جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب سکوت بره ها (قسمت دهم). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سکوت بره ها (قسمت دهم). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ آبان ۱۶, یکشنبه

سکوت بره ها (قسمت دهم)



سینان همونطور که با اومیت حرف میزد منو که بهتزده ولو شده بودم روی ننوی چرمی تنها گذاشت و رفت. چشمامو دوختم به یکی از زنجیرهای آویزون از سقف و رفتم تو فکر. خواستم برم دنبالش اما بعد بیخیال شدم. دقیقا نمیدونستم چه احساسی باید داشته باشم. دلم میخواست بگم از شنیدن این خبر متعجبم اما نبودم. اینو یکی میگه که بلاهای عجیب و غریب سرش نیومده باشه. نفهمیدم سینان کجا رفته اما چه فرقی به حال من میکرد؟ آخرش معلوم بود قراره چی بشه. این به قول معروف بچه رو قرار بود بندازه. نه اینکه بگم میخواستم نگهش دارم... نمیدونم شایدم میخواستم... فقط میدونم که اگه بچۀ اومیت بود احساسم شاید فرق میکرد. شایدم نه... چه میدونم؟ یاد آرزوهای احمقانه ام پشت وانت با فهیمه افتاده بودم. اینکه فکر میکردم شوهرم قراره همسن و سالهای خودم باشه. یادمه با خودم قرار گذاشته بودم که دو تایی با هم یه رشته بخونیم و وقتی هم درسمون تموم شد یه جا با هم کار کنیم و وقتی یه کم پول پس انداز کردیم بچه دار بشیم. اونموقع ها فکر میکردم شوهرم قراره یکی باشه که دوستش داشتم. هر چند اومیت رو دوست داشتم. حالا اینو دیگه میدونستم هرچند همسن خودم نبود. به نظرم به جز سنش همه چیزش جذاب بود. اکثرا پیراهن مردونه میپوشید و شلواری که معلوم بود مال کت شلواره اما کتشو هیچوقت تنش نمیکرد. همیشه آستیناشو تا میکرد و تا نصفه میزد بالا. با اینکه کمی شکم داشت و تو پر بود اما میتونم بگم خیلی بهش می اومد. عطرشو خیلی دوست داشتم. ازش پرسیده بودم. گفت اسمش ROMA هستش مال Laura Biagiotti. دزدکی یه دونه برام خریده بود و داده بود به من که هر وقت دلم براش تنگ شد بوش کنم. میتونم بگم به نسبت موقعیت زمانی و مکانیمون هم با من مهربون بود. معصومیتی که تو چهره اش موج میزد رو دوست داشتم. حالا دیگه میدونستم که خواهر مارال رو نکشته و بدنم دیگه از نوازشهاش منقبض نمیشد. پایین تنه ام ریلکس تر شده بود و از هم آغوشی با اومیت کمی لذت هم میبردم مخصوصا وقتی که ته ریشهای کوتاهش پوستمو نوازش میکرد. از وقتی اومده بودم اینجا سعی میکرد هر دو هفته یه بار بهم سر بزنه. گاهی وقتها طوری می اومد که آخرین مشتریم باشه. اونوقت خیالمون راحت بود که کس دیگه ای قرار نیست خلوتمونو به هم بزنه و بعد از سکس کنار من خوابش میبرد. نمیدونم چرا بهش خیره میشدم. میدونستم که اگه دلم بخواد میتونم ازش متنفر باشم که زندگیمو به باد داده اما... اونی که واقعا زندگیمو به باد داده بود سینان بود. چند دقیقه ای میذاشتم بخوابه و بعد بیدارش میکردم. خوابش خیلی سبک بود. وقتی بیدار میشد تو اون چند لحظه که گیج بود صورتش به پاکی و قشنگی فرشته ها میشد تا اینکه با دیدن من همه چیز یادش می اومد و چشماش برق میزد. خودشو مینداخت روم. خیلی خسته بودم برای همین هم یک کم تقلا میکردم که نذارم اما دوباره لباشو که میذاشت رو لبام و گردنم شل میشدم. با اینکه خیلی خسته بودم میذاشتم دوباره ازم کام بگیره... دوباره و سه باره... گاهی هم چهارباره... میدونستم که قراره تا ظهر بخوابم و استراحت کنم... اما الان نمیخواستم اینجا و تو این اتاق به اومیت فکر کنم. اینجا جای کثیفی بود. جایی که سینان می اومد. اومیت تنها کسی بود که باهاش نقش بازی نمیکردم... البته با سینان هم نقش بازی نمیکردم و از ته دل میزدمش... چندین دفعه شده بود که کلمۀ سیفی رو که با هم قرار گذاشته بودیم بگه و من ندیده بگیرم...

