جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ آذر ۲۸, یکشنبه

مزد ترس (کامل)



نویسنده : عقاب پیر

دخترک از درد به خودش می پیچید. صورتش مثل گچ سفید شده بود. تمام عضلاتش مثل سنگ سفت و بیرحم شده بود. مثل همیشه باید خودش رو آرام میکرد. هر وقت به این حمله عصبی دچار میشد چاره ای جز مبارزه نداشت. به این مبارزه عادت کرده بود. حس و حال و توانی برای نق زدن و شکایت نداشت. هر چقدر دیر تر عضلاتش باز میشد بیشتر درد می کشید. پس باید مثل یک مبارز تمام توانش رو جمع می کرد تا خاطراتی که تو سرش مثل یک اوار روی  روحش ریخته بود رو جاروبزنه . اگر چه این خاطرات رفتنی نبودند درست مثل دسته  راهزنان که هر از گاهی به یک روستا حمله میکنن و غارت میکنن و تجاوز و بعدش به کوهستان بر میگردن برای تقسیم قناعم.وباز چند ماه بعد با نیروی بیشتر سر و کلشون پیدا میشه. دخترک چشمانش رو بست. سعی کرد به تصویر غروب خورشید کنار ساحل دریا فکر کنه که سالها قبل تو شمال دیده بود.یه کم حس گرفت. نگاهش روی افق دریا میلغزید. ارام ارام اون رو به سمت قرمزی خورشید که هر ثانیه از بزرگیش کم میشد و در افق محو تر دوخت. اما سوزش ناگهانی نوک سینش حواسش رو  از خورشید پرت کرد. هیچ اراده ای بر روی بدنش نداشت. پیره مردی زشت لبانش رو به روی نوک سینه هاش چسپونده بود و اونها رو میمکید.  زبری دست چروک خورده پیرمردکه روی دهن دخترک رو گرفته بود تمام تنش رو مور مور میکرد. تصویر افق خورشید جای خودش رو به زیرزمین منزل پدریش داده بود. صدای همهمه مهمانان از طبقه بالا میاومد. پیرمرد به مکیدنش سینه های دخترک ادامه میداد..
  • خدایا نه….نه...ولم کن ..چرا دست از سرم بر نمیداری...کثافت...مامان ...مامان
دخترک چشمهاش رو باز کرد. درد عضلاتش بیشتر شده بود .هنوز هرم گرمای لب اون پیرمرد رو روی سینه اش حس میکرد. دخترک برای ارام کردن خودش شکست خورده بود. به سختی خودش رو به کناره مبل رسوند. عرق تمام صورتش رو گرفته بود.چشمانش رو بست. اینبار تصویر اتاق کوچکی که پدر بزرگ به مادرش داده بود رو  تصور کرد. با اشتیاق به سمت مادرش رفت و سرش رو روی دامن یکدست سفید مادر گذاشت. مادر با محبت دستش رو روی سر دخترک کشید. با هر دست کشیدن ارامشی غریبی به دخترک هدیه میکرد.دخترک  تمام بی پناهی خودش رو توی بغل مادرش جمع کرده بود. خنکی دامن مادر به شدت آرامش بخش بود. اما رفته رفته دستان نرم مادرارام ارام  زبر میشد. فقط چند ثانیه لازم بود تا دخترک خودش رو در دامن همون پیرمرد ببینه که الت داغ و شق شده اش رو به سینه هاش میمالید و با دست زبر و حریصش پاهای نرمش رو ازار میداد. دخترک میدونست که در رویا فریاد زدن بیفایده است. ولی از شدت نفرت و ترس دهنش رو باز میکرد اما دریغ از یک صدا. رویا صحنه نق نق کردن و آه و فریاد نیست. گذشته ها گذشته و آب رفته به جوب برنمیگرده.
یلدا با صدای زنگ تلفن از خواب بلند شد. هنوز عضلاتش به طور کامل باز نشه بودن. صدای زنگ تلفن مثل یه داروغه بی رحم عربده میزد. خودش رو جمع و جور کرد. و به سمت تلفن خزید. با صدایی بی رنگ و رو گفت :

-الو ..بفرمایید
صدای زبر و بمی از پشت تلفن ارامش یلدا رو بهم ریخت :
-سلام عزیزم. چطوری بابا
-بیشرف ..بازم که توی ..ولم کن...چرا دست از سرم بر نمی داری
-ببینم ادم با پدرش اینطوری حرف میزنه..چقدر بی ادب شدی تو دختر
-پدر؟؟..روت میشه اسمت و بزاری پدر...بیشرف .حروم زاده..
-خوب مثل اینکه اونی که دیشب باهاش بودی خوب بهت حال نداده...صد بار بهت گفتم ادم بی دین و ایمون عاقبت نداره..بگو نه…
-کثافت چی از جونم میخوای…
-هیچی..دور برندار...تو که به همه عالم داری میدی. چرا واسه خاطر بابات نمیدی؟ که حد اقل سر پل صراط به کمکت باید ..هان؟
یلدا با عصبانیت تمام تلفن رو قطع کرد.اشک کل صورتش رو گرفته بود. از وقتی که از دین پدرش و ابا و اجدادش بیرون رفته بود اطرافیان فشار رو به روش بیشتر کرده بودن. صدای تلفن دوباره به صدا در اومد. یلدا میدونست راه فراری نداره.انگار توی سرش هر لحظه یک بمب منفجر میشد. تلفن رو به سختی بر داشت :
  • چی میخوای از جونم ؟ کثافت
  • هیچی!. میخواستم جواب نهاییت رو به پیشنهادم بشنوم..یه پیشنهاد سخاوتمندانه برای یه جنده بی دین!...در ضمن بازم بهت دو روز وقت میدم...والا …
  • والا چی؟ میای میکشیم؟ بیا ..بیا منتظرم….
  • نه ...کشتن یه زن کثیف چه اهمیتی داره؟ ..ولی خودت میدونی جوابت ممکنه رو حاج خانوم اثراتی بزاره...
شوری اشکهای یلدا روی صورت یه ردی به جا گذاشته بود .انگار پدر خوب میدونست چطوری این دختر چموشش رو رام بکنه. فکر اینکه باز هم اون زن تحت فشار روحی روانی قرار بگیره باعث میشد یلدا تمام دردهاش رو فراموش بکنه…
  • باهاش کاری نداشته باش.بست نیست یه عمر زجرش دادی؟
  • به تو ربطی نداره.حالا برو گم شو.دخترک بی حیا..مثل ادم .رو پیشنهادم فکر کن.
اون صدای زیر و بم از پشت تلفن قطع شده بود و جاش رو به صدای بوق اعصاب خورد کن داد. یلدا چشمانش ر وبست و با تلاش زیاد به خواب رفت.

درد عضلاتم یک هفته ای میشه عذابم میده. همیشه بعد از یک فشار عصبی به این روز میافتم. ایندفعه هم باز از همون سوراخ گزیده شدم. نقطه ضعفم مادرمه. اینرو اون بیشرف حروم زاده هم میدونه. یک عمر با فشار و دعوا تمام مال و ارث مادرم رو بالاکشید و خرج عیاشیش کرد. حالا هم که مادرم نحیف شده و آسیب پذیر ازش به عنوان اهرم فشار روی ماها استفاده میکنه تا بلکه ماهارو بدوشه!. واقعا به داداش بزرگم حسودیم میشه که رفت.کاش من رو هم باخودش میبرد. به هر حال نمیشه غرغر کرد فعلا که اینجام و کاری هم نمیتونم بکنم جز حرف گوش کنی از ترس!. همیشه این ترس لعنتی توام با فشار روحی جلوی هر حرکتی رو از من میگیره. فقط یک بار بود که تمام شجاعتم رو جمع کردم و در یک آن روبهروی بابام ریدم به دین و ایمونش!. اون روز دلم حسابی خنک شد. ولی خوب تمام بد بختی هام هم از همون روز شروع شد. به دستور بابام دیگه هیچ کس باهام حرفی نمیزد. اجازه نداشتم سر سفره بشینم و همه اطرافیان یواش یواش ازم دور شدن. اون بیشرف خوب بلد بود چطوری ادم رو آچمز بکنه که نه راه پیش داشته باشم و نه راه پس. اگه تو یه مملکت درست بودیم بابا حتما یه سیاستمدار بزرگ میشد نه مثل حالا یه پفیوز به تمام معنی کارش بهم ریختن و سو استفاده از ادمها باشه. بالاخره همه چیز دست به دست هم داد و از اون خونه زدم بیرون. برای چند ماه پول داشتم ولی حالا جز پولهای زیر زیرکی مامان که فقط باید باهاشون زنده بمونم چیزی ندارم. شدم یه طعمه خوب برای اون بیشرف. تمام این فشارها حالم رو بد تر کرده و هر از چند گاهی تمام عضلاتم قفل میکنه و مثل یه سنگ میشم.تا اینکه چند وقت قبل بابا با همون لحن زننده همیشگی شماره یه نفر رو بهم داد. گفت بهش زنگ بزنم تا یه کاری برام جور بکنه. از اونجایی که هیچ خیری از این بشر به من نرسیده به کل قضیه شک داشتم.چراباید به فکر من باشه؟ مگه اون نبود که از خونه بیرونم کرد؟ حالا میخواد کار برام پیدا کنه؟ به هر حال توصیه و تشویق این اواخر جاشون رو به تهدید مامان داده بود . چیزی که شک من رو هم بیشتر کرد. اما باز هم ترس صدمه زدن به مادرم که با اون اعصاب ضعیفش هر آن میتونه سکته بکنه مجبورم کرد به اون شماره زنگ بزنم. چیز مشکوکی ندیدم ولی دلم شور میزنه. اون مرد خودش رو جمشید معرفی کرد و ازم خواست برای مصاحبه کاری و توضیح شرایط کار به یک کافیشاپ رو به روی پارک ملت برم. کافی شاپش رو میشناسم .جای شلوغیه .بالاخره کار خودش رو کرد پدرم.

یلدا نیم ساعتی میشد که منتظر جمشید رو به روی کافیشاپ منتظر ایستاده بود. چند بار به موبایل جمشید تلفن کرد ولی هر بار مکالمه با صدای بی روح " لطفا پیغام خودتون رو بگذارید" به پایان رسید.توی اون شلوغی فکرش به هزار راه رفت. از دست پدرش عصبی شده بود هیچ توجیه منطقی برای این اتفاق نداشت. هیچ چیز وقایع به عقل جور در نمیاومد . نه پیشنهاد پدر و نه رفتار جمشید.حتی رفتار دختر قد بلندی که رو به روی کافیشاپ نیم ساعت بود که پرسه میزد هم منطقی به نظر نمیرسید. هر بار که یلدا سعی می کرد به صورت دختر خیره بشه اون دختر به سرعت پشتش رو به یلدا می کرد. و درست در زمانی که یلدا غرق در افکارش بوداون دختر خودش رو به یلدا نزدیک میکرد. این بازی ناخود آگاه  موش و گربه با نزدیک شدن دختر به یلدا تمام شد.دختر در حالی که به چشمان یلدا زل زده بودبه  یلدا گفت :
  • منتظر کسی هستی؟
  • منتظر...چطور؟
  • آقا جمشید؟
  • شما؟
  • از من خواسته تا ببرمت پیشش..ماشینش توی گاراژ پاساژ خراب شده منتظره تعمیرکاره..بریم؟
تعجب یلدا تبدیل به اضطراب عجیبی شده بود. ولی جواب دختر جواب نسبتا معقولی به سوالات یلدا بود.
  • باشه ..خیلی دوره ؟
  • نه همین جاست توی گاراژ پاساژ..طبقه منفی سه
دختر بدون معطلی  به سمت پارکینگ راه افتاد و یلدا هم بدنبالش. درراه پارکینگ صدای زنگ موبایل ؛ یلدا و دختر قد بلند رو برای لحظه ای میخ کوب کرد.اون ور خط جمشید با صدایی خشک و بیروح از یلدا بابت تاخیرش عذر خواهی کرد و ازش خواست بهمراه اون دختر قد بلند بدیدنش بیاد.لحن گفتار جمشید کمی اضطراب یلدا رو کم کرده بود. درست بعد از عبور از اخرین پله، جایی که صدای محو مشتریان پاساژ از طبقات بالا به گوش میرسید دختر قد بلند درطبقه منفی 3 پارکینگ رو برای یلدا باز کرد.
  • همینجاست..بفرمایید.
صدای گروپگروپ قلب یلدا واضح ترین صدای قابل شنیدن بود. یلدا بی معطلی از درب پارکینگ عبور کرد.ناگهان از کناره در دو دست قوی دستهای یلدا رو قاپید و به سمت خودش کشوند.تک صدای جیغ یلدا با دستمال کدرو بد بویی که دختر قدبلند به روی دهان و بینی یلدا گرفت خاموش شد.لبخند تمسخر آمیز دختر قد بلند اخرین تصویر هک شده در سر یلدا بود.

