جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب باتلاق تنهایی (2). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب باتلاق تنهایی (2). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۶ تیر ۱۴, چهارشنبه

باتلاق تنهایی (2)




صبح که از خواب بیدار شدم از فشار پایین و ضعف زیاد ، حالت تهوع گرفته بودم. متوجه خون ریزی پام هم شدم که تُشک رو خونی کرده بود. هر کاریش می کردم خون ریزیش بند نمی اومد. میلم به خوردن هیچی نمی کشید. به سختی از جام بلند شدم. حفظ تعادلم سخت بود. به سختی رفتم دستشویی. نفهمیدم چطور حاضر شدم و صورت داغونم رو یکمی مرتب کردم. یه عینک آفتابی بزرگ که برای مهدیس بود رو برداشتم که کبودی صورتم کمتر دیده بشه. تا رسیدن به سر کارم مردم و زنده شدم. وارد ساختمون شدم و خوبیش این بود که برای رفتن به طبقه سوم لازم نبود از پله ها برم چون آسانسور داشت. سرم گیج می رفت. حالم اصلا خوب نبود. عرق سرد همه ی تنم رو گرفته بود. پیش خودم گفتم کاش میشد امروز رو نیام. اما به هیچ وجه امکانش نبود. به سختی این کار رو گیر آورده بودم. روزی که از روی آگهی اومدم اینجا ؛ تو خواب هم نمی دیدم که قبولم کنن...

یه مجله هنری. که همه ی شاخه های هنری رو شامل میشه. معروف ترین آثار رو به نقد می کشه. هر بخش برای خودش مجزاست.  با ناامیدی فرم استخدام رو پر کردم. تو چند ماه گذشته اینقدر از این فرم های استخدام پر کرده بودم که چشم بسته می تونستم پرش کنم. برای قسمت ویراستاری نیرو می خواستن. آقای جوونی که مسئول بررسی استخدام بود ، فرم من رو نگاه کرد. حرف تکراری همه رو زد و گفت: شما که هیچ سابقه کاری ندارین... از بس با همه بحث کرده بودم که "بلاخره باید از یه جایی شروع کنم یا نه" ، خسته شده بودم. تو مدتی که مشغول پیدا کردن کار بودم دو تا مورد بود که اگه می داشتم حل بود. اولیش سابقه کار. دومیش هم که مشخص بود غیر از شغلی که دارن بهم میدن ، چه خدمات و سرویس هایی باید بدم... با ناامیدی ، مسئول استخدام رو نگاش کردم و گفتم: درسته سابقه ندارم اما خواهشا ازم تست بگیرین. بهتون قول میدم از پسش بر بیام... با یه لحن بی تفاوتی بهم گفت: ما اینجا مسئول تست گرفتن و آزمایش نیستیم خانم. کار خیلی حساسه. باید یه آدم خبره و با سابقه باشه تا بتونه از پسش بر بیاد. با این حال من گزارش شرایط شما رو به معاونت اداری می دم. البته بعید می دونم شما رو قبول کنن...
دیگه داشتم کم می آوردم. خسته شده بودم. کلافه شده بودم. نزدیک بود گریه ام بگیره. سعی کردم خودم رو کنترل کنم و بهش گفتم: ازتون خواهش می کنم آقا. بهم یه فرصت بدین. اگه حتی یه ذره بد بودم ، قبولم نکنین. خواهش می کنم...
لحظه ای که داشتم ازش خواهش می کردم ، به غیر از خودش چند نفر دیگه هم توی اتاق بودن. دیگه غروری برام نمونده بود که بخوام نگرانش باشم. یا بخوام خجالت بکشم. باید هر طور شده یه شغل داشته باشم. اگه لازم باشه بازم خواهش می کنم...
آقای جوون مسئول استخدام در حالی که داشت با خودکارش بازی می کرد بهم نگاه کرد و بعد از تموم شدن حرفام و خواهش هام بهم گفت: خانم محترم چند بار بگم. متنی که شما ویراستاری می کنین ، قراره چاپ بشه. چطور میشه از شما تست گرفت. این موردی نیست که بشه براش ریسک کرد. لطفا بقیه رو منتظر نذارین. بفرمایین و اگه قبول شدین باهاتون تماس گرفته میشه...
هیچ روزنه ای نبود که بخوام بازم اصرار کنم. صدای غر زدن های بقیه که می خواستن فرم استخدامی پر کنن به گوشم رسید. بغضم رو قورت دادم و با ناامیدی از جام بلند شدم. سرم پایین بود و موقع بیرون رفتن سنگینی نگاه همه ی آدم های داخل اتاق رو روی خودم حس می کردم. دستگیره در رو که گرفتم توی مشتم صدایی از پشت سرم شنیدم که گفت: این خانم رو بفرستین بخش من. خودم ازش تست می گیرم. با مسئولیت خودم...
باورم نمیشد که دارم چی می شنوم. شاید اصلا منظورش من نیستم. اما آخه چند دقیقه پیش فقط من بودم که صحبت از تست گرفتن کردم. برگشتم و صاحب صدا رو نگاش کردم. یه مرد حدودا قد بلند و هیکلی. تیپش تو نگاه اول آدم رو یاد حمید فرخ نژاد می انداخت. یه کت و شلوار سرمه ای تنش بود. با یه پیراهن سفید. یه مرد میانسال که از لحن صداش مشخص بود که آدم با شخصیته. شایدم چون این جمله رو گفته از نظر من با شخصیته...
