جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ آذر ۲۶, جمعه

درد مزمن ( قسمت سوم)





نوشته : عقاب پیر

مَرد از داخل آسانسور پاهایش را به روی موکت نرم و قهوه ای راهرو گذاشت. لحظه ای مکث کرد. سکوتی بی نهایت عادی تمام راهرو را در بر گرفته بود. مَردِ مضطرب؛ بدون توجه به اطراف -در حالی که با هر قدم پاهایش  روی موکتِ نرم راهروفرومیرفت- به سمت درب آخرِ سمت چپ حرکت کرد. با دیدن دربِ بازِ آپارتمان دوازده صفر سه برای لحظه ای تردید کرد. ضربان به شدت بالا رفته قلبش سکوت راهرو را بی معنا کرده بود. برای لحظه ای در ورود به آپارتمان تردید کرد. فکرش به هزار جا رفت. در داخل کاپشن زمستانی اش حس گُر گرفتگی آزارش میداد. لحظه ای گوش راستش را به سمت شیار باز در گرفت. سعی کرد برای لحظه ای هم که شده صدای ضربان قلبش را فراموش بکند. از داخل هیچ صدایی جُز صدای بیرون ریختن هُرم گرمای داخل آپارتمان به راهرو شنیده نمیشد. بیشتر گوش ایستاد تا شاید با دقت بیشتر صدای ضربان قلب افراد احتمالی داخل آپارتمان را بشنود یا حداقل رد گیری کند. هنوز هم دیر نشده بود. میتوانست به راحتی راه آمده را بازگردد و فردا صبح دوباره به بهانه ای به آپارتمان سربزند. سَر زدن روزانه به آپارتمان شَک هیچ کس را بر نمی انگیخت. میدانست اگر در صبح با چنین منظره ای رو به رو می شد میتوانست به راحتی به دفتر مدیریت برود و با اخم خبر از وقوع دزدی در آپارتمانش بدهد و می دید قیافه حق به جانب مدیر ساختمان را که با شرمندگی از او تقاضای بخشش و صبر میکرد و فی الفور گوشی تلفن را بر میداشت و با این کار گزارش سرقت احتمال را با نزدیکترین کلانتری -کلانتری نیاوران - میداد. "مامورا! ؛ نه ..اصلا. پاشون به اینجا باز بشه همه چیز رو میفهمن. بیشرفا بو میکشن. اولین شکشون به این میره که چرا توی خونه هیچ کس زندگی نمی کنه؟ اینکه مجردم یا متاهل. کارم چیه؟ ..اونوقته که یه مامور کار کشته به راحتی میفهمه قضیه از چه قراره. اونوقت اگر یه کم سر و گوشش بجنبه برای تلکه کردن هم که شده یه پا گوش میزاره آپارتمان رو پیاد..اونقت یه اشتباه بکنم.دخلم در اومده..نه..مامورا پاشون به اینجا نباید باز بشه. نه مامورها نه مدیریت ساختمون...اره...خودم باید حلش کنم. کی کلید اینجا رو داشته؟ نکنه نظافت چی ها موقع بردن طلا بی مبالاتی کردن و در و بد بستن...پفیوزها...اون از مورد آوردنشون اینم از در بستنشون...میدم دهنشون و بزنن...اره باید خودم حلش کنم. شاید همش خیالاته..اره خیالاته.." . با این گفتگوی درونی دِل مَرد قُرص تر شده بود. دست راستش را به سمت دستگیره در برد و ارام به سمت داخل هُلش داد. هُرم گرمای بیشتری به صورت مرد خورد. نا خود آگاه مکثی کرد . با گوشهای تیز سعی در رصد کوچکترین صدا نمود. هیچ صدایی شنیده نمیشد. آرام و با تمانینه به طور کامل وارد آپارتمان شد؛ در را پشت سرش بست. پراق اتاق خواب و اشپز خانه روشن بود. اتاق خواب آخرین مکانی بود که مرد علاقه به بازرسی اش داشت. پس به سمت هال ارام و با احتیاط حرکت کرد. کت زمستانی اش را به روی صندلی که کنار درب بالکن قرار گرفته بود گذاشت و به آشپز خانه رفت. هیچ اثری از هیچ موجود زنده ای درانجا یافت نمیشد. مرد مجاب شده بود که نظافت چی ها بیمبالاتی کرده اند. اما هنوز اتاق خواب را وارسی نکرده بود. از طرفی منتظر "شاه ماهی" صید شده اش بود. حالا که کمی ارام شده بود و ضربان قلبش فروکش کرده بود به یاد عکس شاه ماهی که افتاد اضطرابی که همیشه از مبنایش بی خبر بود به دلش رخنه کرد. طبق معمول بدنش شروع به لرز کرد. خودش میدانست لرزش ناشی از شهوت دستیابی به شاه ماهیست. البته بخاطر باز بودن در هوای آپارتمان کمی سرد شده بود اما مرد می دانست معنی این لرزشها چیست. آرام و قدم زنان به سمت اتاق خواب رفت.قبل از ورود کمی مکث کرد تا هر گونه صدای احتمالی داخل اتاق را رصد کند. هیچ صدایی نمی امد. دلش را به دریا زد. و در را با فشار دست کاملا باز کرد. با اولین قدم چشمش به چیز عجیبی افتاد. رعشه ای عجیب سراسر وجودش را گرفته بود. نا خود اگاه با صدایی تحکم آمیز گفت : "تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟" . بر روی تخت زنی کاملا عریان -در حالی که دستها و پاهایش کاملا آزاد بود و تنها پارچه ای سیاه به روی صورتش کشیده بود- خوابیده بود. زن انگشتانش را که با لاگ قرمز به غایت زیبا کرده بود به سمت مرد برد و با صدایی پر از شیطنت جواب داد " من؟ خوب شکارتم دیگه...رویا..نه؟". دیدن تن تو پر زن که حالا مثل یک مار تن لختش رو کج و راست میکرد مرد و حسابی غلغلک میداد. "چطوی اومدی تو؟" .زن در حالی که سعی می کرد پارچه سیاه روی صورتش بر اثر تکانهایی که میخورد از روی صورت کنار نرود گفت " با زبون تو...همون که خرم کرد...خودتم خوب میدونی…نکنه یادت رفته". " من هیچی نمیدونم..چطوری اومدی تو ؟ " " گفتم که. من رویا هستم..خودت خرم کردی یادت نیست؟..توی اون مهمونی...دو سه بار دورم چرخیدی .کنار شوهرم نشسته بودم." مرد از طرفی حسابی گیج شده بود. هیچ کدام از حرفهای زن را نمی فهمید. ولی از طرفی طنازی های زن و کلام و بازی کلامی اش حسابی به دل مرد نشسته بود. "خوب؟".."مثل یه عقاب که دور شکارش میگرده دورم میچرخیدی.. به هر بهونه ای می اومدی طرفم..تا اینکه یکی شوهرم و صدا زد…".."و تو تنها شدی؟ " " آفرین . دیدی داره یادت میاد..نگاهت رو یادم نمیره..یادته؟".."اره...تن تو پُر و زیبا. با دستهای کشیده .ابروهای مشکی که به دقت ارایش شده بودند و چشمهای بادمی که هر وقت دلشون میخواست میتونستن به هر کسی از پشت خنجر بزنن. " " افرین..میبینم که هنوزم یادته…..منم بره ای بی گناه بودم..نه؟" "خیلی..معصوم..و مناسب…" "مناسب برای چی؟" "برای شکار".."دیدی یادت اومد" . مَرد احتیاط رو کنار گذاشت. به قدری تحریک شده بود که قرار با شاه ماهی و باز بودن در و تمام چیزهای عجیب اون شب را به کلی فراموش کرده بود. از چهار چوب در به بیرون از اتاق خواب نگاهی انداخت. و در اتاق خواب را بست. شروع به درا وردن لباسهایش کرد و در یک چشم بهم زدن لخت و عور , بر روی لبه تخت- در حالی که با دستش به روی تن زن میکشید -نشست. با هر دست کشیدن صدایی به قصد تحریک بیشر از زن خارج میشد. "دلت اومد یه بره رو از دست شوهرش بدزدی؟" "چرا که نه؟..بره ای به این خوشمزگی مدتها بود گیرم نیومده..ولش کنم بره" ." خوب نه...حق داشتی..یادته چطوری گولم زدی؟".."اره..کارت ویزیتی رو که واسه این تور کردنها درست کرده بودم با چربزبونی بهت دادم تا بیای تو قلابم" ." اره ..البته فهمیدم ها..اونقدرم خر نیستم. ولی دیدن یه عقاب شکارچی دلم و برد…" " میدونم یه بره هم گاهی به شکار شدن نیاز داره نه" " حتما همینطوره" ..مَرد تحمل خودش را از دست داد. مدتها بود بدین حد تحریک نشده بود. بدون توجه به دستهای باز زن؛ شروع به مکیدن نوک سینه های زن شد. و زن هم در عوض با دو دست آزادش شروع به ماساژ دادن پشت سر مرد شد. "نوک سینه رو اینطور میمکی با کصم چیکار میکنی؟"."میدرمشون...بره ساده".."حقمه...بدرشون. مال تو...بره ای که گول شکارچی رو بخوره باید دریدش نه ؟ " " دقیقا..قبل از اونی که شوهرت پیداش بشه میکنمت…" "خوبه..کصم و پاره کن...شکارچی ماهر…" . تک تک کلام زن مثل دشنه هایی ریز بر روح و جان مَرد می نشست. هیچ اراده ای نسبت به اعمالی که انجام میداد نداشت. تمام تن و روحش در شرف ارضا شدن بودند. با هر ناله و کلمات زن - که به دقت و با حساب از دهان بیرون میامد- مرد بیشتر و بیشتر مسخ میشد. بعد از بازی با سینه ها؛ مَرد عنان از دست داد و با یک حرکت آلت قطورش را که در تمنا میسوخت به سرعت به داخل واژن زن کرد. چند دقیقه بعد مَرد نیمه بیهوش در کنار زن به خواب رفته بود.
چشمهام رو اروم آروم باز میکنم. تمام تنم مثل یه تیکه گوشت بی خاصیت شده. اصلا حِس ندارم .جون ندارم دستم و بالا ببرم. چه بلایی سرم اومده.وقتی به سختی چشمهام رو باز کردم روی تخت آپارتمانم بودم. با دیدن اینکه ساعت یازده صبحه از جا پریدم. هیچ کس کنارم نبود. وقتی یه نمه سعی کردم تا ببینم چی شده. یادم به رویا افتاد.یادم به دیشب افتاد. اونقدر شیرین من و وارد یه بازی کرد که ناخود آگاه شدم بازیگر اصلی داستانش. وای چقدر لذت بخش بود وقتی توی واژنش تلمبه میزدم. هیچ وقت چینین تجربه ای نداشتم. حالا میدونم شاه ماهی خود رویاست. لحظه ای که از فکر دیشب بیرون میام تمام دلهره های عالم میریزه توی دلم. باز بودن در. وجود رویا توی اتاق. آگاهی کاملش از تمام چیزهایی که دیوانم میکنه و این موبایل لعنتی با بیست و هشت تا میس کال؛ بعلاوه هفده تا پیام با صدا!. با دیدن لیست افرادی که بهم زنگ زدن برق از همه جام میپره. از حاج حسن بگیر تا اکبر ازاین بیست و هفت تمام بی پاسخ .هفتاشون مال ریحانه است..که سه تا پیام صوتی هم گذاشته.. با دلهره وارد پیامهای صوتی ام میشم " الووو عزیزم سلام..امیدوارم سفرت خوب باشه..ببین به من یه زنگ بزن.فوریه."...."الو سعید! الوو...کجایی؟ ..چرا جواب نمیدی..به من یه زنگ بزن خیلی فوریه…" " الووووووو سعید هیچ معلومه کجایی؟ چرا اینقدر تو بی توجهی به ماها..بااب لابد کار فوری دارم دیگه ..اه همیشه همینی…" ."حسینی هستم آقای رازی. درباره اون موردی که میخواستید از مشاوره مدد کاری ما استفاده بکنید. خواستم بگم قرار یکی از مدد کارهای ما کنسل شده .پس میتونیم به شما کمک کنیم.. لطفا به من زنگ بزنید"...." حاج سعید. هیچ معلومه کجایی؟ نصف رفقا دنبالتن...نمیشه که اینجوری برادر من. به سردار عبداللهی اداره آگاهی یه زنگ بزن فوریه." سرم گیج میره..چطوری تا یازده خوابیدم. این دختره کجا رفت. اصلا چطوری اومد. نمیتونم به ریحانه زنگ بزنم.صدام اونقدر تابلو هست که میفهمه..من چطوری تا یازده خوابیدم؟ چه بلایی سرم آورد این رویا!. ولی .ولی .احساس سبکی خوبی میکنم. احساس میکنم تمام منافذ بدن و روحم باز شدن..چقدر حس ارضا شدن خوبه. این دختره از کجا پیداش شد؟ یه مسیج و یه ایمیل. همین!. میدونم خوب نیست. نه اصلا خوب نیست. میتونه تله باشه. حالا گیرم که تله بود. چه غلطی الان میخوای بکنی؟ در ثانی اون که رفته!. درم بسته. تله کجا بود؟ .گیجم.گیج!. نمیفهمم چی شده و این آزارم میده.
حاج سعید؛ لخن و عور از تخت بیرون آمد. با احتیاط کشوی کنار تخت را باز کرد. به دقت به تمامی سُرنگها و جعبه هایی که روی هم تلمبار شده بودند نگاه کرد.ظاهرا به هیچ چیزی دست زده نشده بود. بعد با احتیاط درب اتاق خواب را باز کرد. هوای حال سرد تر از اتاق خواب بود. با این حال حاجی به سمت در ورودی رفت. قفل شده بود!. میدانست به جز خودش تیم نظافت هم کلید این خانه را دارند . پیش خودش حدس زد همه این کارها توسط تیم نظافت و ریسس اسرار آمیزشان انجام شده باشد. ولی به سرعت ذهنش به سمت ریحانه و حاج حسن رفت. فرصتی برای از دست دادن نبود. به سرعت باید دوش میگرفت و کارها را سر و سامان میداد.

