جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب فواره های شرارات- قسمت ششم( آخرین قسمت). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب فواره های شرارات- قسمت ششم( آخرین قسمت). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۶ خرداد ۳۱, چهارشنبه

فواره های شرارات- قسمت ششم ( آخرین قسمت)



نوشته : عقاب پیر
دیدن قیافش اونم تو این حال بهترین لذتی بود که در این سه سال دیدم. وا رفته. ماسیده. گیج. مبهوت. خورد و منتظر. منظر تیر خلاص. شهره یا همون ریحانه خواهر شراره رو سالها بود ندیده بودم. نیاز نبود آدم خیلی دانا یا خردمند باشه تا فرقش و با بقیه معلمها بفهمه. یه دختر جوان که سر کلاس خیلی حجابش هم درست و حسابی نبود ولی وقتی که لازم بود اونچنان با حرارت از حجاب درس میداد که منه هشت ساله رو میخ کوب میکرد. رد صحبتهاش رو تو ذهنم حس میکنم. معلم سخت گیری بود. سر تمام پرسش های کلاس باید هر چی رو بهمون یاد داده بود رو عینا میگفتیم. مثلا چرا کفار سنگ سختی رو توی گرمای تابستون روی سینه عمار یاسر گذاشتند و دورش می چرخیدن. یا امام عسگری چرا عسگری شد؟ چون سالها توشکنجه گاههای پادشاهان حبس بود و شکنجش دادن. یا امام حسن رو کی کشت؟ همسرش. چطوری. نوشیدنیش رو مسموم کرد. مگه نه اینکه همه امام ها یا بهشون خیانت شد یا مسموم شدن. و چقدر خوب خانوم معلم همه اینها رو برامون تعریف و تو ذهنمون حک میکرد. همشون به دردم خورد. دونه به دونه. حالا مثل یه تیکه گوشت اون گوشه افتاده و فقط توان شنیدن اعترافات خواهرش رو داره. همه چی خوبه شاهرخ. همه چی.
  • خوب . آقای سلمان . خوب کارت رو انجام دادی. وقت نداریم. آماده ای؟
  • چه جورم.
  • بسیار خوب. فقط نیم ساعت وقت داری.
  • کافیه
درب سلول با صدای بلندی بسته شد. شراره هنوز در شوک اتفاقاتی که براش افتاده بود گوشه سلول به یه نقطه ای نامعلوم خیره شده بود و هیچ صدایی ازش بیرون نمی اومد. شاهرخ رو به روی شراره ایستاد. حتی ایستادنش هم تغییری در نگاه مبهوت شراره نداشت. شاهرخ پیراهن راه راه زندان رو از تنش بیرون اورد و به گوشه ای انداخت. زیر پوش سفید رنگش رو هم بلافاصه در اورد و رو به روی شراره پرت کرد. چند لحظه مکث کرد اما باز هم صدایی از شراره بیرون نمی اومد. شاهرخ خم شد. شلوار و شورتش رو هم از تن بیرون آورد و به گوشه ای پرت کرد.

  • سرت و بگیر بالا. خودت که میدونی ترس ندارم. هیچ کس از من نمی ترسه. چرا باید بترسه؟ مگه خودت نگفتی. این اخرین جملت بود. نه؟ کاری میکنم دیگه هیچ کس ازت نترسه. و واقعا هم همینطور شد. آفرین به هوش و زکاوتت شراره.آینده نگری!

