جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۶ خرداد ۱۰, چهارشنبه

(1) Daddy Issues



-خدای بزرگ!!! مریم؟ مریم... بیداری؟
-مممممم!!
خواب مریم خیلی سنگین بود. با اینحال آروم از جام بیرون اومدم و از اتاق رفتم بیرون. از اینکه اینقدر راحت خوابیده کفرم بالا می اومد و چند دفعه تا مرز پرت کردن بالشم بهش رفتم و برگشتم. درسته خیلی مریمو دوست داشتم اما لامصب امشب همچین خرناس میکشید انگار دیو داره تنوره میکشه... من خودم برای نخوابیدن بهونه زیاد داشتم و صدای مریم هم که مزید بر علت... از راهرو گذشتم و از پله ها اومدم پایین که اگه عمو هادی و لیلا خانوم خوابن بیدارشون نکنم. شنبه بود و تعطیل. این آخر هفته همه خونه بودیم و هیچکس قرار نبود جایی بره... عمو هادی که حدس میزنم تمام روزو قرار بود به مطالعه بگذرونه و لیلا خانوم هم که میرفت تو اتاق خودش و مشغول نقاشیش میشد. مریم هم که تولد همکلاسیش دعوت بود. من اما برنامه ای برای امروز نداشتم و میخواستم به تنبلی بگذرونمش. مخصوصا که دیشب مریم نذاشت تا صبح چشم رو هم بذارم... الان هم ساعت ۶ صبح بود که بالاخره کوتاه اومدم و از جام اومدم بیرون. احساس میکردم در و دیوار اتاق داره منو میخوره. این اواخر خیلی چیزها هست که حس میکنم دارن منو میخورن. در اتاق عمو هادی و لیلا خانوم بسته بود. پس هنوز بیدار نشدن. از هال رد شدم و رفتم سمت آشپزخونه. بر خلاف انتظارم انگار یکی قبل از من بیدار شده بود و قهوه درست کرده بود. عطر خوش قهوه عطر آخر هفته اس... عطر آزادی... عطر استراحت... یه فنجون بزرگ آبی رنگ بود که خیلی دوستش داشتم. برش داشتم و پرش کردم از قهوه و نشستم پشت میز. از اینکه آشپزخونه تمیز و مرتب بود دلم آروم میشد. این یعنی خونه... این یعنی زندگی... بدون آت آشغال اضافه...
با لذت خم شدم روی فنجون دهن گشاد تا بخارش بشینه رو صورتم و بیدارم کنه. عادت نداشتم صبح ها دست و صورتمو بشورم. اما چون لیلا خانوم ایراد میگرفت برای خالی نموندن عریضه کف دستامو که میشستم دو تا سیلی محکم خیس هم میزدم به صورتم و گربه شور د بدو که رفتی از دستشویی فرار میکردم... الان هم به نظرم همین بخار قهوه برای شستن صورتم و بیدار شدنم کافی بود. یعنی کی بود که به این زودی بیدار شده بود؟
داشتم قهوه امو سر میکشیدم که عمو هادی... لعنتی! وقتی نمیبینمش عمو هادیه اما همینکه میاد جلوی چشمم فقط میشه هادی... هادی متین... مردی که به نظرم خیلی جذابه و... پوووووف!!! مشکل کم داشتم اینم بهش اضافه شد. آقا هادی با دیدن من لبخند مهربونی زد و بدون اینکه چیزی بگه اومد سمتم و موهای سرمو با پنجه اش یه نوازش محکم کرد. تمام تنم مور مور شده بود... بهم دست نزن لعنتی!!! از کنارم رد شد و رفت و برای خودش یه قهوه ریخت و اومد نشست کنارم:
-مریم نذاشت بخوابی نه؟
-شما از کجا میدونی... عمو...
-وقتی صداش تا اتاق ما می اومد میتونم تصور کنم تو اتاق خودتون چه خبر بوده...
-ایراد نداره... در هر صورت... خودم هم نتونستم بخوابم...
-اینطوری نمیتونی پیش بری... امتحانات نزدیکه شیما... اینطوری بخوای دوباره شروع کنی مجبور میشم با مامانت حرف بزنم و... تو که دلت نمیخواد بستری بشی میخوای؟
-نه... نمی... خوام...
نگاهمو از سیاهی دل فنجون بلند کردم و با دیدن چهره اش دوباره حالم عجیب و غریب شد. یه خمیازۀ خیلی خسته کشید:
-پس برو بخواب... مامانت میگفت تو ریاضی ضعیفی... امروز باهات کار میکنم...
-مامانم؟! جالبه...بالاخره منو یادش اومد؟..
-شیما... بهش وقت بده... بالاخره خودشو جمع میکنه و بر میگرده به زندگی...

-هر چی...

شونه بالا انداختم. یاد مامانم افتادم. حالم خوب نیست و حوصلۀ جر و بحث باهاشو ندارم. دوباره خودمو با قهوه مشغول کردم. اما سنگینی نگاه هادی رو حس میکردم که داشت حرکات منو دنبال میکرد. عموی واقعیم نبود اما با بابای من از بچگی رفیق بودن. نه...خیلی بیشتر بود. مثل برادر بودن برای هم. بعد از اون اتفاق شوم عمو هادی تا مدتها نتونست خودشو جمع و جور کنه... مثل من و مامانم که نتونستیم خودمونو جمع کنیم... مادرم تا مدتها گریه میکرد. هنوزم میکنه... مثل هفتهٔ پیش که اونقدر حالش خوب نبود که بخواد جلوی چشمش باشم. میگه تو بیش از حد شبیه باباتی... دیدنت مریضم میکنه... همچین شبهایی فقط یه زنگ میزنه به عمو هادی تا بیاد و منو ببره پیش خودشون... در هر صورت اون خونه دیگه جا برای زندگی کردن نداره... مامانم مریضه واقعا. خونه رو پر کرده از وسیله... اوایل هر وقت بیرون میرفت با یه کیسه خرید بر میگشت. عموما هم خرت و پرتهای بی ارزش:
-اینو ببین... این فیله شبیه همونیه که با بابات تو هند سوار شدیم... یادته تو هندو؟ اینو خریدم چون رنگش آبیه... بابات آبی رو خیلی دوست داشت... این شال گردنو خریدم چون بابات سرمایی بود...
اوایل توجه نمیکردم به کاراش. حال خودم هم بد بود. تازه پدرمو از دست داده بودم. تا اینکه عذر و بهونه اش تموم شد. رسما میرفت بیرون و با یه عالمه آت و آشغال می اومد خونه. پهن میکردشون وسط اتاق و سر هر وسیله یه کم گریه میکرد و... بعد هم یادش میرفت. کم کم وسیله روی وسیله تلنبار شد و شد تا جایی که نمیشد تو خونه راه رفت. باید کوهنوردی میکردیم تا بتونیم همدیگه رو پیدا کنیم یا بریم از این اتاق به اون اتاق. اون اوایل اتاق خودم مرتب بود اما کم کم مامانم به محدودۀ من هم پیشروی کرد و تا خرخره پرش کرد از وسیله... خیلی تحمل کردم تا به خودش بیاد. اما رفته رفته بدتر و بدتر شد. خونه امون شده بود گورستانی از خاطرات عجیب و غریب و کهنه به شکلها و رنگهای مختلف. بالاخره زنگ زدم به لیلا خانوم. زن عمو هادی. وقتی اومد از شدت آت و آشغال نمیتونستم درو به روش باز کنم. همینکه اومد تو از تعجب زبونش بند اومد. اینجا دیگه خونه نبود. زباله دونی بود. گوشۀ دیوارها تار عنکبوت بسته بود. حتی روی بعضی از وسایل. سوسک هم که دیگه فکر کنم تمام فک و فامیلهاشو جمع کرده بود و اومده بودن تو خاطراتمون زندگی میکردن. تو دیگ و تو آشپزخونه و... جمعمون جمع بود. من و مامانم و سوسکها...
لیلا خانوم همون لحظه زنگ زد به شوهرش. اونم اومد. هر دو تاشون تصمیم گرفتن که منو ببرن پیش خودشون. اونموقع ۱۲ سالم بود و میشد گفت یک سال و نیم تو آت و آشغال زندگی کرده بودم. مثل همون سوسکها.... بردنم پیش خودشون تا مامان بتونه خودشو جمع کنه و بیاد دنبالم... میشه یه جورایی گفت که عمو هادی و لیلا خانوم انگار منو به فرزند خوندگیش قبول کردن. رفتارشون با من مثل مریمه. اما من در هر صورت جایگاه خودمو میدونم و جزئی از خانواده اش نبودم نیستم و نخواهم بود. مخصوصا حالا... هادی دکتر عمومی بود و خانومش لیلا هم مشاور خانواده. دخترشون مریم هم یکسال از من بزرگتر بود. در کل این سه نفر انسانهای شریفی بودن... اما دلم نمیخواست به این شکل تو زندگیم داشته باشمشون... ای کاش همه چیز جور دیگه ای بود.
بعد از اینکه من اومدم اینجا لیلا خانوم با زور مامانمو خوابوند آسایشگاه روانی. وسایل خونه رو هم در نبود مامان ریختیم رفت. فکر کنم نزدیک یک میلیون دلار آت و آشغال از خونه ریختیم بیرون تا خونه شکل خونه به خودش گرفت. چند دفعه سمپاشی کردن تا بالاخره سوسکها کامل از بین رفتن...اما هر بار مامان بر میگشت و منم میتونستم برگردم خونه٬ همون برنامه های قبلش به راه بود.این لیلا خانوم بیچاره هم گرفتار شده بدبخت. 
-لیلا خانوم هم بیدار شدن؟
-لیلا اینجا نیس... مجبور شد دیشب نصفه شبی بره پیش مامانت... نصفه شبی زنگ زدن بهمون و حالش زیاد خوب نبود...

نمیتونم بگم خیلی نگران شدم. هر چند این چند سال اخیر زندگیمون همین بود. من تو یازده سپتامبر هر دوشونو از دست دادم انگار:
-عمو...
-جانم؟
-گاهی خیلی میخوام بذارمش و برم... اگه بخوام میتونم... الان دیگه ۱۹ سالمه... از لحاظ قانونی اگه بخوام میتونم جدا بشم... تو یه فروشگاه مواد غذایی کار میکنم و دانشجوی مدیریت هم هستم. تمام پولی رو که این چند ساله از کارم در آوردم پس انداز کردم. اگه بخوام میتونم حتی برای خودم یه آپارتمان کوچیک بخرم و برم سی خودم... پیش قسطشو دارم...
-باز شروع کردی شیما؟
صداش اخطاری بود اما مجبور بودم بهش بگم:
-یه آپارتمان دیدم که...
-من فکر کردم ما با این قضیه تموم شدیم...
-من دیگه ۱۹ سالمه... بچه نیستم... میتونم از پس...
تن صداش به طرز قابل ملاحظه ای بالا رفت:
-صبح اول صبحی نرین تو اعصابم! فهمیدی؟
عمو هادی اصولا آدم صبور و خیلی خوش اخلاقی بود و مثل فامیلیش متین... به جز مواقعی که من میگفتم میخوام برم. فقط اونموقع بود که عصبی میشد:
-آخه پیش مامان...
-اگه اونجا نمیتونی بمونی وسائلتو بر میداری میای اینجا... تا الان صد دفعه بهت گفتم... درسته بهم میگی عمو اما من مثل پدرتم شیما! هر چقدرم که تو بخوای این مسئله رو ندید بگیری همینه که هست... ازدواج کردی هر جهنمی میخوای برو...
-اینجا آمریکاس...
-که چی؟ آمریکا بودنشو شافت کنم؟ اگه اینجا آمریکاس منم ایرانیم... رو ناموسم غیرت دارم... نمیتونم بفرستمش بره تو دل خطر...
به نظر بحث کردن باهاش بیهوده بود. تصمیمشو گرفته بود. پس مجبور بودم راستشو بهش بگم:
-میتونم دلیلشو بگم چرا میخوام برم؟
-هر دلیلی که میخواد باشه دختر جون... شما جایی نمیری...
نمیدونستم چطوری حرفمو بهش بزنم. یادمه اون اتفاق که افتاد و من به صورت رسمی پام به خونۀ عمو هادی اینها باز شد ۱۲ سالم بود. شبها اونقدر دلتنگ پدر و مادرم بودم که نمیتونستم بخوابم. کی فکرشو میکرد هر دوشونو تو یازده سپتامبر از دست بدم؟ یکیشونو جسمی و اون یکی رو روحی... کی فکرشو میکرد که یه تروریست لعنتی تصمیم گرفته که زندگی پدر من تا همینجا بسشه؟ مامان و بابام هر دوتاشون تو یه رستوران به اسم ویندوز آف د ورلد تو برج شمالی کار میکردن و از شانس گه من بابام اون روز شیفت کاریش بود... نمیخوام بگم از دست دادنش چه حسی بود. اون سالهای اول که فقط از دستشون داده بودم اما... کم کم که پونزده شونزده ساله شدم و تونستم برم تو اینترنت و دقیقا به چشم خودم ببینم سر پدرم چی اومده دیوانه شدم. فکر اینکه یعنی بابای من اون لحظه چه حسی داشته؟ چه قدر ترسیده بوده؟ یعنی سریع مرده؟ یا نکنه از همونهایی بوده که میپریدن پایین؟ نکنه از اونهایی بوده که تو آتیش سوختن؟ یا تو دود خفه شدن؟ یعنی مردنش خیلی طول کشیده؟ و دقیقا همون لحظه ای که دعا میکردم ای کاش سریع مرده باشه دلم میشکست. از خودم متنفر میشدم. چرا اصلا باید مجبور باشم همچین آرزویی بکنم؟ یادمه بابام بهترین بابای دنیا بود و مامانم مهربونترین و تمیزترین و شیک ترین مامان دنیا. اما بعد از اون اتفاق مامانم شکست و اگه عمو هادی اینا نبودن معلوم نبود چی به سر من می اومد. مامانم که آرامشش رو اوایل تو شیشه های شراب جستجو میکرد بعدها تو وسایل و خرت و پرت پیدا کرد...
و من... منم... تو خونهٔ خودمون که به جز آشغال هیچی نبود. اما یه بار دزدکی رفتم و تو لپ تاپ عمو هادی و راجع به یازده سپتامبر تحقیق کردم.یادمه از همون وقتی که صحنه های اینترنتی رو از اون اتفاق دیدم تو وضعیت روانی بدی گیر افتادم طوریکه عمو هادی مجبور شد با اجازۀ مامانم منو تو یه آسایشگاه روانی بستریم کنه... منتها اولش یه خودکشی ناموفق لازم بود تا ببینه که من واقعا اوضاعم خرابه و مامانم هم از پس نگهداریم بر نمیاد... نزدیک یه سال تو آسایشگاه بودم تا اینکه کم کم تونستم با کمک دکتر معالجم واقعیت رو قبول کنم. نصف قضیه اینطوری حل شد و نصف دیگه اش با قرص و آمپول. بالاخره دکتر معالجم که دوست همین لیلا خانوم بود اعلام کرد که من دیگه برای خودم و اطرافیانم خطری ندارم تونستم بیام خونه. البته بهم اولتیماتوم داد که در صورت اولین کوتاهی من برای مصرف داروهام برم میگردونن به آسایشگاه...
زیاد تو قید و بند چی گفتن دکتره نبودم. نه از اسمهای داروها چیزی سر در می آوردم نه برام مهم بود. دکتر برای اینکه یه وقت تمام قرصها رو با هم نندازم برام آمپول نوشته بود که عمو هادی چون دکتر بود خودش برام میزد. نمیدونم... شاید از اونجا بود که هادی کم کم برام تغییر ماهیت داد. بیشتر شد مرهم دردها و استرسهای گاه و بیگاه. گاهی که دچار استرس بیش از حد یا چه میدونم پنیک اتک میشدم هادی مجبور میشد از لیلا خانوم بخواد منو محکم نگه داره تا بتونه آمپولمو بزنه بهم. خیلی تقلا میکردم تو بغلش اما بعد از اون اونقدر نگهم میداشتن تا آروم میشدم تا خوابم ببره... این جملۀ لعنتی رو تا الان چندین بار شنیده باشم خوبه؟
-آروم شیما! چیزی نیست! آروم باش... الان تموم میشه... ش ش ش ش ش... الان دیگه تموم میشه... آفرین دختر خوب! آ... آ... کم مونده... کم مونده...
جمله ای که ازش متنفرم! دیگه حسابش از دستم در رفته. جمله ای که منو زندانی میکنه... زندانی دنیای خواب تا وقتی که دوباره چشم به دنیای کابوس باز کنم. با ذره ذره ای که هر بار تو تنم تزریق میشه و دردی که سوزن داره نفسم بند میاد. اما نمیتونستم در مقابلشون قد علم کنم. زورم بهشون نمیرسید. یه مرد و زن چهل و شیش هفت ساله کجا و یه دختر شونزده هیفده سالۀ لاغر مردنی کجا؟ آمپولو که از تو پهلوم یا بازوم  بیرون میکشید تازه میتونستم نفس بکشم. جاش بدجوری درد میکرد اما نه به اندازۀ روحم. وقتی میدیدن آروم شدم لیلا خانوم دستامو ول میکرد. منو میکشید و محکم میگرفت بغلش. و تو هق هق بلند گریه هام شروع میکرد آروم آروم باهام حرف زدن:
-خیلی دردت گرفت؟ میدونم گلم... میدونم دختر کوچولوی خودم... الان خوب میشه...
اونوقتها از عمو هادی متنفر بودم. نمیدونم کی بود که یکدفعه متوچه شدم که شبها به جای گریه یه فکر عجیب تو سرم چرخ میزنه. به صورت مردونه و جا افتاده اش که همیشه ته ریش میذاشت و اون چشمای خوشرنگش فکر میکردم. صورتش و هر چی که توش بود به نظرم قشنگ و جذاب میرسید. اون دندونهای ردیف و لبخند قشنگش. و عجیب بود که لبخند روی لبم مینشست و دستم میرفت لای پاهام. تمام مدت خود ارضاییم به آقا هادی فکر میکردم و همینکه لحظه ای که آمپولو میکرد تو پهلوم یادم می افتاد ارگاسمهای شدیدی رو تجربه میکردم. تقریبا از ۱۷ سالگی این افکار همدم شبهای من شده بودن و تا امروز ادامه دارن... اما الان دیگه میدونم نمیشه بین من و هادی متین اتفاقی بیوفته. و منم نمیدونستم چطوری باید دردمو بهش بگم:
-من... فکر کنم بهتره برگردم خونه... دیگه خیلی اینجا بودم... نمیتونم دیگه بمونم... چون...
-چون چی؟
-نمیتونم بگم...
-پس نگو... دیگه حرفشم پیش نکش... یه بار دیگه هم...
-من دوستت دارم!!!!!
-منم دوستت دارم شیما جان مگه...
-اونجوری دوستت ندارم لعنتی!
آقا هادی متعجب و بهت زده کمی رنگ به رنگ شد و گلوشو صاف کرد. نگاهشو انداخت پایین. دیگه به من نگاه نمیکرد:
-منظورتو نمیفهمم انگار شیما...
-من میرم لباسامو جمع کنم...
کلافه داد زد:
-منم گفتم تو هیچ جا نمیری! زبون نمیفهمی بشر؟ بشین!!!
حالا دیگه داشت خیره خیره نگاهم میکرد:
-دردتو مثل آدم میگی همین الان! یه کلمه اشم جا نمیندازی... فهمیدی؟
سرمو انداختم پایین. خیرگی نگاهش سنگین بود و داشت منو له میکرد:
-دیدن شما... یادم میندازه که چی شده... مریض میشم با دیدنتون...
زیر لبی و خیلی آمرانه غرید:
-اونجوری که من فهمیدم دردت این نبود... حرف اصلیتو بزن...
-اینکه شما به من...
هر کاری کردم نتونستم دهنمو باز کنم. توانم هم با این کلمه ها ریخت بیرون و ته کشید. چه جوری و با چه رویی باید بهش میگفتم که دلم میخواد باهاش سکس کنم؟ اینکه تمام وجودش بدجوری تحریکم میکنه...که دلم محبت مردونه اشو میطلبه... از فکر اینکه بغلم کنه و سینه هام بچسبه به سینه اش نوک سینه هام یه جوری مورمور شد. خیلی وقت بود این حس بهم دست میداد اما نمیدونم چرا امروز نمیتونستم تحمل کنم؟ شاید چون دیشب نخوابیدم و کلافه بودم. بلند شدم که برم.
-بشین شیما...
به حرفش گوش نکردم و خواستم برم که صدای جابه جا شدن صندلیش و بعد هم صدای قدمهاش که به سمتم می اومد باعث شد سرعت قدمهامو تندتر کنم اما هادی محکم شونه ام رو گرفت و برگردوند به سمت خودش. با نشستن دستش رو شونه ام گردنم بی اختیار به سمت دستش کج شد و شونه ام هم رفت پایین. آخرین تلاشهام بود که از دستش فرار کنم. یا بهتر بگم از خودم فرار کنم:
-درسته اینجا آمریکاست و تو هم به قول خودت نوزده سالته... اما اگه دلم بخواد میذارمت رو زانوم و یه فصل کتک حسابی میزنمت فهمیدی؟
بازم داشت همون کارو میکرد. داشت بهم زور میگفت که به شدت تحریکم میکرد. با حرص هولش دادم عقب. اما محکمتر بغلم کرد. تمام تنم با لمس تنش داشت مور مور میشد. اما صورتش که رفت تو گلو و گردنم منم رسما وا دادم.به خیال خودش داشت پدرانه بغلم میکرد. اما نمیدونست تو تن من چه خبره. روحم داشت پر میکشید بره.
-نکن... هادی... نکن... ولم کن... داری حالمو خراب میکنی...
داشتم تو بغلش بیهوش میشدم. اونقدر بیحال بودم که داشتم می افتادم. نفسهای گرمش رو پوست گلوم به طرز وحشتناکی حالمو خراب میکرد و بین پاهام خیس شده بود. لای پام داشت مورمور میشد و میخارید. داشتم سعی میکردم از تو بغلش در بیام اما بالاخره تسلیمش شدم. و لبامو گذاشتم رو گردنش و بوسیدمش. گذاشتم عطر تنش تمام وجودمو بگیره.. وقتی بوسیدمش انگار تازه فهمید عمق فاجعه تا کجاست. و مثل برق گرفته ها سریع سرش رو از روی شونه ام بلند کرد و ازم یه قدم فاصله گرفت وخیره شد تو چشمام. درسته تا حدودی قیم من بود اما هیچ حسی بهش نداشتم. به جز این شهوت لعنتی که مغزمو از کار انداخته بود... با چشمهای اشکی و بغض آلود نالیدم:
-حالا میفهمی چرا نمیتونم اینجا بمونم؟
ادامه دارد...

۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

من منتظرم



نوشته: ایول
خسته و کوفته کلید انداختم و اومدم تو که با خش خش کاغذی که لگد کرده بودم به خودم اومدم. عجیب بود. سپیده امکان نداشت خونه رو نامرتب بذاره و بره. میگفت هیچ وقت نمیدونی کی قراره باهات برگرده بیاد خونه. امکان نداشت سپیده یه کاغذو همینجوری به امان خدا ول کنه و بره. اونم جلوي در. خم شدم و کاغذو برداشتم که بندازم که دیدم روش یا بهتر بگم پشتش چیزی نوشته:
امیدوارم به دست مقامات مسئوله برسه...
حالا که میخوام این نامه رو برات بنویسم نمیدونم چی باید صدات کنم چون شوهرم نیستی... اما چون کمی دوستت دارم بهت میگم دوست... دوست عزیز...
خیلی وقته میخوام برات بنویسم اماراستش تا دیروز انگیزه ای نداشتم. دیروز صبح که از خواب بیدار شدم تا ساعتها نتونستم از تو تخت خواب بیام بیرون. نمیفهمیدم اصلا برای چی باید از خواب بیدار بشم وقتی میدونم کسی منو لازم نداره. غمگین نیستم. خیلی بدتره. احساس میکنم شدم ماشین رخت شوئی... شدم اجاق گاز... شدم جاروبرقی... به جای زن این خونه بودن شدم یکی از وسائل توش... نمیدونم میدونی چند سالمه یا نه؟ میدونی که دلم از تنهایی پوسیده؟ میدونی که وقتی صدای گریۀ یه بچه رو میشنوم دلم میخواد منم همونجا بزنم زیر گریه؟ 
گفتی دارم برای پارتنر شدن تلاش میکنم گفتم راست میگه... منتظر شدم... بعدش که پارتنر شدی گفتی باید کار کنم و پول پس انداز کنیم برای بچه. برای خونه. برای ماشین. بچه خرج داره و من نمیخوام کمبودهایی که من تو بچگیم کشیدم اون بکشه گفتم راست میگه... منتظر شدم... وقتی مشغول کار شدی و دیر اومدی گفتی خسته ام و منم قبول کردم. گفتم راست میگه... منتظر شدم. منتظر اون روز قشنگ که بالاخره تو بیای و منو محکم بغلم کنی. بهم بگی دوستت دارم...

بهم گفتی نترس دیر نمیشه. گفتی تو یه مقاله خوندی که هر چی اختلاف سنیمون با بچه بیشتر باشه همونقدر احتیاجات بچه رو بهتر میفهمیم؟ میدونم... داشتی منو سر میدوندی. اختلاف سنی تا کجا دیگه؟ میدونی دیگه سی و هفت سالمه؟ میدونی اگه همین الان هم حامله بشم و بچه به دنیا بیاد نزدیک چهل سال باهاش اختلاف سن دارم؟ تو هم نزدیک پنجاه سال؟ زنگوله پای تابوتمون قراره بشه؟ از اینجا به بعد گناهه دیگه آوردنش. مامان من وقتی چهل سالش بود من بیست ساله بودم و ازدواج کردم. اگه به موقع بچه دار شده بودم الان بچه ام ۱۷ سالش بود... 

میدونم خیلی دارم ور میزنم. حوصله نداری. اگه بخوام رک و پوست کنده حرفمو بگم... دیگه نداشتن سکس نیست که اذیتم میکنه... نداشتن بچه نیست که اذیتم میکنه... احساس اینکه اینهمه وقت منو مسخره کردی اذیتم میکنه... یعنی در اصل اگه راستشو بخوای من خودم خودمو مسخره کردم. نشستم به پای یه مردی که دوستم نداشت. میدونی از کجا میگم؟ چون بهانه زیاد داشتی برای فرار از من... صبح زود میرفتی و شب می اومدی... اکثر مهمونیها رو بدون تو رفتم و تو فقط برای برگردوندن من اومدی... بعدش هم یه دوش گرفتی و خوابیدی... تمام اون شبها من موندم و یه بدن تشنه به محبت... محبتی که مجبور شدم خودم جبران کنم... میدونم... الان میگی چه زن بی حیایی که از خودارضاییش با من حرف میزنه اما بی حیا یا با حیا... میخوام بهت بگم به جای تو من خودم شوهر خودم شدم... اما میدونی؟ میدونی ۷ سال شده که تو به من حتی دست نزدی؟ نمیخوام بهت تهمت بزنم که داری بهم خیانت میکنی و برای همونه که با من نمیخوابی چون میدونم خیانت نمیکنی... چون تعقیبت کردم. یک سال تمام تعقیبت میکردم. از صبح که از خونه میرفتی بیرون تا شب سر کارت بودی... همونجا جلوی ساختمون اونقدر می ایستادم تا بهم زنگ میزدی و میگفتی که داری میای خونه... چیزی لازم ندارم؟ منم میگفتم من خونۀ دوستمم... میگفتی پس میام دنبالت بریم خونه... هیچوقت ازم نپرسیدی تو چرا اینقدر خونۀ این دوستت میری؟ نکنه با شوهرش سر و سری داری؟ نگو نپرسیدم چون بهت اعتماد داشتم که خنده ام میگیره... نپرسیدی... چون برات مهم نبودم...
از بس احساس تنهایی میکردم به مامان و بابام گفتم قضیه رو... اما تقصیرها افتاد گردن من... گفتن شاید تو خوب به خودت نمیرسی... برای شوهرت کم میذاری... همونه که شوهرت ازت سرد شده... فکر طلاقو از سرت بیرون کن... ما تو رو با لباس سفید فرستادیمت خونۀ بخت و با کفن سفید هم میای بیرون... گفتم راست میگن... شاید تقصیر منه... شاید خیلی سکسی نمیگردم... شاید رفتارم خیلی سرد و نچسبه... نمیدونم متوجه شدی که رفتارمو تغییر دادم یا نه... حتما نشدی...
یادته چند دفعه بهت گفتم دلم برات تنگ شده؟ چند بار محکم و با محبت بوسیدمت؟ چند بار خودمو انداختم تو بغلت و با لوندی دستمو گذاشتم رو آلتت؟ چند بار جلوی تو لخت از حموم در اومدم و جلوت رژه رفتم تا تحریکت کنم اما صدای خور و پفت از روی کاناپه بلند شد؟ میدونی رفتارت چقدر تحقیر آمیز بود برام؟ بذار بهت بگم تو این هفت سال اخیر چقدر دست رد به سینه ام زدی... سال چند هفته اس؟ ۵۲ تا... حالا اینو ضرب در ۷ کن... میدونی چقدر میشه؟ میشه خیلی! همیشه بهم وعدۀ جمعه رو که خونه بودی دادی اما نمیدونم چرا اون جمعۀ کذایی هیچوقت نیومد... میدونی که تو جامعه مرد هرزه و خائن خیلی زیاده. باورت نمیشه اگه بهت بگم وقتی هفت سال پیش میرفتم بیرون تا امروز چند نفر برام بوق زدن. اوایل امیدوار بودم به برگشتنت و خیلی دوستت داشتم. برای همون بوقها رو ندیده میگرفتم. بعدشم من هرزه نیستم... دو سه سالی که گذشت از بس دست رد به سینه ام زدی اعتماد به نفسم خیلی پایین اومد... خودمو خار و خفیف میدیدم. برای همونم جرات نداشتم برای خودم دوست پسر بگیرم... از خوبی و پاکیم نبود... از اعتماد به نفس پایینم بود. این اواخر هم این بوقها رو ندیده گرفتم چون میدونستم کارشون که باهام تموم شد قراره منو یادشون بره... همونطوری که تو منو هفت ساله یادت رفته... با تمام حرفهایی که گفتم امیدوارم که بازم من اشتباه میکنم و...
این نامه فقط یه اخطاره کامیاب عزیز... امشب اونقدر هوس سکس کردم که دارم میرم تو میدون انقلاب منتظر بایستم... من که این هفت سال رو برات صبر کردم جهنم و ضرر... تا امشب ساعت یازده رو هم صبر میکنم برات... اگه هنوزم میخوای این زندگی رو ادامه بدی میتونی بیای دنبالم... اگرم نه که... بندازش بره... دلیل رفتنم این نیست که کسی رو تو زندگیم دارم. دلیل رفتنم اینه که دیگه تو رو ندارم... میدونم امشب که پنجشنبه اس ساعت ۱۰ میای خونه. برنامه اتو خوب میدونم. یه ساعت وقت داری تا یازده...
به امید دیدار...
یه دوست
نامه رو که خوندم عرق سرد نشست رو تنم. فکر اینکه سپیده الان کجاست و چیکار میکنه. ساعتمو نگاه کردم. ساعت ۱۰ و ربع بود. امشب به خاطر ترافیک دیر رسیده بودم. اما اگه الان راه می افتادم میرسیدم... افکار ضد ونقیض طوری به کله ام هجوم آورده بودن که سرم داشت میترکید. یعنی به این سرعت ۷ سال شد؟ من چرا به سپیده فکر نکردم؟ اینایی رو که تو نامه میخوندم واقعیت داشت یعنی؟ انگار یکی با چوب زده بود تو سرم و مغزم کار نمیکرد... بذار بره گم شه! یه زن که تا این موقع شب تو خیابونها... گفت میدون انقلاب؟ گفت منتظرمه؟ خدایا! خواستم برم که زنگ تلفن خونه به صدا در اومد. همونطور با کفش رفتم و گوشی رو برداشتم. شماره موبایل نا آشنا بود:
-الو؟
کسی جواب نداد. گفتم حالا که تا اینجا اومدم بشینم کمرم یه استراحتی بکنه. نشستن همانا و...
یکی داشت تکونم میداد بیدارم کنه. چشم که باز کردم سپیده رو دیدم. خدایا! وای! خدا رو شکر! همه اش یه کابوس بد بود. متوجه شدم که مانتو و روسریش تنشه. هنوز گیج خواب بودم که گفت:
-برو تو جات بخواب کامیاب... اینجا کمرت درد میگیره...
-سپیده؟ ساعت چنده؟
-یازدهه...
زنگ غمناک صداش خوابو از سرم پروند:
-یازده؟ کجا بودی تو تا حالا؟
-من... اونطرف رو به روی خونه ایستاده بودم ببینم ارزشم چقدره... که اونم...
-من خواستم بیام دنبالت...
-میدونم... اما حتما زنگ تلفنی که شد برات مهم تر بود...
بلند شدم. چمدونش دستش بود.
-تو از کجا میدونی سپیده؟
-من بودم که به خونه زنگ زدم...
-به خدا نمیدونم چی شد!!!... فقط یه لحظه نشستم جواب تلفونو بدم... نمیدونم چی شد که... حتما خیلی خسته بودم...
-ناراحت نیستم کامیاب... میدونم... همیشه یه چیزی هست که از من مهمتر باشه...مهرم حلالت کامیاب... چیزی که من میخواستم تو بودی که هفت سال پیش مردی... مرده ها هم نمیتونن مهریه ای بدن...
و رفت. خیلی زود احضاریهٔ دادگاه در خونه رو زد.
پایان

۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

غرق در خیانت ( کامل)





نوشته : شیوا

با حوصله داشت داخل یک دفتر بزرگ، یه چیزایی می نوشت. مقنعه سرمه ای رنگش با یه چادر سیاهِ رنگ و رو رفته پوشیده شده بود. سرش رو آورد بالا ، خیلی جدی از من چند تا سوال در مورد مشخصاتم پرسید. با اینکه ماموری که منو بهش تحویل داده بود یک برگه حاوی مشخصات کامل من رو بهش داده بود اما بازم از خودم چند مورد رو پرسید. همچنان دفتر تو دستش بود .از جاش بلند شد و بهم گفت تا همراهش برم. از سالن کوچیکی که داخلش بودیم خارج و وارد یک اتاق دیگه شدیم. در و پشتمون بست. دفتر رو گذاشت روی میز گوشه اتاق. اومد طرف من. دستبندم رو باز کرد. رفت سمت میز و هم زمان با یه لحن تحکم آمیزی بهم گفت: لخت شو...
فکر کردم اشتباه شنیدم اما برگشت و بدون هیچ احساسی حرفش رو تکرار کرد... امروز اینقدر روز بدی بود که فقط همین رو کم داشتم. از بس اشک ریخته بودم و هق هق زده بودم دیگه نفسی برای گریه کردن نداشتم. با درموندگی نگاش کردم و امیدوار بودم بیخیال دستوری که داده بشه. نگاهش رو کمی جدی تر کرد و با لحن محکم تری گفت: خیلی خوش شانسی که شیفت امروز بازداشتگاه منم دختر، اگه خانوم واحد بود اینجوری ازت نمی خواست. لخت شو تا بگردمت و بفرستمت داخل. هنوز شام نخوردم و حسابی گشنمه... با صدای درمونده و غمگین بهش گفتم: نمیشه همینجوری بگردین؟؟؟ لحن صداش خشن شد و گفت: نخیر نمیشه دختر. من حوصله ندارم یه چیزی با خودت ببری اون تو و یه بلایی سر خودت بیاری. به زبون خوش لخت میشی یا نه؟؟؟ لحن خشنش تاثیر داشت. با دستای لرزون و به آرومی شال روی سرم رو برداشتم و انداختم زمین. دکمه های مانتوم رو باز کردم و کامل درش آوردم. زیرش فقط یه تاپ زرد داشتم که اونم درش آوردم و بعدش شلوار جینم رو درآوردم. حالا فقط با شرت و سوتین جلوش وایستاده بودم... با اخم گفت: اینا هم در بیار... بر خلاف تصورم دوباره اشکام ناخواسته شروع کردن به اومدن. با گریه و در حالی که اشکام قطره قطره میریخت کف اتاق، سوتین و شرتم رو درآوردم... اومد سمت من. اول دقیق و کامل لباسام رو گشت و بعدش هم دستشو برد بین پاهام و شکاف کُسم رو لمس کرد. یه دور ازم خواست بچرخم و نهایتا بهم گفت: لباساتو بپوش...
اتاق یه در دیگه داشت که وارد یه پاگرد میشد. یه پاگرد سیمانی و تیره و کثیف... یه در آهنی تیره رنگ رو باز کرد و بهم گفت: برو داخل... کمی مکث کردم برای وارد شدن و همین باعث شد که بازوم رو به محکمی بگیره و حالت پرت کردن منو هول بده داخل. به عنوان یک زن دستای قوی ای داشت و جای دستش روی بازوم تا چند لحظه درد می کرد. بعدش هم داد زد: افخمی نیم ساعت دیگه بیا شام و تحویل بگیر. یه صدای فریاد از داخل بازداشتگاه جوابش رو داد: چشم خانوم...
یه راهرو حدودا طولانی و عریض بود که تو اطرافش اتاق های بدون در وجود داشت که البته بعدا فهمیدم آخرش سمت چپ سرویس بهداشتی هستش و رو به روش یه اتاق هست که در داره...
چند قدم برداشتم که یه زن حدودا هم سن خودم جلوم سبز شد و گفت: به به ورودی جدید داریم. خوش اومدی خوشگله. چرا اینقدر درهمی؟ شانس آوردی شیفت امشب خانوم مشتاق بود وگرنه خانوم واحد حسابی از خجالتت در می اومد و بعد می فرستادت داخل...
از صداش متوجه شدم همونیه که گفت چشم خانوم... بهش توجهی نکردم. اینقدر سر درد داشتم و گیج و عصبی بودم که حد نداشت. همه وجودمو ترس و وحشت گرفته بود. به آرومی قدم زدم و تو هر اتاق که دقت کردم یه چند نفری بودن. بوی گندی که فضای بازداشتگاه میداد و در دیوار کثیف و بد رنگ اونجا باعث شد چند تا عوق بزنم که اون زنه خندش گرفت و همچنان داشت به من نگاه می کرد... اومدم از کنارش رد بشم که دستم رو گرفت و گفت: همه بار اول که میان دنبال یه اتاق می گردن که تنها باشن. دو تا راه داری. یا اینکه اتاق کنار سرویس بهداشتی بری که باید موکت خیس و کثافتش رو تحمل کنی و از بوش تا صبح بالا بیاری یا اینکه وحشی بازی در بیاری و به خانوم مشتاق بگم بندازت تو اتاق انفرادی و حسابی تک و تنها خوش بگذرونی که البته اونجا هم همچنان بوی لذت بخش دستشویی باهاته. راستی میتونی همینجا روی موزاییک وسط راه رو هم باشیا اما احتمالا چپ و راست بچه ها نمی بیننت و حسابی لگد مال میشی...
نگاه پیروزمندانه ای به قیافه درمونده و وحشت زده من کرد و منتظر جوابم بود... بغضم رو قورت دادم و با صدای خیلی آرومی بهش گفتم: کدوم اتاق برم؟؟؟ لبخندش به پوزخند اعصاب خورد کنی تبدیل شد و گفت: حالا شدی دختر خوب. به خاطر همین می برمت اتاق خودم که موکتش از همه تمیز تره و تازه خلوت تر هم هست... دستم رو گرفت و بردم داخل اتاقی که کنارش وایستاده بودیم رو به سندلی که پام کرده بودم کرد و  گفت: او او چه سندل خوشگلی ، از اون مایه دارا هستیا از لباستم مشخصه. حالا درش بیار. نبینم با این چیزا بیای تو اتاق... دو نفری وارد اتاق شدیم واقعا راست میگفت اتاق از جاهای دیگه به نظر تمیز تر میومد. ازم پرسید : حالا چیکار کردی که گرفتنت؟؟؟ بهش جوابی ندادم و نگاهم رفت سمت دو تا دختره که جوون تر از ما بودن و با پوزخند داشتن سر تا پای منو نگاه می کردن. نزدیک بود از بوی گندی که از سمتشون به بینیم میخورد ، بالا بیارم... سعی کردم به خودم مسلط باشم و رفتم گوشه اتاق و چند دقیقه ای نشستم و از اینکه این جور روی من زوم کردن و دارن نگاه میکنن عصبی شدم. به سمت دیوار دراز کشیدم و خودم رو مچاله کردم. بر خلاف تصورم که فکر میکردم اصلا خوابم نبره اما از خستگی روز افتضاحی که داشتم ، هم زمان با اشک ریختن خوابم برد...
نمی دونم دقیقا چند ساعت خوابیدم اما با یه سر درد شدید بیدار شدم. چند لحظه طول کشید تا متوجه شدم کجام و همه چی یادم اومد. به سختی نشستم و دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که سر درد لعنتی رو بهتر تحمل کنم. متوجه افخمی و اون دو تا دختره شدم که گوشه اتاق در حال پچ پچ کردن بودن. وقتی من رو دیدن که بیدار شدم سکوت کردن و بهم خیره شدن. از نگاهشون خوشم نیومد. انگار با نگاهشون میخواستن تمام وجودم و پاره کن. از جام بلند شدم. به خاطر ضعف و افت فشار نزدیک بود از سرگیجه بخورم زمین اما با گرفتن دیوار خودم رو کنترل کردم. همچنان داشتن بهم نگاه می کردن. وقتی ضعفم رو دیدن هر سه تا شون به هم نگاه کردن و پوزخند زدن...
دستشویی بازداشتگاه کثیف و حال به هم زن بود. ولی مگه چارۀ دیگه ای داشتم. مشغول شستن صورتم بودم که متوجه حضور یکی کنار خودم شدم که اونم داشت دستش رو میشست... همین که نگاش کردم گفت: تو همون خانوم با کلاسه ای که میگن جدید اومدی؟؟؟ یه زن میان سالی رو دیدم که صورتش خیلی شکسته شده بود. ولی بین اون آدم های لاتی که توی همون چند ساعت دیده بودم، این یکی حداقل لحنش مودبانه بود. توی روزی که پر بود از توهین و بد رفتاری، این بهترین برخوردی بود که می دیدم... شیر آب رو بستم و بهش گفتم: من تازه اومدم اینجا، هنوز ادعای با کلاسی نکردم... لبخند ملیحی زد و گفت: لازم نیست ادعایی کنی و ظاهرت همه چی رو میگه. اینجا نهایتا سی نفرن و سریع حرفا می پیچه. الانم که می بینمت، مشخصه کلا بار اولت هست که میایی بازداشتگاه. هنوز چشمات پر از ترس و استرسه و رنگ و روت پریده. شنیدم که افخمی بردت تو اتاق خودش. برای یه تازه وارد بودن با افخمی و اون دوستای معتادش خوب نیست. بیا بریم پیش من. درسته که اتاق ما یکمی شلوغه اما به نسبت بقیه اتاقا بچه های بهتری اونجا هستن... داشتم نگاش می کردم و هنوز جوابی بهش نداده بودم که دستش رو دراز کرد و گفت: راستی من آذر هستم. اسم تو چیه؟؟؟ اونقدر نگاه و لحنش بهتر از افخمی بود که ناخودآگاه پیشنهادش رو قبول کردم. دستم و دراز کردم و باهاش دست دادم و بدون هیچ حرف دیگه ای همراهش رفتم و وارد اتاق شدم. طبق معمول همه نگاه ها برگشت سمت من. کلا با آذر شش نفر تو اون اتاق بودن که البته قیافه هاشون قابل تحمل تر از اون معتادا بود. بازم یه گوشه گیر آوردم و رفتم نشستم. آذر رفت و با یه بشقاب غذا برگشت...
  • بیا بخور ، مشخصه ضعف کردی. غذای خوبی نیست اما اگه نخوری مریض میشی و کسی به دادت نمیرسه اینجا...
چند تا قاشق خوردم و هر بار نزدیک بود بالا بیارم و نهایتا نتونستم تحمل کنم و دیگه نخوردم... دوباره بغض کردم و اشکام سرازیر شدن که یه دختر جوون اومد کنارم نشست و گفت: سلام ، من نازنین هستم... با چشمای خیس از اشک نگاش کردم و هیچ جوابی بهش ندادم... آذر اومد و بشقاب رو برداشت و رو به نازنین گفت: بذار تو حال خودش باشه. شب اول خودت یادت نیست. بیرون اتاق و تو راه رو خوابیدی و از صدای گریه ات هیچ کسی خوابش نبرد...
دوباره دراز کشیدم و به سمت دیوار خودمو مچاله کردم... بعد از چند دقیقه با صدای افخمی به خودم اومدم که داشت با آذر حرف میزد...
- این دختره اینجا چیکار میکنه؟؟؟
- دلش میخواد اینجا باشه. به تو ربطی نداره...
- آذر چند وقته حسابی رو مخ من هستیا، اول خودم بردمش تو اتاق خودم. الانم مثل بچه آدم میفرستیش بیاد پیش من...
- افخمی برو پی کارت. خودش خواسته بیاد پیش من. از ریخت معتاد خودت و اون دو تا دوست معتاد تر از خودت خوشش نیومده. میری پی کارت یا نه؟؟؟
- باشه ، باشه ، من تو رو درستت میکنم. خیلی داری پا تو کفش من میکنی... آهای دختری که بازم مثل جوجه ها خوابیدی، تو هم درستت میکنم. حالا ما شدیم معتاد و از ریخت ما خوشت نمیاد؟ آره؟؟؟ درستت میکنم...
هم زمان که داشت غر میزد و تهدید می کرد، رفت... از تهدیش ترسیدم و سریع نشستم و رو به آذر گفتم: چرا از طرف من بهش گفتی از ریختشون خوشم نیومده؟؟؟ آذر لبخند معمولی ای زد و گفـت: نترس، خودت هم میدونی دروغ نگفتم و تو پیش اونا جات مناسب نبود. در ضمن هیچ غلطی نمی تونه بکنه. چون واحد بهش چند تا مسئولیت داده و ازش داره خر حمالی می کشه ، فکر میکنه خبریه. تو نگران نباش. جات پیش من امنه و نمی ذارم کسی اذیتت کنه...
نازنین باز پاشد و اومد نزدیک و گفت: راست میگه ، از آذر حساب می برن و فقط می خواست بترسونت. منم چند بار خواستن اذیت کنن که آذر نذاشت. بگیر راحت بخواب تا حالت بهتر بشه. بهشون فکر نکن. اگه اونجا بودی هی سین جین میکردن که جرمت چیه و چیکار کردی. حداقل اینجا آذر اجازه نمیده کسی سوال پیچت کنه، اونم شب اول...  یکمی به چهره جفتشون نگاه کردم، دوباره پشتمو کردم و دراز کشیدم. اما حالا دیگه خوابم نمی برد و همه چی مثل فیلم توی ذهنم به نمایش در اومد...
----------------------------------------------------------
**سیزده سال قبل**
*از علی شماره موبایلش رو گرفتم و از هم خداحافظی کردیم... گلسا که با فاصله از ما راه می رفت، بعد از رفتن علی، سریع خودش رو به من رسوند و با لحن متعجب گفت: واقعا ازش شماره گرفتی؟! پس حامد چی؟! به اون چی میخوای بگی؟؟؟  بی حوصله بهش نگاه کردم و گفتم: لازم نیست چیزی بهش بگم. یه مدت بهش بی محلی میدم و خودش بیخیالم میشه... گلسا کمی اخم به نگاه متعجبش اضافه کرد و گفت: واقعا که کیمیا، واقعا که...
- وا چته گلسا؟ این چه طرز حرف زدنه؟؟؟
- تو باید بگی چته. ما همش دو ماهه وارد دانشگاه شدیم. همش دو ماهه از تالش اومدیم رشت. به همین راحتی یکی دیگه رو انتخاب کردی و حامد رو فراموش کردی؟! این همه پات وایستاد و هر کاری ازش خواستی برات انجام داد. اون عاشقته کیمیا. اگه بفهمه داری چیکار میکنی دیوونه میشه...
- تو نمی خواد سنگ حامد رو به سینه بزنی. من هیچ وقت عاشقش نبودم. اون فقط برام یه سرگرمی بود و نه بیشتر. در ضمن هر کاری برای من کرد همچین مفت و مجانی نبود...
- برات متاسفم کیمیا. فکر میکردم اگه باهاش رابطه داری به خاطر عشق و علاقه است. حالا انگار داشتی تن فروشی می کردی که سرت گرم بشه و یه سگ دست آموز داشته باشی. حالا هم انگار یه سگ بهتر گیر آوردی...
اومدم جوابش رو به تندی بدم که ازم جدا شد و سریع یه تاکسی گرفت و رفت... اعصابم از دستش خورد شد و می خواستم بهش زنگ بزنم و هر چی از دهنم در بیاد بهش بگم اما بیخیال شدم و پیش خودم گفتم ارزشش رو نداره. دختر دهاتی حالا داره منو سرزنش میکنه...
شب توی خوابگاه هر کاری می کردم خوابم نمی برد. همش تو فکر علی بودم و بلاخره گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم...
- سلام ، منم کیمیا. شناختی؟؟؟
- به به کیمیا خانوم. مگه میشه نشناسم. تا الان همش به فکرت بودم عزیزم. دیگه داشتم از تماست نا امید میشدم که بهم پیام دادی...
- به فکر من بودی یا به فکر چند نفر شیطون؟؟؟
- لطفا نزن این حرف رو. من آدمی نیستم که از هر دختری خوشم بیاد و شماره تلفن بهش بدم. مگه میشه آدم فرشته ای به زیبایی تو رو ببینه و به کس دیگه فکر کنه...
تا صبح به هم پیام دادیم و صحبت کردیم... از حامد خیلی با کلاس تر و با حال تر بود. بیشتر بلد بود چطوری قربون صدقه دخترا بره و زبون بریزه...
چند ماه از دوستی من و علی گذشت. بیشتر از علی خوشم اومد... چطور می تونستم با حامد مقایسه اش کنم. دیگه نه تنها حامد، بلکه از اون شهر هم دیگه خوشم نمی اومد. از هر چی شهرستان و محیط بسته است متنفرم و از وقتی که اومدم رشت انگار یه دنیای دیگه است و تا حالا هر چی زندگی کردم انگاری سرم کلاه رفته...
گلسا همچنان باهام قهر بود. دوست داشتم از رابطه ام و شرایطم با یکی حرف بزنم و غیر گلسا کسی نبود که باهاش صحبت کنم. بلاخره دلم رو زدم به دریا و بعد از کلاس رفتم پیشش...
- امروز با علی قراره بریم یه مهمونی...
- خوش بگذره...
- عه بس کن گلسا. داری حالمو به هم میزنی. خوبه حامد داداش تو نیست...
- نخیرم این تویی که داری حالمو به هم میزنی. به خودت یه نگاه بنداز. از وقتی که اومدیم اینجا چقدر عوض شدی. مثل این ندید پدیدا. مثل این تازه به دوران رسیده ها. خوبه که تو یه خانواده بسته نبودی. هر چی خواستی دم دستت بوده و هر جور خواستی گشتی. بابات برات کم نذاشت و کمبود مادرت رو همه جوره جبران کرد. توی مدرسه و محله همه آرزو شون بود که جای تو باشن. هیچ کمبودی نداشتی و اتفاقا فکر کنم مشکل همین باشه که بابات تو رو لوس و ننر بار آورده که هر رفتاری که دلت میخواد با همه میکنی. یه موجود خود خواه و از خود راضی هستی. یک بار نشد که بدون منت و مفت و مجانی به کسی محبت کنی و براش کاری کنی. من مشکلم فقط حامد نیست، بلکه خودمم دیگه از این همه رفتار مغرورانه و لوس تو خسته شدم. خودخواهی و خودبینی هم حدی داره کیمیا. تو داری همه رو مثل یه دستمال کاغذی میبینی. تا حالا شده به کسی بدون چشم داشت محبت کنی؟ بگو ببینم من چه استفاده ای برات دارم ،هان؟ من دیگه هیچ علاقه ای برای دوستی با تو ندارم. قبلنا یه جور تحملت می کردم و حالا هم اینقدر شبیه تازه به دوران رسیده ها داری رفتار میکنی که نمی تونم درک کنم. خوبه اومدیم رشت و اگه یه شهر بزرگ تر می رفتیم معلوم نبود چه کارای دیگه ای کنی. طفلک حامد از وقتی که جوابش رو نمیدی همش با من در تماسه. حداقل شهامت داشته باش و بهش بگو برای چی دیگه جوابش رو نمیدی...
- خب اگه اینقدر دلت براش میسوزه خودت بهش بگو...
- من هیچ وقت این کارو نمی کنم. من دلم نمیاد به همین راحتی دلش رو بشکونم. برات متاسفم کیمیا. از ته دلم برات متاسفم. تو با احساسات حامد بازی کردی، فقط برای سرگرمی خودت. حالا هم هر غلطی میخوای بکنی ، بکن. دیگه هم برات یه گوش شنوا برای شنیدن عوضی بازیات نیستم...
اعصابم از دست گلسا خورد شد و منم سرش داد زدم: به درک که دیگه نمیخوای با من دوست باشی. این منم بودم که تو رو تحمل می کردم. بچه دهاتی نفهم داره برای من پر رو بازی در میاره. منو بگو که خواستم باهات اشتی کنم که تنها نباشی. برو به جهنم...
چند ساعت بعد که سوار ماشین علی شدم ،طاقت نیاوردم و بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن. برای علی تعریف کردم که گلسا چه توهین هایی بهم کرده. البته جریان رو یه جوری گفتم که نه توش حامدی بود و نه علت اصلی بد خلقی های گلسا. ناخود آگاه یه جوری جریان رو گفتم که احساسات علی رو تحریک کنم. علی هم همون کاری رو کرد که می خواستم. ماشین رو زد کنار، سرم رو گذاشت رو شونه اش و دلداریم داد. بهم گفت که دیگه به گلسا فکر نکنم و فقط به عشق خودمون فکر کنم... همینطور که داشت آرومم میکرد ، نوازش دستش روی تنم رو حس می کردم. نوازشی که کم کم از روی مانتوم می رفت سمت سینه هام. وقتی دستش به سینه هام رسید به آرومی اونها رو چنگ زد و مالش میداد. وقتی دید که هیچ اعتراضی نکردم محکم تر چنگ زد و هم زمان لباش رو گذاشت روی گردنم… تاحالا یه همچین حسی نداشتم. ضربان قلبم اونقدر بالا رفته بود که صداش رو به خوبی می شنیدم. یه کشش و لذت خاصی نمی ذاشت هیچ اعتراضی بکنم. توی ذهنم فکرش رو می کردم که بلاخره کار به اینجاها بکشه. ولی می ترسیدم یکی مارو توی اون حالت ببینه. علی لبهاش رو از روی گردنم به سمت لبهام برد. بهش گفتم: اینجا نه علی تو خیابونه و یکی می بینه... از طرز نفس کشیدنش مشخص بود که چقدر تحریک شده و تن صداش کمی عوض شده بود. گفت: میشه بعد از مهمونی بریم خونه ما. هیچ کس خونه نیست و امشب تنهام...  تو همون حال بهش یه لبخند ملیحی زدم. جوابم مشخص بود. علی با دیدن لبخند من خودش رو کنار کشید و حسابی خوشحال شد و ماشین رو روشن کرد...
اون شب جشن تولد یکی از دوستای علی بود . در کل مهمونی معمولی ای بود. از اینکه چرا یه لباس شیک تر تنم نیست عصبی بودم. از طرفی به یاد قولم به علی هم بودم. با اینکه از فکر تنها شدن با علی توی یه خونه غریب استرس تمام وجودم رو می گرفت ولی دلم خیلی می خواست اون لذتی رو که توی ماشین تجربه کرده بودم رو دوباره حس کنم. خیلی دوست داشتم اون مهمونی زودتر تموم بشه. باید یه جوری علی رو راضی میکردم تا بیشتر از این نمونیم. علی رو با چند تا چشمک و ناز و ادا تحریک کردم و اون هم از خدا خواسته یه بهانه ای تراشید و با هم از مهمونی بیرون زدیم…
یه راست رفتیم خونه علی. از دکوراسون و مبلمان خونه مشخص بود که اوضاع مالی خیلی خوبی ندارن. با دیدن آپارتمان یه کمی جا خوردم. فکر می کردم اوضاع مالی بهتری داشته باشن. توی این افکار بودم که علی اومد جلوم وایستاد و بدون مقدمه دستش رو دور گردنم حلقه کرد و دست دیگه اش رو گذاشت روی باسنم و لباش رو گذاشت روی لبام. ایندفعه محکم تر شروع به مکیدن لبام کرد. حالا نفس های من هم نا منظم شده بود و هر لحظه بیشتر تحریک میشدم. اون لذت توی ماشین با قدرت خیلی بیشتر برگشته بود. دستام رو بردم پشت کمرش و از اونجا زیر بلوزش، شروع به لمس کردن پوست عرق کردش کردم... بعد از چند دقیقه عشق بازی درست وقتی که هر دومون از خود بی خود شده بودیم، علی منو برد تو اتاق خواب خودش. هلم داد روی تخت یه نفره. همینطور که نفس نفس میزدم تمام لباسام رو در اورد و بعدش هم خودش لخت شد. حالا جفتمون لخت لخت بودیم. کنارم دراز کشیده بود. دستش با حرص و ولع روی همه جای بدنم کار میکرد. ولی هنوز کُسم رو لمس نکرده بود. شاید می ترسید. شاید فکر می کرد بهش اجازه نمیدم. برای یه لحظه دیدم بهم خیره شده. انگاری ازم اجازه می خواست. بوی نفسش رو روی صورتم حس می کردم. نمی تونستم از این همه لذت بگذرم. ناخوداگاه بدون اینکه بدونم چیکار دارم میکنم؛ از زیر زبونم در رفت و بهش گفتم: معطل چی هستی؟ دستش رو برد سمت کُسم به صورت دایره وار شروع به مالیدنش کرد. هر لحظه ترشحم بیشتر میشد. دوست داشتم چشمام رو ببندم و خودم رو کامل بسپردم بهش تا بیشتر لذت ببرم. همینکه چشمام بسته بود حس کردم انگشتش رو روی چوچوله هام برده و داره روی اون رو میمالونه. این کارش مستم کرده بود، اونقدر که متوجه نشدم خودش رو روم کشونده. حالا گرمای کیرش رو روی رون پاهام حس میکردم. چشمام رو باز کردم و به حالت اخطار بهش گفتم که هنوز پرده دارم. همینطور که خودم رو از زیر تنش بیرون می کشیدم، بهش گفتم : از پشت… در حین چرخیدن نگاهش رو دیدم. نگاهی که توش پر بود از شهوت و تعجب و کمی ترس. به پشت شده بودم که حس کردم با تف دهنش سوراخ کونم رو خیس کرد و خیلی سریع کیرش رو نزدیک سوراخ کونم برد. قبلا بارها به حامد از پشت داده بودم. پس از نظر درد هیچ مشکلی نداشتم ولی دلیلی نمی دیدم که علی از همه چی مطلع بشه. باید یه کاری می کردم که شک نکنه. اگر شک میکرد ممکن بود دو دل بشه. پس نمی تونست اونطوری که میخوام بهم لذت بده. با اولین فشار روی کونم شروع به آخ و اوخ کردم. یه جوری وانمود می کردم که انگاری درد زیادی می کشم و هر کسی غیر علی بود حاضر به این کار نبودم. بعد از چند لحظه که مثلا حالم بهتر شد ، کونم رو کمی بالاتر دادم تا بهش بفهمونم که دستش رو هم زمان که داره میکنه برسونه به کُسم و باهاش ور بره… اون هم ناخوداگاه کاری رو که میخواستم کرد. با تسلطی که به همه جام داشت کاملا از خود بی خود شد و با شدت شروع کرد تلمبه زدن و هم زمان با حرص با کُسم ور رفتن... کمتر از ده دقیقه تلمبه زدن، گرمی آبش رو توی کونم حس کردم و از لذت احساس این گرمی خودم هم ارضا شدم... چون از قبل کونم رو تمیز نکرده بودم حسابی جفتمون کثیف شدیم و بعد از کمی استراحت رفتیم حموم... علی زیر دوش منو بغل کرد و گفت: مطمئنم تو خاص ترین و هات ترین دختر دنیایی. تو بی نظیری و حرف نداری. تا آخر عمرم میخوام تو رو داشته باشم و مطمئنم هیچ وقت ازت سیر نمیشم... منم بهش گفتم که چقدر دوستش دارم و منم تصمیم دارم تا آخر عمرم با هم باشیم و فقط لذت ببریم از هم…*
----------------------------------------------------------
با صدای نازنین از خواب بیدار شدم. برگشتم و بهش نگاه کردم. لبخند مهربون و چشمهای معصومی داشت. وقتی متوجه شد بهش خیره شدم کمی خجالت کشید و گفت: امروز پنج شنبه اس و روز نظافت. البته شما روز اولته ، لازم نیست کاری کنی. من خودم اگه کسی بهت کاری داد، به جات انجام میدم. راستی آذر خانوم گفت هر طور شده صبحونه بخوری وگرنه مریض میشیا...
به خاطر اینکه رو موکت خوابیده بودم همه تنم درد گرفته بود. بلند شدم نشستم. از کوفتگی جون نداشتم که وایستم. به دیوار تکیه دادم و هنوز تو شوک بودم. وضعیتی که توش بودم داشت من رو دیوونه میکرد... توی این افکار بودم که متوجه سر و صدای بیرون شدم. صدای افخمی رو می شنیدم که داشت به همه برای نظافت امر و نهی می کرد. نازنین اومد بلند بشه بره که ازش پرسیدم: نازنین دیروز ماشینی که من رو آورد اینجا شیشه های کاملا دودی داشت. جوری من رو آوردن که اصلا متوجه مکان اینجا نشدم. چرا؟؟؟  اینجا که منو آوردن دقیقا کجاست؟؟؟ تهرانه؟؟؟ چرا اینهمه پنهان کاری؟؟؟ برگشت و روبه روم نشست و گفت: خود تهران نیستیم، اطراف هستیم. البته اذر خانوم گفته. منم دقیق نمی دونم. فقط می دونم اینجا یه بازداشگاه حدودا مخفی یا شاید غیر قانونی هستش...
- برای چی مخفی؟؟؟
- برای اینکه هر جور دلشون بخواد بهمون سخت بگیرن تا اینکه به کارای کرده و نکرده اعتراف کنیم. آذر خانوم میگه اینجا قبلا برای جرایم سیاسی و امنیتی استفاده میشده و البته هنوزم بعضیا به همین دلیل اینجا هستن. بعضی پرونده ها هم به دلایل مختلف ، متهم رو میارن اینجا و هیچ کس دقیق نمی دونه دلیلشون چیه. خیلی باید مراقب باشیم. چون اینجور جاها هیچ کنترل قانونی ای روش نیست و بی صاحابه…
ته دلم از حرف نازنین لرزید و ترس ورم داشت. حسابی رفتم تو فکر که ادامه داد و گفت: قدیمی ترین آدمای اینجا افخمی و آذر خانوم هستن. افخمی آدم عوضی ای هستش و برای همین خانوم واحد مسئول داخل اینجا گذاشتش. طبق قانون یه متهم نباید این همه مدت طولانی تو بازداشتگاه باشه و باید تکلیفش روشن بشه یا آزاد بشه یا بره زندان و اونجا به مراحل پرونده اش رسیدگی بشه. اما اونایی که طولانی مدت می مونن رو برای روال قانونی چند روز می برن زندان که مثلا بگن کلا تو زندان بودن و بعد باز برشون می گردونن اینجا. چون توی زندان نسبتا امکانات هست و نمی تونن به کسی به این راحتی سخت بگیرن. اینجا هیچ امکاناتی نداره و هر کاری دلشون میخواد می کنن. باید خیلی محتاط باشی و بهونه دستشون ندی. فقط درگیر همون علتی باش که آوردنت اینجا. بیشتر باهاشون درگیر نشو که اذیتت میکنن...
حرفاش تموم که شد اومد یه چیز دیگه ای بگه که قورت داد... اما بلاخره طاقت نیاورد و گفت: شنیدم که به کسی نگفتی که برای چی اومدی اینجا. حتما دوست نداری بگی و حق هم داری. حداقل اسمت رو نمی خوای بگی؟؟؟
برای چند لحظه شرایط خودم یادم رفته بود و پیش خودم گفتم: این دختر که اینقدر ساده است و اصلا بهش نمی خوره آدم زرنگی باشه اینجا چیکار میکنه؟! صورت گرد با پوست سفید و صافی داشت. چشمای روشن و موهای موج دار قهوه ای روشن. تیپ و اندامش هم دخترونه بود... بهش گفتم: اسم من کیمیا ست... از جوابم خوشحال شد و دوباره خودش رو معرفی کرد و گفت: اسم من هم نازنین هستش و نازی صدام میکنن...
- چند سالته؟؟؟
- 18 سالمه کیمیا خانوم. میشه شما بگین چند سالتونه؟؟؟
- من 32 سالمه. در ضمن لازم نیست به من بگی کیمیا خانوم. همون کیمیا...
- چشم هر چی شما بگی. مشخصه خیلی خانوم متشخصی هستین. اینجا اکثرا یه جورین آخه. بعد از آذر خانوم شما دومین نفری هستی که من ازش خوشم اومده. آذر خانوم خیلی هوای من رو داره و نمیذاره کسی اذیتم کنه. حالا با هم میشیم سه تا و دیگه هیچ کس اصلا نمیتونه اذیت کنه مارو. راستی خیلی جوون تر و خوشگل تر از سنتون هستین...
بعد از گفتن جمله آخرش کمی خجالت کشید و لپاش قرمز شد. همچنان داشتم بهش نگاه می کردم که افخمی جلوی در اتاق ظاهر شد و گفت: آهای دختری خوردن و خوابیدن بسه. پاشو وقت نظافته. البته اگه ناخونای خوشگلت نمی شکنه...  نازی رو بهش گفت: اسمش کیمیا ست. من خودم امروز جاش کار میکنم. روز اولشه و هنوز حالش خوب نیست. دیشب هم شام نخورد... افخمی با پوزخند رو به نازی گفت: بلاخره یه روزی آذر از اینجا میره و من یکی تو رو درست می کنم. باشه پس تن لشتو تکون بده جای کیمیا جون برو دستشویی رو تمیز کن... آذر از پشت سرش وارد شد و گفت: همیشه برای نظافت دستشویی سه نفر لازمه. یک نفر دیگه باهاش بفرست... افخمی با حرص گفت: چشم رئیس... نگاه خشمگین افخمی موقع رفتن موی تنم رو سیخ کرد...
تا ظهر همه درگیر نظافت بودن. به اجبار آذر چند لقمه ناهار خوردم و بازم نزدیک بود بالا بیارم. هنوز حالم بد بود و ته دلم همش دلشوره داشتم و از این ترس لعنتی داشتم دیوونه میشدم...
یک پنجره خیلی کوچیک بالای دیوار و یه جورایی چسبیده به سقف وجود داشت که از طریق اون میشد شب و روز رو حدس زد. مشخص بود که نزدیکای غروبه و من همچنان خیره شده به موکت کف اتاق  نشسته بودم. بقیه داشتن با هم حرف میزدن و من اصلا دقت نمی کردم که دارن چیا به هم میگن. متوجه آذر شدم که اومد کنارم نشست و پشت سرش نازی هم اومد. دو طرف من نشستن و آذر گفت: نمیشه که همش تو فکر باشی. اینجوری خودت رو از بین میبری. باید خودتو با اینجا وقف بدی. اینجور که معلومه حالا حالا ها اینجا قراره نگهت دارن وگرنه امروز می بردنت. اگه دوست داری حرف بزن. بهت کمک میکنه که بهتر بشی و از این اوضاع در بیایی...
هیچ جوابی نداشتم که به آذر بدم و همچنان سکوت کردم. نازی گفت: میخوای بهت بگم برای چی اینجام؟؟؟ سرم رو چرخوندم سمت صورتش و نتونستم نگاه کنجکاوم رو ازش قایم کنم... صداش رو کمی آهسته کرد و گفت: به جرم فروش مواد مخدر. فکر میکنن من یه پخش کننده مهم هستم. یا اقلا با پخش کننده های مهم در ارتباطم... همچنان داشتم با کنجکاوی نگاهش می کردم که گفت: اینجا هیچ کسی نمی گه که گناهکاره. همه وقتی ازشون میپرسی چی کار کردی بلافاصله میگن هیچی. میدونی چرا؟ ترس. ترس از نفوذی های داخل بازداشتگاه. اونهایی که اون بالا این بازداشتگاه رو اداره میکنن خوب میدونن چطوری اینکارو بکنن. اونقدر تحت فشار قرارت میدن که وقتی یه آغوش باز میبینی، واسه خالی شدن هرچی میدونی بگی.  اما باور کن من بی گناهم و الکی اینجام. هیچ وقت هم به کار نکرده اعتراف نمی کنم. آذر خانوم بهم یاد داده چطور مقاومت کنم و بلاخره بهشون ثابت میشه که من بی گناهم...
بعد از تموم شدن حرفش به آذر خیره شد و آذر با خنده بهش گفت: درست رو خوب یاد گرفتی. سرنیزه رو که زیر گلوت گذاشتن اگه سر تکون بدی و بگی آره گلوت پاره میشه. همش باید بگی نه! این تنها راهه. حالا تا خفه نشدی بگو... نازی خندش گرفت و گفت: آذر خانوم هم به جرم قتل اینجاست. اما بهش تهمت زدن و بی گناهه. نزدیک سه ماهه اینجا نگهش داشتن که اعتراف الکی کنه. آذر خانوم آدم قوی ایه و اونم زیر بار اعتراف دروغی نمیره...
حالا نگاه متعجبم برگشت سمت آذر و داشتم به یک زن که می تونست یک قاتل باشه نگاه می کردم. یک زن حدودا چهل ساله که اصلا بهش نمی خورد که کسی رو کشته باشه... به هر حال هر جرمی که داشتن اما پیش شون احساس خوبی داشتم، یه جور حس امنیت... شاید منتظر بودن که من هم صحبت کنم و علت اینجا بودنم رو بگم اما همچنان سکوت کردم و هیچی نگفتم. فقط رو به آذر گفتم: مرسی که داری ازم حمایت میکنی... با یک لبخند مهربانانه جوابم رو داد و اومد یه چیزی بگه که افخمی باز جلوی در ظاهر شد و با لحن مغرورانه ای گفت: آهای سوسوله ، خانوم واحد کارت داره عزیزم... نمی دونم چرا هر چی بیشتر می گذشت ، بیشتر از افخمی می ترسیدم و از این لحنش هم اصلا خوشم نیومد... اومدم بلند بشم که آذر دستم رو گرفت و گفت: هر چی بیشتر ضعف نشون بدی ، بیشتر اذیتت میکنن. قوی باش و نذار که ضعفت رو ببینن...
از در آهنی بازداشتگاه رفتیم بیرون و افخمی من رو به همون اتاقی هدایت کرد که روز اول خانوم مشتاق من رو گشت... در دیگه باز شد و یه خانوم دیگه که البته می دونستم همون خانوم واحد سخت گیر هست وارد شد... مثل خانوم مشتاق چادر سرش نبود اما همون رنگ مقنعه و مانتو تنش بود...  چهرش به شدت خشن و ترسناک بود. یه صورت آرایش کرده مستطیلی شکل مردونه با ابروهای نازک. بینی عقابی و چشمای گرگ مانندش واقعا پر جذبه و ترسناک بود. اصلا لازم نبود که اخم کنه اما چنان اخمی رو صورتش بود که همه موهام به تنم سیخ شد...
افخمی با صدای لوس شده و مودب گفت: اینم سوسول تازه وارد. در اختیار شما خانوم... نگاه واحد رفت سمت افخمی و با لحن به شدت جدی بهش گفت: خفه شو و نیشت رو ببند. فعلا هم برو گورت رو گم کن... خنده رو لبای افخمی خشک شد و با لحن مودب تر گفت: چشم خانوم. هر وقت کارم داشتین فقط صدام کنین...
بعد از رفتن افخمی، واحد خیره شد به من. با قدم های آهسته بهم نزدیک شد و یه دور دورم چرخید. جلوم وایستاد و چون کمی قدش از من بلند تر بود سرش رو به سمت صورتم خم کرده بود... بدون مقدمه و چنان محکم یه کشیده زد تو گوشم که پخش زمین شدم...
  • بلد نیستی سلام کنی؟ هان؟؟؟ یادت ندادن یا هنوز فکر کردی اینجا بیرونه که صاحب نداشته باشه و هر جوری که بخوای رفتار کنی. هان؟؟؟
از شدت درد صورتم رو با دستم گرفته بودم و نا خواسته اشکم سرازیر شد. ترسی که از دیروز همه وجودم رو گرفته بود بیشتر شد و داشتم سکته می کردم... با همون لحن خشن و جدی بهم گفت: پاشو وایستا... به خاطر یه سلام نکردن اینجوری داشت برخورد می کرد. اگه به حرفش گوش نمی دادم معلوم نبود چیکار کنه. خودم رو جمع و جور کردم و وایستادم. همچنان دستم روی صورتم بود...
  • دستت رو بردار. با تو ام میگم بردار دستت رو. بخوام بزنم صدا میزم افخمی بیاد دستت رو بگیره و تا صبح میزنم تو گوشت. هیچ کسم نمیتونه هیچ کاری بکنه...
دست لرزونم رو به آرومی از روی صورتم برداشتم اما همچنان استرس داشتم که بازم شاید بی هوا بزنه. از ترس سرم هم به لرزش افتاده بود و همچنان داشتم اشک می ریختم... یه دور دیگه دورم قدم زد که همین کارش باعث میشد استرسم بیشتر بشه... باز جلوم وایستاد و بهم خیره شد...
- چیکار کردی که آوردنت اینجا؟؟؟
- ن ن نمیدونم ب ب برای چی منو آوردن اینجا. ه ه هیچ کاری نکردم...
پوزخند خاصی زد و گفت: که هیچ کاری نکردی و نمی دونی برای چی اینجایی. ماموری که تو رو آورد یکی از مامورای مهم سازمانه و هر پرونده رو الکی ای دستش نمیدن. ازم خواسته تا وقتی به حرف بیایی اینجا نگهت دارم. فکر کنم تا الانم متوجه شده باشی که هیچ صدایی از اینجا بیرون نمیره مگر اینکه من بخوام! درضمن میخوام در جریان باشی که من خیلی آدم صبوری نیستم و همینجور صبر نمی کنم که خود به خود به حرف بیایی. به نفع خودته که دهنتو باز کنی و شرایط رو بیشتر از این سخت نکنی. حرف کشیدن از تو برای من مثل آب خوردنه، کافیه بخوام. حتی انداختنت بین یه مشت خلافکار گرسنه که بدشون نمیاد یه دستی به سر و روی یه بچه سوسولی مثل تو بکشن. پس نذار اون روی سگم بالا بیاد...
همینجور با ترس داشتم نگاش می کردم که گفت: متوجه شدی چی گفتم یا نه؟؟؟  با سرم تایید کردم که بازم بی هوا و محکم تر زد تو گوشم و با فریاد گفت: وقتی ازت سوال می پرسم ، میگی چشم. مثل گاو برام سر تکون نده. انگار قبل از اعتراف کردن باید رو ادبت کار کنم. از این به بعد فقط میگی چشم. فهمیدی یا نه؟؟؟
دستم نا خواسته به خاطر درد شدید کشیده ای که زد رفت سمت صورتم و هق هق گریه ام هم بیشتر شد... با صدای لرزون و هم زمان با هق هق بهش گفتم: چشم... تن صداش رو آروم تر کرد و گفت: نشندیم... آب دهنم رو قورت دادم و بلند تر گفتم: چشم...
پوزخند خاص خودش رو زد. حالا می تونست مطمئن باشه اونقدر ازش می ترسم که اگه اسمشم بیاد خشکم بزنه. بعد رو بهم گفت: حالا میتونی بری گورتو گم کنی... اومدم از کنارش رد بشم که با دستش چنگ زد تو موهام و سرم رو کشید عقب. ناخونهای دست دومش رو توی گونه هام فرو کرد و صورتم رو ثابت نگه داشت. سرم از درد تیر کشید... صورت ترسناکش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت: عاشق شکستن موردهای سفتم. بهت قول میدم می شکونمت و لهت می کنم. ولی قبلش باید ادبت کنم. هنوز اولشه...
وارد بازداشتگاه شدم. افخمی بعد از دیدن وضعیت من خنده مسخره ای رو لباش نشست و گفت: جواب خانوم و دادی یا نه؟ حدس میزنم ندادی. فعلا برو بخواب که اولشه سوسوله خانوم...
خودم رو رسوندم دم در اتاق که آذر و نازی جفتشون بلند شدن و با نگاه نگران منو تا وقتی که نشستم همراهی کردن... طاقت نیاوردم و سرم رو گذاشتم رو شونه های آذر و شروع کردم گریه کردن. آذر با نوازش موهام سعی کرد آرومم کنه... اینقدر گریه کردم که خوابم برد…

