جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب دوستت دارم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب دوستت دارم. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ آبان ۲, یکشنبه

دوستت دارم


نوشته : ایول
با عجله از پله ها پایین اومدم و جلوی در همسایمون گوش وایسادم. این دفعه دیگه مثل اینکه واقعاً یه خبرایی بود. سابقه نداشت صدای شکستن ظرف بشنوم. اصولاً همیشه یه داد و فریاد چند دقیقه ای که بعدش هم با صدای ماشین شوهره قطع میشد ولی ایندفعه داشتن بیش از حد طولش میدادن.
-خانوم احمدی؟ آقای احمدی؟
صدای دعواشون شیدا رو که به زور خوابونده بودم بیدار کرده بود و داشت یه نفس جیغ میکشید. عجب بدبختی شد این ایران زندگی کردن هم واسه ما. در اصل ساکن سويُد هستم. شوهرم سويُدیه و خیلی طبع لطیف و مهربونی داره.واسهُ همین شیدا خیلی ترسیده طفل معصوم. آخه تو اروپا مردم از این وحشی بازیا در نمیارن. نه ذرت عاشق میشن نه ذرت کارشون به طلاق میکشه. بالا هرکاری کردم شیدای بیچاره از ترسش فقط جیغ میزد و نمی تونستم ساکتش کنم. مامانم هم سکته کرده بود بعد از فوت پدرم .بیماری قلبی داشت وجیغای دخترم عصبی اش میکرد. این احمقها فکر میکنن کی هستن که آپارتمان رو روی سرشون گذاشتن؟ تمام حرصم روتوی پام جمع کردم و یه ضربه طوری به در زدم که خودم ترسیدم چه برسه به اونا. صداشون یه دفعه ای قطع شد. یکی از مردهای همسایه هم که اومده بود از بالای پله ها سرک میکشید دِ بُدو در رفت. این دفعه چند تا مشت محکم به در زدم تا درو باز کنن.صدای پایی که داشت میومد درو باز کنه شنیدم و بعد هم صدای قفل که باز میشد. مرتیکهُ دبنگ همچین با دوقورت و نیم باقی داشت نگام میکرد انگار تئاتر رومیو و ژولیت شونو قطع کرده بودم.
-فرمایش؟
-فرمایشم اینه که امشب از اینجا رفتین رفتین.نرفتین خونه و آپارتمان و شما رو یه جا آتیش میزنم...
نمی دونم چی تو صدام یا نگام بود که به تته پته افتاد.یه دفعه زنش اومد و تا مرده به خودش بیاد و نذاره چیزی بگه گفت:
-چیه؟ نکنه تو هم با شوهرم حشر و نشر داری؟الان هم اومدی ببینی چه گندی زدی به زندگیم؟
هنوز حرفش درست و حسابی بیرون نیومده بود که یه سیلی محکم کوبیدم تو دهنش. خشکش زد. انتظار داشت چیکار کنم؟ گل بندازم گردنش یا نوبل فحاشی رو بهش تقدیم کنم؟ من حتی خاک کفش سباستیان رو با این مرتیکهُ الدنگ عوض نمیکردم چه برسه به اینکه بخوام باهاش بخوابم.خیلی خونسرد٫اگرچه از عصبانیت داشتم می ترکیدم٫ گفتم:
-امشب وقت دارین هر گوری که می خواین تشریف نحستونو ببرین. فردا صبح اینجا ببینمتون گفتم چیکار میکنم. امتحانش مجانیه.
بدون اینکه منتظر بشم راه پله ها رو بدو رفتم تا به دختر کوچولم برسم. رفتم تو اتاق شیدا و آروم بغلش کردم و یه شعر سوئدی که تو مهد کودک بهش یاد داده بودن رو براش شروع کردم به خوندن. از بس غلط غلوط برام خونده بود دیگه منم حفظم شده بود. خلاصه هر جوری بود آرومش کردم و بعد ازاینکه ازم قول گرفت شب با پاپا حرف میزنیم خوابش برد. مامان روی تختش نشسته بود و رنگ پریده داشت منو نگاه می کرد ٫وقتی رفتم تو اتاقش. انگار جون نداشت حتی حرف بزنه و صداش می لرزید وقتی گفت:
-می تونی اون زیرزبونی های منو بدی بهم؟ حالم خوب نیست...
سریع قرصاشو دادم بهش و چیزی نگذشته بود که خدارو شکررنگش برگشت. خسته بود و می دونستم می خواد بخوابه. پرسیدم: -دوست داری ناهار برای مامان بزرگ و نوه چی درست کنم؟دوست داری واست غذای چینی بذارم؟شیدا دوست داره.
ماما با تعجب پرسید:
-مگه بلدی؟
با اشارهُ سر تأیید کردم٫پیشونیش رو بوسیدم و چراغ رو هم خاموش کردم و رفتم تو هال. همه چی آروم بود و هیچ صدایی نمی اومد. سکوت خونه یه لحظه منو یاد خونهُ خودم انداخت. دختر دوّمم نیکیتا تازه به دنیا اومده بود و من و شوهرم هردو مرخصی با حقوق داشتیم تا هردوتامون به شرایط جدید عادت کنیم. البته مال شوهرم فقط ده هفته بود ولی مال من بیشتر با اینکه منم خیال نداشتم همه اش رو استفاده کنم.الان اونجا ماه نوامبره. یعنی سباستیان چیکار میکنه الان تنها با نیکیتا؟ می دونستم که از پس بچه ها حتی از من هم بهتر بر میاد. نگرانی نداشتم فقط دلتنگ صداش بودم و اون چهرهُ قشنگ و مردونه اش.موهاش طلایی رنگه و یه نمه هم بگی نگی توش نارنجی داره. همیشه هم یه ته ریش مرتب و کوتاه که سنشو یک کم بالاتر نشون میده. با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم. شمارهٔ خودش بود. الهی قربونش برم که همزمان داشته به من فکر میکرده.خیلی به شنیدن صداش نیاز داشتم.
-الو؟
-سلام خوبی عزیز دلم؟ نیکُ (مخفف نیکیتا) خوبه؟
- ما خوبیم. دختر کوچولو های من چطورن؟
-یکیشون خوابه یکیشون هم بدجوری بیدار!
-خانومِ شیطونم دلت تنگ شده؟
-اوهوم! دلم واسه ات یه ذره شده.
