جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ دی ۷, سه‌شنبه

اُمید آرزو



نوشته: عقاب پیر

پَتو -که مثل یه دَهَنِ کَجِ بعد از یک سکته ناقص ، به صورتِ اُریب روی مَلحفه های دون دونِ چُرک خوردهِ روی تُشک ول شده بود-هنوز گرم هست و  اون کنارِ تخت، یه مُشت لباسِ زیر زنونه و مَردونه روی هم تلمبار شده .ازپُشت پَرده ی ضخیم - که مشخصه لحظه آخر رفتن ؛ هول هولی کشیده شده- نورِ کم سویی به روی چند تا شُرت و عرق گیرِ چُروک میپاشه و رنگ اونها رو از کِرِم به سفیدِ بَراق تغییر داده.بر خلافِ پرده که مشخصه هول هولی کشیده شده؛ پنجره ماه هاست بسته است. واسه همینه بوی نم  وخواب آلودگی اتاق رو پُر کرده. اگَرَم یه بخت برگشته؛  از روی کنجکاوی پرده اتاق رو کنار بزنه؛ تصویر خاصی در انتظارش نیست. یه دیوارِ بلندِ یه خونه هفت طبقه که سطح دیوارِ روش رو یه بنایِ بی حوصله با سیمانی که مشخصه خیلی آبکی و  بی کیفیت بوده ؛ پرداخت کرده. بیرون از پنجره , درست گوشه حیات خلوت یه درخت عَر عَر بی بُته , خیلی اتفاقی دو متری بین خِرت و پِرت های تلمبار شده همسایه ها  رُشد کرده. برخلاف وُرودی اونور ساختمون که گلکاری شده وآبرو داره؛ طَرَفِ ما انگاری گَرد مَرگ پاشیدن.
این اتاق چه بوی نَم ی میده. با اینکه یک ساعتی میشه آرزو رفته اما هنوز زیر پَتو گرمه گرمه. قرار نبود امروز بره دکتر. پیش از ظهر صدای وِز وِز تلفن اومد و مُنشی دکتر گفت خبر مهمی داره. بعدش آرزو سریع شال و کلاه کرد و  رفت خبر مهم رو از دکتر بشنوه.  رفت تا خودش خبر مهم رو بشنوه. ولی, ولی من که میدونم خبر مهم چیه. یک هفته است توی تمام کانالهای هواشناسی عضو شدم تا بلکه فرجی بشه. یه توده کم فشار داره از مدیترانه سمت ما میاد. که قراره با پرفشار سیبری قاطی بشه و این شهر بد قواره برف به خودش ببینه. برف! الان فقط خبر مهم برای من برفه.فقط برف. همینکه یه چیز سفیدی هم از آسمون بیاد کافیه. فقط باید برف باشه.بویِ نَم اتاق آزارم میده.چی میشه بویِ خودِ آدم وقتی زیاد یه جا میمونه؛ آدم رو آزار بده؟ تمام این پتو و ملحفه بوی من رو گرفته. شده عین من. بویِ منِ مونده!
اُمید پرده رو هُل هلی کشید و یک دور دور تخت زد و پَتورو کامل کنار زد و خودش رو تِلِپی روی تخت انداخت. همین چند قدم راهپیمایی هم خستش کرده بود. صدایِ ضربان قلب خودش رو- که کم مونده بود از توی گلوش بیرون بزنه- کاملا میشنید.با چشمان قِی گرفتش به سقف زُل زده بود. کِبِره های سیاه رنگی رو روی سقف اتاق می دید که ردِ پایِ سالها اقامتشون توی اون خونه بودند. نَفَسش که یه کم جا اومد؛ به پَهلو چَرخی خورد و اینبار یه لباسهای زیرِِ تلمبار شده خیره شد. میدونم برف میاد. این رو از شکل درخت توی حیات میفهمم. ولی , ولی اگر برف بیاد من چطوری ببینمش؟ پرده..پرده رو که کشیدم.. اُمید درست مثل اینکه سَهوا خطای بزرگی مرتکب شده باشه دوباره به پُشت چَرخید و نگاهش باز هم به سقف گره خورد. با دست راست پَتوی کلف و گرم رو کنار زد وبه سختی کنار تخت نشست. باز هم صدای گُروپ گُروپ ضربان قلبش بالارفت ولی جبران خطا در اون لحظه از هر چیزی برای اُمید واجبتر بود. بلند شد. به سمت پرده رفت. و با باقی مانده انرژی پرده ضخیم رو با عصبانیت به کناری زد.نور کَم رو و ضعیفی توی اتاق پاچیده شد. شدتِ کنار زدنِ پرده طوری بود که گرد و خاکی که یادگار سالها شسته نشدن پرده بود؛ اطراف پرده رو گرفت.. کمی از گرد و خاک ناخود آگاه به داخل حَلق اُمید رفت وجلوی نَفَس نداشته اش رو بیشتر گرفت. ارزو؛ ارزو.
اُمیدِ نَفَس گرفته؛ چند قدم به عقب برداشت و خودش رو به سمت تخت پرتاب کرد. چَرخی خورد و در حالی که نَفَس نَفس میزد دوباره به کِبِره های سقف  خیره شد. این توده مدیترانه ای الان روی ترکیه است یا نزدیکه؟ولی  توده پرفشار سرد سیبری میدونم که بالای دریای خزره .اگر پُرفشار جنب حاره ای بزاره اونوقت سرمای سیبری میریزه روی فلات ایران و وقتی کم فشار مدیترانه میرسه روی این بیغوله میشه برف. یعنی همه میگن برف میاد. اگه پُر فشار جنب حاره پایین نره چی؟. نمیخوام بهش فکر کنم. همه رشته ها پنبه میشه. همه اون دونه های سفید به قطرات آب تبدیل میشن و ...نه..میره پایین من مطمئنم برف میاد. پرده رو هم کنار زدم که اولین سفیر بَرف رو ببینم.
شب شده. صدای تیک تاکِ ساعت با چِک چِک قطرات آب دستشویی تلفیق شدند و انگار میخوان یک میخ رو توی روان هر آدم اُمیدواری بکوبند.صدای ناله لولای دَر و پشت سر اون صدای پِچ پِچ زنانه وبعد از اون صدای برخورد زبانه قفل دَر با قطعه اهنی فیکس شده روی دیوار ذهن امید رو برای شنیدن خبری مهم اماده میکنه. ضربان قلبش پایین اومده ولی زیر پتو همچنان گرمِ گرمه. اونقدر گرم که گاهی امید زیر پتو رو برای چند لحظه هم که شده کنار میده تا سرمای بیرون از پتو عرقهای ماسیده روی پاهاش رو خشک کنه. صدای پای ارزو از توی راهرو هر لحظه نزدیک تر میشه..یک دست زنانه روی شیار دیوار کنار در کشیده میشه تا کلید چراق برق رو فشار بده. اونوقت کل اتاق و اُمید و آرزو بیکباره روشن میشن. ارزو با چشمانی وَرَم کرده به سمت امید میاد و دوزانو کنار تخت میشینه. "خوبی عزیزم؟" " اره خوبم..میخواد برف بیاد. می دونستی؟" " آسمون که مهتابه.قراره از کجا برف بیاد؟" " میدونم برف میاد .همه این و دارن میگن. توده کم فشار میدیترانه داره میاد. تا با پرفشار سیبری تلفیق بشه و بشه برف..ارزو..برف میخواد بیاد" " دکتر گفت باید بیشتر صبر کنیم." ." من فقط برای برف صبر میکنم. فقط" "بچه نشو امید؛ باید یک هفته دیگه باز هم بریم بیمارستان. دکتر باید .." " ولم کن ارزو...چراق رو خواموش کن..اینطوری نمی تونم اولین سفیر برف رو ببینم.". هیچ وقت نباید از ارزو توقع داشت تا حال اُمید رو درک کنه. به هر حال ارزو یک زنه. یک زن زیبا. و امید یک مرده. یک مرد مریض. که تنها آرزوش دیدن برفه. امید به نشان اعتراض به پهلوی چَپ خم شد تا نگاهش به سمت پنجره باشه. تا بتونه اولین سفیر برف رو رصد کنه. ارزو نفس عمیقی از سر کلافگی کشید. اُمید همیشه برای ارزو یک بچه نق نقو بود. از همون اول هم به گفته مادرش ازدواج اون دو اشتباه بود. آرزو نفس عمیق دوم رو کنار چهار چوب در کشید و بعد اتاق به تاریکی فرو رفت. درمیانه شب شدت گرمایِ زیر پتو به حدی شده بود که امید مجبور شد برای لحظه ای کل پتو رو به کناری بده. سوزشِ بر خورد هوای سرد اتاق با تن گرم امید بدنش رو به لرزه در اورد. شدت تاریکی اتاق فرصت هر گونه زُل زدن رو از امید میگرفت. حتی چشمهای عادت کرده اُمید به تاریکی هم به کمکش نمی اومد. گردنش به صورت ناخود آگاه به سمت چپ مایل شد. نگاهش جایی برای زُل زدن پیدا کرده بود. پوستِ تَن اُمید لحظاتی می شد که با سرمای اتاق اُخت شده بود و دیگه نیازی به پتوی گرم رو حس نمیکرد. عرق سردی روی پیشنونی اش رو پوشونده بود. امید با نا اُمیدی سعی میکرد با خم کردنِ بیشتر گردنش راهی برای دیدن اسمان - که چند طبقه بالا تر از ساختمان هفت طبقه رو به رو قابل دیدن بود- پیدا بکنه. ولی هر چه بیشتر گردنش رو خم میکرد بیشتر هیبت دیوار بتونی رو به رو خودش رو به رُخ امید میکشید. راهی به ذهنش رسید. علی رغم خِس خِس سینه اش که هر لحظه بر شدت اون افزوده میشد تصمیم گرفت به سمت پنجره بره تا راحتتر اسمونی رو که طبقِ تمام پیشبینی ها باید ابری و اماده بارش  برف میبود رو ببینه. تکانی به خودش داد. از کنار زدن پتوی سنگین خوشحال بود. حالا به نیروی کمتری برای ایستادن نیاز داشت. با حائل قرار دادن کمد کنار تخت خودش رو به بالا کشید و روی لبه تخت نشست. صدای خِس خِس  غیر طبیعی سینه به همراه گروپ گروپ ضربان قلب گوش امید رو پر کرده بود. سمت راست ظلمت و سیاهی پایان ناپذیری قرار داشت و سمت چپ پنجره ای رو به سمت اسمان. امید تکانی به خودش داد. اینبار زانو هاش به سختی وزنِ تن رو تحمل میکرد. درست مثل چند چوب کبریت که بچه ها برای سرگرمی زیر یک کتاب قطور اموزش آشپزی به صورت افقی  گذاشته باشند و هر لحظه با لق لق کردن کتاب باید آماده افتادن کتاب میبود؛ امید هم به سمت پنجره حرکت کرد. دو دستش رو به روی طاقچه سنگی کنار پنجره گذاشت . دیدن صحنه آسمان مهتابی با سرمای طاقچه سنگی قلبش رو به درد اورد. باید برف بیاد. همه این رو گفتن. توده کم فشار مدیترانه ای الان باید روی تهران باشه. و پر فشار سرد سیبری هم روی لایه های بالایی جو. پس همه چیز برای بارش برف محیاست. نکنه..نکنه جنب حاره ای پایین نرفته...نه..نمیشه..باید پایین بره. من اعتراض دارم. امید ناامیدانه دوباره سرش رو به سمت اسمان برد. حتی یک لکه ابرسرگردان هم در اسمان دیده نمیشد.صدای خِس خِس سینه امید هر لحظه بیشتر میشد. اشک تمام صورتش رو پر کرده بود. با عصبانیت خودش رو به سمت تخت پرتاب کرد. اینبار سرمای اتاق شلاق وار برروی تن امید میخورد. اشکها با عرق سرد ناامیدی پیوند میخوردند و از کنار گونه های امید به روی گردن نحیف و چروکیده اش می لغزیدند. خیسی گردن مکان جدیدی بود تا سرمای اتاق شلاق بی رحم خودش رو به رُخ امید بکشد. چشمهای اشک گرفته امید حتی فرصت زُل زدن به اشیاء پلاسیده دور و برش رو- زیر تاریکی شب - از او میگرفت. اخرین رمق امید صرف کشیدن پتوی ضخیم به روی تن اش شد.

نوِربَراق و یِکدست تمامِ اشیاء پلاسیده اتاق رو پوشونده بود. قالی قرمز رنگ کنار تخت بر اثر تابش نور پیوسته خورشید شبیه پوست اناری خوشرنگ شده بود. در این بین دستگیره در به ارامی - بدون تولید کوچکترین صدا- پایین رفت. با پایین رفتن دستگیره زبانه قفل در هم با کمی بیحوصلگی و بیرون دادن صدای زنگیِ ارامی به عقب رفت. یک چشم زیبای زنانه از لای در حجم اشیاء داخل اتاق رو وَر انداز کرد بعد از اینکه از عادی بودم همه چیز مطمئن شد با فشارزن؛ کل در باز شد. بوی نا و موندگیِ فضایِ اتاق اولین چیزهایی بود که به مشام تیز ارزو خورد.نمیتونست ناخوشایندی این بوی نا رو حضم کنه ولی با این حال همونجا بین چهارچوب در ایستاد تا شاید بینی اش با این بو خو بگیره. بدون توجه به امید به سمت پنجره رفت و از اونجا برفهای تلمبار شده رو -که دیشب یک ریز تا صبح روی کل اشیاء دا خل حیات رو پوشانده بود- دید زد. بعد با لبخند شیطنت امیزی به کنار تخت رفت. دستهای زنانه اش رو روی تن امید گذاشت. خُنکی این برخورد بَند دل ارزو رو پاره کرد. به سرعت تمام پتوی ضخیم رو از روی امید کنار زد. هُرم سرمای زیر پتو و تن چمباتمه زده امید جای هیچ شکی باقی نمیگذاشت.

پَتو -که مثل یه دَهَنِ کَجِ بعد از یک سکته ناقص ، به صورتِ اُریب روی مَلحفه های دون دونِ چُرک خوردهِ روی تُشک ول شده بود-سردِ سرد بود؛ مثل برف.

