گفت: دیگه هیچ وقت نمی خوام ایران باشم و خانوادمو ببینم... رو کردم به بهرامی و گفتم: دیدی که خودشم از خداشه پیش من باشه. کجا بهتر از اینجا آخه. مگه نه سمانه؟؟؟ کمی شدت گریه کردنش بیشتر شد و با هق هق گریه گفت: آره خودم می خوام که اینجا باشم...
از اتاق پذیرایی رفته بودیم تو هال و رو کاناپه نشسته بودیم. به بهرامی گفتم: تنها مشکل اینه که اینجا حوصلم سر رفته. دوست دارم یه جا کارکنم و وقتم بیهوده نگذره... بهرامی کمی فکر کرد و گفت: نمی خوام ریسک کنم و تو شرکتای خودم تو ترکیه مشغولت کنم. شاید مخفیانه تحت نظر باشن که البته بعیده. اما بازم ریسک نکنیم بهتره. اما چند تا دوست دارم که می تونم بهشون بگم یک کار در شان تو بهت بدن و مشغول بشی. اصلا نظرت چیه یه جشن کوچیک دوستانه بگیریم و دوستام و دعوت کنم و خودشون بگن که چه کاری می تونن برات جور کنن و خودت انتخاب کنی؟؟؟ بهش گفتم: واووو عجب پیشنهادی عزیزم. عالیه من خیلی دلم برای یه مهمونی حسابی تنگ شده. برای همین پس فردا شب دعوتشون کن...
سمانه کاراش و تموم کرده بود و داشت می رفت تو اتاقش. صداش زدم و اومد سمت ما. یه پیرهن سفید اندامی تنش بود و ساپورت مشکی و طبق صحبتایی که باهاش کرده بودم همیشه با آرایش و موهای درست کرده تو خونه می گشت. چشمای بهرامی برق می زد و خوب می دونستم تشنه ی سکس با منه و هر لحظه منتظره ببرم تو اتاق. اما من براش سورپرایز بهتری داشتم. به سمانه که چشماش کمی قرمز بود و مشخص بود به خاطر یادآوری شرایطش کلی گریه کرده ، گفتم: بیا بشین... بین خود مو بهرامی نشوندمش. بهرامی از این کارم کمی تعجب کرد. دستم و از روی سمانه بردم و دست  بهرامی گرفتم و بهش گفتم: البته تو این مدت من خیلی هم حوصلم سر نرفته بود. برای خودم سرگرمی هایی داشتم. اگه دوست داری حاضرم بهت نشون بدم عزیزم... هم زمان دست بهرامی و گذاشتم روی رون پای سمانه. برق شهوت تو چشماش دو برابر شده و بهم گفت: چرا کنه نه عزیزم. خیلی مشتاقم سرگرمی هاتو بدونم عشقم... دست بهرامی رو از رونای پای سمانه بردم به سمت سینه هاش و گفتم: باشه گلم. همه شو بهت نشون میدم... دیگه لازم نبود دستش و بگیرم. خودش شروع کرد سینه های سمانه رو چنگ زدن. سمانه چند بار با چشمای ترسیده و مظلومش بهم نگاه کرد. به نگاهش توجه نکردم و منم شروع کردم با اون یکی سینه اش که سمت من بود بازی کردن. لب و دهن بهرامی رفته بود تو گردن سمانه. دستش و برده بود از روی ساپورت داشت کُسش و چنگ می زد. چند دقیقه همینجوری باهاش ور رفتیم. آروم و جوری که بهرامی نشنوه در گوش سمانه گفتم: پا میشی و لختش میکنی و براش ساک میزنی... نگاه مایوسانه و غمگین سمانه رو روی صورتم حس کردم. پاشد و جلوی بهرامی وایستاد. اول پیراهنش و زیر پوش رو در آورد و بعدش هم شلوار و شورتش. زانو زد جلوش و شروع کرد براش ساک زدن. من رفتم خودم و چسبوندم به بهرامی. شروع کردم ازش لب گرفتن. حالا دستش رو سینه و بدن من کار می کرد. چشماش از خوشحالی و شهوت برق میزد. بهش گفتم: عزیزم از سورپرایزم خوشت اومد؟؟؟ یه آهی از شهوت کشید و گفت: الکی نیست که اینجوری عاشقت شدم عشقم. تو بهترینی... منم شروع کردم لخت شدن و همونجوری نشسته لخت شدم. موهای سمانه رو که داشت ساک میزد گرفتم و سرش و کشوندم بین پاهای خودم و لباش رو چسبوندم به کُسم. بهرامی از دیدن این صحنه داشت دیوونه میشد و شروع کرد به خوردن سینه هام. از پایین هم سمانه کُسم و می خورد. بهرامی طاقت نداشت و دیوونه بار نفس می کشید و بهم گفت: بیا بشین روش عشقم... بهش گفتم: نه زرنگی. اول اینو می کنی که آبت زودتر میاد و بار دوم که اون کیر بلند شدت که قراره کلی سر حال تر باشه و دیر تر آبش بیاد برای منه. از پیشنهادم قند تو دلش آب شد و لبام و بوس کرد و گفت: عاشقتم عزیزم... به سمانه گفتم: پاشو لخت شو... سمانه پاشد و شروع کرد لخت شدن. کیر بهرامی رو گرفتم و انگشتام و روش بالا و پایین کشیدم. از منظره ی لخت شدن سمانه دیوونه شده بود. با سرم به سمانه اشاره کردم که بیاد بشینه رو کیر بهرامی. اومد جلو پاهاش و از هم باز کرد که بتونه بشینه روش. به بهرامی گفتم: خودم کیرتو برای کُسش تنظیم می کنم عزیزم... این جور حرف زدنای من براش ، صد برابر بیشتر دیوونش می کرد. با گفتن عشقم و عزیزم و گلم ازم تشکر کرد. سمانه آروم نشست رو کیر بهرامی. دستم هم زمان انتهای کیر بهرامی رو گرفته بود و هم چاک از هم باز شده کس سمانه رو لمس می کرد. آروم انگشتام و از دور کیرش برداشتم و گذاشتم سمانه کامل بشینه روش. مشخص بود که تو این مورد حرفه ایه و خودش پاهاش و برد روی کاناپه و حالا کامل نشسته بود رو کیر بهرامی. دستاش و حلقه کرده بود دور گردنش که تعادلش و حفظ کنه و آروم بالا و پایین میشد. وایستادم و رفتم پشت سمانه و با دستام از دو طرف کونش گرفتم و بهش گفتم: تند تر و با دستم کمک کردم تند تر خودش و بالا و پایین کنه. بعدشم از پشت سینه هاش و که ته دلم ازشون خوشم اومده بود گرفتم و شروع کردم به مالیدن. بهرامی که کاملا از این شرایط مجنون شده بود نتونست تحمل کنه و نعره زنان آبش و تو کُس سمانه خالی کرد. سمانه از رو کیرش بلند شد و آب کیر بهرامی و آب کُسش روی رونای پاش غلط می خوردن به سمت پایین. حسابی بدنش عرق کرده بود و نفس نفس میزد. چقدر اون چهره و سینه های عرق کرده که اون جور که با نفسای تندش رو بدنش بالا و پایین میشدن ، منظره ی قشنگی درست کرده بودن. برای اولین بار دوست داشتم من برم سمتش و شروع کنم باهاش ور رفتن اما به ناچار باید سمت بهرامی می رفتم و باهاش عشق بازی می کردم. کنارش نشستم و کیر خوابیدش و گرفتم تو دستم و گفتم: خوشت اومد عزیزم؟؟؟ حسابی بی رمق و بی حال شده بود. لباش و گذاشت رو لبام و گفت: تو بی نظری عشقم. مگه میشه با  تو باشم و بهم خوش نگذره... کیرشو یکمی فشار دادم و گفتم: زودی باید حالت جا بیاد و این و بیدارش کنی و منو ببری تو اتاق و تا صبح بکنیم. دیگه طاقت ندارم... حسابی خم شدم روی بهرامی و سرم و بردم سمت سمانه و گفتم: برو از تو یخچال دو تا قرص ضد بارداری هست و بردار و بخور. بعدش برو اتاقت و بگیر بخواب... برگشتم و شروع کردم بوسیدن بهرامی...
صبح  بهرامی رفت بیرون. هم چند تا هماهنگی برا کار و بارش بکنه و هم دوستاش و برای مهمونی دعوت کنه. زودتر از سمانه بیدار شدم و رفتم صداش زدم و گفتم: پاشو که کلی کار داریم. اول باید بریم خرید... اولین بار بود که تو این مدت داشتم بیرون می رفتم و حسابی خوشحال بودم...
سمانه لباس پوشیده بود و دیدم شال هم انداخته رو سرش. رفتم طرفش و با انگشتام زدم تو کلش و گفتم: کله پوک  اینجا ایران نیستا یادت رفته؟؟؟ مشخص بود فراموش کرده و اصلا حواسش نیست. شال و از روی سرش برداشت. بهش گفتم: بشین پشت فرمون که من باید چندتا تماس بگیرم... با صدای آهسته گفت: رانندگی بلد نیستم... بازم زدم تو سرش و گفتم: واقعا که. اون شهرام احمق و دست پا چلفتی چهار تا احمق تر از خودش دورش جمع کرده بوده...
از خرید برگشتیم و باید خونه رو حسابی مرتب می کردم. خیلی برام مهم بود بهرامی جلوی دوستاش کم نیاره و حسابی همه چی خوب پیش بره. با اینکه یکی از خدمتکارای بهرامی اومده بود کمک و سمانه هم بود اما مجبور بودم خودمم بهشون کمک بدم. بلاخره تا فرداش موفق شدیم حسابی خونه رو تمیز کنیم و وسایل پذیرایی رو همه جوره جور کنیم و آماده کنیم. مهم ترین مورد که مشروب بود هم خود بهرامی قرار بود بیاره که کلی وودکا و ویسکی و شراب مارک دار گرفته بود. حالا همه چی آماده ی یه جشن حسابی بود و بهرامی حسابی از اینکه من اینجور برام مهمه که جلوی دوستاش سربلند باشه ، ذوق کرده بود و همش قربون صدقم می رفت...
