جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ دی ۷, سه‌شنبه

اُمید آرزو



نوشته: عقاب پیر

پَتو -که مثل یه دَهَنِ کَجِ بعد از یک سکته ناقص ، به صورتِ اُریب روی مَلحفه های دون دونِ چُرک خوردهِ روی تُشک ول شده بود-هنوز گرم هست و  اون کنارِ تخت، یه مُشت لباسِ زیر زنونه و مَردونه روی هم تلمبار شده .ازپُشت پَرده ی ضخیم - که مشخصه لحظه آخر رفتن ؛ هول هولی کشیده شده- نورِ کم سویی به روی چند تا شُرت و عرق گیرِ چُروک میپاشه و رنگ اونها رو از کِرِم به سفیدِ بَراق تغییر داده.بر خلافِ پرده که مشخصه هول هولی کشیده شده؛ پنجره ماه هاست بسته است. واسه همینه بوی نم  وخواب آلودگی اتاق رو پُر کرده. اگَرَم یه بخت برگشته؛  از روی کنجکاوی پرده اتاق رو کنار بزنه؛ تصویر خاصی در انتظارش نیست. یه دیوارِ بلندِ یه خونه هفت طبقه که سطح دیوارِ روش رو یه بنایِ بی حوصله با سیمانی که مشخصه خیلی آبکی و  بی کیفیت بوده ؛ پرداخت کرده. بیرون از پنجره , درست گوشه حیات خلوت یه درخت عَر عَر بی بُته , خیلی اتفاقی دو متری بین خِرت و پِرت های تلمبار شده همسایه ها  رُشد کرده. برخلاف وُرودی اونور ساختمون که گلکاری شده وآبرو داره؛ طَرَفِ ما انگاری گَرد مَرگ پاشیدن.
این اتاق چه بوی نَم ی میده. با اینکه یک ساعتی میشه آرزو رفته اما هنوز زیر پَتو گرمه گرمه. قرار نبود امروز بره دکتر. پیش از ظهر صدای وِز وِز تلفن اومد و مُنشی دکتر گفت خبر مهمی داره. بعدش آرزو سریع شال و کلاه کرد و  رفت خبر مهم رو از دکتر بشنوه.  رفت تا خودش خبر مهم رو بشنوه. ولی, ولی من که میدونم خبر مهم چیه. یک هفته است توی تمام کانالهای هواشناسی عضو شدم تا بلکه فرجی بشه. یه توده کم فشار داره از مدیترانه سمت ما میاد. که قراره با پرفشار سیبری قاطی بشه و این شهر بد قواره برف به خودش ببینه. برف! الان فقط خبر مهم برای من برفه.فقط برف. همینکه یه چیز سفیدی هم از آسمون بیاد کافیه. فقط باید برف باشه.بویِ نَم اتاق آزارم میده.چی میشه بویِ خودِ آدم وقتی زیاد یه جا میمونه؛ آدم رو آزار بده؟ تمام این پتو و ملحفه بوی من رو گرفته. شده عین من. بویِ منِ مونده!
اُمید پرده رو هُل هلی کشید و یک دور دور تخت زد و پَتورو کامل کنار زد و خودش رو تِلِپی روی تخت انداخت. همین چند قدم راهپیمایی هم خستش کرده بود. صدایِ ضربان قلب خودش رو- که کم مونده بود از توی گلوش بیرون بزنه- کاملا میشنید.با چشمان قِی گرفتش به سقف زُل زده بود. کِبِره های سیاه رنگی رو روی سقف اتاق می دید که ردِ پایِ سالها اقامتشون توی اون خونه بودند. نَفَسش که یه کم جا اومد؛ به پَهلو چَرخی خورد و اینبار یه لباسهای زیرِِ تلمبار شده خیره شد. میدونم برف میاد. این رو از شکل درخت توی حیات میفهمم. ولی , ولی اگر برف بیاد من چطوری ببینمش؟ پرده..پرده رو که کشیدم.. اُمید درست مثل اینکه سَهوا خطای بزرگی مرتکب شده باشه دوباره به پُشت چَرخید و نگاهش باز هم به سقف گره خورد. با دست راست پَتوی کلف و گرم رو کنار زد وبه سختی کنار تخت نشست. باز هم صدای گُروپ گُروپ ضربان قلبش بالارفت ولی جبران خطا در اون لحظه از هر چیزی برای اُمید واجبتر بود. بلند شد. به سمت پرده رفت. و با باقی مانده انرژی پرده ضخیم رو با عصبانیت به کناری زد.نور کَم رو و ضعیفی توی اتاق پاچیده شد. شدتِ کنار زدنِ پرده طوری بود که گرد و خاکی که یادگار سالها شسته نشدن پرده بود؛ اطراف پرده رو گرفت.. کمی از گرد و خاک ناخود آگاه به داخل حَلق اُمید رفت وجلوی نَفَس نداشته اش رو بیشتر گرفت. ارزو؛ ارزو.
اُمیدِ نَفَس گرفته؛ چند قدم به عقب برداشت و خودش رو به سمت تخت پرتاب کرد. چَرخی خورد و در حالی که نَفَس نَفس میزد دوباره به کِبِره های سقف  خیره شد. این توده مدیترانه ای الان روی ترکیه است یا نزدیکه؟ولی  توده پرفشار سرد سیبری میدونم که بالای دریای خزره .اگر پُرفشار جنب حاره ای بزاره اونوقت سرمای سیبری میریزه روی فلات ایران و وقتی کم فشار مدیترانه میرسه روی این بیغوله میشه برف. یعنی همه میگن برف میاد. اگه پُر فشار جنب حاره پایین نره چی؟. نمیخوام بهش فکر کنم. همه رشته ها پنبه میشه. همه اون دونه های سفید به قطرات آب تبدیل میشن و ...نه..میره پایین من مطمئنم برف میاد. پرده رو هم کنار زدم که اولین سفیر بَرف رو ببینم.
