جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۷ خرداد ۱۰, پنجشنبه

زندگی شیوا -فصل سوم



از بس شهین رو از این مغازه به اون مغازه و از این پاساژ به اون پاساژ  برده بودم ، حسابی خسته و کلافه شده بود. من جلو تر تند تند راه میرفتم اونم دنبالم. صدام کرد: اینقدر تند نرو هانیه نفسم گرفت. ‌حداقل یه جا بریم هم یکمی استراحت کنیم و هم یه چیزی بخوریم.‌گلوم خشک شد... برگشتم بهش نگاه کردم. راست میگفت و حسابی قیافش عرق کرده بود و خسته شده بود. یه تریا ساده و معمولی دیدم و رفتیم همونجا. میدونستم آب هویج دوست داره و دو تا آب هویج سفارش دادم. شهین با این که آدم وسواسی ای بود رو همین میز و صندلیای معمولی نشست. ‌منم رو به روش نشستم و منتظر بودیم سفارشمون حاضر بشه. یه نفس عمیق کشید و بهم گفت: هانیه کشتی منو دختر. ‌دو روزه داریم همه جای تهران و میگردیم،. آخه چند بار بگم که انتخابت برای اون مدل لباس مجلسی ای که مد نظرته محدوده عزیزم.‌ اینقدر سخت نگیر. چندتاشون واقعا خوشگل بودن. بریم همونا رو بگیریم... به چشماش نگاه کردم و گفتم: هنوز همه جا رو ندیدیم. اگه خسته ای تو برو خونه. خودم میرم بقیشو...
بازم جلوی اینجور رفتارای بچه گونه و لوس من کم آورد و دیگه هیچی نگفت. سرش و برد تو گوشیش. ‌دلم براش میسوخت که این همه سال گیر من افتاده. بلند شدم و گفتم: شهین زودباش شب شده دیگه. هنوز چند جای دیگه رو میتونیم ببینیم... شهین خسته و کوفته بلند شد و گفت: از دست تو دختر... وارد یک مغازه شدیم که یه پسره جوون سر زبون دار بهمون گفت: در خدمتم... شهین گفت: یه لباس مجلسی دخترونه میخوام اما کاملا پوشیده... پسره لبخند تعجب گونه ای زد و با طعنه خاصی گفت: چرا پوشیده خانم. اکثر طرح ها و مدلای قشنگمون لباسای باز و اندامی قشنگ هستن و اگه برای ایشون میخوایین باید بگم که تو سایزشون کلی لباس متنوع داریم... برگشتم سمت پسره و گفتم: مگه نشنیدیدن؟ گفتن یه لباس پوشیده میخواییم. اگه ندارین ما بریم... پسره حسابی از لحن و برخورد من جا خورد. شهین هم داشت حرص میخورد که باز اینجوری حرف زدم با مردم.‌ پسره با همون قیافه حال گرفته شدش رفت چند تا لباس مد نظرمون رو آورد که توشون یک بلوز طرح دار آستین بلند سرمه ای و یقه اسکی چشمو گرفت. به شهین گفتم همینو میخوام و باهاش یه شلوار جین سرمه ای میگیرم و ست میکنم... انگار دنیا رو به شهین دادن و از خوشحالی داشت پرواز میکرد. از هولش سریع تا پشیمون نشدم پول و حساب کرد. چند تا مغازه بعدش هم شلوار خریدیم و رفتیم خونه...
لباسایی که خریده بودم رو قرار بود برای تولد 17 سالگیم و چند روز دیگه تنم کنم. پوشیدمشون و اومدم تو هال که روشن تر بود و جلوی آیینه قدی خودمو دقیق وارسی میکردم،‌ شهین که لباسشو عوض کرده بود ،‌اومد سمت منو گفت: وای دختر بس کن اینقدر وسواس نداشته باش،‌ به خدا هیچی معلوم نیست و اینقدر خودتو آزار نده دخترم. اعصابم خورد شد و برگشتم با عصبانیت بهش گفتم تو جای من نیستی و هر وقت نصف تنت سوخت و مثل من شدی ، اونوقت بیا باهام هم دردی کن... با دیدن چشماش که اشک توشون جمع شده بود فهمیدم باز با این رفتارم و حرفام دلشو شکستم و همه چی رو یادش انداختم،‌ از جلوش رد شدم و رفتم تو اتاقم. بعد هر بار که اینجوری باهاش رفتار میکردم از خودم بدم میومد و عذاب وجدان داشتم...
شهین دقیقا 17 سال و 2 ماه از من بزرگ تر بود و از اونجایی که جوون تر از سنش میزد و خیلی هم شیک پوش و مرتب  میگشت ، هیچ غریبه ای نمیتونست حدس بزنه که مادر و دختر باشیم. حتی گاهی که خودمون هم میگفتیم باورشون نمیشد و همه تو نگاه اول فکر میکردن که شهین خواهر بزرگ تره منه. از آخرین باری که مامان صداش کرده بودم یادم نمیومد و همیشه شهین خالی صداش میکردم. بابام چند بار بهم گفته بود: چرا اینجوری مادرت رو صدا میزنی؟ به من که میگی بابا. به اونم بگو مامان. مگه چه اتفاقی میفته؟؟؟ تو جوابش میگفتم: شما نمیخواد نگران رابطه من و شهین باشی. بهتره نگران رابطه خودتون دو تا باشی...
پدرم 10 سال از شهین بزرگ تر بود و تو سن خیلی کمی گرفته بودش. سریع هم بچه دار شده بودن.‌ پدرم حسابی تو درس موفق بوده و پیشرفت کرده بوده. ‌تا جایی که یک جراح خِبره و معروف قلب شده بود. وضع مالی مون هم عالی بود و از این نظر هیچ کمبودی نداشتیم. اما این دلیل نمیشد که من احساس خوشبختی بکنم. زندگی من با یک اتفاق ناگوار که مقصر جفت پدرم و مادرم رو میدونستم ، نابود شده بود...
من 7 سالم بود. درست تو روزایی که پدرم درگیر گرفتن دکتراش بوده و همش تو این بیمارستان و اون بیمارستان. شهین هم که عاشق دوست بازی و گردش و تفریح دوره ای با دوستاش. منو که مزاحم بودم میذاشت پیش مادر بزرگ پیرم. که یکی لازم بود تا از خودش پرستاری کنه چه برسه به اینکه منو نگه داره. میرم سمت کابینت آشپزخونه و میخوام از روش بالا برم که از کابینت دیواری شکلات بردارم.‌ از رو کابینت بالا رفتن همانا و سماور که پر از آب جوش ، وارونه شدن به سمت من همانا. آب جوش ریخت سمت راست بدنم. از پایین گردنم به پایین. بازو و دستم و پهلو و پام. کل سمت راست بدنم رو سوزوند. چندین هفته تو بیمارستان سوانح سوختگی بستری بودم. یک هفته اول رو تو بخش سه که مخصوص بدترین درجه سوختگی ها بود. تو یه بخش کاملا قرنطینه شده نگهم داشتن. حتی ملاقات کننده باید با لباس مخصوص و از پشت شیشه منو میدید. این من بودم که این طرف از درد و ترس اون مکان گریه میکردم و پدر و مادرم اون طرف شیشه گریه میکردن و خودشونو میزدن...
بعد از گذشت ده سال هنوز اون روزا و مخصوصا اون یک هفته ای که تو اون بخش بودم و چه کسایی که بدتر از خودم بودن رو کابوس وار میدیدم و از خواب میپریدم. زجرها و درد هایی که تو مسیر درمان کشیدم یه طرف و میشه گفت 60 درصد سمت راست بدنم جای سوختگی بود یه طرف. لکه های سوختگی و حتی قسمت هاییش گوشت های زخیم اضافی که به وجود اومده بود و اندام منو بی نهایت زشت کرده بود. دکترا گفته بودن: تا 18 سالگی باید صبر کنی. برای عمل لیزر زوده و قسمت زیادی از سوختگی هم زمان با بزرگ شدنت کش میاد و بهتر میشه. بقیش هم طی یک یا دو عمل قابل درمانه...
با اینکه امید داشتم روزی خوب بشم اما این دلیل نشد که این وضعیت من رو به یک دختر منزوی و تنها و خیلی وقتا عصبی نکنه. شهین بعد اون روز همه زندگیش رو کامل وقف من کرد و سعی داشت اون اشتباهی رو که همیشه به روش میاوردم و جبران کنه. باید تا روزی که سنم برسه و بتونم عمل کنم هر شب یک پماد مخصوص رو به محل سوختگیا میزدم و این شهین بود که هر شب این کارو میکرد. با پماد محل سوختگیا رو چرب میکرد...
بابام هیچ وقت دل نگاه کردن به من و نداشت. البته وقتی سنم هم بالاتر رفت روش نمیشد نگام کنه. بقیه هم اکثرا یا ترحم وار یا چندش وار برخورد میکردن و نگاه میکردن. یادمه یه بار که به اصرار شدید شهین رفتیم استخر ، اون نگاه های لعنتی رو همش 10 دقیقه دووم آوردم و زدم بیرون. این شهین بود که هیچ نگاه خاصی نداشت و من براش عادی بودم و روم میشد راحت جلوش بگردم و لخت بشم تا جای سوختگیام و با اون پماد مخصوص رو چرب کنه. من و شهین به خاطر شرایط کاری بابام اکثر مواقع تو خونه تنها بودیم و شب روز فقط خودمون بودیم. شهین هم به خاطر من پابند خونه بود و جایی نمیرفت و تو این سال ها فقط خودمون دو تا بودیم...
مثل بقیه تولدام به مزخرف ترین شکل ممکن گذشت و اصلا بهم خوش نگذشت.‌ وقتی بابام همه رو بدرقه کرد ، برگشت تو خونه و گفت: خب حالا وقت کادوی من به دختر عزیزمه... ‌رفت و از تو کیفش یه پاکت برداشت و داد دستم و گفت: این هم بلاخره قولی که به جفتتون دادم. با ویزای کاری من تو آلمان موافقت کردن...
با اینکه ما سفرای تفریحی خارج زیاد رفته بودیم و من خارج ندیده نبودم اما بحث رفتن از ایران و زندگی تو خارج چیز دیگه ای بود. جز آرزوهای مشترک من و شهین بود و بارها در موردش حرف میزدیم با هم. یه جیغ از خوشحالی زدم و بابام و بغل کردم و ازش تشکر کردم. بعدش پریدم بغل شهین و بهش گفتم: بلاخره به آرزومون رسیدیم... بابام گفت: همین الان هم با یک دکتر فوق متخصص و جراح پوست هماهنگ شده و مدارکت براش ارسال شده. قراره به محض ورود به اونجا درمانت به صورت جدی شروع بشه و به زودی عمل بشی...
شهین از خوشحالی گریه کنان منو محکم تو بغلش گرفت و گفت: خیلی خوشحالم عزیزم. تنها آرزوم تو زندگیم خوب شدن تو هستش... میدونستم یکی از علتای اصلی اینکه شهین داره گریه میکنه خودم بودم که از بهش سرکوفت زدم و اونو مقصر میدونستم. دلم برای اینجور گریه کردنش سوخت و منم گریم گرفت. تنها نکته ناراحت کننده ای که وجود داشت این بود که بابام باید 6 ماه ایران میبود و 6 ماه اونجا. فکر میکردم که بریم اونجا بیشتر با هم باشیم که فهمیدم بدتر و بیشتر از هم دور میشیم...
بابام اونجا هم یه خونه خوشگل و بزرگ برامون تهیه کرد. واقعا دوسش داشتم. هم خونه رو و هم اون خیابون رو. روال عادی زندگیمون تو کمتر از دو ماه شکل گرفت. معاینات و آزمایشات دقیق من پیش همون دکتری که بابام گفته بود و البته با حضور خودش شروع شد. هر بار که لخت میشدم که معاینه بشم ، ‌بابام قبلش از اون محل میزد بیرون. یه بار بهش گفتم: چرا میری و واینمیستی ببینی؟ شاید درست کارشونو انجام ندن... لبخند مهربونی بهم زد و گفت: اولا که اینا بهترین هستن و لازم نیست نگران باشی. اگه میبینی که من پیشت هستم برای اینه که بدونی کنارتم و نترسی و دوما تو دیگه برای خودت خانومی شدی و درست نیست که من که پدرتم اندامت رو ببینم.‌ اینا دکتر هستن و فرق داره عزیزم... با پر رویی بهش گفتم: چه اندامی آخه؟ هر کی ببینه حالش به هم میخوره؟؟؟ بازم خندید و گفت: اینجوری نگو دخترم. از نظر من تو زیبا ترین دختر دنیایی و بهترین اندام دنیا رو داری. این جاهای سوختگی هم به زودی خوب میشه و اینقدر به خودت سخت نگیر...
معاینات تموم شد و قرار شد یه جلسه پزشکی بگیرن و تصمیم دقیقشون رو بگن. ‌هر سه تامون نشسته بودیم و خونسرد ترین بین ما پدرم بود. ‌دکتره از بابام چند سالی میخورد جوون تر باشه و خیلی هم خوشتیپ و خوش چهره بود. به گفته بابام دورگه هندی آلمانی بود. شروع کرد به انگلیسی حرف زدن و میدونست سه تایی مون بلدیم.‌ گفت: خبر خوب اینه که همه این سوختگیا با دو مرحله و نهایتا سه مرحله عمل خوب میشه و خبر بد اینه که باید تا 20 سالگیش صبر کنیم و یه کرم مخصوص جدید باید استفاده کنم. باید چند مرحله تزریق زیر پوستی تو دوره های 6 ماهه انجام بدیم تا روز عمل...
شهین به دکتره گفت: اما همه به ما گفته بودن تا 18 سالگی. چرا دارید دو سال عقب میندازین؟؟؟ دکتره گفت: سن یه عدده خانوم و آناتومی بدن دختر شما جوری که دیر تر به اون مرحله ای که نیازه برای عمل ، میرسه... لبخندی زد و گفت: مثلا خود شما که روی عدد 34 سال سن دارید اما به یک خانوم کمتر از سی سال میخورید. خوش بحال شوهرتون که همچین همسری با این ویژگی داره... همشون به غیر من که حسابی تو ذوقم خورده بود خندیدن و بابام رو بهم گفت: دکتر فرانک کاملا درست میگن و سن صرفا یه عدد برا شناسنامه هستش و تو دنیای پزشکی شاید کمی فرق کنه. نگران نباش دخترم و همینکه آقای دکتر میگن که خوب میشی مهمه و ارزشمند. حالا کمی بیشتر صبر میکنیم. با عصبانیت بلند شدم و بهش گفتم: آره سه سال خیلی کمه و منم گوشام درازه. در و با همه زورم کوبیدم و از مطب دکتر زدم بیرون...
چون به طراحی علاقه داشتم و حدودا هم بلد بودم ،‌ من رو تو همین رشته تحصیلی ثبت نام کردن. اما مثل ایران یه سری دروس عمومی دیگه هم باید می گذروندم. البته آرایش گری هم جز علاقه مندیام بود و دوست داشتم این کارو. ‌البته نه روی خودم بلکه روی بقیه. بهترین و تنها ترین مشتریم شهین بود که دیگه بلد بودم آرایشش کنم. شهین هر چی اصرار کرد کلاسای فوق برنامه زبان آلمانی شرکت کنم ، قبول نکردم و گفتم: همونجوری که انگلیسی یاد گرفتم به مرور آلمانی هم یاد میگیرم... بابام خیلی سعی میکرد منو آروم کنه و دلداریم بده. تا فرودگاه هم که رفتیم بدرقه اش کنیم سمت ایران باهام حرف زد. با اینکه اکثر وقتا پیشم نبود اما خیلی خیلی دوسش داشتم. فقط بلد نبودم ابراز کنم...
 چند وقتی گذشت و زندگی توی آلمان هیچ فرق خاصی با زندگی تو ایران برای من نداشت. اما شهین خیلی سرحال و شاداب تر بود. میرفت استخر. به یاد دورانی که یک شناگر حدودا حرفه ای بود. وقتی دیده بودن که شناگر ماهری هستش بهش پیشنهاد داده بودن که کلاسای غریق نجات و بگذرونه و یاد بیگره و تو همین زمینه فعال باشه. دیگه حسابی آزاد میگشت و لباسای خوشگل میپوشید. من سعی میکردم کمتر بهش غر بزنم و شرایطمو تو سرش بکوبم. حداقل یکیمون از این وضعیت خوشحال بود و همین غنیمت بود...
یه بار که داشتم کلیپای آموزشی آرایش گری رو میدیدم و جز یکی از سرگرمی های مهم بود برام ،‌ شهین اومد پیشم و گفت: امشب مهمون داریم. ‌دکتر فرانک و همسرش رو دعوت کردم بیان برای تشکر از این چند وقت که حسابی بهشون زحمت دادیم... با بی میلی بهش گفتم: آره چقدرم بهشون زحمت دادیم و چه عرقی ریختن طفلکا... شهین گفت: بد اخلاق نباش هانیه. ‌به هر حال اونا همه سعی خودشونو کردن و آخرش تو خوب میشی و مهم همینه... هندزفری و گذاشتم رو گوشم که دیگه حرفای مسخره و تکراری شهین و نشنوم. انگار یادشون رفته که تا موقع خوب شدنم یه قسمت بزرگی از زندگیم از بین میره...
با اصرارای زیاد شهین منم حاضر شدم که تو جمع مهمونی باشم. چقدر بهم سفارش کرد تا چیزی نگم که باعث ناراحتی شون بشم. دکتر فرانک یک کت وشلوار شیک تنش کرده بود. خیلی جذاب تر از تیپ دکتریش شده بود. همسرش یک خانم مو طلایی و بور آلمانی بود که یکمی صورتش کک مکی بود. در کل خیلی خوشگل نبود به نظرم. شهین یک دامن پایین زانو پاش کرده بود و یک پیراهن آستین کوتاه رنگ تیره که یکمی یقش باز بود. موها و آرایش صورتش هم که خودم براش درست کرده بودم حسابی خوشگل شده بود. براشون یک شام ایرانی درست کرده بود و حسابی خوششون اومده بود. کلی ازش تعریف کردن. ‌من دیگه کم کم حوصلم سر رفت. ازشون خداحافظی کردم و رفتم اتاقم...
چند ماهی گذشت. یه روز سرم حسابی درد میکرد. از کلاس درس زدم بیرون و رفتم خونه که بگیرم بخوابم. از اونجایی که میدونستم شهین کلاس شنا هستش ، ‌بدون در زدن کلید انداختم و رفتم داخل. وارد هال که شدم ، دیدم دکتر فرانک نشسته رو کاناپه و شهین هم رو به روش نشسته. دارن با هم میگن و میخندن. با سلام گفتن من به خودشون اومدن و حسابی هول شده بودن. شهین خیلی بیشتر هول کرده بود و با دستپاچگی جواب سلامم داد و گفت: عزیزم چرا مدرسه نیستی و اینجا چیکار میکنی؟؟؟ عمدا به ایرانی که میدونستم فرانک نمیفهمه بهش گفتم: این اینجا چیکار میکنه؟؟؟ شهین هم به فارسی جوابمو داد و گفت: ایشون کاری داشت و با من هماهنگ کرد که بیاد به دیدنم. چیز خاصی نیست... به شهین پوزخند زدم. یه نگاه به سرتاپاش که با یه تاپ و شلوارک لختی جلوی فرانک بود کردم و گفتم: اوکی به کارتون برسین... رفتم تو اتاقم. اعصابم از دست شهین خورد شده بود و میخواستم همونجا زنگ بزنم به بابا و بگم که داره چه غلطی میکنه. متوجه شدم که فرانک خدافظی کرد و رفت. چند لحظه بعدش شهین بدون در زدن اومد تو اتاقم.‌ بهم گفت : الان میشه بگی داری به چی فکر میکنی و چرا باز قیافت طلبکارانه شده؟؟؟ بهش گفتم: برو بیرون و بذار به حال خودم باشم... شهین لحن صداش جدی و عصبانی شد و گفت: ‌این چه طرز حرف زدن با منه؟ انگار یادت رفته که مادرت هستما. بعضی وقتا اینقدر بی ادب و پر رو میشی که... حرفش رو قطع کردم و منم با عصبانیت بهش گفتم: این چه وضعیه که جلوی اون یارو نشسته بودی و گل میگفتین و میخندیدین؟ اصلا چه معنی داره اون یارو بدون حضور بابا پاشه بیاد به دیدن ما یا تو. اونم تنها؟؟؟ شهین دستشو کرد تو موهاش و گفت:‌ الان یعنی میخوای بگی غیرتی شدی؟ خوب شد پسر نشدی تو. اون بنده خدا کار داشت. اینقدر نمیخواد پیچش بدی و برای من طلبکار باشی. اصلا به تو ربطی نداره که من با کی و چجور صحبت میکنم... اومد از اتاقم بره که بهش گفتم: باشه به من ربط نداره اما وقتی به بابا گفتم فکر کنم به اون ربط پیدا کنه...
‌شهین با عصبانیت برگشت سمت من و محکم زد تو گوشم. تو کل عمرم حتی یه تو گوشی هم نخورده بودم. چنان شوکه شده بودم که حد نداشت. شهین از اتاقم رفت بیرون. نا خواسته بغض کردم و گریم گرفت. اصلا توقع نداشتم یه روزی من و بزنه. داشتم از ناراحتی سکته میکردم. تا شب بدون اینکه لباسمو عوض کنم رو تخت خوابیدم و گریه کردم. شهین که بیشتر از هر کسی تو دنیا دوسش داشتم منو زده بود...
چند وقت گذشت و نتونستم فضولیم رو برای رابطه ی فرانک و شهین کنترل کنم. هر بار به بهونه ای سر زده میومدم خونه. یه بارش شهین خونه بود و فهمید من چرا این وقت روز اومدم خونه. کم کم بیخیال شده بودم و پیش خودم گفتم: چیزی نیست و شهین طفلک راست میگفته. من الکی ناراحتش کرده بودم...‌
شب موقع خواب شد. تصمیم گرفتم برم پیشش و ازش عذرخواهی کنم و از دلش دربیارم. هنوز وارد اتاق شهین نشده بودم که متوجه شدم داره با یکی حرف میزنه. ‌اول فکرکردم با بابا هستش. وقتی دقت کردم و شنیدم که به انگلیسی حرف میزنه فهمیدم که هر کی هست بابا نیست. گوشم و چسبوندم به در و حدودا میشنیدم که چی داره میگه. مشخص بود داره حرفای عاشقانه و رومانتیک میزنه. حتی تو یه جملش به طرف مقابلش گفت: لباتو میبوسم...
دوباره اعصابم ریخت به هم. میخواستم برم تو اتاق و داد بیداد کنم. اما تصمیم گرفتم فعلا کاری نکنم و صبر کنم تا یه مدرک بهتر و محکم تر از شهین گیر بیارم. هیچ پیش زمینه ای از مچ گیری شهین نداشتم. فقط میخواستم بهش ثابت کنم که الکی تو گوش من زده. کارم شده بود که شبا برم گوش وایستم و ببینم چیا میگه. با طرفی که حالا مطمئن شده بودم همون دکتر فرانک هستش. ‌بعضی شبا خبری نبود و خواب بود. بعضی شبا بازم حرفای عاشقانه میزدن.‌ یه شب صحبت از دیدن و ملاقات حضوری شد که شهین اسم منو آورد و به فرانک گفت: هانیه شک کرده و روزا سر زده میاد که مچ گیری کنه... ‌از حرفای فرانک معلوم بود که اونم تو خونش امکان ملاقات نیست. شهین به فرانک گفت: یه پیشنهاد خوب دارم. بعضی شبا هانیه از سر درد خوابش نمیبره. قرص خواب میخوره و حسابی بی هوش میشه. من از طریق پیجر بهت خبر میدم و میتونی بگی مورد اورژانسی پیش اومده و  بعدش بیایی پیش من...
هم اعصابم خورد بود که شهین اینقدر مستعد خیانت به بابام بود و من خبر نداشتم و هم ته دلم خوشحال بودم که دارم مچ شهین و میگیرم. راست میگفت و من بعضی شبا قرص خواب میخوردم و مثل جنازه ها میفتادم تا صبح. فردا شبش ساعت نزدیکای  9 شب رفتم جلوش و گفتم: وای که دارم از سر درد دیوونه میشم. میدونم که امشب باید بی خوابی بکشم...‌ شهین گفت:‌ خب یه قرص خواب بخور و راحت بگیر بخواب چرا بی خوابی بکشی عزیزم... تو دلم گفتم: ببینش از خدا خواسته. سریا قبل همش غر میزد که چرا من قرص خواب میخورم. حالا داره خودش پیشنهاد میده... خودم رو از پیشنهادش خوشحال گرفتم. رفتم از توی یخچال قرص برداشتم و جلوش قرص و گذاشتم تو دهنم و روش اب خوردم. رفتم بوسش کردم و گفتم: پس من برم دستشویی و بعدش برم لالا... تو دستشویی قرص و که زیر زبونم بود ، تف کردم بیرون و رفتم تو اتاقم. خودم و زدم به خواب و منتظر شدم تا ببینم چی میشه. درست حدس زده بودم. شهین اومد چند بار صدام زد و حتی شونه هام و تکون داد تا مطمئن بشه خوابم سنگینه...
حس استرس و هیجان و ترس خاصی داشتم. انگار که میخوام تک و تنها بن لادن و دستگیر کنم و هر لحظه شاید لو برم.‌ یک ساعت بعدش صدای در خونه رو شنیدم. صدای فرانک بود که وارد خونه شد.‌ در اتاق من مستقیم رو به روی هال بود و ریسک بود که بازش کنم.‌ خیلی آروم و آهسته رفتم پشت در و یکمی بازش کردم. قسمتی از هال خونه دیده میشد اما اونا رو نمیدیدم.‌ آروم صحبت میکردن. بعد از خاموش کردن چراغ هال و دور شدن صداشون و باز شدن در اتاق خواب شهین ، فهمیدم که رفتن اونجا. با استرس زیاد در اتاقم رو به آرومی باز کردم. کل خونه تاریک تاریک بود. فقط چراغ خواب قرمز اتاق خواب شهین بود که روشن بود.‌ چون در و کاملا باز گذاشته بودن ، ترسیدم برم نزدیکش و شاید من رو میدیدن.‌ رفتم پشت کاناپه نزدیک به اتاق خواب و بلاخره تونستم ببینمشون. وایستاده همو بغل کرده بودن و حسابی لباشون تو لب هم بود...
تو کل عمرم هیچی از سکس نمیدونستم و درکی ازش نداشتم. درسته که تو بعضی فیلما صحنه هایی دیده بودم اما نظر و حسی بهشون نداشتم. دیدن بدن لخت زنا بیشتر منو عصبی میکرد و یادم میومد که خودم چه بدنی دارم. حتی یک بار هم تو عمرم حس تحریک شدن و تجربه نکرده بودم و برام این مورد بی ارزش و مسخره بود. اما حالا از نزدیک داشتم یه صحنه سکسی و جنسی میدیدم. اونم از مامان خودم.‌ اومدم که باز بپرم وسط و با داد بیداد مچ شهین و بگیرم اما گفتم: بذار جلو تر برن و تو شرایط بهتری مچشو بگیرم...
حالا چشام به تاریکی عادت کردن و دقیق و تر واضح تر میتونستم ببینمشون. دستای فرانک رفت رو کون شهین و مالششون میداد. صورتش رو برد سمت گردنش و صدای خاصی از شهین به گوشم رسید. صدایی که هیچ وقت ازش نشنیده بودم و شبیه آه کشیدن بود.‌ فرانک کمی جدا شد و پیراهنش رو درآورد و دست انداخت به تاپ شهین و اونم درش آورد. اعصابم خورد شده بود و دیگه وقتش بود که برم مچشون رو بگیرم. اما یه حسی میگفت صبر کن بیشتر برن جلو تا قشنگ بتونی ثابت کنی.‌ یه حس دیگه بهم میگفت که دارم خودمو گول میزنم و همینقدر برای مچ گیری کافیه. انگار صبر کردنم علت دیگه ای داشت...
دوباره رفتن تو هم و دست فرانک از پشت رفت سمت گیره های سوتین شهین و بازشون کرد و درش آورد.‌ هیچ زمینه ای نداشتم که قراره چی ببینم. فرانک داشت مامانم رو لختش می کرد و حالا سینه های لخت شهین جلوش بود. صورتش رفت تو سینه هاش. صدای آه و اوم شهین بلند شده بود و مشخص بود مطمئنه که من تو خواب عمیقم. تو بچگی هام سینه های شهین و دیده بودم و دیگه نشده بود که ببینمشون. از نیمرخ سینه های لخت شده و آویزنشون رو میدیدم که نوکشون کاملا برجسته شده بود. به خودم اومدم و فهمیدم یه چیزیم شده. الان باید غیرتی بشم و برم حال شهین و بگیرم. ‌اما فضولیم گل کرد که دیگه چه کاری قراری بکنن. یه حسی بهم میگفت که این فضولی نیست که دوست داری بقیشو ببینی. بعد از چند دقیقه که سر فرانک تو سینه های شهین بود ، شهین دو زانو نشست جلوی فرانک. کمربند فرانک رو باز کرد و شلوارش رو از پاش در آورد. برای اولین بار تو عمرم کیر یک مرد رو میدیدم. طبق فرضیات خودم باید از دیدن این صحنه بدم بیاد و بالا بیارم اما چرا بالا نمیاوردم و عوق نمیزدم؟ چرا نفسم تو سینه حبس شده بود و نا منظم شده بود. قلبم داشت از تو سینه ام در میومد. شهین کیر فرانک و با دستش گرفت. بعد از کمی مالیدن ، کرد تو دهنش. تو دلم میگفتم: هانیه چرا بالا نمیاری و حالت به هم نمیخوره؟ چرا مخالف اون چیزی که تصور میکردم داشت تو وجودم اعمال میشد. این چه حسی بود آخه. یادم رفته بود که اون شهینه که کیر فرانک و کرده تو دهنش. چشام میخ این صحنه شده بود و پلک نمیزدم. بعد از چند دقیقه فرانک از بازوهای شهین گرفت و بردش رو تخت خوابوندش. شلوارکش رو از پاش در آورد. ‌باید میرفتم نزدیک تر تا بهتر بتونم ببینم. ریسک کردم و تا کنار در رفتم و پشت دیوار قایم شدم. سرمو آروم خم کردم به سمت اتاق. پاهای شهین رو به هوا بود و از هم باز شده بودن. فرانک بین پاهاش بود و داشتن باز لبای هم رو می بوسیدن. دیگه کیر فرانک و دقیق نمیتونستم ببینم. دید من فقط از نیم رخ شهین بود که زیر فرانک بود. پاهاش و کونش مانع از دیده شدن کیر فرانک میشدن. صدای آه و اوم شهین چندین برابر شد. دستاش رو دیدم که داره رو تختی رو چنگ میزنه. حس کردم که فرانک داره به مامانم صدمه میزنه و شهین داره درد میکشه. ‌دیگه وقتش بود که برم وسط و چراغ اصلی رو روشن کنم و شروع کنم به داد زدن. اما چرا نمیرفتم؟ شهین پاهاش رو دور کمر فرانک گره زده بود. کمر و باسن فرانک به سمت شهین جلو و عقب میشد. صدای شهین بلند تر و خاص تر شده بود. به ایرانی داشت میگفت: عزیزم عزیزم... با شنیدن این کلمه فهمیدم هر حالی که داره ، فرانک بهش صدمه نمیزنه. کم کم صداش بالا تر رفت و ناله مانند شد. دستاش رو هم مثل پاهاش دور کمر فرانک به هم رسونده بود و کامل بغلش کرده بود. یه هو صدای ناله های بلندش قطع شد. فرانک هم صدای عجیب و غریبی از خودش در آورد و بعد چند لحظه از رو شهین بلند شد. دیگه وقتش بود که برم چراغ و روشن کنم و مچشونو بگیرم. چند لحظه بعدش ترسون و لرزون و با استرسی که تا حالا تجربه نکرده بودم و قلبم داشت وایمیستاد تو اتاقم بودم و دستم روی قلبم بود...
تا نزدیکای صبح نخوابیدم و هنوز باورم نمیشد که چی دیدم. به خودم فحش میدادم و میگفتم: که چی حالا بخوایی مچ شهین و بگیری. حالا چه غلطی باید بکنی... درسته با این سنم از نظر تئوری همه چی رو درباره سکس میدونستم اما نه تجربه اش کرده بودم و نه اینجوری دیده بودم از نزدیک.‌ سرم از درد داشت میترکید. رفتم ایندفعه راستکی قرص خواب و خوردم. به جای اینکه برم مدرسه گرفتم خوابیدم. ظهر با صدای شهین از خواب بیدار شدم. بهم گفت: اینقدر نخواب. باز شب خوابت نمیبره... بیدار شدم و انگار هر چی که دیده بودم همش رویا و خواب بود. اما هر چی که هوشیار تر میشدم بیشتر و دقیق تر همه چی یادم میومد. شهین برام چایی پر رنگ همیشگی که دوست داشتم و ریخته بود. داشت غر میزد که چرا مدرسه نرفتم.‌ از عصبانیت داشتم منفجر میشدم و میخواستم سرش جیغ بکشم. بدون اینکه تو صورتش نگاه کنم ، چاییم و برداشتم و رفتم تو اتاقم و در و بستم...
همش یه سوال ذهنم رو درگیر کرده بود که الان باید چیکار کنم؟ حس عصبانیت از خیانت شهین به بابام و حس جدیدی که از دیدن اون صحنه ها تو وجودم بود قاطی شده بودن و وضعیتم داغون بود. چند ساعت همینجور داشتم فکر میکردم و ثانیه به ثانیه سکس فرانک و شهین رو مرور میکردم. به خودم اومدم ، دیدم لپتاب و روشن کردم و تو یه سایت سکسی هستم و دارم فیلم سکسی میبینم...
وقتی تو فیلما زنا کیر مردا رو میخوردن یاد صحنه دیشب میفتادم و وقتی کیرشون رو وارد کس زنا میکردن دقیق تر میفهمیدم کیر فرانک کجای شهین بود. اینقدر فیلم سکسی دیدم که سرم داشت منفجر میشد. کلافه شده بودم که چجوری از این حس لعنتی خلاص شم. رفتم تو سایتای چت ایرانی و تصمیم گرفتم با یکی چت کنم و حرف بزنم. اولش اسم دختر گذاشتم و از بس صفحه برام باز میشد دیوونم کرد. بعدش رفتم و با یه اسم خنثی اومدم. یه پسره بهم پیام داد که از دست پسرا با این اسم اومدی آره؟ حسابی اذیتت کردن؟؟؟ گفتم: از کجا مطمئنی که من دخترم؟؟؟ گفت: حدس میزنم...
همین باعث شد هم رو به هم معرفی کنیم. با بقیه فرق داشت و بعد معرفی سعی در مخ زدنم نداشت و گفت:‌ دوست دارم با یکی گپ بزنم و وقت بگذرونم... بعد از چند تا جمله دیگه و حرفای ساده بهش گفتم: یه مشکلی دارم و نیاز دارم یکی بهم مشورت بده... داستان شب قبل  رو براش نوشتم و چند بارم وسطش سوال کرد که دقیق تر بفهمه. ‌بهم گفت:‌ خب حالا چه مشورتی از من میخوایی؟؟؟ گفتم: الان نمیدونم چیکار کنم. بد تر از اون دارم دیوونه میشم و نمیدونم چه حسی دارم و کلافه ام... ازم پرسید: تا حالا سکس داشتی؟؟؟ گفتم: نه بابا سکس کجا بود که میگی... ‌گفت: مطمئنی راست میگی؟ یه دختر تو آلمان زندگی کنه و تا الان هیچی سکسی نداشته باشه؟؟؟ گفتم: دارم میگم من از سکس بدم میاد اصلا و بهش فکر نمیکنم... پرسید: خود ارضایی چی داشتی تا حالا؟؟؟ این سوالش برام نا مفهوم بود و نوشتم: نمیدونم چی میگی اما هر چی هست اینم نداشتم... بهم گفت: میشه صداتو بشنوم؟؟؟ اعصابم خورد شد و نوشتم: نخیر نمیشه. تو هم میخوای مخ بزنی؟؟؟ برام نوشت: نه نمیخوام مخ بزنم. میخوام مطمئن بشم که دختری و سرکار نیستم. این جوری که تو میگی سخته آدم باور کنه هیچی نمیدونی و اگه راست گفته باشی میتونم بهت کمک کنم تا از این حالت در بیایی...
تردید داشتم اما بلاخره راضی شدم بریم تو یاهو مسنجر. هندزفری بی سیم و روش کردم که میکروفون هم داشت. بهش سلام کردم.‌ اونم سلام کرد و گفت: خوشحالم که صداتو میشنوم...‌ چند تا سوال از حال و روحیم پرسید و بهم گفت: دوست داری بهت کمک کنم یا نه؟؟؟ گفتم: آره میخوام خلاص شم... گفت: پاشو لخت شو... ‌درخواستش خیلی غیر منتظره بود و تعجب کردم. ‌اولش اومدم بهش فحش بدم که گفت:‌ فکر بد نکن. من که تو رو نمیبینم و نمیشناسم. ‌اگه میخوایی خلاص شی بهم اعتماد کن و پاشو همه لباساتو در بیار و لخت شو... 
حرفاش منطقی به نظر میرسید و راست میگفت. اون که من رو نمیدید و نمیشناخت. رفتم سمت در اتاق و از پشت قفلش کردم. تیشرتم و شلوارمو درآوردم و بهش گفتم: لخت شدم. خب که چی حالا؟؟؟ گفت: شورت و سوتین چی؟ اونم در آوردی؟؟؟ گفتم: مگه لازمه؟؟؟ جواب داد: آره لازمه...
آدم وقتی میره حموم لخت میشه و خودش رو میشوره. اما نمیدونم با اینکه کسی نبود و هیچ فرقی با حموم رفتن یا لباس عوض کردن نداشت ، خجالت میکشیدم و به سختی شورت و سوتینم و در آوردمو با خجالت بهش گفتم: الان کاملا لختم... گفت: وضعیتت و اتاقتو برام شرح بده دقیق... بهش همه چیزو گفتم و تو جواب گفت: حالا که هندزفری بی سیم داری خیلی خوبه. برو رو تخت دراز بکش... به حرفش گوش دادم و دراز کشیدم. گفت: دستتو بذار رو سینه هات و آروم بمالون... نمیدونم چرا اما بدون هیچ اعتراضی به حرفش گوش دادم.‌ شروع کرد تو گوشم ازم تعریف کردن. انگار که جلوی منه و داره منو میبینه. از اندامم و سینه هام تعریف میکرد. هی تاکید میکرد بمالمشون.‌ شرایطی که توش بودم رو دوست داشتم و دیگه خجالتی در کار نبود.‌ تو ادامه ازم خواست که دستم رو ببرم سمت کُسم و انگشتم و بکشم رو چاک کُسم و چوچولم رو بمالونم.‌ قبلنا به خاطر درس زیست شناسی ، اندام تناسلی کُسم و وارسی کرده بودم و کامل میشناختم که چیه اما هیچ وقت نگاه جنسی بهش نداشتم. ‌حالا فرق میکرد و از مالش انگشتم توی کُسم حس خوبی داشتم. حس لذتی که هیچ وقت تجربه نکرده بودم. بهم گفت: چشمات رو ببند و به هیچی جز حرفام فکر نکن... همینجوری داشت از کُسم و سینه هام تعریف میکرد که یه دفعه گفت: حالا یاد کیر فرانک بیفت... نفسم بند اومد از این حرفش. پسره بهم گفت: قربون اون نفس زدنای شهوتیت بشم عزیزم... تن صدای خود پسره هم تغییر کرده بود یه جوری شده بود. بهم گفت: فکرکن الان این دست فرانک هستش که داره کُستو میمالونه و آمادس که اون کیرشو بکنه تو کُس نازت... سرم و به عقب هول دادم و موج لذت عجیبی از وجودم رد شد. ترشح زیاد کُسم رو حس کردم. انگشتام کاملا خیس شده بود. انگار دستم و زیر آب گرفتم و خیس کردم. ازم خواست که حرکت انگشتامو رو روی چوچولم بیشتر کنم. خودمم حس می کردم که ور رفتن باهاش چقدر حس خوب و بی نظیریه. هر بار ازم میخواست که تند تر بمالونمش و میگفت: الان فکر کن کیر فرانک تو کُسته و داره جلو و عقب میره... صحبتاش رو تکرار می کرد و نا خواسته شدت مالوندن کُسم و بیشتر کردم. حرفای پسره بود که تو گوشم انگار رنگ واقعیت گرفته بود. هر لحظه بیشتر تجسم میکردم. ‌به یکباره همه وجودم رو انگار داخل خلع گذاشتن. موج عجیبی از تو مغزم رد شد و اون همه انرژی به یکباره تخلیه شد. حتی دیگه توان گوش دادن به پسره رو نداشتم. دستام و بدنم بی حس شده بودن. بعد از چند بار صدا زدن پسره به خودم اومدم و گفتم: نمیدونم چی شده. حالم اصلا خوب نیست. یه هو یه جوری شدم. همه تنم کرخت و بی حس شده... پسره بهم گفت: عزیزم اصلا جای نگرانی نیست. ‌این یعنی اینکه ارضا شدی. حالا دیگه از اون سر درد و اون وضعیت کلافگی خبری نیست... چند دقیقه گذشت و کاملا به خودم اومدم. پسره راست میگفت و حالا حالم رو به خوب شدن بود و حس خوبی داشتم. دیگه خبری از اون وضعیت یه ساعت قبل نبود...
 تو روزای بعد هم چند بار دیگه این کارو با همین پسره تکرار کردم. حالا میدونستم لذت جنسی که میگن چیه و ارضا شدن چه حسی داره.  هر چی هم که نمیدونستم از پسره پرسیدم و کاملا بهم توضیح میداد و بهم گفت که اونم همینکه منو ارضا  میکنه خودشم ارضا میشه و صدای من باعث ارضا شدنش میشه. فهمیدم تن صدای آدما وقتی تحریک میشن تغییر میکنه. حالا نگاهم و دیدم به سکس و رابطه جنسی زمین تا آسمون نسبت به قبلا عوض شده بود. حالا فهمیدم که این چه لذتیه که شهین حاضر بوده به خاطرش خیانت کنه اما با این حال از دستش ناراحت بودم و خودم رو ملزم میدونستم که باید یه کاری کنم...
بعد از چند روز خود ارضایی پشت هم و زیاد از حالت روحی بعدش فهمیدم که زیادش هم خوب نیست. یک لذت لحظه ای هستش و بعدش آدم حس خوبی نداره. تو نت تحقیق کردم و دلایل این حس بد رو خوندم و بدیهای خودارضایی رو فهمیدم. تصمیم گرفتم توش زیاده روی نکنم و برنامه ریزی شده ازش لذت ببرم. نگاهم به فیلمای سکسی عوض شده بود و با دید تازه ای بهشون نگاه میکردم. کلی فیلم سکسی دانلود کردم. یک مرد و یک زن که تو یک اتاق خواب و روی تخت با هم سکس میکردن ، تنها موضوعی بود که دانلود میکردم و دوست داشتم نگاه کنم. سرگرمی های قبلی که تو تنهایی باهاشون سرم رو گرم میکردم رو گذاشته بودم کنار. حالا همه ی فکر و ذکر و سرگرمی من سکس بود...
چند هفته ای گذشت. دو شب دیگه هم پیش اومد که وانمود به قرص خوردن کنم و آخر شبش فرانک بیاد و با شهین سکس کنه. هر بار دقیق تر میدیدم و بیشتر درک میکردم که دارن با هم چیکار میکنن. بار دوم زاویه خوابیدنشون جوری بود که تونستم کیر فرانک که وارد کُس شهین میشه رو ببینم. از دیدن سکسشون لذت بردم. دستمو بردم سمت کُسم و با دیدنشون هم زمان با کُسم ور رفتم.‌ شهین و فرانک برام شده بودن یکی از فانتزی هایی که اون پسره یادم داده بود...
نگاهم به قیافه و اندام شهین هم عوض شده بود. جور دیگه نگاهش میکردم. حالا که امیال جنسی رو میشناختم و درک کرده بودم ، به فرانک حق میدادم اینجور به جون شهین بیفته و باهاش سکس کنه.‌ شهین شناگر حرفه ای بود و اندامش واقعا سکسی بود. فقط سینه هاش زیاد جالب نبودن و مشکلشون این بود که آویزون بودن. با سینه های خودم که مقایسه میکردم برای من سر بالا تر و سفت تر بود. جای دیگه نقطه ضعفی نداشت. چهره قشنگ خاص خودش رو داشت که با آرایش ، چندین برابر خوشگل تر میشد. البته فرانک هم یه مرد خوشتیپ و خوشگل بود و خوش اندام. کمی به جفتشون حق دادم که با هم باشن و از هم لذت ببرن. اما وقتی به بابا فکر میکردم باز از دست شهین عصبانی میشدم. بین این تضاد لذت و عصبانیت گیر کرده بودم...
شهین بی هوا اومد تو اتاقم. سریع صفحه ای که توش پر از فیلمای سکسی بود رو بستم. ‌برام چایی آورد. گونم رو بوس کرد و گفت: مژدگونی بده که خبر خوب دارم...‌ بهش گفتم: چیه بابا داره میاد؟؟؟ حسابی قیافش گرفته شد و گفت: هاینه اینقدر خنک نباش. یعنی خوشحال نیستی بعد این همه مدت بابات داره میاد؟؟؟ چایی رو از دستش گرفتم. روم رو کردم سمت مانیتور و گفتم: خب راستش آره خوشحالم چرا که نباشم. اما بعید می دونم بر خلاف ظاهرت که داری نشون میدی ، تو هم خوشحال باشی...
صندلی کامپوترم رو چرخوند به سمت خودش. رفت نشست رو تختم و گفت: چی داری میگی؟ واضح تر حرف بزن. طعنه و کنایه نداریم... بهش گفتم: هیچی شهین به خودت نگیر حالا یه چیزی گفتم... ‌صورتش جدی شد. اخم کرد و گفت: با توام هانیه. یا حرف نزن یا درست تا آخرش بزن. منظورت چیه که من خوشحال نیستم از اومدن بابات؟؟؟
این رفتار وقیهانه و پر رویی که داشت ، عصبیم کرد و عملا داشت منو خر فرض می کرد. کنترل اعصابم رو از دست دادم و گفتم: شهین منو خر فرض نکن. من با چشم خودم دیدم همه چی رو. با چشم خودم دیدم. وقتایی که تو فکر میکردی من قرص خواب خوردم و به خواب عمیق و سنگین فرو رفتم. بعدش اون فرانک میومد خونه و با هم هر غلطی که دلتون میخواست میکردین. همه شو دیدم...
