جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب تینا. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب تینا. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۷ آبان ۹, چهارشنبه

تینا

هفته آخر ماه آگوست خیابان اول پر میشد از توریستهایی که به قصد استفاده از آخرین روزهای تعطیلی تابستان از شهرهای اطراف دسته دسته به سیاتل هجوم می آوردند. کوچه ویرجینیا با آن شیب تنداش به سمت ساحل همچون نهری بی آزار زنهای جوان نیمه عریان و مردهای تیشرت بر تن را به سمت بازار قدیم سیاتل و اولین فروشگاه قهوه استارباکس هدایت میکرد. در ضلع جنوبی تقاطع خیابان اول با کوچه ویرجینیا ساختمانِ قرمز رنگ قدیمی مُتل ویرجینیا قرار داشت. در طبقه اول این ساختمان قرن نوزدهمی کافه عریض ویرجینیا با درهای چوبی و سایه بانهای موقت اش که زیر سایه درختان کُهن خیابان گَم شده بودند؛ خود نمایی میکرد. بوی پیپ و سیگار مردها و زنهای میانسال که در آن زمان از روز مشغول گپ زدن زیر سایه بان کافه بودند همه فضای پیاده رو را پر کرده بود. تینای چشم سبز با دستهایی کشیده و لاک خورده پشت به تمام این هیاهو ها فنجان پُر از قهوه معطر سیاه را تا نزدیکی لبهای سرخ اش برده بود و از زیر عینک آفتابی تیره ای به آن ور خیابان خیره شده بود. اگر کسی میتوانست به دقت خطِ چشمهای سبز اش را دنبال کند شاید به دختر هم سن و سالی میرسید که در آن سوی خیابان زیر اشعه های پُر نور آفتاب به انتظار ایستاده بود. نوشیدن قهوه که تمام شد؛ تینا  صندلی خود را به سمت دخترک کج کرد و رانهای لخت و بی موی اش را روی هم انداخت و به چشم چرانی ادامه داد. تینا در آستانه بیست و هشت سالگی مدیر یک شو تلوزیونی بود. او به همراه دوست پسر اش تام در یک آپارتمان لوکسِ مشرف به خلیج الیوت زندگی میکردند که نمونه اش را تنها در آگهی های بنگاههای فروش ساختمانهای لوکس قابل مشاهده بود.
ساعت از چهار بعد از ظهر عبور کرد و تکه ابری سیاه بر روی اشعه های پر جان و شعله خورشید افتاد. نسیمی که تا چند لحظه قبل گرما بخش مینمود سرد و مرطوب بر صورت و بدن رهگذران میکوبید  ونوید بارش باران میداد. همین کافی بود تا آدمهای خیابان که انگار از خبری ناگوار مطلع شده بودند به سرعت خود را به نزدیک ترین سرپناه برسانند تا از گزند رگبارهای موقت تابستان سیاتل در امان باشند. برای تینا که بساط چشم چرانی اش برچیده شده بود ماندن در کافه ویرجینیا دیگر لطفی نداشت. پس با تصاور شکار کرده از یک چشم چرانی پُر مایه خیابانی از صندلی چوبی خودش جدا شد؛ بارانی بلند و سفید اش را پوشید؛  چند اسکناس بر روی سینی آهنی روی میز گذاشت و خرمان به سمت پیاده رو رفت تا اینکه صدایی او را از حرکت باز ایستاد.
<<خانوم رایلی؟ خودتون هستید؟>>
تینا به عقب برگشت. دخترکی حدودا هفده ساله با موهای قرمزِ بافته شده و صورتی پر از کَک با شوق و ذوق غیر قابل وصفی در پشت یکی از میزهای دو نفره ایوان کافه تنها ایستاده بود. تینا ناخودآگاه عینک دودی اش را که در آن بی نوری کاملا بی مصرف شده بود از چشم اش بر داشت. در آن چند لحظه تمام تصاویر چشم چرانی آن روز اش به یکباره زایل شدند و تمام ذهن اش پُر شد از تصویر دخترک.