پایان

۱۳۹۵ دی ۴, شنبه

ترديد

نوشته ى سوفى




سرم سنگين بود...
لب هام رو روى لب هاى بى حركتش گذاشتم. لب بالاش رو مكيدم و زبونم رو توى دهنش هل دادم. قدرى طول كشيد تا لب هاش حركت كنه و منو ببوسه. چشمام رو باز كردم و ازش فاصله گرفتم. بهت و تعجب از صورتش ميباريد. مستانه خنديدم و باز بوسيدمش! لب هاش طعم شراب و سيگار ميداد. دستم رو روى گردنش كشيدم و كمرش رو چنگ زدم. حركاتم دست خودم نبود، بدون هيچ اراده اى پيش ميرفتم و دستام رو كمرش كشيده ميشد. ازم فاصله گرفت و بدون اين كه نگاهم كنه گفت "بس كن سوفيا! خودت ميدونى كه..." عصبى شدم چون با تمام وجود دلم ميخواستش. "كه چى كيارش؟ اشتباهه؟! به درك! من ميخوام اشتباه كنم." ميدونستم كه دوسم داره و ميدونستم كه نميتونه مقاومت كنه. سال ها بود كه ميشناختمش، از سال اول دانشگاه. خيلى زود تو شركت باباش استخدام شدم و به نوعى همكار هم بوديم. اما خارج محيط كار، يكى از صميمى ترين دوستام بود. گاهى حس ميكنم كه شايد اگر كيارش نبود هيچ وقت زن مستقل و محكمى كه حالا هستم نميشدم، حس ميكنم كه بهش مديونم. بعد از زندگى ناموفقم با امين... بعد از امين فكر مى كردم كه ديگه هيچ وقت دلم نلرزه. فكر ميكردم كه ديگه هيچ چيز و هيچ كس نتونه حالمو خوب كنه، كه تا آخر عمر كوه غم هام سبك نميشه...
نگاهش كه ميكردم چيزى تو وجودم ميلرزيد. تركيب مبهمى از علاقه و عذاب وجدان. حسى كه قابل چشم پوشى نبود و عذاب وجدانى كه اصلاً نميدونستم بايد داشته باشم يا نه! تا قبل از امين، كيارش صرفاً دوستم بود يا بهتره بگم صميمى ترين دوستم. بعد از اون اما كم كم همه چيز عوض شد واين كه حالا نصبت بهش احساس متفاوتى داشتم برام قابل درك نبود. چشماش غرق نياز بود و صورت قرمزش نشون ميداد كه چقدر داره خودش رو كنترل ميكنه. نفس عميقى كشيد و گفت "نميدونم چى بگم" دوباره رفتم سمت لب هاش. هر بار بيشتر همراهى ميكرد و بعد انگار عذاب وجدان ميگرفت و خودش رو از من دور ميكرد. اما من تو اون حال مستى ناب برام مهم نبود كه چقدر طول ميكشه، ميخواستم كه بدستش بيارم. انگار كه كيارش هم حال منو داشت. ميخواست و نميخواست، ميترسيد و نميترسيد... شب از نيمه گذشته و بطرى مشروب تقريباً خالى بود. جرعه ى آخر ليوانم رو مزه مزه كردم و طعم تند و تيزش داغ ترم كرد. از جعبه ى سيگارش يدونه برداشتم و روشن كردم. خودم رو تو بغلش جا دادم و كام گرفتم.
سرم سنگين بود. شايد هر زمان ديگه اى بود، ازش فاصله ميگرفتم و خودم رو به كارى مشغول ميكردم. شايد اگر اون شب اونقدر مست نبودم، مثل شب هاى عادى تا نيمه شب حرف هاى جدى و مربوط به كار ميزديم، شام ميخورديم و بدون هيچ اتفاق خاصى خداحافظى ميكرديم. اما اون شب... آخرين كام رو سنگين گرفتم و لب هام رو به لب هاش چسبوندم، بعد دود رو تو صورتش فوت كردم و لبش رو گاز گرفتم. دود سيگار رو گرفت و نفسش رو نگه داشت. ديگه مقاوت نميكرد، ديگه پَسَم نميزد. در عوض چشماش قرمز و خمار شده بود و نفس هاى بريده بريده و تندش گوياى همه چيز بود. دستش رو دورم حلقه كرد و من رو به سمت خودش هدايت كرد. روى پاهاش نشستم و پاهام رو دو طرف پاهاش گذاشتم. زبونم رو روى چونه ى خوش فرمش كشيدم. از زير چونه تا گردن و بعد گوشش رو با بوسه هام خيس كردم. دستش رو زير لباسم برد و كمرم رو لمس كرد. دستاش روى كمرم حركت ميكرد و پايين تر ميرفت، از كمر شلوار گذشت باسنم رو از روى شورت تو دستاش گرفت و چنگ زد. لبم رو گاز گرفتم و آه كشيدم. حلقه ى دستاش رو دورم محكم تر كرد و از جاش بلند شد. پاهام رو دور كمرش حلقه كردم و از برخورد تنم با برجستگى جلوى شلوارش خيس شدم.
صداش كردم "كيارش..." منو گذاشت روى تخت و خودش اومد روم. لاله ى گوشم رو بين لباش گرفت و بعد گفت"هيييييسسس..." ته ريش زبرش روى گردنم كشيده ميشد و نفس داغش تنم به لرزه مينداخت. با دست هاى لرزون دكمه هاى پراهنش رو باز ميكردم. دلم ميخواست كه تن داغش رو لمس كنم. همزمان ميخواست كه تاپم رو دربياره. كمكش كردم و بعد دست هاش به طرف پشت كمرم لغزيد. آروم تو گوشش گفتم "سوتينم نه كيا" مست بودم اما نه اونقدر كه زخم زشت و يادگار تلخ سرطان رو فراموش كنم. ميدونست و تو اون روزاى سخت لعنتى همراهم بود اما دلم نميخواست ناقص بودنم رو با چشماش ببينه. دلم نميخواست كه با احتياط بهش دست بزنه و يادم بياره كه چقدر زشت و قابل ترحم با نظر مياد. دلم نميخواست كه حال خوش اون شبم خراب بشه. دستش رو روى سينه ى راستم گذاشت و مشتش گرفت. از روى سوتين بوسيدش و نگاه معنا دارى بهم انداخت. لبخندى زد و پايين تر رفت. نفس داغش رو روى شكمم حس ميكردم كه پايين تر ميرفت. صورتش رو بين دستام گرفتم و نگاهش كردم. "نيازى نيست كيا" به اندازه ى كافى خيس بودم و حس كردم شايد دوست نداشته باشه... بالاتر اومد و لب هام رو بوسيد. لبم رو گاز گرفتم و گفتم" پاشو وايسا كيارش" نگاهش پر از حس رضايت شد و من با شيطنت لبخند زدم.
جلوى پاهاش زانو زدم و از پايين نگاهش كردم. لبم رو گاز گرفتم و با اشتياق نگاهش كردم. كمربندش رو باز كرده بود و دكمه زيپش رو باز كردم. شلوارش رو پايين كشيدم و صورتم رو از روى شرت بهش چسبوندم. داغ بود و بوى طبيعى و مردونه ى تنش رو ميداد. شورتش رو در آوردم و دستام رو دورش حلقه كردم. بزرگ تر از چيزى بود كه انتظارش رو داشتم. لبهام رو بهش چسبوندم و بوسيدمش. زبون خيسم رو از پايين به طرف سرش ميكشيدم و سرش رو بين لب هام گرفتم. كم كم سرم رو عقب و جلو ميبردم و گاهى با فشار دستش به پشت سرم بهم ميفهموند كه دوست داره عميق تر بخورم. خودش رو عقب كشيد و موهام رو تو دستاش گرفت. سرم رو تحت كنترلش داشت. گاهى سرم رو جلو و عقب ميبرد و گاهى تو دهنم كمر ميزد. با لذت ميمكيدمش و ناله هاى مردونش مشتاق ترم ميكرد. دلم ميخواستش. دلم ميخواست كه زودتر تو تنم حسش كنم.
"بخواب سوفى" شلوارم رو در آوردم و روى تخت دراز كشيدم. هنوز شورتم پام بود. انگار چيزى شبيه به شرم و خجالت مانع از در آوردنش ميشد. شورت لامباداى مشكى رنگى كه بود و نبودش تفاوت چندانى نداشت و با سوتينم ست بود. اين بار فرصت مخالفت بهم نداد. سرش رو پايين برد و از روى شورت بوسيدش. شورتم رو كنار زد و زبونش راه خودش پيدا كرد. "كياااااا.... " نتونستم حرفم رو كامل كنم. لذت زيادى كه حركت زبون و زبرى ته ريشش ايجاد ميكرد غير قابل توصيف بود. تنم چند ثانيه يه بار از جا ميپريد و به ملحفه ى روى تخت رو چنگ ميزدم. نفسم داشت بند ميومد. صورتش رو بين دستام گرفتم و به طرف بالا كشيدم. لب ها و اطراف دهنش كه خيس بود از ترشحاتم رو روى تنم كشيد و بالا اومد.
دوباره لب هامون گره خورد. بر خلاف انتظارم از اين كه لب هاش طعم ترشحاتم رو ميداد بدم نيود و با ولع بوسيدمش. دستام رو روى كمرش ميكشيدم و خودم رو بيشتر به تن داغش ميچسبوندم. سرش رو بالا برد. نگاهمون گره خورده بود و من بيشتر از هر وقت ديگه اى ترديد داشتم. ميترسيدم از اينكه رابطه ى دوسيمون از هم بپاشه و در عين حال اين احساس لعنتى هم به جايى نرسه. انگار از نگاهم همه چيز رو خوند و زمزمه كرد "ميخوام بدونى هر اتفاقى هم كه بيوفته من كنارتم"
ديگه فاصله اى نبود، ديگه نميترسيدم. اين كلمات رو اونقدر با اطمينان بيان كرده بود كه حداقل تو اون لحظه تمام نگرانى هام ازبين رفت. داغيش رو لاى پاهام احساس ميكردم. چند بارى خودش رو عقب و جلو برد تا بالاخره داخل شد. قدرى طول كشيد تا بتونه تمامش رو تو تنم جا بده و بيشتر از انتظارم درد داشت. چيزى شبيه به دفعه ى اولى كه سكس كردم. دردى كه انگار ذره ذره ى وجودم رو پاره ميكرد اما لذت بخش بود. لب هام رو بوسيد، چونم رو. بعد حركت زبون داغش رو روى گردن و گوشم دوباره تحريكم كرد. آروم آروم كمر ميزد و من از لذت به خودم ميپيچيدم. كم كم سرعتش رو بيشتر كرد و نفس هاى بريده بريدش صدا دار شد. صداى ناله هاى منم كم كم بلند شد. دلم ميخواست وزنش رو روى تنم حس كنم. دلم ميخواست طورى بغلش كنم كه هيچ وقت ازش فاصله نگيرم، دلم ميخواست...
پاهام رو دور كمرش حلقه كردم. دستاش رو دو طرف سرم ستون كرده بود تا سنگينى وزنش اذيتم نكنه. تنش به طرف خودم كشيدم و حلقه ى دست هام رو تنگ تر كردم. قدرى خودش رو رها كرد و چند لحظه ى بعد تمام تنم منقبض شد و ارضا شدم. طولى نكشيد كه ريتم نفس كشيدنش تند شد و چند لحظه بعد آروم گرفت. خودش رو كنارم انداخت و من رو تو بغلش كشيد. دستاش دورم حلقه شده بود و تن و موهام رو نوازش ميكرد. نگاهش پر از خواهش بود. پيشونيم رو بوسيد و آروم گفت " كاش كنارم بمونى سوفيا، كاش بهم فرصت بدى تا..." ادامه ى حرفش رو نشنيدم. به لب هاش كه تكون ميخورد و سعى داشت من رو از رفتن منصرف كنه نگاه ميكردم. ياد چمدونم افتادم كه گوشه ى اتاق انتظار بسته شدن به مقصد دنياى تازه رو ميكشيد. به امين فكر كردم كه ديگه نميتونست كه كنارم باشه و به كيارش كه بارها بهم ثابت كرده بود خوشبختيم آرزوشه...
زير لب زمزمه كردم "فقط كاش تصميمم اشتباه نباشه..."

۱۳۹۵ دی ۲, پنجشنبه

سکوت بره ها (قسمت شانزدهم و پایانی)

ما آدمها گاهی نقشهایی بازی میکنیم که نمیخواهیم. نقش هایی که به زور بهمون تحمیل میشه. اما چون بقیه دلشون میخواد این بازی رو ادامه بدن ما رو هم با خودشون میکشن و میبرن... هر کس نقشش رو اونجور که دوست داره بازی میکنه... همونطور که یاد گرفته. همونطور که تمرین کرده. همونطور که فکر میکنه کارگردان ازش میخواد. اما این زندگیه! این فیلم نیست... این یه فیلمنامۀ از پیش نوشته و تعیین شده نیست! لحظه به لحظه میشه تغییرش داد... میشه با خودت بجنگی و اونهایی که کنارت ایستادن اذیت نکنی... اما ماها انسانیم... و بردۀ خودباوری ابلهانه امون... 
چرا فکر میکنی حرفی که میزنی و کاری که میکنی همیشه درسته؟ اقرار به غلط بودن این فیلمنامه اینقدر برامون سخته یعنی؟!

۱۰ سال بعد...
-وایسا! دارم میگم وایسا!
صدای مرد ناقوس مرگ بود و هنوزم که هنوزه تو گوشم میپیچه و رعشه به تنم میندازه... حتی بعد از اینهمه سال. میخواستم بایستم و مردونه بمیرم اما نمیتونستم.  چرا پاهام به حرف من گوش نمیکنن؟ با گلولۀ اول پهلوی راستم آتیش گرفت. دردش اونقدر بود که یه وری به جلو پرت شدم و پاهام دیگه نکشید. باهمون پهلوم که میسوخت محکم خوردم زمین. همونجا موندم رو زمین و خیره شدم به آسمون ابری شب. قلبم با سرعت بالا میزد و گرمای مایعی رو حس میکردم که با فشار از پهلوم بیرون میزد و خیلی سریع سرد میشد. قطره های بارون می افتاد توی چشمام. اما نمیتونستم چشمهامو ببندم. هوا اونقدر سرد نبود اما میلرزیدم. متاسفانه انگار کارم هنوز تموم نشده بود. خیلی طول نکشید که مرد بالای سرم ایستاد. با خیال راحت داشت اسلحشو آماده میکرد که تیر دوم رو بزنه. تیر خلاص حدس میزنم. خیلی ترسیده بودم طوریکه خودمو خیس کردم. اما چه فرقی میکنه؟ مخصوصا وقتی لولۀ تفنگ با اون سوراخ سیاهش سر منو هدف گرفت و شلیک کرد...
بابا داشت با سرعت میروند. تو راه وان بودیم. من و فهیمه پشت ماشین دراز کشیده بودیم اما اینبار سکوت بود. نمیدونم چرا ته دلم آینده ای نمیدیدم... فقط با وحشت دست فهیمه رو گرفتم تو دستم. بابا چرا اینقدر سریع میرونه؟ پهلوم له شد بابا!...پهلوم درد میکنه!  خواستم چیزی بگم اما یه چیزی بالای سرم محکم کوبیده شد به چیزی...
چشمامو باز کردم. همه جا تاریک بود و بالا و پائین پرت میشدم. کجا بودم نمیدونستم. تو آخرین پرت شدنم سرم محکم به جائی خورد و...
تازه صبحونه خورده بودیم. داشتیم با فهیمه سفره رو جمع میکردیم. مامان انگار تو آشپزخونه بود... بابا کنار سفره نشسته بود و داشت میخوند. چه باحال! بابا کارادنیزلی بلد بوده من نمیدونستم؟ نمیدونم چرا تیکه تیکه صداشو میشنیدم و به نظرم قطع و وصل میشد اونقدر که کلافه ام کرد.
-هنوز به هم نرسیده ... از دور قایق میاد... دست به گریبان با امواج... هنوز... برامون نوشته... نزن که کمانچه ام پر از درده... ذاتا روحم زخمه... چنین جدائی امکان نداره... معشوقم برای من گریه میکنه و من برای... معشوقم... گریه میکنه...
تعجب میکنم... این آهنگ که اونموقع نبود... یعنی بابای من اولین بار خوندتش؟
با صدای قشنگی از خواب بیدار شدم. یکی داشت میخوند. اما انگار منبع صدا از تو اتاق دیگه ای بود. یه صدای مردونه بود که با لهجۀ کارادنیزی داشت میخوند. بهت زده یه نگاهی به اطراف چرخوندم... از پنجره بیرون رو نگاه کردم... به نظر روز خوبی میر...چه احساس خوبیه... گردنم... خیلی خسته بودم و گیج خوا... خورشید؟ نور؟ پنجره!؟ چی؟! تعجب کرده بودم اما چراش رو نمیدونستم. چرا باید از دیدن پنجره تعجب کنم؟ صدا رفته رفته داشت نزدیکتر میشد. تا اینکه اومد تو اتاق... اومیت؟!... یا خدا!!!! طوری از ترسم رفتم عقب و از جام پریدم که از تخت افتادم بیرون و سرمی که به دستم وصل بود کنده شد. اومیت بر خلاف همیشه با ملایمت حرف میزد و سعی داشت آرومم کنه:
-نترس دختر جون... کاریت ندارم... هر روز به امید اینکه به هوش میای برات صبحونه میاوردم... اما خودم مجبور میشدم بخورم...
تو دستش یه سینی بود که اومد و گذاشتش جلوی من. توش نون تست و مربا و توی یه بشقاب هم  تخم مرغ و سوسیس سرخ کرده و سیب زمینی سرخ کرده. عطرش مدهوشم کرد. اومیت روی تخت  نشست و پاشو انداخت رو پاش. تیکه تیکه همه چیز داشت یادم می اومد. اما نمیدونم چرا از آخر شب و آخ! صدای تیرا! اما نمیدونم چرا اول از همه دستم رفت سمت گلوم. با لمس جای خالی قلاده تعجبم بیشتر شد. انگار از نگاهم فهمید که نمیفهمم قضیه چیه:
-درش آوردم... توش میکروفون و فرستنده بود...
-اون آقاهه!!!!
-مجید... از دوستای صمیمی منه... دکتر بهم گفته بود که سینان چیکار داره میکنه و منم خودم نمیتونستم مستقیم بیام و بیرون بیارمت... تازه اونطوری که دکتر بهم رسوند دیگه چیز زیادی از تو نمونده بود... به تو هم نمیتونستم برسونم که چه خیالی دارم... سینان میفهمید که یه خبرائیه... برای همین هم رفتم پیش مجید... اولش یه مبلغ بالا ازم میخواست که تو رو بیاره بیرون اما وقتی گفتم ایرانی هستی مسئله شرافتش مطرح شد... با هم قرار گذاشته بودیم که تو رو بیاره خونه اش و اونجا تحویل من بده اما... بعدش تصمیم گرفتیم که کلا سینانو بپیچونیم... 
-پس چرا میخواست منو بکشه؟ مگه من چیکارش کرده بودم؟
-فقط یه راه بود برای نجات تو...
-اومیت بی! تو رو جون هر کی دوست دارین... بذارین برم پیش مامانم اینا...
-دنبال مامانت اینها هم داریم میگردیم... فعلا بیا... برات صبحونه درست کردم... سینان! بیا با ما صبحونه بخور!

وحشتزده از خواب پریدم... بازم کابوس دیده بودم... مدتها بود که مثل آدم روی تخت نخوابیده بودم. ایندفعه هم کنار دیوار خوابم برده بود... اوقاتی که میخوابم دست من نیست. دست حس و حالمه...الان هم حس و حالم بده پس دستم بی اختیار رفت سمت سرنگ و کشی که کنارم رو زمین افتاده بود... میخوام یادم بره...دهنم از ترس خشک شده بود... از این کابوس متنفرم... از خودم که منبع و مخزن این کابوسم متنفرم...
مدتهاست که دیگه فکر نمیکنم... فکر کردن درد داره... نمیتونم... سخته!  اوایل مورفین بود که برای درد مصرف میکردم... اما بعد از اومدن ابراهیم کم کم کارم به هروئین کشید... یعنی مدتها بود که احساس میکردم مورفین دیگه جواب نمیده اما سعی داشتم تحمل کنم... هر چند نمیدونم چرا... یه چیزی مثل یه امید درونم رو قلقلک میداد... تا اینکه با این روحیۀ داغون و بی ریخت و بی شکل مجبور یه عاشق شدن شدم. عالیه خانوم خیلی سعی میکرد منو مجاب کنه با پسرش ارتباط کلامی بیشتری داشته باشم اما احساساتم هم مثل خودم نصفه نیمه بود و به ثمر ننشست. نتونستم عاشق بشم... اونجا بود که فهمیدم هیچ شانسی برای یه زندگی نرمال ندارم. فهمیدم که هیچوقت نخواهم تونست کسی رو به جز یه پیرمرد متاهل که دوستم داشت و ازش متنفرم, دوست داشته باشم... روح نداشتم... مریض شده بودم... یه بیماری که اسم نداره... از اونجا بود که سطح درد خیلی بالا رفت. اونقدر که دیگه از حد تحملم خارج شد. دیگه نتونستم... وقتی به خودم اومد هروئینی شده بودم... پولشو اومیت میداد و منم ولخرجی میکردم. با دوست جدیدم حسابی خوش میگذروندم. دختری که برام مواد می آورد خودش هم تزریق رو بهم یاد داد... اونهم زندگیش همچین بهتر از من نبوده... یه بار برام تعریف کرد اما کیه که تو خلا یا تو فضا بتونه چیزی بشنوه... وقتی به خودم اومدم اون و قصه اش با هم رفته بودن... فقط یاد نگاهش مونده بود... مثل کبودی روی بازوم... که اوایل با لباسای آستین بلند از اومیت مخفیشون میکردم اما بعدا دیگه نه... شکستن دلشو تو چشمای آبیش دیدم ... اما برام مهم نبود... که به تکاپوی جدی افتاده...
............................................................................

اونجایی که خوابم برده بود روبه روی آینه بودم. سر جام کسل و بیحوصله نشستم... نگاه که کردم یه موجود ۲۴ ساله ام اما چه موجودی نمیدونم. در ظاهر شبیه آدمهای مؤنثم اما در باطن... حالا دیگه  فکر کنم از لحاظ جسمی کاملا فرم گرفتم... یه فرم عجیب...

این به قول معروف زندگی یا حالا هر چی که اسمشو میذاری تو آستینش بازی زیاد داره... ما آدمها رو به هم گره میزنه... جدا میکنه... اونجاهایی که انتظارشو نداریم دلمونو میشکنه تا یه جای دیگه زندگی یکی دیگه رو با تیکه هاش خش بندازه... اما فقط زندگی نیست... خودمون هم گاهی مقصرهستیم... با کمبودهامون... با بازیهامون... بازی با مورفین تا دردمون کم بشه و بازی با هروئین تا یادمون بره...

جلوی آینه به موجودی که درکش نمیکنم خیره میشم. دختر که نمیتونم بگم اما زنی که روبروم ایستاده قدش بلند و کشیده اس. حدس میزنم به باباش کشیده. چون مامانش اونقدرها هم قدش بلند نبود. پایین چشمهای مشکی و درشتش جای یه زخم کهنه اس... ابروهاش با اینکه هنوز هم اصلاح نشده اما نازک هستن... لپ داره اما نه زیاد که بخواد صورتشو بچه گونه کنه. صورتش فرم گرفته و کم کم دیگه داره وارد حال و هوای بزرگسالی میشه. لب بالاش نازکه اما لب پایینش کمی گوشتی و برجسته اس که یه حالت غمگین به صورتش میده... چونه اش گرده... اما... اما بیچاره عقب موندۀ ذهنیه... فقط من میدونم اما... یه رازه بین من و اون...علاوه بر اون یه چیز ترسناک تو صورتش میبینم... مژه هاش! مژه هایی که خیلی بلندن و سایه میندازن... مثل سایه ای که سینان رو زندگیش انداخته...! حالا دیگه یک کم بیشتر میدونم. راجع به همه چیز که نه... فقط بعضی چیزهای بی اهمیت... چیزهای با اهمیت غیب شدن... انگار آب شدن رفتن تو زمین... اما از توی زمین چیزهایی هم در میان... گاهی که از پنجره بیرونو نگاه میکنم سینان رو میبینم که ایستاده و به من چشم دوخته... از ترسم پرت میشم عقب!