ساعت پنج بعد از ظهر ماشینِ تویوتا کَمریِ مشکی جلوی اپارتمان پنج طبقه ای در نزدیک میدان هدایت قلهک ایستاد. با باز شدن درب ماشین زنی حدودا چهل ساله با کفشهای بدون پاشنه که خودش را داخل یک چادرِ مشکیِ میتسوبیشی پوشانده بود از ماشین پیاده شد. صدای بوق قفل شدن درب ماشین مثل یک جیغ تیز یک زن زائو تیز و گوش خراش بود. زن کیف قهوه ای لویی ویتون در دست به سمت درب خانه ای حرکت کرد. با رسیدن به درب خانه دستهایش که با یک دستکش نازک مشکی پوشانده شده بود زنگ طبقه سوم را فشار داد. " الو؟" " منظر جون منم ریحانه." " سلام عزیزم بفرما" .ریحانه بدون توجه دور و بر وارد اپارتمان شد. با باز شدن دربآسانسور در طبقه سوم؛ بوی خوش زعفران به مشام ریحانه رسید. " بازم این تازه به دوران رسیده ها میخوان زندگیشون رو تو چشم آدم بکنن. اه اه.." . ریحانه رو به روی آپارتمان سیصد و سه-  که درب نیمه بازی داشت و همهمه صحبتهای داخل را به بیرون منتقل میکرد - رسید . " سلام ریحانه جون خوش اومدی. بفرما تو. کفشتم همین جا بزار" ." چشم منظرم جون. مرسی." . پاپتی ها ی عوضی . یعنی فکر کرد با کفش میخوام برم ختم انعام؟ . با اون رنگ موی شرابی اش انگار شبها شیف دوم جنده خونه میره. کسی ندونه بیرون با اون چادر مشکی اش همه فکر میکنن ..مریم مقدسه!.
بوی عطر و آرایش بیست سی زنِ میانسال با بوی زعفرانی که از داخل آشپزخانه می آمد تلفیق شده بود و ذهن را به هر سویی میبرد. در هر گوشه منزل چند زن میانسال مشغول حرف زدن بودند. ریحانه یکراست به اتاقی که منظر به او معرفی کرده بود رفت. یک تخت دو نفره که انواع و  اقسام کیفهای گرانقیمت روی ان را پوشانده بودند توجه ریحانه را جلب کرد."پ تو این اتاقه که اون شوهر دهاتی ات میکُنتت..".ریحانه لبخند مصنوعی زد و چادر میتسوبیشی اش را از سر کند و به گوشه ای گذاشت. از داخل کیفِ لویی ویتون اش عطری بیرون آورد و به مچ دستش مالید. بعد در آینه اتاق به صورت ارایش کرده خودش , به موی تازه بلوند شده اش نگاه کرد. از داخل کیف مداد مشکی برداشت و خط زیر چشم اش را اصلاح کرد. بعد ماتیک قرمز تاریکی که از قبل بر روی لبانش زده بود را با مالیدن دو لب اش به هم جلا داد. الان وقت ورود به سالن ختم انعام بود!. از درب اتاق که بیرون امد زنی خوشرو به او سلام گفت. " ریحانه جون سلام .خوب کردی اومدی." " سلام زهره سادات خوبی عزیزم. مرسی. چقدر خوشحالم  میبینمت. پسر گلت خوبه ؟ " " اره عزیزم خیلی خوبه . در گیر کنکوره. ببینیم چی قبول میشه" " ماشالله باهوشه .حتما برقی ؛ الکترونیکی قبول میشه..فقط نزاری بره شهرستان ها...اوضاع خرابه تو خونه های دانشجویی" " اره بابا خودم میدونم. دخترا گرگ شدن " " دقیقا..حالا صحبت میکنیم." زن سن بالایی هم از دور سلام بلندی به ریحانه کرد. " سلام اقدس خانوم مشتاق دیدارم.." ..ریحانه از میان پِچ پِچ ها و وِز وِز های زنان زیادی - که هر از گاهی با او خوش و بش میکردند -خودش را به سمت زن میانسال و خوش رویی رساند که در تنهایی مشغول نوشیدن چایی بود . " منیر سادات سلام" . زن در اثر دیدن ریحانه ذوق زده شده بود . استکان چای را به کنار گذاشت و با خوشرویی ریحانه را بغل کرد. " سلام ریحانه خانوم. خوبکردی اومدی." بعد به صورتی که عمدا میخواست کسی صدایش را نشنود دهانش را به گوش ریحانه نزدیک کرد و گفت " داشتم دق میکردم بین این همه خِنگ" ریحانه خنده شیطتنت آمیزی کرد و در نزدیک گوش منیر سادات گفت " بخاطر تو اومدم عزیزم والا حوصله این پاپتی ها رو نداشتم. بس که خِرفتن" .ریحانه و منیر سادات به دور از هم-همه زنهای دیگر مشغول حرف زدن شدند" . " خوب چه خبر ریحانه جون؟ شوهرت چطوره ؟ بچه هات چطورن؟ " " خداروشکر بد نیستن. سعید که همش سر کاره. همش ماموریته. پدر من و در اورده. " منیر سادات که حتی در ظاهر هم کمی بزرگتر از ریحانه به نظر میرسید خنده مصنوعی و تهوع آوری کرد و با لحنی که خیلی سعی میکرد نیش دار نشان داده نشود گفت " همه آقایون کار دارن. شوهر خدا بیامرز من هم همش کار داشت. جلسه پشت جلسه. ماموریت پشت ماموریت. یه وقت فکر نکنی بد بهشون میگذره ها ..نه! اصلا. خوش و بِش میکنن. صفا. مردها به هم که می افتن فقط خوش میگذرونن. نه ماها و بچه ها یادشونه نه مسولیتشون.. حالا نرن بیان ورِ دل ما بشینن؟ " . ریحانه کاملا منظور منیر سادات رو درک کرده بود سری تکان داد و با ناراحتی ادامه داد " ماها نمیفهمیم زندگی چیه منیر سادات. بچه و کار و کار خونه و ..اونوقت این آقایون همش دَدَر...همین سعید. اعصابم و خورد کرده الان تو دو هفته اخیر سه بار رفته عسلویه! امروز صبح بهش زنگ زدم جواب نمیده. مسیج میدم جواب نمیده. اعصابم و بهم ریخته. " " عزیزم همینه دیگه. نمی گم حق داره ها ..نه..ولی خوب مرد خونه بمونه دق میکنه." منیر سادات بعد از اینکه چند قُلپ از چای رو به روی اش را نوشید. مکثی کرد و به چشمان ریحانه زل زد. "ولی حواست هم باشه ها..ریحانه..گرگ زیاد شده. شوهرها هم سر به هوا شدن. حواست نباشه می بینی قاپیدنش!. مردی هم که بیافته دنبال تنوع طلبی اولین کسی رو که قربانی میکنه زن اولشه!. مراقب باش." حرفهای منیر سادات مثل ضربات سنگین چکش تداعی تمام شَکهای داشته و نداشته ریحانه به سعید بود. چهره ریحانه به شدت در هم ریخت. در هم ریختنی که منیر سادات رو وادار به سکوت کرد. " طوری شده؟ به من بگو..ما که با هم این حرفها رو نداریم. " ریحانه با سعی فراوان سعی کرد چهره در هم ریخته خودش را سر و سامانی بدهد. با تبسمی مصنوعی گفت " نه منیر جون. حرفت تکون دهنده است. آخه چی میشه یه مرد زنش و ول کنه!؟ " .منیر سادات نیش خندی زد و انگار ریحانه از او سوالی در حوزه تخصصی اش کرده باشد بادی به قبقب انداخت و گفت " خیلی ساده است..نیاز عزیزم..وقتی نیازش و بر اورده نکنی جذب یکی دیگه میشه". " پس ما چرا نمیشیم؟".منیر سادات از سوال ریحانه یکه خوردو از اینکه به این سرعت  بحث از داخل حوزه تخصصی اش خارج شد آشکارا دلگیر بود. " خوب ما زن ایرونی هستیم. میترسیم. بعدشم بچه ها. خوب مادریم عزیزم. یه مادر خودش و فنا میکنه.".شیطنت درونی ریحانه گل کرده بود و از اینکه منیر سادات با دست خودش چنین بحثی را باز کرده خوشحال بود  " تو چی منیر جون. تو که نه شوهر داری نه بچه کوچیک.همشون هم که به نوعی از آب و گل گذشتن.. الان تو نمیترسی؟" ..منیر سادات از انحراف بحث از نصیحت به ورود به حوزه شخصی اش یکه خورد. برای اینکه از رو دستی که ریحانه به او زده فرار کند گفت " به هر حال من گفتم بهت..نیای یه روزی بگی زیر سر سعید بلند شده!..اونوقت دیره. چون این گرگهای امروز اول چند تا خونه به نام خودشون میکنن بعد مساله رو علنی میکنن. آچ مزت نکنن ریحانه!" .تلخی حرفهای منیر سادات و تطبیق اونها با شَکهای او ؛ ریحانه را باز به وادی غم و سکوت برد. سوال شیطنت امیزش را پیگیری نکرد. ملتمسانه از منیر سادات پرسید " خوب چیکار باید بکنم؟ " . منیر سادات بادی به قبقب انداخت و از بازگشت بحث خوشحال شد. " ببین عزیزم. باید بهش محبت کنی. باید از زنانگیت استفاده کنی.در عین حال هوشیار باشی. و بتونی حرف از زیر زبون شوهرت بکشی.میفهمی؟ مردها درسته مردن ولی خیلی مقابل ما اسیب پذیرن..خودت که واردی". با شنیدن این حرف هر دو به خنده افتادند. صدایی بلند از داخل بلند گویی دستی مکالمه بین آن دو را به هم ریخت " خانومها اگر مایل هستید . خوندن سوره شریفه انعام رو شروع کنیم.لطفا بیاید دور سفره بنشینید تا آماده بشیم. ممنونم" . ریحانه و منیر سادات غُر غُر کنان از روی مبل به سمت سفره سفید وسط حال راه افتادند. غوغایی در سر ریحانه بر پا بود.

