جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ آذر ۲۲, دوشنبه

قدیسان خون آشام (بخش پنجم)




نوشته : عقاب پیر


  • چه خبرته این وقت روز؟ خورشید هنوز طلوع نکرده
  • خبر مهمی برای پادشاه مقدس فلورانس دارم.فوریه..
  • این روزها همه خبر مهمی برای پادشاه دارن. تو از کدومه شون هستی؟
  • برادر! من از جانب پدر مارتین؛ خبر مهمی برای پادشاه دارم.
  • پدر مارتین! باز هم پدر مارتین.باز هم پدر مارتین. نمیدونم چرا همه خبرهای پدر مارتین دم صبح باید برسه. بیا برو تو

چه خبره! وِلوله ای توی مردم افتاده. مدتیه فلورانس اون شهر سابق نیست. همه یه جورایی خُل شدن. حتی به ما موشها هم توجه نمیکنن. وضع اقتصادی که خوبه ولی مردم عوض شدن. الان هم همه با یک هیجان خاص دارن به هم یه چیزهایی میگن که حوصله شنیدنشون رو ندارم. فقط دوست دارم خودم رو به سرعت به میدون اصلی شهر برسونم و ببینم چیزی برای خوردن پیدا می کنم یا نه. همیشه پدر بزرگم میگفت آدمیزاد وقتی هیجان داره همه چیز یادش میره مخصوصا خوراکی! اونوقته که میتونم کلی آذوقه جمع کنم.

  • گوش کنید. خبر مهم.. گوش کنید خبر مهم. پادشاه همه رو به میدان دعوت کرده .پادشاه همه رو به میدان دعوت کرده . گوش کنید..خبر مهم
.
چی میشنوم. مثل اینکه این مورد با موارد دیگه فرق داره . یادم نمیاد اخرین بار کی پادشاه مردم رو به میدان اصلی جمع کرده. البته تقصیر خودمه. مگه یه موش چقدر عمر میکنه که کل تاریخ پادشاهی مُقدس رو به یاد داشته باشه. این حرفها مال اونهایی هست که جاودانه هستند و همه چیز رو به یاد دارن. بهتره به میدون برم و به فکر آذوقه خودم باشم .

خیابونها پر شده از ادمها. از بین برخی از اونها که سَرشون رو به زمینه و چشمشون به من میافته برخی حِس کودکیشون اوج میگیره و سعی میکنن با کفششون لگدی به من بزنن. نمی دونن که مادر نزاییده کسی رو که بتونه به یه موش فلورانسی لگد بزنه. ولی با این همه برای رسیدن به میدون شهر کلی سختی کشیدم. و حالا با خیال راحت بعد از کِش رفتن یه تیکه پنیرِ خوشمزه از دستِ یه پسر بچه بازیگوش درست مقابل جایگاه اصلی میدون شهر منتظر کسی هستم که قراره پیام پادشاه رو برای مردم بخونه. امیدوارم خبر خوبی باشه و همینکه مردم میان کف و سوت بکشن از دستشون کلی خوراکی به زمین بیافته. اونوقته که نونَم تو روغنه.

  • گوش کنید. گوشن کنید نماینده پادشاه مقدس فلورانس . تا لحظه ای دیگر پیام پادشاه رو برای مردم خواهد خواند.

نگاهش کن!. چه مغروره. با اون لباسهایی که شبیهش رو فقط کشیشها می پوشن . اونهم کشیشهای پر مُدعا, با اون شکم گُندش که معلومه تو قصر خوب به خودش میرسه از پله های محل سخنرانی بالا رفت. بِجُنب ! کاردارم. این ساکنین قصر چی می فهمند کار چیه.الانه که کلی آذوغه برام بیافته. جونَمی جون!

  • مردم عزیز فلورانس. همشهریهای عزیز. خبر مهمی از جانب عالیجناب پادشاه فلورانس دارم که مایلم با شما در میان بگذارم. امروز صبح؛ پیک سِری پادشاه خبری رو از جانب پرهیزگار ترین کشیش زمان ما جناب مارتین لوتر به پادشاه رسوندن. که موجب سرور و خوشوقتی پادشاه شد. مردم فلورانس ! بعد از صدها سال روح القدس ؛ جبرییل امین بنده ای از بندگان خوب خدا رو مُستحق امانتی بزرگ دانسته. ما میدانستیم که پادشاه مقدس فلورانس و خاندان "مدیچی" به حق از بهترین و پاکترین مردمان هست. مردی از سلاله پادشاهان دلیر و پاک. مفتخر به اطلاع همه مردم شهر و دوستداران پادشاه برسونم که دختر پادشاه مقدس ؛ دانیلا بعد از ماهها چهله نشینی و با حمایتهای معنوی بی دریغ بزرگترین پرهیزگار عصر ما، پدر مارتین. بدون داشتن همسر و بدون ارتکاب گناه .همانند مریم مقدس مورد تَفَقد جبرییل امین قرار گرفته و از اون صاحب فرزندی شده که بنا به تایید پدر مارتین , مسیح زمانه ماست. این افتخار به قدری با ارزش هست که پادشاه دستور داده اند تا بازگشت دختر و فَرزند مقدسشون تمام مردم فلورانس به جشن و پایکوبی بپردازند. همشهریان من! مسیح زمان در دامن دختر پادشاه پرورانده خواهد شد. تا تمام گناهان ما رو ببخشاید. این تضمین سعادت دنیا و اخرت ماست. پس به شادی این روزها رو سپری خواهیم کرد….

خدای من. خدای من. جَشن تا زمان بازگشت دختر پادشاه؟ چی میشنوم. بهتر این نمیشه. باید بجُنبم .یک تنه نمیشه این همه آذوغه جمع کرد باید همه فک و فامیل رو جمع کنم. این یک موقعیت استثنایی برای موشهاست!

چند روزیه در کلیسا خبرهایی هست. چند زن و مرد از روستا به داخل کلیسا آمدند و مشغول نظافت هستند. تمام ستونها و کفِ زمین و حتی اُرگِ بزرگِ کلیسا رو به دقت تمیز میکنند.من؛ یعنی ماتیاس؛ در تمام طول عمر دو ساله موشی ام تا به حال چنین چیزهایی ندیده بودم. حتی پدرم هم چنین چیزی به یاد نداره. اما پدر بزرگ میگفت - شاید حدود 8 سال پیش -چنین اتفاقی افتاده باشه .اونچه که پدر بزرگ برروش تاکید زیاد میکرد وجود مراسم با شکوهی بعد از این نظافتهاست. به همین دلیل پدر بزرگ به تمام فامیل و دوستان که در اطراف کلیسا زندگی میکردند دستور داده تا به کلیسا بیان و اماده جمع آوری غذا باشند. معلوم نیست دفعه دیگه ای در کار باشه. پس باید به خوبی از عهده ش بر بیایم. پد ر بزرگ کلی هم برنامه ریزی کرده. مثلا "فِرِد" پسر عموم مسوول بخش محراب هست. آلیس و برادرش جو مسول بخش آب مقدس هستند. من و ویلیام قراره از پشت آُرگ بزرگ کلیسا به مراسم احتمالی نظارت داشته باشیم. دو سه تا دیگه از پسر عمو ها و دختر خاله ها -که متاسفانه اسمهاشون از یادم رفته- قراره اطراف اتاق اعتراف وول بخورند تا اگر اونجا هم غذایی پیدا شد به سرعت به بقیه خبر بدند. خلاصه به خوبی برای این مراسم - که هیچ کس نمیدونه چیه - اماده بشیم. حالا بهتره برم کمی استراحت بکنم.