چشمم رو باز کردم.نور شدید اطراف و پرده سفیدی که چلوی چشمم رو گرفته نمیزاره درست ببینم. شونه هام به شدت درد میکنن. انگار یه کامیون از روم رد شده.گیجم گیج. بوی تند اون دستمال و اون لبخند چندش اور اون دختر نامرد به سرعت تو حافظم میریزن. حالا یک ابهام گس به درد عضلاتم اضافه شده. نیازی به فکر کردن نداره برای اینکه بفهمم که دزدیده شدم. پازل ذهنم در عرض چند ثانیه کامل میشه. بابا...جمشید...اون دختر..برای یک لحظه از حماقت و سادگی خودم بدم میاد. دختره ابله چند بار باید از یک سوراخ گزیده بشی؟ آخه چرا ؟ چرا اینقدر من خرم...رفته رفته اون پرده سفید از روی چشمهام میرفت و باعث میشد درکی از تصاویر اطرافم داشته باشم و بتونم با کمترین انرژی که توی تنم مونده بود خودم رو تکون بدم.دست و پاهام بسته بودن و تقلا هم فایده ای نداشت. با چند بار باز و بسته کردن چشمم سعی کردم اطرافم رو ببینم. ظاهرا توی یک خونه بسیار شیک بودم. رو به روم یک پنجره بسیار بزرگ بود که کوههای شمال تهران انگار توی ایوونش بود. اونقدر صحنه قشنگی بود که برای یک لحظه فراموش کردم من رو دزدیدن. سناریویی که توسرم کامل کرده بودم بازم شکست. معنی نداشت یکی رو بدزدن و بعد ببرنش توی یک خونه شیک و پیک.! خودم و واسه تجاوز دسته جمعی اماده کرده بودم. ولی..ولی امکان نداره...توی این افکار بودم که یکهو یک صدای بی روح از پشت سر میخ کوبم کرد :
  • به نفعته بر نگردی..اگر چشمت من رو ببینه .میشی مهره سوخته..میدونی که با یه مهره سوخته چیکار میکنن؟ پس بر نگرد
با اینکه جمشید رو ندیده بودم ولی متفاوت بودن صداش توی تلفن اون رو تو سرم حک کرده بود. این صدا صدای جمشید بود.
  • حالا گوش کن. ارام دست و پاهات رو باز میکنم. این با خودته که برگردی و من رو ببینی و مهره سوخته بشی یا اینکه از هوشت استفاده کنی و در حالی که این تصویر زیبارو میبینی به حرفهام گوش بدی!
صدای قدمهای پاهاش روپشت سرم حس میکردم. بدون اینکه دستش دستهام رو لمس بکنه دستبند و پابندم رو باز کرد. و ارام ارام صدا دور شدنش رو شنیدم. ترس زیادی داشتم. به نفعم بود حرفش رو جدی میگرفتم و بر نمی گشتم. تمام جراتم رو جمع کردم و با صدایی لرزون گفتم
  • از من چی میخوای؟ چرا من و دزدیدی؟
  • دزدیدمت؟ کی گفته؟ مگه قرار نداشتیم؟
  • اره ولی..
  • ولی نداره .قواعد بازی رو من تعیین میکنم .در ثانی نکنه دوست داری بسوزی؟
لحنش اونقدر محکم و با اعتماد به نفس بود که تمام جراتم رو سوزوند.لال مونی گرفته بودم.
  • در ضمن. پول سرویس یک سال اینده ات رو هم با بابات حساب کردم. بابات گفته افتادی تو خط. همونی که ممکنه بخوام..بی دین و ایمون ممکنه بدردم بخوره. حالا گوش بده.یه موبایل کنارت میزارم. من بعد فقط و فقط تنها مسیر ارتباطی ما همین موبایله. حقم نداری بهم زنگ بزنی. و الا…..میدونم نمیزنی. درضمن اسمت هم از این به بعد یلدا نیست. من لیدا صدات میکنم. یلدا و لیدا حروفشون عین همه با این تفاوت که فقط من باید ترکیبشون و درست کنم. پس از امروز تو لیدا هستی..و من وظیفه تغییر ترکیبت رو دارم..تا شاید بکارم بیای...خوب حالا مثل یه دختر خوب چایی که کنارت میزارم رو بخور و از این صحنه زیبا لذت ببر….
حرفهاش تنم رو مور مور کرد.اسم لیدا رو دوست نداشتم. من و یاد یه همکلاسی نامرد دوران دبیرستانم مینداخت که کارش تیغ زدن پسرا بود.بعدشم  یعنی چی پول یک سال سرویسم رو به بابا داده. بازم یه سناریو تو سرم ریختم .یه سناریو وحشتناک که فکر کردن بهش هم نابودم میکرد..احتمالا این بابا من و میخواد به فاحشگی بکشونه. اون اسم هم برای رد گم کردنه.لابد پولش رو هم پیش پیش به بابا داده. اره..اره درسته..جمشید جنده خونه داره.. بیشرف..ولی یه چیزی به این سناریو نمیخورد. اینهمه جنده تو این شهره اینهمه جنده خونه. چرا اینهمه بازی در اورده؟ اصلا چرا من و آورده اینجا…....صدای پا و عطر زنونه با صدای برخورد استکان با میز تمام افکارم رو متوقف کرد. جمشید از انتهای اتاق با حالت امرانه گفت
  • چاییت رو بخور
بدون اینکه سرم رو برگردونم دستم رو به سمت میز کناری دراز کردم. وقتی دستم به استکان داغ خورد سعی کردم بدون اینکه بر گردم چایی رو به سمت خودم بیارم. بالاخره با هزار بد بختی استکان روطرف خورم آورم و شروع به خوردن کردم. عطر خوب و دلچسپی داشت. سعی کردم به دیدن اون منظره بسیار زیبا برای لحظه ای هم که شده ترس رو از خودم دور کنم .وقتی چاییم رو کامل خوردم اروم اروم احساس سرگیجه کردم. بدنم کرخت شده بود. توان تکون دادن دستم رو هم نداشتم. ناخوداگاه از روی صندلی بلند شدم اما توان کنترل وزن بدنم رو نداشتم و روی زمین سقوط کردم. اخرین صحنه ای که دیدم یک کفش راحتی قرمز زنانه بود.که کناز سرم ایستاده بود.

کنار درب یک آپارتمان سه طبقه قدیمی در انتهای یک کوچه بن بست ؛ جایی که یلدا برای خودش اجاره کرده بود. در گرگ و میش صبح ماشین پژویی توقف کرد. در یک چشم به هم زدن دو مرد قوی هیکل یلدارو از توی ماشین بیرون اوردن .یکی از اون دو شیشه ای کوچک جلوی بینی یلدا گرفت که باعث بهوش امدن بلافاصله یلدا باا سرفه های پی در پی شد. دو مرد یلدا رو کنار درب منزل رها کردند و رفتند. چند دقیقه طول کشید تا یلدا خودش رو پیدا کنه . همه چیز درست عین زمان رفتنش به سر قرار بود. یلدا با ترس و لرز دست توی کیفش کرد و اولین چیزی که بدستش خورد یک موبایل قدیمی نوکیا 1100 بود. تمام صحنه های جلوی چشمش رژه رفتند ..کافیشاپ..جمشید...دختر ..دستمال بد بو. ..جمشید...چای..کفش قرمز..لیدا..لیدا…
یلدا به سرعت کلید در رو از داخل کیفش پیدا کرد و وارد خونه شد. بدون معطلی مشغول ور رفتن با موبایل شد. هیچ شماره تلفنی توی اون موبایل نبود. همه چیز به صورت عجیبی عادی بود. حتی یک تماس هم از جانب هیچ کس بر روی تلفن ثابت یلدا ثبت نشده بود.

الان درست یک ماه میشه که از اون حادثه گذشته. هیچ خبری از جمشید نیست. همه چیز به صورت غیر عادی خوبه. نه دیگه بابا بهم زنگ میزنه که تهدید کنه نه صاحب خونه برای اجارش اومده. اخرین باری که دیدمش صاحب خونه یه لبخند تا بناگوش در رفته تحویلم داد و از پرداخت اجازه چهار ماه اینده تشکر کرد. بقالی سر کوچه هم بابت پرداخت همه پولهای دستی که گرفته بودم ازم تشکر کرد. روزهای اول همش منتظر یه اتفاق بودم منتظر صدای تلفن. منتظر جمشید. منتظر بدبختی. ولی مثل اینکه خبری نیست. ممکنه جمشید من و فراموش کرده باشه؟ ..ممکن نیست. اینهمه پول خرج کنه واسه فراموش کردن ؟ آخه معنی نداره یه دختری رو بدزدی ببری توی یک خونه شیک و یه موبایل بهش بدی و اسمش و عوض کنی و  تمام بدهی هاش رو هم حل کنی و کاری کنی که بابای دبوثشم باهاش تماس نگیره و ازارش نده و بعدشم فراموشش کنی ؟ مسخره است. اما باید اعتراف کنم که هر چقدر از روز دیدارم با جمشید می گذشت ارامشم بیشتر میشد و بیشتر حس میکردم که ممکنه واقعا جمشید فراموشم کرده باشه. تا اینکه درست یک ماه و یک روز بعد از دیدار با جمشید درست وقتی که توی وان حمام یه داستان برای خودم ساخته بودم و با واژنم ور میرفتم.و درست زمانی که زبون چابک و گرم دوست پسر خیالیم داخل واژنم جولون میداد زنگ موبایل جمشید به صدا در اومد. تمام حس مالوندن خودم از سرم پرید و به سرعت با لحن بیحال  تلفن رو جواب دادم:
  • بفرمایید
  • لیدا؟
  • بله ..بله آقا جمشید.خودمم
  • لباس بپوش. برو دم مغازه آژانس سر کوچه . یه ماشین برای ونک بگیر. به نام لیدا.
قبل از اینکه چشم بگم تلفن قطع شده بود. هیجان و ترس توام با هم گونه هام رو سرخ کرده بودن .به سرعت لباس پوشیدم. هیچ تحلیلی روی رفتارم و رفتار جمشید نداشتم. یلدای درونم داعما بهم تشر میزد که ابله دیوانه یادت رفته مثل اب خوردن دزدیدنت. یادت رفته مثل اب خوردن پرتت کردن جلوی در خونه. نرو..ولی لیدای درونم که تازگی ها پیداش کرده بودم با یه چرب زبونی خاص خودش که خوب میشناختمش بهم می گفت : پیشرفت در انتظارته. تا کی میخوای مثل مادرت زورهای بابات رو تحمل کنی. دیدی خونه جمشید و ؟ اصلا از کجا معلوم جنده خونه داره ؟ شاید یه شخصیت درستی باشه که نمیخواد شناخته بشه. اگر میخواست بهت اسیب بزنه تو همون گاراژ میتونست پارت بکنه. نترش.خطر کن. نترس...طبق معمول میهمان ناخوانده درونم حرفش بر صاحب خونه اصلی چربید و به سرعت از خونه خارج شدم. توی آژانس یه مرد سیبیلو بی حوصله نشسته بود.
  • آقا سلام ماشین میخواستم برای ونک.
مردک سیبیلو با بیحوصلگی بر اندازم کرد و رو یه کاغذ کهنه وانمود کرد که داره مینویسه
  • به نام ؟
مکث کردم. انگار سوالی که پرسیده بود یه سوال فلسفی بود که بشر هزار ساله نتونسته حلش کنه. به نقاشی بی ربط روی دیوار نگاهی انداختم. به مادر فکر کردم. و اینکه ممکنه این کار من بتونه براش ارامش بیاره. و بعد تصویر چندش اور پدرم رو در ذهنم اوردم . چقدر از این مرد بیزارم...چقدر
  • به نام لیدا
  • علی...بیا مسافر ونک ...بفرمایید اونجا خانم لیدا