شب شده. صدای تیک تاکِ ساعت با چِک چِک قطرات آب دستشویی تلفیق شدند و انگار میخوان یک میخ رو توی روان هر آدم اُمیدواری بکوبند.صدای ناله لولای دَر و پشت سر اون صدای پِچ پِچ زنانه وبعد از اون صدای برخورد زبانه قفل دَر با قطعه اهنی فیکس شده روی دیوار ذهن امید رو برای شنیدن خبری مهم اماده میکنه. ضربان قلبش پایین اومده ولی زیر پتو همچنان گرمِ گرمه. اونقدر گرم که گاهی امید زیر پتو رو برای چند لحظه هم که شده کنار میده تا سرمای بیرون از پتو عرقهای ماسیده روی پاهاش رو خشک کنه. صدای پای ارزو از توی راهرو هر لحظه نزدیک تر میشه..یک دست زنانه روی شیار دیوار کنار در کشیده میشه تا کلید چراق برق رو فشار بده. اونوقت کل اتاق و اُمید و آرزو بیکباره روشن میشن. ارزو با چشمانی وَرَم کرده به سمت امید میاد و دوزانو کنار تخت میشینه. "خوبی عزیزم؟" " اره خوبم..میخواد برف بیاد. می دونستی؟" " آسمون که مهتابه.قراره از کجا برف بیاد؟" " میدونم برف میاد .همه این و دارن میگن. توده کم فشار میدیترانه داره میاد. تا با پرفشار سیبری تلفیق بشه و بشه برف..ارزو..برف میخواد بیاد" " دکتر گفت باید بیشتر صبر کنیم." ." من فقط برای برف صبر میکنم. فقط" "بچه نشو امید؛ باید یک هفته دیگه باز هم بریم بیمارستان. دکتر باید .." " ولم کن ارزو...چراق رو خواموش کن..اینطوری نمی تونم اولین سفیر برف رو ببینم.". هیچ وقت نباید از ارزو توقع داشت تا حال اُمید رو درک کنه. به هر حال ارزو یک زنه. یک زن زیبا. و امید یک مرده. یک مرد مریض. که تنها آرزوش دیدن برفه. امید به نشان اعتراض به پهلوی چَپ خم شد تا نگاهش به سمت پنجره باشه. تا بتونه اولین سفیر برف رو رصد کنه. ارزو نفس عمیقی از سر کلافگی کشید. اُمید همیشه برای ارزو یک بچه نق نقو بود. از همون اول هم به گفته مادرش ازدواج اون دو اشتباه بود. آرزو نفس عمیق دوم رو کنار چهار چوب در کشید و بعد اتاق به تاریکی فرو رفت. درمیانه شب شدت گرمایِ زیر پتو به حدی شده بود که امید مجبور شد برای لحظه ای کل پتو رو به کناری بده. سوزشِ بر خورد هوای سرد اتاق با تن گرم امید بدنش رو به لرزه در اورد. شدت تاریکی اتاق فرصت هر گونه زُل زدن رو از امید میگرفت. حتی چشمهای عادت کرده اُمید به تاریکی هم به کمکش نمی اومد. گردنش به صورت ناخود آگاه به سمت چپ مایل شد. نگاهش جایی برای زُل زدن پیدا کرده بود. پوستِ تَن اُمید لحظاتی می شد که با سرمای اتاق اُخت شده بود و دیگه نیازی به پتوی گرم رو حس نمیکرد. عرق سردی روی پیشنونی اش رو پوشونده بود. امید با نا اُمیدی سعی میکرد با خم کردنِ بیشتر گردنش راهی برای دیدن اسمان - که چند طبقه بالا تر از ساختمان هفت طبقه رو به رو قابل دیدن بود- پیدا بکنه. ولی هر چه بیشتر گردنش رو خم میکرد بیشتر هیبت دیوار بتونی رو به رو خودش رو به رُخ امید میکشید. راهی به ذهنش رسید. علی رغم خِس خِس سینه اش که هر لحظه بر شدت اون افزوده میشد تصمیم گرفت به سمت پنجره بره تا راحتتر اسمونی رو که طبقِ تمام پیشبینی ها باید ابری و اماده بارش  برف میبود رو ببینه. تکانی به خودش داد. از کنار زدن پتوی سنگین خوشحال بود. حالا به نیروی کمتری برای ایستادن نیاز داشت. با حائل قرار دادن کمد کنار تخت خودش رو به بالا کشید و روی لبه تخت نشست. صدای خِس خِس  غیر طبیعی سینه به همراه گروپ گروپ ضربان قلب گوش امید رو پر کرده بود. سمت راست ظلمت و سیاهی پایان ناپذیری قرار داشت و سمت چپ پنجره ای رو به سمت اسمان. امید تکانی به خودش داد. اینبار زانو هاش به سختی وزنِ تن رو تحمل میکرد. درست مثل چند چوب کبریت که بچه ها برای سرگرمی زیر یک کتاب قطور اموزش آشپزی به صورت افقی  گذاشته باشند و هر لحظه با لق لق کردن کتاب باید آماده افتادن کتاب میبود؛ امید هم به سمت پنجره حرکت کرد. دو دستش رو به روی طاقچه سنگی کنار پنجره گذاشت . دیدن صحنه آسمان مهتابی با سرمای طاقچه سنگی قلبش رو به درد اورد. باید برف بیاد. همه این رو گفتن. توده کم فشار مدیترانه ای الان باید روی تهران باشه. و پر فشار سرد سیبری هم روی لایه های بالایی جو. پس همه چیز برای بارش برف محیاست. نکنه..نکنه جنب حاره ای پایین نرفته...نه..نمیشه..باید پایین بره. من اعتراض دارم. امید ناامیدانه دوباره سرش رو به سمت اسمان برد. حتی یک لکه ابرسرگردان هم در اسمان دیده نمیشد.صدای خِس خِس سینه امید هر لحظه بیشتر میشد. اشک تمام صورتش رو پر کرده بود. با عصبانیت خودش رو به سمت تخت پرتاب کرد. اینبار سرمای اتاق شلاق وار برروی تن امید میخورد. اشکها با عرق سرد ناامیدی پیوند میخوردند و از کنار گونه های امید به روی گردن نحیف و چروکیده اش می لغزیدند. خیسی گردن مکان جدیدی بود تا سرمای اتاق شلاق بی رحم خودش رو به رُخ امید بکشد. چشمهای اشک گرفته امید حتی فرصت زُل زدن به اشیاء پلاسیده دور و برش رو- زیر تاریکی شب - از او میگرفت. اخرین رمق امید صرف کشیدن پتوی ضخیم به روی تن اش شد.