همیشه از دست ماتیاس لَجَم میگیره. بر خلاف دستور پدر بزرگ به خواب رفته!این همه بی مسوولیتی نوبره!. من و برادرم جو طبق دستور پدر بزرگ هوشیار و با قدرت منتظریم!. مطمعنا یک مراسم بزرگی در کاره. چون تمام کلیسا به دقت مرتب و تمیز شده. البته از سر عصر هیچ کس وارد کلیسا نشده. حتی درب بزرگ و با شکوه کلیسا هم باز نشده. ولی به هر حال طبق دستور پدر بزرگ باید منتظر باشیم. و هوشیار.

همیشه از دست آلیس و برادرش جو حالم بهم میخوره. همیشه میخوان خودشون رو برای پدر برگ لوس کنن. نمیبینند که همیشه ماموریتهای مهم رو پدر بزرگ به من میده؟ و در نهایت کارهای پیش پا افتاده رو به اونها میسپاره. الان هم در کنار آب مقدس معلوم نیست چه غلطی میکنند. در حالی که پدر چند دقیقه ای هست به محراب اومده. البته تنها نیست. نوزادی رو در پتو پیچیده اند. از اینجا نمیتونم بفهمم پسره یا دختر. مهم هم نیست. مهم مراسمی هست که قراره برگزار بشه. باید کلی آدم به کلیسا بیان و حتما برای این همه آدم باید غذا هم در نظر گرفته بشه. پدر نوزاد رو از داخل پتو بیرون کشید. یک نوزاد لُخت. پس چرا هنوز کسی نیومده مراسم رو شروع کرد؟

  • کاترین .فرزند مقدس. ای دختر خدا. ای مسیح زمان ما. گناهان ما را بشور. آمین

باید بِجُنبم . والا خیس میشم. قطرات آب ناشی از فرو کردن نوزاد به داخل سطل پر از آب همه جا رو خیس کرده. الان که در پناه یک تیرک چوبی ایستاده ام . نوزاد بیچاره رو میبینم که مشغول زار زدنه. پدربا دست راست مقداری آب به سر روی نوزاد میریزه. نمیدونم. ایمان من کم شده یا اطلاعاتم. شاید در مدرسه موشها باید بیشتر درباره ادیان انسانی به ما آموزش داده بشه. پنیر شناسی درس خوبی هست اما باید معلومات اجتماعی ما هم بالاتر بره!.گویی که بنا به تعلیمات جدید موشی؛ ما قبول کردیم که موشها رستاخیز ندارن. هرچیزی که هست همینجاست. پس فقط باید به فکر همین جا باشیم. اوه اوه! پدر آب رو روی سر نوزاد ریخت. و نوزاد بیچاره جیغ بلندی کشید.

-کاترین -فرزند خدا. ای مسیح زمان ما . گناهان ما را بشور و بیامرز آمین

پدر دوباره نوزاد رو در پتو پیچید و در کنار گذاشت. صدای جیغ نوزاد کمتر شده. پدردر داخل محراب زانو زده. و سرش رو به پایین خم کرده. و وِرد هایی میخونه. این مهمانها نمیخوان بیان؟ هر وقت پدر به این حال میره میترسم. زوزه هایی از زیر زبونش شنیده میشه .انگار شیاطین اون رو میخونن. نخیر! مثل اینکه از غذا خبری نیست. پدر به زوزه های خودش ادامه میده. چه عجب! جناب فِرِد هم مثل اینکه از خواب بیدار شده. اون کله پوکش رو در حالی که مشغول صحبت با ویلیام هست روی اُِرگ کلیسا میبینم. کله پوک خِرِفت! همیشه مایه ننگ فامیله. پدر دستش رو روی تن نوزاد می کشه و روی نافش رو میبوسه. چه کار عجیبی؟ مادر این بچه کیه؟ پدرش کجاست؟ چرا مسیح ؟ مگه مسیح مرد نبود این دختر که نمیتونه مسیح باشه! نمیفهمم. باز هم پدر بلند تر اون زوزه های جان کاهش رو میخونه. چقدر متنفرم از گوش ایستادن در چنین لحظاتی!

ویلیام! فِرِد بزدل رو ببین که باز هم ادای فرزانگان رو در اورده و مشغول نگاه کردن به پدر هست!. بدبختِ نَفهم. اگر مثل من و تو کمی زرنگی و هوشیاری داشت پدر بزرگ حتما اون رو جای بهتری میفرستاد. مثل من و تو. روی اُرگ با عظمت کلیسا. تازه فِرِد توانش رو نداره. اونقدر خِنگه که اگر یک نوازنده بخواد روی اُرگ قطعه ای رو بزنه فِرِد توی اُرگ میافته و زیر ضربه کلاویه هایِ اُرگ له میشه. بَد بَخت.
  • هِی ویلیام ! تو هم دیدی؟
  • چی رو باید ببنیم ماتیاس؟ من فقط پدر رو میبینم که مثل احمقها داره زوزه میکشه. پیر مرد بی بُنیان
  • نه ویلیام. تمام شمعهای بالایِ دَر یک دفعه خاموش شدند. خودم سرمای بادی رو که این عمل رو انجام داد حس میکنم. چه سرمای خُشکی بود.
  • خیالاتی شدی عزیزم. اگر چیزی میشد. آلیس و جو رو میتونستیم ببینیم. یا اونها از ترس میپریدن وسط کلیسا.اونوقت هم بهشون میخندیدیم و هم میفهمیدی که خیالاتی شدی!
  • نه ویلیام نگاه کن. فانوس بالای ستون مَرمَر هم خاموش شده. چه خبره؟ میترسم ویلیام ..میترسم.
  • راست میگی. زوزه های پدر هم بالاتر رفته. نگاهش کن. داره میرقصه. پیر مرد عقلش رو از دست داده. رَدای بلندش رو انداخته و دستهاش رو به بالا برده. انگار داره دعا میکنه
  • نه این دعا نیست داره جادوگری میکنه. از اولش هم میدونستم تمام کشیشها شبها جادوگر میشن. بیچاره اون نوزاد.
  • ویلیام میبینی؟ اون شبح بزرگ رو میبینی. خدای من .باد سردی میاد. چه بلایی سر آلیس اومده؟

جو! جو!...از جات تکون نخور. این میهمانی نیست. شاید مراسم نفرین کردنه. از سرما دارم می میرم. تمام شمعهای اطراف داره یکی-یکی خاموش میشه. جو! جو!؟ کجایی؟ این پسره بازم معلوم نیست کجا غیبش زده. باد سرد جهت درستی نداره. با اینکه تمام پنجره های کلیسا بسته شده؛ تمام درها بسته هستند ولی از سمت محراب باد سرد میاد و در جوابش به یک باره بادِ سرد قطع میشه و باز از طرفِ سقف باد سرد شروع به وزیدن میکنه. بعد باز متوقف میشه و اینبار از پشتِ سرِ من و از بالا و پایینِ مکانِ آبِ مقدس دوباره شروع به وزیدن میکنه. تمام تَنَم مور- مور میکنه این سرمای سخت. ویلیام و ماتیاس هم غیبشون زده. باید الان روی اُرگ باشند ولی نمیبینمشون. نکنه فرار کردند .نکنه من هم باید فرار کنم. حتی فِرِد هم از اینجا دیده نمیشه. جو ! جو! توروخدا بیا..دارم از ترس میمیرم. از طرف محراب کِرمها و مارهای ریز و کوتاهی رو میبینم که در کنارِ ستونها در حال جمع شدن هستند. مارها به دور ستونها می پیچند و کرمهای کوچک که بی شباهت به کرمهایِ قبرستان نیستند به روی مارها میرند و روی پوست چِندش آور اونها   می ایستند. توی همین چند دقیقه نیمی از ارتفاع ستون پر شده از مار و کِرم. اگر اون مارها ضره ای به سمتم بیان کارم تمامه.ولی ظاهرا به دنبال چیز دیگه ای هستند.  می ترسم .می ترسم. جو! جو ! کجایی؟