آقای جوون مسئول استخدام بعد از دیدن و شنیدن حرف این آقا از جاش بلند شد و گفت: سلام استاد. ببخشید حواسم نبود اینجا هستین. می فرمودین گوسفندی ، گاوی قربونی می کردیم. افتخار دادین سری به کلبه ی ما زدین استاد... آقایی که استاد خطابش کرد لبخندی زد و گفت: لطف داری شما. با یکی از دوستان ، ورودی مجله قرار گذاشته بودم. هوا گرم بود و ترجیح دادم تا بیاد مزاحم شما بشم که متوجه مکالمه شما و این خانم شدم. لطفا بفرستینش پیش من. خودم ازش تست می گیرم و اگه اوکی بود می فرستشم برای مراحل پذیرش...
آقای جوون مسئول استخدام بدون هیچ اعتراضی قبول کرد و به من گفت بشینم تا بهم بگه کجا برم. آقایی که استاد صداش زد با تشکر از آقای جوون خدافظی کرد و رفت. نشستم و باورم نمیشد که همچین فرصتی قراره بهم داده بشه. از خوشحالی نمی تونستم لبخند روی لبام رو مخفی کنم. بقیه افرادی که برای استخدام اومده بودن شروع کردن پچ پچ کردن. پوزخند معنا دار یکی از دخترا رو دیدم. اما برام مهم نبود. من هر طور شده باید از این فرصت استفاده کنم. بلاخره همه شون فرم هاشون رو پر کردن و رفتن. آقای جوون رو به من گفت: خیلی خوش شانس هستین. استاد همایون خودشون شخصا خواستن که ازتون تست بگیرن. وگرنه روال اداری اینجا همچین موردی رو نداره... با هیجان ازش پرسیدم: اسمشون همایون هست؟؟؟  خندش گرفت و گفت: نخیر. استاد بهنام همایون. فامیلیشون همایون هست...
تا ظهر صبر کردم. آقای جوون بعد از یک تماس ، رو بهم گفت: استاد امروز کلا سرشون شلوغه. گفتن که فردا سر ساعت 9 صبح پیش شون باشین. من بهتون یک کارت عبور موقت میدم که برای وارد شدن به بخش اصلی مجله مشکلی نداشته باشین. فردا دیگه لازم نیست بیایین پیش من. فقط سر وقت اونجا باشین که استاد به شدت وقت شناس هستن...
وقتی برگشتم خونه ، الهام هنوز نیومده بود. دل تو دلم نبود که جریان رو بهش بگم. وقتی اومد پریدم بغلش و گفتم: بلاخره یه جا قراره ازم تست بگیرن. اگه اوکی باشم میرم سر کار... الهام حسابی از این حرف من خوشحال شد و گفت: دیدی گفتم بلاخره موفق میشی. باید دقیق برام همه چی رو تعریف کنی... با کلی ذوق و شوق همه ی جزیات رو براش تعریف کردم. الهام با هیجان و خوشحالی به حرفام گوش داد. بعد از تموم شدن حرفام کمی سکوت کردم و گفتم: اگه موفق بشم دیگه می تونم تو کرایه و خرجی خونه کمک بدم. این چند ماه خیلی بهت زحمت دادم...
الهام لُپ کمی سرخ شده از خجالتم رو کشید و گفت: صد بار بهت گفتم اصلا بهش فکر نکن. تو فکر اینم که تا چند ماه دیگه که قرار داد اینجا تموم شد عوضش کنیم. انگاری می خواد هم کرایه و هم پول پیش رو بالا ببره. بعد از مشخص شدن کارِت ، باید حسابی بگردیم و یه خونه با کرایه مناسب تر پیدا کنیم... از خوشحالی اصلا خوابم نمی برد. الهام چند بار بهم گفت: بگیر بخواب دختر. فردا قراره تست بدی. باید تمرکز داشته باشی...
فکر کنم نهایتا دو ساعت خوابیدم. صبح زود با کلی انرژی بیدار شدم. اول رفتم حموم. دیروز هم قیافه و هم تیپم داغون بود. خیلی وقت بود انگیزه تیپ زدن پیدا نکرده بودم. دوست داشتم با کلاس تر از دیروز به نظر بیام. موهای لَخت و مشکیم خیلی نیاز به شونه نداشت. بعد از خشک شدن با یه دور بُرس زدن صاف میشد. فَرق از وسط باز کردم. عمدا یه قسمت از موهای طرف چپ رو داخل کش مو نبردم. اینکه گاهی وقتا می اومد توی صورتم رو دوست داشتم. یه شال زیتونی رو داشتم روی سرم امتحان می کردم که الهام با صدای خواب آلود گفت: کسخل خانم اول شلوار و مانتو بپوش و بعد شال تست کن. با شورت و کُرست داره تست شال می کنه. خدا شفات بده... خندم گرفت و رفتم از تو لباسام یه ساپورت سبز روشن و یه مانتو سبز لجنی انتخاب کردم. پوشیدمشون و به الهام گفتم: حالا اینا به این شال زیتونی میاد. خیلی اهل آرایش نبودم و همیشه به یه خط چشم ساده پسنده می کردم. اما هوس کردم رژ لب هم بزنم. یه رژ لب قرمز از رژ لبای الهام برداشتم. به خودم تو آینه نگاه کردم. از دیدن خودم لبخند زدم و ترجیح دادم برای حفظ اعتماد به نفسم کمی به خودم و ظاهرم مغرور باشم. از الهام خدافظی کردم و یه کفش اسپورت سفید پام کردم و زدم بیرون...
