جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت ششم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت ششم. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۷ تیر ۵, سه‌شنبه

فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت ششم



چشم که باز کردم چند لحظه اصلا یادم نمی اومد چی شده. مات و مبهوت به دور و برم نگاه میکردم. اینجا رو بهش میگن... اینجا رو بهش میگن... اینجا اسمش... اسم اینجا... بی... بیمـ... به سختی کلمه رو پیدا کردم... تو بیمارستان بودم و به دستم سرم بود. احساس میکردم دور دنیا رو یه نفس دویدم اونقدر که خسته بودم. بعد از اون خستگی غیر قابل تحمل، اولین چیزی که یادم اومد یه سردرد بد بود. نمیتونم توصیفش کنم. یادمه یه سردردی بود که به جز با رنگ نمیتونستم به یاد بیارمش یا توصیفش کنم. یه خاکستری خیلی تیره که رفته رفته حس میکردم بزرگتر میشد. به جز اون دیگه... فقط اون خاکستری یادمه... یادمه نور که میخورد به چشمام سرم داشت میترکید... داشتم میترکیدم... یا شایدم داشت مچاله میشدم... چی شد؟! با اومدن یه... یه... پـ...رستار خانوم تو اتاق تو تختم نیم خیز شدم. با دیدن اینکه به هوش اومدم اومد سمتم:
-خوبی؟
دهنمو باز کردم حرف بزنم اما... یه سری از کلماتی که لازم داشتم نبود... مثل... سعی کردم یادم بیاد چی میخواستم بگم اما... حرفمو زده بودم؟ تموم شده بود؟ نور... نور... سرم... نور... نور... چراغارو خاموش کن!!!!!!!! چراغا دارن تو سرم روشن میشن... داغیشونو حس میکنم و ناگهانی از شدت نور با صدای ترسناکی میترکن!
-خوبی؟ چرا قیافه ات اینجوری شد؟ درد داری؟ چته؟ حرف بزن! بگو چته...
حس میکردم تو گردبادی از کلمه گیر افتادم که دورم میچرخن و نمیتونم... نمیتونم... تنها کاری که تونستم بکنم از شدت سردرد جیغ کشیدن بود و...
..............................
یه گوشه ماشینو پارک کرده بودم تا بخوابم. با تقه ای که به شیشۀ ماشین خورد از خواب پریدم. ماهی بود. نوک دماغش از سرما قرمز شده بود و به صورت بانمکش جلوۀ دوستداشتنی ای میداد. یه شالگردن نه چندان گرم که دور گردنشو پوشونده بود. با یه لیوان چایی تو دستش اشاره میکرد شیشه رو بدم پایین. شیشه رو که دادم پایین سوز دلچسبی زد به صورتم که از خواب بیدارم کرد.
-صبح به خیر آقا کیان...
-صبح به خیر ماهرخ خانوم...
-ماهی بسه...
سر تکون دادم. لیوان چایی رو که گرفته بود طرفم، گرفتم.
-مرسی... لطف کردی...
-بیا تو یه صبحونه بخور... دیشبم چیزی نخوردی...
-زحمتت میشه آخه...
-بیا برات یه نیمرو درست میکنم...
