جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ بهمن ۲, شنبه

درد مزمن (قسمت پنجم)



نوشته: عقاب پیر

در میدان ولیعصر- مثل همیشه- جمعیت موج میزند. چندین متر پایین تر از میدان درست در کنار خیابان دمشق، زنی با چادر سیاه سراسیمه از ماشین پراید سفیدی پیاده میشود. چهره زن، در میان عینک آفتابیِ بزرگ و سیاهِ چُدنی و چادر مشکی- که تا نیمه های پیشانی او را پوشانده- غیر قابل تشخیص است.زن بعد از پرداخت پول به راننده پراید همچون سایر آس وپاسهای خیابان ولیعصر در کنار نرده های آبی رنگ بانک منتظر می ایستد. آنقدر سراسیمه است که هر از گاهی با حرکاتی مُدور، پیاده رو ای را که درآن ایستاده گَز میکند. و گاهی اُریب وارد خیابان دمشق می شود و دوباره به کنار نرده های پشتی بانک بر میگردد. چند متری آنطرف تر دُختری- که از فُرم بدنش میتوان به میان سال بودن اش پی برد - با مانتو روسری روشن و فُکُل های مثل برگِ بید مجنون، لَخت و نرم، از تاکسی زرد رنگی پیاده می شود. دُخترک با آرامشِ بیشتر از عرض خیابان ولی عصر عبور میکند. در جدول میانه خیابان دست راستش را به سوی هدفی نا مشخص تکان می دهد و سپس با سرعتی بیشتر از مابقی عرض خیابان عبور میکند. ثانیه ای بعد زَنِ چادری، دخترک را در آغوش می گیرد و هر دو در خیابان دمشق ناپدید میشوند.
"خوب بگو ببینم.کی من و حاجی رو دیدی؟". "ریحانه جونم اینقدر حرص و جوش نخور حالا مگه چی شده!؟ شاید من اشتباه دیدم خوب. ادمم ها" " برو وروجک .من و سیاه نکن یکی چشمهای تو اشتباه می کنه یکی چشم عقاب!" " اختیار داری خواهر جون .دست پرورده خودتم..یه آقایی شبیه حاجی - البته خودِ خودش بودا.- توی همین کافه با یه خانومی دیدم. فاصله دور بود. خانومه هم پشتش به من بود.الانم که میبینی. کسی اینجا نیست. بیخودی این همه راه اومدی" " راضیه دلم به هزار راه میره. حاجی اصلا تهران نیست! امروزم گفته میره جنوب. نمیدونم چی بگم. حالا مطمئتی حاجی بود" " خواهر جون بی خیال. بیا بیا بریم خونه کلی کار داری..حاجی که من میشناسم اینقدر سر به هوا نیست که وسط روز بیاد کافی شاپ اونم تو این جای به این شلوغی.بیا عزیزم ..بیا با هم بریم خونت."

ریحانه؛ ریحانه. فکر می کنم خنگ تر از تو ندیدم. خواهر بزرگمی ولی چه اهمیتی داره. نمی بینی یا نمی خوای که ببینی. حاجی از اولش هم همین بود. دلم برات میسوزه. دلم برات همیشه میسوخته. از همون اول. فکر کردی خیلی زرنگی. خیلی زرنگ بودی ولی..ولی زرنگ تر از تو هم هست. ندیدی چطوری مهارت کرد. ندیدی چطوری اون گلوله انرژی رو همین حاجی به صورت خیلی سیستماتیک مستهلک کرد و به یک زن مطیع و سر به راه تبدیل کرد. با همه همینطوره. با همه. حاجی یک دستگاه مرید پروره.یک ماشین تخلیه انرژی. با رفتار و کردار دقیق و حساب شده تمام اطرافیانش رو مجبور به پیروی از رویه و سبک زندگی خودش میکنه. فکر کنم..فکر کنم. فقط من از دستش در رفتم. نمیدونم در رفتم یا نه. شایدم فرق من با بقیه در جنس بازی هست که با من از اول شروع کرد.

صدای قار قار کلاغها -که از بالای چنارهای بلندِ یکی از محلات شمال شهرتهران به ادمکهای خاکستری آن پایین خیره شده اند- بیش از هر فصل دیگری به گوش می رسد. صدای زوزه باد، گاه گاهی موسیقی متن این قار قار های اعتراض گونه میگردد.موسیقیِ متنی که تنها با تکرار یک نُوت اجرا می شود و در کوچه پس کوچه ها - برای گوش ادمکهای خاکستریِ سر گردان- شنیدنی نیست. در میان این معرکه، اتومبیلی سفید رنگ، زنی سیاه پوش را بهمراه دختری- با مانتوی روشن - وارد یکی از این کوچه ها مینماید. زمان زیادی لازم نیست تا آن دو در یکی از ساختمانهای سنگیِ مُجلل داخل کوچه، ناپدید بگردند و کوچه را با صدای قار قار کلاغها و بادِ سرگردان تنها بگذارند.
"مرسی عزیزم که من و رسوندی. خواهر خوب یعنی همین." " این چه حرفیه گلم. تازه توی راه توی هپروت بودی و همون زمان به منیر جون هم پیام دادم یه تُک پا بیاد اینجا دور همی حرف بزنیم" " اره خوب کردی عزیزم. منیر بیاد حرف بزنیم دلمون باز بشه." "راضیه تو مطمئنی اون  اقا سعید بود؟" "نه. اصلا نبود. حالا فهمیدی گول خوردی؟ میخواستم جلب توجه کنم و بکشونمت نزدیک محل کارم و بعدش بیایم اینجا صفا. اخ اخ. می بینی تورو خدا، نقشم لو رفت" " برو بمیر بابا. تو هم که همیشه وسط دعوا شوخیت میگیره. اصلا ولش کن.فعلا که حاجی نیست .هیچ کاری هم نمیتونیم بکنیم باید صبر کنیم بیاد بعد خدا بزرگه" "افرین به خواهر عاقلم.حالا درست شد."
صدای زنگِ دربازکن به همراه تصویر زنی پوشیده در چادرِ سیاه مکالمه راضیه و ریحانه را به هم میریزد. راضیه - که بعد از درآوردن مانتو و روسری با دامنِ شُل و راحتی که پوشیده، به زنی جوان و زیبا شبیه هست- زُلف لَخت و نَرم خودش را به گوشه ای میدهد وبه سمت درباز کن حرکت میکند. ریحانه هم که هیچ شباهتی به ریحانه ی داخل چادر ندارد، دستِ پوشیده از طلا و انگشتری با نگین سبز اش را برای برداشتن لیوانِ کریستالِ حاوی چایِ نعنا دراز میکند و درحالی که روی مبل راحتی لم داده، چشمان خسته اش را به درب منزل میدوزد. صدایِ نرم و کشیده "بفرمایید تو عزیزمِ" راضیه خبر از آمدن منیر سادات می دهد. هیبتِ زنی در میانه چهل سالگی- با چادری براق و سیاه به سر و کیف مشکیِ چرمی بدست- در چهارچوب در نمایان میشود. ریحانه با دیدن منیر لیوان کریستال را به روی عسلی قرار میدهد و با خوشرویی و کمی ظاهر سازی به استقبال اش میرود.