<<بله. خودم هستم. شما؟>>
دخترک که در پوست خود نمیگنجید به سمت تینا حرکت کرد و با او دست داد. بعد با میل فراوان رو به تینا گفت
<<من امیلی هستم. خانوم رایلی واقعا شما بی نظیرید. من هرگز نمیتونم شو تلوزیونی شما رو نبینم. افتخار میدید به یک چای شما رو دعوت کنم؟ وای خدای من باورم نمیشه شما رو اینطوری ببینم.>>
تینا محو کَک و پیس روی صورت دخترک شده بود. دخترک گویی از اعماق تاریخ با قافله مهاجرین قرن نوزدهم بعد ازسه ماه مسافرت؛ سوار بر کشتی های بخار همین امروز صبح بکر و تازه از ایرلند پا به آمریکا گذاشته. خوب که دقت کرد دامن رنگین دخترک را با جوراب ساق کوتاه کتانی اش دید زد. رعشه ای به تن تینا رسوخ کرد. خنده ای محترمانه تحویل دخترک داد و هر دو به سر میز دخترک باز گشتند. <<فکر نمیکردم اینقدر شو من طرفدار داشته باشه>> . دخترک رو به پیشخدمت کافه کرد و دو چای ساده سفارش داد. <<کجاشو دیدید خانوم رایلی. شو شما فوق العاده است. من واقعا محو اش میشم مخصوصا وقتی شما و شوهرتون در باره خلق و خوی لازم برای یک ازدواج موفق حرف میزنید. ما واقعا از حرفهای کلیشه ای خسته شدیم.نسل ما دنبال حرفهایی مثل حرفهای شو شماست.>> تینا فرصت  یافته بود تا یک دل سیر صورت و گردن دخترک را دید بزند. او آنقدر در دخترک فرو رفته بود که انتهای حرفهای دخترک را نشنید و فقط برای اینکه حرفی زده باشد رو به دخترک گفت: <<برای من باعث افتخاره بتونم به هم شهری هام کمک بکنم. راستی امیلی تو چند سالته؟ >>. امیلی خنده ملیحی کرد خنده ای که باعث پیدا شدن خطهای ریز و منقطع زیبایی در گونه های اش شد. << من هفده سالمه خانوم رایلی>>. رعشه دوم تن تینا به حدی بود که امیلی هم آن را حس کرد . <<سردتونه خانوم رایلی؟ میخوایم بریم تو؟ الان اینجا ممکننه بارون بیاد>>. << اره اره بدم نمیاد بریم تو.>>
با باز شدن درب ورودی کافه؛ باد گرم با انوع بو های خشمزه به مشام میرسید. از بوی قهوه ای که در حال دم شدن بود تا بوی عطر شکلات داغ و بوی چوب بلوط که از سقف تا کف کافه را پوشانده بود.تینا و امیلی به سمت گوشه ای ترین صندلی چوبی داخل کافه حرکت کردند جایی که همه ی هم-همه-های داخل کافه فقط از یک سمت به گوش میرسید چرا که پشت صندلی حیات خلوت پشتی کافه و دو طرف دیگر در دالان راهرویی قرار داشت که به  ورودی مُتل طبقه بالامنتهی میشد. تینا بار دیگر بارانی بلند و سفید را از تن بیرون آورد و روی صندلی چوبی کناری گذاشت. گرمای داخل کافه خون تازه ای به صورت هر دو پاشیده بود. << خوب اینجا خیلی بهتره >> .<< ممنونم خانوم رایلی. باورم نمیشه. >>. << خوب بگو ببینم امیلی مثل اینکه تو خیلی به شو و تلوزیون علاقه داری؟>> امیلی که ذوق زده شده بود با شعف فراوان گفت <<خیلی زیاد. اصلا باورتون نمیشه نمیدونم چرا ولی خیلی خوب میتونم خودم رو جای تک تک بازی گران شو شما بگذارم. اصلا باورتون نمیشه.>> << خیلی خوبه. هیچ وقت فکر کردی بخوای بازیگر بشی؟>> << از خدامه خانوم رایلی. از خدامه>> هر دو میدانستند معنی حرف امیلی چیست. چیزی در درون امیلی بدنبال یک کلمه از تینا بود تا خود اش را خوشبخت ترین دختر دنیا بداند.درهمان چند دقیقه ای که با تینا سپری کرده بود آرزو هایی که معمولا در عصر های یکشنبه بر سر آدمها خراب میشوند یک به یک برای امیلی زنده شده بود. حتی برای چند لحظه خودش را در قامت یک تهیه کننده شو رقیبِ شو تینا دید و اینکه با اختلاف توانسته کلّیه تبلیغات شب شنبه موسسه بخت آزمایی ایالت را از شو تینا باز پس بگیرد. صف طویل خبرنگاران و سوالات متعدد آنها مبنی بر بیان راز موفقت از دیگر بخشهای جذاب رویاهای امیلی در همان چند لحظه بود.  