ساعت ده و نیم شب ریحانه با یک شُرتک کوتاه که تنها تا نیمه های ران خوش فُرم اش را پوشانده بود رو-به-زوی تلوزیون ازیک کانال به کانال دیگر میپرید. امروز بیش از بیست بار به موبایل سعید تلفن کرده بود و بیش از ده پیام صوتی برای اش گذاشته بود. جواب تمام این پیامها و زنگ زدنها یک پیام کوتاه بود که در ساعت دو ده دقیقه بعد از ظهر فرستاده شده بود
" عزیزم بسیار سرم شلوغه. امشب بر می گردم". ریحانه حتی علاقه ای به دوباره زنگ زدن به سعید نداشت. داعما به حرفهای منیر سادات فکر میکرد. برای همین بعد از مدتها لباس نیمه عریانی پوشیده بود تا بلکه سعید را تحت تاثیر قرار دهد.ساعت از ده و چهل و پنج دقیقه گذشته بود. ریحانه علاقه ای به خوابیدن نداشت. اگر امشب را بدون سعید میخوابید میشد سومین بار در ده روز گذشته. از طرفی میدانست سعید ادم صاف و ساده ای نیست. به قول خودش از آن هفت خط های روزگار است. این را بارها در موردش آزموده بود. ریحانه که زمانی فکر میکرد هفت خط ترین و رِند ترین مردها هم توان دور زدنش را ندارند امروز در دریایی از شَک و تردید غوطه ور بود. در این افکار بود که درب منزل ارام باز شد. سعدی با دیدن ریحانه روی مبل کمی جا خورد. با خنده ای ناشی از تعجب گفت " سلام عزیزم.ببخشید..چرا نخوابیدی تو " . ریحانه با اینکه در اعماق وجودش از دست سعید ناراحت بود با عشوه خنده ای کرد و گفت " منتطر شوهرم بودم خوب...بیا بببینم." سعید که انتظار دعوا داشت با دیدن رفتار خوب ریحانه نفس راحتی کشید و وارد منزل شد. بعد از کمی ماچ و بوسه های طبیعی به حمام رفت.
"خوب سعید جان. حاجی خودم!. چه خبر؟ نمی گی زنی بچه ای داری؟ " " ببخشید ریحانه جون .سرم بد شلوغه. " " هنوزم تو نخ اون موسسه مدد کاری هستی؟ " ..نام موسسه مددکاری سعید را ناخود اگاه به یاد بیوه مرتضی انداخت. دقیقا دو روزی میشد که در این باره فکر نکرده بود. امروز انقدر مشغولیتهای مختلف داشت که حتی با اکبر هم در این باره حرفی نزده بود. مکث حاجی بر روی سوال ریحانه؛ او را مجاب کرده بود که مطلب مربوط به موسسه مدد کاری حتما کاسه ای زیر نیم کاسه دارد. پس با لحنی که به عمد قصد تحریک حاجی را داشت ادامه داد " نمی خوای بگی برام ..حاجی جون" . بعد از بازی با رویا عشوه های ریحانه شبیه شوخی های بی رنگ و بویی برای حاجی بود. حاجی با چهره ای که به عمد قصد داشت خستگی اش را بهانه کند رو به ریحانه گفت " داستانش بی ارزشه. نمیدونم .یکی از بچه ها پیشنهاد داده بود به جای خمس و سهم امام بریم یه موسسه مددکاری بخریم و راهش بندازیم تا افراد آسیب پذیر روبشه از نظر روحی ساپرت کرد. نمیدونم. ایده جالبی بود ولی فکر نکنم اهلش باشم. " . اگر حاجی این حرفها را دیروز میزد . مطمئنا ریحانه به اتاق خواب میرفت و میخوابید ولی بعد از حرفهای منیر سادات شَک او به سعید بیشتر شده بود. حس می کرد حرفهای حاجی به هیچ عنوان حقیقت ندارد. پس باز هم همان روش سابق را در پیش گرفت. دستهای اش را گه با لاکی نارنجی به دقت لاک مالی شده بود به سمت شکم سعید برد " کدوم دوستانت ؟" ..هیچی صادق و مصطفی. میشناسیشون که؟ . خر پولهای با ایمان. " ریحانه همسر مصطفی را خوب میشناخت. یکی از همان زن چادری های به قول منیر سادات خِرفت بود ولی زن صادق فرق داشت. ریسس دقتر حاج صادق بود. زنی رِند و مدیر. امروز در مجلس منظر خانوم هم با چشمهای خودش دیده بود که بیشتر از هر کس دیگری زنها به دور الهه همسر حاج صادق پرسه میزدند. همیشه نسبت به این زن حساس بود. ولی حتی در مخیله اش هم نمیگنجید که سعید با زن حاج صادق رابطه ای پنهانی داشته باشد. در ذهنش به خودش خندید . " اگه سعید بخواد با کسی رابطه داشته باشه میره سراغ به مورد بی ازار. یه مورد که بتونه هروقت که خواست دَکش کنه. میشناسم شوهرم رو.هیچ وقت نمیرفت نمایندگی بی ام و یا تویوتا. ماشین ها رو ور میداشت میبرد شمس آباد پیش اون تعمیرگاهیه بد بخت! که هم ارزون باهاش حساب کنه هم اینکه اگر طوری شد خوردش کنه و پولش رو هم به این بهانه  نده. تعمیرگاهیه هم فهمیده بود و میرفت به رفیقش توی نمایندگی توبوتا میگفت بیاد کمکش اینطوری هم برای حاجی ارزونتر میشد هم باب شکستن اون یارو همیشه باز بود. خوب میشناسم این هیولا رو. پس موسسه مددکاری نمیتونه مشکلی باشه. ".  حاج سعید از سکوت ریحانه خوشحال بود. اونقدر خسته بود که حوصله بازی بااو را نداشت. به بهانه مسواک زدن از روی مبل بلند شد. در بین راه بدون اینکه ریحانه متوجه شود موبایل نوکیا یازده دوصفر اش را از جیب مخصوص کت اش بیرون اورد و به سمت دستشویی رفت. هنوز درب دستشویی را نبسته بود که پیامی از همان فرستنده دیروز به دستش رسیده بود. " فرداشب شاه ماهی نصف قیمت" .سعید به یاد رویا افتاد . به یاد مستی لذت از بازی با رویا بدنش را میلرزاند. بالافاصله قرار فردا شب را تایید کرد. حالا مانده بود سر کار گذاشتن ریحانه.چند لحظه ای در توالت صبر کرد و بعد از کشیدن سیفون به سمت لپتاپش رفت. ریحانه با روزنامه های روی مبل ور میرفت و در فکر طرح و نقشه ای جدید بود. احساس میکرد حاجی به هیچ عنوان تحریک نشده . از خودش برای لحظه ای متنفر شد. حاج سعیدی که روزی با چشمک ریحانه جریان دادرسی را تغییر داده بود اینبار از تن لخت و رانهای خوردنی ریحانه میگذشت. احساس کرد حاجی پیر شده. ولی وقتی به یاد حرفهای منیر سادات افتاد و اینکه مردها تا هشتاد سالگی هم توان جنسی بالایی میتوانند داشته باشند باز هم به فکر نقشه ای بود تا قفل زبان حاجی را باز کند. حاجی ارام به سمت لپتاپش رفت . بعد از چند دقیقه بر انداز کردن - که تمام آن به خیره شدن مجدد به عکسهای فرستاده شده رویا گذشت - آه مصنوعی از نهادش بالا رفت. " ای بابا ای بابا" .ریحانه با شنیدن آه سعید فرصت را برای باز کردن یک گفتگوی جدید مناسب دید " چی شده عزیزم؟ " . " ای بابا بازم باید برم عسلویه!. چی میخوان از جون من!" .ریحانه که میخواست عصبانیتش را پنهان کند اهی کشید و گفت " استعفا بده حاجی .بیا بیرون. شما کلی تجربه کاری داری. برو این شرکتهای خصوصی. ما که به پولش احتیاج نداریم الحمد لله.ولی عوضش راحت میشی" "نه عزیزم من تا ته این کار باید برم. امثال ما نباشیم میلیار میلیارد دزدی میشه. فقط شرمنده تو و بچه ها میشم " . ریحانه که اولین تیرش به سنگ خورده بود گفت " این حرف چیه حاجی من بخاطر خودت گفتم. یه مو از سرت کم بشه من و بچه ها چکار کنیم بین این همه گرگ" .."خدا بزرگه عزیزم. بزار این پروژه تمام بشه میبرمتون کیش. یک هفته با هم حال میکنیم..هوا هم دم عید بهتره." . ریحانه کاملا بازی را ازدست داده بود ولی وعده حاجی نقشه ای را در سرش بیدار کرد. پیش خودش فکر می کرد یک هفته زمان خوبی برای کشیدن اطلاعات از حاجی هست. اونهم در کیش. ناخود آگاه به یاد کیش ده دوازده سال پیش افتاد. زمانی که هنوز فرزندی نداشت. هفت سالی از ازدواجش با حاجی میگذشت. ازدواجی که تمام فامیل حاجی با ان مخالف بودند. به یادش می امد قبل رفتن به کیش با چه بدبختی و زبون بازی حاجی را راضی کرده بود تا هزینه تحصیل راضیه -خواهر کوچک اش - را تقبل بکند. راضیه ای که هشت سال مثل دختر ریحانه در منزل او زندگی میکرد. ریحانه یک تنه مقابل همه فامیل شوهر ایستاده بود.همه چیز از همان مسافرت کیش درست شد. مسافرتی که فقط در اتاق هتل گذشت. کمی پودر افزایش قدرت جنسی از حاجی مرد دیگری ساخته بود. پودری که منیرسادات از سر دلسوزی به ریحانه داده بود- و همین باعث دوستی چندین و چند ساله آنها با هم شد- ریحانه در سفر یک هفته ای کیش از ان پودر در هر نوشیدنی- که ممکن بود- می ریخت. حساب همبستری های ان دو در ان یکهفته از دست هر دو در رفته بود. روزی که با تنهای خسته و زیر چشمهای کبود به تهران رسیدند؛ راضیه هجده ساله تنها کسی بود که با خنده های شیطنت امیزش حاجی و ریحانه را دست میانداخت. یک ماه و نیم بعد خبر حاملگی ریحانه غوغایی به پا کرد.  زخم زبانهایی که ناشی از بچه دار نشدن حاجی بلند شده بود با آمدن اولین فرزندش تمام شد. ریحانه بعد از بدنیا امدن اولین فرزندش از نظر خانواده حاجی؛ تازه همسر رسمی او شده بود. رفتارها تغییر کرد. مهربانتر شد..آزارها  هم ارام ارام کمتر شد " ریحانه جان. پس من بلیط گرفتم. فردا میرم و سعی میکنم فردا شب یا پس فردا صبح برگردم" .حرفهای حاجی رویای ریحانه را به هم ریخت. گُنگ و گیج ؛ باشه؛ ساده ای تحویل حاجی داد و به امید مسافرت کیش به رختخواب رفت.