-دل منم همینطور عزیزم.شیدا چطوره؟
-دلش خیلی تنگ شده. میتونی شب باهاش حرف بزنی؟
-البته! الان از پیش دکتر برگشتیم رفته بودیم واکسنشو بزنیم. خدا رو شکر دخترمون مثل مامانش شجاعه...
اینو که گفت با شیطنت زد زیر خنده. عاشق صداش بودم. این مرد میدونست چطور باید منو دیوونه کنه!
-من؟ خیلی بدجنسی سباستیان! برگشتم حالتو میگیرم!
-جدی؟ ایراد نداره!
بالاخره بعد از یه نیم ساعتی حرف زدن با اینکه دلم نمی اومد گوشی رو قطع کنم٬ با هم خداحافظی کردیم. همیشه همینطور بوده. همهٔ چیزای خوب و دوران قشنگ خیلی زود تموم میشن...

شنیدن صدای دوستداشتنی سباستیان من رو هوایی کرده بود. رفتم تو آشپزخونه و ماشینِ قهوه ساز رو پُر از آب کردم و تو فیلترش هم قهوه ریختم و زدم به برق. طولی نکشید که عطر قهوه پیچید تو آشپزخونه. دعا میکردم صدای حرف زدنم با سباستیان مامانمو بیدار نکرده باشه. پاورچین رفتم سمت اتاقش. میدونم که اونهم دیر یا زود قراره بره. قراره بره پیش عشق جاودانه اش ناپدریم. آروم و مظلوم خوابیده. دلم براش خیلی میسوزه. حقش نبود که درد رفتنِ ویکتور و سالها تنهایی رو بچشه.بالا سرِ مامان می ایستم و به صورت تکیده و خسته اش خیره میشم. تو قلبم به جز محبت٬ یه حس احترام قوی نسبت به این انسان احساس میکنم. مامان زن عجیبی بود. سالها پیش٬ کمی قبل از انقلاب برای ادامه تحصیل به سوید رفته بود. راستش اونموقع تازه از پدر ایرانیم جدا شده بود. من اونموقع یک ساله بودم و هیچ چیزی یادم نمیاد. مامان همیشه از شوهر اولش به عنوان یه حیوون تمام عیار یاد میکرد که سرکوچکترین چیزی به باد کتک میگرفتش. بالاخره با بدبختی پدرش موفق میشه شوهر مامان رو با پول نسبتاً زیادی خرش کنه و طلاق مامانمو ازش بگیره. بعد از اون هم برای تغییر آب و هوای مامان میفرستنش برای تحصیل خارج از کشور.اونموقع مامانم ۲۱ سالش بوده. یه یک سالی صرف یادگیری زبان میکنه و بعدش هم میره دانشگاه. همونجا با یکی از استادهاش به اسم ویکتور آشنا میشه. هر دو همون لحظهٔ اول عاشق همدیگه میشن. مامان همیشه به اینجا که میرسید چشماش از شادی برق میزد.
چون بر اساس قوانین دانشگاه دانشجو و استاد حق ارتباط غیر درسی با هم نداشتن مادرم مجبور میشه از اون درس چشم پوشی کنه واز دانشگاه استعفا بده. اما مشکل به همینجا ختم نمیشه. پدر بزرگم مخالفِ شدیدِ ازدواج مادرم با ویکتور بود و وقتی مادرم علیرغم میل پدرش با ویکتور ازدواج کرد کلاً از طرف خوانواده اش طرد شد. مامان همیشه میگفت که ویکتور بزرگترین قمار زندگیش بوده که خدا رو شکر یه جواهر از آب در اومد. بعد از اینکه مامان طرد میشه فکر ایران رفتن رو برای همیشه از سرش بیرون میکنه. توی یه نونوایی مشغول به کار میشه. از وقتی که یادم میاد ویکتور رو پدر واقعی خودم تصور میکردم. آخه به جرات میتونم قسم بخورم که حتی پدرواقعی ام هم نمی تونست من رو به اندازهٔ ویکتور دوست داشته باشه.زندگیِ کوچیک و سه نفرهٔ ما خیلی آروم و ساکت بود و پراز محبت. ویکتور ۱۵ سال از مامان بزرگتر بود. هر روز که از دانشگاه بر میگشت خونه٬ من میپریدم بغلش و بعد از اینکه بالاخره مامانم میتونست من (بهم میگفت میمون درختی) رو از پاپاش جدا کنه نوبت خودش میشد. اونوقت بود که لباشو با عشق میذاشت رو لبای شوهرش و تو بغلش آروم میگرفت.
ناپدریم یه انسان واقعی بود و من هیچ وقت نمیفهمم چرا پدر بزرگم نخواستش. روزای کاری همیشه روزهای خسته کننده ای بودن. مامان همیشه زودتر از همه می اومد خونه. معمولاً هم وقتی میرسید با خودش خمیر آماده از سر کارش میاورد و یه راست میذاشتش تو فر. وقتی من می اومدم بوی نون برشته و تازه همهٔ خونه رو برداشته بود. منم گرسنه ام بود وقتی میرسیدم. مینشستم پشت میز غذاخوری چهارنفره که توی آشپزخونه بود و در حالیکه مشقامو مینوشتم با نون تازه و مربای توت فرنگی که مامان همیشه خودش تابستونها درست میکرد، عشق میکردم تا پاپا از سرِ کار برگرده. همیشه کنار هم شام میخوردیم. ویکتور همیشه وقتهایی که خونه بود تو غذا درست کردن به مامانم کمک میکرد و بعدش دور هم با خنده و خوشی شام میخوردیم. پاپا از خاطرات بامزه ای که در روز اتفاق افتاده بود میگفت. بعدشم نوبت لیوان شیر من و قهوۀ خودشون بود که من مال خودمو با یک تیکه شکلات میخوردم. یادمه بچه که بودم هیچ مشکلی سر خوردن سبزیجات نداشتم و هر چی ویکتور میذاشت جلوم میخوردم. فقط به خاطر اینکه اون گذاشته بود. از بس دوستش داشتم سعی میکردم اون چیزایی رو که اون دوست داره منم دوست داشته باشم. الان میفهمم که بدجنسها هر دوشون از این علاقه سو استفاده میکردن. 
شبهای سرد زمستون تو خیابونهای گوتنبرگ برای پیاده روی و هوای تازه یه گردش نیم ساعته میرفتیم و برای مرغابی ها و قوها که توی کانالهای آب شهر جمع میشدن نون میریختیم. وقتی برمیگشتیم خونه من خسته از هوای تازه, بیهوش میافتادم. و دوباره روز از نو روزی از نو.