از طرفی تینا هم مدتها بود چهره ای به خاصی و دلنشینی امیلی ندیده بود. با هر دور چشم چرانی ابعاد حیرت انگیز دیگری از تنِ امیلی برای اش آشکار میشد. گیس به هم بافته شده اش؛ بینی قلمی پُر از کَک و پیس اش؛ باسن و رونهای کاملا خوش تراش و ظریف و تخت سینه بلورینی که از فاصله میان یقه پیراهن نگاه را به سمت سینه هایِ لقمه ای سوق میداد. تینا رو به امیلی کرد و گفت << خیلی خوش شانسی دختر>>تینا از فرصت سکوت توام با بهت زدگی امیلی استفاده کرد و یک بار دیگر با نگاهی تمام زوایای صورت معصومانه اش را بلعید و ادامه داد :<< اتفاقا ما ممکنه به یک بازیگر به سن و سال تو نیاز داشته باشیم. البته باید با تهیه کننده هم صحبت بکنم ولی ممکنه تو با این علاقه کیس مناسبی باشی>>. شوق و شعف در امیلی می جوشید. در حالی که به شدت هیجان زده شده بود رو به تینا گفت <<وای خانوم رایلی. میدونستم میدونستم امروز یه اتفاق خوب میافته.خیلی ممنونم.حالا باید چیکار بکنم؟>>. تینا از داخل کیف چرمی اش یک رژ لب قرمز و چند بسته دیگر بیرون آورد و به امیلی داد.<<الان برو توی دستشویی و کمی به خودت برس. من ازت عکس میگیرم و میفرستم برای تهییه کننده فکر میکنم بعد از پایان تعطیلات باید بیای برای تست>>. امیلی ذوق زده شده بود. از پشت صندلی بلند شد و دستهای تینا رو در هم فشرد چند قطره اشک شوق در چشمان عسلی رنگ اش جمع شد و با صدای لرزان از تینا تشکر کرد.برای لحظاتی از خوشی چشمان اش سیاهی میرفت. کافه چی را همچون فرشته ای می دید که آمده تا در جشنی پر شکوه شرکت کند. به یکباره کل کافه درنظرش پراز نورو سرور گشت.در کشاکش این خیالات جولیا و پیتر را در نظر آورد که به او رشک میبرند و لبهای خود را از فرط لَج میخورند. خود را در اتاق پذیرایی منزل دید که بر سر مادرفریاد میزند که دیگر تحمل غرها و تنگ نظری ها را ندارد و میخواهد از هوش و ذکاوت بی مانندی که در تمام طول زندگی اطرافیان آن را ندیده اند استفاده کند. بی اعتنا به نگاه های چموش تینا که بیشک هر لحظه بیش از پیش به نگاههای هرزه شهوت ناک بدل میشد به سمت سرویس بهداشتی کافه رفت. تینا تا اخرین لحظه باسن و فرو رفتگی کمر امیلی را مشتاقانه دید میزد. با ناپدید شدن امیلی. عقل شهوات ناک تینا به ماشینی محاسبه گر با چرخ دنده های تیز در هم فرو رفته بدل شد. آن آتش گرم پُر هوس به یکباره سرد شد. ابروهای پهن و شیطانی تینا در هم رفت و با صدای بلند از کافه چی دو پیاله تکیلای قوی خواست. ذهن اش به سرعت از خیابان یک به سمت تقاطع خیابان پایک رفت. سعی کرد به سرعت زمان رسیدن به مغازه کتابفروشی بیلی را محاسبه نماید. در این بین جرقه هایی از چهره تام به مغزش خطور میکرد. به جراحی کلیه ای که از امروز صبح درگیرش بود .گاهی قطرات خون بیماری که تام قرار بود به او پیوند کلیه بزند به صورت اش میپاشید و خارش خفیفی در گلو برایش ایجاد میکرد. چند ثانیه حس کرد باید دقیقتر قدمهای خود و امیلی را تا مغازه کتابفروشی بیلی محاسبه کند اما تصویر خودش و امیلی در میان ازدحام جمعیت اواخر آگوست میدان پایک آزارش میداد.چشمهایش را بست.  به روی گرمای شهوتی که ثانیه ای پیش از سرش پریده بود و حالا به دایره ای اتشینِ محاصره شده در بین توده های سرد محاصبه بدل شده بود تمرکز کرد. آرام آرام سعی کرد توده داغ شهوت را از میان توده های یخی بیرون بکشد. ابتدا آب دهانش را قورت داد. دستهای یخ کرده اش رونقی گرفت . برق گرمی چشمهایش را پُر سو کرد. اما همه این افکار با صدای قهوه چی پاره و محو شد. << دو تا پیاله تکیلای اعلا>>. صورت وارفته تینا به قهوه چی حمل بر تشکر شد. قوه چی به سرعت از میز دور شد و در هم همه کافه ناپدید گشت. چرخدنده های ذهن محاسبه گر تینا دوباره به حرکت افتاد. دستش به داخل کیف رفت. جعبه کوچک پلاستیکی به دستان کشیده و خوش فرم اش چسپید و از کیف بیرون امد.جعبه پلاستیکی که به اندازه دو بند انگشت بود در دستهای مشت شده تینا گم شده بود.با دو حرکت درب کوچک جعبه باز شد و یک عدد قرص بسیار ریز که به سختی از روی بند انگشت تینا قابل روئیت بود از جعبه بیرون آمد و به سرعت در داخل پیاله تکیلای امیلی غرق شد. تینا به صورتی که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده جعبه کوچک را در داخل کیف انداخت و متفکرانه به نقطه ای نامعلوم خیره شد.