دلم شور میزنه.مثل سیر و سرکه میجوشه. دارم چه غلطی میکنم. تا قبل از این با هیچ کس دوبار بازی نکرده بودم. زنها و دخترهای دست بسته و چشم بسته رو میاوردند و بعد از بازی میبردند. من درگیر نبودم. چه جسمی؛ چه عاطفی؛ چه هیچ جور دیگه. این یکی رو نفهمیدم. بیشرف! حالا که دست قضا یه موردی گیرت اورده که میخواستی بازم غُرغُر میکنی  سَگ پدر؟. اگه تله باشه چی؟ این از کجا پیداش شد؟ از کجا عین همونیه که میخواستم؟ داره دون می پاشه. می دونم داره دون میپاشه. خدا بخیر بگذرونه. مردک ابله ! چرا تایید کردی قرار رو. میرفتی با رفقایی که داری تلفن موبایلش رو شناسایی می کردی اقلا بفهمی کی پشت ماجراست. رَکب نخوری یه وقت حاجی!. چی رو پیدا کنم؟ گیرم که گفتن شماره ماره فلانیه. بعدش چی؟ کسی که اینقدر دقیق آمار من و داره فکر ادرس و موبایل من و نکرده؟ در چرا باز بود؟ .بد بینی حاجی بد بین!. شهر و جنده پر کرده. بهزیستی میگفت صد هزار تا هستن. بیزینسیه لامصب. تو هم که به یه منبع مطمئن وصلی. تا الان چقدر مورد بهت دادن .طوری شده؟ نه. اینم ماله اونهاست. اصلا از کجا میدونی باز بودن در بازی نبوده. واسه بیشتر شدن هیجان. اره بازی بوده اینم جزو بازی بوده. مگه تحریکت نکرد؟ مگه حس خیانت نکردی؟خوب پس. خفه شو کارت و بکن.
صدای وِز وِز موبایل نوکیا یازده دوصفر فکر حاجی رو بهم ریخت. به سرعت بازش کرد . اسم رویا رو که روی نام فرستنده دید خُشکش زد. هیچ وقت هیچ موردی مستیم با او تماس نگرفته بود. حاجی حسابی ترسیده بود. در پیام آمده بود. " با شکار دو نفره چطوری ؟". حاجی میلرزید.باز هم طبق معمول ضربان قلبش بالا رفت. ماشین را در کنار خیابان پارک کرد. به کاری که می کرد لحظه ای فکر کرد. ولی دستش در اختیار خود نبود در جواب رویا نوشت " چی ؟ " بلافاصله رویا پیامی فرستاد " شکار..دو نفره. "..."کجا؟" ."تو تقاطع کامرانیه و فرمانیه. سه تا بره هستن. بزرگه رو ببر خونه. منم پشتش میام.هزینش نصف نصف".تعجب همراه با حس تحریک پاهای سعید رو به لرزه در اورد. توان تایپ کردن نداشت.بخت اش را با گرفتن شماره رویا امتحان کرد. زنگ اول نه؛ زنگ دوم صدای آشنایی با کِشِش خاصی الو گفت. "چطوری شاه ماهی"."خوبم صیاد..هنوزم کُصم دَرد میکنه. دلت اومد؟" . حاجی خنده ای کرد و به یاد تلمبه های وحشیانه اش افتاد. " واسه همین قهر کردی؟ " " نه خره کی کیر گنده پولداری مثل تو رو ول میکنه. هستی اونی که گفتم؟" . حاجی به یاد پیشنهاد رویا افتاد. "نگرفتم چی میگی؟" " ای بابا پنجه هات و جا گذاشتی مثکه..ببین همین الان از نزدیک آپارتمان ات رد شدم .سر فرمانیه و کامرانیه ؛ روبه روی اون برج کوه نور.سه تا بره ترگُل برگُلی نشستن گُل میفروشن. بزرگه رو واسه دو سه ساعت قرض بگیر. شب منم میام .حالی به حولی."."چک هم باید بزارم موقع قرض کردن؟" " نه بابا بی چکه. ببینیش می فهمی واسه بالش زیر میخوامش والا کیرت و به کسی نمیدم خیالت جمع...نمیخوای هم مهم نیست. شما اعیون ها کُص کار بلد میخواید نه بره نپخته!" . " حالا ببینم چی میشه. بد نمیگی..کی میای؟" " میام حالا. برو تو کارشون. خبرم کن." صدای قطع شدن تلفن حاجی رو به خودش آورد. گفتگو با رویا را مرور کرد.
چه غلطی کردی؟ .هان؟ بهش قول دادی ادم بدزدی؟ اون سگ کیه بهت دستور میده. نری یه وقتها. بی خیال بابا. یه گلفروش بد بخته. ننه باباش معلوم نیست کجان.بعدم نمیخوام بکُنمش که. فقط واسه بازیه. دستش میندازم. بعدشم میترسونمش و ولش میکنم همین. همین ؟ پفیوز فرق این گلفروش با اون جنده ها اینه که اونها شغلشونه. این بد بخت گل میفروشه!. واستا ببینم. واستا. اروم برو باهم بریم. همشون کارشون دادن بود؟ نخیر. نکنه اون دختره یادت رفته با دامن. اون یکی حتی دامن هم نداشت.با شُرت بود. معلوم نیست اینها رو از کجا میاوردن. ما خیلی وقته خط و رد کردیم داداش. حاجی داری خودت و بگا میدی. حتی اگر تله هم نباشه که هست. بازم بگا میری. میخوای نابود بشی؟ گوش کن . من بیست ساله الکی زندم. اونروزی که اون موشک هلیکوپتر زوزه کرد رو زمین و رسید به دو متریم و عمل نکرد من مُردم. سعید رازی اون روز مرد. همونطور که داداشم علی رازی هم همون روز زیر شِنی تانک له شد. فهمیدی؟ . بیست ساله الکی زندم. از چی من و میترسونی؟ ابروت حاجی آبروت...ابروم؟ تو مثکه این شهر زندگی نمیکنی. هر کی من و امثال من و می بینه عُقش میگیره. جوری شده که حتی این وامونده ریشم رو هم بزنم. قیافم تغییری نمیکنه. تو بگو سه تیغ کنم. تی شرت بپوشم . شلوار لی با یه کفش سفید ادیداس. بازم عوض نمیشم. بازم فحش میخورم. نمیدونم چه رازیه. انگار رو پیشونیم نوشتن. "پفیوز" . حرف ابرو رو نزن. ما تمام شدیم. نسل ما تمام شده. کاش همون موشک هلیکوپتر کارم و ساخته بود. الان رو قبرم تو قطعه شهدا گل گذاشته بودن و خدابیامرزی داشتیم. حالا ولم کن. امشب و باید به سبک خودم بگذرونم. ماشین بی ام و سفید رنگ از کنار خیابان به حرکت درامد. چراق سبز می موقع باعث شد تا حاجی مجبور به ادامه مسیر بشود. در وسط چهار را دو دختر و یک پسر نوجوان توجهش رو به خودش جلب کرد. دختری که روسری سَر سَری به روی سرش انداخته بود به نظر از همه بزرگتر میرسید در کنارش دختری بی روسری که شاید ده ساله بود و پسر هم سن و سال خودش گلهای مریم سفید را در کنار پنجره راننده قرار میدادند و با گفتن جمللاتی قصد جلب ترحم رانندگان را داشتند. حاجی ان ور چهار راه به سرعت دور زد. برای چند لحظه از دور شرایط را برانداز کرد. در ان موقع شب چهار راه خلوت تر از همیشه به نظر میرسید. و هیچ اثری از عابر پیاده یا یک ادم بزرگ در چهار طرف چهار راه مشاهده نمیشد. حاجی نیم خیر کیف چرمی اش را از صندلی جلو به صندلی عقب برد. باز هم به دور و بر خیره شد. درست زمانی که چند ثانیه به قرمز شدن چراق مانده بود ماشین را به سمت چهار راه حرکت داد. ثانیه ای بعد چراق قرمز باعث نزدیک شدن پسرک به ماشین حاجی شد. حاج سعید با بی میلی شیشه ماشین را پایین کشید. پسرک  با تکرار جملاتی که شاید در طول روز هزاران بار تکرار میکرد سعی در مجاب کردن حاجی به خرید گل نمود. حاجی وسط حرف پسر پرید و گفت " اون خانوم رو بگو بیاد. میخوام خرید عمده بکنم..