جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ آذر ۲۲, دوشنبه

سکوت بره ها (قسمت پانزدهم)


-رفتی بیرون به خانوم چی میگی پس؟
حالا انگار خانوم خیلی به تخمش هست که چه اتفاقی این تو برای من می افته فقط مونده چی گفتن من.
-نگران نباشید آقا میگم پشه زده...
-آفرین دختر خوب...
ای کاش به جای این ته سیگار یه خنجر بود که سرمو میبرید و راحتم میکرد. خدا لعنتت کنه کامیلا! پس کدوم گوری هستی؟ کی میای که این شکنجه تموم بشه؟ وحشتزده حرکات مرد رو دنبال میکردم. مخصوصا سیگار بین لباشو که کجا قراره فرود بیاد. تمام بدنم مور مور شده بود. مرد در اواخر سی سالگیش به نظر میرسید. شایدم به خاطر ریش و پشمش بود که اینطوری به نظرم می اومد. موهای سرشو کلا تراشیده بود و یه ریش دراز هم گذاشته بود که تا روی سینه اش میرسید. انگار تازه سرشو اصلاح کرده بود چون آفتاب سوختگی صورتش با سفیدی فرق سرش هماهنگی نداشت. قیافه اش به نظرم خیلی ترسناک میرسید. مرد که از ترس اسمش از یادم رفته بود یه سیگار دیگه روشن کرد. دست و پاهام میلرزید. ته سیگار قبلیشو رو مچ دستم خاموش کرده بود. چون وقتی داشتم براش ساک میزدم با اون چوب مخصوص بهم شوک داد. من اما چون حواسم به پشمهای دراز دور آلتش بود و چندشم میشد حواسم نبود. وقتی بهم شوک داد از ترس و شوک آلتشو گاز گرفتم. یه داد بلند زد و سیگارشو برد سمت دستام که از پشت بسته بودن. خیلی نسوخت چون از شانسم تقریبا خاموش شده بود و مرد هم راه دستش بد بود اما جاش بدجوری قرمز و ملتهب شد و درد هم داره. با اینکه مچ دستمو نمیدیدم ورم کردنشو حس میکردم. اما بیشتر از خود درد, ترسیدم و اون رگی که این اواخر بغل گردنم میگرفت و تا روی شونه ام میرفت باز هم گرفت. حس به کل از دست راستم رفت. اما حتی برای خودم هم مهم نبود. فقط میخواستم تموم بشه و من برم سراغ مشتری بعدی و بعد از اون هم بعدی تا بلکه تموم بشه و من بتونم برم پیش دکتر. تنها منبع محبتم. اومیت که انگار به کل منو یادش رفته...
مرد انگار دوباره قصد داشت آلت نیمه خوابشو بیدار کنه اما موفق نمیشد. 
-کس ننت جنده! ریدی تو حالم! من واسه این پول نمیدم...

لباساشو پوشید و منم همونطور با دستای بسته دو زانو کف اتاق نشسته بودم. همۀ تنم میلرزید و کله ام هم مثل اینایی که لغوه دارن تکون میخورد. احتمالا شبیه این عروسکهایی شده بودم که جلوی ماشین رو داشبورد میذارن و با تکونهای ماشین کله اشون تکون میخوره. ما هم یه دونه داشتیم که بابا جلوی نیسانش گذاشته بود. یه سگ قهوه ای رنگ بود. البته اون قلاده نداشت. من دارم. 
مرد رفته بود سمت در تا احتمالا به خانوم خبر بده که تازه رفته بود بیرون چون تلفنش زنگ زد. وگرنه خانوم امکان نداشت ما رو با هم تنها بذاره. حتما خرد کردن و تحقیر من از زنگی که بهش زده بودن کم اهمیت تر بوده...
-هوی!!! هوی! با تو ام! خبر مرگت کجایی؟
مرد غیبش زد. من هم بلاتکلیف موندم. با دست و پای بسته کجا برم؟ باید می موندم تا یکی بیاد دنبالم. نشستم رو ساق پاهام. کمرم درد گرفته بود. این انقباضهای لعنتی گاهی هم تا پائین کمرم امتداد پیدا میکردن. ایندفعه ای هم یکی از همونها بود انگار. نفسمو داشت میگرفت. دیدم اینطوری نمیشه. دراز کشیدم و سعی کردم یه کش و قوس به کمرم بدم. اما نمیشد. نزدیک بودن کتفهام به هم نمیذاشت و دستامم داشتن زیرم میشکستن. خیلی طول نکشید که خانوم اومد. چشمای ریز قهوه ای رنگش رو تنگ تر کرده بود و دو تا دستاشو زده بود به کمرش و با لحن طلبکارانه پرسید:
-چیکار کردی تو؟ شانس آوردی سینان بی گفت کاریت نداشته باشم... خودش قراره حالتو جا بیاره...
واقعا که عجب شانسی آوردم که سینان خودش میاد. از چاله دراومدم افتادم تو چاه. تو فکر میکنی خیلی بدی خانوم؟ انشالله چوب سینان که به تنت خورد خدمتت عارض میشم. گردن و کمرم طوری درد میکرد که نفسم بند می اومد.
-سینان بی گفت امشب یه آدم مهم داره میاد اینجا... پاشو جمع کن کس و کونتو...
از اینکه رکیک حرف میزنه چندشم میشه. فاطما! کجایی؟ برگرد دیگه تو رو خدا!