وارد ساختمون مجله شدم. یادم اومد که اون آقای مسئول استخدام اصلا به من نگفت که دقیقا باید کجا برم. رفتم دفترش که بسته بود. همینطور چشم انداختم تا بلاخره از یه خانمی که دیروز هم دیده بودمش و مطمئن بودم از کارکنای مجله هست ، محل دفتر استاد همایون رو پرسیدم. باید می رفتم طبقه سوم. یه نگهبان کارت ورودم رو چک کرد و بعد اجازه داد سوار آسانسور بشم. استرس و هیجانم هر لحظه داشت بیشتر میشد. اگه قبول نمی شدم چی. باید قوی باشم. باید خونسرد باشم. در آسانسور باز شد. اصلا اون چیزی نبود که فکر می کردم. یه سالن یه سره که با پارتیشن ، اتاقها از هم مجزا شده بود. قسمت بالای پارتیشن ها شیشه ای بود و همه ی اتاقا دیده میشد. همه مشغول کار بودن و چند نفر بین اتاقا در حال رفت و آمد. چند قدم لرزون برداشتم و به اولین نفری که رسیدم ازش محل دقیق استاد همایون رو پرسیدم. بهم گفت: باید بری آخر سالن...
استرسم هر لحظه بیشتر میشد. دوست نداشتم برسم آخر سالن. حدودا کیفم رو بغل گرفته بودم و قدم هام رو کوتاه و آهسته برمی داشتم. بلاخره رسیدم و متوجه شدم بزرگ ترین اتاقه و سر درش نوشته ریاست بخش نقاشی و عکاسی... آخرین نفس عمیقم رو کشیدم و با اینکه در اتاق باز بود با انگشتم چند تا ضربه بهش زدم و گفتم: سلام...
استاد که پشت میزش نشسته بود و مشغول خوندن یه برگه بود سرش رو آورد بالا. بعد از اینکه جواب سلام من رو داد سریع سرش به سمت ساعت رو میزیش رفت. خیالم راحت بود که سر ساعت رسیدم. سرش رو به علامت تایید تکون داد و ازم خواست که بشینم. دور اتاقش دو تا میز دیگه و چند تا مبل مهمان بود. رو یکی از مبلا نشستم...
بعد از اینکه نشستم با یه لحن خیلی مودبانه و خونسرد بهم گفت: بهنام همایون هستم. اینجا هم بخش نقاشی و عکاسی مجله است. مفتخرم که اینجا در خدمت همکارای عزیزم هستم. امیدوارم شما هم به جمع ما اضافه بشین... منم سعی کردم خیلی مودب باشم و بهش گفتم: ممنونم آقا بهن... ببخشید استاد همایون. منم امیدوارم موفق بشم... لبخند محوی روی لباش نشست و از جاش بلند شد. متوجه شدم که چند تا برگه دستشه. اومد سمت من و داد به دستم. نشست کنارم و گفت: ازتون می خوام که این رو ویراستاری کنین. از اونجایی که تازه کار هستین سعی کردم یه متن سبک و غیر تخصصی بهتون بدم. یه مقاله روون و ساده در مورد استعداد شناسی نقاشی در کودکان هستش. اگه با نوشتن راحت ترین بهتون قلم و کاغذ بدم. اگه با تایپ راحت تر هستین که کامپیوتر هست و می تونین شروع کنین...
چقدر خونسرد و آروم بود. اصلا از برخوردش و لحنش مشخص بود که یه کاره ای هست. اون همه استرسم به خاطر همین رفتار آرامش بخشش از بین رفته بود. آروم تر شده بودم و بهش گفتم: با تایپ راحت ترم و اگه میشه...  با دستش به سمت یکی از میزها که کامپیوتر روش بود اشاره کرد و گفت: راحت باشین... کیفم رو گذاشتم رو مبل بمونه و کاغذا رو گرفتم دستم و رفتم نشستم پشت میز کامپیوتر. صفحه ورد رو باز کردم و تصمیم گرفتم قبل از هر کاری یه دور کامل متن رو بخونم...
اینقدر سعی در با دقت خوندن متن داشتم که نفهمیدم بهنام کی از اتاق رفت بیرون. فقط وقتی که یه دور کامل خوندم و سرم رو بالا آوردم ، فهمیدم نیست. با تمرکز کامل شروع کردم به تایپ کردن... تو حین تایپ کردن آبدارچی چند بار برام چایی آورد که متوجه شدم بهنام ازش خواسته. کولر گازی دقیقا رو به روم بود و خوردن چایی تو این شرایط خیلی انرژی بخش بود و هم خستگیم رو می برد...
