جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ آذر ۱۴, یکشنبه

یک داستان کوتاه



نوشته : کالیپسو

-چه حسی داره؟
-چی؟
-مُردن!
-درست مثل بیدار شدن از یه کابوس ادامه دار میمونه،بیدار میشی و میبینی تمام اتفاقها ، تمام ترس ها ، تمام سرخوردگی ها ... هیچکدوم واقعیت نداشتن...
........
میدونی،یه داستان کوتاه خوندم یه جا ، یادم نیس کجا دقیقن ، ولی جالب بود ، میگفت : همه ی کارارو درست انجام دادم ، هیچکس منو در حین جابه جایی اون ندید ، هیچ اثر انگشتی هم از خودم باقی نذاشتم فقط یک چیز نگرانم میکرد ، مربی مهدکودکمون یه دستگاهی داشت که مارا در حال انجام کارهای بد میدید! میخوام بگم که ما همه مون اسیر گذشته مونیم ، شاید ریشه ی تمام کارایی که الان دلیلش رو نمیدونیم و انجام میدیم یا ازشون میترسیم تو زمانیه که یادمون نیس...اگه بشه فهمید این رشته سرش کجاست شاید بشه خیلی از مشکلات رو حل کرد.
........
-میخوام یه اعترافی بکنم...
-چی؟
-من هیچوقت واقعن عاشق کسی نبودم!
-منظورت چیه؟
-یعنی همه ی این آهنگ های عاشقونه و جاهای دنج و پارک و کوچه های خلوت با برگ های پائیزی منو یاد هیشکی نمیندازه...فقط یه سری خاطرات مبهم از آدمهای مبهم که یادم میاد...
-نمیدونم کدومش بدتره...اینکه هیچوقت نداشتیش یا اینکه داشتیش و فراموشش کردی!
........
من همیشه نقش بازی کردم ، اینکه فکر کنم علت همه ی این تنهایی ها فقط بی وفایی بقیه س یه دروغه که خودمو باهاش آروم کنم ولی خودم میدونم تمامش به خودم برمیگرده ، به اینکه هیچکس رو اونقدر دوست نداشتم که بتونم نگهش دارم ، شاید بگی احمقانه س ولی اینطوریه...حالا واسه تمام دنیا هم قیافه ی معصوم یه شکست خورده رو بگیرم ولی خودم میدونم چه گرگی درونم داره وول میخوره!
........
-دارم مریض میشم.
-چرا اینجوری فکر میکنی؟
-نمیدونم...ولی طبیعی نیست ، فکر کنم باید قرصامو عوض کنم.
-دقیقن چی همیشه طبیعی بوده؟
-هیچی...
-اگه اینطوری حس بهتری بهت میده برات نسخه جدید مینویسم ولی از نظر من فرقی نداره!
-ممنون...

۴ نظر:

  1. منو یاد مکالمات خودم با روانشناسم میندازه... راستی عزیز. من اونطوری که شما فکر کردی دخل و تصرفی تو شیاطین ساده نداشتم. من وکلورو با هم مینوشتیم و مینویسیم داستان رو. اما بازم هر چی خودت صلاح میدونی عزیز.

    پاسخحذف
  2. عالى بود. حس كردم خودم بودم كه يكى مچمو گرفته و رازم فاش شده!

    پاسخحذف