جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب فواره های شرارت -قسمت اول. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب فواره های شرارت -قسمت اول. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۶ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

فواره های شرارت -قسمت اول



نویسنده : عقاب پیر


"فواره های شرارت اپیزود سوم مجموعه "ویران شهر" هست .اپیزود اول با نام "تله" و اپیزود دوم با نام " درد مزمن" در همین وبلاگ منتشرشده است.

گرمای سوزان خورشید آسفالت خیابون ها رو نرم کرده بود. این رو از رد پاهای کوچک  و بزرگ روی آسفالت میشد فهمید. رد پاهایی که هر کدوم بی محابا به یه سمت دویدن و بعد با رسیدن رد اسفالت به کاشی های کنار پیاده رو به همین سادگی محو شدن. هنوز بوی تند گاز اشک آور و پلاستیک سوخته توی فضا قابل استشمام بود. گوشه دیوار دانشگاه چند تا کلاه آهنی مثل یه بچه سر راهی رها شده بودن و اونور تر دو تا لنگه کفش جورواجور و یه سری پول خورد تو باغچه پیاده رو از صاحبانشون جا مونده بودند. آرامش خیابان در برابر این همه نشانی رنگارنگ تصویر زندگی عادی اون روزهای شهر رو نشون میدادن. راضیه اما بی توجه به همه این نشانه ها به سمت منزل دوستش در حرکت بود.  از دور دو تا لنکروز قهوه ای جلو در اصلی دانشگاه  ایستاده بودند  و رو به روشون چهار پنچ تا موتور هزار با راننده های لباس لجنی پوش، خیابون رو گز میکردند. راضیه بعد از رد شدن از رو به روی لباس لجنی پوشها در حالی که سعی میکرد چهره خودش رو عادی نشون بده و ضربان بالا رفته قلبش رو فریاد نزنه از  کوچه ادوارد براون رد شد. میدان انقلاب پر شده بود از هرج و مرج، آشوب و ترس و بوی تند گاز اشک آور. اما همه اینها برای راضیه بی اهمیت به نظر میرسید . بعد از عبور از عرض خیابان انقلاب راضیه مسیر خودش رو به سمت کافه فرانسه تغییر داد. خیابان انقلاب هیچ شباهتی به خیابان همیشگی نداشت. جلوی تمام کتابفروشی های رو به روی دانشگاه رو کرکره های آهنی نیمه بسته ای گرفته بودند. راضیه هنوز چند قدمی طی نکرده بود که صدای چند تک تیر رشته افکارش رو پاره کرد. ناخود اگاه سرش رو به سمت میدان انقلاب چرخوند. سرابِ دهها موتور سیکلت با صدای گوش خراش و ازار دهنده ای از سمت میدان به سوی راضیه در حرکت بودند. هنوز ترس دیدن موتورها تمام نشده بود که صدای فریاد و شعارهای چند صد نفر از خیابون رو به رویی به گوش رسید.جماعت چند عبارت نامفهوم رو با هم فریاد میزدند. همه چی انگاروسط صحنه یک تئاتردر حال اجرا بود.. فرصتی برای فکر کردن نمونده بود. راضیه سراسیمه به کرکره های آهنی نیمه باز رو به روی یک مغازه کتاب فروشی چنگ زد و اون رو با تمام ترس تکون داد. موتورها که در گرمای تابستان از میدان انقلاب به سراب شباهت داشتند با نزدیک تر شدن به راضیه  هر لحظه واقعی تر می شدند.ناگهان رد سفید گاز اشک آور مثل یه شهاب سفید از رو به روی چشم راضیه عبورکرد و بعد تمام فضا پر دود سفید و تند شد. سوزش چشم و حالت تهوع رمق فرار کردن و از راضیه گرفته بود و باعث شد تا او مثل یه برگ نیمه خشکیده در کنارتنه  یه درخت چنار کهنسال بیافته. زمان زیادی لازم نبود تا راضیه درست بین جماعت موتور سوارقرار بگیره. سوزش و اشک چشم فرصت دیدن هیچ چیز رو به راضیه نمیداد فقط در حال سرفه و استفراغ دو تا دست رو حس کرد که دستهاش رو با خشونت و از پشت با یه دست بند پلاستیکی زِبربستند و بعد با گرفتن زیر بغلش  اون رو کشون کشون روی زمین به سمت عقب موتور سوارها بردند. سر زانوی شلوار راضیه بر اثر کشیده شدن روی زمین پاره شده بود واثرات خون در اطراف پارگی دیده میشد.  