"خوش اومدی عزیزم.صفا آوردی"؛ " خواهش میکنم قربونت برم..خوبه خوبه. این قیافه چیه گرفتی؟ چرا غَمباد گرفتی؟".ریحانه با شنیدن جملات منیر ظاهر سازی اولیه را فراموش می کند. اخم و افسردگی قبلی به صورتش باز می گردد. اما همانند کسی که چیز جدیدی به ذهن اش رسیده رو به منیر میگوید " هیچی عزیزم. برو لباست رو عوض کن برا ت تعریف میکنم".
تنها به اندازه زمانِ نوشیدنِ چند قُلپ چای زمان لازم بود تا ریحانه از اتاق خواب شاهد ورود زنی میانسال؛ با موهای بلوندِ پر رنگ و خط چشمی به غایت سیاه با لباس ابریشمی چند رنگ باشد. زن چادریِ سیاه پوشِ چند لحظه قبل مبدل به زنی زیبا و فریبنده شده بود.
"وای منیر من عاشق این مدل رنگ موهات هستم. خیلی بهت میاد عزیزم" "قربونت برم چشمای قشنگت خوب میبینه. .بسه دیگه حاشیه نرو. تعریف کن ببینم چی شده؟ راضیه گفت پکری"."اره شیطون. دیگه چی گفته؟ خودش کو اصلا؟ راضیه..راضیه. بیا دیگه ؟" "حالا اونم میاد. تو بگو ببینم چی شدی؟" "چی میدونم والا منیر جون. تو شوهر نداری راحتی. بی دردسر. نمی خواد دلت هزار تا راه بره. من هم شوهر دارم هم دو تا بچه!." " بگو سه تا بچه." " اره والا سه تا بچه" " راستی بچه ات کوشن؟" " کدومشون؟" " همیشه شیطونی ریحانه..هر سه شون!" " بچه های خودم و بردم خونه مادر سعید .این روزها حالم خوش نیست. همش کابوس میبینم. سعید هم مثل همیشه نیست. گفته جنوبم. ولی…" "اره همشون همین و میگن و هیچ راهی هم برای پیدا کردنشون نیست. باز خوبه موبایل هست واِلا…" اره دیگه..اون شب خوب حرفی رو گفتی..می ترسم منیر. من بدون سعید می میرم" " ببین هیچ زنی بدون مرد نمی میره خیالت راحت . الان من مردم نه؟ تازه کلی میفهمی زندگی چیه! بگذریم. اون بچه سومت ناراحتت کرده؟ " "اره بابا اون دو تا رو که میشه با یه صدای بلند مهار کرد ولی منیر.سعید رو کسی نمیتونه مهار کنه. احساس می کنم دارم از دستش میدم" " فکر می کنی زیر سرش بلند شده؟" راضیه از انتهای راهرو با صدای بلند گفت " بلنده بلند که نه .." همانقدر که راضیه از اِنتهای سالن به سمت اتاق نشیمن حرکت میکرد صدای اش هم رسا تر و بهتر شنیده میشد " مَرده دیگه. یه مَرد.تنوع طلبه". منیر سادات با شنیدن کلمه کلیدی که همیشه آن را بکار میبرد حسابی خوشحال شد و بدون توجه به راضیه که  در ظاهر میخواست مطلبی را عنوان کند ادامه داد " همینه. تنوع طلبی. مردها تنوع طلبن. همیشه هم زن اول قربانی میشه!.ببینم چیزی دیدی ازش؟" راضیه خنده مصنوعی کرد و گفت "ایشون ندیده من دیدم.همین امروز توی یک کافی شاپ با یه زن غریبه دیدمش" ریحانه که ابروی خانوادگی اش را در خطر میدید رو به راضیه کرد و گفت " تو که گفتی مطمئن نیستی وَر پریده حالا اینقدر محکم میگی؟ سعید اینجوری نیست .خودتم خوب میدونی" راضیه پوزخندی به ریحانه زد و ادامه داد " اگه همش و میگفتم که سکته میکردی". چشمهای منیر و ریحانه از فرط کنجکاوی گرد شده بود گویی حاضر بودند جانشان را به سرعت در قبال اطلاعات ناگفته راضیه بدهند. " همش؟ مگه چیز دیگه ای هم دیدی؟" "واااا ابجی ..من و گاگول فرض کردی؟ من راضیه هستما. اهای .مثکه من و نمیشناسی. وقتی دیدمش همونجا جلوی کافی شاپ ایستادم. تا  اینکه یکی از گارسونها برای سیگار کشیدن اومد بیرون.منم که یه زن مظلومم و اگر از هر مردی یک خواهش بکنم برام انجام میده. رو این حساب از گارسونه خواستم بره و سعید رو صدا کنه بیرون " .چشمهای از متعجب منیر وریجانه در شرف بیرون زدن ار حدقه بود "هان؟؟ دیدیش؟ باهاش حرف زدی؟" " مگه خرم! فکر کردی من کیم ابجی..نه .بلافاصله رفتم اونور خیابون. وقتی حاجی اومد بیرون از مغازه برای یه لحظه اون زنه روش رو به سمت پنجره کرد و من دیدمش" " دیدیش؟ خوب کی بود؟؟؟" " نمیدونم. یه زن جوان بلانسبت تو زیبایی بود. شاید بیست و دو ساله""وااا چه خوشخوراک بیست و دو ساله!" "وقتی دیدمش دلم ریخت .منتظر شدم. حاجی براش آژانس گرفت و خودش هم سوار ماشین خودش شد و رفت. بعد اومدم به تو گفتم " " بی شرف. بی شرف..به من خیانت میکنی..می کشمت سعید.پدر سگ!" . منیر سادات قیافه ای متفکرانه به خود گرفته بود ودر سکوت به سقف نگاه میکرد. ناگهان زیر لب گفت " که اینطور. که اینطور" ..ریحانه با شنیدن " که اینطور" های منیر بیشتر عصبانی میشد وبرای نشان دادن اهمیت حریم خانواده بلند تر جمله " می کشمت سعید " رو تکرار میکرد. تا اینکه هر دو با شنیدن " خوب حالا چیکار کنیم؟" راضیه دست از تکرار جملات تکراری خود برداشتند. منیر سادات با همان قیافه متفکرانه رو به ریحانه گفت " غصه نخور. ما همه با تو ایم. رو در وایستی رو هم کنار بزار.الان سرنوشتت از همه چی واجب تره..یادته بهت گفتم..وقتی زیر سرشون بلند میشه. تا بیای بجنبی مال و اموالشم بالا کشیدن. پس باید یه فکر کرد". راضیه که مشخصا از پیشنهاد منیر خوشحال شده بود رو به ریحانه گفت " راست میگه منیر جون. باید یه نقشه ای بکشیم. باید سر و ته این قضیه رو در بیاریم. و بفهمیم چی کار باید کرد" . ریحانه که صورتش افسرده تر شده بود و در شُرف گریه کردن بود به سختی گفت " خوب ..چی کار کنیم؟" "هیچی اول باید بفهمیم چی به چیه. بسپارش به من خواهر. اگر تو بیای وسط بد میشه. بزار فکر کنه نمیدونی. فقط سعی کن هیچی نفهمه..سعید خیلی وارده. بو میکشه. اونوقت همه رد ها رو پاک میکنه. من خودم تحقیق میکنم." منیر سادات با شنیدن پیشنهاد راضیه سری تکان داد و گفت" درسته. افرین به این خواهر خوب. راضیه جان تو تحقیق کن. ریحانه تو هم فقط سعی کن بهش بیشتر محبت کنی. خودت رو در اختیارش بزار. زنانگی! عزیزم تو مگه صد سالته بترسی. هنوزم یه آب و رنگی داری. و از همه مهمتر باتجربه تری میفهمی که " چشمک منیر سادات به ریحانه، راضیه رو به خنده وادار کرد " اره خواهری، تو از همه ما با تجربه تری.فقط تو تونستی مادر سعید-خانوم بزرگ- و شکست بدی. هیچ زنی قوی تر از یه مادر مقتدر نیست. و تو اون رو شکست دادی.باکیت نباشه. ما همه با تویم..حالا بخند .تا برم برات یه چایی بریزم!"

حاج سعید دقیقا هفت پیچِ زیگزاگی را طی کرده بود. حالا دیگر از ارتفاعی که حاجی در آن قرار داشت، تنها اثرِ پناهگاه شیر پلا، نور زرد رنگ و پر قوتِ تنها نور افکنِ موجود در محوطه پناهگاه بود.شدت و سرمای باد هر لحظه بیشتر میشد. هر بار که مسیرِ زیگزاگ به طرف غرب میشد، درکوههای دور دست چراقهای مسیر ولنجک به توچال قابل حدس زدن بود و در طرف شرق آنتنهای ایستگاه سوم کلکچال در زیر افق سو سو می کرد. حاجی با کلاهی که بر سر گذاشته بود تنها صدای قِرچ قِرچ کفش کوه را بر روی برف های نو می شنید. گه گاهی که برای خستگی در کردن می ایستاد - و به طبع آن صدای قِرچ و قروچ متوقف میشد- صدای هم- هَمه مبهمی از شهر تهران - که در زیر پتویی از آلودگی و غبار پوشیده شده - به گوش میر سید.
یادش بخیر. سال آخر جنگ از دادگستری اهواز منتقل شدم به تهران. همونجا بود که به پیشنهاد یکی از دوستان تصمیم گرفتم درس بخونم. دیپلم داشتم و حال کنکور هم نداشتم. ولی خوب هر کاری راهی داره. با استفاده از سهمیه رزمندگان رفتم دانشگده حقوق. بعدِ مارال دو باره دیگه همون کار وبه در خواست مراجع قانونی - که همون رفقای خودم بودن - انجام دادم. با اعدام همه اون دخترها نه شاکی باقی می موند نه عذاب وجدانی بابت اجرای حکم شرعی. پس به نوعی با خودم صفر صفر بودم! تا اینکه .تا اینکه اون روز اومد.بعد از ظهر یک روز زمستونی. طبق معمول اون روزها. صبحها می رفتم دانشگاه و ظهر ها به عنوان کمک دادیار میرفتم کاخ دادگستری. و اگر نیازی بهم بود عصر ها و بعضی شبها هم توی دادستانی به بچه های امنیتی کمک میکردم. شده بودم یه امنیتی حقوق دان! اون روز هم ظهر وارد دادگستری شدم. همون دقیقه اول دادیار باهام تماس گرفت و من رو به اتاقش فرا خوند. در حالی که حسابی اعصابش بهم ریخته بود یک پرونده قطور رو جلوم گذاشت. هنوز تیکه کلامش یادمه " آقا سعید بیا و ببین. شما ها و رفقاتون رفتید جنگ. بیا و ببین مردم چقدر هار شدن! اصلا وقیح شدن.کثافت این شهر رو ور داشته آقا!" ازم خواست یه نگاهی تا قبل از جلسه اول دادگاه به پرونده بندازم. چیزی که هر بار که می خوندمش بیشتر دوست داشتم بخونم. دانشجوی سال بالای پزشکی در منزل خودش در حالی که اصلا حالت مناسبی نداشته ناظم مدرسه برادرش رو به طرزفجیعی در مقابل برادرکوچک تر و معلم دینی و قران مدرسه به قتل میرسونه. مگه پیچیده تر از این هم میشد! در پرونده چیزی نیومده بود ولی شواهد اینطور نشون میدادند که معلم زن دینی و قرآن در حال هم خوابی با برادر بزرگ بوده و ظاهرا بر اثر جیغ برادر کوچکتر به اتاق پذیرایی می اد و میبینه که ناظم مدرسه در حال تجاوز به برادرشه. اینکه ناظم اون وقت شب در منزل اونها چه می کرده رو هرگز نفهمیدم.در ثانی اون ناظم الان مرده و ادم مرده نمیتونه حرف بزنه. برادر بزرگتر مسولیت قتل رو بر عهده می گیره و. برادر کوچکتر که در شوک بزرگی قرار گرفته بود اعتراف میکنه که ناظم قصد تجاوز به او رو داشته و معلم دینی هم در بازجویی ها گفته بوده که توسط برادربزرگتر به قصد کمک درسی به برادر کوچکتر اغفال شده بوده و از کرده خودش هم پشیمونه. چند موضوع با هم ترکیب، و مساله رو به یک معضل پیچیده تبدیل کرده بودند. موضوع قتل، یک موضوع تجاوز و یک موضوع هم خوابی دو نفر و از همه مهتر چیزی که هر سه تا رو به هم مربوط میکرد. از همون اول حسم بهم میگفت همه چیز زیر سر رابطه برادر بزرگتر با معلم دینی و قران هست. ناظم و بحث تجاوز احتمالا در ذیل اون رابطه بوجود اومده. پس تصمیم رو گرفتم تا برای تحقیق بیشتر از برادر بزرگتر و اون معلم بازجویی کنم.
وقتی برای اولین بار به جلسه دادگاه رفتم جذابیت پرونده برام خیلی بیشتر شد. دروغ چرا. خود پرونده که نه .ولی معلم دینی و قران دلم و لرزوند. چشمهای پر از شیطنت و اعتماد به نفس بالایی که داشت - انگار مطمئن بود اتفاقی براش نمی افته- و اون فورم صورت و خنده های عصبی که میکرد قلقلکم میداد.تا اون زمان- بجز برای ادای وظیفه- نه با هیچ زنی خوابیده بودم و نه کسی دلم رو بدون لَمس کردن لرزونده بود. خودم رو یک مرد قوی و سخت و با ایمان تصور میکردم. مردی که تمام زنهای عالم در پی اغفالش هستند و باید به هر نحوی از اونها دوری کنه. ولی اون زن فرق داشت. اون زن من رو بدون لَمس فیزیکی و حتی کلمه ای حرف ؛ مسخ کرده بود. از اون زمان بود که بازی من شروع شد.
در میان مه، شبح کلبه ای سنگی در دور دست ها نمایان شده بود. هر از گاهی با وزش یک بادِ چموش، تصویر کلبه محو میشد و باز با فروکش کردن باد، تصویر مه آلود در افقِ دید پدیدار می گشت. حاجی تمام مسیر های زیگزاگ را به سلامت طی کرده بود وحالا بر روی یک مسیر صاف و پُر شیب، زیگزاگ راه میرفت. بر اثر شدت باد هیچ اثری از برف تلمبار شده در راه نبود. چیزی که هر لحظه بر حجم گِلهای روی کفش می افزود. در پشت سر، شهر آرام آرام با کم شدن چراغها به خواب میرفت. ولی همچنان پرده ای از غبار و آلودگی روی آن را پوشانده بود.