تا نزدیکای ظهر تمومش کردم. مطمئن بودم بهتر از این نمی تونستم درش بیارم و این همه ی توانم بود. مشغول مرور مجدد متن بودم که بهنام همراه یه خانم وارد اتاق شدن. اومدم از جام بلند بشم که بهنام گفت: اینجا کسی برای کسی بلند نمیشه. راحت باشین. ایشون آتنا خانم هستن. مسئول طراحی گرافیکی بخش عکاسی و نقاشی...
با دقت به آتنا نگاه کردم. سنش می خورد از من بیشتر باشه. چهره ی جا افتاده و جدی ای داشت. مهم تر از همه نگاه نافذش بود. چنان با دقت داشت نگام می کرد که هول شدم. بهش سلام کردم و رو به بهنام گفتم: من کارم تمومه استاد... متوجه پوزخند آتنا بعد از گفتن کلمه استاد شدم. سعی کردم بهش توجه نکنم و فقط به بهنام نگاه کنم. بهنام رفت پشت میز خودش نشست و گفت: لطفا یه پرینت ازش بگیر. اونجا نمی خونمش. از پشت کامپیوتر نشستن متنفرم... با گفتن چشم یه پرینت از متن گرفتم و بردم دادم به دستش. نگاهش به برگه بود و با دقت داشت می خوند. دوباره استرس و دلشوره بهم حمله کرده بود. نگاه سنگین آتنا هم بهش اضافه شده بود. با اینکه بهنام ازم خواست بشینم اما طاقت نداشتم. نمی تونستم بشینم. منتظر بودم تموم کنه و نظرش رو بگه...
حدود یه ربع طول کشید تا همه شو خوند. اصلا از چهره اش نمیشد تشخیص داد که نظرش چیه. خوشش اومده یا نیومده. دل تو دلم نبود. بلاخره برگه رو تمومش کرد و گذاشت رو میز. دیگه داشتم از استرس بالا می آوردم. رو کرد به آتنا و گفت: همینو بدین برای چاپ. تو ستون مقاله های عمومی...
یه کاغذ یاد داشت برداشت و یه چیزی نوشت. گرفتش به سمت من و گفت: اینو ببرین پیش همون آقایی که دیروز پیشش بودین. به جمع ما خوش اومدین...
من هنوز تو شوک حرفاش بودم. گیج بودم و باورم نمی شد که دارم چی می شنوم. آتنا با یه لحن متعجب گفت: مطمئنی بهنام؟ یعنی بره برای چاپ؟؟؟ بهنام خیلی خونسرد تکیه داد به صندلیش و گفت: بهتر از این نمیشد درش آورد. قطعا می تونه بره برای چاپ... رو کرد به من و گفت: شما چرا وایستادین؟ مگه نشنیدین چی گفتم؟؟؟
-         ب ب بله. شنیدم. چ چ چشم. الان میرم. م م منون...
از شوکه شدن و هول شدن من خنده اش گرفت. تا دم در رفتم و یادم اومد که کیفم رو برنداشتم. برگشتم کیفم رو بردارم که نگاه جدی و حتی کمی خشن آتنا رو روی خودم حس کردم. اما اینقدر خوشحال و ذوق زده بودم که حد نداشت. نفهمیدم چطوری خودم رو به طبقه پایین رسوندم. نزدیک دو ساعت طول کشید. باهام یه قرار داد یه ساله بستن و توضیح دادن که اگه پایان قرار داد از روند کارم رضایت داشتن با قرار داد 5 ساله تمدید می کنن. قرار شد از فرداش ساعت 8 مجله باشم و کارم رو رسما شروع کنم...

وارد اتاقم شدم و صبرم نبود تا زودتر بشینم. حالت تهوع و ضعفم هر لحظه داشت بیشتر میشد. عینکم رو برداشتم. با روشن کردن سیستم سعی کردم مثلا خودم رو مشغول نشون بدم. صفحه مانیتور رو تار می دیدیم. حتی گذر زمان هم از دستم در رفته بود. نفهمیدم چقدر گذشت که با صدای حمید (یکی از کارکنان مجله) به خودم اومدم که بهم گفت: مهسا خانم. استاد همایون کارتون دارن... تو این شرایط لعنتی همین رو کم داشتم. حتی توان و انرژی بلند شدم هم نداشتم. دستم رو به میز گرفتم و به سختی بلند شدم. از اتاقم اومدم بیرون. همه چی تار بود. همه ی صداها گنگ بود. شبیه هم همه ی داخل حموم. من رو یاد حموم عمومی ای که نامادریم بچگی هام می برد انداخت. پدرم داشت خونه رو تعمیر می کرد و حموم خونه قابل استفاده نبود. تو نوبت حموم های نمره می نشستیم تا نوبتمون بشه. همیشه من رو می نشوند روی سکوی رخت کن. همه رو که می شت بعدش نوبت من میشد. ازم می خواست که خودم رو کیسه بکشم. بهم غر می زد که چرا آروم می کشم. یه بار داشتم پام رو کیسه می کشیدم. از عصبانیت اینکه دارم آروم می کشم پام رو محکم کشید سمت خودش. تعادلم رو از دست دادم. سرم خورد به لبه ی سکوی حموم. گریه ام گرفت. موهام رو گرفت توی مشتش و سرم داد زد که کولی بازی در نیارم. فیلم بازی نکنم. وقتی دست مشت شدش تو موهام خونی شد ، متوجه شکستی سرم شد. اما بازم شروع کرد به غر زدن...