وقتی اون دو دست سعی کردند که راضیه رو روی دوپا قرار بدن چشمهای مبهوت و  پر از اشک راضیه چهره دو تا زنِ چادری  رو در چهارچوب درب آکاردئونی یک ون  تشخیص داد که با چنگ زدن به موهایِ بلندش اون رو به داخل ون پرت کردند و با خشونت تمام تن زخمی راضیه رو به ته ون و روی یک زن دیگه انداختند. فقط چند دقیقه ناقابل لازم بود تا داخل ون هفت هشت نفری پر بشه از بیست زن زخمی که با بی رحمی روی هم تلمبار شده بودند و این یعنی وقت رفتن.با بسته شدن درب ون، اروم اروم صدای ناله زنهای تلمبار شده داخل ون بلند شد. یکی از درد و سوزش زخم شکایت میکرد و یکی دیگه با تکرار جمله کلیشه ای "مارو کجا دارن میبرن" ترس و دلهره رو توی روان بقیه میپاشید. بالاخره دقایقی که برای راضیه یک قرن طول کشید سپری شد و ون با یک ترمز محکم از حرکت ایستاد. با باز شدن درب ون سکوت محوطه بیرون که گهگاهی با صدای غار غار کلاغها شکسته میشد با سکوت داخل ون ترکیب شد وترس و دلهره زنهای تلمباره شده داخل ون رو تشدید کرد. عربده محکم یک زن که صداش هیچ شباهتی به صدای یک زن نداشت دستور به تخلیه ون داد. هنوز چشمهای راضیه به حالت اول بر نگشته بود اما میتونست چهره عصبی و خشک دو زن میانسال رو که روی استین چادرشون درجه ای نظامی دوخته شده بود رو تشخیص بده. یکی از اون افسر ها هر بار یکی رو از داخل ون   با بی رحمی بیرون میکشید و دومی بدون معطلی بعد از کشیدن یک کیسه سیاه  روی سرش او و به سمت محوطه هل میداد. بعد از تخلیه زنهای دم دست یکی از افسرها برای بیرون کشیدن زنها کاملا داخل ون اومده بود پای راضیه روگرفت و به سمت درب ورودی ون کشوند. نور خورشید که به چشم راضیه رسید انگار یه پرده سیاه روی مردمک چشمش رو پوشوند. جوری که کشیده شدن کیسه سیاه به روی سرش رو حس نکرد. یکی از مامورها که دیده نمیشد. با زدن ضربه ای به پشت، راضیه رو به سمت نامشخصی هل داد.گرمای غیر قابل تحمل آسفالت محوطه نشون این رو داشت که قبل از پیاده شدن از ون اون دو تا افسر کفشهای زنها رو هم از پاهاشون بیرون اورده بودند. ناگهان صدای عربده بلندی از ته محوطه به گوش رسید که به همه دستور میداد تا بدوند. دویدن بدون دیدن و ترس ناشی از ندویدن همه زنها و دخترهای در بند رو وادار میکرد بدون فکر بدوند. گهگاهی صدای افتادن یکی از زنها با ناله جانسوزی از دور و بر به گوش میرسید. تا اینکه همون صدایی که فرمان به دویدن داده بود اینبار فرمان به ایست داد. سوزش کف پا به سوزش سر زانو و چشمها اضافه شده بود.ناگهان راضیه دستهای زبری رو روی گردنش حس کرد که بی معطلی و با فشار شدیدی اون روبه سمتی می کشید. قطع شدن حس گرمای نور خورشید و بوی نمناک فضا باعث شد که راضیه حس ورود به یه ساختمان رو بکنه. اون دست همچنان گردن راضیه رو فشار میداد و اون رو به سمتی که میخواست میبرد. تعداد پله هایی که به سمت پایین طی شده بود از دست راضیه در رفته بود. با هر پیچ که به سمت پایین زده میشد فضا هم نمناک تر و خنک تر میشد. تا اینکه دست برای چند لحظه گردن راضیه رو ول کرد وبعد لگدی محکم او رو به پایین پرت کرد. برخورد تن راضیه به پله های باقی مونده یک درد جدیدی به دردهاش اضافه کرد. راضیه هنوز به خودش نیومده بود که یه دست دیگه موهاش رو کشید و به سمتی کشوند. صدای ناله های یک در آهنی از دور به گوش میرسید.