----------------------------------------------------------
**ده سال قبل**
*یه سال دیگه از دانشگاه مونده بود. از همین حالا غصه ام گرفته بود که بعد از تموم شدن دانشگاه باید برگردم تالش و اصلا دیگه دوست نداشتم برگردم اونجا… یه تابستون گرم و شرجی بود که حسابی رو مخم بود. از همه چیِ اینجا متنفرم مخصوصا از آب و هوای همیشه مرطوبش… نظر پدرم این بود که بعد از لیسانس ادامه برم برای فوق اما از طرفی از درس خوندن هم خوشم نمی اومد و فقط به خاطر دوری از این خراب شده لعنتی درس می خوندم و حالا هم احتمالا باید به خاطر همین علت جون بکنم برای فوق لیسانس… دقیقا صندلیم رو گذاشته بودم جلوی کولر گازی و حسابی غرق در افکارم بودم که با صدای بابام به خودم اومدم…
  • امروز زهرا خانوم اومده بود…
  • چیکار داشت؟؟؟ بازم اومده بود فضولی؟؟؟
  • اینجوری صحبت نکن دختر. اومده بود و در مورد تو حرف میزد…
  • خب چی میگفت؟؟؟
  • یه مورد خواستگار خوب برات معرفی کرد…
  • هه هه این زهرا خانوم ول کن نیست. تازه تو که میگفتی شوهر نکنم و درسم رو ادامه بدم. من هنوز یه سال برای لیسانسم مونده و حالا صحبت از خواستگار میکنی…
  • آره هنوزم میگم که اولویت درس خوندن و ادامه تحصیله. اما این موردی که معرفی کرد خیلی خوبه و نمیشه به همین راحتی ازش گذشت. از یه خانواده خیلی محترم و شریف هستن و در عین حال اصیل. خود زهرا خانوم بهشون گفته که تو تصمیم داری ادامه تحصیل بدی و قبول کردن. تازه فقط اجازه گرفتن که بیان خواستگاری و اگه خوشت نیومد بهشون جواب منفی میدی و خلاص…
  • اوکی به زهرا خانوم، فضول محل بگو که بهشون بگه که بیان. به هر حال جواب من نه هستش و از همین حالا گفته باشم…
اسمش رامین بود. یه آدم خیلی لاغر که صورتش رو با یه عینک مسخره بزرگ پوشونده بود. مامانشم هنوز هیچی نشده با اون قربون صدقه رفتنهای بی معنیش رو مخم بود. از وقتی از تالش رفته بودم حتی از لهجه شمالی هم زده شده بودم. اینا هم با اون لهجه غلیظ شمالیشون بیشتر اعصابم رو خورد میکردن. فقط لحظه شماری می کردم که زودتر برن گمشن… مادر رامین گفت: دیگه وقتشه رامین با کیمیا خانوم یکمی خلوت کنن و حرفاشون رو با هم بزنن… با اکراه و با نگاه پدرم ،رامین رو تا تو اتاق خودم همراهی کردم… ازش خواستم بشینه رو صندلی و خودم نشستم رو تختم و خیره شدم به پنجره اتاق… یکمی من و من کرد و با خجالت شروع کرد حرف زدن…
حرفای حدودا تکراری ای که تو همه خواستگاری های رسمی و سنتی میگن. اما یه چیزی گفت که حسابی منو از این حال و هوا در آورد و مشتاقم کرد که با دقت بهش گوش بدم… رامین گفت که توی تهران زندگی و کار میکنه. از شغلش راضی بود و میگفت درآمد خوبی داره با همون درامد و البته کمک خانوادش تونسته یه خونه مناسب تو یکی از محله های آبرومند تهران بخره. بعد از گفتن همه اینها با یه حالت شرمندگی بهم گفت اگر بهش بله بگم باید باهاش تو تهران زندگی کنم.  رامین خبر نداشت که این مورد برای من نه تنها مثبته بلکه کل نظرم رو نسبت به ازدواج باهاش عوض کرده. با یه سری سوال تونستم از زیر زبونش بکشم که خانوادش از اون چیزی که فکر میکردم و بابا بهم گفته بود وضع مالی بهتری دارن. این مورد می تونست من رو از این شرایطی که توش بودم بیرون بیاره. باید بیشتر فکر می کردم... بعد از رفتنشون بابام ازم نظر خواست و منتظر نه گفتن من بود. بهش گفتم که باید فکر کنم و بیشتر در موردشون تحقیق کنیم…
تا صبح خوابم نبرد و همه جوانب رو در نظر گرفتم. درسته که من دختر آزاد و یکی یه دونه بابام بودم و هیچ وقت سختی ای نکشیده بودم. اما پدر من نهایتا یه کارمند ساده بود و یه زندگی معمولی داشتیم. تنها مزیت من نسبت به بقیه تک بودنم بود که کمی شرایطم رو بهتر میکرد اما همیشه از کودکی رویای یه خانواده پولدار داشتن رو تو سرم می پروروندم… خیلی از دخترای محله رو میشناختم که نهایتا با یکی مثل بابای خودم ازدواج کرده بودن و یه زندگی معمولی داشتن و تازه بعضیاشون که ازدواج های ناموفق داشتن و بدبخت شده بودن… حالا شانس در خونه من رو زده و یه خواستگار پولدار برام اومده و از همه بهتر ، من رو تو این شهر لعنتی نگه نمی داره. من میشم خانوم یه خونه حسابی و اونم تو تهران… همه اینها به کنار نمی دونم چرا ولی ، هیچ وقت به عشق واقعی اعتقاد نداشتم و با چشمای خودم دیده بودم که اونایی که مثلا عاشق هم دیگه هستن چه زندگی های مسخره و خسته کننده ای دارن. من عاشق هیجان و لذت بودم. واسه من عشق و عاشقی یه بازی مسخره و بچه گانس. پیش خودم فکر کردم که  بهتره این موقعیت رو از دست ندم. مطمئن بودم که اگه از دستش بدم بعدا حسابی پشیمون میشم… چند روز بعد به بابام اوکی رو دادم و خب اونم خوشحال شد. بابام از اول هم این مورد رو خیلی خوب می دونست. چون که حسابی در مورد رامین تحقیق کرده بود و متوجه شده بود که یه بچه درس خون مثبت بوده که حالا خانوادش دارن براش زن میگیرن… قرار بر این شد که فعلا فقط عقد و بعد از تموم شدن درس من ازدواج کنیم…
وقتی علی فهمید که برام خواستگار اومده و منم جواب مثبت دادم قبل از هر عکس العملی تعجب کرد و باورش نمی شد. بعدش هم عصبی شد و شروع کرد داد و بیداد کردن. به آرامش دعوتش کردم و بهش گفتم: من و تو برای هم دوستای خوبی بودیم اما الان من می خوام تشکیل خانواده بدم و آینده مو بسازم. ما به درد هم برای زندگی مشترک نمی خوریم و بهتره که به تصمیم من احترام بذاری... احساس می کردم دوره علی برام تموم شده. خیلی پیش خودم فکر کردم ولی حتی دیگه علاقه نداشتم باهاش سکس داشته باشم. زندگی مرفه تو تهران اونقدر برام شیرین بود که خیلی مهمتر از علی رو حاضر بودم براش از دست بدم. روی این حساب آخرین حرفم رو هم به علی زدم و ازش جدا شدم. برای یه لحظه وقتی که صداش توام با بغض شد دلم براش سوخت اما خوب می دونستم که علی نه کار داره و نه هنوز سربازی رفته. هیچ سرمایه و خانواده پولداری هم نداره که حمایتش کنن. چطور میتونم باهاش خوشبخت بشم. به نفع علی بود که با این جریان کنار بیاد و من رو فراموش کنه. بعد از آخرین دیدارمون علی چندین روز تمام سعی خودش رو کرد که من رو منصرف کنه. کلی برام چرب زبونی کرد و به خیال خودش با وعده وعید خواست نظرم رو عوض کنه ولی هر چی بیشتر می گذشت به تصمیم خودم برای ازدواج با رامین آفرین میگفتم و علی هم کاملا از چشمم افتاد. اون هم وقتی که فهمید عقد کردم دیگه کاملا نا امید شد و به ناچار کشید کنار…
به هر حال من و رامین دیگه رسما زن و شوهر بودیم و قرار بود تا آخر عمرم با این مرد زندگی کنم. باید از نظر احساسی بهش نزدیک بشم و کمک کنم که با هم یک زندگی خوب رو بسازیم. بیشتر که شناختمش متوجه شدم یه مرد واقعا مودب و با شخصیت و به شدت آرومه. اصلا اهل حاشیه نبود و البته خیلی هم به کارش علاقه داشت و تنها موردی بود که با علاقه و اشتیاق در موردش حرف میزد… برای عشق بازی به شدت خجالتی و نا وارد بود که بهم ثابت شد تو عمرش تا حالا حتی یک دختر رو هم تجربه نکرده. با اینکه خودم تجربه دوستی با دو تا پسر رو قبل از ازدواج داشتم اما حس خوبی داشت از اینکه یک پسر به معنای واقعی باکره باهام ازدواج کرده… این همه پسر هستن که هزار تا گه کاری میکنن اما موقع ازدواج دنبال حضرت زینب میگردن و یه دختر آفتاب و مهتاب ندیده. حالا هم یه دختر اگه اینجوری باشه به هیچ جایی بر نمی خوره. گذشته دیگه مهم نیست و آینده پیش روی منه. رویای یه زندگی خوب و عالی. این نقص رامین در مورد عشق بازی و بلد نبودن رفتارش با یک خانوم رو بعد از ازدواج درست میکنم…
یک سال گذشت و یه مراسم عروسی مجلل و محشر برام گرفت. که البته همه برنامه ریزی هاش و انتخاب های سالن و مسائل دیگه با خودم بود. رامین خودش خیلی ذوق و اشتیاقی برای مراسم عروسی نداشت…  همه همسایه ها رو هم دعوت کرده بودم که ببینن من چه مراسم با شکوهی دارم و قراره با کی ازدواج کنم… آخر شب شد و موقع رفتن مهمونا که هر کدوم می اومدن و شخصا به من و رامین تبریک می گفتن… گلسا اومد جلوم و اول با رامین احوال پرسی کرد و تبریک گفت. بعدش هم رو به من یه پوزخند معنی دار زد و گفت: ایشالله خوشبخت بشی کیمیا جون… از لحنش خوشم نیومد و با بی محلی جوابش رو دادم. سعی کردم بهش فکر نکنم. در هر صورت من قرار نبود دیگه گلسا رو ببینم...  
تنها مشکل ، جدایی از پدرم بود که با اینکه عادت داشتم به رفتن به شهر دیگه اما حالا که به عنوان یه زن متاهل داشتم ازش جدا میشدم. دلم گرفت و یاد سال هایی افتادم که با هم گذروندیم. اما چاره ای نبود و باید این مسیر رو طی کنم. من هیچ وقت این شهر رو دوست نداشتم و حالا موقعیت این بود که برای همیشه از اینجا برم و آزاد بشم… فقط چند قطره اشک به خاطر پدرم ریختم و سوار ماشین رامین شدم. به امید یک زندگی خوب و رویایی اشکهام رو پاک کردم و به صورت رامین لبخند زدم…
برادر کوچیک رامین که اونم تهران زندگی می کرد ترتیب چیدن وسایل خونه رو داده بود و فقط چند تا چمدون وسیله شخصی بود که با ماشین رامین با خودم به تهران بردم… وقتی که رامین وارد خیابون شد حسابی از محل زندگیم خوشم اومد. یه آپارتمان توی شهران تهران. کلید طبقه 5 رو توی آسانسور زد و متوجه شدم که تو هر طبقه دو واحد خونه وجود داره. دو تا چمدون رو گرفت تو دستاش و وارد خونه شد و منم اون یکی چمدون رو بلند کردم که در خونه رو به رویی باز شد و یه خانوم ازش بیرون اومد. من رو که دید با خوش رویی سلام کرد. منم از برخود گرمش خوشم اومد و بهش سلام کردم. از اینکه دیگه خبری از لهجه های غلیظ شمالی نیست خوشحال بودم… وارد خونه که شدم واقعا از محیط و دکور داخلی خوشم اومد. یه خونه دو خوابه با یک هال دلباز و بزرگ. یه آشپزخونه شیک و قشنگ با رنگ روشن. از پشت رامین رو بغل کردم و به سلیقه اش برای انتخاب این خونه تبریک گفتم. تو جوابم گفت که انتخاب برادرش بوده… این عکس العمل های یخ رامین در مقابل احساسات من واقعا تو ذوق میزد اما خب هنوز اول راه بودیم و مطمئن بودم که عوض میشه…
برای من که لذت سکس رو تجربه کرده بودم و همیشه تو حالتی که تمام تنم از لذت سست شده بود ، باید به صورت دوست پسرم خیره میشدم و بهش می فهموندم که هنوز پرده دارم و باید از پشت کارش رو انجام بده؛ شب زفاف یه چیز رویایی بود. مثل یه مجوز برای ریختن تمام این ترسها و اضطراب هام و از دست دادن آبرومندانه و بی خطر باکرگی. علاوه بر همه اینها شب زفاف من یه فرق دیگه ای هم داشت ؛یه جورایی اولین رابطه من با رامین بود. قبل از ازدواج هر بار که می خواستم غیر مستقیم به رامین نزدیک بشم و باهاش عشق بازی کنم ، من رو پس میزد. اون روزها  فکر می کردم به خاطر رسم و رسومات می خواد تا عروسی صبر کنه و من هم رو این حساب به تصمیمش احترام می ذاشتم...
تا اینکه شب شد. همون شبی که کلی براش ذوق داشتم. یه کم ارایش کردم. هنوز بعد یه سال نمی دونستم چه مدل آرایش رامین رو بیشتر آماده میکنه. یه تاپ باز قرمز رنگ و یه شرت کوتاه نارنجی پوشیدم و به طرفش رفتم. احساس خاصی تو صورتش ندیدم. فکر کردم شاید هنوز احساس غریبی می کنه. چشم هام رو خمار و شروع به بوسیدنش کردم. بعد از کلی مالوندن دستمو رو کیرش کشیدم. اگه علی بود تا الان آبشم اومده بود ولی کیر رامین هنوز بطور کامل هم شق نشده بود. حسابی تو ذوقم خورد. جلوی خودمو نگه داشتم و هیچی نگفتم. با روی خوش جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده دست رامین رو گرفتم و  با هم به اتاق خواب رفتیم. روی تخت ، رامین بدون هیج عشق بازی ای فقط لباسای من و شرت و شلوار خودش رو درآورد . تا اون زمان هیچ وقت کیرش رو ندیده بودم. یه کیر نسبتا کوچیک که دورش رو ناشیانه تا روی رون و خیلی نامنظم و ناقص تمیز کرده بود. اومدم بگم نکنه مامانت بهت دستور داده کیرت و اینطوری تمیز کنی. ولی حرفم و خوردم. دیدن کیر رامین  هیچ حسی تو من ایجاد نکرد. هر لحظه سرد تر می شدم. یهو دیدم رامین روی شکمم نشست و با یه دست مشغول ور رفتن با سینه هام شد و با یه دست دیگش شروع کرد به مالوندن کیرش. برای اولین بار بود که می دیدم چشمهاش از حالت عادی یه کم خمار تر شده و کمی حس رو می تونستم تو صورتش ببینم.  در تمام طول این مدت بهش خیره شده بودم. از اینکه کیرش با بوس کردن ها و تحریکهای من کامل شق نشده بود و حالا مجبور بود به ضرب مالوندن ،اونها رو راست بکنه کلی عصبانی شدم ولی خوب پیش خودم می گفتم که درست میشه!!! بالاخره کیرش کامل شق شد. تمام وزنش رو روی تنم داد و بدون گفتن چیزی با دستش کیر رو روی کُسم تنظیم کرد و اون رو به داخل فشار داد. با اولین فشار دردم اومد. یه حس سوزش موقت کردم و بعد حس کردم یه چیز نسبتا داغ توی کُسمه و داره توش تکون میخوره. حس خارق العاده ای نبود. توی این افکار بودم که از روی صورت شل شده رامین و گرمای غیر طبیعی توی کُسم فهمیدم آقا آبش رو هم خالی کرده. رامین با صورت خیلی خسته خودش رو از روی من کنار کشید... شب زفاف من از شروعش تا انتهاش 5 دقیقه هم نشد. باورم نمیشد که این باشه اون شب رویایی ای که تو ذهنم داشتم…
بعد از اینکه چند لحظه دراز کش روی تخت خوابیده بود، ازم پرسید: نمیری حموم؟؟؟  با سرم تایید کردم که میرم و خودش بلند شد و رفت سمت حموم… سعی کردم خودم رو از تک و تا نندازم و رفتم تو حموم. شروع کردم ناز کردن که دردم اومده و حالم خوب نیست و از این حرفا. فکر کردم که حالا اگه برای بار دوم تحریکش کنم دیر تر ارضا میشه. بهم گفت: طبیعیه و زیاد تو حموم نمون. زودتر برو بیرون و استراحت کن. فردا برات گوشت کباب میکنم و حالت بهتر میشه…
یک هفته گذشت و هر شب سکس ما به همین شکل بود. همه سعی خودم رو کردم که طولانی تر و همراه با عشق بازی بشه اما فایده نداشت. حس می کردم رامین اصلا از سکس لذت نمی بره. یا شایدم از کارهایی که من می کنم لذتی نمی بره... بعد از یک هفته هم گفت: تو خونه موندن بسه و وقت کاره…
دقیقا ساعت 7 صبح میزد بیرون و تو بهترین حالت ساعت 8 شب می اومد خونه و گاها میشد که تا ساعت 11 شب هم سر کارش بود… تنها موردی که میشد باهاش در موردش صحبت کرد و رغبت داشت برای گفتگو کارش بود… شروع زندگیم با رامین به شدت نا امید کننده و سرد بود اما هنوز نا امید نشده بودم و پیش خودم گفتم هر طور شده درستش میکنم…
سعی کردم با گشت زدن تو خیابون و دیدن دقیق تر محل زندگیم خودم رو سرگرم کنم. حاضر شدم و از خونه زدم بیرون که برای بار دوم همون خانوم همسایه رو دیدم. این دفعه گرم تر باهام احوال پرسی کرد و گفت: من مریم هستم و اینجور که شنیدم شما تازه عروس و داماد هستین... منم خودم رو بهش معرفی کردم...
به خودمون که اومدیم حدود یک ساعت همینطور جلوی در خونه هامون با هم مشغول صحبت بودیم… با صدای یه پسر بچه به خودم اومدم که از آسناسور اومد بیرون و به مریم سلام کرد و متوجه شدم پسر مریم هستش و از کلاس شنا برگشته. یه پسر 7 ساله که اسمش عرفان بود… مریم هم مثل من غریب و اصالتا اهل زنجان و دقیقا ده سال از من بزرگ تر بود. اونم از شروع زندگیش تو تهران بوده که البته یک سال پیش این خونه رو موفق شده بودن بخرن. مورد دیگه ای که گفت اینکه برای سرگرمی خیاطی یاد گرفته و قدیما بیشتر و الان کمتر خیاطی میکنه. قیافه با نمکی داشت. درسته که کمی تپل بود اما تپل خوشگل و نازی بود. پر جذبه و دوست داشتنی. ازش خوشم اومد و حسابی از گپ زدن باهاش خوشحال شدم و باعث شد کمی از کسلی روزای سرد اول زندگیم در بیام. موقع خداحافظی ازم خواست که برای اینکه حوصلم سر نره بیشتر همو ببینیم و گفت نو عروس بودن رو تو شهر غریب درک میکنه و هر کاری که داشتم می تونم روش حساب کنم… از آپارتمان خارج شدم و شروع کردم قدم زدن. دیگه خبری از اون هوای مرطوب و مسخره نبود. دیگه خبری از اون شهر کوچیک و آدمای تکراری نبود. دیگه خبری از ترس اینکه شاید تا آخر عمرم تو اون شهر بپوسم نبود. احساس می کردم که واقعا از اینجا خوشم اومده. صحبت با زن مهربونی مثل مریم بهم انرژی مجدد داد و همچنان امیدوار بودم تنها مشکل زندگیم که یخ بودن رامین بود رو بتونم حل کنم…*
----------------------------------------
همه یه جوری صحبت میکنن که انگار آدم هر چی بیشتر تو بازداشتگاه باشه ،بیشتر عادت میکنه. فرض بر اینکه گفته شون درست باشه ، حداقل برای من اینجوری نیست. غم و استرس و ترس مثل خوره وجودم رو گرفته. بودن تو اینجا داره من رو دیوونه می کنه. حتی گاهی وقتها آرزوی مرگ میکنم. حالا فهمیدم چرا روز اول خانوم مشتاق من رو دقیق گشت و صحبت از خود کشی کرد...
نازی به خیال خودش داره سعی میکنه بهم روحیه بده. آذر بیشتر نقش یه بزرگ تر دلسوز رو برای من یا هر کسی که به کمک نیاز داره، بازی می کنه. البته وقتی که فهمیدم آذر یه مددکار اجتماعی بوده ، علت این روحیه و رفتارش رو فهمیدم...
توی این حال و روز بودم که صدای جیغ یه دختره که پیش واحد بود حسابی همه تنم رو از ترس به لرزه درآورد. یعنی دقیقا داشت باهاش چیکار می کرد؟! نا خواسته از ترس پاهام رو جمع کردم و بغلشون کردم. نازی رو به روم نشسته بود و نگاه اونم به خاطر شنیدن این صدای جیغ و فریاد ، نشون میداد که حسابی ترسیده. آذر وارد اتاق شد. تا اوضاع ما رو دید، اومد کنارمون نشست و به آرومی گفت: نمی خواد بترسین. باهاش کار خاصی نمیکنه ، اون داره گندش میکنه و الکی جیغ میزنه... کمی مکث کرد و رو به من سوال کرد: تو شوهر داری؟؟؟ با سرم تایید کردم...
- می دونه که گرفتن تو رو؟؟؟
- نمی دونم. من رو خیلی ناگهانی و غیر منتظره گرفتن. فرصت نبود که بخوام به کسی بگم...
آذر داشت با دقت بهم نگاه می کرد که نازی رو به من گفت: مثل من که نفهمیدم چی شد و یه هویی گرفتنم. اصلا اجازه ندادن حرف بزنم ، چه برسه به اینکه بخوام به کسی خبر بدم... آذر بعد از چند دقیقه سکوت گفت: به چه جرمی گرفتنت کیمیا؟ الان دقیقا چی ازت میخوان؟؟؟ با کمی مکث بهش گفتم: من هنوز نمی دونم چرا اینجام. الانم میگن تا دهنم باز نشه، مهمون اینجام... آذر و نازی کمی با تعجب همدیگه رو نگاه کردن و آذر گفت: این سری که من رو برای بازجویی بردن ، سعی خودم رو می کنم بفهمم برای چی اینجایی. الانم زانوی غم بغل نگیرین. یکیتون یه خاطره ای ، داستانی ، چیزی تعریف کنه... رو به نازی گفت: اصلا تو براش دقیق تر تعریف کن جریانت چیه... نازی که همچنان حسابی از شنیدن صدای جیغ و فریاد به هم ریخته بود ، سعی کرد به خودش مسلط بشه و گفت: قصه من حدودا تکراریه. یه دختر که مادرش تو بچگی می میره و بعدش توسط زن بابا بزرگ میشه. البته زن بابای من یه کوچولو خاص بود و هست. چون خاله خودم شد زن بابام، بعد از اون تصادف. من همش پنج سالم بود. چیز زیادی یادم نمیاد. صدای شدید ترمز بود و سرم محکم به صندلی جلو خورد. تصویر بعدی که یادمه جنازه خونین مادرم بود. چند سال  بعد از این تصادف ، خاله عزیزم شد زن بابام. تو ظاهر و جلوی بابام با من خوب بود اما بین ما دشمنی موج میزد و هر جور می تونستیم حال هم رو می گرفتیم. این شد که سعی داشتم کمتر تو خونه بمونم. اونم از خدا خواسته و اینجوری راحت تر می تونست زیرآب من رو پیش بابام بزنه. با یکی از همکلاسی هام خیلی دوست بودم. 16 سالم بود که بهم پیشنهاد کشیدن سیگار داد. از پیشنهادش خوشم اومد و دوست داشتم با کثیف بودن انتقام خودم رو از بابام بگیرم. با یه پسره تو پارک آشنا شدیم که بهمون یه جور سیگار خاص میداد که بعدا فهمیدم در اصل مواده. اوایل سر درد و حالت تهوع داشتم اما هر جور بود باهاش کنار اومدم. یه روز که حسابی دلم مواد می خواست رفتم پارک و از پسره مواد گرفتم. تو راه برگشت به خونه بودم که ریختن سرم و گرفتنم...
نازی مختصر و مفید جریان زندگیش و علت اینجا بودنش رو گفت. همگی مون سکوت کردیم که نازی رو به آذر گفت: تو هم تعریف کن روزی رو که گرفتنت... آذر یه نفس عمیقی کشید و گفت: من مجرد زندگی میکنم و شوهر ندارم. خونه ام هم مستقل و جدا از خونه پدریم هست. یه روز هر چی زنگ زدم به خونه و با پدرم کار داشتم گوشی رو جواب نمی داد. به خواهر کوچیکترم و دو تا برادرام هم زنگ زدم که اونا هم خبری نداشتن ازش. به ناچار از سر کار یک راست رفتم خونه پدرم. بعد از وارد شدن دیدم که غرق در خونه و تموم کرده. چاقویی که تو تنش بود رو درآوردم . به خودم اومدم ، پلیس ریخت تو خونه و دستگیرم کرد... بعد از تموم کردن حرفاش رو به من گفت: تو کجا بودی که دستگیرت کردن؟؟؟
جفتشون بهم خیره شدن. همچنان کنجکاو بودن و منتظر جواب. بهشون گفتم: من تو مسیر سر کارم بودم که یه هویی ریختن سرم و هر چی داد و فریاد کردم فایده نداشت و سوار ماشینم کردن. اول یه ساختمون دیگه بردنم و هر چی گفتن هیچی متوجه نشدم و شبش هم که آوردنم اینجا...
آذر که دید آخر حرفم بغض کردم ، اومد نزدیک تر. دستام رو گرفت و گفت: ناراحت نباش گلم، سعی خودم رو میکنم که بهت کمک کنم...
 "ناراحت نباش گلم" چقدر این جمله اش رو شبیه مریم گفت. چقدر آذر من رو یاد مریم میندازه…
----------------------------------------------------------
**هفت سال قبل**
*با بی حوصلگی هر چی تموم تر ظاهرا داشتم تفسیر ها و تعریف های هیجان انگیز عرفان؛ پسرمریم؛ رو گوش می دادم. ولی خودم خوب می دونستم که توجهم به حرفهای عرفان نیست. دو سال از زندگیم با رامین می گذشت. به همه چیزایی که بخاطرش با رامین ازدواج کرده بودم رسیده بودم. از داشتن استقلال کامل تا زندگی مرفه تو یه شهر خوب اما رامین با همه سعی و تلاشی که کردم هیچ فرقی نکرد که هیچ حتی بدتر هم شده بود. یه موجود سرد و بی روح. یه ربات بی قلب که همه چیزش کارش بود. بهم ثابت شده بود که صرفا جهت رفع تکلیف یا به خاطر اصرار خانوادش ازدواج کرده. پدرم حالا که خیالش از من راحت شده بود با یکی از همکارای بیوه اش ازدواج کرد و بعد از بازنشستگی همش تو سفر بود. به خیالش من حسابی خوشبختم و راضی از زندگیم. چند بار که اومد بهم سر بزنه ، حسابی خودم و ظاهر زندگیم رو خوب نشون دادم. تا آب تو دلش تکون نخوره...
شاید تنها کسی که از افسردگی درونی من خبر داشت مریم بود. همیشه پیش خودم می گفتم اگه مریم نبود چی میشد؟ مثل خواهر نداشته ام بهم محبت و توجه داشت. حدودا هر روز با هم بودیم و تنهایی هامو باهاش پر می کردم. رضا شوهر مریم تو بیمارستان کار می کرد و بعضی شبا شیفت کاری بود. اکثر شبایی که شیفت کاری بود ، من می رفتم پیش مریم تا تنها نباشه. البته این یه بهانه بود. من بودن با مریم رو ترجیح میدادم به تحمل رامین... مریم که حدودا در جریان مشکل من بود سعی داشت با نصیحت و کمک فکری ، بهم کمک کنه. از نظر اون همچنان میشد به رامین امید داشت. مریم اعتقاد داشت که میشه با محبت هر آدمی رو به راه آورد...  حسابی تو فکر بودم که با صدای مریم به خودم اومدم...
  • عرفان بسه عزیزم. مخ خاله رو خوردی. وقت درس خوندنه ، برو به درسات برس...
با لبخند مهربون همیشگی همراه با یه لیوان چایی کنارم نشست و گفت: اینقدر تو فکر نباش خانومی، ناراحت نباش گلم. مگه نگفتی امشب مهمون داری. چایی تو که خوردی برو زودتر به کارات برس، دیر میشه ها...  با حرص بهش نگاه کردم و گفتم: به درک که دیر بشه. اون داداش مفت خورش میخواد بیاد نامزدشو نشون بده...
  • اینجوری نگو خانومی. اونم غیر رامین کسی رو تو این شهر نداره. حالا میخواد با نامزدش برای اولین بار بیاد خونه برادرش. تازه توجه و نظر تو برای اون خیلی مهم تر از رامینه. تو همیشه بهش توجه کردی و عین خواهر بودی براش. حالا هم گاو نه من شیر نشو لطفا. اصلا خودم میام و بهت کمک میدم...
همه کارای آشپزی رو مریم انجام داد. من فقط خونه رو مرتب کردم... مریم راست می گفت و رحیم یه جورایی مثل برادرم بود. حداقل اهل شوخی و خنده بود و هر جایی که بود نمی ذاشت جو سرد و بی روح باشه. با اینکه من هیچ وقت آشپز خوبی نبودم از دست پختم تعریف می کرد و با دلقک بازیاش منو می خندوند... البته چون اکثر موقع ها عصبی و درهم بودم، رابطه ما هیچ وقت خیلی صمیمی نبود. اما از وقتی که اومد و گفت با یه دختره آشنا شده و میخوان ازدواج کنن یه حس بدی درون من شکل گرفت. یه حس تعریف نشده یا شایدم یه جور دلشوره...
رامین به خاطر مهمونی قرار بود زودتر بیاد خونه. هر چقدر که صبح برام بی تفاوت بود اما حالا کمی هیجان و استرس داشتم. عروس دیگه خانواده رو قرار بود ببینم. رامین و رحیم تنها پسرای این خانواده هستن و تا الان من تنها عروس بودم. حالا قرار بود یه عروس دیگه اضافه بشه... به خودم اومدم ، دیدم که دارم با وسواس بین لباسام می گردم. خیلی وقت بود که اصلا برام مهم نبود که چی دارم می پوشم. بلاخره یه بلوز گیپور بنفش پر رنگ که البته آستین کوتاه بود و یقه حدودا باز داشت همراه با یک دامن سفید تا زانو که یه طرفش تا نصف چاک داشت ، انتخاب کردم... موهام که چیزی نمونده بود تا به کمرم برسه رو یه مدل باز درست کردم که بلندیش مشخص بشه. صورتم هم یه آرایش نیمه غلیظ و یه رژ لب قرمز پر رنگ که بیشتر از همه رو صورتم خودشو نشون میداد... خودمو جلوی آینه برانداز کردم و بعد از مدت ها از دیدن خودم لذت بردم...
رامین ساعت 8 شب اومد خونه و با اصرار من رفت دوش گرفت. تازه از حموم اومده بود و داشت خودش رو تو اتاق خشک می کرد که زنگ خونه رو زدن... در رو که باز کردم هنگ کردم. هیچ وقت ندیده بودم رحیم اینقدر تیپ بزنه و موهاش رو این مدلی شونه بزنه. کلا یه آدم دیگه شده بود انگار. پشت سرش هم یه دختر لاغر و ریزنقش با تن صدای که مثلا خجالت زده است بهم سلام کرد... با خوش رویی بهشون سلام کردم و سعی کردم ظاهر خودم رو حفظ کنم. تو دلم گفتم یعنی رحیم به خاطر این دختره اینقدر به خودش رسیده؟ دختره هنوز هیچی نشده تیپ و قیافه رحیم رو عوض کرده...
راهنمایی شون کردم توی پذیرایی و بعد از اینکه نشستن ، رفتم آشپزخونه که ازشون پذیرایی کنم. وقتی برگشتم رامین رو دیدم که با یه دست گرم کن ساده و با همون ته ریش مسخره که بهش گفته بودم بزن ، داشت با رحیم و نامزدش احوال پرسی می کرد. از حرص می خواستم جیغ بزنم. چقدر این مرد بی خیال و بی فکره... همه انرژیم رو جمع کردم تا به خودم مسلط باشم. با یک لبخند زورکی به جمع ملحق شدم. رحیم رو به دختره گفت: عزیزم چرا مانتو تو در نیاوردی؟ در بیار خانومم، اینجا راحت باش... بعدش بلند شد و رفت کمک دختره کرد و مانتو شو در آورد... زیرش یه شلوار جین روشن و یه تیشرت صورتی روشن تنش بود که خیلی به هیکل ریز نقشش میومد. قیافه اش هم مشخص بود بد نیست و خوشگلی خودش رو داره...
رامین بعد از گوش دادن به اخبار شروع کرد مثل همیشه چرت و پرتای سیاسی گفتن. رحیم و نامزدش در ظاهر داشتن بهش گوش می دادن اما همش نگاه و توجه شون به همدیگه بود. رحیم جوری داشت به دختره نگاه می کرد که باورم نمیشد این داداش همین رامین باشه. تو این سه سال که رامین رو می شناسم ، همچین نگاهی برام یه رویا و آرزو شده بود. هر لحظه که می گذشت فشار بیشتری روی من بود. هنوز هیچی نشده حسابی به دختره حسودیم شده بود...
بعد از شام به بهونه ظرف شستن به آشپزخونه پناه بردم و خودم رو مشغول ظرفها کردم... رحیم وارد آشپزخونه شد و حسابی سر حال و شنگول بود. بهم نزدیک شد و به آرومی گفت: زن داداش سلیقه ام چطوره؟؟؟  ناخواسته از حرص درونیم به شدت جوابش رو به سردی دادم و گفتم: فعلا در ظاهر که بد نیست. باید چند مدت بگذره تا بیشتر بشناسیش. این روزا به همین زودی نمیشه به کسی اعتماد کرد...  رحیم که حسابی تو ذوقش خورده بود از جوابی که بهش داده بودم ، با یکمی من و من کردن از آشپزخونه رفت بیرون...
برگشته بودم تو جمع و دوست داشتم هر چی زودتر امشب تموم بشه و برن... رحیم افتاده بود رو دور تعریف کردن از نامزدش که رسید به فال قهوه. گفت نامزدش استاد گرفتن فال قهوه است. برای رامین هم این مورد جالب اومد و رو به من گفت: برو چهار تا فنجون قهوه بیار... منم بهش جواب دادم که قهوه تموم شده و نداریم... رامین تو جواب گفت: خب برو از مریم بگیر، رضا قهوه خوره و حتما دارن... رحیم هم اصرار کرد که آره زن داداش برو بگیر جون من...
تو عمل انجام شده قرار گرفتم و به اجبار رفتم که از مریم قهوه بگیرم... در خونه شون رو زدم و بعد از چند لحظه رضا در رو باز کرد... از نگاه شوکه شدش و متعجبش ، تازه یادم اومد که با چه وضعی جلوش وایستادم. از اونجایی که مریم به حجاب اعتقاد داشت، من همیشه جلوی رضا مراعات می کردم و پوشیده بودم و نهایتا یه روسری سرم نبود. هیچ وقت اینجوری من رو ندیده بود. از این وضعیت خودمم هول کردم و به رضا گفتم: مریم هست؟ کارش دارم... خندش گرفت و گفت: این وقت شب می پرسی مریم هست؟؟؟ خب هست دیگه، میخواستی کجا باشه... از حرفش منم خندم گرفت. مریم رو صدا زد و خودش رفت... مریم اومد جلوی در و اونم وقتی من رو دید تعجب کرد. قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت: این چه وضعشه کیمیا؟؟؟ این چیه پوشیدی؟؟؟
- ببخشید مریم جون. بهم اصرار کردن که بیام ازتون قهوه بگیرم تا این عروس خانوم فال قهوه بگیره. منم اصلا حواسم نبود...
- نخیر من نمیگم چرا اینجوری اومدی اینجا. میگم این چیه اصلا پوشیدی. گیپور پوشیدی و زیرش هیچی تنت نیست. همه بدنت مشخصه خانوم. رنگ سوتینت هم مشخصه. با این دامن هم حتما جلوشون نشستی...
- بیخیال مریم ،من با رحیم این حرفا رو ندارم. اگه قهوه داری ، یکمی برام بیار لطفا...
- از حالا به بعد فرق میکنه کیمیا. اون با نامزدش اومده. زنا حساسن و این چیزا تو چشم شون هست. باید مراعات کنی از این به بعد. اون دیگه زن داره و فقط خودش نیست...
- خب باشه ، امشب اصلا حوصله ندارم و خودمم نمی فهمم دارم چیکار میکنم...
مریم برام قهوه آورد و با لبخند سعی کرد که لحن تند چند دقیقه قبلش رو جبران کنه... اومدم برم که دستم رو گرفت و گفت: کیمیا خانوم، خوشگل خانوم. تو اینقدر خوشگل و خوش اندام هستی که لازم نیست برای نشون دادنش سعی کنی. ندید مطمئنم از نامزد رحیم سری. اگه هم من چیزی میگم به خاطر خودته خانومی. چون برام مهمی و دوسِت دارم...  با سرم حرفاش رو تایید کردم ، اما همچنان بی حوصله ازش خداحافظی کردم...
مسخره ترین و غیر قابل تحمل ترین اتفاق اون شب همین فال گرفتن این دختره بود. رحیم هم چنان شیفته فال گرفتن و حرفای نامزدش شده بود که کم کم می خواستم بالا بیارم...
بلاخره اون شب لعنتی تموم شد و رحیم و نامزدش رفتن... موقع خواب همش بهشون فکر می کردم و حالا بیشتر از شرایط لعنتی خودم و شوهرم حالم به هم میخورد...
با صدای در از خواب بیدار شدم. مریم بود که همچنان سعی داشت برخورد نسبتا تند دیشبش رو جبران کنه. صحبت رو با سوال کردن در مورد نامزد رحیم شروع کرد. منم بهش گفتم که یه دختر ریز نقش و خوش برخورد بود و در کل برخورد بدی ازش ندیدم…
بعد از صحبت در مورد نامزد رحیم حسابی رفتم تو فکر که مریم گفت: نظرت چیه آخر هفته همگی بریم یه پیک نیک بیرون شهر و یه حال و هوایی عوض کنیم… فکر بدی نبود ، خودمم دوست داشتم از این فضا بیرون بیام. پیشنهاد مریم رو به رامین گفتم و قبول کرد. بعد از چند دقیقه رامین دوباره زنگ زد و گفت: به رحیم هم بگیم. اینجوری نامزدش رو بیشتر می بینیم و بهتر می شناسیم... تو دلم گفتم تو برو زندگی خودتو جمع کن ، نمی خواد نگران زندگی داداشت باشی…
رضا از طریق یکی از دوستاش یه باغ اطراف کرج جور کرد. قرار شد پنج شنبه ظهر من با رضا و مریم برم و رحیم عصر که کار رامین تموم میشد بره دنبالش و به ما ملحق بشن. وسایل هایی که مریم بهم گفته بود رو جمع کردم و به رضا دادم تا بزاره تو ماشین. بین همه آدمهای اطراف، عرفان از همه خوشحال تر بود. مخصوصا اینکه میدید من هم دارم باهاشون میام. این بچه من رو به صورت هم بازی خودش می دید...
باغ بیشتر از اونی که فکر می کردم با کرج فاصله داشت و یه باغ میوه خیلی قشنگ بود. انتهای باغ یه ساختمون ساده و کوچیک بود. یه جورایی یه سوییت  نقلی با  حداقل امکانات. شیک نبود اما بد هم نبود. هدف ما اومدن تو طبیعت بود. من و عرفان همون دم در باغ پیاده شدیم و کلی تو باغ قدم زدیم. چون هنوز تو بهار بودیم میوه ها نرسیده بودن. اما شکوفه ها طراوت خاصی به باغ داده بودن...
همینجور محو تماشای باغ بودم که صدای داد و فریاد عرفان بلند شد. برگشتم و دیدم که موقع بالا رفتن از یکی از درختا افتاده بود زمین و پاشو گرفته بود. منم نا خواسته جیغ زدم و دویدم به سمتش. بعد از چند دقیقه مریم و رضا ، سراسیمه خودشون رو به ما رسوندن. رضا بعد از چک کردن پای عرفان متوجه شد که چیز خاصی نشده و یه خراش سطحیه و حتی می تونه خودش راه بره. مریم غرغر زنان عرفان رو برد به سمت ساختمون که پاش رو ببنده… درسته که عرفان چیزیش نشده بود اما شوکی که اون لحظه بهم وارد شد حسابی رنگ و روم رو پروند… رضا اومد سمت من و گفت: شما خوبی؟ رنگت پریده… بهش گفتم: از داد عرفان هول کردم. چیزیم نیست ، خوب میشم. شما نگران نباشین… اومدم قدم بردارم به سمت ساختمون که بخاطر ضعفی که از قبل به خاطر صبحونه نخوردن و شوکی که بهم وارد شده بود ، پام پیچ خورد و نزدیک بود بخورم زمین. دستای رضا رو روی بازوهام حس کردم و نذاشت زمین بخورم… با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت: حالت خوب نیست… همینجور بازوهام رو گرفت و کمک کرد که تا ساختمون برم. به مریم گفت که بهم آب قند بده. مریم که در جریان ضعف کردن های من به خاطر غذا نخوردن بود خیلی هول نکرد و بهم گفت: بازم صبحونه نخوردی دختر… کمک کرد و یه گوشه دراز کشیدم. رضا به خنده گفت: برای شروع عالیه، دو تا مصدوم داریم… همگی از این حرفش خندمون گرفت. داشتم می خندیدم که یه هو متوجه نگاه سنگین و نامتعارف رضا روی صورتم شدم. جوری نگاهش رو من تاثیر گذاشت که خنده رو لبم خشک شد. برای یک لحظه اصلا حس خوبی از این نگاه نداشتم…
مریم ناهار برامون حاضری درست کرد و شبش قرار بود آقایون کباب درست کنن. من بعد از خوردن غذا دوباره رفتم دراز کشیدم و می خواستم بخوابم. اما ذهنم درگیر نگاه رضا بود. تو این دو سال هیچ وقت نشده بود که من رو اینجوری نگاه کنه. حتما من دارم خیال پردازی میکنم و برام سو تفاهم شده. رضا به شدت مرد با شخصیت و مورد اعتمادی بود. جدا از تعریفای مریم ، خودم این رو بارها دیده بودم و مطمئنم ازش. با همین افکار خوابم برد… با صدای رحیم به خودم اومدم...
  • پاشو زن داداش. الان چه وقته خوابه. مثلا اومدیم تفریح و گردش. گرفتی خوابیدی…
متوجه تاریکی غروب آفتاب شدم. چشمام رو مالوندم و به رحیم گفتم: رفتی دنبال رامین؟؟؟
  • آره زن داداش. خیالت راحت ، الان داره مخ ملت و میخوره . شروع کرده درباره درآمد زایی از طریق کشاورزی حرف زدن. چشمش به دو تا درخت افتاده. بیا تو رو خدا تا همه رو سکته نداده یه جوری ساکتش کن…
از لحن طنز رحیم خندم گرفت و از جام بلند شدم. یکمی خودم رو مرتب کردم و رفتم بیرون… نامزد رحیم هم اومده بود, با یه تیپ جدید. با رامین یه احوال پرسی ساده کردم… رحیم گفت که نامزدش هوس بستنی کرده بوده و روی این حساب برای همه بستنی گرفته. همه بستنی ها رو هم برای اینکه آب نشه توی یونولیت همراه با یخها گذاشته بود. با دیدن بستنی ، همه مخصوصا عرفان خوشحال شدن و اونها رو رحیم بین همه تقسیم کرد. رضا بعد از گرفتن بستنیش به شوخی رو به نامزد رحیم گفت: تا باشه از این هوس کردنا. لطفا تا میشه بازم هوس این چیزا رو کنین… نامزد رحیم لبخندی زد و گفت: رحیم خیلی داره لوسم میکنه. هنوز از دهنم یه چیزی نیومده ، سریع میره میگیره…  قبل از اینکه باز بحث پیش بره به سمت عشق بازی این دوتا کفتر عاشق رو به رامین گفتم: لطفا زودتر برای روشنایی بیرون ساختمون یه فکری بکن. اگه قرار باشه شام اینجا بخوریم ، خیلی تاریکه…  همین حرف من باعث شد که مردا در تکاپوی روشنایی بیرون ساختمون بیفتن…
به عرفان قول داده بودم که باهاش بازی فکری جدیدی که گرفته بود رو بازی کنم. رفتم پیداش کنم که بهش بگم بیا بازی کنیم. دیدم داره با نامزد رحیم بازی میکنه. نمی دونم چرا هر چی می گذشت ، وجود این دختر بیشتر برام عذاب آور میشد. یه جوری با حوصله و اشتیاق با عرفان داشت بازی می کرد که عرفان هم حتی فهمیده بود و حسابی ذوق کرده بود…
برگشتم بیرون. مردا موفق شده بودن دو تا لامپ بیرون روشن کنن و همه محوطه حسابی روشن شده بود. یه رو فرشی پهن کردن و رحیم گفت: اینم از روشنایی، الان وقت طلبدین رقیبه. کی پاسور بازی میکنه؟؟؟  مریم گفت : من که بلد نیستم و دوست هم ندارم. خودتون چهار تا هستین ، بازی کنین دیگه…
برگ انداختن، من و رضا یار شدیم و رحیم و رامین هم یار هم شدن… با بی حوصلگی بازی می کردم ، تو همین حالت دو دست بردیم و دو دست باختیم. نامزد رحیم که بازیش با عرفان تموم شده بود به جمع ما ملحق شد و رفت کنار رحیم نشست و شروع کرد کری خوندن که رحیم میبره. رحیم هم در جواب گفت: آره بابا سوسکن، نگران نباش عزیزم…  تا چند دقیقه قبلش بی حوصله داشتم بازی می کردم اما یه هو کلی انگیزه پیدا کردم و بازی رو جدی گرفتم. رضا خیلی زود متوجه جدی گرفتن بازی شد و اونم شروع کرد کری خوندن. حتی عرفان رو ترغیب کردم که ما رو تشویق کنه اما اون دختره نمی دونم چی رو یادش انداخت که عرفان خائن رفت سمت اونا…
حتی مریم هم متوجه جو رقابت شدید بین ما شده بود. اومده بود بالا سرمون و اونم داشت تماشا می کرد. دقیق نمی دونست چی به چیه و هی می پرسید کی جلوتره… پنج  پنج  مساوی بودیم و یه دست به شدت بد هم برام اومده بود. اصلا امیدی به برد نداشتم و حسابی حالم گرفته شد. تو همین حین بود که متوجه یه تقلب از سمت رضا شدم و دو برگ بعدی هم بازم تقلب کرد. جز من هیچ کس نفهمید و دستی که باید بازنده می بودیم رو بردیم. با تعجب بهش نگاه کردم و اونم فهمید که من متوجه تقلب شدم. بهم چمشک زد و شروع کرد باز برای رحیم کری خوندن. دست آخر هم نفس گیر بردیم و بعد از تموم شدن بازی از هیجان زیادم یه هورا کشیدم. رو به رحیم گفتم: خودت سوسک شدی بچه پر رو…  توقع داشتم حال نامزدش هم گرفته باشه که دیدم دستش رو کشید روی صورت رحیم و گفت: عیبی نداره ، آقامون از نظر من برنده است. مهم روحیه شه…  رحیم هم دستش رو گذاشت روی دست نامزدش و گفت: آره مهم روحیه اس که ما داریم. بازم حاضریم بازی کنیم…  بازم خنده رو لبام خشک شد که مریم صدام زد و گفت: بیا سالاد درست کن. از عروس خانوم که نمی تونم کار بکشم. از تو که میشه…
من رو برد توی ساختمون و گفت: میشه اینقدر حساس نباشی بهشون. فقط داری خودتو اذیت میکنی دختر. چت شده تو آخه؟؟؟  از حرفای مریم متوجه شدم که چقدر تابلو بازی درآوردم و خودم حواسم نبوده…
اون شب آقایون کباب درست کردن و نامزد رحیم هم کلا پیش اونا بود. یعنی رحیم هی ازش می خواست که پیشش باشه. تا همیشه که نمیشد از دیدن اینا حرص بخورم. قسمت من یه موجود بی خاصیت مثل رامین بود و باید باهاش کنار میومدم…
شب برای خواب چون فقط یه اتاق داشتیم ، همه باید همون جا می خوابیدیم. به گفته رضا بیرون امن نبود و شاید جیک جونور میومد. من و رامین وسط خوابیدم وبقیه اطراف. عرفان از این سمت کنار من بود و داشت برام از یه کارتون جدید حرف میزد که خوابش برد. رامین هم انگاری زودتر از عرفان خوابش برده بود. اما رحیم و نامزدش حدودا تا صبح با هم پچ پچ کردن…
ظهر آش رشته محشر مریم رو خوردیم و حرکت کردیم به سمت تهران. به اصرار عرفان من بازم با ماشین رضا برگشتم. کل مسیر تو فکر بودم و نگاهم به پنجره بود. از مریم و رضا هم حدودا با سردی خدافظی کردم و حتی یادم رفت یه تشکر ساده ازشون بکنم…
بعد از دو روز که همش تو خودم بودم و از مریم هیچ خبری نگرفته بودم ، این مریم بود که اومد پیشم و خیلی جدی هم بود. کمی بهم نگاه کرد و گفت: فکر نمی کنی وقتشه که یه تصمیم درست و حسابی بگیری؟؟؟  منم بهش نگاه کردم و گفتم: منظورت چیه مریم؟ چیزی شده مگه؟؟؟  یه نفس عمیق کشید و گفت: من خیلی نگرانتم کیمیا. با این وضع نمی تونی ادامه بدی. باید خیلی جدی با شوهرت صحبت کنی. شما جفت تون به مشاوره نیاز دارین. تا کی میخوای اینجوری ادامه بدی؟؟؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: خیلی ساده ای مریم. فکر می کنی یه مشت دزد که اسم خودشون رو گذاشتن روانشناس می تونن به من و زندگیم کمک کنن؟؟؟ رامین همینه و درست بشو نیست. هیچ وقت هم تغییر نمیکنه…  مریم که اصلا از این جواب من خوشش نیومده بود گفت: خب آخرش که چی؟؟؟ به آخرش فکر کن و اینکه تا کی میتونی تحمل کنی...  شونه هامو انداختم بالا و گفتم: هیچی ، آخرش اینه که از هم جدا میشیم. ازش میخوام که طلاقم بده. بی کس که نیستم و برای بابام زیادی هم نیستم... مریم دیگه از این جوابای من عصبی شد و گفت: بچه نشو کیمیا، زندگی بچه بازی نیست که به همین راحتی بگی طلاق. شوهرت رو راضی کن و جفت تون برین مشاوره…  
بحث با مریم به جایی نکشید و پاشد رفت خونه شون… اولین بار نبود که به آخر کارم با رامین فکر می کردم. مدت ها بود که داشتم بهش فکر می کردم و به هیچ نتیجه قطعی ای نمی رسیدم…
چند روز بعد که به اصرار عرفان رفتم خونه مریم و داشتیم با هم کارتون می دیدیم , مریم حسابی درگیر دوختن یه لباس برای یکی از دوستاش بود. از عرفان خواست که بره نون بخره و عرفان هم شروع کرد غر زدن. من گفتم که خودم میرم و میخوام یه هوایی هم بخورم. رفتم خونه و حاضر شدم. در اصلی آپارتمان رو که باز کردم رضا جلوم ظاهر شد. بهش توضیح دادم که چی شده و میخوام برم نون بگیرم. لبخندی زد و گفت: از دست این عرفان شیطون. بازم به شما زحمت داده… بهش گفتم: نه مشکلی نیست و یه هوایی هم میخورم… رضا کمی مکث کرد و گفت: خب اگه مزاحم نیستم باهات میام. منم همش تو محیط بیمارستان بودم ، مثل خودت هوسم کرد یه هوایی بخورم… با هم رفتیم نون گرفتیم و برگشتیم. هیچ حرف خاصی به غیر از عرفان بین ما زده نشد. اما نکته ای که حسابی فکر من رو مشغول کرد حرف رضا به مریم وقتی که وارد خونه شدیم، بود. تا وارد خونه شدیم ، اومدم برای مریم  تعریف کنم که رضا رو دم  در دیدم و با هم رفتیم نون گرفتیم، رضا پیش دستی کرد و گفت: همینکه اومدم بیام بالا ، کیمیا خانوم رو نون به دست دیدم. بعدشم متوجه شدم شیطون بازی آقا عرفان ، کیمیا خانوم رو به زحمت انداخته... از شنیدن دروغش با تعجب و بدون اینکه چیزی بگم، بهش خیره شدم و اون هم فقط بهم یه لبخند معمولی تحویل داد. مونده بودم که الان باید چیکار کنم. یعنی به مریم بگم شوهرت داره دروغ میگه و ما با هم رفتیم نون گرفتیم. یا اگه سکوت کنم ، این سکوت چه معنی ای میتونه برای رضا داشته باشه.  خودمو جمع و جور کردم. بدون رد یا تایید حرف رضا، به مریم گفتم که کار دارم و باید برم خونه خودم. هر چی هم اصرار کرد تا یه چایی خونشون بخورم قبول نکردم و رفتم. اما حرکت رضا به شدت  برای من درگیری ذهنی ایجاد کرده بود...
چند مدت گذشت. نگاه ها ، لبخند ها و رفتار های رضا هر روز خاص تر و معنی دار تر میشد... عرفان امتحانای آخر سال رو داده بود. حالا یا کلا پیش من بود یا من باید پیشش می بودم. مریم چند مدتی بود که دوباره کارای زیاد خیاطی رو قبول کرده بود و حسابی سرش شلوغ بود… یه روز صبح که رفتم و دیدم که چقدر درگیره بهش گفتم: امروز ناهار رحیم و نامزدش پیش ما هستن. تو هم نمی خواد غذا درست کنی. ظهر بیایین پیش ما. مریم هم از خدا خواسته قبول کرد و کلی تشکر کرد…
داشتم فکر می کردم که ناهار چی درست کنم. سلیقه غذایی رحیم رو می دونستم و تصمیم گرفتم یکی از غذاهایی که دوست داره درست کنم. مشغول آماده سازی لوازم غذا بودم که گوشیم زنگ خورد. رضا بود که گفت: شنیدم امروز ناهار خونه شما هستیم. حسابی پر رو شدم و بهت زنگ زدم که بگم هوس آب گوشت کردم…  
من با مریم از این حرفا نداشتم و حتی گاهی به هم می گفتیم که چی میخواییم درست کنیم و نظر هم می دادیم. اما با رضا هیچ وقت در این حد راحت نبودم. با یه باشه شل و ول گوشی رو قطع کردم…  دلم به شور افتاد و مونده بودم که باید چیکار کنم. خوب می دونستم درست نکردن آبگوشت یه جواب نه محکم به رضا ست و هر فکری که تو کلش داره بر باد میره. هیچ وقت نفهمیدم چه انرژی ای من رو سمت کمد حبوبات برد و اون روز من آب گوشت درست کردم. هر لحظه که با خودم می گفتم که چرا باید چیزی رو که رضا بدون هیچ مقدمه ای  از من خواسته رو انجام بدم، صورتش جلوی چشمم می اومد با اون خنده های خاص و توجه های ویژه اش . همینها یه انرژی رو در من بیدار میکرد. رضا اون شب از همه دیر تر اومد. وقتی که در زد عرفان سریع رفت که در رو باز کنه. من هم برای استقبال رفتم سمت در. رضا با خوش رویی و لبخند خاصی باهام احوال پرسی کرد. لبخندی که قطعا معنیش هم مثل خودش خیلی خاص بود. بعد از اینکه عرفان دوان دوان برگشت تو جمع، خیلی آروم بهم گفت: چه لباس خوشگلی پوشیدی ، خیلی بهت میاد...
اون شب بعد از رفتن مهمونها و قبل از خوابیدن، درست وقتی که صدای خر و پف رامین بلند شده بود، یک پیام از طرف رضا رو گوشیم اومد و از اینکه غذای مورد علاقه اش رو درست کردم تشکر کرده بود. این اولین پیام رضا به من بود. نمی دونم چرا ولی از دیدن اون پیام حسابی ذوق کردم. به سرعت جوابش رو خیلی ساده دادم و جفت پیامها رو پاک کردم و رفتم تو فکر. بعد از چند دقیقه یه نیرویی من رو به سمت فرستادن "شب به خیر" به رضا وادار کرد. اون هم انگار که منتظر پیامی از من باشه به سرعت جوابم رو داد. توی همین فاصله رامین به سمتم چرخید و من هم سریع پیامها رو پاک کردم و چشمهام رو بستم...
فردا که بیدار شدم ،سریع ذهنم رفت به سمت رضا و پیامهامون. بلافاصله از کاری که کردم پشیمون شدم. برای یه لحظه احساس کردم که از این رفتارای رضا بدم میاد. احساس هرزه بودن بهم دست داد. در طول این چند وقت که رفتارهای رضا با من تغییر کرده بود اولین حس ؛ عذاب وجدانی بود که مثل یه بختک تمام ذهن و وجودم رو می گرفت اما با وجود این عذاب وجدان مثل دیشب یه حس هیجان و لذت خاصی هم می کردم. یه حس رضایت بخش نا خواسته ای درونم زنده شده بود. حتی یک درصد هم به اینکه خب "آخرش که چی" فکر نمی کردم. می دونستم شرایط مثل دوران قبل از ازدواجم نیست که هر وقت دلم خواست با هر کسی که خواستم در ارتباط باشم و حتی سکس بکنم، ولی خودم رو در جایگاهی می دیدم که لیاقت توجه بیشتر رو دارم و رضا داره این توجه رو بهم میکنه. حس میکردم رضا بر خلاف رامین من رو می بینه. اونم نه هر نگاهی ، بلکه یه نگاه تحسین آمیز و لذت آفرین...
یک روز گرم تابستونی که تازه از حموم اومده بودم بیرون، در خونه رو زدن. دورم حوله بود و رفتم پشت در و گفتم کیه؟ عرفان جواب داد که منم خاله. به هوای اینکه مثل همیشه اومده پیشم ، در و باز کردم. عرفان منو قبلا با حوله دیده بود و براش چیز جدیدی نبود ، در ثانی اونقدر هیجان داشت که شک داشتم اصلا منو دیده باشه. سریع دوید تو خونه که بره پای تلوزیون و با خیال راحت کارتون ببینه ، اونم با صدای بلند و بدون گیر دادن های مریم. اومدم در رو ببندم که پشت سر عرفان رضا سبز شد و بهم سلام کرد. نا خواسته خودم رو پشت در پنهان کردم و سرمو فقط آوردم بیرون و ازش معذرت خواستم. موهای خیسم دور شونه های لختم ریخته شده بود و حوله فقط قسمتی از بدنم رو پوشیده بود. رضا هم ازم عذرخواهی کرد و گفت: مریم گفته اون کاموای سفید رنگ رو اگه هنوز داری بهش بدی که کارش گیره. رفتم و یه بسته کاموای سفید رو که بعد از بافتن بلوز رامین اضافه مونده بود براش بردم. مطمئنم که وقتی که داشت کاموا رو از دستم می گرفت انگشتش رو عمدا به انگشت مرطوب من زد و نگاهش رفت به سمت شونه لختم که به هر حال با دراز کردن دستم مشخص شده بود...  درو بستم. ضربان قلبم بالا رفته بود. سریع رفتم تو اتاق و خودم رو جلوی آینه ورانداز کردم. حوله حدودا از بالای سینه هام تا زانوی پام رو پوشنده بود. البته قسمتی از خط سینه هام مشخص بود. موهای خیسم هم که اطراف شونه هام و پشت کمرم پخش شده بود. دوباره مثل همیشه اول حس گناه شدیدی تو وجودم اومد. حتی برای یه لحظه ترسیدم که نکنه رضا برام نقشه های بدی داشته باشه ، ولی وقتی یادم به نگاه دزدکی رضا به بدنم افتاد ، دوباره لذت غیر قابل وصفی تو دلم شکل گرفت. حس می کردم دلم میخواد رضا رو هر چه بیشتر اسیر خودم بکنم. دوست داشتم تمنا رو تو چشم هاش ببینم و کاری کنم که بازم تحسینم کنه. رضا یه مرد مجرد نبود که بی محابا بتونه هر کاری دلش بخواد بکنه. رضا همسر مریم بود. زنی با تدبیر و سخت گیر. همین فکرها آرومم می کرد و بهم اطمینان می داد که این بازی ها به جای باریکی کشیده نمیشه و فقط در حد همین دیده شدن توسط رضا و نهایتا بین خودمون باقی میمونه...
از اون طرف مریم همچنان داشت سعی خودش رو می کرد که به من و رامین کمک کنه. همچنان اصرار به مشاوره رفتن ما داشت. حتی یک بار پیشنهاد داد تا مشکلمون رو با پدرم در میون بزاریم. از چشم هاش میشد خوند که چقدر نگران من و زندگیمه و داره اونی که در توانش برای کمک به من هست رو انجام میده. این رفتار مریم باعث میشد بطور وحشتناکی عذاب وجدان داشته باشم. چون خبر نداشت که من با شوهر خودش وارد یه فاز جدید شدم و دیگه در حد یک همسایه یا مثل برادر برام نیست. بین دو راهی عذاب وجدان و لذت توجه های رضا به خودم گیر کرده بودم…
به اواخر تابستون نزدیک می شدیم اما هوا همچنان گرم بود. به خاطر اینکه من به شدت وسواسی و از عرق کردن متنفر بودم، روزی یک بار حموم می رفتم. این دفعه چون یه شامپو جدید گرفته بودم تصمیم گرفتم موهام رو حسابی باهاش بشورم. دوش رو بستم که با حوصله موهام رو بشورم. از اونجایی که موهام بلند بود کمی وقت می برد. شامپو کمی تو صورتم ریخته بود و چشمام رو بسته بودم. تو همین حین متوجه شدم برای پایین موهام باز نیاز به شامپو دارم. با همون چشمای بسته کورمال کورمال دنبال شامپو می گشتم و اومدم یک قدم بردارم که لیز خوردم. نا خواسته دست راستم رو برای محافظت از خودم پایین تر گرفتم که به شدت روی همون دست راستم خوردم زمین. از درد جیغ کشیدم و اشکام در اومد. شانس آوردم که عرفان تو خونه بود و با شنیدن صدای جیغ من، سریع رفت دنبال مریم...
مریم هم بدون معطلی اومد و من رو حاضر کرد و سریع برد به همون بیمارستانی که رضا اونجا کار می کرد.  مریم حسابی سراسیمه و نگران بود. من هم همینجوری دستم رو گرفته بودم و ناله می کردم. رضا خودش رو به ما رسوند. یه لباس فرم شبیه پرستارا تنش بود. اونم از دیدن وضعیت من نگران شد. رضا سریع من رو برد رادیولوژی و از دستم عکس گرفتن. بعدشم من رو برد پیش بهترین دکتر ارتوپد اون بیمارستان. نظر دکتر این بود که شکستی اتفاق افتاده و باید مچ دستم جراحی بشه و پین بذاره. گفت: اگه دیر بجنبیم و طول بشکه اونوقت باید پلاتین بذاره و عمل حساس تره. اما الان با پین مشکل حله و نهایتا با 15 الی 20 روز تو گچ بودن خوب میشم و بعدش پین رو بدون جراحی میکشه بیرون… رضا به رامین زنگ زد و همه جریان رو براش تعریف کرد. بهمون اطمینان داد که این دکتر قابل اعتماده و البته بعدها که رامین عکس من رو به دکترای دیگه نشون داد مشخص شد نظر این دکتر درست بوده. بلاخره قرار بر عمل کردن شد و خب با رابطه ای که رضا داشت به سرعت اتاق عمل رو برام آماده کردن…
به هوش که اومدم رضا بالا سرم بود و با لبخند بهم گفت: تو اتاق ریکاوری هستی. عملت عالی بوده و هیچ مشکلی نیست. به زودی دستت خوب میشه. فقط یه امشب رو به توصیه دکتر باید بستری بشی… هنوز تو گیجی بعد از بیهوشی بودم که من رو به بخش منتقل کردن. البته رامین قبل از انتقال به بخش خودش رو بهم رسوند و اونم کمی نگران بود و تو دلم گفتم چه عجب یه واکنش احساسی از این مرد دیدم، گرچه این واکنش به درد عمه اش میخورد…
چون بخش مخصوص زنان بود رامین نمی تونست شب پیشم باشه. مریم اصرار کرد که خودش پیشم میمونه. اما رضا گفت که اصلا نیازی نیست. هم اینکه خودش امشب شیفته و هم اینکه به پرستارای بخش میسپره هوای من رو کامل داشته باشن. هر جوری بود مریم رو راضی کرد و بهش اطمینان داد که شرایط من خوبه. مریم بلاخره با نگرانی ازمون خدافظی کرد و همراه رامین رفت...
بعد از چند ساعت که کامل هوشیار شده بودم درد شدید دستم حسابی اذیتم می کرد. به پرستار گفتم و اونم گفت الان بر میگرده. وقتی برگشت متوجه شده که داره تختم رو حرکت میده. بهش گفتم چیکار داری میکنی که گفت: مگه درخواست اتاق خصوصی نداده بودین؟ الان یکی خالی شده و دارم می برمت اونجا. پیش خودم گفتم حتما رامین درخواست داده بوده و اون موقع پر بوده و حالا خالی شده. من رو بردن به یه طبقه دیگه و وارد یه اتاق شدم که فقط یه تخت داشت. از امکاناتش مشخص بود اتاق خصوصی بیمار هستش و مخصوص یک بیماره. دو تا پرستار من رو گذاشتن رو تخت و جام رو مرتب کردن و خودشون رفتن. بعد از چند دقیقه رضا اومد و با لبخند حالمو پرسید. بهش گفتم که درد دارم و بعدشم غر زدم که رامین برای چی اتاق خصوصی گرفته. آخه لازم نبود… رضا خندش گرفت و گفت: رامین این اتاق رو نگرفته. اصلا فکر نکنم خبر داشته باشه اینجا اتاق خصوصی بیمار هم داره. من برات اینجا رو گرفتم. البته به درخواست خودت مثلا. میخوام این یه شب که بستری هستی کاملا راحت باشی و اصلا بهت سخت نگذره و خودم حسابی بهت برسم و نذارم اذیت بشی… به خاطر غر زدن چند دقیقه قبل خجالت کشیدم و حالا که فهمیدم که گرفتن اتاق کار رضا بود، انگار مشکلی باهاش نداشتم… همچنان بهم خیره شده بود که گفت: الان هم یه آمپول تو سِرُم میزنم که کاملا درد رو فراموش کنی. البته این آمپولا رو به هر مریضی نمیزنیما. فقط برای بیمارای خیلی خیلی خاصه… یه آمپول توی سِرُم تزریق کرد و در عرض پنچ دقیقه درد دستم کاملا از بین رفت. نمی دونم چی بود ولی هر چی بود یه مسکن به شدت قوی بود. بهم گفت: عصره و بگیر بخواب و استراحت کن، اگه بازم درد داشتی اون دکمه کنار تخت رو بزن، سریع خودم رو می رسونم. وارد شیف شب که بشم سرم خلوت تر میشه و میام پیشت…  به چشمای مهربونش خیره شده بودم که خوابم برد…
با درد دستم از خواب بیدار شدم. سرم رو که چرخوندم رضا رو که روی مبل تک نفره کنار تخت نشسته بود دیدم. با لبخند بهم گفت: بلاخره کیمیا خانوم بیدار شد. مسکن قوی بود اما نه در این حد که این همه بخوابی. ساعت دوازده هم رد کرده. حالت چطوره؟؟؟ سعی کردم بهش لبخند بزنم و گفتم: دستم درد میکنه…  بلند شد و بازم از اون آمپولا تزریق کرد تو سِرُم. رو بهم گفت: امکان داره دوباره خوابت بگیره. اما به هر حال مهم درد دستت هست که اذیتت نکنه… آب دهنم رو قورت دادم و ازش تشکر کردم. نگاهش حس امنیت خاصی داشت و حس خوبی داشتم که الان با هم هستیم…
نشست رو مبل و گفت: خب تا دوباره خوابت نگرفته دقیق تر تعریف کن که چی شد خوردی زمین…  منم براش دقیق تر تعریف کردم و با حوصله گوش داد. حتی نوع گوش دادنش به حرفام با رامین فرق می کرد یا اصلا با همه مردای دنیا فرق می کرد. دوست داشتم فقط حرف بزنم و رضا همینجوری نگام کنه و گوش بده… بعد از تموم شدن حرفام خندید و گفت: خیلی حموم میریا. جریان چیه شیطون… یه نیمچه لبخندی زدم و گفتم: هیچ جریانی نیست. من تابستونا زیاد میرم حموم. از عرق کردن بدم میاد… ایندفعه لبخند معنی داری زد و گفت: از مریم شنیده بودم آدم وسواسی ای هستی اما من اسمش رو میذارم یک بانوی تمیز و مرتب. حتما رامین جان هم قدر این بانو رو میدونه…  بعد از این حرفش خنده رو لبام خشک شد. مطمئن بودم مریم و رضا اینقدر صمیمی هستن که یه سری حرفا رو بهم بزنن و حتما مریم از شرایط و مشکلات کلی من به رضا گفته بود ، در ثانی که رضا خودش اینقدر آدم باهوشی بود که بعد از این مدت آشنایی ، خودش شرایط من رو بدونه.  اینکه چرا صحبت از رامین کرد و این جمله رو گفت ، نفهمیدم و باعث شد نا خواسته ناراحت بشم. نگاهم رو ازش چرخوندم و به سقف خیره شدم. بعد از چند دقیقه به حرف اومد و گفت: قصد ناراحت کردنت رو نداشتم کیمیا. همینجوری یه چیزی پروندم. به دل نگیر لطفا، طاقت ناراحتی تو ندارم…
سرم رو دوباره چرخوندم سمت رضا و به چشماش خیره شدم. چشمای آدما هیچ وقت دروغ نمیگن و به وضوح می دیدم که به خاطر ناراحتی من ناراحته. رضا تا حالا سعی داشت رابطه خودش رو با من خاص کنه و حتی این برنامه اتاق خصوصی رو چید تا با من تنها باشه. همه اینا برام روشن و دیده شدنی بودن و اینطور نبود که مثلا گولش رو بخورم. من این مسیر رو دوست داشتم و هر حرکتی که رضا برای نزدیک تر شدن به من میکرد دقیقا تو مسیر ذهنی من بود. حالا مطمئنم که بهم احساس داره و نیمچه چراغ سبز هایی که بهش دادم کار خودش رو کرده و وابسته من شده...  فقط به هم نگاه می کردیم که باز اون مسکن قوی ای که توی سِرُم تزریق کرده بود ، من رو گیج کرد و یه حالت نیمه خواب پیدا کردم…
تو همین وضعیت خلسه بودم که متوجه شدم از جاش بلند شد. دستش اومد سمت صورتم و گذاشت روی گونه هام. چشمام رو بستم. این اولین تماس کامل دست رضا با من بود. می تونستم حس کنم که انگشتاش شروع کرد نوازش صورتم. خواستم اعتراض کنم ولی هیچ اراده ای روی دهنم نداشتم، حتی حس میکردم که این اراده نداشتن رو دوست دارم. توی حس خلسه عجیبی بین زمین و آسمون بودم. حس کردم دستای رضا حالا داره گردنم رو نوازش میکنه. این رو از روی گرمای دستش فهمیدم. چشم هام رو باز کردم ولی همه جا تار بود. صدای ممتدی توی سرم تکرار میشد. دست رضا رو روی لب بالاییم حس کردم و بعد از چند دقیقه گرمای یه بوسه. گُر گرفته بودم ولی نه توان حرکت داشتم و نه توان حرف زدن. لذت اون بوسه تمام وجودم رو گرفته بود. یه مرد زن دار موفق، حاضر شده بود ریسک بکنه و بخاطر من همه این چالشها رو به جون بخره و حالا با تن بی هوشم عشق بازی بکنه. لذت غرور این لحظه رو هرگز تجربه نکرده بودم. رضا بعد از بوسه هر دو تا دستش رو به صورتم مالید و نوازشم کرد. توی اون حالت احساس می کردم پوست تنم نسبت به سرما و گرما حساس تر شده. چون که یه هو سرمای کنار رفتن  ملحفه تخت و بعد در آورده شدن شلوار بیمارستانی که تنم بود رو با شدت زیادی حس کردم. من بی دفاع و از کمر به پایین لخت لخت بودم و رضا بالای سرم بود. سرمای کنار رفتن لباسم  با یه گرمای شدید روی رونم جبران شد. رضا حالا دستهاش رو به رون پاهام زده بود و نوازشم می کرد. همیشه توی شرایطی تنم رو با کسی تقسیم می کردم که من نقش رهبر رو داشتم و حالا برای اولین بار یه نفر دیگه می تونست هر کاری باهام بکنه... هم زمان که داشت رون پام رو به آرومی چنگ میزد ، مشغول مکیدن عمیق و آروم دوباره لبام شد. انگار کسی روحم رو از تنم جدا میکرد و دوباره به تنم بر می گردوند. شهوت توی تک تک سلولهای بدنم وُل می خورد. دستِ روی رونم حالا بدون حرکت روی کُسم بود. دوباره حس گُرفتگی شدید تری داشتم و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم…
ساعت نه صبح بود که رضا کارای ترخیص رو انجام داد و البته مریم هم اومده بود که کمک کنه برگردم خونه. رضا هم چون شیفت شب بود همراهمون اومد. توی راه مریم از شرایط دیشب من پرسید که تو جوابش گفتم: مشکلی نبود و پرستارا هوامو داشتن. همش بهم مسکن قوی دادن و درد نکشیدم اصلا. تا خود صبح فقط خواب بودم...  نگاه رضا رو از توی آینه روی خودم حس کردم که حالا شاهد دروغ گفتن من به مریم بود. پیش خودم حس کردم این دروغم مهمترین چراغ سبزی بود که تا به حال به رضا دادم. با اینکه اتفاق دیشب و اینکه من رو لخت کرد و باهام عشق بازی کرد خیلی مبهم تو ذهنم بود ولی وقتی به دیشب فکر می کردم حس توامان لذت و غرور خاصی بهم دست میداد. وقتی به یاد رامین و نحوه برخوردش با شکسته شدن دستم میفتادم خشمم آروم آروم تبدیل به نفرت میشد...
به خونه که رسیدیم، مریم قرار شد من رو ببره حموم. به هر حال از بیمارستان اومده بودم و لازم بود تمیز بشم. تو فاصله ای که من رو گذاشت روی کاناپه و خودش رفت که لباس عوض کنه، رضا اومد جلوم و گفت: دیشب داشتیم حرف می زدیم که خوابت برد باز…  مونده بودم چه فکری باید بکنم. واقعا فکر کرده بود من از اولش بی هوش شدم و هیچی نفهمیدم یا داشت با این حرفش من رو تست می کرد؟؟؟ به هر حال موقع ور رفتنش بود که بی هوش شده بودم و نفهمیدم که نهایتا تا کجا پیش رفت. بهتر دیدم وانمود کنم که هیچی نفهمیدم و بهش گفتم: آره یادمه داشتم بهتون از زمین خوردنم می گفتم که خوابم برد، تا صبح که بیدارم کردین...  لبخندی بهم زد و گفت: خوشحالم که حالت بهتره و امیدوارم دستت بهتر بشه. از این به بعد بیشتر مراقب باش…
نمی دونم چرا ولی یه لحظه ترس بزرگی تو سرم اومد. ترس از اینکه نکنه رضا برام نقشه ای داره و همه اینها بازیه. نکنه رضا از من در حین عشق بازی عکس یا فیلم گرفته باشه و بعدا بخواد تلکم کنه یا همیشه ازم سو استفاده کنه. این فکرها مثل یه سیل تو سرم اومد و فشارم رو انداخت. حس کردم با اتفاق دیشب در برابر رضا کاملا بی دفاعم و اون حالا میتونه هر کاری باهام بکنه...  یه چند دقیقه که گذشت و یه کم حالم جا اومد. سعی کردم پیش خودم وانمود بکنم که زیادی بد بینم. رضا شوهر مریم هست و پدر یه پسر کوچیک. هر کاری هم بکنه آخرش خودش نابود میشه. این فکرها کمی آرومم کرد. نهایتا ترجیح دادم وانمود کنم که هیچی حالیم نشده. اینجوری هنوز راه برگشت وجود داشت و حتی میشد این بازی رو تمومش کرد...
وقتی که مریم با دلسوزی هر چه تمام تر دست من رو با پلاستیک پوشوند و من رو برد حموم و شست، دوباره عذاب وجدان داشت من رو خفه می کرد. کمک کرد و لباس پوشیدم. رفتم تو تخت و دراز کشیدم و پیشونیم رو بوسید. بهم گفت عرفان رو می فرسته خونه ما و هر کاری داشتم عرفان رو سریع بفرستم پیشش… بعد از رفتن مریم چشمام رو بستم. حس یه زن هرزه رو داشتم که به شوهر نزدیکترین و دلسوزترین دوستش هم رحم نمیکنه. غمی که توی سینم اومد اونقدر سنگین بود که برای یه لحظه حس خفگی کردم. بلند شدم و ناخودآگاه اشک از چشمم سرازیر شد. دلم میخواست پدرم کنارم بود و تو بغلش زار زار گریه می کردم... وقتی خوب گریه کردم و کمی سبک شدم یه هو تصاویر اتفاق دیشب خیلی دزدکی تو سرم اومد. لمس شدن تنم ، گرمای اون دستا روی رون پاهام و کُسم ، بوسه های پر حرارت رضا. آروم آروم حس غم چند دقیقه پیشم جای خودش رو به یه لذت بی دلیل داد. هرچقدر بیشتر افسار خودم رو دست اون لذت میدادم دلم قرص تر میشد. وقتی حالم بهتر شد ، ذهنم بیشتر طرف رضا رفت. شکل صورتش و فرم بدنش و حتی موهای روی دستش شده بودن ابزارهایی برای تحریک شهوتم. خودم رو لخت توی تن لختش تصور میکردم... من هم زیبا بودم و هم خوش اندام. خوب می دونستم که هر مردی آروزی داشتن من رو داره. لیاقت و حق من این بود که تحسین بشم و مورد توجه قرار بگیرم. اما مریم چی؟؟؟ این افکار متناقض داره من رو از هم می پاشونه... حسابی غرق در این افکار متضاد بودم که خوابم برد...*
-------------------------------------------
چهارمین شبی بود که تو این جهنم بودم. نازنین با خنده بهم گفت: عجیبه امروز که نوبت شیف خانوم واحد هست هیچ دردسری نداشتیم و کسی تنبیه نشد. هنوز حرفش تموم نشده بود که افخمی دم در ظاهر شد و دست به سینه گفت: دختر سوسوله و نازی پاشین بیایین برای نظافت اتاق خانوم واحد. آذر اومد اعتراض کنه که افخمی گفت: از بچه های خودمم دارم یکی رو می فرستم. اینقدر لی لی به لالای این جوجه ها نذار… من و نازنین با تردید و کمی استرس همدیگه رو نگاه کردیم و به آرومی از جامون بلند شدیم. همراه افخمی و یکی از اون نوچه های معتادش از سالن اصلی بازداشتگاه رفتیم بیرون و وارد همون سالن کوچیک شدیم که اولین بار خانوم مشتاق مشخصاتم رو نوشت. خانوم واحد با اخم و خیلی جدی بهمون گفت: اینجا رو می کنین دسته گل. من برم توی محوطه کار دارم، برگردم باید کارتون تموم شده باشه. افخمی با پوزخند بهمون وسایل نظافت داد و خودش همراه خانوم واحد رفت بیرون…
قرار شد نازی جارو کنه و من پشت سرش تی نخی بکشم. تو عمرم با تی کار نکرده بودم و حالا مجبور بودم همچین جای کثیفی رو تمیز کنم. بغض کردم اما سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم تا اون دختره معتاد کمتر بهم پوزخند بزنه… نازی مشغول جارو کردن بود که یه هو بلند شد و رو به اون دختره گفت: تو چرا بیکار وایستادی. دستمال بگیر دستت و گرد گیری کن. دختره دوباره پوزخند زد و به نازی گفت: دلم میخواد بیکار وایستم، به تو چه جنده کوچولو... نازی عصبانی شد و بهش گفت: جنده خودتی آشغال، درست حرف بزن... من سریع رفتم جلوی نازی و گفتم: ولش کن نازی، هیچی نگو، من خودم دستمال میکشم. تو رو خدا دعوا نکن...  ظاهرا موفق شدم جلوی دعواشون رو بگیرم اما تیکه های اون دختره به نازی تمومی نداشت. نازی سعی داشت خودش رو خونسرد بگیره اما یکدفعه از کوره در رفت و به سمت دختره حمله کرد. به خودم اومدم دیدم موهای هم رو گرفتن تو دستشون و جیغ زنان دارن به هم لگد میزنن. سراسیمه رفتم و سعی داشتم جداشون کنم. تو کشاکش جدا کردن بودم که هر سه تایی مون با صدای سوت بلند خانوم واحد به خودمون اومدیم…
قبل از اینکه من و نازی حرفی بزنیم، اون دختره شروع کرد گریه کردن و گفت: به خدا خانوم ما مقصر نبودیم. این نازی دست به سینه وایستاده بود و اون یکی جدیده هم رفته بود پشت میز شما و داشت ادای شما رو در می اورد. ما فقط بهشون گفتیم حداقل ادای شما رو در نیارن اگه کار نمی کنن که ریختن سرمون و شروع کردن زدن ما. با افخمی هم مشکل دارن و میخواستن سر من خالی کنن…  من هاج و واج مونده بودم که این دختره چطور اینجوری گریه میکنه و این همه دروغ رو داره از خودش میگه. اومدم حرف بزنم که واحد گفت: خفه شین ببینم… نازنین اومد حرف بزنه که واحد رفت نزدیکش و محکم زد تو گوشش و گفت: مگه نگفتم خفه…  اینقدر با جذبه و خشن تکرار کرد که واقعا جرات نکردیم دیگه حرفی بزنیم. چند قدم جلومون برداشت و به افخمی گفت: به این لندهور بگو بره گورشو گم کنه، خودتم برو اون شیلنگ که تو اتاق کناریه از توی کشوی میز برش دار و بیارش...  افخمی با گفتن چشم دست اون دختره رو گرفت و رفت...
واحد اومد سمت من و یه هویی و محکم گذاشت تو گوشم و گفت: حالا ادای منو در میاری؟؟؟ هنوز هیچی نشده برای من دم درآوردی. یادته بهت گفتم اول ادبت میکنم. هنوز سر حرفم هستم و می دونم باهات چیکار کنم… از درد اشکام سرازیر شد و ناخواسته بهش گفتم: من ادای شما رو در نیاوردم و اون عوضی داره دروغ میگه… دوباره یه کشیده دیگه زد و تکرار کرد که خفه شم… اشک نازی هم در اومد و اونم گفت: به خدا خانوم راست میگه. همه چی رو براتون بر عکس تعریف کرد… واحد خیلی خونسرد و بدون توجه به حرفای ما، گفت: همین امشب شما دو تا رو درست میکنم… افخمی با یه شیلنگ سیاه و حدودا قطور برگشت. واحد رو به جفتمون گفت: مانتوهاتونو در بیارین... هر دوتامون با دستای لرزون دکمه های مانتوهامون رو باز کردیم. بعدش گفت: شلوارتون هم در بیارین… هق هق گریه نازی شدید تر شد و گفت: خانوم تو رو خدا رحم کنین. ما هیچ کاری نکردیم. به خدا هیچ کاری نکردیم… واحد با یه نعره بلند و ترسناک گفت: میگم شلوارتون رو دربیارین یا تو پاتون جر بدم و از امروز باید لخت بگردین...  صدای ترسناکش باعث شد جفتمون با ترس و استرس شروع کنیم شلوارمون رو در آوردن… دوباره تن صداش آهسته شد و گفت: شرت تون هم در بیارین… به آرومی شروع کردم شرتم رو درآوردن که ایندفعه طاقت نیاوردم و هق هق گریه ام بلند شد. از ترس اینکه چه بلایی میخواد سرمون بیاره گریم گرفت. قلبم داشت از سینه ام در میومد… چند دقیقه همینجوری جفتمون گریه می کردیم و واحد داشت با خونسردی نگاهمون می کرد. ازمون خواست که برگردیم و دولا بشیم. جوری که شکم و دستامون روی میز باشه… نازنین بازم شروع کرد به خواهش و التماس که افخمی اومد و جفتمون رو با شدت برگردوند و دولامون کرد. همه تنم به لرزه افتاده بود و حتی فکر کردن به اون شیلنگ سیاه هم درد آور بود. افخمی اومد جلومون و روی صندلی واحد نشست و دستامون رو محکم گرفت. جوری گرفته بود که واقعا نمیشد دیگه تکون خورد… چند ثانیه گذشت که صدای جیغ نازی نزدیک بود گوشمو کر کنه و اینقدر دردش زیاد بود که نفسش بعد از جیغی که کشید بند اومد. ترسم هزار برابر شده بود و متوجه شدم که نا خواسته ادرار کردم و خیسی ادرار رو روی رون پاهام حس کردم. تو همین حین چنان سوزش توام با درد شدید و وحشتناکی روی باسنم حس کردم که صدای جیغ منم دست کمی از نازی نداشت…
یکی به من میزد و یکی به نازی. حالا جفتمون هم زمان با گریه، به التماس و خواهش افتاده بودیم. حتی دوست داشتم بمیرم و این درد لعنتی تموم بشه… نمی دونم چند تای دیگه زد اما بلاخره متوقف شد و به افخمی گفت که ولمون کنه. آب دماغم با اشکایی که ریخته بودم قاطی شده بود و همه صورتم رو خیس کرده بود. از درد زیاد و ترس دوباره زدن دل دل میزدم… واحد شیلنگ رو به آورمی روی کف اون یکی دستش میزد و گفت: حالا بازم از این غلطا می کنین یا نه؟؟؟  نازنین همراه با گریه بهش گفت: نه خانوم ، غلط کردیم ، بار آخرمونه...  نگاهش به سمت منم بود و منتظر جواب. خوب می دونستم هر جوابی غیر از جواب نازنین رو بدم نتیجه اش چیه. منم که به سختی نفس می کشیدم بهش گفتم: غلط کردیم خانوم، دیگه تکرار نمیشه… پوزخند پیروز مندانه ای زد و رو به افخمی گفت: کامل لختشون کن و جفتشون رو بنداز توی انفرادی. قبلش هم قشنگ خیسشون کن. هر وقت من گفتم میان بیرون و اونوقت لباساشون رو بهشون میدی. فهمیدی یا نه؟؟؟  افخمی گفت: بله بله خانوم. کامل فهمیدم. مگه نشنیدین خانوم چی گفتن. لخت شین ببینم. یا نکنه بازم دلتون شیلنگ میخواد… دوباره هق هق گریه اومد سراغم و نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. گریه کنان تاپم و سوتینم رو درآوردم. نازی تیشرت و سوتینش رو درآورد… افخمی بازوی جفتمون رو گرفت و هدایتمون کرد به سمت بازداشتگاه. ناخواسته یه دستم رو گرفتم جلوی کُسم و دست دیگم رو گرفتم روی سینه هام. مگه لخت بودن توی یه جمع که همه شون زن هستن و اونم توی این جهنم چه فرقی میکنه اونم برای من!!! اما این حرکتم غیر ارادی بود…  خانوم واحد خودش پشت سرمون قدم زنان و با خیال راحت وارد بازداشتگاه شد. خیالش راحت بود هیچ کس جرات فرار یا شورش نداره ، چون بیرون محوطه کاملا بسته شده و دو جین سرباز دارن نگهبانی میدن… افخمی ما رو با پای برهنه و بدون دمپایی برد سمت دستشویی و جفتمون رو هول داد داخل یکی از دستشویی ها که من پام لیز خورد و نزدیک بود کاملا بره داخل چاه داخل سنگ دستشویی. برای حفظ تعادلم نازی رو گرفتم… شیلنگ آب رو گرفت رومون و چند دقیقه ای با آب سرد رومون نگه داشت. نفسم داشت بند میومد و چیزی نمونده بود که سکته کنم. بعدشم هم آوردمون بیرون و واحد در انفرادی روبه روی دستشویی رو باز کرد. پرتمون کرد داخل و گفت: هر وقت آدم شدین درتون میارم… بعدش شروع کرد با افخمی حرف زدن که متوجه شدم توی حرفاش گفت: فعلا تا من نگفتم کسی بهشون غذا نده وگرنه همین بلا رو سرش میارم...
پرت شدن داخل انفرادی باعث شد روی دست راستم که قبلا شکسته بود بیفتم زمین و حالا درد دستم هم به پشتم و سرمای آب سردی که نفسم رو بند آورده بود اضافه شد. به پهلو شدم و پاهام رو توی شیکمم جمع کردم ، بی حرکت روی زمین کثیف انفرادی دراز کشیدم. اشکای لعنتی همچنان سرازیر بودن و تمومی نداشتن... بعد از چند دقیقه دستای لرزون نازی رو روی بازوم حس کردم که با صدای لرزون و بغض دار بهم گفت: کیمیا ، کیمیا حالت خوبه؟؟؟  می دونستم معنی این سوالش یعنی زنده ای یا نه. سرم رو به علامت تایید تکون دادم که خیالش راحت بشه... متوجه شدم که نازی هم مثل من خودش رو مچاله کرد و روبه روم خوابید. انگار برای اون هم تماس بدن لخت و خیسش با این زمین کثیف مهم نبود. با وضعیت دردناکی که باسن جفتمون داشت ، جور دیگه هم نمیشد بود...
چشمام رو بستم و سعی کردم کمتر به درد وحشتناکی که باسنم داشت و هی تشدید هم میشد فکر کنم. نمی دونم چند دقیقه گذشت که با صدای برخورد دندونای نازی به خودم اومدم. چشمام رو باز کردم و دیدم که کاملا تو خودش مچاله شده و داره از سرما میلرزه. وقتی دید که من چشمام رو باز کردم سعی داشت یه چیزی بگه که لرزش دهنش و برخورد دندوناش به خاطر سرما، نمی ذاشت حرف بزنه. خودم رو به سختی کشوندم سمتش و صورتم حدودا چسبیده بود به صورتش. دستم رو گذاشتم روی بازوش و سعی کردم با مالش دادن کمی گرمش کنم. زیاد فرقی نکرد و شروع کردم بخار دهنم رو به سمت صورتش دادن. تلاشم کمی تاثیر داشت و لرزش صورتش کمی بهتر شد. آب دهنش رو قورت داد و به سختی شروع کرد حرف زدن...
- م م من ک ک کمکشون م م مو و واد  م م میفر ر روختم. آ آ آ خ خ خرین ب ب بار ب ب به ی ی یه د د دختره ف ف     فروخ خ ختم ک ک که ان ن نگار ب ب بچه ی ی یه س س سپاهی ب ب بود...
-        جمله اش رو به سختی گفت و شروع کرد اشک ریختن. با دست لرزونم سعی کردم اشکاش رو از روی گونه هاش پاک کنم.   نمی دونم چرا اصلا از این اعترافی که برای من کرد تعجب نکردم. پشیمونی توی چشما و چهره ریزنقش و دخترونه و معصومش موج میزد... برای یه لحظه چهره بچگونه نازی من رو یاد عرفان انداخت...
----------------------------------------------------------
**شش سال و شش ماه قبل**
*به صورت عرفان خیره شده بودم. مثل همیشه محو تماشای کارتون بود. علاقه اینقدر شدیدش به کارتون و انیمیشن رو هیچ وقت درک نکردم. خیلی وقتا میشد که بهش خیره میشدم و اینجور محو کارتون شدنش برام جالب بود اما حالا با دیدن قیافه عرفان هم ته دلم می لرزید و هم دچار عذاب وجدان می شدم. صورت گرد عرفان عین مریم بود و حتی خنده ها و اخم هاش شبیه مادرش بود. درسته که رضا برای ورود به این رابطه پیش قدم شده بود اما من زنی نبودم که مثلا گول بخورم و خوب می دونستم دارم وارد چه بازی ای میشم. حس لذت و غرور جذب رضا رو درون خودم به خوبی حس میکردم. باید هر طور شده تمومش کنم. شاید برای خیانت به رامین هزار تا دلیل و توجیه داشته باشم اما برای خیانت به مریم و عرفان هیچ دلیلی وجود نداره...
وارد مهر شده بودیم و مدرسه ها شروع شده بود. گچ دستم هم باز کرده بودم و شرایطش خیلی بهتر بود. عرفان درگیری های درسیش بیشتر شده بود و خیلی کم پیشم میومد. مریم هم همچنان کلی کار خیاطی قبول کرده بود و حسابی سرش شلوغ بود. ازدواج رحیم و نامزدش هم قطعی شد و طی یک خواستگاری رسمی و البته سوری قرار بر این شد که هفته دیگه عقد کنن. درسته که به محبت ها و توجه های بی حد و اندازه رحیم به نامزدش عادت کرده بودم اما هنوز ته دلم رو آزار میداد. حسرت اینکه چرا رامین اینجوری نیست روی دلم هر روز بیشتر سنگینی می کرد. بعضی وقتا مطمئن میشدم که ازش متنفرم و از خودم می پرسیدم اگه ازش متنفری پس اینجا دقیقا چه غلطی می کنی؟!
مراسم عقد حدودا خصوصی و فقط با حضور خانواده ها و بزرگای فامیل برگذار شد. حتی انرژی و انگیزه اینکه ظاهرم رو خوشحال و خندون بگیرم نداشتم و همش تو فکر بودم. به مرحله ای رسیده بودم که خودم هم دیگه نمی دونستم که چی از این زندگی می خوام و قراره چیکار کنم. رحیم آخر مراسم بلند شد و یک شعر که از خودش سروده بود و در باب نامزدش بود رو برای همه خوند. نفسم داشت بند میومد و دیگه طاقت نداشتم. از محضر زدم بیرون که بتونم هوای تازه تنفس کنم...
روی کاناپه و مچاله وار نشسته بودم. با حرص و محکم پاهام رو بغل گرفته بودم و به شدت داشتم فکر می کردم. باید از رامین شروع کنم یا پدرم؟ به کدوم اول بگم که طلاق می خوام و دیگه حاضر نیستم این زندگی رو ادامه بدم. خوب می دونستم که پدرم به هر حال حامی و پشتیبان منه و اگه بهش حقیقت رو بگم با اینکه دلش می شکنه اما پشتم رو خالی نمیکنه و تا آخرش باهامه. رامین هم نهایتا شخصیت دیکتاتور و زورگویی نداشت. رامین حتی بلد نبود خشن باشه. فقط به درآمد و پول فکر می کرد و خیلی بعید بود که با درخواست من مخالفت کنه. اصلا می تونم با دو تا نامه و هم زمان جفتشون رو در جریان تصمیمم بذارم. این همه آدم طلاق می گیرن و از اول زندگی می کنن، یکیش هم من. اما چرا دارم تعلل میکنم؟! مگه به این اطمینان نرسیدم که زندگی با رامین فایده نداره؟ نکنه وجود رضا باعث تعلل من شده؟ نکنه عاشقش شدم و خودم خبر ندارم؟؟؟ دارم دیوونه میشم...
مریم اومد پیشم و کلی معذرت خواهی کرد که این مدت درگیر خیاطی بوده و کمتر تونسته بهم سر بزنه. البته اشاره کرد که رضا یه وام سنگین برداشته تا جایی سرمایه گذاری کنه و به خاطر اونه که دوباره اینجور شدید مشغول کار شده. به خاطر چشم زدن پای خیاطی چشماش گود شده بود. تو ادامه حرفاش گفت که آخر هفته که سرش خلوت تره ، ظهر بریم خونه شون و رحیم و نامزدش هم بگیم که بیان... فهمیدم که اینجوری میخواد جبران این مدت نبودش رو بکنه. مریم یه زن فوق مهربون و عاطفی و در عین حال با مسئولیت بود. من فقط براش یک دوست معمولی نبودم و به عنوان یک خواهر کوچیکتر بهم احساس مسئولیت داشت... دعوتش رو قبول کردم و با یه پیام به رحیم ، از طرف مریم بهش خبر دادم...
روز مهمونی به غیر از احساسات درونی من ، جو خوبی بود. ناهار رو با دلقک بازی های همیشگی رحیم و با کلی خنده خوردیم. بعد از ناهار رحیم به رضا گفت: پاسور بیاره که میخواد انتقام بگیره. نفهمیدم چی شد که من شدم یار رامین و رحیم و نامزدش شدن حریف ما. بر عکس سری قبل انگیزه و هیجانی برای بردن نداشتم. رامین که از صبحش درگیر یه تماس کاری بود، همچنان بیشتر حواسش به گوشیش بود. رحیم هم که همش کری میخوند و حتی شرط بست که هر کی ببازه باید بره بستنی بخره. با اقتدار و هفت به هیچ باختیم. رحیم هم حسابی خوشحال شد و به من میگفت سوسک شدی آخرش. بعدش هم گیر داد که باید بریم بستنی بخری. رامین که کلا گوشی به دست رفت تو اتاق و اصلا تو جو نبود. فرصت خوبی بود که به بهونه بستنی خریدن کمتر قیافه اون نامزدش رو ببینم. بلند شدم و به خنده گفتم: الان میرم برات بستنی میخرم کوچولو، گریه نکن...  رحیم خوشحال که موفق شده من رو مجاب کنه به بستنی خریدن و گفت: باید بری از اون بستنی سنتی ها که عزیز من دوست داره بخریا... داشتم می رفتم خونه لباس عوض کنم که مریم گفت: اگه قراره بری از اون جایی که میگه بستنی بخری باید ماشین ببری. الان هم تازه بارون گرفته و چون بارون اوله زمینا لیزه، مراقت باش تو رو خدا. پارسال جلوی چشمام دیدم که یه ماشینه چطوری لیز خورد. اصلا میخوای باهات بیام؟؟؟ بهش جواب دادم: نه مریم جون، نگران نباش ، حواسم هست ، شما به مهمونات برس و من زودی میام...
-    مریم که مشخص بود می خواسته با میوه از مهمونا پذیرایی کنه و خب درست نبود خودش با من بیاد و مهموناش رو تنها بذاره، رو به رضا گفت: تو باهاش برو لطفا. از این بارون اول می ترسم... رضا لبخندی زد و گفت: بیکار بودی شرط ببندی آخه دختر. حداقل من یارت بودم یه چیزی. اون رامین همش تو گوشیش بود...  بقیه از حرف رضا خندیدن اما من بهش خیره شده بودم. خوب می دونستم معنی این حرفش یعنی چی و دقیقا چه پیامی رو داره برام می فرسته...
داشتم رانندگی می کردم اما اصلا حواسم به جلوم و رانندگی نبود. یه جا نزدیک بود بزنم به جدول وسط خیابون که رضا ازم خواست بزنم کنار و با نگرانی بهم گفت: چته کیمیا؟؟؟  دستام رو گذاشتم روی فرمون و بعدش هم سرم رو گذاشتم روی دستام... گرمای دست رضا رو روی رون پام حس کردم. چون ساپورت پام بود به وضوح لمس انگشتاش رو حس کردم. نفسم بند اومد و همون حس لعنتی توی بیمارستان به سراغم اومد. هیچ مخالفتی با این حرکتش نکردم، شاید توانش رو نداشتم. شاید حتی تو این شرایط روحی ، نمیشد از لذت گرمای دست رضا گذشت. شاید چون اصلا شرایطم اینجوریه، اینقدر محتاج گرمای این دستا هستم… نفسم تند تر شده بود و سرم رو تو همون وضعیت چرخوندم به سمت رضا. چیزی رو گفتم که مدتها مثل خوره به جونم افتاده بود و خوب می دونستم که با گفتنش دیگه راه برگشتی نیست…
  • اون شب تا کجا پیش رفتی؟؟؟
رضا از این سوال یک هویی من جا خورد. یه نفس عمیق کشید و گفت: خودت چی فکر میکنی؟؟؟