هر چی قدم می زدم به دفتر بهنام نمی رسیدم. هر لحظه همه جا بیشتر تار میشد. سرگیجه ام شدید شد. دیگه نفهمیدم چی شد و کِی بی هوش شدم... توی آمبولانس یه لحظه به هوش اومدم. متوجه ماسک اکسیژنی که جلوی دهنم گذاشتن شدم. دوباره بی هوش شدم. وقتی به هوش اومدم اولین نفری رو که بالا سرم دیدم بهنام بود. هنوز تار می دیدم. نمی تونستم تشخیص بدم که الان قیافه اش چه شکلی شده. اما صداش رو شنیدم که گفت: چه اتفاقی افتاده مهسا؟ کی باهات اینکارو کرده؟ زخم پات کلی خون ریزی کرده بود. دکتر میگه حتی داشته عفونت می کرده. ده تا بخیه خورد. صورتت هم داغونه. بدنت هم کبوده. چی شده مهسا؟ زودتر بگو کی اینکارو کرده؟؟؟
لبام توانایی جواب دادن بهش رو نداشت. سعی کردم حرف بزنم. نمی تونستم بلند حرف بزنم. صدام انگار از ته چاه می اومد. بهنام برای اینکه بشنوه چی دارم می گم سرش رو آورد نزدیک تر. اینقدر که میشد قیافه درهم و نگرانش رو تشخیص داد. بهش گفتم: کسی باهام کاری نکرده. کار خودمه... این اشکای لعنتی تموم شدنی نبودن. بعد از دیدن قیافه مات و مبهوتش چند قطره اشک به آرومی از کنار چشمم سرازیر شد... چشمام رو بستم. دوست داشتم بخوابم...
بازم نفهمیدم چند ساعت خوابیدم. اما موقعی که بیدار شدم انگار حالم بهتر بود. سِرم هایی که بهم تزریق کرده بودن حالم رو بهتر کرده بود. اون حالت ضعف و سرگیجه خیلی بهتر شده بود. از بهنام دیگه خبری نبود. از پرستاری که اومد شرایطم رو چک کنه پرسیدم که آقای همراه من کجاست؟؟؟ گفت: وقت ملاقات بود که اجازه داشت اینجا باشه. الان دیگه نمی تونه بیاد. فقط اگه یه همراه خانم داری می تونه بیاد... به خاطر مُسکن هایی که بهم زدن تا صبح خواب بودم. صبح حالم خیلی بهتر شده بود. حتی می تونستم راه برم. دکتر ویزیتم کرد و اجازه ترخیص داد. مسئول بخش بهم گفت: اگه از کسی شکایت دارین مامور ظهر میاد... بهش گفتم: نه از کسی شاکی نیستم... بهنام همه ی کارای ترخیص رو کرد. برام لباس تمیز آورده بود...
سوار ماشینش شدم. اولین خیابون رو که رد کردیم ؛ بهم گفت: راستشو بگو مهسا. جریان چیه؟؟؟  سرم رو انداختم پایین و بهش گفتم: بهتون راستش رو گفتم. نگران نباشین استاد. چیز مهمی نیست... یکمی مکث کرد و گفت: چرا الهام گوشیش رو جواب نداد؟؟؟ شنیدن اسم الهام به مراتب دردناک تر از شرایط بد جسمیم بود. به آرومی بهش گفتم: الهام از پیش من رفته. دیگه با هم رابطه نداریم... ماشین رو با یه ترمز شدید زد کنار. هیچ وقت بهنام رو عصبانی ندیده بودم. اصلا باورم نمیشد که بهنام بتونه عصبانی هم بشه. با عصبانیت بهم گفت: اینم اصلا مهم نیست. الهام یه هو از پیشت میره. تو هم یه هو تصمیم می گیری بزنی خودت رو درب و داغون کنی. یه هو تصمیم می گیریم موهاتو کوتاه کنی. همه ی اینا اصلا مهم نیست. خیلی هم طبیعیه...
نمی دونستم چی باید بهش بگم. آخه چی بهش می گفتم. سرم همچنان پایین بود. دستام رو بین پاهام گذاشته بودم و سکوت کرده بودم. یه لرزش نا خواسته وارد بدنم و سرم شده بود. یاد آوری شرایطی که توش بودم حالم رو هر لحظه بد تر می کرد. بهنام چند دقیقه در سکوت به نیم رخ من خیره شد. بدون اینکه حرفی بزنه راه افتاد... فهمیدم داره میره سمت خونه خودش. بهش گفتم: استاد لطفا من رو برسونین خونه خودم... بهم گفت: بذارمت اونجا که باز کار دست خودت بدی؟ منیره خونه است. پیشش باش. من تا شب بر می گردم... بدون اینکه فکر کنم به حرفی که می خوام بزنم ؛ بهش گفتم: لطفا من رو ببرین خونه خودم استاد. فکر نکنم به صلاح باشه پیش همسرتون برم. اونم همسری که در شرف طلاق هستین... یه نفس عمیق کشید و گفت: پس بریم خونه ی آتنا. بهش می گم سر کار نیاد و مواظبت باشه... خیلی جدی بهش گفتم: خودتون بهتر از من می دونین که چه منیره خانم که داره از شما جدا میشه و چه آتنا که عاشق شماست. هیچ کدوم از من خوششون نمیاد. لطفا نگران نباشین استاد. اتفاقی برای من نمی افته...