شاهرخ به دور خودش چند بار چرخید و بعد با صدای بلند گفت :
  • نگام کن. دو باره این تن و ببین. وقتی خوب دیدی برو ببین چیزی لای پاهام هست یا نه؟ نه .نیست. تو بریدیش!. تو من و اخته کردی. یا به قول خودت خنثی کردی. تمام نقشه هات همین بود. از اولش. میخواستی هم دوستم رو ازم بگیری و هم آلتم رو. و گرفتی. من حتی نمی تونم بهت تجاوز بکنم. فکر اینجاش رو هم کرده بودی. نقشت حرف نداشت. اما عمرم به دنیا بود. اونقدر که باید خون ریزی نکردم. از هیچ جا خبر نداشتم. هر طوری که بود آمبولانس خبر کردم. اون وقت سال. توی اون نقطه! نمیدونم چقدر طول کشید. فقط چشم که باز کردم دیدم علاوه بر دکتر ها پلیس هم بالا سرمه. چند هفته شد یا چند ماه نمیدونم. قبل از اینکه بفهمم کیرم و بریدی فهمیدم شهروز مرده. و در حقیقت کشته شده. و من متهم اصلی قتل شهروز هستم. همه چیز رو خوب چیده بودی. جوری وانمود کرده بودی که انگار یکی از دوست دختر هاش رو بُر زدم و اون هم از من انتقام گرفته.وبعد از فرط ناراحتی خود کشی کرده. هم کیرم و از دست داده بودم و هم بهترین دوستم رو. چرا؟ چون به عشق تو خیانت کردم. کثافت. تو مگه کی بودی که به خودت اجازه دادی این همه خود خواه باشی. خنجری که تو سینم رفته بود در اومدنی نبود.

شاهرخ روی زمین رو به روی شراره نشست. اشکهای شراره رو می دید که بدون صدا و بی هیچ حسی از صورتش به پایین می لغزه. شاهرخ در حالی که از گرمای سلول حسابی عرق کرده بود ادامه داد:

  • نمیدونم چقدر شد. ولی به اعدام محکوم شدم. همه چیز روشن بود. همه چیز سر جاش بود.نیمه شبی که قرار بود اعدام بشم. توی محوطه زندان  کیسه سیاه رو روی سرم کشیدن. حلقه رو دور گردنم سفت کردن و چند لحظه بعد زیر پام رو خالی کردن. نمی دونی اون لحظه یعنی چی. وقتی رو هوا تلو تلو می خوری و پاهات به هیچ جا بند نیست و اروم اروم خفه میشی. چشمهام بسته شد. ولی وقتی باز شد توی یه سلول بودم.  از اون زمان تا الان که تو و خواهرت رو دیدم. هیچ احدی رو ندیدم. تمام ادمهای اینجا ماسک سیاه رو صورتشونه. هیچ کس حتی اسمم رو هم صدا نکرد. شدم سلمان. قبول کردم که بشم سلمان. هیچ کس هیچ حرفی از اون زمان نزد. انگار بخشیده شده بودم. انگار توی یه دنیای دیگه پرتم کرده بودن. دلم میخواست با کیر خودم پارت میکردم. ولی ندارم.یا می تونستم اون زبونت رو ببرم.تو بدون کُس و زبونت یه کِرم کثیفی. برو به جهنم.
شاهرخ ایستاد و مشتی به در زد. در سلول بلافاصله باز شد. دو مامور زیر بقل شراره رو گرفتند و بی هیچ مقاومتی از سلول به بیرون بردند. با باز شدن یک در آهنی کلفت باد سردی از بیرون محوطه به داخل ریخت. تن شراره به این هوای سرد عادت نداشت. خودش رو در حالی که مامورها زیر بقلش رو گرفته بودند جمع کرد. رو به رو تیرک چوبی رنگ و رفته ای بود که ازش طناب قهوه ای رنگی اویزون بود و با وزش باد تلو تلو میخورد. مامورها هنوز شراره رو رها نکرده بودند. شاهرخ چند متر اون ور تر ایستاده بود و به آسمون نگاه میکرد. درب رو به روی باز شد و چند نفر زنی نیمه عریان رو به سمت تیرک چوبی بردند. دو ماموری که زیر بقل شراره رو گرفته بودند با اشاره فردی اون رو به سمت زن هدایت کردند. شهره همچنان توان حرف زدن نداشت.تنها فرقش با یه جنازه نگاه سرد و بی رمقش بود که به رو به رو خیره شده بود. مامورین طناب دار رو  دور گردن شهره سفت کردند. شراره اشک میریخت و در بین دستهای مامورها خودش رو تکون می داد. یکی از مامورها وقتی از سفت کردن کلاف به دور گردن شهره خلاص شد او رو روی یک پایه چوبی بالا برد. به دستور مامور که به نظر مامور ارشد می اومد. همه از دور شراره یک متر فاصله گرفتند. به دستور مامور ارشد یکی از سربازان پایه زیر پای شهره رو با لگدی محکم  از زیر پاهاش بیرون کشید و تن شهره بدون هیچ مقاومتی در مسیر باد تلو تلو می خورد. چند دقیقه درمیان جیغ های شراره به همین منوال گذشت.
  • -------------------
چشمهای شراره بر اثر شدت سرمای سطل آبی که به روش ریخته شد از هم باز شد. مثل کسی که تا اون لحظه در کابوس بوده به دور و برش خیره شد. جسد شهره همچنان در مسیر باد تلو تلو میخورد. شراره آبی برای گریه کردن نداشت. صورتش رو به حالت گریه کرد و سعی کرد با دست به صورت بکوبه که با مقاومت مامورین نتونست. در این حال چند مامور از دور مردی رو که دستانش از پشت بسته بودند به سمت شراره می اوردن با نزدیک شدن مرد. شراره قیافه شاهرخ رو تشخصی داد که با آرامش به سمتش می اومد. در بین راه مامورین مسیرشون رو به سمت تیرک چوبی کج کردند. گروهی جسد شهره رو از بالای دار پایین آوردند و در گوشه ای قرار دادند و گروهی دیگر شاهرخ رو به سمت تیرک داد هدایت کردند. مامورین مو به مو کارهایی رو که چند دقیقه قبل با شهره انجام دادند رو در جلوی چشمهای مبهوت شراره روی شاهرخ انجام دادند. عربده مامور ارشد و سپس لگد محکم مامور به پایه زیر پای شاهرخ عینا تکرار شد. شاهرخ در بین زمین و هوا برای چند ثانیه تقلای جانانه ای کرد و بعد ارام شد. شراره توان به صدا در اوردن هیچ صدایی را نداشت. چند مامور جسد بیجان شاهرخ رو از روی دار پایین اوردند و از درب رو به رویی به نقطه منتقل کردند. یکی از مامورین کیسه سیاهی به سر شراره کشید و به اتفاق دو ماموردیگه محوطه اعدام رو ترک کردند.  
با عبور از راهرو های پیچ در پیچی که کشف اونها برای شراره هیچ جذابیتی نداشت مامورین او رو وارد یک اتاق کردند که دیوارهاش کاملا سیاه بود. او رو روی یک صندلی معمولی نشوندن و دستهاش رو از پشت به صندلی بستند. کیسه سیاه هنوز روی سر شراره بود و نفس کشیدنش رو سخت میکرد. با بسته شدن در هیچ نور و صدایی در اتاق در جریان نبود. درست زمانی که گوشهای شراره به سکوت عادت کرده بود و مغزش سعی میکرد اتفاقات پی در پی اون روز رو حضم کنه صدایی رسا و آشنا گفت:
  • بازم باهات تنها شدم.
جمله به قدری سلیس و محکم ادا شده بود که رشته تمام افکار رو تو سر شراره پاره کرد. برای دیدن و حس ردی از صدا سر شراره تا اونجا که می تونست به اطراف کج و راست میشد. بعد از مدتی یکوت صدا ادامه داد:
  • دیگه نیستن. و این خوبه. این یعنی همونی که تو میخواستی نه.
  • من...تو...بازم کن. بازم کن...
صدای روشن شدن مهتابی ها و بعدش  نور پر رنگشون همه جارو روشن کردند. دستی کیسه سیاه رو از روی سر شراره بیرون کشید. شدت نور مهتابی ها به حدی بود که برای چند لحظه چشمهای شراره سیاهی رفت و هیچ جایی رو نمی دید. وقتی که تصاویر به تدریج صاف تر شدند شراره به شخصی که روبه روش پشت میز نشسته بود با بهت و حیرت خیره شد. دیدنش از تمام شوکهای اون روز سنگین تر دردناک تر بود