  • اگه فکر خاصی می کردم الان ازت نمی پرسیدم. اینکه اون شب تا کجا پیش رفتی مثل خوره افتاده به جونم. فقط مطمئنم که منو…
دیگه نتونستم بقیه حرفم رو بزنم. حالا یا روم نشد یا علت دیگه ای نمی دونم. این احساسات دوگانه داشت منو دیوونه می کرد و می خواستم این شرایط روحی رو با رضا تقسیم کنم… دیگه حرفی برای گفتن نداشتم که رضا دستش رو از روی پام برداشت و گفت: از دستم عصبانی ای؟؟؟ فکر میکنی بهت تجاوز شده؟؟؟ فکر میکنی ازت سو استفاده شده؟؟؟ هر چی دوست داری بگو. حق داری هر فکری در موردم بکنی. اما اینو بدون که من دوسِت دارم…  
سرم رو بالا گرفتم و خیره شدم به قطرات بارون که داشت روی کاپوت ماشین می خورد…
  • رضا می فهمی چی داری میگی؟؟؟
  • آره می فهمم. خوبم می فهمم. اصلا راستش رو بخوای تو عمرم اینقدر واضح یه چیزی رو نفهمیده بودم. حتما داری پیش خودت میگی که من یه عوضی و عیاش هستم. یه مرد هیز و خائن. من همونقدر که عاشقت شدم، شیفته زیباییت و اندامت هم هستم. وسوسه رسیدن بهت منو از کنترل خودم خارج کرد. اما به هر حال اون شب اون کاری که فکر میکنی رو باهات نکردم. اما اگه دوست داری بگی من عوضی ام ، هیچ مشکلی نیست…
  • بس کن رضا. لازم نیست به خودت توهین کنی. اون احساس لعنتی ای که داری ازش صحبت می کنی فقط از طرف تو نیست. اما مریم چی؟؟؟ اون داره به خاطر مشکلات مالی تو چشم میزنه و خیاطی میکنه. همیشه به من احساس مسئولیت داشته و جای خواهر نداشته ام بوده…
  • ببین کیمیا اگه من بیشتر از تو به این چیزا فکر نکرده باشم، کمتر هم فکر نکردم. من حتی بهتر از تو مریم رو میشناسم و خوب میدونم که چه زن فداکار و مدیر و مدبریه. یه زن دقیق و با احساس مسئولیت که بهترین مادر برای پسرمه. همه اینا رو خودم خوب می دونم. اما یکی تو این دنیای لعنتی نیست که به من بگه از دل تو چه خبر؟؟؟ دل بی صاحاب و لعنتی تو پس چی؟؟؟ یکی نیست یقه پدرم رو بگیره و بگه چرا برای پسرت بدون اینکه ازش حتی یه مشورت بگیری زن انتخاب کردی و یه راست بردی نشوندیش سر سفره عقد. یکی نیست بگه که من قربانی یه ازدواج تمام سنتی شدم و هیچی از عشق و عاشقی نفهمیدم. مریم هیچ عیبی نداره و بی انصافیه اگه بگم برام کم میذاره. اما اون یک زنه که فقط میخواد طبق اصول زندگی کنه. یه خط ثابت و بدون هیجان. من هیچ وقت با مریم اون عشقی که میخواستم رو تجربه نکردم. تا اینکه تو رو دیدم. وقتی تو رو دیدم قلبم به لرزه افتاد و فهمیدم عشق یعنی چی. من هیچ وقت برای مریم شوهر بدی نبودم و بهترینا رو براش به ارمغان آوردم. حالا برای اولین بار توی عمرم میخوام طرف دلم رو بگیرم. اگه جوابت نه باشه قول شرف میدم از همین حالا که برگشتیم من بشم همون همسایه قدیم و به هر قیمتی که شده این عشق رو تو دلم بکشم…
حرفای رضا همه احتمالات سو استفاده و منفی ای که تو ذهنم داشتم رو از بین برد. مطمئن بودم حداقل نقشه ای برام نداره. از طرفی مثل یک آدمی که مدت هاست بهش آب نرسیده تشنه شنیدن این حرفا بودم. مردی که عاشقم شده. با اینکه شاید زندگی خودش هم تو خطر باشه اما این ریسک رو داره میکنه و عشقش رو داره بهم ابراز میکنه. من دیگه اون کیمیای چند سال قبل نبودم که به عشق اعتقاد نداشته باشم. حالا با همه وجودم محتاج عشق و محبت یک مرد بودم... سرم رو چرخوندم سمتش و به چشماش خیره شدم. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: منم دوسِت دارم رضا…
اون شب رحیم و نامزدش قرار شد پیش ما بخوابن. شام هم حاضری یه چیزی خونه مریم خوردیم و رفتیم خونه خودمون. از اونجایی که می دونستم امشب اصلا خوابم نمی بره ، رفتم و اتاق و تخت خودمون رو برای رحیم و نامزدش مرتب کردم. از وقتی که اومدن تا اولین دهن دره رحیم فقط نیم ساعت طول کشید. بهشون گفتم که اگه خسته هستن میتونن برن تو اتاق ما و بخوابن. رحیم هم از خدا خواسته قبول کرد. جای خودمون رو توی اون یکی اتاق انداخته بودم. بعد از رفتن رحیم و نامزدش، رامین هم سریع رفت که بخوابه. صدای تلوزیون رو کم کردم و بهش خیره شدم. صحبت های رضا همینجور تو مغزم تکرار میشد. اون هم دلایل خودش رو داشت و به نوعی احساس میکرد به حق واقعی خودش نرسیده. شایدم مریم اون جور که باید توی سکس به رضا سرویس نمیداد. البته یه بار صراحتا گفت که اصلا در مورد رابطه جنسی کم کاری نمیکنه و به این مورد اعتقاد داره که باید در اختیار شوهرش باشه. اما از طرفی مریم نهایتا زن مذهبی ای هستش. شاید منظورش از در اختیار بودن یعنی این که همینجوری بخوابه و شوهرش بکندش و خلاص. هر چی بیشتر بهش فکر می کردم نمی خورد که اهل طنازی و عشق بازی باشه. رضا تو صحبتاش گفت مریم اصلا هیجان نداره... منم که تکلیفم با این پخمه ای که گیرم اومده روشنه. تهش که میخوام ازش جدا بشم. تصور یک زندگی ابدی کنار رامین غیر ممکنه...
با انواع و اقسام دلایل و منطق ها داشتم به خودم و رضا حق این رابطه رو می دادم که یه هو متوجه ساعت شدم. ساعت نزدیک سه نصفه شب بود و من یه سره داشتم فکر می کردم. تصمیم گرفتم که مسواک بزنم و برم بخوابم. رفتم دستشویی و اومدم که مسواک بزنم یادم اومد خمیر دندون تموم شده بود و اتفاقا همین دیروز یکی خریدم. اما مشکل اینجا بود که توی کیفم بود و کیفم هم توی اتاق خواب بود. به آرومی رفتم پشت در اتاق خواب که بازش کنم. از اونجایی که رحیم در رو کامل نبسته بود بدون اینکه دستگیره رو بخوام فشار بدم در رو کمی هول دادم به سمت داخل. سعی کردم آروم و بی سر و صدا این کارو کنم که بیدار نشن. در حدودا نیم لا شد که صدای خاصی به گوشم رسید. متوجه شدم که بیدارن و سریع خواستم برگردم اما اون صدا من رو میخکوب کرد. صدایی که قطعا شبیه ناله بود. صدایی که وقتی دقت کردم کاملا صدای ناله های یک زن در موقع سکس بود. چرا هنوز وایستاده بودم و داشتم گوش می دادم؟! حتی گوشام تیز تر شد و با دقت تر هم گوش می دادم. وسوسه شدم که در رو بیشتر باز کنم و حتی ببینم که در چه وضعی هستن اما چون تخت سمت دیگه در بود این کار ریسک بود و حتما متوجه میشدن. ترجیح دادم فقط گوش بدم. متوجه کلمات نا مفهمومی وسط این ناله ها شدم. کلمات مطمئنا از سمت نامزد رحیم بود. "اوم اوم آره آره من ازت سیر نمیشم ، تا صبح هم بکنی سیر نمیشم"... جوابی که رحیم بهش داد به شدت واضح بود و وارد ذهنم شد. "جون ، من تا صبح برای توام عزیزم"
دیگه طاقت نیاوردم و از در جدا شدم. قید مسواک رو زدم و رفتم سر جام. قیافه نحس رامین رو به من بود. عمدا پشتم رو کردم و از عصبانیت داشتم منفجر میشدم. مگه میشه این همه فرق بین دو تا داداش؟ من تو رویاهام بود رامین همش یک ساعت با من بیدار باشه و فقط توی تخت با هم حرف بزنیم. حالا اون یکی شب تا صبح دختره رو میکنه. تو این عصبانیت متوجه ترشح زیادی که از کُسم سرازیر شده بود شدم. چند ماهی بود که تصمیم گرفته بودم دیگه خود ارضایی نکنم. چون بیشتر عصبیم میکرد. اما ناخوداگاه دستم رفت داخل شلوار و شرتم. انگشتام رفتن روی چوچولم و چشمام بسته شد. به اون شب بیمارستان و عشق بازی های رضا با بدن نیمه لخت و نیمه هوشیار خودم فکر کردم و به آرومی شروع کردم کُسم و چوچولم رو مالوندن...
تا نزدیکای ظهر خوابیدم. وقتی بیدار شدم فکر کردم که رحیم و نامزدش شاید رفته باشن. اما وقتی چک کردم دیدم که نامزدش مثل خرگوش تو بغل رحیم هستش و دوتایی حسابی خوابن. دست و صورتم رو شستم و رفتم که مشغول درست کردن ناهار بشم. برای گوشیم پیام اومد و دیدم که رضا ست. بهم سلام کرده بود و حالم رو پرسیده بود. ته دلم لرزید و سریع جوابش رو دادم.  با هر کلمه عزیزم یا گلم یا خوشگلم یا کلماتی تو این مایه ها که می گفت ، ته دلم می لرزید. منم کم کم جسارت گفتن کلمات احساسی رو پیدا کردم. تو کل مدتی که داشتم ناهار درست می کردم با رضا چت کردم. بهش گفتم که دیشب رحیم و نامزدش نرفتن و پیش ما موندن. تو جواب من نوشت: کجا خوابیدن؟؟؟ براش نوشتم: خب تو اتاق ما خوابیدن دیگه. ما هم رفتیم تو اون یکی اتاق خوابیدیم... جواب داد: پس حسابی حال کردن و بهشون خوش گذشته... کمی مکث کردم و نمی دونستم باید بهش بگم اتفاق دیشب رو یا نه. دلم رو زدم به دریا و گفتم: آره دقیقا. من ساعت سه رفتم از اتاق خمیر دندونی که خریده بودم رو بردارم، صداشون می اومد و هنوز در حال عشق و حال بودن... ازم سوال کرد که چه حسی داشتی؟؟؟ براش نوشتم: چه حسی میخواستی داشته باشم؟ وقتی که این برادر رو با اون یکی برادر مقایسه میکنم ، بیشتر می فهمم که گیر چه موجود مزخرفی افتادم. هر روز که میگذره بیشتر ازش بدم میاد...
چند روز گذشت و پیام های بین ما تمومی نداشت. به چت کردن با رضا معتاد شده بودم و همش پیش خودم می گفتم کاش یه موقعیت پیش بیاد که مستقیم با هم حرف بزنیم. خودم رو قانع کرده بودم که این رابطه حق جفتمون هست... شب شده بود و با یک پیام به رضا مطمئن شدم که بیداره. ازش پرسیدم مریم کجاست که گفت: خیلی خسته بود و خوابش برده... براش نوشتم: این همه به هم نزدیکیم اما فقط داریم به هم پیام میدیم. من خودتو میخوام رضا. میفهمی من تو رو میخوام... هیچ جوابی به این پیام من نداد... چند دقیقه بعد پیام داد: میتونی بیایی دم در؟؟؟ ساعت رو نگاه کردم و دیدم یک شبه و براش نوشتم هنوز زوده، شاید مریم بیدار بشه... جواب داد: نگران مریم نباش، اینقدر خسته بود که الان بمب هم بترکه بیدار نمیشه... کمی فکر کردم و وسوسه دیدن رضا مثل کرم افتاده بود به جونم. بهش گفتم: رامین که همیشه اینجوریه. اگه نیت هم کنم که بیدارش کنم ، نمیشه. اصلا یه کار می کنیم. من در رو باز میذارم و تو هم سریع بیا خونه ما. اگه برگشتی و مریم بیدار بود و پرسید کجا بودی. بهش بگو بی خوابی زده بود به سرت و رفته بودی قدم بزنی...
یه تاپ و شلوارک مشکی تنم بود. سریع رفتم توی اون یکی اتاق و با آینه آرایش شخصی خودم یکمی صورتم رو آرایش کردم. موهام هم مرتب کردم... یک ربع بعد ، طبق قرار در رو باز کردم و بعد از چند لحظه رضا به آرومی اومد توی خونه... با اینکه مطمئن بودم رامین عمرا اگه بیدار بشه اما خیلی استرس داشتم. استرس و ترس از بیدار شدن رامین به یه طرف و هیجان بودن با رضا یه طرف. سریع دستش رو گرفتم و بردمش توی اتاق. احساس می کردم که اینجا امن تره... به خودم اومدم و دیدم که ضربان قلبم حسابی بالا رفته و رضا توی تاریکی خیره شده به چشمام...
-        - سلام خوشگلم. قربونت برم عزیزم. چرا اینقدر استرس داری. نترس رامین بیدار بشو نیست...
-        - سلام. خوبی گلم. دست خودم نیست. هیجان بودن با تو هم هست. دیگه طاقت نداشتم و این پیام بازیا رو مخم بود...
رضا که چشماش کم کم داشت به تاریکی اتاق عادت می کرد ، ازم یه قدم فاصله گرفت و شروع کرد به نگاه کردن اندام من...
-        - تو بی نظیری خانومی. باورم نمیشه با همچین خانوم زیبا و خوش اندامی تو یه اتاق تنها باشم...
-        - تو هم مرد خوشتیپ و جذابی هستی. منم باورم نمیشه که الان با همیم...
دیگه حرف زدن بس بود . رضا دوباره اومد سمت من و لباش رو به آرومی گذاشت روی لبای من. لذت و هیجان بودن با رضا جای خودش رو کاملا به استرس بیدار شدن رامین داده بود. فقط لبامون مشغول لمس کردن هم بودن که زبونم رو به آرومی بردم بین لباش. بعد از چند لحظه مثل وحشیا مشغول خوردن لب همدیگه و زبون بازی توی دهن هم بودیم. صدای تنفس جفتمون بالا رفته بود. دستام رو به شدت پشت کمرش مالش می دادم و حتی چنگ میزدم. دست رضا رفت سمت کونم و شروع کرد مالش دادن. کاملا بهم مسلط شده بود و من رو کشوند به سمت دیوار. وقتی دیگه جایی برای عقب رفتن نداشتم و چسبیده بودم به دیوار، دستش رو از روی شلوارک ، گذاشت روی کُسم. دوست نداشتم چشمام رو ببندم. میخواستم مردی که داره باهام عشق بازی میکنه رو ببینم. منم دستم رو بردم سمت شلوارش و کیر بزرگ شده اش رو که حسابی برجسته شده بود رو لمس کردم. با لمس کیرش از روی شلوار نا خواسته یه نفس عمیق کشیدم که همین باعث شد رضا وحشی تر بشه و دستش رو بکنه توی شلوارک و شرتم. حالا مستقیم داشت کُسم رو لمس می کرد و سعی داشت انگشتاش رو بکنه توش. برای اینکه بتونه این کارو به راحتی انجام بده ، پای راستم کمی بالا گرفتم. هنوز هیچی نشده داشتم اورگاسم میشدم و بیحال. سرم رو گذاشتم رو شونه هاش و همچنان داشتم کیرش رو می مالیدم... مطمئنم توی عمرم همچین عشق بازی ای رو تجربه نکرده بودم. از خوشحالی و لذت می خواستم فریاد بزنم اما نمیشد و حتی برای اینکه صدای تنفس نا منظمم بلند تر نشه، شونه رضا رو گاز گرفتم... اینقدر انگشتاش رو توی کُسم عقب و جلو کرد که ارضا شدم... بی حال خودم رو به آغوشش سپردم و برای چند لحظه توی خلسه بودم و سرگیجه داشتم. باورم نمیشد که بدون داخل شدن کیر توی کُسم بتونم اینقدر عمیق اورگاسم بشم... رضا کمک کرد و روی زمین دراز کشیدم. چشام رو مجددا باز کردم و بهش خیره شدم. به پهلو و کنارم دراز کشده بود و بهم مسلط بود. دستم رو بردم سمت صورتش و انگشتام رو مالوندم به لباش. بعد از چند دقیقه که فهمید حالم بهتر شده، تاپ و سوتینم رو درآورد. رامین خیلی وقت بود که حتی سینه هام رو لمس هم نکرده بود. رضا شروع کرد به چنگ زدن سینه هام. وسط چنگ زدنش چندین بار بهم گفت: قربون اون چشمای خمارت بشم خوشگل من... لذت توی وجود من مثل یک موشک بود که همینجور داشت تو آسمون بالا میرفت و قرار نبود به جایی بخوره و متوقف بشه... با تماس لباش به نوک سینه هام ، دوست داشتم با همه وجودم از لذت فریاد بزنم. مثل مار به خودم می پیچیدم. با دستام موهاش رو گرفتم و بهش فهموندم محکم تر سینه هام رو میک بزنه... شلوارک و شرتم هم درآورد... حالا من لخت لخت و در اختیارش بودن. متوجه شدم که میخواد بره سمت کُسم و بخورش که بهش گفتم: نه ... چند روزی بود که نظافت نکرده بودم و احساس خوبی از اینکه بخواد کُسم رو بخوره نداشتم. البته دیگه بیشتر از این هم طاقت عشق بازی نداشتم... حرفم رو قبول کرد و نشست و تو همون حالت نشسته کاملا لخت شد. خودش رو کشید روی من و کیرش رو تنظیم کرد جلوی سوراخ کُسم. بهم خیره شد و انگار هنوز مردد بود. دستام رو گذاشتم روی باسنش و فشارش دادم به سمت خودم. با فشار من کیرش کاملا و یه هو وارد کُس خیسم شد. درد خیلی خفیفی داشت اما بی نهایت لذت بخش. کُسم کاملا گرمای کیرش رو حس میکرد و متوجه شدم که همین جور ترشحم داره زیاد تر میشه... متوجه شدم که ناله هام داره بلند میشه. تاپم رو که کنارم بود برداشتم و گذاشتم تو دهنم و محکم گازش گرفتم. رضا شروع کرد به آرومی تلمبه زدن و ناخواسته چشمام رو بستم. با هر تلمبه ای که میزد یک پیچ و تاب به کمرم میدادم. دستام همچنان روی باسنش بود و بهش فهموندم محکم تر و سریع تر تلمبه بزنه... حالا داشتم لذت واقعی یک سکس رو تجربه می کردم. حالا فهمیدم مدتها از چه چیزی محروم بودم. چه تو دوران مجردی که سکس از عقب داشتم و با ور رفتن با کُسم ارضا میشدم و چه دوران متاهلی که با موجود پخمه ای مثل رامین سکس داشتم... رویایی که از شب زفاف داشتم با رضا به حقیقت پیوست. دوست داشتم تا ابد همینجور توی کُسم تلمبه بزنه و تموم نشه این لذت... بعد از حدود ده دقیقه تلمبه زدن متوجه شدم که داره ارضا میشه و میخواد کیرش رو دربیاره. از اونجایی که برای حامله نشدن قرص مصرف می کردم و خیالم راحت بود. با دستمام محکم باسنش رو به سمت خودم فشار دادم و نذاشتم کیرش رو از توی کُسم دربیاره. بهش فهموندم متوقف نشه و شدت تلمبه زدنش رو بیشتر کنه. با شدت و سرعت بیشتری شروع کرد تلمبه زدن . حس کردن گرمی آبش توی کُسم من رو به اوج برد. زمان برام صفر شد و یک لحظه احساس کردم که الان ممکنه سرم منفجر بشه از تحمل نداشتن این همه لذت... نمی دونم چند دقیقه طول کشید تا با صدای رضا به خودم اومدم که از بی حال شدن من نگران بود. چشمام به سختی باز شدن و بهش گفتم: حالم خوبه و چیزی نشده. نذاشتم حرف بزنه و با دستام بهش فهموندم فقط بیاد و بغلم کنه. کنارم خوابید و خودم رو سپردم به آغوشش. تن لختم در آغوش تن لخت رضا بود و دوست داشتم همه تنم رو لمس کنه. این بهترین حس و عشق بازی بعد از بهترین سکس عمرم بود. سرم رو چسبوندم به سینه اش و دستام رو حلقه کردم دور کمرش. با همه وجودم فشارش دادم و گفتم: عاشقتم رضا، عاشقتم…
رضا بعد از رفتن بهم پیام داد که مریم خواب بوده و نگران نباشم. رو تخت و کنار رامین دراز کشیدم. با وجود همه مشکلاتی که باهاش دارم و حتی ازش بدم میاد اما با دیدنش دچار عذاب وجدان شدم. بهش خیانت کرده بودم و با یک مرد دیگه سکس کردم ، اونم تو چند قدمی خودش. اما سعی کردم با فکر کردن به رضا و دلایلی که راضی به این کار شدم ، از این حالت در بیام...
صبح که از خواب بیدار شدم خیلی سرحال بودم. سریع لخت شدم و رفتم حموم. تازه لباس پوشیده بودم که در زدن. مریم اومده بود بهم سر بزنه و ببینه حال و احوالم چطوره. دیدن مریم و اون چهره مهربونش ، دوباره درون من رو  به هم ریخت. سعی کردم برم توی آشپزخونه و خودم رو مشغول کنم و فقط شنونده باشم. دیدن زنی که همین دیشب با شوهرش سکس کرده بودم خیلی سخت تر از اونی بود که فکرش رو می کردم. حتی به رفتارم شک کرد و گفت: چی شده کیمیا؟ با رامین دعوات شده؟ قیافت یه جوریه دختر. اتفاقی افتاده... به سختی تو چشماش نگاه کردم و گفتم: نه چیزی نیست. دیشب بد خوابیدم برای همین امروز کِسلم. نگران نباش...
شرح حالم رو مختصر برای رضا نوشتم و فرستادم. اونم حدودا حال و هوای مثل من رو داشت. هم نمی تونست از فکر لذت سکس عالی دیشب بگذره و هم درگیر عذاب وجدان بود. برای اینکه دلداریش بدم و از ناراحتی درش بیارم بهش گفتم: از طرف رامین هیچ ناراحتی و عذاب وجدانی نداشته باش. اون مرد لیاقتش همینه و ارزشش رو نداره که به خاطرش ناراحت بشی...
چند شب گذشت و همچنان منتظر یه موقعیت دیگه مثل اون شب بودیم که نمیشد و مریم دیر می خوابید. سر شب بود که عرفان اومد خونه ما و گفت: برای شب نشینی میان خونه ما... سریع رفتم و یه ژله بستنی درست کردم. با همون طعمی که رضا دوست داره و به رامین زنگ زدم که برگشتنی کیک بگیره که هوسم کرده... دست خودم نبود و هیجان دیدن رضا ، برای من تمومی نداشت. میخواستم براش سنگ تموم بذارم...
با نگاه هایی که فقط خودمون دو تا معنیش رو می دونستیم ، میشد نگرانی و عذاب وجدان از سمت مریم رو کمتر کرد. حتی موقعی که مریم گفت: کیمیا جونم دستت درد نکنه که به زحمت افتادی. می دونم که به خاطر من این ژله بستنی رو درست کردی. راضی به زحمتت نبودم گلم... بهش گفتم: این حرفا چیه خانمی ، فقط میخواستم لحظات خوبی کنار هم داشته باشیم... صحبت من در ظاهر رو به مریم بود اما نگاه خاصی که بعد از این جمله به رضا کردم بهش رسوند که منظورم به اون بوده... داشتن می رفتن خونه شون که رامین یه هو گفت: راستی تا دو روز دیگه پدر و مادرم دارن میان تهران... خنده رو لبام خشک شد و انتظار این رو نداشتم. از شانس من درست همین الان باید بیان... خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: به سلامتی قدمشون روی چشم... مریم هم گفت: خیلی خوبه که دارن میان ، از تنهایی در میایین و اونا هم یه آب و هوایی عوض میکنن...
دلم رو صابون زده بودم که به همین زودی یه شب دیگه رو با رضا بگذرونم اما حالا حالا ها درگیر مهمون بودم و اسیر ننه و بابای رامین. بدتر اینکه وقتی که رحیم فهمید که بابا و مامانش دارن میان دست نامزدش رو گرفت و اومدن خونه ما. یعنی همگی اتراق کردن خونه ما. دیگه بدتر از این امکان نداشت... شب دومی بود که خونه ما بودن. خواستم برنج خیس کنم برای شام که متوجه شدم نداریم. به رامین گفتم: برو از انباری برنج بیار. جواب داد: خب از همین برنج هایی که آقاجون آورده استفاده کن. من دارم با رحیم صحبت میکنم... با حرص بهش گفتم: این برنجا خیلی تازه است و من نمیتونم بپزم. شاید خراب بشه... خودم مانتو پوشیدم و سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه همکف... انبارا پشت پارکینگ قرار داشت و یه حالت دالان مانند بود که اطرافش انبارای واحد های آپارتمان بود... لامپ اون راه رو سوخته بود و مشغول باز کردن قفل انبار خودمون بودم که دست یکی رو روی دستم حس کردم. اولش از ترس نزدیک بود جیغ بزنم اما وقتی دیدم که رضاست خیالم راحت شد...
-        - خانم خانما این وقت شب ، اینجا چیکار میکنی؟؟؟
-        - اومدم برنج بردارم. به رامین گفتم بیاد که کار داشت...
-        - آره همین که وارد شدم دیدم که با عجله از آسانسور اومدی بیرون و سریع اومدی این سمت. حتی حواست نبود که من جلوی درم. خب از مهمون داری چه خبر؟؟؟
-        - رضا تو که جواب سوالاتو میدونی ، چرا بازم میپرسی....
از این حرفم خنده اش گرفت. اطرافش رو نگاه کرد و گفت: زودتر بازش کن ، الان یکی رد میشه و مارو میبینه ها... در و باز کردم که دیدم پشت سر من وارد شد. اومدم لامپ داخل انباری رو روشن کنم که نذاشت. در رو بست و سریع منو تو آغوش گرفت... باورم نمیشد که تو موقعیتی که اصلا فکرش رو نمی کردم بتونم با رضا تنها بشم. با حرص ازش لب گرفتم و پشت کمرش رو با دستام می مالوندم... لبام رو از لباش جدا کردم به برق چشماش توی تاریکی خیره شدم. صدام بیشتر شبیه تمنا کردن بود...
-        -رضا من تو رو میخوام. اینجوری دارم دیوونه میشم. هی باید صبر کنیم که صد سال یه بار ، یه شب جور بشه تا با هم باشیم. من تو رو میخوام رضا. خیلی بیشتر از اینا میخوامت...
-        - منم مثل توام عزیزم. اینجوری داره به جفتمون فشار میاد. یه فکری براش میکنم خانمی...
می دونستم که اگه بیشتر بخواییم با هم ور بریم ، فقط تحریک میشیم و شرایط سکس هم نیست. نهایتا باعث اذیت شدن جفتمون میشه. ازش جدا شدم و بهش گفتم: زودتر یه فکری براش بکن. خیر سرمون ما همسایه هستیم و جلوی چشم هم. اما به هم رسیدن این همه سخت شده برامون...
یک هفته گذشت و بلاخره پدر و مادر رامین رفتن. غروب بود و مشغول مرتب کردن خونه بودم که رضا بهم زنگ زد...
-        - فردا صبح میتونی بعد از رفتن رامین بزنی بیرون؟؟؟
-        - آره ، چرا نتونم. اون که صبح میره و شب پیداش میشه. بهش میگم رفتم خرید. گرچه نگم هم اصلا متوجه نمیشه...
-        - خوبه ، فردا ساعت 10 جلوی در اورژانس بیمارستان باش. البته اون دست خیابون...
این یعنی رضا یه فکری برای فردا داره. کارام رو سریع تر انجام دادم. رفتم حموم و یه تمیز کاری حسابی کردم... صبح هم زودتر بیدار شدم و حسابی خودم رو آرایش کردم و کلی هم تیپ زدم... تو همون ده دقیقه ای که صبر کردم تا ماشین رضا بیاد. کلی پسر بهم تیکه انداخته بودن و یا می خواستن تورم کنن... وقتی سوار ماشین رضا شدم دهنش باز موند و همینطور خیره به من شده بود... بهش گفتم: نمی خوای راه بیفتی؟؟؟ به خودش اومد و حرکت کرد... بعد از یه ربع رانندگی فهمیدم که داره میره به سمت همون باغ دوستش. موفق شد بود شیفت رو بسپاره به یکی از همکاراش و خب کلید اون باغ رو هم همچنان داشت... حالا آزاد آزاد بود که هر کاری که دلش میخواد باهام بکنه. منم آزاد بودم که هر چقدر که دوست دارم ناله کنم و وسط سکس آه لذت بکشم... اینقدر بهمون خوش گذشت و از سکس لذت بردیم که هیچ تصوری نداشتم از اینکه میشه به یه آدم اینهمه خوش بگذره...
هر چی جلو تر می رفتیم راه های بیشتری برای با هم بودن پیدا می کردیم. دل و جرات پیدا کرده بودیم و حتی بعضی وقتا میشد که توی روز میومد پیشم... رنگ و بوی زندگیم عوض شده بود. غرق شادی بودم و تصور زندگی بدون رضا برام غیر ممکن بود. معتاد محبتاش ، توجه هاش و سکس کردناش شده بودم. کاملا این رابطه رو حق خودم و رضا می دونستم و دیگه هیچ عذاب وجدانی نداشتم... مریم فکر می کرد که رابطه ام با رامین بهتر شده و از این بابت خیلی خوشحال بود. بهم بارها گفت که یکی از دغدغه های اصلی ذهنیش حل شده...*
---------------------------------------------
از سرمای زیاد بدنم سِر شده بود. حداقل خوبیش این بود که درد رو کمتر حس می کردم. هی چرت می زدم و هی بیدار می شدم. طولانی ترین چرتم بود که با صدای اذان صبح از خواب پریدم. متوجه شدم پاهای من و نازی نا خواسته و به خاطر سرما توی هم رفته و دستش روی پهلوی منه. دست من هم روی بازوی دستشه... چشماش رو باز کرد. وقتی دید من هم بیدارم، گفت: حالت خوبه؟ بهتری؟؟؟ سعی کردم لبخند بزنم و گفتم: دارم یخ میزنم اما خوبیش اینه دردم به خاطر بی حسی کمتر شده. نازی هم لبخند زورکی ای زد و گفت: منم همینجور ، یخ زدم... از تن صدای جفتمون مشخص بود که کمی بهتر از شب قبل هستیم. هر دو به خودمون یه تکونی دادیم و دوباره مچاله شدیم. حالت بی حالی عجیبی داشتم. دیدم نازی هم نای حرف زدن نداره و چشمهاش رو بسته. همین کار رو من هم کردم...
نمی دونم بخاطر سر و صدا بود یا درد یا هر چیز دیگه ولی درست سر ظهر از خواب پریدم. حس کردم که بدنم هر لحظه روی این زمین سفت کوفته تر میشه. اما مثل یک جنازه توان هیچ حرکتی نداشتم و همینجوری خشکم زده بود. متوجه شدم که نمیشه اینجوری ادامه داد. می بایست به بدنم یه حرکتی بدم .به سختی نشستم وقتی باسنم به زمین خورد درد شدیدی حس کردم. سرم گیج و چشمهام سیاهی رفت. چند لحظه خودم رو توی اون حالت نگه داشتم و بعد به سختی ایستادم. از نازی که داشت من رو نگاه می کرد خواستم که اونم سعی کنه که وایسته. بهش توضیح دادم که اگر اینطوری ادامه بده بدنش خشک میشه و درد شدیدتری به سراغش میاد. کمکش کردم و اونم به سختی پاشد و وایستاد. تصمیم گرفتیم طول کم سلول رو قدم بزنیم تا از این حالت در بیایم. اونقدر فضا تنگ بود که با سه چهار قدم به دیوار می رسیدیم و باید دوباره برمی گشتیم. این کار باعث سرگیجه میشد ولی چاره ای نبود.  حدود نیم ساعت قدم زدیم که نازی دیگه توان ادامه دادن نداشت با چهره ای پر درد یه گوشه نشست. از نحوه نشستنش معلوم بود که جوری نشسته تا وزنش روی باسن و جایی که ضربه های شلنگ خورده نیفته. منم همون کار رو کردم و کنارش نشستم. با این حال موقع نشستن درد همه وجودم رو گرفت. دوست داشتم جیغ بزنم اما سعی خودم رو کردم که مقاومت کنم... نازی تو همون حالت نشسته خودش رو مچاله کرده بود و نگاهش به سمت کف زمین بود. بعد از چند دقیقه نگاه کردن بهش، گفتم: منم مثل تو مادرم رو توی بچگی از دست دادم. مادرم سرطان داشت و بعد از چند سال درمان نتونست مقاومت کنه و از دنیا رفت... روشو چرخوند سمت من و گفت: تو هم زیر دست زن بابا بزرگ شدی؟؟؟
-        - نه بابای من زن نگرفت. یعنی گرفت اما بعد از ازدواج من...
-        - چه بابای خوبی. اونوقت بابای من صبر نکرد سال مادرم برسه...
صحبت از باباهامون و بعضی خاطرات دوران بچگی باعث شد زمان بگذره و راحت تر این شرایط لعنتی و درد آور رو تحمل کنیم...
شب شده بود و نازی در تعجب بود که چرا آذر بهمون سر نمیزنه و اصلا خبری ازش نیست. موفق شد با یکی از هم اتاقیامون از پشت در حرف بزنه. متوجه شدیم که اون شبی که واحد ما رو با این وضع و لخت از جلوی همه رد کرده و بعدش هم آب سرد رومون ریخته و انداخته توی انفرادی ، آذر حسابی بهش معترض شده و حتی صداش هم رفته بالا. فرداش تصمیم داشته که از طریق خانوم مشتاق ما رو در بیاره که اومدن و بردنش زندان که کارای پرونده اش رو انجام بدن...
نازی وقتی فهمید آذر نیست ، حسابی حالش گرفته شد و تنها امیدش برای نجات از دست واحد ، نقش بر آب شد. البته حس منم بهتر از نازی نبود. جفتمون دوباره به همون حالت شب قبل دراز کشیدیم. اشک های نازی من رو هم به گریه انداخت. گریه تنها کاری بود که میشد برای این شرایط کرد. ضعف و گشنگی هم به این درد لعنتی اضافه شده بود...
تا صبح چند لحظه چرت می زدم و باز بیدار میشدم. خیلی سخت تر از شب قبل گذشت و حالم هر لحظه بدتر میشد. حتی لحظاتی فکر می کردم که همینجا می میرم و دیگه نجات پیدا نمی کنم. البته مردن بهتر از شرایطی بود که داشتم...
در باز شد و نوری که یک هو پس از باز شدن در ، وارد انفرادی شد چشمام رو اذیت کرد. متوجه صدای افخمی شدم که بازوم رو خیلی محکم گرفت و گفت: پاشو پاشو ببینم... با درد و به سختی بلند شدم و بلاخره چشمام کمی به نور عادت کرد. دیدم که یکی از نوچه هاش نازی رو گرفته و بلند کرده. به خاطر ضعف و درد ، بدنم و مخصوصا سرم لرزش خفیفی داشت. افخمی وادارم کرد که همراهش قدم بزنم. با این که بازوم رو گرفته بود اما بازم حفظ تعادلم برام سخت بود و نزدیک بود بخورم زمین. افخمی مجبور شد دستش رو دور کمرم حلقه کنه و دست دیگه اش رو گذاشت روی سینه ام. حتی با اون حالم متوجه شدم که محکم سینه ام رو فشار داد و در گوشم و به آرومی گفت: خوش گذشت خوشگله؟؟؟ دیگه خبری از اون پر رو نگاه کردنات نیست. دیگه خبری از اون کلاس گذاشتنات نیست...
وقتی داشتیم به سمت در خروجی بازداشتگاه می رفتیم متوجه شدم که همه یه جورایی صف کشیدن و دارن مارو تماشا میکنن. سعی کردم زمین رو نگاه کنم... از سالن بازداشتگاه که خارج شدیم، جلوی واحد جفتمون رو ول کردن و چون نمی تونستیم خودمون رو نگه داریم ، خوردیم زمین. به پنجره که نگاه کردم ، متوجه شدم شبه و ما دقیقا 48 ساعت کامل اون تو بودیم. حس خوبی داشتم و می تونستم نفس بکشم. اون تو نفس کشیدن هم سخت بود. حالا فهمیدم که چرا توی زندان یه جایی به اسم انفرادی درست میکنن. یه جهنم بدتر توی دل یه جهنم...
احتمالا واحد می دونست که ما نمی تونیم وایستیم. برای همین ازمون نخواست که بلند شیم. افخمی یه صندلی گذاشت نزدیک ما. واحد روش نشست و ازمون خواست که نگاش کنیم... من حتی برای حفظ تعادلم موقع نشستن هم دستام رو روی زمین اهرم کرده بودم. نازی شرایطش خیلی بدتر از من بود. به هر حال اون جثه ضعیف تری داشت و کامل پخش زمین شده بود و حتی نمی تونست بشینه... گردنم خشک شده بود و با درد گرفتم به سمت بالا و واحد رو نگاه کردم... واحد هیچی نمی گفت و با لبخند اعصاب خورد کنی همینجور بهم خیره شده بود. لرزش سرم هر لحظه بیشتر میشد. اشکام سرازیر شده بودن. فهمیدم که قرار نیست حرفی بزنه و منتظره تا من یه چیزی بگم... با صدای لرزون و بغض دار بهش گفتم: معذرت میخوام خانوم. ما رو ببخشین. خواهش میکنم مارو ببخشین... همچنان هیچی نگفت و بهم خیره شده بود. اما خنده اش غلیظ تر شد... کاملا گریه ام گرفته بود و تو همون حالت گفتم: غلط کردیم خانوم. گه خوردیم. تو رو خدا ازمون بگذرین... منم دیگه طاقت نیاوردم و نتونستم بشینم. سرم رو گذاشتم روی دستام و شدت گریه ام بیشتر شد...
واحد به افخمی گفت: لبساشون رو بهشون بده... بازم به سختی بلندمون کردن که ببرن توی بازداشتگاه. واحد گفت صبر کنین و اومد جلمون وایستاد. نگاه فوق پیروز مندانه ای داشت. مطمئن بود که به اون چیزی که میخواسته رسیده. برای یه لحظه از خودم متنفر شدم که چقدر زود شکسته شدم و اینجور خوار و خفیف کردم خودم رو جلوش. از اینکه اینقدر ضعیف هستم از خودم بدم اومد... صورت واحد جدی شد و همون لحن جدیش گفت: بنا به دلایلی اون آذر عوضی شانس آورده. به صورت معجزه آسایی نمیشه کار به کارش داشت. اما دلیل نمیشه که شما جوگیر بشین و بخوایین برای من دم در بیارین. آدم کردن دو تا جوجه مثل شما برام کاری نداره. سری بعد برام پر رو بازی در بیارین بدتر از این سرتون میارم. حالا هم برین گورتون رو گم کنین...
افخمی پرتمون کرد توی اتاق خودمون و بعدش هم لباسامون رو انداخت جلومون. قبل از رفتن پوزخند زد و گفت: حالا فهمیدین در افتادن با من یعنی چی؟؟؟ به حرف خانوم گوش کنین و دیگه با طناب اون آذر تو چاه نرین و پر رو بازی در نیارین...  دیگه همون قدر که از واحد می ترسیدم از افخمی هم می ترسیدم...
هم اتاقیامون دورمون جمع شدن و چهره هاشون حسابی نگران بود و ترسیده بودن. اومدن کمک کنن که لباسامون رو تنمون کنیم که یکیشون گفت: اینجوری نمیشه که. همه بدنشون کثیفه و لباسشون هم کثیف میشه. تا صبح باید زجر بکشن اینجوری و بدتره. یکی دیگه جواب داد: الان فکرمیکنی خانم واحد اجازه میده که برن حموم؟؟؟
همچنان داشتن با هم بحث می کردن که موفق شدم بشینم و تکیه بدم به دیوار. یه نگاه به خودم و نازی که انداختم. دیدم که واقعا بدنمون کثیف و سیاه شده. با این همه کثافتِ روی تنمون لباس پوشیدن خودش یه جور شکنجه اس… یکیشون رفت که افخمی رو راضی کنه تا با واحد صحبت کنه و کلید حموم رو ازش بگیره. به جفتمون کمی آب و غذا دادن. ضعفمون کمی بر طرف شد و حالمون آروم آروم بهتر میشد. مخصوصا نازی که داشت رنگ و روش باز میشد. تو همین فاصله اونی که رفت بود با افخمی صحبت کنه کلید حموم به دست برگشت. همه مون تعجب کردیم که چطور واحد راضی شده و اجازه حموم به ما داده. کلید رو داد بهم و گفت: خانم واحد گفته فقط خودتون دو تا که کثیف هستین حق دارین برین حموم. کسی حق نداره باهاتون بیاد… یکی دیگه گفت: خب ما حموم نمیریم اما نمیشه اینا رو تنها فرستاد. حالشون هنوز خوب نیست و شاید زمین بخورن…
کمک کردن و هر دوتامون بلند شدیم. البته خیلی شرایطم بهتر شده بود و می تونستم تعادلم رو حفظ کنم. حموم داخل سرویس دستشویی بود. اومدیم که وارد بشیم افخمی پیداش شد و گفت: آهای مگه نشنیدین که خانم گفت فقط خودشون باید برن… اونی که دستم رو گفته بود گفت: ما نمی خواییم بریم حموم. فقط می خواییم کمکشون کنیم… افخمی با همون لحن بی ادبانش گفت: لازم نکرده کسی کمک بده. اگه نمی تونن برن حموم به سلامت. برشون گردونین تو اتاق و زودتر هم لباسشون رو بپشون… نازی گفت: شما برین ، ما حالمون خیلی بهتره و می تونیم خودمون رو بشوریم. با این وضع نمیشه لباس پوشید. حالا که راضی شده اگه نرین لج میکنه…
وارد سرویس دستشویی شدیم و خوبیش این بود که حداقل دمپایی پامون بود. یاد دو شب پیش افتادم که چجوری آوردنمون اینجا. هنوز ترسش تو تنمه. حموم قسمت آخر بود و قفلش رو باز کردم. فضاش عین دستشویی ها بود اما فقط سنگ توالت نداشت و به جاش یه دوش گذاشته بودن… نازی گفت: من اول خودم رو می شورم و بعدش صبر میکنم تا تو خودتو بشوری… با سرم تایید کردم و خودم تکیه دادم به دیوار انتهای سرویس دستشویی. اینقدر خسته بودم که حاضر بودم حتی همچین جای کثیفی بشینم. نازی دوش آب رو باز کرد. متوجه شدم پشت کمرش رو به خوبی نمی تونه بشوره و حسابی هم سیاه و کثیفه. رفتم داخل حموم و پشتش رو دست کشیدم تا کثیفی ها پاک بشه. باسنش هم مجبور بودم دست بکشم اما سعی کردم با احتیاط و به آرومی این کارو بکنم. وقتی کبودی های باسنش رو دیدم ، دلم ریخت. طفلک درد میکشید اما سعی کرد هیچی نگه. به هر بدبختی ای بود کمکش کردم و تمیز شد. البته خوبی نازی به موههای کوتاهش بود. به راحتی شستشون و از حموم اومد بیرون…
شاید بهترین هدیه ممکن تو این هفته جهنمی همین آب ولرم بود که داشت تن لخت و داغونم رو نوازش می کرد. دستای لرزونم رو روی بدنم و پاهام می کشیدم و سیاهی ها و کثیفی ها رو می شستم. پیش خودم گفتم کاش شامپو داشتیم اما همین دوش آب گرم هم غنیمت بود و فکرش رو نمی کردم که واحد اجازه حموم بده… حسابی تو فکر بودم که متوجه صدای در اصلی سرویس دستشویی شدم. فکر کردم نازی رفته اما وقتی برگشتم دیدم نازی همچنان وایستاده و منتظر منه اما نگاهش به سمت رو به روشه. بعد از چند لحظه افخمی رو دیدم که ظاهر شد ، همراه یکی از نوچه هاش. هر دوشون لخت بودن… نازی با صدای لرزون بهشون گفت: چرا در دستشویی رو قفل کردین؟؟؟ مگه خانم واحد نگفت فقط ما اجازه استفاده از حموم رو داریم؟؟؟ اون دختره رفت سمت نازی و گفت: خیلی پر رویی دختر جون. من جای تو باشم دیگه زبونم کار نمیکنه… این رو گفت و دستش رو چسبوند به گلوی نازی. خوب که دقت کردم توی دستش یه تیغ بود. از ترس نزدیک بود سکته کنم و نفسم بند اومد. کامل از حموم اومدم بیرون و رو به افخمی گفتم: تو رو خدا ولش کنین. خواهش میکنم. منظوری نداشت. خواهش میکنم بگو اون تیغ رو از روی گلوش برداره… افخمی پوزخند زنان بهم نزدیک شد. نازی بعد اینکه تیغ رو روی گلوی خودش دید، حسابی ترسیده بود و جرات نداشت هیچی بگه. افخمی کامل بهم نزدیک شد و گفت: درسته که خانم واحد گفته که فقط شما اجازه حموم دارین اما ما که هر کسی نیستیم. فقط اومدیم با هم دوش بگیریم. یا اصلا اومدیم به شما کمک کنیم که خدایی نکرده تو این وضعیت اتفاقی براتون نیفته. بده مگه؟؟؟ با توام میگم کار بدی کردیم مگه؟؟؟ وقتی تیغ توی دست افخمی رو دیدم , تنفسم تند تر شد. از ترس داشتم سکته می کردم. هم زمان با سرم که تایید کننده حرفاش بود بهش گفتم: درست میگی… چهره افخمی جدی و ترسناک شد. با قدماش من رو به داخل حموم و زیر دوش هدایت کرد. تیغ توی دستش رو گرفت سمت گلوم و یه قدم دیگه رفتم عقب. چسبیده بودم به کنج حموم. تو چشمام نگاه کرد و گفت: میدونی من چرا اینجام؟؟؟ هان میدونی؟؟؟ من یه آدم کشتم. یکی از مشتریام رو کشتم. اونم از اون کله گنده ها. حالا به نظرت کشتن تو یا اون دوست جوجه ات کاری داره برام؟؟؟ هان با توام میگم کاری داره یا نه؟؟؟  لرزش سرم از ترس هر لحظه بیشتر میشد و با صدای لرزون بهش گفتم: نه کاری نداره… کینه و نفرت از چشمامش می بارید و با عصبایت بهم گفت: فکر کردی چون خوشگلی و خوش اندامی ، اینجا هم هر غلطی دلت میخواد میتونی بکنی. فکر کردی این چیزا اینجا خریدار داره عوضی؟؟؟ حالا از قیافه من و دوستام خوشت نمیاد، آره؟؟؟  از ترس نگاهش و اینکه هر لحظه شاید عصبانی تر بشه و با اون تیغ چه کارایی که نکنه اشکام سرازیر شد. بهش گفتم:  ب ب ببخشید، اشتباه کردم… با دستش محکم و خشن برم گردوند. کمی دولام کرد و بازم تیغ رو از همون پشت گذاشت روی گلوم. دست دیگه اش رو از پشت رسوند به کُسم و خیلی محکم کُسم رو چنگ زد. با لحن تحقیر آمیزی بهم گفت: ببین سوسولی. نبین که زنم. اگه بخوام بکنمت بدتر از هزار تا مرد ، همچین می کنمت که مثل سگ زجه بزنی. اصلا میبرم وسط راهرو بازداشتگاه و جلوی همه جوری می کنمت که درس عبرت بشه برای همه شون. تازه کردن یه تیکه ای مثل تو ، اونم مثل یه سگ بی ارزش ، کلی هم حال میده. کاری با خانم واحد ندارم و اون به جاش درستت میکنه اما اگه یه بار دیگه برای من دم دربیاری می دونم چه بلایی سرت بیارم. فهمیدی یا نه؟؟؟ د بگو بله. فهمیدی یا نه الاغ؟؟؟
ترس اون تیغ زیر گلوم یه طرف و وضعیت تحقیر آمیزی که توش بودم یه طرف. این وضعیت دست کمی از تنبیه های واحد نداشت. هق هق گریه ام بلند شد و گفتم: ب ب بله فهمیدم… چنگ آخر رو به کُسم محکم تر زد و بعدش هم یه سیلی محکم به کونم. با تمسخر گفت: خودمونیما عجب کُسی هستی. خوش بحال بکن یا بکنای قبلیت. چه حالی کردن با تو…
هولم داد و از حموم انداختم بیرون. شروع کرد شستنه خودش و بعدش هم اون دختره خودش رو شست. یه تیکه پارچه همراهشون بود به عنوان حوله و مشغول خشک کردن خودش بود. من از اینکه اینجوری جلوی نازی تحقیر شده بودم دستام توی صورتم و چشمام بود. نمی تونستم جلوی اشکام رو بگیرم. نازی دستام رو گرفت و بهم نگاه کرد. درسته که ترسیده بود اما خشم خاصی توی چشماش بود… داشتن می رفتن که افخمی برگشت سمت من و گفت: امشب برمیگردی اتاق اولت. از حموم که برگشتی با پای خودت میای. نیام دنبالتا. فهمیدی یا نه؟؟؟ بهش گفتم: بله فهمیدم…  موقع رفتن گفت: ده دقیقه بیشتر وقت ندارین. زودتر بجنبین…
بعد از رفتنشون ، نازی با عصبانیت بهم گفت: یعنی چی بله؟؟؟ چرا اینقدر جلوش ضعف نشون دادی. منم ترسیده بودم اما ته دلم مطمئن بودم هیچ غلطی نمیکنه. امشب نباید بری توی اون اتاق… بدون اینکه نگاهش کنم رفتم زیر دوش که بقیه تنم رو تمیز کنم. بهش گفتم: بس کن نازی. با اینا نمیشه در افتاد. من دیگه طاقتشو ندارم…  نازی کمی مکث کرد و بعدش اومد داخل حموم و کمک کرد که پشتم رو بشورم… ما چیزی نداشتیم که خودمون رو خشک کنیم. سعی کردیم سریع بریم و لباسامون رو بپوشیم... اومدم برم توی اتاق افخمی که نازی مچ دستم رو گرفت و گفت: نرو کیمیا. صبر کن تا فردا آذر میاد. بهت قول میدم یه جوری ازمون حمایت میکنه و نمی ذاره بیشتر از این اذیت مون کنن... مچ دستم رو از دستش آزاد کردم. بدون اینکه حرفی بزنم با نا امیدی هر چی بیشتر قدم برداشتم به سمت اتاق افخمی...
------------------------------------------
**پنج سال و شش ماه قبل**
*توی کافی شاپ بودم ، نگاهم رو به شیشه بود و دلم منتظر رضا. از انعکاس ضعیف روی شیشه چهار تا پسر بیست و خورده ای ساله که سر یه میز دیگه نشسته بودن رو می دیدم که دارن رو من چشم چرونی میکنن. هر چند لحظه یه بار با دیدن انعکاس تکون خوردنشون حس میکردم که سرهاشون رو نزدیک هم می آوردن و با هم پچ پچ می کردن. کاملا مشخص بود که دارن در مورد من حرف میزنن. شاید دارن حدس میزنن که من برای چی اینجام. شاید فکر می کنن کسی رو ندارم و تنهایی اومدم. هر چی بود حس بدی نسبت به این جلب توجه نداشتم...
نزدیک به یک سال از رابطه ام با رضا می گذشت. توی این مدت خیلی چیزا برام فرق کرد. فهمیدم که چقدر خاص هستم. چقدر با بقیه زنا و دخترا فرق دارم. مگه چند تا زن زیبایی من رو دارن. مگه چند تا دختر این همه مثل من میتونن جلب توجه کنن. جالب اینجا بود که رامین هم کمی تغییر کرده بود. گرم تر شده بود و بیشتر بهم توجه می کرد و حتی گاهی در مورد ظاهرم نظر میداد!!! عجیب تر اینکه مدت سکسش با من طولانی تر شده بود. شاید تغییرات من روی اون اثر گذاشته بود یا شایدم خودش تصمیم گرفته بود عوض بشه. به هر حال هنوز با تبدیل شدن به یک مرد کامل مثل رضا ، کلی فاصله داشت. من زندگیم و شوهرم رو داشتم. اما از طرفی عشق مخفی خودم رو هم داشتم. گاهی وقتا حس میکنم اگه رامین هیچ ایرادی هم نداشت ، لازم بود که یه رابطه دوستانه خاص و مخفی و مهم تر از همه این تنوع رو برای خودم داشته باشم. بودن و عشق بازی با رضا بدون هیچ مسئولیتی بود. فقط و فقط برای هم بودیم ، بدون هیچ حاشیه ای و بدون هیچ چشم داشتی و محدودیت و توقعی. هرگز از این رابطه پشیمون نیستم و تازه از این پشیمونم که چرا زودتر شروعش نکردیم...
توی همین افکار بودم که متوجه شدم رضا نزدیک به نیم ساعته که دیر کرده. نگران شدم و گوشیم رو برداشتم که باهاش تماس بگیرم. گوشیم رو که نگاه کردم. متوجه شدم که همون نیم ساعت قبل بهم پیام داده که موردی سر کارش پیش اومده و نمی تونه بیاد. چند مدت اخیر هم چند بار پیش اومده بود که نتونه بیاد اما زنگ میزد و کلی عذرخواهی می کرد و با قربون صدقه از دلم در میاورد. اما حالا فقط یه پیام ساده و اونم بدون معذرت خواهی. منی که تا چند لحظه قبل حسابی غرق در افکار شادی بخش بودن با رضا بودم ، به خاطر این نیومدن های اخیرش سر قرار و اینکه ایندفعه فقط پیام داد ، تو ذوقم خورد. سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم و از کافی شاپ زدم بیرون... موقع برگشتن به سفارش مریم چند تا دکمه گرفته بودم و رفتم خونه شون که بهش بدم. مریم همچنان برای من یک دوست وفادار و با مسئولیت بود. چند وقتی میشد که بهم گیر داده بود بچه بیاریم. می گفت: دیگه وقتشه و با ورود یه بچه رنگ و بوی زندگیتون عوض میشه...
اینقدر رابطه با رضا رو حق خودم می دونستم که دیگه مثل اون اوایل با نگاه کردن به چشمای مریم ، هیچ عذاب وجدانی سراغم نمی اومد. بهش خیره شده بودم و لبخند زنان توی ذهنم گفتم: من خیلی وقته رنگ و بوی زندگیم عوض شده... چند ماه پیش بود که به خاطر خیاطی زیاد چشماش حسابی ضعیف شده بودن. رفت دکتر و عینکی شده بود... عینکش رو برداشت و کمی چشماش رو مالوند که خستگی بگیره. گودی چشماش به خاطر کار زیاد و عینک خیلی زیاد شده بود. خوب که دقت کردم دیگه اون زن زیبای چند سال قبل نبود. اما من خیلی زیبا تر از چند سال قبل شده بودم یا به قول معروف تازه جا افتاده بودم. یا شایدم رضا راست میگفت و به خاطر داشتن سکس های خوب و لذت بخش روحیه ام و حتی ظاهرم بهتر شده بود... مطمئن بودم که مریم هر چقدر زن فداکار و خوبی باشه نهایتا دیگه هیچ لذتی برای رضا نداره ، مخصوصا که حالا چاق تر هم شده بود.گاهی اوقات پیش خودم فکر میکردم که شاید دارم بهش غیر مستقیم لطف می کنم و شوهرش رو راضی نگه می دارم. اینجوری روحیه بهتری ، هم برای یک پدر و هم یه شوهر خوب بودن رو داشت... من داشتم کاری رو می کردم که مریم با همه خوبیاش عرضه انجام دادنش رو نداشت...
هر چقدر نشستم تا رضا بیاد و حداقل اینجا ببینمش ، نیومد. پاشدم و از مریم خدافظی کردم و رفتم خونه خودمون. طاقت نیاوردم و به رضا زنگ زدم. سرش شلوغ بود و نمی تونست حرف بزنه و سریع قطع کرد...
رامین یک ساعت بعد از شام خوردن پاشد که بره حموم. از من هم خواست که باهاش برم. کمی تعجب کردم از این خواسته اش. عجیب تر اینکه توی حموم شروع کرد از من لب گرفتن. بعدش هم من رو دولا کرد و کیرش رو فرو کرد توی کُسم و شروع کرد تلمبه زدن. مطمئنم که موفق شد تا چند دقیقه تلمبه بزنه و حتی تونست من رو کامل ارضا کنه. برگشتم و کیر در حال خوابیده شدش رو گرفتم توی دستم و به خنده بهش گفتم: چی شده که اینقدر شنگول شدی؟؟؟ لبخند مهربونی زد و گفت: چیزی نشده. بده که دارم با زنم حال میکنم؟؟؟ همچنان کیرش توی دستم بود. نگاهم رو به صورتش دقیق تر کردم و گفتم: حرف دلتو بزن رامین... یکمی من و من کرد و گفت: نظرت درباره حرفای اون شب مریم درباره بچه دار شدن چیه؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و بهش گفتم: پس که اینطور. انرژی و شنگولی آقا رامین برای بچه دار شدنه. من حرفم رو همون شب زدم. فعلا حال و حوصله بچه رو ندارم. در ضمن زوده هنوز و کلی وقت داریم. ملت تازه تو سن من تصمیم به ازدواج می گیرن. اینقدر هول نباش و به وقتش بچه میاریم...
تصور بچه دار شدن و اومدن یک مزاحم برام غیر ممکن بود. من همش یک ساله که دارم طعم واقعی زندگی رو می چشم و چطور با آوردن یه بچه خرابش کنم. من فرصت این روزای خوب رو به همین راحتی از دست نمیدم...
صبح که بیدار شدم رفتم خونه مریم و خیلی جدی بهش گفتم: مریم جون میشه لطفا دیگه در مورد بچه صحبت نکنی. مخصوصا جلوی رامین. من قصد بچه دار شدن ندارم و از شرایط فعلیم راضیم. شما هم به اندازه کافی گفتی و دیگه بس کن خواهشا...  چهره مریم حسابی در هم شد و متعجب از این لحن جدی و سرد من. سعی کرد به خودش مسلط بشه و گفت: باشه خانمی. دیگه چیزی نمیگم. ببخشید اگه باعث ناراحتیت شدم... بهش لبخند زدم و گفتم: هر کسی شرایط و زندگی خودش رو داره. درسته که چند ساله با هم همسایه و دوست هستیم اما دلیل نمیشه که دقیق از هم با خبر باشیم و فکر کنیم که کاملا همه چیز رو درک میکنیم...  مریم حرفم رو قطع کرد. صداش بغض داشت و گفت: متوجه شدم کیمیا. لازم نیست بیشتر توضیح بدی. اون چیزی رو که باید متوجه میشدم رو فهمیدم...
از خونه شون اومدم بیرون و خواستم به رضا زنگ بزنم. اما پشیمون شدم و تصمیم گرفتم برم جلوی بیمارستان و غافلگیرش کنم. ساعت پایان شیفتش رو می دونستم... چند دقیقه وایستادم و هر چی چشم زدم خبری از رضا نبود. بهش زنگ زدم. بهش نگفتم که جلوی بیمارستان هستم. فقط گفتم کجایی و اگه میشه هم رو ببینیم. جواب داد که همچنان درگیره و بعدش هم که باید بره خونه و اصلا وقت نداره... حسابی حالم گرفته شد. نیاز داشتم که ببینمش و کمی باهاش حرف بزنم. اومدم تاکسی بگیرم و برگردم که دیدم رضا داره از در خروجی بیمارستان میاد بیرون. نا خواسته و بدون اینکه فکر کنم همین چند دقیقه قبل بهم گفت که کار داره خواستم برم سمتش که دیدم داره با یه خانوم خوش و بش میکنه. یه خانوم که لباس پرستاری تنش بود. پیش خودم گفتم خب همکارشه و طبیعیه. مخصوصا اینکه از هم جدا شدن و خانمه رفت. رضا به جای اینکه بره سمت پارکینگ بیمارستان ، حرکت کرد به سمت این دست خیابون. رفتم داخل مغازه پوشاکی و مشغول نگاه کردن لباسا شدم و حواسم به رضا بود. چند دقیقه وایستاد و یه ماشین جلوش ترمز کرد. راننده اش همون زنی بود که چند دقیقه قبل داشت باهاش حرف میزد...
مات و مبهوت مونده بودم که باید چیکار کنم. یعنی علت همه اون وقتایی که میگفت کار داره این بود؟؟؟ مطمئنم اگه رامین رو با یه زن دیگه می دیدم اینقدر شوکه نمیشدم. به گفته رضا من تنها عشق واقعیش بودم. کسی که باعث میشد هیچ زن دیگه ای رو نبینه. اصلا به هیچ کس دیگه فکر نکنه. درسته که ما رسما هیچی رابطه ای نداشتیم اما تعهد ما نسبت به هم احساسی بود...
وارد خونه که شدم با عصبانیت کیفم رو پرت کردم یه گوشه. ظرفیت و تحمل این دروغ بزرگ رضا رو نداشتم. سعی کردم خونسرد باشم و امیدوار بودم که رضا یه دلیل قانع کننده به خاطر این دروغش و سوار شدن توی اون ماشین بیاره...
شب به رامین گفتم حوصلم سر رفته. بیا شب نشینی بریم خونه مریم. قبول کرد و رفتیم. موقع احوال پرسی کردن با رضا چشمام پر از سوال و عصبانیت بود. اینقدر که از تغییر خاص چهره اش متوجه شدم که فهمیده من یه چیزیم هست. برای اینکه تابلو نشه مریم رو کشوندم توی اتاق و به خاطر حرفام ازش معذرت خواستم. طفلک باورش شد و خیلی زود من رو بخشید. کل اون شب رضا از نگاه های خاص من در امان نبود. جوری که شب موقع خواب بهم پیام داد و گفت چی شده کیمیا؟؟؟ چرا امشب اینقدر تابلو بازی در آوردی؟؟؟ بهش جواب دادم فردا هر طور شده باید ببینمت... چند دقیقه گذشت و دیدم زنگ زده. رفتم تو اون یکی اتاق که بتونم راحت تر حرف بزنم. تن صداش آهسته بود...
-        - من فردا درگیرم کیمیا. نمی رسم که هم رو ببینیم. تو که شرایط من رو میدونی. چرا داری اینجوری میکنی؟؟؟
-        - من این حرفا حالیم نیست. فردا باید هم رو ببینیم...
-        - دارم میگم کار دارم کیمیا. چت شده آخه تو؟؟؟
-        - رضا دارم بهت میگم فردا باید همدیگه رو ببنیم. وگرنه...
-        - وگرنه چی؟؟؟ میفهمی چی داری میگی کیمیا؟؟؟ وگرنه چی دقیقا؟؟؟ مثلا میخوای چیکار کنی؟؟؟ داری منو تهدید میکنی؟؟؟ دارم بهت میگم کار دارم و نمی رسیم هم رو ببینیم. توی هفته یه روز جور میکنم...
-        - آره کارت حتما اون جنده خانومه که امروز سوار ماشینش شدی...
صدای رضا قطع شد و سکوت کرد. البته صدای تنفسش از توی گوشی می اومد. بعد از چند لحظه مکث , گفت: دیگه چی؟؟؟ منو تعقیب میکنی و تحت نظر داری؟؟؟
-        - من تو رو تعقیب نکردم. اومدم که غافلگیرت کنم که با اون زنیکه دیدمت. حالا هم منتظر یه جوابم...
-        - اصلا تو کی هستی که بهت جواب بدم؟؟؟ هان تو کی هستی دقیقا؟؟؟
این حرف رضا مثل یه تیر تو قلبم بود. قلبم درد گرفت و چنان وا رفتم که دیگه نمی تونستم وایستم. نشستم و گریم در اومد. فقط حواسم بود به آرومی گریه کنم که رامین بیدار نشه. هیچ جوابی نداشتم به این حرفش بدم. بعد از چند دقیقه سکوت گوشی رو قطع کرد... داشتم خفه میشدم و نفسم داشت بند می اومد. چنان شوکی بهم وارد شده بود که سرم داشت می ترکید...
از خواب که بیدار شدم یه حس سردرد خفیفی داشتم. ولی تمام تنم درد میکرد. انگار یه قطار از روم رد شده بود. برای چند لحظه هیچی یادم نمی اومد ولی ناگهان مثل اینکه یه کسی دریچه یه سد رو باز کنه تمام تصاویر و حرفهای دیشب روی سرم ریخته شدن. حس خفگی می کردم . بی هدف به سمت دستشویی رفتم رو صورتم آب زدم. هیچ وقت از دیدن خودم توی آیینه اینقدر درد نکشیده بودم. از غم و ناراحتی میخواستم فریاد بزنم. دلم از سینه ام داشت در می اومد. تا ظهر جمله آخر رضا رو توی ذهنم تکرار کردم. سعی کردم به خودم دلداری بدم که حتما از جایی عصبانی بوده و خب منم باهاش بد حرف زدم. حتما کنترل نشده این حرف رو زده. اصلا خب مقصر من هستم که اینجوری طلبکارانه باهاش برخورد کردم. حتما تا امشب آروم میشه و ازم معذرت میخواد...
هر چی صبر کردم خبری از معذرت خواهی نبود. یک هفته گذشت و همچنان نه پیامی بهم داد و نه زنگ زد. داشتم فکر می کردم و حتی تصمیم گرفتم خودم باهاش تماس بگیرم. در خونه رو زدن. عرفان بود که با ناراحتی بهم گفت: خاله طناب دارین؟؟؟ داریم وسایل خونه رو جمع میکنیم. داریم از اینجا میریم... شوک بعدی با این حرف عرفان بهم وارد شد. هاج و واج و بدون اینکه جوابش رو بدم رفتم خونه شون و دیدم مریم داره جمع و جور میکنه. من رو که دید لبخند زد و گفت: میخواستم امروز بیام و بهت بگم. خیلی یه هویی شد و یه خونه دیگه خریدیم و داریم میریم... وقتی قیافه هاج و واج من رو نگاه کرد ، کارتنی که تو دستش بود رو گذاشت زمین و اومد سمت من. بغلم کرد و گفت: به خدا منم مثل خودت شوکه شدم. رضا قرار بود خونه رو عوض کنه اما نه به این زودی. خودمم حسابی ناراحتم و اصلا آمادگی جدا شدن از تو رو ندارم. اما قول میدم بیام و بهت سر بزنم. تنهات نمی ذارم خانمی...
مثل یک جسد بی روح وایستاده بودم. اشکام سرازیر شدن و مریم فکر کرد که به خاطر اون دارم اشک میریزم. من رو نشوند روی کاناپه و سعی کرد آرومم کنه. در همین حین رضا اومد داخل خونه و چنان با من سرد و بی روح احوال پرسی کرد که نفسم تو سینه حبس شد... عرفان رو به مریم گفت: مگه قرار نبود برای من کفش فوتبالی بخری. من همین کفشی رو میخوام که دیدم. تا نرفتیم بیا بریم و بگیر برام. مریم یه حساب کتاب کرد و دید که فقط الان رو وقت داره. فردا و پس فردا کلا درگیره و نمیتونه بره. رضا هم که مشغول بسته بندی بود. سریع حاضر شد و به عرفان گفت: زودی باش بریم که کلی کار دارم... بعد از رفتنشون بلند شدم و رفتم بالا سر رضا. نشسته بود و داشت بسته بندی می کرد. هنوز منتظر بودم یه چیزی بگه اما همچنان سکوت کرده بود. مقاومتم شکست و گریم گرفت. حتی گریه کردنم هم باعث نشد که عکس العملی نشون بده... هم زمان با گریه بهش گفتم: یعنی هیچی نمی خوای بگی؟؟؟ رضا با توام. چرا داری اینکارو باهام میکنی؟؟؟
هم چنان بدون هیچ صحبتی مشغول کارش بود. شدت گریه ام بیشتر شد و بهش گفتم: یه چیزی بگو. داری سکتم میدی. تو رو خدا یه چیزی بگو. آخه یه چیزی بگو عوضی...  از جاش بلند شد و خیلی جدی گفت: عوضی خودتی. درست صحبت کن. الانم برو گروتو گم کن خونت. دیگه نبینم مزاحم من و خانوادم بشی...
هر لحظه احساس کردم که الانه که خفه بشم. اون همه عشقی که بهش داشتم با شدت چند برابر تبدیل به نفرت شده بود. - اگه قرار بود منو پس بزنی لازم نبود اینجور مثل نامردا بهم دروغ بگی. اگه قرار بود با یکی دیگه وقتت رو بگذرونی لازم نبود اینجوری دلم رو بشکونی و بهم توهین کنی. حتی لازم نیست اینقدر با عجله خونه ات رو عوض کنی. نترس من کاری به کار زندگیت ندارم...  
برگشت و مشغول کارش شد و تو همون حالت گفت: برو خونه تون خانم. دیگه هم به من نه زنگ بزن و نه پیام بده. مزاحم من و خانوادم هم نشو دیگه...
با عصبانیت برگشتم خونه و خودم رو پرت کردم روی تخت. بی امان گریه می کردم و هنوز باورم نمیشد که رضا اینقدر تغییر کرده باشه. قاطعانه من رو از زندگیش گذاشت کنار. حتی برای محکم کاری با عجله داره خونه شون رو عوض میکنه که موجود مزاحمی مثل من ، موی دماغ خودش و خانوادش نشه. دوست داشتم بمیریم اما این بلا سرم نیاد…
در عین ناباوری و در عرض کمتر از سه روز اسباب کشی کردن و رفتن. دلم داشت می ترکید. نمی تونستم هضم کنم نبود رضا رو. اینکه خونه رو به رویی خالی بشه یا یکی دیگه بیاد داخلش…
یک ماه گذشت و کمرنگ ترین امیدم که شاید پشیمون بشه و باهام تماس بگیره از بین رفت. هیچ خبری ازش نشد و مطمئن شدم که برای همیشه از زندگیش رفتم بیرون. گوشیم رو برداشتم و آخرین پیامم رو براش نوشتم…
-       - امیدوارم همینجور که به خاطر حذف من مجبور شدی محل زندگیت رو عوض کنی. به خاطر حذف اون زنیکه مجبور نشی که کارت رو عوض کنی. امیدوارم حداقل از اون سیر نشی و مثل یه تفاله دور نندازیش. تو اولین و آخرین عشق واقعی من بودی. مرسی که بهم فهموندی دنیا یه دروغه و جایی هست که یا باید گول بزنی یا گولت میزنن و ازت سو استفاده میکنن. من درسم رو خوب یاد گرفتم. موفق باشی…
مریم یک بار بهم سر زد و اینقدر باهاش سرد و بی روح برخورد کردم که بلکه اونم برای همیشه از زندگیم بره بیرون. تحمل اینکه همچنان من رو دوست داره و به عنوان خواهر کوچیک ترش بهم احساس مسئولیت داره رو نداشتم. دیگه نمی خواستم هیج کدومشون رو ببینم…
خوب می دونستم هیچ حسی به رامین ندارم و حتی اگه بخوام هم نمی تونم عاشقش باشم. اینکه رضا این بلا رو سرم آورد رو از چشم رامین می دیدم. اون باعث شد که به سمت رضا کشیده بشم و اینقدر وابسته بشم و این بشه نتیجه اش. حالا هم گیر داده که بچه میخواد…
دو ماه از رفتشون می گذشت. رامین یه روز ظهر و برخلاف اینکه هیچ وقت ظهرا نمی اومد، اومد خونه. سر حال بود و گفت: یه ماموریت کاری برام پیش اومده توی زاهدان. اگه حال داری بگم دو تا بلیط هواپیما بگیرن و با هم بریم. چند روز که کارام رو انجام دادم از اونجا میریم چابهار… فکر بدی نبود که با یه مسافرت از این محیط دور بشم و دیگه چشمم به در خونه رضا نیفته و دلم آتیش نگیره. پیشنهادش رو قبول کردم و با هم رفتیم…
چند روز اول من تنها توی هتل بودم و فقط از پنجره بیرون رو نگاه می کردم. یاد آوری روزای خوبم با رضا تنها دلگرمیم بود… یه شب رامین اومد و گفت: یه خبر خوب دارم و یه خبر بد… با بی تفاوتی بهش گفتم: برام فرقی نمیکنه خوب و بدش… مثلا خندید و گفت: خبر بد اینکه کار من خیلی طول می کشه و نمی تونیم بریم چابهار… بهش پوزخند زدم و گفتم: این چیز جدیدی نیست که. همیشه کارت اول بوده و عادت دارم بهش… سعی کرد آرومم کنه و گفت: ناراحت نشو. خبر خوب هنوز مونده. قراره داداش رحیم و خانمش بیان و شما سه تایی برین چابهار… چند لحظه نگاش کردم. مثل یک انبار باروت که فقط منتظر یک جرقه است منفجر شدم و با عصبانیت هر چه تمام تر سرش جیغ زدم: خفه شو رامین. خفه شو. برو بمیر با اون خبر خوبت. میدونی که من حالم از اون زنیکه به هم میخوره. یعنی ندیدی این زنیکه شده مایه دق من؟ یعنی این و ندیدی ابله؟ پس تو چی می بینی؟ تو اصلا مردی؟ اصلا شوهری؟ میفهمی چی سر احساسات زنت اومده؟ یه بار پرسیدی ازم ؟ یه بار پرسیدی چه مرگمه؟ فقط به فکر خودتی. به فکر کارتی. به فکر مثلا موفقیتی. به فکر زهر ماری. حالا هم لابد به فکر ادامه نسلتی که یه احمق دیگه مثل خودت تولید کنی. بیشعور نفهم. تو روم وایستادی و میگی با اونا برم تفریح؟ اونی که زنش رو برای جندگی میده دست مردای دیگه، شرف داره به تو. اره، من اگر از اول می دونستم و میتونستم ، داداشت رو  انتخاب میکردم. این همه سال پای توی بی خاصیت صبر نمی کردم…
برخورد تند و توهین های من باعث شد ، رامین ابتدا بره توی شوک ولی رفته رفته خودش رو پیدا کرد و بحث و دعوا بالا گرفت. دیگه تحملش رو نداشتم و گفتم: یه بار تو زندگیت مرد باش. نامرد! برای من بلیط بگیر ، میخوام برگردم. اگرم اونقدر مرد نیستی و بلیط برام نمی گیری خودم مثل همیشه آستین بالا میزنم و کارم و بارم رو خودم به دوش میکشم و میرم... وقتی دید که چقدر جدی هستم ، پشتش رو کرد بهم و زنگ زد به آژانس هوایی اما از شانس من هیچ بلیطی تا هفته بعد نبود… بهش گفتم با هر چی میشه میرم و مهم نیست… بلاخره برام یه بلیط قطار گیر آورد و فرداش حتی حاضر نشد خودش منو برسونه. درعوض منو با راننده شرکت فرستاد به ایستگاه قطار. چیزی ازم باقی نمونده بود. نگاهم وقتی به ریلهای قطار افتاد برای یه لحظه فکر خلاص کردن خودم افتادم اما هنوز جرات این کارو نداشتم… 
سوار قطار شدم. توی قسمت خواهران پر شده بود و رامین تو قسمت خانواده برام بلیط گرفته بود. کوپه رو با کمک مامور واگن پیدا کردم. داخل کوپه یه زن و شوهر میانسال به همراه دو تا بچه نشسته بودن . یکی از بچه هاشون یه دختر حدودا 18 ساله و اون یکی یه پسر که هم سن عرفان میخورد باشه. ناخود آگاه با دیدن پسره یه حس بدی تو دلم ایجاد شد. از هر چیزی که من رو یاد رضا می انداخت متنفر بودم…
مرد خانواده ساکم رو گرفت و گذاشت بالای کوپه. رفتارشون خیلی مودبانه بود. با اینکه مدت کمی زاهدان بودم اما متوجه شدم که لهجه سیستانی دارن. همین بود که گاهی وقتها متوجه حرف زدنشون نمی شدم…
خانمه خیلی مودبانه ازم سوال کرد که کجا میخوام بشینم. به هر حال هنوز برای خواب زود بود و باید می نشستیم. رفتم و کنار پنجره نشستم. زیاد طول نکشید که قطار سوت کشید و به آرومی راه افتاد. نگاهم به سمت بیرون بود. انبوهی از عصبانیت و ناراحتی توی وجودم موج میزد. نیم ساعت گذشت که با صدای خانمه به خودم اومدم. جلوم ظرف تخمه گرفته بود و بهم تعارف کرد. ازش تشکر کردم و بهش گفتم میل ندارم. حالا همین رو کم داشتم که این خانم من رو یاد مریم بندازه. هر چی که می خوردن به من هم تعارف می کردن. سعی داشت باهام سر صحبت رو باز کنه. بیشتر از هر چی دلم چایی میخواست که نداشتن. بلند شدم و از کوپه زدم بیرون. دو تا پسر هیکلی و گنده که بازو های برآمدشون از زیر تی شرت کاملا مشخص بود ، رو به روی کوپه کناری وایستاده بودن. دستاشون به میله های پنجره واگن بود. حسابی مشغول حرف زدن بودن و متوجه نشدن که راه رو بستن. با یه اوهوم گفتن بهشون فهموندم که میخوام رد بشم. جفتشون به طرف من برگشتن و راه رو برام باز کردن...
واگن رو همینطوری ادامه دادم تا به یه مرد میانسال لاغر رسیدم که یونیفرم راه آهن تنش بود. ازش پرسیدم که  چایی از کجا میتونم بگیرم. با بی تفاوتی انگشتش رو به سمت واگن بغلی دراز کرد و گفت: اگر دو تا واگن رو طی کنم به رستوران قطار میرسم... یه تشکر خشک و خالی کردم و به سمت رستوران راه افتادم. هنوز وقت غذا نشده بود و رستوران حسابی خلوت بود. سفارش چایی دادم. یه میز کوچیک کنار پنجره رو انتخاب کردم و نشستم. خیلی طول نکشید که برام یه قوری کوچیک همراه با یه فنجون آوردن…
خوردن چایی و اونم کنار یک پنجره در حال حرکت حسابی من رو آروم کرد. محو تماشای بیرون بودم و بعد از آخرین قلپ از فنجون چایی یه نفس عمیق کشیدم. متوجه صدایی شدم که از چند تا میز اونور تر اومد : جون به این نفس کشیدنت… سریع رومو برگردوندم و دیدم که همون دو تا پسر هیکلی هستن. ظاهرا اونقدر تو افکارم غرق بودم که متوجه اومدنشون به رستوران نشده بودم. اونها هم مشرف به من یه میز انتخاب کرده بودن و داشتن بر و بر منو دید میزدن. حتی وقتی با تعجب برگشتم و بهشون خیره شدم هم دست از چشم چرونی بر نداشتن. با اخم روم رو ازشون گرفتم و دوباره بیرون رو نگاه کردم. همچنان سنگینی نگاهشون رو روی خودم حس می کردم. لحظات اول از چشم چرونیشون حس خوبی نداشتم و کمی ازشون ترسیدم حتی چند بار خواستم دست چپم رو بهشون نشون بدم تا بدونن شوهر دارم تا بلکه دست از سرم بردارن ولی این کار و نکردم و کم کم بهشون عادت کردم. سعی کردم بی تفاوت باشم...
علاقه ای به برگشتن به کوپه نداشتم. اینجا خیلی راحت تر بودم. اما از طرفی اون دو تا پسره اونقدر وقیح بودن که بلاخره بیخیال موندن توی رستوران شدم. خواستم قبل از رفتن دستشویی برم. رو همین حساب به سمت دستشویی واگن بغلی رفتم. بعد از تموم شدن کارم داشتم برمی گشتم به سمت واگن خودم که بازم اون دو تا پسره جلوم سبز شدن. ایندفعه تابلو بود که عمدا راه رو بستن. صبر کردم تا اولین نفری که خواست رد بشه ، منم دنبالش راه افتادم و از کنارشون رد شدم. موقع رد شدن یکیشون دستش رو مالوند به تنم. می خواستم برگردم و بزنم توی گوشش اما ترجیح دادم خودم رو به نفهمیدن بزنم. برگشتم تو کوپه و اون پسره نشسته بود سر جای من. پدرش خواست بلندش کنه که گفتم: نه من همینجا راحتم و مشکلی نیست... کنار در کوپه نشستم و از اونجایی که در کوپه باز بود متوجه اون دو تا پسره شدم که بازم بیرون وایستاده بودن و من رو دید میزدن. گوشیم رو گرفتم دستم و سعی کردم خودم رو باهاش سرگرم کنم. ناخواسته زیر چشمی حواسم بهشون بود و زیر نظرشون داشتم. وقتی که یک پیرزن روی ویلچر رو از کوپه بیرون آوردن که ببرن دستشویی متوجه شدم که تنها نیستن. از صحبتاشون مشخص شد که این پیرزنه مادر بزرگشون هست… یکیشون که قدش کوتاه تر از اون یکی بود متوجه شد که من زیر چشمی و غیر مستقیم حواسم بهشون هست. تو اولین تداخل نگاهی که با هم داشتیم بهم چشمک زد…
شب شد و نق نق هر دو تا بچه شون واسه خوابیدن بلند شد. باید تخت ها رو درست می کردیم. پدر خانواده ازم خواست تختی رو که میخوام انتخاب کنم تا اون بتونه جای بچه هارو مرتب کنه. بهش گفتم یا تخت سوم یا همین تخت اول. وسط نمیخوام باشم… بهم یه چشم گفت و شروع کردن مرتب کردن کوپه برای خوابیدن. برای اینکه راحت باشن رفتم بیرون وایستادم. تکیه دادم به میله پنجره واگن. شب بود و چیز خاصی از بیرون دیده نمیشد… باز هم متوجه اون دو تا پسره شدم که رو به روی کوپه بغلی یه جوری واستاده بودن که تابلو نباشه. همون قد کوتاه تره که نزدیکتر به من بود گفت :
-       - سلام خانم خوشگله…
-       - انگاری سلام کردن بلد نیست…
-       - چرا بلده. خوبم بلده. شاید خجالت میکشه…
-       - خب یه جور باید از خجالت درش بیاریم…
جوری مشغول صحبت کردن و تیکه انداختن به من بودن که فقط من صداشون رو بشنوم … سرم رو چرخوندم سمتشون. بهشون خیره شدم. اولین بارم نبود که یک یا بیشتر از یک نفر سعی داشتن مخم رو بزنن. برام چیز جدید و عجیبی نبود. وراندازشون کردم و خواستم دقیق تر ببینم که کیا سعی دارن مخم رو بزنن. در کل جفتشون هیلکی و اندام های ورزشکاری داشتن. تیپ و لباسشون هم خوب بود… بدون هیچ حرفی بهشون خیره شده بودم. اون یکی قد بلند تره گفت: اوف عجب چیزی هستی تو. کاش فقط یه کلمه حرف بزنی و صدای نازتم بشنویم… پسر قد کوتاه تره گفت: خداییش راست میگه خیلی خوشگلی. بابا کفمون بریده. یه چیزی بگو. حداقل فحشمون بده… از لحن و طرز گفتنش نا خواسته خندم گرفت. بهم گفت: قربون اون خنده هات برم…
اومدم بهشون بگم لاس زدن بسه و برین پی کارتون که یه صدایی از پشت سرم گفت: خجالت بکشین نره غولا. مزاحم زن مردم شدین. برین گورتون رو گم کنین… برگشتم و دیدم دو تا آقا هستن که پیراهنهای سفیدشون رو روی شلوارشون انداخته بودن و ته ریش نامرتبی داشتن. یکیشون بهم گفت: خواهر لطفا کمی حجابت رو رعایت کن و مراعات کن تا این لندهورا مزاحمت نشن…
پسرای این طرفم از این حرف و توهین این یارو که می خورد بسیجی باشه ، حسابی ناراحت شدن و جوابش رو دادن. صدای چهارتاشون توی واگن بالا رفت. من سریع برگشتم توی کوپه. تختها هم حاضر شده بود. مرد هم کوپه ایم با شنیدن صدا های بیرون کمی نگران شده بود و بهم گفت: این تخت شما و هر وقت خواستین راحت بخوابین... از پشت در کوپه هنوز هم صدای اون چهار نفر می اومد. حتی حس می کردم که دست به یقه هم شدن. مرد خانواده بهم گفت: مزاحم شما شدن؟؟؟ خجالت نمی کشن مزاحم زن شوهر دار میشن آخه… خانمش گفت: مزاحمت دختر و زن شوهر دار نداره. کار خوبی نکردن و خوبه که این دو تا آقا دارن بهشون تذکر میدن… نمی دونم چرا ولی یه استرس و در عین حال یه شوقی تو وجودم اومده بود. شوقی که حالم رو از چند ساعت قبل خیلی بهتر کرده بود. بدون معطلی ، مخفیانه حلقه دستم رو درآوردم. اینطوری هیچ کس نمی فهمید که شوهر دارم... رو به مرده و مودبانه گفتم: ممنونم بابت تخت. ولی من شوهر ندارم. اونا هم مزاحم نشدن. اصلا چیزی بهم نگفتن. اون دو تا آقا براشون سو تفاهم شده...
مرد خانواده بعد از شنیدن حرف من پاشد و رفت بیرون کوپه. رو به اون دو تا مرد گفت: سو تفاهم شده آقا. این خانوم میگه کسی مزاحمش نشده… یکی از اون آقاها صداش رو بلند کرد و بدون نگاه کردن به داخل کوپه پرسید : خواهر مگه اینا مزاحم شما نشدن؟؟؟ بهش جواب دادم: نه مزاحمتی در کار نبود… با این جوابم حسابی ضایع شدن. اون دو تا پسره هم پوزخندی زدن و دعوا تموم شد. پسره قد کوتاه تره تو اولین فرصت که شد بهم یه چشمک دیگه زد…
اگه تا قبل از این علت خیلی از رفتارام و کارام رو نمی دونستم اما حالا خوب می دونستم که دارم چیکار میکنم. لذت درگیر شدن 4 تا مرد گنده به خاطر من ، حسابی شارژم کرد. اینکه از اون دو تا پسره خوشم اومده و اینجور اون دو تا بسیجی رو به خاطرشون ضایع کردم حالم رو خوب کرد…
نیم ساعتی گذشت و سر و صدا ها خوابید. تو تخت پایین دراز کشیده بودم و دیگه نمیشد نشست… یه لحظه در کوپه رو تا نصفه باز کردم که پسره قد کوتاه تره انگار منتظر من بود. با دستش به گوشیش اشاره کرد و بهم فهموند که بلوتوث گوشیم رو روشن کنم. شمارش رو با یه پیام متنی برام فرستاد… به شمارش پیام دادم که چیکار داری؟؟؟
-       - قربونت برم خوشگلم. خواستم ازت تشکر کنم. حسابی ضایع شون کردی…
-       - از این بسیجیا بدم میاد. به خاطر شما نبود. جوگیر نشو…
-       - هر چی تو بگی خوشگل خانم. خداییش خیلی خوشگلی…
-       - خودم می دونم خوشگلم…
-       - نمی تونی از کوپه بزنی بیرون. یکمی با هم خلوت کنیم؟؟؟
-       - آره حتما. اونم با این دو تا بسیجی سر خر…
-       - آخ قربونت برم. تو بخواه ، اون با من. این دو تا که هیچی ، کل قطار رو برات می پیچونم. اصلا نظرت چیه بیایی یه سر تو کوپه ما. اینجا برای خلوت کردن عالیه…
-       - بیام با اون ننه بزرگ ویلچریت دعا ندبه بخونم؟؟؟
-       - الهی قربون این زبونت بشم من. کاش اینا رو با اون صدای نازت می شندیم. تو اوکی بده ، اونم یه کاریش میکنم…
-       - اول بگو میخوای چیکار کنی تا فکرامو بکنم…
-       - باشه عشقم. خبرت میکنم. فقط گوشی به دست باش…
یکی دو ساعت گذشت. اثری از حال بد صبح تو وجودم نبود. انگار نه رضا و نه رامینی از اول عمرم وجود نداشتن. یه شوق توام با لذت تو دلم موج میزد. ساعت از یک شب هم گذشته بود. همه به غیر از دختره غرق خواب بودن. دوباره برای گوشیم پیام اومد: میتونی به بهونه قدم زدن بیایی بیرون. همه خوابن و اوکیه. سریع هم به جای اینکه بری تو کوپه خودتون بیا توی کوپه ما. خیالت راحت ، اون دو تا عوضی خوابن. چکشون کردیم…
رو به دختره گفتم: خوابم نمیبره و میرم بیرون قدم بزنم. به آرومی کفشام رو پام کردم و هر چه آهسته تر در کوپه رو باز کردم و بعد از خارج شدن ازش در رو بستم… راست می گفتن و هیچ کسی توی واگن نبود. در کوپه شون باز بود و به جز نور کم چراغهای مطالعه شب نور دیگه ای از کوپه بیرون نمی اومد. از همون بیرون دیدم که پرده های کوپه کشیده شده. بدون معطلی ، بعد از اینکه برای آخرین بار دور و برم رو نگاه کردم سریع رفتم داخل کوپه شون و در رو پشت سرم بستم. نور کوپه خیلی کم بود ولی با این حال چشمم به اون پیر زنه افتاد که با اون چشمهای تیز و براقش و با عصبانیت  زل زده بود به من. پسره قد بلند تره به سمت من اومد تا یه چیزی بهم بگه. همونطوری که کنار در ایستاده بودم با عصبانیت گفتم: جلوی این؟؟؟ مگه نگفتین حلش میکنین؟؟؟ اون یکی پسره گفت: الان ترتیبش رو میدیم عزیزم. جوش نزن ، اول می خواستیم مطمئن بشیم که میایی. با یکی از کوپه های واگن کناری که همه شون خانوم هستن هماهنگ کردیم که بسپریمش به اونا و بعدش بریم بگیریمش… مادر بزرگشون سعی داشت یه چیزی بگه اما نمی تونست. نگاه عصبانیش همچنان روی من بود. قد بلند تره ویلچرش رو حرکت داد. با حرکت ویلچر ناخود آگاه خودم رو جمع کردم که بتونن رد بشن و به سمت پنجره رونده شدم. وقتی ویلچر از کوپه خارج شد اون کوتاه قده در و بست و بهم لبخند زد. بهم نزدیک شد و سرش رو به طرفم آورد ولی از خودم جداش کردم و گفتم: چرا اینجوری نگام میکرد؟؟؟ میخواست یه چیزی بگه… پسره به حالت کلافه سرش رو تکون داد و گفت: میدونم دردت چیه. جون من این قدر اون پیرزن رو جدی نگیر. نزدیک نود سالشه. از وقتی ما یادمونه همینطوره. خیلی وقت پیشا سکته کرده و لال شده. فقط میتونه بشنوه. حتی داد هم نمیتونه بزنه. همه اون مراحلی که ما سگ دو می زدیم که خانم خوشگله رو راضی کنیم ، شنید. اون یکی هم پسر عموم هستش . بابام مجبورمون کرده که این پیرزن رو ببریم مشهد زیارت کنه… بهش گفتم: یعنی برات مهم نیست که فهمیده؟؟؟ خندید و گفت: ولش کن بابا. دو روز دیگه نه سه روز دیگه میمیره و تموم میشه. خودتو عشق است با این آب و رنگ… تو همین حین اون یکی هم برگشت و در کوپه رو بست. نا خواسته برگشتم سمتش. قد کوتاهه از پشت دستهاش رو انداخت دور کمرم. هیچ مقاومتی نکردم. برای یه لحظه تصویر رضا و شب اولی که بهش دادم از سرم گذشت. ولی زودی به خودم مسلط شدم. دستهای قوی و گرم اون پسره اونقدر برام دلچسب بود که متوجه نشدم چطوری مانتوم رو درآورد و من و روی پاهاش نشوند. به طوری که باسنم روی کیرش بود و بزرگ شدنش رو به خوبی حس می کردم. اونقدر بازوهای ورزیده و درشتی داشت که منو مثل یه بره توی بغلش گرفته بود. گردنم رو خم کرده بود و با زبونش رد کرکهای پشت گردنم رو بو میکرد و می بوسید. چشمهام سیاهی رفتن. وقتی دست چپش رو روی سینه هام مالوند ، حس کرختی و لذت ، تمام وجودم رو گرفت. مثل یه مبل نرم توی بغلش جا گرفته بودم و اون داشت هر کاری که می خواست باهام انجام میداد. همینطور که مشغول عشق بازی باهام بود حس کردم قد بلنده شلوارم و شرتم رو داره از پاهام در میاره. ناخود اگاه یه صدای ناله خفیفی از دهنم بیرون اومد که یه هو دیدم دست قوی و عرق کرده قد کوتاهه از پشت ، جلوی دهنم رو گرفت و من رو به سینه هاش فشار داد. بعد از شنیدن جمله "امشب پارَت میکنیم" تمام لاله گوشم رو یه دفعه توی دهنش برد و شروع به مکیدن کرد. میخواستم فریاد بزنم ولی دست محکمش مثل یه عایق قوی حتی نمی ذاشت صدای نفسم بیرون بره. قد بلنده توی همین حین سرش رو بین پاهام برد و با دستش رونهام رو محکم فشار داد. یه ثانیه بعد ، رد گرمی زبونش رو روی شیار ُکسم حس کردم. شده بودم عین یه ساز که دو تا نوازنده ماهر از هر گوشه تنم یه لذت بیرون می کشیدن و همه این حرکات وقتی با هم انجام میشد روحم رو از تنم بیرون می آورد. پنجه های قوی اونی که مشغول لیس زدن کُسم بود ، روی رونم رو چنگ میزد. برای یه لحظه همه چیز متوقف شد. مثل معتادها چشمهای خواب آلودم رو باز کردم و دیدم که ظاهرا لیس زدن کسم تمام شده و حالا باید واقعا پاره بشم. یه کم ترسیدم و متوجه شدم که قد بلنده داره پاهام رو میذاره روی تخت که حالت خوابیده بشم. یه واکنش کوچیکی نشون دادم ولی اونی که عقبم بود بازم من رو توی بغلش گرفت و دستش رو جلوی دهنم گرفت و هم زمان تا جایی که جا داشت همون جور نشسته ، خودش رو روی تخت عقب کشید و سرم رو روی پاهاش قرار داد. قد بلنده پایین پاهام بود. مچ پاهام رو داد بالا و رسوند به اونی که بالا سرم بود. اینقدر که زانوهام رسید به شونه هام و حالا دهنم رو ول کرده بود و مچ پاهام رو گرفته بود. کاملا تا شده بودم و کُسم تماما در اختیار قد بلنده بود. تا اومدم به اوضاع مسلط بشم ، حس کردم کیرش بدون هیچ مقاومتی توی کُسم فرو رفت. دوست داشتم انگشتهای عقبی رو مک بزنم. دلم میخواست داد بزنم. تو همین حین یکی از مچ های پام رو ول کرد و دستش رو کرد توی تاپم و گذاشت روی سینه ام. هیچ اراده ای نسبت به هیچی نداشتم. نه تصویری توی سرم بود نه حس عذاب وجدانی و نه حس عصبانیت. قد بلنده وحشیانه و محکم توی کُسم تلمبه میزد. توی این حالتی که پاهام را تا جایی که میشد بالا داده بودن ، همه کیرش تا انتها وارد کُسم میشد. تمام تمامیتم لذت شده بود و شهوت. ارضا شدن های پی در پی رو حس میکردم. رمقی برام نمونده بود. توی هپروت و سرگیجه بعد از چندین ارضا بودم که بلاخره گرمای آبش رو توی کُسم حس کردم. متوجه شدم که میخوان جاشون رو عوض کنن. تو همین حین تاپ و سوتینم هم درآوردن. حالا لخت لخت بودم. اونم توی کوپه قطار در حال حرکت ، همراه با دو تا جوون پر انرژی و تشنه شهوت. قد کوتاهه با یه دستمال کاغذی کُسم رو که پر از آب بود تمیز کرد. بدون رد و بدل شدن هیچ حرفی ، بهم فهموند که برگردم. اون یکی که از جلو منو کرده بود حالا اومد بالا سرم. روی صندلی نشست و سرم رو گذاشت روی پاش. بهم فهموند که براش ساک بزنم اما از بوی کیرش که با آب کُس خودم مخلوط شده بود خوشم نیومد و سرم رو چرخوندم اون سمت. وقتی دید که براش ساک نمیزنم دستش رو برد زیرم و رسوند به سینه ام و به محکمی چنگ زد. نزدیک بود از درد زیاد چنگ زدنش داد بزنم که با دست دیگش دهنم رو گرفت. از تماس کیر قد کوتاهه با شیار کونم فهمیدم که میخواد چیکار کنه. با تف سوراخ کونم رو خیس کرد و با همه فشار سعی کرد کیرش رو فرو کنه تو کونم. مدتها بود که از عقب سکس نداشتم و درد شدیدی بهم وارد شد. نمی تونستم داد بزنم. بعد از چند بار ورود و خروج سخت کیرش ، شروع کرد تلمبه زدن و هم زمان دستش رو رسوند به اون یکی سینه ام. دو تا دست مختلف روی سینه هام بود و درد پشتم هم قابل تحمل. حرکت قطار هم مزید بر علت شد که دوباره لذت برگرده توی وجودم. توی این حالات بودم که آب گرمش داخل سوراخ کونم ریخته شد... بوی عرق و شهوت کوپه رو پر کرده بود. بدون هیچ حرفی من رو بلند کردند و بین خودشون نشوندن. سرم روی بازوی یکشون قرار گرفت. اون یکی هم مشغول ور رفتن با تنم شد. دستش همینجور روی سینه هام و رونام حرکت می کرد. اما من دوست داشتم بخوابم. نمی دونم چقدر خوابیدم ولی با سوزش گوشم از خواب بیدار شدم. نور کوپه هنوز مثل زمانی بود که واردش شده بودم. اما از پشت پرده به نظر میرسید که نزدیک سحره. سرم رو کمی خم کردم. چشمم به چشم اونی که روی بازوش خوابیده بودم افتاد. چشمکی بهم زد و لاله گوشم رو میک زد. با تکون خوردنهای ما اون یکی هم بیدار شد. وقتی من رو در فاصله نزدیک خودش دید "جونی" گفت و شروع به مالیدنم کرد. حس سبکی خارق العاده داشتم. ای کاش می تونستم یه دوش آب داغ بگیرم و این لذتم رو کامل کنم. اونی که توی بغلش بودم گفت: خوشگله مرسی. دیگه باید اماده بشی بری. دمت گرم...  بلند شدم. سرم گیج میرفت. قد بلنده هنوز هم ول کن نبود و می خواست سینه هام رو بخوره که با تشر اون یکی کنار رفت و بهش گفت: برو ننجون رو بیار…
شرت و سوتینم رو تنم کردم. چون سرگیجه داشتم چند لحظه نشستم که از این حالت در بیام. همون نشسته تاپم رو تنم کردم. پسره لباسش رو کامل پوشید و گفت: تند باش بپوش. الانه که برای نماز صبح نگه داره. شلوارم رو موقع در اوردن  پشت رو کرده بودن. داشتم مرتبش می کرد که در کوپه باز شد و ویلچر مادر بزرگ وارد شد. چشمای مادر بزرگ بازم رفت سمت من. بهش توجه نکردم و شروع کردم شلوارم رو پام کردن. جین تنگ بود و پوشیدنش کمی سخت بود. وایستادم که راحت تر پام بره. خودم رو مرتب کردم و شروع کردم مانتوم رو تنم کردن. حین بستن دکمه ها بودم که متوجه نفس کشیدن با عصبانیت مادربزرگه شدم. اشک از گوشه چشماش می اومد و چشماش کاسه خون شده بود. جوری نگاه کرد که عصبی شدم. دولا شدم و بهش گفتم: ننجون برای اینکه کامل کنم حس و حالت رو، اینو بدون که من شوهر دارم. حسابی هم با این دو تا نره غول خوش گذروندم. اگه خیلی ناراحتی و داره بهت فشار میاد ، مشهد که رسیدی ، اگه قسمت شد نصیحتشون کن... پسر قد کوتاه تره گفت: خب حالا ، بیا برو تا هوا روشن نشده… بیرون رو چک کردن و همینکه مطمئن شدن کسی نیست سریع رفتم بیرون. وارد کوپه خودم شدم. دراز کشیدم و دوست داشتم بازم بخوابم… هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای عربده " نماز ... نماز" از ته و سر واگن بلند شد. روم رو کردم به سمت دیوار کوپه و به راحتی خوابم برد. یه خواب آروم ، پس از یه سکس عالی…
دیگه چیزی تا رسیدن به تهران نمونده بود. همه بیدار شده بودیم و مشغول جمع و جور کردن. زن خانواده بهم گفت: انگار دیشب خوابتون نبرد… بهش جواب دادم: آره ، هی دراز کشیدم و هی رفتم بیرون قدم زدم… بعد از این حرفم متوجه سنگینی نگاه دختره روی خودم شدم…
چون چند تا چمدون داشتن ، مرده زودتر چمدون ها رو برد توی راه رو واگن که سریع پیاده بشن. من تصمیم گرفتم بشینم و قشنگ که مسیر خلوت شد برم. اون دو تا پسره هم قبل از رفتن بهم نگاه کردن. قد کوتاه تره بازم چشمک زد. بهش لبخند زدم و با یه چشمک جوابش رو دادم…
حدودا همه رفته بودن و واگن خلوت شد. ساکم رو گرفتم دستم و خواستم برم که دختره جلوم سبز شد. بهش گفتم: چیزی جا گذاشتی؟؟؟ خیلی جدی گفت: نخیر چیزی جا نذاشتم. برگشتم بهت بگم که دیشب دیدم که حلقه دستت رو درآوردی. آخر شب هم فهمیدم کجا رفتی. متاسفم که توی این مسیر با تو هم کوپه ای بودیم. خدا هدایتت کنه... اینو گفت و پشتش رو کرد و رفت. حتی فرصت نداد جوابش رو بدم...