................................................................
به عادت همیشه که البته با همیشه خیلی فرق میکرد پائین تو سالن جمع شده بودیم تا مشتریها بیان و انتخابمون کنن. شکمم قار و قور میکرد و حسابی آبروریزی راه انداخته بود. ای کاش فقط همین بود اما خیلی هم خسته بودم. گولسا از وقتی اومده بود زهر چشمی از من گرفته بود که بیا و ببین. شرایط بقیه هم همچین تعریفی نداشت اما مال من انگار سفارشی بود. قبلا سفارش اومیت به فاطما بود و الان سفارش سینان به گولسا. اونشب وقتی پیش سینان بودم موقع رفتن خودش به من گفت. گفت که به گولسا سفارش منو میکنه...
-اگه نتونستم از زیر زبونش بیرون بکشم چی؟
-سعی خودتو به خاطر خودت بکن... یه کاری نکن زنگ بزنم و سفارش کنم که زنده زنده بازت کنن و کلیه هاتو در بیارن...
انگار تو نگاهم به اندازۀ کافی ترس نبود چون قبل از اینکه منو از اتاقش بندازه بیرون ادامه داد:
-نگران نباش گلم... تا وقتی مهمون خودمونی برات یه جهنم تدارک دیدم که زنده زنده کالبدشکافی شدن برات بشه آرزو...

انگار راست میگفت. این چند روزه اونقدر تحقیر شده بودم که خدا میدونه. چون مشتریها ماها رو لخت میدیدن  دست و پای خانوم تا حدودی بسته بود و نمیشد زیاد کبودمون کنه. برای همین هم با خط کش کلفت آهنیش یه دونه ول میکرد سمت کله. بیشرف رسما روانی بود. از بس به همگیمون سخت گرفته بود ما دخترا به همدیگه پناه برده بودیم و به حرف زدن و درددل افتاده بودیم. انگار تازه الان میفهمیدیم که ما به جز همدیگه رسما هیچکسو نداریم. تازه میفهمیدیم که فاطما مادر همگیمون بوده و مراقب. بودن اون بود که باعث میشد ماها خوشی بزنه زیر دلمون و همدیگه رو آدم حساب نکنیم. البته من که از اولشم دلم میخواست دوست پیدا کنم اما بقیه بیش از حد تو خودشون و سرد بودن. از اون گذشته کی دلش میخواست با یه بچه دوست بشه؟ قبلا که فاطما اینجا بود همه چیز فرق داشت. حق و حقوق خودمون رو داشتیم و رعایت هم میشد. اونموقع ها رسما مهمونی بوده و ما نمیدونستیم. دو ساعت استراحت برای حموم و غذای شب , الان یک ساعت شده و کار صبحمون هم دوساعت زودتر شروع میشه. تغییر جدید دیگه ای هم که این اواخر اینجا به وجود اومده یه بخش جدیده. یک بخش سادیسمی به جنده خونه امون اضافه شده که فعلا فقط من توش کار میکنم... سینان گفته که این قسمت برای خاطیهاست... که البته جفتمونم میدونیم که فقط برای خالی نبودن عریضه اس... فقط منم که اون تو تنبه میشدم. بی وقفه. فقط یه ساعت استراحت داشتم که گاهی نصف بیشترش صرف مشتری میشد. تو اون یک ربع آخری که من میرسیدم قبل از اینکه همه چیز جمع بشه من با این دستهای لرزون فقط وقت میکردم یه لقمه بذارم دهنم. آخر شب اصلا نمیفهمیدم کی رفتم تو رختخوابم. بیهوش میشدم. تا خود صبح یه کله میخوابیدم اما صبح دوباره با استرس بیدار میشدم. چند روز پیش با یه درد وحشتناک تو گردنم و پائینهای سرم از خواب بیدار شدم و تمام روز با کمری که خم مونده بود و راست نمیشد به مشتریهامون سرویس دادم. هیچکس حتی ازم نپرسید تو چرا اینجوری شق وایستادی؟ همه شق بودن آلت خودشون براشون مهمتر بود...
این وسط فقط یه چیز فرقی نکرده بود. همون خود فرق. متاسفانه الان هم با بقیه فرق داشتم. البته به سه دلیل که هیچوقت به هیچکس نگفتم. مخصوصا که از وقتی خانوم اینجا شروع کرده بود اومیت رو ندیده بودم و رسما کسی رو برای حرف زدن نداشتم. تازه اگه داشتم هم جراتشو نداشتم چون سینان میشنید چی میگم. حداقل این چیزی بود که به من گفته بود. شاید هم قلاده ای که به گردنم بسته بود توش میکروفون نداشت. اما کی بود که جرات خطر کردن داشته باشه؟ ای کاش فاطما زودتر برگرده. اون برگرده این دیو میره...