میخواستم با رویای اومیت بخوابم برای همین هم با اینکه اصلا حس و حوصله نداشتم اما خودمو رسوندم به اون یکی اتاق و خودمو انداختم روی تخت گرد. داشتم به این فکر میکردم که آیا اصلا دلم میخواد این بچه رو نگه دارم یا نه. هرچند میدونستم که من زیاد قرار نیست حرفی برای گفتن داشته باشم. با اینحال نمیدونم چرا امیدوار بودم که این بچۀ اومیت باشه. اگه اونجوری بود میخواستم نگهش دارم. اما یه حس منفی ته دلم میگفت که خواب دیدی خیر باشه... بیش از حد خسته بودم که بتونم حتی با فکر اومیت بیدار بمونم. احتمالا صبح زودی چیزی دوباره می اومدن سروقتم. سریع یه لباس خواب مشکی که شامل یه بلوز و شلوار با طرح گل رز بود تنم کردم و از زیر تخت لحافمو در آوردم و کشیدم رو خودم. نمیدونم چقدر خوابیده بودم که در باز شد و سینان و اومیت اومدن تو اتاق. اومیت اومد و نشست پیشم و دستشو گذاشت رو گیجگاه و گونه ام:
-حالت چطوره خوشگلم؟
-مرسی... مشکلی نیست...
-منظورم حال عمومیته... دردی چیزی نداری؟ غذا مذا چیزی خوردی امروز؟
-نه... گشنه ام نبود...
-اینجوری که نمیشه گلم... پاشو بریم یه چیزی بخور تا جون داشته باشی بچه رو بندازی...
-اومیت بی؟ به سینان میگی بره بیرون؟ باهات کار دارم...
سینان بی تفاوت شونه بالا انداخت و با گفتن من تو اتاقم هستم ما رو تنها گذاشت. وقتی اون رفت تو جام بلند شدم و خودمو انداختم تو بغل اومیت. دوست نداشتم جلوی سینان محبتمو به اومیت نشون بدم. هر چند میدونستم که اتاقا تماما دوربین دارن که مبادا ما یا مشتریها دست از پا خطا کنیم. اومیت هم منو کشید رو زانوهاش و بغلم کرد و سرم رو بوسید. چقدر آغوشش خوب بود اون لحظه. یه نفس عمیق کشیدم تو گلوش و ریه هام پر شد از عطرش. دستمو گذاشتم رو قلبش. آروم و مهربون تو موهام زمزمه کرد:
-چی میخواستی بهم بگی خوشگلم؟
- خیلی دلم برات تنگ شده بود... چرا نمی اومدی؟ امروز عطرتم بو کردم اما...
-سرم شلوغه گلم... اما منم دلم برات تنگ شده بود...
-اومیت؟ ای کاش این بچه مال تو بود... اونوقت نگهش میداشتم... اگه بچۀ تو بود خیلی دوستش داشتم...
جوابی نداد. فقط یه آه گرم کشید توی موهام و محکمتر بغلم کرد و فشارم داد.
-میترسم اومیت بی... حالا چی میشه؟ خیلی درد داره؟
-نگران نباش... چیزی نیست که قبلا اتفاق نیوفتاده باشه... دکتر میدونه چیکار کنه... نترس درد نداره...
-پیشم می مونی؟
-منظورت موقع کار دکتره؟ آره گلم... نترس... پاشو... پاشو بریم یه چیز شیرین و مقوی پیدا کنیم بکنیم تو اون حلقت که یه کم جون بگیری...
-نمیخوام گشنه نیستم... خسته ام میخوام بخوابم... میشه بغلم کنی؟
-کار دکتر که باهات تموم شد میارمت میخوابی... فقط یادت باشه... راجع به این مسئله با کسی حرف نمیزنی... با هیچکس... حتی فاطما... اگرم خواستی با کسی حرف بزنی به خودم بگو...