شناخت! تمرکز میخواد که من ندارم این روزها... تو زمان حال و آینده تمام مدت بی هدف تغییر مکان میدم...جمله ها به سختی از دهنم میاد بیرون... جون به سر میشم تا بخوام حرفهای اومیت رو بفهمم... مخصوصا وقتی بازوهامو میگیره تو دستاش و داد میزنه سرم... اما یادم نیست برای چی... تو آپارتمان پسر کوچیک اومیت که الان رفته آمریکا برای اخذ دکترا, نفس میکشم. اومیت سعی کرد بهم توضیح بده دکترای چی اما من نفهمیدم. از دکترای اون به من چه؟ غصه ام انگار فقط این بود که اون دکتراشو تو چه زمینه ای میگیره... درد من چیز دیگه ایه... درد من نه شکل داره نه اسم... درد من منم... به عنوان یه انسان هیچ اعتماد بنفسی ندارم. کاملا ناقصم. یه موجودم پر از احساسات ضد و نقیض. مثل یه منطقۀ جنگی شدم. بمباران دائمه درونم. این اونو میزنه اون اینو... تربیت نشدم یا بهتر بگم تربیتم نصفه مونده... برای ارتباط با آدمهای دور و برم دلم قنج میزنه اما نمیتونم بهشون نزدیک بشم... از فکر نزدیک شدن به آدمهای دیگه تمام تنم میلرزه خودمو بیشتر قایم میکنم. با اینکه اومیت بهم اجازه داده که برم بیرون اما نمیرم. از آدمها میترسم. بهشون اعتماد ندارم. کوچکترین صدایی باعث میشه نیم متر بپرم. یه بار سعی کردم برم بیرون اما با صدای بوق یه ماشین خودمو خیس کردم. بعدش هم با گریه تا خونه رو دویدم. بیست و چهار ساله ام اما گاهی وقتها شبها خودمو خیس میکنم و نمیتونم خودمو کنترل کنم... بدنم شده مثل همون دو سه سالگیم... نه میشناسمش نه روش کنترل دارم...

بدتر از همه شرایط جدیدم با اومیت بود. وقتی می اومد به من سر بزنه دلم سکس میخواست چون دیگه به بدنش عادت کرده بودم. میرفتم و خودمو مینداختم تو بغلش و از طرفی هم از سکس بیزار بودم و حالت تهوع بهم دست میداد. نمیخواستم ببینمش اما از تنهایی هم میترسیدم... از اینکه بخواد منو بذاره و بره... دیگه رسما هیچکسی رو ندارم. فقط اومیته که گذشتۀ منو میدونه و باهاش راحتم. هر چند هر دوی ما سعی میکنیم به روی خودمون نیاریم... 
نه! یه چیز بدتر هست... اینکه دقیقا نمیدونم یه دختر ۲۴ ساله چه رفتاری داره... نرمال بودن چه جوریه یعنی؟ هیچ ایده ای ندارم... البته گاهی سعی میکنم... گاهی یه تزهایی هم در این زمینه میدم. مثلا به رفتارهای مامان فکر میکنم و حرف زدنش. اما نمیتونم انجامشون بدم. تمرین ندارم چون... به خاطر مواد هم که تمرکز درست و حسابی هم ندارم که خیلی بتونم رفتارهاشو یادم بیارم. تازه درد مدامی که تمام مدت تو تمام بدنم زوزه میکشه, هم یادآور نرمال نبودنمه هم حوصله ای برام نمیذاره... اون مورچه ها بازم برگشتن با کوله باری از آتیش اما اینبار دیگه فقط زیر پوستم نیست... همه جا لونه کردن حتی توی استخونهام... میسوزه... مغز استخونهام انگار زخمه...
نمیدونم... تنها چیزی که گاهی آرومم میکنه اینه که زانوهامو بگیرم بغلم و سرمو بذارم رو زانوهام. مثل وقتهایی که با فهیمه قایم موشک بازی میکردم. وقتی چشم میذاشتم و... چند لحظه یادم میره که بزرگ شدم اون هم بدون این که زمان گذشته باشه... اونوقته که دوباره به هروئین پناه میبرم... از این چند سال اخیر که رسما هیچیشو یادم نمیاد... گاهی خوابم و گاهی بیدار... اما سالهای قبل از اعتیاد به هروئین هم آنچنان چیزی توش اتفاق نیوفتاد... اگرم افتاد من اونقدر تو مورفین غرق بودم که اگه دنیا رو آب میبرد منو احتمالا خواب میبرد... 

یه لحظه که سرم افتاد به خودم اومدم. پشت میز آشپزخونه نشسته بودم و منتظر بودم که آب جوش بیاد تا باهاش یه چایی دم کنم. عجیبه! من که رفته بودم حاضر شم و برم نون بخرم... این اواخر از این چاله های سیاه تو حافظه ام و زندگیم زیاد بود... تو یه جور خلسۀ دائم زندگی میکنم که گاهی... خدا! ذهنم چرا متمرکز نیست؟ الان اصلا چه سالیه؟ چه ماهی؟ نمیدونم... آها! نمیخواستم نون بگیرم. رفته بودم تقویمو نگاه کنم... اما الان چرا یاد مامان خودم افتادم که با هل و گل چائی رو دم میکرد و به گفتۀ خودش یه چیز دیگه هم توش میریخت. من و فهیمه هر کاری میکردیم که بذاره بفهمیم چیه نذاشت که نذاشت. بابام عاشق چائیهایی بود که مامان دم میکرد. اگه قرار بود من یا فهیمه چائی دم کنیم یا وقتهایی بود که مهمون داشتیم یا وقتهایی که مامان و بابام دعواشون شده بود. نمیدونم این چائی مامان چی داشت که بابام همیشه به خاطرش کوتاه می اومد و منت میکشید. هیچوقت ندیدم مامان داد بزنه یا عصبانیتشو نشون بده. اگه از بابا دلخور بود ما ها رو میفرستاد. دوستم روبه روم نشسته بود و ساکت داشت به من گوش میکرد:
-نمیدونم چرا هیچوقت رازشو به من نگفت شاید من غریبه بودم... فکر میکنی به فهیمه گفته؟
دوستم جوابمو نداد. تنها وقتهایی که احساس نرمال بودن میکنم الانه هاست. وقتهایی که یاد خانواده ام می افتم... نه!... حتی الان هم نرمال نیستم. احساسم به خانواده ام هم ضد و نقیضه... دلم براشون تنگ شده و در عین حال ازشون میترسم... دخترشونم؟ یا فقط یه جنده ام؟ الان هم که غیبشون زده... نیستن... انگار رفتن... بدون من رفتن... چرا منتظرم نموندن؟ مگه نمیگن مادر به دلش میافته که بچه اش درد داره؟ با اینکه میدونم فکر میکنن من فوت کردم اما ازشون دلخورم... حالا یا فقط خونه رو عوض کردن یا کلا از ترکیه رفتن هنوز نمیدونیم... اومیت داره دنبالشون میگرده... قرار شده بود که وقتی ۱۸ ساله شدم و به سن قانونی رسیدم برام پاسپورت بگیره و کارامو درست کنه تا بتونم برم پیششون... اما نتونستم... بعدش قرار شد ۲۱ بشم و برم پناهنده بشم و از این خراب شده برم... اما همونم نتونستم... حرف زدن با آدمها بدون شاشیدن تو شلوارم ممکن نبود... مخصوصا پلیسها...اصلا نمیدونم خودم دلم میخواد ببینمشون؟ نمیدونم... حداقل فعلا که نمیخوام... فقط یه چیزه که تو این دنیا به من آرامش و امنیت میده... دوستم... اسلحه ای که اومیت بهم داده... با اینکه سینان فکر میکنه من مردم اما نمیتونم احتمال اینکه بیاد سروقتم رو نادیده بگیرم. اسلحه حتی وقتی حموم میرم هم پیشمه... نمیخوام دیگه اونجا برگردم حتی اگه لازم باشه یه گلوله تو مغز خودم خالی کنم... اما فعلا انگیزه ای برای شلیک ندارم...
خیره شده بودم به تفنگ و ماتم برده بود که صدای چرخیدن کلید تو قفل در آپارتمان باعث شد برش دارم و بگیرمش زیر چونه ام. نه دلهره داشتم نه چیزی. انگشتمو گذاشته بودم روی ماشه و فقط منتظر بودم که سینان باشه تا ماشه رو بکشم. اما اومیت بود که با گفتن منم نترس اومدنشو اعلام کرد. با اینحال خطر نکردم. هیچکس امکان نداشت بتونه منو به اون جنده خونه برگردونه.
-تنهایی؟ یا کسی باهاته؟
-تنهام... نترس...
وقتی اومد تو آشپزخونه تو دستش یه مقدار خرت و پرت بود. نون و مایحتاج روزانه که براش لیست کرده بودم. تفنگ تو دستم خشک شده بود. وقتی اومیت دستاشو گذاشت روی دستام تازه به خودم اومدم. تفنگو از توی دستام در آورد و گذاشت روی میز. نشست روبروم:
-فکر کنم کم کم داری دیوونه میشی... باید یه فکری به حالت بکنم...
فقط نگاهش کردم. کم کم دارم دیوونه میشم؟ اگه واقعا میدید داخل من چه خبره چی میگفت پس؟ یعنی چیکار میخواد بکنه...
-اومیت؟ برای چی منو نجات دادی از اونجا؟ 
-به خاطر خودم بود نه تو... خیلی دوستت داشتم... از همون لحظۀ اول که دیدمت عاشقت شدم... نمیخواستم تو رو از دست بدم...
-پس چرا من هنوزم اونجام؟
-نگران نباش... از اینجا بری از اونجا هم کم کم میری... به زودی از تنهایی در میایی... نگران نباش... فکر کنم خانواده اتو پیدا کردم...
از این وعده های دل خوش کنک زیاد بهم داده بود. مگه به این راحتیه؟ پناهنده هایی که پاسپورت ندارن و کشور مقصدشون هم معلوم نیست رو چه جوری میخواد پیدا کنه؟ ما خودمون فقط سه هفته طول کشید به وان برسیم. اگه بخوام مثبت فکر کنم و گیریم هنوزم زنده باشن معلوم نیست الان تو کدوم کوه و دره یا دریا آواره باشن... فقط امیدوارم اونها دیگه به سرنوشت من گرفتار نشن... خدایا میدونم بندۀ خوبی نبودم اما اگه هنوز یه ذره پیشت عرج و قرب دارم اونها رو به یه جایی برسون و مراقبشون باش... یکی هم... نذار منو تو این حال و روز ببینن. خجالت میکشم...
................................................................

شرایط الانم... نمیدونم خلاصیه یا گرفتاری... بعضی وقتها باید بذاری طرف بمیره و بره یا حتی بکشیش... اومیت منو از اونجا به خیال خودش نجات داده اما من هنوز گرفتار اونجام. گرفتار دردی که اون خراب شده به وجودم انداخته که مدام منو یاد اونجا میندازه... این چه عشقیه؟ این آدمها چرا اینقدر از خود راضی هستن آخه؟ هم ظلمشون بدون تفکره هم محبتشون... الان هم که گیر داده میخواد خانواده امو پیدا کنه... گیریم پیداشون کردی. چی بگم؟ از این ظلم بزرگتر چیه در حقشون؟ بچه ای رو که فکر میکردن ده سال پیش از دست دادن میخوای بدی دستشون؟ زنده ای که از صد تا مرده بدتره؟ یه بار هم قبلا تلاش کرده بود که بخواد منو از تنهایی در بیاره. اونموقع ۱۸ ساله بودم...یه بار بهم گفت:
-خانومم امشب از آمریکا برمیگرده... اگه دلت بخواد میتونی به عنوان خدمتکار مخصوصش بیای پیشش بمونی... فقط باید یه داستان سر هم کنیم که تو کی هستی...
در اوج نیاز به محبت بودم و دیوانگی... با اینحال اونجا هم نتونستم بیش از دو ماه دوام بیارم. نیازم برطرف نشد و مجبور شدم برم... مخصوصا که بعد از یک ماه عالیه خانوم گیر داد به من. اونطور که میگفت اوایل با عصای چهارپایه ای که دکتر بهش داده بود از پس خودش بر می اومد اما این اواخر بیمارتر از این حرفها بود. حالا روی ویلچر مینشست. مثل من... اما من روحم ویلچر نشین شده بود. جسمم بود که اینور و اونور میکشیدش. یادمه عالیه خانوم خیلی مهربون بود میگفت دلش گواهه که دیگه خیلی از عمرش باقی نیست و میخواد نکاح پسرشو ببینه... اومیت منو به عنوان خدمتکار برد پیشش تا هم برای زنش همدم باشم هم قرصهاشو بهش بدم. میگفت وقتی از پیش ابراهیم برمیگرده یه مدت دپرسه و به خودش نمیرسه. یه کور برده بود عصا کش کور دیگر. در ازای این کارها منم در عوض تنها نبودم. با اینحال تفنگم یه لحظه از من جدا نمیشه و همیشه تو جیب یا کمر لباسم حملش میکنم. عالیه خانوم مهربون بود و تسلای خیلی از دردها که اسم دارن... اما خیلی از دردها دیگه اسم ندارن... دردهای گمشدۀ من! اولیش مامانمه! دومیش بابامه! سومیش... نبودنشون یه درده و فکر بودنشون یه درد بود. تا اینکه اونروز... با صدای عالیه خانوم به خودم اومدم و اشکهامو پاک کردم. اشکهایی که دیگه از روی غم نیست. اما نمیدونستم از چیه:
-کجائی پس فاطما؟
پس نمازش تموم شد. بدو رفتم تو هال پیشش.
-فاطما؟! نظرم عوض شد...
-قهوه نمیخواین دیگه؟
-چرا! اما اینجا نیارش... بیا اینجا کمکم کن بیام تو آشپزخونه... قربون دستت اینا رو هم بذار سر جاشون...
داشت به جانمازش و مهر و تسبیحش اشاره میکرد که جلوی ویلچرش پهن بود. حتما اینجوری هم میشده نماز خوند. من که به اصول و قواعدش وارد نیستم... روسریشو داشت در میاورد. موهای لختش الکتریکی شده بود و سیخ تو هوا ایستاده بود. یه لیس زد به کف دستش و کشید به موهاش که مثلا بخوابوندشون.
-مرتب شد؟
سر تکون دادم. لبخندی که زدم نه از روی اجبار بلکه از ته قلبم بود. چقدر این زن دوست داشتنی و مهربونه. تلفیقیه از یه بانوی متشخص و یه فرشتۀ تمام عیار که فقط بالها و کلیه هاشو تو یه حادثه از دست داده. چشمهاش میگن تو قلبش چه خبره. یکی دو شب اول که مهمونش بودم اونقدر مهربونیش منو یاد فاطما آننه انداخت که وقتی ازم پرسید اسمم چیه بی اختیار گفتم فاطما... البته از همون اولش هم که به عنوان خدمتکار اینجا اومدم اومیت سپرده بود که اسم اصلیمو به کسی نگم تا مبادا کسی شک کنه یا به گوش کسی برسه... خوب میدونستم منظورش از اون کسی کیه. وقتی میخواستم خودمو معرفی کنم بی اختیار گفتم فاطما... شایدم اون لحظه اسم دیگه ای به ذهنم نرسید. شاید هم میخواستم یاد و خاطرۀ فاطما رو زنده نگه دارم. حتی قصۀ زندگی اونم برای خانوم تعریف کردم. البته تا قبل از جنده خونه اشو... فقط تا همونجائی که خانواده اش فرستادنش بیاد شهر کار کنه... طفلکی عالیه خانوم! دلم میسوزه براش...دلم به حال این مار بدبخت و بیچاره ای که از بی پناهی رفته تو آستین عالیه خانوم و اون هم داره پرورشش میده هم میسوزه... گاهی از خودم چندشم میشه... خدایا منو ببخش! به دین به مذهب! اگه چارۀ دیگه ای داشتم فکر میکنی ادامه میدادم؟ ولم کن بابا حوصله ندارم... گمشو!
رفتم و دسته های صندلی چرخدار خانوم رو گرفتم و فرق سرشو بوسیدم. اما نمیدونم چرا.
-الهی خیر ببینی تو دختر! چقدر همیشه دلم از خدا یه دختر میخواست... قهوه ات آماده اس؟
-الان براتون دم میکنم... منتظر بودم کارتون تموم شه...
-فقط زیاد دم نکن خوب؟
-عالیه خانوم؟ وقتی چایی دم میکنین تو چائی دیگه چیا میشه ریخت؟ منظورم با چیا دیگه میشه دمش کرد؟
-میخوای چایی دم کنی؟
-نه...
-والله من نمیدونم گلم... اینم که میگم از یکی از دوستای ایرانیمون یاد گرفتم... وگرنه ما چائی رو ساده دم میکنیم... اما من این مزه رو خیلی دوست دارم... عطر گل... و هل بود؟ چیز دیگه نمیدونم والله...
پس اینطور... صندلیشو هدایت کردم به سمت جائی که اشاره میکرد و رفتم که قهوه اشو دم کنم. احساس بدی داشتم. احساس بد عذاب وجدان. موقع کار به دستام نگاه میکردم که میلرزیدن و یادم مینداختن که من رسما چی و چیکاره ام.
-راستی تو که به این جوونی هستی چرا دستات میلرزه گلم؟ مریضی مال ما پیر پاتالاس...
-چیزی نیست خانوم... عصبیه... انگار... تحمل دوری از خانواده امو نداشتم... یک کم... بهم فشار اومده...
-تو همین چند ماه؟ خوب چرا به من یا اومیت نگفتی که یه سفر بفرستیمت دهتون؟
عالیه خانوم... موجود سادۀ بدبخت! قربونت برم... کدوم ده؟ کدوم خانواده؟ کدوم کشک؟ کدوم پشم؟ فکر میکنی نرفتم؟ اولین کاری که با اون آقای ایرانی کردیم همون بود. البته وقتی جای تیر روی پهلوم بهتر شد... اما نبودن... از اونجا رفته بودن... اومیت هنوزم داره دنبالشون میگرده... اما دریغ از... لجم در اومد... تازه میفهمیدم که خیلی از حالاتم دیگه دست من نیستن...
-نه خانوم... فعلا هنوز جا دارم... هر وقت دلم خیلی تنگ شد حتما مزاحمتون میشم...
-خلاصه تعارف نکن... زندگی ارزش هیچ چی رو نداره... حالا که مریضم میفهمم... هیچ چی بد تر از سر بار بودن نیست... مثل من...
ای تف به گور کسی که این زندگی رو اختراع کرد...
-شما؟! چرا!؟
-به خاطر این پسرا و اومیت... پسر بزرگه ام ادنان که تصادف کرده و کمرش آسیب دیده... همینکه از خودش مراقبت میکنه از سرمون هم زیاده... پسر کوچیکه ایبراهیم هم که آمریکاست برای درسش... این اومیت بنده خدا گرفتار شده از دست من...
-مگه چیزی بهتون میگه؟
-اون که فرشته اس... چیزی به روی من نمیاره... اما من زنم... وقتی خودم اینقدر دلم برای اومیت تنگ میشه... ببین اون که مرده چه حالی داره و چه فشاری رو تحمل میکنه...
این خانوم هم انصافا بچه اس ها! بیچاره تو به چی فکر میکنی واقعیت چیه... شوهرت ماشالله چه قدرم فشار تحمل میکنه! از شدت فشار جنده خونه زده...! اما هر کاری کردم نتونستم تو دلم اومیت رو فحشش بدم... مخصوصا با چیزایی که این چند وقته دیدم و کارائی که کرده... یا بهتر بگم نکرده... اولینش منم که دیگه نکرده... از اونشب به اینور هر وقت با من تنها بوده فقط بغلم کرده... هر چند تعداد این دفعات خیلی هم زیادن هم نیستن... به ظاهر تنهام اما در اصل من هیچوقت خونه تنها نمی مونم... تفنگم... عزیز دلم... مونسم... همیشه همراهمه... آخرین باری که تنها موندم و بلایی که سرم اومد هنوزم طعمش دهنمو تلخ میکنه... عالیه خانوم فکر میکنه من از مهربونیمه که سایه به سایه اش راه افتادم و هر جا که میره دنبالش میرم. به جز مواقعی که مهمون داشتن. اونوقت با تن و بدن لرزون تو اتاقی که به من داده بودن  منتظر می موندم تا مهمونها برن. بدبخت خانومه نمیدونست دلیل اصلی من چیه. درسمو کامل برای همیشۀ عمر یاد گرفتم. با اینکه بزرگتر شدم اما اون ترس و تجربه همۀ جونمو به لرزه میندازه... شایدم همونطور که عالیه خانوم میگه شوهرش فرشته اس... گاهی میخوام اومیت رو بگیرم لای دندونام و بجوئمش... به خصوص گاهی که خواب میبینم که برگشتم به همون جنده خونه و سینان داره داغم میکنه... آخه برای چی منو از اونجا نجات دادی مرد ناحسابی؟ یه تیکه گوشت روانی و بیروح رو برای چی باید نجات بدی؟ اما از اونجا هم متنفر بودم نمیخواستم بمونم... تو دو راهی گیر کردم که کارش درست بوده یا غلط. بعدشم به اومیت خرده بگیرم که چی بشه؟ مگه خودم نبودم که داشتم از مرگ فرار میکردم؟ اما الان دیگه کنترل اوضاعدست خودمه! حتی اگه شده خودمو بکشم اونجا بر نمیگردم! این خط اینم نشون! دستمو کشیدم به تفنگ و از بودنش مطمئن شدم.
-حواست کجاست فاطما؟ میگم کمتر بریز...
-ببخشید خانوم... چشم حتما...
-تو یه چیزیت هست به من نمیگی اما... خوب بگو دختر جون... منم جای مادرت...
مادرم؟ عصبانی بودم...چشم! امر دیگه ای باشه؟ با صدای اومیت که بلند میگفت عالیه خانوم خودمو جمع کردم.
-چیزیم نیست خانوم... داشتم فکر میکردم خواهر بزرگه ام الان چیکار میکنه... آخه حامله بود...
اما اون چیزی که واقعا اذیتم میکرد چیز دیگه ای بود...عالیه خانوم انگار که قانع شده باشه  بلند گفت:
-تو آشپزخونه ایم ما...
اومیت با یه دسته گل اومد تو آشپزخونه و یکراست به سمت خانومش رفت. وقتی خم شد و سر زنشو بوسید یه جوری شدم. داشتم عشقمو یا بهتر بگم گناهمو با یه زن دیگه تقسیم میکردم. خودمو با قهوه جوش مشغول کردم اما چقدر بدنم به نوازشهای اومیت احتیاج داشت و لای پام زوق زوق میکرد. در آن واحد یاد سکس که می افتادم حالت تهوع میگرفتم... خجالت بکش دیگه تو هم! این زن به تو پناه داده... حداقل کاری که میتونی بکنی اینه که شوهرشو به حال خودش بذاری... خدایا! کمک کن! حالا که معتادم کرده به خودش... چه جوری این اعتیادو ترکش کنم؟
-شما خوبی فاطما خانوم؟
-به لطف شما اومیت بی... خسته نباشین...
-عالیه خانوم؟ یه خبر خوب دارم برات راستی...
-چی شده؟
-ایبراهیم فردا شب میاد ترکیه...
-راست میگی؟! الهی قربون پسر گلم برم... هی دعا میکردم که تا من هنوز هستم و نمردم ایبراهیم بیاد و یه سر و سامونی بهش بدیم...
در نهایت ناباوری متوجه شدم که خانوم داره به من اشاره میکنه. قیافۀ اومیت نمیگفت چی فکر میکنه اما من انگار خیلی قیافه ام خنده دار شده بود. حالا به عالیه خانوم حرجی نیست اون بیچاره چه میدونه من کیم. اما اومیت سرشم بره امکان نداره بذاره یه جنده که بیش از هزار بار فقط زیر خودش خوابیده بیاد و عروسش بشه. حالا نیس خودمم خیلی دلم میخواد... از هر چی آدمه متنفرم... خانوم زد زیر خنده اما اومیت فقط به یه لبخند محو و معنی دار اکتفا کرد.
-تا قسمت هر چی باشه عالیه... عشق و ازدواج دست من و شما نیست... ببینیم قسمت چی میشه... فاطما خانوم... شما هم یه قهوه بریز برامون... خیلی خسته ام...
از عالیه خانوم اونقدر خوشم می اومد که نخوام پسرشو بدبخت کنم. عشق و نفرت من کس دیگه ای بود. باید هر چه سریعتر میرفتم... از اومیت خواستم منو برگردونه به همون جای قبلیم... آپارتمان پسرش...اما کمی دیر جنبیدم و ضرری رو که نباید میدیدم... با حقیقت تلخ وجودم و صدمه ای که دیده بودم آشنا شدم... و عمق فاجعه رو اونجا فهمیدم...
.............................................................................

