جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب عشقبازی کاکتوسها(۳). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب عشقبازی کاکتوسها(۳). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۶ مهر ۵, چهارشنبه

عشقبازی کاکتوسها(۳)



ماشینو پارک کردم جلوی خونۀ کارل گوستاو. بی خبر اومده بودم اما خودش گفته بود هر وقت دلم خواست میتونم بهش سر بزنم. چشمها دروغ نمیگن. از تو چشمای پیرمرد خوشحالی میریخت وقتی منو میدید. منم خیلی دوستش داشتم. یه جورایی مثل یه پدر حتی. در زدم. خیلی طول نکشید که درو باز کرد.
-اوی! ببین کی اینجاست!
-چطوری پیرمرد؟
از جلوی در رفت کنار و منو دعوت کرد داخل. همینکه رفتم داخل محکم بغلش کردم. نفس عمیقی کشیدم تو شونه اش و گذاشتم بوی عطر مردونه اش وجودمو پر کنه. امروز عجیب دلتنگ بودم. همونم بود که بیخبر اومدم اینجا.
-دلم برات تنگ شده بود منوچهر. کجایی تو پسر کوچولو؟ خبری ازت نیست چرا؟
-به خدا سرم خیلی این اواخر شلوغ بود... یه سر باید میرفتم ترکیه...
-ترکیه؟
-راستش دلم میخواست بهت زنگ بزنم و دعوتت کنم که دوتایی مردونه با هم بریم اما داشتم میرفتم دیدن یه پیرمرد دیگه... گفتم حسودیت میشه یه وقت... نمیخواستم فکر کنی دارم بهت خیانت میکنم...
-چه لبخند گله گشادی هم به لبشه پررو! کس خاصی رو داری اونجا؟
-گفته بودم بهت که... ریضا... سکته کرده بود... رفتم یه سر عیادتش...
-چطور بود؟
-از بیمارستان مرخص شده بود... خوب شد رفتم دیدنش... خوشحال شد منو دید... خیلی پیر شده بود!
-بیا تو... بیا بشین...
-چی میخوری برات بیارم؟
-یه قهوه بود خیلی خوب میشد... مرسی...
خونه گرم بود. از پنجره بیرونو نگاه کردم. کارل گوستاو رفت برام قهوه درست کنه و منم نشستم رو صندلی ننویی که جلوی پنجره بود و خیره شدم به منظرۀ درختها که داشتن لباسهای پائئیزیشونو تنشون میکردن. دریاچۀ بین درختها مثل یه آینه داشت خودنمایی قشنگ درختها رو مثل یه خواب رنگی و کج و معوج منعکس میکرد. اینجا مثل همیشه بود. یه فضای آرامشبخش. یه لحظه به ملیندا حسودیم شد که بچگیش تو همچین جایی گذشته. عطر قهوه که پیچید تو خونه حس خوبم تکمیل تر شد. یه نفس عمیق کشیدم و گذاشتم ریه هام پر بشه. اول عطر کارل گوستاو و بعدشم قهوه. یه آدم دیگه چی میخواست که خوشبخت باشه؟ به نظرم هیچی... صداشو از تو آشپزخونه شنیدم:
-منوچهر؟ بیارم اونجا یا میای اینجا؟
-میام تو آشپزخونه...
بلند شدم و کتمو در آوردم و پرت کردم رو مبل و رفتم تو آشپزخونه.
-کارل گوستاو؟
-هیم؟
-گشنمه... از صبح چیزی نخوردم...
-تو چرا اینجوری میکنی با خودت پسر؟ چه جوری تو مدرسه با شکم گشنه تمرکز میکنی؟
-تا وقتی بچه ها با قار و قور شکمم مشکل ندارن و حرفی نزدن خیلی سخت نمیگذره راستش...
-تخم مرغ تو یخچاله... یا چیز دیگه... همه چی تو یخچال هس...
-تخم مرغ خیلی هم عالیه...
-خیلی لاغر شدی منوچهر...
-در اصل سر قضیۀ ریضا ناراحت بودم...