خیلی طول نکشید که امیلی با قیافه ای مرتب تر از قبل از سرویس بهداشتی کافه بیرون آمد. لبهای قرمز؛ صورتی که نسبت به قبل کَک و پیس قابل مشاهده کمتری داشت؛ موهای مرتب شده و لبخند رضایت مند.<<چقدر برازنده شدی دختر.بزار دو تا عکس ازت بگیرم.واقعا فکر میکنم حتی بدون گریم هم میتونیم از تو استفاده  کنیم>>. نقطه داغ شهوانی تینا کلیه توده های یخی محاسبه را ذوب کرده بود. دوربین اش را برداشت. صدای خس خس نفس که از بینی و دهان تینا بیرون می جهید اگر چه برای امیلی که دررویا و بهجب غرق شده بود قابل شنیدن نمینمود اما در گوش تینا به موسیقی دلچسپی بدل شده بود. با میل فراوان دو عکس زیبا از امیلی گرفت و بلافاصله به ادرسی فرستاد. << خوب امیلی باید جشن گرفت.>> پیاله تکیلا را در دست گرفت و بالا برد << به سلامتی>> امیلی با دیدن تکیلا و لیموی بریده شده کنار ظرف پُر شور تر شد. پیاله خودش را در دست گرفت و گفت <<به سلامتی خانوم رایلی>> هردو تمام تکیلا شان را بالا کشیدند. تندی تکیلا چهره های هردورا در هم برد اما تینا سریعتر از امیلی بر خود مسلط شد و با صدای بلند روبه قهوه چی گفت << دو پیاله دیگه>>.
ساعت از شش بعد از ظهر هم گذشته بود. خیابان اول شور و شوق ساعتهای پیش از ظهر را نداشت. نسیمِ مرطوب خلیج الیوت چهره یک ظهر تابستان را به اوایل پاییز بدل کرده بود. امیلی در حالی که هوش و حواس درستی نداشت دست بر گردن تینا و تکیه زنان بر او در خیابان اول به سمت میدان پایک تلو تلو میخورد. نوشیدن ده پیک تکیلا و محتویات پنهانی برخی از انها او را به گوشتی جذاب برای گرگهای گرسنه سیاتل بدل کرده بود. تینا که فقط در نوشیدن دو پیاله تکیلا با او همراه شده بود با کمک قد بلند ترو جسم قوی تر امیلی را به سمت کتابفروشی بیلی میکشاند.
کتاب فروشی بیلی که فروشگاه کتابهای دسته دوم و کمیاب شهر بود در ضلع جنوبی خیابان پایک درست رو به روی بازار قدیمی سیاتل قرار داشت. درب چوبی و زهوار در رفته کتابفروشی حین باز شدن با صدایی شبیه ناله های یک محکوم به اعدام با گیوتین زجه میزد. بر خلاف خیابان پایک؛ داخل کتاب فروشی پُر بود از سکوتی اسرار آمیز و سنگین. انتهای کتاب فروشی با چند پله از سطح زمین فاصله میگرفت و در انتها به پله های اصلی نیم طبقه بالا میرسید که اگر چه جزو کتاب فروشی بود اما کمتر مشتری حاضر به پیمودن پانزده پله چوبی رونگ و رو رفته آن بود. بیلی از دوستان قدیم تام و تینا مردی هفتاد ساله و کَر بود که از سال های دهه شست در همین کتابفروشی عمر میگذراند. پدرش از متولین و زمین داران شهر بود و این تکه مغازه را از همان جوانی به بیلی بی دست و پا داده بود.