همونطوری که تو بغلش بودم بلند شد و آروم گذاشتم زمین. محکم بغلم کرد و لبامو بوسید. همۀ خونه تو سکوت شبانه  و همیشگیش فرو رفته بود. خودمو ول کردم تو بغل سفت و محکمش. بزرگ شدن آلتشو حس میکردم. همونجوری که حریصانه منو میبوسید کلمه هاش می اومد تو دهنم:
-نمیدونستم اینقدر دلم برات تنگ شده... چقدر دلم میخوام بکنمت... خدا بلاتو بده...
-میخوای؟ منم دلم برات تنگ شده...
ازم جدا شد و در حالیکه دندونهاشو به هم فشار میداد لب زد:
-نه... الان دیگه نمیشه... اما یادت بمونه... خوب؟
-میخوای چیکار کنی؟
-همون اسپنکی رو که هر دفعه میگی... یه جوری اسپنکت کنم که... اوووف... بیا بریم تا کارمون بیخ پیدا نکرده...
طرز حرف زدنش پر از هوس بود و باعث میشد حالم عوض بشه.
-اومیت بی؟ تو رو خدا... نمیشه الان؟ فقط یه دقیقه...
بدون اینکه چیزی بگه دستمو کشید و دنبال خودش برد. باید میرفتیم اون یکی امارت. چون دیروقت بود میدونستم آشپزخونه تعطیله اما غذا همیشه در دسترسمون بود. آشپزخونه پشت همین امارتی بود که ما دخترها توش زندگی میکردیم. غذا رو اونجا میپختن و ظهر به ظهر از دری که از طرف ما باز نمیشد می آوردن و میچیدن تو همون سالنی که بار قرار داشت و روی یه میز بزرگ میچیدن. همه جور چیزی پیدا میشد. و اصولا هم از صبح و ظهر غذا زیاد می موند که همه اشو توی ظرفهای یک بار مصرف میذاشتن توی یخچالی که تو کانتین امارت بغلی بود. اونجوری اگه کسی دلش خواست و نصفه شب گرسنه اش شد میتونست بره برداره و تو مایکروفر گرم کنه. اینا رو از دخترای دیگه شنیده بودم اما خودم الان برای اولین بار بود که بعد از مدتها میخواستم برم اونجا. قبل از اینکه بیام تو قسمت سینان فقط ظهرها می اومدم پایین. شبها هم فقط یه شکلاتی چیزی میذاشتم دهنم. چون یکی دو باری اون اوایل سعی کردم برم اما خیلی کم پیش می اومد که کسی بیاد. اگرم می اومدن حرف نمیزدن. بعد از اینکه سینان پامو داغ کرد رفتار اکثرشون خیلی باهام بهتر شده بود. اونم اینجوری بود که دیگه با نگاهشون منو از وسط جر نمیدادن. همونشم خیلی خوب بود باز هم. حداقل دیگه نمیترسیدم یکی شب بیاد و سرمو ببره... بعد از سینان هم که آخر شبها اونقدر خسته بودم که گاهی تو همون کاستوم تنم خوابم میبرد...
با اومیت از حیاط رد شدیم و رفتیم تا اون یکی امارت. دمای هوا و رنگ برگ درختها احتمالا مال حدودای اواخر مرداد بود. هنوز نتونسته بودم ماههای ترکی رو حفظ کنم. از تمام ماهها فقط یه دونه (هزیران) رو بلد بودم. اونم چون منو یاد ایران مینداخت و (ای لول). هر چند دقیق نمیتونستم بگم منظورشون کدوم ماه ایرانیه... از اون دری که میرفت سمت مطب دکتر رد شدیم و وارد ورودی بعدی که یه در قهوه ای رنگ و عریض بود. پشت در هم کانتین. تا حالا این موقع شب اینجا نیومده بودم. کانتین فقط با نور یخچالها روشن شده بود. وقتی وارد میشدی دو تا یخچال شیشه ای بزرگ مثل مال شیرینی فروشی ها  کنار هم گذاشته شده بود که درشون از بالا باز میشد. غذاها رو توی اونها میچیدن و هر کی هر چی دلش میخواست از همون بالا میکشید. روبه روی در ورودی هم یه میز فلزی بزرگ و طوسی رنگ که روش بشقابها و قاشق چنگالها و وسایلی از قبیل کتری و بقیۀ چیزها مرتب روش چیده شده بود. بقیه اش دیگه میز و صندلی بود. وقتی رفتیم داخل تو فضای نیمه روشن کانتین دیدم که پینار و لامیا کنار همدیگه نشستن و چراغو روشن نکرده دارن غذا میخورن. با دیدن اومیت هر دو تاشون سریع ساکت شدن و سرشونو پایین انداختن.