اضطراب داشتم. نه اضطراب نبود. یه نوع رعشه. میلرزیدم. ضربانم بالا بود. شدت جریان خون رو روی گردنم حس میکردم. حتی اگر کسی به دقت روی گردنم رو نگاه میگرد مطمعنا می دید که پوست گردنم با ضربان قلبم بالا و پایین خفیفی می رفت.یک نوع تیک! یک جوری بودم که انگار قراره اتفاق خاصی در اتاق بازجویی بیافته. از طرفی تمام اخلاق و حس وجدانم بسیج شده بودند تا دست بدست هم بدن و من رو از رفتم باز بدارند. گفتگوی درونی آزارم میداد. به وضوح میشنیدم که صدایی در گوشم میگفت " بی غیرت هوس باز! اسیر هوای نفست شدی؟" صدای مادرم رو میشنیدم " من بچه تربیت نکردم که بره بی ناموسی کنه. شهوتت رو کنترل کن" . تصاویر رفقای شهیدم . همه و همه جلوی چشمم رژه میرفتند. ولی. ولی پاهام کار خودشون رو میکردند. حس عجیبی بود. انگار میدونی مشغول گناهی ولی حسِ لذت خاصی اجازه توقف بهت نمیده. و من توقف نکردم. وارد سلول شدم. زنی زندان بان - غرق در یک چادر مشکی با ابروهایی پر پشت و اصلاح نشده- در حالی که یکی از دستهاش با یک دستبند آهنی به یکی از دستهای متهم بسته شده بود ؛ در کنار متهم ایستاده بود. با ورود من به اتاق زن زندان بان سلامی کرد وسرش رو به پایین انداخت. هنوز دلم نمی اومد به چشمان پر از شیطنت متهم نگاه کنم- بدنش که جای خود. مثل  کسی که اتاق رو برای یک هم آغوشی آماده میکنه و دلش نمی خواد هیچ چشمی الا چشم خودش و طرف مقابلش شاهد این هم آغوشی باشه؛ از زندان بان زن خواستم از اتاق بیرون بره. به من دستور العمل زندان رو یاد آوری کرد. به او تاکید کردم که در باره مطلبی محرمانه باید با متهم صحبت بکنم. راضی نشد. ولی راضی اش کردم! همیشه درراضی کردن ادمها مهارت خاصی داشتم. مهار و کنترل زنی حدودا بیست و چند ساله با وزن تقریبی شصت کیلو برای منِ سی و چند ساله هشتاد کیلویی با قد صد و هشتاد نباید کار دشواری می بود. پس دستهای زن رو باز رها کردم. او هم در حالی که دستبند آهنی روی دست راستش تلو تلو میخورد با دست چپ مشغول مالیدن مچ دستش بود. سرش پایین بود. همین به من فرصت داد تا تنش رو دید بزنم. شاید  اون لحظه دلم میخواست مثل مارال با دستهام تنش رو می چلوندم و بعد خودم رو خالی میکردم، بدون هیچ ردی. ولی این مورد فرق داشت. کسی که مرتکب قتل شده بود به کرده خودش اعتراف کرده بود و این زن بیشتر نقش شاهد رو بازی میکرد تا متهم. وقتی به خودم مسلط شدم و احساس کردم از نظر روانی بر فضا احاطه دارم. سکوت رو شکستم. "اونشب توی خونه شهریار چیکار میکردی؟" ای کاش این سوال رو نمی پرسیدم. سرش رو که بالا آورد تمام اعتماد به نفسم شکست! اعتماد به نفس من! حاج سعید رازی! بازجوی ویژه دادگاه!. اون زن- که انگار ضعف من رو بو کشیده بود- در حالی که صورتش رو پُر از غم و استیصال و ترس نشون میداد هر از گاهی لبخند پُر از شیطنت و خباثت بهم میزد -جوری که انگار میخواست بگه که از همه رازهای من اطلاع داره. "گولم زد. شهریار گولم زد. اغفالم کرد آقا. اون بیشرف .گفت یک روز عصر برم خونشون. به داداشش کمک کنم. شربت اورد..نمیدونم چی شد. نمی دونم..به خدا نمیدونم. بیشرف حروم زاده" اشکهای مصنوعیِ این صحنه سازی رو با دستِ دستبند زده شده اش پاک میکرد. من با عمق وجودم دروغ بودن این اشکها رو درک میکردم ولی به شدت تحت تاثیر صحنه آرایی که چیده بودقرار گرفتم.به تدریج با جوابهایی که می داد، من رو در یک دو راهی کاملا واقعی قرار داده بود. دو راهی که حتی خودم هم باورش کرده بودم. بخشی از وجودم می گفت همه اینها فریب کاریه. ولی بخش دیگری روایتش رو از اون شب صادقانه و معصومانه قلمداد کرده بود. در این بین پوزخند های پُر از شهوتش تنم رو آتیش میزد. جلسه اول کاملا به نفع اون تمام شد. شهره موفق شده بود چیزی رو در سر من بکاره تا بعد ها درو کنه!