حالا می موند یه مورد خیلی مهم. اون شب که سمانه رو نشونده بودم رو کیر بهرامی فهمیدم دور کسش کلی مو داره و کلا بدنش نیاز به شیو کردن داره. دیگه وقت اینکه جایی بفرستم بره اپیلاسیون کنه نبود. تو خریدام پودر موبر گرفته بودم و فرستادمش بره حموم که بدنشو شیو کنه. از حموم که برگشت بهش لوسیون نرم کننده ی بعد شیو دادم. حالا بدنش حسابی سکسی تر شده بود. براش یه لباس مخصوص رقص لختی هم گرفته بودم. یه تاپ توری تا رو ناف بود و یه دامن کوتاه و که دورش چند تا چاک داشت. تو رقص و حرکت ، قشنگ چاکش از هم باز میشد. مطمئن بودم با پوشیدنش چند برابر سکسی میشه. برای لباس زیرش هم یک شورت لامبادا و یک سوتین نخی که همش نصف سینه رو می پوشوند و بقیه سینش و چاک سینش کامل دیده میشد گرفتم. ازش خواستم بپوشه و چند بار دور خودش بچرخه. حالا مطمئن بودم که دوستای بهرامی و دوستاش با دیدن این منظره هوش از سرشون میره و حسابی  شب رویایی رو می گذرونن...
سه نفر بودن و همشون با ماشینای با کلاس و راننده ی مخصوص اومده بودن که البته یکیشون ایرانی بود. کت و شلوارای گرون تنشون بود و همشون حسابی با کلاس بودن. تو سن سال بهرامی بودن. نشسته بودن و حسابی مشغول صحبت و خنده بودن و داشتن برای هم خاطره تعریف می کردن. اکثر حرفاشون هم ترکی می گفتن...
یه پیراهن شب اندامی یه سره زرشکی پوشیده بودم. تا زانو هام بود و کنار بهرامی نشسته بودم. با اینکه نصف بیشتر حرفاشون رو نمیفهمیدم الکی باهاشون می خندیدم. خدمتکار بهرامی مسئول پذیرایی بود. به سمانه گفته بودم تا وقتی من نگفتم از اتاقش بیرون نیاد. حسابی توجیحش کرده بودم که باید چیکار کنه و اگه دست از پا خطا کنه اون روی سگ من و بالا میاره...
بهرامی لحنش رو جدی کرد و شروع کرد فارسی صحبت کردن. با اینکه اولش من و مختصر معرفی کرده بود به دوستاش و اونا رو به من ، شروع کرد به صحبت از من و بیشتر و دقیق تر معرفیم کردن. تا می تونست ازم تعریف کرد و گفت که چقدر عاشقمه و چقدر براش مهم هستم. اون سه تا هم با دقت نظر خاصی گوش می دادن و سرشون رو به علامت تایید بالا و پایین می کردن. بهرامی بهشون گفت: سارا عشق من چند وقتی رو باید ترکیه زندگی کنه و تصمیم داره برای بیکار نبودن یه جا مشغول به کار بشه. از اونجایی که نمی خوام احیانا زن و بچه هام بفهمن که ما عاشق هم شدیم و شاید برای عزیزم مزاحمت درست کنن ، نظرم اینه که تو هیچ کدوم از شرکتای من نباشه... یکی از دوستای ترکش که نیمچه فارسی حرف میزد تایید کرد و گفت: درستش هم همینه. اینجور موقع ها این زنا اگه از این جور عشقای ناب و طلا سر در بیارن شر به پا می کنن. من خودم تجربه اش رو دارم بهرامی جان... همه شون زدن زیر خنده. اونی که ایرانی بود رو به بهرامی گفت: درکت می کنم. اتفاقا چند وقته که مدیر یکی از فروشگاه های لوازم خانگیم تو همین ازمیر استعفا داده و حسابی دنبال یه آدم مطمئن هستم. اگه سارا خانم افتخار بدن ، من که از خدامه ایشون بهم کمک کنن... بهرامی روش و برگردوند سمت و من و منتظر جوابم بود. منم روم و کردم سمت دوستش و گفتم: باعث افتخارمه آقا بهزاد که منم بتونم تو این مدت بهتون کمک بدم... همگی شون گیلاس شرابشون رو برداشتن. بهزاد گفت: به سلامتی سارا خانوم ، مدیر جدید... همگی شون تکرار کردن و رفتن بالا...
دوباره صحبتاشون گل گرفت و حسابی هم خورده بودن مست شده بودن. بلند شدم و رفتم ضبط و روشن کردم. آهنگ شاد ترکی در حال پخش شدن شد. بهشون گفتم: خب نظرتون با یک رقص ناب ایرونی همراه یک آهنگ ناب ترکی چیه؟؟؟ بهرامی با صدایی که حسابی مست شده بود و به خنده گفت: عشقم نگو که می خوای جلوی دوستام برامون برقصی و همشونو عاشق کنی و همین امشب برت بزنن... قه قهه خنده شون خونه برداشت. با صدای لوس کرده گفتم: نه عزیزم نترس. فقط فرشته ی مرگ می تونه منو از تو بر بزنه. هر سه تاشون رو به بهرامی گفتن: اووووو. با لبخند ادامه دادم: یکی از دوستام منتظره تا با رقصش همتونو ببره تو آسمونا... سمانه رو صداش زدم و بهش گفتم: بیا سمانه جون و هنر نماییت رو به مهمونای گلمون نشون بده عزیزم...
هر قدم که سمانه به جمع نزدیک تر میشد چشمای همشون گرد تر میشد. جوری آرایشش کرده بودم و موهاش و درست کرده بودم و جوری تو اون لباس سکسی شده بود که خودمم از دیدنش سیر نمی شدم. با اینکه بهش گفته بودم نتونسته بود استرس و ترسش و کنترل کنه. حسابی قیافش ترسیده بود. تو دلم حرص خوردم و گفتم: این جنده رو باش. حالا به من که رسید نجابت و ترسش یادش اومد...
خیلی آروم به همه شون سلام کرد که همین باعث شده بود صداش ملیح تر بشه. تک به تک باهاشون دست داد. بهش گفتم: خجالت نکش عزیزم. بیا و بهشون نشون بده که چه رقص قشنگی داری. راحت باش گلم... دستش و گرفتم و بردمش وسط و بهش گفتم: شروع کن و خجالت نکش... خودم رفتم نشستم کنار بهرامی و بازوش و گرفتم و آروم بهش گفتم: عاشقتم...
سمانه یه چرخی بین جمع زد و به همه مون نگاه کرد. آروم از دستاش شروع کرد رقصیدن و کم کم به خودش مسلط شد. سرعتش و بیشتر کرد. ریتم رقصش کم کم تند تر شد. خیلی خوب بلد بود و حسابی قشنگ می رقصید. سینه هاش از روی اون تاپ توری قشنگ تو اون سوتین سکسی دیده می شدن و موقع رقص بالا و پایین می شدن و حسابی می لرزیدن. چند تا چاکی که رو دامن کوتاهش بودن هم موقع رقص کنار می رفتن و قشنگ کونش دیده میشد. حتی تو نگاه اول این جور به نظر می رسید که شورت پاش نیست و با دقت میشد فهمید که شورت لامبادا پاشه و فقط یه تیکه کوچولو جلوی کُسش رو پوشونده. موزیک پخش میشد و سمانه همینجور می رقصید. به چهار تاشون که نگاه کردم دیدم که غرق دیدن سمانه شدن و چشماشون همه جای بدنش کار می کنه. چند بار بهزاد و دیدم که دستش از روی شلوارش به سمت کیرش رفت و لمسش کرد. حدود نیم ساتی سمانه رقصید حسابی خسته شده بود. من رفتم ضبط و خاموش کردم و متوقف شد. همه شروع کردن براش دست زدن. کل بدنش عرق کرده بود و نفس نفس می زد. رفتم سمتش و دستش و گرفتم و گفتم: عالی بود عزیزم. عالی بود... دوباره شروع کردم به دست زدن و رو کردم به بقیه و گفتم: به نظرتون لازم نیست بازم تشویقش کنیم؟؟؟ بقیه هم بازم دست زدن و همینجور با چشماشون داشتن سمانه رو می خوردن. مشخص بود در برابر این لباس سکسی ای که سمانه تنش کرده کسی به من نگاه خاصی نداره.  به سمانه گفتم: عزیزم می تونی بری تو اتاقت ...
همشون با حسرت داشتن رفتن سمانه رو نگاه می کردن و حالشون گرفته شد از اینکه بهش گفتم برو تو اتاقت. با خنده رفتم سر جام نشستم و گفتم: می بینم که اینقدر جذب دوستم شدین که دلتون به این زودی از رفتنش تنگ شده... همشون زدن زیر خنده. اون یکی دوست دیگه بهرامی گفت: عجب سر و زبانی دارید بانو. بهرامی حق داره اینجور مجذوب شما بشه... رو کردم بهش و گفتم: لطف دارید جناب. اگه حرفی زدم جهت مزاح و شوخی بود. همونقدرکه بهرامی برام مهم و ارزشمنده ، احترام دوستاش هم برام واجبه. من حاضرم هر کاری کنم که بهرامی خوشحال و راضی باشه. از اینکه شما اینجا هستین و باعث شادیش شدین ازتون تشکر می کنم. به نوبه ی خودم برای قدردانی از اینکه افتخار دادین و پیشمون اومدین و اگه جسارت نباشه و دوست داشته باشین می تونین امشب و با دوستم بگذرونین...
چشای مست و شهوتیشون حسابی تعجب کرد. این پیشنهاد من به شدت براشون غیر منتظره بود و مونده بودن چی بگن. دستم تو دست بهرامی بود. فشار دستش و حس کردم. به چشماش که نگاه کردم موج میزد از عشق. کلی از این حرفایی که دربارش پیش دوستاش زده بودم احساساتی شده بود و ذوق کرده بود...
بلند شدم و دست بهزاد و گرفتم و گفتم: آقا بهزاد از شما بعدیه. چرا اینقدر خجالت آخه... بلندش کردم و بردمش سمت اتاق سمانه. در و باز کردم و فرستادمش داخل. انگار از خداش بود که یکی اینجوری روونه اون اتاق بکنش. برگشتم و دست بهرامی رو گرفتم و گفتم: عزیزم بیا بریم و مزاحم نباشیم. بهرامی خندید و گفت: بریم مزاحم نباشیم یا می خوایی منم ببری تو اتاق؟؟؟ صدام رو نازک و کش دار کردم و گفتم: آره می خوام ببرمت تو اتاق. اما اتاق مخصوص خودم و خودت... دستش و گرفتم و بلندش کردم. موقع رفتن دیدم که اون دو تای دیگه علنی دستاشون رو کیرشونه و دارن می مالن. بلند شدن رفتن به سمت اتاق سمانه...
بهرامی رو خوابوندم رو تخت. از بس مست شده بود سریع و با حرص و ولع من و خودش و لخت کرد. خوابوندم رو تخت و کیرش و با شدت و قدرت کرد تو کُسم و شروع کرد تلمبه زدن. از چشماش میشد فهیمد که هم داره به خاطر وفاداری و این همه کلاسی که براش گذاشتم تشکر می کنه و هم قمستی از ذهن اونم درگیر اون اندام و رقص سکسی سمانه هستش. مثل همیشه زود آبش اومد و سریع بی حال شد و خوابش برد. اما من خوابم نبرد. نمی دونم چجوری داشتن سمانه رو می کردن و چه بلایی داشتن سرش می آوردن. داد و فریادش کل خونه رو برداشته بود. مشخص بود این صدا چیزی جز درد کشیدن زجر کشیدن نیست. هیچ لذتی توی این صدا حس نمی کردم...