تو این یکی دو تا نیمچه دیدارمون متوجه شده بودم ماهی خیلی ساده اس. حرف زدنش. فکر کردنش. مثل ماشین بود بیشتر رفتارش تا یه دختر بیست و چند ساله. میدونستم اینا رو صد در صد بهرام بهش گفته و اینم داره مو به مو اجرا میکنه. همراهش راه افتادم و رفتیم سمت ساختمونی که سرایدار یا همون آقا مرتضی با منیژه خانوم توش زندگی میکردن. ماهی اول رفت تو. آقا مرتضی و منیژه خانوم گویا مسافرت رفته بودن و ماهی تنها بود. داخل ساختمون که البته خیلی هم بزرگ نبود از در که میرفتی تو یه هال نه چندان بزرگ که سمت راست با یه نیمچه دیوار مثل مثلا اوپن از آشپزخونه جدا شده بود. روبه روم یه اتاق خواب بود. یه طرف تختو از اونجایی که ایستاده بودم میشد دید. هال با مبلهای چوبی و قدیمی که روی حصیرش رو با بالشکهای نرم پوشونده بودن، تزیین شده بود. یه فرش قدیمی و یکی دو تا هم عکس از آقا مرتضی و زنش و یه پسر کوچیک بینشون. در کل میشه گفت چیدمان خونه ساده بود و قلاب بافیهای متعدد و دستباف...
-بفرما آقا کیان... بشین...
-کمک میخوای؟
-نه... الان برات میارم...
خودمو با چایی مشغول کردم. دیشب دیر رسیده بودم. بهرام ازم خواست که لادن رو بیارمش رشت و بدمش دست ماهی. هنوزم داد و بیدادهای پسره که پسرخاله اش بود تو گوشم زنگ میزد. هی میگفت هر کاری میخواین بکنین به جای اون با من بکنین اما تنها نتیجۀ این داد و قال این شد که بهرام پسره رو اول همه بیهوش کرد. لادنو با من فرستاد و گفت ماهی خودش میدونه چیکار کنه. تا موقعی که ساعت دو شد و بارها اومد اونجا بودم اما بعدش دیگه راه افتادم. ساعت هفت بود. موبایلمو در آوردم و شمارۀ مهسا رو گرفتم. یه چند تا زنگ زد تا جواب داد. لحنش طوری بود که گویا بینمون هیچ اتفاقی نیوفتاده:
-سلام آقا کیان...
سلام... کجا ر...
-شرمنده... داشتم دوش میگرفتم... الان راه میوفتم...
تقریبا نذاشت حرف بزنم و گوشی رو قطع کرد. از لحنش نتونستم بفهمم هنوزم عصبانیه یا نه... به نظر عصبانی نمیرسید. اما حدس زدم که از غزل خبری نداره... گاهی نمیفهمیدم چه مرگمه. بین انسانیت و حیوانیت گیر افتاده بودم و مدام با خودم درگیر بودم. هر کاری میکردم که حیوون درونمو ول کنم هر کاری دلش میخواد بکنه اون یه تیکۀ لعنتی که به غزل گره خورده بود رو نمیتونستم از شرش خلاص شم. نوسان عجیبی داشت مودم. امروز دیگه از اون عصبانیت پریشب و دیروز صبح خبری نبود. و کمی نگران بودم. یعنی چی کار کرده؟ به هوش اومده؟ اگه طوریش شده باشه چی؟ درسته راحت میشم... اما... ماهی یه سفرۀ کوچیک و دو نفره پهن کرد. یه نون بربری هم که چهار تیکه شده بود رو گذاشت جلوم. ماهیتابه رو که عطر خوش نیمرو و چند تیکه فلفل دلمه ای و چند تیکه گوجه اینجا و اونجاش به چشم میخورد اشتهامو تحریک و حواسمو پرت کرد.
-تا کی اینجایی؟
-من؟ الان بعد صبحونه راه میوفتم دیگه... تو زحمت افتادی شرمنده... ماهرخ خانوم...
یه نگاه ناراحت و درمونده کرد بهم و سرشو انداخت پایین:
-بهم فقط بگو ماهی... اونجوری حس میکنم اونقدر لغزنده ام که بتونم لیز بخورم و فرار کنم...
-مگه به میل خودت برای بهرام کار نمیکنی؟
-ها... راستی رفتنی بهم بگو برای بهرام باید چیزی همرات بفرستم گفت...
-جوابمو ندادی ماهی خانوم...
بدون اینکه بحثو ادامه بده رفت دم در و دمپاییهای پلاستیکیشو پاش کرد که بره...