شهین هاج و واج و مات و مبهوت منو نگاه کرد. باورش نمیشد من اینجوری مچش و گرفته باشم. حالا مونده بود چی بگه. صندلیم رو چرخوندم سمت لپتابم و خودم رو الکی مشغول کردم.‌ بعد از چند دقیقه سکوت ، ‌شروع کرد حرف زدن و گفت:‌ حالا تصمیمت چیه. میخوایی چیکار کنی؟؟؟ لرزش خفیفی تو صداش بود و سعی میکرد خودش رو مسلط نشون بده. هیچ جوابی نداشتم بهش بدم و فقط از روی عصبانیت بهش گفتم که همه چی رو دیدم. دوباره پرسید: با توام هانیه. الان میخوایی بری به بابات بگی؟ یا میخوایی همین و تبدیل به یه اهرم فشار کنی و هر کاری دلت خواست بکنی و منو باهاش بترسونی؟؟؟
حرفا و سوالاش داشت اذیتم میکرد. برگشتم و بهش گفتم: هر کاری بخوام بکنم به خودم مربوطه. برو از اتاقم بیرون... قطرات اشک بود که تو چشماش جمع شده بودن و وول میخوردن. یه نفس عمیق کشید و از اتاقم رفت بیرون. دلم براش خیلی سوخت و باز از خودم متنفر شدم که دلش ذو شکستم. طاقت ناراحتی شهین و نداشتم اما از طرفی کنترلی رو اعصاب خودمم نداشتم...
با هم رفتیم به استقبال بابا. حسابی دلم براش تنگ شده بود. بهم قول داد تا 6 ماه پیش ما باشه و تنهام نذاره. چند روز گذشت و فهمیدم انگار نظم اینجا بیشتره و بابا بیشتر تو خونه هستش. سر زمان مشخصی مطب و بیمارستان بود...
هفته ای یه بار برنامه دیدن فیلمای سکسی و چت نوشتاری و صوتی که دیگه حسابی توش وارد شده بودم رو انجام میدادم. حس میکردم یک نیاز بزرگی از من اینجوری داره رفع میشه. عکسای دروغی و مشخصات دروغی به بقیه میدادم و فانتزی هایی که تو ذهنم داشتم رو در غالب واقعیت بهشون میگفتم و با همون موضوع با هم سکس چت میکردیم. بیشتر یاد گرفته بودم خودم رو تحریک کنم و عمیق تر ارضا بشم. حالا حس میکردم دیگه کاملا دنیای سکس رو میشناسم و درک میکنم...
روزای اول حضور بابا ، شهین همش با شک و تردید بهم نگاه میکرد و میترسید برم لوش بدم. اما کم کم خیالش راحت شد که من این کارو نمیکنم. البته با دیدن بابا از دست شهین عصبانی میشدم و دلم برای بابام میسوخت. اما شهین مادرم بود و چطور میتونستم با گفتن این مورد ، آینده نا معلومی براش درست کنم...
یه شب که سه تایی سر میز شام بودیم و سکوت حکم فرما بود ، شهین سکوت رو شکست و گفت: علیرضا تصمیم دارم برم سینه هامو عمل کنم... نگاه متعجب و توام با پوزخندم رو روونه شهین کردم. اصلا بهم نگاه نکرد و داشت بابامو نگاه میکرد. بابام گفت: از نظر من که مشکلی نداره اما خب اگه دوست داری اوکی انجامش بده... شهین پاشد. لبای بابام و بوسید و گفت: مرسی عزیزم... بابا شامش رو خورد. کتاب به دست بهمون شب بخیر گفت و رفت اتاق خوابشون. همون اتاقی که چندین شب فرانک با شهین سکس کرده بود...
بشقابا رو جمع کردم و رفتم گذاشتم تو سینک. آروم به شهین گفتم: که میخوایی سینه هاتم براش عمل کنی آره؟ چیه ازشون خوشش نمیاد؟؟؟ شهین که از این مدل حرف زدن من کلافه شده بود ، با حرص اومد و صورتش و نزدیک صورتم کرد و گفت: ببین هانیه یا همین الان برو و به بابات بگو همه چیزو یا دهنتو ببند و اینقدر منو زجر نده. نمیخوام تا آخر عمرم با طعنه های تو زندگی کنم. ترجیح میدم اگه این رفتارت ادامه پیدا کنه خودم به علیرضا همه چی رو بگم. آخرش از هم طلاق میگیریم و میرم تنها زندگی میکنم. تو باش و بابای عزیزت... منو زد کنار و شروع کرد شستن ظرفا ...
فرداش از بیرون اومدم و حسابی هوس چاییم کرده بود. ‌رفتم سمت کتری برقی و آبش کردم و زدم به برق. شهین سرش تو گوشیش بود. رفتم کنارش نشستم. کاملا بهم بی محلی میکرد و سرسنگین بود. بهش گفتم: چرا؟؟؟ جوابمو نداد و هنوز سرش تو گوشیش بود. بهش گفتم: با تو ام شهین. میگم چرا؟؟؟ سرش رو بالا آورد و بهم گفت: چی چرا؟؟؟ گفتم: چرا داری به بابا خیانت میکنی؟؟؟ باز سرش رو برد تو گوشیش و هیچی نگفت. بهش گفتم: به خدا شهین نمیخوام اذیتت کنم یا زخم زبون و طعنه بزنم. ‌باور کن دیگه اینکارو نمیکنم. هیچ وقت هم نمیخوام به بابا بگم چی دیدم. ‌فقط میخوام بدونم چرا داری بهش خیانت میکنی؟ اینو که حق دارم بدونم یا نه...
از جاش بلند شد. آب جوش اومده بود. شروع کرد به چایی دم کردن.‌ منم رفتم دنبالش و داشتم نگاش میکردم. بهم گفت:‌ بگم هم تو درک نمیکنی هانیه. گفتنش هیچ فایده ای نداره... بهش گفتم: از کجا میدونی من درک نمیکنم؟ چرا فکر میکنی من هنوز بچه ام؟ من حق دارم بدونم شهین. بهم دلیل این کارتو بگو... یه نفس عمیق کشید و گفت:‌ چی بگم آخه دختر؟؟؟ کدوم مادری از رابطه خصوصی با شوهرش و چیزایی که به هیچ کس روش نمیشه بگه رو به دخترش میگه؟ ‌خودت فکر کن یه ذره که چی از من میخوایی... رفتم سمتش و دستش رو گرفتم و گفتم: حالا که اینطور شد بیا...
‌کشوندمش سمت اتاقم و بردمش تو اتاقم. با تعجب گفت: چت شده هانیه؟؟؟ لپتابم رو روشن کردم و بهش گفتم: بشین... نشوندمش رو صندلی. ویندوز که بالا اومد ، صفحه رو بردم همونجایی که کلی فیلم سکسی دانلود کرده بودم. به صفحه مانیتور نگاه کرد و متعجب ازم پرسید: اینا تو لپتاب تو چیکار میکنه؟؟؟ گفتم: فقط این نیست. صفحه رو فرستادم پایین و یاهو مسنجر و روشن کردم. قسمت سابقه ی همه چتا رو باز کردم و گفتم: بخون... بازم اومد حرف بزنه که بهش گفتم: لطفا بخونش...
چند تا از سابقه ها رو باز کرد و از هر کدوم چند خطی رو خوند. مانیتور لپتاب رو با عصبانیت بست و گفت: کافیه... بلند شد وایستاد و گفت:‌ خیلی کار درستی کردی و حالا داری اینجور با پر رویی بهم نشون میدی؟ حتما توقع داری برات دست بزنم آره؟؟؟ گفتم: دلیل همه اینایی که دیدی خودتی. از همون شبی که تو و فرانک رو دیدم که دارین با هم چیکارا میکنین ، ‌منم وارد این جریانا شدم و دیگه بهش عادت کردم. حالا بازم فکر میکنی نیابد بهم بگی و توضیح بدی؟؟؟
دستاش رو کرد تو موهاش و چند قدم جلوم برداشت و گفت: بابات یه آدم سرد و بی روح و یخه. از روز اول بود و هست هنوزمو ‌زن اصلی اون درس و مشقش بود و  هست. من زن دومش بودم و هستم. اینقدر زود ازدواج کردم که نه بوی محبت واقعی رو از بابات فهمیدم و نه هیچ وقت یه شب خوبو باهام گذروند.‌ به خاطر تو و آبروم ازش طلاق نگرفتم و گفتم تحمل میکنم. اما نتونستم تحمل کنم هاینه. ‌میفهمی؟ نتونستم. فرانک از وقتی منو دید اینقدر بهم توجه کرد که ترجیح دادم این کمبود لعنتی رو با فرانک جبران کنم. حالا که لذت واقعی تو تخت بودنو با فرانک تجربه کردم ، فهمیدم که این بابات بوده که این همه سال بهم خیانت کرده ، ‌نه من...
قاطعیت و عصبانیت تو حرفاش موج میزد. چند دقیقه سکوت کرد و گفت:‌ حالا هم اینم  دلیلش. بلاخره انتخابتو بکن. یا برو بگو و هر سه تاییمون رو خلاص کن از این شرایط یا دیگه در موردش حرف نزن و لطفا این کاری که داری میکنی رو بذار کنار.‌ اگه دوست پسر میداشتی برام خیلی بهتر بود تا اینکه مثل روانی های تنها اینجوری با خود ارضایی خودتو نابود کنی...
حرفاش که تموم شد از اتاقم رفت بیرون. چند دقیقه به حرفاش فکر کردم. برگشتم تو هال و دیدم نشسته رو کاناپه و داره گریه میکنه. دلم براش خیلی سوخت. رفتم پیشش و سرم رو گذاشتم رو شونه هاش.‌ خیلی وقت بود که موهام و نوازش نکرده بود. ‌دستشر و گرفتم و گذاشتم رو موهام و کشیدم روشون. خودش کم کم شروع کرد به نوازش موهام و همچنان داشت گریه میکرد...
بلاخره تصمیم گرفتم با این قضیه کنار بیام. دیگه نه به شهین طعنه و کنایه بزنم و نه خودم رو اذیت کنم. با این معادله که به هر حال بابام اینجوریه و کاریش نمیشه کرد و شهین هم حق داره به فکر خودش باشه و خب از اونجایی که معتاد خود ارضایی شده بودم و میتونستم درک کنم این مورد رو ،‌ خودم رو راضی کردم و پش خودم میگفتم: همه چی اوکیه و مشکلی نیست...
به خواست خودم برای ویزیت و چکاپ اولیه سینه های شهین باهاش رفتم. سر وقتی که بهمون گفته بودن وارد شدیم و خیلی هم خلوت بود. یه پرستار خانم اومد به شهین رو روی یک صندلی مخصوص نشوند. بهش گفت: پالتو و بلوزش و سوتینش رو در بیاره. من لباساش رو ازش گرفتم و آویزون کردم رو جا لباسی ای که اونجا بود. چند لحظه بعدش یک دکتر آقا وارد شد. بعد از احوال پرسی به زبون انگلیسی ، شروع کرد معاینه کردن سینه های شهین. یه کوچولو خجالت میکشید. نمیدونستم به خاطر حضور من یا دکتر که مرده. معاینه تموم شد و یه آلبوم نشون شهین دادن. که عکسای مختلف سینه بود و دکتر چند تاشو علامت زد و گفت این مدلا رو میتونه رو بدن شهین انجام بده...
کنجکاو شدم که منم نگاه کنم و رفتم کنارش. تو نگاه اول عکسا فرق چندانی با هم نداشتن اما با دقت میشد جزییاتشون رو فهمید. سایز بندی سینه هاشون با این عددای سوتین که ما تو ایران میگفتیم فرق داشت و بلاخره شهین موفق شد بهشون بگه که همون سایز 80 خودمون میخواد باشه و دوست داره سینه هاش سر بالا و سفت بشن. رقم عمل خیلی بالا میشد و نصفش رو همونجا گرفتن و وقت عمل دادن. از دکتر اومدیم بیرون و شهین بهم گفت: مرسی که کنارم بودی... بهش گفتم: خواهش میشه. خدا رو چه دیدی شاید یه روز منم عمل لازم شدم. دو تایی خندمون گرفت و منتظر تاکسی وایستادیم...
 بلاخره روز عمل رسید. شهین یکمی استرس داشت. بابا بازم نتونست بیاد و من باهاش رفتم. به هر حال عمل تموم شد و بعد از دوران نقاهت شهین باید میرفت دکتر که سینه هاش و معاینه کنه. وقتی بانداژ دور سینه هاش و باز کردن ،‌ باورم نمیشد که اینقدر خوشگل و خوش فرم شده باشه. بدون خجالت ازم پرسید: چطور شده؟؟؟ گفتم: عالی شده شهین. کوفت اون فرانک بشه الهی... اخم توام با لبخندی کرد و گفت:‌ خفه شو...
تو ذهنم داشتم تصور میکردم که دیگه بدن شهین بی نقص و عیب شده. تنها نقطه ضعفش همین سینه هاش بود که حالا چه قدر خوشگل شده بودن. چند روز بعدش من لازم بود برم مطب فرانک تا آمپولای زیر پوستی که خیلی هم مهم بود رو تزریق کنه. تاکید کرده بود که حتما خودش باید این کارو کنه. وقتی وارد شدیم از نگاه خاصش و برق چشاش فهمیدم که در جریان عمل سینه های شهین نبوده. وقتی که شهین پالتوش رو درآورد ، از روی پیراهنش راحت میشد فرم جدید سینه هاش رو تشخیص داد.‌ داشت وضعیت من رو میپرسید اما همش نگاهش به شهین و سینه هاش بود. خبر نداشت که من همه چی رو میدونم. آمپولای زیر پوستیم رو زد که واقعا درد آور بود و اشکام و درآوردن. بهم گفت: همینجا چند دقیقه لازمه که دراز بکشی... از پرستارش خواست مواظب من باشه و با شهین برگشتن تو مطب. خوب میدونستم الان اونجا چه خبره و داشتم تو ذهنم تصور میکردم...
تو مسیر برگشت خونه به شهین گفتم: خب خوش گذشت یا نه؟ نظر فرانک جون چی بود درباره سینه های جدیدت؟؟؟ شهین از حرفم و سوالم خوشش نیومد و هیچی نگفت. خوب میدونستم دیگه شهین بیش از این بهم اجازه ورود به حریم خودشو نمیده و نمیتونم در این مورد بهش نزدیک تر بشم. من هر روز کنجکاو تر و تشنه تر میشدم به سکس واقعی. اما کی حاضر بود با این اندام زشت و سوخته ام باهام سکس کنه یا حتی نگام کنه...
انگار بعد از مدتی هیجان ، دوباره برگشته بودم به روزای تنهایی و افسردگیم.‌ بابام یه جور تو زندگی و کارش بود و شهین یه جور دیگه. میدونستم دیگه عمرا بتونم سکس شهین رو ببینم. حواسش بیش از حد جمع شد. دیگه حتی بهم اجازه شوخی نمیداد و علنی بهم فهموند که صحبت فرانک رو برای همیشه باید فراموش کنم. اما از اونجایی که خیلی سرحال پر انرژی بود ، میدونستم هنوز با فرانک در ارتباطه و این من بودم که باز تک افتاده بودم و تنهایی داشت اذیتم میکرد...
دیگه حوصله چت کردن با ایرانیا رو نداشتم. حرفاشون و خواسته هاشون تکراری شده بود و جذابیتی نداشت. مهم تر اینکه دیگه لذت مجازی برام تکراری شده بود. من یک تجربه واقعیش رو میخواستم. بعد از سرچ کردن فهمیدم صفحه های چت آلمانی هم وجود داره.‌ از طریق کلاسای اجباری مدرسه یه کوچولو آلمانی بلد بودم و دست و پا شکسته یه چیزایی مینوشتم. البته اکثرشون انگلیسی بلد بودن و میشد باهاشون به اون زبون حرف زد. تو این چت کردنا با یک پسر آلمانی آشنا شدم. ‌برای اولین بار عکس خودم رو نشونش دادم و براش از زندگی واقعیم گفتم. کلی باهاش درد و دل کردم. ‌اسمش تونی بود و توی دورتموند زندگی میکرد. قیافه اونم معمولی بود اما از قیافه من خیلی تعریف میکرد و خوشش امده بود. مشتاق بود من رو ببینه حتما. ‌دلم و زدم به دریا گفتم بهش که نصف تن من سوخته و اندامم اصلا قابل دیدن نیست. تو جواب گفت: ‌اصلا برام مهم نیست. من ازت خوشم اومده. همه چی به ظواهر نیست...
برای اولین بار با یک پسر قرار میذاشتم و حسابی استرس داشتم. یکمی آرایش ملایم کردم و مثل همیشه لباس پوشیده تنم کردم. اونم 18 سالش بود و چند ماه از من بزرگ تر بود. حسابی تحویلم گرفت و ازم تعریف کرد و گفت: چقدر از عکست خوشگل تری... منم ازش خوشم اومده بود و حسابی خوشحال بودم که برای اولین بار با یک پسر دوست شده بودم و کلی هیجان داشتم. خود به خود صحبتامون رفت سمت سکس و رابطه جنسی. وقتی فهمید هنوز دخترم ، کلی تعجب کرد و گفت: فکر میکردم باکره نباشی... بهش گفتم: اولا که شرایط فرهنگی ایران با اینجا فرق میکنه. دوما کی حاضره با این اندام من باهام سکس کنه آخه... تونی با تعجب گفت: نمیدونم فرهنگ کشور تو چیه اما الان اینجا هستی و فرهنگ اینجا باید برات مهم باشه. در ضمن چرا اینقدر اصرار داری بگی که زشتی؟؟؟ بهش گفتم: اوکی منو ببر یه جایی که جفتمون فقط باشیم تا بهت نشون بدم...
کلی از پیشنهادم خوشحال شد. من رو برد خونه خودشون و اتاق خودش،. گفت: ‌اینجا هم جایی که میخواستی... زیاد از تونی خجالت نمیکشیدم. مطمئن بودم اگه الان منو اینجوری ببینه ، عمرا اگه بهم دست بزنه.‌ شروع کردم لباسام رو در آوردن و لخت شدن. فقط با یک شورت و سوتین جلوش وایستاده بودم. با این حال ناخواسته یه دستم رو سینه هام بود و یه دستم جلوی کُسم. حالا میتونست نصف سمت راست منو ببینه که چقدرش سوخته و جاش مونده. کمی از دیدن این صحنه جا خورد ‌اما بر خلاف تصورم یه دور دورم زد و شروع کرد از اندامم تعریف کردن.‌ گفت: چقدر اندام قشنگی داری و خیلی متناسب هستی. چرا اینقدر میگی که زشتی؟ این جای سوختگی ها هم به زودی میره و به گفته خودت عمل میشی و خوب میشی...
از تعریفای تونی داشتم پرواز میکردم و اصلا توقع نداشتم یکی از من خوشش بیاد و ازم تعریف کنه. اومد طرفم و بغلم کرد. لباش رو گذاشت رو لبام.‌ تا اومدم تمرکز کنم و حس بگیرم برای لب گرفتن سرش رو برد سمت گردنم و شروع کرد به بوس های ریز از گردنم. بعدش من و هدایت کرد سمت تختش و خوابوندم رو تخت یک نفرش. خودشم سریع لخت شد و شورتم رو درآورد. فهمیدم میخواد کیرشو بکنه تو کُسم. تردید داشتم و نگران بودم. اما بلاخره من تصمیم خودم رو گرفته بودم و میخواستم این کارو انجامش بدم. ‌مخالفتی نکردم و گذاشتم کارش رو بکنه. متوجه شدم که رو کیرش کاندوم کشید. اونجور که تو چت بهم گفته بودن درد نداشت یا شاید کیر تونی کوچیک بود. به هر حال پردم رو زد و من دیگه دختر نبودم. تونی خیلی زود ارضا شد و از روم بلند شد. انگار یه کوه کنده. اصلا اصلا سکس اون چیزی نبود که دیده بودم و فکر میکردم...
چندین بار دیگه با تونی سکس کردم و هر بار هیچی نفهیدم. آخرش باهاش بهم زدم. تو یک سال بعدش چندین تجربه آشنایی با پسرای دیگه داشتم. اکثرا هر بار که بدنم رو میدیدن حسابی تو ذوقشون میخورد. یک بار یکیشون که وانمود میکرد که مهم نیست اما موقع سکس همش چشاش به صورتم بود که یه وقت اندامم رو نبینه. هر چی گذشت بیشتر مثل قبلنا از سکس بدم اومد. بهترین ارضا شدنام همون موقع های خود ارضاییم و فانتزیام بودن. افسردگیم چندین برابر شده بود و تنهاییم چندین برابر بیشتر. اکثر وقتم رو تو اتاقم می گذروندم و حوصله هیچ کسی رو نداشتم. فقط منتظر بودم که زمان عمل برسه و خلاص بشم از این شرایط لعنتی. بابام بهم پیشنهاد داد حالا که داری درس تخصصی طراحی میخونی چرا نمیری یه جا به صورت عملی کار نمیکنی؟؟؟ شهین گفت: ‌اتفاقا یه سری موسسه های خصوصی هستن که میتونه بره توشون تست بده و اگه قبول بشه میتونه اونجا طراحی هدفمند انجام بده و براش تجربه خوبی میشه... به اصرار بابام رفتم و تست دادم و به گفته خودشون عالی بودم اما مشکل این بود که زبان آلمانی ضعیف بود. بهم گفتن باید زبان آلمانیم رو تقویت کنم. بابام گفت: یه جا شنیدم که کلاس آلمانی هستش و یه کلاسش مخصوص ایرانیاست... بردم همونجا ثبت نامم کرد که بتونم زبان آلمانی رو فول یاد بگیرم. همش به خاطر بابام قبول کردم. میخواستم دلش رو نشکونم وگرنه ته دلم دوست داشتم همش تو اتاق خودم باشم...
کلاسم شروع شد. چون همشون ایرانی بودن و حسابی از جَو ایران دور بودم ، برام جالب بود. اونقدرام که فکر میکردم خسته کننده نبود.‌ همیشه ته کلاس می نشستم و با هیچ کس دوست نبودم. تا اینکه یه دختر حدودا هم سن خودم اومد کنارم نشست و خودش رو معرفی کرد و اسمش النا بود. بعد از چند روز حدودا با هم دوست شده بودیم و اونا هم جدیدا مقیم آلمان شده بودن و خانوادش فرستاده بودنش که زبان آلمانی یاد بگیره. در کل دختر خوبی بود اما وراج...
چند ماهی گذشت و واقعا زبان آلمانی سخت بود و اصلا مثل انگلیسی نبود. لازم بود آدم حداقل دو سال وقت بذاره برای یاد گیریش. یه روز هندزفری واکمن تو گوشم بود و استاد هنوز نیومده بود.‌ وقتی وارد شد ، همراهش دو تا دختره بودن. طبق روال کلاس دانش آموزای جدید رو به همه معرفی میکرد. استاد رو به همه مون به آلمانی گفت: ندا خانوم و شیوا خانوم از شاگردای جدید هستن. بهشون سلام کنین...‌ به آلمانی بهشون سلام کردیم. اومدن جای خالی وسط کلاس نشستن. تنها نکته ای که در موردشون دقت کردم این بود که یکیشون محجبه بود و لباساش کاملا پوشیده بود. تو دلم گفتم: یا خیلی کسخله که اومده اینجا و حجاب داره یا مثل من یه جاش درب و داغونه و اینجوری پوشونده...
سرم تو کتابم بود و استاد کلاس و شروع کرد. وسط درس استراحت داد. النا بهم اشاره کرد: اون دو تا رو دیدی یا نه؟؟ بهش گفتم: دیدمشون خب مگه میشه نبینم؟ کور که نیستم... خندید و گفت: اونی که حجاب داره رو ببین چقدر خوشگله... یکمی خودم رو کج کردم که بتونم ببینشم. داشت با دوستش حرف میزد. به النا گفتم: چه چشم و ابرویی داره کثافت. این ایرانیه حتما؟؟؟ النا گفت: آره بابا با دوستش داره ایرانی حرف میزنه. دوستشم خوشگله اما این خیلی خوشگل تره. کل کلاس رو ببین دارن نگاش میکنن و میخش شدن... دقت که کردم دیدم راست میگه. همه میخ همون دختر محجبه هستن. البته میخورد که چند سالی از من و النا بزرگ تر باشن جفتشون...
حس حسادت خاصی بهم دست داد. وقتی دیدم همه اینجور تو نخ دختره هستن ، به النا گفتم: حالا خوبه نمیخواد اینقدر بزرگش کنی. مگه کیه؟ یه آدمه دیگه...‌ النا خندید و گفت: ‌نگو که دلت نمیخواد اینجوری دیده بشی... با اینکه میدونستم داره راست میگه اما بهش گفتم: عمرا که اینجوری دلم بخواد...
چند وقتی گذشت و اونا یه کتاب از ما عقب تر بودن و استاد گاهی وقتا چند دقیقه ای رو سرگرم اونا بود. هر کی رو نگاه میکردم ، مخصوصا پسرا و مردا همشون تو نخ همون دختر محجبه بودن که اسمش شیوا بود. هر چی سعی میکردم وانمود کنم که برای من اهمیتی ندارن ، اما بیشتر جذب نگاه کردنشون میشدم. مشخص بود خیلی با هم دوستن و همیشه با هم بودن. هر لحظه در حال خندیدن و حرف زدن. حسابی شاد بودن...
یه بار که همینجوری داشتم نگاشون میکردم ، ‌النا از پشت اومد و در گوشم گفت: هانیه من به این نتیجه رسیدم و مطمئنم که این دو تا لزبین هستن. ‌معنی لزبین رو میدونستم. به النا گفتم: احتمالا چند وقته خیلی فیلم سکسی میبینی و رو مخت اثر گذاشته... گفت:‌ باور کن هانیه. آخه نگاشون کن. همیشه با هم هستن. یه لحظه هم نمیشه با یکی دیگه باشن. همش با هم میگن و میخندن. چند بار هم دیدم که دستای همو موقع راه رفتن میگیرن. مگه هر کی لز باشه خودش داد میزنه که من لز هستم. اینا به نظر من خیلی تابلو هستن...  بازم خودم رو به وراجی های النا بی تفاوت نشون دادم و جوابی بهش ندادم. اما وقتی پام رو تو اتاقم گذاشتم ، سریع رفتم پای لپتاب و شروع کردم فیلمای سکسی با موضوع لز دانلود کردن...
هر روز که میگذشت بیشتر بهشون دقت میکردم. بیشتر جذبشون میشدم. نمیدونستم چرا حس غریبی به حرفای النا درباره ی شیوا و ندا داشتم. با اینکه هنوز باور نمیکردم رابطه جنسی ای بینشون باشه اما میشد فهمید که چقدر به هم نزدیک هستن و همدیگه رو دوست دارن. شیوا چقدر خوشگل و ناز بود. چند بار خواستم برم جلو و بهشون سلام کنم اما روم نمیشد. به خاطر غرورم اکثرا به کسی سلام نمیکردم. اما ایندفعه خوب میفهمدیم که علتش غرور نیست...
زبان آلمانیم خیلی خوب شده بود و حسابی پیشرفت کرده بودم اما عمدا کشش میدادم که شیوا و ندا رو بتونم ببینم. النا اطلاعات جمع کرده بود و فهمیده بود که یک سال بیشتره که پناهنده آلمان شدن و هم خونه هستن. انواع و اقسام تو ذهنم ازشون فانتزی میساختم و تصورشون میکردم. چقدر دوست داشتم یکیشون بیاد سمت من و بهم پیشنهاد دوستی بده اما من کجا و اونا کجا. حس کردم که جفتشون خیلی مغرور باشن. درسته که با چند تا از بچه های کلاس ظاهرا خوب بودن اما با هیچ کدومشون دوست صمیمی نمیشدن. حدس میزدم از غرورشون باشه و اصلا نیازی به کسی ندارن...
با اینکه نزدیک به بیست سالم بود و طبق قانون آلمان میتونستم از 18 سالگی اعلام استقلال کنم و حتی به صورت مجزا ازم حمایت بشه و جدا زندگی کنم. اما خوب میدونستم که بر خلاف ظاهرم که دوست دارم مثلا خودم رو قوی و زرنگ نشون بدم اما بدون شهین هیچی نیستم و حتی عرضه ندارم یه روز از خودم نگهداری کنم. از این زاویه هم به شیوا و ندا حسودیم میشد که چطوری استقلال دارن و حتی اومدن آلمان پناهنده شدن. برای دل خودشون زندگی میکردن و مثل من به خانوادشون وابسته نبودن. کاش با منم دوست بودن...
چند ماه گذشت و کار من فقط نگاه کردن به شیوا و ندا بود که هنوز با هم بودن و رابطشون بی نظیر بود. النا اومد پیشم و گفت: خبر داری که اون خوشگله بچه داره؟؟؟  گفتم: مغز فندقی من از کجا بدونم آخه. خب حالا که چی؟ خب داشته باشه... النا گفت: چند روز دیگه تولد بچشه و چند تا از بچه ای کلاس و دعوت کردن. به النا گفتم: خب به ما چه. جشن تولد گرفتن که ذوق نداره. اینقدر بگیرن تا خسته بشن... تو دلم آتیش حسرت بود که ای کاش منم دوستشون بودم و مثل بعضی از بچه ها ، دعوتم می کردن...
چند وقتی گذشت. یه روز با اینکه زمستون بود اما ظهر نسبتا گرمی بود. خیلی توی آلمان و این موقع از فصل این هوا عجیب بود. وسایلم رو جمع کردم که مثل همیشه آخرین نفر بزنم بیرون که به تکیه گاه صندلی شیوا یک پالتو آویزون بود.  هوا یه ذره گرم شده بود. یادش رفته بود پالتوش رو بپوشه. با خوشحالی برش داشتم. با این بهونه میشد که وقتی دیدمش ، پالتوش رو بهش بدم. اونم ازم کلی تشکر کنه و شاید بخواد باهام دوست بشه!!!
 فرداش کلی خوشحال بودم و منتظر که بیاد اما هر چی کلاس گذشت نه شیوا اومد و نه دوستش. روز بعد هم همینطور و روز بعدش همینطور. رفتم پیش مسئول موسسه و بهش گفتم: اگه میشه شماره تماس یا آدرسشون رو بهم بدین... اولش نمیداد و میگفت هر وقت اومدن پالتوشون رو بهشون میدی. بلاخره با وساطت معلم مون راضی شد و آدرس و بهم داد...
فهمیدم به خونه خودمون نزدکیه. با همه سرعت خودم رو به خونه رسوندم. بهترین لباس ممکن که میشد رو پوشیدم. سوار دوچرخه شدم و یادم رفت که کلاه گرم بردارم. بدون کلاه حسابی یخ کردم اما‌ با انرژی و هیجان رکاب زدم و برام مهم نبود. چند تا خیابون با ما فاصله داشتن و بلاخره رسیدم. یه ساختمون سه طبقه بود که طبق آدرس اونا طبقه اولش بودن. تازه فهمیدم که چقدر صورتم و دستام یخ کرده و حسابی سردم شده بود. با هیجان و حس خاصی در زدم. چند بار در زدم و فکر کردم نیستن. حالم گرفته شد و خواستم برگردم. که یه صدایی به آلمانی گفت: کیه؟؟؟ هول شده بودم و به ایرانی گفتم: براتون پالتوتون که جا گذاشته بودین رو آوردم... چند لحظه سکوت کرد و در باز شد. اولین بار بود که شیوا رو بدون روسری می دیدم.‌ موهای مشکی مشکی لَخت. پخش شده بودن رو شونه هاش و تا پایین بازوی دستش بودن. یه پتو دور خودش پیچیده بود. معلوم بود که خواب بوده. زیر پتو فقط می تونستم تاپ مشکی رنگش رو ببینم. چقدر خوشگل بود...
بهم گفت: سلام... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ب ب ببخشید ش شیوا خانم. من باید سلام میکردم. سلام... به زور یه لبخند نصفه و نیمه رو اون چهره ی خواب آلودش که تو چشماش رگه های قرمز بود زد و گفت: ‌بفرمایید... همچنان هول بودم و گفتم: من آهان آره. من اومدم براتون پالتو رو که جا گذاشته بودین اونجا یعنی تو کلاس بیارم. ‌آدرس و از همونجا گرفتم...
کمی فکر کرد و گفت: عجب حواسی دارم من. مرسی عزیزم.‌ آره تو رو یادم اومد. ته کلاس میشینی... بهش گفتم: ببخشید بد موقع اومدم... جواب داد: نه خواب نبودم. لازم نیست عذرخواهی کنی...‌ پالتو رو بهش دادم اما دوست داشتم بیشتر طول بکشه و بیشتر ببینمش.‌ پالتو رو ازم گرفت و تشکر ساده ای کرد. موقع بسته شدن در از تو جیب پالتو یه کیف دستی کوچیک افتاد. سریع برش داشتم و بردم سمتش و گفتم: این افتاد یادتون نره... شیوا حواسش نبود و در رو محکم بست. ساعد دستم بین در و چهارچوب گیر کرد. سرمایی که تو  دستم بود یه طرف و ضربه درست رو جای تزریق آمپولای زیر پوستیم  خورد. نا خواسته‌ جیغم بلند شد. از درد زیاد اشک تو چشمام جمع شد. شیوا سراسیمه گفت: ای وای چی شد؟؟؟
از درد دستم رو گرفتم و هیچی نگفتم. بازوم رو گرفت و گفت: بیا تو ببینم چی شده... هدایتم کرد داخل و نشوندم روی مبل خونه شون. می خواست آستینم رو بزنه بالا که ببینه چی شده. تو همون درد زیادی که داشتم ، جلوی دستش رو گرفتم. دستم و محکم گرفت و گفت: ای بابا بذار ببینم چی شده. ‌آستینم رو زد بالا. دید که جای سوختگیم زخم شده...
اصلا جا نخورد و جای سوختگیم براش مهم نبود. گفت: صبر کن برم برات باند بیارم و ببندم...‌ موقع رفتن ، پتویی که دورش بود رو انداخت. فقط یه شورت مشکی پاش بود و یه تاپ کوتاه مشکی.‌ همه ی اندامش مشخص بود. چهره ی قشنگش یه طرف و اندام مانکن و رو فرمش یه طرف. پوست گندمی روشن و عالی. نه چاق بود و نه لاغر. انگار که رو این بدن ، کلی عمل کردن که این شده.‌ موقع برگشتن ، فرم سینه هاش رو دقت کردم. متناسب ترین فرم سینه ای بود که رو این بدن باید قرار میگرفت. پیش خودم گفتم: حتما کلی عمل کرده و کلی ورزش میکنه که این شده...
نشست کنارم و شروع کرد بانداژ کردن محل زخم دستم. ازم پرسید: چرا اینقدر سردی؟؟؟ به آرومی گفتم: با دوچرخه اومدم. یادم رفت شال و کلاه کنم و دستکش بپوشم... با لحن صدای سر و بی روحش‌ گفت: چه کاریه آخه؟ نمیگی سرما بخوری و سینه پهلو کنی تو این سرما؟؟؟ جوابی بهش ندادم و همچنان تو بحر اندامش بودم. باورم نمیشد که اینقدر بهش نزدیک شدم و حتی دارم لمسم می کنه. بانداژ دستم تموم شد و گفت: اگه عجله نداری صبر کن تا برات یه قهوه درست کنم. گرم شی و بعدش برو. الان بدنت یخه یخه...
بلند شد و رفت سمت آشپزخونه. از بالشت رو مبل فهمیدم همینجا دراز کشیده بوده. رو میز جلوی مبل یه جا سیگاری که چند تا فیلتر سیگار کشیده شده توش بود.‌ یعنی کی تو این خونه سیگار میکشه؟ با چشمام داشتم خونه کوچیکشون رو وارسی میکردم که تازه متوجه موزیکی شدم که از اتاق داشت میومد. صداش و تشخیص دادم که از گوگوشه اما هیچ وقت این آهنگ و گوش نداده بودم...
میون یه دشت لخت زیر خورشید كویر 
                                   مونده یك مرداب پیر توی دست خاك اسیر 
منم اون مرداب پیر از همه دنیا جدام 
                                   داغ خورشید به تنم زنجیر زمین به پام 
چه آهنگ قشنگ اما غمگینی. چقدر غم بود تو این آهنگ و بدتر از اون چه موج منفی و سردی داشت این خونه. یاد اتاق تنهایی های خودم افتادم. بلند شدم وایستادم. به قاب عکس ستون بین دو تا اتاق نگاه کردم. عکس شیوا و ندا بود و یه بچه کوچیک که قطعا همون بچه شیوا بود که النا میگفت. چقدر تو این عکس شاد هستن. انگار از ته ته دلشون میخندن.‌ آهنگ یه بار تموم شده بود و باز تکرار شد. فهیدم همین یه آهنگ و داره همش گوش میده...
من همونم كه یه روز می خواستم دریا بشم 
                                   می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم 
آرزو داشتم برم تا به دریا برسم 
                                   شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم 
با صدای شیوا به خودم اومدم که گفت: ‌سوختگیت تا کجاست؟؟؟ چقدر صداش بی حال و بی رمغ بود و یه ذره شبیه اون آدم شاد و پر انرژی ای که سر کلاس میدیدم ، نبود. باورم نمیشد این همون آدم باشه. هر کسی این سوال و ازم میپرسید عصبی میشدم اما نمیدونم چرا اصلا بدم نیومد و بهش گفتم: کل سمت راست بدنم همینجوریه... جواب داد: متاسفم. ‌قهوه یه ده مین دیگه حاضر میشه... تو صداش نه ترحم بود و نه زخم زبون. بهش گفتم: این عکس بچتونه؟؟؟ گفت: ‌آر...‌ گفتم: میخوره دختر باشه و خیلی شبیه خودتون هستش. ‌راستی من سه ماه دیگه وقت عمل دارم. بهم گفتن که خوب میشم. سرش رو تکون داد و گفت: عالیه...
اولش چشمه بودم زیر آسمون پیر 
                                  اما از بخت سیام راهم افتاد به كویر 
چشم من به اونجا بود پشت اون كوه بلند 
                                  اما دست سرنوشت سر رام یه چاله كند 
نشست رو مبل. سرش رو تکیه داد به مبل و خیره شد به سقف.‌ تو این حالت سینه هاش بالا تر میومدن و چه نمای قشنگی درست کرده بودن. آهنگ هنوز داشت تکرار میشد...
توی چاله افتادم خاك منو زندونی كرد 
                                  آسمونم نبارید اونم سرگرونی كرد 
حالا یه مرداب شدم یه اسیر نیمه جون 
                                  یه طرف میرم تو خاك یه طرف به آسمون 
هم زمان که داشتم نگاش می کردم ، بهش گفتم: شیوا خانم این آهنگ از گوگوش چقدر قشنگه. تا حالا گوش ندادم. راستی کوچولوی خوشگلتون کجاست؟؟؟ تو همون حالت سرش رو چرخوند سمت من و گفت: بی قراری میکرد. ندا بردش بیرون یکمی هوا خوری...
خورشید از اون بالاها زمینم از این پایین 
                                  هی بخارم می كنن زندگیم شده همین 
با چشام مردنمو دارم اینجا می بینم 
                                  سرنوشتم همینه من اسیر زمینم 
بهش گفتم: راستی شیوا خانم چرا این چند روز کلاس نیومدین؟ اتفاقی که نیفتاده؟؟؟ معلوم بود اصلا حوصله سوالام رو نداره و ایندفعه بدون اینکه نگام کنه گفت: دیگه نمیخوام بیام کلاس ... آهنگ همچنان داشت تکرار میشد...
هیچی باقی نیست ازم لحظه های آخره 
                                  خاك تشنه همینم داره همراش می بره 
خشك میشم تموم میشم فردا كه خورشید میاد 
                                  شن جامو پر می كنه كه میاره دست باد 
چند لحظه سکوت کردم و گفتم: شیوا خانم ببخشید فضولی میکنم اما چرا اینقدر ناراحتین؟ چرا همش همین آهنگ و گوش میدین و گذاشتین تکرار بشه؟؟؟ از جاش بلند شد. جواب سوالم رو نداد و گفت: قهوه شیرین کنم یا خودت شکر میریزی؟؟ گفتم: خودتون شیرین کنین ممنون میشم. ببخشین اینقدر فضولی کردم و ازتون همش سوال پرسیدم...
با یه سینی که توش دو تا فنجون قهوه بود اومد و گفت: ‌خودمم هوس قهوه کردم. سینی رو گذاشت رو میز و دوباره نشست رو مبل. یه پاکت سیگار که رو زمین افتاده بود رو برداشت. از داخلش یه نخ سیگار کشید بیرون. گرفت سمت من و گفت: ‌میکشی؟؟؟
دوست داشتم کم نیارم و بگم آره اما ترسیدم خرابکاری کنم و بلد نباشم. ‌بهش گفتم: نه ممنون... ‌خودش یه نخ برداشت. با فندک روشن کرد و شروع کرد کشیدن. این همون شیوای محجبه سر کلاس بود که داشت اینجوری به سیگار پک عمیق میزد. به حالتی نشسته بود که رو به روی من بود. بعد از بیرون دادن یه دود زیاد از دهنش ، بهم گفت: ناراحت نباش چیزی نیست. ‌فقط تو کلاس بهت نمیخورد اینجوری باشی. اونجا که حسابی همش تو خودت بودی و با خودتم قهر بودی انگار...
نا خواسته گفتم: واقعا شما به من نگاه میکردین؟؟؟ بلاخره یه لبخند کامل رو لباش نشست و گفت: چطور مگه؟ برات مهم بود که من نگات کنم یا نکنم؟؟؟ هول شدم و گفتم: نه یعنی آره نه یعنی نه یعنی خب نمیدونم یعنی... دیگه کامل خندش گرفت و گفت: ‌اسمت چی بود؟؟؟ از وضعیت عجیبی که توش بودم خجالت کشیدم. سابقه نداشت من تو عمرم به خاطر کس دیگه ای هول بشم. نمیدونم چرا جلوی شیوا اینجوری شده بودم. بهش گفتم: اسمم هانیه است. راستی اسم دختر خوشگل شما چیه؟؟؟ یه نگاه به قاب عکس کرد و گفت: اسمش نگاره...
بهش گفتم: شیوا خانوم حیف نیست کلاسو ول کنین؟ زبان آلمانی خیلی سخته ها. ‌حداقل دو سال وقت کامل میخواد. شما کم کم راه افتادین و دیگه حیفه که بقیشو نرین و تموم نشه... فنجون قهوه رو برد سمت لباش. لباش رو کمی قنچه کرد تا فوت کنه. محو نگاه کردن به فرم لباش شدم.‌ تو همین حین گفت: دیگه حوصله ندارم. همین قدر بسه. دیگه بیشتر هم فکر نکنم بکشم...
سریع گفتم: نه این چه حرفیه شیوا خانم. استعدادت خیلی خوبه. تنها ایرادی داری اینه که اصرار داری کلمات رو دقیقا معنیش رو حفظ کنی که این اشتباهه. باید کلمات رو تو جمله و مفهومی یاد بگیری. با حفظ کردن خشک اذیت میشی و مفهموم دقیق کلمات رو نمیفهمی تو جاهای مختلف...
باز لبخند زد و گفت: پس اون ته کلاس حواست به همه هست. ‌دقیق دقیق همه رو زیر نظر داری. آره؟؟؟ گفتم: همه همه که نه. خب شما استعدادتون خوب بود و برای همین دقت کردم بهتون. اگه حوصله ندارین بیایین کلاس ، من میتونم هر وقت دوست داشتین کمک بدم. تعارف نکنین به هر حال. خب من باید برم. حسابی گرم شدم. مزاحم شما هم شدم... شیوا گفت: اینجوری نگو. زحمت کشیدی و پالتو رو برام آوردی. دستت هم زخم شد... دم در اومدم که خداحافظی کنم ، دوستش ندا که بچه شیوا بغلش بود ، دم در ظاهر شد. از دیدن اونم هول شدم و بهش سریع سلام کردم. یکمی با تعجب بهم نگاه کرد و سلام کرد. ‌بهش گفتم: ببخشید و خدافظ... سریع سوار دوچرخه شدم و رفتم... کلی هیجان داشتم و خوشحال بودم که از نزدیک و اینجوری دیدمش و باهاش حرف زدم. بدنش چقدر سکسی و جذاب بود. صورتش چقدر با اون موهای لختش قشنگ تر شده بود...
از متن شعر آهنگ خیلی سریع تو نت پیداش کردم و دانلودش کردم. آهنگ مرداب گوگوش بود. با دقت شروع کردم به گوش دادن. برام سوال بود این چیه که شیوا رو تکرار گذاشته بود و گوش میداد. قطرات اشک رو روی گونه هام حس کردم که هم زمان گوش دادن به آهنگ میومدن. چقدر این آهنگ غم داشت و چقدر آدم دلش میگرفت اگه بهش فکر میکرد. من چم شده بود و چرا اینقدر جذب شیوا شده بودم.‌ از فکر و دلم بیرون نمیرفت. فکر کردن به اون چند لحظه ای که پیشش بودم چقدر لذت بخش بود. این که الان ازش دورم و معلوم نیست کی ببینمش ، چقدر سخت بود. ای خدا من چم شده؟؟؟
شب موقع شام ، شهین ازم پرسید: چته اینقدر تو فکری؟؟؟ بهش گفتم: چیزی نیست... خندید و گفت: قیافت شبیه این عاشق شده ها هستشا... بهش گفتم: نخیرم عشق کجا بود بابا.‌ تو عاشق شوهرت هستی بسه... حوصلش رو نداشتم. این مدت اینقدر من رو تنها گذاشته بود که اصلا دلم نمی خواست باهام شوخی کنه...
فرداش به خودم اومدم به جای اینکه سر کلاس باشم رو به روی خونشون بودم. نمی دونستم برای چی اینجام. یه نیمکت عابر پیاده بود که روش نشسته بودم و زل زده بودم به خونشون. هیچ خبری نشد و برگشتم. دو روز بعد باز رفتم و نشستم رو نیمکت و خونه رو نگاه میکردم. امیدوار بودم شیوا بیاد بیرون و ببینمش. یه هو در خونه باز شد. دوستش اومد بیرون. روم رو چرخوندم و زیر چشی نگاش کردم. دیدم داره میاد اینور خیابون. دقیقا به ‌سمت من. کتابم رو برداشتم و سرم و کردم توش ‌که رد بشه و من رو نبینه. هر لحظه احساس کردم بیشتر بهم نزدیک میشه. اومد بالا سرم. مچ دستم رو گرفت. هیچی نگفت و بلندم کرد. کشوندم سمت خونه. کیفم و کتابم رو سریع برداشتم. وارد خونه که شدیم ، در رو محکم بست...
برگشت سمت من و با دو تا دستش محکم کوبید به سینه ام. با عصبانیت و خشونت گفت: چی از جون ما میخوایین؟ هان؟ با توام. به اون کثافت بگو دست از سر ما برداره و بره گورشو گم کنه... ‌یکی دیگه زد تو سینه ام و گفت: جواب بده با توام... شیوا گوشه ی هال وایستاده بود. من اولش ندیده بودمش. به ندا گفت: آروم تر ندا...