نفهمیدم همون شبونه که کارشون تموم شد رفتن یا صبح قبل از بیدار شدن ما. وقتی متوجه شدم که نیستن ، همونجوری  لخت رفتم که دوش بگیرم. اول رفتم اتاق سمانه و کنجکاو بودم ببینم در چه حالیه. در اتاق و باز کردم. دیدمش که خودش و مچاله کرده. پشتش به من بود. خونایی که رو کونش خشک شده بود و مشخص بود از سوراخ کونش هستش حسابی به چشم می اومد. رفتم سمتش و دستم و گذاشم رو بازوش. مثل برق گرفته ها برگشت نشست. چشماش قرمز خون بود. از بس که گریه کرده بود همه ی آرایش و اشکاش قاطی شده بودن تو صورتش. همینجوری بهم خیره شده بود. تو چشاش چیزی جز ترس و غم نمی دیدم. رفتم کنارش نشستم و دستم و انداختم دور کمرش و بغلش کردم. لرزش بدنش رو با بغل کردنش حس کردم. بهش گفتم: عزیزم ناراحت نباش. باور کن نمی خواستم بهت صدمه بزنن. الان که دیدم کلی ناراحت شدم. تقصیر خودته دیگه. از بس خوشگلی عزیزم. جوری هم رقصیدی که حسابی حشرینشون کردی. خودت این مردا رو می شناسی که اگه بیش از حد حشری بشن چه کارایی که نمی کنن. پاشو پاشو اینقدر سر هر چیزی آب غوره . بلند شو خودم می برمت حموم و می شورمت و از دلت در میارم عشقم... سرشو گذاشت رو سینه هام و اونم دستاشو دور کمرم حلقه کرد و مثل ابر بهار گریه کرد. تو آغوش کسی پناه آورده بود که می دونست باعث و بانی همه ی این بدبختیاس. این حالت بدبختی و درموندگیش تو دلم حس لذت بی نظیری درست کرد!!!
دو هفته ای طول کشید که بهزاد کامل فروشگاه و نشونم بده. چند تا انبار دور و برش بود که عمده اجناس اونجا بودن. من و در جریان هم یه جزییات گذاشت و به همه به عنوان مدیر جدید معرفیم کرد و بهم گفت: از این به بعد طرف حسابم در مورد این فروشگاه شما هستی. مدیریت کل آدمایی که اینجا کار می کنن با شماست. خودمم چند ماه یه بار میام ازمیر و سر می زنم... بهش گفتم: سمانه قبلا تو ایران فروشنده بوده. خوب بلده برای فروش توضیح بده. اگه اجازه بدین بیارمش پیش خودم... با هماهنگی بهزاد ، سمانه رو آوردم تو فروشگاه و گذاشتمش تو بخش معرفی اجناس به مشتریا. بهش در حدی حقوق می دادم که فقط بشه خرجای ضروری خودش و بکنه و به فکر پول جمع کردن و فرار نیفته...
بهرامی خیلی وقتا می رفت سر وقت سمانه و باهاش سکس داشت. از اونجایی که هنوز به عشق من ایمان داشت و من و در حد پرستش قبول داشت و بهم اعتماد داشت ، مخالفتی با این کارش نداشتم. حتی بارها شده بود که بهزاد هم سمانه رو می برد خونش و چند روزی باهاش حال می کرد و برش می گردوند. منتهی همشون می دونستن که سمانه نهایتا برای منه و باید با من هماهنگ باشن...
من و سمانه جفتمون دست و پا شکسته ترکی یاد گرفته بودیم و می تونستیم صحبت کنیم و بفهمیم. تنها جایی که سمانه سر حال و شاداب بود سر کارش بود. مشخص بود این کارو دوست داره. حسابی سر کار تیپ می زد و به خودش می رسید. خیلی از مشتریای ترک وقتی قیافه و اندام خوشگلش و ترکی صحبت کردن دست و پا شکسته اش رو می دیدن و می فهمیدن که ایرانیه ، جذبش م یشدن و همین باعث می شد مشتاق به خرید بشن. وقتی دیدم که به کارش علاقه داره و جدا از اون کاملا دختر حرف گوش کنی هستش ، سمانه رو مسئول کل فروشنده ها کردم و مدیریت معرفی اجناس و سپردم بهش. باعث شد خیلی خوشحال بشه و برای اولین بار با رغبت خودش بیاد سمت من و لبام و ببوسه...
مدیرت بقیه ی فروشگاه با اینکه خیلی بزرگ بود اما سخت نبود. تونسته بودم از پسش بر میام. اینقدر جذبه از خودم نشون داده بودم که همه شون ازم حساب می بردن. بهزاد خیلی راضی بود و به بهرامی گفته بود که من یک فرشته ای ام که از آسمون اومده و فروش این فروشگاهش حسابی بالا رفته و خیلی از من راضیه. همه چی به خوبی پیش می رفت. فقط دو تا چیز بود که حسابی آزارم می داد. یکیش دوری سینا که عشق حقیقی زندگیم بود و دومیش اینکه موفق نشده بودم که اون رابط لعنتی که ندا و شیوا رو رد کرده بود یک کشور دیگه رو پیدا کنم...
حدود یک سال گذشت و همه چی به خوبی پیش می رفت. حتی تصمیم داشتم اگه مصونیت من تو ایران تامین بشه ، برنگردم و همینجا زندگیم و ادامه بدم. دیگه اینقدر خودم پول و سرمایه و اعتبار جمع کرده بودم که هر لحظه می تونستم از زدگی بهرامی برم بیرون. اما هنوز اینقدر پولدار و پر نفوذ بود که برام کلی سود داشت و ول کردنش احمقانه بود. حتی راضیش کرده بودم که منو عقد دائم کنه و من دیگه رسما زنش شده بودم. سمانه هم همون روال گذشته رو داشت و فقط عاشق سر کارش بود و این زندگی رو پذیرفته بود. بارها و بارها تو مهمونیایی که آدمای مهم و پولدار بودن ، براشون با لباسای سکسیش می رقصید و مهمونا بعدش حسابی می کردنش. من به غیر از بهرامی با هیچ کس سکس نداشتم و همه جوره می دونستم آمار وفاداریم رو داره و همیشه به روم می آورد. اما خبر نداشت بهترین ارضا شدنام از طریق سمانه شکل می گیره. فکر می کرد سمانه فقط برام یه اسباب بازی سادست...
تو دفتر شیشه ایم بودم و داشتم نسکافه می خوردم و از بالا همه ی فروشگاه و نگاه می کردم که تلفن دفتر زنگ خورد. گوشی رو برداشتم. اولش نشناختم و صدا برام غریبه بود. یه صدای کلفت مردونه بود که گفت: خانم دمتون گرم دیگه ما رو نشناختین... با هیجان گفتم: وای سیامک تویی. ببخشید خیلی وقته صحبت نکردیم و نشناختم. چی شده یادی از ما کردی بی معرفت... سیامک که حسابی صداش سر حال بود ؛ گفت: این حرفا چیه خانم. من در بست نوکرتم. خبر دارم که چطور سفارش ما رو پیش آق بهرامی کردی. حسابی شرمندتیم خانم. زنگ زدم بهت خبر خوش بدم. راستیتش این خبر و اول باید به آق بهرامی می گفتم اما دلم نیومد اول به خودت نگم خانم... نا خواسته رو صندلیم صاف نشستم و گفت: اینقدر شیرین زبونی نکن. جون به لبم کردی. خبرتو بگو.. سیامک گفت: خانم بلاخره موفق شدم. بلاخره گیرش آوردم. بلاخره فهمیدم اون دختره از طریق چه آدمی از ترکیه رفته. آدم به آدمشو پیدا کردم و موفق شدم اون رابط اصلی که اون دختره رو ردش کرده رو پیدا کنم. خانوم اون دختره کارشو خیلی خوب بلد بود. هیچ ردی از خودش جا نذاشته بود اما بلاخره گیرش آوردم... نفسم تو سینه حبس شده بود و برای یک دقیقه فکرم و متمرکز کردم و گفتم: سیامک می تونی بیایی اینجا؟؟؟ با هیجان گفت: خانم شما جون بخواه. چرا که نیام... بهش گفتم: می تونی یه آدم مطمئن که لازمه یه سری کارا تو ایران برام انجام بده رو بذاری و خودت بیایی. چون لازمت دارم... جواب داد: خانم اصلا بگو برات یه کوه آدم مطمئن می ذارم و خودم میام پیشت. هر چی بگی به چشم... بهش گفتم: اوکی سیامک زودتر کاراتو ردیف کن و به یکی رو تو ایران بسپار که آماده باشه. من منتظرم تا بیایی... گوشی رو گذاشتم و رفتم تو جمعیت داخل فروشگاه و با چشمام سمانه رو پیداش کردم که داشت با یکی از فروشنده های زیر دستش صحبت می کرد. تو دلم گفتم: بلاخره دارم به آرزوم می رسم عزیزم. دوستای عزیزت تو مشتمن...
شب سیامک باهام تماس گرفت و فرداش می رسید ازمیر. حدود ساعت 10 صبح بود که رفتم پایین و به سمانه گفتم: کاری پیش اومده. دارم میرم خونه... به چند تا دیگه هم سپردم و رفتم فرودگاه دنبال سیامک. بر خلاف اون هیکل گندش و تیپ ظاهری همیشه لات مانندش ، حسابی شیک و پیک و با کت و شلوار و کروات اومده بود. به هم رسیدیم و بهش سلام کردم. اونم احوال پرسی گرمی باهام کرد و گفت: ماشالله خانم. ماشالله بزنم به تخته چقدر رو اومدین خانم. به چشم خواهری میگم خانم. چقدر خوشگل شدین و حسابی اینجا بهتون ساخته...  بهش گفتم: سیامک اینقدر زبون نریز و بس کن. چمدونتو بردار که زودتر بریم خونه. کلی حرف باهات دارم و وقت نداریم... همینجور که داشت زبون می ریخت ، عقد من و بهرامی رو تبریک گفت. رسیدیم خونه و تمام اطلاعاتی که ازش خواسته بودم برام جمع کنه رو بهم گفت. منم تمام مواردی که باید باهاش هماهنگ می کردم و لازم بود که بدونه رو بهش گفتم...