-خوبین دخترا؟
صداشونو به سختی شنیدم:
-مرسی... اومیت بی...
اومیت رفت و در یخچالو باز کرد و چند تا از ظرفها رو باز کرد تا ببینه توش چیه. وقتی حواسش نبود پینار سریع یه بوس برام فرستاد و لامیا هم چشمک دوستانه ای بهم زد. اما با صدای اومیت که ازم میپرسید چی میخورم خودشونو با غذاشون سرگرم کردن. نمیدونم چرا هر غذایی که اسم میبرد یه جوری میشدم. اصلا دلم نمیخواست چیزی بخورم.
-پس چی میخوری؟ بذار ببینم اون ته مها چی هست؟ آ... ایمام باییلدی... اینو دیگه میدونم دوست داری...
از تصور بادمجون و روغن یه لحظه حالم بد شد. دلم اصلا غذا نمیخواست... اما میدونستم اومیت ول کن نیست و تا یه چیزی به خوردم نده قرار نیست دست از سرم برداره. از طرفی هم دلم میخواست با بچه ها کمی حرف بزنم. تو این دو ماه اخیر فقط سه بار لامیا رو دیده بودم و دلم حسابی براش تنگ شده بود.
-شیرینی هست؟ با یه چایی؟
اومیت کتری رو پر از آب جوش کرد و زد به برق. بعد هم دو سه تا کیک خامه ای بزرگ گذاشت تو یه بشقاب و گذاشت رو همون میزی که دخترا نشسته بودن. لحن حرف زدنش خیلی جدی بود. فهمیدم به خاطر دختراس. اما برام مهم نبود. از دیدن لالا خیلی خوشحال بودم. پینار هم دختر بدی نبود.
-بشین اینجا اما یادت که موند بهت چی گفتم؟ اینارم تماما میخوری... فهمیدی؟ نیم ساعت دیگه میام دنبالت...
بعد از رفتن اومیت آروم رفتم و نشستم پیش دخترا.
-سلام... خوبین؟
پینار در کل دختر بیتفاوتی بود و مثل ماشین رفتار میکرد. حاضرم شرط ببندم که اگه الان به جای اومیت یه خواننده یا هنرپیشۀ معروف می اومد اینجا هم قرار بود همینقدر بی تفاوت باشه. میتونم بگم بیشتر خودشو میزد به اون راه. اما وقتی هم که حرف میزد معلوم بود که تیزبین تر از این حرفهاست. ۲۴ سالش بود و ترکیه ای. موهاش خرمایی و فر درشت بود و چشمای درشتش سبز رنگ. ابروهای صاف و نازک داشت و خیلی هم سفید بود. بر عکس لامیا که چشم و ابرو مشکی بود و گندمی. پینار بدون اینکه جواب منو بده با تمسخرگفت:
-نمردیم و دیدیم این جاکش هم احساس داره...
-منظورتو نمیفهمم پینار خانوم... از من ناراحتین؟
-ناراحت؟ از تو؟ واسه چی؟ مشکلم با این جاکشه  که فکر میکنه با خر طرفه... ببینم؟ اولش اومده بودی باهات چیکار کرد؟
-اومیت بی؟ نمیدونم...
-لالا؟ تو میگی اولش اومده بودی اینجا اومیت چیکارت کرد که این گوساله هم بفهمه؟
-اومیتو میگی؟ شب اول همچین منو با اون پسره زدن که داشتم گه بالا می آوردم... چند شب بیهوش بودم... بعدش که به هوش اومدم منو داد دست همون پسره و یکی دو نفر دیگه...