بدو" .پسرک باشنیدن خرید فوری فریادی زد. هر دو دختر به سمت ماشین حاجی آمدند. دختر بزرگتر که گونه های قرمز تو رفته ای داشت با لحجه عجیبی خواست تا جملات پسر را تکرار کند. حاجی وسط حرفش پرید " من همه گلهاتون رو میخرم فقط باید با من بیای چند تا کوچه بالاتر گلها رو بزاری و بعد میرسونمت. حاجی بدون معطلی یک تراول صد هزار تومنی تو از جیبش بیرون کشید و به دخترک داد. چشمان برق زده دخترک فرصت هر گونه فکر کردن را از او گرفت. به سرعت تمام دسته گلهای در دست پسر و دختر کوچکتر را جمع کرد و در صندلی عقب ماشین گذاشت. بعد با اشاره حاجی به روی صندلی جلو نشست و در حالی که به شدت خوشحال بود گفت "برید اونور بشینید تا بیام.خودم میام به جعفر خان زنگ میزنم. برید بشینید. جایی نردید ها" . ماشین حاجی به حرکت در امد. بوی گل مریم تازه با بوی عفونت امیز لباسهای دخترک تلفیق عجیبی به وجود اورده بود. حاجی در سکوت دزدکی به دخترک خیره شده بود. دختری حدودا پانزده ساله با چشمانی وحشی و زنگی. به اهالی کُردستان یا شاید هم چهار محال بختیاری میخورد. دستان کثیف و سیاه دخترک یا در اثر کار زیاد بود یا به قصد تحت تاثیر قرار دادن رانندگان با دوده یا چیزی مشابه سیاه شده بود. حاجی به سر خیابان رسید و درب پارکینگ را زد. در با زوزه ای باز شد. کمتر از چند دقیقه دخترک در حالی که به سختی دهها دسته گل مریم را حمل میکردبه همراه حاجی وارد آسانسور شد و سپس پا در طبقه دوازدهم نهاد. دخترک جلو تر از حاجی و با نیم نگاهی به او - تا درب اپارتمان مورد نظر را نشان اش بدهد- حرکت میکرد. درب بسته آپارتمان دوازده ثفر سه آرامشی به حاجی داد. مطمئن شده بود که باز بودن در بخشی از بازی بوده است. با اشاره حاجی دخترک وارد خانه شد. دیدن خانه ای خالی که تنها یک صندلی کنار درب بالکون داشت, دخترک را نگران کرد. ناخود آگاه بعد از گذاشتن دسته گلها در گوشه از منزل؛ خواست خودش را به جلوی درب ورودی برساند . ذهن کوچکش در حین آمدن قیمت کل گلها را محاسبه کرده بود و میدانست حاجی بدهی به او ندارد. پس در حالی که میخواست مودب جلوه کند . با حاجی خدا حافظی کرد. "یه لحظه واستا".دخترک ایستاد .سرش را به سمت حاجی کج کرد."یه دقیقه بیا یه چیزی بهت بدم".با هر قدم نزدیکتر شدن حاجی دخترک بیشتر به سمت در اتاق خواب هدایت میشد. دستهای قوی حاجی درب اتاق خواب را باز کرد. و چشمانش به دخترک فهماند که به داخل برود. بوی عفونت لباس دخترک در این شرایط برای حاجی مطبوع بود.حاجی به سمت کمد کنار تخت رفت ولی از برداشتن چیزی که در سر اش بود منصرف شد. ولی از رصت استفاده کرد و از دخترک خواست به نزدیک کُمد بیاید. وقتی دخترک به یک قدمی حاجی رسید. دستهای قدرتمند حاجی جلوی دهان دختر را محکم گرفت و با دست دیگرش دخترک را به خودش چسپاند. در حالی که از تقلای بی نتیجه دخترک آشکارا لذت میبرد چشمهایش را بست. دخترک برای ثانیه ای میان دستهای حاجی تکان-تکان میخورد. سعید از سادگی شکارش لبخند شیطنت امیزی به لب داشت. "بسه دیگه میدونی نمیتونی از دستم فرار کنی. اروم بگیر." همانطور که دست راستش محکم جلوی دهان دخترک را فشار میداد با دست چپش از زیر تن دختر را به روی تخت انداخت. پاهای دخترک در هوا از ترس به هر طرفی میرفت. سعید وزن خود را به روی دخترک انداخت و فرصت جا به حایی حتی اندک را هم از او گرفت. بعد به زور دستهای دخترک را در درون حلقه طنابی که به تخت بسته شده بود برد و با کمی تلاش آن را به تخت بست. وقتی خیالش از بسته شدن هر دو دست راحت شد. جورابهای مطعفن رخترک را بهخ صورت گلوله ای در اورد و با فشار به داخل دهانش فرو کردو روی ان را با چسپ نواری رو به روی اینه کنار تخت بست. برای لذت بیشتر و تحقیر دخترک , شلوار او را به زور از تنش بیرون اورد. و دو پا را به تخت بست. سعید که تنها قصدش عمل به نقشه رویا بود. و هرگز تجاوز به دختری کثیف دربرنامه اش نبود خرسند از اتاق خارج شد. گوشی اش را برداشت و سعی کرد با رویا تماس بگیرد که ناموفق بود. برای رویا با پیام موفقیت عملیات را اعلام کرد.
خیلی پستی سعید. خیلی میدونستی؟ آره میدونم. خیلی پستم. هر چقدر هم میگذره بیشتر فرو میرم. ولی لذت داره لامصب. نمیدونی. تمام تنم به لرزه در میاد. اره گناه لذت داره و الا گناه نمیشد که. گناه؟ نمیدونم. اگرم فکر میکنی الان وجدان درد دارم باید بگم وجدانم رو توی این خونه نمیارم. پس من کی هستم. تو یه سیریش بد ذاتی. همین. حالا هم خفه شو. صدای لرزش موبایل سعید- در حالی که الت نیمه شق خودش رو میمالوند- میخکوبش کردد.. پیام از طرف رویا بود. " قرار کنسله.جایی گیر کردم. فعلا شکارت و به دندون بکش.تا فردا". پفبوز جنده. کثافت. سر کارم گذاشت. اَه اَه اَه. سعدی با عصبانیت بلند شد. انگار در اوج لذت خبر بدی به او داده باشند. نا امید از لذت بی حدی که در انتظارش بود به سمت اتاق خواب رفت. دخترک که صورتش به روی تُشک بود همچنان تقلا میکرد. دیدن صحنه تقلای دختر و عصبانیت از بد قولی رویا حِس دوگانه را در سعید زنده میگرد. گوشی موبایل را جلوی آینه گذاشت. و شلوارش را به سرعت از پا کند و با تمام وزن به روی دختر افتاد.بوی عفونت تن دخترک برایش تداعی کننده خیانتهایی بود که در زندگی کرده بود و یا چشیده بود. از توی کشو کاندمی دراورد و ان را به روی آلت شَق شده اش کشید دو دستش را محکم به روی دهانِ پُر از جوراب دخترک گذاشت و التش را با فشارو بیرحمی بداخل باسن دخترک کرد.دخترک نعره ای در سکوت کشید.