نوِربَراق و یِکدست تمامِ اشیاء پلاسیده اتاق رو پوشونده بود. قالی قرمز رنگ کنار تخت بر اثر تابش نور پیوسته خورشید شبیه پوست اناری خوشرنگ شده بود. در این بین دستگیره در به ارامی - بدون تولید کوچکترین صدا- پایین رفت. با پایین رفتن دستگیره زبانه قفل در هم با کمی بیحوصلگی و بیرون دادن صدای زنگیِ ارامی به عقب رفت. یک چشم زیبای زنانه از لای در حجم اشیاء داخل اتاق رو وَر انداز کرد بعد از اینکه از عادی بودم همه چیز مطمئن شد با فشارزن؛ کل در باز شد. بوی نا و موندگیِ فضایِ اتاق اولین چیزهایی بود که به مشام تیز ارزو خورد.نمیتونست ناخوشایندی این بوی نا رو حضم کنه ولی با این حال همونجا بین چهارچوب در ایستاد تا شاید بینی اش با این بو خو بگیره. بدون توجه به امید به سمت پنجره رفت و از اونجا برفهای تلمبار شده رو -که دیشب یک ریز تا صبح روی کل اشیاء دا خل حیات رو پوشانده بود- دید زد. بعد با لبخند شیطنت امیزی به کنار تخت رفت. دستهای زنانه اش رو روی تن امید گذاشت. خُنکی این برخورد بَند دل ارزو رو پاره کرد. به سرعت تمام پتوی ضخیم رو از روی امید کنار زد. هُرم سرمای زیر پتو و تن چمباتمه زده امید جای هیچ شکی باقی نمیگذاشت.