-کجا بیام دنبالت؟
-الان برمیگردم...
بیشتر از اون دیگه حرفی نزد. قبل ناپدید شدنش تاب موهای فر و بلند و سنگینش تو باد چقدر قشنگ بود. سیاه مثل شبق. گرسنه ام بود. نیمرو رو که خوردم تازه خوابم گرفت. شت بشر! تا تهرانو باید میروندم؟ اونم تنها؟ نشسته بودم که تلفنم زنگ زد. در نهایت تعجبم شمارۀ غزل بود. وقتی گوشی رو جواب دادم با شنیدن صدای بهرام حس کردم گردنم رگ به رگ شد. دیروز بهش جریان غزل و رفتارهای احمقانه اشو گفته بودم. وقتی اسم بیمارستانی رو که غزل رو برده بودم رو بهش گفتم، فکر نکردم ممکنه بره سروقتش. یعنی چی میخواد بگه؟
-چیزی شده بهرام جان؟ گوشی غزل دست شما چیکار میکنه؟
-دیروز آوردمش خونه... الان هم پیش دکترشم... یه سری سوال پرسید که جوابشو نمیدونستم گفتم شاید تو بیشتر بدونی... این گویا سر مرشو جایی کوبیده...
-چطور مگه؟
-یه سری علایم داره که گویا دکتره میگه ضربه مغزی شده...
-ضربۀ مغزی؟! مامورا به مهسا گفته بودن تو حموم غش کرده بود...
-پس سرشو کوبیده زمین... گفتی رفتاراش عجیب غریب بود؟
-من فکر کردم به خاطر شیرین اینجوری میکنه...
-بدشانسیش اثرات ضربه به سرش با فوت شیرین مصادف شده... باید همون موقعی که سرشو کوبیده بوده میبردینش دکتر مغز و اعصاب... ها! این از قبل هم لکنت زبون داشت؟
-مگه نمیتونه حرف بزنه؟!
تازه میفهمیدم که رفتارهای غزل که اونطوری تو تاریکی مینشست و حرف نمیزد و...
-بهرام! این غزل حالت تهوع هم داشت الان که فکر میکنم... هر چی میدادیم عوق میزد...
-استفراغ؟
-نه بالا نمی آورد... من الان راه می اوفتم!
بیچارۀ بدبخت! سریع به مهسا زنگ زدم. اما جواب نداد. حتما تو راه بود یا چیزی. اونقدر از دست خودم عصبانی بودم که میخواستم خودمو آتیش بزنم! این چه جور مهر و محبتیه که تغییر رفتار این بدبختو حوالۀ تخمام کردم؟ در کمتر از یک دیقه تو راه برگشت به تهران بودم. چی فکر میکردم چی شد! میخواستم غزلو از شر بهرام دور نگهدارم اما حالا خودم با دستای خودم هولش دادم تو بغلش. چرا اینجوری عصبانی شدم؟ چرا پیش داوری کردم؟ چرا خودمو زدم به نفهمی؟ چرا هی پسش میزنم؟ چرا مدام منتظر موقعیتم که از زندگیم بندازمش بیرون؟ این بدبخت چه گناهی داره؟ چرا این بدبختو با دستای خودم کادوپیچ کردم و تحویل این هیولا دادم؟ مغزم داشت میترکید... چی میخواستم از جون غزل؟ چرا حس میکردم تمام بلاهایی که سرم اومده مسببش غزله؟ انتقام چیو داشتم از این زبون بسته میگرفتم؟ مگه دست خودش بود وقتی بیست سال پیش اومد تو زندگیم؟ نگه تقصیر اون بود که من دوستش داشتم؟ مگه تقصیر اون بود که من تو مغازه ام بهش کار دادم؟ تمام مدت میتونستم بگم نه. میتونستم ندید بگیرم اما... غزل نفرین زندگی منه... به خاطرش از کشتن حاج آقا هم واهمه نداشتم... غزلی که خواهرم نیست... غزلی که عشقم نیست... غزل نفرینمه... نفرینی که هم میخوامش هم نمیخوامش...