امروز ریحانه هیچ تلفنی به حاجی نکرد. هیچ پیامی به او نفرستاد. می دونست رازهای حاجی با قُربون صدقه های عادی فاش نمی شود. تنها امیدش به سفر کیش بود. جایی که خیلی برای ریحانه خاطره و مفهوم داشت. بر خلاف شب قبل ریحانه به یاد اولین سفرش به کیش افتاده بود. دو ماه بعد از اولین صیغه موقت با حاجی. اون روزها صورت شیطون ریحانه حاجی سی و خورده ای ساله رو خیلی به تله مینداخت. هنوز هم نمیدونست که آیا کرشمه های هدفمند با چاشنی مظلوم نمایی حاجی رو اون روزها نرم کرد یا اینکه حاجی چیزی تو صورت و تن و روح ریحانه پیدا کرده بود. جواب این سوال خیلی مهم نیست. مهم این بود که ریحانه صیغه موقت اول و دوم و سوم رو که هر کدوم دو سه ماهی طول کشید روبا تلفیقی از  سیاست وزنانگی و کمی شانس  به عقد داعم تبدیل کرد. کیش اول یادگار صیغه اولش بود.

هنوز قِلِق های حاجی دستم نیامده بود. هنوز موقع لیس زدن؛ آلت حاجی به دندونم گیر میکرد و مایه عصبانیتش میشد . ولی فهمیده بودم که حاجی مرد رمانتیک ای  نیست!شاید همین بود که حاجی روبه دختری شبیه من  وصل کرده بود. تو همون کیش اول برای اولین بار حاجی من رو به تخت بست و وحشیانه شروع به خوردن سینه هام کرد. تعجب حاجی وقتی بیشتر شد که اثر هیچ تعجبی رو در چهره من ندید. شاید اولش فکر کرده بود جیغ و فریاد میکنم .طفلی نمیدونست چقدر از این کارها با شهریار کرده بودم. برخلاف کیش اول که در زمان صیغه اولم بود و صیغه دوم که مخفیانه انجام شد و به جز چند دوست صمیمی کسی از اونها مطلع نبود؛ صیغه سوم علنی و با اسم و رسم بود.بعد فوت پدر؛ حاجی که پسر بزرگ هم بود به پول و پَله رسیده بود. گاراژ و چند تا خونه به نامش شده بود. و من خوشحال از صیدی که کردم بیشتر خودم و بهش میچسپوندم. تا اینکه حاجی برای من و راضیه خونه مستقل اجاره کرده ولی فقط میتونست هفته ای دو سه شب بهمون سر بزنه. ارثیه حاجی و قضیه من و راضیه باعث شد کیش دوم توی فامیل حاجی سر و صدای زیادی بکنه. اونهایی که صیغه من حاجی رو نمیدونستند با سیستم اطلاعاتی دقیق خانواده حاجی ازش مطلع شده بودند.همه زنهای فامیل به تکاپو افتاده بودند و سعید رو از دست رفته میدیدند. پیشنهاد پشت پیشنهاد به درست مادر سعید میرسید و خانوم بزرگ با اینکه هنوز هم لباس سیاه فوت شوهرش رو در نیاورده بود ؛مثل یک سطان مقتدر همه پیشنهادات رو بررسی میکرد و دست آخر با فشار و تهدید دست سعید رو میگرفت و میبرد خواستگاری. سعید هم که زیرک تر از همه بود به ضرب بهانه های ساده و پیچیده مورد رو رد میکرد.دلش رو قاپیده بودم. موضوع من خیلی حاد شده بود. از طرفی خلاف شرع نبود و از طرفی موقعیت سعید هر روز بهتر میشد و روی همین حساب فشار ها هم بیشتر. منم که اوضاع رو مناسب نمیدیدم شیطنت بیشتری میکردم و سعی میکردم بیشتر سعید رو به خودم وابسته کنم. کیش دوم مسافرتی بود که بالاخره اون سکس آتشین کار خودش رو کرد و سعید تصمیم گرفت صیغه رو به عقد داعم تبدیل بکنه.  از همه مهمتر ؛ بخاطر رابطه خوب حاجی با راضیه قبول کرد راضیه هم پیش ما زندگی بکنه.