  • بندازش اینجا تا عصر بره برای بازجویی .
  • چشم
  • تا اون موقع خوب ازش پذیرایی کن
  • اطاعت

یک لگد محکم راضیه رو به داخل محوطه ای که بسیار خنک تر و نمناک تر از بیرون بود انداخت. ولی برخلاف دفعات قبل راضیه به روی زمین نیافتاده بود. بلکه نرمی تن یه انسان رو زیر خودش حس میکرد. برای یک لحظه حس کرد که اون رو بین اجساد بی جان انداختند. با ترس و وحشت توام با حس چندش فراوان تمام انرژی خودش رو صرف راست ایستادن کرد و بعد در حالی که صداش میلرزید با احتیاط گفت :
  • کسی اینجا هست؟ اینجا کجاست؟.من نمیبینم. کسی اینجاست؟
هیچ صدایی بلند نشد. و این ترس راضیه رو بیشتر میکرد. باز هم تکرار کرد
  • تورو خدا . کسی اینجاست؟ من هیچ کاری نکردم .اینجا کجاست.
باز هم هیچ صدایی از محوطه رو به رو به گوش نمیرسید. راضیه سعی کرد به عقب بره اما مانعی باعث شد باز هم به زمین بیافته و این بار هم به جای زمین حس افتادن روی یک شی نرم مثل تن انسان رو کرد. بی محابا بلند شد. و فریاد زد :
  • ولم کنید. کممممممممممک. کمکم کنید. من کاری نکردم. من مگه چی کار کردم. ولم کنید.
وقتی رمقی برای فریاد زدن نداشت. صدای بی روحی از پشت سر گفت :
  • انرژیت و بیخودی هدر نده. کسی صدات و نمیشنوه.
  • تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟ من کاری نکردم
  • اروم اروم. اینجا سلوله . توی یه بازداشتگاه . تو هم متهمی. اروم بگیر. چند ساعت دیگه تو هم رمقی واسه حرف زدن نخواهی داشت. پس اروم بگیر.

--------------------
حساب زمان از دست راضیه در رفته بود اونقدر در اون چند ساعت ازش انرژی رفته بود که مثل فلجها قوه تکون دادن دستهاش رو هم نداشت. از لابه لای درز کیسه سیاهی که روی سرش کشیده شده بود دیوارهای سیمانی سلول و دهها زن و دختری که روی هم تلمبار شده بودند رو میدید. گهگاهی صدای ناله ای از یک ور اتاق به گوش میرسید و به سرعت خاموش میشد. سلول بی شباهت به یک برزخ سیاه نبود. ناگهان صدای هولناک باز شدن در سلول چرت راضیه رو پاره کرد. باز هم دو دست قوی هر کدوم به یک تکه از تن راضیه چنگ زد و اون رو به سمت بیرون از سلول کشوند و به سمت نا مشخصی هدایت کرد. مسیر حرکت با مسیر ورود به سلول ها یکسان نبود.و هر سه نفر بدون عبور از پله ها به چپ و راست  حرکت میکردند.
  • امروز گرفتیمش. میدان انقلاب. داشت خط می داد به اغتشاش گران
  • خوبه .آفرین. یکی دیگه . درستت میکنم.