دوستی تام که جراحی موفق و بسیار معروف بود و بیلی که فروشنده ای بیکار به حساب می آمد دوستی عادی و ساده ای نبود. آن دو درهیچ چیز با هم سنخیت نداشتند. بیلی مردی پژمرده وکوژ پشت بود که روزی بیش از چهار پاکت سیگاراش را با بی خانمانهای بو گندو سیاتل در کنار بازار قدیمی شهر می کشید.همیشه راس ساعت دوازده ظهر چند جوان وِل و ماتم زده که موهای سر و تمام تن شان بوی ماریجوانا گرفته بود وارد مغازه بیلی میشدند تا یک ساعتی را با ته مانده کتابهای مصور سکسی دهه هفتاد میلادی -که بیلی ازداخل منزل یک پیرزن و پیر مرد بی کس و کار کِش رفته بود؛ بگذرانند. برعکس اما تامی یک جراح موفق کلیه بود با بدنی به نیرو مندی یک پلیس کارکشته و دوست دختری که مدیر یکی از بهترین شو های تلوزیونی سیاتل بود. اما آنچه این دو را به هم وصل میکرد پایه ای تر از این معیارها بود. چیزی بود سراسر انسانی و پایه. بین آن دو هیچ پیمان مودتی در بین نبود. نه هیچ عاطفه ای در کار بود و نه هیچ مرام و فکری. حتی ارتباط پولی هم بینشان در میان نبود. همه چیز بر میگشت به چیزی که بیلی داشت و میتوانست آن را دراختیار تام و دوست دخترش قرار دهد و امکانی که تامی داشت و میتوانست آن را سخاوتمندانه در اختیار بیلی قرار دهد. هر دو با چنین پیمان نانوشته ای و بدون نیاز به رد و بدل کردن کلمه ای میتوانستند به نیازهای پایه ای خود دست بیابند. بدون دردسر. و بدون کنکاش و پرسجو از هیچ نظام اخلاقی ای.   
هوشیاری امیلی هر لحظه کمتر میشد. با رسیدن تینا و امیلی به تقاطع خیابان اول و پایک رگبار سختی شروع شد. از آسمان سیل میآمد. نسیم خلیج الیوت که به طوفانی سهمگین بدل شده بود ذرات باران را محکم به صورت امیلی وتینا میکوبید. تنها ده قدم به مغازه بیلی مانده بود که هر دو به طور کامل خیس شده بودند. تینا به سختی درب کتابفروشی را باز کرد. با دینگ دینگ در بیلی بی هیچ حرفی به کمک تینا آمد. امیلی را که تقریبا بی هوش شده بود در آغوش کشید و به انتهای مغازه برد. تینا کمی خودش را مرتب کرد. نگاهی به گوشی موبایل اش انداخت و بعد با چشمان سبز خود که از سر شب رگه های قرمز رنگی هم در آنها پیدا شده بود از پشت پنجره به بیرون خیره شد. تقریبا هیچ کس در خیابان قدم نمیزد. دلهره ای توام با کنجکاوی در ذهن و تینا جهیده بود. گرمای بی کران شهوت در کُنجی از وجودش غلیان میزد ولی آدمکهایی اساطیری از گوشه و کنار در جلوی این گدازه های شهوانی رژه میرفتند.در زیر این آسمان اثیری گاه گاهی جرقه هایی از جنس اضطراب و یا شاید حس پوچی این بزم را مکدر میکرد اما نه توان بر هم زدن چیزی را داشت  و نه آنقدر دوام که نورِ تاملی را ایجاد کند. صدای قرچ و قروچ راه رفتن بیلی در نیم طبقه بالای کتاب فروشی چُرتِ بُهتِ تینا را پاره کرد. مثل همیشه پلاک " تعطیل است" را بر پشت شیشه کتابفروشی زد و به سمت انتهایی حرکت کرد.