بقیۀ حرفشو با یه لرزه به تمام بدنش ناتموم گذاشت. نمیدونستم چی بگم. خیره مونده بودم به پینار. انگار فهمید که میخوام بدونم اومیت با اون چیکار کرده بوده. یه لحظه انگار فکر کرد و تصمیمشو گرفت. بلند شد و ایستاد و دامن کوتاهشو کشید پایین و بلوزشو داد بالا. زیر شکمش رد یه زخم بود. خیره شده بود به جای زخم اما صداش به طرز غریبی از همیشه بی تفاوت تر بود:
-بابا خیلی بهتون سخت گذشته! خدا صبرتون بده...میگم کسخلین میگین نه! من بدبخت شوهر داشتم و یکماه و نیمه هم حامله بودم... رفته بودم برای چک آپ پیش دکتر زنان... تشنه ام بود و یه لیوان آب خواستم ازش... داد... اونم چه دادنی... خلاصه چشم که باز کردم...
اشکاش مثل سیل جاری شده بود رو گونه هاش اما صداش بی احساس:
-وقتی به هوش اومدم... ۸ ماه و نیم بعدش بود... نمیدونم چه جوری اینهمه وقت منو بیهوش نگه داشته بودن یا چیکارم کرده بودن که هیچ چیش یادم نمیاد... از کل بچه ام و حس مادرونه ام همین یه زخم مونده...
من و لامیا با تعجب خیره شده بودیم بهش. که اشکهاشو پاک کرد وخیلی سرد ادامه داد:
-فکرشو بکن چند تا زن بودیم... توی یه اتاق کوچیک... انگار مرغ بودن بدبختها... که خروس میومد و میپرید بهشون... بدبختها مثل ماشین جوجه کشی فقط حامله میشدن... نمیدونستم چرا کسی کاری با من نداره تا اینکه یه ماه بعدش اومیت اومد سروقتم... آوردنم اینجا...
-اون زنها چی؟
-هیچکدومشونو نمیدونم چی شدن... انگار بدبختها به خوشگلی من نبودن...
-بچه ات چی شد؟
-دست این جاکش بیشرف درد نکنه...
پینار دستشو فرو کرد تو یقۀ لباسش و یه عکس در آورد. گرفت طرفمون. یه نوزاد سفید و خیلی قشنگ بود که تو خواب ازش عکس گرفته بودن. عکسو گرفتم و با دقت نگاهش کردم. حس عجیبی تو دلم وول میزد. حس غریبی به بچه. به اومیت. نمیدونم چی بود. بی اختیار دستم رفت سمت شکمم و پرسیدم:
-پینار؟ وقتی گفتی حامله بودی... میتونستی بگی بچه اتو دوست داری؟ میتونستی وجودشو حس کنی؟ یعنی...
-راستش دیگه یادم نیست... واسه چی میپرسی؟
-آخه...
-فقط اینو بهت بگم... بچه ام که رفت یه چیزی هم با خودش برد... فقط میتونم بگم حالم دست خودم نیست... داغونم... مثل روانیا...
-شوهرت چی شد؟
-همونقدر که تو میدونی شوهرم چی شد همونقدرم من میدونم... من الان حتی نمیدونم کجای این ترکیۀ خراب شده ام... کدوم شهر...
کدوم...
پینار با اومدن اومیت حرفشو خورد و بعد هم بشقابشو برد و خالی کرد تو آشغالدونی. لامیا هم همچین حالش بهتر نبود انگار. حالا اون یاد چی افتاده بود خدا میدونه. اون هم خیلی سریع با گفتن شب بخیر و بوسیدن گونه ام رفت و بشقابشو تمیز کرد و رفت. اومیت اومد و نشست کنار من پشت میز.
-تو که هیچی نخوردی...
-گشنه ام نیست...
-دکتر منتظره... زود باش بذار دهنت... بریم...
-اومیت بی؟ نمیشه... یعنی... میشه من... آخه... دلم میخواد بچه امو نگه دارم... نمیخوام مثل پینار...
اومیت صندلیشو کشید جلوتر و نزدیک من. صداش خیلی مهربون و دلسوزانه بود:
-ببین دختر جون... گیریم این بچه رو نگهش داشتی و به دنیا هم اومد... میخوای چیکارش کنی؟ اینجا میخوای بزرگش کنی؟ اینجا جای بچه ها نیست... حتی اگه به دنیا هم بیاد ازت میگیرنش...