داشتم میگفتم... الان هم با دخترهای دیگه فرق دارم... چرا؟

دلیل اول قلاده ای بود که سینان به گردنم بسته بود. یه چرم سادۀ سیاه که با برجستگی های فلزی و بلند تزیین شده. فقط خدا میدونه شبها چه جوری باهاش میخوابم اما قسمت بدش در اصل اینجاش نیست و البته تا حدودی مرتبط میشد به مشتریهام. از آخرین صحبتمون با سینان دیگه من حتی یکبار هم میسترس نبودم. نمیدونم جدیدا چرا اینجوری شده بود. هر چی روانی و سادیسمی بود میفرستادن پیش من. اتاق کارم همون قبلیه بود اما رفتار مشتریهام با من فرق کرده بود. احتمال میدم چون خیلی قرار نیست اینجا بمونم برای سینان مهم نیست با من چه رفتاری میشه. شاید هم هر چه بیشتر به من فشار میاره که کامیلا رو سریعتر از مخفیگاهش بکشه بیرون... میسترس بودن هم عالمی بوده برای خودش و من قدر نمیدونستم. الان اونی که شلاق و کتک میخوره منم. چیزی که باعث میشد تمام مدت جیغ بزنم و همون باعث میشد سیستم شوک قلاده با هر فریاد به گلوم شوک وارد کنه. هربار زهره ترک میشدم. گاهی هم از ترس کمی میشاشیدم. این اواخر دیگه یاد گرفته بودم که باید ساکت باشم. با صدای بلند گریه کردن هم گاهی همون افکت رو ایجاد میکرد و جریان مغناطیسی رو اول به گلو و بعد مستقیم به کله ام میفرستاد. هر چند کم کم دارم یاد میگیرم مثانه امو کنترل کنم... هر چند گاهی نمیشه... و از دستم در میره...