همیشه فکر میکردم عشقه که آدمهارو وادار به ازدواج میکنه. شهریار عشق من بود. وقتی همه عالم توی دادگاه تُف و لعنتم میکردند . ته دلم میدونستم شهریار عشقم بوده. درسته. واسه عشقم هزار تا کار کثیف کردم ولی خوب میخواستم به هدفم برسم. اگر تصادفات دست به دست هم نمیداد مطمعنا یه روزی قاپ شهریار رو میدزدیدم و بدون هیچ صیغه ای میشدم زنش! همسرش. همسر دکتر شهریار. ولی نشد!. اما عوضش زندگی بهم یاد داد زندگی هم مثل سیاسته. یه جور دیپلماسیه. باید هدف گذاری کرد و در راهش تلاش کرد. حاجی نجات بخش من بود نه از روی انسانیت و ترحم . بلکه افتاد توی تله ای که واسش گذاشتم. یه دختر داد گاهی شده بی کس که همه تف و لعنتش میکنن با یه خواهر ده ساله چکار باید میکرد، جزفریب دادن؟ فریبش دادم..البته اونم خودش میخواست. هیچ کس و زوری نمیشه فریب داد. فریب که نه. جذبش کردم. با شدت زیاد. یه پسر سی و چند ساله مجرد مذهبی رو که چند سال از عمرش رو لای خاک و خُل جبهه گذرونده بود جذب کردم. با استمرار!. هیچ وقت لحظه ای رو که در شب آخر کیش دوم کنار ساحل بهم گفت "اولین کاری که میکنه عقد داعم منه " فراموش نمیکنم. بار بزرگی از روی دوشم برداشته شده بود. ولی شرطش هنوز هم برام سنگینه.شرطی که قصدش تغییر هویتم بود. تو اون فضای خانوادگی تو در تو و سنتی "شراره " و "شهره" میشدن اسم دو تاجنده خطرناک. چیزی که سعید تحملش رو نداشت. کنار همون ساحل من شدم ریحانه. وشراره خواهرم شد راضیه!. خود سعید هم ترتیب همه کارهای اداریش رو داد. اوایل سخت بود ولی به شکار سعید می ارزید."
صدای تلفن افکار ریحانه رو بهم ریخت. سراسیمه در حالی که حوصله صحبت با کسی را نداشت گوشی تلفن رو برداشت " الو" " الو سلام برخواهر گُل گُلی ام. چطوری اینقدر سریع رسیدی خونه؟" ریحانه صدای راضیه رو شناخت ولی از جمله ای که چند لحظه قبل شنیده بود را نفهمید . " سلام عزیزم. من رسیدم خونه؟ من که از صبح خونم؟" ." چی میگی آبجی..همین الان دیدمت. با حاج سعید. شوخی نکن" . " من و کجا دیدی ور پریده؟" " بابا همین الان دیدمتون تو کافی شاپ الف. قهوه میزدید؟ " کجا؟ با کی ؟ با حاجی؟ " " اره بابا حاجی رو که قطعا دیدم. خانومه رو نه البته دروغ چرا پشتش به من بود. ولی حاجی مگه با کی غیر تو میره بیرون؟ " "راضیه ادرش اونجا رو بده ..بجنب.." " چی شده خواهری؟" "بجنب..کافی شاپ الف؟ " " اره یادداشت کن..میدان ولیعصر ….."

عصر روزی که حاجی در شب قبلش دخترک گل فروش را دزدید و به او تجاوز کرد. ماشین پژو بعد از بوق زدنهای فراوان وارد گاراژ شد. طبق معمول دو سه کارگر برای سلام کردن به سمت حاج سعید آمدند. حاجی با تک تک آنها احوال پرسی کرد و در حالی که خسته به نظر میرسید وارد اتاق مدیریت شد. " السلام علیک بر اکبر آقای گل" " سلام حاجی. مخلصیم خوش اومدی." اکبر صدایش را بلند کرد و گفت " مشتی دو تا چایی بیار" " خوب چه خبر حاجی جون راه گم کردی" " قربانت .خیلی خستم..اکبر.... راستی واسه مورد بیوه مرتضی کلی فکر کردم".. اکبر که با شنیدن نام بیوه مرتضی آشکارا بر اشفته شده بود حرف حاجی را قطع کرد " حاجی بکش بیرون از این سلیته..به قرآن شر میشه ..به ابالفضل شر میشه. واسه خودت میگم" . "اکبر .یه زن تنهای بی پول؛ میون این همه گرگ . تو باشی چی کار میکنی؟" " حاجی این همه زن بی پول بد بخت تو این شهره برو سراغ اونها چرا میری سراغ کسی که آدرست رو بلده؟ " " اکبر .آروم باش برادر من. چیکار میخواد بکنه مگه؟ اصلا چه قدرتی داره مگه؟" " حاجی زنها رو نشناختی. قدرتشون رو هم نشناختی. زن خودت خوبه . ولی وای به حال اینکه گیر نا جورش بیافتی" " میدونم. میدنم حالا میزاری فکرم و بگم یا نه؟ " "سلام حاج سعید سلام اکبر آقا .بفرما چایی" " مرسی مشتی. برو بیرون حاجی یه نمه درد و دل داره " " چشم آقا خدا سایه شون رو از سرمون کم نکنه" " یا علی" "یا علی".." ببین اکبر این زنه باید از خونه مرتضی بره بیرون..یه خونه طرفهای پیروزی دیدم اونجا رو اجاره می کنم براش یه زن پیر هم میشناسم نیاز به پرستاری داره میتونه موقت صبحها بره پیش اون زن. بهتر از موندن تو اون محله است . آخه اون ته شهر یه زن تنها !؟" " حاجی جسارته ها...اگر خانومت بفهمه که میکشتت؟ " " مگه ...استغفرالله...استغفرالله"" خوب کاره حاجی ..نه؟ ولش کن حاجی جون"
حاج سعید بدون نوشیدن چای از جایش برخواست و به کنار در رفت  با بی حوصلگی به اکبر گفت " با تو نمیشه درد و دل کرد.نتیجه نهایی رو بهت میگم" . با گفتن این جمله از در بیرون رفت و سوار ماشین شد.