-خودتو برای چیزی ناراحت کن که کاری از دستت بر میاد براش... نه برای چیزایی که براشون چاره نداری... ما آدمها گاهی حتی از حیوونها بی دفاعتریم... چیزی که بخواد بشه میشه... چیزی هم که نخواد بشه نمیشه... اینو خودم به چشم دیدم...

منظورشو میفهمیدم. منظورش من بودم. آهی کشیدم و رفتم از یخچال یه چند تا تخم مرغ برداشتم و یه نیمرو درست کردم. مثل خرس گشنه بودم. این شامم هم میشد. برای جفتمون درست کردم. کارل گوستاو به نظرم کمی لاغرتر شده بود. درسته بزرگتر بود و به من نصیحت میکرد اما خودش هم همچین به خودش نمیرسید. البته بهش حق هم میدادم. زندگیش راحت نبود. تخم مرغها رو همونطوری تو ماهیتابه گذاشتم رو میز.
-اگه نیای چیزی بهت نمیرسه ها!
-انگار خیلی گشنه بودی... اینکه غذای پنج شیش نفره!
-تو رو میبینم اشتهام باز میشه... خیلی اشتها برانگیزی!
با صدای بلند و قاه قاه خندید...
-پسرک احمق!
کارل گوستاو برای هر جفتمون پیشدستی گذاشت اما من زودتر شروع کرده بودم از ماهیتابه به خوردن. برای خودش کمی کشید و ماهیتابه رو هول داد طرف من. احساس امنیت انگار اشتهامو باز کرده بود. با اینکه خیلی درست کرده بودم اما تمامشو خوردم و تموم کردم. بعدشم پاشدم و برای هر جفتمون قهوه ریختم. فنجون اونم گذاشتم جلوش...
-چند وقته نرفتی آرایشگاه؟ یا شایدم داری رو تیپ جدیدت کار میکنی؟
-چند وقتیه حوصله ندارم...
-بعد قهوه ام بریم تو حموم موهاتو برات درست کنم...
-نمیخواد زحمت بکشی...
-ف!!!! خودتم میدونی که خیلی دوست دارم موهاتو خراب کنم... شاید اندازۀ من زشت شدی... خوشگله!
بازم قاه قاه خندید. بذار بخنده. از خنده هاش خوشحال میشدم. تنها وقتهای زندگیم که حس میکنم به یه دردی میخورم. نگاهش میگفت عمدا نرفته آرایشگاه به امید اینکه من بیام. با هم رفتیم حموم. لباسهاشو در آورد و با شرت نشست رو صندلی پلاستیکی که مخصوص همین کار خریده بودم براش. حیفم می اومد موهای نرم و طلاییشو کوتاه کنم اما کوتاه کردم. اینجوری مرتب تر به نظر میرسید. هر هفته بهش سر میزدم به جز اون یه ماه تابستون که رفتم ترکیه.
وقتی کارم با موهاش تموم شد اون رفت دوش بگیره و منم برگشتم تو آشپزخونه. بقیۀ شبمون به بازی و دیدن فیلم گذشت. یه فیلم ژاپنی بود و خیلی آرامش بخش. یه موضوع خیلی ساده داشت. لذت بردم از دیدنش. اونقدر بهم خوش گذشته بود که دلم نمیخواست برم اما هم خسته بودم هم اینکه فردا باید میرفتم مدرسه و صبح زود باید بلند میشدم. خداحافظی کردیم و برگشتم خونه. ساعت نه ونیم بود که رسیدم آپارتمانم. از آسانسور که اومدم بیرون چشمم افتاد به پرستو که جلوی در نشسته بود رو زمین و در حالیکه سرش رو تکیه داده بود به دیوار یکوری خوابش برده بود. آخرین باری که دیده بودمش همون باری بود که پاچه اشو گرفته بودم. بعدشم که نبودم. تعجب کردم از اینکه بیخبر اومده اینجا. سابقه نداشت. آروم رفتم طرفش و خم شدم روش. تکونش دادم:
-پرستو؟ اینجا چرا خوابیدی؟
با دیدن من سریع بلند شد.
-ببخشید!