یادمه اولین کارم رو ناپدریم وقتی ۱۳ ساله شدم, برام پیدا کرد. کار پخش روزنامه بود. شنبه ها, صبح زود خودش بیدارم میکرد و با هم صبحونه میخوردیم. مادرم شنبه ها اونموقعِ صبح خواب بود. با ماشین میرفتیم تا دفتر پخش. من منطقهٔ خودمو داشتم. راستش به آب و هوای سویٔد هیچ اعتباری نیست و هر لحظه ممکنه بارون بیاد برای همین هم روزنامه ها همیشه تو یه پوشش پلاستیکی گذاشته میشدن و من هم زورم نمیرسید بذارمشون تو ماشین. اونوقت پاپا می اومد و برام میذاشتشون تو ماشین. بعد هم خودش همون نزدیکی ها قدم میزد تا من کارم تموم بشه و همهٔ روزنامه ها رو پخش کنم.پخش روزنامه ها همیشه یه نیم ساعتی طول میکشید. چقدر از اینکه اینقدر نقش حیاتی رو در جامعه ایفا میکنم به خودم میبالیدم و مغرور بودم. اتفاق می افتاد که بعضی از مشترک ها بهم انعام بدن. نمیدونم چرا اکثراً خیلی از پیرزنها و پیرمردها ازم خوششون می اومد. شاید چون سبزه بودم خیلی مؤدب . بعد از گرفتن انعامها بدو بدو میرفتم پیش پاپا و برمیگشتیم خونه و میرفتیم کنار مامان میخوابیدیم. آخر هفته ها همیشه به نظافت و گردگیری و بعدش هم دیدن تلویزیون میگذشت. 
وقتی حدوداً ۱۵ ساله شده بودم اخلاقام و دوستام یه کم عجیب و غریب شدن. منظورم از یه کم, خیلیه. تازه پریود شده بودم و ماشالله علامهٔ دهر. راستش به خاطر اینکه تو محیط پر از عشق و محبتی بزرگ شده بودم به نسبت هم سن و سالهام شخصیت ملایمتری داشتم. اما اعصابم تمام مدت خط خطی بود و تمام مدت پاچه میگرفتم. کارهای دزدکی و پنهون کاری هم بگی نگی زیاد شده بودن. سیگار کشیدن. پیچوندن مدرسه. خلاصه کار نموند نکنم... اما یکیش بود که مسیر زندگیمو عوض کرد و تا حدودی منو سر عقل آورد.
یه شب بابچه ها قرار گذاشته بودیم بریم ماشین سواری. نمیدونم چرا به نظرمون هیجان انگیزترین کار دنیا میرسید. اونشب من زودتر از شبهای دیگه رفتم تو اتاقم تا مثلا بخوابم. ناپدریم و مامانم کاملا معلوم بود تعجب کردن. اما چیزی نگفت. حدوداً ساعت ۱۰ بود که از پنجرهٔ اتاقم پرت شدم پایین. الان که فکرش رو میکنم میبینم اونموقع ها تو کله ام جای مغز, پِهِن پر کرده بودن. لابد فکر میکرذم سوپرمنی چیزی هستم. روتختیم رو گره زده بودم به یه صندلی نسبتا سنگین که تو اتاقم بود و تصمیم داشتم نصف راه رو تا پایین به کمک ملافهٔ روتختیم برم و بقیه اش رو بپرم. متاسفانه همین که از پنجره آویزون شدم٬ صندلی که تحمل وزن منو نداشت با سرعت به سمت پنجره کشیده شد و من از ترس اینکه مبادا صندلی پنجره رو بشکنه هل شدم و ملافه رو ول کردم خودش هم از دو طبقه  و چشمام سیاهی رفت.
وقتی بالاخره بعد از یک ماه تو کما بودن, چشمامو باز کردم مدتها طول کشید تا از شوک و ترس بیرون بیام. تمام مدت احساس میکردم زیر پام خالی میشه و می افتم. مامان و پاپا حسابی سرزنشم کردن. هرچند سزای کار احمقانه ام رو با گوشت و خون گرفتم. شکستگی ساق پا از دو جا و دو تا عملِ جراحی وحشتناک و یه عالمه درد. اون اتفاق باعث شد که دیگه نتونم اِسکی کنم. کاری که خیلی دوست داشتم. در عوض, اون یک سالی که تمام مدت خونه نشین بودم شروع کردم به یادگیری زبان انگلیسی. راستش استعدادم تو زبان بیش از حد بود. مامان هر وقت تنها بودیم باهام فارسی حرف میزدو ویکتور سویدی و از تلویزیون هم دانمارکی و نروژی یاد میگرفتم. پاپا خودش توی همون یه سال باهام درسای مدرسه ام رو کار میکرد و درس میداد. آدم خیلی با حوصله ای بود و همه چیز رو دهها بار توضیح میداد. کارش از معلم خودم بهتر بود. برای همین هم از درسهام عقب نیوفتادم...

بر خلاف بقیهٔ دوستام نمی تونستم دوست پسر پیدا کنم. مامان زیاد براش مهم نبودچون تو فرهنگش نبود ولی پاپا چرا! مخصوصاً وقتی ۲۰ ساله شدم.همیشه با مهربونی ازم می پرسید که آیا دوست پسر پیدا کردم یا نه؟ اما مشکل اینجا بود که من همهٔ پسرهایی رو که میدیدم به نسبت سنشون و تربیتِ من٬ بیش از حد بچّه بودن. وقتی پسرای دور و برم رو با پاپا مقایسه میکردم, دچار مشکل میشدم. ویکتور من رو محکم و قوی بار آورده بود. پسرهایی که همسن من بودن هیچ وقت به پای اون نمی رسیدن. یه بار تو اتاقم نشسته بودم که پاپا اومد پیشم اینو بهش گفتم. .خیلی جدّی ازم پرسید:
-تو به من به عنوان پدر نگاه نمیکنی؟
-منظورت چیه؟
یه دفعه برای اولین بار تو عمرم از پاپا ترسیدم . یقهٔ لباسمو گرفت تو مشتش و خیلی جدی داد زد سرم:
-منظورمو خیلی هم خوب میدونی بچه جون! ببین... من شاید پدر واقعییت نباشم اما از یه پدر بیشتر دوستت دارم. رابطهٔ من و تو تا روزی که همدیگه رو میشناسیم, فقط پدر و فرزندیه...فهمیدی یا بهت بفهمونم؟
بغض کرده گفتم:
-پاپا تو خوب متوجه نشدی! من منظورم از لحاظ اخلاقی بود. تو خیلی مهربونی وانعطاف پذیر. در عین حال خیلی محکمی و میشه بهت تکیه کرد...اما پسرهای دور و بر من همه بچه و خام هستن.