تا حالا هیچ وقت بهش نگفته بودم که آتنا عاشقشه. یعنی از دهن من این رو هرگز نشنیده بود. همیشه خودم رو به نفهمیدن این موضوع می زدم. خوب می دونستم که دارم با حرفام ناراحتش می کنم. اما قطعا رفتن پیش هر کدوم از این دو نفری که گفت ، شرایط رو بدتر می کرد. چاره ای جز گفتن صریح شرایط نداشتم...
بدون اینکه حرفی بزنه مسیر رو عوض کرد. تا رسیدیم خونه هیچ حرفی بین مون رد و بدل نشد. وقتی اومدم از ماشین پیاده بشم ؛ بهم گفت: چطوری می تونم اینجوری تنها ولت کنم؟؟؟
بلاخره یه ذره شهامت پیدا کردم و مستقیما بهش خیره شدم. حرفی نداشتم بزنم. چقدر چهره اش نگران و ناراحت بود. حتی کمی درمونده بود. از دیدن درموندگی مردا خوشم نمیاد. مردا نماد قدرت و تکیه گاه هستن. نباید هیچ وقت درمونده باشن. یه زن اگه کم بیاره و درمونده بشه ، فقط خودش هست و خودش. اما اگه یه مرد درمونده بشه ، همه ی اطرافیانش می ترسن و نگران میشن. دیدن این وضعیت بهنام حال داغونم رو داغون تر کرد. من باعث این وضعیت شده بودم...
چند ثانیه بهم خیره شد و گفت: بهم حق بده مهسا. خودتو بذار جای من. باید دیروز خودتو می دیدی. باید می دیدی که چه اوضایی داشتی. اصلا چرا دیروز. همین الان برو جلوی آینه خودت رو ببین. چی شده مهسا؟ چه اتفاقی برات افتاده؟ چند مدته که وضعیت روحیت خوب نیست. اینم از این اتفاق. چطور می تونم همینطور به حال خودت رهات کنم؟؟؟
این بغض لعنتی ول کن من نبود. با صدای لرزون بهش گفتم: نگران نباشین استاد. بهتون قول میدم مشکلی برام پیش نیاد. اصلا برای اطمینان تون بهتون پیام میدم تا مطمئن باشین که حالم خوبه. لطفا اینجوری نباشین. لطفا ناراحت نباشین استاد. من لیاقت ناراحت شدن کسی رو ندارم. شما مشکلات مهم تر دیگه ای دارین. خودتون رو درگیر من نکنین...
منتظر نشدم که جواب بده. از ماشین پیاده شدم. در صندلی عقب رو باز کردم. کیفم و ساک لباسای دیروزم که کثیف شده بود رو برداشتم. بدون اینکه نگاش کنم ازش خدافظی کردم. کلید آپارتمان رو انداختم و رفتم داخل و در و پشت سرم بستم...
فشار عصبی ای که بهم وارد شده بود باز باعث شد سرگیجه بگیرم. از طرفی حواسم نبود و چند قدم محکم برداشتم. اینم باعث شد زخم پام درد بگیره. دردش تمومی نداشت. مجبور شدم لنگ لنگان برم بالا. چند تا پله رو رفتم بالا که یکی از پشت بهم گفت: سلام... برگشتم و دیدم که پارسا ست. خودم رو جمع و جور کردم و خیلی مودبانه بهش گفتم: سلام...
-         اجازه بدین ساکت تون رو براتون بیارم بالا. مشخصه حالتون خوب نیست و پاتون درد می کنه...
-         نه ممنون. اصلا وزنی نداره. مزاحم نمیشم. خودم میرم...
-         مزاحمتی نیست. بدینش به من...
اومد سمت من و ساک رو از دستم گرفت. به خاطر شرایطم پله ها رو آروم می رفتم بالا. پارسا هم ، هم پای من آروم می اومد. بلاخره رسیدیم و در خونه رو باز کردم. موقعی که داشت ساک رو می داد دستم ؛ بهم گفت: می تونم یه سوال پرسم؟؟؟
ساک و از دستش گرفتم و گفتم: بفرمایین... کمی تردید داشت. حتی متوجه خط نگاهش به قسمت های کبودی صورتم هم شدم. بلاخره تو چشمام نگاه کرد و گفت: گفتین که دوست تون رفته. یعنی به خاطر اتفاق اون روز بحث تون شد؟ آخه اون روز حالتون خوب بود. یعنی...  با دستش به صورتش اشاره کرد و منظورش صورت درب و داغونم بود...