دومیش اینکه اجازه ندارم مثل بقیه غذا بخورم و و اون یک ساعتی رو که بقیه میتونن غذا بخورن من فقط یک ربع وقت دارم. در تئوری یک ساعته اما عملیش فقط یک ربعه. اسمش هم اینه که تو جریان آنفولانزای خوکی خیلی به سینان ضرر وارد شده و من باید هر چه سریعتر قرضمو برگردونم اما خودم هم خیلی خوب میدونم که باید مریضتر بشم و نیروی نداشته ام ته بکشه تا بلکه کامیلا رو بفرستنش اینجا. هر چند بعید میدونم تا اومدن اون زنده بمونم. احتمالا فقط برای جمع کردن لاشه ام میرسه... تنها امیدم به دکتره که  شب به شب بعد از اینکه آخرین دیوانه از روم بلند میشه اجازه دارم برم مطبش و سونا. حدس میزنم که سینان منو میفرسته اونجا تا سر از کار دکتر در بیاره. با ایما و اشاره بهش فهموندم که حرف نزنه. چیز زیادی برای گفتن به هم نداریم. فقط بغلم میکنه و کمرم و شونه هامو برام میماله. اونجاس که دزدکی یه شکلاتی شیرینی و یا حتی یه لقمه غذا میذاره دهنم تا از گرسنگی نمیرم... قبلا مثل پرنسسها زندگی میکردم. حیف که قدرشو ندونستم... یه طوری شده بود که گاهی نزدیک بود برم پیش سینان و همه چیزو بهش بگم... تا اینکه یه شب وقتی خسته و کوفته رفته بودم پیش دکتر و تو سونا نشسته بودم خودش هم اومد تو. چون میدونست تو قلاده ام میکروفونه مکالمه امون خیلی معمولی بود.
-خوبی؟
-خدا رو شکر... فقط خسته ام... روز سختی بود...
-خانوم جدید چطوره؟
-خدا فاطما آننه رو بیامرزه انشالله اما هزار سال به پای خانوم نمیرسید... ایشون فرشته اس... خیلی حواسشون به ماهاست...
دکتر منزجر لباشو داد بالا.
-دارم میبینم... خدا خیرش بده...
آروم دستمو گذاشتم رو دستش و اشاره کردم به قلادۀ گردنم.
-دکتر؟
-چیه؟
-شما و فاطما... یعنی منظورم... یعنی...
-منظورت اینه که با هم رابطه داشتیم؟ آره... چطور مگه؟
-هیچی... آخه وقتی مرد شما... خیلی ناراحت شدین...
-میشه گفت فرندز وید بنیفیتز بودیم واسه هم...
-اون چیه دیگه؟
-دو تا دوست که با هم ارتباط جنسی دارن... البته الان میفهمم که چیز بیشتری بوده... نمیدونم... الان میفهمم که عاشقش بودم... اونقدر عاشقش بودم که بدقلقیهای تو رو به خاطر اون ندیده بگیرم چون اون دوستت داشت و مثل دخترش به تو نگاه میکرد و چون منم دوست پسرش بودم تا حدودی احساس وظیفه میکردم که جلوی خودمو بگیرم... اما بهت بگم کار راحتی نبود... اون ازم خواهش میکرد کوتاه بیام و کارای تو رو به حساب بچگی و شرایطت بذارم... وگرنه بعضی وقتها وسوسۀ کبود کردنت با کمربندم اونقدر بزرگ بود که...
نفهمیدم اینو راست گفت یا دروغ ... هر چند مهم نیست...
-معذرت میخوام که زدمت... حلالم میکنی؟
فقط سرمو گرفت تو بغلش و بوسید.
-از این به بعد پس نزن... اوکی؟

دلیل سوم اما اذیتم میکنه... قبلا وقتی سکس داشتیم حالا خوب یا بدش فرق نمیکرد. هر چی که بود بین من و مشتریهام و تو اتاق خصوصی میموند و تموم میشد اما... اینبار باید تجاوز مشتریهامو در حضور گولسا تحمل کنم. این دیگه از کجا در اومده؟ نمیتونم حتی به کلمه بیارم که چه حسی بهم دست میده. یاد جفتگیری حیوونها می افتم. من یه ماده ام و یه نر افتاده روم و باید در حضور یک آدم جفتگیری کنیم. خوبه بهانه هم دارن. گاهی یکسری از مشتریها شاکی میشن اما خانوم خیلی ساده توضیح میده که سینان بی سپرده که مشتریهای سادیسمیمون چون برای من تجربۀ جدیدی هستن باید گولسا باشه تا مبادا من به مشتریهامون احساس عدم رضایت القا کنم... اما کسی نیست به حال و روز من برسه. 
خیلی لاغر شدم. اما به چشم نمیاد. از اولشم لپ داشتم. یادمه فهیمه اما صورتش لاغر بود و اگه لاغرتر میشد بدجور تو صورتش دیده میشد و تو ذوق میزد. من اما الان دنده هام رسما زده بیرون و خانوم میگه از صورتت معلومه خوب به خودت میرسی... آش نخورده و دهن سوخته. تنها دلخوشیم این اواخر اینه که خارجیم. باز حداقل خوبی که خارجی بودن داره اینه که به فارسی فحش میدم و چون کسی نمیفهمه عصبانی هم نمیشه. اما انصاف خدا رو شکره! آخه قربونت برم... مگه من میسترس بدی بودم که الان اینا دارن اینطوری برام تلافی میکنن؟ انصافت کجاست پس؟ لا اقل یه خوب و مهربونشو که دیشب با زنش یا رئیسش دعواش نشده بفرست دیگه! دارم می میرم!

......................................................................