خاک بر سر این پسر عمو ها و دختر عمو هام. نه خبری از ویلیام و ماتیاس هست نه خبری از آلیس و جو!. همون بهتر که یکی ازا ین مارها یکدفعه ببلعتشون و کل فامیل از دست ننگ اینها راحت بشن!. من در بد ترین جا هستم درست رو- به- روی پدر. درست رو-به- روی چشمان صدها هزار مار و کِرم ولی حاضر به ترک ماموریتی که پدر بزرگ بر عهدم قرار داده نیستم اونوقت این پسر عمو ها و دختر عمو های بی خاصیتم فرار کردن. نمیتونم بگم نترسیدم. چرا! تقریبا میدونم به طور قطع میمیرم. ولی دیدن چنین صحنه ای حتما به یک مرگ شیرین می ارزه.مگه یک موش چقدر عمر میکنه ؟ اونهم بدون رستاخیز! هنوز هم باد سرد میاد. پدر زوزه میکشه و میرقصه . نوزاد بد بخت انگار خفه شده!. و مارها و کرمها به روی هم می لولند. مدتی میشه دو تا کرکس سیاه درست در دو وَر دَر ورودی نشسته اند و تکون نمیخورند. صبر کن ببینم. چرا محوطه کلیسا اینقدر کوچیک شده؟ آیا چشمان من درست می بینند ؟ تمام بین ستونها پر شده از تار عنکبوتها. اونهم نه عنکبوتهای عادی. از این فصله بدن گوشتالو شون رو میبینم . نوک قرمز رنگی به سر دستهاشون هست. تمام بین ستونها رو پر کردند. دیگه بخش آب مقدس دیده نمیشه. خدای من چه اتفاقی قراره بیافته؟  اینهمه حیوان از کدوم در وارد شدن؟ فکر میکنم خوابم .اره قطعا خوابم. خوابی که بیداری نداره. شاید بعدش دیگه نتونم این هایی رو که می بینم برای کسی تعریف کنم. اوه اوه سرد شد اینجا. هوا به صورت مُدَور به خودش می پیچه. یک گِردباد می بینم. یک شَبَه سیاه در داخل گردباد.چشمانم سیاهی میره. نفسم بالا نمیاد. دارم می میرم...دارم میمیرم.

  • مارتین. ….پدر مارتین. سکوت کن

پدرسَر به زیر. زانو در محراب. و در حالی که از ترس دستانش را به دو سنگِ خارای اطراف محراب تکیه داده بود با ترس و لَرز چشم هایش را باز کرد. سرمای هوا برای یک لحظه نگرانش کرد. به یاد کودک معصوم- کترین افتاد. احتمال داد که دخترک بر اثر سرما مرده باشد چون هیچ صدایی از او بیرون نمی آمد. خطابی بلند موهای تن پدر را سیخ کرد.

-مارتین- با تو هستم. سکوت کن. نه زبانی ..که فکری.

پدر یارای مقاومت در برابر صدای اسرار آمیز که از پشت سرش میآمد را نداشت. به سختی بدن خشک شده اش را تکانی داد. گردنش را به سمت عقب چرخاند. مارها و کرمها همچنان به دور ستونها روی هم می لولیدند. دور تا دور محراب با تارهای عنکوبتهای سیاه گوشتی - که شاخکهای کلفت و سیاهشان را تکان-تکان میدادند- تار اندود شده بودو خبری از سرمای دقایقی قبل- که حالا  به گرمای شدید و عرق ریزانی مبدل شده - نبود.پدر تمثال بلند مردی سیاه پوش با ریشهای سفید بلندی را دید که تنش در زیر ردایی خاکستری پنهان شده بود. چشمان نافذ و چموش پیر مرد قابل زل زدن نبود. ولی با دیدن چهره پیر مرد. پدر به ناگاه خنده ای سر داد. و فریاد زد :
  • اسحاق...تو اسحاقی ..اسحال لوریای بزرگ...شیر مقدس. پدر قدیسان کابالا!
پدر با یک حرکت تمام تنش را از محراب کند و مستقیم رو به روی شَبَه همانند زائری خسته نشست. نگاهش را به تمامی تن در ردا پوشیده پیر مرد انداخت. معصومانه شروع به زوزه کرد. وِرد میخواند. در میانه ورد خوانی قطرات اشک از چشمان پدر سرازیر میشد. قطراتی که با عرقهای پیشانی پدر میاویخت و با بی صدایی به زمین می لغزید.
  • مارتین .صدایم کردی...آمدم. دردت را میدانم. و درمانت را نیز.
  • اسحاق. به دادم برس. در مَنجلاب گُناه دست و پا میزنم. شَر تکیه گاهم شده. و فریب چوب دستی ام. بدون این دو بال حتی به محراب هم نمیرسم. آرزوهای دور و دراز جاودانگی-.به نیت عبادت تا اَبد و شستن گناه اول آدم-  تبدیل شده به کولاکی از شَر و درد. باورت نمیشه. هر روز حس میکنم . آب "حَمیم" میخورم.همان آبی که خداوند از خون و چِرک دوزخیان به خورد بدترین بندگانش خواهد داد. آبی که هیچ تشنگی را سیراب نمیکند. و فقط بر تشنگی میافزاد. اسحاق..اسحاق بزرگ. در این راه افریته ای  حیله گر فریبم داد .نیشم زد. بر غریضه ام سوار شد و همین حالا هم از من کولی میگیرد. مارتین راستگوی مقدس با افریته ای مکار هم بستر شد. نه با لذت که با زور. به من تجاوز کرد اسحاق ! شکم ناپاکش را از نطفه ام پر کرد و از اون آبستن شد!. وای خدای من….نفرین بر من. نفرین. اگر تا روز رستاخیر بر این گناه بگریم سزاست!.دست اخر ان جادوگر پست راهی جلوی پاهای لرزانم نهاد که بد تر از هر نکبت و گناهیست..هر روز بیشتر در کثافت و انگبین فرو میروم .اسحاق قدیس! دختر پادشاه مقدس فلورانس را با قدرت مکری که آن عفریته به من داده بود فریفتم. آلتم را که مدتها همنشین ان اغواگر بود در دخترک بیگناه ساده دل فرو کردم- به قصد حاملگی. نیرویی شریر در این راه هدایتم میکرد. دست خودم نبود. مو- به- مو دستوراتش را اجرا میکردم. دخترک حامله شده. فرزند دختری پاک بدنیا اورده. دخترکی پاک در میان ناپاکان بالفطره!. کمکم کن اسحاق. تنها امید من تویی!. اگر فرامین تو در "کابالا" نبود من هرگز به این راه نمیافتادم. کشیشی میکردم. و مثل همه کشیشان روزی در تابوتی از چوب بلوط به اعماق خاکم میکردند. کمکم کن.

