جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۶ بهمن ۲, دوشنبه

حرام زاده ها

حرام زاده ها

عقاب پیر

جاسم جوانی بود بیست و هشت ساله، اهل بغداد. تا روزی که با چشمان خودش سقوط مجسمه صدام را در میدان فردوس  دید باور به رفتن قهرمانانش و اشغال عراق نمیکرد. مقاومت شهر کوچک ام القصر در روزهای اول جنگ این تصور را در دلش محکم کرده بود که غیرت عراقی اجازه اشغال کشور را نمیدهد و عراق ویتنام نیست. او در عنفوان هجده سالگی باور داشت که " عراق را باطلاقتان میکنیم حرام زاده ها". باوری که در هر ساعت و روز به رویا و سپس یاس و در نهایت دروغ هبوط کرد. صدای برخورد تمامیت "رویایش" به ته چاه درماندگی مقارن شد  با برخورد سر مجسمه صدام به تخته سنگهای کناری میدان فردوس؛ شرایط جهنمی تر شد وقتی خودش با چشمان خودش دید که جانوران دو پایی که تا دیروز "هم وطنانش " نام داشتند  بر گونه های سربازان آمریکایی از شادی بوسه میزدند و با لنگه کفش بر سر مجسمه بزرگ رهبر جهان عرب می کوبیدند .
جاسمِ هجده ساله در آستانه ورود به دانشکده حقوق دانشگاه بغداد یک شبه هم سطح جوانان غزه و رام الله شده بود. جنگ زده. اشغال شده. بی کس. طعم گس تحقیری که هر روز به تلخی یاسی کشنده بدل میشد سراسر ذهن و روانش را تسخیر کرده بود. آمریکایی ها که به شهر رسیدند و کاخهای صدام را اشغال کردند و عکسهای خوش گذرانی های پسران و دخترانش را از داخل کاخ ریاست جمهوری بیرون کشیدند و  به عنوان سند "استبداد وظم" او و نظام سیاسی اش علم کردند؛ جاسم در کنار فرات آلوده و گل آلود گریه میکرد. دشمن شاد شده بود.گورهای دسته جمعی یکی پس از دیگری سر از خاک بر می آوردند. خائنینی که به روشنی در کتابهای درسی جاسم به جرم خیانت معدوم شده بودند به یک باره بدل به قهرمانان مبارزه با استبداد و دجالیت یزرگ قهرمان جهان عرب شده بودند.
 وقتی که سال اول اشغال به پایان رسید، سالهای بمب های کنار جاده ای و حملات انتحاری و ترور بقایای افسران و اعضای حزب بعث که شد؛ جاسم را به زور و به تدبیر دایی اش به اردن فرستادند. کشور آوارگان. کشور اردوگاههای "موقت" شصت ساله. اردن برای جاسم حکم انتظار بی بلیط در سالن ترانزیت یک فرودگاه جنگ زده پر از آواره بلاتکلیف را داشت. همه چیز به شیر یا خط آمدن سکه تقدیر بستگی داشت. اما جاسم نوزده ساله هنوز امیدوار بود شیر مردی عرب- مثل اسطوره اش صدام - همه را متحد کند و مثل عُمر مُختار بر ضد نیرو های اشغال گر بشورد و بعد قادسیه را؛ همانکه صدام هزار سال پس از اغازش در پی تکمیل کردنش بود؛  به پایان برساند. خدا میداند که در روز چند بار ذکر " عراق را باطلاقتان میکنیم حرام زاده ها" را تکرار میکرد.این جمله برایش هم حکم مرحم را داشت هم امید. هم استراتژی هم تاکتیک. تو گویی تمام حرامزاده های تاریخ که گذرشان به سرزمین جاسم افتاده "یک جا" با هم متحد شده اند و "ما" تمام تحقیر شدگان و خشم فروخوردگان تاریخ این سرزمین  قرار است آنها را در باطلاقی به وسعت عراق دفن کنیم. اما کدام باطلاق؟ اگر بنا باشد کل عراق را باطلاقی کنیم برای "این" حرام زاده ها پس این " ما" بکجابرود؟ این ها چیز های پیش پا افتاده ای بود که جاسم در ان لحظات؛ در سرزمین آوارگان خاورمیانه به آن فکر نمیکرد.