برای اولین بار بود که اینقدر از نزدیک و با دقت بهش نگاه می کردم. قبلا هم متوجه رنگ روشن چشماش شده بودم. اما حالا دقیق تر متوجه چشمای رنگی و روشنش شدم. ترکیبی از سبز و آبی بود. انگار سبزش به آبی غلبه می کرد. چقدر چشماش خوش رنگه. اصلا چقدر صورتش خوشگل تر از اونی هستش که تو ذهنم بود. یه صورت مربعی با ته ریش. موهای لخت حدودا بور. هم قد خودم بود. حتی فکر می کنم هم وزن من هم باشه. نکته جالب تر نوع نگاهش بود. تا حالا تو عمرم این نگاه رو از سمت یه پسر یا مرد تجربه نکرده بودم. اصلا حس خاصی به خیره شدنش نداشتم. اصلا نمی تونستم معنی نگاهش رو درک کنم. اما از حس امنیت خالصی که تو نگاهش بود مطمئنم. تن صداش هم خاص بود. مردونه و محکم نبود. سوسولی هم نبود اما ظریف و حدودا زنونه بود...
برای چند ثانیه که محو تماشاش شده بودم ، شرایط فعلیم یادم رفت. متوجه شدم که منتظر جواب منه. خودم و جمع و جور کردم و گفتم: نه آقا پارسا. بحث و اختلاف ما به خاطر اتفاق اون روز نبود. من هنوز بابت اون اتفاق شرمنده و خجالت زده ام...
هنوز نگاهش تو چشمام بود و گفت: لازم نیست دیگه در مورد اون روز ناراحت باشی. هر چی بود تموم شد. من فقط نگران بودم که به خاطر ما بحث تون شده باشه. مواظب خودت باش...
دیگه صبر نکرد جوابش رو بدم. برگشت و رفت. حال لباس عوض کردن نداشتم. همونجوری روی کاناپه دراز کشیدم...
بهنام بهم پیام داد که تا چند روز لازم نیست برم سر کار. هر چند ساعت یه بار از احوالم خبر می گرفت...
دو روز گذشت. خونه برام خفه کننده شده بود. هر لحظه شرایط روحیم بدتر میشد و افسردگیم شدید تر. اما شرایط جسمیم بهتر شده بود. حتی تصمیم گرفتم برم یکمی قدم بزنم. زخم پام هنوز درد می کرد اما قابل تحمل بود. از در اصلی آپارتمان اومدم برم بیرون که پارسا رو دیدم. ایندفعه من زودتر سلام کردم. لبخندی که روی لبام نشست کاملا ناخواسته بود. پارسا جواب سلامم رو داد و گفت: بهتری؟؟؟
بازم نمی تونستم نگاهش رو درک کنم. تو سوالش محبت و دلسوزی موج می زد. درسته که من تشنه محبت و توجه بودم. درسته که از کمبود محبت داشتم خفه می شدم. اما آدمی نبودم که با هر ابراز محبتی جذب بشم. اگه اینجور بود تا حالا باید جذب کلی آدم که صرفا برای رسیدن به جسمم محبت می کردن ، می شدم. مردایی که زنا و دخترا براشون حکم یک کوه یا قله رو داره. برای فتح این قله هر کاری می کنن. اما بعد از فتح کردنش ، عوض میشن. به هدفشون می رسن و میرن سراغ فتح قله بعدی. اینقدر تجربه داشتم که این مردا رو راحت تشخیص بدم. این مردی که الان جلومه و ازم حالم رو پرسید ، جز اونا نیست. مطمئنم که نیست. بعد از بهنام دومین مردی تو زندگیمه که احساس خوبی بهش دارم...
لبخندم رو حفظ کردم و بهش گفتم: مرسی بهترم. الانم می خوام برم قدم بزنم تا یکمی حال و هوام عوض بشه... پارسا هم لبخندی زد و گفت: مواظب خودت باش...
پارسا تنها اتفاق خوب برای من تو چند ماه گذشته بود. باعث شد کمی حالم بهتر بشه. باعث شد کمی موفق به تمرکز بشم و بهتر بتونم اتفاقای چند وقت گذشته رو مرور کنم. باید هر طور شده با الهام صحبت کنم. اما طبق شناختی که ازش داشتم هنوز زود بود. الهام آدم عصبی ای هستش. حالا هم من رو مقصر اصلی می دونه...
از درد لعنتی زخم پام که بگذریم ، پیاده روی خوبی بود. حتی با بهنام تماس گرفتم و گفتم: حالم خوبه و از فردا می تونم بیام سر کار... تصمیم گرفتم خونه رو که حسابی به هم ریخته بود ، مرتب و تمیز کنم. مشغول جارو کردن هال بودم که در خونه رو زدن...