نزدیک ساعت دو ظهر بود که صدای کلید انداختن سمانه رو شنیدم. دیگه صحبتای لازم من و سیامک هم تموم شده بود. سمانه با قیافه ی بشاش وارد شد و به من سلام کرد. همینکه سرش و برگردوند و سیامک و دید هنگ کرد. میخکوب شد. اون چهره ی بشاش و شاد جای خودش رو به یک چهره ی وحشت زده داد و ترس تو صورتش موج میزد. مشخصا داشت همه ی اون صحنه ها و بلاهایی که سیامک و آدماش سرش آورده بودن رو تو ذهنش مرور می کرد. سیامک با خنده بهش گفت: به به سمانه خانوم گل. سلام عرض شد... سمانه همونجوری نگاش کرد و هیچی نگفت. رفتم جلوش و گفتم: چی شده عزیزم. سیامک جان بهت سلام کردا. نمی خوای جوابش و بدی؟؟؟ با صدای لرزون گفت: س س سلام... بهش گفتم: عزیزم برو لباست و عوض کن تا برات یه چایی دبش ایرونی که سیامک جان سوغاتی آورده بریزم که حسابی خستگیت در بره...
شروع کردم به سیامک از کارمون تو فروشگاه گفتن و اینکه سمانه چقدر کمک حاله من هستش و چقدر تو کارش پیشرفت کرده. مهم تر از همه یکی از عاملین اصلی فروش بالای فروشگاه شده. سمانه لباسش و عوض کرده بود. پوشیده ترین لباس ممکن و تنش کرده بود و بهمون ملحق شد. با همون قیافه ی مضطرب و نگران. به سیامک گفتم: هر کی که پاشو تو فروشگاه می ذاره و همینکه قیافه ی سمانه رو می بینه ، همین بسه که بدون خرید پاشو بیرون نذاره... سیامک با پوزخند و به حالت طعنه وار گفت: بله خانوم حق هم دارن خداییش. مگه میشه آدم سمانه خانم و ببینه و از اون فروشگاه خرید نکنه آخه. من که باشم همه ی فروشگاه و می خرم و می برم... دو تایی حسابی از این حرفش خندمون گرفت. سمانه همینجوری لیوان چایی به دست ، به زمین خیره شده بود. ساعت و نگاه کردم و گفتم: ای خدای من. دیدی سیامک اینقدر گرم صحبت و گفتن خاطرات بودیم که یادم رفت برات ناهار درست کنم... سمانه پاشد و گفت: من الان میرم یه چیزی درست می کنم... بهش گفتم: نه تو بشین. امروز دلم می خواد خودم برای سیامک یه غذای ترکی خوشمزه درست کنم... از این وضعیت مضطرب و نگران سمانه پیش سیامک حس لذت خاصی داشتم و می خواستم با تنها گذاشتنشون بیشتر بترسه و بیشتر تحت فشار قرار بگیره!!!
حواسم بهشون بود که سیامک حسابی سمانه رو گرفته بود به حرف و همش ازش سوال می پرسید و اونم با جوابای کوتاه و اون تُن صداش که وقتی می ترسید ملیح تر میشد ، جواب می داد. در حین خوردن ناهار به سمانه گفتم: عزیزم یه موردی هست که من و سیامک حسابی در موردش حرف زدیم و لازمه با تو هم هماهنگ کنیم. فقط لازمه حسابی باهامون همکاری کنی و اصلا جای نگرانی هم نیست... با قیافه نگرانش بهم خیره شد و منتظر بود تا بقیه حرفمو بشنوه. بهش گفتم: به زودی من قراره چند روز برم مسافرت و سیامک جان مهمون ما هستن و پیش تو می مونه و باید حسابی هواشو داشته باشی. به حرفش گوش کنی و دختر خوبی باشی تا من برگردم. در ضمن برای چرخوندن فروشگاه هم حسابی روت حساب کردم و باید مواظب کارا هم باشی... نگرانی و اضطراب تو چهره سمانه چند برابر شد. بازم ترجیح داد هیچی نگه و سرش و انداخت پایین. مشخص بود داره به زور و اکراه غذاشو می خوره...
اون رابطی که شیوا و ندا رو رد کرده بود ، یک وکیل خبره بود. کارش با آدمایی بود که می خواستن برن و کشورای دیگه پناهنده بشن. براشون ویزا جور می کرد و حتی تو اون کشواری مد نظرش هم آدمایی رو داشت که بتونن کار و جلو ببرن. برای دیدنش باید می رفتیم استامبول. عصر زنگ زدم به منشیش و هماهنگ کردم و صبح زود فرداش من و سیامک راهی شدیم...
سن وسالش زیاد بود و موهاش سفید شده بودن. اولش فکر کرد ما از ایران اومدیم و می خواییم برای ویزا و پناهندگی ازش مشورت بگیریم. حرفاشو قطع کردم و گفتم: آقای محترم ما اینجا نیومدیم که برامون ویزا جور کنید و بفرستیمون جایی... عینکش و با تعجب برداشت. با دقت بیشتری منو نگاه کرد و گفت: پس کارتون چیه خانوم؟؟؟ بهش گفتم: بدون توضیح و حرفای اضافی میرم سر اصل مطلب. من اومدم اینجا که درباره دو تا از مشتری هاتون اطلاعاتی ازتون بگیرم و بدونم کدوم کشور رفتن و الان دقیقا کجان؟؟؟
اولش کمی خندید و بعدش جدی شد و گفت: شوخی می کنید خانم محترم؟ من یک وکیلم و هرگز راز مشتریهام و به کسی نمی گم. اکثر افرادی که از ایران میان و می خوان برن پناهنده بشن اصلا علاقه ندارن کسی از مکانشون مطلع باشه. من چطور می تونم بابت پولی که می گیرم بهشون خیانت کنم خانم محترم؟؟؟ سیامک اومد شروع کنه حرف زدن. از اونجا که می دونستم الان با قلدر بازی خرابش می کنه ، نذاشتم حرف بزنه. کیفمو گذاشتم رو میز و از توش یک دسته چک برداشتم و به وکیل گفتم: چقدر بنویسم؟؟؟ متعجب منو نگاه کرد و گفت: چیکار می کنید خانم؟؟؟ بهش گفتم: ببینید آقای محترم من بیشتر از یک ساله دارم دنبال این دو تا می . نه وابسته به نهاد دولتی هستم و نه سیاسی هستم. همه چی بین ما کاملا شخصیه و طبق گفته خودتون که با گرفتن پول احساس تعهد به همه می کنید ، پس حتما این کارتون هم قیمتی داره و فقط بگید چقدر؟ می تونید این پول و بگیرید یا من میتونم همین الان برم اداره پلیس ترکیه و بگم که دارید ویزاهای غیر قانونی برای آدما جور می کنین. انتخاب با خودتونه... قیافش حسابی جا خورد و از حرفام غافلگیر شد. مبلغی که گفت زیاد نبود. ازم خواست که مشخصات کسایی که می خوام و بگم. اسم و فامیل شیوا و ندا رو گفتم و عکساشون رو هم بهش دادم. ازم یک شماره تماس گرفت و گفت: تا فردا مکان و شرایط دقیقشون براتون به صورت پیام فرستاده میشه...
بلاخره داشتم به شیوا نزدیک و نزدیک تر میشدم. حسابی خوشحال و سر حال بودم. از وقتی نگاه سیامک رو به سمانه دیدم فهمیدم حسابی تو کف قیافه و اندامشه. چون جذاب تر و سکسی تر از گذشته شده بود. توی راه بهش گفتم: تا وقتی من هستم کاری به کارش نداشته باش. وقتی من رفتم طبق نقشه شروع میکنی و همون کاری که گفتم رو باهاش میکنی و آماده خبر من می مونی...
لازم بود که به بهرامی و بهزاد زنگ بزنم و بگم که دارم میرم سفر. بهشون گفتم: با چند تا از دوستان داریم می ریم تور تفریحی آلمان و چند روزه برمی گردم... فروشگاه هم سپرده بودم به یه شخص مطمئن که حدودا نقش معاون من رو اونجا داشت. یه بلیط برای دورتموند گرفتم و سیامک منو رسوند به فرودگاه. با شوق و عجله برگشت که بره سر وقت سمانه و کاری که بهش گفته بودم و انجام بده...**
----------------------------------------------------
*قبل از اینکه ساعت زنگ بزنه با صدای گریه نگار از خواب بیدار شدم. همین که چشام و باز کردم ، گریش قطع شد و شروع کرد خنیدن. دیدن اون چهره معصوم و دوست داشتنی بهترین چیزی تو دنیا بود که هر آدمی صبح زود آرزوی دیدنش رو داشت. لپ تپلیش و بوس کردم و گفتم: از دست تو دختر. مگه مامان نداری که هر روز صبح میایی منو بیدار می کنی؟؟؟ لال پت پتی جوابمو داد و می خندید. بلند شدم و بغلش کردم. حسابی فشارش دادم و بردمش تو هال و گذاشتمش زمین. دیدم تا دم در دستشویی هم داره دنبال من میاد. از وقتی که راه رفتن یاد گرفته بود ، همش دنبال من بود. بهش گفتم: صبر کن عزیزم. الان برم دستشویی و برمی گردم. بهت صبحونه میدم عشقم... انگار که حرفمو فهمیده باشه وایستاد و منتظر من موند. برگشتم و بغلش کردم. گذاشتم روی صندلی مخصوص کودک آشپزخونه. شیر و از یخچال برداشتم که گرم کنم و سرلاک درست کنم. باورم نمیشد که به این زودی به دنیا بیاد و بزرگ بشه و چند روز دیگه جشن تولد یک سالگیش باشه...
از روزی که من و شیوا اومده بودیم اینجا همه چیز عوض شده بود. وقتی که شیوا فهمید داره مامان میشه انگار که به یکباره همه اون معصومیت گذشته اش بهش برگشته و یک آدم دیگه شد. یک کوه انرژی و انگیزه. بعد از اینکه پناهندگیمون رو قبول کردن ، این خونه نقلی رو بهمون دادن که توش ساکن باشیم و یه خرجی ماهیانه هم برامون تعیین کردن. از هیچ نظر هم مشکلی نداشتیم. برخوردی که با ما به عنوان یک پناهنده می کردن ، عین برخورد با مردم خودشون بود. فهمیده بودیم برای اینکه توی آلمان یک شهروند عادی بشیم و به اصطلاح سیتیزن بشیم ، باید چند سال صبر کنیم...
شیوا اسم نگار رو از روی اسم مادر مرحومش برای دختر خوشگلش گذاشت. چشم و ابرو و لبای نگار تو همین یک سالگی عین مامانش بود و همیشه بهش می گفتم: تو بزرگ بشی تو خوشگلی رو دست مامانت میزنی... شیوا اوایل خیلی تردید داشت که با صادق تماس بگیره و بهش بگه که بچه از اونه. اما من بهش گفتم این کار فایده نداره و صادق هیچ وقت نمی تونه برای این بچه پدری کنه و این بچه طبق قانون ایران غیر قانونیه و بهتره به همه بگی که تو مسیر پناهندگی با یک آلمانی ازدواج کردی که راحت تر بتونی پناهنده بشی. به همه بگو بچه از اونه و بعدش هم از هم جدا شدین و گذاشت و غیبش زد. حتی بهتره به نگار هم همیشه همینو بگی و این راز بین خودمون دو تا و برای همیشه بمونه...