  • مارتین قدیس. سرت را بالا بگیر. سالک راه جاودانگی سر به زیر نیست!. نعره بزن مَرد..راه سختی آمدی. از همه چیزت گذشتی. پس گوش بده. تا بخش هایی از تعالیمم را که در هیچ کتابی نوشته نشده بر تو باز گوکنم .آنگاه خواهی فهمید که در راه حقی.   
شبه به ناگهان در قامت یک پیر مرد صاف قامت با ریش سفید و دراز و ابروانی پیوسته و وحشی؛ از انحنای رو به روی محراب به داخل محراب آمد.همانند دوستی صمیمی پدر را در آغوش کشید و با گوشه ردایش اشکهای پدر را پاک کرد.

  • مارتین!  بقای عالم وجود در همین تضادِ خیر و شر است و چون وجود یکیست پس خیر و شر در ملکوت به هم پیوسته اند بدین سان پای شَر به عالم اُلوهیت کشیده شده. شر احساس انسانی توست! وجود خدا آفریننده شر هم هست مارتین. وقتی انسان از منبع فیض دور شد شر هم زاده شد به همین راحتی. تجلیات ظلمانی و نیرو های شیطانی نشات گرفته از صفات الهیست
  • ولی اسحاق بزرگ چگونه الوهیت زاده شر است ؟ در حالی که فیلسوفان مشرق زمین شر را در ذات خداوند نمیبینند و اساسا هیچ تغییر و حرکتی در ذات الوهیت نیست! اگر اینچنین باشد خداوند همه را به شر و خیر میراند؟ پس ایا شر هم همچون خیر مقدس است؟
  • سکوت کن مارتین. درباره چیزی که نمیدانی سخن مگو.اینجا نیامده ام که با تو بحث کنم. انچه در تقدیرت هست بپذیر و ادامه بده. از من جاودانگی خواستی! نه؟ بدان که "گبورا" .منشا خشم و شرور است و .پلیدی و شر هم از خداست و برای رسیدن به او باید انها را تجربه کرد..و تو تجربه اش کردی و میکنی.
  • اسحاق..میترسم
  • نترس مارتین..علت آمدنم گفتن این اراجیف نبود. آمده ام رازی را برایت فاش کنم. رازی که هزاران سال طول کشید تا سالکان راه جاودانگی به آن برسند.
"اسحاق لوریا" از جا بلند شد. انگار میخواست مطلب بسیار مهمی بگوید. از محراب خارج شد. چند قدم راه رفت. پدر مسخ شده به قدم زدنها خیره شده بود. قدرت تکلم نداشت. اسحاق لوریا زیر و رویش کرده بود گویی هیچ فکر از ابتدا در سرش شکل نگرفته گُنگ و مات به رو-به-رو خیره شده بود.
  • پدر مارتین. آموزه ای که به تو میآموزم خلاف اصل و بنیان کلیساست. مطلبیست که خرد کلیسایی را راه به آن نیست. گوش بده. راز جاودانگی استفاده از نیروییست که در هر مرد و زنی هست!. شدت این نیرو به بقای داعمی و ابدی هر انسانی کمک میکند.
پدر هاج و واج به دهان اسحاق چشم دوخته بود. قدرت تکان خوردن هم نداشت. سکوتی بلند در همه جا حاکم شد. حتی لولیدن مارها و کرمها هم متوقف شده بود و دور ستونها را لایه ای سفت از گوشت آنها پوشانده بود. فقط عنکبوتهای گوشتاللو شاخکهای کلفت و سیاهشان را تکان-تکان میدادند.
  • مارتین.نیرویی که آن جادوگر زن تو را با آن اغفال کرد کلید همه این ماجراست. قوه شهوانی انسان. قوه افرینندگی. تمام حِدَت ذهن تو در زمان فریب دادن پادشاه فلورانس و ماریا از همین قوه اسرار آمیز میاید. آن جادوگر چیزی در سرت نگاشته بود. این قوه شهونی تو بود که آفرید!. دقیقتر بگویم نه هر قوه شهوانی؛ بلکه قوه شهوانی مکار.
آب در دهان پدر ماسیده بود. دهان بازش را بست. پلکی زد. دهان باز کرد و با صدایی گرفته و لرزان گفت :
  • نمیفهمم اسحاق..شهوانی مکار؟
  • بله مارتین قدیس. شهوانی مکار. و نه شهوانی آغشته به حس. شاعران به ان "عشق" میگویند.و عاقلان "جنون" بی پرده تر بگویم. شهوتی که ریشه در عشق دارد انرژی بقای زیادی تولید نمیکند. اگر هم بکند برای فاعل و مفعول تولید میکند . چون در اصل این نیرو برای فرزند آوری و نسل بکار می آید. اما برای جاودانگی. برای باز تولید کالبد اختری انرژِی فراوانتری لازم داریم که با شهوتِ حسی بدست نمیاید. هزاران سال طول کشید تا جادوگران و قدیسان به این مطلب پی ببرند که برای کسب انرژی لازم برای بقا و جاودانگی باید از انرژی شهوانی فاعل و مفعول استفاده برد. بدون اینکه فاعل و مفعول باشی

حرفهای اسحاق برای پدر قابل فهم نبود. به مغزش که برای مدت طولانی خالی از هر چیز بود فشار اورد. حالتی به جز فاعل و مفعول نیافت.که یا فاعلی و یا مفعول یا خارج از بازی! اسحاق که از چشمهای پدر یاس و ناتوانی از فهم موضوع را می دید با خنده ای گفت :
  • درست شنیدی نه فاعل و نه مفعول و نه منفعل! بلکه عامل ایجاد این بازی!. این همان شهوت مکار هست. تولید شهوت در فاعل و مفعول و دزدیدن انرژی حیات حاصل از این هم اغوشی. و بخشیدن خستگی و خواب آلودگی به فاعل و مفعول! این کاری بود که ده ها هزار سال موجودات غیر آلی بر سر ما انسانها اوردند. با روشهایی که بر اثر خِرَد هزاران ساله کسب کرده بودند انسانها رو تحریک میکردند بر می افروختند و بعد از هم آغوشی تمام انرژی حیاتی حاصل از این هم آغوشی را می دزدیدند. بی خود نبود هزاران سال عمر میکردند. آنچه برای انسان بد بخت میماند, لذتی آنی بود ؛ و احتمالا فرزندی در شکم و خستگی بعد از هم آغوشی
چشمهای پدردر حال بیرون آمدن از حدقه بود. آب دهانی برای ماسیدن هم در دهان نداشت. اسحاق سوال بعدی پدر را حدس زد و با صدایی رسا گفت :
  • لابد میپرسی انرژی حاصل از این شهوت مکار رو چگونه باید دزدید؟ وقتی فاعل و مفعول را وادار به هم آغوشی کردی باید تمام تمرکزت را بر روی اعمال آنها بگذاری. ارام تنفس بکنی. و تک تک حالات آنها را ببینی. بدون اینکه ذره ای به آنها فکر کنی. ماهها و سالهای اول کار بسیار سختی است ولی به تدریج خبره تر میشوی و میتوانی به هزاران فاعل و مفعول در ان واحد فکر کنی و انرژی شهوت مکار رو از اونها بدزدی. و به عمر خودت اضافه کنی. ولی اینجاست که اگر و تنها اگر به شهوت مکار تکیه کنی هرگز موقف نمیشی.
پدر نا امیدانه در حالی که سعی میکرد حرفها و اموزه های اسحاق رو هضم کند با تعجب پرسید