الان هم منتظر مشتری بعدیم ایستاده بودم که سینان کدوم هیولای مهم رو قراره بفرسته سروقتم. دعا میکردم این دیگه آخریش باشه و من زیرش بمیرم. بدجور هم گرسنه بودم و هر چی از جلوم رد میشد شکل مرغ سوخاری میدیدم... اکثر دخترها حالا با مشتریهاشون رفته بودن و من و چهار پنج نفر دیگه مونده بودیم. کم کم اونها هم رفتن. فقط موندم من با خانوم. سرم پائین بود و داشتم به لرزش زانوهام نگاه میکردم که از گرسنگی به صدا در اومده بودن. یعنی میشه از مشتریم خواهش کنم یه چیزی سر راه برام بگره بخورم؟ کم مونده رسما غش کنم... حواسم به هیچ جا نبود که ناگهان یه مشت نیمه محکم خورد تو پیشونیم.
-چیه مثل بید میلرزی؟ مثل آدم وایسا جنده... صاف وایسا... اینو که دیگه میتونی بیعرضه!
چقدر اون لحظه دلم میخواست دستمو بکنم تو اون موهای فرفریش و بکنمشون. زنیکۀ جنده! 
-ببخشید خا...نوم... ام...ما... چشم...
-به به! بفرمایین آقا...
مردی که داشت میومد سمت من راحت ۶۰ سال رو داشت. قد بلند بود و به نسبت سنش موهای سرش پر و سفید. لاغر و چهارشونه. یه بارونی سیاه بلند تا روی زانو هم تنش. انگار بیرون بارون می اومد. چون سر تا پاش خیس به نظر میرسید. نگاه سنگینش که افتاد روم ترسیدم.
-همینه؟
-بعله آقا...
چینی که به دماغش افتاده بود نشون میداد که راضی نیست.
-چند سالشه این؟
-هنوز ۱۵ نشده... بچه اس...
-منو مسخره کردین؟! خوب یه دفعه یه ۹۰ ساله میکردین تو پاچه ام... من که گفتم بچه میخوام! نگفتم؟ پشت تلفن میمردی بگی ندارین که من تا اینجا نیام؟ رئیست کجاست؟
برای اولین بار بود که میدیدم خانوم به تته پته افتاده.
-آقا... حالا ناراحت نشین شما...
-چی چی رو ناراحت نشم؟ تو به این میگی ناراحتی؟ وقتی دادم در این خراب شده رو بستن اونوقت میفهمی ناراحتی یعنی چی زنیکۀ احمق! بگیر بینم شمارۀ رئیستو باهاش کار دارم! تو اصلا میدونی من کی هستم؟
-چرا نمیدونم آقا؟ مگه میشه کسی شمارو نشناسه؟ دورادور ارادت دارم خدمتتون... اصلا این بار رو مهمون ما باشین شما... چون دفعۀ اوله خودتون تشریف میارین و منت سر ما میذارین مهمون ما...
مرد با انزجار نگاهی انداخت به من که داشتم با ترس و تعجب به مکالمه اشون گوش میدادم. انگار داشت پیش خودش حساب و کتاب میکرد که قبول کنه یا نه. رو به من پرسید:
-واقعا چند سالته؟
-تقریبا ۱۵...
دستی به صورت سه تیغ اش که تک و توک ته ریش سفید توش برق میزد کشید و یه بشکن به علامت برو به من زد.
-سگ خور... تو این خراب شده امیدوارم کاستوم داشته باشین...
گولسا به جای من جواب داد.
-چرا نداریم آقا... هر چی بخواین داریم... جونتون هر چی بکشه داریم...
-زبون نریز واسه من... دختر! لباس خدمتکار داری؟ اونها رو بیار... جون بکن دیگه!
-تا دختره حاضر بشه شما بفرمایین یه قهوه براتون بریزم...
-خانوم شما کلا خری یا خودتو به خریت زدی؟ آلله آلله! همینم مونده ملت ببینن من اینجام... تو ماشین منتظرم... سینان خودش میدونه... من دخترا رو میبرم خونه... د گم شو دیگه تو هم! منتظری صبح بشه؟

با سرعت رفتم تو همون اتاقی که کاستومها توش بودن. هیجانزده بودم اما نه یه جور خوب. خیلی میترسیدم. تو این چند ماه اولین بار بود که داشتم از این خراب شده بیرون میرفتم. اگه بخواد بلایی سرم بیاره. کی به دادم میرسه؟  این مرده انگار خیلی خشنه. اما خود حساب که شدم دیدم برای من چه فرقی میکنه؟ یا اینجا از گرسنگی بمیرم یا اونجا زیر خشونت مرده یا هم اینکه کامیلا و دار و دسته اش منو شرحه شرحه کنن... منم که خلاص میشم. اما بازم از کامیلا میترسیدم. اونشب وقتی به سینان گفتم اگه نتونم از کامیلا حرف بکشم چی؟ گفت بهشون میسپارم تو رو زنده زنده بازت کنن و اعضاتو در بیارن... نمیدونم طاقتشو دارم یا نه اما بازم تا ابد که طول نمیکشه. میکشه؟ برای اینکه مرد رو عصبانی ترش نکرده باشم سریع تمام وسایلی که نیاز بود رو برداشتم و بدو برگشتم پیششون. اما مرد رفته بود. خانوم هم ایندفعه داشت تو تلفن با یکی حرف میزد. حدس زدم سینان اونطرف خط باشه. خانوم دستشو گذاشت رو دهنی گوشی و گفت:
-بیرون تو ماشین منتظره... ببین! حواستو جمع کن بهش خوش بگذره وگرنه خودم خرخره اتو میجوئم...