دوباره چشماش مهربون شد و محکم بغلم کرد:
-دختر کوچولوی بیچارهٔ من. ناراحت نباش بالاخره پیداش میکنی...
ولی نمیدونستم که برای به دست آوردن یه شوهر خوب باید یه پدر خوب رو از دست بدم. 
این اواخر خیلی بی برنامه و آویزون بودم. بر عکس بقیهٔ دوستام که تقریباً میدونستن قراره در آینده چیکار کنن٬ من نمیتونستم تصمیم بگیرم. بعضیها میخواستن یکسال اروپاگردی یا جهانگردی کنن. بعضی ها کار میکردن. بعضیها درس میخوندن. من هم باری به هر جهت. البته خیلی دوست داشتم برم سفر٬ اما وقتی خودحساب شدم دیدم نمیتونم دوری مامان و پاپا رو تحمل کنم. از ۱۸ سالگی٬ بر خلاف اکثر همسنهام که مستقل زندگی میکردن و یاد میگرفتن چه طور باید روی پای خودشون بایستن٬ من هنوزم تو خونهٔ خودمون زندگی میکردم. اونموقع تو یه بوتیک لباس کار میکردم. ماهیانه یه مقداری از حقوقم رو به عنوان کرایهٔ اتاق به پاپا میدادم. پاپا میگفت اینجوری هم مسئولیت پذیر بار میام هم اینکه بعدا تنها زندگی کردن و واقعیت اجتماع هضمش برام راحت تر میشه...
بالاخره تصمیم گرفتم که تو رشتهٔ ادبیات زبان انگلیسی شروع به درس خوندن کنم. دلم میخواست دنیا رو ببینم و بشناسم. توی دانشگاه استکهلم قسمت زبان انگلیسی مشغول شدم.پاپا تمام اون پولی رو که من بهش داده بودم٬ جمع کرده بود و نگه داشته بود. وقتی میخواستم نقل مکان کنم٬ همه اش رو بهم برگردوند که اونموقع مبلغ قابل توجهی میشد. با همون پول یه خونهٔ دانشجویی کوچک نزدیک دانشگاه کرایه کردم و یه ماشین دست دوم هم خریدم. آخر هفته ها بر میگشتم Göteborg پیش مامان و پاپا. گاهی وقتها از پاپا در رابطه با اینکه چطور باید اِس اِی هامو بنویسم کمک میگرفتم و اونهم از لحاظ ساختاری و اینکه چی باید کجا نوشته بشه، راهنماییم میکرد.
یه ۶ ماهی همینطور مشغل درس خوندن بودم که یه روز سرد زمستونی تو فِبروآر(ماه دوم میلادی) مامان بهم زنگ زد... پاپا در اثر سکته قلبی تو بیمارستان بستری شده بود..باعجله همون روز خودم رو رسوندم پیشش. تو بیمارستان بود و زیر دستگاه. با اینکه امیدی به زنده بودنش نداشتن انگار میخواست من رو برای آخرین بار حس کنه. مامان روی یه صندلی کنار تخت پاپا نشسته بود و مبهوت زل زده بود به صورتش. وقتی اومدم تو اتاق اصلاً متوجه من نشد. تو دنیای خودش بود. پاپا روی تخت بیمارستان خیلی آروم خوابیده بود و زیر دستگاه نفس میکشید..دست مهربونش رو که این همه سال به سرم کشیده بود و نذاشته بود احساس تنهایی کنم گرفتم بین دوتا دستام. گرم بود و لطیف.طفلی فقط ۵۶ سالش بود. عمری نداشت که. این انصاف نبود که بخواد مارو تو این سن تنها بذاره.
-پاپا؟ صدام رو میشنوی؟ ببین اومدم دیدنت! تورو خدا پاشو. مگه نمیگفتی دیدن من بهت عمر دوباره میده؟ دروغ میگفتی؟ قول میدم دیگه تنهات نذارم... دیگه نمیرم... فقط تو بیدار شو... ببین مامان داره غصه میخوره! اذیت نکن دیگه پاشو! پاپا! منم شادی...
اما پاپا جواب نداد. یه صندلی گذاشتم کنار تختش و در حالیکه دستشو با نا امیدی تو دستم گرفته بودم٬ به مامان نگاه کردم. حتی پلک نمیزد. شاید میخواست آخرین لحظه های زندگی مشترکشون رو حتی به اندازهٔ یه پلک زدن هم از دست نده. چند ساعت بعد ,نیمه های شب پاپا برای همیشه تنهامون گذاشت...
در و دیوار خونه داشت هرجفتمون رو میخورد. بدون پاپا زندگی خیلی سخت بود. داشتم از غصه دق میکردم. اما مشکل فقط همین نبود. مامان  انگارتا حدودی عقلشو از دست داده بود. صبح ها که بالاخره بعد از یه شب بی خوابی بیدار میشدم ,نوبت مامان بود که عذابم بده. روی میز صبحونه برای ویکتور هم قهوه میذاشت و باهاش حرف میزد. از من میخواست برای پاپا از روزم تعریف کنم. روزایی که لان دیگه به سیاهی شب بودن.
حال خودم خیلی داغون بود اما مامان داشت رسماً می رید تو اعصابم. این اواخر نه درست وحسابی غذا میخورد ٬ نه حموم میکرد. ولش میکردم تمام روز رو میخوابید تو اتاقشون و گریه میکرد. یه شب که دلم واسهٔ پاپا خیلی تنگ شده بود اومد به خوابم. چهره اش مثل همیشه مهربون و دوستداشتنی بود.
-شادی؟
-پاپا؟! خودتی؟
-برو پیش مامانت. به کمکت احتیاج داره. پاشو! پاشو!