تازه معنی حرف... هیتلر بود؟ نه اون یارو کی بود با ه شروع میشد؟ هملت! میگفت که... بودن یا نبودن... مسئله این است... منم الان هستم اما نیستم... اومیت هم نیستش... حالا یا من ندیدمش یا اومیت بر خلاف همیشه که هر روز به من سر میزد دیگه نمیاد... چند روزیه که پیداش نیست... نمیدونم شاید مرده باشه... شایدم من مرده ام و خبر ندارم. به قول اون جوکه هنوز گرمم... الان هم احساس میکنم اینهمه نفس کشیدن بسمه... حالم خیلی بده... تحمل اینهمه بیرحمی این دنیا رو ندارم... امیدوارم اینبار دیگه بیدار نشم... با اینکه مثل همیشه سرخوشم و درد تزریق و درد زندگی و درد بدنم رفته بیرون اما حس میکنم از حد معمول بیشتر تزریق کردم... با اینحال نمیترسم... شجاعت کاذبی تمام وجودمو گرفته... شدم یه آدم بی غصه... یه آدم معمولی... یه آدم بی درد... مثل همون فرشته ای که یه روز با هزار امید و آرزو پناهنده شده بود به سازمان ملل و الان با هزار درد و غم پناهنده شده به هروئین... نشستم و تکیه دادم کنار دیوار تا حسابی برم تو حس... چه حس خوبی... صدای کلید رو شنیدم که داشت در آپارتمانمو باز میکرد... با اینکه سرم گیج میرفت اومیت رو تشخیص دادم اما یکی دیگه هم پشت سرش... چقدر شبیه بابامه... موهاش اما خیلی سفیدتره... نگاهش شبیه بابامه اما... درد و وحشتی که تو چشماش خونه کرده  مال خود بابامه... بابامه!  پس حتما فقط یه رویاس...از پشت بالهاشو تشخیص میدم... چه بالهای قشنگی داره...  با سرعت داره میاد سمت من... و من با همون سرعت دارم ازش دور تر و دور تر میشم... حالم با همیشه فرق میکنه... صبر کن قلبم! فقط یه چند لحظۀ دیگه بزن... بابامو می... قلبم... نمیزنه... ایراد نداره... حس میکنم دارم کامل میشم... یه فرشتۀ کامل... با یه رویای ناقص...

پایان...

۱۳۹۵ آذر ۲۸, یکشنبه

مزد ترس (کامل)



نویسنده : عقاب پیر

دخترک از درد به خودش می پیچید. صورتش مثل گچ سفید شده بود. تمام عضلاتش مثل سنگ سفت و بیرحم شده بود. مثل همیشه باید خودش رو آرام میکرد. هر وقت به این حمله عصبی دچار میشد چاره ای جز مبارزه نداشت. به این مبارزه عادت کرده بود. حس و حال و توانی برای نق زدن و شکایت نداشت. هر چقدر دیر تر عضلاتش باز میشد بیشتر درد می کشید. پس باید مثل یک مبارز تمام توانش رو جمع می کرد تا خاطراتی که تو سرش مثل یک اوار روی  روحش ریخته بود رو جاروبزنه . اگر چه این خاطرات رفتنی نبودند درست مثل دسته  راهزنان که هر از گاهی به یک روستا حمله میکنن و غارت میکنن و تجاوز و بعدش به کوهستان بر میگردن برای تقسیم قناعم.وباز چند ماه بعد با نیروی بیشتر سر و کلشون پیدا میشه. دخترک چشمانش رو بست. سعی کرد به تصویر غروب خورشید کنار ساحل دریا فکر کنه که سالها قبل تو شمال دیده بود.یه کم حس گرفت. نگاهش روی افق دریا میلغزید. ارام ارام اون رو به سمت قرمزی خورشید که هر ثانیه از بزرگیش کم میشد و در افق محو تر دوخت. اما سوزش ناگهانی نوک سینش حواسش رو  از خورشید پرت کرد. هیچ اراده ای بر روی بدنش نداشت. پیره مردی زشت لبانش رو به روی نوک سینه هاش چسپونده بود و اونها رو میمکید.  زبری دست چروک خورده پیرمردکه روی دهن دخترک رو گرفته بود تمام تنش رو مور مور میکرد. تصویر افق خورشید جای خودش رو به زیرزمین منزل پدریش داده بود. صدای همهمه مهمانان از طبقه بالا میاومد. پیرمرد به مکیدنش سینه های دخترک ادامه میداد..
  • خدایا نه….نه...ولم کن ..چرا دست از سرم بر نمیداری...کثافت...مامان ...مامان
دخترک چشمهاش رو باز کرد. درد عضلاتش بیشتر شده بود .هنوز هرم گرمای لب اون پیرمرد رو روی سینه اش حس میکرد. دخترک برای ارام کردن خودش شکست خورده بود. به سختی خودش رو به کناره مبل رسوند. عرق تمام صورتش رو گرفته بود.چشمانش رو بست. اینبار تصویر اتاق کوچکی که پدر بزرگ به مادرش داده بود رو  تصور کرد. با اشتیاق به سمت مادرش رفت و سرش رو روی دامن یکدست سفید مادر گذاشت. مادر با محبت دستش رو روی سر دخترک کشید. با هر دست کشیدن ارامشی غریبی به دخترک هدیه میکرد.دخترک  تمام بی پناهی خودش رو توی بغل مادرش جمع کرده بود. خنکی دامن مادر به شدت آرامش بخش بود. اما رفته رفته دستان نرم مادرارام ارام  زبر میشد. فقط چند ثانیه لازم بود تا دخترک خودش رو در دامن همون پیرمرد ببینه که الت داغ و شق شده اش رو به سینه هاش میمالید و با دست زبر و حریصش پاهای نرمش رو ازار میداد. دخترک میدونست که در رویا فریاد زدن بیفایده است. ولی از شدت نفرت و ترس دهنش رو باز میکرد اما دریغ از یک صدا. رویا صحنه نق نق کردن و آه و فریاد نیست. گذشته ها گذشته و آب رفته به جوب برنمیگرده.
یلدا با صدای زنگ تلفن از خواب بلند شد. هنوز عضلاتش به طور کامل باز نشه بودن. صدای زنگ تلفن مثل یه داروغه بی رحم عربده میزد. خودش رو جمع و جور کرد. و به سمت تلفن خزید. با صدایی بی رنگ و رو گفت :

-الو ..بفرمایید
صدای زبر و بمی از پشت تلفن ارامش یلدا رو بهم ریخت :
-سلام عزیزم. چطوری بابا
-بیشرف ..بازم که توی ..ولم کن...چرا دست از سرم بر نمی داری
-ببینم ادم با پدرش اینطوری حرف میزنه..چقدر بی ادب شدی تو دختر
-پدر؟؟..روت میشه اسمت و بزاری پدر...بیشرف .حروم زاده..
-خوب مثل اینکه اونی که دیشب باهاش بودی خوب بهت حال نداده...صد بار بهت گفتم ادم بی دین و ایمون عاقبت نداره..بگو نه…
-کثافت چی از جونم میخوای…
-هیچی..دور برندار...تو که به همه عالم داری میدی. چرا واسه خاطر بابات نمیدی؟ که حد اقل سر پل صراط به کمکت باید ..هان؟
یلدا با عصبانیت تمام تلفن رو قطع کرد.اشک کل صورتش رو گرفته بود. از وقتی که از دین پدرش و ابا و اجدادش بیرون رفته بود اطرافیان فشار رو به روش بیشتر کرده بودن. صدای تلفن دوباره به صدا در اومد. یلدا میدونست راه فراری نداره.انگار توی سرش هر لحظه یک بمب منفجر میشد. تلفن رو به سختی بر داشت :
  • چی میخوای از جونم ؟ کثافت
  • هیچی!. میخواستم جواب نهاییت رو به پیشنهادم بشنوم..یه پیشنهاد سخاوتمندانه برای یه جنده بی دین!...در ضمن بازم بهت دو روز وقت میدم...والا …
  • والا چی؟ میای میکشیم؟ بیا ..بیا منتظرم….
  • نه ...کشتن یه زن کثیف چه اهمیتی داره؟ ..ولی خودت میدونی جوابت ممکنه رو حاج خانوم اثراتی بزاره...
شوری اشکهای یلدا روی صورت یه ردی به جا گذاشته بود .انگار پدر خوب میدونست چطوری این دختر چموشش رو رام بکنه. فکر اینکه باز هم اون زن تحت فشار روحی روانی قرار بگیره باعث میشد یلدا تمام دردهاش رو فراموش بکنه…
  • باهاش کاری نداشته باش.بست نیست یه عمر زجرش دادی؟
  • به تو ربطی نداره.حالا برو گم شو.دخترک بی حیا..مثل ادم .رو پیشنهادم فکر کن.
اون صدای زیر و بم از پشت تلفن قطع شده بود و جاش رو به صدای بوق اعصاب خورد کن داد. یلدا چشمانش ر وبست و با تلاش زیاد به خواب رفت.

درد عضلاتم یک هفته ای میشه عذابم میده. همیشه بعد از یک فشار عصبی به این روز میافتم. ایندفعه هم باز از همون سوراخ گزیده شدم. نقطه ضعفم مادرمه. اینرو اون بیشرف حروم زاده هم میدونه. یک عمر با فشار و دعوا تمام مال و ارث مادرم رو بالاکشید و خرج عیاشیش کرد. حالا هم که مادرم نحیف شده و آسیب پذیر ازش به عنوان اهرم فشار روی ماها استفاده میکنه تا بلکه ماهارو بدوشه!. واقعا به داداش بزرگم حسودیم میشه که رفت.کاش من رو هم باخودش میبرد. به هر حال نمیشه غرغر کرد فعلا که اینجام و کاری هم نمیتونم بکنم جز حرف گوش کنی از ترس!. همیشه این ترس لعنتی توام با فشار روحی جلوی هر حرکتی رو از من میگیره. فقط یک بار بود که تمام شجاعتم رو جمع کردم و در یک آن روبهروی بابام ریدم به دین و ایمونش!. اون روز دلم حسابی خنک شد. ولی خوب تمام بد بختی هام هم از همون روز شروع شد. به دستور بابام دیگه هیچ کس باهام حرفی نمیزد. اجازه نداشتم سر سفره بشینم و همه اطرافیان یواش یواش ازم دور شدن. اون بیشرف خوب بلد بود چطوری ادم رو آچمز بکنه که نه راه پیش داشته باشم و نه راه پس. اگه تو یه مملکت درست بودیم بابا حتما یه سیاستمدار بزرگ میشد نه مثل حالا یه پفیوز به تمام معنی کارش بهم ریختن و سو استفاده از ادمها باشه. بالاخره همه چیز دست به دست هم داد و از اون خونه زدم بیرون. برای چند ماه پول داشتم ولی حالا جز پولهای زیر زیرکی مامان که فقط باید باهاشون زنده بمونم چیزی ندارم. شدم یه طعمه خوب برای اون بیشرف. تمام این فشارها حالم رو بد تر کرده و هر از چند گاهی تمام عضلاتم قفل میکنه و مثل یه سنگ میشم.تا اینکه چند وقت قبل بابا با همون لحن زننده همیشگی شماره یه نفر رو بهم داد. گفت بهش زنگ بزنم تا یه کاری برام جور بکنه. از اونجایی که هیچ خیری از این بشر به من نرسیده به کل قضیه شک داشتم.چراباید به فکر من باشه؟ مگه اون نبود که از خونه بیرونم کرد؟ حالا میخواد کار برام پیدا کنه؟ به هر حال توصیه و تشویق این اواخر جاشون رو به تهدید مامان داده بود . چیزی که شک من رو هم بیشتر کرد. اما باز هم ترس صدمه زدن به مادرم که با اون اعصاب ضعیفش هر آن میتونه سکته بکنه مجبورم کرد به اون شماره زنگ بزنم. چیز مشکوکی ندیدم ولی دلم شور میزنه. اون مرد خودش رو جمشید معرفی کرد و ازم خواست برای مصاحبه کاری و توضیح شرایط کار به یک کافیشاپ رو به روی پارک ملت برم. کافی شاپش رو میشناسم .جای شلوغیه .بالاخره کار خودش رو کرد پدرم.

یلدا نیم ساعتی میشد که منتظر جمشید رو به روی کافیشاپ منتظر ایستاده بود. چند بار به موبایل جمشید تلفن کرد ولی هر بار مکالمه با صدای بی روح " لطفا پیغام خودتون رو بگذارید" به پایان رسید.توی اون شلوغی فکرش به هزار راه رفت. از دست پدرش عصبی شده بود هیچ توجیه منطقی برای این اتفاق نداشت. هیچ چیز وقایع به عقل جور در نمیاومد . نه پیشنهاد پدر و نه رفتار جمشید.حتی رفتار دختر قد بلندی که رو به روی کافیشاپ نیم ساعت بود که پرسه میزد هم منطقی به نظر نمیرسید. هر بار که یلدا سعی می کرد به صورت دختر خیره بشه اون دختر به سرعت پشتش رو به یلدا می کرد. و درست در زمانی که یلدا غرق در افکارش بوداون دختر خودش رو به یلدا نزدیک میکرد. این بازی ناخود آگاه  موش و گربه با نزدیک شدن دختر به یلدا تمام شد.دختر در حالی که به چشمان یلدا زل زده بودبه  یلدا گفت :
  • منتظر کسی هستی؟
  • منتظر...چطور؟
  • آقا جمشید؟
  • شما؟
  • از من خواسته تا ببرمت پیشش..ماشینش توی گاراژ پاساژ خراب شده منتظره تعمیرکاره..بریم؟
تعجب یلدا تبدیل به اضطراب عجیبی شده بود. ولی جواب دختر جواب نسبتا معقولی به سوالات یلدا بود.
  • باشه ..خیلی دوره ؟
  • نه همین جاست توی گاراژ پاساژ..طبقه منفی سه
دختر بدون معطلی  به سمت پارکینگ راه افتاد و یلدا هم بدنبالش. درراه پارکینگ صدای زنگ موبایل ؛ یلدا و دختر قد بلند رو برای لحظه ای میخ کوب کرد.اون ور خط جمشید با صدایی خشک و بیروح از یلدا بابت تاخیرش عذر خواهی کرد و ازش خواست بهمراه اون دختر قد بلند بدیدنش بیاد.لحن گفتار جمشید کمی اضطراب یلدا رو کم کرده بود. درست بعد از عبور از اخرین پله، جایی که صدای محو مشتریان پاساژ از طبقات بالا به گوش میرسید دختر قد بلند درطبقه منفی 3 پارکینگ رو برای یلدا باز کرد.
  • همینجاست..بفرمایید.
صدای گروپگروپ قلب یلدا واضح ترین صدای قابل شنیدن بود. یلدا بی معطلی از درب پارکینگ عبور کرد.ناگهان از کناره در دو دست قوی دستهای یلدا رو قاپید و به سمت خودش کشوند.تک صدای جیغ یلدا با دستمال کدرو بد بویی که دختر قدبلند به روی دهان و بینی یلدا گرفت خاموش شد.لبخند تمسخر آمیز دختر قد بلند اخرین تصویر هک شده در سر یلدا بود.