-کی؟
-چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که بدونی نمیشه نگهش داری... الان هم میریم و میندازیمش... حالا بخور...
یکی از شیرینی ها رو برداشت و به زور کرد تو دهنم و با سرش اشاره کرد بخورمش. با بی میلی میخوردم و یکی دو بار هم عوق زدم. خودش هم فهمید که نمیتونم. آرنجاشو گذاشت روی میز و پیشونیشو چسبوند به مشتهاش. چشماش بسته بود. دست چپمو گذاشتم رو شونه اش که سمت من بود. حس میکردم ناراحته اما از چی نمیدونستم.
-چیزی شده اومیت بی؟
سرشو برگردوند سمت من اما چیزی نگفت. به جاش فقط نگاهم کرد. میخوام بگم نگاهش غمگین بود اما شایدم من اشتباه متوجه شدم.
-اگه نمیخوری پاشو بریم سریعتر تمومش کنیم...
بازومو گرفت و بلندم کرد. با عجز و بیچارگی نگاهش میکردم. نمیخواستم باهاش برم. اما زورم هم بهش نمیرسید.
-نمیشه تا فردا صبر کنیم؟ شاید نظرتون عوض بشه...
-نظر هیچ کس قرار نیست راجع به چیزی عوض بشه... پس نه خودتو اذیت کن نه منو... بیا... دکتر منتظرمونه...
با پرسیدن دیگه نمیخوری برد و بشقابمو خالی کرد تو ظرف آشغال. اشاره کرد که بیا. با اکراه دنبالش راه افتادم. اگه منم مثل پینار میشدم چی؟ دلم نمیخواست خانواده ام برام بی اهمیت بشه. همین الانشم فقط به عشق دوباره دیدن اونا زنده بودم. ای کاش مسافت بیشتری بود تا مطب دکتر. شاید میتونستم قانعش کنم. اما در عرض سه ثانیه رسیدیم. بدون اینکه در بزنه رفت تو. من اما پاهام نمیکشید برم داخل و همون بیرون تو راهرو ایستاده بودم. هم میترسیدم مثل پینار بشم هم از درد احتمالیش میترسیدم. نمیدونستم قراره چه جوری بچه رو بندازن. چیز زیادی نمیدونستم و فکر میکردم قراره شکممو باز کنن و بچه ای که نمیدونستم چه اندازه ایه رو از تو شکمم در بیارن. دست و پاهام میلرزید. اومیت دوباره اومد بیرون. با گفتن نترس خودم اینجام منو کشوند تو اتاق. دکتر اخماش تو هم بود. منم نمیخواستم باهاش حرف بزنم. هنوز از دستش عصبانی بودم و الانم که میخواست بچه امو ازم بگیره. یا بهتر بگم احساسمو. مثل همون دفعه که گفته بود داغم کنن. از اومیت هم عصبانی بودم. از اینکه نمیخواست بچه امونو نگه داره. دستمو با عصبانیت و حرص از تو دست  اومیت در آوردم. دکتر و اومیت داشتن با هم حرف میزدن:
-خیلی طول میکشه؟
-قرصو براش بذارم یه دو سه ساعت پیش خودم می مونه...
حرفشو قطع کردم:
-من پیش تو نمی مونم!!!
-الله الله! تو چی میخوای از جون من آخه؟ چه مرگته من نمیفهمم؟
-تو میخوای منو مثل پینار کنی!
دکتر داشت هاج و واج منو نگاه میکرد. اومیت بدون اینکه ازم توضیح بخواد منو هول داد سمت تخت آزمایش و با گفتن از دست هر جفتتونم خسته ام منو دولا کرد و محکم نگهم داشت. هر چی تقلا میکردم از تو چنگش در بیام نمیتونستم. محکم منو گرفته بود تو بغلش. شلوارمو از پام تا نصفه کشید پایین.
-زود باش بذار... تمومش کن...
اشکام بی اختیار میریخت.
-ولم کن اومیت!
-بهت که گفتم! نمیشه! تمومش کن دیگه!