به جزهم-همه ماشینهای عبوری یا صدای نفسها که پیک های شهوت انسانی اند ویا صدای ناشی ازساییده شدن پوست آدمی زاد بر روی پوست آدمی زادی دیگرو گهگاهی قروچ و قروچ چوبهای قدیمی کتابفروشی. هیچ صدای دیگری که مفهمی انسانی ای را برساند در کار نبود. تام لُخت و عریان به پشتی کتانی در بین دو کتابخانه چوبی عظیم تکیه داده بود و تنِ لُخت و ظریف امیلی را در میان بازوهای قوی و مسلط خود غیب کرده بود.یک دست بر روی سینه های لقمه ای امیلی و دست دیگر عطراگین از بوی واژن نُقلی او و لبانش مشغول مکیدن خوش گوشت شانه و گردن امیلی بود.کمی پایینتر تینا با یک دست الت تام را می دوشید و با دست دیگر واژن اش را می مالید و لبانش هم مشغول بوسیدن کشاله ران امیلی یا گهگاهی مکیدن  واژن اش بود.تام خود را غرق در آرامش و سکوت محیط کرده بود. با اینکه ذهن اش پربود از گفتارها ی منقطع از روزی پر هیاهو اما با بستن چشمها و تلاش برای تمرکز بر روی لمسِ تنِ نرم امیلی میخواست ضرب کسالت روحی اش را التیام بخشد. گه گاهی تا نطفه های حرف در ذهن اش شکل میگرفت و سوالی منعقد می شد که معنی این کارها چیست؛ قلطکی آهنین از روی نطفه رد میشد تا سوال دیگری شکل نگیرد اما نعش سوال همچون علامتی بی پاسخ در کف راه خود نمایی میکرد.کمترین اثری که این سوال در حالش میگذاشت دویدن اضطرابی خزنده در جان اش بود. پشت بند اضطراب؛ ترسی یَخ او را از عاقبت کار می ترساند. اگر چنانچه از دور دستها یا نزدیکی ها صدای آژیر پلیس یا آمبولانسی خود را به سختی از زهوار در به داخل میکشاند؛ تام چشمهایش را میگشود برای چند لحظه دست از هر گونه مالش و لیس زدن بر میداشت و عمیق به صدا می اندیشید. اگر صدا دور میشد ضربان تند قلبش اش جای ته مانده آژیر پلیس را در گوش اش پر میکرد و اگر صدا نزدیک میشد؛ با گفتم تندو تیز "ساکت"؛ تینا را به زمان حال فرا میخواند. و پس از خاموش شدن صدای آژیر مثل انسان عافیت یافته از درد و رنج با ولع بیشتر دو دستش را به روی سینه های تحیف امیلی میرساند و حریصانه شروع به مالیدن آن ها میکرد.بهترین لحظات برای تام فرو کردن اجباری الت اش به دهان امیلی با کمک تینا بود. فرو کردنی بی خطر تو گویی دهان امیلی مثل مِلکی بی صاحب است که اشراری تا دندان مسلح بدون نیاز به اجازه صاحب خانه به غارت داخل اش میپردازند و در امن و امان و در تاریکی شب برای همیشه از آن مِلک فرار میکنند. در این حال هیچ چیز برای تام اغوا کننده تر از خیره شدن به چشمان سبز و بی روح تینا نبود. چشمانی که با افتخار طعمه ای را به قربانگاه سلطانی جبار میفرستد و به پاس این خوشخدمتی لنگر امان و آرامش از حضرت اش به غنیمت میستاند. قسمتهای آخر این بخش از عشرت شبانه در سایه کُتب کمیاب؛  فرو کردن آلت تابه آخرین حد گلوی طعمه بود.چیزی که با خِس خِس های معصومانه امیلی در اوج بی هوشی صدایی ناموزون به سنفنی سکوت نیم طبقه کتابخانه اضافه میکرد. صدایی که با بیرون جهیدن شیره تن تام در دهان امیلی به پایان رسید.



مَردی فربه با غبقبی آویزان و به ظاهر پنجاه و چند ساله یقه اش را کمی باز کرده بود وبا هیجان از پشت تریبونی چوبی جملاتی بر زبان می آورد که برای همگان قابل فهم نبود. در آن سو تینا با پیراهنی تماما سفید و سلوار سیاه رسمی قیافه ای حق به جانب به خود گرفته بود و دستهای سبز و کشیده اش را در دستان تام پنهان می کرد. تام اما متفکرانه به مرد فَربه خیره شده بود. او میدانست از حرفهای آن مرد به هیچ عنوان بوی رستگاری به مشام نمیرسید. چندین بار از لابه لای تبصره فلان و ماده بهمان تک و توک جملاتی میشنید. هر بار که به فکر معنی کردن آنها می افتاد به یاد گردن امیلی یا واژن جولیا یا رانهای خوش فرم کَتی یا سینه های گوشتالو ماریا می افتاد. شاید اگر زمان کیفر خواست بیشتربه طول می انجامید تام هم نقاط مختلف بیشتری از طعمه های اش به یاد میآورد. یاد آوری  که علی رغم موقعیت نامناسبی که در آن قرار داشت باعث متورم شدن