پَتو -که مثل یه دَهَنِ کَجِ بعد از یک سکته ناقص ، به صورتِ اُریب روی مَلحفه های دون دونِ چُرک خوردهِ روی تُشک ول شده بود-سردِ سرد بود؛ مثل برف.

پایان

۷ نظر:

  1. امید مرده بود؟
    اگر بله که خیلی زیبا بود...اگر هم نه که باز هم خیلی زیبا بود. تیریپش خیلی ادبی بود و جالب.

    پاسخحذف
  2. اره بنده خدا برف و ندید و رفت...ای کاش برف میاومد...اون که قرار بود بره..حد اقل به ارزوش میرسید..این امید بد بخت....

    پاسخحذف
  3. خيلى قشنگ و غم انگيز بود :(

    پاسخحذف
  4. خسته نباشی ...و این چنین مرگ ارابه ی فاخرش را میراند و در حالیکه اقتدارش بر تلالو زندگی سایه میاندازد با ربودن جان از کالبد امیدها و جانمایه از روان آرزوها آمال بشر را به سخره میگیرد ...اینم برا حسن ختامش.

    پاسخحذف
  5. دوستان حالتون خوبه؟
    چند وقته خبری ازتون نیست

    پاسخحذف
  6. سلام ناشناس عزيز. خودم كه چند روزه حالم خوب نيست و منتظرم بيماريم به سطح معموليش برگرده تا دوباره برم رو اعصاباتون. كلورو اما نميدونم چرا بقيه ي داستانشو نميذاره. خيلي هم منتظرم. بجنب ديگه كلورو!!!!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خدا صبرت بده
      من میگرن دارم هردو هفته ای اود میکنه و واقعا اعصاب خورد کنه
      شما دیگه جای خود داری

      حذف