بعد از چند دقیقه مکث پسر خوش تیپی از اتاق پشتی به سمت مرد سیبیاو اومد. به من لبخندی زد و ازم خواست باهاش به سمت ماشینش بریم.خودم شده بودم. لیدای وجودم خفه خون گرفته بود. دلشوره و دل آشوب تمام کیف یک ماه قبل رو از سرم پروند..نباید خودم رو به این سادگی تسلیم جمشید میکردم.آدمی که حتی نتونسته بودم ببینمش برام یک اسم جدید گذاشته و به همین راحتی من و داخل نقشه هایی که هیچ اطلاعی ازشون ندارم کرده. تو دلم به پدرم و سرنوشتم فحش میدادم.
  • بفرمایید خانوم. کجای ونک دقیقا؟
  • خود میدون.
حتی ادرس دقیق رو هم نمیدونم. خدا کنه جمشید بین راه بهم زنگ بزنه. والا وسط میدون ونک چیکار کنم. در این افکار بودم که متوجه شدم هیچ درکی از اطرافم ندارم .هرچقدر به بیرون پنجره نگاه میکردم هیچ خیابونی رو نمیشناختم. اونقدر ضربانم بالا رفته بود که نفس کشیدن رو برام سخت می کرد. به هر زور که بود رو به راننده کردم :
  • آقا درست دارید میرید؟ ونک گفتما
  • بله خانوم نگران نباشید. ونکه ولی ترافیک بوده از این راه اومدم اگرم اجازه بدید تو راه یه بسته باید به یه تعمیرگاهیی بدم .یک دقیقه هم طور نمیکشه
  • الیته نگفته بودید شما ..ولی...
عجب غلطی کردم. نکنه این آدم جمشیده و این دفعه دیگه واقعا من و دزدیده و داره میبره جنده خونه جمشید؟. خدایا عجب غلطی کردم. سرعت ماشین کم شد. به یک باره ماشین داخل یک گاراژتاریک پیچید. چشمم اصلا به تاریکی عادت نداشت .با توقف ماشین  راننده بلافاصله  از ماشین خارج شد. احساس میکردم حمله عصبیم شروع شده . عضلاتم ارام ارام قفل میشدند.درد تمام تنم رو گرفته بود. برای فرار از نفس تنگی سعی کردم که درب ماشین رو باز کنم. هنوز چشمهام به تاریکی محیط عادت نکرده بود که درب ماشین به سرعت باز شد ویک مرد قوی هیکل من رو به بیرون کشید. نفر دوم که بدن درشتی داشت و صورتش رو با یک دستمال پوشونده بود دستهام رو گرفت. سعی کردم جیغ بزنم که دستهای مرد قوی هیکل عقبی جلوی دهنم رو گرفت .نفر دوم شروع به بیرون کشیدن شلوار از پاهام کرد. ناخوداگاه اشک از صورتم پایین میاومد. اونقدر بی دفاع بودم دلم به حال خودم سوخت.با  رسیدن دستهای زبر و زمخت مرد دومی به بدنم رعشه عجیبی گرفتم. نمیدونم اون مرد دنبال چی میگشت. ابتدا روی تنم دست کشید .بعد دستش رو روی واژنم برد و با دقت انگشتش رو داخل لب بزرگ کرد .انگار دنبال چیزی میگشت. بعد از اون همین کار  رو داخل باسنم کرد.حالا کاملا حس میکردم که اون دو نفر قصد تجاوز به من ندارن و فقط دنبال چیزی میگردن. وقتی کارشون تمام شد مرد عقبی با خشونت من رو داخل ماشین کرد و دومی هم شلوارو شرتم رو به سمتم پرت کرد و درب غقب رو با شدت بست. صدای زوزه گریه ام تنها صدای قابل شنیدن توی ماشین بود. بد تحقیر شده بودم. مثل یک تکه گوشت هر کاری خواستند باهام کردن و حالا هم مثل یک تاپاله توی ماشین انداخته بودنم. ناخود آگاه شرت و شلوارم رو پوشیدم. جرات باز کردن در رو نداشتم. اونقدر ازم انرژی رفته بود که انگار کوه کندم. وقتی شلوارم رو پوشیدم روی صندلی عقب دراز کشیدم و به گریه کردنم ادامه دادم. نمیدونم چقدر گذشت چند ساعت خوابیده بودم ولی با صدای باز شدن درب راننده از خواب پریدم.
  • ببخشید خانوم دیر شد. عوضش الان خلوت شده
حس بی وزنی میکردم. دهنم خشک شده بود.تمام واژن و باسنم میسوخت. به زحمت خودم رو بالا کشیدم و روی صندلی نشستم. راننده بدون هیچ توضیحی ماشین رو  از گاراژ بیرون اورد.هوا تاریک تاریک شده بود. پس حد اقل دو سه ساعتی اونجا بودم. یادم اومد جمشید ازم خواسته بود به ونک برم و ماشین آژانس برای این کار گرفته بودم .تک تک وقایع از جلوی چشمهام عبور کرد. ناگهان  صدای زنگ موبایلم تمام تمرکزم رو پاره کرد.
  • لیدا ؛ باید چکت میکردم. که شنود باخودت نداشته باشی.خوش ندارم از کسی مثل تو رو دست بخورم.حالا خودت و جمع کن.باید بری به یک شام.
  • حس تحقیر شدید و لحن آمرانه جمشید حالم رو بهم میزد.دهن اونقدر خشک شده بود که وقتی اومدم کلمه ای ادا بکنم گلوم سوخت
  • شام؟
  • آره شام. ازش خوشت اومده؟
  • از کی؟
  • پسر راننده. بهش پیشنهاد شام بده. ببرش یه رستوران خلوت. موقع شام ازش یک عکس بگیر.سوالم ازش نپرس.
  • من؟ چی میگی؟
  • تو نه لیدا..یلدا که سالهاست توی ترس و رودروایستی مرده...در ضمن مراقب باش الان با حاج خانوم چند متر بیشتر فاصله ندارم..شاید دوست نداشته باشی عکسهات رو تو دست دو تا مرد غریبه ببینه.
  • کثافت..کثافت..دست از سرش بردار...چی میخوای از جونش؟؟ چرا از من عکس گرفتی نامرد..
باز هم جمشید یک طرفه تلفن رو قطع کرد .
  • مشکلی پیش اومده خانوم؟ طوری شده؟
با شندیدن صدای راننده سریع خودم رو جمع کردم.اونقدر همه چیز عجیب بود وسریع اتفاق می افتاد که هرگز از خودم نپرسیدم رابطه اون مردها و این راننده و جمشید چیه. گیج گیج بودم. مادرم در خطر بود. باید به هر نحوی دستور جمشید رو بدون اینکه دلیلش رو بدونم اجرا میکردم خودم رو یک ابزاری میدیدم که هیچ تصویر کلی از وقایع نداره . مثل یکچرخ  دنده که  وظیفش فقط چرخیدنه. بعد از حرف با جمشید خواب از سرم پریده بود..مثل این بود که لیدا یلدارو بیهوش کرده باشه.هیچ صدایی از غر غر و دلشوره های یلدا نبود. "وقتشه..لیدا وقتشه..بهترین فرصته..". با صدای ارامی رو به راننده کردم :
  • نه اقا مشکلی نیست. مرسی...ولی چرا اینقدر مردها بیشرفن؟
  • همشون یعنی؟ اینطور نیستا…
  • چی بگم والا. بیشرف هاش گیر ما می افته..
احساس کردم تیر اولم خوب به هدف خورد. با موفقیت توجه اون پسر رو به خودم جلب کرده بودم. دست خودم نبود ناخوداگاه اشک از چشمم سرازیر شد.
  • همشون همینن. خرشون از پل که میگذره هار میشن. عین نامزدم…
  • ای بابا خانوم متاسفم. واقعا متاسفم.
  • الان من چکار کنم تو این شهر غریب..
  • ای بابا. خانوم کلی ادم خوب تو این شهر هست. نگید تو رو خدا. خانواده ای ندارید؟
از دور دستهای درونم صدای یلدا میاومد که در جواب راننده گفت : مادر جنده کی بود پس توی گاراژ پارک کرد و اون مردها کی بودن و تو چه غلطی کردی؟ . صدای یلدا قطع شد.لیدا به صحبت با راننده ادامه داد.
  • شهرستانن. همه راهها رو به روم بسته.
افرین لیدا .افرین. حس ترحمش رو هم جلب کردی. حالا وقت ضربه نهاییه.یک ضربه نرم و بی عیب.
  • من فکر میکنم شما بهتره یه مدت برید پیش پدر و مادرتون
  • روم نمیشه به خدا آقا..روم نمیشه...اونها از اولشم مخالف بودن. نه راه پس دارم نه راه پیش. ولی آقا...شما ادم خوبی هستید.. لیدا مکثی کرد. به ایینه راننده خیره شد و گفت
  • میشه ازتون یک خواهش بکنم.
  • بله خانوم حتما
  • خیلی گشنمه. میشه من رو جلوی یک رستوران خلوت ببرید.
  • حتما خانوم.دیگه ونک نمیرید؟
  • نه تمام شد. نامزدم زد زیرش...میشه یه خواهش دیگه بکنم؟
  • حتما خانوم
  • ببخشید خوبیت نداره یه زن تنها این موقع شب بره توی یک رستوران. حوصله مزاحمت ندارم. میشه با من بیاید توی رستوران و بعدشم من رو بر گردونید خونه؟
  • چرا که نه خانوم. منم مثل برادرتون.
از خودم بهت زده شده بودم. بدون فکر و نقشه قبلی با سر هم کردن یک مشت اراجیف کاری که جمشید خواسته بود رو انجام دادم. احساس قدرت میکردم. دیگه اون یلدای محافظه کار در درونم ابراز وجود نمیکرد. دوست داشتم کار جمشید رو انجام بدم ته دلم میگفت جمشید فرصتیه که خودم رو پیدا بکنم. با پسر راننده داخل ساندویچ فروشی شدیم. وقتش بود قسمت اخر دستور جمشید رو اجرا میکردم. برای همین خودم روبا کمی جا به جا شدن معذب نشون دادم. تا توجه راننده رو جلب کنم.
  • طوری شده؟
ارام سرم رو نزدیک گوشش کردم و نجوا کنان گفتم
  • نه ولی این اقای پشت دخل خیلی هیزه. نگاهش ازیتم میکنه.
  • می خوای یه چیزی بهش بگم؟
  • نه نه اصلا.ببین شاید فکر کرده خدایی نکرده بلندم کردی .بیا یه کم بازیش بدیم  بعدشم بزار یه عکس ازت بگیرم تا مطمعن بشه اشناییم.
  • باشه.
تو دلم غوغا بود هیچ وقت اینقدر با اعتماد به نفس دروغ نگفته بودم.دلم میخواست الان توی وان خونه میبودم وبا فکر کردن به وقایع امروز زیر اب داغ  واژنم رو میمالوندم. هنوز جای انگشت زبر اون مرد قوی هیکل روی واژنم میسوخت. از راننده عکسم رو گرفتم و با هم به خوردن ساندویچ مشغول شدیم.