راه افتادم. آزادی عجب چیزی بوده! طوریکه یک لحظه گرسنگیم یادم رفت. آزادی! حتی اگه از در یه جنده خونه باشه تا ماشین یه مشتری و مدتش هم فقط ۲۰ ثانیه باشه. شب بود و تاریک و بارون شدید داشت میبارید. اما احساس میکردم امشب قشنگترین شب دنیاست. آزادترین شب دنیا. یه نفس عمیق کشیدم. ماشین آقاهه از این ماشینهای بزرگ بود شبیه پاترول اما به نظرم یه کم کوچیکتر میرسید. رنگش هم مشکی بود با شیشه های دودی. نمیتونستم توی ماشینو ببینم. ماشین دیگه ای هم اونورا نبود اما دو دل شدم. ماشین یه نور بالا پائین داد. رفتم سمتش و همینکه تو ماشین نشستم حس بد دوباره برگشت. ترس و وحشت از ندونسته ها و اتفاقات نامعلوم پیش روم. مرد داشت با موبایلش حرف میزد و لحنش هم خیلی جدی بود:
-من از اینکه اینطوری مسخره بشم خوشم نمیاد پسر جون... یا کالای مورد نیاز منو داری یا نداری... به همین سادگی... کار ندارم کی جدیده و چه گهی میخوره... خیله خوب تا ببینم چی میشه... راستی! یه گوشمالی به این زنیکه میدی و فیلمشو میفرستی برام... وگرنه برای خودت و کاسبیت گرون تموم میشه...
گوشی رو بی خداحافظی قطع کرد. بوی تلخ عطرش ترسمو بیشتر کرد.
-همه چیزتو برداشتی؟
-بله آقا...
آقا که هنوز نه نمیدونستم اسمش چیه نه چیکاره بودنش که باعث شده بود سینان و این زنیکۀ روانی کوتاه بیان با گفتن پس بریم ماشینو روشن کرد و راه افتاد. داشتم سعی میکردم از این آزادی نسبی تمام لذتمو ببرم. حتی اگه شده فقط شب و تاریکی باشه. نور چراغهای ماشین که تو دست انداز و خاکی بالا و پائین میپرید بهم میگفت که اینجا بیرون از شهره.اوف! پس هنوز مونده تا من یه چیزی بتونم بخورم. همه جا به نظر خاکی و تپه میرسید. پس حالا حالاها مونده. شکمم دوباره سر و صدا کرد:
-گرسنه ای؟
-بله آقا...
-شام نخوردی؟
-وقت نشد...
-لهجه داری... کجایی هستی؟
-ای... ایرا...نی...
مرد با تعجب برگشت سمت من و به فارسی و تا حدودی هم معذب گفت:
-ایرانی هستی تو؟! ای بابا! هموطن در اومدیم...

یه لحظه فکر کردم خواب میبینم یا اشتباه شنیدم. نمیتونم بگم چه احساسی داشتم. پائین کمرم و زیر رونهام مورمور شد. انگار برق منو گرفت. از اینکه یکی فارسی حرف میزد با من. خدایا! فارسی چه زبون قشنگی بوده من نمیدونستم! تازه میفهمیدم چقدر دلم برای ایران تنگ شده بوده. برای خانواده ام... آخرین بار چی گفتیم با مامان اینها به هم؟ اصلا خداحافظی کردیم با هم یا نه؟ یادم نمی اومد دیگه. سرمو انداخته بودم پائین و اشکام بی اختیار میریخت. مرد انگار با کف دستش میکوبید به فرمون ماشین. نگاهش نمیکردم. خجالت میکشیدم. یه لحظه حس کردم ماشین ایستاد. برگشتم سمت مرد. چشمهاشو خون گرفته بود. طوریکه ترسیدم. چسبیده بودم به در و دستگیره. نمیدونم چرا احساس خطر میکردم.
-کار از این بهتر نبود تو بکنی؟ همینمون مونده بود زن و دخترمون بیاد ترکیه جندگی...
از تعجب چشمام گرد شد. وا! همچین میگه یه لحظه فکر کردم منو تو سازمان ملل دیده. این که تا نیم ساعت پیش بچه بازیش گل کرده بود الان واسه من دم از غیرت میزنه؟! چی میخواد از جون من این؟
-به خدا! آقا! من نمیخواستم... منو از پیش خانواده ام دزدیدن...
دستشو دراز کرد و جلوی داشبوردو باز کرد. یه سری کاغذ بود. دستشو برد زیر کاغذها و دستش با یه تفنگ برگشت. ماتم برده بود.
-همینمون مونده بود ناموسمون تو این خراب شده جندگی کنه! کلامونو بالا گذاشتیم رسما!!!!!