۱۳۹۵ دی ۲۴, جمعه

شیرین


نوشته : كاليپسو
امروز روز خوبیه...نمیدونم چه روزیه ولی من برای این روز خیلی صبر کردم...دقیقاً ده سال ، دقیق که نه البته ، خیلی دقیقش میشه ، نه سال و یازده ماه و چهارده روز...سرمهماندار هواپیما که اعلام کرد وارد مرز ایران شدیم ، شال دور گردنم رو باز کردم و کشیدمش روی سرم و دوباره چشمامو بستم . من این آرامش قبل از طوفان رو خیلی دوست دارم ، به قول اون یارو تو فیلم حرفه ای ، منو یاده بتهوون میندازه!
هواپیما که نشست ، کیف دستیم رو برداشتم ، پالتوم رو پوشیدم و از گیت رد شدم ، بادی که میومد مجبورم کرد که دکمه های پالتوم رو ببندم و دستام رو تو جیبام فرو کنم . سبک سفر میکنم و برای این سفر خاص همون چمدون کوچیک همیشگی هم نیاز نبود و در نتیجه لازم نبود معطل رسیدن چمدونها بشم . افسر گذرنامه که پاسپورتمو مهر میکرد یه نگاه به آخرین تاریخ خروجم انداخت و گفت : چند وقته نبودین؟ گفتم : تقریبا 5 سال...درحالی که پاسپورتمو پس میداد گفت : خوش اومدین ، خانم کیانی...یه لبخند کج در جواب بهش زدم و وارد سالن انتظار شدم . ساعت سالن 10:30 رو نشون میداد ، یعنی باید نیم ساعت رو همین جا منتظر بمونم تا دنبالم بیان در نتیجه وقت برای خوردن یه قهوه رو داشتم .
کافی شاپ فرودگاه خیلی شلوغ نبود ، روی یکی از مبل ها نشستم و یه لاته سفارش دادم و منتظر موندم . سفر طولانی ای بود و با احتساب توقف تو پاریس 22 ساعت طول کشید . هیچوقت پاریس رو ندیدم ، همون طوری که همفری بوگارت میگفت ، پاریس مال عُشّاقه ، شاید برای همینه که من فقط برای ترانزیت ازش رد شدم . پیشخدمت که لاته م رو آورد تقریبا رفته بودم تو نخ یکی ازین خداحافظی های پُر اشک و آه که مخصوص سالن های فرودگاهن . معمولاً به جزئیات خیلی توجه میکنم و ازین صحنه ای که داشتم میدیدم میتونستم نتیجه گیری کنم که پسری که بار سفر بسته ، خیلی هم عاشق و دلخسته ی اون دختری که اینجوری داره خودشو برای رفتنش هلاک میکنه نیست . دوست داشتم برم بزنم رو شونه ش و بهش بگم بیشتر ازین از خودش یه احمق و مضحکه نسازه ، برای کسی که اگه میخواستش ، مهاجرت که سهله ، آسمونم به زمین می اورد برای ترک نکردنش . البته ما آدما همیشه برای خودمونه که گریه میکنیم ، ترس از تنهایی ، ترس از آینده ی نامعلوم شاید که یه زمانی به یه نفر گره زده بودیم و حالا چشمامونو باز کردیم و میبینیم که همه ش یه سراب بوده .
تو این فکرا بودم که یه نفر صدام کرد : خانم کیانی؟ یه مرد بود با یه پالتو مشکی که اسم من روی یه کاغذ که توی دستش گرفته بود نوشته شده بود . گفتم : خودم هستم...شما نماینده شرکت هستین؟ گفت : بله...بفرمایید ، چمدوناتون کجاست که من براتون بیارم؟ بلند شدم و کیفمو برداشتم و یه ده دلاری گذاشتم روی میز و گفتم : چمدون ندارم ، بریم زودتر که خیلی کار داریم . سر تکون داد و به سمت در خروجی راه افتاد ، منم به دنبال اون . از در که رد شدیم ، رفت سمت یه ماشین و در ماشین رو باز کرد و گفت : بفرمایید . زیر لب تشکر کردم و سوار شدم ، اونم روی صندلی جلو نشست و راننده حرکت کرد .
از پنجره که بیرون رو نگاه میکردم ، یادم افتاد چقد دلم برای این شهر تنگ شده بود . برای دود ، شلوغی ، تنهاییش و البته شبهاش...شبهای تهران یه حال و هوای دیگه ای داره . من توی همین شهر عاشق شدم ، فقط یکبار...19 سالم بود و آخرای ترم یک دانشگاه بودم . یادمه تحویل پروژه آخر ترم بود و من دیر کرده بودم . تقریبا تمام پله های ساختمون معماری رو دو تا یکی اومدم بالا و وقتی به طبقه ی آخر رسیدم دیگه نفسی برام نمونده بود و وایسادم که نفس تازه کنم که دیدمش . قبلاً هم دیده بودمش ولی نه اونطور...حس کردم شاید قلبم یه ضربان رو پرید و من محو پسر عینکی ای شدم که داشت پوستر های انجمن رو روی دیوارای تازه آجر کرده ی ساختمون میچسبوند . شاید اونم متوجه من شده بود که برگشت و چشمام که به چشماش افتاد فهمیدم که کارم تمومه . اون روز نفهمیدم چطور تموم شد ولی روزای بعد رو یادمه . روزای خوبی نبودن ، شاید فقط یه روز خوب با هم داشتیم و آخرش با حرفی تموم شد که دنیای منو عوض کرد : دلم برات سوخت...وگرنه هیچوقت نه دوستت داشتم ، نه دلم میخواست رابطه ای داشته باشیم ...دلش برام سوخته بود...از تمام اون دوران ولی دلم میخواست همون یه روز رو یادم بیارم . اون روز خیلی واقعی بود ، تنها روزی که واقعن حس میکردم دارمش و اونم منو میخواد . ولی هیچوقت نشد اون حرف رو فراموش کنم ، تمام این سالها ، بهش فکر کردم که چجوری میشه که دل یه نفر برات بسوزه چون عاشقشی ! اسمش رو چی میذاره ؟ فداکاری ؟ نمیدونم ...
ماشین که جلوی در یه ساختمون بزرگ ترمز کرد ، سعی کردم دیگه به این چیزا فکر نکنم . پیاده که شدم سوز سردی تا استخونام رو لرزوند که باعث شد تا در ورودی رو با قدمهای سریع رد کنم . گرمای داخل ساختمون آرامش خاصی داشت . تازه متوجه فضای تقریبا لوکس ساختمون شدم . سالن بزرگ و تا سقف سنگ های مرمر که انگار قرار بود ابهتشون رو تو برخورد اول تو ناخودآگاهت فرو کنه . یه منشی به سمتم اومد و گفت : سلام خانم کیانی ، خوش اومدین...دفتر آقای مهندس ازین سمته ! گفتم : ممنون و با قدمهای آروم دنبالش به سمت انتهای راهرو راه افتادم . به آخرین در که رسید ، بازش کرد و گفت : خانم کیانی تشریف آوردن ... به من گفت : بفرمایید داخل . سعی کردم لرزش دستهام رو با جمع کردنشون توی جیبهام پنهان کنم و داخل اتاق شدم . همه پشت میز کنفرانس نشسته بودن . گفتم : ببخشید بابت تأخیر...ترافیک تهران نمیذاره آدم خوش قول بمونه ، روی تنها صندلی خالی پشت میز نشستم و بهش نگاه کردم که الان پشت میز مدیر عامل نشسته بود و فکر میکرد کسی شده . هیچ تغییری جزء چندتا تار سفید توی موهاش نکرده بود ولی بهش حق میدادم که منو نشناسه . زندگی همونقدری که با اون مهربون تا کرده بود ، به من روی خشنش رو نشون داده بود . لبخندی زد و گفت : خواهش میکنم ، خیلی وقت نیست که همه رسیدن ، همین قدر که بعد از یه سفر طولانی بلافاصله خودتون رو به ما رسوندین واقعن ممنونیم . گفتم : خواهش میکنم ... بهرحال به عنوان تایید کننده نهایی سرمایه گذار باید خودمو به این جلسه میرسوندم و یه لبخند کج تحویلش دادم که یادش بیاد دقیقاً کی باید از کی حساب ببره .
خودش رو پشت میزش جمع و جور کرد و گفت : بله ، حتمن ...الان شروع میکنیم و به یه نفر پشت پرژکتور اشاره کرد که روشنش کنه و من مجبور شدم یک ساعت تمام به حرفاش راجع به توجیه مالی پروژه و موقعیت استراتژیک و محاسبات سازه ای شگفت انگیزش گوش کنم . کل یه ساعت رو قیافه ی متفکری به خودم گرفته بودم و سرم رو تکون میدادم انگار برای اولین باره که این حرفارو میشنوم . بالاخره که حرفاش تموم شد و دوباره چراغهارو روشن کردند ، نشست روی صندلیش و گفت : خب خانم ، نظرتون چیه؟ روی صندلیم صاف نشستم و گفتم : خب شما نفر اول توی مسابقه شدین، درسته ؟ سرش رو تکون داد و گفتم : خب ، دقیقا چقدر وقت صرف این کار کردین؟ از محاسبات تا تحلیل و طراحی؟ جواب داد : خب میشه گفت یه سال...و با لبخند پیروزمندانه ای اضافه کرد : البته ارزشش رو داشت . گفتم : خب... ولی متاسفانه باید به اطلاعتون برسونم که نمیتونم این کار رو تایید کنم...احساس کردم یه چیزی توی نگاهش خشک شد و از بین رفت . ارزشش رو داشت . کاش میتونستم ازین لحظه عکس بگیرم تا همیشه داشته باشمش . گفت : منظورتون چیه ؟ بلند شدم و کیف دستیم رو برداشتم و گفتم : خب ... من به عنوان نماینده سرمایه گذار نمیتونم ریسک کاری رو برای شرکتم بپذیرم که انقدر پیش پا افتاده و معمولیه ...با عصبانیت و نا امیدی از جاش بلند شد و گفت : شما به این کار میگین پیش پا افتاده؟ اصلا چیزی از معماری میفهمین؟ یه لبخند زدم و گفتم : تموم اون سالهایی که شما داشتین دَم مهندس فلانی یا مهندس بهمانی رو میدیدین که بهتون اجازه بدن به تیرآهنهای پروژه نیاورانشون دست بزنین ، من داشتم درس میخوندم و زحمت میکشیدم ... اگرم تا اینجا اومدم که خودم حضوری بهتون جواب رد رو بدم بخاطر این بود که دلم برای اینهمه تلاشی که کردین سوخت ، آقای مهندس فرهاد سالاری!...شبتون خوش...
به سمت در خروجی که میرفتم ، سعی کردم این لحظه رو واسه همیشه تو خاطرم نگه دارم...قیافه ی فرهاد و اعضای هیئت مدیره ای که فکر کنم فردا آقای مهندس رو میفرستن تو جایگاه اصلیش! احتمالا سر پروژه نیاوران!