چشمم رو باز کردم.نور شدید اطراف و پرده سفیدی که چلوی چشمم رو گرفته نمیزاره درست ببینم. شونه هام به شدت درد میکنن. انگار یه کامیون از روم رد شده.گیجم گیج. بوی تند اون دستمال و اون لبخند چندش اور اون دختر نامرد به سرعت تو حافظم میریزن. حالا یک ابهام گس به درد عضلاتم اضافه شده. نیازی به فکر کردن نداره برای اینکه بفهمم که دزدیده شدم. پازل ذهنم در عرض چند ثانیه کامل میشه. بابا...جمشید...اون دختر..برای یک لحظه از حماقت و سادگی خودم بدم میاد. دختره ابله چند بار باید از یک سوراخ گزیده بشی؟ آخه چرا ؟ چرا اینقدر من خرم...رفته رفته اون پرده سفید از روی چشمهام میرفت و باعث میشد درکی از تصاویر اطرافم داشته باشم و بتونم با کمترین انرژی که توی تنم مونده بود خودم رو تکون بدم.دست و پاهام بسته بودن و تقلا هم فایده ای نداشت. با چند بار باز و بسته کردن چشمم سعی کردم اطرافم رو ببینم. ظاهرا توی یک خونه بسیار شیک بودم. رو به روم یک پنجره بسیار بزرگ بود که کوههای شمال تهران انگار توی ایوونش بود. اونقدر صحنه قشنگی بود که برای یک لحظه فراموش کردم من رو دزدیدن. سناریویی که توسرم کامل کرده بودم بازم شکست. معنی نداشت یکی رو بدزدن و بعد ببرنش توی یک خونه شیک و پیک.! خودم و واسه تجاوز دسته جمعی اماده کرده بودم. ولی..ولی امکان نداره...توی این افکار بودم که یکهو یک صدای بی روح از پشت سر میخ کوبم کرد :
  • به نفعته بر نگردی..اگر چشمت من رو ببینه .میشی مهره سوخته..میدونی که با یه مهره سوخته چیکار میکنن؟ پس بر نگرد
با اینکه جمشید رو ندیده بودم ولی متفاوت بودن صداش توی تلفن اون رو تو سرم حک کرده بود. این صدا صدای جمشید بود.
  • حالا گوش کن. ارام دست و پاهات رو باز میکنم. این با خودته که برگردی و من رو ببینی و مهره سوخته بشی یا اینکه از هوشت استفاده کنی و در حالی که این تصویر زیبارو میبینی به حرفهام گوش بدی!
صدای قدمهای پاهاش روپشت سرم حس میکردم. بدون اینکه دستش دستهام رو لمس بکنه دستبند و پابندم رو باز کرد. و ارام ارام صدا دور شدنش رو شنیدم. ترس زیادی داشتم. به نفعم بود حرفش رو جدی میگرفتم و بر نمی گشتم. تمام جراتم رو جمع کردم و با صدایی لرزون گفتم
  • از من چی میخوای؟ چرا من و دزدیدی؟
  • دزدیدمت؟ کی گفته؟ مگه قرار نداشتیم؟
  • اره ولی..
  • ولی نداره .قواعد بازی رو من تعیین میکنم .در ثانی نکنه دوست داری بسوزی؟
لحنش اونقدر محکم و با اعتماد به نفس بود که تمام جراتم رو سوزوند.لال مونی گرفته بودم.
  • در ضمن. پول سرویس یک سال اینده ات رو هم با بابات حساب کردم. بابات گفته افتادی تو خط. همونی که ممکنه بخوام..بی دین و ایمون ممکنه بدردم بخوره. حالا گوش بده.یه موبایل کنارت میزارم. من بعد فقط و فقط تنها مسیر ارتباطی ما همین موبایله. حقم نداری بهم زنگ بزنی. و الا…..میدونم نمیزنی. درضمن اسمت هم از این به بعد یلدا نیست. من لیدا صدات میکنم. یلدا و لیدا حروفشون عین همه با این تفاوت که فقط من باید ترکیبشون و درست کنم. پس از امروز تو لیدا هستی..و من وظیفه تغییر ترکیبت رو دارم..تا شاید بکارم بیای...خوب حالا مثل یه دختر خوب چایی که کنارت میزارم رو بخور و از این صحنه زیبا لذت ببر….
حرفهاش تنم رو مور مور کرد.اسم لیدا رو دوست نداشتم. من و یاد یه همکلاسی نامرد دوران دبیرستانم مینداخت که کارش تیغ زدن پسرا بود.بعدشم  یعنی چی پول یک سال سرویسم رو به بابا داده. بازم یه سناریو تو سرم ریختم .یه سناریو وحشتناک که فکر کردن بهش هم نابودم میکرد..احتمالا این بابا من و میخواد به فاحشگی بکشونه. اون اسم هم برای رد گم کردنه.لابد پولش رو هم پیش پیش به بابا داده. اره..اره درسته..جمشید جنده خونه داره.. بیشرف..ولی یه چیزی به این سناریو نمیخورد. اینهمه جنده تو این شهره اینهمه جنده خونه. چرا اینهمه بازی در اورده؟ اصلا چرا من و آورده اینجا…....صدای پا و عطر زنونه با صدای برخورد استکان با میز تمام افکارم رو متوقف کرد. جمشید از انتهای اتاق با حالت امرانه گفت
  • چاییت رو بخور
بدون اینکه سرم رو برگردونم دستم رو به سمت میز کناری دراز کردم. وقتی دستم به استکان داغ خورد سعی کردم بدون اینکه بر گردم چایی رو به سمت خودم بیارم. بالاخره با هزار بد بختی استکان روطرف خورم آورم و شروع به خوردن کردم. عطر خوب و دلچسپی داشت. سعی کردم به دیدن اون منظره بسیار زیبا برای لحظه ای هم که شده ترس رو از خودم دور کنم .وقتی چاییم رو کامل خوردم اروم اروم احساس سرگیجه کردم. بدنم کرخت شده بود. توان تکون دادن دستم رو هم نداشتم. ناخوداگاه از روی صندلی بلند شدم اما توان کنترل وزن بدنم رو نداشتم و روی زمین سقوط کردم. اخرین صحنه ای که دیدم یک کفش راحتی قرمز زنانه بود.که کناز سرم ایستاده بود.

کنار درب یک آپارتمان سه طبقه قدیمی در انتهای یک کوچه بن بست ؛ جایی که یلدا برای خودش اجاره کرده بود. در گرگ و میش صبح ماشین پژویی توقف کرد. در یک چشم به هم زدن دو مرد قوی هیکل یلدارو از توی ماشین بیرون اوردن .یکی از اون دو شیشه ای کوچک جلوی بینی یلدا گرفت که باعث بهوش امدن بلافاصله یلدا باا سرفه های پی در پی شد. دو مرد یلدا رو کنار درب منزل رها کردند و رفتند. چند دقیقه طول کشید تا یلدا خودش رو پیدا کنه . همه چیز درست عین زمان رفتنش به سر قرار بود. یلدا با ترس و لرز دست توی کیفش کرد و اولین چیزی که بدستش خورد یک موبایل قدیمی نوکیا 1100 بود. تمام صحنه های جلوی چشمش رژه رفتند ..کافیشاپ..جمشید...دختر ..دستمال بد بو. ..جمشید...چای..کفش قرمز..لیدا..لیدا…
یلدا به سرعت کلید در رو از داخل کیفش پیدا کرد و وارد خونه شد. بدون معطلی مشغول ور رفتن با موبایل شد. هیچ شماره تلفنی توی اون موبایل نبود. همه چیز به صورت عجیبی عادی بود. حتی یک تماس هم از جانب هیچ کس بر روی تلفن ثابت یلدا ثبت نشده بود.

الان درست یک ماه میشه که از اون حادثه گذشته. هیچ خبری از جمشید نیست. همه چیز به صورت غیر عادی خوبه. نه دیگه بابا بهم زنگ میزنه که تهدید کنه نه صاحب خونه برای اجارش اومده. اخرین باری که دیدمش صاحب خونه یه لبخند تا بناگوش در رفته تحویلم داد و از پرداخت اجازه چهار ماه اینده تشکر کرد. بقالی سر کوچه هم بابت پرداخت همه پولهای دستی که گرفته بودم ازم تشکر کرد. روزهای اول همش منتظر یه اتفاق بودم منتظر صدای تلفن. منتظر جمشید. منتظر بدبختی. ولی مثل اینکه خبری نیست. ممکنه جمشید من و فراموش کرده باشه؟ ..ممکن نیست. اینهمه پول خرج کنه واسه فراموش کردن ؟ آخه معنی نداره یه دختری رو بدزدی ببری توی یک خونه شیک و یه موبایل بهش بدی و اسمش و عوض کنی و  تمام بدهی هاش رو هم حل کنی و کاری کنی که بابای دبوثشم باهاش تماس نگیره و ازارش نده و بعدشم فراموشش کنی ؟ مسخره است. اما باید اعتراف کنم که هر چقدر از روز دیدارم با جمشید می گذشت ارامشم بیشتر میشد و بیشتر حس میکردم که ممکنه واقعا جمشید فراموشم کرده باشه. تا اینکه درست یک ماه و یک روز بعد از دیدار با جمشید درست وقتی که توی وان حمام یه داستان برای خودم ساخته بودم و با واژنم ور میرفتم.و درست زمانی که زبون چابک و گرم دوست پسر خیالیم داخل واژنم جولون میداد زنگ موبایل جمشید به صدا در اومد. تمام حس مالوندن خودم از سرم پرید و به سرعت با لحن بیحال  تلفن رو جواب دادم:
  • بفرمایید
  • لیدا؟
  • بله ..بله آقا جمشید.خودمم
  • لباس بپوش. برو دم مغازه آژانس سر کوچه . یه ماشین برای ونک بگیر. به نام لیدا.
قبل از اینکه چشم بگم تلفن قطع شده بود. هیجان و ترس توام با هم گونه هام رو سرخ کرده بودن .به سرعت لباس پوشیدم. هیچ تحلیلی روی رفتارم و رفتار جمشید نداشتم. یلدای درونم داعما بهم تشر میزد که ابله دیوانه یادت رفته مثل اب خوردن دزدیدنت. یادت رفته مثل اب خوردن پرتت کردن جلوی در خونه. نرو..ولی لیدای درونم که تازگی ها پیداش کرده بودم با یه چرب زبونی خاص خودش که خوب میشناختمش بهم می گفت : پیشرفت در انتظارته. تا کی میخوای مثل مادرت زورهای بابات رو تحمل کنی. دیدی خونه جمشید و ؟ اصلا از کجا معلوم جنده خونه داره ؟ شاید یه شخصیت درستی باشه که نمیخواد شناخته بشه. اگر میخواست بهت اسیب بزنه تو همون گاراژ میتونست پارت بکنه. نترش.خطر کن. نترس...طبق معمول میهمان ناخوانده درونم حرفش بر صاحب خونه اصلی چربید و به سرعت از خونه خارج شدم. توی آژانس یه مرد سیبیلو بی حوصله نشسته بود.
  • آقا سلام ماشین میخواستم برای ونک.
مردک سیبیلو با بیحوصلگی بر اندازم کرد و رو یه کاغذ کهنه وانمود کرد که داره مینویسه
  • به نام ؟
مکث کردم. انگار سوالی که پرسیده بود یه سوال فلسفی بود که بشر هزار ساله نتونسته حلش کنه. به نقاشی بی ربط روی دیوار نگاهی انداختم. به مادر فکر کردم. و اینکه ممکنه این کار من بتونه براش ارامش بیاره. و بعد تصویر چندش اور پدرم رو در ذهنم اوردم . چقدر از این مرد بیزارم...چقدر
  • به نام لیدا
  • علی...بیا مسافر ونک ...بفرمایید اونجا خانم لیدا

بعد از چند دقیقه مکث پسر خوش تیپی از اتاق پشتی به سمت مرد سیبیاو اومد. به من لبخندی زد و ازم خواست باهاش به سمت ماشینش بریم.خودم شده بودم. لیدای وجودم خفه خون گرفته بود. دلشوره و دل آشوب تمام کیف یک ماه قبل رو از سرم پروند..نباید خودم رو به این سادگی تسلیم جمشید میکردم.آدمی که حتی نتونسته بودم ببینمش برام یک اسم جدید گذاشته و به همین راحتی من و داخل نقشه هایی که هیچ اطلاعی ازشون ندارم کرده. تو دلم به پدرم و سرنوشتم فحش میدادم.
  • بفرمایید خانوم. کجای ونک دقیقا؟
  • خود میدون.
حتی ادرس دقیق رو هم نمیدونم. خدا کنه جمشید بین راه بهم زنگ بزنه. والا وسط میدون ونک چیکار کنم. در این افکار بودم که متوجه شدم هیچ درکی از اطرافم ندارم .هرچقدر به بیرون پنجره نگاه میکردم هیچ خیابونی رو نمیشناختم. اونقدر ضربانم بالا رفته بود که نفس کشیدن رو برام سخت می کرد. به هر زور که بود رو به راننده کردم :
  • آقا درست دارید میرید؟ ونک گفتما
  • بله خانوم نگران نباشید. ونکه ولی ترافیک بوده از این راه اومدم اگرم اجازه بدید تو راه یه بسته باید به یه تعمیرگاهیی بدم .یک دقیقه هم طور نمیکشه
  • الیته نگفته بودید شما ..ولی...
عجب غلطی کردم. نکنه این آدم جمشیده و این دفعه دیگه واقعا من و دزدیده و داره میبره جنده خونه جمشید؟. خدایا عجب غلطی کردم. سرعت ماشین کم شد. به یک باره ماشین داخل یک گاراژتاریک پیچید. چشمم اصلا به تاریکی عادت نداشت .با توقف ماشین  راننده بلافاصله  از ماشین خارج شد. احساس میکردم حمله عصبیم شروع شده . عضلاتم ارام ارام قفل میشدند.درد تمام تنم رو گرفته بود. برای فرار از نفس تنگی سعی کردم که درب ماشین رو باز کنم. هنوز چشمهام به تاریکی محیط عادت نکرده بود که درب ماشین به سرعت باز شد ویک مرد قوی هیکل من رو به بیرون کشید. نفر دوم که بدن درشتی داشت و صورتش رو با یک دستمال پوشونده بود دستهام رو گرفت. سعی کردم جیغ بزنم که دستهای مرد قوی هیکل عقبی جلوی دهنم رو گرفت .نفر دوم شروع به بیرون کشیدن شلوار از پاهام کرد. ناخوداگاه اشک از صورتم پایین میاومد. اونقدر بی دفاع بودم دلم به حال خودم سوخت.با  رسیدن دستهای زبر و زمخت مرد دومی به بدنم رعشه عجیبی گرفتم. نمیدونم اون مرد دنبال چی میگشت. ابتدا روی تنم دست کشید .بعد دستش رو روی واژنم برد و با دقت انگشتش رو داخل لب بزرگ کرد .انگار دنبال چیزی میگشت. بعد از اون همین کار  رو داخل باسنم کرد.حالا کاملا حس میکردم که اون دو نفر قصد تجاوز به من ندارن و فقط دنبال چیزی میگردن. وقتی کارشون تمام شد مرد عقبی با خشونت من رو داخل ماشین کرد و دومی هم شلوارو شرتم رو به سمتم پرت کرد و درب غقب رو با شدت بست. صدای زوزه گریه ام تنها صدای قابل شنیدن توی ماشین بود. بد تحقیر شده بودم. مثل یک تکه گوشت هر کاری خواستند باهام کردن و حالا هم مثل یک تاپاله توی ماشین انداخته بودنم. ناخود آگاه شرت و شلوارم رو پوشیدم. جرات باز کردن در رو نداشتم. اونقدر ازم انرژی رفته بود که انگار کوه کندم. وقتی شلوارم رو پوشیدم روی صندلی عقب دراز کشیدم و به گریه کردنم ادامه دادم. نمیدونم چقدر گذشت چند ساعت خوابیده بودم ولی با صدای باز شدن درب راننده از خواب پریدم.
  • ببخشید خانوم دیر شد. عوضش الان خلوت شده
حس بی وزنی میکردم. دهنم خشک شده بود.تمام واژن و باسنم میسوخت. به زحمت خودم رو بالا کشیدم و روی صندلی نشستم. راننده بدون هیچ توضیحی ماشین رو  از گاراژ بیرون اورد.هوا تاریک تاریک شده بود. پس حد اقل دو سه ساعتی اونجا بودم. یادم اومد جمشید ازم خواسته بود به ونک برم و ماشین آژانس برای این کار گرفته بودم .تک تک وقایع از جلوی چشمهام عبور کرد. ناگهان  صدای زنگ موبایلم تمام تمرکزم رو پاره کرد.
  • لیدا ؛ باید چکت میکردم. که شنود باخودت نداشته باشی.خوش ندارم از کسی مثل تو رو دست بخورم.حالا خودت و جمع کن.باید بری به یک شام.
  • حس تحقیر شدید و لحن آمرانه جمشید حالم رو بهم میزد.دهن اونقدر خشک شده بود که وقتی اومدم کلمه ای ادا بکنم گلوم سوخت
  • شام؟
  • آره شام. ازش خوشت اومده؟
  • از کی؟
  • پسر راننده. بهش پیشنهاد شام بده. ببرش یه رستوران خلوت. موقع شام ازش یک عکس بگیر.سوالم ازش نپرس.
  • من؟ چی میگی؟
  • تو نه لیدا..یلدا که سالهاست توی ترس و رودروایستی مرده...در ضمن مراقب باش الان با حاج خانوم چند متر بیشتر فاصله ندارم..شاید دوست نداشته باشی عکسهات رو تو دست دو تا مرد غریبه ببینه.
  • کثافت..کثافت..دست از سرش بردار...چی میخوای از جونش؟؟ چرا از من عکس گرفتی نامرد..
باز هم جمشید یک طرفه تلفن رو قطع کرد .
  • مشکلی پیش اومده خانوم؟ طوری شده؟
با شندیدن صدای راننده سریع خودم رو جمع کردم.اونقدر همه چیز عجیب بود وسریع اتفاق می افتاد که هرگز از خودم نپرسیدم رابطه اون مردها و این راننده و جمشید چیه. گیج گیج بودم. مادرم در خطر بود. باید به هر نحوی دستور جمشید رو بدون اینکه دلیلش رو بدونم اجرا میکردم خودم رو یک ابزاری میدیدم که هیچ تصویر کلی از وقایع نداره . مثل یکچرخ  دنده که  وظیفش فقط چرخیدنه. بعد از حرف با جمشید خواب از سرم پریده بود..مثل این بود که لیدا یلدارو بیهوش کرده باشه.هیچ صدایی از غر غر و دلشوره های یلدا نبود. "وقتشه..لیدا وقتشه..بهترین فرصته..". با صدای ارامی رو به راننده کردم :
  • نه اقا مشکلی نیست. مرسی...ولی چرا اینقدر مردها بیشرفن؟
  • همشون یعنی؟ اینطور نیستا…
  • چی بگم والا. بیشرف هاش گیر ما می افته..
احساس کردم تیر اولم خوب به هدف خورد. با موفقیت توجه اون پسر رو به خودم جلب کرده بودم. دست خودم نبود ناخوداگاه اشک از چشمم سرازیر شد.
  • همشون همینن. خرشون از پل که میگذره هار میشن. عین نامزدم…
  • ای بابا خانوم متاسفم. واقعا متاسفم.
  • الان من چکار کنم تو این شهر غریب..
  • ای بابا. خانوم کلی ادم خوب تو این شهر هست. نگید تو رو خدا. خانواده ای ندارید؟
از دور دستهای درونم صدای یلدا میاومد که در جواب راننده گفت : مادر جنده کی بود پس توی گاراژ پارک کرد و اون مردها کی بودن و تو چه غلطی کردی؟ . صدای یلدا قطع شد.لیدا به صحبت با راننده ادامه داد.
  • شهرستانن. همه راهها رو به روم بسته.
افرین لیدا .افرین. حس ترحمش رو هم جلب کردی. حالا وقت ضربه نهاییه.یک ضربه نرم و بی عیب.
  • من فکر میکنم شما بهتره یه مدت برید پیش پدر و مادرتون
  • روم نمیشه به خدا آقا..روم نمیشه...اونها از اولشم مخالف بودن. نه راه پس دارم نه راه پیش. ولی آقا...شما ادم خوبی هستید.. لیدا مکثی کرد. به ایینه راننده خیره شد و گفت
  • میشه ازتون یک خواهش بکنم.
  • بله خانوم حتما
  • خیلی گشنمه. میشه من رو جلوی یک رستوران خلوت ببرید.
  • حتما خانوم.دیگه ونک نمیرید؟
  • نه تمام شد. نامزدم زد زیرش...میشه یه خواهش دیگه بکنم؟
  • حتما خانوم
  • ببخشید خوبیت نداره یه زن تنها این موقع شب بره توی یک رستوران. حوصله مزاحمت ندارم. میشه با من بیاید توی رستوران و بعدشم من رو بر گردونید خونه؟
  • چرا که نه خانوم. منم مثل برادرتون.
از خودم بهت زده شده بودم. بدون فکر و نقشه قبلی با سر هم کردن یک مشت اراجیف کاری که جمشید خواسته بود رو انجام دادم. احساس قدرت میکردم. دیگه اون یلدای محافظه کار در درونم ابراز وجود نمیکرد. دوست داشتم کار جمشید رو انجام بدم ته دلم میگفت جمشید فرصتیه که خودم رو پیدا بکنم. با پسر راننده داخل ساندویچ فروشی شدیم. وقتش بود قسمت اخر دستور جمشید رو اجرا میکردم. برای همین خودم روبا کمی جا به جا شدن معذب نشون دادم. تا توجه راننده رو جلب کنم.
  • طوری شده؟
ارام سرم رو نزدیک گوشش کردم و نجوا کنان گفتم
  • نه ولی این اقای پشت دخل خیلی هیزه. نگاهش ازیتم میکنه.
  • می خوای یه چیزی بهش بگم؟
  • نه نه اصلا.ببین شاید فکر کرده خدایی نکرده بلندم کردی .بیا یه کم بازیش بدیم  بعدشم بزار یه عکس ازت بگیرم تا مطمعن بشه اشناییم.
  • باشه.
تو دلم غوغا بود هیچ وقت اینقدر با اعتماد به نفس دروغ نگفته بودم.دلم میخواست الان توی وان خونه میبودم وبا فکر کردن به وقایع امروز زیر اب داغ  واژنم رو میمالوندم. هنوز جای انگشت زبر اون مرد قوی هیکل روی واژنم میسوخت. از راننده عکسم رو گرفتم و با هم به خوردن ساندویچ مشغول شدیم.