هنوز این جمله تمام نشده بود که سیلی محکمی به صورن راضیه خورد. شدت سیلی به حدی بود که اگر کمک اون دو نفر نبود حتما روی زمین ولو میشد. اما راضیه اونقدر خوش شانس نبود که در برابر ضربه دوم دوام بیاره و به زمین خورد. وقتی با کمک اون دو افسر سر پا ایستاد از زیر شیار کیسه سیاه روی سرش چهره خشن و مرموز یک زن میانسال رو دید که چیزی شبیه چادر عربی به سرش داشت. همون زن گردن راضیه رو محکم گرفت و به سمت میز خودش رفت.
  • اسمت چیه؟
  • به خدا من کاری نکردم داشتم میرفتم سمت خونه دوستم. دوستم مریضه حالش بد بود
  • نشنیدی؟ اسمت چیه؟
  • راضیه.
  • فامیلی؟
  • راضیه...رازی..خانوم به خدا اشتباه شده.
  • شغل؟
  • من یه روانکاو هستم..
  • پس خوب ادمی رو انتخاب کردن. هم علم نفوذ تو ذهن ها رو داری هم جر بزش رو..باید خوشگلم باشی..بزار ببینم
  • خانوم من کاری نکردم بخدا..داشتم میرفتم خونه دوستم
زن بدون توجه به حرفهای راضیه کیسه سیاه روی سرش رو کنار زد. و با یه پوزخند به صورت راضیه خیره شد.
  • دیدی کارم و بلدم.یه روانکاو خوشگل ..بگو ببینم رای چند نفر و زدی بیان تظاهرات هان؟
  • خانوم اشتباه میکنید. من….
کشیده محکم زن افسر صحبتهای راضیه رو قطع کرد.بعد در حالی که با انگشت شست به روی ابرو های نسبتا پر پشت راضیه میکشید.خنده مصنوعی کرد و گفت:
  • می دونم اسمت راضیه نیست. این قیافه حتما به اسم مستعار داره..یه اسم پر جذبه. ولی باشه! قبول. ادرس خونت و بده. آدرس محل کار. و یه نفر که در موقع لزوم بشه بهش تلفن کرد.
دو مامور راضیه رو به سمت میز کناری اتاق هدایت کردند و در اونجا راضیه ادرس و شماره تلفن خواهرش ریحانه رو با صدایی لرزون به دختر جوانی که چادر مشکی رنگ و رو رفته ای پوشیده بود گفت و اون هم به سرعت همه اطلاعات رو توی چیزی شبیه پرونده اش نوشت.
--------------------
چند ساعتی از بازجویی اولیه راضیه میگذشت. ساعت از دو نصفه شب گذشته بود و سکوتی تلخ تمام سلول و بازداشتگاه رو فرا گرفته بود. جمعیت سلول به نسبت چند ساعت قبل کمتر شده بود و راضیه میتونست پاهاش رو کمی دراز کنه. فکر ریحانه حتی یک لحظه هم از سرش دور نمیشد. راضیه پیش خودش فکر میکرد که احتمالا تا اون ساعت ریحانه باید به همه کلانتری ها و پزشکی قانونی ها سر کشیده باشه. توی این افکار بود که در سلول با صدای زوزه بلندی باز شد و  دو تا مامور بدون هیچ توضیحی مثل دفعه قبل راضیه رو روی زمین به سمتی نامعلوم کشوندند و در نهایت توی یک ون پرت کردند. بر خلاف دفعه اول؛ ون خالی خالی بود. چرا که به محض حرکت کردن راضیه به دیواره های اهنی ون برخورد میکرد و توان ثابت نگه داشتن خودش رو نداشت.تا اینکه بعد از چند دقیقه که حسابش از دست راضیه گذشته بود ون با ترمز محکمی از حرکت ایستاد و چند مامور تن زخمی راضیه رو از ون بیرون اوردند و روی زمین به سمتی نا مشخص کشوندند.