  • نترس عزیزم. نترس. همونطور که گفتم الان فقط من و تو هستیم. خوشجال نیستی؟ امروز روز قیامت تو هستش عزیزم. همه چی برات فاش میشه. قول میدم. از این اتاق که بیرون بری یه زندگی جدید شروع میکنی. من و تو. با هم.
  • حاااا….حاااااجی.
  • اره .همینجوری صدام کن. میدونم فکر میکردی اعدامم کردن. در حقیقت هم اعدامم کردن. همون روز. ولی خوب. یه اطلاعاتی کار کشته رو از دست دادنش خریت نه؟. کی نجاتم داد به تو مربوط نیست ولی نجاتم دادن. ولی خوب یا اون نقشه ای که تو برام ریخته بودی و اجرا کردی تا ابد باید تو سایه میموندم. و موندم.
  • حااااجی..ح.
  • اینقدر کف نکن .درضمن داد هم میتونی بزنی. باز هم خودت و خودم می شنویم .نکنه نمیخوای بدونی؟
  • چ...حاجی…
  • خلاصش و میگم. مخفیانه فرستادنم تو ستاد تجسس. تو پرونده های مختومه و پیچ دار. چی بهتر از این. با دسترسی به اطلاعاتی که داشتم؛ یک سال مرور کردم. لیست تمام کسانی رو که تو زندگی میشناختم نوشتم و رابطش رو با اتفاقی که برام افتاده بود بررسی کردم. یک سال خود خوری کردم. تا اینکه تونستم تمام پازل رو کنار هم بچینم. هیچ وقت احتمالش رو نمیداد فریبم بدی. نمی گم احتمالش رو نمی دادم نه. می دادم. فکر نمی کردم جراتش رو بکنی. می دونی .اما بد شانس بودی.وقتی داشتم در موردت تحقق میکردم .فهمیدم توی سه ماه سه نفر از اطرافیانت کشته شدن. سحر کیومرث و شهروز. پرونده سحر و کیومرث رو بررسی کردم . رابطش با شهروز. و رابطه شهروز با تو. و بعد پرونده قتل شهروز و شاهرخ! و منشی های گم شده شاهرخ و شهروز. به هر دری زدم. شاهرخ رو با کمک رفقا به اینجا منتقل کردم. از اعدام نجاتش دادم. هیچ کس به حرفش گوش نمیداد. تمام مدارک بر علیهش بود. ولی اون به من گفت با چه نفرتی کیرش رو بریدی! بهم همه چی رو گفت. از تفریحتون گفت و حسابی بهم لذت داد. اگه اون بیرون میشناختمش دوستهای خوبی میشدیم. ادم اعدامی چیزی واسه پنهان کردن نداره. اون هم سیر تا پیاز همه چی رو گفت از تو و شهروز و خودش از تور کردن منشی ها. از لاس زدنها از همه چی. فهمیدم من کیس بعد اونها بودم. کارت رو خوب انجام دادی روباه مکار. عالی. واگر من واقعا اعدام شده بودم الان بی رقیب شده بودی. نه؟.اما من اعدام نشدم.وقتی فهمیدم چه مارمولکی هستی فقط باید تمام ماجرا برام روشن میشد. از دوستام کمک گرفتم. وقتی کیش رفته بودی از کامپیوترت تمام صداهایی رو که به دردم میخورد دزدیدن. باید میفهمیدم ریحانه رو چطور خر کردی.فهمیدنش کار سختی نبود..به سادگی خر کردن حمید و فرستادنش خونه منیر سادات.همه رو الت دست کرده بودی شراره. تا من و تو اون شرایط بحرانی که خودت به وجودش اورده بودی وادار به یه حماقت بکنی. وبعد همه چی خودش درست شد!الحق آفرین.راستی یه چیز دیگه مونده. اینجا یه زندان خاصیه. تمام مامورین اینجا از نظر قضایی اعدام شدن. حتی بازجوت. نمیدونی چقدر اصرار کرد بازم زجرت بده. خوب بهش حال دادی خودش و کشت بهش اجازه بدم یا بهت تجاوز بکنه یا کُست رو بو کنه.ولی بهش این اجازه رو ندادم. کلیدش ماله خودمه. یه چیز دیگه هم دارم  این پایان کار من و تو نیست شراره. تو مال منی. از اولش هم مال من بودی. حالا که ریحانه ای هم نیست.کار راحت تره. من اینجا خوردت میکنم تمام شخصیتت و میشکونم. و دوباره می سازمت.از خودم پرت میکنم. یه زندگی جدید در انتظارمونه. روباهِ من!