در و باز کردم. مهدیس بود. با یه لبخند مغرور آمیز بهم سلام کرد. حتی جواب سلامش رو هم نمی تونستم بدم. پوزخند زد و گفت: جواب سلام واجبه ها. عه موهای خوشگلت چی شده عزیزم؟؟؟
 بهم تنه زد و وارد خونه شد. در و بستم و نمی دونستم باید چیکار کنم. چقدر عوض شده بود. قیافه اش و ظاهرش و تیپش. نگاهش کوهی از اعتماد به نفس بود. با دیدنش عصبی شدم. حتی کمی ترسیدم. گرچه اون چیزی که نباید به الهام می گفت رو گفته بود و دیگه دلیلی برای ترسیدن ازش نبود. اما بازم ازش می ترسیدم. متوجه شدم که داره وسایلش رو جمع می کنه. همینطور وایستاده نگاش کردم. وسایلش رو جمع و جور کرد و گفت: تا آخر شب یه آژانس میاد و اینا رو بده بهش...
یه نگاه به اطراف خونه انداخت که چیزی رو جا نندازه. داشت می رفت به سمت در. آب دهنم رو قورت دادم. یه نفس عمیق کشیدم و بهش گفتم: چرا باهاش این کارو کردی؟؟؟
وایستاد و به آرومی برگشت. با قدم های آروم اومد نزدیکم. دستش رو گذاشت روی صورتم. دوباره پوزخند زد و گفت: دیگه داشتم ناامید می شدم. بلاخره خوشگل خانم به حرف اومد... به آرومی دستش رو از روی صورتم برداشتم و گفتم: جواب منو بده مهدیس. چرا باهاش این کارو کردی؟ اگه دیگه نمی خواستی باهاش باشی ، لازم نبود لهش کنی. غرورش رو بشکونی. خیلی ساده و راحت بهش می گفتی و ازش جدا می شدی. ما بهت کمک کردیم مهدیس. بهت اعتماد کردیم. ازت محافظت کردیم. چرا این کارو باهامون کردی؟؟؟
همچنان پوزخند رو لباش بود. کیفش رو انداخت رو کاناپه و خودش هم نشست. بهم نگاه کرد و گفت: الان با این سوالات مثلا می خوای بگی دلسوز الهام هستی؟ می خوای بگی دوست صادق و وفادارش هستی؟ نظرت چیه که من ازت بپرسم چرا؟ چرا بهش دروغ گفتی. چرا مطلقه بودنت رو ازش مخفی کردی. مگه الهام بهت اعتماد نکرد. مگه بهت پناه نداد. تا حالا چقدر از گذشته مجهول و مرموزت رو براش گفتی؟ تا حالا چقدر بهش اعتماد کردی؟ می دونی وقتی فهمید متاهل بودی و بهش نگفتی ، چقدر ناراحت شد؟ چقدر از این مرموز بودنت و مجهول بودنت ناراحت بود اما به روت نمی آورد. راستش رو بخوای چند بار بهش گفتم که بندازت بیرون ، اما دلش نمی اومد. آخه چطور میشه به یه موجود مرموزی مثل تو اعتماد کرد. موجودی که حتی به همکار متاهلش هم رحم نمی کنه. همونی که بهش میگی استاد. حالا داری با من صحبت از اعتماد می کنی؟ میگی بهم پناه دادین. خب دست تون درد نکنه. اما من کم تو این خونه ی حال به هم زن خر حمالی کردم؟ یا بهتر بگم کلفتی. موقع هایی که جفت تون می رفتین سر کار. موقع هایی که جنابعالی سر کار با استاد جونت لاس می زدی. کی پخت و پز می کرد؟ کی جارو می کرد؟ کی تمیز می کرد؟ یه کلفت مفت گیر آورده بودین و اسمش رو گذاشتی محافظت کردن؟ روزا یه جور سرویس می دادم و شبا هم که... اما در مورد الهام عزیزت بگم که من هیچ اشتباهی نکردم. الهام رابطه ی ما رو خیلی جدی گرفته بود. تازه فکر می کرد که صاحب منه. فکر می کرد من یه پخمه و بی عرضه ای مثل تو ام. کلا الهام آدم پر رو و با ادعایی هستش. باید قبل از جدایی یکمی بادش رو می خوابوندم. اگه دیدیش بهش بگو حتما پیش یه روانشناس بره. از صورتت هم مشخصه که یه حال حسابی بهت داده...  
از این همه وقاحت و نمک نشناسی خندم گرفته بود. از اینکه از تو حرفاش فهمیدم چه موجودی تا الان تو این خونه بوده خندم گرفته بود. از اینکه چطور ذهنیت الهام رو نسبت به من خراب کرده بوده. از سادگی خودم. برای تک تک حرفاش و ادعاهاش و تهمتاش جواب داشتم. اما هیچ انگیزه ای برای گفتنش نبود. جواب سوال اصلیم رو گرفته بودم. تیر خلاص رو با جمله آخرش زد. کیفش رو برداشت و از جاش بلند شد. قبل از رفتن صورتش رو نزدیک صورتم آورد و گفت: خنده خیلی بهت میاد خوشگلم. راستش رو بخوای تو خیلی بیشتر از الهام بهم حال دادی... برای تکمیل تحقیر کردنش گونه مو بوس کرد و رفت...

دستام رو بردم تو موهای کوتاه شدم. مثل یک موجود روانی شروع کردم به خندیدن. بهم ثابت شده بود که چقدر احمقم. بایدم به خودم بخندم. به یه موجود احمق و نفهمی مثل خودم بایدم بخندم...


ادامه دارد...



نوشته: شیوا