تا رسیدم خونه از اینکه یه علف بچه اونطوری باهام حرف زد حسابی حرص خوردم. ولی دوش آب گرم و یاد آوری اون سکس لذت بخش حال و هوام و عوض کرد. زیر دوش وقتی چشمم رو بستم چهره اون دو تا نره غول با اون بازوههای قوی و خوشگلشون میومد جلوی چشمم. از اینکه اینقدر جذابم که تونستم بدون هیچ سعی و تلاشی دو نفر رو که کاملا مشخص بود خیلی تو سکس حرفه ای هستن رو جذب کنم به خودم افتخار میکردم. همه اینها باعث میشدن که حرف اون دختره و نگاه پر از کینه ننجون برام مهم نباشه. هیچ عذاب وجدان و پشیمونی ای نداشتم. لذت داشتن یک رابطه سکس بدون احساس و اونم هم زمان با دو تا پسر قوی هنوز توی بدنم بود. چه موجود احمقی بودم و چه رویا پردازی احمقانه ای داشتم. گیریم که ازدواجم کاملا موفق بود. آخرش شوهرم میخواست یه عوضی مثل رضا باشه. خودم هم یه گوش مخملی مثل مریم. یه زنی که اینقدر پای چرخ خیاطی زحمت کشید و این همه برای زندگیش از عمر و جونش گذاشت. برای کی؟ برای یه شوهر عوضی به تمام معنا. خنده داری قضیه اینه که مریم با همه اینها احساس خوشبختی هم میکنه و سعی داره زنهای دیگه ای مثل من رو هم به راهی که خودش رفته و توش فرسوده و خسته شده بکشونه. حالم به هم میخوره از این نوع خوشبختی. خوشبختی که همش بر پایه منگل بودنه! مریم اگه خبر داشت شوهرش چه گهیه بازم این حس احمقانه خوشبختی رو می داشت؟ خوشحالم که جای مریم یا امثال مریم نیستم. از همون اول هم  انگار مخم بهتر کار می کرد. حداقل مزیت بودن با رامین این بود که راهم رو پیدا کردم. هیچ عشقی در کار نیست. هیچ احساسی در کار نیست. زندگی یه مسابقه است. باید زرنگ باشی و ازش لذت ببری. چون اگه غیر از این باشه ، یه بازنده محضی. چرا از رامین طلاق بگیرم و برگردم جای اولم. سر زندگیم می مونم و اون جوری که دلم میخواد زندگی میکنم. داغ بچه رو هم به دلش میذارم. حالا این رامینه که باید نگران زندگیش باشه. حالا نوبت منه...
چند روز گذشت و حوصلم حسابی سر رفته بود. رامین همچنان زاهدان بود و یک روز در میون بهم زنگ میزد. بدون اینکه از تصمیمم مطلعش بکنم ، صبح زود رفتم پایین آپارتمان و یه دفترچه نیازمندی برداشتم. می خواستم یه کار پیدا کنم. پولش برام اصلا مهم نبود. دیگه نمی خواستم وقتم رو الکی توی خونه بگذرونم. به جز مشاغلی که سابقه کار لازم داشتن؛ اکثرش مربوط به منشی گری بود. شروع کردم شماره ها رو گرفتن. بعد از صحبت کردن با هر خط ، اگر به هر دلیلی شرایط کار به من نمی خورد یا اون کار پر شده بود ، دور آگهی رو خط قرمز می کشیدم. تا اینکه بالاخره یکی از شماره ها گفت که باید حضوری برم. ازش آدرس گرفتم و حاضر شدم و زدم بیرون...
تهران رو حدودا یاد گرفته بودم و میشه گفت به راحتی پیداش کردم. طبقه آخر یه آپارتمان تجاری که روی در ورودی آخرین واحد اسم شرکت نوشته شده بود. در زدم و یه آقایی که زور میزد با کلاس باشه در رو باز کرد. خودم رو بهش معرفی کردم. برخوردش گرم تر شد و دعوتم کرد به داخل. درسته که ساختمون تجاری بود اما این طبقه و مخصوصا این واحد بیشتر شبیه خونه ها بود. دو تا اتاق داشت که داخل هر کدوم دو تا میز اداری بود. من رو به سمت یکی از اتاقا هدایت کرد. از اینکه متوجه شدم تنهاست کمی ترس ورم داشت. اما دیگه برای فکر کردن به این چیزا دیر بود. خودم رو از تک و تا ننداختم و نشستم روی صندلی...
اینقدر واضح و تابلو داشت روی بدن من چشم چرونی می کرد که نصف بیشتر حرفاش رو در مورد کار نفهمیدم. حتی متوجه شدم که دستش روی کیرشه و داره می ماله. آخر حرفاش هم شروع کرد از من تعریف کردن. از اینکه موردی مثل من برای شرکت خوبه. در کل ازش خوشم نیومد و بلند شدم که برم. اصرار کرد که بمونم اما خیلی قاطع گفتم: میرم و فکرامو میکنم. بهتون خبر میدم... انگار قاطعیت من روش جواب داد و قبول کرد. حسابی تو ذوقش خورده بود و تا دم در بدرقه ام کرد و ازم قول گرفت که حتما بهش خبر بدم...  خوب می دونستم که نهایتا از تیپ و قیافش و اینکه چقدر زور میزد باکلاس باشه خوشم نیومده. تو خیابون که رسیدم کارت ویزیتش رو انداختم توی سطل آشغال...
چند جای دیگه رفتم و جو یه جوری بود که اصلا خوشم نیومد. همشون بیشتر دنبال یه خر حمال بودن و همین اول کار اینقدر بد برخورد بودن که پیش خودم گفتم صد رحمت به همون هیز اولی. حسابی حالم گرفته شد و تصمیم گرفتم برگردم. تو مسیر ایستگاه مترو بودم که چشمم به یه مانتو جلو باز افتاد. مشکی رنگ با آستر سفید. جلوه و طرح جالبی داشت. وارد مغازه شدم. یه صدایی قبل از اینکه من رو ببینه گفت: ظهره و دارم می بندم. مگه ندیدین نصف کر کره رو کشیدم... بهش گفتم: من انتخابم رو کردم و معطلتون نمی کنم... از یه در که پشت پیشخون بود خارج شد. ظاهرش می خورد که میخواد مخالفت کنه اما وقتی چشمش به من افتاد یه هو تغییر چهره داد و گفت: اگه انتخابتون مشخصه و الاف نمیشم ، مشکلی نیست... یه مرد جوون حدودا سی ساله می خورد باشه. تیپش بد نبود اما قیافش خیلی خوشگل بود. مخصوصا چشمای روشنش. ابروهای نسبتا پر پشتی داشت که زیرشون رو برداشته بود. در کل قیافش رو پسندیدم. یه فکری به سرم زد. که خودم هم ازش خندم گرفت. روم رو به سمت ویترین بردم و بعد از چند ثانیه نگاه کردن ، مانتویی رو که خوشم اومده بود رو نشون دادم. وقتی متوجه شد که کدوم رو میگم، به طرفم اومد و گفت: همون یه دونه توی ویترین ازش مونده. فکر کنم اندازه تون بشه. حالا به خاطر شما یکمی صبر می کنم. براتون میارم و برین پرو کنین... بدون گفتن هیچی ،  لبخند خوشگلی تحویلش دادم. چند لحظه بعد مانتو رو برام از ویترین بیرون آورد و داد بهم. موقع گرفتن مانتو بهش یه مرسی ملوس گفتم و رفتم تو اتاق پرو. مطمئن بودم که تونستم با دو تا حرکت ساده تو قلابم بندازمش. مانتو رو پوشیدم. دقیقا اندازه ام بود و بیشتر ازش خوشم اومد. یه شلوار جین آبی کم رنگ پام بود. از اتاق پرو اومدم بیرون و بهش گفتم: به نظرتون با این شلوار میاد؟؟؟ این سوال من کمی متعجبش کرد. قرمز شدن صورت قشنگش رو دیدم. آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد خودش رو جمع کنه. خط نگاهش روی رون پاهام مشخص بود. بعد از کمی مکث رفت از قفسه های پشت پیشخون یک شلوار مشکی آورد و بهم داد و گفت: این شلوار غواصی مشکی براق هستش. فکر کنم به این مانتو خیلی بیاد... با گفتن یه مرسی دیگه ، عمدا جوری شلوار رو ازش گرفتم که دستم با دستش تماس پیدا کنه و با یه آخ ببخشید و یه خنده ازش فاصله گرفتم. شلوارش خیلی تنگ بود و فرق چندانی با ساپورت نداشت ، فقط ضخیم تر بود. برگشتم و دوباره ازش نظر خواستم. خوب می دونستم که حالا رونای پام توی این شلوار تنگ ، نمای سکسی تر و جذاب تری داره. توی چشماش مخلوطی از تردید و شهوت موج میزد. از قیافش از همون اول حدس زده بودم که شاگرد مغازه است و اگر بخوام مزه این طعمه شیرین رو بچشم باید بجنبم. پس تیر خلاص رو با سوال آخرم زدم. چشمم رو خمار کردم و ازش پرسیدم من یه کم وسواسیم. آخه تو این زمونه به هر کسی نمیشه اطمینان کرد. این دری که ازش بیرون اومدین به جز خودتون کسی دیگم توشه؟ میتونم چند تا شلوار دیگه رو اونجا پرو کنم؟؟؟ کرکره های مغازه رو کامل داد پایین و در رو قفل کرد. من رو هدایت کرد به سمت انباری مغازه...
دو ساعت بعد توی خونه مشغول دوش گرفتم بودم. همه وجودم غرق در لذت بود. لذت چشیدن تنوع. لذت چشیدن مردهای مختلف. درسته که هر کدوم یه کیر بهشون وصله و میکنن تو و خلاص. اما کلی فرق و تفاوت بینشون هست. فرقی که تا تجربش نکنی متوجهش نمیشی. اصلا زندگی یعنی همین و من این زندگی رو دوست دارم...
چند ماه گذشت. دو تا تجربه دیگه مثل همون مورد مغازه لباس فروشی داشتم. به رامین گفته بودم که حوصلم سر میره و میرم بیرون دور میزنم. پول بیشتری ازش می گرفتم و بیشتر برای خودم خرج می کردم. برای بچه هم همچنان بهش میگفتم صبر کنیم و به وقتش. حالا نوبت اون بود که دنبال من بدوه و حالا حالا ها براش داشتم...
یه بار که قدم زنان از یه کوچه ای رد میشدم چشمم به یه باشگاه بدن سازی بانوان افتاد. توجهم رو جلب کرد و رفتم داخلش. یه خانم که لباس ورزشی تنش بود توی دفتر باشگاه نشسته بود. از شیشه دفتر می تونستم ببینم که یه عده دارن ورزش میکنن. بهش سلام کردم و ازش شرایط باشگاه رو پرسیدم... یه نگاهی به سر تا پام انداخت. بهم لبخندی زد و گفت: خانومم شما که اندامت خوبه. البته برای من فرقی نمیکنه و عضو بیشتر برای من بهتره... نگاهم و لحنم رو جدی کردم و گفتم: می دونم اندامم خوبه اما میخوام بهتر بشم. می تونین بهترم کنین یا نه؟؟؟ هزینه اش مهم نیست... لبخندش غلیظ تر شد و سرش رو به علامت تایید یا شاید تحسین من تکون داد. از جاش بلند شد و اومد سمت من. بازوهام رو کمی فشار داد و گفت: آره عزیزم. عضلاتت حدودا شله و اگه کار کنی و کمی سفت تر بشن بهتره. به هر حال فیتنس اگه حرفه ای کار بشه تاثیر داره. اگه هزینه اش برات مهم نیست خصوصی باهات کار میکنم... یه سری برگه امضا کردم و پیش پرداخت رو دادم. قرار شد از یکشنبه هفته بعد شروع کنیم...
به رامین گفتم که باشگاه ثبت نام کردم. تنها نظری داد این بود که چرا اینقدر دور. مگه این اطراف نبود؟؟؟ با بی تفاوتی بهش گفتم: از باشگاه و مربیش خوشم اومد. مسافتش برام مهم نیست. تو مسیر بی آر تی هستش و سر راسته...
یک روز در میون می رفتم. چند جلسه اول سخت بود. عادت نداشتم و همه عضلات بدنم درد گرفته بود. اما دو هفته که گذشت عادت کردم. حتی علاقه مند هم شدم و حس می کردم که ورزش کردن باعث شادابی بیشترم میشه. باشگاه برام تبدیل به یه دلخوشی شده بود... یه روز اومدم سوار اتوبوس بشم که اصلا قسمت خانوما جا نبود. چند تا خانوم بودیم و دیدیم که انتهای قسمت آقایون خلوته. اونی که مسئول سوار شدن مسافرا بود کلی غر زد اما بهش گوش ندادیم و سوار شدیم. من می خواستم برم یه گوشه که نشد و یه خانومه زودتر از من رفت. یه جورایی وسط وایستاده بود. تو چند تا ایستگاه بعدی قسمت مردا هم حسابی شلوغ شد. برای حفظ تعادلم دستم رو به میله وسط گرفته بودم. البته اینقدر شلوغ شده بود که لازم نبود دستم رو به جایی بگیرم. امکان زمین خوردنم نبود. پشیمون شدم که چرا عجله کردم و کاش صبر میکردم و یه اتوبوس خلوت تر سوار میشدم. تو همین افکار بودم که گرمای خاصی روی باسنم حس کردم. به هم فشرده بودیم و نمیشد کامل برگردم. گردنم رو سعی کردم بچرخونم و متوجه یه مرد درب و داغون با یه قیافه حال به هم زن پشت سرم خودم شدم. نگاهش به سمت دیگه بود اما دستش رو گذاشته بود روی باسن من. اومدم که با جیغ و داد از خودم جداش کنم که یه چنگ حدودا محکم به باسنم زد. باعث شد یه نفس عمیق بکشم. نمی دونم چرا دست مالی شدن توسط این موجود کثیف و حال بهم زن برام تبدیل به لذت شد. توی این وضعیت شلوغ هیچ کس جز خودم متوجه دستش نمیشد. چند دقیقه همینجور چنگ زد. حتی جسارتش بیشتر شد و دستش رو برد زیر مانتوم و حالا تنها مانع شلوارم بود. انگشتاش رو بیشتر حس می کردم. حتی یه فرصت پیش اومد که به اندازه یه آدم برم جلو تر اما این کار رو نکردم و گذاشتم همچنان باهام ور بره. چنگ زدناش تمومی نداشت. محکم تر و شدید تر شده بود. حتی سعی میکرد دستش رو به کُسم هم برسونه. دوست داشتم هیچ کس اینجا نباشه و دولا شم و بذارم کُسم رو بخوره. تصور خورده شدن کُسم به این حالت و توسط چهره کثیف و زشتش موجی از لذت رو توی دلم ایجاد کرد. حرکاتش کم کم داشت تابلو میشد. البته چیزی نمونده بود که به ایستگاه مورد نظرم برسم. کمی خلوت تر هم شد. ازش فاصله گرفتم و ایستگاه بعدی پیاده شدم. برای یه لحظه ترسیدم نکنه الان پیاده بشه و بیفته دنبالم. اما متوجه شدم این کارو نکرد. با خیال راحت رفتم سمت باشگاه و تصور دست مالی شدن توسط اون مرده رو توی ذهنم مرور کردم...
از باشگاه اومدم بیرون. یک ماشین خوشگل آبی رنگ نظرم رو جلب کرد. یک آقای کت و شلواری که عینک دودی هم زده بود به ماشین تکیه داده بود. خط نگاهش از پشت عینک آفتابی مشخص نبود اما حس کردم زل زده به من. این رو وقتی که ازش رد شدم و گردنش با من چرخید مطمئن شدم. بهش توجهی نکردم و به راه خودم ادامه دادم. جلسه بعدی باشگاه وقتی که وارد کوچه شدم باز همون ماشین و همون مرده رو با همون تیپ دیدم. موقع برگشتن از باشگاه بازم دیدمش... پیش خودم گفتم حتما کسی رو میاره باشگاه و منتظر میمونه تا بیاد. خب نگاه کردنش به من چیز عجیب و تازه ای نیست. اکثرا به من نگاه میکنن و این یکی هم روش...
جلسه بعدی موقع بیرون اومدن از باشگاه بودم که بازم همون مرده وایستاده بود. از کنارش رد شدم که صدام زد و گفت: ببخشید خانم ، میشه یه چند لحظه وقت تون رو بگیرم... خیلی جدی برگشتم و نگاش کردم. اومدم بهش بگم مزاحم نشین آقا که عینکش رو برداشت و گفت: مزاحم نیستم. نگران نباشین. فقط چند لحظه ، یه صحبت کوتاه... حالا به این بهونه میشد چهرش و مخصوصا چشماش رو دقیق تر دید. یه مرد میانسال. چشمای قهوه ای روشن . صورت مستطیلی شکل. موهای لخت و جو گندمی که مردونه و شیک شونه زده بود. قد نسبتا بلند. خوش تیپ بود و البته رنگ کت و شلوارش با دو سری قبل فرق داشت. یه دستش هم که تو جیبش بود و این ژست خیلی بهش میومد. به این هیبت و این ماشین نمیخورد که مزاحم خیابونی باشه...  دو قدم به سمتش برداشتم و گفتم: فرمایشتون... یه نگاه به دور و برش انداخت و گفت: میشه چند لحظه تو ماشین صحبت کنیم. اینجوری مناسب نیست. نگران نباشین خانم. تاکید میکنم که من مزاحم نیستم... اینقدر لحنش مودبانه بود که با همه دو دل بودنم و اینکه به هر حال یه غریبه است با کمی مکث رفتم سمت ماشین. سریع اومد و در کنار راننده رو برام باز کرد. نشستم داخلش و در رو بست. خودش هم اومد و نشست پشت فرمون...
با لبخند مردونه و دوست داشتنی ای بهم نگاه کرد و گفت: ممنون از اعتمادتون. همون طور که گفتم من قصد مزاحمت ندارم. میخوام بهتون یه پیشنهاد بدم... همچنان با تردید نگاهش می کردم و گفتم: چه پیشنهادی؟؟؟
-       - نگران نباشین. پیشنهاد بدی نیست. من جسارت نمی کنم که به بانوی محترمی مثل شما پیشنهاد بدی بدم. من وارد کننده قطعات یدکی ماشین های خارجی هستم. چند وقتیه که به شهرستان های دیگه هم نمایندگی دادم و منشی اصلی شرکت مسئولیت هماهنگی با نماینده ها رو به عهده گرفته. اما از اونجایی که کارای داخلی شرکت هم به تنهایی وقت گیره ، نمیرسه که هم زمان هر دو کار رو با هم انجام بده. چند مدته که تصمیم گرفتم که یک کمکی براش ببرم که دوتایی این دو کار رو انجام بدن. از طرفی برای من خیلی مهمه که یک خانوم با ظاهر خوب و برخورد محترمانه ، این کار رو انجام بده. به هر حال یه جورای قسمت روابط عمومی شرکته و مهم ترین بخش شرکت از نظر من. شما رو اتفاقی توی مسیر باشگاه دیدم. جسارت نباشه اما به شدت من رو جذب کردید. باعث افتخارمه که شما توی شرکت من کار کنین. البته هر جوابی که بدین برای من محترمه. من ناگهانی و بدون مقدمه دارم پیشنهاد میدم. این نهایتا یک پیشنهاد و درخواسته و اگه جوابتون منفی باشه همین جا از هم خدافظی می کنیم...
از پیشنهادش و مهم تر از نوع بیانش و لحنش حسابی غافلگیر شدم. شال روی سرم رو که حدودا افتاده بود پشت سرم ، مرتبش کردم و بعد از قورت دادن آب دهنم بهش گفتم: حسابی غافلگیر شدم. ببخشید که اول تردید داشتم که مزاحم هستید. راستش رو بخوایین من چند مدت دنبال کار بودم. مورد مناسبی گیرم نیومد. البته من به پولش احتیاج ندارم و این برام مهمه که فعالیت داشته باشم. از طرفی دوست دارم کار کردن رو تجربه کنم. اما با همه این احوالات به من دو روز وقت بدین تا با شوهرم مشورت کنم و فکرام رو بکنم...  صورتش بشاش تر شد و یک کارت از توی جیب کتش درآورد و بهم داد و گفت: این آدرس و تلفن تماس شرکت. خوشحال میشم قبل از هر تصمیم گیری ای حسابی تحقیق کنید. یه حسی بهم میگه که با حضور شما شرایط شرکت خیلی بهتر میشه. دو روز دیگه همینجا منتظر جوابتون هستم...
شب به رامین گفتم که یکی از دوستام بهم یه کار پیشنهاد داده. نوع آشناییم به اون مرده رو نگفتم. کمی فکر کرد و گفت: باشه هفته بعد سرم خلوت تره یه سر میزنم...
-       - نمیشه تا هفته بعد صبر کنم. باید تا پس فردا خبر بدم...
-       - اصلا چه اصراری به کار کردن داری. مگه پول لازم داری؟؟؟
-       - نخیر پول لازم ندارم. میخوام کار کردن رو تجربه کنم...
-       - اگه دوستت معرفی کرده برو شروع کن. من هفته دیگه یه سر بهت میزنم...
با حرص بهش گفتم: واقعا که رامین. واقعا که. یعنی این همه غیرتت منو کشته. همون هفته دیگه هم لازم نکرده سر بزنی. یه وقت از کارت میفتی...
طبق قرار جلوی در باشگاه بود و منتظر من. البته تو ماشین نشسته بود. رفتم سوار ماشین شدم. قبل از هر چی بوی عطر مست کننده ای که زده بود به مشامم رسید. بهش گفتم: فکرام رو کردم و پیشنهادتون رو قبول میکنم... لبخند خاص خودش رو زد و حرکت کرد...
محل کارش نزدیک باشگاه بود. درست توی مسیر همون بی آر تی که هر روز ازش استفاده می کردم که بیام باشگاه. ظاهر شرکت خیلی شیک و مرتب بود. حدودا هم بزرگ بود. یه پیشخون طرح چوب داشت. پشت پیشخون چند تا میز اداری و چند تا فایل پرونده بود. یه دختره مشغول صحبت کردن با تلفن بود. بعد از تموم شدن صحبتش، متوجه حضور ما شد. از جاش بلند شد و گفت: خوش اومدین آقای زند. تا یادم نرفته بگم که آقای میرسلیم تماس گرفتن و به شدت التماس دعا داشتن... از روی کارت ویزیت هم فهمیده بودم که اسم و فامیلیش بابک زند هستش. رو به دختره گفت: باهاشون تماس می گیرم. ایشون همون همکار جدیدی هستن که در موردش صحبت کرده بودم. فرم قرار داد رو بیارید و بهشون توضیح بدین. بعدش بیایین تو دفتر من...  این رو گفت و خودش رفت داخل دفترش که انتهای شرکت بود. دختره ازم خواست که برم اون ور پیشخون. یه صندلی بهم نشون داد و نشستم. خودش هم نشست و یه سری کاغذ جلوم گذاشت. شروع کرد توضیح دادن در مورد کار و شرایط قرار داد... تن صدای بالایی داشت. محکم و مسلط حرف می زد. برعکس من که صورت کشیده ای داشتم، صورتش گرد بود. البته خیلی زیبا و مخصوصا چشم و ابروی قشنگی داشت. از من کمی قد کوتاه تر بود. یه مانتو تنگ و اندامی تنش بود و حسابی اندامش رو فرم بود. البته از برجستگی سینه هاش میشد حدس زد که از سینه های من یه سایز بزرگ ترن... حرفاش و توضیحاتش که تموم شد خندش گرفت و گفت: ببخشید اصلا یادم رفت خودم رو معرفی کنم. من ساناز هستم... منم خندم گرفت و گفتم: خوشبختم و منم کیمیا هستم... بلند شد و ازم خواست که دنبالش برم. رفتیم داخل دفتر و رو به بابک گفت: همه چی رو بهشون توضیح دادم... بابک نگاهی بهم کرد و گفت: خب پس حالا که کاملا موافقت کردین و با مبلغ دریافتی تون هم مشکلی ندارین ، از همین امروز کارتون رو شروع کنین. هر سوالی داشتین از خانم ناصری بپرسین. امیدوارم همکارای خوبی برای هم باشیم...
کارم شروع شد و خیلی زود یادش گرفتم. از محیط کار خوشم اومده بود و حس میکردم که تصمیم درستی گرفتم. حداقل اینجا با چهار نفر سر و کله میزدم و دیگه خبری از حوصله سر رفتن و منتظر اون لندهور بودن نبود. البته همچنان باشگاه هم میرفتم. با مربی هماهنگ شدم و ساعت رفتنم به باشگاه عصر شد. البته  سر کار ، خیلی از ساعات میشد که هیچ مراجعه کننده ای نداشتیم و حدودا بیکار بودیم. بعضی وقتا متوجه سنگینی نگاه ساناز میشدم که بی دلیل بهم خیره شده. بهش نگاه می کردم و یه لبخند تحویلم میداد. معنی این جور نگاه هاش رو متوجه نمی شدم و ته دلم خوشم نمی اومد...
دو هفته گذشت و یه روز که داشتم از سر کار میرفتم به سمت باشگاه بابک بهم گفت: مسیرش همون سمته و من رو می رسونه... توی راه ازم تشکر کرد که کارم رو به خوبی دارم انجام میدم. صحبتاش از کارم کم کم کشیده شد به زندگیم و شرایطم... نمی دونم چرا برای چند لحظه بابک من رو یاد رضا انداخت. من تصمیم نداشتم وارد فاز احساسات با هیچ مردی بشم حتی بابک که بی نهایت جذاب بود. بهش خیلی کلی از شرایطم گفتم. اینکه اهل کجا هستم و از کی اومدم تهران... موقع خدافظی بهم گفت: پنج شنبه ساناز مهمون منه. اگه تو هم افتخار بدی و بیایی خوشحال میشم... بهش خیره شدم. خوب می تونستم بفهمم که این دعوتش چه معنی ای میتونه داشته باشه. حال و حوصله بازی دادن و اینکه مثلا خودم رو به نفهمی بزنم رو نداشتم. یا باید قاطعانه بهش جواب منفی بدم و بگم: من فقط برای کار پیش شما هستم و نه بیشتر. یا اینکه اگه قراره بهش بله بگم ، باید این رو بدونه که من تا تهش میدونم چه خبره... البته طولانی شدن نگاهم ، خودش گویای این بود که حسابی تو فکرم... وسوسه بودن با بابک دلم رو لرزوند. با تردید بهش گفتم: هیچ احساساتی در کار نباشه. بدون احساسات و زبون بازی و مسخره بازی و آخرش هم ...
حرفم رو قورت دادم و سکوت کردم... ذره ای تعجب توی نگاهش بود و یه هو زد زیر خنده. یک خنده بلند و البته کمی اعصاب خورد کن. اصلا نمی تونست جلوی خودش رو بگیره... بعد از چند دقیقه که موفق شد جلوی خنده بلندش رو بگیره و البته همچنان با خنده گفت: تو محشری دختر. توی آسمونا دنبالت می گشتم. توی بی آر تی پیدات کردم... اول خنده اش و بعد اون جمله آخرش حسابی متعجبم کرد و گفتم: میشه واضح تر بگی؟؟؟ بلاخره به خودش مسلط شد و گفت: به خاطر ترافیک اکثر روزا با بی آر تی میام شرکت. اون روز من نشسته بودم و زاویه نشستنم جوری بود که دیدم...  تعجبم بیشتر شد و چشمام رو حسابی تنگ کردم. هنوز متوجه حرفش نشده بودم. سعی کردم به خودم فشار بیارم که منظورش چیه دقیقا...  سرش رو آورد پایین و دوباره چرخوند به سمت من. ژست نگاه کردن جالبی داشت. چهره اش جدی شد و گفت: دیدم که هیچی بهش نگفتی و هیچ عکس العملی نشون ندادی... یه هو ته دلم ریخت و متوجه شدم منظورش چیه. داشت همون روزی رو می گفت که اون یارو دست مالیم کرد. اومدم حرف بزنم که نذاشت و گفت: به خاطر تو یه ایستگاه جلوتر پیاده شدم. تا باشگاه تعقیبت کردم. میشد ساعت خروجت از باشگاه رو حدس زد. با ماشین برگشتم و منتظرت شدم. بقیه اش هم که میدونی...  دوباره اومدم حرف بزنم که نذاشت و ادامه داد: ببین کیمیا من هنوزم میگم که مزاحم نیستم. مثل خودت دنبال بچه بازی و بازی های احساسی و مسخره نیستم. قربون صدقه ات برم و بعد از چند مدت خسته بشم و بگم برو پی کارت. دنبال همونی ام که دقیقا تو هم دنبالشی. هر کی هم هر لحظه که خواست ، راحت میکشه کنار. بهت گفتم بیایی سر کار که بی دردسر بتونیم با هم باشیم. اینجوری هم من رو بیشتر می شناختی و هم تصمیم نداشتم که همش با یه بار مخ زدن و بودن باهات ، ازت بگذرم. چطور میشه با یک بار ، از این همه زیبایی سیر شد؟؟؟ البته بهت قول میدم با من بودن هیچ خستگی و دل زدگی ای نداره. تازه اگه دنبال این قرتی بازی های احساسی بودم تو و ساناز رو هم زمان دعوت نمی کردم. کلی وقت داری که فکر کنی. اگه هنوزم فکر میکنی من مزاحمم و خطری دارم دیر نشده...
توی مدتی که باشگاه بودم همش به حرفای بابک فکر می کردم. رک و بی پرده و صادقانه پیشنهادش رو داد. دقیقا دنبال همون چیزی بود که من بودم. میشد مدتی با بابک بود و دیگه خبری از اون مسخره بازی های احساسی با رضا نبود. اگه هم مشکلی پیش اومد یا به هر دلیلی دیگه نخواستم باهاش باشم به راحتی و بدون هیچ مشکلی کات میکنم. وسوسه اینکه میخواد هم زمان من و ساناز رو بکنه توی دلم ولوله انداخت. یه تنوع دیگه و دوست داشتم تجربه اش کنم...
خیلی وقت بود که به پیشنهاد مربی باشگاهم به اپلاسیون فکر می کردم. اما از دردش می ترسیدم و هی دس دس می کردم. شاید ساناز انگیزه ای برام شد که بخوام تو هیچ موردی ازش کم نیارم. دلم رو زدم به دریا و یک روز قبل از قرار بلاخره رفتم اپلاسیون که البته خانمی که این کار رو می کرد بهم گفت اگه میخوام ریشه موهام ضعیف بشه باید هر ماه برم و اینجوری همیشه بدنم صافه و البته دیگه جلوم و زیر بغلم سیاه نمیشه...
صبح زود رفتم حموم و بعدش کل بدنم رو لوسیون زدم. یه ست شرت و سوتین سبز مغز پسته ای که حسابی به رنگ سفید پوستم می اومد. یه ساپورت قهوه ای پر رنگ با یک تاپ هم رنگش. روش هم یه مانتو جلو باز قهوه ای کم رنگ تنم کردم. در آخر یه عطر اِتِرنیتی مست کننده زدم...  قرارمون پنج شنبه صبح جلوی شرکت بود. بدون اینکه شرکت رو باز کنیم ، سوار ماشینش شدیم و حرکت کرد. خونه اش خیلی دور نبود و نیم ساعته رسیدیم. یه آپارتمان بود که رفتیم طبقه آخرش. به بزرگی خونه ما نبود اما شیک و مرتب بود...
وسط حال وایستاده بودم و همچنان داشتم خونه رو ورانداز می کردم. ساناز که رفته بود توی اتاق لباسش رو عوض کنه برگشت. یه تاپ و شلوارک زرشکی تنش بود. موهاش بلند بود اما نه به بلندی من. با یه کلیپس بزرگ بسته بودشون که خیلی به صورت گردش می اومد. متوجه نگاه من به چهره و اندام خودش شد. لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: بابک صد سال یه بار دست و دل باز میشه و دعوت میکنه ها. لباست رو عوض کن. راحت باش عزیزم. دیگه از این موقعیتا کم پیش میاد... بابک در حالی که چند تا قوطی دستش بود از آشپزخونه اومد بیرون. قوطی ها رو گذاشت روی میز عسلی و رفت سمت ساناز. با دست راستش یه چنگ محکم به باسن ساناز زد و گفت: باز داری زبون میریزی بی چشم و رو... ساناز خندش گرفت و گفت: دلم میخواد زبون بریزم آقای رئیس. فعلا این کیمیا خانوم هنوز یخش باز نشده و هنوز تو خجالته. تو که یه جور دیگه ازش تعریف می کردی. تازه براش ویسکی هم آوردی. فکر نکنم بتونه بخوره اصلا... اومدم بگم نه من خجالت نمی کشم که بابک اومد سمتم. جلوم وایستاد و دستام رو گرفت. بردشون سمت دکمه های مانتوم. با لبخند بهم گفت: نه کیمیا خجالتی نیست. مگه نه؟؟؟ اومدم به ساناز بگم تو خبر نداری من چیکارا که نکردم. لازم نیست فکر کنی سوسولم و خجالتی اما سعی کردم به خودم مسلط باشم و منم مثل اون دوتا لبخند رو لبام باشه. نباید دستم و زود رو میکردم. به آرومی دکمه های مانتوم رو باز کردم. لباس دیگه ای با خودم نیاورده بودم. رفتم توی اتاق که مانتوم رو بذارم اونجا. از وسایل و لباسای پخش و پلا شده مشخص بود اینجا اتاق ساناز هستش. تازه متوجه شدم که با هم زندگی میکنن. نمی دونستم الان که فهمیدم ساناز و بابک با هم زندگی می کنن ، چه احساسی باید داشته باشم...
بابک در یکی از قوطی ها رو باز کرد و قبل از تعارف کردن بهم گفت: تا حالا مشروب خوردی؟؟؟ بهش گفتم: یه بار خوردم اما چون تلخ بود خوشم نیومد... ساناز بعد از جواب من پوزخند مسخره ای زد. اعصابم خورد شد و قوطی رو از بابک گرفتم و گفتم: اما امروز دوست دارم بخورم... به شدت تلخ بود و گلوم رو می سوزوند. اما نمی خواستم کم بیارم. اون دوتا اما خیلی راحت می خوردن. هنوز نصفش رو هم نخورده بودم که ساناز بلند شد و اومد کنار من نشست. قوطی رو ازم گرفت و گفت: زیاد نخور عزیزم. همینقدر بسه. چون عادت نداری ، بیشترش اذیتت میکنه... مخالفتی نکردم و واقعا بیشتر از این نمی تونستم بخورم. همینجور با لبخند بهم خیره شده بود. سرم کمی به خاطر ویسکی گیج می رفت و احساس سنگینی می کردم. بابک هم از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست. سرم رو چرخوندم سمتش و اونم بهم خیره شده بود. معنی نگاهشون رو متوجه نمی شدم. بعد از چند دقیقه دست ساناز رو روی رون پام حس کردم. حالا سرم برگشت سمت ساناز. هم زمان که لبخند رو لباش بود با چشماش اخم کرد و گفت: حیف نبود اینجوری بدنتو سفت کردی... دست مردونه بابک رو روی اون یکی پام حس کردم. سرم چرخید سمت بابک. به چشمام خیره شده بود و گفت: اتفاقا اینجوری خوبه. چیه پوست اکثر زنا شل و وله. رونات الان نه سفته و نه شل و ول. به نظر من که عالیه کیمیا جون...
همینجور داشتن درباره من صحبت می کردن و هر لحظه ور رفتنشون باهام بیشتر میشد. ساناز لباش رو نزدیک گوشم آورد و گفت: اما خودمونیما کیمیا. خیلی تیکه ای دختر. بابک رو هوا زدت تو رو. دمش گرم... این رو گفت و لاله گوشم رو به آرومی گرفت بین لباش. آه عمیقی کشیدم که باعث شد ساناز بگه اوم و شدت مکیدن گوشم رو بیشتر کنه... صورت بابک رفت سمت گردنم و شروع کرد بوسیدن گردنم. سرم رو دادم عقب و کاملا تکیه دادم به کاناپه که گردنم بیشتر در دسترس باشه... تجربه عشق بازی هم زمان با دو تا پسره رو توی قطار داشتم. اما این کجا و اون کجا. اگه من همون ساز بودم و اینا هم نوازده اما اون نوازنده ها کجا و اینا کجا. انگار همه تنم ضربان داشت و ذره ذره داشتم این لذت رو با همه سلول های بدنم حس می کردم. سنگینی سرم هر لحظه بیشتر میشد و متوجه نشدم که دست کدومشون رفت توی ساپورت و شرتم. کُسم رو مستقیم و بدون واسطه لمس کرد و شروع کرد انگشتش رو توی شیار کُسم کشیدن... اینقدر شهوت و لذت همه وجودم رو گرفته بود که با همه سنگینی ای که توی سرم حس می کردم و حسابی بی حال شده بود، نا خواسته بدنم پیچ و تاب می خورد و ناله هام به همین زودی بلند شد... اینقدر با کُسم و چوچولم ور رفتن که به ارگاسم رسیدم. سرم اینقدر سنگین شده بود که خیلی عمیق تر از وقتایی که ارضای سنگین میشدم بیهوش شدم...  به هوش که اومدم روی کاناپه دراز کشیده بودم و هیچ لباسی تنم نبود. لخت لخت بودم. متوجه ساناز شدم که پایین پاهام نشسته و پاهام رو روی پاهای خودش گذاشته. از لمس پاهاش فهمیدم که اونم لخت شده. اومدم سرم رو بیارم بالا نگاش کنم که کیر بابک رو جلوی صورتم دیدم. کیرش رو شروع کرد به آرومی روی لبام مالیدن. من هیچ وقت ساک نزده بودم و دوست نداشتم این کارو اما نمی دونم چرا هیچ مخالفتی با این کارش نکردم. شاید چون تمیز بود و بوی خوبی میداد. بهم فهموند لبام رو از هم باز کنم و کیرش رو به آرومی توی دهنم کرد. هم زمان ساناز پاهام رو داد بالا. می تونستم خیسی زبونش رو روی شیار کُسم حس کنم...
عصر بابک با ماشین خودش من رو رسوند خونه. ساناز هم همراهمون اومد. همه بدنم کوفته و خسته بود. پاهام به خاطر ارضا شدن های زیاد سست و نا توان شده بودن. با بی حالی خیلی زیاد و دقیقا عین آدم های خیلی مست ازشون خدافظی کردم. نفهمیدم چطور دوش گرفتم و خودم رو به تخت رسوندم...
شنبه صبح که رفتم سر کار ، ساناز با احوال پرسی و لبخند خاصی ازم استقبال کرد. دیدنش باعث یادآوری اون روز شد و یادآور اینکه هر کاری خواستن باهام کردن. البته با اینکه اون روز یه کمی ترسیده بودم ولی حس بدی نسبت بهش نداشتم. با این حساب ساناز اولین زنی بود که باهام عشق بازی کرد و بهم کلی خوش گذشت.. با خوش رویی جوابش رو دادم و مشغول کارم شدم…
نزدیک ظهر بود و دلم هوس چایی کرد. موقع رفتن به سمت اتاقک آبدارخونه به ساناز گفتم: میرم برای خودم چایی بریزم. تو نمیخوایی؟؟؟ سرش توی دفتر ثبت اجناس بود و بهم گفت: نه عزیزم… دقت کردم و دیدم آب سماور جوش نیست. کلیدش رو زدم و همونجا وایستادم که جوش بیاد. نزدیک جوش اومدن بود که متوجه ورود ساناز به اتاقک آبدارخونه شدم. اومد پشتم ایستاد و گفت: پشیمون شدم خانمی. منم چایی میخوام. برام بریز بی زحمت…یه جوری وایستاده بود که اگه کسی هم رد میشد فکر میکرد داره نحوه کار سماور رو بهم نشون میده یا شایدم داره یه چیزی رو از پشت دید میزنه .تو همون حالت حس کردم  یه دستش رو گذاشت روی سینه هام و دست دیگه اش رو رسوند به شکمم. حس کردم میخواد آزمایشم کنه. هیچ واکنشی نشون ندادم. اونم دستش رو آروم از روی مانتو به سمت کُسم برد و از روی شلوار بهشون به آرومی چنگ زد و با یه لحن تحریک کننده گفت: اوم عزیزم… تو همین وضعیت که داشت به آرومی باهام ور میرفت دو تا چایی ریختم. گذاشتمشون کنار سماور و برگشتم و بهش گفتم: بسه ساناز. یکی الان میادا… چشماش رو حسابی شیطون کرد و ازم یه لب کوتاه گرفت و گفت: نترس خوشگلم. اولا که اینجا دید نداره. دوما سر ظهر و مراجعه کننده نیست… بعد از گفتن حرفش چایی خودش رو برداشت. یه چشمک بهم زد و رفت…
چند مدت گذشت. رابطه من و ساناز بهتر و صمیمی تر شده بود. یه بار دیگه موفق شدم برم خونه بابک و اون سکس سه نفره رو بدون ترس تکرار کنیم. یه بار هم به درخواست بابک تو دفتر براش ساک زدم. از اینکه تو محیط کار این کارو می کردم حسابی استرس داشتم. جرات ساناز تو این مورد بیشتر از من بود. یه بار آخرای وقت که مشغول جمع و جور کردن و حساب کتاب بودم ، رفتم توی دفتر که از بابک یه مورد رو بپرسم. دیدم که توی دفتر ، ساناز رو روی میز دولا کرده و شلوار و شرتش رو کشیده پایین و داره میکنش… به خنده بهشون گفتم: اینجا معلوم نیست محل کاره یا جنده خونه… تو همون وضعیت ساناز لباش رو برام غنچه کرد و بوس فرستاد و گفت: بده انگیزه کار و زیاد می کنیم. درضمن تو نمیخواد نظر بدی ترسو جونم. برو حواست باشه کسی نیاد…
چند ماه از آشناییم با بابک و ساناز میگذشت. آشنایی ای که من رو وارد یه وادی و فضای خاصی کرده بود. دیگه احساس تنهایی نمی کردم. آدمهایی دور و برم اومده بودن که دقیقا همونهایی بودن که می خواستم. هر وقت به دوستای قدیمیم فکر میکردم حالت تهوع بهم دست میداد. زندگی ای که الان داشتم چیه و اون زندگی چی بود!!! توی این مدت چند بار با بابک و ساناز به پارتی رفتم. این پارتی و مهمونی ها رو دوست داشتم. انگاری همه برای یه لذت واقعی و بی تعهد دور هم جمع میشدن و بعد از پارتی همدیگه رو فراموش می کردن. پس دیگه مهم نبود تو مهمونی با کی حرف میزنم یا با کی سکس میکنم. همه چیز بعد از مهمونی پاک میشد. با این شرایط لذت دوستی با بابک برام تموم نشدنی بود… تکلیف رامین هم روشن بود. همون گهی که تو این چند سال بود ، باقی مونده بود. اون رو هم با قول بچه دنبال خودم می کشوندم. چند بار پیشنهاد بهم داد تا با هم بریم کیش که رد کردم. دیگه حتی فکر گذروندن وقتم با رامین رو هم نمی کردم...
یه روز که سرمون خلوت بود و کار خاصی نداشتیم. بابک صدامون زد که بریم دفترش. رو به من نگاه کرد و گفت: با یه مهمونی خاص چطوری؟؟؟ ساناز ذوق کرد و گفت: آخ جون ، دلم لک زده برای مهمونی خاص… بابک بهش اخم کرد و گفت: تو ذوق نکن ، دارم به کیمیا میگم… با تعجب بهش گفتم یعنی چی مهمونی خاص؟؟؟ ساناز نذاشت بابک جواب بده و گفت: تو از این دل و جراتا نداری گلم. آخرش خودم باید باهاش برم… با حرص به ساناز گفتم: میشه اینقدر به من نگی ترسو. من شوهر دارم. زندگی دارم. مثل تو ول نیستم که هر کاری دلم خواست بکنم… با صدای بلند زد زیر خنده و از شدت خنده نشست روی مبل. با همون حالت گفت: قربونت برم. خوبه که شوهر داری. الان مثلا چه کار دیگه ای میخواست بکنی که شوهرت باعث شده نکنی… بابک پرید وسط بحثمون و گفت: بس کن ساناز. چرا بچه شدی. این حرفا چیه میزنی آخه. کیمیا راست میگه و شرایطش جوری که باید محتاط باشه… ساناز بعد از این حرف بابک خودش رو جمع و جور کرد و ساکت شد… بابک رو به من ادامه داد: از این جهت این پارتی خاصه که دو تا مهمون توش هست که حق نداری ببینیشون. باید چشمات بسته باشه. البته جای نگرانی نیست و کسی قرار نیست بهت صدمه بزنه. فقط دوست ندارن دیده بشن. در ضمن من باهاتم و اصلا نباید بترسی. میتونی قبول هم نکنی. اما بهت قول میدم بهمون خوش بگذره… اومدم بهش بگم که این چه مهمونی ای هستش که باید چشمام بسته باشه اما یاد تمسخر های ساناز افتادم و مطمئن بودم اگه شل بزنم باز پوزخند میزنه. البته تصور اینکه چشمای آدم بسته باشه و باهاش حال کنن هم جالب و وسوسه کننده بود. بابک مثل همیشه رک و رو راست درخواستش رو گفته بود. از این رک بودنش خوشم می اومد. یه جورایی بهم احترام میذاشت و ازم سو استفاده نمی کرد. به حالت سوالی گفتم: مهمونی آخر هفته است؟؟؟ با سرش تایید کرد و گفت: دوست دارم حسابی به خودت برسی. مطمئنم دیوونه شون میکنی… ساناز که انگار توقع نداشت من قبول کنم قیافه اش درهم شد. بهش پوزخندی زدم و از دفتر زدم بیرون...
روز موعود با بابک به یه ویلا که اطراف داوودیه بود رفتیم. وارد محوطه ویلا که شدیم بابک همراه با یک عذرخواهی چشمام رو با یه چشم بند ابریشمی سیاه بست. ته دلم استرس داشتم اما به بابک اطمینان داشتم و بازم بهش اعتماد کرده بودم. دستم رو گرفت و وارد ویلا شدیم. از تن صداها متوجه شدم که دو نفر آقا هستن. صداشون شبیه مردای میان سال بود. من رو نشونده بودن روی کاناپه و اصلا نمی فهمیدم که درباره چی حرف میزنن. یکیشون دستام رو گرفت و گفت: صحبت بسه. درست نیست این خوشگل خانوم رو معطل کنیم. بهم فهموند که جلوش زانو بزنم و متوجه کیرش شدم که چسبوند به لبام. شروع کردم براش ساک زدن. بعدش هم کامل لختم کردن. با حرص و ولع همه جای تنم رو لیس میزدن و قربون صدقه ام میرفتن. هر چی استرس و نگرانی داشتم از بین رفت. اینا هم یکی بودن مثل بقیه. فقط نمی خواستند ردی ازشون تو ذهن من بمونه که اینم برام مهم نبود. مهم این بود که خوب بلد بودن چجوری من رو بکنن که آه و ناله ام کل ساختمون رو پر کنه. بابک هم ازم خواسته بود به هیچی فکر نکنم و فقط لذت ببرم.  کاری که دقیقا انجامش دادم… 
بعد از پارتی بابک خودش من رو رسوند خونه. بازم به خاطر بسته بودن چشمام ازم معذرت خواهی کرد. بهش لبخند زدم و گفتم: لازم نیست معذرت خواهی کنی. همون بهتر ندیدمشون. تو ذهنم به خودم گفتم که اونها قطعا خوشگل تر از تو نبودن... حسابی از این حرفم خوشش اومد. لبخند ملیحی بهش زدم و گفتم: گاهی وقتا چه فرقی میکنه که کیر کی میره تو تنت. مهم اینه که چقدر لذت بهت بده… بازم به خاطر ارضا شدن های زیاد سریع بعد از دوش گرفتن خودم رو به تخت رسوندم. اینقدر آرامش داشتم که سریع خوابم برد. لذت واقعی زندگی رو کشف کرده بودم و خوشحال بودم که با بابک آشنا شدم…
هر چی زمان می گذشت حس می کردم که از نظر احساسی به بابک نزدیک تر شدم. این احساس کاملا نا خواسته و بر خلاف میل من بود. بابک بهم احترام میذاشت. باهام صادق بود و همه چیز رو رک می گفت. می دونست من دنبال لذت و عشق و حالم. به این خواسته ام احترام میذاشت و طبق قولی که داده بود اصلا بودن باهاش خسته کننده نبود. حتی روزایی که حس و حال نداشتم و رک بهش میگفتم ، اصلا ناراحت نمیشد. بابک برای من یه نمونه جدید از یک مرد واقعی بود. مردی که احترام و در عین حال لذت من براش تو اولویته…
خودمونی تر که شدیم دلیلی نمی دیدم که باهاش درد و دل نکنم. بالاخره کسی که بارها کردتت و تو رو تو حالتهایی که حتی شوهرت ندیده ، دیده خیلی محرم تر از شوهرته!!! از همه چی باهاش حرف میزدم. از رامین و گه بازی هاش تا جریان رحیم و زنش. مخصوصا رفتار زن رحیم که با رابطه خودش و شوهرش همیشه فخر فروشی میکنه و همیشه زندگیش رو تو چشمم میکنه. حتی از تبعیضی که پدر و مادر رامین بین عروس هاشون میزارن براش گفتم. جلو تر که رفتیم حتی جریان رضا رو هم براش گفتم. تو تمام این درد ودل ها بابک همیشه شنونده بود و نظری نمی داد. تا اینکه یه روز عصر قبل از اینکه ازش خدافظی کنم ، خیلی بی مقدمه گفت: چرا ازش جدا نمیشی؟؟؟ چرا از آدمی که داره این همه باعث ناراحتیت میشه رو هنوز داری تحمل میکنی… کمی از این حرف بابک غافلگیر شدم و باعث شد از دفتر بیرون نرم و بشینم. یه آهی کشیدم و بهش گفتم: طلاق بگیرم. بعدش که چی؟ برگردم تو همون خراب شده اول. همون خونه اول. که دوستای قدیمیم مسخره ام کنن. بهم بخندن…
  • لازم نیست بعد از طلاق برگردی پیش پدرت. مهریه ات رو بگیر و همین تهران برای خودت یه خونه تهیه کن. کار هم که داری. این همه خانم هستن که تنها و مستقل دارن زندگی میکنن. در ضمن روی من هم می تونی حساب کنی…
  • بابک به همین راحتی هم که میگی نیست. اگه به همین راحتی طلاق بگیرم احساس میکنم سرم کلاه رفته. یه جورایی حس میکنم میدون رو خالی کردم. تصور اون زنیکه عوضی رحیم که چجوری بهم نگاه کنه و بعدش چه حرفایی پشت سرم بزنه هم من رو دیوونه میکنه. تصور اینکه پشت سرم بشینه غیبت کنه و به همه بگه که تئوریهاش در مورد من درست از آب در اومده نابودم میکنه. میفهمی؟ نابودم میکنه. حتی میتونم حدس بزنم بعد طلاق چیکار میکنه! میره یکی از دوستهاش و میندازه تنگ رامین...
  • اگه مشکلت اونه که فقط اراده کن. حالش رو برات جوری میگیرم که عشق و عاشقی از یادش بره. فقط تو بخواه...
  • یعنی چی؟؟؟ چیکارش میخوای بکنی؟؟؟
  • کار خاصی نمیکنم. فقط یه کوچولو تست عشق و عاشقی برای جفتشون میذارم. منو اینطوری نبین کیمیا. به وقتش بد گرگی میشم...
  • بیخیال بابک. ارزشش رو نداره. بهترین کار اینه که سعی کنم بهشون فکر نکنم. در مورد پیشنهادت که میتونم اینجا تنهایی زندگی کنم فکر میکنم. مرسی که میخوای ازم حمایت کنی…
یک سال از آشناییم با بابک گذشت. کاملا بهش وابسته شده بودم و اعتماد داشتم. نوع دوستیش جوری نبود که بخواد دلم رو بشکونه. ابراز احساسات نمی کرد و بچه بازی نداشت. همیشه به قولاش عمل می کرد. همچنان پارتی های مخفیانه ادامه داشت. اکثرشون یه جورایی سکس پارتی بودن. دیگه عادت کرده بودم که تو بعضی سکس پارتی ها چشمام بسته باشه. گاهی وقتا کنجکاو میشدم که اینا کی هستن آخه. بابک میگفت : وقتی که برای کنجکاوی هدر میدی رو ول کن و به لذت بیشتر فکر کن…  نظر ساناز این بود که از دوستای کله گنده بابک هستن و میخوان شناسایی نشن…
یه روز حسابی مشغول کار بودم که گوشیم زنگ خورد. زن رحیم بود که دعوتمون کرد. گفت: برادرش از خارج اومده و دوست داره ما رو هم ببینه. با اکراه دعوتش رو قبول کردم. خیلی وقت بود که رفتن به خونه شون رو می پیچوندم و این بار رو دیگه نمیشد…
توجه های رحیم به زنش کم بود حالا باید احترام و توجه به برادر زنش هم تحمل می کردم. جوری جلوی برادر زنش و همسرش برخورد می کرد که می خواستم بالا بیارم. از حرصم از جام تکون نخوردم و حتی یه ذره کمک هم به زن رحیم ندادم. یه گوشه نشسته بودم و تو خودم بودم… بعد از شام بود که برادر زن رحیم رو بهم گفت: شما چقدر ساکتین کیمیا خانم. همه صحبت کردن. شما هم از خودتون بگین. اینجور که از رحیم شنیدم تو یه شرکت وارد کننده قطعات خودرو کار میکنین. میشه لطفا بگین قطعات چه شرکت هایی رو وارد می کنین؟؟؟ با بی حوصلگی بهش گفتم: ببخشید من امشب کمی سرم درد میکنه. اگه اجازه بدین یه فرصت دیگه بهتون توضیح میدم که با چه شرکت هایی قرارداد داریم…  حسابی از این برخورد و لحن سرد من تو ذوقش خورد. حتی متوجه قیافه در هم زن رحیم هم شدم که اصلا از این برخورد من خوشش نیومد. با حرص گفت: بگو پس کیمیا جون امشب دست به سیاه و سفید هم نزد. سرش درد می کرده. مسکن میخوری برات بیارم عزیزم؟؟؟  با پوزخند بهش نگاه کردم و گفتم: به هر حال آقا رحیم مثل همیشه پا به رکاب شما بودن خانمی. نذاشتن آب تو دلت تکون بخوره…  حالا نوبت رحیم بود که بهش بر بخوره و با ناراحتی گفت: پا به رکاب بودن مگه بده زن داداش؟؟؟ خیلی جدی بهش گفتم: نه کی گفته بده. بعضیا  اصلا دوست دارن زن ذلیل باشن. لذت میبرن از اینجوری بودن. کجاش بده…  زن رحیم حدودا با عصبانیت گفت: این زن ذلیل بودن نیست کیمیا جون. اتفاقا اسمش مرد بودنه. وقتی دو تا زوج با هم تعامل و عشق واقعی داشته باشن اصلا این چیزا مهم نیست. البته بعضیا حق دارن که اسمش رو زن ذلیل بودن یا چیزای دیگه بذارن. چون اینجوری بودن لیاقت میخواد. بلد بودن و عرضه داشتن میخواد…  حسابی با این جوابش کم آورده بودم. هیچ جوابی نداشتم که بهش بدم. دست گذاشته بود روی نقطه ضعف من. نیم ساعت بعد رامین رو به بهونه سر درد بلند کردم و رفتیم…
تا صبح خوابم نبرد. از عصبانیت داشتم خودم رو میخوردم. هر چی بیشتر جمله آخرش رو مرور کردم بیشتر عمق توهینی که بهم کرده رو متوجه شدم. با حرص به چهره خواب رامین نگاه کردم. دوست داشتم همونجا بکشمش… گوشیم رو برداشتم و به بابک پیام دادم: هنوزم سر قولت که حال این زنیکه عوضی رحیم رو میگیری هستی؟؟؟
صبح بابک من رو برد توی دفتر. با لبخند گفت: چه اتفاق افتاده که اون وقت شب بهم پیام دادی… هنوز تن صدام عصبی بود و براش جریان شب قبل رو تعریف کردم. آخر حرفام بهش گفتم: دیگه تحمل این زنیکه برام غیر ممکنه. تحمل رامین عوضی برام غیر ممکنه. تصمیم خودم رو گرفتم. میخوام ازش جدا بشم. اما نه به این راحتی. تا زهرم رو به اون زنیکه هرزه نریزم دلم آروم نمی گیره. اگه هنوزم سر قولت هستی فقط خواهشا بهم بگو که میخوای چیکارشون کنی…  بابک با خونسردی سعی کرد آرومم کنه. خودش رفت و برام آب خنک آورد. به یه حالت نیمه نشسته روی میز شد و گفت: مگه میشه سر قولم نباشم. گفتم که کیمیا خانم فقط باید اراده کنه. لازم نیست که برات تعریف کنم که میخوام چیکارشون کنم. چون قراره با چشمای خودت ببینی. فقط تو هم باید در ازای این کارم یه لطفی در حق من بکنی…
  • مگه شده تا حالا چیزی از من بخوای و بهت نه بگم…
  • نه نشده. اما این یکی یکمی فرق داره. البته اگه قبول نکنی من سر قولم هستم همچنان اما خیلی برام مهمه که قبول کنی یا نه…
خوب فهمیدم که این حرف بابک یه جور تست دوستیه. شاید می خواد مطمئن بشه که این دوستی و رفاقت دو طرفه است یا نه. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: چه کاری از دستم ساخته است؟؟؟  بابک لبخندی زد و گفت: می دونستم نه نمی گی. کار سختی ازت نمی خوام. این دختره که توی مغازه کامپیتوری کناریمون کار میکنه رو که میشناسی…
  • شیرین رو میگی؟؟؟ آره خب می شناسمش. گاهی وقتا حوصلش سر میره میاد پیشم…چطور مگه؟
  • چشمم و گرفته کیمیا. بدجور چشمم و گرفته. یه جوری برام تورش میکنی؟؟؟
  • چی میگی بابک؟ شیرین؟ من تورش کنم؟ آخه چجوری ؟ بهش بگم بیا به بابک بده؟! اگه کسی بفهمه چی ؟ فکرش و کردی؟
  • نگران نباش عزیزم. اون تیکه با من . راه تور کردنش با زبونه ، با زبون کیمیا جونم. همونی که توش استعداد داری. یه جوری اعتمادش رو جلب کن. هر آدمی یه نقطه ضعفی داره. خانما اول از همه به هم جنس خودشون اعتماد دارن. تو اینقدر خوشگل و جذاب هستی که حتی هم جنسای خودت رو هم میتونی بکشی طرف خودت. وقتی اعتماد کرد فقط کافیه بندازیش تو قلاب من. از اون به بعدش خودم می دونم چطوری بی سر و صدا ببرمش تو رخت خواب که ردی هم از تو نمونه.  تو میتونی کیمیا. مطمئنم میتونی…
  • چی بگم بابک. من تا حالا این کار و نکردم .اصلا حتی فکر هم بهش نکردم. ولی... ولی بخاطر تو سعی خودم رو می کنم. اما خواهش می کنم اگه موفق نشدم لطفا فکر نکن کوتاهی کردم. تو اینقدر برام خوبی کردی که جور کردن این دختره بازم جبران همه خوبیات نمیشه...
  • می دونم عزیزم. وفاداری تو به من ثابت شده است. از همون اول می دونستم که چقدر خاصی...
بهش یه پوز خند زدم و گفتم: حالا وقتی بردیش تو رخت خواب. تو سرت سکس سه نفره هم هست؟ یا فقط خودت و خودش؟ از این حرفم خنده اش گرفت و گفت: هر چی تو بخوای خانمی. خودت واردی که. اسب سرکش وقتی رام بشه همه کار میشه کرد…
از تسلطش و حاضر جوابیش حس خوبی کردم. یه چشمک بهش زدم و گفتم : تورش میکنم. قول میدم همه سعی خودم رو کنم عزیزم... همچنان لبخند رو لباش بود و گفت: فعلا باید تکلیف رحیم و زن عزیزش رو روشن کنیم… شروع کرد از من سوال های جزیی تر پرسیدن در مورد زندگیم و مخصوصا رحیم و زنش. حتی ازم خواست همه خاطرات تلخ و اعصاب خورد کنی که ازشون دارم رو دوباره بگم. همچنان به حالت نیمه نشسته روی میز بود و دست به سینه به حرفام گوش میداد و گاهی وسط حرفام ازم سوال می پرسید… حرفام که تموم شد کمی مکث کرد و تو فکر فرو رفت. نمی دونستم چی تو سرشه. چند دقیقه که فکر کرد یه هو یه بشکن زد و گفت: اون باغ توی کرج گفتی برای کی بود که رفتین؟ یه آهی کشیدم و گفتم: برای دوست اون رضای عوضی. البته چون دوستش اکثرا نیست ، دائما یه کلید از اون باغ پیششه… دوباره رفت تو فکر و پوزخند مرموزی روی لباش نشست و شروع کرد حرف زدن…
وقتی کامل طرح و نقشه شو گفت و دقیق توضیح داد که چی تو سرش میگذره ، همه تنم لرزید. باورم نمیشد که این اون بلایی باشه که میخواد سر رحیم و زنش بیاره. با تردید بهش گفتم: بابک میفهمی داری چی میگی؟؟؟ بابک این کار پای پلیس رو وسط میکشونه. میدونی لو بریم چی میشه؟ از روی میز بلند شد و اومد کنار من نشست. دستام رو که حسابی یخ کرده بودند رو تو دستش گرفت و چرخوندم سمت خودش. تو چشمام خیره شد و گفت: از هیچی نترس. به من مثل همیشه اطمینان کن. هیچ ردی از ما نمی مونه. فقط به این فکر کن که بعد از این جریان ثابت میشه که همچنان مرغ عشق می مونن یا نه. این میشه یه درس حسابی که تا آخر عمرشون یادشون می مونه. تلافی این همه سال اذیت و طعنه هایی که به تو زدن هم میشه. فقط نگران نباش و به من اعتماد کن…  چشمای بابک یعنی اعتماد و اطمینان. وقتی بابک بگه بهم اعتماد کن ، شعار نمیده. وسوسه همچین انتقام سختی از اون زنیکه مثل خوره به جونم افتاده بود. با همه تردید ها و ترسی که از این کار داشتم ، سرم رو به علامت تایید تکون دادم…
دو روز تموم به توضیحات بابک فکر کردم. همه جوانب رو در نظر گرفتم. این کار ریسک بزرگی داشت و اگه سوتی می دادم برام دردسر بزرگی میشد. بلاخره خودم رو آماده کردم و شب قبل از خواب به رامین گفتم: از رحیم و زنش چه خبر؟ راستی برادرش رفته یا هنوزم هست. نظرت چیه اگه نرفته باشه دعوتشون کنیم… رامین بهم نگاهی کرد و گفت: برادرش چند روزه که رفته. ( این رو می دونستم و تو همون شب مهمونی شنیده بودم که کی میخواد بره ) با این رفتاری که تو اون سری کردی حسابی از دستت ناراحتن. حداقل کاش یه زنگ بهشون میزدی و از دلشون در می آوردی…
  • ببین رامین فقط من مقصر نبودم. تو ندیدی چطور باهام حرف زد. اونم مقصر بود و به من توهین کرد. من خیر سرم بزرگ تر هستما. الانم که دارم ازشون خبر می گیرم…
  • قبول جفت تون مقصر بودین. حالا اگه زنگ بزنی از بزرگیت کم نمیشه. گذشت از بزرگ تره…
  • من زنگ نمی زنم که ازش عذرخواهی کنما. خودت خوب میدونی مشکل اصلی من اون زنشه. من رحیم رو مثل داداش نداشته ام دوست دارم و طاقت قهرش رو ندارم. بهشون زنگ میزنم و فقط دعوتشون میکنم…
  • اوکی همینم خوبه…
  • اصلا نظرت چیه بریم تفریح. رحیم اون باغ دوست رضا رو خیلی دوست داره ها. حال داری بری کلیدش رو ازش بگیری…
  • خیلی وقته با رضا در تماس نیستم. اما باشه فردا بهش زنگ می زنم و بهت خبر میدم…
صبح سر کار بودم که رامین باهام تماس گرفت و اوکی کلید باغ رو داد. قرار شد تو راه برگشت از سر کارش بره کلید رو بگیره. سریع رفتم توی دفتر و به بابک جریان رو گفتم. پوزخندی زد و گفت: عالی شد… حالا نوبت من بود کاری کنم که رفتن به اون باغ قطعی بشه. به رحیم زنگ زدم و سعی کردم حسابی اتفاقات اون شب رو از دلش در بیارم. تو بین صحبت هام وقتی که اسم تفریح و اون باغ رو آوردم حسابی خوشحال شد. می دونستم که اون باغ خاطرات دوران نامزدیش رو زنده می کرد و رو این حساب از اونجا خیلی خوشش می اومد. چهارشنبه شب شد. به رامین قراره قطعی رفتنمون رو گفتم ولی ازش خواستم که اجازه بده بر خلاف دفعه قبل با هم بریم به باغ و من رو با ماشین رحیم و زنش نفرسته. رامین که پیش قدم شدن من رو برای آشتی می دید و از طرفی میخواست دعوای سفر زاهدان رو جبران بکنه تو فکر فرو رفت و گفت: من سعی خودم رو میکنم زودتر بیام… بهش گفتم: من عصر فردا میخوام به باشگاه هم برسم. تو همون باشگاه دوش میگیرم و آماده میشم و میام سر کارت که با هم بریم. نمیخواد عجله کنی. صبح کلید رو برسون به رحیم. اون دو تا کفتر عاشق زودتر برن. کی میدونه شاید بخوان باهم عشق و حال کنن. بلکه کمتر جلوی من لوس بازی در بیارن و اینجوری برای اعصاب من هم بهتره. ما هم تا سر شب بهشون ملحق میشیم… رامین از خداش بود که از کارش نزنه و وقتی برنامه من رو هم شنید از خدا خواسته قبول کرد…
صبح نرفتم سر کار. رامین بهم پیام داد که کلید رو رسونده به رحیم و عصر توی شرکت منتظر منه. استرس داشتم و ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود. با دستای حدودا لرزون به بابک زنگ زدم. طبق قرار قبلی در مورد نقشه هیچی پای تلفن نباید می گفتیم. روی این حساب فقط یه قرار ملاقات باهاش گذاشتم . قرار شد یک ساعت دیگه هم دیگه رو تو محل آدرسی که بهم گفت ببینیم...
سر قرار بودم و منتظر بابک. سعی کردم با یاد آوری لحظات تلخی که رحیم و زنش برام به ارمغان آوردن خودم رو آروم کنم. یاد طعنه های پدر و مادر رامین افتادم. یاد غرور و تکبر زن رحیم افتادم که چقدر زندگی و شوهر خودش رو به انواع اقسام مختلف به رخ من کشید. یا اون حرف آخرش افتادم که علنی بهم گفت لیاقت بودن جای اون رو ندارم… تو همین افکار بودم که یه ماشین پراید جلوم ترمز کرد. اول فکر کردم مزاحمه اما متوجه شدم بابک هستش. بهم اشاره کرد که سریع سوار بشم. استرس رو توی نگاهم و چهره ام متوجه شد و سعی کرد آرومم کنه. ازش پرسیدم این پراید چیه باهاش اومدی؟؟؟ خندید و گفت: برای همین امروز تهیه اش کردم. پلاکش هم عوض شده و رنگش هم که سفیده. تا دلت بخواد تو این شهر پراید سفید هست و کسی به این ماشین شک نمیکنه… حرکت کردیم به سمت باغ دوست رضا…
توی راه دو تا از دوستای بابک که تو پارتی ها هم دیده بودمشون رو سوار کردیم. قبل از رسیدن به باغ وارد یه کوچه باغ خلوت شدیم. توی کوچه وارد یکی از باغ هایی که به نظر متروکه می رسید شدیم. بابک از صندوق عقب ماشین چهار دست لباس سیاه مردونه آورد. مانتوم رو در آوردم. طبق هماهنگی ای که بابک باهام کرده بود کلی لباس پوشیده بودم که هیکلم گنده تر نشون داده بشه. لباسای سیاه رو که پوشیدم واقعا شبیه مردا شده بودم. هر چهار تامون نقابهای سیاهی رو روی صورتمون کشیدیم. اینطوری فقط چشم هامون معلوم بود که البته برای پوشوندن اونم عینک دودی داشتیم. استرس و هیجانم با دلقک بازی های بابک و دوستاش کمتر شد. دیگه وارد این بازی شده بودم و جای پشیمونی نبود… نزدیک ظهر بود که از پشت دیوارهای کاهگلی بدون اینکه کسی متوجه حضور ما بشه به سمت دیوارهای پشتی باغ دوست رضا حرکت کردیم. دیوارهای کاهگلی پشت باغ به مرور زمان بر اثر باد و بارون کوتاه تر شده بودند و به همین دلیل عبور از اونها خیلی سخت نبود. قیافه هامون اونقدر پوشیده شده بود که اگر کسی حرف نمی زد ، نمی شد تشخیص داد که کی به کیه. یک از مردهای سیاه پوش از دیوار رفت بالا و با صدای آروم گفت: هنوز نیومدن… صدای بابک رو تشخیص دادم که گفت: خوبه. تند باشین تا نیومدن… با دستش قلاب گرفت و من  از دیوا ربالا رفتم. چند لحظه بعد هر چهار تا مون وارد باغ شدیم. بعد از طی چند قدم به پشت ساختمون رسیدیم و همونجا منتظر نشستیم...
یک ساعت نشد که صدای در باغ اومد و بعدش صدای ماشین. بابک کاملا بی صدا به من اشاره کرد فعلا از جام تکون نخورم. به اون دوتای دیگه اشاره کرد و آروم حرکت کردن به سمت اون ور ساختمون… پنج دقیقه بعد صدای جیغ و داد زن رحیم و خودش رو شنیدم. خیلی زود صداشون خفه شد و دوباره همه جا سکوت شد… ده دقیقه بعد یکیشون اومد طرفم و بهم اشاره کرد که میتونم برم اون ور… در ورودی ساختمون وایستادم. رحیم رو دیدم که دست و پا بسته گوشه ساختمون مچاله شده. دهنش رو هم با یه چسپ محکم بسته بودن و داشت به شدت تقلا می کرد. اما متوجه شدم که دست و پای زنش بازه و فقط دهنش رو با همون نوار چسب بستن. برای یه لحظه از دیدن این صحنه و ترس و وحشتی که تو چشمای جفتشون دیده میشد از این تصمیمم پشیمون شدم اما دیگه دیر بود…
یکی از سیاه پوشا به سمت زن رحیم رفت و بدون مقدمه شروع کرد به لخت کردنش. رحیم که شاهد این صحنه بود دیوانه وار شروع به تقلا کرد. یکی دیگه از سیاه پوشا به سمت رحیم رفت. یک لگد محکم  توی شکمش زد. آه بلندی از رحیم بلند شد و در عرض چند ثانیه مثل جنازه ها ، بی حرکت افتاد. هنوز هم صدای جیغ و فریاد زنش به حالت خفه میومد. اشکاش سرازیر شده بودن و موجی از التماس و خواهش توی چشماش مشخص بود. اونی که بالا سر رحیم بود بدون اینکه هیچ حرفی بزنه نشست روش و چنگ زد تو موهاش. وادارش کرد که زنش رو نگاه کنه… اون دو تا سیاه پوش کاملا زن رحیم رو لخت کرده بودن. تقلا ها و شدت گریه زن رحیم زیادتر شد. زن رحیم کمی غیر قابل کنترل داشت میشد که با یه مشت تو شیکمش اونم آروم و بی صدا شد. رهاش کردن و کامل پخش زمین شد. جثه ضعیفی داشت. همون یک مشت بس بود که دیگه جونی برای مقاومت نداشته باشه...  اون دوتا سیاه پوش بدون اینکه شلوارشون رو دربیارن ، زیپ شلوارها شون رو باز کردن و کیرهای بزرگ شدشون رو بیرون آوردن. هر دو شون سر کیراشون کاندوم کشیدن تا هیچ شک و مدرکی برای کاری که میخوان انجام بدن باقی نذارن. حالا این رحیم بود که اشک از چشماش بیرون میزد. اما اونی که بالا سرش بود با زدن چند تا کشیده همچنان وادارش کرد که به زن لختش نگاه کنه… یکی از اون دوتایی که بالا سر زن رحیم بود دو زانو رو به روش نشست و شروع کرد با سینه های نسبتا کوچیکش ور رفتن . صدای گریه اون زن به صورت خفه  اما به وضوح شنیده میشد. هر لحظه شدت اشک ریختنش بیشتر میشد. کم کم تو وجودم اون حس پشیمونی و ترس از دیدن این صحنه خودش رو به حس شیرین انتقام داد. تصویر همه لحظاتی که من رو زجر داد جلوی چشمم اومد و حالا داشت اینجوری زجه میزد. اون یکی رفت و پاهاش رو تا جایی که میشد از هم باز کرد و بالا گرفت. صدای جیغ توام با گریه شدیدی ازش بلند شد. اما مرد سیاه پوش توجهی نکرد و کیرش رو گذاشت روی کُسش . چنان یک هویی و محکم همه کیرش رو کرد توی کُسش که منم احساس کردم دردم اومده. صدای زجه و جیغ های زن رحیم هر لحظه بلند تر میشد. دوباره اومد تقلا کنه که اون یکی سیاه پوش دستاش رو گرفت. اونی که کیرش رو توی کُسش کرده بود با شدت و بی رحمی شروع به تلمبه زدن کرد. بعد از چند دقیقه متوجه شدم بدون اینکه ارضا بشه جاش رو با اون یکی عوض کرد و حالا نوبت اون بود که وحشیانه تلمبه بزنه… نزدیک به نیم ساعت همینجوری جاشون رو عوض می کردن. بعد از اینکه این دوتا ولش کردن حالا نوبت اونی بود که موهای رحیم رو گرفته بود. سر رحیم رو به حالت پرت کردن رها کرد و بلند شد. هیکل بی جون و بی رمق زن رحیم رو دمر کرد. مثل اون دوتای دیگه کیرش رو درآورد و سرش کاندوم کشید. خوابید روی زن رحیم و بدون حتی تف کیرش رو فرو کرد توی سوراخ کونش. اینقدر دردش اومده بود که دوباره توان زجه زدن و گریه کردن پیدا کرد. حتی دوباره با دست و پاهاش تقلا کرد که اون دوتای دیگه گرفتنش و نذاشتن تکون بخوره. دولا شدم که ببینم کیرش تا کجا رفته. فهمیدم که هنوز کامل نرفته و داره فشار میده. بلاخره کامل کیرش رو فرو کرد. بدون مکث شروع کرد تلمبه زدن. به خاطر بیش از حد تنگ بودن سوراخ کونش تلمبه هاش آهسته بود اما کم کم شدت گرفت و بی رحمانه تر از اون دوتا شروع کرد تلمبه زدن توی سوراخ تنگ کونش. این زنی که اینجور تحقیر آمیز داشت جلوم کرده میشد و زجه می زد همون زنی بود که من رو مسخره کرده بود. همون زنی که این همه سال بهم فخر فروخت و باعث عذابم شده بود…
قبل از برگشتن ، سریع رفتیم همون باغ دنج قبلی و لباسامون رو عوض کردیم. هیچ کس نه ما رو دید و نه حتی ماشین رو. مخصوصا ماشین رو که حتی رحیم و زنش ندیده بودن. اما بابک فکر همه جا رو کرده بود و به هیچ وجه ما قابل شناسایی نبودیم. توی راه برگشت ماشین رو گذاشت کرج و با مترو اومدیم تهران…
سریع رفتم خونه و دوش گرفتم و ساک باشگاهم رو برداشتم و رفتم به محل کار رامین… توی لابی ساختمون محل کارش نشسته بودم که بهم زنگ زد…
  • الو سلام . اومدی کیمیا؟؟؟
  • آره . یه نیم ساعتی هست توی لابی نشستم و منتظرتم. دیره ها ، نمیایی؟؟؟
  • رحیم زنگ زده میگه حال خانمش بد شده و برگشتن…
  • وا یعنی چی حالش بد شده؟؟؟ چی شده آخه؟؟؟
  • نمی دونم والا. گفت نگران نباشم و مورد خاصی نیست…
  • اوکی ما چیکار کنیم حالا؟؟؟ تنهایی که حسش نیست بریم…
  • آره حسش نیست اینجوری. الان جمع و جور میکنم با هم بریم رستوران…
  • باشه من منتظرم…
با خیال راحت تیکه دادم به کاناپه داخل لابی و بلاخره یه نفس راحت کشیدم. همه چی طبق نقشه و همونی که بابک گفته بود پیش رفت. بابک دو تا احتمال داده بود. اگه شکایت می کردن که هیچ ردی از ما نبود و به عقل جن هم نمی رسید که این تجاوز از کجا آب خورده. تازه باغ برای دوست رضا بود و کلید رو اون داده بود. یه جورایی مسئول اون مکان رضا بود. با شکایت پای اونم گیر بود. احتمال دیگه این بود که اصلا شکایت نکنن و به خاطر حفظ آبروشون موضوع رو اصلا به کسی نگن. با این پیغام رحیم برای رامین اینطور به نظر می رسید که تصمیم شون اینکه که به کسی نگن…
تصور بدن لخت زن رحیم و اون جور کرده شدنش ، هر لحظه برام لذت بخش تر شد. بابک راست میگفت. نکشتیموشن که. فقط درس عبرت بهشون دادیم. تازه از حالا به بعد این دو تا کفتر عاشق دیدنی ان. آقا رحیم هنوزم میتونه عاشق زنی باشه که جلوی چشم خودش سه تا مرد گنده کردنش؟؟؟ خیلی دوست داشتم بدونم چجوری میخوان تا آخر زندگیشون با این تصویر و اتفاق زندگی کنن. حالا نوبت پوزخندای من بود البته پوزخندای مخفیانه و از ته دل. زن رحیم از جایی خورده بود که تا آخر عمرش هم اگه فکر میکرد ، نمی فهمید که از کجا خورده…  
زنگ زدم به رحیم و گفتم: خدا بد نده. چی شده رحیم؟؟؟  صدای لروزن و به شدت غمگینی داشت و گفت: چیز خاصی نشده زن داداش. یه هو دچار سرگیجه و حالت تهوع شد. سریع برش گردوندم و بردمش دکتر. بهش یه سرم زدن و حالش بهتره…
  • نکنه حامله است و رو نمی کنی شیطون. اینایی که میگی به حاملگی میخوره ها…
  • نه زن داداش حاملگی کجا بود. چیزی نیست…
  • به هر حال من حسابی نگران شدم. کاری از دستم ساخته اس بگو…
  • نه چیزی نیست. گرفته خوابیده و دکتر گفته اگه استراحت کنه بهتره…
  • اوکی . خوشحالم که میگی چیز خاصی نیست. به هر حال کاری داشتی به من بگو…
طبق احتمال دوم بابک ، انگاری رحیم و زنش قصد نداشتن این مورد رو عمومی کنن و به کسی بگن. اینجوری خیالم راحت تر شد و استرسم کاملا از بین رفت. حالا بیش از حد مشتاق دیدن جفتشون با هم بودم… توی رستوران مشغول خوردن شام بودیم که به رامین گفتم: فردا اگه حال داشتی یه سر بریم خونه شون. امروز که نشد با هم باشیم. حداقل فردا ببینیم شون و یه عیادتی هم از زنش کنیم. اینجوری کدورتا بر طرف میشه و خوشحال هم میشه… رامین بدون فکر کردن حرفم رو تایید کرد و گفت: آره فکر خوبیه. به رحیم زنگ میزنم و فردا ظهر میریم اونور… بهش گفتم: نه نمی خواد زنگ بزنی. خانمش با اون حالش به زحمت میفته. بعد از ناهار و بدون خبر میریم. اینجوری بهتره… دوباره حرفم رو تایید کرد و حسابی هم خوشحال شد از این پیشنهادم…
رحیم در خونه رو باز کرد. اصلا انتظار دیدن ما رو نداشت. چهرش اینقدر داغون و در هم ریخته بود که رامین بدون احوال پرسی بهش گفت: چی شده رحیم؟ قیافه ات چرا اینجوریه؟؟؟ رحیم آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد به خودش مسلط باشه و با صدایی که انگار از ته چاه میاد و حسابی گرفته بود گفت: چیزی نشده داداش. دیشب اصلا نخوابیدم و فکر کنم سرما هم خوردم. چرا دم در وایستادین. بیایین تو… منم قیافه خودم رو نگران گرفتم و حال و احوال زنش رو پرسیدم. گفت: تو اتاقه و هنوز خوابه...  متوجه شدم که انگاری قرار نیست از اتاق بیرون بیاد. بعد از نیم ساعت رو به رامین گفتم: بریم رامین. اینا جفتشون مریض شدن و استراحت کنن بهتره... رامین تو مسیر برگشت حسابی ذهنش درگیر بود و مطمئنا هیچ وقت رحیم رو این شکلی ندیده بود…
صبح سر کار حسابی سر حال بودم. طبق قراری که با بابک داشتیم این موضوع از ساناز باید مخفی میموند. حسابی کنجکاو بود که چرا من اینقدر سر حالم. ایندفعه من بودم که توی آبدارخونه گیرش آوردم و از پشت بغلش کردم. لاله گوشش رو بین لبام گذاشتم و به آرومی میک زدم. بعدش دستم از روی ساپورتش گذاشتم روی کُسش و گفتم: بی شرف بازم شرت نپوشیدی که. مانتوت بره کنار مشخصه ها… مشخص بود حسابی از این کارم خوشش اومده و گفت: من که همش این پشتم و کسی پایین تنم رو نمیبینه. مسیر رفت و برگشت هم که با ماشین اومدم. بدون شرت راحت ترم. تو بگو چی شده که این همه شنگولی… انگشتم رو از روی همون ساپورت فشار دادم داخل شیار کُسش و گفتم: این دختره شیرین که توی مغازه کامپیوتری کناری هست. خبر داری که چند وقته داره اینجا کار میکنه؟؟؟ دستم رو از روی کُسش برداشت و برگشت سمت من. لبخند هم زمانی با نگاه متعجبش زد و گفت: یکی دو ماه قبل از تو اومده. چطور مگه؟؟؟ قیافم رو شیطون گرفتم و بهش گفتم: قراره برای بابک تورش کنم. به نظرت چجوری شروع کنم؟؟؟ با همون نگاه خاص و متعجبش خندش گرفت و گفت: ای دهن این بابک سرویس. اینو سپرده به تو؟ آره؟؟؟ دستم رو بردم و گذاشتم روی گونه اش و گفتم: نمیخواد حسودی کنم عزیزم. بهم بگو چجوری شروع کنم… یه نفس عمیقی کشید و گفت: تا اونجایی که من چند بار تو نخش رفتم میخوره دختر شیطونی باشه. فقط لازمه باهاش طرح دوستی بریزی و بهش نزدیک بشی. از اونجایی که آدم وراجی هم هست ، فکر نکنم فهمیدن جیک و پوکش کار سختی باشه. فقط باید اعتمادش رو جلب کنی. بعدشم کافیه چند بار از این نگاه های شیطون بهش بکنی و یکمی ناز و نوازش. نمی خوره لقمه بزرگی باشه و راحت قورتش دادی… بعد از چند ثانیه خیره شدن لبام رو گذاشتم رو لباش و یه بوس حدودا طولانی از لباش گرفتم. بارها بهم ثابت شده بود که ساناز عاشق عشق بازی های من با خودشه. لبام رو از لباش جدا کردم و با یه بوس کوچولو از لپش ، ازش به خاطر راهنماییش تشکر کردم…  بلاخره سر ظهر بابک اومد. سریع رفتم تو دفترش و براش همه چی رو تعریف کردم. بعدش هم بهش گفتم: بار آخر خیلی محکم از پشت کردیش. نکنه بلایی سرش اومده باشه… لبخند خونسردانه ای زد و گفت: نگران نباش. جر که خورد اما نه اینقدر که کارش بخواد به بیمارستان کشیده بشه. اگه می خواست کار به اونجاها بکشه باید به پلیس هم می گفتن. اینطور که معلومه قصد ندارن به کسی بگن. تو هم اصلا استرس نداشته باش. خودت رو کم کم آماده طلاق با رامین کن. دیگه وقتشه از اون زندگی بیایی بیرون و یه زندگی جدید رو برای خودت شروع کنی… رفتم سمتش و یه لب حسابی ازش گرفتم. تو همون حالت بودم که ساناز وارد دفتر شد و گفت: وای این دختره چش شده. امروز به جفتمون حسابی گیر داده ها. بابک مواظب باش نکنت یه وقت… سه تایی مون از این حرفش خندمون گرفت و بابک گفت: باعث افتخاره که کیمیا خانم منو بکنه… به ساناز گفتم: فضولی بسه. برو به کارت برس… این رو گفتم و جلوی بابک زانو زدم و کیرش رو از توی شلوارش درآوردم و شروع کردم به ساک زدن...
یک هفته گذشت. رامین هر روز با رحیم در ارتباط بود و جویای حالش بود. ظهر جمعه بود. ایندفعه رامین طاقت نیاورد و گفت: پاشو بریم یه سر بهشون بزنیم. دلم شور میزنه. این پسره رو هیچ وقت اینقدر طولانی مریض احوال ندیده بودم… حاضر شدم و رفتیم خونه شون. ایندفعه زنش تو اتاق نبود و همراه رحیم به استقبالمون اومد. قیافه جفتشون دیدنی بود و حسابی درب و داغون بودن. زنش یه بلوز آستین بلند و یه شلوار گرم کن پوشیده بود. متوجه دستاش شدم که چطور محکم آستین بلوزش رو با انگشتاش توی دستش فشار میده. همه توان و انرژیش رو گذاشته بود که خودش رو جلوی ما حفظ کنه. بعد از احوال پرسی وارد شدیم. رامین گیر داد به رحیم که حال جفت تون خوب نیست و بیایین بریم دکتر. رحیم رامین رو کشوند که برن توی بالکن و بهش گفت: چیزی نیست داداش. بیا بریم یه سیگار بکش فعلا. نگران نباش ما حالمون خوبه…  متوجه زنش شدم که هنوز دم در بود و بعد از اینکه رامین و رحیم رفتن و فکر کرد که منم حواسم به اوناس حرکت کرد سمت من. زیر چشمی می تونستم ببینم که چطور داره باز باز راه میره. پوزخندی زدم و توی دلم از خوشحالی غوغایی بود. بعد از اینکه نشست ، برگشتم و بهش گفتم: شنیدم حالت تهوع شدید داشتی؟؟؟ به رحیم گفتم نکنه حامله شدی یا هستی و خبر ندادی… قیافش نه شادابی سری های قبل رو داشت و نه تن صداش جون و حالی داشت. توی نگه داشتن خودش خیلی موفق نبود و با ناراحتی گفت: نه حامله نیستم. اون روز هم فشارم افتاده بود و هم حالت تهوع شدید داشتم. دکتر گفت شاید مسمویت بوده… خودم رو مشغول صحبت باهاش کردم. دوست داشتم بیشتر و بیشتر با این حال و احوالش ازش حرف بکشم. دوست داشتم بیشتر علنی بهش نگاه کنم و یادم بیاد که چطور لختش کرده بودن و  هم زمان با کرده شدن چطور زجه میزد و گریه می کرد…  بهش گفتم: من برم برای رامین یه چایی بریزم. بعد سیگار چایی میخواد… از جاش بلند شد و گفت: عه وا ببخشید. من همینطور نشستم و دارم حرف میزنم. اصلا یادم رفت. خودم می ریزم… سرم رو گرفتم تو گوشیم اما همچنان زیر چشمی نگاش کردم که چطور داره راه میره. حتی وقتی با سینی چایی برگشت میشد درد رو توی چشماش دید… رحیم رو صدا زد که بیان توی هال. تو کل مدتی که ما اونجا بودیم دیگه خبری از اون قرتی بازیا و مزه پرونی ها و طعنه ها نبود. افسردگی و ناراحتی از چهره جفتشون می بارید. خط نگاه جفتشون گاهی وقتا به یه سمت ثابت میشد و به فکر فرو می رفتن...
دیگه طاقت نیاوردم و رفتم توی بالکن. یه نفس عمیق از سر خوشحالی کشیدم. حالا میشد علنی و با خیال راحت پوزخند بزنم…*
------------------------------------------
وارد اتاق افخمی شدم. به غیر از اون دو تا نوچه حال به هم زنش دو تای دیگه هم بهشون اضافه شده بود. اکثر بازداشگاه از افخمی حساب می بردن و بعضیا ترجیح می دادن برای امنیت بیشتر کنارش باشن. دایره وار دور افخمی نشسته بودن و معلوم نبود داشت بهشون چی می گفت. همینکه متوجه من شد با خوش رویی وایستاد و به استقبالم اومد. گفت: به به ببین کی اومده. کیمیا خانم بلاخره افتخار دادن. خوشحالمون کردی پرنسس بازداشگاه بی تفاوت بهش نگاه کردم و رفتم یه گوشه نشستم. حس تنفر و ترس همه وجودم رو گرفته بود. جرات اینکه باهاش برخورد تندی بکنم نداشتم. دوست نداشتم بیشتر از این تحقیرم کنه. اومد کنارم نشست و با سرش به اونای دیگه اشاره کرد. با اشاره سر افخمی همه نوچه ها اومدن و جلوی من نشستن. افخمی دستش رو کشید به موهای خیسم و گفت: چه موهای بلند و خوشگلی. اون پارچه رو بدین من موهاشو خشک کنم هم زمان که مشغول خشک کردن موهام بود ، گفت: امشب کیمیا جون قراره برامون تعریف کنه که چرا اینجاست. تو این اتاق رسم داریم هر شب یکی داستان خودش رو میگه. امشب نوبت کیمیا جونه همون دختره که باهاش توی حموم اومده بود گفت: اوم جونم. خیلی دوست دارم بدونم داستان یه همچین تیکه ای چیه بقیه هم حرفش رو تایید کردن و منتظر جواب من بودن. استرس توی حموم دوباره برگشت توی وجودم. آب دهنم رو قورت دادم و با لکنت زبون گفتم: م م من هیچ ک ک کاری نکردم. ن ن نمی دونم برای چی گ گ گرفتنم افخمی که با ملایمت داشت موهام رو خشک می کرد یه هو چنگ زد تو موهام و اینقدر محکم کشیدشون که سرم کامل خم شد به سمت عقب. با عصبانیت زل زد تو چشمام و گفت: ببین سوسولی من به خانم واحد قول دادم ازت حرف بکشم. اگه امشب نتونم از توی سوسول حرف بکشم اسمم رو عوض می کنم. مثل آدم حرف بزن و بگو جریانت چیه سرم داشت تیر می کشید. بغض کردم و اشکام سرازیر شد. ترجیح دادم سکوت کنم و هیچی نگم. بابک اصرار داشت که به هیچ قیمتی حرف نزنم. بهم قول داده بود نجاتم میده. تا امروز تحمل کردم. باید بازم تحمل کنم
سکوت من افخمی رو عصبی تر کرد و با حرص بیشتر موهام رو کشید. همینطور که اشک از چشمم سرازیر میشد گفتم: به خدا نمی دونم برای چی اینجام. تو رو خدا ولم کن. خواهش میکنم ولم کن افخمی با حرص چند بار محکم سرم رو به دیوار کوبید. با هر بار کوبیدنش درد تا مغز سرم می رفت و شدت گریه ام بیشتر میشد. درست وسط این کوبیده شدن های سرم به دیوار بود که برای یک ثانیه یاد رحیم و آخرین باری که دیدمش افتادم...
---------------------------------------------------------------------------
**چهار سال قبل**
*راضی کردن پدرم سخت ترین قسمت طلاق گرفتن از رامین بود. اینکه قانع اش کنم که زندگی من با رامین به بن بست کشیده شده براش شوک بزرگی بود. کمی طول کشید اما بلاخره راضی شد چون که می دونست که  نهایتا اون کاری رو که دلم میخواد انجام میدم. برای رامین خیلی غافلگیر کننده نبود. به هر حال بارها تهدید به جدایی ازش کرده بودم. بهش صادقانه و رک گفتم : دیگه نمی تونم تحملت کنم. تنها راه جداییه. مهریه ام هم می خوام. دوست ندارم به خاطر مهریه ازت شکایت کنم اوایل پدر و مادرش کمی مخالفت کردن اما بلاخره اونا هم کم آوردن و ساکت شدن. بین همه افراد دور و برم این رحیم بود که بیشتر از همه غافلگیر شد و حتی از رامین هم بیشتر سعی کرد که نظر من رو عوض کنه. روزی که اومد خونه و از ناراحتی گریه اش گرفت. چند ماهی از بلایی که سرش آورده بودم می گذشت و هنوز سر اون جریان داغون و به هم ریخته بود. با بغض و گریه بهم گفت: تو رو خدا زن داداش بیخیال طلاق شو. رامین فقط تو رو داره. همه بدیاش رو قبول دارم اما به جون مامانم رامین دوسِت داره. نگاه به ظاهر بوقش نکن تو رو خدا. رامین بهت عادت کرده. از زندگیش بری بیرون ضربه میخوره. اون احمق همه چی رو توی دلش می ریزه. نفهمه ، قبول دارم اما نامرد نیست زن داداش شدت گریه اش بیشتر شد و گفت: من خودم این روزا داغونم زن داداش. دارم بدترین روزای زندگیم رو می گذرونم. طاقت طلاق گرفتن شما رو دیگه ندارم. بهت التماس میکنم بیخیال شو. به من فرصت بده تا رامین رو درست کنم. به جون زنم همه سعی خودم رو میکنم. تو فقط بهم فرصت بده  با بی تفاوتی بهش نگاه کردم. خیلی حرفا و جوابا داشتم که بهش بگم. اومدم بهش بگم که یکی از علت های اصلی بدبختی های من خود تو و اون زن جندت بودین. اما سکوت کردم. تصمیمم قطعی بود و دیگه دلیلی برای بحث نداشتم. دق و دلیم هم که با اون بلایی که سر زنش آورده بودم ، خالی کرده بودم. حالا چرا بحث کنم و انگیزه ای هم براش نبود. بهش گفتم: بس کن رحیم. من بچه نیستم که ندونم دارم چیکار می کنم. تصمیمم قطعیه و تنها راه جدایی از برادرته. به جای این کارا برو بهش بگو مهریه من رو بدون شکایت و شکایت کشی بده و مسالمت آمیز از هم جدا بشیم. اینقدر تو این زندگی گهی زجر کشیدم که حداقل لیاقتم همینه که مهریه ام رو بده و راحت طلاقم بده  رحیم که قاطعیت رو توی حرفام دید کاملا نا امید شد. عصبانی هم شد و سرش رو چند بار محکم کوبید به دیوار. با گفتن اینکه باشه همینکار که میگی رو انجام میدم از خونه زد بیرون  
بابک یادم داده بود که دلسوزی های بی جا و بی مورد چه تبعاتی داره و باعث میشه که آدم به هدفش نرسه. با اینکه برای لحظاتی دلم براش سوخت اما هیچ عکس العملی نشون ندادم. کوچکترین دلسوزی و لغزش من رو به این زندگی جهنمی بر می گردوند و این همه زحمت برای راضی کردن همه برای طلاق رو به هدر میداد. به هر حال این آخرین باری بود که رحیم رو می دیدم
به خواست پدرم رفتیم شمال. در حضور رامین و پدرش قرار شد یک سوم مهریه من رو بدن و بقیه اش رو رامین به مرور و هر وقت داشت بده. من مخالفت کردم که پدر رامین قول مردونه داد که رامین سر عهدش هست. پدرم هم بهم گفت: دیگه گیر نده و قبول کن... تو شرایط انجام شده قرار گرفتم و به هر حال قبول کردم توی همون شهر خودمون از هم طلاق گرفتیم. توی محضر ناراحتی توی چهره رامین موج میزد. حتی اومد صحبت کنه که نذاشتم و بهش گفتم: رامین لطفا سخت ترش نکن. مطمئنم این بهترین راه برای جفتمونه. امیدوارم یکی رو پیدا کنی که بتونه تحملت کنه و باهات احساس خوشبختی کنه. این دفتر لعنتی رو امضا و کن و جفتمون رو خلاص کن
بعد از تموم شدن طلاق چند تا کار دیگه داشتم و باید می موندم. با بابک تماس گرفتم و همه چی رو توضیح دادم. بهم گفت: همون قدر که بهت دادن برای گرفتن یه آپارتمان مناسب بسه. وسایل خونه هم که به درد بخور هاش رو میاری خونه خودت و اگه بازم چیزی لازم داشتی خودم برات تهیه می کنم. اصلا نترس و نگران نباش. من پشتت هستم و نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره اطمینان خاطر های بابک مایه آرامش من بود. پدرم رو قانع کردم که می تونم توی تهران به تنهایی از پس خودم بر بیام و اگه نشد که بر می گردم پیش خودش
روز آخری بود که شمال بودم. سر ظهر بود و چند تا کار اداری رو بلاخره تموم کرده بودم و داشتم می رفتم خونه. توی راه با صدای سلام یه خانم برگشتم. گلسا بود برای یه لحظه غافلگیر شدم. اما سریع خودم رو جمع و جور کردم و با یه خنده زورکی بهش سلام کردم ظاهرا گلسا از دیدن من بعد از این همه مدت خوشحال شده بود و دیگه خبری از اون نگاه های طلبکارانه و طعنه ها نبود. حسابی با خوشحالی به سمتم اومد و بغلم کرد به ناچار منم ظاهر خودم رو خوب گرفتم و مثلا خوشحال شدم از دیدنش
- وای کیمیا خیلی خوشگل شدی. یعنی بودی اما خیلی تغییر کردی و بهتر شدی
- تو هم خیلی عوض شدی. ظاهرا میخوره که ازدواج کرده باشی
بعد از این سوالم کمی خجالت کشید و با سرش تایید کرد. ازم پرسید: نینی دار شدی یا نه؟؟؟
- نه بچه ندارم. راستش رو بخوای من طلاق گرفتم. همین چند روز پیش
قیافش واقعا از شنیدن این حرفم ناراحت شد و گفت: وای متاسفم. ببخشید تو همچین شرایطی اسم نینی رو آوردم
- نه مهم نیست. تو که نمی دونستی. تو با کی ازدواج کردی؟؟؟
دوباره قیافش خجالت زده شد و با تعلل و مکث بهم گفت: با حامد کمی جا خوردم و تعجب کردم. حالا علت اون تعصبش رو به حامد فهمیدم. تو اون سال ها گلسا عاشق حامد بوده. نمی دونستم چی باید بهش بگم که گفت: حامد اومد خواستگاریم. همه چی رو در مورد خودش بهم گفت. حتی اما مهم نیست. مهم اینه که صداقت داشت. خدا رو شکر در کل زندگی خوبی داریم. هفته پیش هم متوجه شدم که حامله ام
- عه به سلامتی. مبارکه. میشی مامان گلسا
یکم دیگه با هم حرف زدیم و ازش جدا شدم. نمی دونم چرا دلم گرفت. چرا حس کردم برای یه لحظه بهش حسودیم شد. مخصوصا که فهمیدم اون از اول عاشق حامد بوده و پاش وایستاده. حتی اینقدر عاشقش بوده که تحمل دیدن اینکه من حامد رو ناراحت کنم نداشته. احساسات دو گانه و متناقضم نسبت به عشق بیشتر شده بود. یه حسی بهم می گفت عشق چرت و پرته و یه حس دیگه برعکسش
پدرم همچنان مخالف موندن من توی تهران بود. آخرین تلاش هاش رو برای منصرف کردن من کرد. اما من سر حرفم موندم و بلاخره قانع اش کردم. البته مجبور بود قانع بشه برگشتم تهران و با کمک بابک چند روزی دنبال خونه گشتیم. بلاخره یه آپارتمان کوچیک اما مناسب توی شهرک غرب گیر آوردم. اومدم خونه رامین و یه سری وسایل که برای جهیزیه خودم بود و حالا حالا ها قابل استفاده بود رو برداشتم و بردم خونه خودم. چند تا وسیله دیگه کم داشتم که بابک برام تهیه کرد. تو تمام این مراحل بابک کنارم بود و اصلا نذاشت اذیت بشم و احساس تنهایی کنم. بعد از مستقر شدن کامل توی خونه خودم ، همراه با ساناز یه جشن حسابی سه نفره گرفتیم. آخر شب ساناز رفت اما بابک پیشم موند. میشه گفت اولین شبی بود که میشد با هم باشیم...
بعد از یه سکس حسابی توی بغلش خوابیده بودم و داشتم با موهای سینه اش بازی می کردم. ازش پرسیدم: بابک تو به عشق اعتقاد داری؟؟؟ اصلا تا حالا عاشق شدی؟؟؟  دستش زیر سرش بود و نگاهش به سقف. کمی مکث کرد و گفت: آره به عشق اعتقاد دارم با تعجب نیم خیز شدم و بهش نگاه کردم و گفتم: واقعا؟! اصلا انتظار نداشتم که اینو بگی از نگاه متعجب من خنده اش گرفت و دستش رو از زیر سرش برداشت و به پهلو شد. دستش رو گذاشت روی سینه من که تو این حالت کمی آویزون شده بود و گفت: اما تا حالا عاشق نشدم. فکر نکنم هیچ وقت هم عاشق بشم
- یعنی چی بابک؟؟؟ نمی فهمم. میگی به عشق اعتقاد داری اما تا حالا عاشق نشدی؟؟؟ چجوری آخه؟؟؟
- خب خیلی واضحه. من به اینکه امکانش هست بین دو تا آدم یک عشق واقعی به وجود بیاد ، اعتقاد دارم. اما هنوز آدمی رو ندیدم که ارزش این عشق رو داشته باشه
بهش اخمی کردم و گفتم: یعنی منم ارزشش رو ندارم؟؟؟ دوباره خندید و گفت: منظورم حتی خودم هم هست. از خودم گرفته تا همه آدمایی که دیدم. هیچ کدوم ارزش و لیاقت عشق رو نداشتن
تا چند لحظه قبل خودم رو آماده کرده بودم که یه بار دیگه باهاش سکس کنم اما یه هو همه چی از سرم پرید. نمی دونم چرا غمگین شدم یا حتی کمی عصبی شدم. با حرص رو به بابک گفتم: چرا من آرامش ندارم؟؟؟ مگه قرار نبود از اون رامین عوضی جدا که شدم آرامش داشته باشم؟؟؟ چمه پس؟؟؟
- باید تو خودت بگردی و ببینی چته. در ظاهر هیچ مشکلی نداری و از نظر من آزاد شدی. باید مصمم بشی و زندگی جدیدت رو شروع کنی. چیزایی که ناراحتت میکنه یا حلشون کن یا اگه نمی تونی حلشون کنی بایگانیشون کن و بهشون فکر نکن
بعد از این حرف بابک حسابی رفتم تو فکر. خوب می دونستم علت عصبانیتم چیه یا کیه. من احساسات و عشق رو برای اولین بار با رضا تجربه کرده بودم. اما رضا خنجر به قلب من زد. منو تحقیر کرد و ازم سو استفاده کرد. هنوز یه چیزی توی گذشته من گیره. حس تنفرم به رضا تموم شدنی نیست و هر لحظه بیشتر میشه. حالا من بودم که به سقف خیره شده بودم و به بابک گفتم: درست میگی. آدم یا باید مشکلاتش رو حل کنه یا باهاشون کنار بیاد...
سر کار بودم. هندزفری گوشیم با آخرین حد صداش توی گوشم بود. لیوان چایی رو دیدم که ساناز گذاشته جلوم و داره یه چیزایی میگه. موزیک گوشی رو پاز زدم که متوجه بشم چی میگه...
- چته کیمیا؟ چقدر تو فکری؟ طلاق گرفتی و تموم. بهش فکر نکن دیگه...
- نه به خاطر اون تو فکر نیستم. ذهنمو یه چیز دیگه مشغول کرده. میخوام یه کاری انجام بدم اما دو دلم...
- مگه بابک نمیگه آدم هیچ وقت نباید دو دل باشه. هر کاری و هر چیزی که تو ذهنشه باید انجام بده. اگه مطمئنی میتونی انجامش بدی، انجامش بده. درضمن اگه دوست داشتی به منم بگو ، چون دارم از فضولی می میرم...
همینجور به صورت و چشمای ساناز خیره شده بودم. جالب اینجا بود که همونقدر که به بابک وابسته شده بودم به ساناز هم وابسته بودم. صورت گرد و چشم و ابروی مشکیش. موهایی که جلوشون رو همیشه چتری درست میکنه و رو پیشونیش میریخت. حتی یه جورای با این شال روی سرش خیلی قشنگ تره... لبخند زد و گفت: حالا نمی خواد باز بری تو نخ من. بگو چت شده... دستم رفت روی دکمه پاز موزیک گوشی و زدمش که آهنگ پخش بشه. بهش گفتم: بعدا بهت میگم...
هنوز ظهر نشده بود که یه هو از جام بلند شدم و رفتم توی آبدارخونه. تکیه دادم به گوشه آبدارخونه و شماره رضا رو گرفتم. بلاخره بعد از چند بار قطع کردن جواب داد. به شدت سرسنگین و سرد...
- الو سلام. خودتی رضا؟؟؟
- بله بفرمایید...
- منم کیمیا. نشناختی؟؟؟
- فرمایش...
- عه واقعا نشناختی منو؟؟؟
- بله شناختم. فرمایش...
- عه اینقدر سرد نباش رضا. این همه مدت گذشته. یه هو یادت افتادم و گفتم یه خبری ازت بگیرم...
- لطف کردی. دیگه امری نیست؟؟؟
- عه امر چیه عزیزم. من که قبول کردم از زندگیت برم بیرون و اون یک سالی که با هم بودیم رو فراموش کنم. فقط این دل بی صاحاب ول کن نیست عزیز. دوست نداشتم مزاحمت بشم به خدا اما طاقت نیاوردم. باور کن منم دوست دارم مطابق میل تو رفتار کنم و باعث اذیتت نشم...
- کیمیا دوستی ما یک دوره ای داشت. هر چیزی که یه شروعی داره یه پایانی هم داره. برای جفتمون بهتر بود که تمومش می کردیم...
- آره منم قبول دارم. اون روز که با اون خانم همکارت که رفتی سوار ماشینش شدی و من دیدمت الکی عصبانی شدم. بچگی کردم رضا. چون یک سال عالی رو با تو گذرونده بودم. اون همه عشق بازی. اون همه سکس عالی. مخصوصا سکسایی که تو باغ داشتیم. اونم با تو که محشر بودی. بهم حق بده که توقع من رفته بود بالا و عصبی شدم یه هویی. در صورتی که تو به من تعهدی نداشتی و من چیکاره بودم که حالا بخوام از رابطه تو با همکارت ناراحت بشم. لطفا من رو ببخش و قول میدم دیگه مزاحمت نشم. فقط خواستم آخرین خاطره و مکالمه ای که از تو دارم به خوبی و خوشی باشه. تو رو خدا برای آخرین بار باهام خوب باش و دیگه تموم...
یه آهی کشید و کمی مکث کرد. می تونستم شک و تردید رو حتی از نفس کشیدنش حس کنم. اینکه چی شده من بعد از این همه مدت یه هو بهش زنگ زدم و دارم این حرفا رو میزنم. اما اینقدر طبیعی و تاثیر گذار گفته بودم که جواب داد...
- ببین کیمیا جان. منم قبول دارم ما بهترین روزا رو با هم داشتیم. باور کن هیچ زنی رو مثل تو نه تا حالا تجربه کردم و نه تا آخر عمرم تجربه می کنم. اما یه سری رفتارا و روحیات تو به من نمی خورد. کم کم داشت برای زندگیم دردسر میشد. مریم یا رامین اگه می فهمیدن که ما رابطه داریم برای جفتمون دردسر میشد. مجبور بودم سفت و سخت برخورد کنم که ول کنی بری...
چند دقیقه دیگه با هم حرف زدیم و گوشی رو قطع کردم. لیوان رو از روی آب چیک برداشتم و همراه با پوزخند برای خودم یه چایی ریختم... عصر موقع بستن شرکت رو به بابک گفتم: میشه من رو قبل از خونه یه جایی ببری... هنوز جواب نداده بود که ساناز گفت: منم میام. منم بازی...  به خنده بهش گفتم: بیا مشکلی نیست اما جفت تون باید تو ماشین باشین تا من کارم انجام بشه...  نگاه بابک حسابی متفکرانه و خاص شد. قطعا نمی تونست حدس بزنه که کجا میخواییم بریم. توی مسیر هیچی بهشون نگفتم و فقط بیرون رو نگاه کردم. تصمیم به کاری گرفته بودم که قطعا بدتر از اون بلایی بود که سر رحیم و زنش آوردم...  خیلی وقت بود که آدرس خونه جدید رضا رو داشتم. از بابک و ساناز خواستم توی ماشین منتظر باشن تا من برگردم...
در زدم و عرفان در رو باز کرده بود. حسابی قد کشیده بود و برای خودش مردی شده بود. از دیدن من کلی خوشحال شد اما نکته جالب اینجا بود که وقتی دستم رو دراز کردم که باهاش دست بدم ، باهام دست نداد. از خجالت قرمز شد. فهمیدم که به خاطر اعتقادات و این حرفا دست نداد. لبخند معنی داری رو لبام نشست. مریم که با صدای عرفان متوجه شده بود منم با خوشحالی به استقبالم اومد. از شیکم گنده اش سریع فهمیدم که حامله اس. وقتی بغلم کرد ، بغض کرد... وارد خونه که شدم قیافه رضا از همه دیدنی تر بود. مات و مبهوت و با یه چهره به شدت مضطرب به من نگاه کرد. اینقدر تابلو که حتی عرفان بهش گفت: چی شده بابا. چرا شوکه شدی. خاله کیمیاستا ، جن که نیست... مثلا با این شوخی عرفان سعی کرد بخنده و به خودش مسلط باشه...  مریم خواست بره سمت آشپزخونه که بهش گفتم: مریم جان خیلی مزاحمتون نمیشم. بیا بشین یه موردی هست که باید به همتون بگم. دوستام پایین منتظر هستن و زیاد نمی مونم...  اینقدر جدی گفتم که قیافه مریم هم جدی و نگران شد. مثل هیپنوتیزم شده ها رفت کنار عرفان نشست و گفت: چی شده عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟؟؟  یه نفس عمیق کشیدم و بدون اینکه حرفی بزنم گوشیم رو از کیفم درآوردم. صدای مکالمه ام رو با رضا ضبط کرده بودم. گذاشتم پخش بشه...  چشمای رضا کاسه خون شده بود. می دونستم که الان از عصبانیت دلش می خواد من رو تیکه تیکه کنه. اما دیگه برای هر احساسی دیر شده بود...  چهره عرفان بیشتر شبیه آدمای گیج بود و چیزی رو که می شنید رو هنوز موفق به تجزیه و تحلیلش نشده بود. چهره مریم شبیه مجسمه ها شده بود. درسته که از شوک زیاد فعلا هیچ عکس العملی نشون نداد اما میشد به وضوح دید که داره ثانیه به ثانیه چطور خورد و داغون میشه... وقتی تموم شد گوشیم رو گذاشتم توی کیفم. سکوت محض بینمون حکم فرما بود. با خونسردی روم رو کردم سمت مریم و گفتم: درسته مریم جون. من نزدیک به یک سال با شوهرت رابطه داشتم. هر جا که فکرش رو بکنی یا نکنی با هم رفتیم و هر کاری که فکرش رو بکنی و یا نکنی با هم کردیم. اون قسمت که خودم مقصر بودم و هستم رو می پذریم. اما همینقدر بدون پسرت اینقدر شرف داره که وقتی فرق محرم و نا محرم رو می دونه با من دست نمیده اما شوهرت به تو که وفادار ترین و مهربون ترین زنی هستی که تو عمرم دیدم خیانت کرد. حالا غیر از من با چند نفر بود یا هست رو نمی دونم. مهم هم نیست. به هر حال این باری بود که روی دوشم بود. باید به بهترین دوستم می گفتم که بهش خیانت کردم...  
چشمای مریم به لرزش افتادن و اشک توشون جمع شده بود. می خواست یه چیزی بگه اما نمی تونست. از جام بلند شدم و حرکت کردم به سمت در. قبل از رفتن رو به رضا گفتم: اگه دوست داری به رامین هم بگو. به هر حال بدم نیماد بدونه زن سابقش به خاطر عوضی بودنش چه کارا که نکرده...
سوار ماشین شدم و بعد از یه نفس عمیق به بابک گفتم: تموم شد. بریم... بابک حرکت نکرد و گفت: اینجا کجا بود کیمیا؟؟؟ بهش نگاه کردم و گفتم: خونه اولین و آخرین عشق زندگیم. رضا جون عزیزم. جلوی زنش و پسرش همه چی رو گفتم. حالا حس می کنم آروم ترم...  ساناز که جلو نشسته بود ، گردنش رو چرخوند سمت من و گفت: واقعا کیمیا؟؟؟ این بود اون کاری که براش دو دل بودی. مگه همیشه نمی گفتی مریم بهترین دوستت بوده. چطور دلت اومد این کارو باهاش بکنی...  روم رو از جفتشون گرفتم و خیابون رو نگاه کردم. دوست نداشتم دیگه تا آخر عمرم در مورد رضا حرف بزنم...*
----------------------------------------------------------------
صدای گریه و التماسم اینقدر زیاد شده بود که کل بازداشتگاه جلوی اتاق جمع شده بودن. متوجه صدای نازی شدم که با عصبانیت داد میزد: ولش کنین عوضیا. کثافتای آشغال. چی از جونش میخوایین. دارین می کشینش...
افخمی موهام رو ول کرد و رفت سمت نازی. از درد زیاد دستم رو گرفتم روی سرم و خودم رو جمع کردم. افخمی شروع کرد به نازی فحش دادن و حتی چند تا زد تو گوشش. بقیه رو هم تهدید کرد که برن گم شن تو اتاقاشون. دستای نازی رو گرفتن و بردنش... افخمی برگشت و با عصبانیت گفت: دستاشو از پشت بگیرین... جلوم نشست و با حرص گفت: حرف میزنی یا نه؟؟؟ با تو ام میگم د حرف بزن جنده عوضی... یه کشیده محکم زد تو گوشم. دید چیزی نمیگم بعدی رو زد. همینجور میزد. همه سر و صورتم پر از درد بود. از درد زیاد دل دل می زدم. دوست داشتم همینجا بمیرم و خلاص شم... افخمی عصبانیت و حرصش بیشتر شد. بلند شد و شروع کرد لگد زدن به شکم و پهلوم. دستام رو ول کرده بودن و همینجور فقط لگد میزد. کم کم حتی توان خواهش و التماس هم نداشتم. دهن و دماغم پر از خون شده بود. مطمئن بودم که همینجا می میرم... اینقدر زدن که دیگه چیزی متوجه نشدم... با خیسی آب که توی صورتم ریختن به هوش اومدم. هنوز بالا سرم بودن و دوباره شروع کردن به زدن. هر بار که بی حال می شدم با پاشیدن آب توی صورتم به هوشم می آوردن و دوباره می زدن... فکر کنم اینقدر زدن که حتی با آب هم دیگه به هوش نیومدم
وقتی بیدار شدم از روشنایی پنجره کوچیک اتاق متوجه شدم که صبح شده. همه بدنم داغون بود و نمی تونستم حرکت کنم. دو روز کامل توی انفرادی و یه شب تا صبح کتک خوردن...  شاید از دست بابک کاری بر نمی اومد و همه چی تموم بود. شاید بهتره که حرف بزنم و خودم رو از این همه درد خلاص کنم. بیشتر از این نمی تونم تحمل کنم افخمی رو بالا سر خودم دیدم که چشماش کاسه خون بود. با حرص بهم گفت: هنوز اولشه سوسولی. هنوز دارم برات. من تو یکی رو به حرف میارم. حالا ببین  رفت صبحونه بگیره برای بازداشتگاه. یکی از نوچه هاش کمک کرد و به سختی نشستم. درد توی سرم و صورتم بدتر از بدنم بود. وقتی نشستم بهم گفت: د حرف بزن دختر. افخمی به واحد قول داده ازت حرف بکشه. حتما هم در ازاش از واحد یه چیزی میخواد که اینقدر حرف کشیدن از تو براش مهمه. معلوم نیست بعد از صبحونه بخواد چه بلایی سرت بیاره. حرف بزن و خودت رو خلاص کن  با نا امیدی بهش نگاه کردم. اشکام دوباره سرازیر شده بودن. ترس اینکه چه بلاهای دیگه ای بخواد سرم بیاره همه تنم رو می لرزوند
موقع صبحونه خوردن با چنان کینه و خشمی بهم نگاه می کرد که هر لحظه ترسم بیشتر میشد. نذاشت به من صبحونه بدن. گرچه با این درد دهن و فکم چیزی نمی تونستم بخورم. در حین صبحونه خوردن شروع کرد به تهدید کردن من که میخواد بلای بدتر از کتک خوردن سر من بیاره. همینطور داشت حرف می زد که یک صدای آشنا از دم در اومد هم افخمی و هم اونای دیگه چهره شون عوض شد. سرم رو چرخوندم و دیدم که آذر دم دره. چند ثانیه ای به من نگاه کرد و حرکت کرد به سمت افخمی
افخمی اومد حرف بزنه که آذر یک مشت محکم گذاشت تو چونه اش. اومد بازم یه چیزی بگه که بازم بعدی رو زد. همینجور زد و بعدش از موهاش گرفت. جوری عصبانی و وحشی شده بود که هیچ کس جرات نکرد بره افخمی رو ازش جدا کنه. از موهای وِز وِزیش گرفت و کشیدش توی راهرو بازداشتگاه. نعره ها و جیغ های افخمی همه رو جمع کرد متوجه نازی شدم که اومد بالا سرم و کمک کرد که بلند شم. تو اون ازدحام سعی داشت من رو به اتاق خودشون ببره. دیدم که آذر موهای افخمی رو گرفته و همینطور میزنه. تو حین زدن هی بهش میگه اون تیغی که دستته رو بده. افخمی گریه کنان تیغ رو از جیب شلوارش در آورد و داد به آذر باورم نمیشد این آذر باشه که تا این حد عصبانی و وحشی شده. تیغ رو گذاشت بیخ گلوی افخمی. اکثرا از ترس و استرس صحنه ای که می دیدن دستشون رو گرفتن جلوی دهنشون نازی با ترس و استرس گفت: وای خدا مرگم بده. آذر داره چیکار میکنه؟!  آذر همچنان تیغ رو روی گلوی افخمی نگه داشته بود و گفت: گفتی آدم کشتی و ترسی از کشتن یکی دیگه نداری. آره؟ اینو دقیقا گفتی؟ بهشون نگفتی که چطور داری سگ دو می زنی که خودت رو تبرئه کنی. بهشون نگفتی که حتی جرات نداری یه سوسک رو بکشی؟ فکر کردی من خرم؟ فکر کردی میذارم هر غلطی دلت خواست بکنی. اگه تو یه عوضی رو که پول بیشتری بهت نداده رو کشتی ، من پدرم رو کشتم. با چاقو تیکه تیکه اش کردم. سه ماهه دارم اعتراف میکنم اما اون مامور عوضی پرونده ام قبول نمیکنه. اگه تو داری در به در زور میزنی که از اینجا منتقلت کنن به زندان ، من با پای خودم اومدم اینجا. مامور پرونده ام رو مجبور کردم که منو بیاره اینجا. پس اگه تو داری نقش بازی میکنی که چیزی برای از دست دادن نداری اما این منم که واقعا چیزی برای از دست دادن ندارم. کسی که پدرش رو سلاخی کنه ، بریدن گلوی یه کثافتی مثل تو براش سخت نیست. میفهمی چی میگم یا نه؟؟؟
افخمی که رنگ به چهره نداشت و کاملا خودش رو باخته بود به التماس و غلط کردن افتاد. جوری التماس خواهش می کرد که بعضی ها خنده شون گرفته بود. یه هو با صدای سوت واحد همه سراشون برگشت  آذر افخمی رو ول کرد و رفت سمت واحد و گفت: این همه میگفتی ابهت داری ، این بود؟ که یه تیغ دست این معتادای کثافت بدی که بقیه رو اذیت کنن؟؟؟ این اسمش ابهته؟؟؟  چهره مصمم واحد بعد از دیدن تیغ کمی متعجب شد. با اخم رفت سمت افخمی. افخمی بلند شد و بازم هنوز حرفی نزده با کشیده محکم واحد پخش زمین شد. بعدشم به افخمی گفت: دو روز انفرادی  آذر گفت: یه تیغ دیگه هم دارن و دست اون نوچه معتادشه واحد جفتشون رو برد به سمت انفرادی. افخمی که مثل بچه ها به گریه افتاده بود، گفت: یه روزی از این کارت پشیمون میشی آذر. برات متاسفم که هنوز نفهمیدی داری سنگ کی رو به سینه میزنی. من هر عوضی ای باشم ، میتونم از چشمای اون سوسولی بخونم که چه شیطون خوش خط و خالیه و چجوری خرتون کرده. یه روزی به این احمقیتت می خندم...
با رفتن واحد که البته آذر رو هم با خودش برد که باهاش حرف بزنه ، جو آروم تر شد. نازی کمک کرد و دراز کشیدم. چشماش موجی از نگرانی و ناراحتی بود. به چشمای نازی خیره شده بودم و از درد زیادی که همه تنم و مخصوصا سرم داشت دراز کشیدم و خودم رو مچاله کردم. نازی جلوم دراز کشید و دقیقا شبیه همون حالتی شدیم که توی انفرادی بودیم... اشک از گوشه چشماش سرازیر شد و گفت: باورم نمیشه کیمیا. این همه مدت آذر بهم گفته بود بیگناه اما شنیدی چی گفت؟ هم قبول کرد که باباش رو کشته و هم اینکه تا حالا داشته اعتراف به قتل پدرش می کرده. اما به من برعکس همه اینا رو گفت... از این حرفش که بیشتر ثابت می کرد که چه دختر ساده دلی هستش لبخند رو لبام نشست. دستم رو به سختی بردم سمت صورتش و گونه هاش رو نوازش کردم و گفتم: همه یه راز های دارن. منم یه دروغ گفتم بهتون. من شوهر ندارم. روزای اول ترسیده بودم و اینجوری گفتم که فکر نکنن من بی صاحابم. اما در اصل من تنها زندگی میکنم نازی بعد از دیدن لبخند روی لبای داغونم و شنیدن این حرفم  اشک هاش رو پاک کرد و گفت: ایولا بابا. اینجوری که خیلی خوبه. آدرس بده بعد از آزاد شدن بیام پیش تو  از لحنش مشخص بود که داره شوخی میکنه. منم به شوخی آدرس رو بهش گفتم. نازی دید که موفق به خندوندن من شده شروع کرد دلقک بازی بیشتر که یکی اومد و بهش گفت: روز نظافته. تو هنوزم مسئول دستشویی هستی. تند باش  نازی بلند شد و گفت: زودی تموم میکنم و بر میگردم بعد از رفتنش یکی از هم اتاقیا یکمی نون و پنیر برام آورد و گفت: بیا یه چیزی بخور تا جون بگیری برام خیلی عجیب بود. تا حالا به قیافه اش دقت نکرده بودم. چقدر فرم صورتش شبیه شیرین بود. چرا هر چیزی تو این خراب شده لعنتی ، باعث میشه من پرت بشم به گذشته
------------------------------------------------------------
**شش ماه قبل**
*خیلی وقت بود باشگاه نرفته بودم. مربیم از دیدنم حسابی خوشحال شد. بهش گفتم: چند وقته حسابی تنبل شدم و دارم چاق میشم. دوباره می خوام باهام خصوصی کار کنی. بهم برنامه داد و گفت: اینقدر وسواسی نباش. نترس چاق نشدی. از فردا بیا شروع می کنیم. فقط وقتم پره و نمی تونم مثل سری های قبلی بعد یا قبل از تایم عمومی بهت وقت بدم. مشکلی نیست تو همون وقت عمومی؟؟؟بهش گفتم نه مشکلی نیست. از فردا میام... هر چی به ساناز اصرار کرده بودم که باهام بیاد قبول نکرد و خب باید تنها می رفتم. چند جلسه اول خیلی اذیت شدم و همه عضلاتم گرفته بود. دقیقا مثل بار اولی که شروع کرده بودم... برای باشگاه یه تاپ کوتاه صورتی پر رنگ و یه شلوارک چسب تا زانو تنم می کردم. خیلی جدی فقط تمرکزم روی ورزش بود و با جدیت زیاد ، هر چی مربی می گفت رو انجام می دادم. همیشه بعد از حرکات کششی باید دور باشگاه چند دور می دویدم. مشغول دویدن بودم و حسابی عرق کرده بودم. عضلات پاهام بیشتر از همه جا گرفته بود و دردش اذیتم می کرد. وسط دویدن کم آوردم و وایستادم. دولا شدم و دستهام رو روی زانوهام گذاشتم. دوست داشتم همینجا بشینم و دیگه ادامه ندم. با صدای یکی به خودم اومدم که گفت: خیلی داری به خودت فشار میاری...  تو همون حالت سرم رو چرخوندم و چیزی که می دیدم خیلی برام جالب بود...
اینقدر زیبا بود که وایستادم و برای چند لحظه محو تماشاش شدم. موهای بلند و لخت کاملا مشکی که حدودا مثل من دم اسبی بسته بود و از جلو فرق باز کرده بود. صورت بیضی ای که به کشیدگی من نبود اما قطعا خوش فرم تر از صورت من بود. چشم های کاملا مشکی که اونا هم از چشم های قهوه ای من قشنگ تر بود. ابروهای هشتی بلند که حسابی به صورت و چشماش می اومد. بینی ظریف و لبای حدودا کوچیک. رنگ پوستش به سفیدی من نبود و البته سبزه هم نبود. میشه گفت گندمی بود. نکته جالب تر اندامش بود. مثل من یه تاپ کوتاه اما مشکی تنش بود که میشد دید حتی ذره ای شکم و پهلو نداره. یه ساپورت مشکی پاش بود که به خاطر چسب بودن ساپورت میشد فرم زیبای پاهاش رو دید. حدودا هم قد من بود و در کل تو زیبایی از من خیلی سر تر بود...
چهره محشرش کمی نگران شد و گفت: ببخشید قصد فضولی نداشتم. آخه تو این چند جلسه ای که دیدمتون متوجه شدم که خیلی دارین به خودتون فشار میارین. الان هم خب... ببخشید اگه ناراحت تون کردم...  بهش گفتم: نه از حرفت ناراحت نشدم. راست میگی خیلی دارم به خودم فشار میارم. باید سبک تر کار کنم تا بدنم عادت کنه...  روم رو ازش گرفتم و ملایم تر شروع کردم به دویدن... تو کل مدت ورزش ناخواسته حواسم بهش بود. تمرکزم کلا به هم ریخته بود و حتی یه بار مربی بهم گفت: چته کیمیا ، حواست کجاست...  
ساناز چند روزی بود که طبق معمول خودش رو تلپ خونه من کرده بود. از حموم که برگشتم بهم گفت: چته کیمیا. چرا اینقدر تو فکری؟؟؟ حوله رو دور خودم پیچیده بودم و نشستم روی کاناپه و براش جریان رو تعریف کردم... خنده توام با تعجبی زد و گفت: واقعا کیمیا؟! یعنی یه زن ذهن تو رو اینقدر مشغول کرده. یا نکنه بهش حسودیت شده. یا نکنه...  با اخم بهش گفتم: نکنه چی؟؟؟ خنده شیطونی زد و اومد کنارم نشست. حوله رو باز کرد و دستش رو گذاشت روی کُسم. یه چنگ آروم به کُسم زد و گفت: نکنه ازش خوشت اومده یا عاشقش شدی. از اون عشق در یک نگاه ها...  دستش رو پس زدم و از جام بلند شدم. بهش گفتم: به جای چرت گفتن برو یکمی میوه بشور...  
موقع لباس پوشیدن بازم رفتم توی فکر. تو این مدت که با بابک بودم مرد های زیادی رو تجربه کرده بودم و زن های زیادی رو هم دیده بودم. متوجه شده بودم که مردها سلیقه های متفاوت و گاها جالبی دارن. اگه مثلا مردی رو می دیدم و حس می کردم که از یه زن دیگه خوشش اومده. مطمئن بودم که به خاطر سلیقه شه. نه اینکه اون زن از من سر تر باشه. به عبارتی به چشم خودم هیچ وقت هیچ کسی رو سر تر و زیبا تر از خودم ندیده بودم. حالا علتش اعتماد به نفس بالام بود یا واقعا اینجور بود ، نمی دونم. اما حالا مطمئن بودم که یکی از من خوشگل تر و سر تره. شاید به قول ساناز دارم حسودی می کنم یا شایدم ازش خوشم اومده. اه لعنت به من. چم شده آخه...
تو رخت کن مشعول پوشیدن لباس مخصوص ورزش بودم که با صدای سلامش برگشتم. حسابی تعجب کردم وقتی دیدم که چادری هستش و حسابی هم حجابش رو رعایت کرده. حتی از این چادری ها که زیر چادر اینقدر تابلو لباس می پوشن که از صد تا بی چادری بدترن ، نبود. کاملا پوشیده و محجبه... ایندفعه از محو شدن من خندش گرفت. خودم رو جمع و جور کردم و منم بهش سلام کردم...
بازم توی طول ورزش کردن همه حواسم بهش بود. چند بار با هم چشم تو چشم شدیم که هر بار بهم لبخند می زد. لبخندش مهربون و به شدت به صورتش می اومد. داشتم الپتیکال می رفتم که اونم اومد کنار من و رفت روی تردمیل. بازم عضلاتم درد گرفت و نفس کم آوردم. سرعتم رو کم کردم و متوجه شدم که داره نگام میکنه. خندیدم و گفتم: آره می دونم...  قسمتی از موهاش روی صورتش رو گرفته بود. با حرکت سرش که همخوانی خیلی جالبی با موزیک در حال پخش تو سالن داشت ، موهاش رو عقب داد و خندش گرفت...  بهش گفتم: تو که خیلی خوبی. برای چی میایی باشگاه؟؟؟ دوباره خندش گرفت و گفت: برای منم بیشتر از اینکه جالب باشه که چرا این همه داری به خودت فشار میاری. این عجیبه که تو هم اصلا نیازی به باشگاه نداری...  خندم گرفت و گفتم: پس احتمالا هم دلیل هستیم...
مشغول صحبت با یکی از نمایندگی ها بودم. به شدت اعصابش خورد شد و داشت سرم داد میزد که چرا تامین قطعه نمیشه. صدای منم رفت بالا که بابک اومد و گوشی رو ازم گرفت. با خونسردی و با اون زبون گرم و نرمش طرف رو آروم کرد. گوشی رو گذاشت و گفت: چرا عصبانی شدی؟ تو که به این زنگا عادت داشتی. چت شده؟ نکنه اون دختره حسابی ذهنت رو مشغول کرده...  بلند شدم و حرکت کردم به سمت آبدار خونه و با حرص گفتم: بمیره ساناز دهن لق...
ایندفعه موقع لباس عوض کردن روم به در ورودی رختکن بود و منتظر بودم که بیاد. با ورودش و چیزی که می دیدم بازم تعجب کردم... یه دختر بچه که می خورد حدودا سه سالش باشه همراهش بود. اینقدر شبیه خودش بود که لازم نبود ازش بپرسم دختر خودت هست یا نه... بازم زود تر از من سلام کرد و متوجه خط نگاهم به بچه اش شد. بدون اینکه سوالی ازش بپرسم ، گفت: همیشه وقت باشگاه می ذارمش پیش مامانم اما امروز وقت دکتر داشت و مجبور شدم بیارمش...  رفتم سمت دخترش و جلوش نیم خیز شدم. لپش رو کشیدم و گفتم: چقدر نازی تو دختر. عین مامانت خوشگلی عروسک. اسمت چیه خانمی؟؟؟ دخترش خجالت کشید و جوابم رو نداد. البته از سرخی صورت مادرش هم مشخص شد به خاطر اینکه به دخترش گفتم مثل مامانت خوشگلی ، اونم کمی خجالت کشیده. بهم گفت: اسمش محدثه است... وایستادم و بهش گفتم: خیلی خوشگله. همیشه سلامت باشه و خوشبخت بشه... ازم تشکر کرد و اومد که مشغول عوض کردن لباسش بشه ، دستم رو دراز کردم و گفتم: اسمم کیمیا ست... انگار که از این حرکتم خوشحال شد. با خوش رویی باهام دست داد و گفت: منم معصومه هستم...
چندین جلسه دیگه گذشت. رابطه من و معصومه هر بار گرمتر و صمیمی تر میشد. همیشه عادت داشتم که بقیه جذب من بشن و همش دور و برم بچرخن. اما حالا احساس می کردم این رابطه کاملا مساویه یا حتی شاید این من باشم که بیشتر جذب معصومه شده باشم...
حسابی با هم مشغول بگو و بخند  و هم زمان مشغول خروج از باشگاه بودیم. بابک رو دیدم که اومده دنبالم. با همون ژست همیشگی که یه دستش تو جیبش هست. معصومه که دید من با بابک هستم سریع خنده اش رو متوقف کرد و خیلی جدی با بابک احوال پرسی کرد. از هم خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدم...
- حالا که دیدمش بهت حق میدم...
- خفه شو بابک. اون چرت و پرتایی که ساناز بهت گفته رو از کلت بکن بیرون...
- چرا جبهه گرفتی خوشگلم. خب مگه بده اگه ازش خوشت اومده باشه. تصور اینکه شما دو تا پرنسس با هم...
- بابک میشه راه بیفتی. بس کن خواهشا...
خندش گرفت و حرکت کرد. توی راه ول کن نبود و هی صحبت کرد. از طرفی با حرفاش حسابی ته دلم رو قلقلک می داد و از طرفی به خاطر غرورم نمی خواستم قبول کنم که از کسی خوشم اومده. در ظاهر هی بهش می گفتم بس کن اما ته دلم از حرفاش خوشم اومده بود...
آخر شب در زدن و وقتی باز کردم دیدم که بابک هستش. تنها اومده بود و بهش گفتم چرا با ساناز نیومدی؟ رفت و ولو شد روی کاناپه و گفت: عمدا تنها اومدم. باهات حرف دارم... رفتم و رو به روش نشستم و گفتم: بفرما...  پاش رو روی اون یکی پاش انداخت و گفت: می خوام در مورد هم باشگاهیت حرف بزنم... چشمام رو تنگ کردم و بهش خیره شدم. نا خواسته اخم کردم و گفتم: نخیر. اصلا بهش فکر هم نکن بابک. دیگه هم نمی خوام در موردش حرفی زده بشه...  بابک از جاش بلند شد و اومد کنار من نشست. دستام رو گرفتم و وادارم کرد بهش نگاه کنم...
- باور کن به خاطر خودت میگم. تا حالا نشده بود که ببینم از کسی خوشت بیاد. این فرصت رو از دست نده کیمیا. حتی بعد از دیدن اون ملکه زیبا من هم فکرم مشغول شده. تصور دیدن شما دوتا باهم داره دیوونم میکنه. تصور اینکه می تونیم با هم سه تایی باشیم بیشتر دیوونم میکنه...
- نمیشه بابک. این یکی فرق داره. مثل شیرین و مهلا و شمسی نیست. شیرین یه کوه نقطه ضعف داشت و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو می کردم تور شد. مهلا با اینکه شوهر داشت اما تنش حسابی می خوارید و با چهارتا ترفند وسوسه شد. برای تور کردن شمسی هم مشکل خاصی نبود. کسی که تو پارتی های شبانه بیاد و فقط یه گوشه بشینه. کاری نداشت آخه تور کردنش. دنیای این یکی با همه اونا فرق داره. مگه ندیدیش چقدر محجبه و سر سنگین بود. تازه شوهر و یه دختر سه ساله داره. از فکرش بیا بیرون بابک. اگه بخوام هم شدنی نیست که اصلا نمی خوام...
- آخه برای همینه که میگم بدجور ذهنم رو مشغول کرده. همین غیر قابل دسترس بودنش جذاب ترش میکنه. به حرفام خوب فکر کن کیمیا. لذتی که اون می تونه بهت بده اصلا قابل مقایسه با هیچ کدوم از رابطه های قبلی ای که داشتی نیست...
بابک حدود یه ساعت دیگه همینطور مخ من رو خورد و بلاخره بلند شد که بره. موقع رفتن و دم در بهم گفت: در ضمن فکر نکن چون چادریه و ظاهرش مذهبی ، رسیدن بهش غیر ممکنه. شاید یه مانع به حساب بیاد اما هیچ وقت چادر و ظاهر مذهبی دلیل بر اینکه کسی دلش شیطونی نخواد نمیشه. اتفاقا کافیه وارد خط قرمزای اینجور آدما بشی. میفهمی که چقدر یاغی تر از بقیه هستن...
هر کاری می کردم خوابم نمی برد. اسم شیرین رو آورده بودم و یادش افتادم. خوب یادمه که اصلا امید نداشتم که یه زن بتونه یک زن دیگه رو برای کسی تور کنه. اما خیلی زود موفق شدم شیرین رو شیفته خودم بکنم. خیلی راحت بهم اعتماد کرده بود و همه حرفای دلش رو با خیال راحت ریخت بیرون. همه نقطه ضعف ها و نقطه قوت هاش و علاقه مندی هاش رو فهمیدم. غیر مستقیم از بابک تعریف کردم و ازش یه مرد رویایی تو ذهن شیرین ساختم. مردی که چون ما کارمندش هستیم باهامون صمیمی نمیشه. شیرین اینطوری کاملا تو قلاب بابک افتاده بود. فقط کافی بود بابک با کمک اطلاعات دقیقی که از شیرین بهش داده بودم بره جلو. کاری که بابک توش استاد بود و تو زمان خیلی کم  تونست مخ شیرین رو بزنه. بهترین قسمت ماجرا برای من این بود که شیرین هیچ وقت نفهمید نقش من این وسط چیه. علاقه ای به داشتن سکس سه نفره با شیرین نداشتم یا شایدم دلم نمی خواست بفهمه که من برای بابک تورش کردم. فقط مدتی که گذشت متوجه ظاهر افسرده اش شدم. هر چی به بابک گفتم که شیرین چشه. بابک می گفت مشکلی نیست. بی جنبگی خودشه که باعث شده اینجوری بشه. بهش فکر نکن و منم تصمیم دارم باهاش کات کنم. سر حرفش هم بود و با شیرین کات کرد. اما شیرین هر روز افسرده تر میشد و نهایتا دیگه نیومد سر کارش و آخرین باری که از من و ساناز خدافظی کرد، اشک تو چشماش جمع شده بود. خب من هم مثل ساناز گذاشتم رو حساب اینکه جنبه دوستی با بابک رو نداشته
درد عضلاتم تموم شده بودم و دیگه خیلی راحت ورزش می کردم. بدنم که حس می کردم شل و ول داره میشه دوباره مثل قبل داشت میشد. خب از اونجایی که من سابقه ورزش طولانی مدت داشتم از معصومه قوی تر و آماده تر بودم. دیگه به راحتی حرکات سنگین می کردم و اصلا از دویدن خسته نمی شدم. حسابی مشغول پرس سینه با وزنه سبک بودم. اومد بالا سرم. با تعجب بهم گفت: تو چطوری می تونی این همه سنگین کار کنی؟!  میل وزنه رو گذاشتم سر جاش. نشستم و بعد از یه نفس عمیق بهش گفتم: من قبلا خیلی ورزش می کردم. تو همین باشگاه. برای همینه که زودی عادت کردم و آمادگی سابقم رو پیدا کردم. تو هم می تونی. البته عضلاتت یکمی از من ظریف تر و ضعیف تره اما فقط لازمه عادت کنی. مثل من که مربی همش بالا سرم میاد و بهم سر میزنه تایم خصوصی بگیر. این بالا سر اومدنا و تاکید هاش خیلی تاثیر داره...  با دقت به حرفام گوش داد و گفت: یعنی قبول میکنه؟؟؟  لبخند مهربونی بهش زدم و گفتم: چرا قبول نکنه. از خداشم باشه. اون فقط دنبال پول بیشتره. اصلا خودم باهاش حرف می زنم. بهش میگم که با جفتمون هم زمان کار کنه. اینجوری بازم از خداشه...  برقی از خوشحالی تو چشماش اومد و گفت: خیلی ممنون. لطف میکنی... مربی راحت قبول کرد و قرار شد هم زمان باهامون کار کنه. البته برنامه معصومه رو سبک تر داد و بهش گفت هنوز زوده مثل کیمیا کار کنی...
معصومه توی حرکت شیکم خیلی ضعیف بود. چند جلسه گذشت و خوب که دقت کردم ، دیدم تا مربی هست درست میره اما همینکه میره تنبلی میکنه و درست انجامش نمیده. رفتم کنارش و گفتم: درست برو معصومه. اینجوری فقط داری از خودت بیگاری می کشی و به ستون فقرات و گردنت صدمه می زنی. سعی کرد چند تا صحیح بره اما کلافه شد و ناخواسته باز با دستاش به گردنش برای بالا اومدن فشار وارد می کرد. نشستم و حالت دستاش رو درست کردم. سعی کردم با راهنمایی دقیق تر بهش کمک کنم. دستم رو بردم پشت گردنش و بهش گفتم: نباید با دست به گردنت فشار بیاری برای بالا اومدن. فقط باید لمس کنی و اگه نمی تونی ، دستات رو کنار گوشات بگیر. دست دیگم رو گذاشتم روی شیکمش و ازش خواستم که ادامه بده... اولین بار بود که بدنش رو لمس می کردم. لطافت پوستش بی نظیر بود. دیدن سینه هاش که هم سایز من بودن از این نما و به این نزدیکی ، خیلی لذت بخش بود برام... بلاخره چند تای دیگه رفت و دیگه نمی تونست. دستاش رو از هم باز کرد و نفس زنان گفت: دیگه نمی تونم. خوش بحالت. کاش مثل تو بودم...  دستم رو از روی شیکمش برداشتم و گفتم: قرار نیست همه مثل هم باشن. تو اصلا لازم نیست به خودت فشار بیاری. بدنت عالیه معصومه. من اگه یکمی خودم رو ول کنم سریع از فرم خارج میشم اما تو همینطوری خیلی رو فرمی. کاش بهت پیشنهاد کار کردن خصوصی مثل خودم رو نمی دادم و همون قدر سبک که کار می کردی بس بود...  یه هو بلند شد و نشست. گفت: وا خاک بر سرم. نگو اینجوری خواهشا. من خودم خواستم. اصلا دوست داشتم با تو باشم...  خیره شدم به چشمای به شدت جذابش. اینکه دوست داشتم با تو باشم چه معنی ای می تونست داشته باشه؟ بعد از رضا به خودم قول داده بودم که به هیچ کس هیچ احساسی پیدا نکنم. برای یه لحظه از دست خودم عصبانی شدم و بدون اینکه چیزی بگم از کنارش بلند شدم و رفتم سمت رختکن... با حرص شلوارک و تاپم رو درآوردم و مشغول پوشیدن شلوارم بودم که معصومه از پشت سرم گفت: کیمیا از دست من ناراحت شدی؟؟؟ به خدا منظوری نداشتم... دکمه های شلوارم رو بستم و برگشتم سمتش. بهش گفتم: میشه اینقدر نگران ناراحتی من نباشی. من آدم رکی هستم معصومه. از دست کسی ناراحت بشم سریع و بدون پرده میگم...
- آخه بعد از حرف من یه جوری شدی و بدون اینکه چیزی بگی رفتی...
- من از دست خودم عصبانی شدم نه تو...
- نمی فهمم. یعنی من باعث شدم از دست خودت ناراحت بشی؟؟؟
- آره تو باعث شدی. دقیقا تو باعث شدی...
چهره اش حسابی درهم رفت و گیج شده بود. با ناراحتی گفت: منظورت رو نمی فهمم کیمیا اما من که ازت معذرت خواستم و گفتم که از اون حرفم منظوری نداشتم... بهش جوابی ندادم و تیشرتم رو پوشیدم. قیافش هر لحظه بیشتر ناراحت میشد. طاقت نیاوردم و گفتم: من با اون حرفی که زدی مشکلی ندارم. مشکل من اینه که دیگه طاقت عاشق شدن ندارم. حالا فهمیدی؟؟؟ مانتوم رو تنم کردم و کوله پشتیم رو برداشتم. خاص ترین نگاه ممکن رو بهش کردم که البته ناخواسته بود. از باشگاه زدم بیرون...
هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال از اینکه بلاخره تکلیف خودم رو با معصومه روشن کردم. با گفتن اون جمله برای همیشه دمش رو میذاره رو کولش و دیگه دور و برم پیداش نمیشه. ناراحت از اینکه دیگه نمی تونم علنی بهش خیره بشم و این یه پایان غیر منتظره و برنامه ریزی نشده بود...
جریان رو برای ساناز تعریف کردم. سرش رو تکون داد و گفت: خسته نباشی. ریدی خانم خانما. با اون مشخصاتی که تو از اون زنیکه مذهبی گفتی ، دقیقا ریدی. یه کاره بهش گفتی عاشقش شدی؟؟؟ خوبه همونجا جرت نداد و سلیطه بازی در نیاورد. قیافه بابک دیدنیه اگه بفهمه اینجور بی گدار به آب زدی و قناری رو پروندیش...
دو جلسه باشگاه نرفتم و همش تو فکر بودم. بابک بر خلاف تصورم هیچی بهم نگفت. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. فقط وقتی که بعد از بستن شرکت من رو کوله به دست دید که میخوام برم باشگاه ، لبخند مخصوص خودش رو زد اما هیچی نگفت... می خواستم بهش بگم رو یخ بخندی که ترجیح دادم هیچی نگم. ازشون خدافظی کردم و رفتم به سمت باشگاه...
لباس عوض کردم و وارد سالن شدم. خبری از معصومه نبود. مربی ازم پرسید که کجا بودی و یه جوری جوابش رو دادم که بیشتر گیر نده...  داشتم شنا می رفتم که صدای معصومه به گوشم خورد که گفت: سلام...  حوصله اینکه الان شروع کنه بهم تیکه انداختن و بگه: واقعا که. خجالت بکش و برات متاسفم که از یه دوستی ساده اینجوری برداشت کردی و غیره رو نداشتم. از جام بلند شدم و بدون اینکه بهش چیزی بگم شروع کردم نرمش دادن شونه هام. چند دقیقه کنارم وایستاده بود و گفت: یعنی جواب سلام منم نمیدی؟؟؟ خیلی سرد بهش گفتم: خب علیک سلام... زیر چشمی دیدم که لبخند زد و گفت: بهم کمک میکنی شیکم برم؟؟؟ استوپ شدم و سرم رو سمتش چرخوندم. از این حرف و خواسته اش شوکه شده بودم. می تونستم برق تو چشماش رو ببینم. این برق برای چشم های یک آدم عصبانی یا ناراحت نبود... به حالت دفعه قبل کمک کردم که شیکم بره. همچنان تو شوک و تعجب بودم که گفت: چرا اینجوری نگام می کنی؟؟؟
- چجوری دارم نگاه می کنم مگه؟؟؟
- نمی دونم اما یه جوریه. مثل سری های قبلی نیست...
دیگه طاقت نیاوردم. سرم رو تکون دادم و خندم گرفت. دیگه لازم نبود حرفی در مورد اون روز بزنیم. البته مشخص بود که معصومه اصلا روش نمیشه در مورد اون روز حرف بزنه. ترجیح میده همینجوری خودش رو به اون راه بزنه... برای یه لحظه فکر کردم نکنه این زنه خودش این کاره است من سر کارم اما از اونجایی که خودم ختم روزگار بودم باورم نمیشد که این همه عمیق یکی بتونه فیلم بازی کنه. معصومه برای من تبدیل به دو تا علامت سوال و تعجب بزرگ شده بود...
سه ماه از دوستیمون گذشت. خیلی مختصر از شرایط زندگی همدیگه برای هم گفته بودیم. نکته جالب اینکه بعد از شنیدن طلاق من مثل اکثر آدمای دیگه نگفت متاسفه. حتی گفت: چه تصمیم خوبی گرفتی که با آدمی که دیگه دوسش نداری قطع رابطه کردی و برای همیشه ازش جدا شدی...
جفتمون لباسمون رو عوض کرده بودیم. بهش گفتم چرا معطلی بیا بریم دیگه. با سرش به دو تا دختر دیگه که داشتن لباس عوض می کردن اشاره کرد و گفت: یه لحظه صبر کن... وقتی که رفتن دستش رو برد توی کوله پشتیش و یه کادو بیرون آورد. دادش به من و گفت: این برای تو هستش. امیدوارم خوشت بیاد... شوکه شدم و با تعجب بهش گفتم: آخه عزیزم به چه مناسبتی؟؟؟ لبخند زد و گفت: مناسبت لازم نبود. دوست داشتم برات کادو بخرم... حسابی غافلگیر شده بودم و رفتم سمتش و بغلش کردم. نمی دونستم چی باید بگم...
جلوی بابک و ساناز کادوم رو باز کردم که دیدم یه گردنبنده. مونده بودم که طلا سفیده یا نقره است. یه برگه کوچیک داخل جعبه اش بود و نوشته بود. کیمیای عزیزم این گردنبد نقره است و امیدوارم ازش خوشت اومده باشه. ببخشید که نتونستم طلا برات بگیرم. گرچه ارزش تو بیشتر از طلاست... ساناز زد زیر خنده و گفت: عجب عاشق و معشوقی. حسودیم شد...  بهش گفتم: خفه شو ساناز. به اندازه کافی گیج شدم خودم... بابک گردنبند رو از دست ساناز گرفت و مشغول نگاه کردنش شد. تو همون حالت گفت: اتفاقا من اصلا گیج نشدم. این کادو کاملا طبیعیه... با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: منظورت چیه؟؟؟
- کیمیا تا حالا دقت کردی لحظاتی که خیلی سرحال و رو فرمی چقدر خوش اخلاق و جذاب و خواستنی میشی؟؟؟ تو فقط کافیه از یه چیزی خوشت بیاد. با سلول به سلول بدنت سمتش میری و بهش انرژی میدی. اینکه معصومه از تو خوشش اومده اصلا چیز عجیبی نیست. اتفاقا خیلی دیر تر از اونی که فکر می کردم واکنش نشون داده. میشه حدس زد این مدتی که باهاش دوست بودی چقدر بهش محبت کردی و توجه کردی. اونم تو که فقط لازمه از یکی خوشت بیاد. کیه که بتونه جلوی این همه توجه و محبت مقاومت کنه؟؟؟
داشتم حرفای بابک رو آنالیز می کردم که ساناز گفت: منم موافقم. درسته که اکثر مواقع موجود خودخواه و اَنی هستی اما وقتایی که توجه میکنی. مثل جادوگرا آدم رو به خودت جذب میکنی. خیلی خوب این کار رو بلدی. اینقدر که معتاد اون لحظاتت شدم و به خاطر همین مواقعی که گه هستی رو تحمل میکنم. حالا ببین تو این سه ماه یه سره و بی وقفه داری به اون زنه محبت و توجه میکنی. دیوار هم اگه بود بلاخره واکنش نشون میداد...
اگه حالت عادی بودم این حرفای ساناز رو بی جواب نمی ذاشتم اما حسابی رفتم تو فکر. با یاد آوری و مرور این چند مدت متوجه شدم که دقیقا دارن درست میگن...
از باشگاه خارج شدیم و قبل از اینکه از معصومه خدافظی کنم بهش گفتم: وقت داری با هم بریم کافی شاپ... یه نگاه به گوشیش کرد که ساعت رو چک کنه. کمی مکث کرد و گفت: به مادرم میگم باشگاه بیشتر طول کشیده. بریم... هوا حسابی تاریک شده بود و سوار تاکسی شدیم. شروع کرد از شیطون بازی های دخترش برام تعریف کردن. یه خانم دیگه هم سوار شد و ما به هم فشرده تر شدیم. سرامون به سمت هم بود و داشتم بهش گوش می دادم. دستم رو بردم و گذاشتم رو رون پاش. هیچ عکس العملی نشون نداد و همچنان مشغول صحبتش بود. یه چنگ ملایم به رون پاش زدم اما همچنان انگار نه انگار. قیافه خودم تغییر کرده بود اما معصومه کاملا خودش رو به اون راه زده بود...  توی کافی شاپ سر یه میز دو نفره نشسته بودیم. بعد از سفارش دادن بدون مقدمه بهش گفتم: چرا هیچی نگفتی؟؟؟ با تعجب گفت: یعنی چی هیچی نگفتم؟؟؟ چطور مگه؟؟؟  جدی شدم و بهش گفتم: توی تاکسی باهات ور رفتم اما هیچی بهم نگفتی. خودت رو زدی به اون راه. چرا؟؟؟   لپاش از خجالت سرخ شد و حتی حس کردم توانایی نگاه کردن مستقیم به من بعد از این سوالم رو نداره...
لحنم رو کمی ملایم تر کردم و گفتم: چرا حرف دلت رو نمی زنی معصومه؟؟؟ خجالت نکش. راحت باش. حداقل به من بگو دقیقا چی در مورد من تو دلت می گذره...  انگار که تحت فشار باشه و حتی نفس کشیدن هم براش سخت باشه. به سختی و بعد از چند دقیقه به خودش مسلط شد و گفت: ما داریم گناه می کنیم. خودم هم می دونم. اما نمی تونم جلوش رو بگیرم...
- یعنی اگه یکی عاشق یکی دیگه بشه گناهه؟؟؟
- نه ، یعنی آره. یعنی اگه همجنس باشن ، آره گناهه...
مونده بودم که چی باید جوابش رو بدم. از طرفی دوست داشتم فحش رو بکشم به هر چی اعتقاد ، مذهب و دینه. بهش بگم آخه این چرت و پرتا چیه میگی. یه مشت آخوند عوضی تو مخت چی کردن آخه. از طرفی دلم نمی اومد با گفتن این حرف به اعتقاداتش و در اصل خودش بی احترامی کنم... سعی کردم تمرکز کنم و بهش گفتم: از نظر من که یه عشق پاک گناه نیست. چرا داری این همه خودت رو عذاب میدی. حداقل حرف بزن و خودت رو سبک کن...  آب دهنش رو قورت داد و گفت: منم مثل تو از دست خودم عصبانی بودم یا شایدم هنوزم هستم. منم مثل تو یه بار تجربه عشق رو داشتم که البته فهمیدم یه حس مسخره و واهی بود و اسمش عشق نبود. همیشه فکر می کردم عشق رو با شوهرم شروع کردم و همون شب خواستگاریم عاشقش شدم. اما خیلی زود فهمیدم که با یه مرد خشک و خشن ازدواج کردم. مردی که هیچ عاطفه ای نداره که هیچ تازه به زن به چشم یه کنیز و تو سری خور نگاه میکنه. فقط باید براش بشوری و بپزی و شبا هم... علنی و بارها جلوی خودم گفته که زنا ناقص العقل هستن. زنا اِل هستن ، زنا بِل هستن. از نظر شوهرم زن یه موجودیه که باید صاحاب داشته باشه وگرنه عرضه نگهداری از خودش هم حتی نداره. اوایل که باهاش چند بار به خاطر این اعتقادش بحثم شد ، بهم آیه قرآن و حدیث و این جور چیزا نشون میداد و تفسیر می کرد که اینا ثابت می کنه که ارزش شما نصفه یک مرد هستش. بعد از یه مدت به حرفاش عادت کردم اما رفتارش هر روز غیر قابل تحمل تر میشد و هست البته. طاقت نیاوردم و به پدرم گفتم. اما پدرم نظرش خیلی با شوهرم فرقی نداشت و بهم گفت: برو زندگی تو کن دختر. این بچه بازیا چیه!!! به بابام گفتم که شوهرم بهم توجه نمیکنه. عصبانی شد و گفت: استغفرالله خفه شو دختر. این قرتی بازیا چیه. از این حرفا تو این خونه نداشتیم. برو خدا رو شکر کن شوهرت آدم سالمیه و بالا سر تو و بچه ات هستش. خجالت بکش دختر. از تنها امیدم که پدرم بود نا امید شدم. افکار پدر روحانی من خیلی با شوهرم فرق نداشت. حتی بیشتر که دقت کردم شرایط و جایگاه مادر خودم هم چنان فرقی با من نداشت. این برادرام بودن که محبوب پدر و عزیز خانواده بودن. جایگاه زن تو خانواده همینی بود که شوهرم برام تعیین کرده بود. حتی سعی کردم با به خودم رسیدن بلکه بتونم عوضش کنم. اما کو نگاه؟ کو توجه؟ حتی وقتایی که ناز هم می کردم ، نازم رو نمی خرید. یه بار موقع خواب مثلا اومدم ناز کنم تا با ناز کشی راضیم کنه اما نمی دونی چه برخورد تندی کرد و چقدر بهش برخورد و حدودا به زور...
معصومه دیگه نتونست ادامه بده. بغض کرده بود و حسابی ناراحت بود. حالا فهمیدم محبت ها و توجه های من چرا اینقدر جذبش کرده. من بارها از اندامش و قیافه اش تعریف کرده بودم. حتی چندین بار از منش و شخصیتش تعریف کرده بودم. یکم دیگه با هم صحبت کردیم و سعی کردم آرومش کنم. غیر مستقیم بهش رسوندم که رابطه ما اصلا ایرادی نداره و عذاب وجدان نداشته باشه. جالب اینجا بود که فکر می کرد اون عشق شکست خورده ای که ازش اسم می برم شوهرمه. البته تصمیم نداشتم بهش حقیقت رو بگم...
مثل همیشه برای ساناز همه چی رو تعریف کردم. معتقد بود که ماهی توی توره و گفت: خوش بحال بابک شد. بلاخره به آرزوش می رسه. بدجور تو کف این معصومه خانمه. راستی دیگه کم آوردم. میخوام ببینمش. جور کن ببینمش منم. بهت قول میدم هماهنگ باشم و بیشتر بندازمش توی بغلت. از ساناز قول گرفتم که گند نزنه و قرار شد به بهونه اومدن دنبال من بیاد باشگاه و معصومه رو ببینه
توی باشگاه به معصومه گفتم که دوستم قراره بیاد دنبالم. از باشگاه که زدیم بیرون ساناز منتظر بود. به گرمی با معصومه احوال پرسی کرد و گفت: واو عجب پرنسس زیبایی. بگو پس کیمیا جون شب و روز از شما حرف می زنه. حالا بهش حق میدم... صورت معصومه از خجالت گل انداخت. به اصرار ساناز معصومه هم سوار ماشین شد و رسوندیمش خونه مادرش که خیلی دور نبود. بعد از خدافظی ساناز ول کن نبود و گفت: بگو پس چرا بابک اینجوری تو کفه...
- بابک داره اشتباه میکنه ساناز. معصومه کمبود سکس و رابطه جنسی نداره. کمبود محبت و توجه داره...
- ای بابا چه فرقی میکنه. شرط می بندم تا الان کلی باهاش لاس زدی و ور رفتی. هیچی هم بهت نگفته...
با معصومه و رو به روی هم مشغول حرکات کششی بودیم. جفتمون تو حالتی بودیم که دولا شده بودیم و سینه ها مون کاملا در معرض دید بود. عمدا و تابلو خط نگاهم به سمت سینه هاش بود. از خط نگاهش فهمیدم که متوجه شده. می خواست یه چیزی بگه اما تردید داشت. بلاخره خودش رو قانع کرد و گفت: کیمیا تو به دوستت از ما چیزی گفتی؟؟؟
- نه . یعنی آره . اما تو خواب انگاری حرف زدم. آخه من تو خواب زیاد حرف می زنم. اینم تقصیر خودته دیگه. می خواستی اینجوری دل منو نبری...
خنده جالبی کرد که میشد فهمید چقدر از حرف من ذوق کرده. فرصت خوبی بود که بهش بگم: جلسه بعدی باشگاه نیاییم...  با تعجب گفت: چرا نیاییم؟؟؟  قیافم رو شیطون گرفتم و گفتم: به جاش بریم خونه من...  درجا چهره اش مضطرب و نگران شد. استرس توی صورتش اومد. هم زمان بهش چندین پیشنهاد داده بودم. یعنی به شوهرت و خانوادت دروغ بگو. بیا بریم خونه من. پیش من بودن ، اونم تنها چه معنی ای می تونست داشته باشه...  وقتی فهمیدم که به شدت با خودش درگیر شد و حتی کمی ترسید ، بهش گفتم: معصومه میشه خواهشا فقط برای دو ساعت برای خودت زندگی کنی؟ میشه اینقدر تردید و استرس نداشته باشی؟ تو هیچ گناهی نکردی. هیچ اشتباهی هم نکردی...  تا آخر تایم باشگاه همچنان با خودش درگیر بود. مشخصا داشت همه جوانب این پیشنهاد من رو بررسی می کرد. یا شاید هیچ فکری نمی کرد و فقط استرس داشت... موقع خداحافظی گفت: پس من جلسه بعدی لباس ورزشی نمیارم... لبخند پیروز مندانه ای زدم و گفتم: همینجا هم رو می بینیم...
بابک و ساناز با اشتیاق به حرفای من گوش می دادن. ساناز گفت: پس میاریش خونه و کارش تمومه دیگه؟؟؟ بهش گفتم: نخیر زوده هنوز. اتفاقا نمی خوام کاری باهاش بکنم. می خوام بهم اعتماد کامل کنه... ساناز از اون اخمای توام با لبخند کرد و رو به بابک گفت: خوب شیطونی پرورش دادی. دست شیطون هم از پشت بسته...
معصومه یه دنیا استرس و تردید بود. من اما خونسرد و عادی برخورد کردم. خونه رو حسابی مرتب کرده بودم و یه عطر خوش بو و تحریک کننده توی فضای خونه پخش کرده بودم. وارد خونه شدم و دعوتش کردم که بیاد داخل. با اینکه وارد خونه شده بود اما همچنان نگران بود. ازش خواستم بشینه روی کاناپه تا برم لباس عوض کنم. یه تاپ کشی چسبون زرشکی با ست شلوارک کوتاه تنم کردم. وقتی برگشتم دیدم حتی چادرش هم در نیاورده. بهش گفتم: ای بابا راحت باش. حداقل چادر و مانتو رو در بیار. اینجوری ناراحتم می کنی ها... بلند شد و چادرش و مانتوش رو در آورد. نقطه ضعف اصلی رو گیر آوردم. کافیه بهش بگم من ناراحت میشم. به شدت میشد توی رودروایسی انداختش... ازش کمی پذیرایی کردم و رفتم آلبوم عکس هام رو آوردم. کنارش نشستم و شروع کردم ورق زدن آلبوم و توضیح دادن در مورد عکسا. کم کم یخش باز شد و استرسش کمتر. بیشتر از پدر و مادرم براش گفتم. عکس رامین هم نشونش دادم... به راحتی می تونستم دستم رو بذارم روی پاش یا حتی دستش رو بگیرم اما ترجیح دادم عادی باشم. حدود دو ساعت بود و موقع رفتنش شد. وقتی که رفت از یه چیز مطمئن بودم. اینکه دیگه اون استرس لحظه ورودش به خونه رو نداشت...
دو جلسه بعد هنوز تایم باشگاه به وسط نرسیده بود که بهش گفتم: خسته شدم معصومه. حس ورزش نیست. میخوام برم خونه. تو هم میایی؟؟؟ یه نگاه به ساعت باشگاه انداخت و گفت: باشه بریم... اینبار هم میشد تردید رو توی لحنش دید اما خیلی خفیف تر از سری قبل...
وارد خونه که شدیم بهش گفتم: من برم سریع دوش بگیرم و میام. آخه عادت دارم بعد از باشگاه باید دوش بگیرم و لباس ورزشیم رو بشورم... از حموم که برگشتم بهش گفتم: تو دوش نمی گیری؟؟؟ امروز خیلی عرق کردیا... بازم با تردید نگاهم کرد و گفت: آخه من آخر شبا خونه خودمون دوش می گیرم...  با همون حوله ای که دورم پیچیده شده بود رفتم سمتش. دستش رو گرفتم و بلندش کردم و گفتم: ای بابا خجالت نکش. اینجا راحت باش. بیا برو یه دوش بگیر. خستگیت در بره. آخر شب هم برای اینکه شوهرت شک نکنه برو یه دوش مصلحتی بگیر. تو این یه ساعتی که اینجایی لباس زیرت رو میذارم روی شوفاژ و خشک میشه... وقتی که بردمش سمت حموم مقاومتی نکرد. چادر و مانتوش رو از قبل درآورده بود. یه بلوز و شلوار جین تنش بود. جلوی رختکن حموم وایستاده بودم و بهش گفتم: خب لباساتو در بیار بده من دیگه. اینجا بذاریشون بوی نم می گیره ها... صورتش قرمز شد و شروع کرد لباساش رو درآوردن. اول شلوارش رو درآورد. زل زدم به روناش که یه ذره از من لاغر تر بودن اما بازم گوشتی و خوش فرم بودن. بلوزش رو هم درآورد. حالا با خیال راحت تر اندام لختش رو می دیدم. بعد از گرفتن لباساش بهش گفتم: باورم نمیشه که یه شیکم زاییده باشی معصومه. تو محشری واقعا. خیلی اندامت رو فرمه... برق ذوق رو توی چشماش دیدم. بهش گفتم: شرت و سوتینت هم در بیار. تا دوش بگیری من شستمش و می ذارم تا خشک بشه... بازم خجالت کشید. رفتم نزدیکش. حدودا بهش چسبیده بودم. اینقدر که سینه هام از زیر حوله سینه هاش رو لمس می کرد. دستام رو بردم پشت و گیره سوتینش رو باز کردم. بدنش یه لرزش خفیفی داشت. بهش توجهی نکردم و بعد از درآوردن سوتینش ، دولا شدم و شرتش رو کشیدم پایین. لول شدن شرتش روی این رونای خوشگل منظره جالبی رو درست کرده بود. به همون حالت شرتش رو تا مچ پاهش کشیدم پایین. خودش کمک کرد که کامل درش بیارم. بلند شدم. چهره اش از خجالت ، تحت فشار بود. حالا کاملا لخت و جلوی من وایستاده بود. دو دل بود که دستش رو جلوی سینه هاش و جلوش بگیره یا نه... خندم گرفت و گفتم: حیف تو نیست که جلوت و زیر بغلت رو تیغ میزنی؟؟؟ حوله رو باز کردم و گذاشتمش کنار. بهش گفتم: ببین من چند ساله دارم اپلاسیون می کنم. پوستم لطیف تر شده و دیگه سیاه نمیشه. هم رنگ بقیه جاهامه...  علنی بهش رسوندم که منم نگاه کن... بعد از چند دقیقه اومدم بیرون. از حموم که برگشت براش چایی ریختم. بعد از کمی صحبت های عادی و خشک شدن شرت و سوتینش. لباس پوشید و رفت... بازم کاری به کارش نداشتم اما مطمئن بودم که دیگه بهم اعتماد داره و توی خونه من حس امنیت میکنه. این حس امنیت رو فقط یک زن میتونه تشخیص بده. اینکه مطمئن بشی اون کسی که بهش اعتماد کردی فقط برای اندام جنسی تو رو نمی خواد...
برای بابک و ساناز همه چی رو دقیق تعریف کردم. بابک گفت: دیگه وقتشه... ساناز گفت: مگه تو عاشقش نشدی؟ اگه عاشقش شدی که فقط مال خودته. چرا میخوای بابک رو راه بدی؟؟؟ بابک تو جوابش گفت: عاشقش نشده. ازش خوشش اومده. چند بار هم که باهاش عشق بازی کنه ، این حس میپره. این جور احساسات گذراست. تهش من براش می مونم یا اون؟؟؟ اصلا خودت جواب بده کیمیا...  تو فکر فرو رفته بودم. رو به بابک گفتم: فکر نکنم راضی بشه با تو سکس کنه بابک. بیخیال شو لطفا... بابک خیلی جدی گفت: مهم نیست راضی بشه یا نه. راش میندازم. تو فقط طبق نقشه ای که من بهت میگم جلو برو...
چند جلسه دیگه باشگاه گذشت. به معصومه گفتم: پس فردا حال داری زودتر بیایی. با هم بریم خرید. میخوام یه شلوار بخرم. بعدش هم میریم خونه من... خیلی راحت قبول کرد...
موقع پرو کردن شلوار همش ازش نظر می خواستم. جوری وانمود کردم که نظر اون برام خیلی مهمه. بعد از خرید شلوار رفتیم خونه. بهش گفتم: من و تو حدودا هم سایزیم. بیا این شلوار رو تو هم بپوش ببینم بهت میاد یا نه. بردمش توی اتاق و شلوار رو بهش دادم تا پاش کنه. ایندفعه زیر مانتوش تاپ تنش بود. وقتی شلوارش رو در آورد. با تعجب رفتم سمتش. انگشتام رو از کنار شرتش بردم داخل و گفتم: به به مبارکه. معصومه خانم اپلاسیون کرده...  خجالت کشید و گفت: هنوز سیاهه... انگشتم رو کامل به شیار کُسش کشیدم و گفتم: نگران نباش. باید چند جلسه بگذره. چند تا راه دیگه هم هست بهت میگم. مهم اینه که الان صاف و تمیز شده. اصلا شرتت رو کامل دربیار دقیق ببینم... جلوش زانو زدم و خودم شرتش رو درآوردم. صورتم نزدیک کُسش بود. بازم از خجالت تنفسش نا منظم شده بود. جالب اینجا بود که بوی خوبی هم میداد. لبام رو به آرومی بردم نزدیک کُسش و یه بوسه آروم به سر چوچولش که بیرون زده بود زدم. تنفسش تغییر کرد و نا خواسته دستاش رو گذاشت روی سرم که از خودش جدا کنه. بهش توجهی نکردم و دستام رو بردم و گذاشتم روی کونش. لمس کون خوش فرمش ته دلم رو لرزوند. کشوندمش سمت خودم و زبونم رو کشیدم توی شیار کُسش. هیچی نگفت اما هنوز با دستش سعی داشت من رو جدا کنه. چند قدم رفت عقب که پاهاش به تخت خورد. دستم رو گذاشتم روی شیکمش و هولش دادم روی تخت. بلاخره به حرف اومد و گفت: کیمیا... بازم بهش توجهی نکردم. حالا که خوابیده بود پاهاش رو از هم باز کردم و کُسش بیشتر در دسترس بود. با ریتم تند و سریع شروع کردم چوچولش رو بین لبام گرفتن و بعدش زبونم رو توی کُسش چرخوندن. کم کم تند ترش کردم و از انگشتام هم استفاده کردم. صدای آه و نالش ضعیف بود اما پیچ و تاب خیلی شدیدی به کمرش میداد... بلاخره موفق شدم به ارگاسم برسونمش. رفتم و صورتم و لب و دهنم رو شستم. برگشتم پیشش و شروع کردم به نوازشش. هم زمان تعریف از کُسش و سینه هاش و بدنش. چشماش رو بسته بود. کاملا خودش رو به من سپرده بود. بعد از چند دقیقه تاپ و سوتینش هم درآوردم. خودم هم لخت شدم و حالا جفتمون کاملا لخت و توی بغل همدیگه بودیم. زانوی پام رو گذاشتم روی کُسش و به آرومی و جوری که دردش نیاد دوباره شروع به مالشش کردم. با دستم هم سینه هاش رو چنگ زدم. دوباره موفق شدم تحریکش کنم... حسابی توی فضا بود که با صدای بابک به خودمون اومدیم...
- به به . به به . چشمم روشن کیمیا خانم. همینو کم داشتیم...
چشمای معصومه باز شد و بعد از دیدن بابک به یک صدم ثانیه رنگش عوض شد. قیافش جوری ترسیده بود که گفتم هر لحظه ممکنه سکته کنه. نا خواسته نشست و خودش رو جمع کرد. من سریع رو تختی رو روی جفتمون کشیدم و گفتم: تو اینجا چه غلطی می کنی؟؟؟ چرا بدون اجازه وارد شدی؟؟؟ برو گمشو بیرون... بابک که مثلا خودش رو عصبانی گرفته بود گفت: هنوز مدت صیغه نامه ما تموم نشده. من هنوز شوهرتم. حق دارم بدونم تو چه غلطی می کنی. الان زنگ میزنم پلیس بیاد و تکلیف شما دو تا رو روشن کنه... تو حین گفتن هم زمان همه لباس های ما رو برداشت. در رو بست و خودش رفت جلوی دراور لباسا وایستاد. معصومه کاملا رفت زیر رو تختی و گریه اش گرفته بود. همه تنش می لرزید...  بلند شدم و رفتم سمت بابک. بهش گفتم: دیوونه بازی در نیار بابک. گوشی رو بذار کنار...
- دیگه دیر شده کیمیا خانم. باید به پلیس زنگ بزنم و بگم که چه کثافتکاری ای داری می کنی...
- بابک خواهش میکنم نکن. بس کن بابک...
چندین دقیقه بین من و بابک بحث بود که اینکار رو نکنه. صدای معصومه هم در اومد که با هق هق گریه گفت: تو رو خدا اینکارو نکنین. به جون هر کی دوست دارین اینکارو نکنین. خواهش میکنم ازتون... این کشاکش و بحث ادامه داشت تا اینکه بابک گفت: فقط به یه شرط زنگ نمی زنم. منم حقمه با این خوشگله بخوابم. اینجوری مساوی میشیم... چند تا فحش به بابک دادم و اصلا از خواسته اش کوتاه نیومد. رفتم پیش معصومه. رو تختی رو ازش کنار زدم. همه صورتش خیس اشک بود و داشت دل دل می زد. بهش گفتم: معصومه زمان داره میگذره. این دیوونه است و زنگ میزنه. چاره ای نداریم و باید به خواسته اش تن بدیم. وگرنه آبرومون میره. به شوهرت و خانوادت فکر کن. چاره ای نیست معصومه...
قیافه معصومه هنگ شده بود. تو عمرم ندیده بودم که کسی اینقدر بترسه. بابک ازم خواست که از اتاق برم بیرون... صدای گریه معصومه بالا رفته بود. اما باعث نشد که بابک کار خودش رو نکنه... بعد از بیست دقیقه بابک از اتاق اومد بیرون. سریع خودم رو به معصومه رسوندم که روی تخت خودش رو مچاله کرده بود و مثل ابر بهار گریه می کرد. سعی کردم آرومش کنم و بهش گفتم: معصومه داره دیر میشه. الان مادرت دلواپس میشه و زنگ میزنه. لطفا آروم باش... کمکش کردم و لباساش رو پوشید. چنان توی شوک بود که اصلا نمی فهمید بهش چی میگم. موقع رفتن ، بابک رفت جلوی معصومه و گوشیش رو نشون داد و گفت: ازتون عکس گرفتم. زن صیغه ای من رو بر می زنی. حالا حالا ها باید جواب پس بدی. فهمیدی یا نه؟؟؟ با دستم بابک رو پس زدم و گفتم: خفه شو بابک. بس کن و برو گورتو گم کن...
بعد از رسوندن معصومه  سریع برگشتم خونه. با استرس به بابک گفتم: نکنه همه چی رو به خانوادش بگه؟؟؟ بابک خونسرد بود و گفت: نترس چیزی نمیگه. اگه می خواست اینکارو کنه قبول نمی کرد که بکنمش...
- تو با این کارت خفتش کردی. اینقدر ترسیده بود و توی شوک بود که نمی فهمید داره چیکار میکنه. شاید الان پشیمون بشه و حقیقت رو بگه...
- نترس کیمیا. رحیم و زنش یادت رفته؟؟؟ تازه این خودش پاش گیره. چی بگه؟؟؟ بگه من رفته بودم با زن مردم داشتم سکس می کردم که شوهرش رسید؟؟؟ این که بدتره. همجنس بازی و حکمش اعدامه ها. نگران نباش. فقط آماده اش کن برای سری بعد...
معصومه دیر اومد باشگاه و قیافه اش داغون بود. توی رخت کن نگهش داشتم که باهاش حرف بزنم. هنوز توی شوک بود. هنوز میشد فهمید که چقدر ترسیده. خودم رو ناراحت گرفتم و همش به بابک فحش دادم. حتی جوری وانمود کردم که من قربانی اصلی این ماجرام و حالا مجبورم صیغه نامه ام رو با بابک تمدید کنم. خودم رو توی جبهه معصومه قرار دادم. عذاب وجدان اینکه من هم توی دردسر افتادم توی وجودش افتاد. با بغض گفت: حالا چیکار کنیم کیمیا. بدبخت شدیم کیمیا. بیچاره شدیم. دارم دیوونه میشم کیمیا...
سعی کردم آرومش کنم و بهش گفتم: من همه سعی خودم رو می کنم که این جریان رو حلش کنم. برای شروع باید عکسا رو ازش بگیریم. باهاش حرف زدم و یه قولایی ازش گرفتم...  کمی امید تو چهره تمام استرسش اومد و گفت: واقعا میتونی عکسا رو ازش بگیری؟؟؟  لبم رو گاز گرفتم و گفتم: آره میشه اما ازم یه چیزی خواسته. یعنی از تو یه چیزی خواسته. میخواد یه بار دیگه باهات باشه و جلوی خودمون عکسا رو پاک میکنه و خلاص...  گریه اش در اومد. مشخص بود که از ترس داره سکته می کنه. بهش گفتم: چاره ای نیست معصومه. من به خاطر تو حاضر شدم و بهش تعهد دادم که حالا حالا زن صیغه ایش باشم. اونم بدون هیچ پول و مهریه ای. تو هم خواهشا این یه بار رو تحمل کن. به این فکر کن که اگه پلیس بفهمه ما هم جنس بازی کردیم. بیچاره میشیم معصومه... بلاخره راضیش کردم و قرار شد جلسه بعدی بیاد خونه من...
بابک اومد و ازمون خواست که با چشم بند چشمامون رو ببندیم. فهمیدم که اون دوستای خاصش رو هم دعوت کرده. معصومه از ترس به مرز سکته رسیده بود. چاره ای جز قبول کردن هر کاری که بهش می گفتیم نداشت. من فقط بهش گفتم به این فکر کن که اگه لو بریم چی میشه...
غیر از بابک دو نفر بودن. همون دو نفر همیشگی. من رو که کامل می شناختن. جفتمون رو بردن روی تخت. من بیشتر در نقش تحریک کننده براشون بودم و فقط ساک می زدم. آماده شون می کردم که با لذت بیشتر معصومه رو بکنن. گریه های ریز معصومه تمومی نداشت. اما اینا هم توجهی نکردن. صدای تلمبه زدن های محکم و بی رحمانه شون شدت گریه معصومه رو بیشتر کرد. همیشه برام سوال بود که اینا چی مصرف می کنن یا چیکار می کنن که سکس شون این همه طولانیه. مطمئنم بیشتر از نیم ساعت معصومه رو کردن. حتی متوجه شدم یکیشون آبش رو توی دهن معصومه خالی کرد...
بابک طبق قولش عکسا رو جلوی معصومه پاک کرد. معصومه در حالی که سرش از استرس و ترس به لرزش افتاده بود به سختی لباساش رو پوشید. بدون اینکه چیزی بگه رفت شب به گوشیم زنگ زد و بدون اینکه حرفی بزنه قطع کرد. چند بار بهش زنگ زدم اما رد تماس داد و نهاتیا گوشیش رو خاموش کرد...
چندین جلسه رفتم باشگاه و خبری از معصومه نبود. شماره تماسی که ازش داشتم هم خاموش بود...
توی شرکت حسابی تو فکر بودم که ساناز گفت: پشیمون نیستی کیمیا؟؟؟ من چشماش رو دیدم که چطوری داشت نگاهت می کرد. اون واقعا دوسِت داشت کیمیا. پشیمون نیستی که به این راحتی پروندیش و از دستش دادی؟؟؟  هیچ جوابی نداشتم که بهش بدم. بابک موفق شده بود با زبون خرم کنه و به اون چیزی که می خواست رسیده بود. از خودم بدم اومد. بابک راست می گفت: هیچ کس تو این دنیا لیاقت عشق رو نداره. باید معصومه رو برای همیشه فراموش کنم...
چند مدت گذشت. حتی حال و حوصله باشگاه رفتن هم نداشتم. هنوز فکرم مشغول معصومه و کاری که باهاش کرده بودم، بود. به جای باشگاه رفتن دو تا ایستگاه زودتر پیاده میشدم و بقیه مسافت تا شرکت رو قدم می زدم. غرق در افکارم بودم که گوشیم زنگ خورد. یه شماره ناشاس بود اما جواب دادم. متوجه شدم که بابک هستش...
- کیمیا سرت رو به هیچ سمتی نچرخون و هیچ عکسل العملی نشون نده. خونسرد فقط به حرفای من گوش بده. لحظه ای که پیاده شدی من توی شرکت مهرداد بودم. اومدم صدات کنم که با هم بریم اما متوجه شدم دو تا مامور دنبالت هستن. از اونجایی که کت یکیشون رفت کنار و اسلحه دیده شد متوجه شدم مامور هستن. نمی دونم برای چی دنبالت هستن اما هر چی هست هدفشون تویی. اگه احتمالا گرفتنت هیچی نگو کیمیا. یادت باشه که هیچی نگی. هر جا باشی من پیدات میکنم. سعی کن گوشیت هم سریع یه جایی بندزای. من حواسم هست و برش می دارم...
استرس و ترس همه وجودم رو گرفته بود. جرات اینکه برگردم نداشتم. داشتم سکته می کردم. چشمم به یه بستنی فروشی خورد که جلوش خیلی شلوغ بود. خودم رو زدم توی ازدحام جلوی بستنی فروشی و فرصت خوبی بود که حداقل گوشیم رو بندازم زمین. امیدوار بودم که فقط دارن تعقیبم می کنن. هنوز به شرکت نرسیده بودم که دو طرفم ظاهر شدن. یکیشون خیلی آروم گفت: خانم لطفا با ما بیایین. اگه مقاومت کنین ، مجبور میشیم با دستبند ببریمتون. همکاری کنین لطفا...  داشتم سکته می کردم. همراهشون رفتم و درست جلوی شرکت ماشین شون پارک بود. یعنی چند روزه که من رو تحت نظر داشتن و محل کارم رو می دونستن... شیشه های ماشین کاملا دودی بود. چشمام رو بستن و تاکید کردن که فعلا ساکت باشم. متوجه توقف ماشین شدم. دستم رو گرفتن و وارد یه ساختمون شدیم. از پله ها رفتیم بالا. بعد از چند قدم روی یک صندلی نشوندنم...  خیلی طول کشید و خبری نبود. هر لحظه ترس و استرسم بیشتر میشد. بلاخره یکی اومد. چشمام رو باز کرد. کمتر از 40 سال سنش می خورد. ته ریش داشت و کت و شلواری بود. ابروهای عبوس و ترسناکی داشت... شروع کرد ازم سوال کردن. از خودم و زندگیم. جزیی ترین موارد رو ازم می پرسید که اصلا نمی فهمیدم منظورش از این سوالا چیه. کلافه و عصبیم کرده بود. چند بار با رو مخ رفتناش اشکم رو در آورد. کم آوردم و بهش گفتم: بس کنین خواهشا. برای چی من رو آوردین اینجا؟ اصلا شما کی هستین؟ چرا باید به سوالای مسخرتون جواب بدم؟؟؟  بهم محل نداد و دوباره شروع کرد سوال کردن. اینقدر پرسید تا رسید به باشگاه... اسم باشگاه رو که آورد دلم ریخت. ضربان قبلم چند برابر شد. خودم متوجه عرق سردی که کردم شدم. هر چی گفت توی باشگاه با کسی دوست بودی یا نه ، من زدم زیرش. از سوالاتش متوجه شدم اطلاعاتش به شدت کمه و حتی مطمئن نیست که من دوست معصومه بودم یا نه. کمی دلم گرم تر شدم و محکم تر بهش گفتم که هیچ دوستی نداشتم... تا شب همینجور من رو سین جین کرد و رو مخم بود. خودش هم حسابی کلافه و عصبی شده بود. بلاخره بلند شد و گفت: می دونم چجوری ازت حرف بکشم. جایی می برمت که جوری ازت حرف بکشن که خودت هم نفهمی... دوباره سوار همون ماشین شدیم و چشمام رو بستن. خیلی طول کشید اما بلاخره ماشین متوقف شد. وارد ساختمون که شدیم چشم بندم رو باز کردن. یه خانم چادری با یه مقنعه سرمه ای جلوم بود...*
---------------------------------------------------------------
با صدای آذر از خواب بیدار شدم. بهم کمی آب داد و کمک کرد بلند بشم. بردم دستشویی و صورتم رو شست. به زور بهم چند لقمه غذا داد. فکم و دهنم اینقدر درد می کرد که به سختی خوردم. نازی با آذر قهر کرده بود و باهاش حرف نمی زد
دو روز گذشت و شرایطم بهتر شد. اما در کل داغون بودم. هیچ امیدی نداشتم. شاید وقتش بود که به اون مامور حقیقت رو بگم. دیگه بیشتر از این نمی تونم همچین شرایط بدی رو تحمل کنم واحد افخمی و دوستش رو از انفرادی آزاد کرد. همه جمع شده بودن و قیافه داغون افخمی رو می دیدن. واحد یکی دیگه رو مسئول بازداشتگاه کرد. موقعی که افخمی متوجه شد دارم نگاش می کنم با کینه و عصبانیت بهم نگاه کرد. اهمیت ندادم و فقط داشتم به خلاصی از این جهنم فکر می کردم...
شب شد. واحد باز یکی رو برده بود و صدای جیغ و دادش کل بازداشتگاه رو برداشته بود. خوب می دونستم حالم که بهتر بشه ، نوبت منه. تا ازم حرف نکشن ول کن نیستن
صدای جیغ متوقف شد. واحد از مسئول جدید خواست که بره دختره رو برش گردونه توی بازداشتگاه. نیم ساعت بعد واحد من رو صدا زد. همه تنم لرزید. خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم می خواست پوستم رو بکنه. آذر بهم گفت: نترس. بهش گفتم تا حالت بهتر نشده کاری به کارت نداشته باشه  نازی هم با نگرانی همراهم بلند شد و تا دم در بازداشتگاه باهام اومد. چهره واحد به شدت عبوس و در هم بود. اون دو تا ماموری که همون روز من رو گرفته بودن هم بودن. یکیشون بهم گفت: آزادی. فقط باید با چشم بند از اینجا ببریمت  اومد طرفم که چشم بند رو ببنده. واحد هم کیفم رو که توی یه کمد بزرگ بود ، برداشت و داد بهم. شوکه شدم و حتی فکر کردم نکنه این بازی جدیده. اما چاره ای جز قبول کردن حرفشون نبود. سوار همون ماشین شدم. توی شهرک غرب و اطراف خونه پیادم کردن. باورم نمیشد که آزاد شدم. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. سریع خودم رو به خونه رسوندم وارد خونه که شدم بابک و ساناز منتظرم بودن. ساناز بعد از دیدن قیافه ام دستاش رو گذاشت روی دهنش. بابک رو که دیدم بغضم ترکید. رفتم توی بغلش و زار زار گریه کردم. بابک آرومم کرد و نشوندم. ساناز برام آب قند آورد. خیلی ناراحت بود و حالا که با چشم خودش دید چه بلایی سرم اومده ، حتی میشد ترس رو توی چشماش دید. بابک به حرف اومد و گفت: خیلی طول کشید تا پیدات کنیم. متاسفانه جایی برده بودنت که اصلا فکرش رو نمی کردیم. یعنی اگه می دونستیم زودتر آزادت می کردیم. به هر حال پیدات کردیم. می دونم به حرفم گوش دادی و هیچی نگفتی اما برای اطمینان دوست دارم از دهن خودت هم بشنوم. بدون اینکه بهش نگاه کنم، گفتم: هیچی نگفتم. حتی به بقیه زندانی ها هم هیچی نگفتم  بابک خوشحال شد و گوشی به دست رفت توی اتاق. ساناز اومد کنارم و گفت: پاشو لباساتو عوض کن کیمیا. باید دوش بگیری و استراحت کنی. این چند روز پیشت می مونم و بهت می رسم تا جون بگیری وقتی دید خط نگاهم به سمت بابک هستش که توی اتاق و به آرومی داره با گوشی حرف می زنه ، لبخندی زد و گفت: اینم از مزیت های اون دوستای کله گنده و خاص. بابک خیلی این مدت به خاطرت ناراحت بود. همش در تماس بود تا اینکه پیدات کرد