با ترس از خواب پریدم.تو خونه انگار گَردِ مرده پاشیده بودن. ته دلم یه حس بدی داشتم. همه جا تاریک بود. ساعت ۶ صبح بود توماه مارچ و این موقع صبح هنوز تاریک. با عجله خودم رو رسوندم به آشپزخونه اما تاریک بود برای همین هم بدون اینکه دقیق نگاه کنم بدو رفتم اتاقش. اونجا هم نبود.گفتم شاید رفته باشه حمومی جایی. اما تو حموم هم نبود. پس کجا میتونست باشه؟
-مامان! مامان! کجایی؟
خونه سوت وکور بود. دوباره برگشتم تو آشپز خونه و وقتی چراغو روشن کردم اولین چیزی که به چشمم خورد طنابی بود که از سقف آویزون بود و مادرم که داشت تو هوا دست و پا میزد... یا خدا!
-مامان خدا مرگم بده... چه گهی میخوری دیوانه؟ مامان! خدا!
اصلاً دست خودم نبود چی میگم و چیکار میکنم. فقط یه چیز حس میکردم و اونهم هجوم آدرنالین بود. فقط یه چیز برام مهم بود. زندگی مادرم. پاهاشو گرفتم و فشارش دادم سمت بالا. منی که لاغر مردنی و بی جون بودم طوری قوی شده بودم که تمام وزن مادرم رو بدون سختی تو بغلم نگه دارم.
-مامان! پاشو؟ بیداری؟ خدایا چی کار کنم؟
مادرم بیهوش بین زمین و آسمون تو بغلم مونده بود و من جرأت نمی کردم ولش کنم. تا بخوام چاقو بیارم حتماً خفه میشد.تنها چیزی که به فکرم رسید جیغ زدن و کمک خواستن بود.
-کمک! کمک! کمک!
طوری جیغ میزدم که گلوم داشت پاره میشد. و خداروشکر چند دقیقه بعد صدای ضربه های همسایه امون آقای (بلوم کویست) رو شنیدم که داشت به در خونه میکوبید.
-چی شده؟ درو باز کن!
-زنگ بزن پلیس! زنگ بزن پلیس!زود باش! مادرم داره میمیره!
آقای بلوم کویست همون موقع به پلیس زنگ زده بود. من از شدت ترس ازش چیز اشتباه خواسته بودم و اون هم چون نمیدونست موضوع از چه قراره به پلیس زنگ زد. تا کمک برسه در رو شکست و اومد تو و وقتی ما رو تو اون حالت دید, بدو اومد و زیر پای مادرم رو گرفت و داد زد چاقو بیار! مادرمو که حالا تو دستای مطمن تری بود ول کردم و از کابینت یه چاقوی بزرگ برداشتم و شروع کردم به بریدن طناب. مادرم بیهوش افتاده بود روی زمین و وقتی طنابو از گردنش باز کردم جاش کاملا قرمز شده بود و به سختی نفس میکشید. بلوم کویست کمکم کرد و مادرمو با هم بردیم تو هال. نمیدونستیم چی کار میکنیم و هردو خیس عرق و بلاتکلیف منتظر کسی بودیم تا به دادمون برسه. پلیس چند دقیقهٔ بعد رسید. دوتا مرد بودن و وقتی مادرمو دیدن سریع اومدن طرفش و یکیشون نبضشو چک کرد و اون یکی ازم سوالاتی در مورد اینکه چرا مادرم اینکار رو کرده پرسید. همه چیز مثل فیلم که بذاری رو دور تند شده بود ومن بهت زده به این فیلم نگاه میکردم. وقتی تو آمبولانس نشسته بودیم قلب شکستهٔ مامان طاقت نیاورد و ایستاد…
رو صندلی بیمارستان تو اتاق انتظار نشسته بودم و زل زده بودم به دیوارِ روبروم. اگه الان بیان و بگن مادرت مرده چی؟ یعنی میتونم هر دوشونو تومدت یه ماه از دست بدم؟ درسته که با شوک برش گردونده بودن ولی خطر هنوز رفع نشده بود. حالا هم که تو اتاق عمل. اگه بمیره چی؟ پاپا ای کاش بودی الان و سرمو میذاشتم رو شونه های مهربونت و یه دل سیر گریه میکردم ,گرچه اگه بودی دیگه این همه بدبختی اتفاق نمی افتاد. .به یه فنجون قهوه نیاز داشتم. از صبح هیچ چی نخورده بودم و پولی هم تو جیبم نداشتم.ساعت ۱۲ ظهر بود. مامان حتماً مرده. از ساعت ۶.۵ صبح تا الان مگه میشه طول بکشه؟ بی رمق بلند شدم و به سمت باجهٔ پذیرش رفتم. کسی نبود توش. دوباره برگشتم سر جام. نشنیدن خبر مرگش حتی برای یه دقیقه هم غنیمته. بشین سر جات!نمی دونم چقدر توی اون اتاق و خیره به دیوار نشسته بودم که یه سایهٔ سیاه جلوم دوزانو نشست روی زمین. یه لحظه تمرکز کردم و برگشتم به این دنیا. یه افسر پلیس بود.
-سلام!
-...س...لام...
-منو یادته؟
-نه؟ نمیدونم! تا حالا ندیدمتون...
-من و همکارم امروز اومدیم خونه اتون.
-ببخشید چیز زیادی از صبح یادم نمیاد. همه چیز مثل یه خوابه.
-حال مادرتون چطوره؟
-فکر میکنم مرده چون ساعت ۱۲ شده و هنوز نیاوردنش از اتاق عمل.
-۱۲؟ ساعت ۱۰ شبه!
با ناباوری خیره شدم تو چشماش. ۱۰ شب؟ چرا سرخ شدصورتش یه دفعه؟ سریع بلند شدم و از باجهٔ پذیرش سراغ مادرمو گرفتم. عمل با موفقیت انجام شده بود و مادرم تو مراقبتهای ویژه بستری بود. اما به من اجازه ندادن ببینمش. بلا تکلیف مونده بودم چیکار کنم. راه حلی هم وجود نداشت. جرات نداشتم برم خونه. از فکر اینکه مادرم داشت خودش رو دار میزد مو به تنم سیخ میشد و نمیتونستم پامو تو خونه بذارم. یه دست رو شونه ام نشست.
-بازم سلام!
خودش بود همون پلیسه. قدش یه سر و گردن ازم بلندتر بود و چشماش آشنا.
-از کمکتون ممنونم. واقعاً نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم!
-کاری به جز وظیفه ام انجام ندادم خانوم محترم... رفتم خونه اتون بهتون سر بزنم که دیدم هنوز نیاومدین. گفتم شاید هنوزم اینجا باشین. از صبح چیزی خوردی؟
-نه...