سکه تقدیر به زمین افتاد. صدای تیز برخوردش به زمین  مصادف شد با صدای انفجار عظیم نجف؛ دو روز پس از عاشورا! جاسم  با پروازی از اردن به لندن و سپس به دیترود؛ شهری که دایی اش ساکن آنجا بود رفت. منزل و اسم خان دایی به قدری بزرگ بود که جاسم در بدو امر فراموش کرده بود دیترود شهریست در آمریکا. شهریست از شهرهای این "حرامزادگان" اشغالگر. دیترود با ورشکستگی هنوز چند سالی فاصله داشت. آرامش بخش ترین قسمت شهر برای جاسم بخش غربی آن بود. بخشی که شهرداری با نرده های آهنین مسدودش کرده بود تا عابرین را از خطر های موجود در بخش رها شده شهر آگاه کند. سالها قبل بیش از یک ملیون نفر در بخش غربی زندگی آبرو مندی داشتند اما "حرامزاده های چینی" صنعت خودرو آمریکا را از چنگال دیترویدی ها ربودند و بدین ترتیب بخش غربی شهر به خانه ارواح بدل شد. اما این روایت برای جاسم اهمیتی نداشت. او تبلور تمام رویاهایش ؛ تمام باطلاقهایش و نتیجه تمام خشمش را در بخش غربی میدید. شهری متعلق به این "حرامزاده ها" اما ویران. شهری متعلق به اشغالگران وطنش با یک ملیون "آواره". جاسم هر روز غروب خورشید را با غرور در بخش غربی شهربه انتظار میگذرانید. برای چند لحظه میشد ژنرال با شرف عراقی که قلب سرزمین این " حرامزاده ها" را به تلی از ویرانی بدل کرده. و در غروبی غرور آور-شبیه آنچه قرنها قبل صلاح الدین ایوبی به امت اسلامی هدیه کرده بود-  به فتوحاتش می نگریست. اما شب در منزل دایی اش سی ان ان و فاکس نیوز ضد حمله های "حرامزاده ها " را  با آب و تاب برای آمریکایی های خسته از کار روزانه نمایش میدادند تا پس از شامشان به چُس ناله های ضد جنگ بپردازند. اما جاسم دلش میخواست رویاهایش را فریاد بزند. دلش میخواست به دایی اش بگوید که ژنرالی شریف از بغداد در قلب سرزمین حرامزاده ها ؛ شهری به اهمیت  دیتروید را به با غیرت و خشم و عربیت اش ویران کرده؛ با یک ملیون "آواره". چند بار سعی کرد. اما دهانش باز نشد. خودش میدانست تمامیت غرورش مشتی رویای کودکانه بیمار گونه است.پس لب به غذا نمیزد و به اتاقش در طبقه دوم منزل دایی میرفت و می گریست.
هشت سالی از آمدنش به سرزمین "حرام زاده ها" می گذشت. لیسانس گرفته بود و برای خودش کاری  رسما داعم اما از دید خودش " موقت" دست و پا کرده بود. سی ان ان و فاکس هنوز اخبار انفجار و تباهی را هر شب به آمریکایی های خسته از کار روزانه مخابره میکردند تا بساط چُس ناله های بعد شامشان باشد و انگیزه ای برای شرکت در انتخابات سنا یا شاید هم مجلس نمایندگان. جاسم با اینکه دیگر کسی را در عراق نداشت اما هنوز هم هر وقت فارق از کارهای روزانه اش میشد دلش را با ذکر " عراق را باطلاقتان میکنیم حرام زاده ها"  گرم نگه میداشت. این جمله برایش حکم "الحمد للله " را پیدا کرده بود. در داخل کُمد دیواری اتاقش در طبقه بالای منزل دایی، و در پشت لباسهای آویزان، عکس تمام قد "شهید" صدام حسین را به دیوار کوبیده بود. و هر بار خسته از کار روزانه برای تعویض لباسهایش درب کمد را باز میکرد و چشمش به صدام میافتاد و فقط زیر لب با اخم زمزمه میکرد "حرام زاده ها"!