..................................
نزدیکهای تهران به موبایل غزل زنگ زدم. دعا میکردم بهرام جواب نده اما داد. از طرفی هم خیالم راحت شد که حداقل تا رسیدن من تنها نیست.
-سلام...
-سلام کیان جان...
-عا... چیزه... من نزدیکهای تهرانم... یه دو ساعت دیگه اینا میرسم... می... خواستم بپرسم چیزی لازم ندارین بگیرم سر راه...
صدای قهقهۀ خندۀ از ته دل بهرام بلند شد.
-نترس... نخوردمش هنوز...
از شوخیش خوشم نیومد. به سختی خودمو کنترل کردم.
-نه بابا... فقط میخواستم ببینم خونه اس یا هنوز بیمارستانه...
-صبح که بهت گفتم آوردمش خونه ام...
-من فکر کردم خونۀ خودش بردیش...
-نگران نباش آقا کوچولو... کاریش ندارم جاش امنه... حالا هر چقدم که میخواد بیصاحاب باشه...
گوشام داغ کرده بود و داشتم میترکیدم. جاش امنه؟ مثل اون زنها جاش امنه لابد... لعنت به من! تقصیر خودمه همه چیز. سکوتم گویا بیش از حد طولانی شده بود. نمیدونستم چی بگم بهش. چیزی به جز فحش تو سرم پیدا نمیکردم که بگم. خودش ادامه داد:
-طرفهای زعفرانیه که رسیدی بهم زنگ بزن از اونجا آدرسو بهت میدم...
-آدرستو میدی؟!
-مگه نمیخوای ببینیش؟ یا من بد متوجه شدم؟
-نه نه... باشه... طرفهای زعفرانیه زنگ میزنم...
گوشی رو که قطع کردم با مشت و کتک افتادم به جون فرمون و بعد هم یکی دو تا حوالۀ کلۀ خودم کردم.  چرا اینقدر احساس خامی و بچگی میکنم پیش این دیوث آخه من؟ چرا حرفهاش هولم میکنه؟ چرا نمیتونم خونسرد جلوه کنم؟! قبل اومدن این مردک اصلا اینجوری نبودم. سرد بودم. محتاط بودم. اما الان... حس میکردم کنترل همه چیز از دستم خارج شده. چقدر خوب بود وقتی هیچکسو نداشتم و تنها بودم. آقای خودم سرور خودم و بردۀ خودم. الان شدم بندۀ احساسات ضد و نقیض به غزل. رو دست خوردن از این مرتیکه... و... انگار حرفهاش راجع به غزل درست بود. نسبت بهش حساسیت دارم. ضعف دارم. و کسی که یه ضعف داشته باشه یعنی راحت چند تا ضعف دیگه رو هم داره... ضعفهای دیگه ام چیه یعنی به جز غزل؟ چرا اونروز اینقدر منت اون مهسای لعنتی رو میکشیدم؟ مواقع عادی بود فقط سر همین کارش میدادمش دست خانوم دکتر... اما الان چرا نمیتونم؟ دقت که کردم من خیلی تغییر کردم از پیدا شدن غزل به اینور. یه چیزی مثل سابق نیست اصلا. الان میترسیدم. یاد دیروز افتادم. عجز و لابه های پسره که داشت التماس میکرد به بهرام که دختر خاله هه رو ولش کنه تو گوشم زنگ میزد. و بهرام تنها کاری که کرد اول از همه خوابوندش. یعنی میرسه روزی که به خاطر غزل التماسش کنم؟ عکس العملش چی قراره باشه؟ قراره منم به همون سرعت سر به نیست کنه؟ بشم مث کامران؟ منم بشم فقط یه موش آزمایشگاهی؟ یاد کامران افتاده بودم... یاد وقتی که ازم کمک میخواست و من فقط نگاهش کردم. کوچکترین تلاشی برای نجاتش نکردم. التماسهاشو ندیده گرفتم. اون موقع به نظرم حقش بود. الان چی؟ متعجبم که هنوزم همون عقیده رو دارم. یاد کبودی روی شکم ماهی که میوفتادم حقش بود. و منم حقمه. منم به غزل آسیب زدم با پیش داوریم... با قضاوت بیجا... تمام مدت فکر میکردم این بچه بازیها چیه؟ حالا مگه چی شده؟ آخرش هم تصمیم گرفتم که دیگه نمیخوامش و گذاشتم رفتم پی کارم؟ پیامدش چی قراره باشه؟ ته دلم حس میکنم این پیامد هر چی که هست استحقاقشو دارم و اصلا برام مهم نیست... اگه کشته بشم؟ مگه همه امون قرار نیس خونۀ آخرش بمیریم؟ کی از خودش مراقبت کرده و تا آخر دنیا زنده مونده که من دومیش باشم؟ همه امون قراره بمیریم... من میتونستم بیست سال پیش از این مرده باشم... الان بیست سال بود نبودم و آب هم از آب تکون نخورده بود... الان هم همچین با مرده ها فرق نمیکنم. حس میکنم خالی ام... شدم یه فلوت که هر سازی بهرام میخواد باهام میزنه... و من هر بار متعجب تر و رودست خورده تر از بار قبل صدام در میاد...
نزدیکهای زعفرانیه که رسیدم به موبایل بهرام زنگ زدم. آدرسشو برام تکست کرد و خیلی طول نکشید تا پیداش کردم. گفت ماشینو ببرم تو حیاط. یه خونۀ ویلایی و بزرگ با حیاط درندشت و گل و گلکاری شده و با صفا. از پله های مرمری بالا رفتم و جلوی در مشکی چوبی و طرح دار ایستادم. نمیدونم چرا دستم نمیرفت زنگو بزنم. چندین بار انگشتمو بردم که زنگ خونه رو بزنم که روم باز نشده بود اما بی اختیار دستم می افتاد. شاید یک ربعی داشتم با خودم کلنجار میرفتم که بالاخره در به روم باز شد. بهرام یه پیراهن خاکستری روشن و جین مشکی در حالیکه دمپایی به پاش داشت و صورتش جدی بود.
-بیا تو... خوش اومدی...
چم شده بود؟ چرا حس میکردم اینجا آخر خطه؟ یه نگاه به داخل خونه انداختم. اول از همه آینه های راهروی نسبتا عریضی که دو تا آینه رو به روی هم قرار داشتن توجهمو جلب کرد. قاب آینه ها هم از آینه های دراز و نازک تشکیل شده بود. بعد هم کف سرامیک و سیقلی سفید و شیری که چراغهای هالوژنی سقف رو منعکس میکردن و رنگ دیوارهای شیری رنگ بهم آرامش داد. سمت راست دقیقا قبل از تموم شدن دیوار راهرو، دو تا پلۀ منحنی میخورد به پله هایی که از همون در ورودی دید داشت و گویا به طبقۀ دوم میرفت. رفتم داخل.
-بیا تو هال...
با تمام توانم سعی کردم ترسمو مخفی کنم. لعنتی! حتی نمیدونستم از چی میترسم. خودشه! غیر قابل پیش بینی بودنشه که منو میترسونه! تا حالا عادت داشتم که وسط تارهای نامرئیم منتظر طعمه بمونم و وقتی گیرم افتاد تا انتها بازی دست من باشه. اما الان؟ حس میکنم رو تارهای یه عنکبوت سمی تر و بزرگتر از خودم قرار گرفتم که... یه عنکبوت با یه عنکبوت دیگه چیکار میکنه؟
-راستش شرمنده... همین الان تخته گاز از رشت برگشتم... شرمنده سر و وضعم مرتب نیس...
