جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب جنون (نوشته :صوفی). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب جنون (نوشته :صوفی). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ مهر ۲۴, شنبه

جنون

"اين داستان فاقد صحنه هاى سكسى مى باشد"
نويسنده:سوفى

به چشماش خيره شدم. سعى دارم چيزى از احساسش بخونم تا شايد از اين برزخ لعنتى خلاص بشم. تو وجودم غوغايى به راهه. دلم ميگه بذار برگرده و مغزم اون روز رو به يادم مياره. روز شومى كه تا ماه ها كابوس خواب و بيداريم شده بود اما باعث نشد تا بتونم فراموشش كنم... بايد چيكار كنم؟ براى هزارمين بار اين سوال رو از خودم مى پرسم.
پريشونيم رو كه مى بينه، جرئت پيدا مى كنه و دستش رو روى دست يخ زدم ميذاره. دوباره به حرف مياد. "فقط بهم يه فرصت دوباره بده... قصم مى خورم كه پشيمون نميشى... قبول دارم اشتباه كردم. از دست دادنت بزرگ ترين اشتباه زندگيم بود پريا..."
دستم رو از دستش بيرون مى كشم و سيگار بعديم رو روشن مى كنم، با فندكى كه زمانى براى خودش خريده بودم و بعد از رفتنش پيش من جا موند...
 به اين يك سال گذشته فكر مى كنم. به روز هايى كه تو حسرت آغوشش گذرندوم، روزهايى كه با يه دنيا تنهايى شب شد و شب هايى كه مُردم تا صبح بشه، به زخم عميقى كه اين همه تنهايى روى قلبم به جا گذاشت... كاش فراموش كردن ممكن بود!
ذهنم خاطرات رو يكى يكى ورق ميزنه و رو يكى متمركز ميشه...

___
نفس نفس مى زدم. تمام راه رو تا خونه دويده بودم تا قبل از كيان برسم. پلاستيك هاى سنگين خريد دستام رو اذيت مى كرد و گرماى هوا حسابى كلافم كرده بود. هنوز فرصت داشتم، چند ساعتى زودتر از سر كار برگشته بودم و قصد داشتم اون روز رو كارى جز كارهاى روتين انجام بده. مى خواستم كيك شكلاتى بپزم، مى خواستم مثل زن هاى خونه دار مدت زيادى رو تو آشپزخونه بگذرونم بعد با يه غذاى خوب برم به استقبالش. مى خواستم بعد از بحث هاى روزهاى قبل، كه استرس كار و درگيرى هام تو شركت باعثش بود، دوباره شادى رو به خونمون بيارم. دلم مى خواست بعد از مدت ها بشم همونى كه كيان هميشه مى خواست. چقد مرور كردن خاطرات لعنتى اون روز سخته...
___

"چرا مى خواى برگردى؟ مگه به هم قول نداده بوديم كه اگر به هر دليلى ديگه همديگه رو نخواستيم بى دردسر جدا بشيم؟ مگه قول نداده بوديم كه آخرش رو منطقى تموم كنيم؟ حق من اين نبود كيان..."
سيگارم رو از دستم گرفت و خودش كام گرفت. چهره ى مستاصل و درموندش هيچ شباهتى به مرد مغرورى كه بخاطرش جلوى تمام مخالفت ها وايساده بودم نداشت. قطره اشكى توى چشماى سياهش برق مى زد و منتظر جرقه اى براى فرو ريختن بود، از پشيمونى عميقش خبر مى داد. اين حال بدش بى سابقه بود و من رو ياد حال نزار خودم انداخت. من بدون كيان انگار هيچى نداشتم، بدون هيچ اميد و انگيزه منتظر پايانم بودم. تو اين يك سال كه جدا زندگى كرده بوديم، زنى شدم كه به هر چيز متوصل مى شد تا فراموش كنه يا ببخشه و هنوز بعد از گذشت اين همه وقت درست سر جاى اولش باقى مونده. احساس پوچى و خلاء بارها من رو تا مرز جنون كشونده بود. دلم مى خواست كه برگرده اما اگر هيچ چيز مثل قبل نمى شد چى؟ اگر باز خاطرات اون روز زنده مى شد؟ اگر دوباره...؟

___
پله هاى خونه ى قديميمون رو بالا مى رفتم و به اين فكر مى كردم كه چى بپوشم؟ چجورى آرايش كنم؟ به سكس داغى فكر مى كردم كه بعد از چند روزى فاصله مى خواستم داشته باشيم، حتى با تصورشم تنم گُر مى گرفت... به طبقه ى سوم كه رسيدم، نفس نفس مى زدم و عضلات پشت پاهام درد گرفته بود. كليدم رو به سختى از بين وسايل توى كيفم پيدا كردم و با باز شدن در حس كردم كه اتفاقات بدى در جريانه
صداى ناله هاى شهوت آلود زنى كه با صداى نفس نفس زدن يه مرد تركيب شده بود نمى تونست از اتاق خواب من باشه... اون صداى مردونه، اون صداى بمى كه از شهوت دورگه شده بود و از اون زن تعريف مى كرد، نمى تونست صداى كيانِ من باشه، اون مرد برهنه كه داشت تو تن يكى ديگه خودشو خالى مى كرد... اون لعنتى نمى تونست مردِ من باشه...
___

با چشماى خيس از اشك به چشماى مردى كه رو به روم نشسته نگاه مى كنم. كلمات بدون اين كه كنترلى داشته باشم از ته دلم، به زبونم مياد...
"بايد ببخشمت كيان؟ بايد ببخشمت و بذارم كه برگردى و يه عمر از ياد آورى اون روز لعنتى عذاب بكشم؟ يا بايد فراموشت كنم و با نداشتنت و اين حس پوچى لعنتى، شونه به شونه ى جنون قدم بزنم؟"

...