۱۳۹۵ دی ۲۲, چهارشنبه

درد مزمن (قسمت چهارم)




نوشته : عقاب پیر

نیم ساعت به نیمه شب مانده. یک مرد، که صورتش روشن نیست و اُور کتِ مشکیِ بلندی بر قامت- -اش زار میزند ؛ با یک جفت کفش کوه ضُمخت و خاکی، درِِ دفتراش را بی صدا می بندد. پشت سَرِ نرده آهنیِ رنگ و رو رفته ای را- که با صدای ناله واری به جلویِ درب اصلی چپانده شده-  قفل میکند. مرد - در حالی که با وسواس فراوان سعی میکند تا صدای بر خورد کفش کوهِ ضُمخت با زمین به حد اقل خود برسد-  ازراه پله تاریک پایین میرود وسَر به زیر سوارِ ماشین سیاه رنگی  میشود. دقایقی بعد سکوتی حُزن آلود، دفتر را در التهابی سخت فرو میبرد.
"نمیدونم از کجا شروع شد. از کجا بگا رفتم. از کجا اینقدر بَد شدم. کی بهم نارو زده؟ دزدی که به دزد بزنه شاه دزده! من که حساب همه چی رو کرده بودم. میدونم. میدونم. همش بابت بی احتیاطی اون شب بود. درِ باز یعنی درد سر. کاش اون شب بی خیال شده بودم.هنوزم نمیدونم اگر کلکی تو کار بود چرا در رو باز گذاشته بودن.یعنی نمیتونستن بی رَد پا کارشون رو انجام بدن؟ نمیدونم. گیجم. گیج. رویا! لامصب .سوزوندیم..همیشه فقط یه رویا هست که میتونه آدم رو بسوزونه ؛ نه هیچ چیزِ دیگه.نفوذی روح و ضعف آدم رویاست. اونه که میره توی اعماق انسان و مثل یه بمب دو زمانه اون تو میترکه! کسی رو هم نمیشه بابتش شِماتت کرد. و همیشه این رویاست که بدون هیچ رَدی میپره!"  ماشین، با سرعت خیابان های شمالِ شهررا طی میکند؛خیابان دربند را -جایی که نور مهتاب از بین شاخه های درختان چنارِ بی برگ به روی شیشه ماشین می تابد- طی می کند . بعد از یک پیچ تند، دیوارهای کاخ سعد آباد- با نرده های آهنی زوار در رفته زنگ زده- در سمت چپ ماشین نمایان می شود. " داره چهل سال میشه سعید!.داره میشه چهل سال ! روزی که با صادق و جواد وتیم مسجد گیاهی ریختیم توی کاخ. یه مشت جوان بیست و چند ساله با اسلحه های غنیمتی - که چند روز پیش از اون  ازدرگیری با ارتش گارد غنیمت گرفته بودیم-  با سرهای پر از سودا و رویا و کوفت، اومده بودیم کار رژیم رو یه سره بکنیم. من که بچه همین محل بودم. سوراخ سُنبه های همه جا رو بلد بودم. از جعفر آباد حمله کردیم. نه سربازی مونده بود و نه نگهبانی. یادش بخیر دو سه روز بعد فروپاشی رژیم،  چقدر با صادق و خدا بیامرز مرتضی شیشه های مشروب آنچنانی رو ریختیم توی توالت های کاخ.باورم نمیشه چهل سال شده!.پیر شدی سعید!"
ماشین، بعد از گذشتن از چند پیچ تُند  وارد یک خیابان شمالی پُر از برف و یخ میشود. صدای غُرش موتوربرای چند ثانیه سکوت کوهستان را بهم میریزد. حالا ماشین از جلوی کلانتری دربند-با آن مجسمه های همیشه ایستاده سربازان هخامنشی- هم رد شده و نَرم نَرم وارد میدان سَربند میشود.
" یادش بخیر رفقای دبیرستان. چقدر توی این میدون سربند با هم قرار میزاشتیم. اون روزا تا خودِ پناهگاه شیرپلا رو دو ساعته میرفتم. حالم خوش بود. بی غَمِ بی غم. آقا خدا بیامرزام وقتی دید اینقدر کوه میرم دستم و گرفت و من و برد منیریه-  دم مغازه کفش فروشی رهبر یه کفش کوه تبریزی خریدم و شدم سعید کوه نورد. از همون زمان هر وقت هر چیزی میشد کوه بودم. تو کوه حرف از آرزو و رویاها بود .تو کوه حرف از انقلاب بود. تو کوه چریک شدم. تو کوه خبرِ شهادت مرتضی رو بهم دادن. این کوه الانم تنها باقی مونده "سعید" هست."
باد سرد توچال از کوچه پس کوچه های روستای پَس قلعه می وزد و مثل  دستِ سنگینِ سرنوشت بر گوشهای قرمز و سرد سعید می نشیند. هیچ احدی -حتی گردو فروشهای ابتدای سربند- در خیابان نیستند. فقط تنها شاهد این مَرد اُورکت پوش سیاه، مجسمه کوهنورد است.سعید بی هدف درحالی که دو دست اش را به پشت  گره زده قدم به قدم از ماشین و میدان سربند دور میشود. با هر قدمی باد توچال گرد و غبار یک خاطره را در ذهن سعید می تکاند.
"دم دمای یه صبح بهاری بود. توی هورالهویزه. از قایق پیاده شدم. یه بچه ی کوه توی هور-وسط اونهمه آب غریبه است.ولی چه باک وقتی دلت با رویا هات باشه؛ اونوقت هیچ جا غریبه نیستی حتی وسط هور! چند ساعتی از عملیات گذشته بود. گردان ذخیره ای که توش بودم قرار بود به کمک گردانهایی بره که شب قبل حمله رو شروع کرده بودند. همه چیز به صورت غیر عادی آرام و زیبا بود. صدای طوطی های وحشی هور مثل یه موسیقی ملایم با تضاد آسمان خاکستری و پرتو نورهای شفاف خورشید ترکیب می شد و صحنه فوق العاده ای رو در ذهن حک میکرد. منطقه خالی از هر صدای انفجاری بود. هنوز صد یا دویست متر از قایق دور نشده بودم که منظره ی یک دشت بسیار زیبا جلوی چشم ام اومد.چمنهای سبز تازه روییده ی این دشت مثل یه فرشِ نفیس، بسیار زیبا شده بود. رو به رو ؛ دشت با یک شیب ملایم پایین میرفت و بعد در انتهای دید با یک شیبی تند بالا می اومد تا در انتها با افق یکی بشه.بعد یک مدت کوتاهی، دیدم  از دور نقطه هایی سیاه در ستونهای نا منظم به سمت ما در حرکت هستند. کم کم نقطه های سیاه به آدمهای زِوار در رفته ای تبدیل شدند که از مهلکه ی دیشب جون سالم بدر برده بودند. با نزدیک شدن اون آدمها، اولی به من گفت "دیر اومدی برادر! الان چه وقت اومدنه؟" "دومی گفت" جلو نرو، کارتمامه" سومی گفت " جرات نداشتی دیشب بیای؟ " و همچنان موسیقی متن این حرفها و کنایه ها، بلبلهای وحشی هوالهویزه بودند. ترسی به جونم افتاده بود. همه چیز حکایت از یک شکست و عقب نشینی درد ناک میکرد. کم کم صدای بلبلهای وحشی دشت جای خودشون رو به صدای انفجار خمپاره ها دادند. در دور دست- همونجا که دشت و افق با هم یکی میشدند- نقطه متحرکی  به سمت ما در حرکت بود. چند لحظه وقت نیاز بود تا هیبت یک هلیکوپتر دُرشت و قوی رو با چشمان خودم ببینم. دوربینم رو به سمتش بردم. رَدِ آتش و دود رو از پشتش رصد کردم. حِسَم درست بود. در یک چشم به هم زدن؛ راکت هلیکوپتر در فاصله چند متری دسته ما با صدای وحشت ناکی - در حالی که زمین رو شخم میزد- بین افراد گردان ما - که از ترس مسلسل و راکت هلیکوپترمیخواستند به جایی پناه بگیرند - فرود اومد. راکت عمل نکرده بود. و در چند متری ما غُرِش کنان ایستاد. این آغاز ورود به میدانی بود که میدان ساده ای نبود. پچ پچ ها بین بچه ها شروع شد. یکی میگفت بریم جلو. یکی دیگه می گفت نمیدونم. اون یکی میگفت جلو رفتم بی فایده است. به هر حال با شدت گرفتن انفجارها - اینبار از طرف چپ -خود به خود همه به سمت عقب راه افتادیم. به دژی رسیدیم که دیشب بچه ها اون رو فتح کرده بودند. به انفجار خمپاره ها سُرخی تیر های رسام هم - که بی هدف دراون هوای نیمه ابری زیبا می چرخیدند - اضافه شده بود.سربازی برای دید زدن سرش رو از پشت دیوار دژ بالا اورد؛ خودم دیدم چطوری گلوله سرخ بهش برخورد کرد و به زمین زدش وباز دیدم دوباره از جا بلند شد و دومین گلوله بهش خورد و باز به زمین خورد.باورم نمیشد چنین تصویری از جون دادن یک ادم رو جلوی چشم خودم ببینم. چهار پنج بار این تیر خوردن و ناخودآگاه از زمین بلند شدن تکرار شد. تا اینکه جنازه سوراخ سوراخ اون سرباز چند متر اونطرف تر غرق در خون از حرکت باز ایستاد. زمان به ضرر ما بود. باز هم یه عقب نشینی اغاز شد. این بار عقب نشینی  به یک نقطه نا معلوم! من بودم ؛ صادق بود؛ مرتضی و یک آرپیجی زن و یه جوان هیجده نوزده ساله."
"اینجا چقدر سرد و تاریکه. از قهوه خونه عبدالله هم رد شدم. رد روخونه یخ زده رو میتونم ببینم. راه دربند هنوز هم مثل سابقه. فقط حس یتیمی دارم. خودمم. خودِ خودم. و البته این باد لامصب.این خاطرات هم مثل خوره جونم رو میخوره. سرما هم اونقدر زیاده که تابلو دوراهی هتل اوسون یخ زده..خودم تصمیم نمیگیرم. پاهام خودشون به سمت شیب اول پناهگاه شیرپلا میرن. شبه درازی در پیشه. تا راه حلی پیدا نکنم بر نمیگردم.
"صادق جلو بود. من بعدی بودم؛ آرپیجی زن و اون جوان پشت من بودن وبعد مرتضی انتهای دسته. از کنار دژ به سمت خاکریزهای پشتی راه افتادیم. هر بار که به هر خاکریزی میرسیدیم باید چند متری توی دید تک تیراندازها و دوشکا چی های عراقی قرار میگرفتیم. بار اول پیش خودم گفتم کار تمومه. پاهام مثل همین الان تنم رو کشوندن. چند ثانیه در تیر رس بودیم و وِز وِز گلوله هایی که مثل زنبور از کنارمون رد میشد رو میشنیدم. ولی از تیر رس به سلامت رد شدیم. خاکریز دوم ترسم بیشتر شد. علاوه بر گلوله ها صدای شلیک و بر خورد توپ تانکهایی که نزدیک میشدند رو هم میشد شنید. توی اون شرایط مغز کار نمیکنه. این پاهاهستند که تصمیم میگیرند. پاهایی که بد جوری بهشون گِل چسپناک جنوب چسپیده و برای کندنش از زمین کلی انرژی لازمه. یادمه اونقدر حجم توپ و خمپاره زیاد شد که بالاخره مجبور شدیم توی یک سنگر پناه بگیریم. کسی حوصله حرف زدن نداشت. صدای جابه جایی دسته های مختلف از بالای در سنگر شنیده میشد. یکهو از بیرون نعره ای اومد "ارپیجی" "ارپیجی زن..بجنب دارن نزدیک میشن".ناخودآگاه همه سرها به سمت آرپیجی زن دسته کج شد. نگاه ترسیده آرپیجی زن رو هنوز به خاطر دارم. بدون معطلی با یه صدای لرزون ارپیجیش رو جلوش گرفت و گفت " بفرما...بفرما..من نمیتونم.". قبل از اینکه کلمه ای از دهن همه ما ها که حسابی هم ترسیده بودیم در بیاد ارپیجی به دستهای مرتضی چسپید. آرامش چشمهاش رو یادم نمیره. با اون پوزخند مسخره. شاید داشت به همه میگفت چه موقعیتی رو واسته فراموش کردن و فراموش شدن داریم از دست میدیم. یه "یا علی" بلند گفت و دیگه ندیدمش. سی و خورده ای ساله ندیدمش. کاش بهش میگفتم که رفیق ما اینجا چکار میکنیم؟ یا شایدم جواب چکار میکنیم رو میدونستیم ولی جواب چکار باید بکنیم رو نه! اونم رند و زبل بود و در رفت. بعدها بچه ها گفتن همون روز حین عقب نشینی زیر شنی تانک له شده."
پیر شدم. قدیمها بدون تکیه یه این سیمهای کوبیده شده توی سنگ از این صخره های بالا میرفتم. یا پیر شدم یا ترسو. شایدم هر دو. طبق حسی که دارم باید بیست دقیقه دیگه به ابشار دوقولو برسم البته بعیده تو این سرما ابشاری باقی مونده باشه. همه چیز توی این سرما یخ میزنه. ولی من ترسی ندارم. تا ندونم چکار باید بکنم اون پایین نمیرم. سند تمام کثافتکاری هام رو دارن. روزهای اولی که با این جاکش مدرن کار میکردم با دستگاه تمام دیوارهای اتاق خواب رو چک میکردم تا مبادا شنودی چیزی توی دیوار باشه. ولی بعد یه مدت خیالم تخت شده بود که اون خونه جای امنیه. دلیلی هم نداشت شک بکنم. کی تخمش رو داره پا رو دم من بزاره! پا رو دم یه ادم امنیتی.حاج سعید رازی! یه ادمی که اونقدر نفوذ داره تا بتونه وانمود بکنه یه نفر اصلا بدنیا نیومده که بخواد بیست ساله شده باشه! ولی اخرش یه جنده گولم زد.البته این اولین بار نبود که یه رویا گولم زد. من قربانی رویا هستم. رویاهایی که همشون شیرینن. و همشون درست زمانی که مزه شیرینی شون زیر زبون میره از خماریمون استفاده میکنند و غیب میشن. اره. همه رویاها با چرب زبونی ادم رو به جایی میکشونن که نقطه ضعفشه. یه تله بی نقص که فاعلش خودتی و نه "یک رویا"!
بعد عملیات بدر تخم نداشتم برم خط.مرتضی هم مفقود شده بود. میترسیدم. حتی صدای آژیر خطر هم نفسم رو بند میاورد.  از طریق داداشِ صادق به گوش حاج ممد دستواره رسوندم که میخوام برم تو تیم اطلاعات عملیات لشگر. ولی حاجی فرستاد من رو به دادستانی اهواز. شدم جزو تیم خنثی سازی خونه های تیمی.کارمون این بود که رد گروهکی ها رو بگیریم و شکارشون بکنیم. تا شاید جلوی اون همه بمب گذاری و ترور اون سالها رو بگیریم. کار باحالی بود. هم قدرت داشتم هم امنیت. نه خبری از ترکش بود نه تیر رسام. عوضش یه مشت زندانی زیر دستمون بودن. خداروشکر اونقدر ازشون نفرت داشتیم که بابت له کردنشون عذاب وجدان که هیچ ؛ طلب اجر هم بکنیم. ولی هنوز نقطه ضعفم توی چشمم نرفته بود. هنوز اگر ازم میپرسیدند میگفتم یه ادم پاکم. تا اینکه یه روز توی زندان کارون اهواز بعد یه روز بازجویی بی نتیجه نماینده دادستان ساعت 10 شب من رو به دفترش خواست. یه پرونده جلوم گذاشت. پرونده ی یه دختر اهل رشت بود به اسم مارال عضو مجاهدین. بعد ترور یه پاسدار وقبل از فرار از اهواز گرفته بودنش. نه توبه میکرد نه تقاضای فرجام. دادستان دستور بازجویی ازش داده بود ولی چون تمام تیمش دستگیر شده بودند اطلاعات بدرد بخوری نداشت و همونجا به اعدام محکوم شده بود. ولی یه مساله نمیگذااشت اعدامش کنن. مساله ای که به من مربوط میشد و نماینده دادستان میخواست من حلش کنم. وقتی قضیه رو برام تعریف کرد. باورم نمیشد چیزهایی که میگفت.همه کاری میتونستم بکنم. از شلاق زندانی ها تا اعدام ساختگی ولی این یکی در توانم نبود. نماینده دادستان دستم رو گرفت و برد پشت در سلول. با یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم گفت برم توی سلول.اگر بتونم کاری بکنم توبه بکنه مساله حله.توی اون شرایط حتی توبه لفظی هم اون دختر رو از اعدام نجات میداد. دربِ یک دست آهنی سلول- که فقط یه دریچه کوچک روش بود- باز شد. یک اتاقک دو متر در دومتر بدون هیچ پنجره و منفذی به بیرون. با باز شدن در سلول بوی تند کثافت به دماغم خورد. کف و دیوارهای سلول پر بود از سایه روشن جای استفراغ وادرار زندانی های سابق. نا خود اگاه جلوی دماغم رو گرفتم. مارال -اون دختر رشتی - گوشه سلولش کِز کرده بود.اولش از دیدن یک مرد توی بند بانوان زندان خیلی تعجب کرده بود. مخصوصا وقتی که من ناخود آگاه به صورت بی حجابش زل زده بودم.  نگاه نفرت انگیزی بهم کرد.مارال من رو یاد یکی از دخترهای محله مون انداخت. شیطون و زبل. از اونهایی که توی کل انداختن پوز هر پسری رو میزدند. با اینکه معلوم بود چند روزه درست نخوابیده ولی چشمهاش هنوز هم میل به مبارزه داشت.
نماینده دادستان گفته بود مارال طراح اصلی ترور بوده. و دست اخر این مارال بوده که به بهانه ای اون پاسدار بدبخت رو به بهانه کمک به بچه اش به سمت تاریک مسجد کشونده تا رفیقش با استفاده از این تاریکی با چند گوله دخل اون پاسدار رو بیاره. با مرور این اطلاعات توی سرم چشمهای شیطون اون دختر بیشتر از اونی که من رو یاد شیطنت های یک دختر معصوم بندازه ، به یاد پوزخند های هدفمند زنان بد کاره ای مینداخت -که بارها اونها رو در دوران دانشجویی کنار خیابون تخت طاووس دیده بودم.  وقتی به خودم مسلط شدم با یه سوال ساده و بالحنی که روشن بود قصد جلب نظرش رو داره ازش پرسیدم چرا اینکار رو کرده مگه اون پاسدار چه کرده بود که مستحق کشته شدن بود. جوابش رو هنوز به خاطر دارم وقتی مارال از گوشه سلول تکونی به خودش داد و علی رغم خستگی با صدایی رسا- درست انگار متنی رو که بارها از روش خونده رو میخواد جلوی یک عده ادم دکلمه کنه -  گفت: اون پاسدار به رویاها و ارمانهای خلق قهرمان ایران خیانت کرده و هر کسی که به رویا ها ی یک ملت خیانت بکنه مستحق مرگه! اون وقت نه، ولی الان میفهمم مارال هم درگیر"یک رویا" بوده.سعی کردم با استدلالهایی که فکر میکردم منطقیه مجابش بکنم.انگار حرفهام پُر انرژی ترش کرده بود. چشمهاش میدرخشید. مثل اینکه طعمه ای جدید برای ترور پیدا کرده باشه هر لحظه به من نزدیک تر میشد.برای بهم ریختن من بارها بهم گفت بهتره به اونها بپیوندم. بهم گفت همونطور که توی نخست وزیری نفوذی دارند، توی زندانها هم نفوذی دارند و هر ان ممکنه یکی از نفوذی هاشون یک گلوله توی سرم خالی بکنه!حتی بارها سعی کرد حس انقلابیم روبا فحشهایی که میداد تحریک بکنه. خیلی سعی کردم خودم رو کنترل کنم. دو دل بودم که درد کشیده محکمی رو توی صورتم حس کردم هنوز به خودم نیومده بودم که مارال تفیبه صورتم کرد و با قهقه ای  زشت تحقیرم کرد.از اینکه یک زن- اونهم زندانی ام- تحقیرم کرده بود عصبانی بودم. ولی نه عصبانیتی که باعث بشه تا کاری رو که نماینده دادستان از من خواسته بود انجام بدم. برای استراخت  از سلول بیرون اومدم. نماینده دادستان هنوز اونجا بود. پوزخندی بهم زد با یه "دیدی گفتم" نمک به زخمم پاشید. بهم گفت "اینا ادم نمیشن. نگهشون داریم دردسرن ازادشون هم که نمیشه کرد. باید همینجا کار رو تمام کرد. الان جنگه و هر شرایطی یه قائده ای داره". ازش وقت بیشتر خواستم. به حیات زندان رفتم با کمی به خودم بیام. زخمی که بهم زده بود رو نمیتونستم فراموش بکنم.