منو راهنمایی کرد به سمت چپ. از جلوی آینه ها که رد شدم چندین هزار کیان و چندین هزار بهرام هم همراهمون رد شدن.
-غزلو میتونم ببینم؟
-فیزیوتراپیستش تازه رفته... خوابیده... بعدا میبینیش...
سمت چپ به یه سالن خیلی بزرگ میخورد که سمت راست سالن یه پنجرۀ بزرگ و سرتا سری با پرده های باز نور چراغهای داخل حیاط رو میداد داخل. اینجا هم با نورهای هالوژنی کم مصرف محیط رمانتیکی داشت.  دو طرف پنجره که گویا به حیاط باز میشد دو تا گلدون بزرگ گذاشته شده بود. یه فرش سفید ابریشمی وسط هال و مبلهای شیری رنگ و چرمی که روشون با پوستهای سفید گوسفند پوشونده شده بود.
-اگه فقط غزلو ببینم خیالم راحت بشه رفع زحمت میکنم... دیر وقته... خسته هم هستم... از صبح یه بند دارم میرونم...
نسبتا محکم هولم داد.
-یه دو دیقه بشینی نمیمیری! چیزی خوردی؟
به جای من قار و قور شکمم جواب داد.
-برات یه چیزی میارم بخوری...
دیدم چاره ندارم. رفتم و نشستم روی مبل. ادامۀ سالن هم یه سالن غذاخوری بزرگ بود با میز بزرگ و شیک مجلل که روش با یه گلدون بزرگ تزیین شده بود. از همونجا هم  آیلند آشپزخونه رو میدیدم و یه کمی از کابینت آشپزخونه ای که حدس زدم باید بزرگ و مجهز باشه. خیلی طول نکشید که با یه لیوان شیر و کیک که تو سینی گذاشته بود برگشت. و گذاشتش رو میز شیشه ای جلوم. و برگشت و نشست رو مبل رو به روم و پاشو گذاشت رو زانوش.
-بفرمایید... خوش اومدی...
-مرسی... چیزه... دکتر غزل چی گفت؟
-ضربه مغزی شده.... اما با جلسات و تمرینات و فیزیوتراپی مناسب درست میشه... اما یه کم طول میکشه... حدس میزنم خیلی برات مهمه که همونجا به امان خدا ولش کرده بودی و رفته بودی...
لیوان شیری که که میخواستم بخورم گیر کرد تو حلقم.
-راستش...
-فعلا یه چیزی بخور بعدش حرف میزنیم...
راستش یه کم لازم داشتم حرفهامو تو سرم مرتب کنم. احساسی که دقیقا نمیتونستم براش توضیح بدم. حتی برای خودم هم گنگ و عجیب شده بودم. یه تیکه از کیک خوردم. شکمم که سیر شد انگار فکرم راه افتاد.
-به نظرت کار اشتباهی کردم رفتم به غزل کمک کردم کیان؟
-نه... نمیدونم... من فکر میکردم میخواد بمیره... عصبانی بودم...
-به من اعتماد نداری؟
جوابی نداشتم. بهرام ادامه داد:
-اوکی... یه چیز شخصی از خودم بهت بگم؟ اون کافی شاپ که طعمه هاتو میبری توش مال منه... اما کسی نمیدونه... البته وقتی نیستم هم اون دختره حواسش بهت هست و راپورتتو بهم میده...
رفته رفته احساس میکردم خیلی خسته ام.
-من... میشه من یه نظر غزلو ببینم برم؟
اما پاهام سست شده بود. یه چیزی نرمال نبود. به سختی بلند شدم. اما دوباره افتادم سر جام. قبل از اینکه کاملا از حال برم دیدمش که بلند شد و اومد سمت من...
ادامه دارد...