-صدات بدجوری گرفته. بیا بریم یه قهوه بخوریم تو شهر. من پستم تموم شده .بیکارم بقیهٔ شبو.
-راستش پول نیاوردم با خودم...
-بیا بریم مهمون من...
از بس گرسنه ام بود دعوتشو سریع قبول کردم. تو ماشینِ خودش نشسته بودیم و داشت به مقصدِ خونه اش می روند.تو راه یه پیتزای بزرگ گرفت و سریع یه قاچشو با دست خودش جدا کرد و داد دستم. قدرشناسانه ازش تشکر کردم و من هم یه تیکه با دست خودم جدا کردم و گرفتم طرفش. لبخند مهربون و معنی داری بهم زد و ازم گرفتش. پیتزا تقریباً تموم شده بود که رسیدیم خونه اش. تو راه مراسم معارفه انجام شده بود و فهمیده بودم اسمش سباستیانه. سی سالشه و تازه از همسرش طلاق گرفته. همهٔ راهو با هم حرف زدیم و همه چیز زندگیمون رو به هم گفتیم.تا برسیم به خونه اش که یه آپارتمان نسبتاً بزرگ تو مرکز شهر بود ,تقریباً مثل دو تا دوست خوب همدیگه رو میشناختیم. توی خونه اش انقدر ترتمیز و مرتب و قشنگ چیده شده بود که دلم ضعف رفت. یه دفعه گفت:
-تو مسلمونی؟
-آ...م...نمیدونم!
راستش اونموقع بود که متوجه شدم من هیچ دینی ندارم. ویکتور مسیحی بود و مادرم مسلمون. چرا هیچ وقت با من راجع به دین حرف نزده بودن؟ اما وقتی دقت کردم دیدم که ناپدریمو به خاطر دینش نبود که دوست داشتم. شخصیت والاش بود که برام محترم بود.سباستیان با تعجب پرسید:
-یعنی چی؟! میخوام بدونم اگه سگ رو نجس میدونی بفرستم سگمو بیرون.
-گناه داره زبون بسته! نفرستیش بیرون. سرده. تازه من خیلی سگ دوست دارم!
-چه خوب. پس لازم نیست بفرستمش خونهٔ دوستم؟. زورو! زورو! کجایی پسر؟
-زورو؟!
در همین حین یه سگ لاغرمردنی که اگه دماغشو میگرفتی جونش درمی اومد سلانه سلانه از یکی از اتاقها بیرون اومد. از خنده مرده بودم. تا حالا تو عمرم اینطوری نخندیده بودم.مخصوصاً این اواخر که...
-زورو؟! مطمینی؟!
-مگه چشه خوب؟ اسمِ خوبیه که...
بالاخره بعد از مدتها داشتم بازم حس امنیت رو تجربه میکردم. دعوتم کرد داخل.برام یه گیلاس شراب قرمز ریخت و گفت اگه آروم آروم بخورمش خوب میخوابم. برای خودش هم یه گیلاس ریخت و نشست روی مبل روبروم و خیره شد بهم.
-شادی؟
-چیه؟
-دوستی آشنایی چیزی داری اینجا؟
-نه... فامیلامون همه ایرانن... البته باهاشونم ارتباط نداریم...
-اگه دوست داشته باشی میتونی شب رو اینجا بمونی. میخوای بمونی؟
تو لحنش یه جور التماس بود که نتونستم ندیده اش بگیرم. مخصوصاً که پسر خوبی به نظرم میرسید.
-میتونم؟ زحمت نمیشه برات؟
-نه. خیلی خوشحال میشم پیشم بمونی.می مونی؟
-باشه. ممنون برای همه چیز.
-خواهش میکنم دخترم!
حرفشو قطع نکردم. راستش ته دلم از اینکه دخترم خطابم کرد یه حس خوبی بهم دست داد. قیافه اش خیلی جذاب بود و در عین حال مهربونی از چشماش میریخت. میریخت تو وجودم و گرمم میکرد. یه جرعه از شرابم نوشیدم.
-برای چی اومده بودی بهم سر بزنی؟
-نمیدونم. شاید...
و لپاش قرمز شد. جوابمو گرفته بودم. دیگه لازم نبود بیشتر از این شکنجه اش کنم. گیلاس رو نوشیدن٬ یه یک ساعتی طول کشید. خیلی خسته شده بودم و مدام چرت میزدم. تا اینکه دیگه کم کم نفهمیدم کی خوابم برد.صبح با یه پارچهٔ زبر و خیس که محکم کشیده میشد رو چشما و صورتم بیدار شدم. هنوز نمیتونستم موقعیت خودمو خوب تشخیص بدم. یه دفعه یاد دیروز افتادم و از جام پریدم.زورو داشت لیسم میزد.
-صبح بخیر!
-خدایا... ترسوندی منو ... زورو برو کنار پیله کردی ها!
-به به! چه خوش اخلاقی تو اول صبحی! همیشه انقدر خوش اخلاقی یا مخصوص واسهٔ ما دوتاس؟
-ببخشید منظورم بی ادبی نبود سباستیان. نگران مادرم هستم. میتونی منو برسونی خونه تا یه کم پول بردارم؟از اونجا دیگه ماشین پاپا هست میتونم خودم برم.
-نچ! میترسم بری و منو یادت بره. خودم میبرمت.
-آخه پس کارت؟
-امروز تعطیلم... یعنی مرخصی گرفتم... بیا این املتو بخور که حتماً باید گرسنه باشی!
بعد از شستن دست و صورتم برگشتم و دیدم که برام تو بشقاب نون تست و کره گذاشته و کنارش هم مقداری املت. سرمو انداختم پایین و مشغول خوردن صبحونه ام شدم. وجودش بدجوری معذبم میکرد و دستپاچه بودم. دستام میلرزید.بدون اینکه اختیاری داشته باشم زیر لب زمزمه کردم:
-من هیچ وقت تورو یادم نمیره...
دستمو گرفت و کشید سمت خودش. مجبور شدم بلند شم و برم طرفش. خیلی جدی خیره شده بود تو چشمام. یه لحظه نگام افتاد به لباش. انگار فهمید چون لباشو خیلی با احتیاط آورد جلو و لبامو بوسید. چقدرلباش نرم بود. تا حالا این حس رو تجربه نکرده بودم. پس بوسهٔ عشق این بود؟ و این حس غریب و زیبا که انگار همیشه تو وجودم بوده, بدون اینکه بدونم. انگار میخواست اثر بوسه اش رو تو چشمام ببینه و نگران بود. لبخندِ شرمگین و خجالت زده ای بهش زدم و سرمو انداختم پایین.نمیدونم چرا اما یه حال خاصی داشتم. آروم زمزمه کردم:
-بازم میتونم بیام پیشت سباستیان؟
-آره امشب میای پیش خودم.