یلدا چشمانش رو باز کرد. نور خورشید از لابه لای درز پنچره صورتش رو نوازش میکرد. با دیدن اولین تصویر ذهنش به یاد اتفاقات دیشب افتاد. شاید وقت مناسبی بود تا با فکر کردن به همه وقایع از ابتدای اشنایی با جمشید تا وقایع دیشب به راز اونها پی ببره. همه چیز کلاف سر در گم و بیربطی شده بود . یلدا از رخت خواب بیرون اومد و آشپزخانه رفت. تازه یادش افتاد که نه نون در منزل داره و نه حتی پنیر. لباس پوشید و از خونه بیرون رفت. در سر راه انبوه جمعیت سیاه پوش در سر کوچه توجهش رو جلب کرد. هر چه بیشتر به سر کوچه نزدیک میشد تعداد افراد سیاه پوش بیشتر میشدند. مطمعن بود اتفاقی افتاده. با دیدن عکس روی آگهی ترحیم که روی دیوار زده شده بود خشکش زد. توان تکون خوردن نداشت. بهت زده به نام و عکس خیره شده بود. بر روی آگهی عکس راننده ای بود که یلدا نصف روز دیروز رو با او سپری کرده بود. یلدا خواست به سمت آژانس بره تا علت مرگ رو از مدیر سیبیلو آژانس بپرسه. ولی صدای موبایل میخکوبش کرد. صدای همهمه کوچه اونقدر بود که نگذاشت یلدا به طور واضح صدای پشت خط رو بشنوه .سراسیمه خودش رو به سمت خلوت کوچه رسوند.
  • لیدا ؛ خوب کارت رو انجام دادی. افرین .تمیز و سریع.
  • ولی اون پسره ..اون پسره مرده..چی شده؟
  • چی شده؟ تو اون رو کشتی..تمیز و بی ایراد. باید میدونست که سزای دزدی از من چیه!
  • من ؟ من کسی رو نکشتم. من کسی رو نکشتم میفهمی؟
  • برام مهم نیست. از نظر من تو اون رو کشتی. تمام شواهد هم همین رو میگه. ظهر اخرین نفری بودی که با اون پسر دیده شده. و تا شب که جنازه اون پسر پیدا شده باهاش بودی. باهاش غذا خوردی. تازه این رو احتمالا در کالبدشکافی خواهند فهمید که حتی با اون پسر خوابیدی!.میدونی که ازمایش دی ان ای حتما نشون میده ..گویی که برای من ازمایش دی ان ای مهم نیست. عکسهایی که ازت با اون پسر هست قابل انکار نیست.
حرفهای جمشید مثل اب یخ روی یلدا بود. باز هم پازل جدید نزدیک به  حقیقت توی سرش کامل میشد. تا دقایقی قبل فکر میکرد با زرنگی اون پسر راننده رو گول زده و کارهایی که جمشید از او خواسته رو انجام داده ولی حالا متوجه شده بود در تمام اون مدت پسر راننده و جمشید اون رو فریب داده بودند و باهاش بازی کردن. باز هم صدای درونش پر شده بود از یلدا.
  • به نفعته به حرفم گوش بدی حالا پرونده قتل هم داری. تا یک مدت از خونه بیرون نیا.
یلدا راه حلی جز گوش کردن به حرف جمشید نداشت. به سرعت به خانه بازگشت

دو روز از آخرین مکالمه یلدا با جمشید میگذشت. یلدا آخرین نون موجود در خونه رو هم با ولع بلعید. در تمام طول دو روز از ترس پشت هیچ پنجره ای نرفته بود. حتی دو روزی میشد که حال و حوصله ور رفتن با واژنش رو نداشت. ترس و استرس ناشی از آخرین مکالمه مغزش رو هم قفل کرده بود. حوالی بعد از ظهر در حالی که یک گوشه کز کرده بود صدای نفرت انگیز موبایل حمشید به صدا در اومد. یلدا با عجله دکمه سبز موبایل رو فشار داد.
  • الوالو
  • توی آژانس خودت رو چی معرفی کردی؟
  • یعنی چی؟ چی شده؟ تورو خدا بگو چی شده..
  • موقع گرفتن ماشین  با چه اسمی خودت رو معرفی کردی؟
  • لیدا
  • درسته. خوب حواست رو جمع کن. یک سرگردی از کلانتری محل به زودی میاد دم خونت.باید خوب ازش پذیرایی کنی. فهمیدی؟
  • من چیزی تو خونه ندارم باید برم خرید.امروز میاد؟
  • احمق! یه سرگرد چیزی که میخواد پرتغال و سیب نیست اگر اونقدر ابلهی پس بکارم نمیای همون بهتر که قصاص بشی.البته مادرت باید خیلی غصه بخوره
  • آقا جمشید...الو الو….
یلدا کلافه شده بود. احساس میکرد هر چه بیشترمیگذره داره بیشتر فرو میره. و هیچ نیرویی هم توان بیرون آوردنش رو نداره. برای یک لحظه احساس کرد که باید تمام نیروش رو جمع کنه و به کلانتری بره و همه چیز رو از سیر تا پیاز تعریف کنه. نهایتا قراره چی بشه؟ زندان؟ شکنجه؟ قصاص؟ بالاتر از مرگ هم چیزی هست؟ ..گفتن این جمله ها برای پیدا شدن سر و کله لیدا کافی بود. لیدایی که بعد از قتل اون راننده دیگه به سراغ یلدا نیومده بود با همون چرب زبونی همیشگیش با یاد اوری یک سوال تمام اراده یلدا رو شکست . " پس مادرت چی؟ " .."مادرم ؟ ..مادر..بیچاره مادرم. بنده خدا. اون چه گناهی کرده که هم باید از شوهرش بکشه هم از من. نه..مادرم سزاوار این همه بدبختی نیست." صدای زنگ در یلدا رو به خودش اورد.
  • بله بفرمایید.
  • خانوم لیدا ؟
  • بفرمایید
  • سرگرد شجاعی هستم از کلانتری 114.
  • بفرمایید بالا
یلدا به سرعت مانتو و روسریش رو پوشید و در رو برای سرگرد باز کرد. در پشت در یک مرد میان سال با موهای جو گندمی و شکمی چندش اور ایستاده بود که بوی عرقش از فاصله یک متری هم آزار دهنده بود.
  • اتفاقی افتاده ؟
  • نه باید برای موضوعی با شما صحبت کنم.
طبق معمول لیدا از اعماق وجود یلدا بیرون اومده بود وقبل از واکنش یلدا با دست جلوی دهن یلدا رو گرفت و با طنازی گفت
  • لابد یه موضوع خاصی باید باشه. همیشه مردهای مصممی مثل شما دنبال موضوعات و البته بیشتر افراد خاص هستند درسته؟
سرگرد بی اجازه به سمت تک اتاق منزل حرکت کرد و بعد از بر انداز کردن اتاق با خنده ای مصنوعی رو به بیدا گفت :
  • همیشه میشه بخاطر افراد خاص موضوعات خاص رو فراموش کرد .راستی میتونم اون انگشتر روی دستتون رو ببینم؟
یلدا از جمله ای که از دهانش خارج شده بود حیرت زده بود و از همه بیشتر از جواب سرگرد. بوی یک بازی کثیف جدید      می اومد. با ترس انگشترش رو از انگشت بیرون اورد و چند قدم به سمت سرگرد رفت و اون رو به دست سرگرد داد. سرگرد در یک چشم به هم زدن یلدا رو به سمت خودش کشوند و با دست به سرعت جلوی دهن یلداروگرفت.و زیر گوشش زمزمه کرد:
  • حیفه وقت ادم با دختری مثل تو سر مسایل بیخودی حروم بشه.فقط اگر جیکت در بیاد همینجا خفت میکنم و جنازت رو هم همین امشب با اسید میسوزونم . اسمت میره جزو مفقود الاثرها .میدونی که خیلی معموله که مفقودالاثر هیچ وقت پیدا نشه. پس خودت رو شل کن و خوب ازم پذیرایی کن.تامنم یک سرگرد با وجدان بمونم.
یلدا مثل بید میلرزید. بوی گند دهن سرگرد بو دست سفت جلوی دهن یلدا حالت تهوعش رو تشدید کرده بود..اشک ناخود اگاه از چشمان یلدا سرازیر شد. اشکی که با زبون داغ سرگرد لیسیده و محو شد.سرگرد ماهرانه دکمه های مانتو یلدا روباز کرد و با دست به روی شکمش کشید.بعد به سرعت یلدا رو روی زمین خوابوند و بعد از در اوردن شرت یلدا با دستبندش دست راست یلدا رو به مچ پای راست و دست چپش رو به مچ پای چپ بست. زوزه های گریه یلدا که کل صورتش رو خیس کرده بود مانع سرگرد نبود .
  • خوب الحق که فرد خاصی هستی.حالا گوش کن. با ابغوره گرفتن من بیشتر خشن میشم. حالا خود دانی.
سرگرد شلوار خودش رو در اورد روی دستش تفی زد و باسن نرم یلدا رو کمی خیس کرد بعد با یک تف دیگه روی الت خودش رو خیس کرد و اون رو به سمت  باسن یلدا برد. سرگرد موهای یلدا رو به سمت خودش کشید.بر اثر درد ناشی از خم شدن کمر و گردن یلدا جیغ مختصری کشید که اینبار دو دست سرگرد روی دهن یلدا رو بسیار محکم گرفت. سرگرد بدون معطلی الت سیخ شده خودش رو به روی سوراخ باسن گذاشت و ارام ارام فرو داد. زجه های یلدا و اشکهای سرازیر شده اش تمام دست سرگرد رو خیس کرده بود. الت با فشارهای سرگرد راهشون رو داخل باسن پیدا کرد . ثانیه ای بعد صدای هن هن سرگرد تنها موسیقی متن این تراژدی بود.موسیقی که با درد شدید و نفرتی غیر قابل وصف هوش رو از سر یلدا برد.
یلدا چشماش رو باز کرد. هیچ نوری توی اتاق نبود. تمام تنش درد میکرد. به سختی و سینه خیز کنان به سمت کلید چراغ رفت و اون رو روشن کرد. ساعت 2 نیمه شب رو نشون میداد. لکه خشک و چسپناک روی باسن و رون ؛ یلدا رو به یاد اتفاق اون روز انداخت. یلدای مهربان درونش سعی می کرد با تکرار این جمله که "بخیر گذشت ؛ آفرین دختر قوی. مادرت حتما به وجود تو افتخار میکنه..آفرین" خودش رو ارام کنه .ولی سوزش مقعد و حال روحی خراب راه هر گونه ارامش رو به روی یلدا می بست. نگاهی به موبایل لعنتی انداخت. از اخرین مکالمه با جمشید چند ساعتی میگذشت. و یلدا تجربه یک تجاوز دردناک رو پشت سر گذاشته بود. اونقدر همه چیز به سرعت اتفاق افتاده بود که توان تحلیل هیچ کدوم از وقایع رو نداشت. به دیوار تکیه داد و سعی کرد همه جیز رو مرور کنه. هیچ قطعه این پازل به قطعات دیگه نمیخورد. پدر..جمشید..دختر قد بلند..دستمال بد بو..لیدا..پول..آژانس..راننده...مرگ. سرگرد..خدای من ..سرگیجه امانش رو بریده بود.سرش رو به کنج دیوار فشار داد و چشمانش رو بست.