آلت اش میشد. از مدتها قبل تام منتظر چنین لحظاتی بود. بارها و بارها در حین عمل بیماران به این موضوع فکر کرده بود. اغلب زمانی که چاقوی جراحی را در گوشت تن بیماران فرو میکرد خود را در یک مراسم اعدام مرتب میدید. از بین تمامی ابزارهای اعدام او شوک الکتریکی را بیشتر به خاطر میآورد. اگر چه میدانست سالهاست این روش اعدام درآمیریکا منسوخ شده و علاوه بر اینها در ایالت واشنگتن اساسا مجازات اعدامی وجود ندارد اما بارها و بارها این صحنه ها را در ذهنش مرور کرده بود. اما تینا هرگز باور به دستگیری نداشت. همیشه خودش را نظر کرده تلقی میکرد. مثل تمامی دورانهای زندگی اش همه چیز از نظر او گذرا زودگذر کم اهمیت و پوچ به نظر میرسید. حتی در جلسه داد گاه هم بخش بزرگی از اندرونی های روح و جان اش جلسه کیفر خواست را بی شباهت به تئاتر نمی دید با این تفاوت که گاهی اضطراب و یاس ناشی از عدم تشخیص صحیح برای چند لحظه ای هم که شده اطمینان را از او سلب میکرد و در اینجا بود که دستهای تام را می فشرد و در ذهن تام لحظه ای از بی شمار لحظات انزال حین تجاوز را تداعی میکرد. تینا حتی دقیقا دوبار با خیره شدن به مو های دم اسبی منشی دادگاه هوس یک قمار سخاوتمندانه را در سر پروراند. اما درست در وسط هوس دوم؛ چکش قاضی او را به ورطه حقیقت عریان پرتاب کرد. وکلا با یکدیگر پچ پچ میکردند. اما صدایشان به قدری بود تا تینا مفهوم حرفهایشان را بفهمد. تا کنون نوزده دختر جوان از تینا و تام به جرم تجاوز و آدم ربایی به دادگاه شکایت کرده بودند. همه چیز به قدری روشن بود که تام از این همه تعلل در تصمیم گیری مشکوک شده بود. گه گاهی زیر لب میگفت که همه اینها بازی رسانه ایست و در نهایت وکلا میتوانند رضایت شاکیان را بگیرند. نقشه هایی برای بعد از پایان دادگاه  در ذهن اش به صورت جرقه هایی گذرا روشن میشد. مثلا مهاجرت به یک ایالت دیگر یا کانادا و یا حتی آسیا. هربار که به مهاجرت به دور دستها میاندیشید دستهای نرم تینا را بی هوا می فشرد. و این یعنی هنوز امید رهایی هست.
پانزده روز پیش؛ تنها چهار روز بعد از ربودن استفنی دختر نوزده ساله از داخل کافه رُِز ولذت لمس تن بکروهوس انگیز اش در یکی از مغازه های کتاب فروشی پدرِ بیلی در اطراف دانشگاه واشنگتن.پلیس راس ساعت هفت صبح به خانه تام و تینا هجوم آورد. آنها ابتدا تام و تینا را در داخل یکی از ماشینهای پلیس جا دادند و سپس تمام زوایای آشکارو پنهان منزل چهار اتاق خوابی آنها را به دقت بازرسی کردند. نتیجه بازرسی کشف بیش از هزار سی دی پورن بعلاوه دو شیشه کلروفرم و صدها قرص محرک و بیهوش کننده و فراموشی بود. پلیس از کلیه مدارک صورت برداری کرده بود و کلیه آنها در جلسه کیفر خواست بر روی میزی رو به روی قاضی شست و هشت ساله دادگاه قرار گرفته بود. بهت و حیرت از همان دقایق ابتدایی سیاتل را در نوردید. یک جراح موفق به همراه دوست دختر اش که از قضا مدیریکی از موفق ترین شو های تلوزیونی سیاتل بود متهم به تجاوز و ربایش حد اقل نوزده دختر جوان شده اند! مخرج مشترک تمام این اخبار میل به چرایی ماجرا بود. همه ازخود می پرسیدند یک زن سفید پوست زیبا به همراه دوست پسر موفق؛ قوی و زبانزد اش چرا به تجاوز آنهم به این عیانی روی آورده اند؟ همه از خود میپرسیدند بر سر تینا که در شو تلوزیونی اش مردم سیاتل را به عشق و هم پایی با همسرانشان فرا میخواند چه آمده است؟ خبر نگاران بلافاصله پس از خروج تینا و تام از صحن دادگاه آنها را دوره کردند. با اشاره وکیل هیچ کدام از آن دو سخنی نگفتند. فقط وکیل بود که با چند جمله کلیشه ای سعی در رفع و رجوع خبرنگاران داشت. عده ای از خبر نگاران از عدم بازداشت تینا و تام شکایت داشتند. چطور ممکن است دادگاه بر اساس شکایت و ادله موجود حکم بازداشت این دونفر را صادر نکرده.سوالی که نماینده دادستان با استناد به چند بند و ماده قانونی جواب داد اما آنچه مسلم بود آن دو آخرین روزهای آزادی عمر خود را میگذراندند.