یلدا چشمانش رو باز کرد. نور خورشید از لابه لای درز پنچره صورتش رو نوازش میکرد. با دیدن اولین تصویر ذهنش به یاد اتفاقات دیشب افتاد. شاید وقت مناسبی بود تا با فکر کردن به همه وقایع از ابتدای اشنایی با جمشید تا وقایع دیشب به راز اونها پی ببره. همه چیز کلاف سر در گم و بیربطی شده بود . یلدا از رخت خواب بیرون اومد و آشپزخانه رفت. تازه یادش افتاد که نه نون در منزل داره و نه حتی پنیر. لباس پوشید و از خونه بیرون رفت. در سر راه انبوه جمعیت سیاه پوش در سر کوچه توجهش رو جلب کرد. هر چه بیشتر به سر کوچه نزدیک میشد تعداد افراد سیاه پوش بیشتر میشدند. مطمعن بود اتفاقی افتاده. با دیدن عکس روی آگهی ترحیم که روی دیوار زده شده بود خشکش زد. توان تکون خوردن نداشت. بهت زده به نام و عکس خیره شده بود. بر روی آگهی عکس راننده ای بود که یلدا نصف روز دیروز رو با او سپری کرده بود. یلدا خواست به سمت آژانس بره تا علت مرگ رو از مدیر سیبیلو آژانس بپرسه. ولی صدای موبایل میخکوبش کرد. صدای همهمه کوچه اونقدر بود که نگذاشت یلدا به طور واضح صدای پشت خط رو بشنوه .سراسیمه خودش رو به سمت خلوت کوچه رسوند.
  • لیدا ؛ خوب کارت رو انجام دادی. افرین .تمیز و سریع.
  • ولی اون پسره ..اون پسره مرده..چی شده؟
  • چی شده؟ تو اون رو کشتی..تمیز و بی ایراد. باید میدونست که سزای دزدی از من چیه!
  • من ؟ من کسی رو نکشتم. من کسی رو نکشتم میفهمی؟
  • برام مهم نیست. از نظر من تو اون رو کشتی. تمام شواهد هم همین رو میگه. ظهر اخرین نفری بودی که با اون پسر دیده شده. و تا شب که جنازه اون پسر پیدا شده باهاش بودی. باهاش غذا خوردی. تازه این رو احتمالا در کالبدشکافی خواهند فهمید که حتی با اون پسر خوابیدی!.میدونی که ازمایش دی ان ای حتما نشون میده ..گویی که برای من ازمایش دی ان ای مهم نیست. عکسهایی که ازت با اون پسر هست قابل انکار نیست.
حرفهای جمشید مثل اب یخ روی یلدا بود. باز هم پازل جدید نزدیک به  حقیقت توی سرش کامل میشد. تا دقایقی قبل فکر میکرد با زرنگی اون پسر راننده رو گول زده و کارهایی که جمشید از او خواسته رو انجام داده ولی حالا متوجه شده بود در تمام اون مدت پسر راننده و جمشید اون رو فریب داده بودند و باهاش بازی کردن. باز هم صدای درونش پر شده بود از یلدا.
  • به نفعته به حرفم گوش بدی حالا پرونده قتل هم داری. تا یک مدت از خونه بیرون نیا.
یلدا راه حلی جز گوش کردن به حرف جمشید نداشت. به سرعت به خانه بازگشت

دو روز از آخرین مکالمه یلدا با جمشید میگذشت. یلدا آخرین نون موجود در خونه رو هم با ولع بلعید. در تمام طول دو روز از ترس پشت هیچ پنجره ای نرفته بود. حتی دو روزی میشد که حال و حوصله ور رفتن با واژنش رو نداشت. ترس و استرس ناشی از آخرین مکالمه مغزش رو هم قفل کرده بود. حوالی بعد از ظهر در حالی که یک گوشه کز کرده بود صدای نفرت انگیز موبایل حمشید به صدا در اومد. یلدا با عجله دکمه سبز موبایل رو فشار داد.
  • الوالو
  • توی آژانس خودت رو چی معرفی کردی؟
  • یعنی چی؟ چی شده؟ تورو خدا بگو چی شده..
  • موقع گرفتن ماشین  با چه اسمی خودت رو معرفی کردی؟
  • لیدا
  • درسته. خوب حواست رو جمع کن. یک سرگردی از کلانتری محل به زودی میاد دم خونت.باید خوب ازش پذیرایی کنی. فهمیدی؟
  • من چیزی تو خونه ندارم باید برم خرید.امروز میاد؟
  • احمق! یه سرگرد چیزی که میخواد پرتغال و سیب نیست اگر اونقدر ابلهی پس بکارم نمیای همون بهتر که قصاص بشی.البته مادرت باید خیلی غصه بخوره
  • آقا جمشید...الو الو….
یلدا کلافه شده بود. احساس میکرد هر چه بیشترمیگذره داره بیشتر فرو میره. و هیچ نیرویی هم توان بیرون آوردنش رو نداره. برای یک لحظه احساس کرد که باید تمام نیروش رو جمع کنه و به کلانتری بره و همه چیز رو از سیر تا پیاز تعریف کنه. نهایتا قراره چی بشه؟ زندان؟ شکنجه؟ قصاص؟ بالاتر از مرگ هم چیزی هست؟ ..گفتن این جمله ها برای پیدا شدن سر و کله لیدا کافی بود. لیدایی که بعد از قتل اون راننده دیگه به سراغ یلدا نیومده بود با همون چرب زبونی همیشگیش با یاد اوری یک سوال تمام اراده یلدا رو شکست . " پس مادرت چی؟ " .."مادرم ؟ ..مادر..بیچاره مادرم. بنده خدا. اون چه گناهی کرده که هم باید از شوهرش بکشه هم از من. نه..مادرم سزاوار این همه بدبختی نیست." صدای زنگ در یلدا رو به خودش اورد.
  • بله بفرمایید.
  • خانوم لیدا ؟
  • بفرمایید
  • سرگرد شجاعی هستم از کلانتری 114.
  • بفرمایید بالا
یلدا به سرعت مانتو و روسریش رو پوشید و در رو برای سرگرد باز کرد. در پشت در یک مرد میان سال با موهای جو گندمی و شکمی چندش اور ایستاده بود که بوی عرقش از فاصله یک متری هم آزار دهنده بود.
  • اتفاقی افتاده ؟
  • نه باید برای موضوعی با شما صحبت کنم.
طبق معمول لیدا از اعماق وجود یلدا بیرون اومده بود وقبل از واکنش یلدا با دست جلوی دهن یلدا رو گرفت و با طنازی گفت
  • لابد یه موضوع خاصی باید باشه. همیشه مردهای مصممی مثل شما دنبال موضوعات و البته بیشتر افراد خاص هستند درسته؟
سرگرد بی اجازه به سمت تک اتاق منزل حرکت کرد و بعد از بر انداز کردن اتاق با خنده ای مصنوعی رو به بیدا گفت :
  • همیشه میشه بخاطر افراد خاص موضوعات خاص رو فراموش کرد .راستی میتونم اون انگشتر روی دستتون رو ببینم؟
یلدا از جمله ای که از دهانش خارج شده بود حیرت زده بود و از همه بیشتر از جواب سرگرد. بوی یک بازی کثیف جدید      می اومد. با ترس انگشترش رو از انگشت بیرون اورد و چند قدم به سمت سرگرد رفت و اون رو به دست سرگرد داد. سرگرد در یک چشم به هم زدن یلدا رو به سمت خودش کشوند و با دست به سرعت جلوی دهن یلداروگرفت.و زیر گوشش زمزمه کرد:
  • حیفه وقت ادم با دختری مثل تو سر مسایل بیخودی حروم بشه.فقط اگر جیکت در بیاد همینجا خفت میکنم و جنازت رو هم همین امشب با اسید میسوزونم . اسمت میره جزو مفقود الاثرها .میدونی که خیلی معموله که مفقودالاثر هیچ وقت پیدا نشه. پس خودت رو شل کن و خوب ازم پذیرایی کن.تامنم یک سرگرد با وجدان بمونم.
یلدا مثل بید میلرزید. بوی گند دهن سرگرد بو دست سفت جلوی دهن یلدا حالت تهوعش رو تشدید کرده بود..اشک ناخود اگاه از چشمان یلدا سرازیر شد. اشکی که با زبون داغ سرگرد لیسیده و محو شد.سرگرد ماهرانه دکمه های مانتو یلدا روباز کرد و با دست به روی شکمش کشید.بعد به سرعت یلدا رو روی زمین خوابوند و بعد از در اوردن شرت یلدا با دستبندش دست راست یلدا رو به مچ پای راست و دست چپش رو به مچ پای چپ بست. زوزه های گریه یلدا که کل صورتش رو خیس کرده بود مانع سرگرد نبود .
  • خوب الحق که فرد خاصی هستی.حالا گوش کن. با ابغوره گرفتن من بیشتر خشن میشم. حالا خود دانی.
سرگرد شلوار خودش رو در اورد روی دستش تفی زد و باسن نرم یلدا رو کمی خیس کرد بعد با یک تف دیگه روی الت خودش رو خیس کرد و اون رو به سمت  باسن یلدا برد. سرگرد موهای یلدا رو به سمت خودش کشید.بر اثر درد ناشی از خم شدن کمر و گردن یلدا جیغ مختصری کشید که اینبار دو دست سرگرد روی دهن یلدا رو بسیار محکم گرفت. سرگرد بدون معطلی الت سیخ شده خودش رو به روی سوراخ باسن گذاشت و ارام ارام فرو داد. زجه های یلدا و اشکهای سرازیر شده اش تمام دست سرگرد رو خیس کرده بود. الت با فشارهای سرگرد راهشون رو داخل باسن پیدا کرد . ثانیه ای بعد صدای هن هن سرگرد تنها موسیقی متن این تراژدی بود.موسیقی که با درد شدید و نفرتی غیر قابل وصف هوش رو از سر یلدا برد.
یلدا چشماش رو باز کرد. هیچ نوری توی اتاق نبود. تمام تنش درد میکرد. به سختی و سینه خیز کنان به سمت کلید چراغ رفت و اون رو روشن کرد. ساعت 2 نیمه شب رو نشون میداد. لکه خشک و چسپناک روی باسن و رون ؛ یلدا رو به یاد اتفاق اون روز انداخت. یلدای مهربان درونش سعی می کرد با تکرار این جمله که "بخیر گذشت ؛ آفرین دختر قوی. مادرت حتما به وجود تو افتخار میکنه..آفرین" خودش رو ارام کنه .ولی سوزش مقعد و حال روحی خراب راه هر گونه ارامش رو به روی یلدا می بست. نگاهی به موبایل لعنتی انداخت. از اخرین مکالمه با جمشید چند ساعتی میگذشت. و یلدا تجربه یک تجاوز دردناک رو پشت سر گذاشته بود. اونقدر همه چیز به سرعت اتفاق افتاده بود که توان تحلیل هیچ کدوم از وقایع رو نداشت. به دیوار تکیه داد و سعی کرد همه جیز رو مرور کنه. هیچ قطعه این پازل به قطعات دیگه نمیخورد. پدر..جمشید..دختر قد بلند..دستمال بد بو..لیدا..پول..آژانس..راننده...مرگ. سرگرد..خدای من ..سرگیجه امانش رو بریده بود.سرش رو به کنج دیوار فشار داد و چشمانش رو بست.

صدای زنگ موبایل مثل یک داروغه بیرحم گوش رو ازار میداد. یلدا با استرس شدید از خواب بیدار شد و بدون معطلی روی دکمه سبز موبایل فشار داد:
  • الو الوو
  • نمیشد بیشتر سعی میکردی؟ اوضاع خرابه. مطمعن شدن تو قاتلی
  • چی شده؟ چی میگی؟ من ..من ..من تمام سعیم رو کردم.تمامش رو
  • باید از اون خونه بری. سریع اماده شو. وسایلت رو توی یک کوله پشتی بریز و فرار کن. بهت زنگ میزنم
  • آقا جمشید .من نمی تونم .فرصت بدید..آقا جمشید
صحبت با جمشید یک مکالمه نیست. بیشتر شبیه گوش دادن اخباره. چون شنونده درش هیچ اثری نداره. یلدا اشفته تر از اون بود که بتونه راه حل دیگه ای پیدا بکنه. به سرعت شناسنامه و چند دست لباسش رو از کمد بیرون اورد و داخل کوله کرد. تمام تنش با شنیدن صدای تلفن ثابت خونه خشک شد. با دستانی لرزون گوشی تلفن رو برداشت :
  • الو
  • الو سلام خانوم لیدا ؟
  • بفرمایید؟
  • من سرگرد علوی هستم از کلانتری 114. میخواستم ازتون بخوام برای ادای برخی توضیحات به کلانتری 114 بیاید
  • من؟ ..ولی..ولی دیروز سرگرد شجاعی اینجا بودن از کلانتری 114
  • سرگرد شجاعی؟ حتما اشتباهی شده. من دوازده ساله رییس این کلانتری هستم و در تمام طول دوازده سال فردی به اسم سرگرد شجاعی نمیشناسم.
انگار تمام یخهای قطبی یک تنه به روی تن یلدا ریخته شده بود. باز هم طعم گس یک فریب و بازی خوردن رو چشیده بود. بدون معطلی تلفن رو گذاشت. هراسان کوله اش رو به دوشش انداخت و از خانه دور شد.

شش هفت ساعتی میشد که بی هدف تو خیابونها پرسه میزد. از گرسنگی مجبور شده بود دو تا نون بربری با نوشابه بخوره. پاهاش تقریبا تاول زده بودند. درد مقعد و عرق سوز شدنش فرصت هر تمرکزی رو از یلدا می گرفت. در تمام طول این شش هفت ساعت به سرنوشتش فکر میکرد .و اینکه کجا اشتباه کرده. آیا باید تا ابد زیر یوغ پدر میموند؟ ایا نباید از دین پدرش خارج میشد؟ آیا باید بی غیرت میشد و با یک تیپا مهر مادری رو از دلش دور میکرد؟ برای این سوالات هیچ جوابی نداشت. فقط میدونست در طول دو روز دوبار بهش تجاوز شده و هیچ کاری هم از دستش بر نمیاد. دراین افکار بود که باز زنگ موبایل لعنتی به صدا در اومد
  • الو
  • برای امشبت یه جا جور کردم .فقط یه کم تنگه. ولی مهم نیست .یک قاتل فراری رو نمیشه تو هتل برد.
  • تا حالا فکر می کردم پدرم بیشرف ترین ادم دنیاست . ولی یه معضرت بهش بدهکارم
  • اینم جای تشکرته؟ ..برو به این ادرس..خیابان جردن نبش خیابون 21 . یه دکه اونجاست. صاحبش اشناست.
  • چی ؟؟ دکه ..دکه روزنامه فروشی؟؟؟ من برم با یکی دیگه توی دکه...الو وووالووووو

باز هم اشک بود و غم و هق هق های دخترکی تنها در یک شهر خاکستری با ادمهایی سیاه!.