چند هفته گذشت. حال و روزم بهتر شد. البته فقط از نظر جسمی. ذهنم به شدت درگیر اتفاقای اخیر بود. هر شب کابوس می دیدیم. تمرکزم و آرامش ذهنیم رو از دست دادم. بعضی از روزا اصلا حال ندارم سر کار برم. گذشته و کل زندگیم مثل فیلم همش توی سرم تکرار میشه
با سر درد از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم به بابک زنگ بزنم و برام وقت دکتر بگیره. شاید با قرص بهتر بشم. رفتم سمت گوشیم که زنگ خونه رو زدن. در و که باز کردم هنگ شدم. باورم نمیشد که نازی جلوم وایستاده. آره خود نازیه اما دور یکی از چشماش و لبش کبود شده
- سلام. ببخشید بی خبر اومدم. شماره تماس ازت نداشتم
- کی آزاد شدی دختر؟؟؟ واقعا شوکه شدم از دیدنت
- هفته پیش آزاد شدم. هیچ مدرکی ازم نداشتن. رفتم خونه مون که بابام فکر کرده بود فرار کردم. این بادمجونی هم که پای چشمم کاشته جایزه از زندان آزاد شدنمه. منم راستکی فرار کردم. به هیچ کس نگفتم که اومدم اینجا...
- ای وای ببخشید. حالا بیا تو. حواسم نیست اصلا
وارد خونه شد و سرش به سمت اطراف چرخید. از نگاه کردنش به خونه و دکور و وسایل مشخص بود کمتر اینطور خونه ها رو دیده یا شایدم اصلا ندیده. از صدای شیکمش فهمیدم صبحونه نخورده. روی میز آشپزخونه وسایل صبحونه رو آماده کردم. از نوع خوردنش مشخص شد خیلی هم گشنش بوده
کلا بیخیال دکتر رفتن شدم و به بابک زنگ زدم و گفتم: مهمون دارم و سر کار نمیام. نازی شروع کرد حرف زدن و از اتفاقای بعد از رفتن من گفتن. از آذر گفت که تا لحظه آخر باهاش قهر بوده. مثل من باورش نمیشد که چطور یه آدم می تونه پدر خودش رو بکشه. دیدم خسته است. هدایتش کردم توی اتاق خواب و بهش گفتم برو توی تخت بخواب. خجالت می کشید اما بهش اصرار کردم. هنوز سرش رو روی بالشت نذاشته خوابش برد
رفتم توی حال و روی کاناپه نشستم. دستام رو کردم توی موهام. تو این شرایط همین رو کم داشتم. کاش بهش آدرس نمی دادم. حالا چطوری از شرش خلاص بشم. حسابی تو فکر بودم که در زدن. بابک بود و چهرش کمی نگران. سریع گفت: کیه مهمونت؟؟؟ بهش گفتم: نترس بابا. کَس خاصی نیست. یه دختره است که توی بازداشتگاه باهاش آشنا شدم. اتفاقی آدرسم رو بهش داده بودم. یه کاره بعد از آزادیش پاشده اومده اینجا بابک به آرومی در اتاق رو باز کرد و نازی رو دید. برگشت توی هال و شروع کرد در موردش پرسیدن. خلاصه وار جریان زندگیش و علت دستگیر شدنش رو تعریف کردم. بابک که نگران این بود که نکنه باز اون ماموره اومده سر وقتم ، نفس راحتی کشید. ازم خدافظی کرد و رفت