  • باز هم چیز دیگری هست؟
  • معلومه مارتین! ..یک کشیش یا یک آدم معمولی چگونه میتواند هزاران انسان را به هم آویزی وادار کند؟ بجز قدرت سیاسی؟ پس با یک مفهوم دیگر هم آشنایت میکنم که چونان بال چپ به کمک شهوت مکار می اید و آن هم "قدرت مکار " هست. اگر انرژی حیات  صدها هزار انسان را می خواهی باید اسباب اعمال قدرت بر اونها رو فراهم کنی و چه بهتر از قدرت سیاسی! اما پدر؛ تو را اندرز میدهم..شهوت و قدرت مکار خارج از وجود توست. یعنی ابزار هایی هستند در خارج از اراده تو . گاهی به صورت فکر. گاهی شیء و گاهی انسان بر تو عرضه میشوند. از اتحاد آنها بر عله خودت بترس. آن دو در خارج از وجود تو بقای خودشان را دنبال میکنند و نه لزوما بقای تورا!. چونان شیران درنده ای هستند که گاهی در خدمت سیرک بان هستند و گاهی درنده تن اش! پس بترس. در هر حال و زمان مصداق قدرت و شهوت مکار را بیاب. و از انها استفاده کن. مبادا بر علیه تو با هم متحد شوند. که در آن صورت حتی عمر عادی خودت را هم نخواهی داشت!
  • اسحاق ..به خدا قسم نابودم کردی..چگونه انها را شناسایی کنم؟

باد شدیدی در کلیسا وزیدن گرفت. اینبار سرد تر از بار اول بود. مارها و کرمها به وِلوِله افتادند. و برای چند لحظه ستونهای کلیسا به مانند گوشتِ متحرکی میلغزید. در میانه تور عنکبوتها شکافهایِ چندش آوری ایجاد شده بود که از انها هوایی سبز رنگ به طرف محراب میآمد. چندین باد سرد پدر را به درون رِدای خودش چسپاند و رَمق را از پدر گرفته بود.

  • اسحاق ..جواب سوالم را بده. اسحاق بزرگ….

پدر دستهای لطیف یک زن را بدون دیدن صورتش روی گردن و شانه هایش حس میکرد. از لطافتِ دستِ زن و تَردستی اش در لمس پوست؛ تنِ پدربه شدت تحریک شده بود. پدر سراسیمه از محراب بیرون رفت. به سختی بسیار به سمت تار عنکبوتها روان شد تا بلکه با باقی مانده زور خود تارهارا پاره کند و پا به فرار بگذارد. دستهایی نامرعی؛ اما خوش فرم از کف کلیسا پاهای پدر را گرفته بودند. حس بوسه ای ریز بر روی گردن؛ پدر را بیش -از- پیش آشفته میکرد. بوسه دوم؛ اتشین تر؛ برگلوی پدر نشست. پدر احساس میکرد چندین لب با مهارت زیاد مشغول بوسیدن و مکیدن گردن, گلو و گوشهای اش هستند. هوش از سر پدر در حال پریدن بود. بسیار تلاش کرد تا باز هم نام اسحاق را بر زبان آورد تا بلکه اسحاق جواب سوال اساسی اش را بدهد اما بوسه ای گرم جلوی دهانش را گرفت. زبانِ ماسیده و به دندانها چسپیده پدر را در میان زبانی نرم و داغ قرار داد و شروع به مکیدنش کرد. پدر به زمین افتاد. چندین دست زنانه نقاط مختلف بدنش را می مالیدند. ناگهان صدایی از طرف محراب به گوش رسید. زنی با ردای سبز از دور به سمت پدر می امد. خنده شهوانی بر لب داشت وقتی به بالای سر پدر رسید, دستهای زنانه ردای پدر را بیرون اورده بودند و تن عریان پدر در میان دستها می غُرید. زن جوان لبخند زنان گفت :
  • بوی اسحاق میاد پدر جان! و چه بوی خوشی...

پدر مست ملاعبت با دستها و لبهای نامرعی به سمت صدا گردن کج کرد. و حیفای یهودی را در پیراهنی سبز نظاره کرد.

  • یادگارت رو همراهم نیاوردم. گفتم شاید بد باشه پدرش رو لخت و عورببینه...دارم تعلیمش میدم..تا روزی بدردمون بخوره... پدر ..گوش کن. زمان برات کمه. تورو انتخاب کردم چون تنها کشیش هم عصرم بودی که با من هم هدفی.پس تا به شرق نرفتم بجنب. تا به حال نقشه هایی که بهت گفتم رو اجرا کردی..اخرین قدم از این مرحله رو هم اجرا کن تا دیر نشده.و الا ...و الا به جای دستهای لطیف زنان که عطشت رو خاموش میکنند , دستهای زبر اجنه با مار و عقرب به سراغت میفرستم..ما در خانواده عادت نداریم کسی رازمون رو بدونه و کاری انجام نده. فهمیدی؟

حیفا به سمت پدر حرکت کرد. به آلت دراز و بد قواره پدرکه همانند یک تکه گوشت لُخم صاف و بی خَم شده بود؛ خیره شد. در حالی که اخمی به چهره داشت ارام با پا ضربه ای به آلت پدر زد.ناگهان آب گرم و سفید رنگی بلافاصله از آلت پدر به بیرون جهید. پدر اهی سخت کشید و چشمانش را فرو بست. جهان به دور سرش میچرخید. چندین دست زنانه روی صورتش فرصت ناله و فریاد را از پدر دریغ میکردند.دقایقی بعد پدر به آرامی به خواب رفت.
--------------

چهار روزه که میبینم دسته های نور خورشید از کنار پرده کشیده شده اتاق دَنیلا به روی کمد دیواری کهنه اتاق برخورد میکنند و سپس دسته های نازک و کم رمق نور از کمد به صورت دَنیلا منعکس میشود.این دختر هنوز توی رختخوابه و من چهار ؛ پنج روزی میشه پنیر نخوردم. خدایا گُشنمه. ای وای خدای من! پدر مثل هر چهار روز همین ساعت وارد اتاق شد. ولی امروز مثل اینکه فرق داره. پدر کنار تخت دنیلا نشسته و با دستش روی صورتش میکشه .باید جایی دید زدنم رو تغییر بدم. به نظرم همیشه از روی کمد چوبی بهتر میشه تخت رو دید زد.مخصوصا الان که دنیلا خوابه و به لوازم روی کمد کاری نداره. پدر به خودش تکونی داره میده.دودستش رو به زیر دنیلا برده و یکهو از تخت بلند کرد. هر دو دارن از اتاق خارج میشن. بیرون سرده. کجا میخوان برن؟

  • دخترم دنیلا! دنیلای مقدس. تلاشهات جواب داد
  • سردمه پدر.ا ینجا خیلی سرده.
  • دنیلای مقدس. روح القدس در تو حلول کرده. تو مادر مسیح زمانه مایی.
  • سردمه...سرم کیج میره پدر.
  • دنیلا! دوای دردت پیش منه. دوام بیار. باید تمام انرژی و تَوکلت رو جمع کنی. یک سفر کوتاه در راه داری. یک سفر کوتاه
  • سردمه پدر. نه ..نمیتونم.
  • ماریا تو رو در این سفر همراهی میکنه. او یک قدیسه پاکه. که تنها نیتش خدمت به خلق و خداست..ماریا. دنیلا رو در این مرحله اخر به تو میسپارم.
  • اطاعت پدر. مشتاق کمک به اهداف عالیه شما هستم
-------------