با پرستوی اونروز زمین تا آسمون فرق میکرد. نه از اون خیره سری خبری بود نه از اون جسارت. یه چیزی در رابطه باهاش فرق کرده بود و نگاهش ترس خورده بود. در آپارتمانمو باز کردم. اول خودم رفتم تو. لازم نبود دعوتش کنم. خودش اومد داخل.
-میتونم امشبو اینجا بمونم آقا منوچهر؟
اگه بگم از تعجب شاخ در نیاوردم دروغ میشه.
-چیزی شده؟
-نه... مهم نیست... فقط... فقط... میشه امشبو اینجا بمونم؟
-مطمئنی چیز مهمی نیس؟ قیافه ات چیز دیگه ای میگه...
-آره.. آره... چیز مهمی نیس... فقط انتظار نداشتم بعد از آخرین باری که همو دیدیم بخوای بذاری بیام تو...
-در خونۀ من همیشه برای دخترای مؤدب که بلدن خواهش کنن بازه...
-این لطفتو هیچوقت فراموش نمیکنم!
آفتاب از کدوم طرف دراومده؟ پرستو؟ اونم اینقدر مؤدب و خانوم؟ یه چیزی هس... اما حتما خودش بهم میگه... شایدم واقعا چیزی نیس. در هر صورت بالاخره میفهمم قضیه چیه.
-شام خوردی؟
-نه...
-تو یخچال همه چی هست... برو هر چی دلت میخواد بخور... من جایی بودم و شام خوردم... سیرم...
خسته بودم. موبایلمو درآوردم و آلارمشو زنگ گذاشتم برای شیش. بعدم کتمو درآوردم و آویزون کردم. اتفاقا شاید خیلی هم بد نشد که دختره اومد. دیدنش هواییم کرده بود و دلم سکس میخواست. دراز کشیدم رو کاناپه و از همونجا نگاهش کردم که برای خودش داشت ساندویچ کالباس و پنیر درست میکرد. متوجه شدم دستاش میلرزه. حالت بدنشم خیلی خسته بود. یه جور خاص خسته بود. حتی نگاهش هم خسته بود. تو این مدت چه اتفاقی افتاده یعنی که پرستو اینقدر تغییر کرده؟ در هر صورت باید صبر میکردم خودش بهم بگه. اگرم نه که... تو چیزی که به من مربوط نمیشه نمیخوام دخالت کنم. نمیخواستم حال و هوای یه بعد از ظهر دلچسب با کارل گوستاو رو با فکر و خیالات نامربوط خراب کنم. پرستو ساندویچ رو گذاشت توی پیش دستی و اومد و روی مبل روبه روی من نشست و آروم مشغول خوردن شد. داشتم نگاهش میکردم که...
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. همونجوری رو کاناپه خوابم برده بود. متوجه شدم پرستو هم همونجوری روی مبل خوابش برده. زانوهاشو جمع کرده بود تو شکمش و مچاله شده بود توی مبل. حتی چیزی هم روی خودش نکشیده بود. دلم براش سوخت. رفتم و تکونش دادم. یه نالۀ خفیف کرد اما بیدار نشد. دوباره تکونش دادم اما متوجه شدم خیلی گرمه. داشت تو تب میسوخت. بغلش کردم و بردمش روی تختم تو اتاق خوابوندمش. لعنتی! همینو کم داشتم اول صبحی! رفتم و یه حوله خیس کردم و پاشویه اش کردم. خیلی داشت دیرم میشد. اما تب پرستو هم خیلی بالا بود و نمیتونستم تنهاش بذارم. علیرغم میلم یه مسیج دادم به مدیر مدرسه و گفتم که مریض شدم و امروز نمیتونم بیام سر کار. گفتم که بچه ها دارن روی یه پروژه کار میکنن و خوشونم میدونن چیکار میکنن. فقط لازمه دو تا بزرگتر بالای سرشون باشه که کارشونو انجام بدن چون دو گروه شدن. یه گروه داره روی سفال کار میکنه و یه گروه هم با کامپیوتر و خودشون میدونن چیکار میکنن. حاضر بودم شرط ببندم که اگه امروز نمیرفتم شاگردام خیلی پکر میشدن. همگیشون منو دوست داشتن. چه اونهایی که ضعیف تر بودن چه اونهایی که به قول ایرانیها شاگرد