دو روز گذشت و مونده بودم نازی رو چیکارش کنم. توی شرکت رفتم توی دفتر بابک و گفتم: این دختره رو چجوری دست به سرش کنم بره پی کارش؟؟؟ بابک انگار که منتظر این سوال من بود ، سریع گفت: چرا بخوای بره؟ کاری به کارت نداره که از این حرفش عصبانی شدم. اینقدر عصبانی شدم که صدام رفت بالا
- بس کن بابک. بس کن خواهشا. این کثافت کاری رو تمومش کن. اون همه کثافتکاری کم بود؟ جریان معصومه کم بود؟ اون عوضی ای که منو گرفت قطعا به معصومه ربط داره. من دیگه نیستم
- صداتو بیار پایین کیمیا. الان تازه یادت اومده که کثافتکاری بوده؟؟؟ این دختره فرق داره با معصومه. فقط کافیه مواد بذاری جلوش و خلاص. بقیه اش با من. باید یه جور لطف دوستام که آزادت کردن رو جبران کنم یا نه...
دوباره صدام رفت بالا. داشتم به بابک دری بری می گفتم که اومد و محکم زد تو گوشم. ساناز وارد دفتر شد و با تعجب گفت: چه خبرتونه. صداتون میاد بابک بهش گفت: باهاش صحبت کن که آدم باشه. وگرنه اون روی سگ من بالا میاد بابک از دفتر زد بیرون. ساناز من رو نشوند روی مبل. دستمال کاغذی برداشت. مشغول پاک کردن اشکام شد و گفت: با بابک در نیفت لطفا. هر چی میگه گوش کن
- غلط کرده که هر چی میگه. من همین امروز از این خراب شده میرم
- کیمیا تو از هیچی خبر نداری. لطفا باهاش سر شاخ نشو. اون تا نخواد تو نمی تونی ازش جدا بشی
- مثلا میخواد چه گهی بخوره؟ اصلا میرم تو روش تا ببینم چه گهی میخواد بخوره...
با عصبانیت بلند شدم که برم اما ساناز مچ دستم رو گرفت و گفت: میشه دست از این همه احمق بودن برداری. بشین سر جات کیمیا. فکر کردی بابک فکر روزایی که بخوای جفتک بندازی رو نکرده؟؟؟ تو بهترین جندش هستی کیمیا. پولی که از طریق تو به دست آورده اینقدر هست که حالا حالاها ولت نکنه
اینقدر جمله ساناز شوکه کننده بود که فکر کردم دارم اشتباه می شنوم و ازش پرسیدم: ت ت تو چ چ چی گفتی؟؟؟
- آره درست شنیدی. تو چطور نفمیدی که اینجا یه شرکت ورشکسته است. دخلش با خرجش نمی خونه. بابک زورکی سر پا نگهش داشته. درآمد اصلی بابک از طریق جاکشیه. جور کردن زنا و دخترای خوشگل برای پولدارا یا کله گنده ها. تو مفت و مجانی باهاش همه جا رفتی و تو پارتی ها با هر کسی که خواست خوابیدی. تازه از طریق تو چند تا جنده دیگه هم جور کرد. اصلا می دونی سر معصومه چه پولی از اون دو تا گردن کلفت گرفت. اینقدر بود که تا چند روز با دمش گردو می شکست. اینقدر از تو آتو و مدرک داره که جُم بخوری کاری میکنه که برگردی یه جای بدتر از اونجایی که برده بودنت. دوستاش اینقدر نفوذ داشتن که از دل شیر نجاتت دادن. پس اگه بخوان بدتر از اون سرت بیارن ، براشون آب خوردنه
انگار که همه دنیا روی سرم خراب شد. نفسم بند اومد و حتی گریه هم نمی تونستم بکنم. انگار که تو یه خواب عمیق بودم و حالا بیدار شدم عصر مثل یک جسد بی روح داشتم از شرکت می اومدم بیرون که بابک دستم رو گرفت. یه بسته گذاشت توی دستم و گفت: فقط اینو یه جور بذار دم دستش. بقیه اش با من حتی نمی دونستم چه جور موادی بهم داد. ازش گرفتم و  جرات اینکه بهش نگاه کنم هم نداشتم
شب نازی بهم گفت: چرا اینقدر تو فکری کیمیا؟ چیزی شده؟؟؟ موادی که بابک بهم داده بود رو از کیفم درآوردم و گفتم: امروز دو تا دختره که فکر می کردن مامور دنبالشونه این بسته رو انداختن توی شرکت. اوضاع خیلی داغون شده. برای همین رفتم تو فکر  چشمای نازی زوم شد روی بسته ای که توی دستم بود. بلند شدم و جلوی چشماش انداختمش توی سطل آشغال  صبح قبل از رفتن به شرکت سطل آشغال رو چک کردم و خبری از بسته نبود
--------------------------------------------------------------------------
***پایان داستان از زبان کیمیا و ادامه داستان از زبان مهدی***