صدای زنگ موبایل مثل یک داروغه بیرحم گوش رو ازار میداد. یلدا با استرس شدید از خواب بیدار شد و بدون معطلی روی دکمه سبز موبایل فشار داد:
  • الو الوو
  • نمیشد بیشتر سعی میکردی؟ اوضاع خرابه. مطمعن شدن تو قاتلی
  • چی شده؟ چی میگی؟ من ..من ..من تمام سعیم رو کردم.تمامش رو
  • باید از اون خونه بری. سریع اماده شو. وسایلت رو توی یک کوله پشتی بریز و فرار کن. بهت زنگ میزنم
  • آقا جمشید .من نمی تونم .فرصت بدید..آقا جمشید
صحبت با جمشید یک مکالمه نیست. بیشتر شبیه گوش دادن اخباره. چون شنونده درش هیچ اثری نداره. یلدا اشفته تر از اون بود که بتونه راه حل دیگه ای پیدا بکنه. به سرعت شناسنامه و چند دست لباسش رو از کمد بیرون اورد و داخل کوله کرد. تمام تنش با شنیدن صدای تلفن ثابت خونه خشک شد. با دستانی لرزون گوشی تلفن رو برداشت :
  • الو
  • الو سلام خانوم لیدا ؟
  • بفرمایید؟
  • من سرگرد علوی هستم از کلانتری 114. میخواستم ازتون بخوام برای ادای برخی توضیحات به کلانتری 114 بیاید
  • من؟ ..ولی..ولی دیروز سرگرد شجاعی اینجا بودن از کلانتری 114
  • سرگرد شجاعی؟ حتما اشتباهی شده. من دوازده ساله رییس این کلانتری هستم و در تمام طول دوازده سال فردی به اسم سرگرد شجاعی نمیشناسم.
انگار تمام یخهای قطبی یک تنه به روی تن یلدا ریخته شده بود. باز هم طعم گس یک فریب و بازی خوردن رو چشیده بود. بدون معطلی تلفن رو گذاشت. هراسان کوله اش رو به دوشش انداخت و از خانه دور شد.

شش هفت ساعتی میشد که بی هدف تو خیابونها پرسه میزد. از گرسنگی مجبور شده بود دو تا نون بربری با نوشابه بخوره. پاهاش تقریبا تاول زده بودند. درد مقعد و عرق سوز شدنش فرصت هر تمرکزی رو از یلدا می گرفت. در تمام طول این شش هفت ساعت به سرنوشتش فکر میکرد .و اینکه کجا اشتباه کرده. آیا باید تا ابد زیر یوغ پدر میموند؟ ایا نباید از دین پدرش خارج میشد؟ آیا باید بی غیرت میشد و با یک تیپا مهر مادری رو از دلش دور میکرد؟ برای این سوالات هیچ جوابی نداشت. فقط میدونست در طول دو روز دوبار بهش تجاوز شده و هیچ کاری هم از دستش بر نمیاد. دراین افکار بود که باز زنگ موبایل لعنتی به صدا در اومد
  • الو
  • برای امشبت یه جا جور کردم .فقط یه کم تنگه. ولی مهم نیست .یک قاتل فراری رو نمیشه تو هتل برد.
  • تا حالا فکر می کردم پدرم بیشرف ترین ادم دنیاست . ولی یه معضرت بهش بدهکارم
  • اینم جای تشکرته؟ ..برو به این ادرس..خیابان جردن نبش خیابون 21 . یه دکه اونجاست. صاحبش اشناست.
  • چی ؟؟ دکه ..دکه روزنامه فروشی؟؟؟ من برم با یکی دیگه توی دکه...الو وووالووووو

باز هم اشک بود و غم و هق هق های دخترکی تنها در یک شهر خاکستری با ادمهایی سیاه!.

یک ساعتی طول کشید تا یلدا خودش رو به ادرسی که جمشید داده بود برسونه. ساعت تقریبا 12 شب بود. اونقدر خسته بود که چند باری وسوسه شد کنار خیابون بخوابه. ولی ترس از یک اتفاق دیگه هوشیارش کرده بود. وقتی به دکه رسید. پسر جوان حدودا بیست و چهار ساله مشغول جمع کردن مجلات بود. یلدا وانمود کرد مشغول نگاه کردن رتیتر روزنامه های روی پیشخونه ولی این موقع شب ؛ یک دختر تنها با یک کوله پشتی معانی زیادی میداد. پسر جوان برای اینکه نشون بده رو دست نخورده با لهجه غلیظ ترکی با یک لبخند شیطنت امیز گفت :
  • چی کومکی میتونم بکنم؟
یلدا حوصله هیچ بازی نداشت. یکراست به سر اصل مطلب رفت و گفت :
  • آقا جمشید من و فرستادن
  • به به. خوش اومدین. الان دیگه داریم یواش یواش دکه رو میبندیم. شوما برو تو .من طول میکشه کارم.
یلدا گیج خواب بود. چند بار پلکهاش پایین اومدن و او به سختی اونهارو بالا داده بود. مثل مستها تلو تلو میخورد. از روی جوب پرید و از در اهنی وارد دکه شد. اتاقکی حدودا دو در دو متر که نصف فضاش رو روزنامه و مجله پر کرده بود. در گوشه دکه یک متکا افتاده بود. یلدا کوله پشتیش رو در کنج دیوار قرار داد و سرش رو روی متکا گذاشت. لحظه ای بعد تمام بدنش به خواب رفت.در خواب خودش رو دید که دزدکی از دیوار منزل پدربزرگش بالا رفته و از طریق حیات پشتی به زیر زمین خونه. جایی که مادرش زندگی می کنه رسیده. هیچ چیز براش لذت بخش تر از خوابیدن روی دامن مادر نیست. دامن خنک و خوش بوی مادر. وقتی که دستهای پر محبتش توی موهای یلدا میره و سرش رو نوازش میکنه تمام خستگی ها از بین میرن. تمام رویای یلدا با سوزش سر سینه هاش کدر میشه. سوزشی که هر لحظه بیشتر میشه و ارام ارام به واژنش هم کشیده میشده. یلدا ناخود اگاه از خواب میپره. با دیدن دو سر سیاه که در نزدیکی تنش لول میخورند جیغ بلندی میکشه.دست تنومندی جلوی دهنش رو میگیره.یلدا سنگینی یک تن گرم و عرق کرده رو روی تنش حس میکنه.سوزش واژنش با مکیدن و گاز گرفتن های یک دندان چموش هر لحظه بیشتر میشه. گرمای سری که بین رونهای یلدا با ولع تمام وول میخوره تمام موهای تن یلدا رو سیخ میکنه.حتی نفس هم در این لحظات از گلوی یلدا پایین نمیره چرا که یک دست به گردنش چنگ انداخته و یک دهان مثل یک زالو مشغول مکیدن گردنشه.بعد از مدتی ظاهرا مراسم معاشقه به پایان میرسه و التهای تحریک شده هر کدوم به سوراخی فرو میرن. درد تمام وجود یلدا رو می بلعه و هوش از سرش میپره.

آفتاب کاملا تن زخم خورده یلدا رو گرم کرده. سگی سیاه به همراه توله هاش دور یلدا رو گرفتن. یکی از اونها زبونش رو روی صورت یلدا میکشه. پلکهای یلدا ارام ارام باز میشن. دیدن یک سگ سیاه بد قواره کافیه تا یلدا جیغ بلندی بکشه. جیغی که سگها رو فراری میده اما در میان همهمه صدای ماشینهایی که با سرعت از بالا و اطراف یلدا می گذرند گم میشه. یلدا تکونی به خودش میده . نور خورشید درست توی صورتشه و چشمهاش رو میسوزونه. با تکون اول درد به تمام تن یلدا سرازیر میشه..دستان خاکیش رو به صورتش میزنه تا بلکه بتونه اطرافش رو به وضوح ببینه. تکون دوم دردش رو بیشتر میکنه اما باعث میشه تا یلدا پشت یک ستون بتنی از شر خورشید رها بشه و بتونه اطرافش رو بهتر ببینه. انگار در یک دنیای دیگه قرار گرفته. دنیای زیر ماشینها. دنیایی که هیچ انسانی اون رو نمیبینه و قدرت درکش رو نداره. دنیای زیر پل. دنیای کنار اتوبان. دنیای مشاهده ویراژهای هم نوعان. صدای موبایل این بار یلدا رو به هیجان وا نمیداره. اونقدر خسته است که هیچ محرکی نمیتونه باعث تکون دادن تن زخم خوردش بشه. با بی میلی در جیب شلوارش بدنبال گوشی میگرده و با دستهای خاکیش رو دکمه سبز موبایل فشار میده. اینبار نه منتظر کسی هست و نه قدرت مکالمه با کسی رو داره. منتظر شنیدن صدای خشک و بی روح جمشیده تا باز از فریب دادنش بگه و به روش بخنده . یلدا منتظره تا جمشید از مادرش بگه تا یلدا در جوابش بگه مادری دیگه در کار نیست. اما در کمال تعجب در اونور خط صدای زنی رو میشنوه که مهربانی صداش در اون شرایط برای یلدا حکم یک مسکن رو داره.
  • الو ..عزیزم..یلدا.خودتی؟
یلدا تمام قدرتش رو جمع میکنه و میگه :
  • بله
  • خداروشکر ..خداروشکر که زنده ای .عزیزم. دیگه نتونستم طاقت بیارم . این جمشید بیشرف با همه همینطوره.نمیزارم تو به سرنوشت قبلی ها دچار بشی. کجایی؟
  • نمیدونم.
  • دور و برت رو نگاه کن .نشونی بده.
یلدا به سختی دور و برش رو نگاه کرد. سه پل تو در تو از بالای سرش عبور میکردند این تنها نشانی بود که در اطراف قابل تشخیص بود.
  • سه تا پل. دو تا به سمت چپ یکی به سمت راست.
  • کثافت. پس تورو هم همونجا انداخته. نگران نباش تکون نخور.الان یکی رو میفرستم بیاد دنبالت تکون نخور باشه؟
  • باشه.