ابشار دوقلو یخ زده. میدونستم. از اینجا ساختمان پناهگاه معلومه. حتی لکه های ابر سنگینی که از ارتفاعات بالاتر از شیرپلا در حال عبور هستند هم معلومه. اینجا باد کمترشده. ولی حس میکنم اُورکُتم مثل یه تیکه یخ سنگینه!. الان ریحانه فکر میکنه جنوب هستم. رویا فکر میکنه توی دفترم هستم اکبر شاید فکر میکنه دارم با بیوه مرتضی -کارگر گاراژ- رو هم ریختم. بیوه مرتضی! بیوه مرتضی !چرا بهش فکر نکرده بودم. یه زنی که انگیزه هر کاری داره. نکنه. نکنه رویا بیوه مرتضی هستش؟ یا شایدم نکنه رویا رو بیوه مرتضی فرستاده؟ چرا تا به حال بهش فکر نکرده بودم؟ ولی قبل هر کاری بازم باید فکر کنم. یه ادم امنیتی هرگز نباید در تحلیلش دچار اشتباه بشه. اولین اشتباه اخرین اشتباهه .منم فرصتی ندارم. یه حرکت اشتباه مات ماتم! باید خوب فکر کنم. خوب مرور کنم. حتی ..حتی کاری که با مارال توی  زندان کردم!
از توی حیات زندان به اتاق استراحتم رفتم. توی هپروت بودم که صدای گلوله از بیرون میخ کوبم کرد. به سرعت از اتاق بیرون اومدم. صدا از بند زنان بود. با یکی از بازجوها به سرعت به اون بند رفتیم. صدای جیغ و داد زندان بان و زندانی روی اعصابم بود. درست جلویِ در یک سلول یک لکه خون بزرگ، جنازه یکی از زندان بان ها رو در برگرفته بود. گلوله درست به سرخورده بود.و کاملا مشخص بود از نزدیک شلیک شده. مارال راست میگفت. اونهایی که توی نخست وزیری نفوذی دارن چرا توی زندان نداشته باشن. باز هم بعد از چند ماه دوری از اضطراب، ترس عمیقی وجودم رو گرفته بود. حالا علاوه بر مساله ترورهای خارج از زندان ، ترور به داخل زندان هم اومده بود. نمیتونستیم ریسک بکنم و مارال رو با طی تشریفات زندان به اتاق بازجویی ببرم.. به سرعت با اطلاع نماینده دادستان به سلول مارال رفتم.شنیدن صدای شلیک و دیدن قیافه رنگ و رو رفته حس قدرت عجیبی به مارال داده بود. این رو از اون پوزخند چندش آورش میفهمیدم. نمیدونم چی شد. هنوز هم برام ریشه این ایده مشخصی نیست. زُل زدم توی چشمهاش. بهش یک چشمک زدم و زیر لب خندیدم. بُهت صورتش در اون لحظه، بهترین نوشدارو برای اضطراب من بود. موفق شده بودم با یک ضربه کاری تعادل روحی اش رو بهم بزنم. سرم رو نیم رخ به سمت درب آهنی سلول برگردوندم.میخواستم وانمود بکنم که برام مهمه کسی پشت در نباشه. بعد باز هم به مارال خیره شدم.منتظر بود چیزی بگم. شایدم نمیدونست که چی بگه. چند قدم که به سمتش برداشتم با صدای اروم بهش گفتم " تمامش کردم". بهت صورت مارال بیشتر شد. تردید رو توی صورتش میدیدم. تردید و گیجی اش بهم انرژی و لذت میداد. "گوش کن خیلی زود بچه ها دارن میان..قرار ما محله عربها، پشت حمام شیخ. " این رو گفتم و به سمت در رفتم. قسم میخورم روی هیچ کدوم از رفتارهام فکر نکرده بود. هنوز یک قدم به در سلول مونده بود که سراسیمه به سمت مارال رفتم و پرسیدم "ندیدی حلالم کن. مقاوت کن مارال. مقاومت کن...بچه ها میان مطمعن باش. همه جا هستیم". دوباره به سمت در سلول رفتم. اینبار مارال به سرعت طرفم اومد. "مریم هم اینجاست. خودم دیدمش" "مریم؟" " اره سلول سر راهرو." "چرا زودتر نگفتی…باید فکری بکنم" به سرعت از سلول بیرون اومدم. زندانی سلولی که مارال گفته بود به نام شیرین ثبت شده بود.و نه مریم.
پناهگاه سنگی شیرپلا همانند تکه سنگی تراشیده شده در دل کوه از دور خود نمایی می کند. راه رو های سخره ایِ پناهگاه- که تنها راه ممکن برای رسیدن به درب ورودی پناهگاه است- پُر از برفهای کوبیده نشده ی عصر، زیر نور مهتاب می درخشد. تنها چراق روشن محوطه، نور افکن زرد رنگی است که هر از گاهی از پشت پرتوهای زردرنگ اش، سایه روشنِ دانه های درشتِ برفِ پراکنده خودنمایی می کند. هیچ نشانی از حرکت - به جز حرکت باد-در محوطه پناهگاه دیده نمیشود. گویی کل محوطه در یک خواب شیرین زمستانی یَخ زده است.