زرنگ بودن... میدونستم به عشق اینکه کارشونو به من نشون بدن با عشق و علاقه کارشونو قراره انجام بدن و برای بزرگتر مراقبشون دردسر درست نکنن... مخصوصا دخترهای کلاس اول که امروز باهاشون کلاس داشتم. با بقیۀ معلمها زمین تا آسمون فرق داشتم. خودم هم اینو متوجه بودم. یه معلم هنر مرموز و ترسناک که صبور و مهربون باشه برای همگیشون تازگی داشت. یادمه روز اولی که رفتم تو کلاس طوری سکوت شد که انگار یه لحظه همۀ شاگردها رفتن... بعد از معرفی خودم برای آشنایی بیشتر اسمهاشونو از لیست حضور و غیاب صدا کردم و ازشون خواستم یه کم راجع به خودشون بهم بگن. میدیدم که طفلکها پشماشون ریخته اما واقعا چیزی برای ترس وجود نداشت. اول از همه هم توضیح دادم که دلیل چشمبندم یه حادثه ای بود که چند سال پیش برام اتفاق افتاد. خیلی میخواستن بدونن چه حادثه ای اما نگفتم. ذهن بکر و نوجونشون تاب شنیدن واقعیت رو نداشت. منی که این این اتفاق برام افتاده بود هم تاب تحملشو نداشتم چه برسه به این بچه های پاک که نهایت خلافشون بدجنسیهای نوجوانانه اشون بود. بزرگترها بدجنسیشونم بدجوریه... فقط بهشون گفتم که بعد از اون حادثه من خیلی عوض شدم و اون چیزهایی که شاید به نظر بقیه مهم باشه به نظر من نیست...
پرستو تمام صبح طول کشید تا تبش بیاد پایین. دیگه کم مونده بود زنگ بزنم آمبولانس بیان ببرنش بیمارستان که تبش بالاخره اومد پایین. همه اش چهار پنج سال از شاگردام بزرگتر بود. یه لحظه از خودم خجالت کشیدم که چه طور به یه دختر بچه پیشنهاد سکس داده بودم. پرستو در مقابل من یه دختر بچه بود. مخصوصا حالا که اینطوری بی دفاع و مریض افتاده بود روی تختم متوجه میشدم این رابطه کلا غلط و بی معنیه...  وقتی حالش بهتر بشه بهش میگم نیاد دیگه پیشم. حالا درسته از لحاظ قانونی بزرگه اما دلیل نمیشه خودمو بهش تحمیل کنم. برای من و اون آینده ای نیست. تازه از رفتاری هم که من این چند وقته از پرستو دیدم منم برای اون اونقدر مهم نیستم که بخواد بود و نبودم براش اهمیتی داشته باشه. دیشبم احتمالا داشته مریض میشده که اونطوری مودب شده بود. وگرنه اینهمه تغییر؟ در هر صورت... بدون چشم داشت ازش مراقبت میکنم و بعدش اونو به خیر و منو به سلامت... برای پرستو سوپ درست کردم و چون توفیق اجباری نصیبم شده بود خونه بمونم تا سوپ درست بشه منم یه موسیقی ملایم گذاشتم و نشستم به خوندن کتابی که خیلی وقت بود میخواستم بخونمش اما وقت نمیشد. غرق کتاب بودم و همه چیز یادم رفته بود که با صدای پرستو نیم متر تو جام پریدم. داشت تو خواب ناله میکرد پژمان نه... انگار بازم تبش رفته بود بالا و هزیون میگفت اما دمای بدنشو که گرفتم دیدم خیلی بالا نیس. حتما هزیون میگه... بیدارش کردم. سوپ هم آماده شده. از بوش معلوم بود. تکونش دادم که وحشتزده چشماشو باز کرد و تا منو دید میتونم بگم خوشحال شد. تمام افکارم درست بود. کسی که ناگهانی خودشو چپوند تو بغلم و شروع کرد زر و زر کردن یه دختر کوچولوی مریض بود که داشت ادای آدم بزرگها رو در می آورد. خنده ام گرفت:
-مریض شدی تو؟ پاشو برات سوپ گذاشتم... آ قربونت برم... بشین... آفرین... الان برات سوپم میارم که حالت خوب بشه...