-مزاحمت نیستم؟
-نه... دخترِ قشنگم...
از اینکه دخترِ قشنگش بودم داشتم ذوق مرگ میشدم. برای اولین بار بود که یه پسر تونسته بود این حالتو توی من به وجود بیاره. راستش تمام زندگیم با پسر جماعت دمخور بودم. هیچ چیزشون برام تازگی نداشت. مخصوصاً بچه بازیاشون کفرمو بالا میاورد.بعد از اینکه صبحونه خوردیم و تو ظرف غذای زورویِ قدرتمند غذای ظهرشو گذاشتیم راه افتادیم سمت بیمارستان. نصف بیشتر روز تو بیمارستان علاف شدیم اما اجازه ندادن مادرمو ببینم. از اینکه اون داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد و من عاشق شده بودم عذاب وجدان داشتم.اما چاره ای نبود. یعنی دست خودم نبود.با اینکه پول نداشتم اما هنوز دل و جرات خونه رفتنو نداشتم..سباستیان می فهمید چه مرگمه. به عنوان قرض چند دست لباس خرید که تو خونه اش بپوشم. تا بیایم خونه دیگه شب شده بود.خیلی شرمنده اش شده بودم و میخواستم براش جبران کنم. همینکه رسیدیم خونه, سریع رفتم حموم چون دو روز بود حموم نکرده بودم و لازم داشتم از این لباسها در بیام. از سباستیان خواهش کردم لباسامو بندازه تو آشغالدونی . بعد از یه دوش سریع, حالم خیلی بهتر شده بود.تو لباسهای نو و دوست جدید و حس قشنگ عشق٬ احساس بهتری داشتم. سباستیان داشت میز شامو میچید. وقتی منو دید بی اختیار بهم نگاه کرد. نوع نگاهش با اینکه تازه بود اما حس خوبی بهم میداد. حس خواسته شدن. حس دوست داشته شدن.
-قبل از شام بغلت کنم یا بعدش؟
-الان... میشه؟
نفهمیدم کی خودشو بهم رسوند و با یه حرکت منو از زمین کند. دلم میخواست اون لبارو بازم تجربه کنم. اینبار خودم شروع کردم. همونطوری که تو بغلش بودم منو برد روی مبل. لباش که رفت سمت گردنم انگار بهم برق وصل کردن. دلم هری ریخت پایین.
-ممنون که بهم کمک کردی و مراقبم بودی...
یه دفعه بلند شد و رفت سمت آشپزخونه. اِ؟ من که چیز بدی نگفتم. گفتم؟ یه چند لحظه ای دراز کشیدم تا حالم بیاد سرجاش. دلم میخواست گریه کنم. اما اول باید میفهمیدم چه کار غلطی ازم سر زده. رفتم دنبالش. داشت میزو میچید و سرش پایین بود.
-سباستیان؟ معذرت میخوام اگه چیز...
-من معذرت میخوام شادی. باید میدونستم به من احساس دِین میکنی. ببخشید که از شرایط روحیت سوء استفاده کردم. بیا. شام حاضره.
-راجع به چی حرف میزنی؟ تو از من سوء استفاده نکردی.
-فعلاً بذار برای بعد. بیا. دست پختم خوبه.
راستش بد جوری کنفم کرده بود ولی از اینکه به قول خودش نخواسته بود ازم سوء استفاده کنه خیلی کارش برام ارزش داشت. نمیدونستم چی بگم برای همین هم هیچی نگفتم و نشستم پشت میز. شام تو سکوت خورده شد. یه سری پرده ها بینمون پاره شده بود که معذبمون میکرد و اجازهٔ پیشروی هم نداشتیم. نه اون چیزی گفت نه من. بعد از شام هم فقط گفت که میخواد زورو رو ببره هواخوری و رفت. آروم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم. انصافاً دست پختش حرف نداشت. خسته بودم. رفتم رو تخت دو نفره اش دراز کشیدم و خوابم برد. با نوازش دستی که داشت شونه امو نوازش میکرد بیدار شدم. روبروم دراز کشیده بود و داشت نگام میکرد. آروم پیشونیمو بوسید.
-برگشتی؟ فکر نمی کردم برگردی...
-اگه قرارم باشه کسی بره٬ تویی نه من. چه زود خونه رو سند به نام خودت زدی؟!
داشت شوخی میکرد پس ناراحت نبود.پشتمو کردم بهش و خودمو چپوندم تو بغلش. محکم بغلم کرد و تو گوشم زمزمه کرد:
-بغل و محبت دیگه فرق میکنه. مرزی نداره. هر چقدر بخوای میتونم بهت بدم…
یه چند روزی طول کشید تا مادرم از بخش مراقبتهای ویژه بیاد بیرون. تازه بعد از اون هم دکترش اجازهٔ خونه رفتن بهش نداد. توی یه کلینیک روانی بستریش کردیم. راستش خودم هم جرات نداشتم بذارم بیاد خونه. اگه بازم قاطی میکرد و من نبودم... برای همین هم از پیشنهاد دکترش با فراغ بال استقبال کردم. اون چند روز رو پیش سباستیان موندم. ترم دوم دانشگاهم کلا از دست دادم چون از وقتی پاپا رفت دل و دماغ درس خوندن نداشتم. مخصوصاً که نگرانی برای مادرم هم خیلی مشغولم میکرد و نمیذاشت تمرکز کنم.این وسط فقط سباستیان بود که آرومم می کرد. وجودش بهم امنیت میداد. با اینکه بعد از اونشب دیگه هر شب پیش هم میخوابیدیم اما سکس نداشیم. راستش لزومی هم برای انجامش نمی دیدیم. اما تا جایی که میتونستیم همدیگه رو میبوسیدیم و بغل میکردیم. عشقو تو چشمای آبی و قشنگش میدیدم. کم کم به خونه رفتن هم عادت کردم. با سباستیان روزی نیم ساعت یه ساعت تو خونهٔ پدریم مینشستیم و براش از پدرم میگفتم. اونقدر با دقت و هیجان گوش میکرد که من راغبتر میشدم بیشتر و بیشتر براش تعریف کنم. انگار هر چی بیشتر راجع به پاپا حرف میزدیم حضورش پررنگ تر و پررنگ تر میشد. بعد از یه مدت هم دیگه تنها میرفتم. هر چی تو اون خونه پیش اومده بود قسمتی از من بود و باید بهش عادت میکردم. نمیخواستم خونه رو برای فروش بذارم. هر چی بود پر خاطرات شیرین از پدر و مادرم بود برام.کم کم تو اتاق کار پدرم هم رفتم. همهٔ کپی کاغذهای دانشجوهاش که احتمالاً آخرین چیزایی بود که داشته روشون کار میکرده ،همونطور نیمه کاره و خاک گرفته مونده بودن. یکیشونو که پر از خط نوشته های پاپا بود برداشتم و بردم چاپخونه و روشو پلاستیک کردم تا همیشه دست خطشو داشته باشم. دست خط خودم هم شبیه مال پاپا بود چون توبچه گی قبل مدرسه ,خودش خوندن و نوشتنو بهم یاد داد.چه قدر خوش شانس بودم که همچین مردی بزرگم کرده بود. تازه میفهمم که اون پایهٔ اصلی زندگیمون بوده. اون بود که خونه امونو گرم میکرد. اون بود که به همه تار وپود زندگیمون استحکام میبخشید. اون بود که...حالا من بودم که باید یاد و خاطره اشو زنده نگه میداشتم.