این پناهگاه حالم و جا میاره. انگار اومدم توی خونم. انگار وجب به وجب اینجا با یک خاطره گره زدم. انگار همین دیروز بود..انگار ...انگار..با اون کلکی که زدم و کمک سایر بازجو ها مشخصی شد مریم رده بالاتری از مارال داشته و همون شب چند تا خونه تیمی اماده برای عملیات شناسایی شده بود.نماینده دادستان از حرکتم شگفت زده شده بود.با بازداشت مریم دیگه مارال یک مهره سوخته بود و باید به سرعت معدوم میشد. و باز هم اون مانع نمیزاشت که کار یکسره بشه. مردد بودم! دم دمای صبح با صدای مضطرب یکی از بچه های زندان از خواب بیدار شدم. یک ماشین بمب گذاری شده منفجر شده بود. وقتی به صحنه انفجار رسیدم هنوز بوی گوشت سوخته توی فضا وجود داشت. تکه های سوخته پوست چند نفر از قربانیان بر اثر شدت انفجار به دیوار چسپیده بود. اونطرف تر یک پسر بچه چهار پنج ساله خون الود کنار جسد مادر و خواهر حدودا یک ساله اش گریه میکرد. صحنه ها اونقدر دردناک بود که هر انسانی رو به گریه وادار بکنه. هنوز هم خونه های تیمی زیادی در شهر بود و باید منتظر انفجارات بیشتر میبود. از شدت خشم و ناراحتی سر درد گرفته بودم. به زندان برگشتم. همه در حال جنب و جوش بودند. نمیدونم چی شد! نمی دونم. جلوی در اتاق نماینده دادستان تصمیمم رو بهش گفتم. چند دقیقه بعد جلوی در سلول مارال بودم. در سلولش رو باز کردم. با هماهنگی که با نماینده دادستان کرده بودم از بلندگوهای بَند. صدای سرودهای انقلابی می اومد تا هرگونه صدای داخل سلول مارال رو خفه بکنه و من هم یک انقلابی بودم که راه رو برای اعدام یک گنهکار هموار میکردم گنهکاری که برای اعدام شدن یک مانع داشت و من قرار بود اون مانع رو پاره بکنم. مصمم وارد سلولش شدم. از چهره ام فهمیده بود کلاه گشادی سرش گذاشتم و قصدفریبکاری یا حتی موعظه ندارم. فهمیده بود با فحش هم نمیتونه خوردم بکنه. نفرت رو در چهره اش میدیدم. حالا که فکرش رو میکنم ظاهرا تصمیم گرفته بود تا با اغوا کردنم تحقیرم بکنه. دخترک در کنج سلولش نشسته بود. با لحنی که سعی میکرد چرب زبانانه  باشه ازم خواست به گروهشون بپیوندم .تا برای خلقم کار کنم و عمله استبداد نشم. بیچاره نمیدونست بازی داره عوض میشه. وقتی دید خیلی بهش نزدیک شدم تازه فهمید برای چی اومدم. مثل اهویی که تازه متوجه خطر شده باشه سعی کرد از گوشه سلول به سمت دیگه بره. شروع کرد به عربده زدن. داد میزد کمک. کمک. از اونهمه قدرتم لذت میبردم. نه تهدیدی بود نه خمپاره ای و نه عذاب وجدان.به سمتش رفتم.تن نحیفش رو به چنگ گرفتم. گردنش رو بین صاعدم فشار دادم. و با یک دست محکم جلوی دهن و دماغش رو گرفتم. کسی که تا به حال به هیچ زنی دست نزده بود مامور اضاله بکارت یک زندانی گنهکار شده بود. از مالوندن خودم به مارال لذت میبردم.حالا میفهمیدم چقدر از این حالت خوشم میاد.شاید اگر مارال به صورت عادی از من درخواست سکس میکرد اینقدر تحریک نمیشدم. مثل یک گرگ گرسنه روی زمین خوابوندمش. رگهای ورم کرده دستهای نحیفش رو برانداز کردم. ناخوداگاه دوتا مشت محکم به سرش زدم و رهاش کردم. شدت ضربات  و تقلا ها ی قبل بیحالش کرده بود.و این به من فرصت میداد تا شلوار و پیراهنش رو از تنش در بیارم. کاری که به سادگی انجام شد. خودم رو روی تنش انداختم .دستهای نحیفش رو زیر زانوهام بردم.و شروع به زدن کشیده های محکم به صورتش کردم.زجه های مارال زیر صدای سرودهای انقلابی که از بلندگوی بند بلند شده بود گم میشد.اخر سر؛ دست راستم رو روی دهن مارال فشار دادم و التم رو با فشار به واژنش فرو کردم.اونقدر عضلاتش منقبض شده بود که التم به سختی وارد واژنش شد. ولی با ورود التم صدای مارال هم کمتر شد. انگار مرگ رو قبول کرده بود. همون شب راس ساعت دو نیمه شب مارال؛ در زندان کارون اهواز تیرباران شد.
اینم شیرپلا. هنوزم قشنگه. اونم مثل من یتیم شده.تو این وقت شب در هیچ قهوه خونه ای باز نیست. حتی شیرپلا. خستمه. سردمه. ولی هنوز انرژی دارم. اگر یه لحظه واستم بیشتر سردم میشه. باید راه بیافتم باید حرکت کنم. راهی جز این نیست. فقط تو حرکته که ادم یخ نمیزنه. در ثانی هنوز هوا اونقدر سرد نیست که توی حرکت آدم یخ بزنه. حالا گیرم یخ بزنم مگه چی میشه؟دوست ندارم با یه پرونده باز بمیرم. باید ببندمش .باید راهی باشه. چی شد که اینطوری شد؟