 تا اینکه آن روز فرار رسید. درست نه سال و هفت ماه و سه روز از اشغال عراق، جاسم طبق معمول هر روز ماشین تویوتای قراضه دایی اش را روش میکرد تا به سر کار"موقت اش" برود. بعد از طی چند کیلومتر در مهمترین چهار راه شهر دیترود راهنمای سمت چپ را زد و  منتظر عبور ماشینهای رو به رویی شد اما ماشین کادیلاک پشتی ظاهرا بی خبر از وجود ماشینهای رو به رویی؛ دستش را روی بوق تیزماشین اش گذاشت.بوق ممتد کادیلاک اعصاب جاسم را به هم ریخت. با نگاهی به آیینه عقب و بیرون بردن دست از پنجره سعی کرد به کادیلاک عقبی علت ایستادن اش را بفهماند. اما بوق ممتد همچنان ادامه یافت تا اینکه جاسم از آیینه عقب مردی بلند قد و سفید پوستی را دید که از کادیلاک عقبی پیاده شد و به سمت تویوتای قراضه او آمد. مرد عصبی که کلاه کابویی به سر داشت در کنار تویوتای جاسم ایستاد و با لحجه جنوبی که جاسم بخش زیادی از آن را نمی فهمید مشغول تشر زدن و توهین به او شد. ناگهان در بین همه جملات خنجری تیز از جنس کلمات بر قلب جاسم فرو رفت. چهار راه؛ مرد سفید پوست کلاه کابویی به سر؛ فرمان ماشین همه و همه در سیاهی فرو رفتند. صدای مرد به صورت صدای ضربه های پتک که بی هدف به آهنی سرد می خورد شنیده میشد. وقتی سیاهی از چشمان جاسم رفت؛ مرد با ماشین کادیلاکش از آنجا رفته بود. چراق راهنمای رو به روی جاسم قرمز شده بود و دیگر عبور از چهار راه ممکن نبود.زمان برایش متوقف شده بود. با سبز شدن چراق به سمت چپ پیچید و ناخود آگاه به سمت غربی شهر رفت. ابهت ویرانه های غربی دیتروید کمی آرامش کرد اما تصمیمی گرفته بود. تو گویی قلبش از فکر یک انتقام گرم شده بود. بدون اطلاع به دایی اش به فروشگاه لوازم ساخت خانه رفت. مصمم و محکم از لابه لای راهرو های ابزار الات ساخت خانه عبور کرد و به بخش میخ و پیچ رسید. بی محابا مسولانه، بی فکر و جنون آمیز در حالی لبخند تمسخر آمیزی به لب داشت کیسه های سفید پلاستیکی را یکی بعد از دیگری از پیچ و مهره و میخ پر کرد و در داخل گاری فروشگاه انداخت. حساب شمارش کیسه ها از دستش خارج شده بود. ده تا؟ بیست تا؟ پنجاه تا؟ شاید هم صد کیسه از پیچ و مهره و میخ پر شده بود. مغرور و متین چونان سربازی وظیفه شناس به ندای فرمانده درونش گوش میداد و هیچ صدایی از سرزمین "حرام زاده ها " به گوشش فرو نمیرفت. با کارت اعتباری اش و بدون توجه به قیمت میخها و پیچ ها و مهره های خریده شده به سمت تویوتای قراضه اش رفت. چند دقیقه نگذشته بود که جاسم از دیترود خارج شد و خود را در اتوبان نود و چهار دید. عقربه بنزینش که در ابتدای حرکت در انتهای صفحه جا خوش کرده بود به تدریج به آخرین مرحله نزدیک میشد وقت شروع اولین "حمله بود" . جاسم "سرباز عراقی" در قامت یک قهرمان "عرب" از ماشین تویوتای قراضه اما پُر جلالش به همراه یکی از کیسه های سفید بیرون آمد. مصصم و استوار به سمت ساختمان پمپ بنزین رفت. درب آنجا را باز کرد. جواب سلام متصدی پمپ بنزین را نداد. یک ضرب به سمت دستشویی پمپ بنزین رفت. درب آن را محکم بست. به دور و برش نگاه کرد. دوربینی نبود. کیسه سفید را از جیبش بیرون آورد. و از "اصل غافل گیری" دشمن حرام زاده استفاده کرد و کل محتویات کیسه را در سوراخ دستشویی خالی کرد. پشت سر آن شیر آب را باز کرد و فرو نرفتن آب به سوراخ دستشویی را با خنده ای از روی غرور نظاره کرد. وقتی خوب مطمعن شد که سوراخ به اندازه کافی مسدود شده. نفسی راحت کشید.. خودش را در آیینه رو به رویی نظاره کرد. زیر لب گفت با همین تویوتای قراضه " از دیترود تا میامی" را باطلاقتان میکنم حرامزاده ها!