دست دکتر که نشست رو پشتم نفهمیدم چیکار میخواد بکنه. فکر میکردم میخوان نبینم چیکار میخوان بکنن. میخواستم برگردم ببینم چاقویی چیزی تو دستش هست یا نه اما طوری که اومیت منو گرفته بود نمیتونستم. اما با تعجب متوجه شدم که یه شیاف برام گذاشت. تحت تاثیر حرفهای پینار بودم. یعنی میخواستن از پشت بچه رو در بیارن؟ خدایا کمکم کن! صدای دکتر رو شنیدم:
-تموم شد... حالا دیگه فقط باید صبر کنین...
اومیت ولم کرد. با عجله برگشتم سمتشون. دکتر با تعجب پرسید:
-گریه دیگه واسه چی؟ مگه درد داشت؟
همونجوری که داشتم شلوار و شورتمو میکشیدم بالا وحشتزده پرسیدم:
-بیهوش که شدم میخواین شکممو باز کنین؟
-کی گفته؟
-پینار...
اومیت خیلی سریع اومد سمتم و یه سیلی محکم زد تو گوشم.
-مگه من بهت نگفتم با کسی حرف نزن؟
با ناباوری دستمو گذاشتم رو جای سیلیش که میسوخت.
-من به کسی... چیزی نگفتم... اون داشت تعریف میکرد... منم شنیدم... که چه جوری اومده اینجا...
حالا دیگه میفهمیدم اصلا نه منو دوست داره نه میخواد بچه ای با من داشته باشه. دلم بدجوری شکسته بود. دلم اینجا فقط به اومیت خوش بود. رفتم و نشستم گوشۀ دیوار. سرمو گذاشتم رو زانوهام و بیصدا شروع کردم به گریه. یه صدای پا شنیدم که داشت می اومد سمت من. دست اومیت بود که نشست رو موهام. صداش دوباره مثل قبل مهربون شده بود:
-اگه نمیخوای بمونی پیش دکتر بیا بریم اتاقت...
بی صدا بلند شدم. بدون اینکه نگاهش کنم. راه افتادم و رفتم بیرون. دکتر داشت یه چیزایی به اومیت میگفت که باعث شد من خیلی جلوتر برم. یه کم بعدش شنیدم که اون هم پشت سرم می اومد. وقتی رسیدیم به اتاقم انگار میخواست چیزی بگه اما خیلی سریع رفتم تو و درو بستم. اتاقم تاریک بود. رفتم و روی تخت دراز کشیدم. اومیت اومد تو اتاق.
-پاشو برای خودت یه نواربهداشتی بذار...
چیزی نگفتم. اومد و کمرمو گرفت و منو از رو تخت بلند کرد و محکم گرفت بغلش. میخواستم از بغلش در بیام اما نذاشت. سرمو گرفت تو بغلش.
-ببخشید زدمت... فکر کردم با دختره حرف زدی...
-ولم کن... میخوام تنها باشم...
-نمیشه تنها باشی... بچه که افتاد قراره کمی خونریزی داشته باشی... باید مواظبت باشم... پاشو...

نمیخواستم باهاش حرف بزنم. کارایی رو که ازم خواست سریع انجام دادم و دوباره خوابیدم تو جام. چراغو روشن گذاشت... نمیدونم کی خوابم برده بود اما با درد بدی مثل درد پریود از خواب بیدار شدم. اما دردش از پریود خیلی بدتر بود. تازه حالت تهوع و سرگیجه هم داشتم. خیسی شدیدی بین پاهام حس میکردم. اومیت روبه روی من رو زمین نشسته بود و انگار خوابش برده بود. وقتی نگاه کردم لای پام خون اونقدر زیاد بود که از نواربهداشتیم بیرون زده بود. یه لحظه یه چیزی به ذهنم رسید. وقتی دخترا میگفتن خودکشی کردن و رگشونو زدن حتما قرار بوده خون زیادی از دست بدن تا بمیرن. حالا که اومیت دوستم نداره و منم قرار نیست دیگه خانواده امو ببینم چرا اصلا زنده بمونم؟ حالا که موقعیتش پیش اومده... منم استفاده میکنم... خیلی ساکت تو جام دراز کشیدم که مبادا اومیت بیدار بشه... با این لباسای سیاه امکان نداشت کسی بفهمه که من خونریزی دارم. اگه فقط یک کم خوش شانس باشم اونی که اتاقارو زیر نظر داره متوجه نمیشه... حواسم به خونی که از بین پاهام خارج میشد بود اما کم کم خسته تر و خسته تر شدم و...