از ترس و شوکی که بخاطر رفتار ندا بهم وارد شده بود ، اشک تو چشمام جمع شده بود و نمیدونستم داره بهم چی میگه و چرا داره منو میزنه. دوباره اومد سمت من و داد زد: کثافت عوضی میگم حرف بزن و بگو چه غلطی میکردی؟؟؟ از ترس اینکه باز نزنه خودم رو کشیدم عقب. جای زدنش درد گرفته بود. هیچی از حرفاش نمی فهمیدم و نمی دونستم چرا داره اینجوری میکنه. شیوا بهم گفت: دیگه چی از ما میخوایین؟ حرف حسابش چیه؟؟؟ قلبم داشت از تو سینه ام در میومد و اشکام سرازیر شدن. هیچی نمی تونستم بگم. شیوا اومد طرفم و گفت: بگیر بشین... نشوندم و خودش هم کنارم نشست و ادامه داد: ما هیچ کاری باهات نداریم. فقط بگو برای چی داری فضولی ما رو میکنی و چی میخوایی دقیقا؟؟؟ موهاش و بسته بود. قیافش مرتب تر و یکمی سر حال تر از اون چند روز پیش بود. نمی فهمدیم چی دارن بهم میگن و چی ازم می خوان. فقط با ترس نگاش کردم و شدت جاری شدن اشکام بیشتر شد...
شیوا چند دقیقه به همون حالت نگام کرد. دقیق زل زده بود به چشام. دوباره تکرار کرد: نترس و بگو جریان چیه... با هق هق گریه بهش گفتم: به خدا من فضولیتون و نمی کردم. به خدا راست میگم... ندا گفت: آره جون عمت. اون روز که اومدی و همه جا رو وارسی کردی و شیوا رو کلی سوال پیچ کردی. بعدشم همش میشینی رو نیمکت اونور خیابون و خونه رو میپایی.‌ ننه من غریبم هم خوب بلدی...
به چشمای شیوا نگاه کردم و بهش گفتم: به خدا حرفمو باور کن. من نیومدم که فضولی کنم. باور کنین به خدا راست میگم... شیوا گفت: حالا اون روز میگم پالتوی منو آوردی. اما جریان نشستن رو اون نیمکت و نگاه کردن به خونه ما چیه؟؟؟ تو چشماش زل زده بودم. چشم و ابروی مشکی که مثل جادوگرا می تونست هر کسی رو جادو کنه. هیچ حالتی از تو چشاش نمیشد فهمید که الان ناراحته یا عصبانیه یا حس دیگه ای داره. با هر بار نگاه کردن به چشمای آدما می تونستم بفهمم الان چه حسی دارن اما الان هیچی رو نمیشد از این چشما فهمید. باید از خودم دفاع میکردم و راه دیگه ای نبود. چند بار نفس کشیدم و سعی کردم دیگه گریه نکنم. بغضم رو قورت دادم و گفتم: چون می خوام باهاتون دوست بشم...
ندا شروع کرد به خندیدن و گفت:‌ ببین ما رو چی فرض کرده و چی از ما بهش گفتن... شیوا هیچ عکس العملی نشون نداد و داشت با دقت نگام میکرد. بهم گفت: اسم واقعیت هانیه است؟؟؟ گفتم: آره به خدا. دروغم کجا بود آخه... دقت نگاهش بیشتر شد و گفت: ‌هانیه قشنگ و کامل توضیح بده. یعنی چی اومدی و مارو تحت نظر داری و حالا میگی که علتش اینه که می خوایی با ما دوست بشی؟؟؟
دوباره بغضم رو قورت دادم و گفتم: شیوا خانم به خدا من شما رو تحت نظر نداشتم. یعنی آره داشتم خونه تون رو نگاه می کردم. اما نه برای فضولی. باور کن منتظر بودم تا بیایی بیرون و فقط نگات کنم. ‌به جون مامانم من اهل فضولی نیستم و نمیدونم شما دارین چی میگین. من از روز اولی که شما رو تو کلاس دیدم ، ازتون خوشم اومد و دوست داشتم باهاتون دوست بشم اما روم نمیشد پیش قدم بشم. میترسیدم ضایع بشم.تا اینکه اون روز به بهونه پالتو اومدم و دیدمت. اینقدر بیشتر ازت خوشم اومد که طاقت نیاوردم و دوست داشتم بازم ببینمت. باور کنین من نه فضولم و نه کسی منو فرستاده و به خدا من شما رو تحت نظر نداشتم...
شیوا سرش رو چرخوند به سمت ندا. تو چشای هم نگاه کردن. من سرم رو بینشون می چرخوندم که بفهمم چی داره بین نگاهشون می گذره. شیوا دوباره من و نگاه کرد و گفت:‌ اوکی می خوایی با ما دوست بشی؟؟؟ مونده بودم چی بهش بگم. محکم تر و جدی تر گفت: ‌با تو ام هانیه. می خوایی با ما دوست بشی؟؟؟ سرم رو به علامت تایید تکون دادم. ادامه داد: یادته که گفتی حاضری برای یاد گرفتن آلمانی بهم کمک کنی؟ نظرت چیه تو هفته چند روز که وقت داری و میتونی بیایی ، باهام آلمانی کار کنی. سر کلاس مشخص بود که دیگه کامل راه افتادی و حسابی بلدی و میتونی یادمون بدی...
دوستش ندا با صدای متعجب و عصبانی گفت: شیوا... ‌شیوا بهش نگاه نکرد و جوابش رو نداد. دوباره به من نگاه کرد و منتظر جواب بود.‌ از جفتشون ترسیده بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم. با تردید و دو دلی گفتم: باشه میام... شیوا چند لحظه بهم نگاه کرد و گفت: اوکی. فعلا می تونی بری... سریع از خونشون زدم بیرون. هنوز ضربان قلبم رو حس می کردم و می شنیدم...
به شهین نگفتم که قراره برم خونه دوستام بهشون آلمانی یاد بدم. هم خوشحال بودم که قراره به این بهونه برم پیششون و هم استرس داشتم. ‌استرسی که تا حالا هیچ وقت تجربه نکرده بودم. ‌حتی تو اولین سکسم با تونی اینقدر استرس نداشتم و برام اهمیت نداشت...
پس فرداش به جای اینکه برم سر کلاس ، رفتم خونه شیوا. در و خودش باز کرد و بهم خوش آمد گفت. وارد شدم. به نسبت دو سری قبل که اومده بودم ، خونه خیلی مرتب تر بود.‌ بهم تعارف کرد بشینم و گفت: ندا و نگار تو اتاقن... یه ساپورت نازک و یه تیشرت یقه باز تنش بود. موهاش و باز گذاشته.‌ ایندفعه یکمی آرایش هم داشت و خوشگلیش چندین برابر شده بود. دو تا کتاب از کیفم برداشتم و منتظر بودم ندا هم بیاد. ‌شیوا اومد کنارم و گفت: ندا سرش به نگار گرمه. بیا خودمون شروع کنیم. اول هم پاشو اون بلوز گرم رو در بیار. ‌بهش گفتم: نه اینجوری راحت ترم... به آرومی گفت: ما خونه رو به خاطر نگار گرم کردیم. الان عرق میکنی و میری بیرون سرما می خوری...
جواب دادم: آخه چیزی زیرش نپوشیدم... پاشد رفت یه تیشرت نازک آورد و گفت: بیا اینو تنت کن... ‌نمی خواستم سوختگیام رو بازم ببیه. اما ترسیدم اگه نپوشم ناراحت بشه. ‌رفتم تو اتاق و لباسم رو عوض کردم. کلی خجالت کشیدم که الان کل سوختگیام رو می بینه.‌ اما اصلا به قسمتای سوختگیم توجه نکرد...
می دونستم تا کجا پیش رفتن و شروع کردم اول یه سری ایراداش رو گفتن. بعدش هم چند تا مطلب جدید. چند بار که با افعال انگلیسی مقایسه کردم ،‌ ازم پرسید: مگه انگلیسی هم بلدی؟؟؟ گفتم: آره. بابام از بچگیم باهام انگلیسی کار کرده. تازه با مامانم می رفتیم کلاس. البته وقتی ایران بودیم. کاملا به انگلیسی مسلطیم...
سرش و تکون داد و گفت: آفرین. الان بابا و مامانت ایرانن؟؟؟ گفتم: نه. نزدیک سه سالی هست که اومدیم اینجا و همگی مون اومدیم... خلاصه کار بابام و شرایط زندگیم رو براش گفتم و اونم با دقت گوش داد. ‌حتی با دقت تر از درس زبان آلمانی. بهم گفت: ازشون عکس داری؟ کنجکاو شدم ببینمشون. ‌با ذوق گوشیم و باز کردم و بهش کلی عکس از بابام و شهین نشون دادم. ‌تو نشون دادنام مامانم رو به اسم شهین صدا می زدم. با تعجب بهم گفت: مامانتو به اسم کوچیک صدا میکنی؟؟؟ گفتم: آره خب چطور مگه؟؟؟ لبخندی زد و گفت: هیچی. مامان خوشگلی داری. البته نه به خوشگلی خودت... آهی کشیدم و گفتم: نه بابا من کجام خوشگله...
همش نزدیک 45 دقیقه درس کارکرده بودیم و نزدیک دو ساعت فقط حرف می زدیم. با صدای ندا که از پشت سرمون شنیدم ، حرفام قطع شد. بدون اینکه بهم سلام کنه ، گفت: نگار  خوابید... بهش سلام کردم. با اون نگاه ترسناکش جوابم رو داد و رفت دستشویی. به شیوا گفتم: دوستت خیلی سریشه ها. هنوز به من شک داره... شیوا خیلی جدی گفت:‌ اولا که من بهت گفتم بیایی. پس بهت اعتماد دارم. دوما این چه طرز حرف زدن درباره دوست منه؟ اگه می خوایی دوست باشیم ، قانون اول احترامه... حسابی از حرفی که بهم زده بود ضایع شدم و تو ذوقم خورد و گفتم: اوکی سعی میکنم حواسم به حرف زدنم باشه... به هر حال روز اول تموم شد و برگشتم خونه. جفتشون یه جوری بودن و اصلا اونی نبودن که ظاهرشون نشون میداد. فکر می کردم خیلی مهربون و با صفا باشن اما اصلا اینجور نبود. دو دل بودم که بازم برم یا نه...
چند جلسه دیگه رفتم. فقط شیوا بود که باهاش آلمانی کار می کردم. ندا یا کلا با نگار می رفت بیرون یا تو اتاق بود همش. هر جلسه که می رفتم از چیزای دیگه هم صحبت می کردیم. از همه زندگیم و شرایط زندگیم و خانواده و فامیل. در مورد همه چی ازم می پرسید منم جواب می دادم...
یه بار ازم پرسید: چرا اینقدر از جای سوختگیات خجالت میکشی؟ خب حالا اتفاقیه که افتاده. دلیلی نداره گه خودت رو مخفی کنی از کسی... با ناراحتی بهش گفتم: اینجور نگین لطفا. شما جای من نیستین و نمی دونین اگه آدم از یه چیزی خجالت بکشه و حس کنه که بقیه جور دیگه نگاش می کنن چه جوریه و چه حس بدی داره... تو چشام نگاه کرد و گفت: بهت قول میدم بدتر از اینم وجود داره. گاهی وقتا آدما بلاهای بدتر سوختگی سر خودشون میارن که اگه بخوان هم دیگه نمی تونن تو جامعه باشن...
پیش خودم گفتم: چه چیزی میتونه بدتر از سوختگی باشه؟؟؟ حرفش رو نفهمیدم. از جاش بلند شد و گفت: ‌من برم بیرون یه خرید دارم انجامش بدم. ‌تا بر می گردم یه شیر قهوه درست کن... با تعجب گفتم: من درست کنم؟ یعنی برم تو آشپزخونه تون؟ زشت نیست؟؟؟ خندش گرفت و گفت: ‌بهت نیماد خجالتی باشی...
شیوا رو همیشه تو کلاس با دامنای بلند و لباسای پوشیده می دیدم. حالا دیدم یه شلوار جین و یه بلوز اندامی تنش کرد و بدون اینکه روسری سرش کنه ، زد بیرون. روم نشد ازش بپرسم چرا الان اینجوری میری و اونجا اون مدلی هستی. پیش خودم گفتم: حتما یه دلیلی داره خب... اما اینجوری چه جیگری شده بود و چقدر فرق داشت با اون تیپ محجبه. رفتم و از تو یخچال شیر و برداشتم و گذاشتم تا جوش بیاد. حس خوبی داشتم که تا این حد باهام صمیمی شده که بهم میگه شیر قهوه براش درست کنم...
به خودم که اومدم هر روز اونجا بودم. ندا هم دیگه کمتر باهام بداخلاقی می کرد. نهایتا هفته ای یه جلسه آلمانی کار می کردیم. ‌بقیش فقط پیششون بودم. نگار حسابی برام عزیز شده بود و بهش وابسته شده بودم.‌ خیلی بچه شیرین و نازی بود. حس خوبی از بودن باهاشون داشتم. دیگه نگاه سکسی به هیچ کدومشون نداشتم. این دوستی رو به هر چیزی ترجیح میدادم. شهین هنوز فکر میکرد من کلاس میرم و خبر نداشت هر روز صبح تا ظهر خونه شیوا هستم. اصلا شیوا یا ندا رو نمیشناخت.‌ وقتی اونجا بودم راحت بودم و لباسای راحت می پوشدیم. نه ترحمی در کار بود و نه این بود که میخ بشن رو جای سوختگیام. میل جنسیم هم دیگه مثل قبل نبود. حتی سعی کردم فانتزی های سکسیم رو بذارم کنار. ‌اما خبر نداشتم که شرایط اینجور نمی مونه...
----------------------------------------------
**تا صبح خوابم نبرد و هر بار که بلند شدم برم به نگار سر بزنم ،‌ دیدم شیوا هم بیداره. از بس گریه کرده بودم ، چشمام گود افتاده بود. هر بار ذره ذره حرفای سارا که بهمون زده بود رو مرور می کردم و بیشتر می فهمیدم که چه بلایی سرمون آورده و چطور زهر خودشو ریخت. از دیروز که سارا رفت دیگه هیچ حرفی بین من شیوا زده نشد. صبح موفق شدم دو ساعتی بخوابم. با سر درد شدید بیدار شدم.‌ شیوا داشت نگار و عوض میکرد. بهش گفتم: نمی خوایی صحبت کنیم؟؟؟ شیوا سرش رو آورد بالا. دیدم چشماش کاسه خونه از بس گریه کرده.‌ با صدای گرفته گفت: چی بگیم ندا؟ برای هم یادآوری کنیم که چه بلایی سرمون اومده؟ می خوایی برات یادآوری بشه که مادرت از این دنیا رفته و دستت به هیچ جا بند نیست؟ می خوایی برات یادآوری بشه که دیگه هیچ آبرویی تو ایران نداری و دیگه هیچ کسی رو نداری تا آخر عمرت. حتی بچه هات و نوه هات هم شاید یه روز بفهمن همه چیزو؟ بهت یادآوری بشه که این یک سال و نیم سمانه تو چه وضعی بوده و الان اسیر دست سارا هستش و معلوم نیست کجاست و چه بلایی داره سرش میاره؟؟؟
طاقت نیاورد و گریش گرفت و با بغض گفت: می خوای برای منم یاد آوری بشه که چه احمقی بودم و هستم؟ می خوای بیشتر به این فکر کنم که شوهرم باهام چیکار کرده. یادم بیاد دوستش که اون همه مدت فقط برام یه دوست شوهر بود ، باهام چیکارا کرده و هر بار که منو می دیده تو دلش بهم می خندیده؟ بیشتر یادم بیاد که سینا از همه ی نقشه هاشون خبر داشته و تک تک بلاهایی که سرم آوردن رو خبر داشته؟ و من احمق هنوز وابسته ی اون عشق لعنتی بودم. فکر می کردم که اونم یه بازیچه بوده. بهم یاد آوری بشه که کل عمرم درگیر یه سراب بودم و همه چی دروغ بوده...
گریش شدید تر شد و گفت: ‌یاد میلاد بیفتم که معلوم نیست الان تو چه حالیه و همه سرمایش دود شدرفت هوا. یاد خواهر و برادرام بیفتم که الان معلوم نیست چه حالی دارن و دیگه سرشونو تو فامیل و آشنا نمی تونن بلند کنن. ‌یاد بابای این بچه بیفتم که الان فلج شده و همه زندگیش نابود شده؟ ندا همه ی اینا به خاطر من بود. واقعا فکر میکنی لازمه دربارش حرف بزنیم؟؟؟ اولش خودم رو کنترل کردم مثل شیوا گریم نگیره. بهش گفتم: تقصیر تو نبوده. همش تقصیر اون سارا و سینای روانی بود. تو هیچ  تقصیری نداشتی و نداری... منم بیشتر نتونستم حرف بزنم و مثل شیوا گریم گرفت ...
چند روز گذشت و شیوا کارش شده بود سیگار کشیدن و گریه کردن. نگار عزیزم هم غمگین شده بود و دیگه شیرین بازی در نمی آورد. حریف شیوا نمی شدم اما نگار و می بردم بیرون. جای تفریحی مخصوص بچه های یک تا دو ساله بود. نگار و میبردم اونجا و بازی میکرد. حداقل تنها چیزی بود که باعث میشد هنوز زنده باشم. تنها امید زندگیم...
برگشتم خونه که دیدم یه دختره از خونه اومد بیرون. من رو دید هول شد. سریع خداحافظی کرد و رفت. به شیوا گفتم: این کی بود؟؟؟ توضیح داد: از هم کلاسی هامونه. پالتومو جا گذاشته بودم. برام آورده بود... ‌خوب که دقت کردم منم یادم اومد کیه و گفتم: همون دختره که ته کلاس می نشست و همش اخم میکرد؟؟؟ شیوا تایید کرد و گفت: ‌بهش نمی خورد اینقدر فضول و پر حرف باشه. تو همین نیم ساعت چشماش همه جای خونه کار میکرد. از بس سوال کرد مخمو خورد.‌ کلا هم هول بود و استرس داشت. ‌نمی دونم چش بود...
فرداش از پنجره دیدم همون دختره اونور خیابون ، روبه روی خونه ، رو نیمکت نشسته. به شیوا گفتم: غلط نکنم این آدم سارا هستش و معلوم نیست چه نقشه ای داره باز...‌ شیوا هم اومد نگاش کرد و گفت: ‌از سارا هیچی بعید نیست. حواست بیشتر به نگار باشه. دیگه نبرش بیرون تا تکلیف این روشن بشه...
پس فرداش باز دیدم اونجا نشسته و داره خونه رو میپاد.‌ اعصابم خورد شد. در خونه رو باز کردم و رفتم سمتش. گرفتمش و آوردمش تو خونه.‌ اولش که از ترس اینکه مچش رو گرفتیم هنگ کرده بود. بعدش گفت: از شیوا خوشم اومده و می خوام باهاتون دوست بشم...
تا تونستم به شیوا غُر زدم که چرا قبول کردی بازم پاشو بذاره اینجا؟؟؟ دلیل شیوا این بود که اینجوری میتونه مطمئن بشه که راست میگه یا نه و اگه واقعا سارا برامون کسی رو بپا گذاشته باشه و بخواد بلایی سرمون بیاره بهتره مطمئن بشیم و کاری کنیم...
اومدنای هانیه به خونه مون شروع شد.‌ به خاطر چیزایی که از زندگیش می گفت ، مشخص شد که یه دختر سوسل بچه مایه داره. از اون مرفهای بی درد. خیلی هم پر رو بود و اصلا ازش خوشم نمیومد. اما نکته مثبت این بود که هر چی بیشتر میومد ، بیشتر می فهمیدم که بر خلاف ظاهر زرنگش خیلی هم منگله. عمرا اگه بهش می خورد که بخواد فضولی ما رو بکنه و طراحی شده باشه رابطه اش. چند بار به شیوا گفتم: حالا که مطمئن شدیم بسه دیگه. بهش بگو نیاد... شیوا میگفت: دلم نمیاد. حالا که به اینجا عادت کرده و هر روز میاد پیشمون یه هو بهش بگم نیاد...
اومدم با شیوا سر و صدا کنم که یادم اومد. از آخرین باری که شیوا ضربه محکمی خورد و تبدیل به چی شد. حالا که گفت دلش نیماد. یعنی ایندفعه مثل سری قبل نشده. اون شیوای مهربون هنوز وجود داره. ‌پس منم با وجود هانیه تو خونه مخالفتی نکردم و سعی کردم برخوردم رو باهاش بهتر کنم. قیافه ی خیلی قشنگی نداشت اما با نمک و تو دل برو بود. البته اندامش هم ترکه ای جذاب بود...
چند روزی بود که در به در دنبال تماس با میلاد بودم. هنوز موفق نشده بودم. داشتم همون دو تا شماره ای که ازش داشتم می گرفتم که شیوا اومد تو اتاق و پرسید: با کی میخوایی تماس بگیری؟؟؟ گفتم: با میلاد. میخوام از حال و اوضاش با خبر بشم و اگه بشه از حال و اوضاع صادق بهمون بگه. شاید سارا در موردشون گفته باشه... شیوا نگام کرد و چیزی نگفت. ‌اومد جلوم وایستاد و بدون مقدمه شروع کرد ازم لب گرفتن. شوکه شدم. شیوا داشت چیکار می کرد؟!
چند دقیقه ازم لب گرفت. وقتی دستش رو پشت کمرم حس کردم ، بدون اختیار باهاش همراهی کردم و منم شروع کردم به مکیدن لباش. حسابی همدیگه رو بغل کرده بودیم و لبای هم رو می مکیدیم. یه هو دیدم نگار دم در وایستاده داره میخ نگامون میکنه. توقف کردم و به شیوا گفتم: نگار داره نگاه میکنه... شیوا بهم توجه نکرد و گفت: اون چیزی حالیش نمیشه... شروع کرد بازم ازم لب گرفتن و بلوزم رو داد بالا. دستش رو برد سمت سینه هام. با همه ی زورم شیوا رو پس زدم و با عصبانیت گفتم: پس دلت برا اون دختره هم نسوخته که هنوز میذاری بیاد خونه آره. بازیچه جدیده آره؟ دوباره میخوای همون شیوای عوضی بشی؟ این بچه هم برات مهم نیست؟ شیوا هر چیزی رو هم که دست داده باشی اما نگار فقط تو رو داره و حق نداری اینکارو باهاش بکنی...
تو چشام نگاه کرد. همه ی وجودم با دیدن این چشمای بی روح ، از ترس لرزید. یاد اون روزایی افتادم که شیوا چطوری از دست رفته بود. حالا معلوم نبود با چه شدتی مثل قبل شده باشه و چه کارایی که نکنه.‌ دوباره اومد سمت من و گفت: ندا من احتیاج دارم. یا الان باهام می خوابی یا میرم یکی رو از تو خیابون میارم.  برام مهم نیست که یه بچه یک ساله چیزی رو ببینه که قراره چند سال بعد ببینه... می دونستم این یک سال و نیم شیوا هم مثل من سکس نداشته. چیکار باید می کردم؟؟؟ چاره ای جز تسلیم نداشتم. نمیخواستم حداقل شانسم رو برای نگه داشتن شیوا ، ‌از دست بدم...
گذاشتم دوباره باهام ور بره و منم همپاش شدم. روم نمیشد نگار و نگاه کنم. سعی کردم سرم فقط به طرف دیوار باشه. شیوا جفتمون رو لخت کرد. بردمون رو تخت یک نفره ی من. ناخواسته تحریک شده بودم. نمی تونستم جلوی ور رفتانی شیوا مقاومت کنم. شروع کرد گردنم و سینه هام رو بوسیدن. هم زمان بهم نگاه کرد و گفت: مگه این همه مدت نمی خواستی؟ فکر کردی نگاهتو رو خودم حس نمیکردم ندا؟ فکر کردی خودمم دلم نمی خواست؟ شاید بیشتر از تو من می خواستم باهات باشم. اما فکر می کردم که دیگه مسیر درستو پیدا کردم و این کار اشتباهه. چقدر احمق بودم ندا. من و تو وجود داریم که هرزه باشیم. مثل من قبولش کن و اینقدر عذاب نده خودتو...
کُسش و با شدت به بدنم می مالوند. چرخید و صاف خوابید. من رو کشید روی خودش. دستم رو برد سمت کُسش که براش بمالونم. حدود بیست دقیقه با کُسش ور رفتم. چشماش رو بسته بود و لباش رو به هم فشار میداد. بلاخره ارضا شد. وقتی برگشتم سمت در اتاق ، دیدم که نگار با اون چشمای معصومش هنوزم داره مارو نگاه میکنه. اشکام سرازیر شد. از اتاق زدم بیرون و به حموم و دوش آب سرد پناه بردم...
غم از دست دادن شیوا میتونست هزار برابر اتفاقایی باشه که برام افتاده بود. دیگه تحمل این یکی رو نداشتم.‌ می دونستم که اگه بخوام تیریپ نصیحت براش بردارم و سعی کنم که خوب باشه ، نتیجه معکوس میده و باعث میشه بدتر بشه. چاره ای جز اینکه همراهش بشم نداشتم. تصمیم گرفتم برای هر حرکتی که میخواد بزنه ، همراهیش کنم و باز منتظر یک معجزه باشم. معجزه ای که ته دلم می دونستم یک درصد هم امیدی بهش نیست...**
--------------------------------------------------
تو اتاق داشتم با نگار بازی میکردم. شیوا که فهمیده بود من چایی پر رنگ دوست دارم ، با یه لیوان چایی اومد پیشم و گفت: وقت عملت کیه؟؟؟ بهش گفتم: دو هفته دیگه قراره یک معاینه دقیق و چند تا آزمایش ازم بگیرن و تاریخ دقیق عمل مشخص میشه... پرسید: یعنی با عمل همه اینا خوب میشه؟؟؟ ندا هم وارد شد و گفت: آره که خوب میشه. ‌اینجا بهترین دکترا و بهترین تجهیزاتو داره... 
بهشون گفتم: من که از خدامه خوب بشم و از این وضع خلاص شم... شیوا گفت:‌ نگران نباش. حتما خوب میشی. راستی بچه ها. هوس فیلم کردم. دلم یه فیلم حسابی میخواد. نظرتون چیه بریم سینما؟؟؟ همیشه از فیلم و سینما بدم میومد اما همینکه قرار بود باهاشون یه جا برم کافی بود و کلی استقبال کردم و گفتم: خیلی خوبه. ‌شنیدم بعضی سینماها هستن که فلیم و با زیر نویس آلمانی پخش میکنن و این برای یاد گرفتن هم عالیه...
سه تایی حاضر شدیم و رفتیم. ‌شیوا همون تیپ شلوار جین و اون بلوز اندامی رو زد. موهاش رو خوشگل بست و بازم روسری نذاشت. از اطلاعات تو نت فیلما و زمان اکران رو درآوردیم. شیوا گفت: هوس فیلم ترسناکم کرده... یه فیلم ترسناک انتخاب کردیم و رفتیم. به شهین پیام دادم که با دوستام دارم میرم سینما و منتظرم نباشه. حداقل برای من فیلمش خیلی ترسناک بود و داشتم سکته می کردم. نگار تو بغل من بود که خوابش برد. سعی کردم صحنه های ترسناک فیلم رو نبینم...
سرم رو این ور و اون ور می چرخوندم. یه هو چشمم افتاد به دست ندا که روی پای شیوا بود. پیش خودم گفتم: خب چیز خاصی نیست. دستش رو پاشه دیگه... ‌اما از روی همون حس فضولیم زیر چشمی بهشون دقت کردم. دست شیوا هم دیدم که روی پای ندا بود. سراشون به هم نزدیک بود به هم تیکه داده بودن و داشتن فیلم می دیدن. ندا دستش رو براشت و حلقه کرد دور گردن شیوا و انگار که بغلش کرده. چشمام از بس زیر چشمی نگاه کرده بودم ، درد گرفت. اما نمی تونستم نگاه نکنم. اولش فکر کردم دارم اشتباه می بینم اما مطمئن شدم که دست شیوا قشنگ داره رون پای ندا رو چنگ میزنه و می مالونه.‌ دست ندا رو راحت تر می تونستم ببینم که از روی گردن شیوا رفت به سمت بازوش و شروع کرد به آرومی مالش دادن باوزی شیوا...
فیلم تموم شد و اومدیم بیرون. باز پیش خودم گفتم: چیز خاصی که ندیدم. خب دلیل نمیشه که فکر خاصی بکنم. با هم دوستن دیگه... اما همون حس خاص و غریبی که قبل از دوستی باهاشون داشتم ، دوباره تو دلم زنده شد...
از فرداش دوباره تو نخ قیافه هاشون و اندامشون رفتم. جفتشون خوش لباس بودن و خوش اندام. البته شیوا بیشتر. وقتی پیششون بودم یه شخصیت دیگه و یه آدم دیگه بودم. وقتی هم تو خونه خودمون بودم ، میشدم همون هانیه قبلی. چه انرژی ای داشتن که منو وادار می کرد که یه آدم دیگه بشم؟؟؟
بابام به خاطر من زودتر از موعد برگشته بود. بعد چند تا آزمایش و معاینه ، روز دقیق عمل مشخص شد. به گفته ی دکتر فرانک اون پمادا و تزریقات نتیجه خیلی مثبتی داشت و احتمال میداد تو همون عمل اول بتونه کل جای سوختگیام رو از بین ببره. خیلی استرس داشتم. بابام دستم رو گرفت و بهم قول داد که همه چی درست میشه. نزدیک به هشت ساعت تو اتاق عمل بودم. تو اتاق ریکاوری به هوش اومدم.‌ همه ی بدنم بانداژ شده بود و دکتر فرانک اولین نفری بود که میدیدم. چشام رو چک کرد و از هوشیاریم مطمئن شد. بهم گفت: به زودی بانداژ و باز می کنیم. فعلا جای سوختگیا مثل زخم هستش. تو یه مدت کوتاه همه چی درست میشه...
بابام و دکتر فرانک رفتن اونور و شروع کردن به صحبت کردن. ‌شهین با چشمایی که هنوز خیس اشک بود ، سعی میکرد بهم لبخند بزنه. پرستار به آلمانی گفت: خیلی کم پیش میاد خود دکتر فرانک تو اتاق ریکاوری منتظر به هوش اومدن  مریض باشه...
بعد از یک ساعت منتقلم کردن به بخش خصوصی. زمین تا آسمون با بیمارستانای ایران فرق میکرد.‌ النا از تاریخ عمل من با خبر بود. ‌دیدم که با یه دسته گل اومده ملاقاتم. داشتیم با هم حرف میزدیم که النا گفت: هانیه این چند ماه واقعا جات تو کلاس خالیه. نیمکتت هم خالیه و کسی نمی شینه اونجا...
شهین چشماش گرد شد و با تعجب به من نگاه کرد. حوصله اینجور نگاه کردنش و نداشتم. روم رو کردم سمت النا و داشتم به وراجیاش گوش میدادم. یه هو چشمم به شیوا و ندا افتاد. حسابی تیپ زده بودن و خوشگل کرده بودن. اصلا توقع نداشتم که بیان ملاقات من.‌ حالا نوبت النا بود که چشماش گرد بشه از تعجب. هاج و واج داشت نگاه میکرد که کیا اومدن ملاقات من. شهین با اینکه نمی دونست کی هستن و جریان چیه ، باهاشون احوال پرسی کرد رو به من گفت: معرفی نمیکنی؟؟؟ النا پرید وسط حرفش و گفت: این خانما از همکلاسیامون هستن... شهین برخورد گرم تری کرد و خیلی خوشحال شد که بلاخره یه چند نفر پیدا شدن که حاضرن ملاقات من بیان. همه نگاهم و توجهم به شیوا بود. اونم هر چند لحظه یک بار ، نگاهم می کرد و لبخند میزد. تو اون لحظه دوست داشتم بغلش کنم...
عوض کردن بانداژ جزء درد آور ترین کارایی بود که باید تحمل میکردم.‌ و بازم پماد مخصوص دیگه ای که باید روش میزدم.‌ بعد از چند وقت یه مرحله عمل لیزر دیگه انجام دادن. جای سوختیگا که تبدیل به زخم شده بود حالا کم کم داشت خوب میشد و پوست واقعی و سالم خودم جایگزینش میشد. بلاخره تنفرم از دکتر فرانک تموم شد و اونو مسئول این خوب شدن می دونستم...
چند ماه گذشت. دیگه اون کابوس 13 ساله تموم شده بود. حالا دیگه یه آدم عادی بودم که پوستم سالم بود. فقط یه لکه کوچیک زیر سینه سمت راستم بود. شهین گفت: اینم میتونیم عملش کنیم... اما چون لکه کوچیک بود و کمرنگ ، گفتم: نه میخوام این باشه تا همیشه اون روزا یادم بمونه... ‌شهین گفت:‌ پوستت درست شده اما کله ی پوکت سر جاشه هنوز. خب حالا به نظرم وقتشه درباره یه موضوعی با هم حرف بزنیم. ‌اون مدتی که کلاس نمیرفتی اما از خونه میزدی بیرون ، دقیقا کجا میرفتی؟؟؟ بهش گفتم: شهین من بیست سالمه. همین الان میتونم از پیشتون برم و برای خودم زندگی کنم. در ضمن اینجا ایران نیست و من بچه نیستم. لازم نیست برام ادای مامانای نگران و در بیاری... شهین کاملا متوجه حرفم شد. بحث رو تموم کرد و دیگه ادامه نداد. خیلی وقت بود شیوا و ندا و نگار رو ندیده بودم. دلم برای سه تاییشون لک زده بود. مخصوصا شیوا. لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون و شهین رو با کلی فکر تنها گذاشتم...
با استقبال گرمشون مواجه شدم و حسابی تحویلم گرفتن و بهم تبریک گفتن. شیوا گفت: باز که از لباسای قدیمیت پوشیدی. هوا هم که دیگه خوب شده و پوستت هم که مشکلی نداره... بهش گفتم: عادت کردم و اصلا حواسم نبود... رفتم تو اتاق. نگار و که خوابیده بود رو  بوسیدم. شیوا دستم رو گرفت و برم گردوند تو هال و گفت:‌ خب تند باش درشون بیار. می خوام ببینمت چه شکلی شدی؟؟؟
خندم گرفت از این پیشنهاد شیوا. البته قبلا منو تو تاپ و شلوارک دیده بود و حدودا اکثر سوختگیام رو دیده بود. حالا کنجکاو بود ببینه چه فرقی کردم. ندا هم گفت: راست میگه. منم کنجکاوم ببینم دکترا چیکار کردن... جفتشون دست به سینه منتظر بودن تا من لباسام رو در بیارم. همون حس غریب و خاص اومد تو وجودم. اول شلوارم و در آوردم و بعدش بلوزم رو. شیوا بهم گفت: بچرخ ببینم... منم چرخیدم. ندا گفت: واو دهن این دکترا سرویس. چه کردن لامصبا. نگاه کن از خود اورجینالش هم بهتر شده...‌
شیوا اومد سمت من. دست کشید به پهلوم و گفت: منم باورم نمیشه اینجوری تونسته باشن خوبش کنن... لکه زیر سینه ام و دید و گفت: این جا مونده. اما لکه خوشگلیه. بهت میاد. مثل خال میمونه. حالا یکمی بزرگتر...‌ ندا هم اومد نزدیک و وارسیم کرد و گفت: آره لکه ی قشنگیه. راستی رو سینه هات که از این لکه ها جا نذاشتن؟؟؟ گفتم: نه نه اصلا سینه هام جای سوختگی نداشت از اولش...
با یه شورت و سوتین بینشون وایستاده بودمو جفتشون از دکترایی که منو عمل کرده بودن تعریف کردن. تماس دست نرم و لطیف شیوا با بدنم دلم رو لرزوند. همون چند سانتی که دستش رو کشید و پوستم رو لمس کرد ، حس وحشتناک عجیبی بهم داد.‌ حسی که نمیدونستم چیه دقیقا. شاید قسمتیش شهوت بود اما مطمئن بودم عمده ی این حس یه چیز دیگس که من نمی تونم درکش کنم...
کم کم اعتماد به نفسم درباره ظاهرم بالا رفت. خودم رو هر بار تو آیینه می دیدم و ذوق می کردم. دیگه لباسای قبلیم رو گذاشتم کنار و لباسای باز تر پوشیدم. از دیدن بدنم لذت می بردم و چندین دقیقه لخت خودم رو تو آیینه حموم نگاه میکردم و چرخ میزدم. دقیق خودمو وارسی میکردم. حالا دیگه از خودم بدم نمیومد و حتی نسبت به اندامم حس خوبی داشتم. حالا به نظرم منم دختر خوش اندامی بودم. تو همین فکرا بودم که دستم رفت سمت کُسم. با نگاه کردن به پاها و کون خودم ، تحریک شده بودم. شروع کردم مالوندن کُسم و انگشتم رو فرو کردم داخلش. یاد اون روز سینما و دست شیوا که روی پای ندا بود افتادم. انگشتم رو بیشتر تو کُسم فرو کردم  و مالوندم. تا جایی که ارضا شدم...
به پیشنهاد شهین چند جلسه باهاش رفتم استخر. البته قبلا تو ایران و تو استخر ویلای شمال خودمون ، شهین بهم شنا یاد داده بود و حسابی شنا بلد بودم. فقط جاهای عمومی روم نمیشد برم. منم مثل شهین به شنا علاقه داشتم و حسابی خوشحال بودم که میتونم تو جمع شنا کنم. اینقدر رفتم تو عمیق شیرجه زدم که شهین گفت: کشتی خودتو دختر...
یه بار یه راست از استخر رفتم خونه شیوا. از موهای خیسم فهمید که استخر بودم و بهم گفت: مگه شنا بلدی؟؟؟ گفتم: آره بابا. خیلی هم خوب بلدم... شیوا گفت: خوش بحالت. اما من بلد نیستم... بهش گفتم: کاری نداره که. بیا بریم خودم یادت میدم... ‌ندا هم گفت: من یکمی بلدم اما دوست دارم بیشتر یاد بگیرم...
فرداش رفتم دنبالشون. نگار و حاضر کردن دادن دست من و گفتن منتظر باش تا ما هم حاضر بشیم. نگار داشت برام شیرین بازی میکرد و حسابی من رو می خندوند. حاضر شدن شیوا و ندا طول کشید و داشت دیر میشد. رفتم در اتاق رو که نیم لا بود ، باز کردم که بهشون بگم دیر شده. اما‌ دهنم از تعجب باز موند. دیدم ندا شیوا رو چسبونده به دیوار. پای راست شیوا خم شده و تیکه داده شده به دیوار. پای چپ ندا بین پاهای شیوا هستش و کاملا بهش مسلطه و داره لباش رو می بوسه. من رو که دیدن ، دستپاچه شدن و خودشون رو جمع و جور کردن و گفتن: ما حاضریم بریم... خودم رو به ندیدن زدم و سعی کردم وانمود کنم که هیچی ندیدم. اما باورم نمیشد که چی دیدم و مخم هنگ کرده بود...
رخت کن خیلی خلوت بود و غیر ما سه تا فقط یکی دیگه تو رختکن بود. اونجا هم استخراش سانس های مخصوص زنان داشت. ما تو همون سانسی رفته بودیم که شهین نجات غریق بود. من تو خونه مایو پوشیده بودم. فقط لباسم رو درآوردم و منتظر شیوا و ندا شدم.‌ شیوا رو اولین بار با شورت و سوتین میدیدم. متوجه شدم که داره شورت و سوتینش رو هم درمیاره که مایو تنش کنه. ‌همونجا جلوی ما. می تونست بره تو قسمت رختن کن تکی اما همونجا این کارو کرد. لخت لخت شد و رفت سمت ساکش که مایوش رو برداره. این چه بدنی بود که شیوا داشت. بی نظر بود. انگار یکی طراحیش کرده.‌ دیدن سینه های لختش و شیار کُسش که یه ذره مو هم نداشت ، دلم رو لرزوند. کل بدنش شیو شده بود. مایو دو تیکه داشت و تنش کرد. اصلا نفهمیدم که ندا کی مایو تنش کرد. به خودم اومدم و دوباره یاد صحنه ای که توی اتاق از هم مشغول لب گرفتن بودن ، افتادم...
ندا راست میگفت و یکمی شنا بلد بود اما شیوا هیچی بلد نبود. بهش چند تا تمرین دادم که انجام بده.‌ شهین اومد سمت ما و گفت:‌ می بینم که شاگرد خصوصی گرفتی... ‌گفتم: چیه فکر کردی فقط خودت استادی؟؟؟ شیوا و ندا خندوشون گرفت و با شهین احوال پرسی کردن. میشد خط نگاه شهین رو روی بدن شیوا دید. اونم جذب زیبایی چهره و اندامش شده بود...
نگاهم رو نمی تونستم از بدن شیوا که حالا خیس شده بود و جذابیت بیشتری داشت بردارم. تمرینایی که برای حفظ تعادل و بی وزنی توی آب ، بهش دادم رو انجام میداد. هر از گاهی نمی تونست خودش رو کنترل کنه. خودش دستش رو دراز میکرد من رو می گرفت.‌ دیدن برجستگی سینه های خیس شدش و برجستگی کونش زیر مایو همچنان اون حس غریب و تو من بیشتر میکرد. ندا هم اندام نسبتا خوبی داشت. فقط یه کوچولو شیکم داشت اما در کل رو فرم بود.‌ شیوا استعدادش برای شنا خوب بود و تونست بلاخره حرکت لاکپشتی تو آب رو انجام بده و خودش رو تو آب بی وزن کنه. بهش گفتم: چند جلسه دیگه راه میفتی... با نگاه نازش لبخند زد و ازم تشکر کرد. با هر بار عزیزم گفتنش دل من می لرزید...
یک ساعتی کار کردیم و شیوا گفت: بریم چکوزی. بدنم خسته شده... سه تایی رفتیم تو چکوزی. شیوا و ندا شروع کردن روی هم آب ریختن و شوخی کردن. داشتم نگاشون می کردم که روی منم آب ریختن و منم وارد شوخیشون شدم.‌ تو عمرم اینقدر خوشحال نبودم و این بزرگ ترین آرزوم بود که در این حد باهاشون دوست بشم و حالا موفق شده بودم.‌ خسته شده بودیم و شوخی رو تمومش کردیم. ‌من دستام رو دو طرف لبه های چکوزی از هم باز کردم. سرم رو تکیه دادم و چشام رو بستم. همچنان داشتم به صحنه ای که ندا شیوا رو چسبونده بود به دیوار و داشت ازش لب می گرفت فکر می کردم. تصور اینکه دیگه چه رابطه هایی میتونن با هم داشته باشن ، تو دلم ولوله راه مینداخت و نا خواسته یاد اون فیلمای لزبین عاشقانه ای میفتادم که تو لپتابم بود. حالا که بدن شیوا رو لخت دیده بودم ، بیشتر می تونستم تصور کنم که ندا چه کارایی می تونه با شیوا بکنه. ندا میخورد آدم خشن و خیلی جدی ای باشه و شیوا خیلی مظلوم تر بود. حتما هیچ مقاومتی جلوی ندا نمیتونه داشته باشه و هر کاری دلش میخواد باهاش می کنه...
همینجوری عمیق تو این فکرا بودم که شیوا و ندا از دو طرف اومدن سمت من. ندا گفت: او او اینجارو چه عاشقانه دستاشو باز کرده و چشاشم بسته. چه ژستی گرفته... شیوا گفت: آره بابا یاد عشقش افتاده احتمالا...‌ جفتشون خندشون گرفت و منم خندم گرفت. قشنگ بهم نزدیک شدن و چسبیدن بهم. شروع کردن قلقلک دادن من.‌ خندم گرفت و گفتم: ولم کنین... یه هو دست یکیشون رو روی پام حس کردم. به خودم که اومدم یه دست دیگه روی اون یکی پام حس کردم...‌
خندم متوقف شد و قلبم وایستاد. نگاه خاصشون رو توام با لبخند کم رنگی رو خودم دیدم. شروع کردن به مالش رون پام و ندا گفت:‌ خب نگفتی داشتی به چی اینجوری فکر می کردی؟؟؟ شیوا از این ور گفت: آره به چی اینجوری فکر می کردی شیطون؟؟؟ همچنان دستاشون رو روی رون پام جلو عقب میشد و هر لحظه به کُسم نزدیک تر. نمی دونستم باید چیکار کنم و یا چی بهشون بگم. سرم رو بین نگاه جفتشون چرخوندم و هنگ کرده بودم. نگاهشون هر لحظه مرموز تر و خاص تر میشد. صورتشون رو نزدیک هم کردن. هم زمان که داشتن رون پام رو مالش می دادن و لبای هم رو بوسیدن. جلوی من و به فاصله چند سانتی!!! از دیدن این صحنه و اینکه دستاشون روی پای من هستش و دارن هم زمان با ور رفتن با من لبای هم رو می بوسن ، مخم سوت کشید. دیگه کامل هنگ شده بودم و هیچ عکس العملی نداشتم...
در جکوزی باز شد و دو نفر دیگه وارد شدن. شیوا و ندا از هم جدا شدن. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. از استخر زدیم بیرون. تصمیم داشتم برم خونه خودمون اما خودم رو همراه شیوا و ندا و تو خونه ی اونا دیدم. حسابی تو فکر کارشون بودم و اون دو تا خیلی عادی برخورد می کردن. ‌شیوا شروع کرد به نگار غذا دادن. ندا بهم گفت: پاشو پاشو نوبت تو هستش غذا درست کنی. من خسته ام...
 هیچ وقت غذا درست نکرده بودم و گفتم: آخه بلد نیستم... شیوا گفت: نترس بلاخره باید یاد بگیری. پاشو یه تخم مرغ درست کن اصلا...‌ موقعی که بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه ، نگاه سنگین جفتشون رو روی خودم حس کردم...
داشتم ظرفا رو می شستم. یه لحظه یادم اومد که اگه شهین من رو تو این وضعیت ببینه که هم شام درست کردم و هم دارم ظرفا رو میشورم از تعجب سکته مغزی میکنه. ‌از این فکرم خندم گرفت و باعث شد چند لحظه به اتفاقای چند ساعت گذشته فکر نکنم. شیوا از پشت سرم گفت: تنهایی به چی میخندی؟؟؟ گفتم: به اینکه اگه مامانم منو تو این وضع ببینه سکته میزنه از تعجب...
جفتمون از حرف من خندمون گرفت و شیوا گفت: اگه ‌هانیه یه سوال خصوصی ازت بپرسم ، جواب میدی؟ ‌البته میل خودته و میتونی بگی به من ربطی نداره... گفتم: راحت باش من که هر چی ازم بپرسی جواب میدم... کمی مکث کرد و پرسید: هانیه الان تو دختری؟؟؟ حسابی خندم گرفت و گفتم: وا این چه سوالیه شیوا. داری می پرسی دخترم ؟ راستشو بخوای آدم فضاییم شاید...
ندا اومد تو آشپزخونه و رو به شیوا گفت: نگار خوابید و گذاشتمش تو اتاق. ‌بعدش روش رو کرد سمت من و گفت: منظورش این نیست که دختری یا پسری. ‌منظورش اینه که هنوز دختری داری یا نه؟؟؟ مثل گیجا داشتم نگاش می کردم که ندا گفت: پرده داری یا نه؟؟؟ خنده رو لبم خشک شد و گفتم: آهان منظورت این بود. ببخشید من نگرفتم اولش...
اینقدر غافلگیر از این سوال شده بودم که اصلا یادم رفت که به هر حال باید یه جوابی بهشون بگم. ‌ندا گفت: اوکی اگه دوست نداری جواب نده. به هر حال خیلی شخصیه این سوال... روم رو برگردوندم سمتش و گفتم: نه مشکلی نیست و چیز خاصی هم نیست از نظر من. از این لحاظ که شما می گین من دختر نیستم... جفتشون لبخند خاصی زدن و به هم نگاه کردن و شیوا گفت:‌ با این که خیلی کنجکاوم اما دیگه روم نمیشه سوال بعدی رو بپرسم...