طبق توصیه های صادق تماس با همه آدمایی که امکان داشت به شهرام و آدماش وصل باشن و قطع کرده بودیم. با اینکه دلم برای سمانه لک زده بود اما بعد از آخرین خداحافظی تو فرودگاه دیگه هیچ وقت حتی صداشم نشنیدم. فقط می دونستم که قراره برگرده شهرستان و زندگی عادی خودشو ادامه بده...
هم من و هم شیوا تنها ارتباطی که با ایران داشتیم خانواده هامون بودن و من بیشتر با مادر مریضم در ارتباط بودم و حتی موفق شده بودم براش کمک خرجی بفرستم. شیوا هم از طریق اسکایپ با خواهر و برادراش در ارتباط بود و همشون عاشق نگار شده بودن. همش اصرار داشتن نگار رو ببینن. شیوا وقتی با خانوادش صحبت می کرد ، موج آرامش و امنیت رو تو چشماش می دیدم. با چه عشقی نگار و جلوی دوربین میذاشت که ببیننش...
نکته جالب تری که در مورد شیوا وجود داشت این بود که از وقتی که فهمید حامله اس ، کلا رویه زندگیش و حتی اعتقاداتش عوض شد. به کُل مشروب و سیگار و هر چیز دیگه ای رو گذاشت کنار. حتی با لباسای کاملا پوشیده و با روسری و حجاب کامل می گشت. من خودم شخصا به حجاب موی سر اعتقاد نداشتم اما به این رفتار شیوا احترام می ذاشتم و نکته مثبتی می دونستم. مهم این بود که اون معصومیت و پاکی به چشما و صورتش برگشته بودن. واقعا یک مادر نمونه و با محبت برای نگار بود...
تو این کوچه یا خیابونی که بودیم هیچ ایرانی ای وجود نداشت اما گاها تو شهر ایرانی ها رو می دیدیم و حسابی تحویلمون می گرفتن. بعضی گردهمایی ها و مهمونی های مخصوص خودشون رو داشتن. شیوا خیلی کمتر از من تو این جمع ها حاضر میشد و بیشتر دوست داشت وقتش رو با نگار بگذرونه. بارها شده بود که دقت می کردم موقع راه رفتن بیرون و با اینکه شیوا حجاب کامل داشت و با دامنای بلند و پوشیده و بلوزای پوشیده بیرون میرفت ، اما چشم خیلیا به چهره و قیافش بود. حتی خود آلمانیا گاها میشد با خاطر زیبایی بی نظیرش سرشون رو با خنده و تایید تکون می دادن. یه بار یه فروشنده به آلمانی بهم گفت: مشخصه شما شرقی هستید و بسیار زیبا هستید. البته این دوستتون یک زن فوق العاده شرقی هستش و واقعا دیدنش لذت بخشه... ( هم من و هم شیوا کلاس آلمانی میرفیتم و حالا حدود 70 درصدی بلد بودیم )
من ذره ای بهش حسادت نمی کردم و خوشحال بودم که شیوا پیش منه و منو برای زندگی انتخاب کرده. بی نهایت بهم اعتماد داشت. البته اینجور نبود که من هم کم مورد توجه نباشم و بهم پیشنهادایی ندن. مخصوصا تو مهمونی های مخصوص ایرانیا زیاد پیش می اومد که بهم پیشنهاد دوستی بشه...
من عصرا یه کار ساده در حد روزی دو ساعت تو اداره پست همون منطقه پیدا کرده بودم که برام تجربه بشه و بعدا که آلمانیم کامل شد همونجا استخدام بشم. شیوا اما همچنان همون کلاس های صبح زبان آلمانی رو می رفت و فعلا قصد نداشت جایی کار کنه. صبح ها جفتمون با هم می رفتیم و نگار و می ذاشتیم مهد کودک. موقع برگشت می رفتیم و می گرفتیمش. همه چی تو این یک سال و نیم عالی بود و همون زندگی رویایی ای که همیشه تصور می کردم...
حسابی مشغول غذا دادن به نگار بودم که صدای شیوا رو شنیدم. تازه از خواب بیدار شده بود. به نگار گفت: ای ورپریده بازم رفتی خاله ندا رو بیدار کردی؟؟؟ سرمو بلند کردم و بهش گفتم: بس که خالشو دوست داره و دلش می خواد قیافه خوشگل خالش و ببینه اول صبحی. نه اون قیافه ترسناک مامانش رو... شیوا حسابی خندش گرفت و گفت: باشه حالا که اینطور شد عوض کردناش هم با همون خاله جونت... دوتایی زده بودیم زیر خنده. من روزی نبود که محو تماشای اون اندام و قیافه قشنگ شیوا نشم. با اون تاپ و شرت سفیدش که به پوست گندمیش می اومد ، جلوم وایستاده بود و داشتم خندیدنش رو تماشا می کردم. از وقتی که همه چی رو گذاشته بود کنار ، می دونستم دیگه هیچ وقت نمی تونم باهاش رابطه جنسی داشته باشم. به همین نگاه کردن قانع بودم. همین که شاد و سر حال می دیدمش از صمیم قلبم خوشحال بودم. حالا که دیگه نیاز نبود برای پول با کسی دوست بشم یا سکس کنم ، هیچ میلی به رابطه با کس دیگه ای نداشتم. گاهی وقتا ازخودم خندم می گرفت که الان تو اوج آزادی هستم و هر کاری رو بدون استرس و نگرانی می تونم انجام بدم و نیازم رو برطرف کنم اما فقط با خود ارضایی هایی که تو حموم داشتم خودمو آروم می کردم. خود ارضایی هایی که همش با فکر شیوا بود و همراه فانتزی های ذهنیم با شیوا انجام میشد و خودش روحشم خبر نداشت...
شیوا با اشتها داشت صبحونش رو میخورد که بهش گفتم: 4 روز دیگه تولد یک سالگی نگار هستش. برنامت چیه شیوا؟؟؟ از قیافش مشخص بود خودش حسابی حواسش هست و گفت: برنامه خاصی نمی خواد. چند تا دوستا و هم کلاسی ها مونو دعوت می کنیم. یه جشن ساده می گیریم. نمی خوام خیلی خرج کنم و بزرگش کنم... بهش گفتم: به همین خیال باش. اولین سال تولد نگار هستش. اصلا خودم براش بهترین جشن و می گیرم... لبخند محبت آمیز و ملیحی تحویلم داد و گفت: از دست تو ندا... پاشد و گفت: من زوتر حاضر میشم. نگار و می گیرم تا تو حاضر بشی...
با همه شادابی ای که در ظاهر داشت اما خیلی وقتا می دونستم که دلش پیش صادقه و یواشکی تو اتاقش عکس صادق و نگاه میکنه. بهش هیچی نمی گفتم و این رو براش لازم هم می دونستم. دیدم که دیر حاضر شده. رفتم تو اتاقش و گفتم: شیوا تند باش دیر شده ها. باز دیر به کلاس می رسیم. به خدا تابلو شدیم از بس دیر می ریم... دیدم لباس پوشیده و کشوی دراور و باز کرده و داره عکس صادق و نگاه می کنه. می دونستم وقتی صحبت تولد نگار شد ، حالا دلش گرفته. رفتم طرفش که بغلش کنم و بهش دلداری بدم. یه هو هول و دستپاچه شد. اومد سریع دستشو از کشو بیاره بیرون و در کشو رو ببنده که باعث شد همراه دستش ، عکس یا بهتر بگم عکسایی که داشت نگاه می کرد ، بریزن بیرون. از هول شدنش تعجب کردم. چشمم به یکی از عکسای روی زمین افتاد. چیزی رو که می دیدم ، باورم نمی شد. داشم شاخ در می آوردم. بی اختیار رفتم جلو و عکس و برداشتم که مطمئن بشم. بقیه عکسا رو از دست شیوا قاپیدم و شروع کردم نگاه کردن. داشتم از عصبانیت دیوونه می شدم. همشون عکسای سینا بودن. عکسای تکی سینا یا عکسایی که با شیوا و دوتایی گرفته بودن. می خواستم با همه زورم بزنم تو گوش شیوا. اما به سختی خودم رو کنترل کردم. خواستم از اتاق برم بیرون که طاقت نیاوردم. برگشتم . شروع کردم داد زدن. هیچ کنترلی رو عصبانیتم نداشتم و به شیوا گفتم: مطمئنی که الان باید به عکس سینا نگاه کنی؟ فکر نمی کنی که الان باید عکس صادق و تو دستت بگیری و دلت برای اون باید تنگ بشه؟ شیوا می فهمی داری چیکار می کنی؟ شیوا قرارمون بود که همشو فراموش کنی و همشو خاک کنی. دِ یه چیزی بگو شیوا. دارم روانی میشم... قطره قطره اشکاش از چشای مشکی و خوشگلش جاری شدن. عسکارو ازم گرفت و هیچ حرفی برای گفتن نداشت. رفت نگار رو که از فریادای من گریش گرفته بود و بغل کرد...
توی راه داشتم از عصبانیت دیوونه می شدم و باورم نمی شد که شیوا هنوز به سینا فکر بکنه. هر جوری که فکر می کردم نمی تونستم درکش کنم. تا ظهر همچنان عصبانی و در هم ریخته بودم. موقع برگشتن روش نمیشد بهم نگاه کنه و همش خجالت می کشید. رسیدیم خونه و کمی آروم تر شدم. طاقت دیدن قیافه غمگین و ناراحت شیوا رو نداشتم. نگار و گذاشته بود پیش من و خودش و تو اتاقش حبس کرده بود. معلوم بود داره بی صدا گریه می کنه. فهمیدم که هنوز قسمتی از شیوا به اون گذشته لعنتیش وصله و رهاش نمی کنه. نگار و گذاشته بودم تو گهواره و داشتم تکونش می دادم که بخوابه. انگار این بچه هم فهمیده بود و چشمای اونم حسابی غمگین بود و با همون حالت خوابش برد. خودمم کنارش دراز کشیدم. چرتم برده بود که با صدای جیغ و گریه شیوا از خواب پریدم. از هولم با سرعت هر چی بیشتر خودم رو به اتاقش رسوندم. دیدم لپتابش رو گذاشته رو پاهاش و داره مثل ابر بهار گریه می کنه. رفتم کنارش و دیدم خواهرش هم اونور تصویر داره گریه می کنه. لپتاب و برداشتم و نگه داشتم جلوی صورتم و گفتم: چی شده راضیه؟؟؟ هق هق کنان گفت: از دستمون رفت. از دستمون رفت. بچه رضا از دستمون رفت... سر منم از شنیدن این خبر درد گرفت. می دونستم که این بچه چند سال با سرطان مبارزه کرده بود و درست موقعی که همه فکر می کردن که خوب شده ، حالا شیوا خبر فوتش رو شنیده بود. قلبش از ناراحتی داشت از سینه اش در می اومد. منم گریم گرفت و شیوا رو بغل کردم. انگار جفتمون منتظر یک بهونه بودیم که این همه بغض پنهون و رها کنیم...