حساب ثانیه و دقیقه از دست یلدا خارج شده بود. دهن خشک. سوزش شدید در واژن و مقعد .گردنی پر از جای چنگ و مکیدن. و سینه ای ورم کرده. تنها دارایی های یلدا از این دنیا بود. حساب ثانیه و دقیقه و ساعت از دستش خارج شده بود فقط این رو میدونست که یک ماشین شاسی بلند از دور به سمتش میاومد. اطراف ماشین پر شده بود از خاک. بالاخره ماشین در کنار یلدا ایستاد. مردی با عینک افتابی بدون سلام به یلدا کمک کرد تا بایسته. و او رو داخل ماشین کرد.یک بطری اب معدنی بهش داد و به سمت مقصد نامعلومی حرکت کرد.  خنکی هوای داخل ماشین و تشک نرم صندلی ایده ال ترین شرایط رو برای خوابیدن فراهم کرده بودند.خوابی به مقصد نامعلوم.
یلدا با تکانهای دست ارام یک مرد از خواب بیدار شد. وقتی پلکهاش رو باز کرد خودش رو داخل یک محوطه سبز دید. با کمک اون مرد از ماشین پیاده شد. انگار وارد بهشت شده بود. بوی پیچهای امین الدوله همه جارو گرفته بود. رزهای قرمز و سفید ؛ حوض زیبایی که وسط حیاط قرار داشت برای لحظه ای یلدا رو از همه چیز دور کرد. با راهنمایی مرد یلدا به طبقه دوم ساختمان رفت و وارد اتاقی شد.
  • خانوم فرمودند از تمام لباسهای توی کمد می تونید استفاده کنید در ضمن حمام و حوله در انتهای اتاق هست. خانوم فرمودند غذاتون رو بعد از حمام براتون بیارم

یلدا هاج و واج به مرد خیره شده بود. این قطعه پازل هم به قطعات دیگه نمی خورد. اما یلدا حوصله فکرکردن نداشت. ا ز مرد تشکر کرد و درب اتاق رو بست. به سرعت لخت شد. و وارد حمام شد. روی رونهاش شش جای گاز و پنچ جای خون مردگی شمرد. زخم روی سینه راستش اونقدر شدید بود که با شستن دلمه ها؛ باز هم مختصری خون از زخم بیرون اومد. انگار مدتی رو در قفس سگهای وحشی به سر برده. وان رو پر از اب ولرم کرد و توی وان نشست.لذت گرمای اب تنش رو مور مور میکرد از اینه دستی کنارش نگاهی به دور لب و گردنش کرد.شدت فشار دستها روی دهنش اونقدر بود که گوشه لبش خونمرده و متورم شده بود. پنج جای خون مردگی شدید هم روی گردنش بود.
بیشرفها انگار تا حالا دستشون به زن نرسیده بوده. اگر همه مردها اینقدر ولع دارن و وحشی هستن هیچ وقت دیگه حاضر نیستم با هیچ مردی حتی صحبت بکنم. چقدر ساده لوح بودم. به حماقت خودم میخندم .یک بار نه دو بار نه حتی سه بارم نه. چهار بار فریب خوردم. پدر سگ پفیوز. چرا به حرفش گوش دادم؟ تقصیر خودمه .اگر به قرار اول نمیرفتم مثلا چه گهی میخواست بخوره؟.باید از روز اول به پلیس میگفتم. از همون روز اول مشخص بود کار جمشید چیه. گیجم کرد. ضربه اول و زد. از منگی ضربه اول استفاده کرد ضربه دوم و زد. دیگه ضربه سوم و چهارم به یه گوشت بیحس شده کاری نداره که ؟..صبر کن ببینم.صبر کن..اینجا کجاست؟ اون خانومه کی بود؟ نکنه اینم یه دامه؟...چرا باید بهم کمک کنه؟ جام و از کجا میشناخت..نکنه هم دست جمشیده.
  • راه دیگه ای داری عقل کل..
  • بازم که تو سر و کلت پیدا شد لیدا. کی تورو تو دلم گذاشته؟؟؟ کدوم جاکشی؟
  • خوبه خوبه .یه جور حرف میزنی انگار غریبه ام. منم جزوی از خودتم احمق خانوم.
  • نه تو از من نیستی.تورو جمشید به من داد. چطوری نمی دونم. ولی تو ماله من نیستی
  • اگه ماله تو نیستم توی دلت چکار میکنم؟ ابله ..تقصیر خودته. همیشه سر بزنگاه کمکت کردم خودت خنگ بودی و ادامه ندادی.
  • منظورت چیه؟ چیروادامه بدم.
  • میگم ابلهی بگو نه. تو این دنیا یا باید گول بزنی یا گولت میزنن...راه وسط نداره. سرگرده رو یادته.چرا گذاشتی دستش بهت برسه؟
  • چی داری میگی از کجا میدونستم
  • بجای گیج بازی اگه تحریکش میکردی و تو دستش رو از پشت میبستی اونوقت میتونستی از توی کیف پولش بفهمی سرگرد در حقیقت مشتریه جمشیده که لباس پلیس پوشیده.در ضمن اخرین شماره موبایلشم شماره جمشید بود.فکرش رو بکن با موبایل یارو سرگرد قلابی به جمشید زنگ میزدی و می گفتی فوتینا. خر خودتی. فکر میکردی مرحله بعدی برات پیش میاومد؟ رو حرفهام فکر کن. سرنوشت ما دست خودمونه. فقط اگر یه کم هوشیار باشیم.حالا فعلا باید برم .تو هم توی اب داغ بیشتر فکر کن.
عجب. این عفریته رو نمی دونم کدون ننه قمری به من داده. توی دلمه ولی نمیدونم چی میگه. اما بیراه نمیگه. .حال که فکر میکنم بی راه نمیگه .درسته...حرفش درسته.اگر هوشیار میبودم این بلاها به سرم نمی اومد..حالا دیر نشده.هنوز زنده ام و هوشیار. درسته. دیگه نمیزارم جمشید بلایی سرم بیاره.
حمام اب گرم رو دوست دارم. مخصوصا اینکه بعدش یک استیک گوشت خوشمزه با قارچ و نوشیدنی برام بیارن. چاقوی استیک رو نگه داشتم تا اگر کسی خواست مزاحمم بشه ترتیبش رو بدم. البته اونقدر تن صدای اون زن مهربانانه بود که فکر نمیکنم هیچ خطری من ر وتهدید بکنه. باید یه کم بخوابم تا حالم بهتر بشه.

الان دقیقا یک ماه هست که اینجام نه از جمشید خبریه نه از اون زن. میدونم پلیسها دنبالمن. این رو توی صفحه حوادث روزنامه ای که هر روز این آقای مستخدم برام میاره خوندم. اسمم رو گذاشتن "دختر تحت تعقیب" .
این آقای مستخدم هم رو اعصابه همش میگه خانوم فرمودند فلان خانوم فرمودند بیسار. با اینکه همه چیز خوبه ولی کابوس اون چند شب از ذهنم نمیره. شبها خودم رو توی اون دکه میبینم و داد میزنم. یه حس خوبی از بودن توی این خونه دارم. احساس میکنم خودم رودارم پیدا می کنم. تا به حال چنین زندگی رو تجربه نکرده بودم.اینهمه رفاه . بدون اینکه بدونی چرا؟..راستی مگه میدونستم علت اون همه بدبختی چی بود که حالا بخوام بدونم علت اینهمه رفاه چیه. پس تا میتونی حالش رو ببر دختر. اصلا دلم برای هیچ کس هم تنگ نشده. از خودم شرمندم ولی ..ولی حتی ..حتی دلم برام مادرمم تنگ نشده. آخه مگه اون دلش برای من تنگ میشه؟ نمیشه دیگه!.یه زن آلزایمری که ته زیرزمین روی تخت دراز کشیده و خیره شده به سقف دلش برای کی قراره تنگ بشه؟. شاید بهترین کمکی که میتونستم در حقش بکنم این بود که یه آمپول هوا بهش میزدم و خلاص!.خیلی سنگ دل شدی یلدا. این همون زنی بود که یه عمر حامیت بود. همون که نزاشت سرنوشتت مثل داداشت بشه. همونی که بهت امید میداد تا درس بخونی و برای خودت کسی بشی. حالا گیرم که نمیفهمه؛ تو که می فهمی!..نمیدونم. نمیدونم ..نمیدونم...حالم رو این جدال بهم میزنه. قدیمها معلوم بود یلدا ؛ همونی که خود خودمم. داره با لیدا همون دختره جنده که جمشید کرد تو سرم می جنگه ولی الان معلوم نیست کی به جون کی افتاده. فقط عصرها که پیشخدمت معجون مورد علاقم رو میاره همه چیز اروم میشه. انگار کسی تو سرم نیست .به یه خلسه عمیق میرم. رو تخت دراز میکشم و چشمهام رو میبندم. حال خوشیه. تو سرم خودم رو قادر به هر کاری می بینم. میتونم خودم و تو خونه ای که دوست دارم ببینم. تو ماشینی که میخوام ..بغل کسی که میخوام. یه مرد ..یه مرد که بهش تکیه کنم. بازوهاش رو بگیرم و خودم و بدم تو بغلش. ولی حیف که این خلسه فقط چند ساعت دوام داره و بعدش سردرد و سر گیجه. بعدش فقط دلم میخواد نباشم . فقط دلم میخواد بخوابم و راحتشم از سنگینی خودم. چشمم رو هم میزارم تا باز هم فردا بیاد و معجونم رو از اقای پیشخدمت بگیرم.