بعد از تموم شدن نماز یه عده دور حاج آقا جمع شدن. بعضی هاشون سوال شرعی داشتن و بعضی هاشون هم دنبال استخاره بودن. حاج آقا مثل همیشه با حوصله جواب همه رو داد. دیدنش بهم آرامش می داد. خیلی وقتا حس می کردم که از پدر خودمم بیشتر دوسِش دارم. به اینکه بیام مسجد و بهش اقتدا کنم عادت کرده بودم. بازم مثل همیشه بعد از رفع رجوع کردن ملت سرش رو برگردوند عقب. بهم لبخند زد و گفت: قبول باشه مهدی جان به احترام سرم رو براش تکون دادم و گفتم: قبول حق باشه حاج آقا
در ماشین رو براش باز کردم و سوار شد. رفتم نشستم پشت فرمون و راه افتادم حاج آقا تو فکر بود و گفت: اتفاقی افتاده مهدی؟؟؟ با معصومه بحثتون شده؟؟؟ نکنه باز همون حرفای قبلی رو میگه؟؟؟
- نه حاج آقا چیزی نشده. نه بحثی و نه دعوایی. راستش منم چند روزه متوجه شدم که حسابی به هم ریخته. ازش چند بار پرسیدم اما به من چیزی نمیگه. حالا بازم سعی میکنم ببینم چشه
- به نظر من یه بچه دیگه بیارین. معصومه احتمالا دچار روزمرگی شده. مادرش هم گاهی اینجوری میشد. بچه بیاره سرش گرم میشه. ایشالله  که یه گل پسر خوشگل بیاره. ما هم بلاخره به لطف خدا از محرومیت یک نوه گل پسر در بیاییم
- چشم حاج آقا. اتفاقا خودمم بهش فکر کرده بودم. ایشالله که دومی پسر بشه و سربلندتون کنه...
وارد خونه شدیم. معصومه از اتاق اومد بیرون. اینقدر سرد و بی روح با من و پدرش احوال پرسی کرد که باورم نمیشد این معصومه باشه. یه لحظه عصبانی شدم و اومدم بهش یه چیزی بگم اما به حرمت حاج آقا چیزی نگفتم. البته حاج اقا هم از این برخورد معصومه ناراحت شد و گفت: چت شده دخترم؟ چرا اینقدر سرسنگین؟؟؟  معصومه گفت: چیزی نشده بابا. برم براتون چایی بریزم
طبق معمول حاج آقا و حاج خانم ساعت 11 رفتن که بخوابن. رفتم توی اتاق و دیدم که محدثه روی پای معصومه است و داره می خوابونش. اما فکر و ذهنش اینجا نیست. اینقدر تو فکر بود که نفهمید من وارد اتاق شدم و دارم نگاش می کنم. حسابی رفتم تو فکر. یعنی چش شده آخه؟؟؟ چطور میشه من نفهمم چی تو کلش می گذره؟؟؟ اونم من که از عالم و آدم با خبرم. کسی که کارش همینه
روزی که اومدم خواستگاری معصومه ، پدرش رو کشیدم کنار و گفتم: حاج آقا شغل واقعی من مامور مخفیه. برای اطلاعات کار میکنم. به همه گفتم که معلم هستم اما اون شغل پوششی منه. وظیفه دونستم و البته از سازمان اجازه گرفتم که به شما حقیقت رو بگم.  حالا هم در جریان شغل اصلی دامادتون باشین. البته اگه قابل دونستین. فقط اگه قسمت شد ، اجازه بدین به دخترتون هیچ وقت شغل واقعیم رو نگم حاج آقا نه تنها ناراحت نشد ، بلکه کلی هم خوشحال شد که دامادش سرباز امام زمانه
توی شلوغی ها و اغتشاش ها کارم شناسایی مهره های پر دردسر و معرفی شون به سازمان بود. حتی گاهی اگه لازم میشد اجازه دخالت مستقیم و دستگیری داشتم. در کل غیر از حاج آقا هیچ کس از هویت واقعی شغل من با خبر نبود و نیست. از تو ذهن آدما گرایشات مذهبی و سیاسی شون رو تشخیص میدم. کلی مهره شناسایی کردم و تحویل دادم. به کارم اعتقاد دارم و برام مقدسه. اما حالا نمی تونم بفهمم که چی تو سر زن خودم می گذره سرش توی گوشیش بود و با اوهوم من به خودش اومد. هول شد و سریع گوشی رو گذاشت کنار. خیلی جدی بهش گفتم: معلومه چت شده زن؟؟؟ به جای بازی کردن با گوشی ، حرف بزن و بگو چی شده با گفتن هیچی نشده سکوت کرد و دیگه هیچی نگفت. متوجه شدم که حواسش به گوشیشه و بلاخره خاموشش کرد خیلی عصبانی شدم اما بازم به حرمت حاج آقا ترجیح دادم سکوت کنم. پیش خودم گفتم باید روش زوم کنم و هر طور شده بفهمم چشه
چند روز گذشت و معصومه بهتر شد. پیش خودم گفتم حتما باز تو فکر همون حرفای مسخره قبلی بوده و خواسته تلافی کنه. انگاری به خودش اومده و فهمیده از این بچه بازیا به جایی نمی رسه. حاج آقا راست میگه و باید یه بچه دیگه بیاریم. سرش که به بچه گرم بشه این قرتی بازیا که همش میگه تو بهم توجه نمیکنی و این حرفا تموم میشه
یه ماه گذشت. سر کلاس بودم که گوشیم زنگ خورد. وقتی دیدم که حاج آقا ست تعجب کردم. هیچ وقت سر کلاس با من تماس نمی گرفت. باورم نمیشد که حاج آقا داره گریه میکنه. به سختی از توی حرفاش اسم بیمارستان رو متوجه شدم. با نگرانی سریع از کلاس خارج شدم. حاج آقا رو توی بیمارستان دیدم. نای حرف زدن نداشت. حاج خانوم هم اومد و گریه کنان گفت: هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد. رفتم خونه شما که فقط صدای گریه محدثه می اومد. با کمک همسایه ها در رو باز کردم. دیدم دخترم غرق خونه
نمی فهمیدم که داره چی میگه. صدام نا خواسته رفت بالا و گفتم: یعنی چی غرق خونه؟؟؟!!! چی شده مگه؟؟؟ صدای گریه حاج خانوم رفت بالا و گفت: خودش رگ دستش رو زده
چشمام سیاهی رفت. همونجا وا رفتم و چنان شوکه شدم که قلبم داشت وای میستاد با توضیحات دقیق تر دکتر بلاخره باور کردم که معصومه خود کشی کرده. اینقدر خون از دست داده که رفته تو کما. حرف آخر دکتر این بود که باید دعا کنین وارد مرگ مغزی نشه. تا توی کماست امید هست که برگرده اما اینکه کی برگرده معلوم نیست
تا چند روز توی شوک بودم. حتی سازمان و همکارام هم فهمیدن که زنم خود کشی کرده. باید جواب اونا رو هم میدادم. سعی کردم تمرکز کنم و خوب فکر کنم. علت این خودکشی هر چی که هست مربوط به اون چند روزیه که معصومه به شدت درهم و داغون بود. اشتباه بزرگی کردم که سر سری گرفتم و فکر کردم به خاطر بحث های اخیر داره تلافی میکنه. اما انگار یه مورد دیگه بوده
توی دفترم داخل سازمان در حال قدم زدن بودم. یه هو یه جرقه تو ذهنم زده شد سریع رفتم خونه و گوشی معصومه رو چک کردم. هیچ شماره غریبه و مشکوکی توی سابقه تماس ها نبود. خوب فکر کردم و باز برگشتم سازمان. زنگ زدم به داوودی و گفتم: یه کار فوری دارم داوودی. یه شماره بهت میدم و همه سابقه تماس ها و پیام هاشو برام در بیار. فقط سریع که خیلی مهمه
کمتر از یک ساعت یه پاکت رسید به اتاقم. بازش کردم و با دقت همه تماس های گرفته شده و زده شده به خط معصومه رو چک کردم. همه رو دقیق می شناختم به غیر از یکی بررسیش کردم و متوجه شدم مربوط به یه خانم هستش. سوابقش رو از هر جا که لازم بود استعلام گرفتم و پاک پاک بود. آدرسش رو گیر آوردم و یکی از مامور های زیر دستم رو گذاشتم که تحت نظرش بگیره. محل کارش و هر جایی که رفت و آمد داشت رو چک کردم. هیچ وجه اشتراکی بین این زن و معصومه نتونستم پیدا کنم. باید رفت و آمد های معصومه رو مرور می کردم. یه هو متوجه شدم که یک جا رو چک نکردم. رفتم باشگاهی که معصومه چند مدت می رفت. خیلی مخالف بودم اما برای اینکه از شر غر زدناش خلاص بشم بهش اجازه داده بودم. بلاخره نقطه اشتراک این زن و معصومه رو پیدا کردم یه حسی بهم می گفت این زن جواب همه چیزه
رفتم پیش استادم. کسی که اون باعث ورود من به سازمان شده بود. یکی از معتبر ترین قاضی های دادگستری. خیلی زود فهمید که اتفاقی افتاده. دوست نداشتم جزییات مواردی که فهمیدم رو به سازمان بگم اما برای استادم همه چی رو توضیح دادم. اونم معتقد بود که باید این زن رو جدی گرفت و به احتمال زیاد جواب این معمای مجهول همین زنه ازم پرسید: مهدی جان چه کمکی از دستم ساخته است؟؟؟  آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: یه حکم میخوام استاد. میخوام ببرمش توی همون بازداشتگاه  از این درخواستم جا خورد و حسابی رفت توی فکر. بعد از چند دقیقه فکر کردن ، گفت: مهدی جان حتما در جریانی که من جز مخالف های وجود اون بازداشتگاهم. به اندازه کافی جوون های مردم رو به خاطر دلایل بی مورد سیاسی اونجا روونه کردیم و اگه دست من باشه به یک ساعت اونجا رو تخته می کنم. الان شده دست آویز هر کی که نفوذ داره و میخواد پرونده رو به زور حل کنه یا اصلا رسانه ای نکنه و مثل خودت بخواد سر بسته بمونه
- همه اینا رو می دونم استاد. اما فقط همین یه بار. می ترسم پای آبروم وسط باشه استاد. بذارین از اون طریق حلش کنم. اونجا میشه همه چی رو سربسته نگه داشت. از طرفی اگه این زنیکه به حرف نیومد ، می سپارم اونجا هر طور شده ازش حرف بکشن. ازتون خواهش می کنم استاد. به عنوان آخرین درخواست شاگردتون...
دستی به ریشش کشید و با بی میلی گفت: باشه مهدی. قلبا راضی نیستم اما این باشه جبران همه لطف هایی که به من داشتی. فقط این رو بدون که داری عجله می کنی. اگه تحت هر شرایطی حرف نزنه دستت به هیچ جایی بند نیست و حتی شاید برات دردسر بشه حکم رو از استاد گرفتم و دیگه وقتش بود که مستقیم با این زنیکه رو به رو بشم
هر کاری کردم به حرف نیومد. با چک کردن خطش و تماسا و پیاما چیزی دستگیرم نشد. هیچ نقطه ضعفی نداشت و پاک بود. اما می تونستم توی چشماش بخونم که داره دروغ میگه. بردمش به بازداشتگاه. زنگ زدم به خانم واحد. قبلا تجربه کار با هم رو زیاد داشتیم. جرایم سیاسی رو زیاد پیشش برده بودم. می دونستم که چطور بلده از زبونشون حرف بکشه. ازش خواستم که هر طور شده از این زنیکه حرف بکشه و هر چی که می دونه رو از کلش بکشه بیرون
یک هفته گذشت و همچنان خبری نبود. به نظر واحد این زنه بی عرضه تر از این حرفا ست که بخواد اهل خلاف باشه. مطمئن بودم با معصومه در تماس بوده و کلا زده بود زیرش. همین یعنی یه ریگی به کفششه. اما این مدرک کافی نبود که بخوام به خود کشی معصومه ربطش بدم. خوب می دونستم که اگه نتونم ازش اعتراف بگیرم دیگه دستم به جایی بند نیست. حتی اگه سازمان بفهمه که دارم وقتم رو فقط صرف این مورد می کنم باهام برخورد میکنه. تصمیم گرفتم که برم بازداشتگاه و مستقیم از واحد بخوام هر کاری برای حرف کشیدن ازش لازمه انجام بده. سوار ماشین شدم و به سر کوچه که رسیدم یه ماشین جلوم ترمز کرد. یکی اومد طرفم و گفت: آقا مهدی لطفا پارک کن و همراه ما بیا تعجب کردم چون خوب می شناختمش. یعنی چه اتفاقی افتاده که همچین مامور مهمی میخواد با من صحبت کنه. اونم خارج از سازمان سوار ماشین که شدم تعجبم بیشتر شد. ازم خواست که همون جلو بشینم. بعد از نشستن نا خواسته سرم رو برگردوندم عقب. یه سردار سرشناس عقب نشسته بود و یه حاجی کت شلواری که اونم آدم مهمی بود. ماشین حرکت کرد و سردار به حرف اومد
- همه سابقه تو خوندم پسر جان. مامور وظیفه شناس و خوبی هستی. این حرکت ناشیانه و بچگانه ازت بعید بود
- کدوم حرکت سردار؟؟؟
- فکر کردی ما حواسمون نیست؟؟؟ وقت سازمان و امکانات سازمان رو صرف موارد شخصی کردی و از روی توهم یک زن رو بدون دلیل و مدرک دستگیر کردی. اونم فرستادی به جایی که ریسکه و برای سازمان آبرو ریزیه. به فکر خودت نیستی ، به فکر اعتبار و آبروی سازمان باش پسر جان. فقط و فقط به خاطر سوابقت ازت می گذریم. اما این یه نقطه تاریک برات به حساب میاد و اگه تکرار بشه شخصا باهات برخورد می کنم
- آخه سردار شما در جریان نیستین
- خفه شو بچه. جسارت هم حدی داره. می خوای به جرم سو استفاده از سازمان بدم پوستت رو بکنن؟؟؟ حالا که دارم باهات مدارا میکنم برای من زبون درازی میکنی؟؟؟ جایگاه خودت رو بدون. بهت 2 ساعت فرصت میدم که اون زن رو آزاد کنی. بیشتر از این آبرو و اعتبار سازمان رو به خطر ننداز. اگه بفهمم جاده خاکی زدی خودم شخصا مشکل رو از ریشه حل میکنم و از خودت شروع می کنم...
از ماشین پیاده شدم. سردرگم تر و گیج تر شدم. شبیه آدمای گم شده. باورم نمیشد که تنها مدرکی که می تونست من رو به معمای خودکشی معصومه برسونه داره از دستم در میره دو دل بودم چیکار کنم که استادم بهم زنگ زد برام شرح داد که دقیقا با کی طرفم و متوجه کارم شدن. گفت که اگه باهاشون در بیفتم معلوم نیست که چه بلایی سرم بیارن. ازم خواست که سریع برم اون زن رو آزاد کنم و حتی دیگه دور و برش هم نرم
با نا امیدی زیاد بچه هار رو فرستادم که آزادش کنن. حالا تنها امیدم این بود که معصومه از کما خارج بشه و خودش حقیقت رو بگه
یک روز گذشت. یه تماس ناشناس داشتم که از طرف سردار بود. بهم گفتن که باید برم و کل سابقه هایی که از اون زن که بازداشتگاه ثبت شده رو پاک کنم. دیگه داشتم از این وضعیت عصبی میشدم. به ناچار رفتم سمت بازداشتگاه. از واحد خواستم که هر جا اسم اون زن هست رو پاک کنه و هیچ ردی ازش اینجا نمونه. دفتر و دستکش رو آورد و مشغول گشتن شد. سرم به شدت درد می کرد. معنی این همه مسخره بازی و حساسیت رو نمی فهمیدم. یعنی از مامورای زیر دست خودم زیر آب من رو زدن؟؟؟ تو فکر بودم که از اتاق کناری صدای مامور کمالی که از بچه های نیروی انتظامی بود رو شناختم. چون صداش بالا رفته بود ، به وضوح شنیده میشد که داره چی میگه
- خانم وزیری من مطمئنم که شما این قتل رو مرتکب نشدین. من از اون مامور هایی نیستم که فقط دنبال یک مجرم باشم و بعدش هم افتخار کنم که سریع پرونده رو حل کردم. من دنبال حقیقت هستم خانم وزیری. بس کنین این بازی رو. سوابق شما به عنوان یک مددکار اجتماعی روشن و شفافه. جدا از اون شواهد و مدارکی هست که شما خیلی ناشیانه صحنه قتل پدر خودتون رو بازسازی کردین. این اعتراف به وضوح دروغی شما برای من قابل قبول نیست. وجدان من اجازه نمیده که چشمم رو بر روی حقایق ببندم
صحبت های کمالی برام جالب شد. رفتم اونور که دیدم داره برای یک خانم میانسال اینجوری داد و بیداد میکنه. با بی حوصلگی بهش گفتم: آروم تر کمالی. صدات کل بازداشتگاه رو برداشته سعی کرد لبخند بزنه و از جاش بلند شد و باهام احوال پرسی کرد و دست داد واحد اومد و گفت: همه چی پاک سازی شد. دیگه اسمی از این زنیکه کیمیا توی دفاتر بازداشتگاه نیست... سرم رو به نشونه تشکر تکون دادم. از کمالی هم خدافظی کردم. هنوز دو قدم بر نداشته بودم که کمالی گفت: صبر کن مهدی. پس تو مسئول پرونده اون خانمی که اسمش کیمیاست بودی. این آذر خانم من رو کچل کرد از بس که میخواست علت دستگیر شدن این کیمیا خانم رو بدونه. حالا هم انگاری بدجور جریان امنتیه. اومدی سوابقش رو هم پاک کنی  سرم رو پایین انداختم و گفتم: هر چی بود تموم شده است. دستور دادن هیچ رد و سابقه ای ازش نباشه. از دستم پرید. من دیگه برم  باز دو قدم برداشتم که اون خانم صدام زد و گفت: آقای محترم. خواهشا یک لحظه صبر کنین. ازتون خواهش می کنم صبر کنین برگشتم و بهش گفتم: برای چی صبر کنم؟ شما در چه جایگاهی هستی که الان به من بگی صبر کنم اصلا؟؟؟
- بله من خودم جایگاه خودم رو میدونم. اینکه من متهم هستم و شما مامور. اما به عنوان یک انسان بهتون گفتم صبر کنین. میخوام ازتون خواهش کنم جرمی که کیمیا به خاطرش اومده بود اینجا رو بهم بگین. خیلی سعی کردم بفهمم اما موفق نشدم. این کنجکاوی من علت داره
- اولا که هیچ علاقه ای ندارم در این مورد توضیح بدم. دوما تاکید می کنم شما در جایگاهی نیستین که بخوایین از من سوال کنین. لطفا به سوالات و ابهامات مامور کمالی جواب بدین
- اگه سرنوشت یک دختر جوون براتون مهمه جواب من رو بدین. اگه اون زن آدم خطرناکی باشه الان یک دختر جوون تو خطره...
واحد رو بهم گفت: منظورش یه دختر به اسم نازیه. منم شنیدم که از کیمیا آدرس گرفته بوده و به بعضی ها گفته که میخواد بره پیشش رفتم توی فکر که اون خانم گفت: اول که وارد بازداشتگاه شد فکر کردم بی گناهه و نیاز به حمایت داره. اما هر بار که باهاش حرف زدم نتونستم بهش اعتماد کنم. جوری خودش رو مبری از هر اتهامی می دونست که برام قابل درک نبود. مگه میشه کسی بیاد اینجا و حداقل ندونه علتش چی بوده. ولو اینکه بی گناه باشه. سعی کردم با نزدیک شدن بهش بفهمم که نشد. مامور کمالی هم لطف کردن اما هیچی نتونستن بفهمن. ازتون خواهش می کنم جرم این زن رو بگین. نازی کم سن و سال و بچه اس. از وقتی فهمیدم که تصمیم داشته بره پیش کیمیا ، دلم به شور افتاده. نازی یه مواد فروش مبتدی بوده که از شانس بدش به یه دختر سپاهی مواد فروخته. اون آقای سپاهی که هم میخواسته نازی رو ادب کنه و هم نمی خواسته کسی بفهمه دختر خودش معتاده ، روونه اینجاش کرده بوده. کثافتای آشغال خودشون مسئول هر چی قاچاق مواد تو این کشوره هستن اما برای خانواده های خودشون رگ غیرت بالا می زنن. حالا هم این دختر به خاطر اعتیادش مجبور به مواد فروشی شده بوده که سر از اینجا در آورد و الانم شاید یه جای بدتر باشه...
صراحت و قاطعیت بیانش حسابی من رو میخکوب کرد. همچنان تو فکر بودم که کمالی گفت: خیلی عجیبه که ازت خواستن سوابقش رو از اینجا پاک کنی. مثل آب خوردن ملت رو میندازن اینجا و عین خیالشون نیست. حالا این زنه کیه که این همه براشون مهمه
تا چند لحظه قبل فکر می کردم که به خاطر سازمان دارن این همه سخت گیری می کنن. اما با مرور موارد گذشته که چقدر کیس بی گناه به اینجا آوردیم و چه بلاهایی که سرشون نیومد و آب هم از آب تکون نخورد ، به شک افتادم. یعنی چه علتی می تونه داشته باشه که دو تا کله گنده شخصا پیگیر این زن بشن و به بهونه اعتبار سازمان من رو تهدید کنن
همچنان فکر می کردم و به شدت با خودم درگیر بودم. اون خانم که البته اسمش آذر بود بلند شد و اومد سمت من. تو چشماش موجی از نگرانی بود. بهم گفت: حداقل بگو که از گناهکار بودنش مطمئنی؟؟؟ ازت خواهش میکنم آقا مهدی. بهت نمیگم مامور مهدی. بهت میگم آقا مهدی که این رو بدونی که به عنوان یک انسان ازت دارم درخواست می کنم. مطمئنی به گناهکار بودنش یا نه؟؟؟
غرورم اجازه نمی داد که به یه متهم بخوام جواب بدم. اونم یک زن. اما تو عمرم زنی به این محکمی و مصممی ندیده بودم. صداقت تو چشماش موج میزد و واقعا نگران اون دختر بود. کلافه شده بودم. چشام رو برای چند ثانیه بستم و باز کردم. بهش گفتم: آره مطمئنم. اما از چنگ من درش آوردن. حتی اگه بخوام هم نه برای موردی که به خاطرش گرفته بودمش و نه اون دختری که گفتین ، نمی تونم کاری انجام بدم. دیگه بیشتر از این هم لازم نمی بینم که توضیح بدم. باید برم
هنوز برنگشته بودم که آذر رو به کمالی گفت: مامور کمالی من به یه شرط حقیقت قتل پدرم رو میگم. اینکه ایشون حقیقت ماجرای کیمیا رو بگه. دیگه این هنر شماست که راضیش کنید
از این اصرارش خندم گرفت. مونده بودم که الان باید عصبی بشم یا نه. کمالی اومد و بردتم بیرون. شروع کرد به التماس و خواهش که فقط بگم جرم کیمیا چی بوده. بهم گفت: تو رو خدا مهدی. خواهش می کنم فقط یه جمله بگو جرم این زنیکه چی بوده. من این همه مدت خودم رو کشتم نتونستم حقیقت رو از زبون این زن بکشم. این فرصت رو از من نگیر. یه جمله بگو و خلاص
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: فقط به خودش میگم. من میرم اون گوشه و تو سایه می شینم. بفرستش پیشم تو عمرم همچین وضعیت درمونده ای رو تجربه نکرده بودم. حداقل میشد یه چیزی بهش گفت و پرونده کمالی هم این وسط حل بشه. کمالی ارزشش رو داشت. از معدود مامور های سالم و با وجدان بود
به آذر اشاره کردم که جلوم بشینه و بهش گفتم: خب بفرما. اگه شما بابای محترمتون رو نکشتین پس کار کی بوده؟؟؟  بهم خیره شده بود. یه نفس عمیق کشید و گفت: شاید پدرم با دستای من کشته نشد اما این حق منه که به عنوان قاتلش اینجا باشم. چون همه این اتفاقا به خاطر اشتباه من بود. روزی که مددکار اجتماعی شدم و سعی کردم با همه وجودم به نوجوون ها و جوون ها کمک کنم. اما با رفتن از اون جهنم و تنها گذاشتن خواهر جوون خودم با اون پدر مست و معتاد بزرگ ترین اشتباه رو مرتکب شدم. به فکر همه بودم اما از خواهر خودم یادم رفت. برادرام هم که قبل تر از من از اون دیوونه خونه فرار کرده بودن. حتی با مرگ مادرم هم به خودم نیومدم. هر بار به خواهرم گفتم که بیا پیش من زندگی کن. تو جوابم می گفت: بابا هیچ کس رو نداره. نمی تونم ولش کنم. حرص می خوردم و با عصبانیت بهش می گفتم که حقته پس همچین موجودی رو تحمل کنی. توی لاک خودم بودم و تازه به خودم افتخار می کردم که چقدر نو جوون و جوون به خاطر من نجات پیدا کردن. نصفه شب بود که در خونه رو زدن. هر کی بود مشخص بود که سراسیمه و ممتد داره در میزنه. پرسیدم کیه که متوجه شدم خواهرمه. وقتی در رو باز کردم و دستای خونیش رو دیدم قلبم وایستاد. گریه کنان تعریف کرد: پدرمون در حالی که مست بوده ، می خواسته بهش تعرض کنه و برای دفاع از خودش چاقو رو فرو کرده توی گلوش. پاهام سست شد و نشستم روی زمین. توی سر خودم زدم و از خودم متنفر شدم. بعد از یک ساعت به خودم اومدم. فکرام رو کردم و تصمیمم رو گرفتم. بهش گفتم تو همینجا باش و هر کسی هم که پرسید بگو از سر شب اینجایی و اینکه من پیش بابا بودم. رفتم خونه و دیدم که چاقو رو فرو کرده توی گلوش و مرده. سعی کردم خودم رو خونی کنم و چاقو رو برداشتم که اثر انگشت من روش بمونه. حتی چند بار فرو کردم توی بدنش که پلیس مطمئن بشه کار منه. بعدش هم زنگ زدم که بیان بگیرن منو
حرفاش تموم شد. دستاش به لرزش افتاد. بهش گفتم: لازم به این کارا نبود. به راحتی میشد خواهرت رو تبرئه کرد. میشد مست بودن پدرت و اینکه می خواسته بهش تجاوز کنه رو ثابت کرد  بهم پوزخندی زد و گفت: همه اینا رو خودم می دونستم و می دونم. اما آخرش که چی؟ به بعدش فکر کردی؟؟؟ سرنوشت یک دختری که پدرش می خواسته بهش تجاوز کنه و زده پدرش رو کشته. یا به راحتی می گفتن که نکنه مدتهاست که داره بهش تجاوز میکرده. خواهرم تبرئه میشد اما همیشه به چشم یک قاتلی که بهش تجاوز میشده بهش نگاه میشد. میشه یه لحظه سرنوشت و آینده آدمی که این لکه های ننگ رو تا آخر عمرش همراه داره رو تصور کنی؟؟؟ من هیچ مشکلی با مرگ ندارم. این حق منه. حاضرم هزار بار اعدام بشم. حتی از برادرام خواستم که اصلا رضایت ندن و بذارم اعدام بشم. حتی جوری باهاشون برخورد کردم که از من متنفر بشن. من تصمیمم قطعیه و اصلا هم پشیمون نیستم
با حرفاش چندین و چند برابر من رو درگیر کرد. اینی که جلوی من یک زن نبود. یک شیر مرد به تمام معنا بود. برای چند لحظه هیپنوتیزم نگاهش شدم که گفت: شما نمی خوای بگی؟؟؟  نمی دونم چرا دیگه اون غرور چند لحظه قبل رو نسبت بهش نداشتم. واقعا برام مهم نبود که متهمه و مجرم. خلاصه وار هر چی رو که می دونستم گفتم. دروغی که کیمیا برای ارتباطش با معصومه گفته بود رو هم گفتم. بهش اطمینان دادم که کیمیا یک دروغ گوی بزرگه
آذر حسابی رفت تو فکر. انگار که نگرانیش و استرسش بیشتر شده بود. بهم گفت: اگه واقعا ریگی به کفش کیمیا باشه باید به اینکه تو رو مجبور کردن بکشی کنار ، شک کنی. با شنیدن حرفات به نظر من هم یه جای کار می لنگه. تا یک اتفاق وحشتناک برای انسان نیفته ، تصمیم به خودکشی نمی گیره. شاید هنوز نشه به طور قطع گفت کیمیا دخیله تو این خودکشی اما دلیل بر این نیست که رهاش کنی
- دیگه از دست من کاری ساخته نیست. شغلم و اعتبارم در خطره...
آذر با تعجب نگاهم کرد. بغض کرد و گفت: برات متاسفم آقا مهدی. یعنی ارزش شغلت و اعتبارت از زنت که شاید یک قربانی بی گناه باشه بیشتره؟؟؟ یعنی الان برات مهم نیست که اگه کیمیا یک خطر باشه ، حتی جون یک دختر 18 ساله در خطره؟؟؟ تو مامور این ملتی یا مامور حفظ مسئولین؟؟؟ تو محافظ مردمی یا محافظ یه مشت گردن کلفت؟؟؟ تو کدومشی مهدی؟؟؟ فکر کنم وقتشه با خودت رو راست باشی. اگه محافظ یه مشت دزد و خائنی به حرفشون گوش بده و بیخیال همه چی شو. خون زنت و سرنوشت اون دختر معصوم به درگ. اما اگه محافظ مردمت هستی به غیرتت گوش بده. به معنای واقعی شغل و اعتبار رو برای خودت معنا کن...
چند دقیقه همینجور به هم خیره شده بودیم. کمالی طاقت نیاورد. اومد سمت ما و گفت: خب نتیجه چی شد؟؟؟ نگاهم به سمت آذر بود و بهش گفتم: این خانم قاتل پدرشه. پرونده اش رو ببند و بیشتر از این خودت رو علاف نکن کمالی نا امید و در عین حال هاج و واج نگام می کرد. بدون خدافظی ازشون جدا شدم و رفتم
یک روز تموم فکر کردم. حرف های آذر رو بارها و بارها توی ذهنم تکرار کردم. حتی باعث شد گذشته خودم رو مرور کنم که برای طمع رسیدن به مقام بالاتر چقدر فضولی زندگی مردم رو کرده بودم و خبرچینی شون رو. حالا به راحتی تهدیدم کرده بودن و حتی خون زنم براشون اهمیت نداشت
تنها رفتم جلوی آپارتمانش. دو روز تموم تحت نظرش داشتم. صبح مطمئن بودم که تنهاست و همینکه از آپارتمان اومد بیرون ، جلوش سبز شدم. از دیدن من شوکه شد و ترسید. قبل از اینکه هر حرفی بزنه بهش گفتم: معصومه خودکشی کرده قیافه اش وا رفت. چشماش به لرزش افتاد. قبل از اینکه حرفی بزنه بهش گفتم: ازت خواهش می کنم بهم اجازه بده چند دقیقه باهات حرف بزنم. فقط چند دقیقه. نه اسلحه ای همراهمه و نه می خوام دستگیرت کنم. حتی تصمیم ندارم صدات رو هم ضبط کنم. بهم اطمینان کن موجی از تردید توی چشماش به وجود اومد. با صدای لرزون گفت: اینجا نمیشه صحبت کنیم سوار ماشینش کردم و بردمش یه جای دنج. از استرس ناخوناش رو توی کف دستاش فشار می داد. نگه داشتم و بهش گفتم: تو چه رابطه ای با اونایی که باعث آزادیت شدن داری؟؟؟  سرش به لرزش افتاد. اشک از چشماش سرازیر شد. توانایی کنترل خودش رو نداشت. گریه اش هر لحظه شدید تر میشد. جعبه دستمال کاغذی رو گذاشتم جلوش و گفتم: به من اطمینان کن کیمیا گریه اش ملایم تر شده بود و با صدای لرزون گفت: من اونا رو نمی شناسم. هیچ وقت ندیدمشون...
- صداشون رو چی؟ میشناسی؟؟؟ بلاخره نمیشه که هیچی ازشون ندونی...
- نمیدونم. شاید. مطمئن نیستم...
متوجه شدم که ترسش از من نیست. وقتی که اسم اونا رو آوردم اینجوری شد. من عادت داشتم که همیشه یه میکروفن مخفی توی پاشنه کفشم باشه و فقط با یه فشار مخصوص فعال بشه. مکالمه خودم رو با اون کله گنده ها توی ماشین ضبط کرده بودم. گذاشتم برای کیمیا پخش بشه با دقت گوش داد. یه بار دیگه ازم خواست پخشش کنم. همچنان اشکاش سرازیر بودن و هق هق گریه اش رفت بالا و گفت: آره می شناسم. همیشه بهم چشم بند می زدن. اما صداشون همینه  
حالا استرس و نگرانی به منم حمله کرده بود. بهش گفتم: دقیق تر بگو کیمیا. یعنی چی بهت چشم بند می زدن. دل دل میزد و گریه اش متوقف بشو نبود. تو همون حالت گفت: م م موقعی ک ک که باهام س س سکس م م می کردن ب ب بهم چشم ب ب بند م م می زدن. ه ه همین ک ک کارو  هم ب ب با م م معصومه ک ک کردن
نفسم بند اومد. داشتم خفه میشدم. از ماشین پیاده شدم. دوست داشتم نعره بزنم. بغض گلوم رو خفه کرده بود. دوست داشتم این بغض من رو خفه کنه و خلاص بشم چند دقیقه گذشت. کیمیا از ماشین پیاده شد. اومد جلوم و گفت: من باعث شدم که معصومه همینجا منو بکش. انتقامت رو از من بگیر. من لیاقت زنده موندن ندارم. لیاقت هیچی رو ندارم
سعی کردم به خودم مسلط بشم. با اینکه بغضم رو قورت دادم اما صدام بغض داشت. بهش گفتم: الان وقت حرفای احساسی نیست. اگه واقعا پشیمون هستی ، هنوزم می تونی جبران کنی. معصومه توی کماست و معلوم نیست زنده بمونه یا نه. اما اگه برات مهمه و پشیمونی راه برای جبرانش هست. باید دست اون عوضیا رو رو کنیم. تو خودت یه قربانی ای  بعد از کلمه آخرم چشماش عصبانی شد. کلا قیافش تغییر کرد و با عصبانیت گفت: به من نگو قربانی. من من من یه یه یه عوضی کاملم. ه ه هر کاری کردم با اراده خودم بوده. هر کثافت کاری کردم با اراده خودم بوده. من رو با معصومه مقایسه نکن. اگه میخوای انتقام خونش رو بگیری. همینجا من و بکشن و خلاص. خودت خوب می دونی اونا اینقدر گنده هستن که هیچ شانسی در برابرشون نداری. تو حتی نتونستی ده روز من رو توی بازداشتگاه نگه داری. بهتر از من می دونی که با چی طرفی بلاخره میشد دید که داره با صداقت حرف می زنه. سرم داشت می ترکید اما سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم: حداقل به اون دختر رحم کن. همش 18 سالشه. به خودت بیا و سعی کن یک بار هم که شده راه درست رو بری. تو فقط بخواه. من راه رو کردن دست این عوضیا رو بهت میگم. بذار به همه مون کمک کنم کیمیا. حتی خودت...
با نا امیدی و تردید بهم خیره شده بود. چند دقیقه طول کشید تا بلاخره گفت: چیکار باید بکنم؟؟؟  انگار که انرژی دوباره گرفته باشم. نشوندمش توی ماشین و ازش خواستم با جزییات و دقیق همه چی رو تعریف کنه. همه اسامی و همه مکان هایی که بلده. متوجه شدم که رابط همه این حلقه ها شخصیه به اسم بابک. البته می شناختمش و توی تحقیقاتی که در مورد کیمیا کرده بودم می دونستم که صاحب کارشه
بعد از تموم شدن حرفاش ، چند دقیقه ای فکر کردم و شروع کردم جزییات کارایی که باید بکنه رو توضیح دادن. دوربین های ریز مخفی رو بهش دادم و کار گذاشتنشون رو یادش دادم. میکروفن ریزی که باید توی گوشی بابک می ذاشت رو بهش دادم. چند تا میکروفن ریز دیگه که بهش گفتم یکیش رو توی کیفت مخفی کن و یکیش رو توی کیف ساناز. هر جایی که حس کردی امکانش هست صحبت مهمی بشه کار بذار. همه اینا رو تحت نظر دارم و ضبط میشه...
وقتی که مطمئن شدم کار گذاشتن دوربین ها و میکروفن ها رو یاد گرفته ، برش گردوندم سمت خونه اش. برای اطمینان بهش گفتم: بهتره دیگه همدیگه رو نبینیم. وقتی خوب ازشون مدرک جمع کردم میام و می برمت یه جای امن. بعدش هم می دونم چطوری آبروشون رو ببرم که نفهمن از کجا خوردن و به راحتی بشه پوستشون رو کند
محدثه من رو که دید از بغل حاج آقا دوید سمت من. با دیدنش دلم خون میشد. خیره شدن به چشماش من رو یاد معصومه می انداخت. یاد روزایی افتادم که بهم می گفت تو بهم توجه نمی کنی. وقتایی که ناز می کرد و دوست داشت نازش رو بخرم اما غرور لعنتیم باعث میشد که این کارا رو زشت بدونم. صورت و چشمای کیمیا جلوی چشمام بود که چطور ترسیده. بهش اعتماد کرده بودم. به کسی که باعث نابودی زنم شده بود اعتماد کرده بودم. چاره ای نداشتم. کیمیا تنها کسی بود که می تونست من رو به اون عوضیا برسونه چقدر تو این مدت عوض شده بودم
یک هفته گذشت. طبق پیش بینیم ،  بابک با اون عوضیا در تماس بود. جالب اینجا بود که از خط های امنیتی غیر قابل شنود و پیگیری استفاده می کردن. اما خبر نداشتن که توی گوشی بابک میکروفن کار گذاشته شده. کیمیا گاهی وقتا از طریق میکروفن توی کیفش باهام حرف میزد. تو یکی از صحبتاش گفت: دست اونا هنوز به نازی نرسیده. دارم دست به سرشون میکنم. بهشون گفتم هنوز وقتش نیست. نازی باکره است و قیمت بالایی داره. تونستم مخ بابک رو بزنم که عجله نکنه وگرنه نازی میپره. احتمالا چند روز دیگه بیان و با من و ساناز سکس کنن. اگه بیان خونه من ، دوربین آماده اس صدای نفس کشیدنش پای میکروفن اومد و با کمی مکث گفت: هنوز دقیقا نمی دونم  چرا دارم این کارو می کنم. شاید چون ترسیدم و ترجیح دادم به تو اعتماد کنم. شاید چون اینجوری یه ذره جبران خیانتم به معصومه بشه. به هر حال بابک کلی از من مدرک و حتی شاید فیلم داشته باشه. حالا فرقی نمی کنه که تو هم فیلم من رو داشته باشی. فقط امیدوارم بتونی حریفشون بشی
با اون فیلم بهترین مدرک ممکن رو ازشون جور کردم. همه مدارک رو جمع کردم و گذاشتم داخل یه پاکت و در یک مکان امن که فقط خودم ازش خبر داشتم. وقتش بود که کیمیا و نازی رو به یه مکان امن ببرم و شروع کنم مدارک رو رسانه ای کردن و پخش کردن. نهایتا هم با اعترافات کیمیا تیر خلاص زده میشد
تصمیم گرفتم که قبل از رفتن پیش کیمیا برم پیش معصومه. ملاقاتش کنم و بهش بگم که دارم انتقامش رو می گیرم. توی پارکینگ بیمارستان پارک کردم. بعد از پیاده شدن یه آقایی اومد سمت من و گفت: ببخشید آقا آسانسور پارکینگ کدوم طرفه. بهش گفتم: کدوم بخش بیمارستان می خوای بری؟؟؟ هنوز جوابم رو نداده بود که متوجه دستمال جلوی دهنم و بوی تندی که میداد شدم و دیگه هیچی نفهمیدم
سرگیجه شدیدی داشتم. همه جا رو تار می دیدم. چند دقیقه طول کشید تا به خودم بیام. متوجه شدم که روی یه صندلی آشپزخونه ام و دستام از پشت بسته شده. دهنم هم با نوار چسب بسته بودن. جلوی در حموم بودم. در حموم باز بود. کیمیا رو دیدم که دست و پاش و دهنش بسته شده بود و توی حموم و روی زمین بود همونی که توی پارکینگ ازم سوال کرد ، اومد بالا سرم و گفت: به هوش اومده هم سردار و هم اون حاجی که البته جفتشون لباس شخصی داشتن اومدن کنارم. سردار بدون اینکه حرفی بزنه به اون مرده اشاره کرد. مرده که هیکل گنده ای هم داشت بعد از اشاره سردار رفت سمت کیمیا. موهاش رو گرفت و سرش رو فرو کرد توی وان پر از آب حموم. با دست و پاهای بسته تقلا می کرد. عصبی شده بودم و منم داشتم تقلا می کردم. صدای نعره و فریادم خفه بود. معتبر ترین مدرکم رو داشتن از بین می بردن. اینقدر سرش رو توی آب نگه داشت تا اینکه تموم کرد نمی دونم اشکی که از گوشه چشمم اومد به خاطر کیمیا بود یا خودم
بعد از کشتن کیمیا اومد طرفم و صندلیم رو چرخوند سمت هال. سردار و حاجی نشستن روی کاناپه. بازم سردار اشاره کرد و اون مرده گوشی رو برداشت و یه تماس گرفت. گفت: دوربین رو بگیر سمتش بعد از این حرفش گوشی رو نشون من داد. تصویر معصومه بود. مشخص بود این یک تماس تصویریه و یکی بالا سر بدن بی هوش معصومه است  عصبانی شدم و شدت تقلام بیشتر شد. اگه چسب روی دهنم نبود از شدت فشار نعره می زدم  چند دقیقه خونسرد به تقلا زدن من نگاه کردن. درمونده شده بودم و اشکام سرازیر شده بود. تصور اینکه بلایی سر معصومه بیارن من رو دیوونه می کرد حاجی بلاخره به حرف اومد و گفت: مدارکی که جمع کردی در مقابل جون همسرت...
با نا امیدی نگاش کردم. وقتی مطمئن شدن که دیگه داد و بیداد نمی کنم چسب دهنم رو باز کردن و منتظر جواب من شدن هیچ حرفی برای گفتن نداشتم و باورم نمیشد که اینجور رو دستی خورده باشم حاجی بلند شد و گفت: ما بهت هشدار داده بودیم. بهت گفتیم بیخیال این مورد شو. اما متاسفانه گوش ندادی و برای خودت دردسر درست کردی. به یه جنده بی ارزش اعتماد کردی و فکر کردی ما بوقیم. البته متاسفانه کمی دیر فهمیدیم. اما هنوز دیر نشده و می تونی به خودت و همسرت کمک کنی. مدارک رو بده و جون جفت تون رو نجات بده. همسرت منتقل میشه به بهترین بیمارستان خصوصی و تحت نظر بهترین دکترا قرار می گیره. این آخرین فرصت هستش و انتخابش با خودته
شکست خورده بودم. تو عمرم همیشه خودم رو یه مرد برنده می دونستم اما حالا چنان غرورم شکسته بود که احساس می کردم که بدبخت ترین مرد دنیام. درمونده ترین و تنها ترین همه شون منتظر جواب و عکس العمل من بودن. سرم رو به سختی آوردم بالا و به چشمای کثیفشون که برق پیروزی توشون موج میزد خیره شدم. با دهن بسته از بس فریاد زده بودم گلوم درد گرفته بود. با صدای گرفته گفتم: اون دختره هم می خوام. شما که کل ناموس این مملکت تو دست تونه. از این یکی بگذرین. بدینش به من  زدن زیر خنده. با این خنده شون بیشتر و بیشتر غرورم رو له می کردن. حاجی پوزخند زد و گفت: جون زنت و این دختره برای تو. در مقابلش مدارک و متن استعفا نامه. اگه بفهمیم که بازم دم در آوردی ، جلوی چشمت بلایی سر زنت و اون دختره بیاریم که مثل سگ زجه بزنی. البته اگه زنت زنده بمونه. به هر حال بهت تبریک میگم که بلاخره تصمیم درستی گرفتی. برو به همون معلمی برس و دیگه وقت استراحته. به اندازه کافی به کشورت خدمت کردی و بسه دیگه
جای مدارک رو بهشون گفتم. وقتی که مطمئن شدن از گیر آوردن مدارک من رو آزاد کردن. توی حرفاشون متوجه شدم که قراره جسد کیمیا رو بندازن توی رودخونه
با سرعت می گازوندم. فقط هر چی زودتر می خواستم به یه جای خلوت و آزاد برسم. نمی دونم چقدر از تهران خارج شدم. به اولین مکان خلوتی که رسیدم ترمز کردم. پیاده شدم و با همه وجودم نعره زدم. له شدگی غرورم رو با همه وجودم حس کردم. از هر چی مرد بودنه متنفر شدم
چند روز بعد متن استعفام رو روی میز رئیسم گذاشتم. در عین کنجکاوی هیچ سوالی ازم نکرد و بدون مکث استعفام رو پذیرفت. پوزخندی زدم و برای آخرین بار از دفترش و ساختمان سازمان زدم بیرون
------------------------------------------------------------------
**شش ماه بعد**
محدثه همه بستنی ای که براش گرفته بودم رو به لباسش مالیده بود و حسابی خودش رو کثیف کرده بود. داشتم بهش غر می زدم و تمیزش می کردم که نازی در ماشین رو باز کرد. بهم سلام کرد و نشست. خیلی سر حال تر از وقتی بود که تحویل کمپ داده بودمش. از کمپ باهام تماس گرفته بودن که بیام دنبالش و دیگه لازم نبود که اینجا باشه. محدثه رو گرفت تو بغلش و شروع کرد قربون صدقه اش رفتن. حرکت که کردم بهم گفت: از معصومه خانم چه خبر؟؟؟
- شرایطش خیلی بهتره. به هر حال از کما در اومدن عوارض خودش رو داره. لکنت زبونش هنوز بهتر نشده اما شرایط جسمیش رو به بهبوده
- خدا رو شکر. وقتی بهم خبر دادین که از کما خارج شده از خوشحالی کلی جیغ زدم. مسئول کمپ فکر کرد دیوونه شدم...
ماشین رو متوقف کردم. پیاده شدیم و در خونه آذر رو زدم. خودش در رو باز کرد. نازی رو تو بغل گرفت و جفتشون گریه شون گرفت. از نازی جدا شد. محدثه رو بغل کرد و ازمون خواست که بریم داخل. یه خونه قدیمی توی پایین شهر تهران. حال و هوای خودش رو داشت. توی همون بالکن نشستم و گفتم: همینجا خوبه. هوا عالیه نازی محدثه رو برد توی خونه که باهاش بازی کنه. آذر با یه لیوان چایی اومد پیشم. خودش هم نشست و گفت: نمی دونم چطوری ازت تشکر کنم
- کار خاصی نکردم که بخوای تشکر کنی. فقط خودم رو پیدا کردم همین. برادرات وقتی حقیقت رو فهمیدن کاملا نظرشون برگشت. حتی وقتی بهشون گفتم این راز رو باید به گور ببرن هیچ مخالفتی نکردن. راضی کردن کمالی هم برای اینکه قتل رو به اسم تو تموم کنه کاری نداشت. برادرات هم که با وجود دونستن حقیقت اومدن و رضایت دادن. از آخرین اعتبار هام هم استفاده کردم که زودتر آزاد بشی. نازی هم که به پیشنهاد خودت بردم کمپ. الان هم تحویل خودت و حالا می تونی ازش محافظت کنی. البته روی من هم حساب کن. هر کمکی و کاری داشتی من هستم
- یه دنیا ممنون مهدی جان. تو نازی رو نجات دادی. این خوبی تو بی جواب نموند و معصومه برگشت. حالا فرصت یه شروع دوباره داری. همه مون این فرصت رو داریم...