حالش انگار خوب نبود. سوپ رو نصفشو بیشتر نخورده بود که همه رو بالا آورد روی جفتمون. ای کیرم تو این شانس ها! بغلش کردم و بردمش تو حموم. با آب ولرم حمومش کردم و خودمم گربه شور. آب که بهش خورد حالش یه کم انگار جا اومد. بردم نشوندمش رو مبل و خودمم سریع رو تختی و ملحفه رو عوض کردم و دوباره بردم خوابوندمش. اونقدر آنفولانزا گرفته بودم که بدونم این آنفولانزاس. اورژانس هم میبردمش فایده نداشت. قرار بود بفرستنمون خونه که استراحت کنه. ایندفعه که بقیۀ سوپ رو خورد دیگه خدا رو شکر بالا نیاورد و کپۀ مرگشو سریع گذاشت. راستش دروغ چرا. از دکتر و بیمارستان خاطرۀ خوبی نداشتم. اگرم میرفت دکتر اورژانس باید کس دیگه میبردش. از فکر رفتن به بیمارستان مو به تنم سیخ میشد... صبر میکنم ببینم چی میشه اگه خوب نشه مجبورم به کارل گوستاو زنگ بزنم ببینم میتونه بیاد و این دختره رو ببره بیمارستان. برای خاطر جمعی زنگ زدم و اونم از قضای روزگار سرش خلوت بود و میتونست.
پرستو تمام اون شب رو یه کله خوابید. گاهی یه ناله ای زوزه ای هزیونی بود که سکوت خونه رو بشکنه و اعصابمو خط خطی کنه اما نه اونقدر که نشه تحمل کرد. هر چی بیشتر میگذشت همونقدر بیشتر میفهمیدم بودن پرستو تو زندگیم اشتباهه. زندگی آرومی داشتم و تنهایی خیلی هم بهم خوش میگذشت. این دختره هم راحت منو عصبانی میکرد هم اینکه منو از کار و زندگیم مینداخت. امروزمو رید تو همه چیز. نه بچه امه نه چیزی که بخوام مسئولیتی در قبالش داشته باشم. حتما ننه بابا داره. اونا کجا مشغول دادنن؟
اما برای اینکه خاطرم جمع باشه دوباره به مدیر که دوستم بود یه مسیج دیگه دادم که فردا رو هم نمیتونم بیام و تو کشوی میزم میتونه برنامه ای رو که برای مواقع اضطراری بچه ها تدارک دیده بودم توی یه پوشۀ آبی رنگ پیدا کنه. پس فردا خودم میرفتم مدرسه. هنوز یه روز نشده خیلی دلم برای کارم و بچه ها تنگ شده بود. دوباره مشغول کتاب شدم.
صبح که بیدار شدم لنگ ظهر بود. اولین بار بود که اینقدر طولانی میخوابیدم. پرستو رو دیدم که حالش خیلی بهتره و نشسته تو جاش و توی یه کاسه برای خودش سوپ میخوره.
-حالت چطوره؟
-چه سوپ خوشمزه ایه!
-نوش جونت... حالت خیلی بد بود ها...
-یه بار من از تو مراقبت کردم یه بار هم تو... بی حساب شدیم...
حتما خوابی چیزی دیده بود و داشت راجع به اون حرف میزد. زیاد جدی نگرفتم. داشتم دوش میگرفتم که بدون در زدن وارد حموم شد و اومد زیر دوش پیش من. میخواست آویزونم بشه اما نمیخواستم مریض بشم.
-پرستو همینجوریش هم دو روزه منو از کار و زندگیم انداختی... بذار هر وقت بهتر شدی با هم حرف میزنیم... دست نزن! گفتم دست نزن!
اما ول کن نبود. مدام دستشو دراز میکرد سمت آلتم. آلت وامونده هم از خدا خواسته داشت بلند میشد. یه دونه محکم زدم رو کیرم.