برف میباره. سوز سردی میاد اسب ماده دخترک رنجوری رو به دوش میکشه و در جلوی اون ماریا با قامتی استوار تر هدایت اسب رو-  در حالی که فانوس کم رمقی به دست گرفته - بر عهده داره. صدای زوزه باد فرصت گفتگوی رو از اون دو دریغ کرده. از وقتی پدر یک حبه سیاه رنگِ تلخ رو به داخل دهان دنیلا انداخت و اون رو مجبور به بلعیدنش کرد دنیا برای دنیلا متوقف شد. رشته هیچ فکری در سرش پا نمیگیره. مَنگ و لول به افق سفید رو- به- رو خیره شده. جلوتر؛ ماریا افسار اسب رو در درست گرفته و به مقصدی که از پیش تعیین شده در حال حرکته. وقتی صدای زوزه باد -که با خودش برف سورزنی شکل روبیرحمانه  به صورت اون دو زن میکوبه- ارام گرفت. ماریا؛ اسب و دنیلا به ابتدای جنگل کاج رسیده بودند. ماریا با قدمهای اهسته اما محکم افسار اسب رو به سمت جنگل تاریک کشوند. صدای زوزه گرگهای گرسنه خبر از شبی سخت رو میداد. اسب پاهای خودش رو به سختی از میون گل و لای جنگل میکند و به پیش میرفت. مدتی گذشت. صدای زوزه باد متوقف شده بود. برفی از آسمان نه ولی از روی ساقه های درختان کاج گهگاهی به پایین میریخت. ماریا اسب رو متوقف کرد. به دور و برش خیره شد. سکوت مطلق وَهم آوری فضا رو پر کرده بود. فانوس رو به جلوی صورت رنگ پریده دخترک گرفت. وقتی از زنده بودن دخترک مطمعن شد. فانوس رو در کنار تنه یک درخت گذاشت و بدون خارج شدن هیچ کلامی به دخترک کمک کرد تا از اسب پیاده بشه. سرما دخترک رو کَرخت کرده بود. ماریا چاقویی از خورجین زیر اسب برداشت و بدون معطلی زخمی بر روی بازوی دنیلا ایجاد کرد. سوزش زخم کِرختی رو از دخترک گرفت. در واکنش به درد دستش ایستاد. چشمان بر افروخته دخترک با مردمکی گشاد ترجمان ترس عمیق دخترک بود که اینبار نگاه وهم الود خودش رو از روی صورت ماریا -که بدون هیچ حرفی به دخترک خیره شده بود برداشت . دخترک از ترس چند قدم از ماریا دور شد. شدت خونریزی دستش هر لحظه بیشتر میشد. حَشیشی که پدر اون رو وادار به بلعیدن کرده بود حس غیر طبیعی  رو در او بیدار کرده بود. به دور و برش خیره شد. واکنشهای دخترک اسب رو هم ترسونده بود. صدای شیهه اسب سکوت جنگل رو بر هم زد.دخترک اسب رودر قامت یک هیولای یک سر میدید و شَبه یک زن میانسال رو که روی سایه اسب به او خیره شده بود ورانداز میکرد.  لبخند شیطنت امیزی بر لبان ماریا نقش بست که ترس دخترک رو بیشتر کرد.لحظه قربانی کردن اخرین قربانی فرا رسیده بود. و ماریا باز هم کارش رو به خوبی انجام داده بود.  دنیل سراسیمه - در حالی که قطره های خون از دستش میچکید-  رو به تاریکی جنگل از میان گل و لای به سرعت از ماریا دور شد. و ماریا همانند جلادی خون سرد؛ دویدنش رو در سیاهی جنگل رصد می کرد. مدتی بعد دنیلا در تاریکی جنگل محو شد در حالی که زوزه های گرگهای گرسنه هر لحظه نزدیکتر میشد.  ماریا وقتی اطمینان یافت که قربانی به قربانگاه غلطیده سوار ا سب شد و به سرعت اونجا رو ترک کرد.

۲۸ نظر:

  1. کلوروی عزیز! فقط میتونم بگم آفرین! خیلی قشنگ بود! مخصوصا تیکۀ آخرش.

    پاسخحذف
  2. نظر لطفته...به نظرت الان جذاب تر شده؟ خیلی فلسفه بافی نشده که؟

    پاسخحذف
  3. نه عالیه پسر! شده عین این رمانهای تاریخی که قبلا میخوندم و عاشقشون بودم.

    پاسخحذف
  4. عالى بود. خط سير داستان تغيير اساسى داشت ولى با هر سختى كه بود، ارتباطش رو با قسمتهاى قبل حفظ كرد.
    صفحه رو كه باز كردم، تصوير بفومت يك شوك اساسى وارد كرد ولى آمادگى هم ايجاد كرد، يعنى تقريبا حدس زدم كه قراره چى بخونم. در اين قسمت، روى لبه ى چند تا تيغ راه رفتى. هر لحظه ميگفتم الان از اونطرف فلسفه مى افته! الان از اونطرف كابالا، اديان شرقى، پاگانيسم و غيره... مى افته! تعادلت رو حفظ كردى. مفهومش به سمت خيلى خوبى رفت.

    نكته منفى (اميدوارم به صورت نقد نبينى و فقط نظر شخصيه): زياد توضيح دادى. شهوت/قدرت مكار، كنترل و انرژى حاصل براى جاودانگى رو، بارها تكرارى توضيح دادى. حدس ميزنم خواننده ى نا آشنا با اين مطالب رو در نظر گرفتى و ميخواستى طورى توضيح بدى كه براى همه قابل فهميدن باشه. ولى به هر حال اگر كسى با اين مطالب آشنا نباشه، هر چقدر هم كه توضيح بدى، بازم متوجه نميشه. كسى هم كه آشنا باشه، توضيحات براش خسته كننده ميشن. اتفاقا اگر بخش فلسفيش رو جديتر بيان كنى، خيلى بهتر ميشه.
    توصيف فضاى كليسا با اون حشرات يكم كارتونى بود و ترس ايجاد نميكرد. مواجهه با اسحاق و حيفا موقعيتى بود كه ميتونست خيلى ترسناك و كابوس مانند باشه. مثل توصيف فضاى جنگل در بخش آخر كه واقعا خوفناك بود و مو به تن آدم راست ميشد.
    اميدوارم حالت بهتر شده باشه🌹

    پاسخحذف
  5. میدونسم دقیلا بفوموت رو میشناسی. و با کابالا آشنایی! راستی چرا باید باشی؟ استر؟ و خود استر! :))
    خیلی کارم سخت تر شد. چون قصد فرعیم وارونه کردن حقایق تاریخی بود بطوری که خیلی هم پر نباشه مثلا کاترین مدیچی واقعا پدر و مادر نداشته و پاپ بزرگش کرده..یا داستانهای زیادی در باره ماسی جنسیش مطرحه...در باره فلسفه بافی باید بگم هدف داشتم..اسحاق همه ماجرا رو نگفته .چیزیه که در طول داستان رشد پیدا میکنه و نه تنها سرنوشت ادمهای داستان که سرنوشت کانتکس داستان رو هم تعیین می کنه...توصیف کلیسا رو قبول دارم خیلی بد بود :))) کودکانه و کارتونی...
    ممنونم از نظرت..سعی میکنم به زودی بخش بعدی رو بزارم..علت طولانی شدن مشکلم با طرح کلی بود که به نوعی مجبور شدم تغییرش بدم..الان طرح کلی و میانی آماده است و میمونه نوشتنو توصیف