با فریاد مرد یه لحظه به خودم اومدم. ناخودآگاه دستگیره رو کشیدم و چون مرد یادش رفته بود درو قفل کنه افتادم بیرون. سریع بلند شدم و شروع کردم به دویدن. زهره ترک شده بودم. بی اختیار داد میزدم خدا! مامان! بابا!!!! مگه تا الان نمیخواستم بمیرم؟ پس الان یهو چی شده بود؟ پاهام انگار مال من نبودن. میدویدن. با سرعت! صدای در ماشین رو شنیدم که باز و بسته شد. مو به تنم سیخ شده بود. گر گرفتم و سرعتم بیشتر شد. صدای دویدن مرد رو پشت سرم میشنیدم که هن و هن میکرد:
-وایسا دارم میگم! میزنمت ها! وایسا دارم میگم!

و متعاقبش صدای تیر که بلند شد. با اولی پهلوم سوخت. با صدای دومین تیر... همه چیز تاریک شد.

۳۳ نظر:

  1. واى براوو ينى بلومو ذاتن يازدى مى!؟
    كانال عوض كنم :) هنوز نخوندمش. اين قسمت برام خيلى ارزش داره شادى عزيز. گوزل گولوم🌹

    پاسخحذف
  2. سيزين ايچين زوك له يازاريم گولوم! كندينه ايي باك! اوماريم چوك كتو الماميش.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ايترنتيم چالشميوردو. بو بولوم فاركلى و هيجانلييدى، گرچيكتن هاريكا. كندينه ايى باك جانيم. :)

      اونجايى كه طرف ايرانى از آب دراومد. خوشحالى، خجالت، هيجان، اميد، نا اميدى، غم، عصبانيت، ترس، ... همه مخلوط شدن! )،:
      ولى فقط يك مرد شرقى ميتونه براى دفاع از ناموسش، به جاى متجاوز، خود ناموسش رو به قتل برسونه!

      حذف
    2. مالسف! سویلدیین تاماما دورو! بنده آینیسینی دوشونیوروم.
      خوشحالم دوست داشتی عزیزم.

      حذف
  3. درود دوستان...

    شادی جان دست راستت زیر سرم،ببینم میتونی زبان ترکی منو فعال کنی. این ترکی استانبولی دیگه، درسته؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. درسته کوروش عزیز. استانبولیه. دشمنت سکته کنه! مراقب خودت باش ما شما رو زنده و سالم لازم داریم. چشم! اگه دوست داشتی میتونم بعضی چیزها رو یادت بدم.

      حذف
    2. قبلا تو دوره دانشجویی و نظام وظیفه که با دوستان آذری بیشتر دم خور بودم، خوب راه افتادم،اما به مرور فراموشم شد.حالا هم فک کنم بتونم به لطفت از سر بگیرم.

      حذف
  4. خیلی عالیییی بودددد ممنون که زود گذاشتی اصلا فکر نمیکردم داستان به این سمت بره شوکه شدم وقتی طرف ایرانی بود امیدوار شده بودم فکر کردم میخواد کمکش کنه بی صبرانه منتظر قسمت بعدم ممنونم شادی جان

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ناشناس عزیز. خوشحالم که سر افکنده نشدم. سعی میکنم به زودی قسمت بعدی رو بذارم.

      حذف
  5. وااااای...این داستان بلاخره یه بلایی به روزم میاره.
    فک کنم تا تموم بشه یه سکته ناقص رو باهاش رفتم .
    دلم میخواد بگم زودتر سروتهش رو هم بیار،اما خب حقیقت زندگی رو چیکارش میشه کرد؟
    خسته نباشی...نوشتاری بسیار زیبا و مفهومی واقع گرا داره،اما ترسیدن و در رفتنش اونجا براچیه؟ مگه چه موقعیت خوبی رو داشت که نخواد بمیره؟ اگه کسی یه همچین زندگی داشته باشه به نظر میرسه باید خودش پیشقدم بشه و کار خودشو تموم کنه، خب اونجا در مضیقه گذاشته بودنش اینجا که دیگه تفنگ در دسترس بود.چرا باید از تنها شانس پیش آمده فرار کنه ؟