شب از نیمه گذشته بود.و تنها صدا صدای آخرین برخورد رانهای قوی و ورزیده تام با باسن تینا بود.در پس ذهن هر دو اما سکوتی درکار نبود. نشخواری بود از تصاویر و صدا ها و جملات. تینا در سر دخترکی معصوم را اغوا کرده بود و درتصویر بیمعنای بعدی در حمام خانه قاضی  بعد از دو کام گیری مشغول بریدن الت اش بود و در تصویری ناگهانی دگر به آلت متورم تام در دهان یکی از دخترکان خیره شده بود. تام وضعیت بهتری نداشت. جملات نماینده دادستان مسلسل وار در سرش تکرار میشد و در یک معجزه به آلتهایی حس دار برای تام بدل میشدند. تام با کمک آن آلتها به توانایی دست پیدا کرده بود که میتوانست با هر نوزده دختر معصوم در آن واحد کامجویی کند. این تصویر هم در سراش دیری نپایید چرا که به یاد سوزی دوست دختردوران دبیرستان اش افتاد که برای اولین بار درزیر پل سنت آگوستین بی عصمت اش کرد. سوزن آلت تام خبر از بیرون جهیدن چیز همیشگی از آلتش میداد. طبق معمول ضربه ای به باسن تینا زد و خود را کنار کشید. نور مهتاب از لابه لای پرده های اتاق به داخل میپاشید. تینا بی گفتن هیچ حرفی به دستشویی رفت. و تام مشغول نوشخوار دوباره تصاویر درهم و بر هم در ذهن شد. در این اثنا ناگهان صدای زنگ در هر دو را از هپروت غیر شیرین به بیرون کشاند. تینا نیمه عریان پرده پنجره را کنار داد و از طبقه دوم هیبت مردی تنومند را تشخصی داد. هر دو نگاهی به ساعت انداختند. آمدن میهمان و یا دوستی در آن موقع از شب بی معنی بود. صدای زنگ تکرار شد. مرد تنومند که کلاهی کابویی به سر داشت دستهایش را به نشان پرسش در برابر پنجره طبقه دوم از هم با کرده بود. تام اسلحه خود را برداشت و به طبقه اول رفت. از چشمی در نگاهی به بیرون انداخت. صورت مرد تنومند شباهتی به سفید ها نداشت اما سیاه هم نبود. با ترس و تردید درب خانه را باز کرد. مرد تنومند با تن صدایی مطمئن که ذره ای شک و تردید در آن جای نداشت رو به تام گفت << اومدم نجاتتون بدم. بزار بیام تو>> . درب باز شد. مرد قدم زنان وارد خانه شد. و بدون هیچ پرسشی بر روی یک مبل تک نفره نشست. صورت سبزه؛موهای جوگندمی و بدن به شدت ورزیده مرد شباهتی به تبهکاران نداشت. << بشینید. گفتم که اومدم کمکتون کنم>>. تام که هنوز یک دستش بر روی اسلحه کمری بود گفت << تو کی هستی؟>> . << اسمم مهم نیست. میتونی من و فرشته نجاتت بدونی. امروز دادگاهت رو دیدم. با اون مدارک شک ندارم اگر حبس ابد نخوری باید اقلا پنجاه سال توی زندان باشی. میفهمی؟ میدونم پنجاه سال برات مهم نیست ولی بزار یه چیزی بهت بگم. توی زندان همه چی بهداشتیه. طعمه ای در کار نیست. فوقش بهت اجازه بدن هفته ای یک بار جلق بزنی! حالا فهمیدی چه بلایی قراره سرت بیاد؟ پس خوب گوش کن>> . استهکام لحن مرد مرموز تمام هرج و مرج ذهن تام رو رام کرد. تام و تینا مثل دو نوجوان که به موعضه های یک پدر روحانی گوش می دادند به مرد مرموز خیره شده بودند.<< من از شما دو تاخوشم اومده. دلیلش به خودم مربوطه. شما دو تا گلوله استعداد هستید. دو تا آدم باهوش که نباید گیر بیافتند. من آزادی شما رو تضمین میکنم. و شما هم فقط باید به همین سبک زندگیتون ادامه بدید. همین! نه چیزی ازتون میخوام نه وادارتون میکنم که کاری خلاف میل انجام بدید. فقط همین الان به اندازه یک کیف دستی وسیله بر دارید. فقط ده دقیقه وقت دارید. طبق محاسبه من مامور گشت پلیس تا ده دقیقه دیگه از این جا عبور میکنه اونوقت تا فردا کاری نمیشه کرد!. بجنبید.>>