ازشون خدافظی کردم. حرکت کردم به سمت بیمارستان. فکرم مشغول بود. درسته که در ظاهر همه چی درست شده بود. مثل یه ظرف چینی شکسته شده که قطعات شکسته اش رو با چسب به هم متصل کرده بودن. اما این ظرف دیگه هیچ وقت مثل اولش نمیشه. باید تا آخر عمرش زیر فشار این شکستگی باشه...

باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز گذشته ای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور

روی ویرانه های امیدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده ای چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت

ناله کردم که ای وای این اوست
در دلم از نگاهش هراسی
خنده ای بر لبانش گذر کرد
کای هوسران مرا می شناسی

قلبم از فرط اندوه لرزید
وای بر من که دیوانه بودم
وای بر من که من کشتم او را
وه که با او چه بیگانه بودم

او به من دل سپرد و به جز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
پا نهادم به روی دل او

من به او رنج و اندوه دادم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من خدایا خدایا
من به آغوش گورش کشاندم

در سکوت لبم ناله پیچید
شعله شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگی ها
قطره اشکی در آن چشم ها دید

همچو طفلی پشیمان دویدم
تا که در پایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم
می توانی به من رحمت آری

دامنم شمع را سرنگون کرد
چشم ها در سیاهی فرو رفت
ناله کردم مرو ، صبر کن ، صبر
لیکن او رفت بی گفتگو رفت

وای برمن که دیوانه بودم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من که من کشتم او را
من به آغوش گورش کشاندم

پایان

نوشته: شیوا