ساعت از شش بعد از ظهر گذشته. یلدا روی تخت از این پهلو به اون پهلو میشه و چشمهای قرمز و بر افروختش توان تمرکز روی هیچ چیزی رو نداره. غلطیدن نگاهش روی اشیا داخل اتاق سرگیجه بدی رو بهش داده. تمام نگاههاش به در اتاق ختم میشه تا بلکه بگرده و سر و کله  پیشخدمت در حالی که مثل روزهای قبل معجون مورد علاقه یلدا رو در دست داره پیدا بشه. ولی ظاهرا خبری نیست. خماری بدی به جونش افتاده. حتی نا نداره به سمت در بره و داد بزنه و پیشخدمت رو صدا بکنه. هیچ فکر توی سرش میمونه الا تمنای رسیدن به معجون. تا اینکه با صدای باز شدن در یلدا چشمش به پیشخدمت میافته . پیشخدمت در حالی که طبق معمول روی سینی لیوان بزرگ معجون رو قرار داده به سمت یلدا میاد :
  • خانوم فرمودند امشب کم بخورید. بقیش باشه در مهمونی امشب.ممکنه برای مزاجتون بد باشه.
یلدا با بیمیلی سری تکون داد و از روی سینی لیوان بزرگ رو برداشت و با ولع لیوان ر وسر کشید. سرعت سر کشیدن معجون اونقدر بود که پیشخدمت برای لحظه ای نگران خفه شدن یلدا شد. خلسه شیرین ناشی از نوشیدن معجون به حدی بود که یلدا متوجه خروج پیشخدمت از اتاق نشد. ارام ارام افکارش به سرش میریختند. و نوید معجون بیشتر در میهمانی شب. و باز هم جهیدن شیرینی خلسه به ذهن و روان یلدا. و دیدن تمام داشته و نداشته اش در یکجا. یلدا اونقدر در هپروت شیرینش غرق بود که متوجه گذر زمان نمیشد. فقط ورود پیشخدمت به داخل اتاق بود که شیرازه افکارش رو به هم ریخت. پیشخدمت با یک دست لباس زیبا وارد اتاق شده بود و مودبانه از یلدا خواست تا لباسش رو برای مهمانی امشب عوض کنه." یه مهمونی خونگی داریم که توش میتونید با خیلی از افراد فامیل خانوم اشنا بشید."  هیچ چیز به اندازه نوید پیشخدمت در باره سرو شدن معجون در مهمانی یلدا ر وسر ذوق نیاورد. یلدا به سرعت لباس قرمز گلدارش رو پوشید و جلوی اینه قدی اتاقش به خودش خیره شد. دقایقی بعد مستخدم با لباس تمیز یلدا رو به سمت اتاق میهمانی راهنمایی کرد. یلدا تا به حال این بخش ازعمارت رو ندیده بود. لوسترهای اویزان بلوری و کاغذ دیواری های زیبا چشمهای یلدا رو به خودشون خیره کرده بود. حتی به مخیله اش هم نمی گنجید که توی تهران چنین خونه های باشه. هر بار که فکرش به سمت سوال چرا من ؟ میرفت به سرعت اون رو به سمت سوال چرا من نه؟ منحرف میکرد. تا اینکه صدای "بفرمایید " مستخدم او رو به خودش اورد. مستخدم در اتاق بزرگی رو باز کرد و یلدا پاورچین پاورچین وارد اون شد و بهت زده به اطراف خیره  شد.برای لحظه ای سرش از اونچه میدید گیج رفت. دو قدم به عقب برداشت ولی به آقای پیشخدمت که پشت سرش ایستاده بود برخورد کرد. "بفرمایید تو خانوم. کسی غریبه نیست. از خودتون پذیرایی کنید" .  
اتاق پر بود از پیر مردهای بسیار شیک به همراه دخترکان هم سن و سال یلدا. که هر کدوم گیلاسی به دست مشغول طنازی و لاس زدن با پیرمردها بودند. یلدا از بهت ناشی از فضای اتاق بیرون نیومده بود که از پشت سر صدایی او رو میخکوب کرد.
  • سلام خانوم عزیز. بیوک هستم از اشنایی با شما خوشبختم.
یلدا با چرخشی سریع نگاهش به صورت پیرمرد شیکی افتاد که از چروک سر و صورتش میشد حدس زد که حدودا هفتاد و پنج ساله است.  نگاه حریص و چدش آور پبر مرد تمام تن یلدا رو مثل خوره میخورد.لیدایی درکار نبود اما صدایی از درون به یلدا نهیب میزد که "تو این دنیا یا باید گول بزنی یا گولت میزنن...راه وسط نداره...و همیشه خودت خودت رو بدبخت کردی ".
  • سلام. لیدا هستم. منم از دیدنتون خوشبختم.
  • چه سعادتی نسیب من شده امشب. خیلی دوست داشتم هم صحبت بانوی زیبا مثل شما بشم.
  • خواهش میکنم.
با اشاره دست پیرمرد .پیشخدمت سینی نوشیدنی اورد. با دیدن معجون موردعلاقه اش یلدا به سرعت دستش رو دراز کرد و یک لیواربرداشت. پیر مرد هم یک گیلاس قرمز رنگ از روی سینی برداشت و بدون لب زدن ؛ با گیلاس شراب بازی میکرد. یلدا بر خلاف پیرمرد به سرعت تمام لیوان رو سر کشید. اما هیچ سر خوشی احساس نکرد.
  • اینجا خیلی شلوغه بانوی زیبا؛ دوست دارید بریم گوشه اتاق تا یک گپی با هم بزنیم. من عاشق همصحبتی با خانومها متشخص زیبا هستم.
نوشیدن معجون هیچ سرخوشی خاصی به یلدا نداده بود. عصبی شده بود. نگاهی به اطراف کرد. بدنبال پیشخدمت خودش میگشت. اما هیچ کدوم از پیشخدمت ها رو نمیشناخت. با بی میلی رو به پیرد کرد:
  • ببخشید منتظر یک دوست هستم اگر اجازه بدید بعدا با هم صحبت کنیم.
پیرمرد با شنیدن جملات یلدا ترش رو تر شد. اخمی کرد و بدون گفتن چیزی به سمت دیگه اتاق حرکت کرد. یلدا بار دیگه به اطراف نگاه کرد. همه دخترهای جوان با یک یا دو پیرمرد مشغول لاس زدن بودند.دلش پر از آشوب شده بود.به هر ور نگاه میکرد هیچ قیافه اشنایی نمیدی.دخترکی حدودا بیست ساله  با چهره ای بشاش و خندان از یلدا پرسید:
  • سلام می تونم کمکتون بکنم؟
  • سلام..من..من..من دنبال یه مرد جوان هستم. یک پیشخدمت جوان. روی گردنش یه خال سیاه داره.ابروهای پیوسته…
  • من ندیدمش..راستی اسم من آیداست شما؟
  • من..من یلدا هستم.
  • خوشبختم..بیرون اتاق رو دیدید؟
  • نه..مرسی الان میرم..
یلدا یه سرعت از اتاق خارج شد. بیرون پر بود از سکوت .انگار تمام اهل خونه به داخل اتاق رفته بودند. یلدا بی مهابا به همه اتاقها سر میزد. دو بار راهرو منتهی به اتاق مهمانی رو به امید پیدا کردن مرد جوان پیشخدمت طی کرد تا بالاخره انتظارش به پایان رسید و  چهره اشنایی از اتاق میهمانی بیرون اومد.
-سلام آقا ..من و یادتونه.من یلدا هستم تو همین خونه هستم.خانوم به شما گفتند من رو بیارید اینجا..میبخشید. گفته بودید اون معجون توی اتاقه ولی نبود..میشه به من یه دونه بدید؟
پیشخدمت به یلدا لبخندی زد و سرش رو به سمت گوش یلدا برد و گفت :
  • خانوم فرمودند که شما باید برای بدست اوردنش تلاش بکنید. هر چقدر مهمونهای خانوم ازتون راضی تر باشن معجون بهتر بهتون میدم..منصفانه هست؟
یلدا خشکش زده بود. با تمام وجود احساس درموندگی میکرد. تمام گفتگو های درونیش قطع شده بودند .در تمام طول اون یک ماه رویایی خانوم و دوستانش مشغول معتاد کردن یلدا بودند اون هم با دست خودش.اگر جمشید با ترس یلدا رو فریب میداد اینبار  جنایتی پیچیده تر در کار بود. جنایتی که هیچ مقصری جز خود یلدا نداشت.یلدا بدون خداحافظی از پیشخدمت وارد اتاق مهمانی شد. به نسبت قبل افراد کمتری در اتاق بودند.یک دور دور اتاق زد هیچ فرد تنهای رو ندید. حتی اقا بیوک هم مشغول لاس زدن با یک دختر جوانی بود.یلدا فرصت رو از دست رفته میدید. نگاهش به آیدا افتاد که با یک پیاله شراب مشغول لاس زدن بود. به سمت او رفت. آیدا با دیدن یلدا لبانش رو به روی لبان پیر مرد انداخت و عملا از یلدا خواست تا مزاحمش نشه. یلدا پر شده بود از بقض. تا قبل از اومدن اولین اشک خودش رو به اتاقش رسوند.