قبل از انتقالی به دادگستری اهواز. توی همون اخرین خط رفتن هام. خسته و درمونده بودیم مثل الان. یه گردان دویست سیصد نفری له و با اعصاب های داغون رو توی رمپ فرودگاه اهواز سه ساعت نگه داشته بودند تا هواپیما برسه. همه جا خاموشی مطلق بود. هر از گاهی رد جنگنده های عراقی رو میشد توی آسمون دنبال کرد. بعد چند ساعت یه هواپیمای هفتصد و چهل و هفت ترابری ارتشی رسید. از انتهای هواپیما واردش شدیم. نه صندلی داشت و نه جایی برای تکیه دادن. مثل یه گله گوسفند که میخوان ببرن به کشتارگاه سوار هواپیمامون کردن. هر از گاهی از عقب صدا میومد "برادرا گردان فلان سر پا مونده به نام قائم آل محمد فشرده بشین اینها هم سوار بشن." هر کسی دستش رو روی شونه بغلی گذاشته بود تا نیافته. با اون اعصاب داغون و خستگی فقط دلم میخواست زودتر به یه جایی برسم و بخوابم. بالاخره هواپیما بلند شد. یه پیر مرد ریش سفید خسته با پیراهن خاکی کنارم ایستاده بود. میون اون همه بدبختی یه سطل کوچیک هم تو دستش بود با هر تکون هواپیما یه ذره از اب توی سطلش به اطراف میپاشید. اونقدر خسته بودیم و کم حوصله که هیچ کس از این پیر مرد نمی پرسید آخه این آب دیگه چیه!. اخر سربا یه تکون شدید هواپیما یه عالمه آب به اطراف پاشید. دیگه حوصله نداشتم با لحن عصبی ازش پرسیدم "اخه برادر این چیه وسط آسمون با خودت آوردی!؟" یه نگاه معصومانه ای بهم کرد و گفت "آب فرات هست. با این شکستی که خوردیم بر گردم چی بگم؟ اقلا آب فرات اوردم. ". اون روز فکر میکردم پیرمرد خُل شده یا شایدم توکلش کمه ولی  پیرمرد هم اسیر رویا بود. بعد از چند بار دور زدن و  کلی تکون؛ هواپیما فرود اومد و ما از رمپ فرودگاه خارج شدیم. حسابش رو بکن؛ چند صد نفر ادمِ از خط برگشته. خسته ؛ خاکی- که خیلی ها رفیقاشون رو از دست داده بودن- توی یک ستون دراز در ظلمات مطلق؛ بدون هیچ وسیله نقلیه از فرودگاه وارد خیابون شدند. هر از گاهی که یک ماشین از جلو یا عقب رد میشد طول این ستونِ گوشتی رو میدیدم. بالاخره رسیدیم دم میدون آزادی. دست تکون دادم. کرایه ها نمی ایستادند. تا اخر سر یه پیکان قراضه ایستاد؛ قبل گفتن هر چی راننده پیکان بدون توجه به شرایط ما بلند گفت " میشه پنجاه تومناا" نمیدونستم بخندم یا باهاش دعوا کنم. قبول کردم. چند قدم که جلو تر رفت باز هم به پیاده ها - که همه بچه های گردان خودمون بودند- داد میزد " اما حسین پنجاه تومن." برای مسیری که کرایه معمولیش ده تومن بود طلب پول زیادی میکرد در ثانی آدمی که از جبهه اومده مگه پول توجیبشه! بالاخره دلم و زدم به دریا. بهش گفتم "اخوی اینها همین الان از جبهه اومدن. قیافه هاشون رو که میبینی." راننده بهم گفت " خوب به من چه. هر کی یه وظیفه ای داره. منم وظیفم سیر کردن شکم زن و بچمه. والا این موقع شب منم خونه خواب بودم" نور اون ماشین داشت به دونه دونه بچه ها میخورد و افکار من میگفت " اِ! این چرا مارو سوار نمیکنه!؟ چرا فکر نمیکنه ما از جنگ اومدیم" اون روز فهمیدم در شهر چه اتفاقی افتاده!"
حاج سعید با اُور کُتی سیاه و یخ زده از راه های ماری شکلِ شمال پناهگاهِ شیرپلا به سمت سیاه سنگ در حرکت است. رفته رفته مه رقیقی اطراف اش را می پوشاند. با هر نفس، رطوبتِ سَرد و خفه ای وارد سینه های حاجی می گردد. با عبور از یک تکه درخت عقاقی تنها، سعید تکه چوبی ازدرخت می کند. یک چوب دستی برای طی کردن این راه دراز لازم است.
مطمئنم کسی که این بلا رو سرم اورده ربطی به اون جاکش قبلی نداره.والا چرا باید دو سال صبر میکرد. برای تلکه کردن یه نفر دو بارمدرک هم کافی بود.درثانی خودم جاکش روانتخاب کردم. بدون اینکه من و بشناسه باهاش ارتباط برقرار کردم. خوبی امنیتی بودم اینه که از همه چی اطلاع داری.یه روزرفته بودم آگاهی شاپور. دنبال یه پرونده میگشتم که آگاهی رد بهتری ازش داشت. توی بخش بازجویی چشمم خورد به یه مرد حدودا سی و پنج ساله که قیافش با بقیه فرق میکرد.بعد از پرس و جو فهمیدم خودش و زنش رو به جرم سازماندهی یه جنده خونه سیار بازداشت کردن. فرقشون با بقیه این بود که فقط تو کار دختر های فراری بودن. توی پارکها پرسه میزدن و طعمه هاشون و شناسایی میکردن. تو همون چند روزکه با محبت و روشهای مختلف طعمه ها رو نرم میکردن با نشون دادن عکسشون  به مشتری ها مرحله بعدی رو هم طراحی میکردن. بعد با یه تصادف ساختگی اونها رو در اختیار مشتری ها قرارمیدادن.آخرسر هم دختر ها و پسرهای از همه جا مونده و افسرده رو میفروختن به جنده خونه های ثابت!اینطوری نه ریسک نگهداری از اون ها رو داشتن نه ریسک درگیر شدن با پلیس. فقط یه پرونده قتل لوشون داد. ازشون خوشم اومد. نمیدونم چطوری و چرا این فکر تو سرم اومد. مثل یه جرقه بود. دلم میخواست با یه ادم بازی بکنم. فقط اون بود که ارضام میکرد. دیوانه شده بودم. از طرفی عذاب وجدان و از طرفی این حس خبیث . طبق معمول خباثت پیروز شد. غیر مستقیم زمینه ازادیشون رو فراهم کردم. و با یه پوشش امنیتی مشتریشون شدم!پول خوب میدادم. و کار دقیق و خوب تحویل میگرفتم.خیلی دقیق اونچیزی رو که میخواستم براشون- با کانالهایی که طراحی کرده بودم -تعریف کردم. باید میرفتن با یه سناریوی ساختگی طعمه ها رو تور میکردن بعد بدون اینکه متوجه بشن اونهارو بیهوش میکردن و چشم بسته و دهن بسته میاوردن مخفیگاه من. و باید اطلاعات کلی سناریوشون رو فهرست وار برام مینوشتن. اسم طعمه.سنش. شغلش و نحوه به دام انداختنش. اینطوری من می تونستم بازی اونها رو ادامه بدم و کیف کنم مثلا هیچ وقت روکسانا رو یادم نمیره . بهترین بازیم بود. اسیریه عشق خیابانیش کرده بودن و توی یک کافی شاپ قهوه مسموم به خوردش دادن وچشم بسته توی لونه من اورده بودنش. طفلی وقتی بهوش اومد عشقش و صدا کرد و  من اون بازی  روبدون اینکه بفهمه با هاش توی مخفیگاه ادامه دادم. برای چند ساعت شدم عشقش. بهش گفتم توی کافی شاپ حالش بهم خورد و الان اوردمش توی خونه. ولی دوست دارم بدون دیدن من با هم حال کنیم.از اینکه اینقدر بهش علاقه دارم حسابی ذوق کرده بود اونقدر که حتی تشخصی نداد صدای عشقش با من کمی فرق داره!.  اخربازی خیلی شیرین بود؛  با دستور خودش از تن زیباش استفاده کردم. صبح روز بعد جاکش ها وظیفه انتقال و تمیز کردنش رو انجام دادن. هیچ وقت نپرسیدم که بعد از مخفیگاه اونها رو چکار میکنن. برام اصلا مهم نیست. مهم لذتیه که میبرم!. پس کار اونها نمیتونه باشه.این کار کاره یه نفوذیه اشناست. هنوزم به بیوه مرتضی شک دارم.