نوشته
: کالیپسو
-چه
حسی داره؟
-چی؟
-مُردن!
-درست
مثل بیدار شدن از یه کابوس ادامه دار میمونه،بیدار میشی و میبینی تمام اتفاقها ،
تمام ترس ها ، تمام سرخوردگی ها ... هیچکدوم واقعیت نداشتن...
........
میدونی،یه
داستان کوتاه خوندم یه جا ، یادم نیس کجا دقیقن ، ولی جالب بود ، میگفت : همه ی
کارارو درست انجام دادم ، هیچکس منو در حین جابه جایی اون ندید ، هیچ اثر انگشتی
هم از خودم باقی نذاشتم فقط یک چیز نگرانم میکرد ، مربی مهدکودکمون یه دستگاهی
داشت که مارا در حال انجام کارهای بد میدید! میخوام بگم که ما همه مون اسیر گذشته
مونیم ، شاید ریشه ی تمام کارایی که الان دلیلش رو نمیدونیم و انجام میدیم یا
ازشون میترسیم تو زمانیه که یادمون نیس...اگه بشه فهمید این رشته سرش کجاست شاید
بشه خیلی از مشکلات رو حل کرد.
........
-میخوام
یه اعترافی بکنم...
-چی؟
-من
هیچوقت واقعن عاشق کسی نبودم!
-منظورت
چیه؟
-یعنی
همه ی این آهنگ های عاشقونه و جاهای دنج و پارک و کوچه های خلوت با برگ های پائیزی
منو یاد هیشکی نمیندازه...فقط یه سری خاطرات مبهم از آدمهای مبهم که یادم میاد...
-نمیدونم
کدومش بدتره...اینکه هیچوقت نداشتیش یا اینکه داشتیش و فراموشش کردی!
........
من
همیشه نقش بازی کردم ، اینکه فکر کنم علت همه ی این تنهایی ها فقط بی وفایی بقیه س
یه دروغه که خودمو باهاش آروم کنم ولی خودم میدونم تمامش به خودم برمیگرده ، به
اینکه هیچکس رو اونقدر دوست نداشتم که بتونم نگهش دارم ، شاید بگی احمقانه س ولی
اینطوریه...حالا واسه تمام دنیا هم قیافه ی معصوم یه شکست خورده رو بگیرم ولی خودم
میدونم چه گرگی درونم داره وول میخوره!
........
-دارم
مریض میشم.
-چرا
اینجوری فکر میکنی؟
-نمیدونم...ولی
طبیعی نیست ، فکر کنم باید قرصامو عوض کنم.
-دقیقن
چی همیشه طبیعی بوده؟
-هیچی...
-اگه
اینطوری حس بهتری بهت میده برات نسخه جدید مینویسم ولی از نظر من فرقی نداره!
-ممنون...
منو یاد مکالمات خودم با روانشناسم میندازه... راستی عزیز. من اونطوری که شما فکر کردی دخل و تصرفی تو شیاطین ساده نداشتم. من وکلورو با هم مینوشتیم و مینویسیم داستان رو. اما بازم هر چی خودت صلاح میدونی عزیز.
پاسخحذفزیبا بود
پاسخحذفزیبا بود
پاسخحذفعالى بود. حس كردم خودم بودم كه يكى مچمو گرفته و رازم فاش شده!
پاسخحذف