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. چرا با اين چيزا آشنام؟ گناه اوليه نتيجش هوش و دانايى بود! اى معلم ملعون و رانده شده، درس گناه ثانويه رو كى شروع ميكنى؟ :))

      چون قبلا گفته بودى كه اسامى افراد حقيقى رو با هدف خاصى به كار ميبرى، اين دفعه به خاندان مديچى، كاترين و اسحاق لوريا گير ندادم :))) يذره گير بدم: لوريا ربى بود، مارتين كاتوليك خشك مذهب (در اين داستان) از يك ربى كمك خواست و پدر مقدس خطابش كرد! عمر كابالا اندازه ى عمر حوا و آدمه. امثال لوريا هم، دانش مصر باستان در اين زمينه رو كش رفتن و با جنسيس تركيب كردن.
      خيلى عالى كاترين مديچى رو به كانسپت مسيح مونث ربط دادى. كليساى كاتوليك تمام شكوه و عظمتش رو، مديون حمايتهاى مادى و معنوى خاندان مديچيه.
      فلسفه بافيش رو گفتم خيلى دوست داشتم فقط زياد تكرارى توضيح دادى. بى صبرانه منتظر ادامش هستم.
      ؛))) May Lord Bless You

      حذف
  6. ممنون میشم ی توضیحی بدی من سطح اطالاعاتم پایینه

    پاسخحذف
  7. در مورد بفوموت ؟ یا کابالا ؟ یا کاترین؟ کدومشون دوست عزیز...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. در مورد همش لطفا
      لازم نیست خودتون رو اذیت کنید
      من به ی توضیح کوتاه هم راضیم
      خیلی ممنون

      حذف
  8. کلورو جان؟ ماه شب چهارده؟ تو خصوصی یه رخ بنما به بندگان آستانت... مرد حسابی! زیر پام علف سبز شد...

    پاسخحذف
  9. اسحاق لوریا کیه؟؟
    جادوگره چی؟

    پاسخحذف
  10. جناب ناشناس :
    کابالا : یک مکتب عرفانی بسیار قدیمی یهودی هست که از قرن 15 میلادی تقریبا علنی شد و خیلی از مذاهب دیگه از جمله مسیحیت هم از اموزه هاش استفاده کردند . تمام تلاش کابالا حول فهم لایه های ناشناخته و مخفی تورات بود ( تو مایه های تفاسیر انفسی قران توسط عرفایی همون ابن عربی.البته با تفاوتهایی از زمین تا آسمان)...
    اسحاق لوریا واقعی یک روحانی یهودی بوده. . رهبر کابالا در قرن 15 میلادی...
    خاندان مدیچی سالها حاکمان فلورانس بودند..کاترین مدیچی هم دختر این خاندان بود که بعدها ملکه فرانسه شد و سه پسرش سه شاه فرانسه شدند...بدلیل حامله نشدن در یک مقطعی به جادوگری روی اورد...(البته کاترین داستان خیلی از حقایق تاریخی پیروی نمیکنه)
    اونچه برای من مهم بود تقارن نسبی زمانی ماکیاول, کاترین, اسحاق و مارتین لوتربا هم بود...که همشون حدودی در قرن 16 میلادی زندگی میکردند.. این تقارن محور اصلی وقایع هست...البته از قبل بگم که داستان در این قرن نمیمونه و به عصر حاضر میاد! :)) ...جناب ناشناس کافی بود؟
    جناب استر..کاش از "استر" هم استفاده میکردم اونم خوب بود و میومد به داستان..ایشالا دفعات بعد ! :)))
    بلولیدی جان...ببخشید کمی درگیرم و درگیری خر است!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اين يك افسانه ى بين النهرينى درباره ى مردوك (خداى بابل) (موردكاى) و حامى ايشتار (الهه ى ماه) (استر)، در مقابل آمون (خورشيد) (هامان) هست. يهوديانى كه در بابل اسير بودند، اين افسانه رو براى خودشون بازنويسى كردن. نسخه ى اصلى بين النهرينيش خيلى با ارزشه ولى نسخه ى يهوديش ريبل ميزنه :)))) من نويسنده نيستم، نميدونم ازش چى در مياد :)

      حذف
    2. اره روایت ادم حسابیش همون بین النهرینی هست ..ولی اونچیزیش که بدرد داستان میخوره بخش روایت یهودیشه :)...جاسوسی و ...هیجان :))) البته خیلی هم اهل روایتهای تاریخی نیستم این قدیسان رو هم از قرن 16 شروع کردم تا به یه پایه ای برسم و داستان رو در عصر مدرن ادامه بدم..امیدوارم عمرم بکشه همش رو بنویسم هری پاتر بی کیفیتی میشه برای خودش :)))

      حذف
    3. کلورو جان؟ یه سؤال علمی پیش اومد برای من. با اجازه! ببینم؟ شما برای نا امید و دپرس بودن از جایی حقوق میگیری؟ این چه تصادفی بوده که شما قرار نیست خوب بشی و دم از مردن میزنی؟ والله! من خانومی دیدم که سرطان سینۀ پیشرفته داشت و همه جاشم گرفته بود بازم نگاهش به زندگی از حضرتعالی بهتر و روشنتر بود! این یک! و اما سوال دومی! چرا همه کاراشونو با هری پاتر مقایسه میکنن؟ والله خود من به عنوان تفریح خوندمش و آسونترین کتابی بوده که تا الان خوندم. تا دلت بخواد جای تقلب داره. تو دنیای جادوگری و خیالی تا دلت میخواد فرمولهای من درآوردی. نمیگم! داستانش قشنگه اما نویسنده اش همچین شق القمر نکرده. چون کتاب در دنیای واقعی اتفاق نمی افته نویسنده هر چی دلش خواسته کرده تو پاچه امون. حالا بماند که خیلیها با خوندن این کتاب از دین برگشتن... اون که اصلا گل سر سبد بود به نظرم... اما! شما داری از مغزت کار میکشی تا روایتهای تاریخی رو جور دیگه ای جلوه بدی. این خیلی سختتره... پس یه بار دیگه از این چرندیات راجع به کارت بگی میام پیدات میکنم و یه دونه محکم میخوابونم پس کله ات! بعدا نگی نگفتی خوب؟ اینو من نمیگم. سازش درونم میگه. خلاصه حواست باشه.

      حذف
    4. جناب بلو ؛ :) کلا ربطی به اوضاع جسمی نداره یه نمه کِسل میشم بعد ول میکنه. دست خودم خیلی نیست. ولی به هر حال! :)
      من باب هری پاتر باید خدمتت عرض کنم من اصلا نخوندمش :)))))) ولی چند دقیقه از فیلمش رو دیدم...همین ..اردتی بهش ندارم ..البته نظر کارشناسی نیست اما به نظرم داستان خوب ماله قبل 1970 هست :) بعدش همش لوس بازیه..(البته جسارت نباشه به خوانندگان حرفه ای) مثلا خدایی کجا "عقاید یک دلقک " یا "مستر و مارگاریتا " الان پیدا میشه. ته تهش صد سال تنهایی هست! بگذریم الان دعوا میشه :))))
      در مورد داستانم هم نظر لطفته. ظاهرا تو و استر خوشتون اومده که همین هم برام کافیه و انگیزه لازم برای نوشتن ادامش رو بهم میده...