یک ساعتی طول کشید تا یلدا خودش رو به ادرسی که جمشید داده بود برسونه. ساعت تقریبا 12 شب بود. اونقدر خسته بود که چند باری وسوسه شد کنار خیابون بخوابه. ولی ترس از یک اتفاق دیگه هوشیارش کرده بود. وقتی به دکه رسید. پسر جوان حدودا بیست و چهار ساله مشغول جمع کردن مجلات بود. یلدا وانمود کرد مشغول نگاه کردن رتیتر روزنامه های روی پیشخونه ولی این موقع شب ؛ یک دختر تنها با یک کوله پشتی معانی زیادی میداد. پسر جوان برای اینکه نشون بده رو دست نخورده با لهجه غلیظ ترکی با یک لبخند شیطنت امیز گفت :
  • چی کومکی میتونم بکنم؟
یلدا حوصله هیچ بازی نداشت. یکراست به سر اصل مطلب رفت و گفت :
  • آقا جمشید من و فرستادن
  • به به. خوش اومدین. الان دیگه داریم یواش یواش دکه رو میبندیم. شوما برو تو .من طول میکشه کارم.
یلدا گیج خواب بود. چند بار پلکهاش پایین اومدن و او به سختی اونهارو بالا داده بود. مثل مستها تلو تلو میخورد. از روی جوب پرید و از در اهنی وارد دکه شد. اتاقکی حدودا دو در دو متر که نصف فضاش رو روزنامه و مجله پر کرده بود. در گوشه دکه یک متکا افتاده بود. یلدا کوله پشتیش رو در کنج دیوار قرار داد و سرش رو روی متکا گذاشت. لحظه ای بعد تمام بدنش به خواب رفت.در خواب خودش رو دید که دزدکی از دیوار منزل پدربزرگش بالا رفته و از طریق حیات پشتی به زیر زمین خونه. جایی که مادرش زندگی می کنه رسیده. هیچ چیز براش لذت بخش تر از خوابیدن روی دامن مادر نیست. دامن خنک و خوش بوی مادر. وقتی که دستهای پر محبتش توی موهای یلدا میره و سرش رو نوازش میکنه تمام خستگی ها از بین میرن. تمام رویای یلدا با سوزش سر سینه هاش کدر میشه. سوزشی که هر لحظه بیشتر میشه و ارام ارام به واژنش هم کشیده میشده. یلدا ناخود اگاه از خواب میپره. با دیدن دو سر سیاه که در نزدیکی تنش لول میخورند جیغ بلندی میکشه.دست تنومندی جلوی دهنش رو میگیره.یلدا سنگینی یک تن گرم و عرق کرده رو روی تنش حس میکنه.سوزش واژنش با مکیدن و گاز گرفتن های یک دندان چموش هر لحظه بیشتر میشه. گرمای سری که بین رونهای یلدا با ولع تمام وول میخوره تمام موهای تن یلدا رو سیخ میکنه.حتی نفس هم در این لحظات از گلوی یلدا پایین نمیره چرا که یک دست به گردنش چنگ انداخته و یک دهان مثل یک زالو مشغول مکیدن گردنشه.بعد از مدتی ظاهرا مراسم معاشقه به پایان میرسه و التهای تحریک شده هر کدوم به سوراخی فرو میرن. درد تمام وجود یلدا رو می بلعه و هوش از سرش میپره.

آفتاب کاملا تن زخم خورده یلدا رو گرم کرده. سگی سیاه به همراه توله هاش دور یلدا رو گرفتن. یکی از اونها زبونش رو روی صورت یلدا میکشه. پلکهای یلدا ارام ارام باز میشن. دیدن یک سگ سیاه بد قواره کافیه تا یلدا جیغ بلندی بکشه. جیغی که سگها رو فراری میده اما در میان همهمه صدای ماشینهایی که با سرعت از بالا و اطراف یلدا می گذرند گم میشه. یلدا تکونی به خودش میده . نور خورشید درست توی صورتشه و چشمهاش رو میسوزونه. با تکون اول درد به تمام تن یلدا سرازیر میشه..دستان خاکیش رو به صورتش میزنه تا بلکه بتونه اطرافش رو به وضوح ببینه. تکون دوم دردش رو بیشتر میکنه اما باعث میشه تا یلدا پشت یک ستون بتنی از شر خورشید رها بشه و بتونه اطرافش رو بهتر ببینه. انگار در یک دنیای دیگه قرار گرفته. دنیای زیر ماشینها. دنیایی که هیچ انسانی اون رو نمیبینه و قدرت درکش رو نداره. دنیای زیر پل. دنیای کنار اتوبان. دنیای مشاهده ویراژهای هم نوعان. صدای موبایل این بار یلدا رو به هیجان وا نمیداره. اونقدر خسته است که هیچ محرکی نمیتونه باعث تکون دادن تن زخم خوردش بشه. با بی میلی در جیب شلوارش بدنبال گوشی میگرده و با دستهای خاکیش رو دکمه سبز موبایل فشار میده. اینبار نه منتظر کسی هست و نه قدرت مکالمه با کسی رو داره. منتظر شنیدن صدای خشک و بی روح جمشیده تا باز از فریب دادنش بگه و به روش بخنده . یلدا منتظره تا جمشید از مادرش بگه تا یلدا در جوابش بگه مادری دیگه در کار نیست. اما در کمال تعجب در اونور خط صدای زنی رو میشنوه که مهربانی صداش در اون شرایط برای یلدا حکم یک مسکن رو داره.
  • الو ..عزیزم..یلدا.خودتی؟
یلدا تمام قدرتش رو جمع میکنه و میگه :
  • بله
  • خداروشکر ..خداروشکر که زنده ای .عزیزم. دیگه نتونستم طاقت بیارم . این جمشید بیشرف با همه همینطوره.نمیزارم تو به سرنوشت قبلی ها دچار بشی. کجایی؟
  • نمیدونم.
  • دور و برت رو نگاه کن .نشونی بده.
یلدا به سختی دور و برش رو نگاه کرد. سه پل تو در تو از بالای سرش عبور میکردند این تنها نشانی بود که در اطراف قابل تشخیص بود.
  • سه تا پل. دو تا به سمت چپ یکی به سمت راست.
  • کثافت. پس تورو هم همونجا انداخته. نگران نباش تکون نخور.الان یکی رو میفرستم بیاد دنبالت تکون نخور باشه؟
  • باشه.

حساب ثانیه و دقیقه از دست یلدا خارج شده بود. دهن خشک. سوزش شدید در واژن و مقعد .گردنی پر از جای چنگ و مکیدن. و سینه ای ورم کرده. تنها دارایی های یلدا از این دنیا بود. حساب ثانیه و دقیقه و ساعت از دستش خارج شده بود فقط این رو میدونست که یک ماشین شاسی بلند از دور به سمتش میاومد. اطراف ماشین پر شده بود از خاک. بالاخره ماشین در کنار یلدا ایستاد. مردی با عینک افتابی بدون سلام به یلدا کمک کرد تا بایسته. و او رو داخل ماشین کرد.یک بطری اب معدنی بهش داد و به سمت مقصد نامعلومی حرکت کرد.  خنکی هوای داخل ماشین و تشک نرم صندلی ایده ال ترین شرایط رو برای خوابیدن فراهم کرده بودند.خوابی به مقصد نامعلوم.
یلدا با تکانهای دست ارام یک مرد از خواب بیدار شد. وقتی پلکهاش رو باز کرد خودش رو داخل یک محوطه سبز دید. با کمک اون مرد از ماشین پیاده شد. انگار وارد بهشت شده بود. بوی پیچهای امین الدوله همه جارو گرفته بود. رزهای قرمز و سفید ؛ حوض زیبایی که وسط حیاط قرار داشت برای لحظه ای یلدا رو از همه چیز دور کرد. با راهنمایی مرد یلدا به طبقه دوم ساختمان رفت و وارد اتاقی شد.
  • خانوم فرمودند از تمام لباسهای توی کمد می تونید استفاده کنید در ضمن حمام و حوله در انتهای اتاق هست. خانوم فرمودند غذاتون رو بعد از حمام براتون بیارم

یلدا هاج و واج به مرد خیره شده بود. این قطعه پازل هم به قطعات دیگه نمی خورد. اما یلدا حوصله فکرکردن نداشت. ا ز مرد تشکر کرد و درب اتاق رو بست. به سرعت لخت شد. و وارد حمام شد. روی رونهاش شش جای گاز و پنچ جای خون مردگی شمرد. زخم روی سینه راستش اونقدر شدید بود که با شستن دلمه ها؛ باز هم مختصری خون از زخم بیرون اومد. انگار مدتی رو در قفس سگهای وحشی به سر برده. وان رو پر از اب ولرم کرد و توی وان نشست.لذت گرمای اب تنش رو مور مور میکرد از اینه دستی کنارش نگاهی به دور لب و گردنش کرد.شدت فشار دستها روی دهنش اونقدر بود که گوشه لبش خونمرده و متورم شده بود. پنج جای خون مردگی شدید هم روی گردنش بود.
بیشرفها انگار تا حالا دستشون به زن نرسیده بوده. اگر همه مردها اینقدر ولع دارن و وحشی هستن هیچ وقت دیگه حاضر نیستم با هیچ مردی حتی صحبت بکنم. چقدر ساده لوح بودم. به حماقت خودم میخندم .یک بار نه دو بار نه حتی سه بارم نه. چهار بار فریب خوردم. پدر سگ پفیوز. چرا به حرفش گوش دادم؟ تقصیر خودمه .اگر به قرار اول نمیرفتم مثلا چه گهی میخواست بخوره؟.باید از روز اول به پلیس میگفتم. از همون روز اول مشخص بود کار جمشید چیه. گیجم کرد. ضربه اول و زد. از منگی ضربه اول استفاده کرد ضربه دوم و زد. دیگه ضربه سوم و چهارم به یه گوشت بیحس شده کاری نداره که ؟..صبر کن ببینم.صبر کن..اینجا کجاست؟ اون خانومه کی بود؟ نکنه اینم یه دامه؟...چرا باید بهم کمک کنه؟ جام و از کجا میشناخت..نکنه هم دست جمشیده.
  • راه دیگه ای داری عقل کل..
  • بازم که تو سر و کلت پیدا شد لیدا. کی تورو تو دلم گذاشته؟؟؟ کدوم جاکشی؟
  • خوبه خوبه .یه جور حرف میزنی انگار غریبه ام. منم جزوی از خودتم احمق خانوم.
  • نه تو از من نیستی.تورو جمشید به من داد. چطوری نمی دونم. ولی تو ماله من نیستی
  • اگه ماله تو نیستم توی دلت چکار میکنم؟ ابله ..تقصیر خودته. همیشه سر بزنگاه کمکت کردم خودت خنگ بودی و ادامه ندادی.
  • منظورت چیه؟ چیروادامه بدم.
  • میگم ابلهی بگو نه. تو این دنیا یا باید گول بزنی یا گولت میزنن...راه وسط نداره. سرگرده رو یادته.چرا گذاشتی دستش بهت برسه؟
  • چی داری میگی از کجا میدونستم
  • بجای گیج بازی اگه تحریکش میکردی و تو دستش رو از پشت میبستی اونوقت میتونستی از توی کیف پولش بفهمی سرگرد در حقیقت مشتریه جمشیده که لباس پلیس پوشیده.در ضمن اخرین شماره موبایلشم شماره جمشید بود.فکرش رو بکن با موبایل یارو سرگرد قلابی به جمشید زنگ میزدی و می گفتی فوتینا. خر خودتی. فکر میکردی مرحله بعدی برات پیش میاومد؟ رو حرفهام فکر کن. سرنوشت ما دست خودمونه. فقط اگر یه کم هوشیار باشیم.حالا فعلا باید برم .تو هم توی اب داغ بیشتر فکر کن.
عجب. این عفریته رو نمی دونم کدون ننه قمری به من داده. توی دلمه ولی نمیدونم چی میگه. اما بیراه نمیگه. .حال که فکر میکنم بی راه نمیگه .درسته...حرفش درسته.اگر هوشیار میبودم این بلاها به سرم نمی اومد..حالا دیر نشده.هنوز زنده ام و هوشیار. درسته. دیگه نمیزارم جمشید بلایی سرم بیاره.
حمام اب گرم رو دوست دارم. مخصوصا اینکه بعدش یک استیک گوشت خوشمزه با قارچ و نوشیدنی برام بیارن. چاقوی استیک رو نگه داشتم تا اگر کسی خواست مزاحمم بشه ترتیبش رو بدم. البته اونقدر تن صدای اون زن مهربانانه بود که فکر نمیکنم هیچ خطری من ر وتهدید بکنه. باید یه کم بخوابم تا حالم بهتر بشه.

الان دقیقا یک ماه هست که اینجام نه از جمشید خبریه نه از اون زن. میدونم پلیسها دنبالمن. این رو توی صفحه حوادث روزنامه ای که هر روز این آقای مستخدم برام میاره خوندم. اسمم رو گذاشتن "دختر تحت تعقیب" .
این آقای مستخدم هم رو اعصابه همش میگه خانوم فرمودند فلان خانوم فرمودند بیسار. با اینکه همه چیز خوبه ولی کابوس اون چند شب از ذهنم نمیره. شبها خودم رو توی اون دکه میبینم و داد میزنم. یه حس خوبی از بودن توی این خونه دارم. احساس میکنم خودم رودارم پیدا می کنم. تا به حال چنین زندگی رو تجربه نکرده بودم.اینهمه رفاه . بدون اینکه بدونی چرا؟..راستی مگه میدونستم علت اون همه بدبختی چی بود که حالا بخوام بدونم علت اینهمه رفاه چیه. پس تا میتونی حالش رو ببر دختر. اصلا دلم برای هیچ کس هم تنگ نشده. از خودم شرمندم ولی ..ولی حتی ..حتی دلم برام مادرمم تنگ نشده. آخه مگه اون دلش برای من تنگ میشه؟ نمیشه دیگه!.یه زن آلزایمری که ته زیرزمین روی تخت دراز کشیده و خیره شده به سقف دلش برای کی قراره تنگ بشه؟. شاید بهترین کمکی که میتونستم در حقش بکنم این بود که یه آمپول هوا بهش میزدم و خلاص!.خیلی سنگ دل شدی یلدا. این همون زنی بود که یه عمر حامیت بود. همون که نزاشت سرنوشتت مثل داداشت بشه. همونی که بهت امید میداد تا درس بخونی و برای خودت کسی بشی. حالا گیرم که نمیفهمه؛ تو که می فهمی!..نمیدونم. نمیدونم ..نمیدونم...حالم رو این جدال بهم میزنه. قدیمها معلوم بود یلدا ؛ همونی که خود خودمم. داره با لیدا همون دختره جنده که جمشید کرد تو سرم می جنگه ولی الان معلوم نیست کی به جون کی افتاده. فقط عصرها که پیشخدمت معجون مورد علاقم رو میاره همه چیز اروم میشه. انگار کسی تو سرم نیست .به یه خلسه عمیق میرم. رو تخت دراز میکشم و چشمهام رو میبندم. حال خوشیه. تو سرم خودم رو قادر به هر کاری می بینم. میتونم خودم و تو خونه ای که دوست دارم ببینم. تو ماشینی که میخوام ..بغل کسی که میخوام. یه مرد ..یه مرد که بهش تکیه کنم. بازوهاش رو بگیرم و خودم و بدم تو بغلش. ولی حیف که این خلسه فقط چند ساعت دوام داره و بعدش سردرد و سر گیجه. بعدش فقط دلم میخواد نباشم . فقط دلم میخواد بخوابم و راحتشم از سنگینی خودم. چشمم رو هم میزارم تا باز هم فردا بیاد و معجونم رو از اقای پیشخدمت بگیرم.