تولد نگار با همه سعی و تلاشم اونجورکه دلم میخواست نشد. وقتی داشتم عکسای تولد و نگاه می کردم ، فهمیدم که شیوا با همه انرژی ای که گذاشته بود ، بازم غم نهان و دردناکی تو چشاش موج میزد. چند هفته ای گذشت و این شرایط باعث شده بود دیگه نتونم درباره اون عکسا با شیوا صحبت کنم. ذره ذره وجودم رو گذاشتم که بتونم روحیه شو بهش برگردونم تا دیگه غمگین نباشه. حدودا هم موفق شدم و کمی بهتر شده بود. دیگه نمی ذاشتم آهنگ غمگین گوش بده. بهش گفتم: از این به بعد و به خاطر نگار موزیک غمگین تو این خونه ممنوعه و فقط موزیک شاد گوش می دیم... البته نگار هم عاشق موزیک شاد بود. دوباره شیوا به وضعیت نرمالش رسیده بود و باید یه راهی پیدا می کردم که فکر سینا رو از قلب و ذهنش پاک کنم. همه فکرم همین بود. ولی خبر نداشتم قراره درست تو این موقیعت چه بلای بدتری و از جایی که اصلا فکرش و نمی کردیم سرمون بیاد...
روز یکشنبه و تعطیل بود.  تصمیم گرفته بودیم که با همسایه اسپانیایی مون بریم یکی از جاهای دیدنی اطراف دورتموند و حسابی خوش بگذرونیم و روحیه عوض کنیم. خودم حاضر شده بودم و نگار و هم حاضر کرده بودم. منتظر بودیم شیوا حاضر بشه. داشتم قربون صدقه نگار می رفتم و هی به شیوا می گفتم: تند باش دیر شد... تو همین حین در زدن. به شیوا گفتم: دیدی دیر شد. اومدن دنبالمون...
در و باز کردم. چشمم افتاد به کسی که هزاران بار عمرا اگه فکر می کردم حتی اگه یه بار دیگه ببینمش. احساس کردم یه لحظه روحم از تنم جدا شد. سارا با لبخند همیشگیش  بهم سلام کرد و گفت: سلام ندا جون. چطوری عزیزم؟ عه خوشحال نشدی از دیدن من...
بدون تعارف من رو کنار زد و وارد شد. با دیدن نگار یه راست رفت سمتش. بغلش کرد و گفت: وای وای چه دختر نازی... سریع رفتم و نگار و از بغلش گرفتم. بهش گفتم: اینجا چیکار می کنی؟؟؟ بازم خندید و گفت: عه ندا جون تو که اینجوری نبودی. این بچه خوشگل گوگولی برای کیه؟ برای تو هستش یا شیوا یا از جایی گرفتین و دارین بزرگش می کنین. صبر کن ببینم. صبر کن ببینم. این چشما و این ابروها فقط شبیه یه نفر می تونه باشه و فقط یه نفر می تونه همچین دختر ناز و خوشگلی به دنیا بیاره...
سعی کردم از شوک دیدن سارا خودمو خارج کنم و به خودم مسلط بشم. بهش گفتم: سارا دارم بهت می گم اینجا چیکار می کنی؟؟؟ گرفت نشست و گفت: این طرز برخود با مهمون نیست. انگار از ایران اومدین و ادب رسم ایرونیا یادتون رفته... اومدم بهش بگم بره بیرون که شیوا از اتاقش اومد بیرون و گفت: ندا با کی حرف میزنی؟؟؟
چند قدم برداشت و نگاهش به سارا افتاد. چهرش اصلا نشون نمی داد که الان چی داره تو سرش می گذره. بعد از یک دقیقه مکث و نگاه کردن به سارا ، چند قدم دیگه اومد جلو و به سارا سلام کرد!!! سارا بهش گفت: سلام عزیزم... پاشد بغلش کرد و گونه هاش رو بوسید و بهش: گفت دلم برات یه ذره شده عزیزم. نمی دونی چقدر گشتم تا پیدات کردم... بعدشم روش رو کرد به من و گفت: یاد بگیر ندا خانوم...
کم کم داشتم عصبانی می شدم و به شیوا گفتم: باید بریم. منتظرمون هستنا... شیوا اومد نگار و از بغلم گرفت و گفت : برو بهشون بگو برامون مهمون ناگهانی اومده و نمی تونیم بیاییم... اینقدر مصمم بود که نتونستم مخالفت کنم. از همون جلوی در همسایمون رو دیدم و به زبان آلمانی ازش عذرخواهی کردم و بهشون گفتم که باهاشون نمی ریم...
شیوا نشست جلوی سارا و فقط نگاش می کرد. بهم گفت: ندا جان بی زحمت از مهمونمون پذیرایی کن. تو یخچال میوه هست... سارا رو کرد به شیوا و گفت: بهش که دقت کردم تابلو بود که دختر به این خوشگلی برای خودته. نمی دونی چقدر خوشحال شدم از اینکه بلاخره مامان شدی. راستی بهت بگم که سینا هم بابا شده. اگه دوست داری بیا عکس بچشو بهت نشون بدم. ببین چقدر بچه اونم نازه. گوشیش رو برداشت و عکس سینا و بچش رو نشون شیوا داد. از لحن و نوع حرفاش مشخص بود که جز نیش و زخم ، نیت دیگه ای نداره. شیوا خودش رو خونسرد گرفت و گفت: بهت تبریک میگم برای عمه شدنت... سارا گفت: راستی باباش کیه شیوا جون؟ عه ببخشید سوالم کمی فضولیه و شاید دلت نخواد بگی چون به هر حال شندیم روابط اینجا حسابی آزاده... از تو آشپزخونه با حرص بهش گفتم: باباش یه مرد خوب آلمانیه که با ازدواجش با شیوا باعث شد بتونیم به راحتی پناهندگی بگیریم. بعدش به خاطر کارش نتونست بمونه و فعلا از شیوا جداست. به زودی برمی گرده... سارا پوزخند اعصاب خورد کنی زد و گفت: آهان که اینطور. پس فعلا باباش نیست. اما مهم مامان خوشگلشه که کنارش باشه. راستی اسمش چیه شیوا جون؟؟؟ شیوا گفت: نگار... سارا گفت: چه اسم قشنگی. فکرکنم اسم اون مامانت هم نگار بود. آره؟ یادمه می گفتی وقتی بچه بودی از مریضی هم مرد. آره؟؟؟ شیوا بهش جواب داد: آره اسمشو از اسم مادر مرحومم برداشتم...
دیگه حسابی از این مدل صحبت کردن و زخم زبون های سارا اعصابم خورد شد. اومدم نشستم کنار شیوا و به سارا گفتم: نگفتی اینجا چیکار میکنی؟ اگه اومدی اینجا که شر به پا کنی باید بهت یادآوری کنم که اینجا ایران نیست. قانون داره و حساب کتاب داره. بهت نصیحت می کنم مزاحم شیوا و این بچه نشی... سارا پاش و انداخت رو پاش. تکیه داد به مبل و گفت: چرا اینقدر عصبانی شدی عزیزم؟ من فقط اومدم بهتون سر بزنم. دلم براتون تنگ شده بود. اما درباره قانون صحبت کردی. منم باهات موافقم. اینجا ایران نیست و نمیشه هر خری که به هر نهادی وابسته هستش برای خودش قهرمان بازی در بیاره. خوشحالم که تو یک فضای برابر و مساوی می تونیم گپ بزنیم و یه سری صحبتایی که باید مدتها قبل می کردیم و با هم بکنیم... تابلو منظورش از حرفاش صادق بود. با حرص بهش گفتم: خب حالا شد حرف حساب. شروع کن حرفاتو بزن و بعدشم به سلامت...
سارا یه خنده اعصاب خورد کن دیگه کرد و گفت: مشخصه که از سمانه جون دوست عزیزت خیلی محکم تری عزیزم... منظورش و نفهمیدم. حرفش برام عجیب بود که چرا داره اسم سمانه رو میاره. بهش گفتم: قرار شد حرفاتو بزنی و بری... سارا گفت: چه عجله ای داری. اما خب حالا که اینقدر عجله می کنی قبول عزیزم. بهتره از جایی شروع کنم که شما رفتین و طبق قرارتون از همه بی خبر بودین. البته اینجور که فهمیدم و اطلاع دارم یواشکی با خانوادهاتون در ارتباطین. ندا جون حسابی هوای مامان مریضش و داره و شیوا جون هم که حسابی با برادرا و خواهراش آشتی کرده و جور جور شدن. یادمه قبلنا بهم می گفت گاهی وقتا ازشون می ترسه و حتی ازشون متنفره. مگه نه شیوا؟ یادته چقدر با هم دوست بودیم و همه حرفاتو می اومدی به من می گفتی؟ یادته عزیزم؟؟؟  شیوا با همون لحن صدایی که بازم نمی شد درونش رو تشخیص داد ، گفت: آره یادمه سارا...
 سارا ادامه داد: راستی شیوا جون مرگ برادر زادت و بهت تسلیت میگم. شنیدم خیلی سخت با سرطان مبارزه کرده اما بلاخره مرده. اگه اشتباه نکنم بچه همون داداش رضا بود که از همه بیشتر ازت بدش می اومد. یادته که اومد تو جمع مهمونی و چجوری زد تو گوشت؟ البته ندا جون یه وقت فکر نکنی که داداش رضای شیوا آدم بدی بودا. خب طفلک اومد دید خواهر محجبه و نجیبش ، با اون لباس اندامی و بدون روسری و آرایش کرده تو جمع هستش. یه جورایی از نظر اون فرقی با یه زن لخت نداشت. خب طفلک عصبانی شد و آبجیش و تو جمع زد و تحقیرش کرد...
دیگه اعصابم خورد شد و گفتم: سارا الان دقیقا فهمیدیم که از همه چی خبر داری. لازم نیست حرفایی که شیوا یه روزی از روی اعتماد بهت گفته و سالها ازش گذشته رو به زبون بیاری. اگه حرف تازه ای نیست به سلامت...