-پرستو تو هم تا کار دستت ندادم برو بیرون...
-خب بوس نکن... اونجوری طوریت نمیشه...
-پرستو! مسئله یه بوس نیست... تو برای من بیش از حد بچه ای...
-قبلا بچه نبودم الان بچه شدم؟
-اشتباه از من بود... تو برای من بیش از حد بچه ای...
-آقای سن و سال دار! این به قول شما بچه کونتو از خطر نجات داد...
-کدوم خطر؟
-همون خطری که زیر خاک خوابیده و اگه من بخوام هر لحظه ممکنه کار دستت بده...
بازم این تئاتر مسخرۀ من داداشمو کشتمو شروع کرد... میدونستم! پس حس اینکه یکی داره تعقیبم میکنه الکی نبود!
-پس تو بودی اینهمه وقت کرک و پر منو ریختی؟ خدا مرگت نده دختر! خوب اگه چیزی میخواستی راجع به من بدونی میگفتی خودم بهت میگفتم... تعقیب چرا؟
-یعنی اگه بپرسم بهم میگی؟
-چیزی برای قایم کردن ندارم... بپرس...
-اون زنه کی بود؟
-کدوم زنه؟
-همونی که تو جنگل خفه اش کردی و جنازه اش رو من پیدا کردم... میدونم هول شدی اما یادت باشه ول کردن جنازه پشت سر اصولا دردسر میشه...
-تو دیوونه ای! من میرم تو هم دوشت که تموم شد بیا برو گم شو خونه ات... دیگه هم نمیخوام ببینمت...
-حاضرم شرط ببندم الان که از حموم رفتی بیرون نظرت قراره عوض بشه...
-باش تا صبح دولتت بدمد...

خودمو شستم و حوله امو پوشیدم. رفتم از حموم بیرون. داشتم موهامو خشک میکردم که چشمم افتاد به یه چیزی مثل عکس یه آدم. برای اینکه بتونم ببینم کیه باید میرفتم نزدیکتر. چشم چپم انگار ضعیفتر شده بود. رفتم جلوتر و... که اینطور! عکس همون زن عرب بود. اینبار با چشمان بسته و صورت ساکت. انتظار چیز دیگه ای داشت وقتی با وقاحت اومد دیدنم؟ صد البته قرار نبود ازش بگذرم. گذشتن از خون خودم آسون بود اما مال ملیندا نه... وقتی زنیکه داشت جون میداد غرق لذت بودم و به عاقبت کار فکر نمیکردم. دیوونه شده بودم. فقط میخواستم انتقام بگیرم. اما الان قضیه فرق داشت. یه شاهد فضول هم بود که باید از شرش خلاص میشدم... دلم نمیخواست جنازۀ اون زنیکه حتی بعد از مردنش هم برام شر درست کنه اما عکسی که پرستو گرفته بود معلوم بود جایی خاکش کرده. فقط صورتش بیرون بود. پس بیخود نبود داستانی که پرستو بهم گفت منو اینقدر ترسوند. جایی رو که تعریف کرده بود شباهت زیادی با جایی داشت که من این زنو کشته بودم. باید میفهمیدم کجاست. عکس یعنی اخاذی... این دختره برای من خیالاتی داشت انگار...
سریع لباسامو تنم کردم. پرستو انگار عجله ای نداشت برای بیرون اومدن. در زدم. 
-پرستو؟ بیا بیرون دیگه! باید باهات حرف بزنم! 
درو که باز کردم خون همه جا رو گرفته بود. چی کار کرد جنده؟ رگشو زده بود... خود کشیش خوب بود؟ اگه میمرد نمیفهمیدم جنازۀ اون زنه کجاست و ممکن بود برام دردسر درست بشه. تازه ممکن بود عکسهای دیگه ای هم باشه... بد بود اگه میمرد؟ آره... مردن این دختره یعنی پلیس و پلیس هم در هر صورت یعنی دردسر... خودم خیلی مهم نبودم اما کارل گوستاو چرا... نمیتونستم بذارم به جرم قتل بره زندان... 
ادامه دارد...