همه مون رفته بودیم و تو هال نشسته بودیم. یک موزیک ملایم هم گذاشته بودن که پخش بشه. به شهین پیام داده بودم که شب پیش دوستام هستم و نمیام خونه. دیگه صبر نکرده بودم جواب بده و گوشیم رو خاموش کردم. افکار همه جوره به مغزم حمله ور شده بودن. به شیوا که سرش تو گوشیش بود گفتم: سوال بعدیتم بپرس. من مشکلی ندارم... شیوا گفت:‌ عزیزم نمیخوام اذیت بشی. شاید خوشت نیاد خب... ‌گفتم: نه بپرس مشکلی نیست... بازم اون نگاه خاص خودشون رو به هم کردن و شیوا گفت: کنجکاوم بدونم چجوری دیگه دختر نیستی با اینکه هنوز ازدواج نکردی...
جَو یه جوری بود که هیچ وقت تو عمرم تجربه نکرده بودم. حس خاصی داشتم به این جمع سه نفره. هم استرس بود هم خوب و دوست داشتنی و خاصی. تصمیم گرفتم از اول همه چی رو براشون بگم و فرصت خوبی هم بود که بلاخره حرفای دلم رو به حالت درد و دل با یکی درمیون بذارم. از اولین باری که دکتر فرانک رو با شهین دیدم تعریف کردم و تا کارایی که تو محیط مجازی با خودم کردم. و اینکه بلاخره تصمیم گرفتم حتما خودم به صورت واقعی سکس رو تجربه کنم و تو اولین ملاقات با تونی بهش اجازه دادم پردم و بزنه. و اینکه نهایتا هیچ کدوم از تجربه هایی که با پسرا داشتم موفق نبوده و آخرش همون هانیه تنها بودم و هستم...
جفشون با دقت به همه حرفام گوش دادن و هیچ نظر یا نصیحت یا حرفی درباره حرفام نزدن. شیوا اومد کنارم و دستش رو انداخت دور کمرم و گفت: بگو تنها بودم اما نگو تنها هستم. الان که مارو داری و دیگه تنها نیستی... به خودم جرات دادم و تو چشای شیوا نگاه کردم و گفتم: لازم نیست بهم امید الکی بدی شیوا. ‌هر سه تامون می دونیم که من هیچ وقت دوست واقعی شما نیستم و نخواهم شد. ‌از نگاه هایی که بهم می کنین. از رفتارای عجیب و مرموزی که با هم دارین و اینکه شما همه چی رو درباره من می دونین اما من هیچی نمیدونم. کاملا مشخصه عمق دوستی ما چقدره. ‌من اینجام چون آدم پر رویی هستم و اینقدر تنهام که حاضرم خودم رو با پر رویی تو زندگیتون جا بدم. حتی اگه هیچ جایگاهی نداشته باشم...
بعد از تموم شدن حرفام بین همه مون سکوت بر قرار شد. فقط صدای موزیک بود که توی خونه پخش میشد. بلند شدم و به ندا گفتم: اجازه هست امشب تو اتاقت بخوابم؟؟؟ ندا گفت:‌ راحت باش مشکلی نیست. گوشیم رو برداشتم و رفتم تو اتاق ندا. ‌در و بستم و رو تخت دراز کشیدم. بالاخره حرفای دلم رو بهشون زده بودم. ‌معلوم نبود حالا چجوری باهام رفتار کنن...
-------------------------------------------------------
**برای اولین بار بعد از آشناییمون ، هانیه باعث تعجب من و شیوا شده بود. با اینکه فکر می کردیم دختر پخمه و منگلی هستش و شیفته ما شده و بی چون و چرا تو دست ما هستش اما اینقدر زرنگ بود که جایگاه واقعیش رو حس کنه. شیوا به خاطر حرفای هانیه حسابی رفت تو فکر. بهش گفتم: نظرت چیه؟ میخوای آخرش باهاش چیکار کنی شیوا؟؟؟
شیوا گفت: راستشو بخوای ایندفعه واقعا یه ذره دلم براش سوخت. بهت گفته بودم که تنش می خواره و مستعده که هر کاری باهاش بکنیم و جیکش هم در نیاد. اما گذاشته بودم رو حساب پُر روییش و اینکه میخواد به هر حال تجربه کنه. اما فکر کنم یه قسمت بزرگش از تنهاییش باشه.‌ حالا هم که دستمون رو شده و فهمیده یه چیزایی. می تونیم همین الان بهش بگیم از خونه مون بره بیرون و دیگه پیداش نشه یا اگه قراره هنوز نگهش داریم و دوستیشو قبول کنیم ، دیگه نمیشه باهاش بازی کرد. با حرفای شیوا موافق بودم و بهش گفتم: یعنی اگه اینو ردش کنیم میری دنبال یه سوژه دیگه برای بازی؟؟؟ شیوا خندش گرفت و هیچی نگفت و اومد پیشم. بلندم کرد که وایستم. بهم گفت:‌ نظرت چیه با تو بازی کنم... جفتمون خندمون گرفت و شروع کردیم از هم لب گرفتن و رفتیم تو اتاق شیوا...
صبح که بیدار شدم خودم رو لُخت کنار شیوا دیدم. اونم لُخت بود. از صدای توی هال فهمیدم که هانیه ، نگار رو برده و داره باهاش بازی میکنه. پس اگه برای برداشتن نگار اومده توی اتاق ، قطعا مارو تو این وضع دیده. لباسم رو پوشیدم و رفتم سمت دستشویی که هانیه بهم سلام کرد. جوابش رو دادم و رفتم دستشویی. نمی دونستم شیوا چی تو سرشه و چه تصمیمی براش داره. برگشتم و رفتم تو آشپزخونه که وسایل صبحونه رو حاضر کنم.‌ هانیه اسباب بازی نگار و داده بود دستش و اومد نشست رو صندلی. منو نگاه می کرد. منم نگاش کردم و بهش گفتم: چرا از ما خوشت میاد؟ چرا اینقدر دوست داشتی با ما دوست بشی؟؟؟
انگار که آماده این سوال باشه ، سریع جواب داد: به همون دلیل که تو و شیوا از هم خوشتون میاد... از حاضر جوابیش خندم گرفته و گفتم: تو هیچی درباره ما نمیدونی. چطوری اینقدر قاطع نظر میدی؟؟؟ بازم بدون مکث گفت:‌ خودم خبر دارم که هیچی نمیدونم. ‌من حتی نمیدونم پدر این بچه کیه و شما کِی و کجا با هم آشنا شدین. اما چیزی که مهمه اینه که عاشق همین و همو دوست دارین...
هانیه از شب قبل حسابی قاطع و محکم شده بود. جوابی برای حرفاش نداشتم. براش یه چایی پر رنگ ریختم و گذاشتم جلوش. بهش گفتم: هانیه بهت قول میدم حتی یک ثانیه هم دوست نداری تو دنیای منو شیوا باشی. اگه جای تو بودم پامو از اون در میذاشتم بیرون و پشت سرمم هم نگاه نمی کردم...
چند ثانیه بهم خیره شده و گفت: تا خودتون بیرونم نکنین ، من ازتون دل نمی کنم.‌ من پیش شما احساس خوبی دارم. حتی با اینکه میدونم تو دنیای شما جایی ندارم و شاید از من خوشتون نیاد. اما اینجا و با شما بودن رو به هر چیز دیگه ای ترجیح میدم...
جوابی به حرفش ندادم و رفتم توی فکر. کمی سکوت کرد و گفت: ‌فقط میشه ازت بپرسم چرا شیوا دیشب درباره باکره بودنم پرسید؟؟؟ گفتم: منم نمی دونم. دلیلش رو به منم نگفت... جوری نگام  کرد که انگار دارم دروغ میگم. صدای شیوا بود که گفت: ‌بذار برم حموم دوش بگیرم و سرحال شم. خودم بهت میگم چرا پرسیدم... جفتمون برگشتیم. شیوا رو دیدیم که داره میره سمت حموم و همچنان لخته و لباس تنش نیست...
گوشی هانیه زنگ خورد و مشخص بود که مادرشه. کمی با مادرش حرف زد. ‌بعدشم با بی حوصلگی گفت: فعلا باید برم... خداحافظی کرد و رفت. شیوا از حموم اومد بیرون و داشت خودش رو خشک می کرد. جرات نداشتم دوباره ازش بپرسم که می خواد با هانیه چیکار کنه. گوشیم زنگ خورد و یک شماره از ایران بود.‌ جواب دادم و این صدای میلاد بود که من رو یک متر از جا پروند...
انگار که دنیا رو بهم دادن. بعد این همه مدت که تحت فشار بودم از شنیدن صدای میلاد ، گریم گرفت. نمی تونستم حرف بزنم. شیوا هم مشخص بود هیجان خودش رو داره که بالاخره موفق شدیم میلاد رو پیداش کنیم. گوشی رو ازم گرفت و شروع کرد با میلاد حرف زدن. ‌بهش گفت: ندا فعلا نمیتونه حرف بزنه... جوری که داشت حال و احوالش رو میپرسید مشخص بود که اونم چقدر دلش برای میلاد تنگ شده و هنوزم دوسش داره...
ده دقیقه ای با هم صحبت کردن و حال و احوال کردن.من کنترلم بهتر شد و گوشی رو از شیوا گرفتم. نمیدونم چرا اما می خواستم تنها با میلاد حرف بزنم. رفتم تو اتاقم و هنوز صدام بغض داشت. میلاد گفت: چی شده ندا؟ چرا اینجوری گریه میکنی؟؟؟ با بغض گفتم: میلاد دارم می میرم. ‌دارم از تنهایی می میرم میلاد.‌ دیگه طاقت ندارم. کم آوردم...
نشستم رو تخت و همه چی رو براش تعریف کردم. سکوت مطلق بود که از اون ور گوشی میومد. ‌بهش گفتم: یه چیزی بگو میلاد. آهی کشید و گفت: اون قسمت آتیش گرفتن رستوران رو نمی خواد هیچ کدومتون نگرانش باشین. به هر حال می تونست جور دیگه اتفاق بیفته. سعی میکنم صادق رو براتون پیداش کنم و ازش بهتون خبر بدم... دیگه طاقت بیشتر حرف زدن نداشت و گوشی رو قطع کرد. اومدم بیرون و شیوا رو دیدم که هنوز حوله دورش بود و دراز کشیده بود رو مبل. من و که دید اشکاش رو پاک کرد...
چند روز گذشت و خبری از هانیه نشد. فکر کردم به خاطر حرفایی که بهش زدم دیگه پیداش نشه. میلاد دوباره بهم زنگ زد و گفت: موفق شدم صادق رو پیدا کنم... پیشنهاد دادم که از طریق اسکایپ با جفتشون ارتباط برقرار کنیم و ببینیمشون. جفتمون استرس خاصی داشتیم. لپتاب رو آماده روی میز عسلی گذاشته بودیم و منتظر تماس میلاد بودیم. شیوا بلند شد و شروع کرد راه رفتن. چند دقیقه بعدش میلاد از طریق اسکایپ تماس گرفت. شیوا مثل نور اومد کنار من و رو مبل نشست و تایید تماس رو زد...
میلاد با لبخند بهمون گفت: سلام خوشگل خانما...‌ قیافش کمی شکسته شده بود. سعی داشت با لبخند اون غم تو چشماش رو مخفی کنه اما نمی تونست. شیوا بهش سلام کرد و گفت: ‌خودت چطوری پسر خوشتیپ؟؟؟ من بغض کرده بودم و اشک می ریختم و هیچی نمیتونستم بگم. میلاد گفت:‌ خیلی خوشحالم که بعد این همه مدت می بینمتون. فکر کنم یکی هست که خیلی مشتاق تر از منه که شما رو ببینه. لپتاب و برداشت و برد سمت صادق.‌ دسته های ویلچر کاملا مشخص شد. حالا قیافه ی صادق جلوی چشمامون بود . ریشش کوتاه تر و قیافش ده سال پیر تر...
مشخص بود که با دستای خودش لپتاب و گرفت. نگاش به سمت شیوا رفت و گفت:‌ چند بار بهت بگم رژ لب پر رنگ بهت نمیاد دختر. حیف اون لبای خودت نیست آخه. باز سه کیلو رژ لب زدی...‌ شیوا هم طاقت نیاورد و با اینکه از این حرف صادق خندش گرفته بود اما اشک می ریخت و با بغض بهش گفت: ‌چی به سرت اومده صادق؟؟؟ قیافه ی صادق خنده رو بود و گفت: چیز خاصی نشده. داشتم از جوب رد میشدم. پام لیز خورد و افتادم توش. کمرم یه کوچولو پیچ خورده...
‌شیوا با گریه گفت:‌ آره راست میگی. یه پیچ خوردگی اینجوری رو ویلچر نشونده تو رو. نگاه صادق به سمت من رفت و گفت: تو چطوری اخمو؟؟؟ بهش سلام کردم و گفتم: فعلا که دارم نفس میکشم... صادق سعی کرد با شوخی بهمون روحیه بده که نتیجه زیادی نداشت.‌ لحن صداش رو جدی کرد و گفت: همه چی رو از میلاد شنیدم. حرفی برای تسکین شرایطی که دارین ندارم. جز تاسف کار دیگه ای نمیشه کرد. از شرایط خودمم بگم که می خواستن منو بازنشسته کنن اما خودم نخواستم. فعلا منو فرستادن تو قسمت اداری و یه کامپیوتر گذاشتن جلوم تا سرم گرم بشه و دلم خوش باشه. با این حال می تونستم حال همشونو بگیرم. ‌اما دیدم فایده نداره. هر بار جور دیگه و بدتر تلافی میکنن. در ثانی اگه بیشتر درگیر اینا بشم ، سازمان متوجه میشه و شاید پای شما وسط کشیده بشه. مهم اینه که الان جاتون امنه و کسی نمیتونه بهتون آسیب بزنه. سری بعد  اگه سارا اومد ، سریع زنگ بزنین پلیس همونجا بیاد به جرم مزاحم بگیرش. نگران من و میلاد هم نباشین. مرد کارش زمین خوردن و بلند شدنه... صدای محکم و قوی صادق هم کم کم داشت سُست و با بغض میشد...
شیوا بهش گفت: یه چیزی رو باید ببینی. رفت نگار و بغل کرد و آورد جلوی تصویر. ‌صادق گفت: به به چه دختر خانم نازی. اینو از کجا آوردین شیطونا؟؟؟ شیوا لبخند زورکی ای زد و گفت: از جایی نیاوردیمش این دختر خودمه. میلاد سرش رو از پشت صادق کج کرد. مشخص بود کنجکاو شده ببینه کیه که شیوا میگه دختر منه. صادق با تعجب نگاه کرد و گیح شده بود. شیوا گفت: یک سال و شیش ماهشه. اسمشو گذاشتم نگار...‌ صادق حسابی رفته بود تو فکر و قطعا داشت محاسبه میکرد. هر چی محاسبه اش عمیق تر میشد ، قیافش متعجب تر و عجیب تر میشد. شیوا نذاشت محاسبه های صادق تموم بشه و گفت: این دختر تو هستش صادق. بابای این بچه تویی...
تو عمرم هیچ وقت چهره ای تا این حد متعجب و هنگ شده ندیده بودم.‌  تو رویاهام هم تصور نمی کردم که صادق گریه کنه. چند قطره اشک از گوشه چشاش سرازیر شدن.‌ با صدایی که دیگه عوض شده بود و مثل چند دقیقه قبل نبود ، گفت:‌ یه بار دیگه بگو شیوا...
شیوا با چشمای گریون و لبی خندون گفت: این دختر خودته صادق. من کل اون مدت با تو بودم و پدر نگار هیچ کس دیگه غیر از تو نمیتونه باشه... صادق دیگه نمی تونست حرف بزنه. میلاد لپتابو ازش گرفت و گفت: فعلا حالش خوب نیست. بعدا دوباره تماس می گیرم. البته منم حسابی شکه شدم و نمیتونم حس الانمو براتون بگم. اما اینو میدونم که خوب کاری کردین بهش گفتین. این دختر معصوم یک نشونه هستش برای همه مون.‌ یک نشونه برای اینکه هنوز میتونیم ادامه بدیم و نفس بکشیم. اینقدر گریه نکنین. ‌برای اون طفل معصوم خوب نیست تو اون شرایط بزرگ بشه. به خاطر اونم که شده شاد باشین. بعدا باهاتون تماس میگیرم و فعلا خدافظ...
شیوا نگار و بغل کرد و شروع کرد گریه کردن. ‌نگار و ازش گرفتم و بردمش تو اتاقش. اسباب بازیهاشو گذاشتم جلوش. ‌اومدم تو هال پیش شیوا و گفتم: شیوا تو رو خدا بیا تمومش کنیم. ‌شیش ماهه کارمون شده گریه کردن. شیش ماه کارم شده ترسیدن از دست دادن تو.‌ بیا و این شرایطو کنار بذاریم و نذاریم سارا به هدفش برسه. اون میخواد مارو از هم بپاشونه. بیا و نذاریم اینکارو کنه...
شیوا بهم گفت: ندا دیگه هیچی مثل شیش ماه قبل نمیشه. خودتم میدونی. من بخوام هم دیگه اون آدم نیستم... تو جوابش گفتم: قبول دارم عزیزم. قبول دارم گلم. اما حداقل ظاهرت رو حفظ کن شیوا. جلوی این بچه ظاهر و حفظ کن شیوا جونی. ‌تو رو به هر کی میپرستی به این بچه رحم کن.‌ آره احتمال داره بزرگ بشه و سارا به اونم همه چی رو بگه و نشون بده اما بازم دلیل  نمیشه و حقش نیست اینجوری بزرگ بشه.‌ بذار نگار رو تا جایی که میتونیم از این جریانا دور نگهش داریم.  بهم قول بده شیوا جونی تو رو به جون نگار قسمت میدم بهم قول بده... شیوا تو چشمام نگاه کرد و هیچی نگفت.‌ نگار از تو اتاق داشت بهمون نگاه می کرد.‌ شیوا رفت در و بست. اومد شروع کرد ازم لب گرفتن. مشخص بود نیاز به سکس داره.‌ حداقلش به عنوان یک مادر یادش اومده بود که باید حرمت اون بچه رو نگه داره و این یه قدم بزرگ بود که ذره ای بهش امید نداشتم. انگار کلید انسانیت شیوا ، صادق بود و اینو مدیون اون بودم...
در زدن. درو که باز کردم هانیه بود. خنده رو ترین استقبالی بود که تا حالا ازش می کردم. خودش هم تعجب کرده بود. بهم گفت: اومدم که بریم استخر...‌ نگار رو گذاشتیم مهد... استخر خیلی خوش گذشت و کلی شوخی کردیم و گفتیم و خندیدیم.‌ شیوا پیشرفت خوبی داشت و انگار مصمم شده بود که شنا یاد بگیره.‌ سری قبل طبق نقشه قرار بود با هانیه بازی کنیم اما ایندفعه کاری باهاش نداشتیم. خیالم راحت شد که حالا شیوا هر نگاهی که به هانیه داره ، دیگه ‌نگاه یک طعمه برای سرگرمی نیست...
هانیه می خواست بره خونه خودشون که بهش گفتم: اگه میتونی هماهنگ کن بیا پیش خودمون... ‌می خواستم برخورد سری قبلم رو جبران کنم.‌ کمی مردد منو نگاه کرد و نتونست جلوی پیشنهادم مقاومت کنه. بعد از خوردن شام ، شیوا گفت: ‌باید نگار و ببرم حموم که حسابی خودش رو کثیف کرده. ‌شما هم از تو لپتاب من یه فیلم انتخاب کنین که آخر شب بینیم.  لپتاب شیوا رو آوردم و به هانیه گفتم: چه جور فیلمی دوست داری؟؟؟ گفت:‌خیلی اهل فیلم نیستم. فقط تو رو خدا ترسناک نباشه... خندم گرفت و فهمیدم سری قبل تو سینما حسابی ترسیده. قبلاز اینکه برم توی فولدر فیلما ، چشمم به فولدر عکسا افتاد. ‌رفتم دم در حموم و به شیوا گفتم: اجازه هست عکساتو نگاه کنیم؟؟؟ گفت: ‌باشه مشکلی نیست...
خیلی وقت بود عکساش رو ندیده بودم. ‌ فولدر عکسا رو باز کردم که توش کلی فولدر دیگه بود. اولین فولدری که باز کردم‌ یه سری عکس از خانواده شیوا بودن. هانیه با تعجب پرسید اینا دیگه کین؟ همشون چادری و مرداشون هم چه تیپای حزب اللهی دارن... بعضی وقتا از این مدل حرف زدناش خندم می گرفت. بهش گفتم: فقط جلوی شیوا اینجوری نگو که اینا خانوادش هستن. خواهرا و برادراشن... از تعجب دهنش باز موند. با دقت بیشتری عکسا رو نگاه کرد. باورش نمیشد شیوا خواهر اینا باشه...
فولدر عکاسای خانوادگیش رو بستم. رفتم تو یه فولدر دیگه.‌ همش عکسای عروسی شیوا بود. دیدن اون سینای عوضی از درون من رو آتیش میزد و دیدن سارا بدتر از اون. هانیه باز چشماش گرد شد و گفت: عه عه این که شیواست. این عروسه شیواست. ‌وای چه عروس نازی بوده. چقدر خوشگل شده بوده. اونم شوهرشه حتما آره؟ بابای نگار. پس الان کجاست؟؟؟ با حرص گفتم: نخیر نگار بچه این یارو نیست. الانم معلوم نیست کدوم قبرستونیه و سالهاست که از هم طلاق گرفتن... 
از بس با عصبانیت و جدی گفتم ، هانیه دیگه هیچی نگفت و بازم دقتش به دیدن عکسا بیشتر شد. یه سری عکس دیگه دیدیم. هر چی آدم مزخرف تو زندگی شیوا بود عسکاشون رو داشت. من مونده بودم برای چی اینا رو نگه داشته بود. عکسا رو تند تند ردشون کردم تا به یه عکس سه نفره از خودم و شیوا و سمانه رسیدم. دلم آتیش گرفت و همینجوری چهره ی خندون سمانه رو نگاه کردم. هانیه که از هر کی سوال می کرد جواب تند منو نسبت بهش میشنید ،‌ با احتیاط و آروم گفت:‌ این کیه؟؟؟ از جام بلند شدم و بهش گفتم: بهترین دوست منو شیوا. اسمش سمانه است. الانم نمی دونیم کجاست و ازش خبری نداریم...
هانیه رو با کلی علامت سوال و قیافه ای متعجب ، با عکسا تنها گذاشتم. رفتم پاکت سیگار و برداشتم. بعد از مدتها یه نخ سیگار روشن کردم. هانیه اومد کنارمو گفت:‌ میشه منم یه نخ بکشم؟؟؟ بهش یه نخ سیگار دادم. براش فندک روشن کردم و از سرفه کردنش فهمیدم که بار اولشه...
شیوا از حموم اومد. نگار و برد خشکش کرد. لباس تنش کرد و گرفت خوابوندش. از بس که بازی کرده بود بیهوش شد بچه. خودشم یه تاپ قهوه ای تنش کرد و یه شرت پاچه دار. دیگه شلوارک نپوشید و اومد پیش ما.‌ از جا سیگاری و بوی سیگار فهمید سیگار کشیدیم و گفت: ‌ای شیطونا تنها تنها... ‌یه نخ سیگار برداشت و روشن کرد و گفت:‌ خب فیلم چی انتخاب کردین؟؟؟ گفتم: هیچی انتخاب نکردیم... غر غر زنان رفت خودش یه فیلم انتخاب کرد. یه پتو  انداختیم جلوی تی وی و چراغا رو خاموش کردیم. سه تایی دراز کشیدیم و فیلم شروع شد. اینقدر فیلمش مسخره و بی معنی بود که شیوا بلند شد و گفت: این چه فیلمی مسخره ایه اه...
‌من گفتم: انتخاب خودت بود خب چرا غر میزنی؟‌ خب چه فیلمی می خوایی بگو برم بگردم پیدا کنم تو اون فیلمای مسخرت... شیوا به خنده بالشت و سمت من پرت کرد و گفت: فیلم پر صحنه دوست دارم... منم به شوخی گفتم: دلت صحنه میخواد برو فیلم تمام صحنه ببین. ما دلمون می خواد فیلم درست حسابی ببینیم... حرفای بین ما کاملا به شوخی بود که یه هو هانیه گفت: فیلم تمام صحنه ببینیم منم هوسم کردم ببینم... صورت من و شیوا که نشسته بودیم هم زمان رفت سمت هانیه که دراز کشیده بود وسط ما. خندم گرفت و گفتم: چشمم روشن. چیه چشم شهین جون رو دور دیدی و میخوای فیلم صحنه ای ببینی؟؟؟ بلند شد نشست و گفت:‌ جدی گفتم بیایین ببینیم...
شیوا گفت: حالا گیریم هم که بخواییم ببینیم. فیلم صحنه دارمون کجا بود هانیه. هانیه گفت: ‌این مشکلی نیست و من حلش میکنم... رفت لپتاب شیوا رو از رو میز آورد. تصویرش سمت ما نبود و ما نمی فهمیدیم که داره چیکار میکنه. بعد از چند دقیقه ور رفتن گفت: با چه موضوعی می خوایین؟؟؟ به خنده گفتم: با موضوع ترسناک... شیوا گفت: ‌هر جور خودت دوست داری... هانیه گفت: اوکی و دوباره یکمی سرش تو لپتاب رفت. بعد از چند دقیقه گفت: حله... اومد بین ما نشست صفحه مانتیور لپتاب رو جلوی سه تامون قرار داد. فهمیدم که توی اینترنت دنبال فیلم می گشت...**
---------------------------------------------------
یه فیلم لز عاشقانه بین دو تا دختر خوشگل و خوش اندام که قبلا خودم دیده بودم رو براشون گذاشتم. وسطشون چهار زانو نشسته بودم و داشتم زیر چشمی بهشون نگاه می کردم. بازم از اون کارایی داشتم می کردم که هیچ پیش زمینه ای در موردش نداشتم...
دوست داشتم بدونم الان چی داره تو سرشون می گذره. حدود یک ربع از فیلم گذشت که لبای شیوا رو نزدیک گوشم حس کردم و به آرومی گفت:‌ سلیقه ات اینه آره؟؟؟ سرم و بالا و پایین کردم به معنی تایید حرفش. لاله گوشم رو گرفت بین لباش. یه نفس عمیق و بلند کشیدم. گرمای دست روی پام سرم رو چرخوند به سمت ندا که داشت به جای تصویر فیلم به من نگاه میکرد.‌ بازم یه نفس عمیق دیگه کشیدم. یه شلوارک تا زانو پام کرده بودم و یه تاپ ساده. شیوا به آرومی داشت لاله گوشم رو بین لباش می کشید و ندا دستش رو روی پام...
ندا هم صورتشو آورد نزدیک و شروع کرد بوسیدن گونه ام. به نفس نفس افتاده بودم. شیوا با دستاش صورتم رو چرخوند سمت خودش و به آرومی لباش رو گذاشت روی لبام. همه ی تنم به لرزه افتاد و باورم نمیشد که شیوا داره من رو می بوسه.‌ هم زمان با بوسیدنم ، با دستش من رو هدایت کرد و خوابوندم. اومدم به چشماش نگاه کنم که ندا سرم رو چرخوند سمت خودش و اونم شروع کرد ازم لب گرفتنم شدت لب گرفتنش بیشتر از شیوا بود. چنان حال عجیبی بهم دست داده بود که نمی دونستم دست کدومشون ، کدوم سینه ام رو داره میمالونه. صدای لِز کردن اون تا دختر از لپتاب هنوز داشت پخش میشد. ندا لپتاب و گذاشت کنار. تاپ و سوتینم رو در آوردن. ندا باز شروع کرد ازم لب گرفتن. زبونش رو تو دهنم چروخند. ‌شیوا سرش رو برد سمت سینه هام و شروع کرد بوسیدن و بعدش مکیدن سینه هام. هیچ وقت تا این حد لذت سکس رو تجربه نکرده بودم.‌ اونقدر تحریک شده بودم که همه ی بدنم سست شده بود. لمس لبای شیوا با سینه هام ، لرزش های پشت هم به بدنم میداد. برای اولین بار صدای ناله خودم و شنیدم. ‌صدایی که غیر از فیلمای سکسی فقط از شهین شنیده بودم.‌ چشام رو نا خواسته بستم و نمی تونستم تشخیص بدم دست و لب کدومشون کجای بدنم قرار داره. دست یکیشون رو روی کُسم حس کردم و بعد از چند بار مالش دادنش ، شلوارک و شورتم رو از پام درآوردن.‌ کاملا لختم کرده بودن و همه جای بدنم رو لمس می کردن و می بوسیدن...
با تماس دست یکیشون روی کُسم ،‌ یه نفس خیلی عمیق کشیدم و به کمرم قوس دادم. چنگ زدم به پتویی که کنارم بود. صدای شیوا رو شنیدم که بهم گفت:‌ خوبی عزیزم؟؟؟ چشام رو باز کردم. صورت و چشمای ناز شیوا جلوی چشام بود. انرژی اینکه بهش جواب بدم رو نداشتم. با دستم سرش رو آوردم نزدیک لبام و لباش و بوسیدم. اینجوری بهش فهموندم که خوبم و مشکلی نیست...
ندا حرکت دستش رو روی کُسم و چوچولم چند برابر کرد. من نا خواسته لبای شیوا رو با همه ی زورم بین لبام گرفته بودم و فشار دادم. اونم همراهیم کرد. بعد از چند دقیقه شیوا لباش رو از لبام برداشت. با بوس کردن از گردنم و سینه هام رسید و به شکمم. ندا سرم رو چرخوند به سمت خودش و با انگشتاش کشید رو سینه هام...
با لبخند خاصی داشت به چشام نگاه میکرد. بوسه های شیوا رسید به کُسم. خودم تغییر شدید ماهیچه های صورتم و چشام رو حس کردم. فقط با آه و ناله کردن و کش و قوس دادن به کمر و بدنم ، می تونستم ذره ای از انرژی لذت بخش بی نهایت درونم رو بروز بدم. ندا که هنوز همون لبخند و داشت گفت: عزیزم...
دیگه داشتم دیوونه میشدم. احساس کردم که الانه که دیگه نتونم نفس بکشم و خفه بشم. شیوا پاهام رو از هم باز کرد. جوری کُسم و میخورد که تو بهترین تصورات سکسیم هم اینقدر لذت رو تصور نکرده بودم. حس کردم که چوچولم رو گرفت بین لباش و هم زمان انشگتش رو کرد توی سوراخ کُسم.‌ دستم رفت سمت بازوی ندا و محکم گرفتمش و فقط به چشاش خیره شده بودم. اونم همچنان داشت به آرومی دستش و روی سینه هام می کشید. نفسای عمیق پشت هم می کشیدم و شبیه دختری بودم که داره اولین رابطه ی جنسی عمرش رو تجربه می کنه. ‌شیوا سرعت حرکاتش رو بیشتر و بیشتر کرد. همه چی داشت تیره و تار میشد. صدای آه و نالم اونقدر رفت بالا که ندا دستش رو گرفت جلوی دهنم و خندش گرفت. چوچولم و می تونستم بین لبای خیس شیوا. تصور اینکه چوچولم بین اون لبای ناز و قشنگه ، من رو به جنون رسونده بود. سرعت عقب و جلو کردن انگشتاش توی کُسم بیشتر شد. داشتم صورت ندا رو نگاه می کردم که همه چی سیاه شد...
به هوش که اومدم شیوا کنارم نشست بود. با لحن خاصی پرسید: خوبی؟؟؟ با سرم نشون دادم که خوبم. ‌ندا با یه لیوان شربت اومد و گفت: بخور حالت جا میاد... از دستش گرفتم. اومدم که بخورم نگاهم به بدن لختم افتاد. ‌جفتشون لباس تنشون بود و من فقط لخت بودم. با اینکه همین چند دقیقه پیش جایی از بدنم نبود که لمس نکرده باشن یا ندیده باشن اما چون چراغ روشن بود ، ‌حالا احساس خجالت کردم و خودم رو نا خواسته جمع کردم. شیوا خندش گرفت و پتو رو کشید روم. شربتم رو تا تهش خوردم. لیوان رو ازم گرفت و گفت: دراز بکش گلم... ندا گفت: دیگه دیر وقته. بگیریم بخوابیم...
جفتشون بلند شدن که برن تو اتاقاشون بخوابن. پتو رو دور خودم گرفتم. سریع نشستم و گفتم: نمیشه یکیتون پیش من بخوابه؟؟؟ به هم نگاه کردن و ندا گفت: من میرم پیش نگار می خوابم. رفت تو اتاق شیوا. شیوا که از این حرفم لبخند رو لباش نشسته بود ،‌ چراغا رو خاموش کرد و اومد پیشم خوابید. بهم گفت:‌ حال ندارم برم پتو بیارم. نمی خوایی بهم پتو بدی؟؟؟ پتوی خودم رو کشیدم روش و گفتم: میشه بغلت کنم؟؟؟ من رو گرفت تو بغلش. همه تنش چسبید به تن من. چه لذت باور نکردنی ای بود لمس تن شیوا. هر چند از روی لباس. بهش گفتم: ندا ناراحت نمیشه؟؟؟ آخه شما... با تُن صدای آروم و خاصی گفت: بگیر بخواب هانیه. نگران ندا نباش... بعد از آغوش شهین این آرامش بخش ترین آغوش دنیا بود. حالا می تونستم اون حس غریبانه ای که همیشه نسبت به شیوا تو دلم بود رو بفهمم. اون چیزیی نبود جز عشق. من عاشق شیوا شده بودم. اینقدر در آرامش بودم که نفهمیدم کی خوابم برد...
----------------------------------------------------
**باورم نمیشد که اون دختر پُر رو و فضول ، حالا بشه دوست من و شیوا و اینقدر بهمون نزدیک بشه. تا جایی که هر وقت نبود جفتمون دلمون براش تنگ میشد. اوایل فکر می کردم که جاسوس سارا هستش. بعدش فکر می کردم جو گیر شده. بعدش فکر می کردم که مجذوب چهره و اندام شیوا شده و بعد از چند وقت زده میشه. اما حالا مطمئن بودم هانیه برامون تبدیل به یک دوست واقعی شده بود. ‌اونم یک آدم تنها بود و فقط نوعش فرق میکرد. ‌پدری داشت که همش درگیر کار خودش بود و مادرش هم همش دنبال عشق و حال و زندگی خودش. این دختر بر خلاف ظاهر تلخش ،‌ دل صافی داشت و تو تنهایی بزرگ شده بود. هم من و هم شیوا تصمیم گرفتیم بهش اعتماد کنیم و قبولش کنیم. مثل یک دوست واقعی بهش احترام بذاریم. حتی حس می کردم هانیه به این خونه انرژی خاصی میده و بودنش برای جفتمون لازمه. گاهی وقتا من رو یاد خل بازی های سمانه مینداخت و بازم دلم می گرفت که سمانه کجاست و در چه حالیه الان...
یه روز صدای هانیه رو از پشت در شنیدم. پیش خودم گفتم: این دختره چرا در نمیزنه و اصلا با کی داره حرف میزنه؟؟؟ رفتم در و باز کردم که بهش بگم: خب بیا تو... دیدم داره با یه خانم به ایرانی حرف میزنه و میگه: آره اینجا خونه شیوا هستش...‌ روش رو کرد سمت من و گفت: ایشون هم ندا خانم همخونه ای شیوا جان هستن. ندا جون ایشون دنبال خونه شما میگشت...
خانمه که میخورد نزدیک 30 سالش باشه گفت: ‌البته دنبال خونه شیوا خانوم می گردم و با ایشون کار دارم... با دقت نگاش کردم و گفتم: شما؟؟؟ گفت: ممنون میشم اگه خودشن رو صدا کنید. من از اتریش اومدم. فقط برای دیدن ایشون اومدم... شیوا هم که صداهارو شنیده بود ، اومد و گفت: چه خبره دم در کنفرانس گرفتین. خب بیایین تو... ‌
شیوا چشمش به خانمه افتاد. خانمه با قیافه نسبتا خندون گفت: سلام شیوا خانم. خوشحالم که بالاخره پیداتون کردم... شیوا  حسابی جا خورده بود و چهرش یه جوری شد. به آرومی گفت:‌ سلام. بفرمایین تو... هم من و هم هانیه از این جَو عجیبی که بین نگاه شیوا و اون خانمه به وجود اومد ، تعجب کردیم. من مونده بودم این کیه که شیوا انگاری میشناسش و من نمیشناسم...
نشست رو مبل و رو کرد به شیوا و گفت: خوشحالم که منو به جا آوردین. ما فقط یکبار همو دیده بودیم و همون یک بار هم برخورد زیادی نداشتیم... شیوا بهش گفت: اینجا رو چطور پیدا کردی؟ برای چی اومدی؟؟؟ خانمه جواب داد: درسته که به سختی پیداتون کردم اما لازم نیست دربارش حساس باشین و جای نگرانی نیست... هانیه اومد پیشم و گفت: ‌این کیه که تو  نمی شناسیش؟؟؟ شیوا انگار حرف هانیه رو شنید و روش و کرد سمت من و گفت: ایشون ساناز خانوم دختر شهرام هستن...
از تعجب مونده بودم چی بگم. شنیده بودم شهرام یه دختر داره که برای تحصیل رفته خارج اما ندیده بودمش. ‌حالا اینجا چه غلطی میکرد؟ رفتم کنار شیوا. نشستم و منتظر بودم که ساناز بگه که چیکار داره. شیوا به ساناز من رو معرفی کرد و گفت: ایشون ندا هستن... ساناز گفت: ‌بله ایشونو میشناسم... هانیه که حسابی گیج شده بود و مونده بود چه خبره رفت رو مبل تکی نشست و شروع کرد به جویدن آدامس و خیره شد به ساناز...
ساناز یه نفس عمیق کشید و گفت: شیوا خانم من از اتریش و به سختی اومدم و شما رو پیدا کردم. این همه راه اومدم که یک سوال ازتون بپرسم. سوالی که بعد از ملاقات پدرم تو زندان ازش پرسیدم و گفت: بیام و از شما بپرسم... شیوا با تردید گفت:‌ چه سوالی؟؟؟ ساناز مکث کرد و گفت: حقیقت...
تو دلم عصبی شده بودم که چرا این زندگی گذشته لعنتی دست از سر ما بر نمیداره.‌ ظاهرم رو حفظ کردم و زورکی خندیدم و گفتم: حقیقت! اومدی این همه راه که حقیقت رو درباره بابات بدونی؟ یعنی اینقدر این آدم براتون خوب فیلم بازی کرده که باورت نشد بابات کیه واقعا؟؟؟ ساناز که مشخص بود داره به شدت انرژی می ذاره برای کنترل خودش رو به ندا گفت: من نیومدم اینجا زخم زبون بزنم یا بشنوم ندا خانم. شهرام پدر منه. آره باورم نشد و نمیشه که به چه جرمی دستگیر شده و چه اتهاماتی بهش زدن. اما تو اون اتهامات هیچ صحبتی از شما نیست و نمی دونم چرا پدرم اینقدر اصرار داره که شما رو ببینم و از شما بپرسم...
شیوا به ساناز گفت: مطمئنی که ظرفیت دونستن حقیقت رو داری؟؟؟ ساناز گفت: مهم نیست ظرفیتشو دارم یا نه فقط خواهشا بهم حقیقت و بگین... شیوا نگار و برداشت و رفت تو اتاقش. با اسباب بازیاش سرگمش کرد. موقع برگشتن در و نیم لا گذاشت و تو دستش یه فلش مموری بود. همون فلش مموری سارا. رفت وصلش کرد به تلوزیون. به ساناز گفت:‌ برای من دیگه مهم نیست. چون چیزی برای از دست دادن ندارم اما امیدوارم بعد از دیدن این بتونی بازم به صورت عادی به زندگیت ادامه بدی...
کنترل و برداشت. کلیپا رو شروع کرد به پخش کردن و خودش اومد نشست. دهن هانیه از تعجب باز مونده بود. جوری که نزدیک بود خندم بگیره. چد تا کلیپ پشت هم پخش شد. اشکای ساناز روی گونه هاش سرازیر شدن. با صدای بغض دار گفت:‌ کافیه. خاموشش کن لطفا... شیوا تی وی رو کلا خاموش کرد. ساناز که کلا خودش رو باخته بود ، گفت: هر چیزی که باید بفهمم رو فهمیدم. مرسی که بهم حقیقت و گفتی. چیز دیگه ای هم هست که بهم بگین؟؟؟ شیوا یه نفس عمیق کشید و گفت: فکر کنم همه چی رو گفتم. و دیگه لازم نیست تاکید کنم که من و بابات چه عوضی هایی بودیم... اشکای ساناز همچنان روی گونه اش سرازیر بودن. به سختی خداحافظی کرد و رفت...
هانیه با همون قیافه هاج و واج و صدای متعجب گفت: ‌اینا چی بودن؟ این دختره کی بود؟؟؟ به جای اینکه از دیدن این تصویرا باز به هم بریزم از نوع تعجب هانیه خندم گرفت و گفتم: به وقتش بهت توضیح میدم عزیز... بلند شد و گفت: وقتش رسیده. باور کن. من اینجام. پیش شما. هیچ قضاوتی روی شما و گذشته تون ندارم. فقط دوست دارم بیشتر کسایی که تبدیل به همه ی زندگیم شدن رو بشناسم. همین... شیوا رو کرد بهم و گفت: راست میگه. دیگه وقتشه همه چی رو درباره ما بدونه...
چند روز بود که منتظر تماس میلاد بودم. بعد از تماس تصویری اون روز با صادق ، یه بار دیگه باهام تماس گرفته بود. بهم گفت: صادق حسابی بهم ریختس. شوکه شده و فعلا تو خودش باشه بهتره تا بتونه چیزی که شنیده رو هضم کنه... نمیدونم چرا حس میکردم شنیدن صدای میلاد میتونه مرهم کوچیکی روی زخمام باشه و بتونم بیشتر تمرکز کنم...
 از چشمای شیوا میشد فهمید که علاقه خاصی به هانیه پیدا کرده. هانیه با همه ایرادایی رفتاری ای که از محیط خانودش بهش رسیده بود اما دختر بی ریا و یک رویی بود. اصلا بلد نبود ابراز محبت و علاقه کنه. فقط خیلی تابلو شیفته ما یا بهتر بگم شیوا شده بود. هر روز که از دوستیش با ما می گذشت ، رفتارش پخته تر و با ادب تر میشد و بچه بازیاش کمتر. نکته دیگه در موردش این بود که چهره و اندامش هم دیگه از اون حالت بچگی در اومده بود. حالا دیگه قیافه اش با نمک تر و جالب تر شده بود. علی رغم اینکه خوشگلی زیادی نداشت اما بانمکی خاص و زیادی داشت و دوست داشتنی شده بود. اندامش هم حسابی جا افتاده بود. چون مرتب شنا میرفت حسابی رو فرم بود. گاهی وقتا از توجه ها و محبتی که شیوا بهش داره تو دلم حسوی میکردم. اما باز همین که می دیدم شیوا به یکی تعلق خاطر پیدا کرده ، نکته ی مثبتی میدونستم...
همینجور قدم زنان داشتم تو خیابون می رفتم که گوشیم زنگ خورد. میلاد بود. از حال و احوال خودش و صادق پرسیدم. بهم گفت: صادق هنوز تو خودشه و فعلا آمادگی اینکه دوباره شیوا و دخترشو ببینه نداره. فقط یه چیزی هست... گفتم: چی؟؟؟ با کمی مکث گفت: هیچی ولش کن... با لحن جدی بهش گفتم: نه بگو خب. چی شده میلاد؟؟؟ بازم با کمی مکث گفت: صادق گفته بهتون نگم. شاید برای خودتون دردسر درست کنین. قول بده بعد از شنیدنش هیچ کاری نمیکنی ندا...
از صحبت های میلاد دچار استرس شدم و گفتم: میلاد من هیچ قولی نمیدم که خودتم احتمالش میدی بزنم زیرش. پس لطفا منو سکته نده و بگو چی شده... میلاد پای گوشی مِن و مِن کرد و گفت: صادق موفق شده سمانه رو پیدا کنه. یعنی جاشو بدونه کجاست... پاهام سست شدن و متوقف شدن. به میلاد گفتم: کجاست؟ سمانه کجاست میلاد؟؟؟ بازم با مکث گفت: تو همه این مدت ایران نبوده. همراه سارا از ایران رفته بیرون. البته با مشخصات جعلی. خانوادش در مورد مکانش چیزی نمی دونن و فکر می کنن گم شده. البته مادرش همه چیز و درباره سمانه میدونه اما بازم میخواد دخترشو ببینه. فقط می دونیم رفتن ترکیه. از اونجایی که دفتر اصلی شرکتای بهرامی تو شهر ازمیر هستش. احتمال میدیم اونجا باشن. هم سارا و هم سمانه. صادق خودش دیگه نیمتونه کاری کنه. این وضعیت باعث شده دیگه رابطه های قدیم و نفوذ و قدرت قبل رو نداشته باشه. همین اطلاعات رو کلی زحمت کشید تا فهمید. بیشتر نمیتونه کاری کنه و فکر میکنه اگه شما بفهمین شاید حرکت احساساتی ای بزنین و زندگیتنو خراب کنین. صادق میگه باید صبر کنیم تا یه راه درست برای نجاتش پیدا کنیم...
با شنیدن این حرفا گریم گرفت و به میلاد گفتم: خودت میدونی هیچ راهی وجود نداره میلاد. صادق فقط نگران شیوا و دخترشه. همه مون می دونیم هیچ کاری برای سمانه نمیتونه بکنه. اون طفلک این همه مدت دست اون سارای عوضی بوده و هست. هیچ کسی نیست براش کاری کنه...
اومدم خونه و شیوا درجا گفت: چته چرا گریه کردی؟ چی شده باز؟؟؟ اشکام رو پاک کردم و گفتم: با میلاد حرف زدم. جای سمانه رو حدودا پیدا کردن. الان می دونیم هم سمانه و هم اون عوضی سارا کجاست. البته صادق می دونسته و عمدا بهمون نگفته. فکر میکنه حرکت شتاب زده و احساسی میکنیم. انگار زندگی سمانه برای هیچ کس اهمیت نداره. ما باید جامون گرم و نرم باشه و مهم نیست اون چه بلایی داره سرش میاد...
هانیه که مشخص بود تو اتاق داشته با نگار بازی میکرده ، بازم با قیافه متعجبش اومد بیرون و داشت مارو نگاه میکرد. شیوا اومد جلوم و بازوهامو گرفت و گفت: کی گفته کسی به فکر سمانه نیست؟ اینجوری نگو ندا. با همه بلاهایی که سرم اومده اما روزی نبوده و نیست که به سمانه فکر نکنم و خودمو بابت سمانه مقصر ندونم. اگه صادق اینو مخفی کرده ، نیت بدی نداشته و می خواسته اینجوری ازمون محافظت کنه...
نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم. هانیه رو بالا سرم دیدم که یه لیوان آب برام آورده. تابلو بود که دوست داره بپرسه چه خبره اما روش نمیشه. چون به هر حال بهش قول داده بودیم همه چی رو بهش بگیم و از این سردرگمی درباره خودمون درش بیاریم. کنارم نشست و دستش رو انداخت دور گردنم و گفت: آروم باش خانمی...
باورم نمیشد هانیه اینقدر پیشرفت کرده باشه و حرفای محبت آمیز و احساسی بزنه. سرم رو به نشونه تشکر تکون دادم. شیوا گفت: نظرتون چیه امروز بریم استخر. احساس می کنم یکمی تو آب بودن میتونه بهمون آرامش بده و بهتر فکر کنیم... هاینه با خوشحالی گفت: من موافقم بریم...
با اینکه اصلا حوصلش رو نداشتم اما چون چند لحظه قبل تلویحا به شیوا تیکه انداخته بودم که اون باعث شده که صادق چیزی نگه و از این حرفم پشیمون بودم، ترجیح دادم قبول کنم و بریم...
هر سه تامون تو قسمت کم عمق آب نشسته بودیم. حتی هانیه که عاشق شنا و آب بود انگار حس شنا نداشت. یه هو رو کرد به ما و گفت: خب اگه جای این دوستتون یعنی سمانه رو می دونین ، باید یه کاری براش کنین. اگه واقعا براتون مهمه نباید دست رو دست بذارین... بهش گفتم: هانیه همه چی به این راحتی که فکر میکنی نیست...
این شد بهونه که شروع کنم خلاصه وار همه چیزا رو بهش گفتن. از زندگی خودم و تا آشنا شدن با شهرام شروع کردم. شیوا هم شروع کرد براش جریان خودش رو گفتن. به تناوب چند جمله من و چند جمله شیوا. براش همه چی رو تعریف کردیم.  شیوا حتی کاری که سینا باهاش کرده بود و گذاشته بود بدون اینکه خودش بدونه و بفهمه ، آرش دوستش باهاش سکس کنه رو برای هانیه تعریف کرد. هانیه دیگه قیافه ی متعجبی نداشت. هر لحظه که از صحبتای ما می گذشت چهرش گرفته تر و غمگین تر میشد. اینقدر گفتیم تا به حرف من درباره پیدا کردن سمانه که اینقدرام راحت نیست رسیدیم...
می دونستم که مغز هانیه با این همه هوش و استعدادش ،  نمی تونه همه ی اینا رو آنالیز کنه. هیچی نمی گفت و فقط داشت فکر میکرد. اون شب نیومد پیش ما و رفت خونه خودشون. گاهی وقتا حس می کردم داریم نا خواسته هانیه رو وارد دنیای لعنتی و نفرین شده خودمون می کنیم...
چند روز گذشت که سر و کلش پیدا شد. شیوا نگار و برده بود پارک مخصوص کودکان که بازی کنه. خودش رفت تو آشپزخونه و برای خودش چایی درست کرد. اومد جلوم نشست و گفت: حالا فهمیدم چرا اون روز اون آهنگو گوش میداد... سرم رو بردم بالا و گفتم کدوم آهنگ؟کدوم روز؟؟؟
جریان اولین ملاقاتش با شیوا رو تعریف کرد و گفت: حالا میتونم بفهمم که چرا شیوا حال و روزش اونجوری بوده. دیگه جفتتون مثل روزای قبل سر کلاس نبودین. پس بگو چرا یه هو تیپ و حجابش عوض شد... هانیه تمام مواردی که خودش دیده بود رو تطبیق داد با چیزایی که شنیده و حالا دیگه علامت سوال و ابهامی نداشت غیر یه مورد...
ازم پرسید: چرا بعد از اینکه مطمئن شدین من آدم سارا نیستم و اصلا ربطی به این جریانا ندارم ، ردم نکردین که برم پی کارم؟؟؟ می دونستم با جواب درست به این سوال ناراحتش میکنم و قلبش می شکنه. اما بازم ترجیح دادم حقیقت و بهش بگم. اون روز توی استخر فقط تیتر وار و سریال وار سرگذشت زندگیمون رو براش گفته بودیم. از احساسات و اشتباهات خودمون هیچی براش نگفته بودیم. مثل اون مدتی که شیوا دیوونه شده بود و چه کارایی که نکرد. از جریان اون پسر خوشگله ده ساله شروع کردم برای هانیه گفتن تا همه کارایی که شیوا کرده بود رو بهش گفتم. اینکه اگه از شرایط روحی عادی خودش دور بشه ، به یه آدم سادیسمی تبدیل میشه. که دوست داره به بقیه هم ضربه بزنه و باهاشون بازی کنه...
رفتم از تو اتاقم و کمدم یک عکس قدیمی که شیوا هنوز یک دختر دبیرستانی بود و از خواهرش گرفته بودم رو برداشتم. آوردم نشون هانیه دادم و گفتم: اون نامردا از این دختر معصوم و پاک این آدمو ساختن... یک عکس چادری از شیوا بود با یه یک لبخند معصومانه و زیبا. قیافه هانیه غمگین شد. یکمی رفت تو فکر و گفت: یعنی منم یکی از . می خواستین باهام چیکار کنین؟ یعنی همه این رابطه ای که داریم دروغه؟ هیچ کدومش واقعی نبود؟؟؟ 
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: من چون تجربه این حالت شیوا رو داشتم ، تصمیم گرفتم حداقل کنارش باشم و همراهش. که حداقل به این طریق بتونم کنترلش کنم. البته تا اون شبی که از زندگیت گفتی و متوجه شدی که ما باهات صادق و روراست نیستیم. آره تو جز یکی از سرگرمی های ما یعنی شیوا بودی. اما به بعدش نه. اولا که خود من کم کم بهت علاقه مند شدم و ته قلبم به عنوان یه دوست پذیرفتمت و دوستت دارم. بعدشم به چشمای شیوا که نگاه میکنم حتی احتمال میدم بیشتر از من بهت اهمیت بده. از اون شب به بعد همه چی واقعی بود و هست. اگه بهت اعتماد نداشتیم همه زندگیمون رو برات تعریف نمی کردیم...
شیوا و نگار اومدن خونه. نگار که چند روز بود هاینه رو ندیده بود ، پرید تو بغلش. کم کم یه سری کلمات رو میگفت. به هانیه میگفت: هان... قیافه ی تو فکر رفته ی هانیه از چشمای تیز شیوا مخفی نموند. با چشماش بهم اشاره کرد: چی شده؟؟؟ وقتی داشت تو اتاق لباسش رو عوض می کرد ، خلاصه وار بهش حرفایی که زده بودیم رو گفتم. شیوا هم حسابی رفت تو فکر. هانیه رو صدا زد و گفت: نگار و بذارش همونجا. بیا کارت دارم... هانیه با اون قیافه ی گرفتش اومد تو اتاق. شیوا هانیه رو برد کنار دیوار که جلوی در نباشه. لباش رو گذاشت روی لباش و یه لب طولانی ازش گرفت. بهش نگاه کرد و گفت: مارو ببخشش عزیزم. هر چی بوده گذشته.‌ بهت قول میدم الان برامون یک دوست واقعی هستی... هانیه باورش نمیشد که شیوا اینجوری ازش این لب احساسی بگیره. خودش رو انداخت تو بغل شیوا و فشارش داد...
بازم از جوگیر شدن هانیه نزدیک بود خندم بگیره. بهشون گفتم: خب دیگه همه سو تفاهما حل شد. بریم که براتون یه ناهار خوشمزه درست کردم. هاینه دیگه قیافش غمگین و تو فکر نبود. حالا کاملا با خیال راحت می دونست که شیوا هم دوسش داره. داشت با اشتها غذاش رو می خورد که یه هو گفت: من هنوز سر نظرم هستم. چرا نمیرین سمانه رو از دست سارا نجاتش نمیدین؟ من این چند روز دقیق به همه چیزایی که گفتین فکر کردم. هنوزم میگم که نباید دست رو دست بذارین. حتما یه راهی برای نجات سمانه هست...
جفتمون با نگاه های نا امیدانه بهش نگاه می کردیم که گفت: اینجوری بهم نگاه نکنین. یه موردی که در موردتون ازش مطمئنم اینه که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارین. سارا دیگه کاری نمیتونه باهاتون بکنه و اگه میتونست میکرد. فقط باید یه نقشه حساب شده برای نجات سمانه بریزین. یعنی بریزیم. مثل طراحی کردنه که هر بار میخوام طراحی کنم اولش هیچ ایده ای نیست اما تو ذهنم یه الگو می سازم و بعدش نقشه ی طراحی رو کم کم توی ذهنم تکمیل می کنم. نجات سمانه اتفاقا خیلی هم سادست. ترکیه رفتن کاری نداره. پیداش میکنیم و مثل خودتون دو تا به عنوان پناهنده میاریمش اینجا. آلمان قانون و حساب کتاب داره. میریم سارا رو به عنوان یک مزاحم معرفی می کنیم و هیچ غلطی نمیتونه بکنه. به همین راحتی...
شیوا گفت: هانیه من و ندا پاشیم یکاره بریم ترکیه و در خونه سارا رو بزنیم و بگیم عزیزم سمانه رو رد کن بیاد. اون مارو میشناسه و معلوم نیست چه واکنشی نشون بده. ترکیه دست کمی از ایران نداره و با آلمان مقایسه اش نکن. اونجا زمین اونه و همه چی دست اونه... هانیه لقمه شو قورت داد و گفت: درسته. به این مورد هم فکر کردم که شما رو میشناسه. اما شما یه برگ برنده دارین که سارا نمیشناسه و راحت میتونه بهش نفوذ کنه و از زندگیش و شرایطش و نهایتا از مکان سمانه سر دربیاره... من با لحن کلافه ای گفتم: آره راست میگی. یه آدم فضایی داریم که میتونیم بفرستیم... هانیه لبخندی زد و گفت: زدی تو خال. شما یه آدم فضایی دارین. خوب که دقت کنین الان جلوتون نشسته...
من و شیوا هم زمان با هم گفتیم: چی؟؟؟ نگار از ترس بلندی صدای ما پرید. هانیه رفت بغلش کرد و گفت: وا چرا اینجوری می کنین بچه رو ترسوندین... شیوا اخم کرد و گفت: میدونی چی داری میگی؟ یه لحظه فکر کن به این فکر بچگانت. ما چطور میتونیم تو رو که هیچ ربطی به کل این جریانا نداری بفرستیم ترکیه و همچین ریسکی دربارت بکنیم... هانیه جواب داد: اولا مثل اون شهین فکر نکن که من بچه ام. چند ماه دیگه 21 سالم کامل میشه. من بچه نیستم شیوا. این تصمیم هم یه لحظه ای نگرفتم و کلی روش فکر کردم. فکر نکنین که میخوام به شما کمک کنم نه. میخوام به خودم کمک کنم. برای یه بارم که شده تو زندگیم یه کار درست و حسابی انجام بدم. من میرم ترکیه و سمانه رو براتون میارم...
حرفای وسوسه کننده هانیه درباره نجات سمانه ، درون منو به وجد آورد. نتونستم جلوی این وسوسه مقاومت کنم و گفتم: منم باهاش میرم... شیوا قیافش متعجب تر شد و گفت: جفتتون می دونین دارین چی میگین؟ ندا تو دیگه چرا؟ تو که خبر داری اون سارا چه آدمیه. با چشمای خودت دیدی سمانه رو تو چه وضعیتی نگه داشته. اون از ما کینه داره و هر بار که بتونه بی رحمانه تر بهمون ضربه میزنه. خدا میدونه اگه دستش بهمون برسه ، چه بلاهای بدتر از سمانه سرمون نیاره...
دوباره رفت اون فلش کذایی رو آورد. هاینه رو برد تو هال و اون فیلمی که چند تا مرد داشتن به سمانه تجاوز می کردن و شکنجه اش می دادن رو نشون هانیه داد. به هانیه گفت: اینو دقیق ببین که بدونی داری در مورد کی اینقدر ساده حرف میزنی... هانیه چند دقیقه نگاه کرد و گفت: هر چقدر هم که خطرناک باشن ، اما با دست رو دست گذاشتن به جایی نمی رسین. اتفاقا اونم همینطور فکر میکنه که شما عمرا جَنم و جرات رفتن و نجات سمانه رو داشته باشین. اینم یه برگ برندست...
باورم نمیشد این هاینه باشه که داره این حرفا رو میزنه. چقدر این دختر عوض شده و غیر قابل باور. شیوا تو اولین فرصت که هانیه رفت بیرون و با من تنها شد ، بهم حمله وار گفت: تو چته ندا؟ این دختره نمی فهمه داره چه حرفی میزنه. تو چرا داری احساسی عمل میکنی و بهش چراغ سبز نشون میدی. اون خانواده داره و زندگی داره. امنیت داره و آزادی داره. چطور می تونیم وارد این دنیای لعنتی و کثیف خودمون بکنیم؟ اگه یه بلایی سرش بیاد چی؟؟؟
تمرکزم و حفظ کردم و بهش گفتم: من همه اینایی که گفتی رو میدونم. اما نمیتونم یک درصد شانس هم اگه برای نجات سمانه باشه رو نادیده بگیرم شیوا. به تو حق میدم که اینجور فکر کنی. تو بچه داری. صادق و داری. اما سمانه هیچ کس و نداره و منم فرق چندانی باهاش ندارم. هانیه رو هیچ کس نمیشناسه و فقط لازمه برامون اطلاعات دقیق گیر بیاره. همین که اطلاعاتش کامل شد از بازی خارجش میکنم و خودم سمانه رو میارمش اینجا. من تصمیمو گرفتم شیوا. به تو حق میدم که نگران باشی اما تنها راه همینه...
هانیه فرداش اومد که از ما جواب بگیره. شیوا کُل شب تو هال قدم زد و سیگار کشید و اصلا نخوابیده بود. هانیه گفت: خب جوابتون چیه؟ من منتظر جواب شمام... اومدم حرف بزنم که شیوا وسط حرفم پرید و گفت: دقیقا تو چشام نگاه کن و بگو برای چی میخوای این کارو بکنی هانیه؟ تو هیچ دِینی به ما نداری. تازه این ما هستیم که باید ازت معذرت خواهی کنیم. پس بگو چی تو سرته؟؟؟
هاینه خیلی خونسرد گفت: دیروز گفتم. بازم میگم. از وقتی که با شما دوست شدم و وارد زندگیتون شدم ، رنگ دنیا برام عوض شد. یه آدم دیگه شدم. فهمیدم همدلی و دوستی یعنی چی. فهمیدم که زندگی همش اون زندگی تکراری و مسخره و بی روح تو اون خونه نیست. من با شما رنگ واقعی زندگی رو دیدم. و اینکه من عاشقت شدم شیو. من با تو فهمیدم عشق یعنی چی. برام مهم نیست که هم جنس خودمی. اما اینو میدونم که کنار تو یه آدم دیگه هستم. آدمی که دوسش دارم. من برای دل شما نمی خوام برم ترکیه. برای دل خودم می خوام برم. به عنوان یک انسان بالغ این حق و دارم که برای خودم تصمیم بگیرم...
شیوا یه نخ دیگه سیگار روشن کرد و باز رفت توی فکر. من حسابی از حرفای هانیه به وجد اومده بودم و انگیزم برای نجات سمانه صد برابر شده بود. با هیجان گفتم: با هم میریم و سمانه رو نجات میدیم... شیوا سرش رو آورد بالا گفت: تو باهاش نمیری. من میرم...
جفتمون متعجب از این حرف شیوا بهش خیره شدیم. بهش گفتم: چی داری میگی شیوا؟ یعنی چی من میرم؟ انگار از دخترت یادت رفته. یادت رفته که دیگه مثل سری قبل که با سارا در افتادیم ، کسی نیست کمک کنه. نه خبر از صادق هست و نه میلاد و نه حتی اون شهرام و آدماش. توی خاک غریب و درست جایی که سارا از طریق بهرامی همه چی دستشه. خودت میدونی اگه دستش بهت برسه معلوم نیست چه بلایی سرت بیاره. تو باید اینجا پیش نگار بمونی. همه چی رو به منو هانیه بسپار. بهت قول میدم سمانه رو نجات بدیم...
شیوا قشنگ گذاشت همه حرفام رو بزنم. سیگارش رو خاموش کرد و گفت: از روزی که سارا اومد اینجا ، شبانه روز دارم فکر میکنم ندا. سارا باعث شد خیلی دقیق تر و عمیق تر و منصفانه تر به همه چی فکر کنم. این بچه و این زندگی به ظاهر شادی که تا قبل از پیدا شدن سارا داشتیم رو مرور کردم. حتی برای یک لحظه هم مستحق این زندگی نبودم. باعث شد یادم بیاد که چه کارایی با چه کسایی کردم. باعث شد یادم بیاد که به یه بچه ده ساله هم رحم نکردم. سعی می کردم ساده ترین پسرا یا مردا رو تو خیابون پیدا کنمو برم باهاشون سکس کنم. تو رو که بهترین دوستم بودی رو با بی تفاوتی سپردم دست اون دو تا که به زور باهات سکس کنن. چشمای پر از اشک و ناراحتت رو دیدم اما برام اهمیت نداشت. بازم دوباره شدم اون شیوای عوضی و به هانیه هم رحم نکردم و معلوم نبود چیکار میخوام بکنم. همه چی رو تقصیر سارا یا سینا یا شهرام نمیندازم و از گردن اونا نمیبینم. این شرایط حق منه ندا و خودم باعثش شدم. لیاقت این دختر پاک و معصوم هم ندارم. تو بهتر از هر کسی میدونی که اگه سمانه دست سارا گیر افتاده علت اصلیش من هستم. مسئولش منم. چون بچه دارم دلیل نمیشه مثل ترسوها بشینم کنار. در ضمن من سارا رو بهتر از همتون میشناسم. هر حرکتش رو میتونم حس کنم و پیشبینی کنم. تو اینجا می مونی و مواظب نگار هستی. من و هانیه میریم ترکیه. باور کن اینقدر خسته ام که بیشتر از این انرژی و توان بحث با تو رو ندارم ندا. تصمیم همینه و گرفته شده و تموم...
هانیه با هیجان گفت: من میرم از تو اینترنت جیک و پوک ترکیه و مخصوصا ازمیر و در میارم. با شهین زیاد برای تفریح رفتیم اونجا اما اطلاعاتی ازش ندارم.  وقتشه کامل با ازمیر آشنا بشم. قراره کلی خوش بگذرونیم...
 می دونستم که شیوا دیگه تصمیمش رو گرفته و کاریش نمیشه کرد. رفتم بیرون و با میلاد تماس گرفتم و بهش همه چی رو گفتم. چند ساعت نگذشته بود که میلاد گفت: صادق پای اسکایپ منتظره...
صادق به شیوا گفت: اگه این مدت تماس نگرفتم برای این بوده که طاقت دیدن اون بچه معصوم و خوشگل که دختر خودمه رو نداشتم. شب و روز فکر می کردم که باید چیکار کنم...
در ادامه صادق هر چی به شیوا اصرار کرد که این کارو نکنه و یا حداقل بذاره من برم اما شیوا قبول نکرد و گفت: من تصمیم خودمو گرفتم. به زودی میرم ترکیه... خداحافظی کرد و از جلوی لپتاب رفت. رفتم نگار و آوردم که صادق ببینش. موج نگرانی و دلتنگی و غریبی رو تو چشمای صادق دیدم. نگار انگار که بدونه تصویری که میبینه آشناست ، براش شیرین زبونی و شیرین بازی میکرد. دلم برای صادق خیلی سوخت و قلبم آتیش گرفت از دیدن این صحنه...
فرداش دوباره به میلاد زنگ زدم. ازش یه چیزی خواستم که حسابی تعجب کرد و گفت: دیوونه شدی ندا؟؟؟ بهش گفتم: برو ملاقات شهرام. اول بهش بگو چرا دخترش و فرستاده پیش ما. دوم بهش بگو که سارا می تونسته نجاتش بده و بهش خیانت کرده و از چشم صادق نبینه. سوم بهش بگو اگه ذره ای معرفت داره ، سمانه رو به یاد بیاره. بهش بگو الان تو چه وضعیه. اون تو ترکیه کلی دوست داره و شاید بتونه یه کمکی بکنه. میلاد با اینکه موافق پیشنهاد من نبود اما رفت ملاقات شهرام و باهم تماس گرفت و حرفای جالبی زد...
میلاد گفت: شهرام از همه چی خبر داره. سیامک از طرف سارا رفته ملاقاتش و همه چی رو بهش گفته. شهرام حداقل تو ظاهر یه آدم دیگه شده و اصلا قابل مقایسه با اون آدم قبلی نیست. براش 15 سال زندان بریدن و معلوم نیست زنده بمونه که آزاد بشه یا نه. به دخترش گفته بیاد پیش شما که حقیقت واقعی رو بدونه و شخصیت واقعی پدرش رو بفهمه...
میلاد کمی مکث کرد و ادامه داد که اون شهرام مغرور که خدا رو بنده نبود حالا چطور گریه می کرده و از همه چی پشیمون بوده. زندگی اونم دیگه نابود شده بود و دیگه نه آبرویی براش مونده و نه کسی. زنش هم ازش طلاق گرفته. جریان سمانه هم که شنید بیشتر ناراحت شد و گفت: اکثر آدمایی گنده ای که تو ترکیه می شناسه احتمال ارتباطشون با بهرامی هست. فقط یه نفر هست. که البته از نظر مالی و نفوذ صفره. فقط یه دوست ساده هستش و تو ازمیر زندگی میکنه. از اون خیالش راحته که میتونن برن پیشش و بگن از طرف شهرام اومدن. حداقل یه جایی برای موندن دارن...
به میلاد گفتم: به نظرت میشه به حرفاش اعتماد کرد؟؟؟ میلاد گفت: اون آدمی که من دیدم چیزی برای از دست دادن نداشت و احتمال خیلی زیاد میدم که راست بگه. به نظرم میشه به حرفاش اعتماد کرد... حرفامون درباره این موضوع تموم شد که به میلاد گفتم: ببخشید یادم رفت حال خودتو بپرسم. خوبی؟؟؟ میلاد خندش گرفت و گفت: شدی مثل قدیما و همه فکر و ذکرت نجات دوستاته. دوباره مثل قدیم داری نقشه میکشی... بهش گفتم: آره درست مثل قدیم فقط به تو نقشه هامو میگم و بازم تو هستی که داری کمک میدی... اومدم که بهش بگم دوست دارم میلاد که لیاقت گفتن این جمله رو تو وجودم ندیدم...
سه تایی نشسته بودیم و داشتیم به اطلاعات هانیه گوش می دادیم. چقدر این دختر نکته سنجه و یه چیزایی درآورده بود. من و شیوا خندمون گرفت از این همه ریز سنجی. در مورد بهرامی و آدماش اطلاعات کمی داشتیم و شیوا گفت: اینو تو ترکیه میفهمیم... هاینه گفت: آره من جوری بهشون نفوذ کنم که خوابشم نبینن. از شما دو تا هم ناراحتما چطور فکر کردین من جاسوسم آخه. یعنی اینقدر خنگ که اونجوری جاسوسی کنم به نظرتون؟؟؟
بازم خندمون گرفت و بهش گفتم: آره اون روزا قیافت میخورد خنگ باشی... شیوا جدی شد و رو به هانیه گفت: میدونی برای نفوذ به اونا شاید مجبور به چه کارایی بشی؟؟؟ خنده من و هاینه هم متوقف شد و قیافه هانیه جدی و کمی نگران شد. آب دهنش رو قورت داد و گفت: آره. از چیزایی که شنیدم میدونم...
شیوا رو به هانیه گفت: درسته که زن بودن یکی از نقطه ضعفای ماست و این همه بلاها شاید علتش همین باشه اما اگه حواست جمع باشه این نقطه ضعف رو میشه به یک نقطه قوت تبدیل کرد. منظورمو که متوجه شدی هانیه؟؟؟ هانیه بیشتر رفت تو فکر و گفت: آره فکر کنم بدونم... شیوا ادامه داد: اما تو این مورد تو خوب نیستی هانیه. اون شب که من و ندا باهات عشق بازی کردیم ، فهمیدم هیچی از دنیای زنانگی نمیدونی... هانیه گفت: یه چیزایی می دونم... شیوا گفت: اون تجربه های گذشته رو بریز دور... هاینه گفت: خب بهم بگو باید چیکار کنم؟ اصلا خودتون یادم بدین... به شیوا نگاه کردم و گفتم: انگار باید مثل قدیم بشیم. یه هرزه واقعی. شیوا لبخندی زد و گفت: دقیقا...
شیوا می گفت: خودمون  با هانیه عشق بازی می کنیم و یادش میدیم که چیکار کنه و چجور باشه. من مثل شیوا فکر نمی کردم و گفتم: عشق بازی بین دو تا زن کلی فرق داره تا با یک مرد. هانیه چند تا تجربه مزخرف داشته که یه ذره هم چیزی ازشون یاد نگرفته. باید یاد بگیره چجوری یک مرد و جذب خودش کنه. هانیه با اشتیاق و قیافه خندون و دقت هر چی بیشتر به بحث ما گوش میکرد. چند بار شیوا بهش گفت: چیز جالبی نیست که اینقدر مشتاقی... هانیه خندید و گفت: چه بحث شیرینی. خیلی این بحثتونو دوست دارم. اما به نظرم جفتتون راست میگین. باید جفتشو یاد بگیرم. اصلا بلاخره که چی. نیمتونم تا آخر عمرم این مدلی باشم که. بلاخره لازمه یاد بگیرم... شیوا بلند شد و به هاینه گفت: دوست دارم خفت کنم...
قرار شد از همون شب شروع کنیم. خودمم باورم نمیشد که قراره یه روز هرزه بودن و یاد یکی بدم. از نظر هانیه این هرزه بودن نبود. اسمشو گذاشته بود مهارت. که لازمه حتما یاد بگیره. اما خوب می تونستم تو چشمای شیطونش وسوسه سکس با شیوا رو ببینم. تو روز نذاشتیم نگار بخوابه که شب حسابی بیهوش بشه. خودم رفتم تو اتاق و رو تخت کوچیکش خوابوندمش. برگشتم تو هال. هانیه لیوان چایی به دست گفت: خب برقا رو خاموش کنیم و شروع کنیم...
نا خواسته باز خندم گرفت از این حرفش. شیوا بهش گفت: اینقدر برای جنده بودن عجله نکن. در ضمن هر کاری میکنیم بدون خاموش کردن چراغه. درس اول هرزگی. خجالت بی خجالت. حیا بی حیا. فهمیدی؟؟؟ اومدم به شیوا بگم اگه این قانون اوله پس چرا خودت چند تا لیوان شراب خوردی ، که بیخیال شدم و نگفتم...
هانیه رفت لیوان چاییش رو گذاشت تو آشپزخونه. اومد وایستاد جلوی ما و گفت: من حاضرم شروع کنیم... شیوا یه نفس عمیق کشید و گفت: اوکی  لخت شو و همه لباساتو در بیار... هانیه یکمی به جفتمون نگاه کرد. مکث کرد و شروع کرد به در آوردن لباساش. داشت سریع در میاورد که شیوا گفت: وایستا. مردا دوست دارن آهسته لخت شی براشون... هانیه با اون قیافه بانمکش گفت: زنا چی؟؟؟ باز خندم گرفت و گفتم: همه اینجوری دوست دارن. آهسته درشون بیار... هانیه گفت: اوکی...
به آرومی داشت زیب سوییشرت رو باز میکرد که شیوا بهش گفت: تو چشمای ما نگاه کن... سرش رو آورد بالا و زل زد به چشمامون. زیپ سوییشرتش رو کشید پایین. زیرش فقط یه سوتین بود. به آرومی درش آورد. اومد که بند سوتینشو باز کنه شیوا گفت: اون فعلا زوده حالا شلوارت. وقتی داری شلوارت رو در میاری به کونت و پاهات قوس بده و به آرومی درش بیار و نگاه کردن هم یادت نره... به حرف شیوا گوش داد و به همون شکل شلوارش رو درآورد. شیوا بهش گفت: چرا مثل منگلا داری نگاه میکنی؟ یه لبخند خفیف به لبات و چشات بده. چشات باید برق بزنه... به شیوا گفتم: اون روزا واقعا به این همه جزییات دقت می کردی؟ چه چیزایی رو پس از دست دادم... شیوا بدون اینکه نگام کنه ، گفت: خفه شو ندا...
هانیه با همه ی دقت به حرفای شیوا گوش میداد و سعی میکرد همون حالتا رو انجام بده. حالا با یه شورت و سوتین جلوی ما وایستاده بود. شیوا ازش خواست که بچرخه و با چهره اش طنازی کنه. تو این مورد واقعا افتضاح بود. رو کرد به من و گفت: برو نشونش بده... از جام بلند شدم و به هانیه گفتم: تو برو بشین...
زل زدم تو چشمای هانیه. شروع کردم به لخت شدن. به بدنم مثل آب موج دادم اما آهسته تر و طناز تر. می دونستم چجوری با چشما و لبام و صورتم بهش بخندم که حتی تو این شرایطی که تابلو بود داره خجالت میکشه ، تحریک بشه. هر چی باشه خودم این طنازی ها رو و رقص سکسی رو یاد شیوا داده بودم. همه لباسام رو بعلاوه شورت و سوتینم هم درآوردم و لخت لخت جلوشون بدنم رو پیچ و تاب دادم. دستام رو به سینه هام و باسنم و بدنم به آرومی میکشیدم و به چشمای متعجب همراه با وسوسه هانیه خیره شدم. به آرومی رفتم نشستم روی پاش. هیپنوتیزم حرکات و نگاه من شده بود. شیوا گفت: بسه ندا...
رو کرد به هاینه و گفت: حالا از نزدیک دیدی طنازی سکسی یعنی چی. پاشو لباستو تنت کن و از اول انجامش بده... چند بار هانیه لخت شد و سعی کرد حرکات من رو تقلید کنه و باز لباسش می پوشید و از اول. به نسبت یک ساعت قبل بهتر شده بود و قابل تحمل تر. رفتم یه موزیک ملایم با صدای کم براش گذاشتم که با ریتم موزیک بتونه طنازی کنه. متوجه شدم که بی تاثیر هم نیست و داره یه کارایی میکنه. مخصوصا حرکات صورتش بهتر شد. اون قیافه بانمکش حالا کم کم داشت سکسی شدن. داشت یاد میگرفت که چطور از طریق نگاه کردن و حرکاتش ، جذاب به نظر بیاد. من همینجوری لخت نشسته بودم. پام و رو پام انداخته بودم و داشتم نگاش میکردم. شیوا به هانیه گفت: برو سمت ندا و باهاش عشق بازی کن. باید بتونی تحریکش کنی. ندا خودتو رها کن و بذار تحریکت کنه. باید واقعا بتونه تحریکت کنه...
هانیه سعی کرد مثل خودم بهم نزدیک بشه. همونجور هم نشست رو پام و به چشام خیره شد. لباش رو گذاشت رو لبام و بازم به ناشیانه ترین شکل ممکن لب می گرفت. سعی کرد با مکیدن لاله گوشم و گردنم و دست کشیدن به سینه هام موفق به تحریکم بشه. که تو اینا هم افتضاح بود. بهش گفتم: بلند شو هانیه. تو عشق بازی فاجعه ای تو...
 شیوا هم که حسابی کلافه شده بود از این وضع منگل وار هانیه تو سکس ، بلند شد و گفت: هانیه باید احساس بدی به حرکاتت. حتی اگه شده احساس دروغی بدی. چه مرد و چه زن. وقتی با احساس باهاشون عشق بازی کنی ، صد برابر بیشتر جذب میشن...
اومد سمت من و دولا شد. شروع کرد از اون لبای جادوییش گرفتن. انگشتاش رو به آرومی روی گردن و سینه هام کشید. طعم شراب رو می تونستم هنوز تو لباش بچشم. با اولین بوسه ای که از گردنم زد یک نفس نا منظم کشیدم. بلند شد وایستاد. به هانیه گفت: باید احساس بدی به حرکاتت و تمرکز کنی... رفت سیگارش رو روشن کرد. به هاینه گفت : ادامه بده...
من شده بودم مانکن آزمایشی هانیه. اون شب نهایتا خسته شدیم. گذاشتیم بقیش رو برای جلسه بعد. به نوبت من و شیوا نگار و می بردیم بیرون و اون یکیمون با هانیه تمرین سکس می کردیم. تو عمرم یک هزارم درصد فکر نمیکردم که سکس هم لازم باشه یاد کسی بدم و تمرین کنم. هر جلسه بهتر میشد و داشت یه کارایی میکرد...
یه بار بهم گفت: میشه امروز حرکات قبل و تکرار نکنم و اون چیزی که تو ذهن خودمه انجام بدم؟؟؟ خندم گرفت و گفتم: باز چی تو نت سرچ کردی ؟؟ با لبخند گفت: هیچی سرچ نکردم. این ایده خودمه. حس میکنم اینجوری بتونم... با تردید نگاش کردم و گفتم: اوکی قبول...
یه آهنگ گذاشت پخش بشه. یه آهنگ شلوغ و اعصاب خورد کن. بهش گفتم: این چیه بابا. همین اول کار که رو مخه... پوزخند زد و گفت: تو کاریت نباشه. فقط به من بسپار این چند دقیقه رو. لباستم نمیخواد در بیاری. فقط بشین و نگام کن... آهنگ خیلی تند و شلوغ بود. گیره موهاش و باز کرد. موهاش که تا آرنج دستش بود ، پخش شد دور گردن و شونه هاش. خبری از خنده و طنازی ای که بهش گفته بودیم نبود. جدی و حتی با اخم به چشام خیره شده بود. شروع کرد با ریتم همون آهنگ به تندی رقصیدن و سرش رو به شدت چرخوندن. چند دقیقه گذشت. گوشام به آهنگ عادت کرد. مثل اینکه چند تا مشت بخوری اما بلاخره عادت کنی. جذب رقص تند هانیه شدم که چه قشنگ حرکاتش با هر قسمت آهنگ هماهنگ بود. تو نگاهش خشونت خاصی موج میزد. با همون حالت رقص کم کم بهم نزدیک شد. پای چپش رو بلند کرد و گذاشت بین پاهای من. با دست چپش که البته دست اکتیوش بود چنگ زد تو موهام. دردم گرفت. شاید تو حالت عادی میزدم تو گوشش اما نمیدونم چرا گذاشتم کارش رو بکنه. حالا من هیپنوتیزم اون نگاهش شده بودم. با خشونت کِش موهام و باز کرد. موهام و کشید و سرم رو داد عقب. لباش رو چسبوند به لبام و با همه زورش لبام رو مکید. حتی چند تا گاز ریز از لبام گرفت. دردم گرفته بود. اما بازم اعتراض نکردم. انگار این درد و دوست داشتم و نمی خواستم که تموم بشه.از موهام و گرفت و بهم فهموند که بلند شم وایستم. خیلی جدی بهم گفت: لختم کن...
داشتم نگاش می کردم که موهام و شدید تر کشید و گفت: دارم بهت میگم لختم کن عوضی... نا خواسته دستم رفت سمت دکمه های پیرهنش. شروع کردم باز کردنشون که سرم داد زد تند باش جنده و آشغال... صدای بلند اون موزیک عجیب و شلوغ و درد سرم و لبام. همش تو حالت عادی باید منو دیوونه میکرد اما حالا بهش حس خوبی داشتم...
تیکه به تیکه لباساش رو درآوردم و لختش کردم. دوباره پرتم کرد رو مبل. ایندفعه کامل اومد نشست رو پاهام. صورتم جلوی سینه هاش بود. بهم نگاه عصبانی ای کرد و شروع کرد با خشونت لخت کردن بالا تنه من. دوباره موهام رو گرفت و چسبوند به سینه هاش. مجبورم کرد براش بخورم. هر بار می گفت: محکم تر...
پشت هم فحش میداد. یه لحظه صورتم و از سینه هاش جدا کرد. بی هوا محکم زد تو گوشم و گفت: جنده عوضی مگه بهت نمیگم محکم تر بخورشون. دوباره لبام رو چسبوند به سینه هاش. به حرفش گوش دادم و با همه حرصم سینه هاش رو می خوردم. حسابی قرمز شده بودن. از روم بلند شد و بازم از طریق کشیدن موهام من رو خوابوند رو مبل. شلوارکم رو با شدت کشید پایین. جای ناخوناش رو روی پام حس کردم. یه نگاه به قیافه من کرد و بند شورتم و با همه حرصش کشید و پارش کرد. پاهام رو از هم باز کرد و بدون مقدمه انگشتاش رو فرو کردن تو کُسم. با دست دیگش هم سینه هام و محکم و با فشار چنگ زد. همه بدنم درد گرفته بود. دردی که حس کردم بهش عادت کردم و حتی دوسش دارم. با سرعت هر چی بیشتر انگشتش رو تو سوراخ کُسم عقب و جلو کرد. سینه هام رو محکم و بی رحمانه چنگ میزد. هم زمان شروع کرد ازم لب گرفتن و یکی در میون لبام رو گاز می گرفت...
هیچ وقت این حالت رو تجربه نکرده بودم. حالا فهمیدم خشونت سکسی فقط تو تجاوز نیست. دو نفر هم میتونن با هم خشونت داشته باشن اما کنترل شده. انگشتاش رو تو کُسم حس می کردم که با چه سرعتی داره عقب و جلو میشه. مالیدن سینه هام و گاز گرفته شدن لبام. چشام رو بستم که باز فحش داد و گفت: بازشون کن جنده... شروع کرد فحش دادن و حرکاتش رو تند تر کردن. آه و ناله نداشتم اما نفسم به شدت نا منظم شده بود. تو چشماش خیره شده بودم که همه بدنم به یک باره سست شد. مطمئن بودم حتی با لز کردنام با شیوا هم اینجوری ارضا نشده بودم. هانیه وقتی فهمید ارضا شدم دست نگه داشت. یه هو اون قیافه خشن تبدیل به همون قیافه با نمک اولش شد. رفت ضبط و خاموش کرد. اومد پیشم و گفت: خوبی ندا؟؟؟ دستام رو گذاشه بودم رو پیشونیم. بی حال بی حال بودم. اما با این حال نتوسنتم جلوی خندمو بگیرم. تنها جوابی که به این سورپرایز هانیه داشتم خنده بود...
شیوا وقتی قرمزی روی گونه و صورتم رو دید گفت: وا چی شده ندا؟ این چیه؟؟؟ هانیه دست پاچه گفت: ببخشید من زیاده روی کردم تقصیر من بود... بازم خندم گرفت و برای شیوا تعریف کردم که چی شده. باورش کمی براش سخت بود و گفت: خودم باید ببینم...
شبش وقتی نگار خوابید هانیه همون نمایش و روی شیوا اجرا کرد که البته شیوا قبلش باز تقلب کرده بود و چند تا لیوان شراب خورد. هانیه همون رقص خودش رو و همون کارا رو روی شیوا کرد. فقط تو گوشش نزد. شیوا هم علی رغم اینکه همه زورش رو زد تحریک نشه اما موفق نشد. حتی خیلی بیشتر از من تحریک شده بود. حتی موقع ارضا شدن صدای آه و نالش بلند شد. هانیه که خسته شده بود همونجوری لخت رو زمین نشست و منتظر بود که شیوا چیزی بگه. شیوا بعد از وارسی بدن خودش ، به گفت: اوکی. هر کسی یه جوره و تو یه چیز ماهره. اگه اسمشو میذاری مهارت. پس باید بهت بگم عالی بودی هانیه. حالا برای تست بعدی آماده ای... هانیه بلند شد و اومد شیوا رو بغل کرد. سرش رو گذاشت رو سینه هاش و گفت: عاشقتم شیوا...
چند روز بعد هاینه با شیوا تماس گرفت و گفت: فردا صبح نگار و بذاریم مهد و بیایین خونه ما. باباش ایران هستش و شهین هم با دوستاش از شهر رفتن بیرون... هر چی هم شیوا بهش اصرار کرد جریان چیه ، چیزی نگفت. خونشون رو که یک خونه ویلایی شیک و پیک بود پیدا کردیم. هانیه در و برامون باز کرد. یک لباس شب حریر خیلی خوشگل تنش بود که شورت و سوتین مشکی زیرش کاملا دیده میشد. موها و صورتش هم خیلی خوشگل آرایش کرده بود. نگاهم از هانیه به سمت خونه رفت. چقدر خوشگل بود و چه تزیینات گرون قیمتی داشت. چه مبلمان زیبا و چه پرده های قشنگی. من و شیوا محو تماشای خونه هانیه بودیم. باورم نمیشد هانیه اینقدر بچه پولدار بوده باشه و همچین خونه مجهز و قشنگی داشته باشه. بعد بیاد تو اون آلونک ما و تازه بگه راحت ترم...
صدامون کرد و گفت: خب وارسی خونه اگه تموم شد بریم سر اصل مطلب... شیوا بهش گفت: موافقم. بگو جریان چیه؟؟؟ هانیه چشمام رو تنگ کرد و گفت: گفتنی نیست. دیدینیه. بیایین تا بهتون نشون بدم... مارو برد توی یه اتاق خواب. اومدم بگم وای عجب تخت دو نفره عالی و محشری که یک مرد گنده سیاه پوست یا بهتر بگم یه غول سیاه پوست واقعی رو دیدم که لبه ی تخت نشسته بود. لبخند زنان و با اون دندونای سفیدش بهمون نگاه کرد. با تعجب به هانیه گفتم: این دیگه چیه؟ یعنی این دیگه کیه هانیه؟؟؟
هانیه اومد بینمون وایستاد و گفت: نگران نباشین. ایشون دوست جدید منه. از تو اینترنت پیداش کردم. اسم واقعیش رو نمیدونم اما میدونم اسم هنریش الکس هستش. بهش یکمی پول دادم. به اینجا سفر کرده تا یه روز با من باشه. کی بهتر از الکس که باهاش رابطه با مردا رو تست کنم. برگشت سمت الکس و به انگلیسی که ما نمی فهمدیم چند جمله گفت که حسابی باعث خنده اون غول بیابونی شد. همچنان توی هنگ بودم و به هانیه گفتم : ایشون چه جور هنرمندی هستن که اسم هنریش الکسه... هانیه خندید و گفت: هنرپیشه هستن. البته هنرپیشه فیلم پورن...
هانیه ما رو به گوشه ی اتاق خواب و روی نیمکت میز آرایش که مبله بود هدایت کرد و ازمون خواست تا بشینیم. تا حالا از نزدیک همچین سرویس خواب محشری ندیده بودم. قد هانیه به زور به شونه های الکس می رسید. دوتایی با نگاه متعجب که هانیه میخواد چیکار کنه نشستیم. هر چی که با الکس حرف میزد به انگلیسی بود و ما متوجه نمیشدیم. رو کرد به ما و گفت: خب دخترا فقط بشینین و نگاه کنین...
الکس یه شلوار لی و یک تیشرت تنش بود. هانیه رفت دستش رو گرفت و آوردش لبه تخت. نشوندش که بتونه بهش مسلط بشه. چند دقیقه با ملایمت ازش لب گرفت و لطیف رفتار میکرد. حرکاتش خیلی زود تند تر شد. یکباره وحشیانه شروع کرد خوردن لبای گنده الکس. الکس به خنده یه چیزی رو بهش گفت اما هانیه متوقف نشد و به کارش ادامه داد. تیشرت الکس رو با کمک خودش و با خشونت و سرعت درآورد. سرش رفت سمت گردن الکس. متوجه شدم که داره گازای ریز و شاید محکم میگیره از پوست گردن الکس. پیش خودم گفتم الانه که با اون دستای گندش چنان هانیه رو پرت کنه که پخش دیوار بشه. اما الکس انگار یکی داره قلقلکش میده و خوشش اومده بود. هانیه پنجه هاشو کشید به پشت کمر الکس. قشنگ خط قرمز پنجه هاش روی کمر الکس مشخص شد. یک پنجه ی خیلی محکم کشید. یه قسمت از کمر الکس زخم شد. خنده الکس متوقف شد. بلند شد وایستاد. هانیه رو مثل پَر تو دستاش بلند کرد و وایستوند. لباسای هانیه رو درآورد. نمیدونم هاینه چی گفت که شورت و سوتینش رو با قدرت تو تنش پاره کرد. وحشیانه و خشن افتاد به جون هاینه و شروع کرد باهاش ور رفتن. هاینه مثل یه بچه تو دستای الکس بود. هر لحظه احتمال می دادم که یه جای هانیه بشکنه. دستای بزرگش رو بدن هانیه کار میکرد. کونش و سینه هاش رو چنگ میزد...
دیگه فهمیده بودم که هانیه عاشق خشونته. هم دوست داره توی سکس خشن رفتار کنه و هم باهاش خشن رفتار کنن. صدای ناله هاش کم کم شروع شدن. به انگلیسی معلوم نبود چی به الکس میگفت که اون خشن تر و  محکم تر به بدن هانیه چنگ میزد. با اینکه پوست هانیه سبزه بود اما میشد قرمز شدن بعضی جاهای بدنش رو دید. بعد از چند دقیقه ور رفتن وحشیانه الکس ، هانیه دو زانو نشست جلوش. کمربندش رو باز کرد. شلوار و شورت الکس رو کشید پایین. چیزی که میدیدم باعث شد نا خواسته دست شیوا رو فشار بدم. این چی بود که به الکس وصل بود؟؟؟
چه کیر بزرگ و کلفتی داشت. تو عمرم اینقدر بزرگ ندیده بودم. لبای کوچیک و ظریف هانیه به زور یکمی از سر کیر الکس رو تو دهنش کرده بود. وقتی دید نمیتونه همشو تو دهنش بکنه شروع کرد مثل یک آبنبات بزرگ دور کیر الکس رو لیس زدن و مکیدن. مثل آدمای گشنه یا تشنه به جون کیر الکس افتاده بود. بعد از چند دقیقه الکس از بازوهای هانیه گرفت و بلندش کرد. پرتش کرد رو تخت. مشخص بود کلمات هانیه جَری تر و خشن ترش میکنه. رفت نشست جلوی پاهای هانیه. با دستاش پاهاش رو از هم باز کرد که هر لحظه گفتم الانه که از وسط جر بخوره. پاهاش رو تا جایی که میشد از هم باز کرد و گرفت بالا. جوری که کُسش رو به دهنش رسوند. هانیه حالا به حالت وارونه رو تخت بود. سرش رو داده بود عقب. چشماش رو بسته بود و با دستاش داشت به رو تختی چنگ میزد. به جای اینکه خودش خم بشه و کُس هانیه رو بخوره به این شکل کُس هاینه رو به دهنش رسونده بود. صدای آه و ناله بی وقفه هانیه کل اتاق و برداشته بود. دیدن بدن لخت هانیه تو دستای الکس. این مدلی که داشت باهاش ور میرفت و کُسش رو وحشیانه میخورد. نا خواسته باعث شد یک نفس عمیق بکشم. متوجه نگاه شیوا شدم که اونم حالش بهتر از من نبود و محو تماشای سکس مرد سیاه پوست و هانیه شده بود...