سارا بازم خندید و گفت: باز که عصبانی شدی. باشه صحبت از حرفای جدید شد. نظرتون چیه از حرفای جدید شروع کنیم که شما اصلا ازش خبری ندارین؟؟؟ پاشد رفت سمت تلوزیون. یه فلش مموری بهش وصل کرد. سرشو چرخوند و کنترلش رو پیدا کرد. برگشت نشست سر جاش. تی وی رو روشن کرد. رفت داخل فلش مموری ای که وصل کرده بود. کلی فولدر بندی داشت. وارد یکیش شد. قبل از اینکه بازش کنه ، گفت: خب وقت حرفای جدیده و بیایین شروع کنیم...
رو کرد به شیوا و ادامه داد که: بعد از اون جلسه و اون بساط تراژدیکی که با اون دوست ژانگولرت راه انداختی ، باید بهت بگم حسابی موفق شدی زندگی منو نابود کنی و همه چی رو به هم بریزی. اما لازمه بهت بگم که من مسئولیت همه چی رو به عهده گرفتم و نذاشتم که زندگی سینا و فاطی از هم بپاشه و اتفاقی برای سینا بیفته. اما خودم همه جوره طرد شدم و حتی تحت تعقیب قرار گرفتم. شرط میب ندم اگه می فهمیدی حسابی خوشحال میشدی و ذوق می کردی. اما شیوا جون از اونجایی که من آدمی نیستم و نبودم که به راحتی تسلیم بشم و اینو تو بهتر از هر کسی می دونی ، پس خودم رو مخفی کردم تا بتونم به موقع از ایران بزنم بیرون. اینقدر رابطه داشتم که نتونن منو بگیرن و نتونم به یه سری کارا ، قبل از رفتنم رسیدگی نکنم. با یه تحقیق کوچولو فهمیدم سمانه جون که قرار بوده باهاتون بیاد ، لحظه آخر پشیمون شده و نتونسته دوری بابا و مامان عزیزش و تحمل کنه و مونده ایران. به نظرم باید از سمانه جون شروع کنم. موفق شدم خیلی راحت باهاش ترتیب یه قرار ملاقات دوستانه رو بدم...
حسابی از حرفایی که سارا میزد گیج و سر در گم شده بودم. کم کم دلهره نا خواسته ای تو دلم شکل گرفت. قیافه شیوا رو که نگاه کردم. حالا میشد استرس و نگرانی رو تو چهره اونم دید. نگار تو بغلش به خواب عمیقی فرو رفته بود. رفت گذاشتش تو اتاق و برگشت نشست...
سارا ادامه داد: بعد از اون ملاقات دوستانه با سمانه جون به اطلاعات جالب و مهمی رسیدم و از همه چی باخبر شدم. که چطوری با تشکیل یک ستاد ضِد من بر علیه من نقشه کشیدین و اونجوری با آبرو و اعتبارم بازی کردین. البته اطلاعات ارزشمند دیگه که همش رو مدیون سمانه جون هستم. راستی نظرتون چیه که یکمی از ملاقاتی با سمانه داشتم رو به شما هم نشون بدم؟ شما هم که عاشق فیلم گرفتن و دیدن هستین... ( اشاره به دوربینای مخفی تو ویلای سیامک که ندا کار گذاشته بود)
کنترل و برداشت و اون فایلی که روش بود رو پخش کرد. چیزی رو که می دیدم  رو باورم نمی کردم.  از روی مبل بلند شدم و نا خواسته دستم رو گذاشتم رو سرم. وایستاده نگاه کردم که چند تا مرد گنده چجور سمانه ای که هیچ لباسی تنش نیست و دارن کتک می زنن. چجور داره زجه میزنه و گریه می کنه. همه هیکلش خونیه. شروع میکنن بهش تجاوز کردن و سمانه زجه زنان بهشون التماس می کنه که بس کنن. نا خواسته محو تماشاش بودم و اشکام سرازیر شده بودن که شیوا سر سارا داد زد: بسه خاموشش کن...
سارا گفت : باشه عزیزم... قطعش کرد. نذاشت هیچ کدومون حرفی بزنیم و ادامه داد : خب داشتم از اطلاعات جالب و شندینی سمانه جون می گفتم. که شاید حتی به شما که نزدیک ترین دوستاش هم بودین نگفته بود. خلاصه کنم که آقا کامران عزیز از همه خوشگذرونی هاتون مخفیانه فیلم و عکس می گرفته و نگاه کردنش براشون یکی از سرگرمی های ناب و درجه یک بوده. اما خیلی مخفیانه. با کمک آقا صادق دوست قهرمان شیوا جون ، شهرام و دوستاش همه دستگیر شدن. منم موفق شدم از لپتاب کامران به یه گنج بزرگ برسم. چطوره به شما هم این گنج و نشون بدم. هان موافقین؟؟؟ پاشد و از تو کیفش دو تا آلبوم عکس برداشت و آورد داد دستمون...
عکسایی از خودم می دیدم که روحمم ازشون خبر نداشت. همه ی عکسام در حالتای دادن و ساک زدن و سکس کردن به حالتای مختلف و با آدمای متخلف بود. آلبومی که دست شیوا داده بود رو ازش گرفتم. دیدم عکسای اون چندین برابر منه و مشخص بود علاقشون به تصویر شیوا خیلی بیشتر از من بوده. سارا گفت: راستی اینم آلبوم مخصوص سمانه جون. خودش حسابی خوشش اومده بود. شما هم حیفه نبینین... شروع کردم به داد زدن و فریاد زدن و فحش دادن به سارا که شیوا بهم گفت: بس کن ندا. بچه رو می ترسونی. همسایه ها اگه زیاد داد و بیداد بشنون ، زنگ میزنن پلیس... رو به سارا با عصبانیت گفت: خب که چی حالا؟؟؟
سارا خونسرد شروع کرد دست زدن و گفت : براوو براوو شما دو تا خیلی محکم تر از اون یکی هستین و درست حدس می زدم. اما هنوز تموم نشده و چطوره اینا هم ببینیم. باز یه فایل جدید رو از فلش مموری پخش کرد. به حالت میکس شده کلیپای سکسای من و شیوا داشت پخش میشد. باورم نمیشد که اون عوضیا اینقدر ازمون فیلم داشته باشن. چند دقیقه پخش شدن انواع و اقسام سکسامون رو دیدم. مات و مبهوت شده بودم از دیدنشون. سارا قطعش کرد و گفت: خیلی زیاده و حوصله سر بر. اما یکیش هست که حسابی مورد علاقه منه و خیلی دوسش دارم... یه فایل دیگه رو باز کرد. تصویر اولش خیلی واضح نبود. از دور گرفته شده بود و تو شب هم بود. کمی نزدیک تر و واضح تر که شد دیدم شیوا هستش که با یه پسره تو استخر دارن با هم ور میرن و بعدش پسره شروع می کنه به کردن شیوا. کارشون که تموم میشه و بلند میشن و میان به سمت دوربین. مشخصه که تصویر از بالا سرشون گرفته شده. شیوا همونجوری لخت داره میاد و شورت و سوتینش دستشه و اون پسره بازوش رو گرفته. تصویر پاز میشه و چهره ی شیوا کامل و واضح مشخصه...
سارا گفت: خیلی زیادن. این فلش مموری رو مهمون من. که حسابی خودتون نگاه کنین و از خاطراتتون لذت ببرین. فقط شیوا جون لازمه یه عذر خواهی کوچولو ازت بکنم. بد موقع اینا به دست داداش رضا و بقیه خانوادت رسید. شنیدم درگیر مراسم چهلم بچش هست و خب دیگه پیش اومد. به بزرگی خودت ببخش. ندا جون شنیدم مامان مریضت دیروز بعد از دیدن اینا سکته زده. تو اولین فرصت باهاش تماس بگیر. البته اگه بتونه صحبت کنه و کس دیگه ای حاضر باشه باهات حرف بزنه. یا اصلا می تونین با صادق تماس بگیرین و به اون بگین براتون خبر بگیره. وای خدای من یادم رفت بگم. بعد از رفتن شما صادق خیلی خیلی اتفاقی تصادف کرد و قطع نخاع شد. این مدت کاملا از گردن به پایین فلجه و شاید دیگه نتونه کمک کنه. خب می تونم پیشنهاد بدم که به میلاد جون زنگ بزنین و اون حتما کمک می کنه اما فکر کنم اونم حسابی درگیر آتیش سوزی رستورانش هستش. چند بار باید بگم که آدم باید همه چی رو بیمه کنه وگرنه مثل میلاد اینجور به خاک سیاه می شینه.خب هر جور که فکر می کنم گزینه کمک دیگه ای نیست. نه صبر کنین. من می تونم ترتیب تماس با یکی که شاید بتونه کمک کنه رو بدم و باهاش حرف بزنین...
از تو چمدون کوچیکش یک لپتاب برداشت. از طریق گوشیش وصل شد به اینترنت. یه نرم افزار رو توی لپتابش باز کرد و گفت: بیارینش تا دوستاش ببیننش... بعدش لپتاب و آورد داد دست شیوا. من که تا اون لحظه وایستاده بودم و هنوز باورم نمی شد دارم چیا می شنوم و می بینم ، رفتم کنار شیوا نشستم. تصویر یک زن لخت مادر زاد بود که بسته شده بود رو یه صندلی. همه ی هیکلش کبود و خونی بود. سرش بی جون از گردن آویزون شده بود. یکی که قیافش مشخص نبود اومد و از موهاش گرفت و سرش رو بالا آورد و گفت: نمی خوایی به دوستان سلام کنی؟؟؟ دیدم که سمانه هستش. چشماش رو به سختی باز کرد. با دیدن تصویر جلوش تقلای بی جونی کرد و اشک از چشاش سرازیر شد... مغزم کار نمی کرد و بلند شدم و می خواستم همونجا سارا رو بکشم...
سارا گفت : عزیزم یادته که خودت چی گفتی؟ اینجا ایران نیست و یادت باشه دوست عزیزت دست منه و جونش کاملا به دست منه. بهتره بشینی سر جات. هنوز حرفام تموم نشده... اشک از چشمای شیوا اومد و داشت سمانه رو نگاه می کرد. من لپتاب و بستم و نذاشتم نگاه کنه... سارا لبخند پیروزمندانه ای زد. تکیه داد و گفت: اینقدر ناراحت نباشین دخترا. زندگی بی رحمه. برای همه مون بی رحمه. خودتونو اذیتت نکنین... جلوی گریم رو نمی تونستم بگیرم و بهش گفتم: تو اول شروع کردی. تو اول این دختر معصوم و که هنوزم عاشق اون داداش بی عرضته تو بازی کثیف خودت انداختی و بعدش عشق و شوهرش و زندگیشو ازش گرفتی. خودت اول با آبروی شیوا بازی کردی. حالا که جوابشو دیدی داری اینجوری با نامردی تلافی میکنی...