    پاسخحذف
  6. کوروش عزیز. فکر کنم دلیل فرارش این بود که با فارسی مرد یاد چیزهای خوب افتاده بود. بعدشم آرزوی مرگ کردن از روی بیچارگی با رسیدن به مرحله ای که رسما اینکار رو بکنیم خیلی فرق میکنه. هجوم آدرنالین در لحظه ای که انتظارشو نداریم باعث خیلی از رفتارهای غیر قابل پیش بینی میشه چون در جهت بقای ما قدم بر میداره. مردن برای کسی که در این شرایط زندگی میکنه درسته یه راه نجاته اما چیزی از وحشتناکیش کم نمیکنه.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. فعال شدن آدرنالین یا هر هورمون دیگه ای هم شرایطی لازم داره، مواقعی هم وجود داره که حتی یه حس خاص میتونه روی یه حس دیگه رو پوشش بده؛فرض کن در یک حالت خواب آلودگی توأم با گرسنگی شدید قرار گرفته ای ،با اینکه اسید معده داره کار خودشو میکنه و بهت هشدار میده اما خواب رو به خوردن ترجیح میدی،کما اینکه امکان داره در اثر افت فشار خون و نارسایی قلب ،شخص به خواب ابدی فرو بره .

      حذف
    2. البته کوروش جان. من پزشک نیستم. برای همین هم دقیقا اطلاعی ندارم. اما ارادت شدید چرا!

      حذف
  7. بینظیر زیبا جذاب حرفه ای

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. آرش عزیز خیلی ممنون از لطفتون.

      حذف
  8. سلام دوست عزیز اکتیو شدین ایشالا ک همه داستانتو زود ب زود بدی این قسمتم عالی بودددد����������������

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. مرسانای عزیز. من اکتیو نشدم... کمرمه که فعلا کشیده بیرون و ترتیبمو نمیده... خوشحالم که دوست داشتی.

      حذف
  9. سلام دوست عزیز اکتیو شدین ایشالا ک همه داستانتو زود ب زود بدی این قسمتم عالی بودددد����������������

    پاسخحذف
  10. سلام دوست عزیز اکتیو شدین ایشالا ک همه داستانتو زود ب زود بدی این قسمتم عالی بودددد����������������

    پاسخحذف
  11. دلم رو کباب کردی
    اشکم در اومد

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. یعنی اینقدر واقعی به نظر میرسید دوست عزیز؟ پس به خودم امیدوار بشم.
      :))))

      حذف
  12. سنی یاشیاسان چوخ گوزل

    پاسخحذف
  13. چوک تشکورلر افندیم...

    پاسخحذف
  14. قسمت بعد کی اپلود میشه عزیز؟
    ما رو تو بد شرایطی قرار دادی ها خخخ

    پاسخحذف
  15. ناشناس عزیز. دارم مینویسم و تقریبا تموم شده. یه چند باری بازخوانی و روتوش کنم احتمالا تا دو سه روز آینده بتونم بذارم. ببخشید که خیلی طول کشید. شرمنده ام.

    پاسخحذف
  16. سلام خسته نباشی من هر روز دارم چک میکنم که ببینم کی میاد و امیدوارم قسمتهای آخر باشه چون بی صبرانه منتظر گرگ و میش هستم

    پاسخحذف
  17. سلام بچه ها. شرمنده. من دوباره این فیبرومیالگی عزیزم اود کرده و نمیتونم فعلا روی نوشتن تمرکز کنم. چیز عادیه. خیلی اینجوری میشم. نمیدونم کی بهتر میشم تا دوباره بتونم بنویسم اما تجربه میگه یه چند روزی میکشه تا دست از سرم برداره. شرمنده ام خیلی زیاد البته. ببخشید. امیدوارم طی چند روز آینده بتونم آپ کنم. بازم ببخشید.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. شادی عزیز تنت ز ناز طبیبان دور باد...امیدوارم زودتر حالت خوب بشه.

      حذف
  18. امیدوارم هر چه زودتر خوب بشین و با ذهنی باز دوباره بنویسید من که به شخصه معتاد نوشته هاتون هستم ولی استراحت و سلامتتون از هرچیزی مهم تره دشمنتون شرمنده باشه عزیزمم با خیال راحت استراحت کن ما همیشه طرفدارتیم و منتظر
    مرضی

    پاسخحذف
  19. وااااي! بچه ها شما ها چقدر خوبين! خيالم يه كم راحت شد. مرسي!!!!

    پاسخحذف