ساعت از شش بعد از ظهر گذشته. یلدا روی تخت از این پهلو به اون پهلو میشه و چشمهای قرمز و بر افروختش توان تمرکز روی هیچ چیزی رو نداره. غلطیدن نگاهش روی اشیا داخل اتاق سرگیجه بدی رو بهش داده. تمام نگاههاش به در اتاق ختم میشه تا بلکه بگرده و سر و کله  پیشخدمت در حالی که مثل روزهای قبل معجون مورد علاقه یلدا رو در دست داره پیدا بشه. ولی ظاهرا خبری نیست. خماری بدی به جونش افتاده. حتی نا نداره به سمت در بره و داد بزنه و پیشخدمت رو صدا بکنه. هیچ فکر توی سرش میمونه الا تمنای رسیدن به معجون. تا اینکه با صدای باز شدن در یلدا چشمش به پیشخدمت میافته . پیشخدمت در حالی که طبق معمول روی سینی لیوان بزرگ معجون رو قرار داده به سمت یلدا میاد :
  • خانوم فرمودند امشب کم بخورید. بقیش باشه در مهمونی امشب.ممکنه برای مزاجتون بد باشه.
یلدا با بیمیلی سری تکون داد و از روی سینی لیوان بزرگ رو برداشت و با ولع لیوان ر وسر کشید. سرعت سر کشیدن معجون اونقدر بود که پیشخدمت برای لحظه ای نگران خفه شدن یلدا شد. خلسه شیرین ناشی از نوشیدن معجون به حدی بود که یلدا متوجه خروج پیشخدمت از اتاق نشد. ارام ارام افکارش به سرش میریختند. و نوید معجون بیشتر در میهمانی شب. و باز هم جهیدن شیرینی خلسه به ذهن و روان یلدا. و دیدن تمام داشته و نداشته اش در یکجا. یلدا اونقدر در هپروت شیرینش غرق بود که متوجه گذر زمان نمیشد. فقط ورود پیشخدمت به داخل اتاق بود که شیرازه افکارش رو به هم ریخت. پیشخدمت با یک دست لباس زیبا وارد اتاق شده بود و مودبانه از یلدا خواست تا لباسش رو برای مهمانی امشب عوض کنه." یه مهمونی خونگی داریم که توش میتونید با خیلی از افراد فامیل خانوم اشنا بشید."  هیچ چیز به اندازه نوید پیشخدمت در باره سرو شدن معجون در مهمانی یلدا ر وسر ذوق نیاورد. یلدا به سرعت لباس قرمز گلدارش رو پوشید و جلوی اینه قدی اتاقش به خودش خیره شد. دقایقی بعد مستخدم با لباس تمیز یلدا رو به سمت اتاق میهمانی راهنمایی کرد. یلدا تا به حال این بخش ازعمارت رو ندیده بود. لوسترهای اویزان بلوری و کاغذ دیواری های زیبا چشمهای یلدا رو به خودشون خیره کرده بود. حتی به مخیله اش هم نمی گنجید که توی تهران چنین خونه های باشه. هر بار که فکرش به سمت سوال چرا من ؟ میرفت به سرعت اون رو به سمت سوال چرا من نه؟ منحرف میکرد. تا اینکه صدای "بفرمایید " مستخدم او رو به خودش اورد. مستخدم در اتاق بزرگی رو باز کرد و یلدا پاورچین پاورچین وارد اون شد و بهت زده به اطراف خیره  شد.برای لحظه ای سرش از اونچه میدید گیج رفت. دو قدم به عقب برداشت ولی به آقای پیشخدمت که پشت سرش ایستاده بود برخورد کرد. "بفرمایید تو خانوم. کسی غریبه نیست. از خودتون پذیرایی کنید" .  
اتاق پر بود از پیر مردهای بسیار شیک به همراه دخترکان هم سن و سال یلدا. که هر کدوم گیلاسی به دست مشغول طنازی و لاس زدن با پیرمردها بودند. یلدا از بهت ناشی از فضای اتاق بیرون نیومده بود که از پشت سر صدایی او رو میخکوب کرد.
  • سلام خانوم عزیز. بیوک هستم از اشنایی با شما خوشبختم.
یلدا با چرخشی سریع نگاهش به صورت پیرمرد شیکی افتاد که از چروک سر و صورتش میشد حدس زد که حدودا هفتاد و پنج ساله است.  نگاه حریص و چدش آور پبر مرد تمام تن یلدا رو مثل خوره میخورد.لیدایی درکار نبود اما صدایی از درون به یلدا نهیب میزد که "تو این دنیا یا باید گول بزنی یا گولت میزنن...راه وسط نداره...و همیشه خودت خودت رو بدبخت کردی ".
  • سلام. لیدا هستم. منم از دیدنتون خوشبختم.
  • چه سعادتی نسیب من شده امشب. خیلی دوست داشتم هم صحبت بانوی زیبا مثل شما بشم.
  • خواهش میکنم.
با اشاره دست پیرمرد .پیشخدمت سینی نوشیدنی اورد. با دیدن معجون موردعلاقه اش یلدا به سرعت دستش رو دراز کرد و یک لیواربرداشت. پیر مرد هم یک گیلاس قرمز رنگ از روی سینی برداشت و بدون لب زدن ؛ با گیلاس شراب بازی میکرد. یلدا بر خلاف پیرمرد به سرعت تمام لیوان رو سر کشید. اما هیچ سر خوشی احساس نکرد.
  • اینجا خیلی شلوغه بانوی زیبا؛ دوست دارید بریم گوشه اتاق تا یک گپی با هم بزنیم. من عاشق همصحبتی با خانومها متشخص زیبا هستم.
نوشیدن معجون هیچ سرخوشی خاصی به یلدا نداده بود. عصبی شده بود. نگاهی به اطراف کرد. بدنبال پیشخدمت خودش میگشت. اما هیچ کدوم از پیشخدمت ها رو نمیشناخت. با بی میلی رو به پیرد کرد:
  • ببخشید منتظر یک دوست هستم اگر اجازه بدید بعدا با هم صحبت کنیم.
پیرمرد با شنیدن جملات یلدا ترش رو تر شد. اخمی کرد و بدون گفتن چیزی به سمت دیگه اتاق حرکت کرد. یلدا بار دیگه به اطراف نگاه کرد. همه دخترهای جوان با یک یا دو پیرمرد مشغول لاس زدن بودند.دلش پر از آشوب شده بود.به هر ور نگاه میکرد هیچ قیافه اشنایی نمیدی.دخترکی حدودا بیست ساله  با چهره ای بشاش و خندان از یلدا پرسید:
  • سلام می تونم کمکتون بکنم؟
  • سلام..من..من..من دنبال یه مرد جوان هستم. یک پیشخدمت جوان. روی گردنش یه خال سیاه داره.ابروهای پیوسته…
  • من ندیدمش..راستی اسم من آیداست شما؟
  • من..من یلدا هستم.
  • خوشبختم..بیرون اتاق رو دیدید؟
  • نه..مرسی الان میرم..
یلدا یه سرعت از اتاق خارج شد. بیرون پر بود از سکوت .انگار تمام اهل خونه به داخل اتاق رفته بودند. یلدا بی مهابا به همه اتاقها سر میزد. دو بار راهرو منتهی به اتاق مهمانی رو به امید پیدا کردن مرد جوان پیشخدمت طی کرد تا بالاخره انتظارش به پایان رسید و  چهره اشنایی از اتاق میهمانی بیرون اومد.
-سلام آقا ..من و یادتونه.من یلدا هستم تو همین خونه هستم.خانوم به شما گفتند من رو بیارید اینجا..میبخشید. گفته بودید اون معجون توی اتاقه ولی نبود..میشه به من یه دونه بدید؟
پیشخدمت به یلدا لبخندی زد و سرش رو به سمت گوش یلدا برد و گفت :
  • خانوم فرمودند که شما باید برای بدست اوردنش تلاش بکنید. هر چقدر مهمونهای خانوم ازتون راضی تر باشن معجون بهتر بهتون میدم..منصفانه هست؟
یلدا خشکش زده بود. با تمام وجود احساس درموندگی میکرد. تمام گفتگو های درونیش قطع شده بودند .در تمام طول اون یک ماه رویایی خانوم و دوستانش مشغول معتاد کردن یلدا بودند اون هم با دست خودش.اگر جمشید با ترس یلدا رو فریب میداد اینبار  جنایتی پیچیده تر در کار بود. جنایتی که هیچ مقصری جز خود یلدا نداشت.یلدا بدون خداحافظی از پیشخدمت وارد اتاق مهمانی شد. به نسبت قبل افراد کمتری در اتاق بودند.یک دور دور اتاق زد هیچ فرد تنهای رو ندید. حتی اقا بیوک هم مشغول لاس زدن با یک دختر جوانی بود.یلدا فرصت رو از دست رفته میدید. نگاهش به آیدا افتاد که با یک پیاله شراب مشغول لاس زدن بود. به سمت او رفت. آیدا با دیدن یلدا لبانش رو به روی لبان پیر مرد انداخت و عملا از یلدا خواست تا مزاحمش نشه. یلدا پر شده بود از بقض. تا قبل از اومدن اولین اشک خودش رو به اتاقش رسوند.

سه روزه.نه .نه فکر کنم پنج روزه.شایدم کمتر..شایدم بیشتر. هرچی هست. مهم نیست. رو تختم. جون ندارم بمیرم حتی.بازم..بازم گول خوردم.تو این شهر یا باید گول بزنی یا گولت میزنن.هر کی رد شد یه لگد بهم زد.تا تونست دوشیدم.حالا حتی نمیتونم تکون بخورم.کاش یکی می اومد . کاش یکی میاومد کمکم کنه. یه دوست یه هم سرنوشت.
صدای در اتاق باز شد. یلدا به سختی سرش رو تکون داد و قیافه مات یه مرد رو دید که به سمتش میاد اونقدر خمار بود که نمی تونست در برابر دستهای اون مرد که یلدا رو به رو خوابوند مقاومت بکنه. سوزش خفیفی روی دستش احساس کرد و ارام ارام جون گرفت.وقتی به خودش اومد آیدا رو کنارش دید که با مهربانی بهش خیره شده. " بیدار شو لیدا.نگرانت بودم" . یلدا علی رغم سر درد شدیدش روی تخت نشست. و تمام وقایع چند روز قبل رو برای خودش مرور کرد. " ببین لیدا جون دست از تلاش بیهوده بردار.هر کسی تو این دنیا یه سرنوشتی داره. سرنوشته ما هم همینه!. حالا اگر خودمون بودیم مگه قرار بود چه گهی بشیم؟ یکی میشدیم مثل هزاران زن دیگه!. یا برای چندغاز باید صبح تا شب میدویدیم یا کون بچه میشستیم. یا غر غر میکردیم.!حد اقلش الان یه زندگی پرهیجان داریم.." ."چرا چرت و پرت میگی دختر" .." من چرت نیمگم من واقع گرا هستم.این تویی که داعما داری ضرر میکنی. دختر جون ؛ یه کم شل کن. اونوقت میبینی زندگی اونقدرا هم که فکر میکنی بد نیست..تو فقط عادت کردی زجر بکشی اونم برای هیچ". حرفهای آیدا مثل پتک بود روی روح و روان واعتقادات یلدا. " ببین باید زرنگ باشی .تو این شهر یا باید گول بزنی یا گولت میزنن..میل خودته..منم یکی مثل خودتم. ولی شل کردم و دارم لذت میبرم. میدونی کارم چیه ؟ لاس زدن با یه مشت پیرمرد پول دار خرفت تا فکر کنن هنوزم زنده هستن.هنوزم پنجشون تیزه. نه التشون سیخ میشه نه دندون مصنوعیشون میزاره حتی بتونن بوس کنن. فقط با حرف ارضاشون میکنم. اونها هم پول خوبی میدن بهم. هفته ای یکی دو بار هم خانوم ار اون مشتری های خوشتیپش و برام جور میکنه تا تمام دف دلیم و سرشون خالی کنم.
از اونایی که زن دارن و چند تا بچه ولی هنوزم دلشون یه معشوغه شیطون میخواد تا اون کارایی که نمیتونن با زنشون بکنن و بدون دغدغه رو یکی دیگه انجام بدن! بعضی وقتها درد داره ولی نمیدونی چه لذتی میبرم. پولشم دو برابره ! دیگه چی میخوای؟ " یلدا با حیرت به حرفهای ایدا گوش میداد. چیزی برای گفتن نداشت. " همه کارمون که سکس نیست. گاهی اوقات خانوم خونه دعوتمون میکنه تو یه پارتی بزرگ تا با نقشه قبلی سعی کنیم آقای خونه رو تور کنیم. یه مسابقه است برای سنجش تعهد اقای خونه و البته سنجش قدرت خودم. نمیدونی چه حالی میده وقتی یه مرد پتجاه ساله گرگ رو تور کنی و ببندی به تختی که بیست ساله بازنش اونجا خوابیده. بعد یه چیزی بکشی رو سرش و از اتاق بری بیرون و بعد از گرفتن دست چک پنج میلیونیت از لای در نگاه کنی صحنه کتک خوردن اقای خونه رو!. همشون همینن..فکر عشقم از سرت بیرون کن . همش مزخرفه.میفهمی چی میگم؟ ". یلدا سری تکون داد. حرفهای آیدا اونقدر محکم و با اعتماد به نفس بود که هر گونه نظر دادن رو برای یلدا دشوار میکرد. " حالا گوش کن لیدا جونم. امشب یه مشتری دارم. تو فقط بشین و نگاه کن. قرار نیست کاری بکنی ولی به خانوم میگم تو هم کار کردی...رفیقمی دیگه..چیکارت کنم..بلند شو..بلند شو باید نیم ساعته اماده بشی .ماشین میاد دنبالمون" ..
یک ساعت بعد ایدا و یلدا در ماشین از کوچه پس کوچه های تنگ و باریک شمال تهران عبور میکردند.ماشین  در انتهای یکی از این کوچه های تنگ روبه روی یک برج 10 طبقه ایستاد. باد خنک کوه بعد از بیرون اومدن از ماشین به صورت یلدا و آیدا خورد. آیدا زنگ یکی از خونه ها رو به صدا در اورد " سلام عمو جون. منم ایدا" .ایدا چشمکی به یلدا زد در اونور صدای مردی با خشخش زیاد گفت."سلام عزیزکم.بیاتو قربونت. بیا تو".. هر دو وارد حیات برج شدند. و یکراست وارد لابی و از لابی وارد اسانسور. "فقط خیلی به خودت مسلط باش. این اقا دنبال بچه ننه نیست.خیلی مشتری مهمیه. قرار نیست کاری بکنی فقط من و ببین باشه؟" .."باشه"..در طبقه ده هر دو از اسانسور بیرون اومدن. درست بعد از بیرون اومدن از اسانسور صدای زنگ موبایل آیدا به صدا در اومد و سراسیمه جواب داد : " خانوم سلام. بله ..بله رسیدم. خیلی خوب..باشه الان میام.."..."ببین لیدا جون من الان میام یادم رفته بود یه سری وسیله بیاروم..تو برو جلوی در من الان میام.اپارتمان 111. "ایدااا من میترسم..نمیرم .صبر میکنم باتو برم"."اخه چقدر تو خری..من جات بودم میرفتم و یه تیپا به کون اون یکی میزدم و مشتری رو تور میکردم خاک توسرت" ." ایدا من اینکاره نیستم ..خودت گفتی قرار نیست اتفاقی بیافته". "احمق جون نگران نباش همش ماله من..تو برو تو خونه من الان میام." .
یلدا ارام ارام به سمت در 111 جلو رفت. هیچ صدایی از هیچ جا بلند نمیشد. به ارامی در زد. مردی حدودا پنجاه ساله و به شدت اراسته در رو به روی یلدا باز کرد. " خوش اومدید. آیدا جان " .." من  ..من ببخشید. من آیدا نیستم ..لیدا هستم.آیدا الان میاد" .." عجب.نگفته بود دو تا یی هستید. بیا تو عزیزم".نور ملایم اتاق پذیرایی و پرده های ضخیمی که به روی پنچره ها کشیده شده بودند توجه یلدا رو به خودش جلب کرد. با راهنمایی مرد اونها وارد اتاقی شدند که بیشتر شبیه اتاق خواب بود. یک تخت بزرگ با نرده های اهنی در کنار یک میز کار چوبی و دو تا کتابخونه بزرگ با چوبهای قرمز رنگ . و موکت خاکستری بسیار تمیز. با اشاره اون مرد یلدا روی مبل راحتی نشست. "چایی یا قهوه؟".."چایی لطفا"..مرد برای لحظه ای از اتاق بیرون رفت و این فرصت خوبی بود برای چشم چرونی یلدا. همش خدا خدا میکرد آیدا به سرعت برسه.افکارش با ورود مرد به اتاق بهم ریخت. یه چیزی از اون مرد به نظر یلدا بسیار اشنا میاومد. اولین اسمی که به ذهن یلدا رسید جمشید بود. اما نه شخصیت و نه صدای اون مرد شباهتی به جمشید نداشت. در ثانی قانون اول جمشید که هیچ احدی نباید اون رو ببینه هم یلدا رو متقاعد کرده بود که این مرد جمشید نیست. " خوب دختر جان چاییت رو بخور" .مرد نگاهی به تابلو های روی دیوار کرد اه سردی کشید و گفت " .تو این شهر یا باید گول بزنی یا گولت میزنن. راه دیگه ای نیست..و من گول خوردم!...گول یه شیطان. وانمود کرد دوسم داره ولی وقتی خرش از پل گذشت خانمانم رو سیاه کرد. همه چیزم و ازم گرفت. پول و مال مهم نیستن ..اعتمادم رو گرفت..دیگه نتونستم به هیچ کس اعتماد بکنم. نتونستم حتی کسی رو دوست داشته باشم. " صدای مرد اونقدر غمگین بود که یلدا برای لحظه ای فراموش کرد برای چی وارد اون خونه شده و این مرد کیه.." میدونی غروب یه روز تنها باشی و رو دست خورده باشی و هیچ احدی هم حتی جواب سلامت رو نده یعنی چی؟ ..همه طردم کردند…ابرویی که طی سالها بدستش اورده بوم یه شبه از دستم رفت.." اشکهای مرد از چشمانش سرازیر شدند. یلدا به قدری تحت تاثیر مرد قرار گرفته بود که به سمت کاناپه ای که مرد روی اون نشسته بود حرکت کرد " آقای محترم. گریه نکنید..تورو خدا ..همه ما داستان خودمون رو داریم.." .گریه های مرد بیشتر مشد. یلدا به سمت مرد رفت .دستهای مرد ناخود آگاه یلدا رو در آغوش کشید. صورت مرد روی سر یلدا قرار داشت و بوسه های مرد رو گهگاهی حس میکرد. دستهای مرد صورت یلدا رو کنار زد و با احساس بوسه ای به پیشونی یلدا زد. "ولی دختر جان. مهربونی همیشه هست ." بوسه دوم بدون مقاومت یلدا به لبانش برخورد کرد.حس میکرد با اینکه اونشب معجونی نخورده بود حالش خیلی خوب بود .. نمیدونست داره چیکار میکنه. دستهای مرد که روی تنش میرقصید تمام مقاومتش رو در هم شکوند.برای لحظه ای حس کرد تمام این ماجرا یک فریب تازه است.چشمانش رو بست و زیر لب گفت ".تو این شهر یا باید گول بزنی یا گولت میزنن..یا اینکه از گول زدن و گول خوردنت لذت ببری."
زخمه های افتاب داغ چشمان یلدا رو باز کرد. خودش رو لخت روی تخت دید. سوزش گردن و باسنش خبر از شبی پر شهوت رو میدادند. اثری از مرد در اتاق نبود. یلدا به خودش تکونی داد.و لخت و بیهدف کسی ر وصدا زد. " ایدا...آبدا….کسی اینجاست؟ " با کراهت در حالی که از تشنگی سرش گیج میرفت از اتاق بیرون اومد. برخلاف شد پرده ها جلوی پنجره رو نگرفته بودند. یلدا ناخودآگاه به سمت پنچره رفت. زیبایی دیدن کوههای شمال تهران اونهم از فاصله ای به این نزدیکی براش بسیار لذت بخش بود. ناگهان فکری مثل برق اون رو از جا پروند. این اولین بار نبود که او چنین تصویری رو میدید .بار اول بعد از دزدیده شدنش توسط اون دختر غریبه در همین مکان با جمشید ملاقات کرده بود. در همین مکان بود که جمشید اسم لیداروبراش انتخاب کرده بود و در همین مکان بود که وارد بازی کثیفی شده بود که نه توان درکش رو داشت و نه توان بیرون امدن ازش. بی مهابا به سمت اتاق دوید تا برای خودش لباسی پیدا کنه ولی تمام کمدها خالی بودن.."کسی اینجاست؟؟؟؟" لعنتی چی از جونم میخوای؟" یلدا به همه اتاقها سرک کشید. حتی یک پیراهن ساده هم پیدا نکرد تا بپوشه. در گوشه ای از اتاق کز کرد و شروع به گریه کردن کرد. گرسنگی و خستگی ناشی از نخوردن معجون اون رو در استانه خماری برد. ولی با صدای باز شدن در از جا پرید..دو مرد قوی هیکل دو دستش  رو گرفتند و به روی کاناپه نشوندن...بعد از مدتی مردی که دیشب با گریه هاش یلدا رو تخت تاثیر قرار داده بود به همراه زنی میانسال وارد اتاق شدند. زن لبخند زنان یلدا رو به تمسخر گرفته بود. مرد دوزانو روبه روی یلدا نشست و گفت "مرسی بابت دیشب. وقتی منگ شده بودی هر کاری خواستم باهات کردم و تو خوشحال لذت بردی. کلی قرصت بهت دادم بابات رو از سر راهت برداشتم. و تو مسیری قرارت دادمتا به اونچه استحقاقش رو داری برسی. ولی هر بار یه جوری لج کردی. ترسیدی!. میدونی .آدمهای شل و ول همیشه طعمه های خوبی هستن. چون نه اونقدر سفتن که نتونی تحریکشون کنی و نه اونقدر شل که دل بکار بدن. نتیجه اش یکیه.ترس. و ادم ترسو همیشه قربانی میشه. اگر مثل بابات و ایدا شل بودی حد اقل الان یه چیزی گیرت میاومد.ولی...ولی...راستی ایدا سلام رسوند.کشوندن تو به اینجا کار هر کسی نبود.ولی اون کارش رو خوب انجام داد. حالا اخر خطه.جنده ای که صورت من و ببینه نمیتونه زنده بمونه. و تو دیدی.
با اشاره جمشید یکی از مردهای قوی هیکل سرنگی از جیبش در اورد. ایدا با تمام توانش بی هدف جیغ میزد. مرد قوی هیکل سرنگ رو به ارومی به دستهای یلدا تزریق کرد. دقایقی بعد ایدا داخل یک جعبه به سمت سرنوشت ابدی اش حمل میشد.

پایان