 الکس هانیه رو ولش کرد. برش گردوند به حالت دمر. دوباره پاهشو گرفت کشید به سمت بالا. بعدشم دستاش رو برد سمت کمر هاینه. از کمر گرفتش و بلندش کرد و باز کُسش رو به دهنمش رسوند. حالا به یه حالت دیگه کُس هانیه تو دهن الکس بود. ایندفعه چون از کمرش گرفته بود کاملا وارونه شده بود سرش به سمت پایین بود و کیر الکس رو به روی دهنش قرار گرفت. هانیه هم از پایین شروع کرد کیر بزرگ الکس رو با ولع خوردن...
به خودم اومدم نفسام کاملا نا منظم شده بود. دست شیوا رو روی پام و نزدیک کسم حس کردم. الکس با قدرت و محکم و وحشیانه کمر هانیه رو چسبیده بود و کُسش رو میخورد. حتی اینجوری به سوراخ کونش هم اشراف داشت و هم زمان دو تا سوراخش رو می تونست تو دهنش کنه. صدای نفس نا منظم شیوا هم شنیدم که اونم مثل من داشت دیوونه این صحنه میشد...
بعد از چند دقیقه هانیه رو رهاش کرد. باز برش گردوند و صاف خوابوندش. ایندفعه پاهاش رو به همون حالت خوابیده باز کرد و کیرش رو شروع کرد مالوندن به کس هانیه. آروم به شیوا گفتم: اینو کجای هانیه میخواد بکنه؟؟؟ دیدم چشمای شیوا اینقدر خمار شده و محو نگاه کردن شده که اصلا نفهمید چی گفتم. الکس همینجوری نشسته بود و داشت کیرش رو میمالوند به کُس هانیه و کم کم شروع کرد به فرو کردنش. صدای ناله های هانیه تبدیل به جیغ شده بودن. به روتختی چنگ میزد و همچنان به انگلیسی یه چیزایی به الکس میگفت. تا نصفه هاش و کرد تو کس هانیه. از صورت قرمز شده هانیه میشد فهمید که داره جر میخوره و درد داره اما دوست داره ادامه بده...
الکس شروع کرد آروم تلبمه زدن و هر بار کیرش رو بیشتر فرو میکرد. کم کم تلمبه زدنش تند تر شد و کامل خوابید رو هانیه. محکم بغلش کرد. الان باسن و کمر الکس بود که با سرعت حرکت میکرد. کیرش رو با سرعت زیاد توی کُس هانیه جلو و عقب می کرد. هانیه کاملا زیر بدن الکس محو شده بود. پیش خودم گفتم: این دختره یه بلایی سرش میاد آخرش. اون کیر به اون بزرگی رو کجای هانیه کرده آخه؟ چطور اون کیر گنده رو کامل تونسته بود فرو کنه تو کس هانیه و اینجور با شدت تلمبه میزد؟؟؟
صدای جیغ نا منظم از سر لذت هاینه متوقف نمیشد. شدت تلمبه زدن الکس زیاد و زیاد تر شد که هانیه یکدفعه بی صدا شد و دستایی که داشت رو تختی رو چنگ میزد ، رها شد. الکس خودش رو از روی هانیه بلند کرد و به پهلوش دراز کشید. فهمید که ارضا شده اما کیر گنده خودش هنوز سرحال بود و ارضا نشده بود. با اون لبای گندش و دندونای سفیدش به هانیه لبخند زد و لباش ذو بوسید و شروع کرد به نوازش کردنش. بازم پیش خودم گفتم: الان هانیه دیگه مرده و نمیتونه بلند شه... اما دستاش رو دور گردن الکس انداخت و اونم شروع کرد ازش لب گرفتن. مطمئن شدم حالش خوبه. دست شیوا هنوز روی پام بود. ناخواسته کلی به رون پام چنگ زده بود...
هانیه و الکس به پهلو رو به روی هم دراز کشیده بودن. البته اندام هانیه کوچیک تر از الکس بود و اگه اینجور لخت نبودن آدم فکر میکرد الکس داره بچه شو نوازش میکنه. داشتن همدیگه رو نوازش می کردن. شروع کردن بازم به انگلیسی حرف زدن اما ما اصلا نم یفهمیدیم چی میگن. هانیه شروع کرد به خندیدن. کم کم سرحال تر شد. برگشت به پهلو سمت ما. جوری خودش ر و تنظیم کرد که بتونه کونش رو به آرومی بمالونه به کیر الکس. دستای بزرگ الکس هم گرفت گذاشت روی سینه هاش. دست خودشم آروم می کشید به کُسش. تو اون وضعیتی که رونای پاش به هم چسبیده بودن ، کُسش حالت خوشگلی گرفته بود به خودش. به من و شیوا نگاه کرد و گفت: خب اینم تو روشنایی. درس اول و فکر کنم خوب یاد گرفتم...
من و شیوا اینقدر سورپرایز و غافلگیر شده بودیم که حرفی برای گفتن نداشتیم. هانیه لبخند زنان گفت: راستی می دونین الکس چی میگه؟ میگه حاضره شما دو تا رو مجانی بکنه. میگه اونی که تیشرت سفید تنشه خیلی خوشگله و جون میده برای فیلمای پورن. منم بهش گفتم که اتفاقا تو ایران هنرپیشه فیلم پورن بوده و خیلی هم محبوب بوده...
من از شوخی هانیه خندم گرفته بود اما شیوا بهش اخم کرد و گفت: خفه شو هانیه... هانیه گفت: ناراحت نشو بابا این یارو اصلا نیمدونه ایران چی هست. تو عمرش نشنیده. بده مگه ازت خوشش اومده. خو میخواد همکارش بشی. البته مغرور نشیا. اولش به من گفت که کارم درسته و به درد اینکار میخورم بعدش تو رو گفت...
هر لحظه چشمای هانیه خمار تر و صداش لرزون تر میشد. مشخص بود که دوباره داره تحریک میشه. دستای الکس که داشت سینه هاش و مالش میداد شدت بیشتری به خودش گرفته بود و از پشت داشت کیرش رو به چاک کون هانیه می کشید. هانیه با اون چشمای خمارش ، پوزخند خاصی به ما زد. برگشت به الکس یه چیزی گفت و الکس هم جوابش رو با خنده داد. از کنار هانیه بلند شد و از رو تخت اومد پایین و وایستاد. اومد سمت من و شیوا. وایستاد جلومون. حالا اون کیر گنده و سیاه جلوی من و شیوا بود. دستش رو دراز کرد. دست شیوا رو گرفت و گذاشت رو کیرش و با دست دیگش هم دست من رو گرفت و گذاشت رو کیرش. لمس کیر به این بزرگی همه وجودم رو لرزوند. هیچ وقت فکر نمی کردم یک کیر بزرگ سیاه رو ببینم و لمسش کنم...
من و شیوا به هم نگاه کردیم و خیره به چشمای خمار هم شدیم. می دونستیم الان دیگه کلاس آموزش سکس نیست و هر چی هست اینو جفتمون میخواییم. با دستای کوچیکمون نسبت به کیر الکس شروع کردیم به مالوندنش. الکس سر شیوا رو گرفت و به آرومی برد سمت کیرش. بعدش هم سر من رو گرفت و برد سمت کیرش. عمرا اگه میشد این کیر و کرد تو دهن. کتترلم رو کامل از دست دادم و شروع کردم مثل هانیه لبام رو تو طول کیر الکس کشیدن. از اون ور هم شیوا همین کارو میکرد. هم زمان داشتیم کیر الکس رو می خودیم و لیس میزدیم. شیوا دستش رو برد سمت بیضه های الکس و شروع کرد مالیدنشون. بعد از چند دقیقه ساک زدن ، هانیه از پشت سر که یه چیزی به الکس گفت...
الکس شیوا رو بلندش کرد و شروع کرد لخت کردنش. مثل هانیه شورت و سوتینش رو تو تنش پاره کرد. بعدش اومد به سمت من و به همون شکل هم منو لختم کرد. هدایتمون کرد که کنار هم وایستیم. از کمرمون گرفته بود و نوبتی ازمون لب می گرفت. هر لحظه تحریکم بیشتر میشد و با ولع بیشتر کیر الکس رو با دستام می مالوندم. ما رو هدایت کرد سمت تخت و نشوندمون رو تخت. خودش نشست بینمون...
هانیه با یه لبخند پیروزمندانه داشت مارو نگاه میکرد که چطور تشنه کیر بزرگ و سیاه الکس شدیم. سعی کردم کم نیارم و با اینکه از خماری بی حال شده بودم ، به هانیه گفتم: نیش کثیفتو ببند عوضی... بازم خندید و دستشو گذاشت رو کیر الکس و گفت: دختر بدی باشی نمیدم بهت... الکس به شیوا اشاره کرد که بره سمتش. شیوا رو کشید روی خودش. من و هانیه دو طرف الکس خوابیده بودیم و شیوا روش نشسته بود...
شیوا سعی کرد کیر الکس و به شیار کُسش بمالونه. هم زمان دولا شد و شروع کردن از هم لب گرفتن. من دستم رو گذاشتم روی کون شیوا و مالشش می دادم. هانیه هم شروع کرد با سینه های شیوا بازی کردن. تا حالا ندیده بودم چشمای شیوا اینقدر خمار بشه. بعد از چند دقیقه که ناله های شیوا حسابی بلند شده بود ، هانیه بهش گفت: فرو کن تو کُست. نترس... شیوا حالت پاهاشو جوری کرد که بتونه کمی بدنش رو بلند کنه که کیر الکس رو فرو کنه توی کُسش. اما اینقدر تحریک شده بود و بدنش سُست شده بود که به سختی اینکارو کرد. هانیه با دستش کیر الکس و عمود کرد به سمت کُس شیوا و گفت: آروم بشین... باورم نمیشد که این کیر به این گندی قراره بره توی شیوا. شیوا که کلی ترشح داشت و کُسش خیس بود ، آروم شروع به نشستن کرد. منم که حالا نشسته بودم ، دستش رو گرفتم که تعادلش رو از دست نده. چشماش موج میزد از درد و شهوت. هر بار که چند سانت کیر الکس میرفت تو کُسش کمی صبر میکرد و باز بیشتر خودش رو به سمت کیر الکس فشار میداد. می دونستم که اگه یه دفعه بشینه ، دردش شدید میشه و شاید بهش صدمه وارد بشه. باید همینجوری آروم آروم این کیر و تو کُسش جا بده. بلاخره موفق شد کامل کُل کیر الکس رو تو کُسش جا بده و حالا آروم آروم شروع کرد بالا و پایین شدن . من و هانیه هم کمکش می دادیم تا تعادلش رو حفظ کنه. اما اینقدر بی حال شده بود که دیگه نتونست صاف بشینه و ولو شد روی سینه های الکس. با قوسی که به کمر و کونش میداد ، سعی میکرد کیر الکس رو تو کسش جلو و عقب ببره. هانیه از اون تخت اومد پایین و اومد سمت من. شروع کردیم با هم عشق بازی کردن. این همون هانیه چند وقت قبل بود که هیچی بلد نبود. حالا چی شده بود و معلوم نبود چقدر تمرین کرده...
الکس شیوا رو برگردوند و صاف خوابوندش. پاهاش رو از هم باز کرد و خودش شروع کرد به تلمبه زدن و چنگ زدن به سینه هاش. اینقدر تلمبه زد که شیوا ارضا شد. شیوا حتی انرژی و توان باز کردن چشماش رو نداشت. همه ی اندامش مثل جنازه ها بی حرکت شدن. با صدای خمار و مست شدم به هانیه گفتم: چرا آب خودش نمیاد؟؟؟
هانیه خندش گرفت و گفت: این چیزی نیست که. اینا میتونن سه برابر الان بکنن و آبشون نیاد... رو کرد به سمت الکس و یه چیزی گفت. بعدش بهم گفت: حالت سگی شو ندا... گفتم: نه اونجوری نه درد داره... نگاهش جدی شد و گفت: دارم بهت می گم سگی شو...
شیوا خودش رو کشید سمت لبه تخت. دستاش رو گذاشته بود روی سرش. به حرف هانیه گوش دادم و به حالت سجده شدم و سرم رو چسبوندم به بالشت. هانیه رفت پشت سرم و از پشت شروع کرد مالیدن کُسم. بعدش الکس شروع کرد زبون کشیدن به کُسم. هم استرس تحمل اون کیر بزرگ رو داشتم و هم نمی خواستم این لذت تموم بشه. الکس بلند شد و به حالتی که بتونه روم مسلط باشه کیرش رو مالوند به کُسم. چند بار با دستش چَک میزد به باسنم و می لرزوندش و یه چیزی میگفت. سر کیرش رو حس کردم که وارد کُسم شد. از استرس منم مثل هاینه چنگ زدم به روتختی. سرم رو کامل کردم تو بالشت و دور و برم و نمی دیدم. هر لحظه که کیرش رو بیشتر تو کُسم ، حسش می کردم. نا خواسته جیغ کشیدم اما نمی خواستم متوقف بشه. خیلی وقت بود که با یک مرد سکس نداشتم و تو کسم کیر نرفته بود. چند دقیقه طول کشید و هر لحظه درد بیشتری تو کُسم حس میکردم. حس میکردم یه چیزی داره از داخل رحم و شکم منو جر میده. فکر کنم همش رو فرو کرد تو کُسم و شروع کرد به آرومی تلمبه زدن. چند دقیقه که تلبمه زد دردش قابل تحمل تر شد و لذت به وجودم برگشت. سرعت تلمبه زدنش رو بیشتر کرد و منم صدام رو رها کردم و با همه وجودم آه و ناله میکردم. احساس میکردم که جر خوردم. اینقدر سرعتش رو بیشتر کرد که نزدیک بود سرم بخوره به تخت. هم زمان با دستاش محکم به کونم ضربه میزد. صدای ناله نعره مانند خودشم بلند شده بود.  گرمی آبش رو تو وجودم و داخل کُسم و رحمم حس کردم. همون احساس گرمای آب کیرش باعث شد همه وجودم خالی بشه و منم ارضا بشم...
بی حالت از حالت سجده ولو شدم و مچاله مانند دراز کشیدم. می تونستم هنوز درد داخل کُسم رو حس کنم. شیوا اومد بالا سرم و گفت: خوبی ندا؟؟؟ با سرم بهش رسوندم که فعلا زنده ام و تو دلم گفتم: دیگه غلط بکنم با همچین کیر گنده ای هوس سکس کنم... هانیه خندون اومد جلوی صورتم و گفت: نگران نباشیا الکس عقیمه. آبش قسمت تو شد... گفتم: خفه شو هاینه. من دهن تو رو سرویس میکنم به وقتش...
حالم که بهتر شد به پیشنهاد شیوا رفتیم حموم. هنوز احساس جر خوردگی کُسم همراهم بود و درد داشتم. شیوا که حالم رو فهمیده بود گفت: همدردیم. منم همین حس و دارم که تو داری. سریع خودمونو بشوریم و بریم که دیر شد. نگار و باید بگیریمش...
هانیه برای الکس آب میوه برده بود و به ما گفت: تا خشک بشین و لباس بپوشین برای شما هم میارم... الکس به جفتمون نگاه میکرد و لبخند میزد. چند بار بهش گفتم: رو یخ بخندی سیاه گنده... اونم خوشحال میشد و بازم میخندید. حالمون جا اومد و لباس پوشیدیم. البته بدون شورت و سوتین. چون الکس جرشون داده بود. موقع رفتن ، هانیه گفت: بالاخره قبولم؟؟؟ شیوا خندش گرفت و چیزی بهش نگفت. از هانیه خداحافظی کردیم. اونم در حالیکه هنوز جفتشون لخت بودن ، رفت تو بغل الکس و باز شروع کرد باهاش ور رفتن. مشخص بود که هنوز ازش سیر نشده...
احساس خوبی به اینکه چطوری کنترلم رو از دست دادم و تحریک شدم نداشتم. یکمی هنوز باز باز راه میرفتم. نداشتن سکس تو این مدت طولانی به یک طرف و کیر بزرگ الکس به یه طرف. باعث میشد هنوز احساس درد کنم. آروم راه می رفتیم و به شیوا گفتم: هنوزم میگی بچس؟؟؟ شیوا خندش گرفت و گفت: آره که بچس. رفته اون غول بیابونی رو از کجا معلوم نیست گیر آورده. فکر نکن چون موفق شده جفتمون رو یه جورایی گول بزنه و تحریکمون کنه و مجابمون کنه که اینجوری باز هرزگی کنیم ، دختر زرنگیه. اون هنوزم بچس ندا و باید کنترل بشه. فقط خیالم از این بابت راحت شد که هر جا گیر افتاد میتونه از قدرت زنانگیش استفاده کنه و خودشو نجات بده. من میخوام سمانه رو نجات بدم نه اینکه هانیه رو فدا کنم. الان دیگه فرقی بین هانیه و سمانه نیست. جفتشون برامون مهمن... یاد هانیه و کاری که کرده بود افتادم و خندم گرفت و گفتم: نگو که بهت بد گذشت؟؟؟ شیوا خندید و هیچی نگفت. احتمال میدادم که الان داره لحظه نشستن رو کیر الکس رو تو ذهنش تجسم میکنه...
چند روز بعدش هانیه به خانوادش گفت که با دوستام دارم میرم ترکیه برای تفریح. ساک و وسایلش رو جمع کرد و کلا اومد خونه ما. حسابی خوشحال بود و اعتماد به نفس داشت. جور خاصی مارو نگاه میکرد. انگار تحریک کردن ما براش یک برد بزرگ محسوب میشد. چند بار بهش گفتم: اون نیشتو ببند هانیه...
آخرش طاقت نیارود و گفت: نمی خوایین نظرتونو درباره من بگین؟؟؟ شیوا لبخند زنان بهش گفت: همونقدر که جلوی خودت اونجور وا دادیم بسه و لازم به نظر نیست. تو این مورد مطمئنا از پس خودت بر میایی... هانیه اخمی کرد و گفت: من نمی فهمم شما دو تا چه اصراری دارین هر لذتی که می برین رو بد بدونین. نه به اینکه یک سال و نیم تموم خودتونو از سکس و لذت جنسی محروم کردین و اسمش رو گذاشته بودین سالم بودن و نه به اینکه حالا بعد از مدتها نتونستین مقاومت کنین و یه سکس حسابی و لذت واقعی داشتین ، حالا اینجور عذاب وجدان دارین. این چه وضعشه آخه. شما هم حق دارین درست و حسابی از زندگی لذت ببرین. همه مون حق داریم. چون زن هستیم دلیل نمیشه هر کاری کنیم بعدش عذاب داشته باشیم. این روحیه و اخلاقتون و بذارین کنار و تکلیف خودتونو روشن کنین...
حرفای هانیه تامل برانگیز بود و کمی برام سنگین بود که یکی که حدود 7 سال ازم کوچیکتره ، داره منو نصیحت میکنه و حدودا حرفش هم منطقیه. جوابی برای حرفاش نداشتیم و شیوا کلا بحث و عوض کرد. درسته که پناهنده بودیم اما پاسپورت معتبر داشتیم که میشد ازش استفاده کرد. فقط رفتن به ایران ریسک بود. چند ساعت دیگه جفتشنون پرواز داشتن...
قیافه هانیه خونسرد بود اما شیوا چهره مضطرب و نگرانی داشت. همش به نگار نگاه میکرد. دلشوره و دلهره هر لحظه تو وجود من بیشتر میشد. جفتشون رو با نگرانی نگاه میکردم. شیوا یک مادر بود و همه امید این دختر به شیوا بود. هانیه به خانوادش گفته بود میره تفریح و اگه براش اتفاقی میفتاد چی؟ برای یک لحظه از نجات دادن سمانه ترسیدم و پشیمون شدم. اما شیوا اصرار داشت که حتما انجامش بده. بهم گفت: لازم نیست بدرقمون کنی. خودمون میریم...
نگار رو که خواب بود بوسید و سپردش دست من. با چشمایی که توشون اشک حلقه زده بود از نگار جدا شد و رفت بیرون. هانیه رو بغلش کردم و ازش خواهش کردم هم مواظب خودش و هم شیوا باشه. حالا میشد تو چشمای هانیه حس کرد که اونم کمی استرس و نگرانی تو وجودش وارد شده اما سعی میکرد خودشو شوخ و خنده رو نشون بده. تا سوار تاکسی شدنشون ، نگاشون کردم. تاکسی حرکت کرد به سمت فرودگاه...**
--------------------------------------------
*هواپیما بلند شد. دیگه راه برگشتی نبود. قلبم از ناراحتی و دوری نگار داشت از قفسه سینم در میومد. می خواستم گریه کنم اما به اندازه کافی من و ندا استرس و نگرانی خودم رو به هانیه منتقل کرده بودیم. دستم و که فشار میداد و میشد فهمید که تو دل اونم آشوبه. این سرنوشت من بود باید باهاش رو به رو میشدم. باید تاوان همه کارایی که کرده بودم رو می دادم. دیگه نمی خواستم کسی رو مقصر بدونم. از اولش این من بودم که مسئول همه انتخابام و اشتباهاتم بودم. چقدر آدم که به خاطر من زندگیشون نابود شده بود. خانوادم رو با دستای خودم قربانی کرده بودم. فکر اینکه چه حال و روزی دارن از درون من و خورد میکرد. صادق کسی که با دیدن دوبارش روی اون ویلچر ، روح نداشتم تیکه تیکه شد. میلاد تنها آدم از زندگی سینا که بهم خیانت نکرد و بهم وفادار بود و تاوانش رو هم داد. سمانه که تصمیم داشت بره زندگی شو از نو شروع کنه اما سارا اینجور گیرش انداخته بود و معلوم نیست که الان چی از سمانه مونده باشه...
ظاهرا داشتم میرفتم که سمانه رو پیداش کنم و نجاتش بدم اما انگار داشتم میرفتم که با سرنوشت خودم رو به رو بشم. هانیه به شدت نگرانم کرده بود و با آوردنش ریسک بزرگی کرده بودم. هر چند این چند وقت اخیر ، هانیه پر از سورپرایز بود. مخصوصا اتفاق اون روز الکس حسابی من رو غافلگیر کرد. اما هنوز می دونستم ته دلش دختر صاف و کم تجربه ایه. نمی دونم تو فشار واقعی چه عکس العملی میتونه داشته باشه. خیلی بهش وابسته شده بودم و به شدت دوسش داشتم. ابراز عشق و علاقش خالصانه و بی ریا بود. من رو یاد صادق مینداخت.سرم رو چرخوندم و دیدم که مثل فرشته ها خوابش برده. سرش رو گذاشتم رو شونه هام. چشام و بستم که خودم هم یکم استراحت کنم...
طبق قرار یک اتاق دو نفره تو یک هتل معمولی تو ازمیر رزو کرده بودیم و مستقر شدیم. نمی تونستم یک راست به اون نفری که شهرام گفته بود اعتماد کنم و باید ازش مطمئن میشدم. واقعا به یک نفر که به این شهر آشنا باشه نیاز داشتیم. یک استراحت مختصر کردیم. صبح شد. هانیه رو صداش کردم و خودم رفتم که دوش بگیرم. تو حموم می تونستم با خیال راحت گریه کنم. هانیه از پشت بغلم کرد و گفت: اینقدر گریه نکن شیوا جونی... اونم لخت شده بود. برگشتم بغلش کردم و نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم. تو چشماش نگاه کردم و گفتم: خیلی خوشحالم که اینجا پیشم هستی. اگه نبودی نمی دونستم چی میشد... لبام رو بوسید و گفت: منم خوشحالم که اجازه دادی باهات بیام...
شخصی که شهرام معرفی کرده بود ، اسمش مصطفی بود. به سختی آدرسش رو پیدا کردیم. چون تو محله های شلوغ و پایین ازمیر زندگی میکرد. قبل از اینکه خودش رو ببینیم از هم جدا شدیم و شروع کردیم در موردش تحقیق کردن و پرسیدن. شهرام گفته بود که تو محله ای که هست ایرانی زیاده و خب چند تا ایرانی گیر آوردیم و در مورد مصطفی ازشون سوال کردیم. متوجه شدیم که یک معلم ساده هستش. شهرام درست گفته بود و طرف آدم مرموز و مشکوکی نبود و همه به احترام ازش یاد می کردن...
یه شب دیگه هم تو هتل گذروندیم و فرداش تصمیم گرفتیم بریم و مصطفی رو ملاقات کنیم. هانیه نظرش این بود که حتما باید تیپ بزنیم و شبیه توریستا باشیم. یکی از دلایل امنیت میتونه همین توریست بودن باشه. برای پلیس ترکیه امنیت توریست خیلی مهم بود. خب پیشنهادش منطقی بود و قرار شد هر بار حسابی تیپ بزنیم و آرایش کنیم.  هم خودش رو آرایش می کرد و هم من رو. به انتخاب اون یک دامن کوتاه بالا زانو لی و یک تاپ بیرونی پوشیدم. خودش هم یه دامن تا زانو و یک بلوز آستین کوتاه پوشید که واقعا بهش میومد...
ظاهر بیرون خونه مصطفی خیلی ساده و حتی حدودا فقیرانه بود. با تردید در زدم. یکمی طول کشید. صدای یک خانم اومد. به ترکی صحبت می کرد. در باز شد. یک خانم میانسال که به سبک ترکا حجاب داشت. چهره مهربون و آرومی داشت. از دیدن من و هانیه کمی تعجب کرد و به ترکی شروع کرد صحبت کردن. بهش گفتم: خانم ما ایرانی هستیم و اگه متوجه میشین من چی میگم ، با آقای مصطفی کار داریم...
لبخند ملیحی زد و گفت: ببخشید که متوجه نشدم ایرانی هستین. پس مجددا بهتون سلام میکنم. اگه با مصطفی کار دارین یک ساعت دیگه میاد خونه. بفرمایید خونه تا بیاد... به هانیه نگاه کردم و وارد خونه شدیم. یک خونه ساده و معمولی. با خوش رویی ما رو به سمت اتاق پذیرایی هدایت کرد. خبری از مبل یا کاناپه نبود و به سبک ایرانیا پشتی بود. دو تا پشتی اون ور اتاق  برداشت و گذاشت زمین ، کنار دو تا پشتی اینور اتاق. ازمون خواست که رو پشتی بشینیم. حس خجالت نا خواسته ای پیشش داشتم...
هانیه به آرومی گفت: چه روون فارسی حرف میزنه... داشتیم خونه ی ساده شکلش رو نگاه می کردیم که با یه سینی چایی اومد پیشمون. با لبخند مهربونش نگاهمون میکرد. هر لحظه گفتم الانه که بگه: با مصطفی چیکار دارین شما دو تا؟؟؟ اما اصلا نپرسید و حتی نگفت شما کی هستین. بهش گفتم: من شیوا هستم. دوستم هم هانیه. ببخشید که مزاحمتون شدیم... اومدم بیشتر توضیح بدم که حرفم رو قطع کرد و با لحن مهربونی گفت: منم ترلان هستم و خوشبختم شیوا خانوم... به زبون بی زبونی گفت: نمی خواد به من توضیح بدی. صبر کن به خود مصطفی بگو...
چایی رو که خوردیم بازم پاشد که چایی بریزه. هانیه بهش گفت: اگه میشه برای من لیوانی و پر رنگ بریزین... می خواستم از رون پاش یه نیشگون حسابی بگیرم اما دلم نیومد. فقط متوجه شدم اینجور نشستنش باعث شده کل رونای پاش دیده بشه. به خودم که نگاه کردم دیدم خیلی بدتره اوضام. حتی شورتمم هم دیده میشد. ترلان برامون یه چایی دیگه آورد و گفت: اگه اجازه بدین من وسط غذا درست کردن بودم. برم بقیشو تموم کنم و زود بر می گردم پیشتون...
 وقتی ترلان رفت ، به هاینه گفتم: چه حسی داری؟؟؟ داشت مثل این چایی نخورده ها چاییش و میخورد و گفت: حس عالی ای دارم چاییش حرف نداره. اوم... بهش گفتم: بمیری هانیه. منظورم اینه که به این ترلان و این خونه چه حسی داری؟؟؟ مثل منگلا من رو نگاه کرد و گفت: هیچی فقط خیلی خانم با شخصیته. اصلا نمیخوره بهش همچین زندگی درب و داغونی داشته باشه...
با حرص بهش گفتم: هانیه کی می خوایی بفهمی شخصیت آدما به داراییشون نیست... داشتیم همینجور با هم بحث می کردیم که صدای در خونه اومد. ترلان رفت در و باز کرد. به ترکی با یکی حرف زد و طرف مقابلش یک مرد بود. بعد از چند لحظه یک آقای حدودا مسن اما با قیافه ی شاداب وارد هال شد. اونم مثل ترلان قیافه آرومی داشت. یک ته ریش نسبتا سفید که خیلی به صورتش میومد. به ایرانی بهمون با خوش رویی سلام کرد. من و هانیه وایستادیم و بهش سلام کردیم. باورم نمیشد که شهرام عوضی همچین دوستی داشته باشه. مگه میشه همچین آدم با شخصیت و با وقاری دوست اون عوضی عیاش باشه؟؟!
بهمون گفت: بشینین تا من برم دست و صورتمو بشورم. به حضورتون میرسم الان... هانیه گفت: مطمئنی این دوست شهرامه؟ بهش نمیخوره ها. اینا خیلی مودب و با شخصیتنا. اشتباه آدرس نداده؟ اصلا ما اشتباه نیومدیم؟ همینجور داشت سوال میکرد که بهش گفتم: خفه شو هانیه مخمو خوردی. چاییتو بخور بذار فکر کنم... خندید و گفت: اخمو میشی خوشگل تر میشیا...
داشتم همه جور مدل نشستن روی این پشتی ها رو تمرین می کردم که کمتر پاهام دیده بشه اما هر بار بازم همه رونای پام بیرون بود. نمی دونستم چیکار کنم. ترلان که اومده بود سینی چایی رو ببره ، متوجه این وضعیت من شد. دیدم با یک روسری جلومه و بهم گفت: بیا بذار رو پات عزیزم...
آرامش از چهره ی جفتشون موج میزد. چقدر لحن صداش مهربون و آرامش بخش بود. خجالت کشیدم و گفتم: اگه میشه یکی هم برای دوستم بیارین... با لبخند گفت: چشم... هانیه شروع کرد غر زدن: تو مشکل داری چرا به من زور میگی... بهش گفتم: هانیه بچه نشو. روسری رو بگیر بنداز رو اون پات. تا همچین نیشگون نگرفتم و گوشت برات نذاشتم...
با اخم روسری رو از ترلان گرفت و انداخت رو پاش. دیگه بالا تنه هامون رو نمیشد کاری کنیم و با اون یقه های باز خط سینه جفتمون مشخص بود. بعد از چند دقیقه مصطفی که لباس تو خونه ساده ای پوشیده بود ، اومد تو هال. دوباره بهمون خوش آمد گویی کرد و نشست جلومون. یکمی مکث کرد و گفت: خب من در خدمت بفرمایید...
نمیدونم چرا اینقدر هول شده بودم. انتظار هر شخصیتی داشتم که دوست اون شهرام باشه غیر این یه مدلش. تا اومدم به خودم مسلط بشم و تپق نزنم ، چند تا سرفه زورکی کردم. ترلان هم که اومده بود کنار مصطفی نشسته بود ؛ گفت: من برم شما راحت باشین... بهش گفتم: نه نه اصلا. لطفا شما هم باشین. حرف مخفی ای نیست ترلان خانوم... نیم خیز شده بود که دوباره نشست. جفتشون منتظر بودن که من حرف بزنم...
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: من برای حل یه مشکل خیلی بزرگ اومدم ترکیه. شهرام شما رو به من معرفی کرده و گفته که می تونم ازتون کمک بگیرم... چهره آروم جفتشون کمی متعجب شد و مصطفی گفت: شهرام سلیمانی؟؟؟ با مکث گفتم: بله...
حسابی تو فکر رفت و گفت: خب چه کمکی از دست من ساختس خانم... بهش گفتم: شیوا هستم... مونده بودم چی بگم و حسابی تو این جو غیر منتظره گیر کرده بودم. کمی ترمز کردم و گفتم: من از آلمان اومدم. اومدم دوستم رو که تو یه دردسر بزرگ افتاده نجات بدم. لازم دارم یکی بهم یه سری اطلاعات از این شهر و چند تا آدم بده. همین. کمکی که از شما می خوام اطلاعته و نه بیشتر...
جفتشون متعجب تر شده بودن از این جمله من. مصطفی گفت: شیوا خانم متوجه نمیشم. اگه کسی تو مشکل هست با پلیس تماس بگیرین. چرا خودتون میخوایید اقدام کنید؟؟؟ بهش گفتم: آقا مصطفی اونجور که ساده فکر کنید نیست. قضیه خیلی پیچیده تر از این حرفاست...
داشتم مِن و مِن می کردم که چجوری توضیح بدم. هاینه گفت: ما اصلا نمیدونیم زنده هست یا نه. یا اگه هست کجا نگهش میدارن و چه بلای سرش آوردن. اصلا تو این شهر هست یا نه. دو سال بیشتره که هیچ خبری ازش نداریم... ترلان از شنیدن جمله های هانیه دستش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت: وای خدای من... قیافه ی مصطفی هم حسابی متفکر و در هم شد...
لحن صدام رو ملایم تر کردم و گفتم: آقا مصطفی لطفا به ما اعتماد کنید. همونجور که دوستم گفت ما حتی از شرایط این دوستمون خبر نداریم. هر گونه اقدام اشتباه شاید به قیمت جونش تموم بشه... مصطفی چند دقیقه ای به چشمای من خیره شد و فکر میکرد...
پیش خودم گفتم: الان حسابی بازجوییمون میکنه و سوال پیچمون میکنه... اما گفت: باشه دخترم. به من یک روز وقت بدید تا خوب فکرامو بکنم و بهتون میگم که میتونم کمک کنم یا نه... رو به ترلان گفت: خانم تا سفره رو بندازی من نمازمو بخونم...
وقتی از جاش پاشد بهش گفتم: پس ما دیگه رفع زحمت کنیم... ترلان گفت: من برای چهار نفر غذا درست کردم و ناهار پیش ما هستین... رفت سمت آشپزخونه که بساط ناهار و آماده کنه و مصطفی رفت تو اون یکی اتاق و شروع کرد نماز خوندن. هاینه نگام کرد و گفت: خداییش این نمیخوره دوست اون شهرامی که شما گفتین باشه ها...
خودمم مثل هانیه فکر می کردم. هر جوری حساب می کردم بین شهرام و این مصطفی چه دوستی ای میتونسته باشه ، به نتیجه نمی رسیدم. بعد از مدتها یک عدس پلوی ایرانی خوردم و خیلی بهم چسبید. تا می تونستم از ترلان و دست پخت محشرش تشکر کردم. خودمم نمیدونستم چرا اما حس امنیت خاصی تو اون خونه داشتم...
هر کاری کردم ترلان نذاشت تو جمع کردن سفره و شستن ظرفا کمک کنم. ترلان بعد از تموم شدن کارش ، اومد پیشمون و گفت: الان محل اقامتتون کجاست؟؟؟ بهش گفتم: تو هتل هستیم... سریع گفت: برید وسایلتونو بردارین و بیایین همینجا. من نمی دونم داستانتون چیه اما اگه دوستی دارید که در شرایط خطرناکی هست پس امکان این خطر برای شما هم وجود داره. شاید برای شما اینجا کلبه حقیرانه ای باشه اما حداقل جاتون امنه...
با لبخند بهش گفتم: این حرفو نزن ترلان خانم. اتفاقا احساس راحتی ای که تو این خونه کردم تو خیلی از خونه های مجلل نکرده بودم... اونم لبخند زد و گفت: پس چه بهتر. مصطفی می رسونتون. وسایلتون و بردارید و برگردید. من مصطفی رو قانع میکنم که بهتون کمک کنه... حسابی از این همه مهربونی و لطفش خجالت کشیدم و قبول کردم. تو کل مسیر که رفتیم وسایل و برداریم و برگردیم ، هانیه اخم کرد. مشخص بود حسابی مخالفه. بهش گفتم: چته هانیه؟؟؟ با حرص گفت: ای بابا من شانس ندارما. گفتم یه مدت منو تو تک و تنها باهمی شبا می خوابیم. حالا ببین چی شد... خندم گرفت. دماغش رو فشار دادم و گفتم: در جریان باش. تو وقتی اخم میکنی حسابی زشت میشیا...
خونشون غیر از اتاق پذیرایی دو تا اتاق دیگه بیشتر نداشت. ترلان برای من و هانیه تو یکیش تشک و پتو گذاشت. جای دستشویی هم بهمون نشون داد و گفت: راحت بگیرین بخوابین و اصلا نگران نباشین.ایشالله که هر چی خیره همون پیش میاد... داشت میرفت که بهش گفتم: ترلان خانم لطفا اگه صبح خواب بودم صدام کنین. چون باید با دوستم تو آلمان تماس بگیرم و از بچم خبردار بشم... با لبخند ملیحی گفت: چشم عزیزم. حتما بیدارت میکنم... در پشت سرش بست و رفت. هانیه دراز کشید رو تشک و گفت: بابا ببین گیر کیا افتادیم. اینا رو چه به کمک کردن به ما... بهش گفتم: اینقدر غر نزن هانیه. صادق فقط تونسته بفهمه بهرامی اینجا ملک و املاک داره. هیچ آدرسی ازش گیر نیاورده و هیچی معلوم نیست. فعلا ما به مصطفی نیاز داریم و خودمون تنهایی نمیتونیم سارا رو پیدا کنیم. پاشو به جای غر زدن لباستو عوض کن...
همونجوری خوابیده دامنش و درآورد. بلوزش هم در آورد. دستش رو رسوند به چمدونش و یک تاپ راحتی از توش بیرون کشید و تنش کرد. شب بخیر گفت و پشتشو کرد. از کاراش خندم گرفت. منم یه تاپ و شلوارک پوشیدم. چراغ و خاموش کردم و دراز کشیدم. می دونستم هانیه چرا حالش گرفته شده. رفتم سمتش و بغلش کردم. به آرومی بهش گفتم: برگرد میخوام نگات کنم... برگشت و گفت: چیکارم داری؟؟؟ ازش یه لب طولانی گرفتم و گفتم: دوسِت دارم دیوونه... نیشش باز شد و گفت: منم دوسِت دارم... سرش رو چسبوند به سینه هام. شروع کردم به نوازش موهاش که دیدم خوابش برد...
دست یکی رو شونه ام بود. داشت تکون میداد و صدام میکرد. به خودم اومدم ، دیدم هوا روشنه و صدای ترلانه که داره میگه: بیدار شین شیوا خانم... چشام رو باز کردم. یادم اومد که تا دیر وقت داشتم هانیه رو نوازش می کردم و از فکر و خیال خوابم نبرده بود. هانیه رو کامل بغلش کرده بودم. میشه گفت جفتمون همدیگه رو بغل کرده بودیم و پاهامون تو هم گره خورده بود. اصلا پتو هم که رو خودمون ننداخته بودیم. بلند شدم نشستم و از ترلان برای صدا کردنش تشکر کردم...
با مهربونی گفت: تا دست و صورتونو بشورین من صبحانه رو حاضر میکنم... از وضعیتی که من و هانیه رو دیده بود خجالت کشیدم. هانیه رو بیدارش کردم. پاشدم یه شلوار جین پوشیدم. با پوشیده ترین پیراهنی که همرام بود. با این حال بازم یقه باز بود. صورتم رو شستم و رفتم تو آشپزخونه. مثل بقیه ی خونه ساده بود. یک میز چهار نفره ساده وسطش داشت. ترلان داشت میز صبحانه رو میچید. نگاش به من و پاهام که شلوار پوشیده بودم افتاد. لبخند زد و گفت: راحت باشین. مصطفی تا ظهر نمیاد... رفت سمت قوری که چایی دم کنه. ازم پرسید: بچت چند سالشه؟؟؟ بهش گفتم: چیزی تا تولد دو سالگیش نمونده...
با لحن مهربونی گفت: ایشالله سلامت باشه و سربلند... بهش گفتم: شما بچه ندارین؟؟؟ جواب داد: چرا یه پسرم دانشجو هستش و استامبوله. یه دخترم هم که ازدواج کرده. یه خواهر کوچیک تر داره که الان چند روزیه رفته پیش خواهرش باشه...  کمی فکر کردم و گفتم: شما انگاری اصالتا ترک هستید. آقا مصطفی اما میخوره ایرانی باشن. درسته؟؟؟
با کمی مکث گفت: درسته. اما چطور شهرام شما رو پیش مصطفی فرستاده که حتی این موارد ساده هم بهتون نگفته؟؟؟ منم با کمی مکث جواب دادم: فرصت نشد که دقیق تر بگه. فقط تونست یک اسم و یک آدرس بگه... ترلان با لحن کنجکاوی گفت: مگه اتفاقی  براش افتاده که میگی فرصت نشد بیشتر توضیح بده؟؟؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: آره الان تو زندانه... اصلا از اینکه گفتم تو زندانه تعجب نکرد. شروع کرد چایی ریختن. بهش گفتم: میشه بپرسم شما با شهرام چه دوستی ای دارین یا داشتین؟ راستشو بخوایین از اول که دیدمتون باورم نمیشد شهرام همچین دوستی هم داشته باشه...
ترلان خندش گرفت و گفت: دوستی مصطفی و شهرام برمی گرده به دوران بچگیشون و ایران. هم محله ای بودن و دوستای خیلی نزدیک و صمیمی... ایندفعه من کنجکاو شدم و گفتم: ببخشید که دارم فضولی میکنم. فقط برای کنجکاوی خودمه. چون از لحظه ای که پامو گذاشتم اینجا ، چیزی جز ادب و شخصیت و احترام ندیدم. از اونجایی که خیلی خوب شهرام و میشناسم ، برام خیلی عجیبه که با شما دوسته...
اومد حرف بزنه که هانیه وارد اشپزخونه شد و سلام کرد. نشست رو صندلی و شروع کرد نگاه کردن به ما دوتا و گفت: انگار مزاحم شدم. استُپ شدین... ترلان خندش گرفت و گفت: نه عزیزم صحبت خاصی نبود. بشین تا برات یه لیوان چایی پر رنگ بریزم... آروم بهش گفتم: چرا لباستو عوض نکردی؟؟؟ قیافه اش رو کج کرد و گفت: شنیدم گفت مصطفی تا ظهر نمیاد... با اخم گفتم: پس گوش وایستاده بودی... داشت برام زبون درازی میکرد که ترلان برگشت و جلوش یه لیوان چایی گذاشت. چایی منم جلوم گذاشت و تعارف کرد که صبحانه بخوریم و خودش هم نشست...
به نفس عمیق کشید و گفت: دیروز بعد از مدتها اسم شهرام و شنیدیم. هم من و هم مصطفی فکر می کردیم دیگه هرگز اسمش رو نشنویم و خبری ازش نداشته باشیم. نمیدونم شما دو تا چه رابطه ای با شهرام دارین و چطور می شناسینش. اما وقتی اون شما رو بفرسته برای کمک گرفتن این خیلی عجیبه. قَسم خورده بود هرگز تو روی ما نگاه نکنه. حتی تهدیدمون کرده بود نذاره آب خوش از گلومون پایین بره. حالا دو نفر و م یفرسته که بهشون کمک کنیم... با تعجب به حرفای ترلان گوش می دادم. حتی نگاه هانیه هم متعجب شد...
ترلان به خاطر تعجب ما لبخند زد و گفت: همه چی برمیگرده به سالهای خیلی دور. مصطفی و شهرام و یه دوست دیگه شون به اسم محمد. سه تا دوست به شدت صمیمی که برای کار و تجارت میومدن ترکیه. من دختر مهمون خونه ای بودم که همیشه میومدن اونجا. خودمون تو دو تا از اتاقای همون مهمون خونه زندگی می کردیم. شهرام عاشق من شده بود و همش سعی داشت باهام ارتباط برقرار کنه. حتی منو از بابام چندین بار خواستگاری کرد. اما خبر نداشت که من دلم پیش مصطفی هستش و اونو دوست دارم. وقتی ما با هم ازدواج کردیم ، مصطفی موفق شد اقامت دائم بگیره. کلا تجارت و گذاشت کنار و همینجا درس خوند و معلم شد. شهرام که تو ایران ازدواج کرد. کار و کاسبی خوبی راه انداخته بود. چند بار اومد به ما سر زد. اما هنوز چشمش دنبال من بود و بهم میگفت که بیا جفتمون طلاق بگیریم و با هم ازدواج کنیم. یه بار که از صحبتاش عصبی شده بودم ، سرش داد زدم که بره از زندگیم بیرون و اینقدر تو گوشم نخونه. اومد سمت منو بهم حمله کرد. هنوز نمیدونم واقعا نیتش چی بود و اگه مصطفی سر نمیرسید چه اتفاقی میفتاد. به جای اینکه مصطفی طلبکار باشه اون طلبکار بود. اونو مقصر نرسیدن به من می دونست. تهدیدمون کرد که زندگیمون رو نابود کنه. اون روز برای آخرین بار بود که دیدمش. دیگه هیچ وقت ازش خبری نشد و ندیدیمش. مصطفی اما همچنان به ایران تردد داشت و رابطه اش رو با محمد حفظ کرده بود. از طریق محمد خدا بیامرز شنیدیم که شهرام دورادور ازمون خبر داره و هنوز نتونسته عشق منو از دلش پاک کنه. از وقتی که محمد هم مُرد دیگه خبری از شهرام نداشتیم تا همین دیروز. اگه شهرام حاضر شده غرورش رو بشکونه و از مصطفی طلب کمک کنه ، پس حتما به ته خط رسیده و چاره ای جز این نداشته...
حس غریبی به حرفایی که ترلان زد داشتم و دلم گرفت. قیافه هانیه هم حسابی گرفته بود و رفت تو فکر. شهرام ما رو پیش کسی فرستاده بود که بهش ضربه زده بود. حق داشتن که ذره ای بهمون کمک نکنن. اما چطور ازمون استقبال کردن و تو خونشون بهمون جا دادن...
غرق افکارم بودم که در خونه رو زدن. ترلان رفت سمت در. به هانیه گفتم: چه خوب شد که زن اون عوضی نشد... هانیه گفت: شاید اگه زنش میشد الان شهرام یه آدم دیگه بود... حرف هانیه منطقی بود. هر روز که می گذشت پخته تر میشد و بیشتر من رو سورپرایز می کرد. حسابی تو فکر رفته بودم که ترلان اومد و گفت: ببخشید همسایه بود...
ظهر شد و مصطفی اومد خونه. هانیه هم رفت شلوار پوشید. مصطفی همچنان تو فکر بود و منتظر بودم که بهمون جواب بده. یه چایی خورد و گفت: تصمیم گرفتم بهتون کمک کنم اما یه شرط داره... با خوشحالی گفتم: چه شرطی؟؟؟ با مکث گفت: اگه دوستتون رو پیدا کردین و از وضعیتش با خبر شدین ، پلیس رو خبر می کنین و خودتون برای نجاتش اقدام نمی کنین... با اینکه احتمال نمی دادم سر قولم باشم ، اما بهش قول دادم و شرطش رو قبول کردم...