سارا بلند بلند شروع کرد به خندیدن و گفت: عشق. شوهر. سینا؟؟؟ رو کرد به شیوا و گفت: واقعا فکر می کنی سینا عاشقت بود؟ واقعا فکر می کنی اون به خاطر بازی های من ازت جدا شد و اونم گول خورد؟ می خوای درباره عشق واقعی سینا با هم صحبت کنیم. نه اصلا چرا صحبت کنیم. چرا من یه سورپرایز نهایی و اوج هیجان رو نشونتون ندم؟ و بعدش اگه دوست داشتین در موردش هر سوالی رو با کمال میل جواب میدم... باز از رو فلش مموری یک فایل دیگه رو باز کرد...
تصویر از صورت یک مردی بود که مثل همون پسره تو استخر نمی شناختمش. اما می دونستم اینجا پشت در خونه شیواست. بعدش سینا در و باز کرد و وارد شدن. حالت تصویر جوری بود که انگار یکی دوربین دستش گرفته و داره فیلم برداری میکنه و تکون زیادی داشت. اون مرده وارد اتاق خواب شیوا شد و دوربین پشت سرش حرکت کرد. چراغ اتاق خواب روشن بود و میشد حدس زد که این شیواست که رو تخت چشم بند رو چشاش هست و دستاش به دو طرف تخت بسته شده. داشتم شاخ در می آوردم. مردی که خود سینا در و براش باز کرده بود ، حالا افتاد به جون شیوا و دارش باهاش ور می رفت. مشخص بود خود شیوا هم بیداره حدودا. بعدش دوربین رفت سمت سینا که داشت ور رفتن اون مرد رو با زنش می دید. سیاه شدن قسمتی از تصویر و بعدش که شلوار و شورت سینا که کشیده شد پایین. مشخص شد که یکی داره برای سینا ساک می زنه. فهمیدم دوربین انگار وصل شده به پیشونی یک آدم. از اونجایی که چند بار اندام و لباسای خودش و گرفته بود ، مشخص بود که زنه. بعدش تصویر رفت سمت و شیوا. کسی که دوربین رو حمل می کرد شروع کرد لخت شدن و قسمتایی از بدنش هی دیده میشد. رفت سمت تخت و خیلی نزدیک تر به شیوا شد. اون مرده داشت شیوا رو می کرد. تصویر به شدت هی جلو عقب و بالا پایین میشد. چند بار که تصویر به پشت سرش برگشت ، مشخص شد که رو تخت چهار دست و پا شده و سینا داره از پشت می کنش. دوربین چند لحظه تکونای شدیدی گرفت. بعد از چند لحظه اونی داشت دوربین و حمل می کرد بلند شد. سینا همونجوری لخت روی صندلی میز آرایش نشسته بود و به سمت دوربین لبخند میزد. رفت تو بغل سینا نشست. مشخص بود داره لباش رو می بوسه. بعدش دوربین رفت سمت آینه میز آرایش. کسی نبود جز سارا و اصلا دوربین مشخص نبود کجاست. احتمالا تو موهاش قایم کرده بود. این سارا آبجی سینا بود که این همه براش ساک زده بود و بهش داده بود و اون طرف تر هم یه مرد غریبه داشت شیوا رو می کرد. بازم چیزی که می دیدم رو نمی دونستم باید کجای مغزم جا بدم و چجوری درکش کنم. برگشتم سمت شیوا و دیدم که خیره شده به تلوزیون. گریش متوقف شده و هیچی نمیگه. هیچ عکس العملی نداره. سارا با لذت به ما دو تا که هر لحظه بیشتر خورد می شدیم نگاه می کرد...
سارا روشو کرد به من و گفت: عزیزم اصلا فکرای بد در مورد دوستت نکن. این تصویر خیلی قدیمیه و برای روزایی هستش که شیوا جون هنوز یک زن پاکدامن و نجیب بود. اصلا تقصیری نداره و در جریان نیست که شوهر خودش و دوستش که خوب می شناسش بهش داروی خاصی دادن و دوست شوهر عزیزش جلوی سینا ، شیوا جون رو می کنه. البته تا اونجایی که من در جریانم مدتها این ادامه داشته. تا جایی که آرش دوست سینا تصمیم به بچه دار شدن می گیره و اینو قطعش می کنن. الان فکر کنم شیوا جون با یکمی یادآوری و فشار به مغزش می تونه به یاد بیاره که چه شبایی اصلا هوشیاری کامل نداشته...
از رو من روش رو به سمت شیوا کرد و گفت: راستی نکته مهم تر تا یادم نرفته بگم. صحبت از عشق شد. تو فکر می کنی اولین و بهترین عشق سینا بودی؟ واقعا هنوز اینقدر احمقی شیوا؟ تو هنوزم نفهمیدی که سینا از روی هوا و حوس تو رو انتخاب کرد و براش یه تیکه گوشت بیشتر نبودی. اگه من نمی خواستم تو رو انتخاب نمی کرد احمق جون. هنوز می تونستم براش بهترین شریک جنسی باشم. و بهترین سکسای عمرمون رو که با هم داشتیم ، ادامه بدم. کدوم عشقیه که برای حوس و رسیدن به زن دوسش ، زن خودشو اینجوری در اختیار دوستش بذاره و تازه نگاه کنه و لذت هم ببره؟ کدوم عشق پاک و واقعی ای این کارو می کنه شیوا؟ فکر می کنی سینا از تک تک مراحلی که داشتم تو دام شهرام و دوستاش می نداختم خبر نداشت؟ فکر می کنی اون شبی که تو بغلش مثل جوجه ها می لرزیدی و یواشکی گریه می کردی ، حالیش نشد و خبر نداشت که چند ساعت قبلش چجوری برای حفظ کُس و کونت به شهرام التماس کردی؟ شیوا من خیلی بیشتر از اینا ازت توقع داشتم. فکر می کردم بعد از این همه تجربه باهوش تر از این حرفا باشی. سینا ذره به ذره لحظاتی که داشتی به دام شهرام می افتادی رو خبر داشت. اصلا مرور کردن جنده بازی های زنش با من جز یکی از سرگیم های جذابمون بود. توی احمق تا الان فکر می کردی که سینا یک بازیچه بوده و من باعث شدم که ازت جدا بشه؟؟؟
چند دقیقه گذشت. نه من و نه شیوا حرفی برای گفتن نداشتیم. سارا بلند شد و گفت: خب دخترای خوب من کم کم باید برم که بلیط برگشتم دیر شده. از طرف من  نگار جون رو هم ببوسین. به هر حال من غیر مستقیم باهاش نسبت دارم و یه روزی خواهر شوهر مادرش بودم دیگه. اینم بگم که خواهشا سعی نکنین که دنبال من بگردین و پیدام کنین. به هیچ وجه تصمیم ندارم  سر نجات سمانه معامله کنم و به جرم آدم ربایی ازم مدرک جمع بشه. در ضمن حالا حالاها باهاش کار دارم باید تاوان دوستیش با شما رو بده. شیوا جون همینو بدون که به خاطر تو زندگی خیلیا تباه شد و سمانه هم یکیش. دیگه بهش فکر نکنین. الان باید به خانواده های خودتون فکر کنین که دیگه نمی تونن سر بلند کنن و آبرو براشون نمونده. تصویراتون بین همه فامیل و دوست و آشنا پخش شده و احتمالا هم تا الان توی اینترنت هم پخش شده. حتی شاید یه روز نگار جون ببینه و بفهمه که چه مامان و خاله هنرمندی داره. باید با این فکر تا آخر عمرتون زندگی کنین و باهاش کنار بیایین و بفهین که نباید با من در می افتادین... چمدونش رو برداشت و با پوزخند پیروزمندانه ی تلخی از خونه رفت بیرون...
اشک بود که از چشام سرازیر میشد و نمی دونستم الان باید به چی فکر کنم. کدوم یکی از چیزایی که می دیدم و شنیده بودم رو تحلیل و بررسی کنم. عمق فاجعه رو هنوز درک نکرده بودم. نا خواسته اول به یاد مادر مریضم افتادم که سارا گفت سکته کرده. نمی دونستم چجوری از حالش با خبر بشم. یه لحظه یاد شماره یکی از پسرخاله هام افتادم و حس کردم الان فقط با اون میشه حرف زد. بعد چندین بار زنگ زدن بلاخره گوشیش رو برداشت و حسابی تعجب کرد که من پشت خط هستم. بهش گفتم: حال مامانم چطوره؟؟؟ صداش حسابی ناراحت بود و گفت: ندا تو چیکار کردی؟ ندا خاله فوت کرد و دیگه نیست... صداش هر لحظه آهسته تر میشد و نمی فهمیدم چی داره میگه. همه دنیا تو سرم چرخید و گوشی از دستم افتاد...
شیوا اومد سمت من. دید که نمی تونم وایستم و دارم میفتم. گرفتم و نشوندم روی مبل. فشارم بدجور افتاده بود. برام آب قند آورد. می دونستم که خودش اگه شرایطش بدتر از من نباشه بهتر هم نیست. رفت رو به روم و روی مبل دراز کشید. خودش رو جمع کرد. سرش رو تو دستاش گرفت. حالا داشت مثل من آروم آروم به فاجعه ای که برامون اتفاق افتاده بود فکر می کرد. برای منم ضربه بزرگی بود که فهمیدم سینا در جریان همه چی بوده. ما همیشه فکر می کردیم سینا از سر بی عرضگی شیوا رو ولش کرده بوده. حالا فهمیده بودیم که اون سینای عوضی نقش اصلی پشت پرده بوده و بد تر از اون چه سو استفاده هایی از شیوا که زنش بوده می کرده. حالا شیوا همه ی اینا رو یکباره فهمیده بود. دوباره هم خانوادش و از دست داده بود و هم معلوم نبود سر خانوادش با این آبرو ریزی چه بلایی میاد. تو این مورد کاملا هم درد بودیم و درکش می کردم. فکرم رفت سمت صادق که معلوم بود با یک تصادف جعلی فلج شده. به میلاد که همه ی سرمایه اش اون رستوران بود. به سمانه که یک سال و نیم اسیر دست سارا بوده و معلوم نبود چه بلاهایی سرش آوردن و من شیوا اینجا جامون گرم و نرم بود و خوش بودیم. داشتم روانی می شدم. دوست داشتم بمیرم. یک ساعت گذشت و جفتمون سکوت کرده بودیم. یه هو شیوا شروع کرد به گریه کردن. سوزناک ترین و دردناک ترین گریه ای که تو عمرم شنیده بودم. هیچ توانی برای رفتن سمتش و دلداری دادن بهش نداشتم. شنیدن اینجور گریه کردن شیوا قلب من رو هم داشت پاره می کرد. همونجوری نشسته خودم رو مچاله کردم. منم گریه ام گرفت. تنها کاری که اون لحظه از دستمون بر می اومد...*

پایان فصل دوم

نوشته: ایلونا