سه روزه.نه .نه فکر کنم پنج روزه.شایدم کمتر..شایدم بیشتر. هرچی هست. مهم نیست. رو تختم. جون ندارم بمیرم حتی.بازم..بازم گول خوردم.تو این شهر یا باید گول بزنی یا گولت میزنن.هر کی رد شد یه لگد بهم زد.تا تونست دوشیدم.حالا حتی نمیتونم تکون بخورم.کاش یکی می اومد . کاش یکی میاومد کمکم کنه. یه دوست یه هم سرنوشت.
صدای در اتاق باز شد. یلدا به سختی سرش رو تکون داد و قیافه مات یه مرد رو دید که به سمتش میاد اونقدر خمار بود که نمی تونست در برابر دستهای اون مرد که یلدا رو به رو خوابوند مقاومت بکنه. سوزش خفیفی روی دستش احساس کرد و ارام ارام جون گرفت.وقتی به خودش اومد آیدا رو کنارش دید که با مهربانی بهش خیره شده. " بیدار شو لیدا.نگرانت بودم" . یلدا علی رغم سر درد شدیدش روی تخت نشست. و تمام وقایع چند روز قبل رو برای خودش مرور کرد. " ببین لیدا جون دست از تلاش بیهوده بردار.هر کسی تو این دنیا یه سرنوشتی داره. سرنوشته ما هم همینه!. حالا اگر خودمون بودیم مگه قرار بود چه گهی بشیم؟ یکی میشدیم مثل هزاران زن دیگه!. یا برای چندغاز باید صبح تا شب میدویدیم یا کون بچه میشستیم. یا غر غر میکردیم.!حد اقلش الان یه زندگی پرهیجان داریم.." ."چرا چرت و پرت میگی دختر" .." من چرت نیمگم من واقع گرا هستم.این تویی که داعما داری ضرر میکنی. دختر جون ؛ یه کم شل کن. اونوقت میبینی زندگی اونقدرا هم که فکر میکنی بد نیست..تو فقط عادت کردی زجر بکشی اونم برای هیچ". حرفهای آیدا مثل پتک بود روی روح و روان واعتقادات یلدا. " ببین باید زرنگ باشی .تو این شهر یا باید گول بزنی یا گولت میزنن..میل خودته..منم یکی مثل خودتم. ولی شل کردم و دارم لذت میبرم. میدونی کارم چیه ؟ لاس زدن با یه مشت پیرمرد پول دار خرفت تا فکر کنن هنوزم زنده هستن.هنوزم پنجشون تیزه. نه التشون سیخ میشه نه دندون مصنوعیشون میزاره حتی بتونن بوس کنن. فقط با حرف ارضاشون میکنم. اونها هم پول خوبی میدن بهم. هفته ای یکی دو بار هم خانوم ار اون مشتری های خوشتیپش و برام جور میکنه تا تمام دف دلیم و سرشون خالی کنم.
از اونایی که زن دارن و چند تا بچه ولی هنوزم دلشون یه معشوغه شیطون میخواد تا اون کارایی که نمیتونن با زنشون بکنن و بدون دغدغه رو یکی دیگه انجام بدن! بعضی وقتها درد داره ولی نمیدونی چه لذتی میبرم. پولشم دو برابره ! دیگه چی میخوای؟ " یلدا با حیرت به حرفهای ایدا گوش میداد. چیزی برای گفتن نداشت. " همه کارمون که سکس نیست. گاهی اوقات خانوم خونه دعوتمون میکنه تو یه پارتی بزرگ تا با نقشه قبلی سعی کنیم آقای خونه رو تور کنیم. یه مسابقه است برای سنجش تعهد اقای خونه و البته سنجش قدرت خودم. نمیدونی چه حالی میده وقتی یه مرد پتجاه ساله گرگ رو تور کنی و ببندی به تختی که بیست ساله بازنش اونجا خوابیده. بعد یه چیزی بکشی رو سرش و از اتاق بری بیرون و بعد از گرفتن دست چک پنج میلیونیت از لای در نگاه کنی صحنه کتک خوردن اقای خونه رو!. همشون همینن..فکر عشقم از سرت بیرون کن . همش مزخرفه.میفهمی چی میگم؟ ". یلدا سری تکون داد. حرفهای آیدا اونقدر محکم و با اعتماد به نفس بود که هر گونه نظر دادن رو برای یلدا دشوار میکرد. " حالا گوش کن لیدا جونم. امشب یه مشتری دارم. تو فقط بشین و نگاه کن. قرار نیست کاری بکنی ولی به خانوم میگم تو هم کار کردی...رفیقمی دیگه..چیکارت کنم..بلند شو..بلند شو باید نیم ساعته اماده بشی .ماشین میاد دنبالمون" ..
یک ساعت بعد ایدا و یلدا در ماشین از کوچه پس کوچه های تنگ و باریک شمال تهران عبور میکردند.ماشین  در انتهای یکی از این کوچه های تنگ روبه روی یک برج 10 طبقه ایستاد. باد خنک کوه بعد از بیرون اومدن از ماشین به صورت یلدا و آیدا خورد. آیدا زنگ یکی از خونه ها رو به صدا در اورد " سلام عمو جون. منم ایدا" .ایدا چشمکی به یلدا زد در اونور صدای مردی با خشخش زیاد گفت."سلام عزیزکم.بیاتو قربونت. بیا تو".. هر دو وارد حیات برج شدند. و یکراست وارد لابی و از لابی وارد اسانسور. "فقط خیلی به خودت مسلط باش. این اقا دنبال بچه ننه نیست.خیلی مشتری مهمیه. قرار نیست کاری بکنی فقط من و ببین باشه؟" .."باشه"..در طبقه ده هر دو از اسانسور بیرون اومدن. درست بعد از بیرون اومدن از اسانسور صدای زنگ موبایل آیدا به صدا در اومد و سراسیمه جواب داد : " خانوم سلام. بله ..بله رسیدم. خیلی خوب..باشه الان میام.."..."ببین لیدا جون من الان میام یادم رفته بود یه سری وسیله بیاروم..تو برو جلوی در من الان میام.اپارتمان 111. "ایدااا من میترسم..نمیرم .صبر میکنم باتو برم"."اخه چقدر تو خری..من جات بودم میرفتم و یه تیپا به کون اون یکی میزدم و مشتری رو تور میکردم خاک توسرت" ." ایدا من اینکاره نیستم ..خودت گفتی قرار نیست اتفاقی بیافته". "احمق جون نگران نباش همش ماله من..تو برو تو خونه من الان میام." .
یلدا ارام ارام به سمت در 111 جلو رفت. هیچ صدایی از هیچ جا بلند نمیشد. به ارامی در زد. مردی حدودا پنجاه ساله و به شدت اراسته در رو به روی یلدا باز کرد. " خوش اومدید. آیدا جان " .." من  ..من ببخشید. من آیدا نیستم ..لیدا هستم.آیدا الان میاد" .." عجب.نگفته بود دو تا یی هستید. بیا تو عزیزم".نور ملایم اتاق پذیرایی و پرده های ضخیمی که به روی پنچره ها کشیده شده بودند توجه یلدا رو به خودش جلب کرد. با راهنمایی مرد اونها وارد اتاقی شدند که بیشتر شبیه اتاق خواب بود. یک تخت بزرگ با نرده های اهنی در کنار یک میز کار چوبی و دو تا کتابخونه بزرگ با چوبهای قرمز رنگ . و موکت خاکستری بسیار تمیز. با اشاره اون مرد یلدا روی مبل راحتی نشست. "چایی یا قهوه؟".."چایی لطفا"..مرد برای لحظه ای از اتاق بیرون رفت و این فرصت خوبی بود برای چشم چرونی یلدا. همش خدا خدا میکرد آیدا به سرعت برسه.افکارش با ورود مرد به اتاق بهم ریخت. یه چیزی از اون مرد به نظر یلدا بسیار اشنا میاومد. اولین اسمی که به ذهن یلدا رسید جمشید بود. اما نه شخصیت و نه صدای اون مرد شباهتی به جمشید نداشت. در ثانی قانون اول جمشید که هیچ احدی نباید اون رو ببینه هم یلدا رو متقاعد کرده بود که این مرد جمشید نیست. " خوب دختر جان چاییت رو بخور" .مرد نگاهی به تابلو های روی دیوار کرد اه سردی کشید و گفت " .تو این شهر یا باید گول بزنی یا گولت میزنن. راه دیگه ای نیست..و من گول خوردم!...گول یه شیطان. وانمود کرد دوسم داره ولی وقتی خرش از پل گذشت خانمانم رو سیاه کرد. همه چیزم و ازم گرفت. پول و مال مهم نیستن ..اعتمادم رو گرفت..دیگه نتونستم به هیچ کس اعتماد بکنم. نتونستم حتی کسی رو دوست داشته باشم. " صدای مرد اونقدر غمگین بود که یلدا برای لحظه ای فراموش کرد برای چی وارد اون خونه شده و این مرد کیه.." میدونی غروب یه روز تنها باشی و رو دست خورده باشی و هیچ احدی هم حتی جواب سلامت رو نده یعنی چی؟ ..همه طردم کردند…ابرویی که طی سالها بدستش اورده بوم یه شبه از دستم رفت.." اشکهای مرد از چشمانش سرازیر شدند. یلدا به قدری تحت تاثیر مرد قرار گرفته بود که به سمت کاناپه ای که مرد روی اون نشسته بود حرکت کرد " آقای محترم. گریه نکنید..تورو خدا ..همه ما داستان خودمون رو داریم.." .گریه های مرد بیشتر مشد. یلدا به سمت مرد رفت .دستهای مرد ناخود آگاه یلدا رو در آغوش کشید. صورت مرد روی سر یلدا قرار داشت و بوسه های مرد رو گهگاهی حس میکرد. دستهای مرد صورت یلدا رو کنار زد و با احساس بوسه ای به پیشونی یلدا زد. "ولی دختر جان. مهربونی همیشه هست ." بوسه دوم بدون مقاومت یلدا به لبانش برخورد کرد.حس میکرد با اینکه اونشب معجونی نخورده بود حالش خیلی خوب بود .. نمیدونست داره چیکار میکنه. دستهای مرد که روی تنش میرقصید تمام مقاومتش رو در هم شکوند.برای لحظه ای حس کرد تمام این ماجرا یک فریب تازه است.چشمانش رو بست و زیر لب گفت ".تو این شهر یا باید گول بزنی یا گولت میزنن..یا اینکه از گول زدن و گول خوردنت لذت ببری."
زخمه های افتاب داغ چشمان یلدا رو باز کرد. خودش رو لخت روی تخت دید. سوزش گردن و باسنش خبر از شبی پر شهوت رو میدادند. اثری از مرد در اتاق نبود. یلدا به خودش تکونی داد.و لخت و بیهدف کسی ر وصدا زد. " ایدا...آبدا….کسی اینجاست؟ " با کراهت در حالی که از تشنگی سرش گیج میرفت از اتاق بیرون اومد. برخلاف شد پرده ها جلوی پنجره رو نگرفته بودند. یلدا ناخودآگاه به سمت پنچره رفت. زیبایی دیدن کوههای شمال تهران اونهم از فاصله ای به این نزدیکی براش بسیار لذت بخش بود. ناگهان فکری مثل برق اون رو از جا پروند. این اولین بار نبود که او چنین تصویری رو میدید .بار اول بعد از دزدیده شدنش توسط اون دختر غریبه در همین مکان با جمشید ملاقات کرده بود. در همین مکان بود که جمشید اسم لیداروبراش انتخاب کرده بود و در همین مکان بود که وارد بازی کثیفی شده بود که نه توان درکش رو داشت و نه توان بیرون امدن ازش. بی مهابا به سمت اتاق دوید تا برای خودش لباسی پیدا کنه ولی تمام کمدها خالی بودن.."کسی اینجاست؟؟؟؟" لعنتی چی از جونم میخوای؟" یلدا به همه اتاقها سرک کشید. حتی یک پیراهن ساده هم پیدا نکرد تا بپوشه. در گوشه ای از اتاق کز کرد و شروع به گریه کردن کرد. گرسنگی و خستگی ناشی از نخوردن معجون اون رو در استانه خماری برد. ولی با صدای باز شدن در از جا پرید..دو مرد قوی هیکل دو دستش  رو گرفتند و به روی کاناپه نشوندن...بعد از مدتی مردی که دیشب با گریه هاش یلدا رو تخت تاثیر قرار داده بود به همراه زنی میانسال وارد اتاق شدند. زن لبخند زنان یلدا رو به تمسخر گرفته بود. مرد دوزانو روبه روی یلدا نشست و گفت "مرسی بابت دیشب. وقتی منگ شده بودی هر کاری خواستم باهات کردم و تو خوشحال لذت بردی. کلی قرصت بهت دادم بابات رو از سر راهت برداشتم. و تو مسیری قرارت دادمتا به اونچه استحقاقش رو داری برسی. ولی هر بار یه جوری لج کردی. ترسیدی!. میدونی .آدمهای شل و ول همیشه طعمه های خوبی هستن. چون نه اونقدر سفتن که نتونی تحریکشون کنی و نه اونقدر شل که دل بکار بدن. نتیجه اش یکیه.ترس. و ادم ترسو همیشه قربانی میشه. اگر مثل بابات و ایدا شل بودی حد اقل الان یه چیزی گیرت میاومد.ولی...ولی...راستی ایدا سلام رسوند.کشوندن تو به اینجا کار هر کسی نبود.ولی اون کارش رو خوب انجام داد. حالا اخر خطه.جنده ای که صورت من و ببینه نمیتونه زنده بمونه. و تو دیدی.
با اشاره جمشید یکی از مردهای قوی هیکل سرنگی از جیبش در اورد. ایدا با تمام توانش بی هدف جیغ میزد. مرد قوی هیکل سرنگ رو به ارومی به دستهای یلدا تزریق کرد. دقایقی بعد ایدا داخل یک جعبه به سمت سرنوشت ابدی اش حمل میشد.

پایان
  

۷ نظر:

  1. در واقعيت از اين خنگتر هم فراوون در جامعه داريم كه خيلى راحت تر قربانى ميشن. يك جاهايى مثل باهوشها فكر ميكرد كه با آى كيو صفرش هماهنگ نبود.

    پاسخحذف
  2. :)))) خیلی باحال گفتی استر....البته یه مقدار از شخصیت حقیقی فاصله بگیر یاد "انسان" نمیافتی؟ :))

    پاسخحذف
  3. آره اگر به صورت كلى به مفهوم "انسان" نگاه كنيم، ميتونه اينطورى باشه. اونجا كه جمشيد گفت "كشوندن تو به اينجا كار هر كسى نبود"! از خنده تركيدم، آخه اين جلبك رو بچه دو ساله هم گول ميزد ديگه كشوندنش به اونجا كه كارى نداشت :)))))

    اما داستان جالب و واقعى بود چون اين مدل زنهاى ترسو دو سه تا ديدم كه حماقتشون باوركردنى نبود ولى خودشون اسمشو ميذاشتن ترس!

    پاسخحذف
  4. دس از سر این داستان شهید بردار!!!

    پاسخحذف
  5. با درود و خسته نباشی...کلوروی عزیز داستان ملموس و جذاب هستش ، اما منظورت رو از سیر کلی اون نگرفتم، آیا نظرت اینه که چون یلدا از عقیده پدرش سر باز زد دچار این بلایا و گرفتاریها شد؟ اگه جواب بله ست ،به عنوان مشاوری فرضی چه راهکاری برای یلدای نوعی توصیه میکنی؟

    پاسخحذف
  6. جناب کورش بنده نویسنده این سیاهه هستم مشاور یلدا نیستم حقیقتا به عنوان نویسنده دنبال یک بهانه میگشتم تا نفرت یلدا از پدرش وبرعکس رو توجیه کنم...و بیشتر اونچه برام مهم بود این بود که یلدا به شرایط " از همه جا رونده " برسه..درد بدن هم که یلدا رو " عاصی" کرده بود , در همین راستا توجیه میشه..همه اینها باید جور میشد تا توجیه چنین ریسک بزرگی رو برای یلدا بکنه.
    از اینجا به بعده که به نظر من داستان معنا پیدا میکنه. روانشناسی یک انسان " از همه جا رونده"..
    تصمیم گیری های واکنشی ..ضربه های محیطی و دوباره تصمیم گیری برای فرار از شرایط..بدون توجه به پازل بزگ (اگر پازل بزرگی اصلا در کار باشه!!)...نمیدونم تونستم این حس رو در خواننده ایجاد بکنم که ممکنه خود "جمشید " هم توی یک بازی افتاده باشه که یکی دیگه براش طراحی کرده..ببینید به عمد "پدر" و " مادر" که شخصیتهای اصلی در ابتدای داستان بودند به طور کل "غیب" میشن...یا اون "دختر قد بلند"..یا "اون پلیس قلابی" ...همه انگار اماده اند که در این بازی یک "لگد" بزنند و غیب بشن..
    این یعنی حلقه های نا محدود رفتار انسانی..در این بین نه چیزی درسته نه غلط...همه در "اعمال" و "بازی ها" غوطه ور هستند و سررشته هیچ چیز دست هیچ کس بطور کامل نیست...به همین دلیل موضوع "اخلاق" به عنوان "باید ها" و " نباید ها"به طور کل از حیز انتفاع میافته..بیشتر دست و پا زدنه...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. فک نمیکنم این داستان یه واقعه نگاری باشه،احتمال به یقین یه اثره که خالقش شما هستین ؛ و از اون جا که قصد یه نویسنده فقط ایجاد یه سیاهه صرف نیست بلکه یه تمایل مخفی (زیر پوستی)داره که مخاطبش رو به اموری ترغیب یا برحذر داره علت اینکه عرض کردم چه مشورتی مایلی بهش بدی، این بود.

      حذف