بهش مشخصات بهرامی و سارا و عکساشون رو دادم و گفتم: اگه هر کدوم از اینا رو پیدا کنیم یه قدم به پیدا کردن دوستمون نزدیک شدیم... عکسا و مشخصات و ازم گرفت و گفت: شاید چند روز طول بکشه تا پیداش کنم. فعلا صبر کنین و خودتون هیچ اقدامی نکنین... با نگاهم از ترلان تشکر کردم. می دونستم اون تاثیر زیادی تو این تصمیم داشته. هانیه گفت: خب تا پیدا بشن ما بریم یکمی بگردیم. دلم گرفت اینجا... برای اینکه کمتر غُر بزنه باهاش رفتم تو شهر و تا شب دور زدیم و برگشتیم. دیدن شادی و خنده های هانیه بهم حس خاصی میداد. هر بار که با اون چشمای به ظاهر شیطون در باطن معصموم بهم نگاه می کرد عشق و توشون می دیدم...
یک روز دیگه گذشت. صبح با صدای ترلان از خواب بیدار شدم و بازم بغل هانیه بودم. ترلان فکر میکرد که باید بازم صدام کنه تا زنگ بزنم و از نگار خبر بگیرم. اما خودم قصد نداشتم هر روز زنگ بزنم و برام سخت تر میکرد دوری نگار رو. اما دیگه بلند شدم. هانیه هم هر چی صداش کردم بیدار نشد. رفتم تو آشپزخونه و نشستم. ترلان برام چایی ریخت و گفت: زنگ نمیزنی؟؟؟ بهش گفتم: نه میخوام یه روز در میون زنگ بزنم. ‌اینجوری برام راحت تره...
کمی ناراحت شد و گفت:‌ ببخشید پس بیدارت کردم عزیزم. ‌فکر کردم مثل دیروز میخوای زنگ بزنی... جواب دادم: نه به هر حال بهتر از تا لنگ ظهر خوابیدنه... اومد نشست و گفت:‌ دوستت اینجا راحت نیست... با لبخند گفتم: خیلی هم دلش بخواد. حسابی مزاحمتون شدیم. ‌دیگه چی میخواییم... بهم نگاه کرد و گفت: خیلی با هم صمیمی هستین. درسته؟؟؟
نمی دونستم چه جوابی باید بهش بدم اما دلیلی برای دروغ گفتن هم نداشتم. سرم و به علامت تایید اون چیزی که تو سرش بود تکون دادم و گفتم: نمی دونم شما چه قضاوتی دارین اما هانیه یکی از معدود آدمای تو زندگیم هستش که باعث میشه بتونم خودم باشم. بهم آرامش میده... لبخند زد و گفت:‌ عزیزم من هیچ قضاوتی ندارم. فقط از روی کنجکاوی پرسیدم. از روزی که تو رو دیدم ، تو چشمات صداقت و مهربونی موج میزد. از بچه ات دور شدی که بیایی دوستت رو نجات بدی. اگه بخوام قضاوت بکنم اینه که چه دوستای خوش شانسی داری که تو رو دارن... کمی با ناراحتی بهش گفتم: کاش اینجور بود. اما مطمئن باشین من جز بدشانسی چیز دیگه ای برای دوستام و هر کسی که نزدیکم باشه ندارم... از حرفای من قیافش متفکر شد و دیگه بحث رو ادامه نداد. صحبت از اینکه ناهار چی درست کنه و چی هوس کردم رو میون کشید...
ظهر مصطفی اومد. از سکوتش معلوم بود هنوز خبری نداره. بعد از خوردن ناهار گفت:‌ به چند تا از همکارا سپردم. چند جای دیگه هم که حدس میزنم بتونن ایرانیای این شهر و کامل بشناسن سپردم. فعلا باید صبر کنیم تا بهمون خبر بدن...‌ ترلان رو به مصطفی گفت: با اجازت من یکمی از خاطرات گذشته ات با شهرام رو تعریف کردم. اگه اجازه بدی آلبوم عکس قدیما رو نشونشون بدم... ‌مصطفی گفت:‌ مشکلی نیست خانم...
ترلان رفت و یه آلبوم عکس قدیمی آورد که مربوط به دوران جوونی مصطفی و اوایل آشناییشون میشد. آدمای تو عکسا رو بهمون توضیح میداد. تا اینکه رسید به یک عکس سه نفره. یه آه کشید و‌گفت: ‌این شهرام و مصطفی و محمد خدا بیامرزه... نا خواسته به جوونی های شهرام خیره شدم. هانیه هم گردنش رو کج کرد تا ببینه. تو اون عکس هر سه تاییشون شاد و خندون بودن. به چهره جوون و معصوم مصطفی نگاه کردم و به ترلان حق دادم که عاشقش بشه. ‌نگاهم به اون شخص سوم افتاد که ترلان محمد صداش کرد. با دیدنش حس غریبی بهم دست داد. چقدر آشنا بود به نظرم. برای یک لحظه تو ذهنم همه چی رو گذاشتم کنار هم. محمد دوست شهرام و الانم زنده نیست. این چهره رو یه جایی دیگه یا تو یه عکس دیگه هم دیدم. مثل برق گرفته ها یادم اومد. آره اسم بابای سینا هم محمد بود. حالا یادم اومد...
نمی دونم چجوری شده بودم که هانیه گفت:‌چت شده شیوا؟؟؟ ترلان هم گفت:‌چی شده دخترم؟؟؟ سرم هنوز تو عکس بود و داشتم بابای سینا رو نگاه میکردم. با مِن مِن گفتم: این محمد بابای سینا ست... هانیه گفت: سینا شوهرت؟ یعنی شوهر سابقت؟؟؟ سرم تکون دادم و گفتم: آره...
این موضوع برای ترلان و مصطفی هم جالب اومد. ترلان به مصطفی گفت: میبینی مصطفی چرخ روزگارو. یه روز فکر میکردی عروس محمد بیاد خونمون؟؟؟ هانیه گفت: عروس سابق... روم رو کردم سمت ترلان و گفتم: چند سالی هست که از هم طلاق گرفتیم. من بعدش رفتم آلمان و از سینا دیگه خبری ندارم... ‌مصطفی گفت:‌ اون سارا که دنبالشی. ‌اونم دختر محمد نیست؟؟؟
دیگه چاره ای نبود و باید بهشون می گفتم همه چی رو. از شروع آشناییم با سینا و سارا شروع کردم. از بلاهای که سینا سرم آورد و اشتباهات خودم. از آشناییم با شهرام و یه جورایی اسیر شدن توسط شهرام.‌ اینکه چطور تونستم از شرشون خودم رو خلاص کنم. و اینکه سارا به تلافی چه کارایی کرد. اینکه سمانه رو این همه مدت پیش خودش نگهش داشته و معلوم نیست چه وضعیتی داره. از ملاقات میلاد و شهرام توی زندان و...
ترلان دستش رو جلوی دهنش گرفته بود و فقط اشک می ریخت. ‌باورش نمیشد که چیا داره میشنوه. قیافه مصطفی بدجور درهم شد و تو فکر رفت. بلند شد و گفت: ‌متاسفم دخترم. ‌حرفی برای گفتن نیست. ‌فقط میتونم بهت کمک کنم دوستت رو پیدا کنی... با ناراحتی خیلی زیاد از خونه زد بیرون...
چقدر عادی شده بود برام تعریف کردن قصه زندگیم. دیگه نه خجالتی می کشیدم و نه برام مهم بود که چند نفر تو دنیا داستان منو بدونن. فقط می دونستم بعد از تعریف زندگیم پیش مصطفی و ترلان ، حس خوبی داشتم. حس آرامش بعد درد و دل کردن...
دو روز بعد مصطفی موفق شد شرکت اصلی بهرامی رو پیدا کنه. بهمون گفت: ‌می خوایین چیکار کنین؟؟؟ هانیه جواب داد: نگران نباش آقا مصطفی. فعلا هیچ کاری نمی کنیم. حالا باید سارا رو پیدا کنیم و بعدش هم سمانه.‌ از اینجا به بعدش با منه چون شیوا رو میشناسن... نگاه نگران مصطفی رو دیدم. بهش قول دادم که اتفاقی نمیفته و بهمون اعتماد کنه...
صبح فرداش هانیه داشت حاضر میشد. دلم شور میزد و قلبم بی تابی میکرد. دامن کوتاه لی من رو پوشید و سکسی ترین تاپ بیرونی ای که داشت. ‌هنوز اون عقیده توریست جلوه دادن تو ذهنش بود. چمدونش رو کمی سبک تر کرد و طبق نقشه باید با خودش میبرد. ‌داشت خودش رو آرایش میکرد که بهش گفتم: هانیه یادت باشه ما اینجا تنهاییم و هیچ کمکی نداریم.‌ اون سری که ما جلوی سارا موفق شدیم ، کلی کمک بود. صادق رو داشتیم. اما الان فقط من و تو هستیم و هیچ پشتوانه دیگه این نیست. مواظب باش هانیه. ‌هر جا احساس خطر کردی به من زنگ بزن. یک درصد هم ریسک نکن... برگشت و گفت:‌ اینقدر نترس شیوا. ‌میرم همه جیک و پوکشون و در میارم. بهت قول میدم سمانه رو پیدا کنم. هر وقت شرایطش بود بهت پیام میدم و در جریانت میذارم. بهم اعتماد کن شیوا. من از پسش بر میام...
داشتم از نگرانی دیوونه میشدم که ترلان با یه لیوان شربت اومد و گفت:‌ اینو بخور. برای آرامش خوبه. حالا که تصمیم گرفتین و هانیه رفته که از جای سمانه با خبر بشه ، ‌بد به دلت راه نده. همه چی درست میشه... تو همین حین گوشیم زنگ خورد. دیدم ندا هستش. ‌بهش همه چی رو توضیح دادم و گفتم: نیم ساعتی هست که هانیه رفته... می تونستم استرس و نگرانی ندا رو از پشت تلفن حس کنم. گوشی موبایل رو گذاشت رو گوش نگار. این تنها صدایی بود که اون لحظه باعث آرامش من میشد...*
-------------------------------------------------
وارد ساختمون شدم و حس خوبی داشتم که همه دارن نگام میکنن. به همه لبخند میزدم و چمدونم رو دنبال خودم می کشیدم. تو آسانسور دو تا مرده با چشاشون داشتن میخوردنم. منم حواسم به اونا بود که یادم اومد باید طبقه پنج از آسانسور پیاده شم. وارد دفتری که آدرسش و مصطفی بهم داده بود شدم. یه خانم منشی شیک پوش نشسته بود. ‌رفتم پیشش و به ایرانی گفتم: ببخشید با آقای بهرامی کار داشتم... سر تا پام و یه نگاه کرد و گفت: عزیزم آقای بهرامی فعلا نیستن و ایران تشریف دارن... قیافه خودم رو ناراحت گرفتم و چمدونم و رها کردم. رفتم نشستم و سرم و گرفتم تو دستام و گفتم: ای وای حالا چیکار کنم؟؟؟
منشی گفت:‌ خب کاری از دست من بر میاد بگین... با ناراحتی ‌گفتم: من فقط با خود ایشون کار دارم. این همه راه از لوکزامبورگ اومدم فقط به امید آقای بهرامی. ‌حالا چه خاکی تو سرم بریزم آخه؟؟؟ شروع کردم گریه الکی. منشی که مونده بود جریان چیه ؛ گفت:‌ حداقل بگین چیکار دارین. باهاشون تماس میگیرم. شاید بتونن کاری کنن... سرم رو با خوشحالی آوردم بالا و گفتم: واقعا باهاشون تماس می گیرین؟ آخه میدونین من برادر زاده آقای عسکری هستم. قرار بود که تو لوکزامبورگ درس بخونم و کار کنم. اما یه سری اتفاقا باعث شد موفق نشم. از طرفی دیگه نمی خوام برگردم ایران و میخوام همینجا تو ترکیه کار کنم. ‌عموم بهم آدرس اینجا رو داده و گفته آقای بهرامی میتونه کمک کنه. ( اسم عسکری رو از شهرام گرفته بودیم. ‌تو روزایی که شهرام درباره بهرامی تحقیق می کرده فهمیده که چندین دوست مشترک دارن. یکیش همین عسکری هستش که الان تو آمریکا زندگی میکنه و قبلا با بهرامی رابطه نزدیکی داشته ) 
منشی بهرامی گوشی رو برداشت و زنگ زد بهش. گوشم رو تیز کردم. حتی تو صحبتاش از ظاهر من و لباسی که پوشیدم هم گفت. بعد از چند دقیقه صحبت کردن ، گوشی رو داد دست من که با بهرامی صحبت کنم. صدام رو تا جایی که میشد نازک و کش دار کردم. ‌بهش سلام کردم. باهام حال و احوال کرد و حال عموم رو پرسید. ‌بهش گفتم: والا ما که سالهاست عمو رو ندیدیم و خبری نداریم. فقط لطف کردن و من رو به شما معرفی کردن... لحن صداش رو عوض کرد و گفت: حالا چرا دوست داری تو ترکیه کار کنی؟؟؟
صدام رو کش دار تر کردم و گفتم: از اروپا خوشم نیومد. از طرفی میخوام به ایران هم نزدیک باشم. در ضمن میخوام یه جا زندگی و کار کنم که بشه نفس کشید و آزاد بود. فکرکنم بهترین گزینه همین ترکیه باشه. البته اگه شما لطف کنین و بهم کمک کنین... با دقت به حرفام گوش داد و مشخص بود که قانع شده. با کمی مکث گفتم: اگه لازمه زنگ بزنین با عموم صحبت کنین... جواب داد: نه لازم نیست. خانم با شخصیتی مثل شما اگه خودش هم میومد مگه میشد که من کمک نکنم. اینقدر عسکری جان به ما لطف داره که بی چون و چرا هر چی بگه روی چشم. فقط اسمتون چیه؟؟؟
بهش گفتم: هانیه هستم... لحنش هر لحظه خاص تر میشد و گفت: هانیه خانم چه اسم قشنگی.کجا اقامت دارید الان؟؟؟ جواب دادم: من تازه رسیدم و یه راست اومدم دفتر شما. فعلا قصد دارم برم هتل... سریع گفت: ‌چرا هتل؟ گوشی رو بدید به منشی من تا برای محل اسکانتون بهش بگم چیکار کنه... ‌شروع کردم تعارف کردن که گفت: تعارف نکنید. مگه میشه من بذارم شما برید هتل. ‌فعلا یه جا اقامت داشته باشید. من می سپرم که هواتونو داشته باشن... مرحله اول و حسابی موفق شده بودم. به شیوا پیام دادم که مرحله اول اوکی...
یه ماشین با کلاس و یک راننده پایین ساختمون منتظرم بود. چمدونم رو گذاشت صندوق عقب. در و برام باز کرد که بشینم. توی مسیر هم اصلا حرف نزد. حدودا از شهر رفت بیرون. به سمت اطراف قشنگ و خوش آب و هوا تر. جلوی یک خونه ویلایی که دیواراش مثل کُنده های چوب ، قهوه ای پر رنگ بودن نگه داشت. یک خونه ویلایی فانتزی ساز قشنگ که نمونش رو چند جای دیگه دیده بودم.‌ در زد و یه خانم حدودا مسن در و باز کرد. به ترکی با هم حرف زدن. اون خانم که تابلو شبیه پیش خدمتا بود ، بهم سلام کرد و دعوتم کرد که برم داخل. داخل خونه هم حسابی خوشگل بود و طراحی خاص خودش رو داشت. شومینه خیلی قشنگی هم داشت. بهم تعارف کرد که تو هال بشینم تا خانم بیاد. ‌نمی دونستم منظورش از خانم کیه اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: باشه...
یک ساعتی گذشت و یکمی ازم پذیرایی کرد. در اصلی خونه از جایی که نشسته بودم دیده میشد. در باز شد و یک خانم شیک پوش با عینک آفتابی وارد شد. موهای بلند و خرماییش پخش بود دور شونه هاش. اومد سمت من و عینکش و برداشت. با لبخند بهم سلام کرد. سریع شناختمش. چون عکساشو دیده بودم و می دونستم این سارا هستش...
خودم رو جمع جور کردم و بلند شدم. منم بهش سلام کردم. با خوش رویی‌ گفت:‌ من سارا هستم. همسر بهرامی. بهم زنگ زد و جریان شما رو گفت. تاکید کرد که شخصا به موردتون رسیدگی کنم... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: منم هانیه هستم. خوشبختم و ببخشید که مزاحمتون شدم... نگاه خاصی به سرتا پام کرد و گفت:‌ این چه حرفیه عزیزم. اگه هر دختر ایرونی ای پیش خود من برای کمک بیاد ، مگه میشه جواب رد بدم. ‌اینجا همه مون غریبیم و باید هوای همو داشته باشیم. الانم مشخصه حسابی خسته ای و لازمه یک دوش حسابی بگیری و استراحت کنی. نادیا بهت حموم و نشون میده و یک اتاقا رو در اختیارت میذاره. هر چقدر دوست داری استراحت کن عزیزم... ازش تشکر کردم و چمدونم و بردم تو اتاقی که بهم نشون دادن. ‌هر چی چشم انداختم که سمانه رو ببینم اما خبری ازش نبود. دوش گرفتم و برگشتم تو اتاق و سریع به شیوا وضعیت و شرایط رو پیام دادم...
باورم نمیشد تو کمتر از چهار ساعت به سارا رسیده بودیم و اینقدر نزدیک بودم. حالا فقط مونده بود که سمانه رو پیداش کنم. یه شلوارک و تاپ صورتی کم رنگ تنم کردم. با یه آرایش ملایم. برگشتم تو هال. سارا یه روزنامه ترکی دستش گرفته بود و با اون عینک مطالعه ای که اصلا بهش نمیومد داشت روزنامه میخوند. متوجه من که شد روزنامه رو گذاشت کنار و از بالای عینک بازم منو ورانداز کرد. بهش لبخندی زدم و نشستم جلوش. عینکش رو برداشت و گفت: ‌خب هانیه خانم از خودت بگو...
شروع کردم به گفتن داستان ساختگی ای که حسابی با شیوا مرور کرده بودیم. کامل از حفظ بودم. بهش گفتم: اصلا ایران و دوست نداشتم. می خواستم برم اروپا زندگی کنم. به بهونه تحصیل منو فرستادن لوکزامبورگ. راستشو بخوایین رشته ای نبود که علاقه داشته باشم و در اصل به طراحی علاقه دارم. از طرفی هم دلم می خواست مستقل و آزاد باشم و دیگه نمی خوام برای زندگی برگردم ایران...
تو لفافه و غیر مستقیم سعی کردم بهش برسونم که یک دختر تنهام که با خانوادم سازگاری ندارم و آزادی خیلی برام مهمه. با دقت حرفام و گوش داد و گفت: عموت خوب کاری کرد که بهرامی رو معرفی کرده. طبق شرایطی که داری و هم دوست داری به ایران نزدیک باشی برای سر زدن و هم دوست نداری تو اون محیط بسته باشی ، زندگی تو ترکیه فکر خوبیه. بهرامی تازه رفته ایران و چند ماهی درگیره. تا برگرده و من خودم بهت کمک میکنم که اینجا شروع کنی و زندگیتو بسازی... با اشتیاق بهش گفتم: وای سارا خانم چقدر شما ماهین. باورم نمیشد هنوزم انسانای فداکار و خیرخواهی مثل شما وجود داشته باشن. ‌میخوام زنگ بزنم به عموم و ازش تشکر کنم. به این بهونه گوشیم و دستم گرفتم و الکی شماره گرفتم و شروع کردم مثلا با عموم صحبت کردن و تشکر کردن. هم زمان شروع کردم به قدم زدن تو خونه و مطمئن شدم خبری از سمانه نیست...
شب قبل از خوابیدن ، سارا بهم گفته بود که فردا من رو میبره محل کار خودش رو نشونم بده.‌ صبح پاشدم. بازم یه لباس بیرونی لختی تنم کردم و همراه سارا زدیم بیرون. وارد یه فروشگاه لوازم خانگی بزرگ شدیم. چقدر شیک و بزرگ بود. مونده بودم که سارا اینجا چه غلطی میکنه و چیکارست. من رو به سمت یه ردیف راه پله شیک هدایت کرد. رفتیم بالا. یک دفتر شیشه ای بود که به کُل فروشگاه احاطه داشت. ‌رفت پشت یه میز بزرگ نشست و گفت: ‌بشین عزیزم. نسکافه یا قهوه بگم بیارن؟؟؟ یکمی جا خورده بودم از محل کارش. به آرومی ‌گفتم: اگه میشه من چایی میخورم و پر رنگ لطفا...
یه پسره که انگار آبدارچی بود وارد شد. با چه احترامی یه فنجون گذاشت جلوی سارا و بعدش هم جلوی من. سارا گفت: ‌من عاشق نسکافه ام. تو انگار اهل چایی هستی... ‌لبخند زدم و گفتم: بله دقیقا. چه محل کار قشنگی دارین سارا خانم. فکرشو نمیکردم اینجا باشه. برای خودتونه اینجا؟؟؟ 
لبخند زد و گفت: مرسی عزیزم. آره جای با صفا و روحیه بخشی هستش. همین که از این بالا این شلوغی و جنب و جوش رو می بینم حس خوبی بهم دست میده. ‌اما اینجا برای خودم نیست. مسئولیت مدیریت اینجا با منه. اگه دوست داشته باشی و دلت بخواد پیش خودم کار کنی ، میتونم همینجا یه کار خوب و راحت بهت بدم. معلومه دختر زرنگ و باهوشی هستی و میشه روت حساب کرد...
با خوشحالی زیادی گفتم: وای سارا خانم واقعا خوشحال میشم که اینجا کار کنم. کجا بهتر از پیش خود شما... سارا لبخندی زد و گفت:‌ خوشحالم که اینقدر بهم اعتماد داری. یه بررسی کوچیک کنم و ببینم چه کار در خور شان و مناسبی می تونم بهت بدم عزیزم...‌ بلند شدم و گفتم: اگه میشه من برم یکم دور بزنم و فروشگاه و نگاه کنم...
هر چی گشتم و چشم زدم بازم خبری از سمانه نبود که نبود. چند بار تو گوشیم عکسش رو دیدم که مطئمن بشم یه وقت قیافش یادم نرفته باشه. به شیوا اسم فروشگاه و اینکه سارا اینجا چیکار میکنه رو پیام دادم. طبق قرار هر اطلاعاتی که به شیوا می دادم ، اونم با کمک مصطفی سعی می کردن جزییات این اطلاعات و آدما رو پیدا کنن و دربارشون تحقیق کنن. برگشتم بالا تو دفتر سارا و گفتم: بهتون تبریک میگم. واقعا فروشگاه منظم و کاملی دارین. حتما از مدیریت عالی شما بوده و کجان آقایون که همش میگن زن باید تو خونه باشه.. خندید و گفت: لطف داری عزیزم. به نظر من خانما هم تو مدیریت دست کمی ازآقایون ندارن و حتی تو بعضی موارد بهتر هستن. راستی همه جاهایی که میشد بهت کار بدم و بررسی کردم هانیه. اما مورد مناسبی برات پیدا نشد به غیر از یه جا.‌ اینکه اصلا همین جا تو دفتر خودم باشی و تو کاغذ بازیا و کارای دفتر کمکم کنی. و اگه نبودم تلفنا رو جواب بدی و همین. نظرت چیه؟؟؟ از خوشحالی بلند شدم و گفتم: وای سارا خانم همش دارین منو خجالت زده می کنین.‌ کاش روم میشد بغلتون کنم... ‌بازم خندید و گفت: احساساتی نشو عزیزم. دختر زیبا و باهوشی مثل تو حقش بیشتر از ایناست و این چیزی نیست...
چند روز گذشت و من شدم منشی سارا. هر لحظه بیشتر می فهمیدم که چه آدم مغرور و متکبریه. از بس ظاهری بهش احترام گذاشته بودم ، می خواستم بالا بیارم اما چاره ای نبود. هنوز خبری از سمانه نشده بود و امیدوار بودم که با نزدیک تر شدن به سارا بلکه یه خبری بشه از سمانه...
رو کاناپه دراز کشیده بودم و داشتم شومینه رو نگاه میکردم. سارا وارد هال شد. بلند شدم که بشینم و گفت:‌ راحت باش عزیزم. نشست جلوم. بهش گفتم: سارا خانوم باید کم کم به فکر یه جا برای زندگی باشم... چشماش رو تنگ کرد و گفت: ‌مگه اینجا مشکلی داری؟؟؟ با لحن ملایمی گفتم: نه اینجا که خیلی هم راحتم. اما نمیشه که همش مزاحم باشم... سریع گفت: نمی خواد از این حرفا بزنی. می بینی که منم اینجا تنهام. خونه هم به این بزرگی. مزاحمتی نیست.‌ اگه هم حوصلت سر رفته ، من فردا شب یک مهمونی دوستانه دعوتم. می تونم تو رو هم با خودم ببرم و یکمی خوش بگذورنی و از این کسلی در بیایی... از پیشنهادش استقبال کردم و بازم زورکی کُلی تشکر کردم...
دیگه لباسام تکراری شده بودن. به سارا گفتم: اگه بشه برم خرید. لباس مناسب برای مهمونی ندارم... نگام کرد و گفت: ‌اگه بدت نیاد می تونی از کمد لباس یکی از دوستام بری هر لباسی که می خوایی انتخاب کنی. چرا بری پول خرج کنی برای یه شب...
من رو هدایت کرد به سمت یک اتاق که تا حالا نشده بود برم توش. ‌چون درش قفل بود. یه تخت یه نفره بود داخلش. کمد لباس و برام باز کرد و گفت: هر کدوم و می خوایی انتخاب کن...‌ خودشم رفت بیرون. شروع کردم به وارسی کردن اتاق. یه قاب عکس کوچیک روی میز آرایش بود.‌ برش داشتم و دیدم همون عکس سه نفره ای هستش که تو لپتاب شیوا دیده بودم و این سمانه است. ‌آره اینجا اتاق سمانه ست. اما خودش کجاست آخه؟ جرات سوال کردن از کسی هم نداشتم که یه وقت بو نبرن. فهمیدم اینا لباسای سمانه هستش. گشتم از توش یه تونیک مجلسی یه سره نقره ای که تا بالای زانوم بود انتخاب کردم. به همراه یه آرایش حسابی. همراه سارا که اونم تیپ زده بود و آرایش کرده بود ، سوار ماشین شدیم...
یک باغ و ویلای بزرگ و مجلل بود. کلی آدم توش بودن و مهمونی مفصلی بود. قبل از وارد شدن به ویلا یک آقای به شدت با کلاس کت و شلواری به استقبالمون اومد و احوال پرسی شدیدا گرمی با سارا کرد. حتی دست سارا رو گرفت و پشت دستش رو بوسید. من هاج و واج داشتم نگاه میکردم که روش رو کرد سمت من و گفت:‌ این خانوم زیبا و خوش اندام همونی هستن که میگفتی؟؟؟ سارا گفت: ‌بله ایشون هانیه خانم هستن. جدا از قیافشون دختر به شدت باهوش و زرنگی ان...‌ سارا رو به منم گفت:‌ ایشون آقا بهزاد صاحب اصلی فروشگاه و البته چندین فروشگاه دیگه در ترکیه که افتخار مدیریت یکیش نصیب من شده...
حسابی از این تعارفا با هم کردن و هم زمان وارد ساختمون ویلا شدیم. چشمای بهزاد و حس میکردم که چطور داره رو بدن من بالا و پایین میشه و نگام میکنه. سارا من رو به چند نفر دیگه معرفی کرد. کم کم نگاه های خاص همشون ، بعد از اینکه می فهمیدن من با سارا هستم رو حس می کردم.‌ هر بار که سارا من رو معرفی میکرد و میگفت که باهاشم ، سریعا نگاهشون به من عوض میشد و جور دیگه ای به خودم و بدنم نگاه می کردن...
سارا مشغول صحبت با چند تا مرد کت و شلواری دیگه شد. هم زمان یکی بهشون مشروب تعارف کرد. من برای لحظاتی تنها شدم و داشتم آدمای تو مهمونی رو نگاه میکردم.‌ بهزاد اومد طرفم و بهم سیگار تعارف کرد.‌ حسابی سیگار کشیدن رو تمرین کرده بودم. با اعتماد به نفس سیگار و ازش گرفتم. بهم گفت: تو همین چند روز سارا خیلی ازت راضیه و میگه مشغولیت دفتر و براش نصف کردی. ‌خوشحالم که دختر با شخصیت و باهوش و البته زیبایی مثل شما تو فروشگاه کار میکنه. هر جوری دوست داری میتونی رو کمک من حساب کنی و هر مشکلی بود به خودم بگو عزیزم...
هنوز هیچی نشده داشت بهم میگفت عزیزم. ‌می خواستم بزنم تو دهنش اما بهش لبخند زدم و گفتم: مرسی آقا بهزاد. از ظاهر و برخوردتون مشخصه که چقدر آدم با شخصیتی هستید. خوشحالم که باهاتون آشنا شدم... دستم رو گرفت و گفت: ‌بریم یه جا بشینیم و به سلامتی آشناییمون مشروب بخوریم... تو صورتش لبخند ملیحی زدم و گفتم: خوشحال میشم و باعث افتخارمه...
یه کاناپه دو نفره خالی گیر آوردیم و نشستیم. نگاه بهزاد همش به سینه هام و پاهام بود. یکی رو صدا زد و برامون دو تا جام مشروب که نمی دونستم چیه آورد. قبلا خورده بودم و آمادگی این رو هم داشتم.‌ چند تا پیک پُشت هم خوردیم. بهزاد همش ب چرت و پرت می گفت و لاس میزد. سعی کردم زیاد نخورم که از حالت عادی خارج نشم. دیگه هر چی تعارف کرد نخوردم و گفتم: بسمه آقا بهزاد. بیشتر اذیتم میکنه...‌
بهم گفت: آره بهتره زیاده روی نکنی و شبت خراب نشه... دستش رو گذاشت روی پام. منتظر عکس العمل من بود که بهش لبخندی زدم و گفتم: آره مخصوصا من که حسابی بی جنبه ام... مالش دستش روی پام بیشتر شد. چشماش موج میزد از شهوت. دستش رو برده بود زیر تونیکم و رون پام رو مالوند. هر لحظه به کُسم نزدیک تر میشد که صدای سارا اومد و گفت: ‌اینجایی دختر؟ کلی دنبالت گشتم و گفتم الان تک افتادی. ‌یه نگاه معنی دار به دست بهزاد کرد و گفت:‌ پس همچین تنها هم نبودی. پاشو چند تا از دوستای دیگم رو بهت معرفی کنم که برای کار هم لازمه بشناسیشون... متوجه نگاه خاص بین سارا و بهزاد شدم. با لبخند بلند شدم دنبال سارا راه افتادم...
وارد یه اتاق بزرگ شدیم. شروع کرد چند نفر دیگه رو بهم معرفی کردن. گوشه ی اتاق صدای کرکر خنده ی بلند چند تا دختر میومد. نگاه کردم دیدم دو تا دختره نشستن و دو طرفشون هم دو تا مرد تو سن و سال بهزاد. انگاری حسابی مست کرده بودن و همش داشتن می خندیدن.‌ روم رو کردم سمت سارا. اما نا خواسته سریع صورتم رفت سمت اون دو تا دختر. چشام از تعجب گرد شد. یکیشون سمانه بود...
مهمونی تموم شد و برگشتیم خونه. فقط همون چند لحظه موفق شدم سمانه رو ببینم. اصلا نفهمیدم با کی بود و اونجا چیکار میکرد. به شیوا پیام دادم: مطمئنی سمانه در حال شکنجه شدنه؟ فکر کنم حالش از همه ی ما بهتر باشه و سر حال تر... براش مختصر شرح جریان رو نوشتم. حتی آدرس ویلا و خونه ی سارا رو دست و پا شکسته فرستادم. پیاما هم پاک میکردم که هیچ ردی نذاشته باشم. که اگه سارا احیانا گوشیم و اتفاقی دید چیزی دستش نیاد...
فردا شبش سارا اومد تو اتاقم و گفت: امشب مهمون ویژه داریم... بهش گفتم: پس من همینجا تو اتاق میمونم و مزاحم نمیشم... با لحن مرموزی گفت: اتفاقا به خاطر تو دارن میان عزیزم. مشخصه حسابی ازت خوششون اومده و میخوان از نزدیک ببیننت. از لباسای همون اتاق که نشونت دادم یه لباس شیک و خوشگل انتخاب کن. دوست دارم مثل دیشب حسابی ماه بشی گلم...
بهزاد دیگه علنی نگاهش به بدنم بود و مشخص بود که ذره ای نگران ناراحت شدن من نیست. اون دوست ترکش هم که باهاش اومده بود دست کمی از بهزاد نداشت.‌ یه تیشرت و ساپورت پوشیده بودم. هیچ وقت از ساپورت خوشم نمیومد و اولین بار بود که پام می کردم. نادیا ازمون پذیرایی کرد و برامون مشروب آورد. بهزاد گفت: مهمونی و شب نشینی به این میگن. نه اون همه آدم و شلوغ پلوغ. اینجوری آدم با چند تا از دوستای متشخص هم نشینی میکنه و لذت بهتری مبیره... سارا گفت:‌ منم موافقم. ‌اما خودت بهتر میدونی که مهمونی هایی مثل دیشب گاهی وقتا برای جمع کردن دوستا و دشمنا و خبر گرفتن از همه لازمه... بهزاد جواب داد: البته که آشنا شدن با هانیه جان میارزه آدم صد تا مهمونی بگیره...
‌سه تایی زدن زیر خنده و منم باهاشون خندیدم. سارا نگاه مرموزی به من کرد و گفت: ‌بله دیشب متوجه شدم حسابی با هم آشنا شدین و گرم گرفتین. نظرتون با یه آهنگ و یه رقص ملایم چیه؟؟؟ رفت یه موزیک ملایم گذاشت. دست بهزاد و گرفت و شروع کردن دو تایی رقصیدن. ‌به من گفت:‌ عه چرا نشستی دختر پاشو ببینم... با تردید بهش ‌گفتم: آخه من تو رقص افتضاحم... دستم رو گرفت. بلندم کرد و گفت:‌ عیبی نداره. مسابقه رقص که نیست. بدنمون گرم شده و می خواییم یکمی انرژی تخلیه کنیم...
بعد از اینکه کمی خودش باهام رقصید ، دست من رو گذاشت تو دست بهزاد و خودش رفت با اون یکی شروع کرد رقصیدن. بهزاد یه دستم رو گرفت و یه دستش رو گذاشت پشت کمرم و شروع کرد باهام رقصیدن.‌ دستش هر لحظه به کونم نزدیک تر میشد. نمی دونم چرا اما بدون دلیل ازش متنفر بودم. نا خواسته استرس خاصی تو وجودم اومد. سعی کردم با لبخند زدن زورکی این استرس و مخفی کنم.‌ بعد از چند دقیقه رقصیدن بهم گفت: ‌شنیدم یک اتاق مخصوص خودت داری. نمی خوای اتاقتو بهم نشون بدی؟؟؟
هر لحظه ترس و اضطراب درونم بیشتر میشد و نمی دونستم باید چیکارکنم. سعی کردم به خودم مسلط بشم و به خودم گفتم: چِت شده هانیه؟ تمرکز کن. تو همونی بودی که الکس غول بیابونی رو یه روز تموم تو خونه آوردیش و هر کاری دلت خواست باهاش کردی.‌ چت شده آخه؟؟؟ به زور خودم رو کنترل کردم و گفتم: آره بریم نشونت بدم... موقع رفتن نگاهم با سارا گره خورد. پوزخند خاصی بهم زد و جفتمون می دونستیم که بهزاد برای چی داره من رو میبره تو اتاقم...
دیگه کامل بغلم کرد. حتی در اتاق رو نبست. شروع کرد ازم لب گرفتن. با همه ی وجودم سعی کردم منم همراهی کنم و سوتی ندم. نمی دونم چقدر موفق شدم اما سعی خودم و کردم. منم ازش لب گرفتم و دستم رو بردم پشت کمرش رو مالش میدادم. انگار همه اون چیزایی که تمرین کرده بودم و تو ذهنم می خواستم انجام بدم پاک شده بود. حرکاتش تند تر شد. تیشرتم رو در آورد. بعدش هم سوتینم رو. سینه های نسبتا کوچیکم رو چنگ میزد و تو دهنش میذاشت. کم کم منو برد رو تخت و خوابوندم. ساپورت و شورتم رو با هم از پام درآورد. سریع خودش لخت شد و اومد روم خوابید.‌ هر چی تمرکز کردم اصلا تحریک نشدم. فقط داشتم به ظاهر وانمود می کردم که منم دارم لذت میبرم. فهمید که کُسم هنوز خشکه. تف انداخت توی دستش و کشید روی کُسم. کیرش راحت تر رفت داخل. کیرش رو تو کسم تلمبه میزد و گردنم و سینه هام رو می خورد. چند دقیقه ای تلمبه زد و گفت: ‌عزیزم میخوام تو دهنت ارضا بشم... هنوز نذاشت جواب بدم. کیرش رو درآورد و اومد نشست رو سینه هام. کیرش و کرد تو دهنم.‌ داشتم عوق میزدم که آبش رو خالی کرد تو دهنم. اینو اولین بار بود داشتم تجربه میکردم و نزدیک بود که بالا بیارم. همش رو تف کردم اما قسمتیش رفته بود تو حلقم و به اجبار قورت دادم. دور لبام و صورتم پر از آب منی بهزاد شده بود. بلند شد و با دستش چنگ زد به کسم و گفت: عجب کس تنگی داشتی عزیزم. خیلی خوش گذشت... از اتاق رفت بیرون. چه حس بدی داشتم. دلم میخواست گریه کنم. نمی دونم چرا اینقدر ترسیده بودم. خودم و مچاله کردم و یه لحظه حس کردم دلم برای شهین تنگ شده. دلم برای شیوا هم تنگ شده بود.‌ دلم می خواست الان خونه شیوا باشم و با نگار بازی کنم...
حسابی تو خودم بودم که سارا اومد تو اتاق. ‌براش مهم نبود که من لختم. وقیهانه همه جام رو نگاه کرد و گفت:‌ خوش گذشت عزیزم؟؟؟ به زور بهش لبخند زدم و گفتم: آره چرا که نه... هنوز چشمش رو بدنم بود و گفت: بدن رو فرم و خوش تراشی داری هانیه. بهت تبریک میگم. بهزاد حسابی حال کرده. کوفتش بشه. ‌خندید و رفت...
زیر دوش نمی دونم چرا نا خواسته گریم گرفت. احتیاج داشتم با شیوا صحبت کنم. آخر شب که شد. مطمئن شدم همه خوابن و تا نزدیکی اتاق من هیچ آدمی نیست. به شیوا زنگ زدم. می خواستم صداش رو بشنوم.‌ شیوا فهمید یه چیزی شده و گفت: از دیشب که جریان مهمونی و دیدن سمانه رو گفتی ، دیگه پیام ندادی. دیگه چه خبر؟؟؟
بهش گفتم: هیچ خبری نیست و تا الان اتفاق خاصی نیفتاده... با مکث گفت: هانیه صدات مشکوک میزنه و یه طوریت شده. بگو ببینم چی شده... طاقت نیاوردم و با بغض قضیه مهمونی امشب و سکس بهزاد با خودم رو براش تعریف کردم. بهش گفتم نمی دونم چم شده شیوا. من آمادگیشو داشتم اما نمیدونم چم شده... شیوا گفت: آروم باش عزیزم. آروم باش گلم. همه اینا تقصیر منه. تو نباید اونجا باشی... ‌بهش گفتم: دیگه راه برگشتی نیست. یه قدم دیگه به سمانه نزدیک شدیم و نگران نباش... منتظر جواب نموندم و گوشی رو قطع کردم...
فرداش تو دفتر سارا داشتم چند تا فایل که توش پر از پوشه بود رو مرتب و منظم میکردم که صدای باز شدن دفتر اومد. از اونجایی که آدمایی که اونجا کار می کردن زیاد میشد که بیان و با سارا سر موضوعی هماهنگ بشن سرم رو برنگردونم و به کارم مشغول شدم. صدای یک خانم بود که سلام کرد و سارا تو جوابش گفت: به به سمانه خانوم چه عجب...
نا خواسته یکی از فایلا از دستم افتاد. صورتم برگشت که ببینم کیه. جفتشون بهم نگاه کردن. هول شدم و گفتم: ببخشید حواسم نبود... برگشتم و از رو زمین شروع کردم جمع کردن پوشه ها و برگه ها. سمانه اومد کنارم. دولا شد و شروع کرد کمک کردن. رو به سارا گفت: ایشون باید هانیه خانم باشن. ‌همونی که بهزاد می گفت...
سارا گفت:‌ نمیدونی چقدر دختر شیرین و دوست داشتنی ای هستش... تازه یادم اومد به سمانه سلام نکردم. بهش نگاه کردم و گفتم: سلام... تو صورت و چشماش هیچ ترس و ناراحتی ای نبود و اصلا نمیخورد شرایط بدی داشته باشه. بهم سلام کرد و گفت:‌ من سمانه هستم و خوشبختم... سارا گفت: ‌سمانه جان اینجا مسئول بخش فروش هستن و این چند روز جایی کار داشتن و نبودن که حسابی هم جاشون خالی بود. چند تا درگیری کوچیک تو بخش فروش داشتیم. باید به بهزاد بگم اگه باهات کار داره حداقل یک شیفت رو بفرسته بیایی و یه هو چند روز غیبت نزنه...
شروع کردن با هم سر مسائل فروشگاه و کار صحبت کردن. بلاخره سمانه رو پیداش کرده بودم و حالا باید یه موقعیت جور میشد و باهاش حرف میزدم. خودم رو نسبت به حضورش بی تفاوت نشون دادم. به سارا گفتم: همه فایلا و پوشه ها رو مرتب کردم و حالا منظم تر شده... سارا بلند شد و یه نگاه انداخت و گفت: مرسی عزیزم. از اولش معلوم بود دختر منظم و باهوشی هستی. خوشحالم که اینجا به من کمک میدی... ‌رو کرد به سمانه و گفت: خیلی از هانیه خوشم اومده. تصمیم دارم تو خونه خودم و با خودمون زندگی کنه. ‌نظر تو چیه؟؟؟
 سمانه بهم نگاه کرد و گفت: ‌فکر خوبیه. تعریفای هانیه خانم و حسابی از بهزاد شنیدم. بهزاد می گفت خیلی دختر خوب و نجیبیه... می دونستم که داره بهم تیکه میندازه و از سکس من و بهزاد خبر داره. آدمی نبودم که حاضر جواب نباشم و نتونم منم تیکه بندازم اما خودم رو کنترل کردم و هیچی نگفتم. سمانه پاشد و گفت: من برم سر کارم که حسابی سرم شلوغه امروز... سارا هم رو به من گفت:‌ منم یه سر برم بیرون. ظهر میام دنبال جفتتون که بریم خونه...
مطمئن شدم که سارا از فروشگاه رفت بیرون. بهترین موقعیت بود. رفتم پایین و خودم رو رسوندم به سمانه. داشت به زبون ترکی با چند تا از آدمایی که اونجا کار می کردن حرف میزد. حرفاش که تموم شد رو به من گفت: ‌جانم کاری داشتی؟؟؟ بهش خیره شدم. چقدر نگاهش یخ و بی روح بود. ذره ای شبیه ندا و شیوا نبود. بهش گفتم: میشه چند دقیقه یه جای خلوت حرف بزنیم... با تعجب نگاهم کرد و گفت:‌ اگه مورد یا مشکلی هست میتونی با سارا درمیون بذاری... سریع‌ گفتم: نه با خودت کار دارم... تعجبش بیشتر شد و گفت: ‌دنبالم بیا... به یه سمت خلوت فروشگاه رفتیم که کسی از کارکنا نبود و تردد هم خیلی کم بود. بهم گفت:‌ فقط زودتر که خیلی کار دارم... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: منو شیوا فرستاده تا تو رو پیدا کنم. باید با من بیایی و بریم پیش شیوا و دیگه جات پیش ما امنه...
چشماش و فرم چهرش 180 درجه عوض شد. بهش گفتم: تعجب نکن. راست میگم به خدا و سر کاری نیستم... ‌دوباره حرفامو تکرار کردم و هنوز داشت نگام میکرد. حرفم رو قطع کرد و خیلی جدی گفت:‌ این حرفاتو نشنیده میگیرم. نه تو رو می شناسم و نه میدونم از کجا اومدی و نه می دونم هدفت از این حرفا چیه. اگه یک بار دیگه تکرار کنی حرفاتو ، می برمت پیش سارا و تکلیفتو روشن میکنم. ‌برو به کارت برس و دیگه این چرت و پرتایی که گفتی رو نشنوم...
از فروشگاه زدم بیرون و به شیوا زنگ زدم. بهش گفتم: سمانه رو پیداش کردم و باهاش حرف زدم... شیوا حسابی خوشحال شد و گفت:‌ خب عکس العملش چی بود؟؟؟ آه کشیدم و گفتم: یا فکر کرده من برای تست کردنش از طرف سارا هستم یا واقعا از شرایطی که داره راضیه و اونجور که تو و ندا دلتون براش شور میزد نیست. خبری از آزار و اذیت نیست و زندگی خوبی داره. تنها راهش اینه که یک یا دو روز دیگه صبر کنم و بهت دقیق خبر میدم چشه... ‌شیوا گفت: ‌نه هانیه بسه. تو کارتو انجام دادی. وسایلتو بردار و بیا اینجا. دیگه لازم نیست پیش سارا باشی... بهش ‌گفتم: نترس یکم دیگه وقت میخوام و میفهمم چه خبره. ‌تو فعلا کاری نکن تا بهت خبر بدم...
ظهر با هم رفتیم خونه. سمانه اصلا به من نگاه نمیکرد. حداقل مطمئن شدم به سارا چیزی نگفته و این خودش یه نقطه امیدواری بود. سارا گفت: ‌شما دخترا تا لباس راحتی بپوشین من برم سریع یه دوش بگیرم که حسابی امروز عرق کردم... دو دست از لباسای سمانه دستم بود. به این بهونه رفتم تو اتاقش. ‌صدای دوش حموم میومد و از بابت سارا خیالم راحت بود. با یه لحن ملایم بهش گفتم: ببخشید نبودی من دو دست از لباساتو قرض گرفتم... خیلی بی تفاوت گفت: ‌بذارشون رو تخت... بهش گفتم: سمانه تو رو خدا به من اعتماد کن. من از طرف شیوا اومدم. اون خودشم الان همینجاست. اگه آفتابی نشده برای امنیت خودته. بیا همین الان بریم پیش شیوا. ما کمکت می کنیم برای همیشه از اینجا بری و خلاص شی...
سمانه به حالت حمله وار سمت من قدم برداشت و گفت:‌ میری از اتاقم بیرون یا پرتت کنم. برام مهم نیست تو چه خری هستی و از طرف کی اومدی. اگه دنبال هیجان و دردسری من و بیخیال شو و بذار به حال خودم باشم... عصبانیت از چشماش می بارید اما باعث پنهان شدن اشک درون چشماش نمیشد. دیدم که حسابی قاط زده. به حرفش گوش دادم از اتاقش اومدم بیرون...