وقتی بعد از چند ماه مامان بهتر شد ,کم کم با سباستیان آشناش کردم. هنوز تو کلینیک بود اما از حرف زدنهاش میفهمیدم که دیگه از اون حالتهای خطرساز خبری نیست. حالا دیگه فقط غم مونده بود و یه دنیا دلتنگی. با اجازهٔ دکترش مرخصش کردیم. اما هنوزم آمادگی نداشت که خونه بره. سباستیان گفت که اگه بخوایم میتونیم پیش خودش بمونیم اما مامان قبول نکرد. میخواستم براش خونه اجاره کنم اما دلش هوای خانواده اشو کرده بود. دلش میخواست بره ایران. حرف زیادی در این مورد نداشتم که بزنم. گذاشتم بره. من دیگه بچه نبودم که احتیاج به مراقبت داشته باشم. مامان هم خسته بود و لازم داشت که بره. شاید لازم داشت تا تو بغل مادر و پدرش دوباره بچه بشه و یه دل سیر گریه کنه. بعد از رفتن مادرم و اینکه مطمئن شدم خوب رسیده زندگی من هم کما بیش رو روال افتاد. تو آگوست که ترم جدید شروع میشد دوباره ثبت نام کردم تو دانشگاه و کلا رفتم استکهلم. کلید خونهٔ پدری رو هم دادم به سباستیان که گاهی وقتها یه سر بزنه. سرم شلوغ بود و حسابی مشغول درس خوندن. هر شب ساعت ده و نیم با سباستیان حرف میزدم و ارتباطمونو حفظ میکردیم.دیگه میدونستم که بدون اون زندگی معنی نداره. حالا دیگه میخواستم چیزای دیگه رو هم راجع بهش بدونم.
اولین باری که با هم سکس داشتیم دیگه دو سال بود همدیگه رو میشناختیم و به روحیات هم آشنا شده بودیم. سباستیان نور بود و روشنایی. مرهم بود روی زخم. آهنگ شادی بود که روحم باهاش می رقصید. کریستمس بود. برای تعطیلات اومده بودم پیش عشقم. هوا سرد بود و من توی مبل راحتیِ یه نفره خودمو تو پتو پیچیده بودم. تازه از گردش با زورو برگشته بودیم. اون یه گوشه رو پتوی مخصوص خودش دراز کشیده بود و من یه فنجون قهوه کنار دستم بود و با نور کم که محیطو رومانتیک کرده بود، داشتم کتاب میخوندم. تعطیلات دانشگاه بیشتر از تعطیلات سباستیان بود و اون مجبور بود بره سر کارش. اون شب که اومدخونه به پیشوازش رفتم و بوسیدمش. رو شونه هاش پر از برف بود و صورتش از سرما قرمز شده بود که چشماشو آبی تر میکرد. دستای گرممو گذاشتم روی لپای یخ زده اش.
-چقدر گرم و خوبه دستات.
-تازه قهوه گذاشتم. میخوای؟
-خیلی!!! چه خوب!
-تا تو لباساتو درمیاری برات یه فنجون میارم.
تا من برگردم خودشو تو همون مبلی که من توش نشسته بودم زیر پتو قایم کرده بود و میلرزید. فنجون بزرگ قهوه رو که دادم دستش. گرفت و بین دستاش نگه داشت.
-ممنون. چقدر خوبه که اینجایی شادی. خونه با بودنت حال و هوای دیگه ای میگیره.
-واقعا؟!
-یعنی خودت نفهمیدی تا حالا؟
-چرا اما من فکر میکردم به خاطر وجود توئه...
پتو رو زد کنار و با انگشت اشاره اش بهم فهموند که برم پیشش. خودمو انداختم تو بغلش و پتو رو کشید رو هر دوتامون. سرمو گذاشتم رو سینه اش. قلبش خیلی سریع میزد. انگار به قشنگ ترین موسیقی دنیا گوش میکردم. با یه دست منو بغل کرده بود و با یه دستشم قهوه اشو نگه داشته بود و داشت میخورد.
-آخی! گرم شدم! شادی؟!
سرمو آوردم بالا ببینم چی میگه که لباشو گذاشت رو لبام. بوسیدناش با همیشه فرق داشت. عمیق بود و پر حرارت. دستامو دور گردنش انداختم و خودمو چسبوندم به وجود خواستنیش. فنجون قهوه اشو گذاشت رو میز عسلی که نزدیک مبل گذاشته بودم. داشتم با نوازشهاش پر از رخوت میشدم و خمار از شرابی که اسمش عشق بود.نگاهش کردم. قشنگترین لحظهٔ دنیا بود در کنار قشنگترین مخلوق دنیا. لحظهٔ قشنگ دلدادگی. ووقتی تو بغلش داشت منو به سمت اتاق خوابش میبرد با خودم فکر کردم:
حالا دیگه اجازه دارم که تا آخر دنیا دوستت داشته باشم... بدون مرز...

پایان.