خیابانهای شلوغ تهران در ان روز شلوغ و بارانی زمان مناسبی برای فکر کردن نبود. ساعت از شش بعد از ظهر میگذشت  و حاجی هنوز چند ساعتی وقت داشت. به سمت دفتر شخصی اش در خیابان ولی عصر سر فاطمی حرکت کرد. وارد کوچه مجلسی شد.ساختمانی دو طبقه قدیمی با نمای سنگ مرمر که آلودگی هوای تهران به شدت کدرش کرده بود. به جز طبقه اول که در اجاره یک شرکت کوچک واردات بود کسی در طبقه دوم نبود. حاجی درب آهنی محافظ را به سختی باز کرد. پاکت قهوه ای رنگی که بین نرده های درب آهنی محافظ بود را برداشت و با دست چپش - که به سختی کیف چرمی اش را نگه داشته بود - گرفت. با دست راست درب چوبی رنگ و رو رفته اصلی را باز کرد. و وارد دفتر شد. همه چیز تاریک بود . تمام چیزهای در دست اش را به روی مبل راحتی حال انداخت و برای شستن دستنش به دستشویی رفت. بعد از شستن دست به اشپزخانه رفت و قوری آب جوش را به روی گاز قرار داد و به اتاق حال برگشت. به یاد پاکت قهوه ای رنگ -که با خط بد آدرس دفتر روی آن نوشته شده بود -افتاد . با بی حوصلگی پشت میز چوبی اش نشست و پاکت دراز را با چاقوی میوه خوری آهنی روی میز باز کرد. دست به داخل پاکت کرد. و محتویات آن را بیرون وارد. با دیدن اولین صفحه چشمانش سیاهی رفت. عکس دوم آب دهانش را خشک کرد. بی محابا بلند شد هیچ اثری از ادرس فرستنده یا تمبر بر روی پاکت وجود نداشت. به روشنی شخصی شخصا آن را به دفتر آورده. حاجی یکی یکی شروع به دیدن عکسها کرد. هیچ صحنه ای از قلم نیافتاده بود. از لیس زدنهای سینه رویا تا فرو کردن جوراب به داخل دهان دختر گلفروش همه و همه با کیفیت عالی در پاکت بودند. دنیا دور سر حاج سعید رازی می چرخید و عربده ای در سکوت سر داد.

۱۲ نظر:

  1. دوستان امیدوارم از این قسمت خوشتون بیاد. سعی کردم طولانی تر بشه تا زیاد منتظر نمونید. اکر موافق باشید من بعد هم همین روش رو پیش میکیرم..لطفا نظر یادتون نره.ممنونم

    پاسخحذف
  2. خیلی عالی بود کلورو! انگار داشتم فیلم میدیدم. فقط یه چیزی. بین سوم شخص و اول شخص که عوض میکردی جالبه. احساس میکنم این شده امضات. اونروز میخواستم اینجوری بنویسم اما قلنج شدم. واقعا عالی بود. آفرین!

    پاسخحذف
  3. ممنونم. به نظرت خیلی طولانی و کش دار نشده؟ ...طبیعیه؟ اون حس کشش برای خوندن رو ایجاد میکنه ؟

    پاسخحذف
  4. نه عزیز. نشده. البته من از روی شناختی که از شما دارم میتونم دقیقا بهت بگم رویا کیه. اما اگه بخوام تظاهر کنم که نمیدونستم داستان به شدت جذابه.

    پاسخحذف
  5. دمت گرم...خیلی جالب و جذابه.
    توصیف ختم انعامشون خیلی برام جالب بود میشد امواج معنویت رو به وضوح از زیر و زبر ناصحه حضار دریافت کرد .
    یه خرده غلط نوشتاری داره که خوندنش رو کمی سخت کرده که با یه بازبینی و ویرایش حله...

    پاسخحذف
  6. ممنونم جناب کورش. من بشخصه عاشق اون چادر مشکی " میتسوبیشی " هستم :))) و همانا این چادر از ادوات مفخر مجالس اُناس مؤمنه مخدره میاشد.البته از حق نباید گذشت، در این حوزه فرهنگی زنان و مردانی هستند که بحق به آنچه بدان امرشان شده پا بندند. سرهاشان در گریبان است و دلهاشان امیدوار..میتسوبیشی بر سر ندارند...حیف!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اونایی که میگی پایبندن یا هنوز چم و خم راه رو پیدا نکردن و در ره مقصود سرگردانن و یا کلا سوراخ دعا رو گم کردن که به محض پیدا کردنش شناگرای قابلی میشن(نخوردیم نون گندم...ولی دیدیم دست مردم).

      حذف
  7. خيلى عالى بود. اين مرتيكه بيشرف رو چنان توصيف كردى كه من انگار هميشه و همه جا اينو ديدم. چند نفر ميشناسم مثل اين يارو كه الان شش تيغ ميكنن و شلوار جين و كتونى ميپوشن ولى هر كارى ميكنن شبيه آدم نميشن! انگار واقعا روى پيشونيشون نوشته پفيوز.
    من اصلا احساس نكردم كه طولانى بود. قسمت جالبش اونجاها بود كه فقط روى حاجى تمركز نكردى و زندگى زنش و ديگران رو هم توصيف كردى. مثلا از قسمت اول حس كردم كه ميخواى بگى فقط حاجى غير عاديه و زن و بچش بى گناهن. مثل سريالها و فيلمهاى ايرانى كه زن مومنه و بى گناهه! درحاليكه در واقعيت جامعه، خانواده هاى اين افراد هم مثل خودشونن و در و تخته با هم جورن. اين قسمت بك گراند زن حاجى عالى بود. اون مجلس زنونه بى نظير بود :))))
    من حدس ميزنم رويا زن حاج صادق باشه :)

    پاسخحذف
  8. ممنونم استر عزیز همیشه مایه دلگرمی هستید...پس با انرژی بیشتری قسمت بعد رو مینویسم..این اپیزود احتمالا در قسمت بعدی که فکر میکنم کمی طولانی تر از این بخش بشه به پایان میرسه و اپیزود سوم به اسم " گولاگ" شروع میشه ....
    چرا همه دوست دارن رویا رو حدس بزنن؟ :))))))
    راستی اون قسمت شراره و شهره شدن ریحانه و راضیه چطور بود؟ غیر واقعی نبود؟ جا نخوردید ؟ البته فکر میکنم دس میزدید

    پاسخحذف
  9. خواهش ميكنم كلورو جان، وقتى داستان واقعا خوب باشه، آدم انگيزه پيدا ميكنه كه نظر بده. ولى كلا اين شك و ترديدها راجع به نوشته هات رو بذار كنار، كارت درسته و قلمت بسيار قوى. ويكيپدياى متحرك هم كه هستى. جان استر بنويس فقط :)

    تغيير اسامى شراره و شهره: احتمال تغيير شناسنامه در اين خانواده ها بعيد نيست. مثلا همين روحانى كه اسمش فريدون بوده و شناسنامش رو عوض كرده و گذاشته حسن. تغيير اسامى ايرانى به عربى نياز به پارتى بازى نداره و خيلى راحت انجام ميدن. برعكسش هفت خوان رستمه. نه اصلا تعجب نكردم :)

    رويا شايد از اين جهت مهم شده كه ميخواد دهن حاجى رو صاف كنه يا حداقل من اميدوارم اين كار رو بكنه :))))))

    پاسخحذف
  10. ممنونم..لطف دارید :)..چشم مینویسم ..روی چشم.
    یه توضیح دیگه هم بدم. من باب تاریخچه این سیاهه ( البته همه اینها به مرور زمان شکل گرفت و من از ابتدا چنین طرحی نداشتم ) : اسم کلی این اپیزودها " ویران شهر " هست. (معادل dyspotia( تله اپیزود اول بود و درد مزمن دوم و " گولاگ" سوم. برای بخش چهارم هنوز اسمی پیدا نکردم...
    راستی یه سوال : نحوه روایت این داستان خیلی لفظ قلمی هست. یعنی مثلا بر خلاف سکوت بره های ایول محاوره ای نیست .به نظرتون به روانی متن صدمه نزده؟
    اگر هم مشکل نگارشی دیدی لطفا بگید تا رفعش بکنم..ممنون

    پاسخحذف
  11. توضيحى كه راجع به اپيزودها دادى منو ياد فيلمهاى اروپاى شرقى انداخت كه من خيلى دوستشون دارم. :)

    داستان و فضاى سكوت بره ها با درد مزمن متفاوته. در سكوت بره ها افراد از طبقه ى اجتماعى هستند كه معمولا عاميانه صحبت ميكنند و راوى هم سوم شخص نيست.
    در اين داستان من تا الان جايى متوجه سكته در متن نشدم و كاملا روون خوندمش. راوى سوم شخصه، حتى جاهايى كه افراد با خودشون حرف ميزنند مثل اون بخشهايى كه حاجى با خودش كلنجار ميره، بازم انگار راوى داره شخصيتها رو حلاجى ميكنه و نوع بيانش كاملا مناسبه.

    پاسخحذف