تا شبش اکثرا تو اتاقش بود و سعی میکرد با من چشم تو چشم نشه. مونده بودم چیکار کنم و پیش خودم گفتم: طبق همون قولی که به شیوا دادم دو روز دیگه تلاشم رو میکنم. اگه موفق نشدم دیگه از دست من کاری بر نمیاد... فرداش تو دفتر سارا بودم و کار خاصی برای انجام دادن نبود. سارا گوشی رو برداشت و شروع کرد با یکی صحبت کردن اما خیلی صمیمی و با احساس. اصلا بهش نمیومد این مدلی حرف بزنه. فقط فهمیدم طرف هر کی هست مَرده. بعد از احوال پرسی بهش گفت: یه مورد اورژانسی پیش اومده. آب دستت هست بذار زمین و بیا. پاشو بیا که برات یه سورپرایز دارم... یکمی دیگه صحبت کرد و مشخص شد طرف تا فردا خودش رو می رسونه.‌ اهمیت ندادم به حرفاش و همه فکر و ذکرم سمانه بود و راضی کردنش...
تو راه برگشت هم من و هم سمانه حسابی تو فکر بودیم که سارا گفت: ‌ای بابا چرا شما دو تا اخم کردین.‌ باز انگاری کسل شدین جفتتون. عیب نداره امشب به خرج من یه مهمونی حسابی میگیرم و میزنیم و میترکونیم. نظرتون چیه؟؟؟ من خودم رو خنده رو گرفتم و گفتم: عالیه من موافقم... سارا رو به سمانه گفت: اخماتو باز کن. ببین هانیه چقدر از مهمونیای من خوشش اومده...
ایندفعه از لباسای سمانه استفاده نکردم. همون دامن لی کوتاه رو با یه تاپ پوشیدم. موهام درست کردم و صورتم هم آرایش. تصمیم داشتم آخر شب که همه خوابن زنگ بزنم به شیوا و گوشی رو ببرم بدم به سمانه. فعلا باید تمرکز می کردم رو مهمونی. ایندفعه دیگه خبری از بهزاد و دوستش نبود و چند تا مرد با چند تا خانم بودن. همشون شیک پوش. فقط به ترکی حرف میزدن. بعضیشاون رو تو مهمونی ویلای بهزاد دیده بودم. سارا جَو خونه رو مثل دیسکو کرده بود. صدای ضبط بالا بود و حسابی شلوغ شده بود. ته دلم خوشحال بودم که دیگه بهزاد نیست که همش نگام کنه و بعدش بخواد منو ببره تو اتاقم. سارا اکثر چراغا رو خاموش کرد و گفت: وقت رقصیدنه. همه که حسابی مست کرده بودن ، جیغ زنان و هورا کشون رفتن وسط و شروع به رقصیدن کردن. منم هوس رقصم کرد. بلند شدم داشتم می رقصیدم. سمانه رو تو جمعیت دیدم و رفتم سمتش. دستش رو گرفتم و گفتم: افتخار رقص که میدی؟؟؟ همون نگاه بی تفاوت. دستم رو گرفت و شروع کرد باهام رقصیدن. قیافه خوشگل و اندام خوبی داشت. از من قدبلند تر بود. صدای ضبط حسابی بالا بود و صحبتا به سختی میرسید به گوش هم. صورتش رو آورد نزدیک و گفت: داری اشتباه میکنی. نباید اینجا باشی... بهش گفتم: من به خاطر شیوا اینجام و به نظرم دارم کار درستی میکنم... پوزخند زد و گفت: میبینم که هنوز شیوا مهره مار داره. عادت داره که بقیه رو برای کاراش بفرسته جلو و خودش جاش امن باشه... با اخم بهش گفتم: اینجوری نگو سمانه. شیوا و ندا یک ساله که فهمیدن تو همه اون مدت پیش سارا بودی. لحظه ای نیست که به تو فکر نکن و عذاب نکشن. همینکه جای دقیقت رو فهمیدن ، خودشون رو بهت رسوندن تا نجاتت بدن. شیوا دختر دو سالش و گذاشته پیش ندا و اومده اینجا به خاطر تو...
سمانه تعجب کرد و گفت: شیوا دختر داره؟ برای خودشه؟؟؟ بهش گفتم: آره برای خودشه. یه دختر ناز و خوشگل. سمانه فکر نکن که اونا فراموشت کردن. سارا زهر خودشو به اونا هم ریخته و آبرو براشون تو ایران نذاشته. حال و روز اونا این یک سال همش اشک و گریه و نگرانی برای تو بود و هست. تو رو خدا بیا همین امشب از اینجا بریم...
تردید و تو چشماش دیدم. اما قبل از اینکه جوابی بده یکی دستش رو کشید و برای رقص کشوندش سمت خودش. یکی هم دست من رو گرفت و شروع به رقصیدن باهام کرد.‌ همینجور که باهام می رقصید و به ترکی چیزایی میگفت. من رو کم کم از جمعیت آورد بیرون. دیدم داره به سمت راه رو و اتاق میبره. بهش گفتم: نه من هنوز میخوام برقصم. ‌حال و حوصله اتاق رفتن ندارم... اصلا به حرفم گوش نداد. محکم دستم رو گرفته بود و داشت یه جورایی به زور می بردم توی اتاق. عصبی شدم و بهش گفتم: ولم کن... چهره خندونش عوض شد. چشماش ترسناک شدن. یه چیزی گفت و با شدت بیشتری من رو کشید به سمت اتاق. اومدم جیغ بزنم که یکی از پشت دستش رو گذاشت رو دهنم. بلندم کردن دوتایی و بردن تو اتاق. نگاه کردم دیدم یکی دیگه هم اومد و پشت سرش یکی دیگه هم اومد. از ترس داشتم سکته می کردم. دستی که رو دهنم بود رو گاز گرفتم. هنوز جیغ نزده بودم که اونی که از اول من رو داشت میاورد چنان زد تو گوشم که سرم گیج رفت.‌ چهار تایی می خندیدن و به ترکی معلوم نبود دارن چی میگن. صدای ضبط هنوز بالا بود. من رو روی دستاشون بلندم کردن و بردنم داخل اتاق...
بغضم ترکید. گریم گرفت. اومدم ازشون بخوام که ولم کنن. همین که صدام در اومد یکی دیگه زدن تو گوشم. دامنم که کوتاه بود و داده بودن بالا. یکشون شورتمو کشید و پارش کرد. همین کارو با تاپ و سوتینم کردن و پرتم کردن رو تخت. بلند شدم که از دستشون فرار کنم. ‌که یکیشون با همه قدرتش زد تو گوشم. دیگه همه چی دور سرم چرخید. همه ی وجودم رو ترس گرفته بود. اشک ریختن تنها چیزی بود که توانایی انجامش رو داشتم. دیدمشون که داشتن همشون لخت میشدن...
‌با هر ضربه که بهم میزدن یاد کسی میفتادم. قیافه خندون شهین. چشمای قشنگ شیوا. خنده های ندا به خاطر کارای من. چهره معصموم نگار، قیافه نگران بابام قبل از اینکه برم تو اتاق عمل. اما دور و برم و نگاه کردم و هیچ کدومشون نبودن...
اولیشون اومد روم و پاهامو از هم باز کرد. کیرشو با شدت و یه هویی کرد تو کُسم.‌ تلمبه میزد و به بدنم چنگ میزد. من هنوز سرم گیج بود. نمیدونم چند دقیقه تلمبه زد که جاش رو به یکی دیگه داد. جاشون رو مرتب عوض می کردن. هر بار که می خواستم حرف بزنم یه دونه محکم تو گوشم و سرم میزدن. یکی شون تا جایی که می تونست پاهام رو خم کرد به سمت بدنم. فکر کردم اولش کیرش رو داره میمالونه به کُسم اما فهمیدم که کیرش رو روی سوراخ کونم داره تنظیم می کنه. ‌تا اومدم حرفی بزنم یا پامو جمع کنم ، ‌چنان دردی رو تو کونم حس کردم که انگار از وسط دارم جر میخورم. با همه زورم جیغ زدم و دیگه دست خودم نبود. یکیشون بالشت رو گذاشت رو دهنم. اون یکی هم پاهام رو به بالا و محکم گرفته بود و اون یکی هم داشت وحشیانه تو کونم تلمبه میزد...
به هوش اومدم. دیدم منو دمر کردن و دارن بازم میکنن. همه ی وجودم پر از درد بود. پیش خودم گفتم: الانه که هر لحظه بمیرم... زمان از دستم در رفته بود. حداقل دیگه صدای بلند ضبط نبود. تلبمه زدناش تموم شد. نمیدونم ارضا شد یا نه اما میتونستم بوی آب منی رو که رو سینه هام و شکمم بود رو حس کنم. انرژی حتی یه ذره حرکت کردن نداشتم. فقط فهمیدم همه شون از اتاق رفتن بیرون...
چند دقیقه بعد یکیشون برگشت. از موهام گرفت و کشیدم پایین تخت. از درد گریم گرفت. برای اینکه کمتر موهام کشیده بشه سعی کردم بدنم رو روی پاهای بی جون و سستم نگه دارم،‌ همه ی درد بدنم یه طرف و درد سوراخ جر خورده کونم یه طرف. کشون کشون من رو به سمت هال برد و جلوی کاناپه ولم کرد. دیگه خبری از اون جمعیت و مهمونا نبود. به حالت دو زانو نشسته بودم. سعی کردم دور برم و نگاه کنم. سارا رو به روم نشسته بود. به خاطر درد بود یا اینکه سردم شده بود. نمیدونم اما بدنم به لرزش افتاده بود. سارا داشت سیگار میکشید. سیگارش که تموم شد بهم نگاه کرد و گفت: از همون لحظه اول که بهرامی بهم زنگ زد و گفت برادر زاده دوستش اومده میخواد که براش کار جور کنیم حس خوبی نداشتم. اما از اونجایی که اصرار کرد ، منم کنجکاو شدم ببینم کیه این دختر. اومدم و دیدمت. باید بگم نقشتو عالی بازی کردی و واقعا باورم شده بود همه حرفات رو. اگه اولین سوتی رو نداده بودی ، اون حس بد و تردیدی که دربارت داشتم از بین میرفت.‌ بلند شدی و گوشیت رو برداشتی که به عموت زنگ بزنی. عموت هم خیلی سریع گوشی رو برداشت. اونم ساعت 3 نصفه شب. البته نه برای ما. بلکه برای عموی عزیزت تو آمریکا. تردید و شَکم برگشت. از بهرامی خواستم هر جور شده با دوستش تماس بگیره و هویت تو رو تایید کنه. که خیلی ساده متوجه شدیم که داری دروغ میگی.‌ حالا فقط می موند که بفهمم برای چی داری دروغ میگی و چی تو سرته. برای همین تو دفتر خودم بهت کار دادم و تو خونه نگهت داشتم که جلوی چشمم باشی. زیر نظرت داشتم که چی تو سرته. بهزاد بهم گفت ‌که برخلاف اینکه میخوای خودتو خونسرد نشون بدی اما تو یه سکس ساده استرس داشتی و نگران بودی.‌ خودمم که با دیدن قیافت مطمئن شدم. اشتباه دوم و موقعی کردی که اسم سمانه رو از دهن من شنیدی چنان هول شدی که هر آدمی میتونست بفهمه که یه چیزیت شد. برای مطمئن شدن لازم بود وانمود کنم از فروشگاه رفتم بیرون. به جاش برم تو اتاق کنترل دوربینای مدار بسته فروشگاه. سریع خودتو به سمانه رسوندی و فقط نمیشد شنید که چی داری بهش میگی. تست اینم کار سختی نبود. صدای دوش حموم باعث شد خیالت راحت بشه و طبق پیش بینیم بری تو اتاق سمانه. و منم بتونم از پشت دیوار همه حرفاتو بشنوم. حالا دقیق می دونستم کی هستی و برای چی اینجایی...
سارا بلند شد وایستاد. با اون کفشای مجلسی که هنوز پاش بود چند قدم جلوم برداشت. یه هو با صدای عصبانی و جیغ مانند گفت:‌ شیوا اینقدر منو احمق فرض کرده که توی بچه رو فرستاده؟؟؟ با اون کفشاش محکم کوبید به شکمم. می خواستم گریه نکنم اما از درد ضربه هاش گریم گرفت. با عصبانیت گفت:‌ گوشیش و بیارین و بشونینش رو کاناپه. نه اول یه ملافه ای چیزی رو کاناپه بنداز به لجن نکشه. همینجوری پارکت و به کثافت کشیده...
بازوهامو گرفتن و نشوندنم رو کاناپه. می تونستم خونی که بین رونای پام بود رو ببینم. با نشستن رو کونم درد وحشتناکش دوباره بهم حمله کرد. گوشیم رو گرفت جلوم و گفت: بازش کن و برو رو شماره شیوا... انگشتام می لرزید. بعد دو بار اشتباه زدن بالاخره بازش کردم و رفتم رو شماره شیوا.‌ بهش زنگ زد. میتونستم صدای شیوا رو بشنونم که گفت: سلام عزیزم چه خبرا؟؟؟
--------------------------------------------------
*از روزی که هانیه پیش سارا بود نه خواب داشتم و نه خوراک. به گفته خودش همه چی اوکی بود و هیچ مشکلی نبود. اما دلشوره امون منو بریده بود. ترلان سعی میکرد آرومم کنه اما فایده نداشت. حتی تو خواب هم گوشیم دستم بود که اگه پیام یا خبری داد متوجه بشم. تنها لحظه ای که خوشحال شدم موقعی بود که گفت سمانه رو پیدا کرده. بهش اصرار کردم که برگرده و دیگه کارش تمومه اما خواست بازم سعی خودش رو بکنه و خودش سمانه رو راضی کنه. اگه من هر اقدامی می کردم و یا خودم رو نشون می دادم ، جفتشون رو تو خطر مینداختم...
 در زدن و ترلان رفت در و باز کرد. برگشت و بهم گفت: شیوا با شما کار دارن... رفتم سمت در. نمیدونم چجوری دویدم و خودم رو تو بغل میلاد پرت کردم. نمی تونستم جلوی گریه مو بگیرم. باورم نمیشد که میلاد رو بعد از این همه مدت میبینم...
ترلان برامون چایی آورد و رفت که راحت باشیم. خلاصه وار اوضاع همدیگه رو برای هم شرح دادیم. از دیدن چهره میلاد و شنیدن دوباره صداش سیر نمیشدم. دیدن یک دوست واقعی که مدتها بود ندیده بودمش تنها چیزی بود که میتونست تو این شرایط سخت بهم روحیه بده. میلاد گفت: از وقتی شما اومدین ترکیه همش با ندا در تماس بودم. کارش شده شبانه روز گریه و استرس. آدرس اینجا رو که داشتم. خودمم حسابی نگران شدم و تصمیم گرفتم بیام. ببخشید که باید زودتر میومدم. حداقل کنارتم و شاید به دردی بخورم. صادق هم خیلی خوشحال شد که دارم میام. اونم داره دیوونه میشه که کاری از دستش بر نمیاد. خب به کجا رسیدین. سمانه رو پیدا کردین یا نه؟؟؟
براش جریان هانیه و رو مختصر تعریف کردم و گفتم: فعلا شرایط خوبه و پیداش کردیم. فقط مونده که راضیش کنیم و نترسه و بهمون اعتماد کنه. اگه هانیه موفق نشه خودم یه فکری برای ملاقات با سمانه میکنم. تو هم نمیتونی فعلا نزدیک بشی چون سارا تو رو هم میشناسه و درد سر میشه...
ترلان هر کاری کرد میلاد شب نموند و خواست که بره هتل. دم در بهم گفت:‌ فردا بازم میام پیشت. با هم فکری هم سمانه رو نجاتش میدیم. ‌نگران نباش و خیالت راحت... دستش رو گرفتم و حرفی برای تشکر نداشتم. فقط با چشمام می تونستم ازش تشکر کنم...
تو جام دراز کشیده بودم و روحیه خیلی بالایی از دیدن میلاد گرفته بودم. گوشیم زنگ خورد و هانیه بود. می دونستم صبر میکنه آخر شبا که همه خوابن زنگ بزنه. تایید تماس و زدم. با شنیدن صدای سارا دنیا روی سرم خراب شد.‌ فقط برای چند ساعت آرامش داشتم و باورم نمیشد که الان صدای سارا رو بشنوم. این یعنی همه چی لو رفته. درست موقعی که هانیه میگفت همه چی اوکیه...‌
نذاشت من حرف بزنم و گفت: فردا صبح به آدرسی که بهت میگم میری. یه ماشین مشکی میاد سوارت میکنه. اگه به هر کسی حرف بزنی یا پلیس خبر کنی باید ایندفعه برای پیدا کردن دوستات از ارواح کمک بگیری... ‌گوشی رو قطع کرد و پشت سرش یک پیام اومد. هر چی دیگه زنگ زدم گوشی خاموش بود...
می خواستم سکته کنم ترسیده بودم. اگه به چیزی که گفت عمل نکنم معلوم نیست چه بلایی سرشون بیاره. سارا رو خوب می شناختم. اون صدایی که شنیدم صدای سارای عصبانی بود. باید به حرفش گوش می دادم...
صبح بدون اینکه به کسی بگم حاضر شدم. گوشیم و برداشتم و زدم بیرون. برام مهم نبود چه سرنوشتی در انتظارمه و چه اتفاقی قراره برام بیفته. فقط به هانیه و سمانه فکر میکردم. ‌اینکه اگه نَرم چه بلایی سرشون میاد. به ندا پیام دادم: اگه تا 24 ساعت دیگه خبری از من نشد به بابای هانیه زنگ بزنه و همه چی رو بهش بگو.‌ تا خودم هم زنگ نزدم تماس نگیر و فقط منتظر تماس من باش...‌ خودم رو سپردم دست سرنوشت و سوار اون ماشین مشکی شدم...
من رو بردن به یک باغ که یک ویلا وسطش بود. خودم رو محکم گرفتم که جلوی سارا کم نیارم. می دونستم اون هر چی ضعف جلوش نشون بدی بیشتر لذت میبره. وارد ساختمون شدم. سارا بود نشسته بود رو مبل. چند تا مرد دیگه هم دور و برش بودن. با یه لحن سرد و بی روح بهم گفت: بگیر بشین...
جلوش نشستم و گفتم: بابای هانیه یک پزشک جراح معروف تو آلمانه. تا شب اگه خبری ازش نشه به نیروی پلیس و امنیتی ای تو ترکیه نیست که خبر نده. اونو با سمانه رو ولشون کن برن. ‌من اینجام. هر کینه ای داری سر من خالی کن. اونا رو ولشون کن سارا. هر بلایی میخوای سر من بیار و برای همیشه به این کشمکش لعنتی خاتمه بده... سارا نگام کرد و با نگاه بی تفاوتی حرفام و گوش داد...
اومدم حرف بزنم که نذاشت و گفت: یعنی توقع داری باور کنم این دختره جنده ،‌ دختر یک پزشک معروف باشه. به فرض هم که باشه. چجوری میخوان پیداش کنن. اصلا کی میخواد ثابت کنه آخرین بار کجا بوده؟ اینجا ایران نیست شیوا. از صادق جونت هم خبری نیست. شنیدم حسابی درگیر ویلچره. آخرین بار خوب گوش ندادی چی گفتم؟ گفتم همه چی تمومه و سمانه برای منه.‌ اونوقت تو چه فکری پیش خودت کردی؟ فکر کردی مثل سری قبل ازت یه دستی میخورم؟ واقعا فکر می کردی من اینقدر احمقم؟؟؟
به چشمای عصبانیش زل زدم و گفتم: سارا منو از صدای عصبانیت و بلندت نترسون. بازم میگم. هر کاری میخوایی بکنی با من بکن. اونا رو ولشون کن برن. خودم میدونم اینجا ایران نیست. اما اینقدرام خر تو خر نیست که هر غلطی دلت خواست بکنی. اون دختره هانیه خانواده داره. کس و کار داره.‌ ولش کن بره سارا. مشکلتو با من حل کن... شروع کرد خندیدن و گفت: ‌باورم نمیشه تو همون شیوای ده سال پیش باشی. ببین چه قدر محکم و قوی شدی...
با دستش به یکی از آدمای اطرافش اشاره کرد. صدای باز شدن در یکی از اتاقا اومد. دو تا مرد از بازوهای هانیه گرفته بودن و آوردنش به طرف ما. لب و دهنش خونی بود. موهاش پریشون.‌ یه پیراهن یه سره سفید تنش کرده بودن که همه جاش خونی بود. به سختی رو پاش وایستاده بود و حتی نمی تونست سرش رو بالا بیاره. نباید گریه می کردم و ضعف نشون می دادم. این همون چیزی بود که سارا می خواست. بلند شد و رفت طرف هانیه. از موهاش گرفت و کشید. سرشو بلند کرد و گفت:‌ نگاش کن. قشنگ نگاش کن. این سرنوشت هر کسی هستش که طرف تو باشه. نگاش کن و ببین آدمایی که طرفت هستن چه بلایی سرشون میاد... چشمای هانیه کبود شده بود و به سختی بازشون کرد. می خواست یه چیزی بهم بگه اما صداش در نمیومد. همه وجودم از دیدن این صحنه تیکه تیکه شد. کاش میشد خود رمو بکشم و خلاص شم و این صحنه رو نبینم...
هاینه رو ولش کردن. نتونست رو پای خودش وایسته و پخش زمین شد. سارا گفت: ‌خب این از هانیه،‌ مورد بعدی کی بود؟ آهان سمانه. کسی که این همه براش فداکاری و خطر کردی و اومدی که نجاتش بدی. البته این معرفت و دوستی رو تحسین میکنم. واقعا جای تقدیر داره...
دوباره با دستش اشاره کرد. در باز شد و یه مرد گنده بازوی سمانه رو گرفته بود و آوردش سمت ماو ظاهرش سالم بودو اما چشاش قرمز خون بودو هنوزم داشت اشک می ریختو چشماش از ترس به لرزه افتاده بودنو سارا رفت طرف سمانهو دستش رو کشید به صورتش و گفت:‌ سمانه جون حسابی دلش برای سیامک تنگ شده و براش بیتابی میکنه...
دلم هوری ریخت. از چهره ی سمانه مشخص بود که زمین تا آسمون با آدمی که قبلا بود فرق کرده. یاد اولین باری افتادم که دیدمش. مثل یه فیلم اولین برخوردمون و روزای خوب و بدی که با هم داشتیم جلوی چشم ظاهر شد و حالا یک جسم بی روح میدیدم. فقط خدا م یدونست سارا چه بلایی سرش آورده...
سارا پوزخند پیروزمندانه همیشگیش رو زد. به چشمای سمانه خیره شدم. همه سعی ام رو کردم که گریه نکنم. بغضم رو قورت دادم. اما صدام به شدت به لرزه افتاد و گفتم: تمومش کن سارا. بذار جفتشون برن. بهت قول میدم کسی نه سراغ تو رو بگیره و نه دنبال من بیاد. مگه دوست نداری یه اسباب بازی داشته باشی؟ منو بگیر سارا. بذار هانیه و سمانه برن. بازم بهت میگم برای همیشه بیا اینو تمومش کنیم...
سارا شروع کرد به خندیدن و گفت:‌ بس کن شیوا. اینقدرام نمیخوره فداکار باشی. پیش من فیلم بازی نکن عزیزم. من خودم یه قسمتی از تو رو بزرگ کردم. جفتمون خوب می دونیم که هر بلایی هم که بگم اینجا سرت بیارن هیچ فایده ای نداره... اومد صورتش رو نزدیک صورتم کرد و به آرومی گفت:‌ شاید حتی خوشتم بیاد...
با خنده اعصاب خورد کنی رفت عقب و گفت:‌ البته به خاطر این همه شجاعت بهت تبریک میگم. ‌اعتراف میکنم هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر عرضه داشته باشی. شاید تنها اشتباهی که تو زندگیم کردم ، همین دست کم گرفتن تو بود که محاسبات منو به هم می ریخت. اگه همون اول جایگاه دهاتی و امل خودت رو فهمیده بودی و دست رد به سینه سینا میزدی همه چی طبق نقشه من جلو میرفت و این همه زندگیت نابود نمیشد. الانم جلوی من نشستی و خودتو محکم گرفتی. باشه مشکلی نیست. خیلی دوست دارم ببینم تا کجا میتونی مقاومت کنی. ‌برات یه سورپرایز دارم. شاید این یکی کمک کنه دقیق همه چی یادت بیاد و بفهمی که واقعا کی هستی...
گوشیش و برداشت یه تماس گرفت و گفت: راهنماییش کنین بیاد داخل... اومدم بلند شم که برم سمت هانیه. یه مرده محکم شونه مو گرفت و نشوندم سر جام. بعد از چند دقیقه صدای باز شدن در باغ رو شنیدم که یک ماشین وارد شد. یه نگاهم سمت هانیه بود که داشت سعی میکرد بشینه و یه نگاهم به سمانه که داشت از ترس سکته میکرد. هیچ وقت نمی دونستم که به خدا اعتقاد دارم یا نه. اما چاره ای جز کمک خواستن از خدایی که شک داشتم وجود داشته باشه نبود...
در ساختمون باز شد. صدای چند تا پا اومد که داشتن قدم میزدن به سمت داخل. سارا با خوشحالی بلند شد. قدمای سریع برداشت و گفت: ‌سلام عزیزم... ‌روم رو برگردوندم. چهره خندون سینا رو دیدم که سارا پرید تو بغلش. دیدن سینا تنها چیزی بود که خودم رو براش آماده نکرده بودم. انگار یکی با پُتک و پشت هم میزنه تو روحم و خوردم میکنه...
سرم رو انداختم پایین و سعی کردم خودم رو کنترل کنم. صدای سینا رو شنیدم که با لحن متعجب به سارا گفت: ‌اینجا چه خبره سارا؟؟؟ سرم رو بالا بردم. نگاهمون به هم گره خورد. ‌از شوک و بُهتی که تو چشاش دیدم ، فهمیدم خبر نداشته که قراره من رو ببینه. یه نگاه به هانیه و سمانه کرد و با لحن جدی تری گفت: ‌میگم اینجا چه خبره سارا؟؟؟ سارا گفت: بشین داداشی. فعلا نفس تازه کن. برات توضیح میدم عزیزم. مدتهاست ندیدمت و نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده...
سینا لحن صداش رو جدی تر و حتی کمی عصبانی کرد و گفت:‌ به من زنگ زدی و میگی بیا که کار مهمی پیش اومده. کار مهمت اینه سارا؟ الان میشه بگی چه خبره؟ اینا کین؟ شیوا اینجا چیکار میکنه؟؟؟
سارا رفت دستش سینا رو گرفت. نشوندش رو مبل کنار خودش و گفت:‌ اینقدر بداخلاق نباش سینا. ‌من بهت یه قولی داده بودم و الان وقتشه قولمو عملی کنم. بهت گفتم پنجه های انتقام مو تیز میکنم و جوری قلب شیوا رو درمیارم که تا آخر عمرش یه مرده متحرک باشه. ‌امروز دقیقا وقتشه داداشی. می خوام تو هم باشی و ببینی  که چطور دوستاشو جلوی خودش سلاخی میکنم. کاری میکنم که ندا جونش هم بیاد. سر اونم بلای بدتر از اینا میارم. تازه یه سورپرایز عالی هم داریم. شیوا جون یه دختر خوشگل دو ساله داره و اسمش نگاره. یکمی تو گوشیه هانیه جون فضولی کردم و فهمیدم بابای اصلی این بچه کیه. میخوام خودم بزرگش کنم و بشم مامان واقعیش. حیف اون بچه نیست که این مادرش باشه؟ واقعا به نظرت حیف نیست سینا؟ تو که بهتر از هر کسی شیوا رو می شناسی...
قیافه سینا هر لحظه درهم تر و عصبی تر میشد. منفور ترین موجود تو زندگیم حالا برای چند ثانیه تبدیل به تنها امیدم شد. رومو کردم طرفش و بهش گفتم: به من نگاه کن سینا. خواهش میکنم به من نگاه کن... به سختی سرش و بالا آورد و نگام کرد. بهش گفتم: سینا من دیگه چیزی برام نمونده. سارا  با پخش کردن فیلما و عکسام تو خانوادم و فلج کردن بابای اون بچه ، دیگه کاری نبوده که باهان نکنه. اما بازم کینه توزی و نفرتش تمومی نداره سینا. من از همه چی خبر دارم. می دونم که از اول همراه سارا پشت پرده همه بلاهایی بودی که سرم اومد. می دونم حتی تن منو چجور به آرش فروختی و خودمم خبر نداشتم. اگه بهت بگم ازت متنفر نیستم دروغه سینا. اما فقط یه خواهش دارم. بذارین این دو تا برن. سینا من اینجام و در اختیار جفتتون. هر بلایی می خوایین سر من بیارین. سینا به حرمت اولین نگاهمون به هم که میدونم دروغ نبود. خواهش می کنم سینا...
سینا بلند شد و رو سارا گفت:‌ اینجا جای من نیست. من میرم...‌ سارا رفت سمتش و گفت: کجا میری؟ من فکر کردم از دیدن اولین عشقت نه ببخشید اولین عشقت که مشخصه کیه. دومین عشق یا عشق موقت یا سرگرمی موقت یا هر چیز دیگه ، ‌خوشحال میشی. به هر حال باهاش چند سالی زندگی کردی و باید بیشتر از اینا باهم حرف بزنین.‌ شنیدم تا همین یک سال پیش هنوز عکسای تو رو نگاه میکرده.‌ میبینی که هنوز عاشقته...
سینا کلافه شده بود و به سارا گفت:‌ بس کن تو رو خدا. ‌این بازی لعنتی رو بس کن سارا. ببین با خودت چیکار کردی؟ کل زندگیت و وجودت شده یه کینه احمقانه و الکی. ‌منو آوردی نشون شیوا میدی که بیشتر زجرش بدی؟ بیشتر یادش بیاری که باهاش چیکار کردیم؟ شیوا یه دختر تنها بود که اسیر دست ما شد. هر بلایی دلمون خواست سرش آوردیم. می خواستی من با فاطی ازدواج کنم. ‌خب کردم. می خواستی پولدار بشم و اعتبار داشته باشم؟ می دونی الان نقش من تو اون خونه چیه سارا؟ تنها وظیفه من این بود که براشون یه نوه پسری بیارم. علنی بهم بگن که وارث اصلی همه چی پسرمه و نه من. مثل سگ براشون دارم می دوم. مثل سگ باهام رفتار میکنن. هر از چند گاهی یه تیکه استخون میندازن جلوم که بازم براشون دم تکون بدم. فکر میکنی الان خوشبختم آره؟ یک ساله میخوام بیام پیش تو پناه بیارم اما نذاشتی بیام. حالا منو کشوندی که چی بشه سارا؟ از زجر دادن شیوا چی گیرت میاد؟ من روی دیدن این زنو ندارم سارا. من روی دیدن زنی که همه عشقشو نثار من کرد و چیزی جز کثافت گیرش نیومد ندارم سارا.‌ تو به جای اینکه منو به سمت خوشبختی ببری ، ‌از قُله پرتم کردی سمت دره. زندگی من نابود شده و هیچی برام نمونده. ‌اون مادر مریض و به جا افتاده تنها دلخوشیم برای موندن اونجاست. حتی خودمو بابای بچه ی خودم نمی دونم و حس میکنم باهام غریبه است...
سینا به خاطر بغضی که داشت دیگه نتونست حرف بزنه. چند قدم برداشت و چند تا نفس عمیق کشید. با صدای بغض دار ادامه داد: ‌بس کن سارا. خودتو رها کن و بس کن. تمومش کن. قبول کن همه ی مسیری که با هم از اولش رفتیم اشتباه بوده...
سارا اومد که حرف بزنه صدای داد و بیداد و درگیری از بیرون اومد. چند تا مردی که تو هال بودن دویدن سمت بیرون و همچنان صدا زیاد بود. ‌من از فرصت استفاده کردم و رفتم سمت هاینه و بغلش کردم. قلبش مثل گنجشک میزد و تنش می لرزید. من رو نگاه کرد و اشک از چشاش اومد.‌..
در هال باز شد و قیافه خونی و کتک خورده میلاد و آقا مصطفی رو دیدم که اسیر دست چندین نفر از ادمای اونجا شده بودن که دست دوتاشون اسلحه بود. از دیدن اسلحه شوکه شدم. سارا با عصبانیت و ترکی یه چیز بهشون گفت. شروع کردن کتک زدن بیشتر میلاد و مصطفی. داشتم روانی میشدم و حمله کردم سمت سارا و گفتم: بگو بس کنن...
یکی اومد من رو گرفت. سارا باز به ترکی یه چیزی گفت. ولشون کردن. بی رمغ شده بودن. من رو باز گرفتن و بردن نشوندن. جنون و عصبانیت تو چشمای سارا موج میزد. ‌از حرفا و برخورد سینا حسابی عصبانی شده بود. مشخص بود توقع نداشته که سینا این حرفا رو بهش بگه و حقیقت واقعیش رو از دهن داداش خودش بشنوه. ‌سینا رو کشونده بود که منو عذاب بده و حالا بر علیه خودش شده بود...
سارا با عصبانیت اومد و چونه ی من رو گرفت. صورتم رو بالا آورد و گفت: الان از حرفایی که زد خوشحالی آره؟ زیاد خوشحال نباش. سینا دم دمی مزاجه و گاهی از این چرت و پرتا زیاد میگه. همیشه آخرش ثابت شده که طرف کیه. همین امروز درستت می کنم شیوا. فقط ببین و تماشا کن...
یه چیزی به ترکی گفت. چند تاشون کتاشون رو درآوردن و رفتن سمت هانیه. بلندش کردن و حالت دایره وار دورش حلقه زدن. اولین نفر از بازوش گرفت و پرتش کرد سمت رو به روش. اون یکی با یه چَک محکم پرتش کرد سمت یکی دیگه. و همین جور با چَکای محکم به صورتش و سرش بین خودشون پرتش می کردن. صدای گریش بلند شد و می گفت: تو رو خدا نزنین...
دیگه هیچی نفهمیدم. با همه ی انرژیم جیغ زدم: ولش کنین کثافتا... ‌دویدم سمتشون و شروع کردم به یکیشون مشت و لگد زدن. برگشت و یه مشت کوبید تو شکمم.‌ دوتاشون افتادن به جونم و تا میخورد با لگدای وحشیانه میزدن به شکم و پهلوم.‌ صدای میلاد رو شنیدم که اونم نعره میزد: ولش کنین نامردا...‌
تو چند دقیقه هر چی میشد به بدنم و صورتم لگد زدن. بینی و دهنم خون ریزی شدید پیدا کرد. سارا یه چیزی گفت و بس کردن. اومد بالا سرم. پاشنه کفشش رو گذاشت رو شونه سمت راستم. با نهایت زورش فشار داد و گفت: شیوا امروز روز تسویه حساب منو تو هستش. اینقدر سختش نکن. چه بخوای چه نخوای دوستای عزیزتو جلوت سلاخی میکنم. ‌خودتو زنده نگه میدارم. ‌چون حالا حالاها باهات کار دارم...
نمیدونم سمانه اون چاقوی بزرگ توی دستش رو از کجا آورده بود. حمله کرد به سمت سارا با صدای کَر کننده ای شلیک اسلحه ، متوقف شد. تیر به قفسه سینه اش خورد. یه مکث کرد و خورد زمین. برگشتم و دیدم دود از سر تفنگ یکی از اون کثافتا داره بلند میشه. کاری جز جیغ کشیدن نمیشد بکنم. اومدم برم سمت سمانه که با یه لگد محکم سارا که به پهلوم زد سر جام بی حس موندم. سارا به طرف گفت:‌ هنوز زندس. بزن خلاصش کن. قدماش رو می دیدم که داره به سمت سمانه میره. به سختی تونستم دو زانو بشینم. همراه هق هق گریه به سارا گفتم: بهت التماس میکنم سارا. تو رو خدا نه. ازت خواهش میکنم...
همه چی داشت سیاه میشد و باورم نمیشد که دارن چیکار میکنن. کاش اون اسلحه رو به سمت من میگرفت. سینا با یک تنه محکم طرف رو پرت کرد و اسلحه رو از دستش قاپید. سر سارا نعره زد: بس کن سارا. تمومش کن. میفهمی داری چیکار میکنی؟؟؟
سارا که از عصبانیت چشاش قرمز شده بود و به لرزه افتاده بود رو به سینا گفت: از اولش ضعیف بودی. ‌از اولش احمق بودی و من بودم که باید همیشه دستتو می گرفتم بهت می فهموندم چیکار کنی یا نکنی. اگه یه ذره عرضه داشتی هیچ وقت به اینجا نمی رسیدیم سینا. اتفاقا راست میگی باید تمومش کنم. همه اینا برای اینه که برای این جنده عوضی دل می سوزونی. ‌چی شده هان؟ چی شده حالا برات عزیز شده؟ این که یه تیکه گوشت بیشتر نبود برات. چی شده سینا هان؟ باید تمومش کنم. خودم با دستای خودم تمومش می کنم. ‌رفت سمت چاقویی که از دست سمانه افتاده بود. برش داشت.‌ داشت به من نزدیک میشد که صدای مصطفی رو شنیدم که گفت: فکر نمی کردم نتیجه فداکاری محمد این بشه. ‌اینه جواب اون مردونگی؟ آره اینه جوابش؟؟؟
سارا با تمسخر خندید و گفت:‌ این دیگه کیه؟ چی داره میگه؟؟؟ مصطفی با قیافه و صورت خونی به سختی بلند شد و گفت:‌ من مصطفی بهترین دوست پدرتون از دوران نوجوونیش هستم. ‌البته الان دیگه انصاف نیست بگم پدرتون چون باورم نمیشه چیزی که می بینم نتیجه اون مردونگی محمد باشه نسبت به شما نمک نشناسا... سارا خنده ی بلندی کرد و گفت: ‌این از کجا پیداش شد ؟ چرا چرت و پرت میگی؟ تو چی از پدر ما و زندگیمون میدونی آخه؟؟؟
مصطفی گفت: خیلی چیزا می دونم دختر. که شما دوتا نمی دونین. محمد قبل از اینکه مادرتون ازدواج کنه عاشقش بود اما مادرتون کس دیگه ای رو انتخاب کرد. چندین سال گذشت و محمد سعی کرد فراموشش کنه. یه شب که داشت بر می گشت خونه. از قسمت تاریک کوچه صدایی میشنوه. میره جلو و زنی رو میبینه که بهش پناه آورده. ‌زنی که  گیر چندین مرد افتاده و بهش تجاوز کرده بودن. فداکاری ای که محمد کرد هیچ مردی نمیکنه. بعد از چهار ماه که مشخص شد اون زن حامله ست. از اونجایی که شوهر اون زن وازکتومی کرده بود و دیگه بچه دار نمیشد ، این یه آبرو ریزی بود. شوهر مادرتون از خونه انداختش بیرون. اصلا پدر اون بچه ها مشخص نبود کیه. کدوم یکی از اون آدمایی هستش که با اون زن همبستر شدن.‌ محمد رفت پیش شوهر اون زن و  اعلام کرد که عشق به اون زن باعث شده که باهاش باشه و اون بچه تو شیکمش برای اون هستن و مسئولیت مادرتون رو به عهده گرفت. که البته وقتی به دنیا اومدن مشخص شد بچه ها هستن نه یک بچه. حالا همون بچه ها دارن سر دخترای مردم بلایی رو میارن که سر مادر خودشون اومده. با بی حیایی و نامردی دارن فداکاری اون مرد رو ضایع می کنن. شرم کنین و به خودتون نگاه کنین. بذارید این طفلای معصوم برن و فداکاری پدرتون رو البته اگه به عنوان پدر قبولش دارین حروم نکنین. در ضمن من به پلیس گفتم اینجا چه خبره. به زودی میرسن اینجا. کاری نکن که یه عمر پشیمونی برای خودت و بقیه درست کنی...
سارا خنده جنون آمیزی کرد و گفت: حالا گذشته ی ما هر کوفتی که بوده ، برام مهم نیست. من برای همیشه این مشکلو حل می کنم... چاقو به دست اومد به سمت من. با لگد محکم به شونه ام پرتم کرد رو زمین. جلوم دو زانو نشست. با یه لبخند جنون آمیز به چشام نگاه کرد. قیافش غضبناک و عصبانی بود. چاقو رو برد بالا. چشام و بستم و به نگار فکر کردم. خوشحال بودم که حداقل با کشتن من کینه هاش تموم میشه و بقیه رو ول میکنه. صدای شلیک گلوله تکرار شد. چشام رو باز کردم. دیدم گلوی سارا حدودا پاره شده و خون به شدت ازش بیرون میاد. سرم رو چرخوندم و این بار دود از تفنگی میومد که سینا دستش بود...
چشمای لرزون و پر از وحشت سارا به سمت سینا خیره شده بود و افتاد کنارم. ‌نمی دونم چرا اما نا خواسته با همه ی انرژیم بلند شدم و دستم رو گذاشتم رو گلوش که کمتر خون ریزی کنه. هیچ وقت چشمای وحشت زده سارا ندیده بودم. حالا فقط ترس بود که از چشمای لرزونش دیده میشد.‌ خیره شد به من.‌ صدای هَم همه ی بین آدمای اونجا که به ترکی حرف میزدن بلند شد. مصطفی رو به همه شون تاکید کرد که هر لحظه پلیس میرسه. از طرفی هم از اینکه سینا به سارا شلیک کرده بود شوکه شده بودن. یه هو همه شون پا گذاشتن به فرار. سارا همینجور به من نگاه میکرد و خون ریزیش شدید تر میشد. یک قطره اشک از چشمش اومد...
 قطره اشکی که من رو پرت کرد به گذشته. اون روزی که سارا تو آموزشگاه ، برگه ها از دستش افتاد. اون قطره اشک رو گونه اش دلیل و شروع دوستیمون شد. نمی دونم سارا داشت به چی فکر میکرد اما هر لحظه نگاهش غمگین تر و وحشت زده تر میشد. ‌فقط به من خیره شده بود. با چند تا تکون سرش از دنیا رفت...
مصطفی سریع خودش رو به یه گوشی رسوند و زنگ زد به اورژانس. میلاد اومد بیاد سمت من که بهش گفتم: من خوبم. سمانه... خودم رو به سختی به هانیه رسوندم. هنوز از ترس داشت می لرزید. به سختی بغلش کردم و گفتم: آروم باش عشقم... سینا با قدم های آهسته رفت روی مبل نشست و زل زد به سمت زمین...
بلاخره پلیس و اورژانس رسیدن. پلیسا به سینا دستبند زدن و بردنش. هاینه و سمانه رو سوار برانکارد کردن. به سختی بلند شدم که برم دنبالشون. همه چی برام تیره و تار شد و افتادم زمین...
رو تخت بیمارستان بودم و به هوش اومدم. سریع حال سمانه رو پرسیدم. متوجه شدم که تیر به قفسه سینه اش خورده اما به قلب آسیب نرسونده. هانیه هم اوضاع خوبی نداشت اما دکتر گفت:‌ خطر برای اونم رفع شده و قابل بازگشته... به میلاد گفتم: به ندا خبر بده. فعلا لازم نیست به بابای هانیه چیزی بگیم. خودش که بهوش اومد تصمیم میگیره... چشمام و بسته بودم و هنوز باورم نمیشد که چه اتفاقایی افتاده.‌ چشمام رو بستم و دوباره بیهوش شدم...
با صدای مهربون ترلان از خواب بیدار شدم. با همون لحن مهربونش گفت:‌ بیدار شو شیوا. چقدر می خوابی. بیشتر از 12 ساعته که خوابیدی دختر. پاشو دکتر برات دارو تجویز کرده و باید بخوری... به سختی لبام رو تکون دادم و گفتم: هانیه و سمانه؟؟؟ ترلان گفت :‌نگران نباش دختر. خطر از جفتشون گذشته. به زودی از من و تو هم سرحال تر میشن. دختر بزرگم رو خبر کردم و پیششونه... دست ترلان و گرفتم و گفتم: چطوری می تونم این همه محبت و جبران کنم؟؟؟
من حالم بهتر از هانیه و سمانه بود. پلیس از من شروع کرد. چندین بازجویی و سوالای زیاد. صادقانه به همش جواب دادم. گفتن تا اجازه ندادن حق ترک ترکیه رو نداریم.‌ بعد از یک روز موفق شدم از جام بلند شم. هر چند با درد. رفتم تو اتاقی که هانیه و سمانه بستری بودن. کل قفسه سینه سمانه بانداژ بود. بهش از بس مسکن زده بودن ، خواب بود. نشستم کنار هانیه و شروع کردم به صورت تمام کبودش نگاه کردن. جز اشک ریختن کاری نمیشد بکنم. دیدم لباش داره تکون میخوره و شروع کرد حرف زدن و گفت: به این لعنتیا بگو آب که نمیذارن بخورم حداقل یه لیوان چایی برام بیارن... نا خواسته لبخند رو لبام نشست و گفتم: از دست تو دختر... به سختی لبخند کم رنگی رو صورت کبود شدش نشست...
بلاخره بعد از دوماه پلیس دیگه با ما کاری نداشت و می تونستیم برگردیم آلمان. مشکل اصلی سمانه بود که باید دیپورت میشد ایران. صادق بهمون گفت: اصلا جای نگرانی نیست. سمانه بیاد ایران هم مشکلی براش پیش نمیاد. با پرونده ای که پلیس ترکیه تکمیل کرده مشخص شده که ربوده شده. من هواشو دارم و هر لحظه که اراده بکنه و بخواد می فرستمش پیش خودتون... از سرنوشت سینا هیچی بهمون نگفتن و حتی اجازه سوال کردن هم ندادن...
سمانه هنوز به شدت افسرده و داغون بود. معلوم بود دو سال شکنجه ، روح روانش رو نابود کرده بود. ازش قول گرفتم که تو اولین فرصت بیاد پیش ما و هر جور که شده پناهندگیش رو می گیریم و پیش بهترین دکترای روانشناس درمانش می کنیم. هنوز ترس و تو چشماش می دیدم. بهش اطمینان دادم که صادق تو ایران هواشو داره و مثل کوه پشتشه...
 به میلاد گفتم: ببین سمانه با کدوم پرواز داره دیپورت میشه که خودتم همون بلیط رو بگیری... میلاد مکث کرد و گفت:‌ دیگه قرار نیست برگردم ایرانم‌ میخوام بیام آلمانم کاراش و هماهنگیاشم کردم. ندا ازم خواسته که بیام پیشش. منم براش شرط گذاشتم... متعجب شدم و بهش گفتم چه شرطی؟؟؟ سرش رو انداخت پایین و گفت: ‌ازدواج...
هاج و واج مونده بودم و نمی دونستم چی بگم. هاینه از پشت هورا کشید و گفت: ‌مبارکه. بالاخره رقیب سر سخت من از میدان به در شد.‌ شیوا در بست برای خودم شد... بهش اخم کردم و گفتم: هانیه خفه شو. مصطفی خونست و می شنوه...
تو سفارت از سمانه خدافظی کردیم. رسید ایران. صادق رفته بود فرودگاه تحویلش گرفت و خیالمون راحت شد. میلاد هم چند روزی طول می کشید تا ویزاش حاضر بشه. ما باید زودتر حرکت می کردیم. مصطفی و ترلان رسوندنمون فرودگاه. خودم رو مدیون جفتشون می دونستم. بهشون قول دادم بازم بیام ترکیه و بهشون سر بزنم...
سوار هواپیما شدیم و دلم داشت برای دیدن نگار عزیزم پر می کشد. حالا ایندفعه من بودم که دستای گرم و پر محبت هانیه رو تو دستام فشار دادم...*

پایان

نوشته: ایلونا