      حذف
    5. جدیدا پریود رو خانومها میشن و پی ام اس رو آقایون؟ علم پزشکی تا این حد پیشرفت کرده؟ راستی؟ کلورو؟ به خانومها هم جدیدا میگن جناب؟ یا من دوزاریم یک کم کج بوده نگرفتم؟ یا شاید هم صدام بیش از حد مردونه بود؟

      حذف
    6. شادى جان دقيقا از دو ساعت پيش كه كامنت كلورو رو خوندم، دپرس و نا اميد شدم، حالمو بدجور گرفت!
      چنان گفت عمرم كفاف نميده، گفتم اوه ميگفت مريضم، كلورو واقعا رفتنيه!!!؟؟ جرات هم نميكردم بپرسم بيماريت چيه!؟ والا با اين اوضاع اعصابم، يهو يك بيمارى لاعلاج بگه، من زودتر تموم ميكنم!
      الان ديدم دعواش كردى، گفتم پس خدا رو شكر حالش اونطورى نيست وگرنه مريضى كه لنگاش رو به قبله دراز شده باشه رو كسى دعوا نميكنه.

      حذف
    7. درود دوستان...

      کلوروی عزیز امیدوارم حال مزاجت خوب بشه،آنگونه که هر روز بهتر از دیروز.
      در باب این نوشته(که نمیدونم اسمش رو چی بذارم) مسلما خیلی زحمت کشیدی،چرا که اینهمه فضا سازی و کاراکتر پردازی مشغله ذهنی فراوان و البته انرژی فرانتری رو طلب میکنه،واقعا بهت خسته نباشی میگم . با عرض پوزش خدمتت عرض کنم که هیچوقت خواهان داستانهایی از قبیل هری پاتر یا هر چیزی که درونمایه جادوگری و جن گیری یا همین میتولوژی قوم یهود که بانی ادیان(به اصطلاح آسمانی)متعدد شد وبه مباحث متافیزیکی دامن زد ، رو نبودم و برام جذابیتی نداشتن .

      حذف
    8. كلورو جان شايد باورت نشه من اصلا سراغ كتابها و فيلمهاى سرى هرى پاتر نرفتم. تا الانم كه كامنت شادى رو خوندم، از روى شنيده هام، فكر ميكردم هرى پاتر مال رده سنى كودكه!

      ما اينجا داريم چرك نويس داستانت رو ميخونيم. اين نسخه ى نهايى نيست. چنين داستانى كه بيشتر رنگ و بوى فلسفه داره تا داستان، بعد از تموم شدنش تازه بايد توسط خودت بارها بازبينى بشه. من از روى همين چرك نويس گفتم كه مثل ادبيات فاخر رنسانسه. از دو ساعت پيش احساس گناه هم ميكردم كه شايد چون گفتم توصيف كليسا كارتونى بود، به فكر هرى پاتر افتادى و نا اميد شدى! آخه اينو با اون مقايسه ميكنى!؟ شخصيتهاى حقيقى رو بردى و گذاشتى داخل يك فضاى ديگه و همزمان فلسفه ى مورد نظرت رو با بخشى از شخصيت اون فرد و سايه اى از وقايع تاريخى، تركيب ميكنى. خستگى ذهنيت مال افزايش تعداد اينهاست. به نظر من تعداد شخصيتهايى مثل دنيلا، كلارا و حيفا رو بيشتر كن. اين دو تا آخرى خيلى عالى پردازش شدن و به اون اصليها خيلى كمك ميكنند كه بهتر شكل بگيرن.

      ادامه بده، خواهش ميكنم 🌹 :)

      حذف
    9. ببخشید جناب همینطوری از دهنم پرید برای رد گم کردن :)))) استاد بلو لیدی خوبه؟
      جناب کوروش؛ این قدیسان خون آشام باور بفرمایید اصلا جن و جادو و اینها موضوع اصلیش نیست :)) فقط برای پایه دادن به داستان این همه مقدمه رو دارم میبافم :))). ولی احتمالا از آخرش خوشتون اصلا نیاد چون عملا نوعی خود زنی خواهم کرد!...
      استر عزیز ممنونم از دلگرمیت. دقیقا آرزوی نهاییم در این چرک نویسها همونیه که شما گفتی...یک نوع بینش نیم بند فکری رو میخوام بیان بکنم.
      در باره حال و مودم هم باید بگم بشخصه خیلی بلحوس و دمدمی مزاجم..شاعر میشدم بهتر بود »:)))) گاهی حس بدرد نخوری میکنم که زیاد ازارم میده..اونم البته بگیر نگیر داره .به هر حال به حول و قوه الهی ببینیم چی میشه ( الان این برادرمون جناب کوروش میاد تذکر میده ):))))) ( شوخی میکنم البته قصد مزاح داشتم....ممنونم از دلگرمیتون

      حذف
    10. کلوروی عزیز...کارت رو از موضع ساختاری و نوشتاری ادبی میپسندم و به لحاظ موضوعی هم هر جا برام جاذبه ای داشت،جذبش میشم و گرنه دفع میکنم و احتمالا کسای دیگه ای هستن که همونا هم براشون جالب باشه(بنابراین تو کار خودتو انجام بده).
      اگه بخوام در باب اون تذکر بدم، باید بیشترینش رو به خودم میدادم،این ورد زبونمون شده،دیگه کاری نمیشه باهاش کرد،با شیر اندرون شد و با جان به در شود(خلاصه Dont Worry).

      حذف
    11. استر عزیز. دلیل اینکه رفتم و هری پاتر رو خوندم فقط واسه این بود که ببینم این کتاب چیه که اینجوری ملتو آلاخون والاخون کرده. دیدم بابا هیچی. ملت فقط منتظر یه کتاب جدید بودن که به جون هم بیوفتن. قران و بقیۀ کتب آسمانی کفاف نمیداد...
      در مورد حال و روز این دوست عزیزمون کلورو هم عرض شود که نقطۀ شهادت خیلی پائینی داره. اینو از روی چتهایی که تو این یکسال و نیم نزدیک دو ساله با ایشون داشتم دارم میگم. وگرنه آدم رو به قبله پای کامپیوتر و داستان نویسی چیکار میکنه؟ منم اونقدر سنگدل نیستم که پاچۀ کلورومون رو بگیرم. مگر مواقعی که خودشون اظهار به خارش میفرمایند. راستی کلورو جان؟ یا جناب میگی یا استاد؟ رفته رفته کار به حضرت نکشه؟ خوب شادی چه چیز بدی دراه که تنها نمیشه گفتش جناب استاد کلورو؟

      حذف
    12. مرحبا شادی جان...
      انگار برا کریسمس خونه تکونی راه انداختی،دکوراسیون خونه عوض شده...

      حذف
    13. آخ گفتی کوروش جان! ای کاش میتونستم یه کم رو دکوراسیون این کلورو کار کنم. یه مدته دستی به سر و گوشش نکشیدم زنگ زده...

      حذف
  11. سلام کلور جان من یکی از فن های خیلی قدیمیت هستم مال اون زمانی که به اسم ایول کار میکردی سالها بود دنبال وبلاگی بود که داستان هات توش باشه و خوشحالم اتفاقی پیدات کردم خواهش میکنم ادامه بده من یه معتادم که تازه به جنس رسیدم نزار تو خماری بمونم ��
    مرضیه

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خیلی خوشحالم از شنیدن نظرت. بیشتر به کدام داستان علاقه داری؟

      حذف
    2. همشون عالین هر کدوم جذابیت خودشونو دارن قسمت جدید هر کدوم که اپدیت بشه خوبه خیچ فرقی نداره من همه رو خوندم چند بار تا الان
      ممنون از وقتی که میزارید
      مرضیه

      حذف